درحال تایپ رمان ماه‌ زاده | ملینا نامور کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع halcyon
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 5
  • بازدیدها 284
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

رمان چطوره؟

  • خیلی عالی

    رای: 2 66.7%
  • خوب

    رای: 1 33.3%
  • بد

    رای: 0 0.0%
  • خیلی بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    3

halcyon

مدیر تالار تیزر + طراح انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
دستیار مدیر
داستان‌نویس
طراح انجمن
ویراستار انجمن
میکسر انجمن
تیزریست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
مترجم آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
1,425
لایک‌ها
4,339
امتیازها
73
محل سکونت
میلان
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
104,817
Points
2,082
Notes_240620_105441_920.jpg
Notes_240620_105613_fa4.jpg
اسم رمان: _ماه زاده enfant de la lune
به معنی زیبایی شخصی که شما را به یاد ماه می اندازد. فرزند ماه بودن.
*ریشه فرانسوی
اسم نویسنده: ملینا نامور
ناظر: The ghost
ژانر:عاشقانه_تراژدی
خلاصه: زنی در ظاهر مهربان، در خیال محافظت از دخترش و نجاتش از عشق اشتباه باعث می‌شود که بلانش بیست و پنج سال از دیدن نور خورشید محروم شود. چگونه توانست نگذارد به آرزوهایش برسد!؟ به او هم مادر می‌گویند؟ داستانی غم‌انگیز اما واقعی، روایتی دردناک از بلانش مونیه! زنی که بیست و پنج سال از دیدن نور خورشید محروم شد!
***
مقدمه: در میان تقسیمات خیر و شر، عاشق وکیلی زیبا شد. آن‌قدر دلش برایش رفت که تصمیم گرفت دوستش داشته باشد، از آن دوست داشتن‌های واقعی، مادرش که متوجه شد؛ تصمیم گرفت برای جلوگیری از نابود شدن دخترش او را بیست و پنج سال در یک اتاق زندانی کند! فقط به دنبال کسی بود تا با او زندگی کند، اما کسی را یافت که نمی‌توانست بدون او زندگی کند...!

*این یک داستان واقعی از بلانش مونیه است.
کد:
اسم رمان: _ماه زاده enfant de la lune

به معنی زیبایی شخصی که شما را به یاد ماه می اندازد. فرزند ماه بودن.

*ریشه فرانسوی

اسم نویسنده: ملینا نامور

ژانر:عاشقانه_تراژدی

خلاصه: زنی در ظاهر مهربان، در خیال محافظت از دخترش و نجاتش از عشق اشتباه باعث می‌شود که بلانش بیست و پنج سال از دیدن نور خورشید محروم شود. چگونه توانست نگذارد به آرزوهایش برسد!؟ به او هم مادر می‌گویند؟ داستانی غم‌انگیز اما واقعی، روایتی دردناک از بلانش مونیه! زنی که بیست و پنج سال از دیدن نور خورشید محروم شد!

***

مقدمه: در میان تقسیمات خیر و شر، عاشق وکیلی زیبا شد. آن‌قدر دلش برایش رفت که تصمیم گرفت دوستش داشته باشد، از آن دوست داشتن‌های واقعی، مادرش که متوجه شد؛ تصمیم گرفت برای جلوگیری از نابود شدن دخترش او را بیست و پنج سال در یک اتاق زندانی کند! فقط به دنبال کسی بود تا با او زندگی کند،

اما کسی را یافت که نمی‌توانست بدون او زندگی کند...!

*این یک داستان‌واقعی از زندگی بلانش مونیه است.
#ماه_زاده
#ملینا_نامور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

پیوست‌ها

  • Notes_240620_105614_c7c.jpg
    Notes_240620_105614_c7c.jpg
    587.5 کیلوبایت · بازدیدها: 3
  • Notes_240620_105700_761.jpg
    Notes_240620_105700_761.jpg
    508.4 کیلوبایت · بازدیدها: 3

آخرین ویرایش:

Lunika✧

ادمین پورتال + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
2,381
لایک‌ها
11,007
امتیازها
113
محل سکونت
کاتانیا
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
210,452
Points
3,117
IMG_۲۰۲۳۱۲۲۰_۱۷۵۲۲۴.jpg
خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:
قوانین تایپ رمان:
قوانین تایپ رمان | تک رمان

پاسخ به ابهامات شما:
تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی

درخواست جلد:
دفتر درخواست جلد | تک رمان

درخواست تگ رمان:
| تاپیک جامع درخواست تگ رمان |

اعلام پایان رمان:
تاپیک جامع اعلام پایان رمان

موفق باشید​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

halcyon

مدیر تالار تیزر + طراح انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
دستیار مدیر
داستان‌نویس
طراح انجمن
ویراستار انجمن
میکسر انجمن
تیزریست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
مترجم آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
1,425
لایک‌ها
4,339
امتیازها
73
محل سکونت
میلان
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
104,817
Points
2,082
بلانش مونیه زاده یک مارس ۱۸۴۹، یکی از زیباترین دختر‌های فرانسه و از خانواده ثروتمندی بود. داخل پواتیه فرانسه زندگی می‌کرد و توی سال هزار و هشتصد و هفتاد و شش، عاشق یک وکیل شد.
***
*بلانش*
"پواتیه فرانسه سال ۱۸۷۶"

مادرش با دست به لباس کلاسیک سبز اشاره می‌کند و با خنده ل*ب می‌زند:
- خیلی قشنگه! مگه نه؟
دوباره صدایش می‌زند.
- بلانش؟!
هم‌زمان که به لباس سبز خیره است می‌گوید:
- بله مادر خیلی قشنگه!
مادرش به تایید سرش را تکان می‌دهد و با خوشحالی می‌گوید:
- می‌خریمش.
لباس را می‌خرند و به سمت خانه بزرگشان قدم بر‌می‌دارند. مادرش بین راه از زیبایی‌های یکی از پسر‌هایی می‌گوید که انگاری زیادی جذاب و پولدار است‌. دلش عشق و عاشقی نمی‌خواهد، حداقل فعلا... نمی‌دانست مگر چقدر زیبا بود؟ مادرش هر روز یا از شخصی می‌گفت یا خواستگاری در خانه‌شان بود. وارد خانه می‌شوند و مادرش خریدها را میچیند. لبخند میزند و به سمت پله‌ها میرود با صدای بلند می‌گوید:
- مادر! با خانم آنائل به کجا رسیدید؟
حالات صورت مادرش را نمی‌بیند؛ اما صدایش واضح است.
- مقدار پولی که لازم داشت رو بهش دادم، هر زمانی که دلش بخواد و دستش باز بشه بهمون پس میده.
سرش را تکان می‌دهد و با مکث ل*ب می‌زند:
کد:
بلانش مونیه زاده یک مارس هزار و هشتصد و چهل و نه، یکی از زیباترین دختر‌های فرانسه و از خانواده ثروتمندی بود. داخل پواتیه فرانسه زندگی می‌کرد و توی سال هزار و هشتصد و هفتاد و شش، عاشق یک وکیل شد.

***

*بلانش*

"پواتیه فرانسه سال ۱۸۷۶"



مادرش با دست به لباس کلاسیک سبز اشاره می‌کند و با خنده ل*ب می‌زند:

- خیلی قشنگه! مگه نه؟

دوباره صدایش می‌زند.

- بلانش؟!

هم‌زمان که به لباس سبز خیره است می‌گوید:

- بله مادر خیلی قشنگه!

مادرش به تایید سرش را تکان می‌دهد و با خوشحالی می‌گوید:

- می‌خریمش.

لباس را می‌خرند و به سمت خانه بزرگشان قدم بر‌می‌دارند. مادرش بین راه از زیبایی‌های یکی از پسر‌هایی می‌گوید که انگاری زیادی جذاب و پولدار است‌. دلش عشق و عاشقی نمی‌خواهد، حداقل فعلا... نمی‌دانست مگر چقدر زیبا بود؟ مادرش هر روز یا از شخصی می‌گفت یا خواستگاری در خانه‌شان بود. وارد خانه می‌شوند و مادرش خریدها را میچیند. لبخند میزند و به سمت پله‌ها میرود با صدای بلند می‌گوید:

- مادر! با خانم آنائل به کجا رسیدید؟

حالات صورت مادرش را نمی‌بیند؛ اما صدایش واضح است.

- مقدار پولی که لازم داشت رو بهش دادم، هر زمانی که دلش بخواد و دستش باز بشه بهمون پس میده.

سرش را تکان می‌دهد و با مکث ل*ب می‌زند.
#رمان_ماه‌زاده
#ملینا_نامور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

halcyon

مدیر تالار تیزر + طراح انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
دستیار مدیر
داستان‌نویس
طراح انجمن
ویراستار انجمن
میکسر انجمن
تیزریست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
مترجم آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
1,425
لایک‌ها
4,339
امتیازها
73
محل سکونت
میلان
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
104,817
Points
2,082
- آنائل به اون پول احتیاج داره!
از پله‌ها آویزان می‌شود تا صورت مادرش را ببیند. مادرش سرش را تکان می‌دهد و هم‌زمان که سیب را برمی‌دارد می‌گوید:
- اره برای همین بهش کمک کردم، بعضی از مردم نیاز به کمک دارن.
مادرش ادامه می‌دهد.
- پولای کمک به یتیم‌خونه رو هم امروز می‌برم و میدم.
لبخند محوی می‌زند و از پله فاصله می‌گیرد، وارد اتاقش می‌شود و روی تخت می‌نشیند. پیراهن صورتی را با یک پیراهن آبی پررنگ عوض می‌کند. در پنجره را می‌بندد. صدای برادرش از پایین می‌آید و حدس میزند تازه از بیرون برگشته است. دلش خواب می‌خواهد بی‌توجه به همه چیز سرش را روی بالش می‌گذارد‌.
***
وقتی در خیابان قدم میزند صدای زنان و مردان زیادی را می‌شنود. یکی از آن‌ها با انگشت به بلانش اشاره می‌کند و می‌گوید:
- نگاهش کنید چقدر خوشگله!
زن دیگر سرش را پشت هم تکان میدهد و می‌گوید:
- و خیلی ثروتمند و نیکوکار هستن. حیف که پسر من نه کار درستی داره نه ثروتی وگرنه مطمئناً خیلی دلم می خواست اون عروسم باشه.
خجالت‌زده به قدم‌هایش سرعت می‌بخشد و به سمت بزرگترین مغازه لباس‌ فروشی می‌رود.
- سلام مونیه هستم اومدم لباس مادرم رو ازتون بگیرم.
خانمی با تیپ کلاسیک و موهای پاپیون شده سرش را تکان می‌دهد و با لبخند می‌گوید:
- اوه! مادام مونیه، لباسشون عالی شده، بفرمایید.
لباس را به دست بلانش می‌دهد خودش وارد اتاقی می‌شود‌.
کد:
- آنائل به اون پول احتیاج داره!

از پله‌ها آویزان می‌شود تا صورت مادرش را ببیند. مادرش سرش را تکان می‌دهد و هم‌زمان که سیب را برمی‌دارد می‌گوید:

- اره برای همین بهش کمک کردم، بعضی از مردم نیاز به کمک دارن.

  مادرش ادامه می‌دهد.

- پولای کمک به یتیم‌خونه رو هم امروز می‌برم و میدم.

لبخند محوی می‌زند و از پله فاصله می‌گیرد، وارد اتاقش می‌شود و روی تخت می‌نشیند. پیراهن صورتی را با یک پیراهن آبی پررنگ عوض می‌کند. در پنجره را می‌بندد. صدای برادرش از پایین می‌آید و حدس میزند تازه از بیرون برگشته است. دلش خواب می‌خواهد بی‌توجه به همه چیز سرش را روی بالش می‌گذارد‌.

***

وقتی در خیابان قدم میزند صدای زنان و مردان زیادی را می‌شنود. یکی از آن‌ها با انگشت به بلانش اشاره می‌کند و می‌گوید:

- نگاهش کنید چقدر خوشگله!

زن دیگر سرش را پشت هم تکان میدهد و می‌گوید:

- و خیلی ثروتمند و نیکوکار هستن. حیف که پسر من نه کار درستی داره نه ثروتی وگرنه مطمئناً خیلی دلم می خواست اون عروسم باشه.

خجالت‌زده به قدم‌هایش سرعت می‌بخشد و به سمت بزرگترین مغازه لباس‌ فروشی می‌رود.

- سلام مونیه هستم اومدم لباس مادرم رو ازتون بگیرم.

خانمی با تیپ کلاسیک و موهای پاپیون شده سرش را تکان می‌دهد و با لبخند می‌گوید:

- اوه! مادام مونیه، لباسشون عالی شده، بفرمایید.

لباس را به دست بلانش می‌دهد خودش وارد اتاقی می‌شود‌.
#رمان_ماه‌زاده
#ملینا_نامور
#انجمن_تک_رمان

نظرتون درباره این دو پارت؟ Gg/s0
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

halcyon

مدیر تالار تیزر + طراح انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
دستیار مدیر
داستان‌نویس
طراح انجمن
ویراستار انجمن
میکسر انجمن
تیزریست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
مترجم آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
1,425
لایک‌ها
4,339
امتیازها
73
محل سکونت
میلان
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
104,817
Points
2,082
- خیلی ممنون.
صدایی از زن در نمی‌آید یهو بدون هیچ سر و صدایی جلوی صورت بلانش ظاهر می‌شود و با لبخند می‌گوید:
- من به مادرتون هم گفتم پسر من با کلی زحمت تونسته ثروت زیادی برای خودش جمع بکنه و از نظرم بترین گزینه برای شماست خانم جوان!
بلانش ابروهایش بالا می‌پرند و بی‌حوصله ل*ب میزند:
- باز هم میگم ممنونم‌‌.
بعد هم بدون هیچ درنگی از مغازه خارج می‌شود و به سمت خانه راه می‌افتد. بین راه متوجه می‌شود یک مرد جوان پشت سرش درحال آمدن است. مادرش از ان زن‌هایی است که روی دخترش بسیار حساس می‌باشد و زود رنج است. وقتی به در بزرگ خانه می‌رسد دوباره پشتش را نگاه می‌کند. حالا مرد بر روی دیوار آجری تکیه داده است و به بلانش خیره شده است.
با کنجکاوی ل*ب می‌زند:
- ببخشید مشکلی پیش اومده؟
مرد لبخندی عجیب از ج*ن*س مهربانی میزند و با سر به علامت نه اشاره می‌کند. بلانش شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و وارد خانه می‌شود‌‌. مادرش روی یک صندلی نشسته است و در حال میوه خوردن است با کنجکاوی می‌گوید:
- بلانش؟ لباسم رو گرفتی؟
- بله مادر.
مادرش خوشحال دستش را در هوا تکان می‌دهد و لباس‌ را از بلانش می‌گیرد‌.
- برای مهمونی عالیه!
بعد هم با زیرکی اضافه می.کند.
- خب؟ اون خانم بهت چیزی نگفت؟
بلانش که متوجه منظور مادرش شده است با درنگ میگوید:
- مادر لطفا! چرا انقدر اصرار می‌کنید که با یکی ازدواج کنم؟
کد:
- خیلی ممنون.

صدایی از زن در نمی‌آید یهو بدون هیچ سر و صدایی جلوی صورت بلانش ظاهر می‌شود و با لبخند می‌گوید:

- من به مادرتون هم گفتم پسر من با کلی زحمت تونسته ثروت زیادی برای خودش جمع بکنه و از نظرم بترین گزینه برای شماست خانم جوان!

بلانش ابروهایش بالا می‌پرند و بی‌حوصله ل*ب میزند:

- باز هم میگم ممنونم‌‌.

بعد هم بدون هیچ درنگی از مغازه خارج می‌شود و به سمت خانه راه می‌افتد. بین راه متوجه می‌شود یک مرد جوان پشت سرش درحال آمدن است. مادرش از ان زن‌هایی است که روی دخترش بسیار حساس می‌باشد و زود رنج است. وقتی به در بزرگ خانه می‌رسد دوباره پشتش را نگاه می‌کند. حالا مرد بر روی دیوار آجری تکیه داده است و به بلانش خیره شده است.

با کنجکاوی ل*ب می‌زند:

- ببخشید مشکلی پیش اومده؟

مرد لبخندی عجیب از ج*ن*س مهربانی میزند و با سر به علامت نه اشاره می‌کند. بلانش شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و وارد خانه می‌شود‌‌. مادرش روی یک صندلی نشسته است و در حال میوه خوردن است با کنجکاوی می‌گوید:

- بلانش؟ لباسم رو گرفتی؟

- بله مادر.

مادرش خوشحال دستش را در هوا تکان می‌دهد و لباس‌ را از بلانش می‌گیرد‌.

- برای مهمونی عالیه!

بعد هم با زیرکی اضافه می.کند.

- خب؟ اون خانم بهت چیزی نگفت؟

بلانش که متوجه منظور مادرش شده است با درنگ می‌گوید:

- مادر لطفا! چرا ان‌قدر اصرار می.کنید که با یکی ازدواج کنم؟
#رمان_ماه‌زاده
#ملینا_نامور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

halcyon

مدیر تالار تیزر + طراح انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
دستیار مدیر
داستان‌نویس
طراح انجمن
ویراستار انجمن
میکسر انجمن
تیزریست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
مترجم آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
1,425
لایک‌ها
4,339
امتیازها
73
محل سکونت
میلان
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
104,817
Points
2,082
مادرش اخم‌هایش را در هم می‌کشد و می‌گوید:
- بلانش! من نمیگم با هرکسی ازدواج کن، تو باید با یه فرد ثروتمند و مهربان ازدواج کنی کسی که مثل ما باشه.
خسته و کلافه از بحث‌های پیش آمده این چند ماه آرام ل*ب میزند.
- حتما مادر فکر می‌کنم!
بعد هم بدون توجه وارد اتاقش می‌شود. مادرش این را متوجه نمیشد که دخترکش برای ازدواج باید عاشق بشود همه چیز ثروت و پول نیست همه چیز اشراف‌زادگی نیست! اتاق گرم است او انگاری زیادی حرص خورده است به سمت پنجره میرود و بازش می‌کند. هنوز هم ان مرد جوان جلوی خانه‌شان بر روی زمین نشسته است و به پنجره اتاق بلانش خیره است.
مرد چشم‌های خیلی زیبایی دارد و انگاری برای یک لحظه قلب بلانش سُر می‌خورد و پایین می‌افتد. اصلاً دلش نمی‌خواهد یکی از ان پسرهای عاشق پیشه اشراف‌زاده باشد؛ اما لباس‌هایش این را نمی‌گویند تیپش بسیار ساده است از آن‌هایی که مادرش با تمام مهربانی که دارد اما باز هم بهشان فقیر می‌گوید. بلانش این ایده را نداشت بلکه این انسان‌ها را افرادی از قسمت وسط جامعه می‌دانست و بهشان لقب فقیر را نمیداد. پسرک زیادی به بلانش خیره است و او می‌ترسد یکی از زن‌ها پسر را ببینند و بعداً حرف‌های درستی نزنند. نمی‌خواست مادرش فکر کند دخترش چیزی پنهانی از او دارد. بعد از مرگ پدرش که همه‌ی مردم عاشقش بودند و از او به عنوان یک مرد شرافتمند یاد می‌کردند خانواده‌اشان اعتماد خیلی زیادی به هم داشتند. هم‌زمان که به مرد خیره شده است در فکر فرو رفته و این باعث می‌شود که مرد رویا ببافد که بلانش در فکر او است. لبخند ملیحی می زند و آروم سرش را برای بلانش تکان می‌دهد. او هم با کمی مکث سرش را تکان میدهد و بعد هول شده پنجره را می‌بندد و پرده‌ها را می‌کشد. گونه‌هایش قرمز شده است و دست‌هایش سرد شده. به سمت آینه می‌رود تا صورتش را ببیند؛ اما بعد متوجه پارچه سیاه روی آینه می‌شود. یک دقیقه یادش رفته بود پدرش تازه فوت کرده است. البته منظور از تازه سه ماه پیش است اما مادرش هنوز هم اصرار داشت که شاید روح هنوز در خانه است و باید بر روی آینه‌ها پارچه کشیده شود¹. از اینه فاصله می‌گیرد و با ترس قسمت پارچه‌ای که از آینه کنار رفته است را درست می‌کند.
__________________
¹: در بعضی از کشورها آینۀ اتاق بیمار را می‌پوشانند مبادا که روح را از تن رنجورش بیرون بکشد، و پس از آنکه کسی مُرد آینه را در لفافه‌ای می‌پیچند مبادا که روحش سرگردان شود.
کد:
مادرش اخم‌هایش را در هم می‌کشد و می‌گوید:
- بلانش! من نمیگم با هرکسی ازدواج کن، تو باید با یه فرد ثروتمند و مهربان ازدواج کنی کسی که مثل ما باشه.
خسته و کلافه از بحث‌های پیش آمده این چند ماه آرام ل*ب میزند.
- حتما مادر فکر می‌کنم!
بعد هم بدون توجه وارد اتاقش می‌شود. مادرش این را متوجه نمیشد که دخترکش برای ازدواج باید عاشق بشود همه چیز ثروت و پول نیست همه چیز اشراف‌زادگی نیست! اتاق گرم است او انگاری زیادی حرص خورده است به سمت پنجره میرود و بازش می‌کند. هنوز هم ان مرد جوان جلوی خانه‌شان بر روی زمین نشسته است و به پنجره اتاق بلانش خیره است.
مرد چشم‌های خیلی زیبایی دارد و انگاری برای یک لحظه قلب بلانش سُر می‌خورد و پایین می‌افتد. اصلاً دلش نمی‌خواهد یکی از ان پسرهای عاشق پیشه اشراف‌زاده باشد؛ اما لباس‌هایش این را نمی‌گویند تیپش بسیار ساده است از آن‌هایی که مادرش با تمام مهربانی که دارد اما باز هم بهشان فقیر می‌گوید. بلانش این ایده را نداشت بلکه این انسان‌ها را افرادی از قسمت وسط جامعه می‌دانست و بهشان لقب فقیر را نمیداد. پسرک زیادی به بلانش خیره است و او می‌ترسد یکی از زن‌ها پسر را ببینند و بعداً حرف‌های درستی نزنند. نمی‌خواست مادرش فکر کند دخترش چیزی پنهانی از او دارد. بعد از مرگ پدرش که همه‌ی مردم عاشقش بودند و از او به عنوان یک مرد شرافتمند یاد می‌کردند خانواده‌اشان اعتماد خیلی زیادی به هم داشتند. هم‌زمان که به مرد خیره شده است در فکر فرو رفته و این باعث می‌شود که مرد رویا ببافد که بلانش در فکر او است. لبخند ملیحی می زند و آروم سرش را برای بلانش تکان می‌دهد. او هم با کمی مکث سرش را تکان میدهد و بعد هول شده پنجره را می‌بندد و پرده‌ها را می‌کشد. گونه‌هایش قرمز شده است و دست‌هایش سرد شده. به سمت آینه می‌رود تا صورتش را ببیند؛ اما بعد متوجه پارچه سیاه روی آینه می‌شود. یک دقیقه یادش رفته بود پدرش تازه فوت کرده است.  البته منظور از تازه سه ماه پیش است اما مادرش هنوز هم اصرار داشت که شاید روح هنوز در خانه است و باید بر روی آینه‌ها پارچه کشیده شود¹. از اینه فاصله می‌گیرد و با ترس قسمت پارچه‌ای که از آینه کنار رفته است را درست می‌کند.
__________________
¹: در بعضی از کشورها آینۀ اتاق بیمار را می‌پوشانند مبادا که روح را از تن رنجورش بیرون بکشد، و پس از آنکه کسی مُرد آینه را در لفافه‌ای می‌پیچند مبادا که روحش سرگردان شود.
#رمان_ماه‌زاده
#ملینا_نامور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا