• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

در حال پیشرفت رمان شولای برفی | اثر لیلا مرادی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
381
لایک‌ها
1,417
امتیازها
73
کیف پول من
6,066
Points
448
به دنبال حرفش شروع به آه‌ و ناله کرد. جلوی پدر نفرین نمی‌کرد؛ ولی از درون معلوم بود تا چه حد در حال حرص خوردن است. سری به تاسف تکان داد و دست در جیب شلوار خانگی‌اش فرو کرد.
- آخه مادر من، چه دشمنی با اون دختر داری؟ شیرزاد چوب اشتباهات خودش رو خورد، حالا هم باید بفهمه و زندگی خودش رو درست کنه، بچه که نیست!
آقا مهدی نگاه از تلویزیون گرفت و با پوزخند سکوتش را شکست:
- به کی میگی پسر؟ همین بچه رو مادرت این‌جوری بار آورد. از بس هر بار گند زد تا خواستم یه حرفی بزنم جلوم رو گرفت که جوونه، باید خوش بگذرونه. کو؟ نتیجه‌اش شد این.
ناهید خانم مثل همیشه حق‌به‌جانب، به طرفداری از پسرش گفت:
- مهدی یه چی میگی ها! همه‌اش زیر سر اون خواهرته، از اول دام پهن کرد این‌جا، وگرنه پسرم عاقل، سرش گرم زندگی خودش بود.
کلافه از سالن خارج شد تا بیش از این شاهد بحثشان نباشد. تا صبح هم اگر کسی کارشان نداشت کل‌کل می‌کردند، آخرش هم بی‌‌نتیجه می‌ماند. منطق مادرش از کار افتاده بود. همه از عشق شیرزاد به نازگل خبر داشتند. از همان بچگی یه پایش خانه بود و یه پایش خانه‌ی عمه مریم.‌ اوایل، همه او و نازگل را دوقلو صدا می‌زدند، از بس طاقت دوری هم‌دیگر را نداشتند؛ اما کم‌کم عشقی در دلشان جوانه زد که آخر سر فقط به خودشان آسیب زد و بس. ر*اب*طه‌ی چندان گرمی با برادرش نداشت؛ اما هر چه بود از یک خون بودند، آرامشش برایش مهم بود. امیدوار بود حداقل یکی از دخترانی که خانواده‌اش برایش انتخاب کرده بودند را قبول کند تا لااقل سرش گرم زندگی شود.
***
بالاخره آن روز موعود فرا رسید. بعد از دو سال نامزدی قرار بود امشب ازدواجشان رسمی شود‌. چه‌قدر سختی کشیده بودند تا به این مرحله از زندگی رسیدند. همه موانع و مشکلات را پشت سر نهادند، این وسط عشقشان روزبه‌روز بیشتر از قبل میشد. ذوق وصف ناشدنی داشت، فقط کمی مضطرب بود که آن هم طبیعی به نظر می‌آمد. قرص‌هایی که دکتر برایش تجویز کرده بود را صبح خورده بود و از این بابت نگرانی نداشت، فقط دکترش سفارش کرده بود که بیش از حد هیجان‌زده نشود. سیاوش هم از آن روز به بعد بیشتر از قبل مراقبش بود. غمش را نشان نمی‌داد؛ اما او از چشمانش همه چیز را می‌خواند. گاهی وقت‌ها نصفه‌شب که از خواب می‌پرید و با جای خالی‌اش مواجه میشد، می‌دید که توی تراس با خودش خلوت می‌کرد. شانه‌های لرزان مرد زندگی‌اش از درد قلبش بیشتر بود. آهی کشید و حواسش را به صحبت‌های آرایشگرش داد. دختر جوان و بذله‌گویی بود که با مهارت خاصی مشغول درست کردنش بود و در این بین، فکش هم دائم می‌جنبید. لبخند روی لبانش آمد. :«بیچاره شوهرش، شب که میاد خونه لال می‌شینه حرف‌های زنش رو گوش می‌ده.» بعد از اتمام کارش از او خواست چشمانش را باز کند. خوابش می‌آمد از بس یک‌جا نشسته بود. سرش را بالا آورد و از داخل آینه‌ی بزرگ روبه‌رویش به چهره‌اش خیره شد. مثل بقیه نه تعجب کرد و نه دهانش باز ماند. آرایشگر حرفه‌ای بود و چنان میکاپ ساده و لایتی روی صورتش پیاده کرده بود که قیافه‌اش به جای این‌که تغییر کند زیباییش دو‌چندان شده بود. موهایش را مدل فرحی بالای سرش جمع کرده بود. هیچ فکر نمی‌کرد چنین مدل مویی این‌قدر به او بیاید. گردنبند زمردی‌اش که قبل از ازدواج، سیاوش به او هدیه داده بود در گر*دن کشیده‌اش حسابی می‌درخشید و خودنمایی می‌کرد. با کمک آرایشگر لباسش را پوشید. بماند که چه‌قدر پول بابت پارچه این لباس و تور رفت. از شش ماه قبل چنین طرحی را به خیاط سفارش داده بود و برایش آماده کرده بودند. کمی ابریشم هم در ج*ن*س پارچه به کار رفته بود. کمرش تنگ بود و آستین‌ها در عین پوشیدگی روی شانه قرار می‌گرفتند و یقه لباس هم قایقی بود. از رخت‌کن که بیرون زد صدای سوت ترانه با هلهله مادرش بلند شد. از خجالت سرش را زیر انداخت. ترانه با جیغ بغلش کرد و همراه با بغضی که در صدایش نشسته بود گفت:
- داری ازدواج می‌کنی خواهری. نری جنوب من رو فراموش کنی ها؟
کم مانده بود اشکش دربیاید.
- دیوونه! نمی‌رم که تا ابد بمونم! باز هم میام.
کد:
به دنبال حرفش شروع به آه‌ و ناله کرد. جلوی پدر نفرین نمی‌کرد؛ ولی از درون معلوم بود تا چه حد در حال حرص خوردن است. سری به تاسف تکان داد و دست در جیب شلوار خانگی‌اش فرو کرد.
- آخه مادر من، چه دشمنی با اون دختر داری؟ شیرزاد چوب اشتباهات خودش رو خورد، حالا هم باید بفهمه و زندگی خودش رو درست کنه، بچه که نیست!
آقا مهدی نگاه از تلویزیون گرفت و با پوزخند سکوتش را شکست:
- به کی میگی پسر؟ همین بچه رو مادرت این‌جوری بار آورد. از بس هر بار گند زد تا خواستم یه حرفی بزنم جلوم رو گرفت که جوونه، باید خوش بگذرونه. کو؟ نتیجه‌اش شد این.
ناهید خانم مثل همیشه حق‌به‌جانب، به طرفداری از پسرش گفت:
- مهدی یه چی میگی ها! همه‌اش زیر سر اون خواهرته، از اول دام پهن کرد این‌جا، وگرنه پسرم عاقل، سرش گرم زندگی خودش بود.
کلافه از سالن خارج شد تا بیش از این شاهد بحثشان نباشد. تا صبح هم اگر کسی کارشان نداشت کل‌کل می‌کردند، آخرش هم بی‌‌نتیجه می‌ماند. منطق مادرش از کار افتاده بود. همه از عشق شیرزاد به نازگل خبر داشتند. از همان بچگی یه پایش خانه بود و یه پایش خانه‌ی عمه مریم.‌ اوایل، همه او و نازگل را دوقلو صدا می‌زدند، از بس طاقت دوری هم‌دیگر را نداشتند؛ اما کم‌کم عشقی در دلشان جوانه زد که آخر سر فقط به خودشان آسیب زد و بس. ر*اب*طه‌ی چندان گرمی با برادرش نداشت؛ اما هر چه بود از یک خون بودند، آرامشش برایش مهم بود. امیدوار بود حداقل یکی از دخترانی که خانواده‌اش برایش انتخاب کرده بودند را قبول کند تا لااقل سرش گرم زندگی شود.
***
بالاخره آن روز موعود فرا رسید. بعد از دو سال نامزدی قرار بود امشب ازدواجشان رسمی شود‌. چه‌قدر سختی کشیده بودند تا به این مرحله از زندگی رسیدند. همه موانع و مشکلات را پشت سر نهادند، این وسط عشقشان روزبه‌روز بیشتر از قبل میشد. ذوق وصف ناشدنی داشت، فقط کمی مضطرب بود که آن هم طبیعی به نظر می‌آمد. قرص‌هایی که دکتر برایش تجویز کرده بود را صبح خورده بود و از این بابت نگرانی نداشت، فقط دکترش سفارش کرده بود که بیش از حد هیجان‌زده نشود. سیاوش هم از آن روز به بعد بیشتر از قبل مراقبش بود. غمش را نشان نمی‌داد؛ اما او از چشمانش همه چیز را می‌خواند. گاهی وقت‌ها نصفه‌شب که از خواب می‌پرید و با جای خالی‌اش مواجه میشد، می‌دید که توی تراس با خودش خلوت می‌کرد. شانه‌های لرزان مرد زندگی‌اش از درد قلبش بیشتر بود. آهی کشید و حواسش را به صحبت‌های آرایشگرش داد. دختر جوان و بذله‌گویی بود که با مهارت خاصی مشغول درست کردنش بود و در این بین، فکش هم دائم می‌جنبید. لبخند روی لبانش آمد. :«بیچاره شوهرش، شب که میاد خونه لال می‌شینه حرف‌های زنش رو گوش می‌ده.» بعد از اتمام کارش از او خواست چشمانش را باز کند. خوابش می‌آمد از بس یک‌جا نشسته بود. سرش را بالا آورد و از داخل آینه‌ی بزرگ روبه‌رویش به چهره‌اش خیره شد. مثل بقیه نه تعجب کرد و نه دهانش باز ماند. آرایشگر حرفه‌ای بود و چنان میکاپ ساده و لایتی روی صورتش پیاده کرده بود که قیافه‌اش به جای این‌که تغییر کند زیباییش دو‌چندان شده بود. موهایش را مدل فرحی بالای سرش جمع کرده بود. هیچ فکر نمی‌کرد چنین مدل مویی این‌قدر به او بیاید. گردنبند زمردی‌اش که قبل از ازدواج، سیاوش به او هدیه داده بود در گر*دن کشیده‌اش حسابی می‌درخشید و خودنمایی می‌کرد. با کمک آرایشگر لباسش را پوشید. بماند که چه‌قدر پول بابت پارچه این لباس و تور رفت. از شش ماه قبل چنین طرحی را به خیاط سفارش داده بود و برایش آماده کرده بودند. کمی ابریشم هم در ج*ن*س پارچه به کار رفته بود. کمرش تنگ بود و آستین‌ها در عین پوشیدگی روی شانه قرار می‌گرفتند و یقه لباس هم قایقی بود. از رخت‌کن که بیرون زد صدای سوت ترانه با هلهله مادرش بلند شد. از خجالت سرش را زیر انداخت. ترانه با جیغ بغلش کرد و همراه با بغضی که در صدایش نشسته بود گفت:
- داری ازدواج می‌کنی خواهری. نری جنوب من رو فراموش کنی ها؟
کم مانده بود اشکش دربیاید.
- دیوونه! نمی‌رم که تا ابد بمونم! باز هم میام.
#انجمن_تک_رمان #لیلا_مرادی #شولای_برفی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
381
لایک‌ها
1,417
امتیازها
73
کیف پول من
6,066
Points
448
به زور جلوی خودش را گرفته بود تا اشک نریزد. به هر حال دوست‌های قدیمی بودند، سخت بود از هم جدا بشوند. هر چند حالا هر دو سرگرم زندگی خودشان بودند. ترانه هم بعد دو سال دوستی و برو و بیا داشت سر و‌ سامان می‌گرفت؛ بالاخره سهیل با خانواده به خواستگاری‌اش رفته بود و قرار عقد و عروسی هم برای دو ماه دیگر بود که میشد بعد محرم و صفر. خوشحال بود. حالا هر دو بعد از شکست اول زندگی‌‌شان راه خوشبختی را پیدا کرده بودند. مادرش با تحسین و لبخندی پررنگ خیره به او بود. دستی به صورتش کشید.
- عین ملکه‌ها شدی دخترم.
صدایش کمی می‌لرزید و نازگل خوب می‌دانست از سر چه. هیچ‌کدام از خانواده‌ او و سیاوش از بیماری‌اش خبردار نبودند؛ این خواسته‌ی سیاوش بود، می‌گفت نیازی نیست که بقیه را نگران کنیم. با او موافق بود، اگر پدر و مادرش می‌فهمیدند حسابی غصه‌دار می‌شدند و حتماً هم اجازه نمی‌دادند به بندرعباس برود. از فکر خارج شد و خودش را در آ*غ*و*ش پرمهر مادرش انداخت. ب*وسه‌ای به صورت نرم و سفیدش زد.
- برام دعا کن مامان، بذار همیشه خوشبخت باشم.
اشک شوقی که می‌آمد روی گونه‌اش بنشیند را با دست پاک کرد و زیر گوشش زمزمه کرد:
- دعای خیر من و بابات همیشه پشتته.
بغضش کنار رفت و آرامش به وجودش سرازیر شد. چه چیزی بهتر از این‌که در چنین زمانی دعای خانواده‌ات پشتت باشد؟ شاید از هم دور می‌شدند؛ اما باز هم دخترشان بود و نگران بودند. بعد از دقایقی که برایش به کندی می‌گذشت بالاخره سیاوش هم سر رسید. تمام این لحظات جزءبه‌جزئش را می‌خواست در ذهنش ثبت کند. حتی پلک به هم به زور می‌زد. در آن کت‌ و شلوار مشکی و خوش‌دوختش شبیه به هیچ‌کسی نبود‌‌؛ شوهرش شبیه به مدل و بازیگرهای هالیوود نبود. چال گونه نداشت، موقع خندیدن فقط گوشه‌ی چشمش چین می‌افتاد و او دوست داشت ساعت‌ها به این تصویر زل بزند. چشمان سیاه وحشی نداشت، از آن‌هایی که در رمان ها تعریف می‌کردند! دو تیله‌ی قهوه‌ای ساده که دل و ایمانش را به بازی گرفته بود. دستان پر‌مو و بزرگش جا میشد برای هر دو دست کوچک و ظریفش. گاهی شب‌ها با گرفتن همین دست می‌خوابید، به او امنیت می‌داد. او عاشق این مرد بود؛ با تمام ساده بودنش، در نظرش مثل یک تندیس می‌درخشید. مهربانی‌اش، حسادت کردن‌هایش. همیشه و همه جا پشتش بود و نمی‌گذاشت احساس تنهایی کند‌. هم‌ج*ن*س‌های او به چنین مردی نیاز داشتند، نه که دائم قربان‌صدقه‌ی الکی به جانشان برود و عشق را کافه و کادو ببینند، نه، زندگی یعنی جایی میان بازوان گرمی که سفت به خودش فشارت دهد و زیر گوشت زمزمه کند: «آخیش، خستگیم رو در بردی زن!»
بعد از گرفتن عکس و فیلم که خیلی از وقتشان را گرفت، سریع خودشان را به باغ رساندند؛ آن‌قدر شلوغ بود که جای سوزن انداختن نبود. تمام فامیل و آشنا از گوشه و کنار آمده بودند. با دیدن شیرزاد که از دور به سمتشان می‌آمد از تعجب ابروهایش بالا پرید. انتظار نداشت او را در عروسی‌اش ببیند! ظاهرش هیچ چیزی را نشان نمی‌داد. کمی ترسید و خودش را به سیاوش چسباند. متوجه شد و دست دور کمرش حلقه کرد. صدای آرامش زیر گوشش پیچید.
- آروم باش عزیزم، استرس واست خوب نیست.
سعی کرد خوددار باشد اما بی‌جهت دلهره‌ داشت. حالا مقابلشان ایستاده بود. خون‌سرد با لبخند محوی، نگاه خیره‌اش را از صورت رنگ‌پریده‌اش گرفت و دست روی شانه‌ی سیاوش گذاشت.
- خوشبختش کن‌، نازگل لیاقتش خیلی بالاست.
با این حرف، بهت‌زده نگاهش کرد. این مرد به‌ واقع شیرزاد بود؟ بودنش در این‌جا به خودی‌خود غافل‌گیر‌ کننده بود، این حرف‌ها دیگر از کجا در آمده بود؟ سیاوش حتی اخم‌هایش را هم جمع نمی‌کرد. با حساسیت خاصی، نازگل را به خودش فشرد و ل*ب زد:
- از جونم هم بیشتر دوستش دارم، خیالت راحت باشه.
آخرش را با حرص کشید که موجب شد لبخند تلخی گوشه‌ی ل*ب شیرزاد بنشیند.
- خوشحالم برات.
کد:
به زور جلوی خودش را گرفته بود تا اشک نریزد. به هر حال دوست‌های قدیمی بودند، سخت بود از هم جدا بشوند. هر چند حالا هر دو سرگرم زندگی خودشان بودند. ترانه هم بعد دو سال دوستی و برو و بیا داشت سر و‌ سامان می‌گرفت؛ بالاخره سهیل با خانواده به خواستگاری‌اش رفته بود و قرار عقد و عروسی هم برای دو ماه دیگر بود که میشد بعد محرم و صفر. خوشحال بود. حالا هر دو بعد از شکست اول زندگی‌‌شان راه خوشبختی را پیدا کرده بودند. مادرش با تحسین و لبخندی پررنگ خیره به او بود. دستی به صورتش کشید.
- عین ملکه‌ها شدی دخترم.
صدایش کمی می‌لرزید و نازگل خوب می‌دانست از سر چه. هیچ‌کدام از خانواده‌ او و سیاوش از بیماری‌اش خبردار نبودند؛ این خواسته‌ی سیاوش بود، می‌گفت نیازی نیست که بقیه را نگران کنیم. با او موافق بود، اگر پدر و مادرش می‌فهمیدند حسابی غصه‌دار می‌شدند و حتماً هم اجازه نمی‌دادند به بندرعباس برود. از فکر خارج شد و خودش را در آ*غ*و*ش پرمهر مادرش انداخت. ب*وسه‌ای به صورت نرم و سفیدش زد.
- برام دعا کن مامان، بذار همیشه خوشبخت باشم.
اشک شوقی که می‌آمد روی گونه‌اش بنشیند را با دست پاک کرد و زیر گوشش زمزمه کرد:
- دعای خیر من و بابات همیشه پشتته.
بغضش کنار رفت و آرامش به وجودش سرازیر شد. چه چیزی بهتر از این‌که در چنین زمانی دعای خانواده‌ات پشتت باشد؟ شاید از هم دور می‌شدند؛ اما باز هم دخترشان بود و نگران بودند. بعد از دقایقی که برایش به کندی می‌گذشت بالاخره سیاوش هم سر رسید. تمام این لحظات جزءبه‌جزئش را می‌خواست در ذهنش ثبت کند. حتی پلک به هم به زور می‌زد. در آن کت‌ و شلوار مشکی و خوش‌دوختش شبیه به هیچ‌کسی نبود‌‌؛ شوهرش شبیه به مدل و بازیگرهای هالیوود نبود. چال گونه نداشت، موقع خندیدن فقط گوشه‌ی چشمش چین می‌افتاد و او دوست داشت ساعت‌ها به این تصویر زل بزند. چشمان سیاه وحشی نداشت، از آن‌هایی که در رمان ها تعریف می‌کردند! دو تیله‌ی قهوه‌ای ساده که دل و ایمانش را به بازی گرفته بود. دستان پر‌مو و بزرگش جا میشد برای هر دو دست کوچک و ظریفش. گاهی شب‌ها با گرفتن همین دست می‌خوابید، به او امنیت می‌داد. او عاشق این مرد بود؛ با تمام ساده بودنش، در نظرش مثل یک تندیس می‌درخشید. مهربانی‌اش، حسادت کردن‌هایش. همیشه و همه جا پشتش بود و نمی‌گذاشت احساس تنهایی کند‌. هم‌ج*ن*س‌های او به چنین مردی نیاز داشتند، نه که دائم قربان‌صدقه‌ی الکی به جانشان برود و عشق را کافه و کادو ببینند، نه، زندگی یعنی جایی میان بازوان گرمی که سفت به خودش فشارت دهد و زیر گوشت زمزمه کند: «آخیش، خستگیم رو در بردی زن!»
بعد از گرفتن عکس و فیلم که خیلی از وقتشان را گرفت، سریع خودشان را به باغ رساندند؛ آن‌قدر شلوغ بود که جای سوزن انداختن نبود. تمام فامیل و آشنا از گوشه و کنار آمده بودند. با دیدن شیرزاد که از دور به سمتشان می‌آمد از تعجب ابروهایش بالا پرید. انتظار نداشت او را در عروسی‌اش ببیند! ظاهرش هیچ چیزی را نشان نمی‌داد. کمی ترسید و خودش را به سیاوش چسباند. متوجه شد و دست دور کمرش حلقه کرد. صدای آرامش زیر گوشش پیچید.
- آروم باش عزیزم، استرس واست خوب نیست.
سعی کرد خوددار باشد اما بی‌جهت دلهره‌ داشت. حالا مقابلشان ایستاده بود. خون‌سرد با لبخند محوی، نگاه خیره‌اش را از صورت رنگ‌پریده‌اش گرفت و دست روی شانه‌ی سیاوش گذاشت.
- خوشبختش کن‌، نازگل لیاقتش خیلی بالاست.
با این حرف، بهت‌زده نگاهش کرد. این مرد به‌ واقع شیرزاد بود؟ بودنش در این‌جا به خودی‌خود غافل‌گیر‌ کننده بود، این حرف‌ها دیگر از کجا در آمده بود؟ سیاوش حتی اخم‌هایش را هم جمع نمی‌کرد. با حساسیت خاصی، نازگل را به خودش فشرد و ل*ب زد:
- از جونم هم بیشتر دوستش دارم، خیالت راحت باشه.
آخرش را با حرص کشید که موجب شد لبخند تلخی گوشه‌ی ل*ب شیرزاد بنشیند.
- خوشحالم برات.
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
381
لایک‌ها
1,417
امتیازها
73
کیف پول من
6,066
Points
448
نگاهش را به چهره‌ی مات نازگل داد. این‌که حسرت نمی‌کشید دروغ بزرگی بود. این زن ارزش بالایی در ذهن و قلبش داشت؛ اما انگار قسمت نبود سهم او باشد و حالا با این سرنوشت کنار آمده بود. چشم به زمین دوخت، شاید چون هنوز شرمنده بود.
- ببخش که اذیتت کردم. امیدوارم همیشه بخندی و قدر عشقت رو بدونی.
انگار یک تیکه از قلبش جدا شد. این مرد کم بلا سرش نیاورده بود؛ اما امشب او را یاد گذشته‌ها انداخت؛ نه این‌که دوستش داشته باشد نه، او را مثل همان شیرزاد ده ساله دوست داشت. نگاهش مثل گذشته صاف و شفاف بود. صداقت از کلامش می‌بارید‌. پشیمان بود و حالا به اشتباهش پی برده بود. امشب خوشحالی‌اش دو چندان شد. از ته دل همان‌جا از خدا خواست شیرزاد هم طعم خوشبختی و آرامش را بچشد. مامان فرنگیس می‌گفت دعای تازه عروس زودتر مستجاب می‌شود‌‌. با رفتنش، سیاوش دستش را کشید و به سمت جایگاهشان حرکت کرد. تا نشستند پشت چشمی برایش نازک کرد و با‌ حرص گفت:
- برج زهرمار نباش دیگه! شیرزاد که چیز بدی نگفت.
با همان اخم دستش را فشرد و دندان‌قروچه‌ای کرد.
- نمی‌خواد طرفداریش رو کنی، همین آقا کم بلا سرمون نیاورده.
آهی کشید و نگاهش را به جمعیت داد. حرف زدن بی‌فایده بود، سیاوش هیچ‌وقت با شیرزاد ر*اب*طه‌اش خوب نمی‌شد و این اصل جدانشدنی قوانینش بود. با ورود عاقد صدای جمع خوابید. پارچه‌ی ساتن سفیدی روی سرشان قرار گرفت که هر دو طرفش را ترانه و جاری‌اش هانیه گرفته بودند. یکی از دختران فامیل هم بالای سرشان قند می‌سابید. صدای عاقد را می‌شنید و نگاهش به آیات قرآن بود. زندگی‌شان شاید مثل بقیه‌ی عروس و دامادها عادی و نرمال شروع نمی‌شد؛ اما تکیه بر عشق، ستون‌های ر*اب*طه‌شان را مستحکم‌تر می‌کرد. در دل آرزو کرد مثل سوره‌ی نور، خانه‌‌شان گرم و نورانی باشد. عاقد برای بار سوم خطبه را خواند. قرآن را بست و نفس حبس شده‌اش را بیرون فرستاد. خواست بله را بگوید که ترانه با شیطنت پیش‌دستی کرد:
- عروس زیرلفظی می‌خواد!
انگار زن‌عمو از قبل آماده‌ی این لحظه بود که تند، با جعبه‌ی درون دستش خودش را رساند. این کت‌ و دامن سبز فیروزه‌ایش را به زور، خود سیاوش برایش انتخاب کرده بود تا امشب بپوشد. بعد مرگ مهتاب همیشه تیره می‌پوشید و حتی موهایش را هم رنگ نمی‌کرد، حالا به خاطر دل پسرش کوتاه آمده بود و کمی به خودش رسیده بود، چه‌قدر هم زیبا شده بود. صورت مهربانش را ب*و*سید و با تشکر جعبه‌ی کادو‌پیچ شده را از دستش گرفت. یک دستبند طلای زرد که دو ردیف نگین‌‌کاری شده بود؛ حسابی به پو*ست سفیدش می‌آمد.
- سیاوش مادر، خودت دستبند رو ببند واسه زنت.
معذب سرش را زیر انداخت. سیاوش چشم آرامی گفت و به سمت جعبه دست دراز کرد. با‌ حوصله، دستبند را به دست چپش بست. از گرمای انگشتانش انگار پوستش داشت می‌سوخت. بالاخره کارش تمام شد و صاف سر جایش نشست‌. از درون بدنش همانند کوره‌ی آتش بود. در آینه به صورت قرمز شده‌اش خیره شد. سیاوش نگاهش را شکار کرد و با چشمک ریزی زیر ل*ب گفت:
- خجالتی‌ترین عروس دنیایی!
ل*ب‌هایش کش آمد. صدای عاقد در گوشش پیچید:
- عروس خانم برای بار آخر عرض می‌کنم، آیا وکیلم؟
نگاهش روی اعضای خانواده‌اش چرخید. مادربزرگش با تحسین روی صندلی، دست به عصایش تکیه داده بود و تماشایش می‌کرد. لبخند از روی ل*ب پدرش کنار نمی‌رفت. آخ مادرش که چشمانش پر از اشک بود و به زور جلوی خودش را گرفته بود. بغضش را قورت داد و پلک‌هایش را بست.
- با اجازه پدر و مادرم و بزرگترهای جمع بله.
***
با عصبانیت از خانه‌ی پدرش بیرون زد و توجهی هم به صدا زدن‌های مادرش نکرد.
کد:
نگاهش را به چهره‌ی مات نازگل داد. این‌که حسرت نمی‌کشید دروغ بزرگی بود. این زن ارزش بالایی در ذهن و قلبش داشت؛ اما انگار قسمت نبود سهم او باشد و حالا با این سرنوشت کنار آمده بود. چشم به زمین دوخت، شاید چون هنوز شرمنده بود.
- ببخش که اذیتت کردم. امیدوارم همیشه بخندی و قدر عشقت رو بدونی.
انگار یک تیکه از قلبش جدا شد. این مرد کم بلا سرش نیاورده بود؛ اما امشب او را یاد گذشته‌ها انداخت؛ نه این‌که دوستش داشته باشد نه، او را مثل همان شیرزاد ده ساله دوست داشت. نگاهش مثل گذشته صاف و شفاف بود. صداقت از کلامش می‌بارید‌. پشیمان بود و حالا به اشتباهش پی برده بود. امشب خوشحالی‌اش دو چندان شد. از ته دل همان‌جا از خدا خواست شیرزاد هم طعم خوشبختی و آرامش را بچشد. مامان فرنگیس می‌گفت دعای تازه عروس زودتر مستجاب می‌شود‌‌. با رفتنش، سیاوش دستش را کشید و به سمت جایگاهشان حرکت کرد. تا نشستند پشت چشمی برایش نازک کرد و با‌ حرص گفت:
- برج زهرمار نباش دیگه! شیرزاد که چیز بدی نگفت.
با همان اخم دستش را فشرد و دندان‌قروچه‌ای کرد.
- نمی‌خواد طرفداریش رو کنی، همین آقا کم بلا سرمون نیاورده.
آهی کشید و نگاهش را به جمعیت داد. حرف زدن بی‌فایده بود، سیاوش هیچ‌وقت با شیرزاد ر*اب*طه‌اش خوب نمی‌شد و این اصل جدانشدنی قوانینش بود. با ورود عاقد صدای جمع خوابید. پارچه‌ی ساتن سفیدی روی سرشان قرار گرفت که هر دو طرفش را ترانه و جاری‌اش هانیه گرفته بودند. یکی از دختران فامیل هم بالای سرشان قند می‌سابید. صدای عاقد را می‌شنید و نگاهش به آیات قرآن بود. زندگی‌شان شاید مثل بقیه‌ی عروس و دامادها عادی و نرمال شروع نمی‌شد؛ اما تکیه بر عشق، ستون‌های ر*اب*طه‌شان را مستحکم‌تر می‌کرد. در دل آرزو کرد مثل سوره‌ی نور، خانه‌‌شان گرم و نورانی باشد. عاقد برای بار سوم خطبه را خواند. قرآن را بست و نفس حبس شده‌اش را بیرون فرستاد. خواست بله را بگوید که ترانه با شیطنت پیش‌دستی کرد:
- عروس زیرلفظی می‌خواد!
انگار زن‌عمو از قبل آماده‌ی این لحظه بود که تند، با جعبه‌ی درون دستش خودش را رساند. این کت‌ و دامن سبز فیروزه‌ایش را به زور، خود سیاوش برایش انتخاب کرده بود تا امشب بپوشد. بعد مرگ مهتاب همیشه تیره می‌پوشید و حتی موهایش را هم رنگ نمی‌کرد، حالا به خاطر دل پسرش کوتاه آمده بود و کمی به خودش رسیده بود، چه‌قدر هم زیبا شده بود. صورت مهربانش را ب*و*سید و با تشکر جعبه‌ی کادو‌پیچ شده را از دستش گرفت. یک دستبند طلای زرد که دو ردیف نگین‌‌کاری شده بود؛ حسابی به پو*ست سفیدش می‌آمد.
- سیاوش مادر، خودت دستبند رو ببند واسه زنت.
معذب سرش را زیر انداخت. سیاوش چشم آرامی گفت و به سمت جعبه دست دراز کرد. با‌ حوصله، دستبند را به دست چپش بست. از گرمای انگشتانش انگار پوستش داشت می‌سوخت. بالاخره کارش تمام شد و صاف سر جایش نشست‌. از درون بدنش همانند کوره‌ی آتش بود. در آینه به صورت قرمز شده‌اش خیره شد. سیاوش نگاهش را شکار کرد و با چشمک ریزی زیر ل*ب گفت:
- خجالتی‌ترین عروس دنیایی!
ل*ب‌هایش کش آمد. صدای عاقد در گوشش پیچید:
- عروس خانم برای بار آخر عرض می‌کنم، آیا وکیلم؟
نگاهش روی اعضای خانواده‌اش چرخید. مادربزرگش با تحسین روی صندلی، دست به عصایش تکیه داده بود و تماشایش می‌کرد. لبخند از روی ل*ب پدرش کنار نمی‌رفت. آخ مادرش که چشمانش پر از اشک بود و به زور جلوی خودش را گرفته بود. بغضش را قورت داد و پلک‌هایش را بست.
- با اجازه پدر و مادرم و بزرگترهای جمع بله.
***
با عصبانیت از خانه‌ی پدرش بیرون زد و توجهی هم به صدا زدن‌های مادرش نکرد.
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
381
لایک‌ها
1,417
امتیازها
73
کیف پول من
6,066
Points
448
سوار ماشینش شد و پایش را روی پدال گ*از فشرد. سرش از حجم افکار ضد‌ و‌ نقیض داشت می‌ترکید. به‌ واقع دیگر کششی برایش نمانده بود.‌ از بس در این مدت با خانواده‌اش بحث کرده بود که از شمارش دست خارج بود. خانواده‌اش عقیده داشتند زودتر با یکی از دختران با اصل‌ و نصب‌دار ازدواج کند و به فکر زندگی‌اش باشد؛ اما حرف او یک کلام بود، نه! هیچ علاقه‌ای به دخترانی که مادرش برایش انتخاب می‌کرد و خودشان را آویزانش می‌کردند نداشت؛ دلش را جایی، حوالی محله‌ای که فقر و خلاف تویش بی‌داد می‌کرد گرو گذاشته بود؛ درون خانه‌ی آجرنما که فرشته‌ای داخلش زندگی می‌کرد. اسم این حس هر چه که بود دل‌تنگ بود، دل‌تنگ آن دخترک چادری که یک هفته پا در شرکت نگذاشته بود و انگار نمی‌خواست هیچ‌وقت دیگر او را ببیند. دستش چندین بار به سمت دکمه‌ی زنگ رفت و برگشت. کلافه چنگی به موهایش زد و کمی عقب رفت. برای چه آمده بود؟ می‌خواست چه‌کار کند؟ پشیمان از آمدنش برگشت برود که در روی پاشنه چرخید و باز شد. میخکوب ماند. به سمت صدا برگشت و پلکش لرزید. آخ که دلش برای این تیله‌های سیاه تنگ بود. زیر چشمانش گود افتاده بود و صورتش رنگ‌پریده به نظر می‌آمد. یک قدم به جلو برداشت و ناباور اسمش را صدا زد:
- فرشته!
به زور جلوی خودش را گرفت، قلبش داشت می‌ترکید. یک هفته از دیدن این مرد خودش را محروم کرده بود. با خود می‌گفت حتماً رفته است پی زندگی‌اش؛ اما حالا روبه‌رویش بود. چادرش را جلوتر کشید و با لحن سردی جوابش را داد:
- واسه چی این‌جا اومدین؟
دلخوری صدایش را نمی‌توانست پاک کند. از این جمع بستن‌ها بیزار بود. چرا دخترک همچین می‌کرد؟! مشتش را به دیوار فشرد و زمزمه کرد:
- اومدم ببینمت.
انتظار این جواب را نداشت. اخم کرد.
- اشتباه کردین. اگه واسه طلبتونه، پشت تلفن گفتم که سر… .
مشتش را به دیوار کوبید و نعره زد:
- ساکت شو لعنتی!
بغضش گرفت. با دیدن دست خونی‌اش که مشت کرده بود، وحشت‌زده هینی کشید. اخم‌هایش وحشتناک توی‌هم بود و رگ گ*ردنش متورم شده بود.
- طلب چی؟ زده به سرت؟ دیوونه شدی؟!
هر آن می‌ترسید یکی از همسایه ها باخبر شود و سرش را از پنجره بیرون بیندازد. خواهش را در نگاهش ریخت و با عجز گفت:
- برید از این‌جا آقاشیرزاد، پدرم بیدار میشه. چرا دنبال دردسرین؟
لبه‌ی چادرش را با دست سالمش گرفت. صدایش از عصبانیت می‌لرزید.
- به همین چادر قسم، به خاطر دل‌سوزی اون پول رو ندادم. چرا سر کارت برنمی‌گردی، هان؟
اشک از چشمانش پایین ریخت. ل*ب‌هایش چین افتاد. شیرزاد از دیدن اشکش خون به مغزش نرسید. مردمک‌های لرزانش را بر اعضای صورتش چرخاند.
- چته؟ چرا ازم فرار می‌کنی؟ دیوونه‌ام کردی. توی همین دو هفته یه خواب راحت نداشتم.
چادرش را رها کرد و انگشت به سمتش نشانه گرفت.
- به خاطر توعه فرشته! یه چیزی بگو.
داشت توبیخش می‌کرد؟ به خاطر کار نکرده؟! مگر چه گناهی کرده بود؟ اشک‌هایش را پاک کرد و لبخند تلخی بر ل*ب نشاند.
- مقصر منم آقاشیرزاد؟ مگه من چی‌ کارتون کردم؟
دست بر سی*ن*ه‌اش کوبید و با بغض ادامه داد:
- دیگه اسمم رو به زبونت نیار، فرشته مرده!
آخر جمله‌اش صدایش لرز عجیبی گرفت. به سمت در رفت که چادرش از پشت کشیده شد.
- صبر کن، باید جواب این قلب رو بدی.
بهت‌زده به طرفش برگشت و گنگ نگاهش را به صورتش داد. ل*ب زد:
- چه جوابی؟
گفتنش سخت بود، شیرزاد، پسر عیاش و خوش‌گذران مهندس رضایی، جلوی کارمند شرکتش به زانو درآمده باشد! نگاه دزدید و دست پشت گ*ردنش کشید.
- دو هفته‌ست خواب و خوراک ندارم من‌... .
مکث کرد و سر بالا آورد.
- اولش دلسوزی بود؛ اما بعدش نفهمیدم اصلاً… .
کد:
سوار ماشینش شد و پایش را روی پدال گ*از فشرد. سرش از حجم افکار ضد‌ و‌ نقیض داشت می‌ترکید. به‌ واقع دیگر کششی برایش نمانده بود.‌ از بس در این مدت با خانواده‌اش بحث کرده بود که از شمارش دست خارج بود. خانواده‌اش عقیده داشتند زودتر با یکی از دختران با اصل‌ و نصب‌دار ازدواج کند و به فکر زندگی‌اش باشد؛ اما حرف او یک کلام بود، نه! هیچ علاقه‌ای به دخترانی که مادرش برایش انتخاب می‌کرد و خودشان را آویزانش می‌کردند نداشت؛ دلش را جایی، حوالی محله‌ای که فقر و خلاف تویش بی‌داد می‌کرد گرو گذاشته بود؛ درون خانه‌ی آجرنما که فرشته‌ای داخلش زندگی می‌کرد. اسم این حس هر چه که بود دل‌تنگ بود، دل‌تنگ آن دخترک چادری که یک هفته پا در شرکت نگذاشته بود و انگار نمی‌خواست هیچ‌وقت دیگر او را ببیند. دستش چندین بار به سمت دکمه‌ی زنگ رفت و برگشت. کلافه چنگی به موهایش زد و کمی عقب رفت. برای چه آمده بود؟ می‌خواست چه‌کار کند؟ پشیمان از آمدنش برگشت برود که در روی پاشنه چرخید و باز شد. میخکوب ماند. به سمت صدا برگشت و پلکش لرزید. آخ که دلش برای این تیله‌های سیاه تنگ بود. زیر چشمانش گود افتاده بود و صورتش رنگ‌پریده به نظر می‌آمد. یک قدم به جلو برداشت و ناباور اسمش را صدا زد:
- فرشته!
به زور جلوی خودش را گرفت، قلبش داشت می‌ترکید. یک هفته از دیدن این مرد خودش را محروم کرده بود. با خود می‌گفت حتماً رفته است پی زندگی‌اش؛ اما حالا روبه‌رویش بود. چادرش را جلوتر کشید و با لحن سردی جوابش را داد:
- واسه چی این‌جا اومدین؟
دلخوری صدایش را نمی‌توانست پاک کند. از این جمع بستن‌ها بیزار بود. چرا دخترک همچین می‌کرد؟! مشتش را به دیوار فشرد و زمزمه کرد:
- اومدم ببینمت.
انتظار این جواب را نداشت. اخم کرد.
- اشتباه کردین. اگه واسه طلبتونه، پشت تلفن گفتم که سر… .
مشتش را به دیوار کوبید و نعره زد:
- ساکت شو لعنتی!
بغضش گرفت. با دیدن دست خونی‌اش که مشت کرده بود، وحشت‌زده هینی کشید. اخم‌هایش وحشتناک توی‌هم بود و رگ گ*ردنش متورم شده بود.
- طلب چی؟ زده به سرت؟ دیوونه شدی؟!
هر آن می‌ترسید یکی از همسایه ها باخبر شود و سرش را از پنجره بیرون بیندازد. خواهش را در نگاهش ریخت و با عجز گفت:
- برید از این‌جا آقاشیرزاد، پدرم بیدار میشه. چرا دنبال دردسرین؟
لبه‌ی چادرش را با دست سالمش گرفت. صدایش از عصبانیت می‌لرزید.
- به همین چادر قسم، به خاطر دل‌سوزی اون پول رو ندادم. چرا سر کارت برنمی‌گردی، هان؟
اشک از چشمانش پایین ریخت. ل*ب‌هایش چین افتاد. شیرزاد از دیدن اشکش خون به مغزش نرسید. مردمک‌های لرزانش را بر اعضای صورتش چرخاند.
- چته؟ چرا ازم فرار می‌کنی؟ دیوونه‌ام کردی. توی همین دو هفته یه خواب راحت نداشتم.
چادرش را رها کرد و انگشت به سمتش نشانه گرفت.
- به خاطر توعه فرشته! یه چیزی بگو.
داشت توبیخش می‌کرد؟ به خاطر کار نکرده؟! مگر چه گناهی کرده بود؟ اشک‌هایش را پاک کرد و لبخند تلخی بر ل*ب نشاند.
- مقصر منم آقاشیرزاد؟ مگه من چی‌ کارتون کردم؟
دست بر سی*ن*ه‌اش کوبید و با بغض ادامه داد:
- دیگه اسمم رو به زبونت نیار، فرشته مرده!
آخر جمله‌اش صدایش لرز عجیبی گرفت. به سمت در رفت که چادرش از پشت کشیده شد.
- صبر کن، باید جواب این قلب رو بدی.
بهت‌زده به طرفش برگشت و گنگ نگاهش را به صورتش داد. ل*ب زد:
- چه جوابی؟
گفتنش سخت بود، شیرزاد، پسر عیاش و خوش‌گذران مهندس رضایی، جلوی کارمند شرکتش به زانو درآمده باشد! نگاه دزدید و دست پشت گ*ردنش کشید.
- دو هفته‌ست خواب و خوراک ندارم من‌... .
مکث کرد و سر بالا آورد.
- اولش دلسوزی بود؛ اما بعدش نفهمیدم اصلاً… .
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
381
لایک‌ها
1,417
امتیازها
73
کیف پول من
6,066
Points
448
نفسش را در هوا فوت کرد و چنگی به موهایش زد. دخترک، خشک شده سر جایش مانده بود و با قیافه‌ای مات، منتظر ادامه‌ی حرف‌هایش بود. پشتش را به او کرد و سوئیچ را در دستش چرخاند.
- از فکرت بیرون نمیام، تو بگو چی کار کنم؟
انگار رعدوبرقی در مغزش به صدا در آمد. دست بر دیوار گرفت. نفس کم آورده بود. شیرزاد وقتی که جوابی از جانبش نشنید به طرفش برگشت. خودش هم شوکه بود، در عرض دو هفته این دختر تمام فکر و ذکرش را پر کرده بود؛ نه در خانه بند میشد و نه در شرکت. قرار بود آخر این راه به کجا ختم شود؟ سرش را زیر انداخت و با نوک کفشش ضربه‌ای به سنگ‌ریزه‌های جلوی پایش زد.
- می‌دونم باورم نداری، از نظرت من یه آدم پول‌دار و مرفه‌ام که از سر هوس دنبالت افتادم؛ ولی من پسر هجده ساله نیستم فرشته، توی این مدت با خودم کلنجار رفتم که حالا این‌جام.
اگه… .
:«هیس تمومش کن، داری خطرناک میشی! این قلب ساده رو به بازی نگیر.» از چشمان مرد مقابلش غم و اندوه می‌بارید. هر دو دستش را بر د*ه*ان گذاشت تا صدای گریه‌اش بالا نرود. شیرزاد با دیدن حالش، عصبی حرفش را نصفه رها کرد. باید مثل دخترهای دیگر از این اعتراف عاشقانه جیغ می‌کشید و خوشحالی‌اش را نشان می‌داد؛ اما برای او فرق داشت، باید فرار می‌کرد از این نگاه، از این مرد که عجیب شده بود‌، باید این عشق تازه جوانه زده در دلش را از ریشه می‌سوزاند. او را چه به مهندس؟! بینشان فرسنگ‌ها فاصله بود. در و‌ دیوارهای خانه‌ اجاره‌‌ای‌شان داشت می‌ریخت، آن‌وقت این مرد خجالت نمی‌کشید؟ خانواده‌اش در قصر زندگی می‌کردند و خودش هم جدا در یک برج آسمان‌خراش تنها بود که امثال او به خوابشان هم ندیده بودند. حتماً سرش به جایی خورده بود که همچین پیشنهادی به او می‌داد! دور و برش پر از دخترهای رنگاوارنگ بود. انتخاب اولش نازگل بود و حالا به سراغ او آمده بود؟! نکند چون چشمانش شبیه عشق اولش بود به او علاقه پیدا کرده بود! عکس نازگل را روی میز کار اتاقش در شرکت دیده بود، هنوز هم دوستش داشت. یادش هست روزی که به او گفت: «چشم‌های سیاهت عین نازگله!» داشت از بغض خفه میشد، از این بخت سیاهش. :«آخ فرشته، میون این همه مشکل فقط عاشق شدنت کم بود! به چه جرعتی عاشق این مرد شدی؟» آخر عشق‌ و عاشقی هم برای آدم‌هایی مثل او جرم بود. قلبش با دیدن دست زخمی‌اش ریش شد. چرا مراقب خودش نبود؟ می‌ترسید باز سراغ ا*ل*ک*ل و سیگار برود. نگرانش بود. او هم در این دو هفته عقل و قلبش را باخته بود.
- زخمتون رو ببندید عفونت نکنه‌.
صدایش از زور گریه ضعیف بود و می‌لرزید.
زهرخندی زد و مشتش را باز کرد.
- مگه برات مهمه؟
خواست فریاد بکشد و بگوید: «آره مهمه. از همون روزی که از نازگلت حرف زدی، حسود شدم، نفهمیدم، غلط زیادی کردم.» دست به در حیاط گرفت و چنگی به سی*ن*ه‌اش زد، راه نفسش بسته شده بود.
- برید... از این‌جا.
خواست صدایش کند و در آغوشش بگیرد. آخر کجا را داشت برود؟ اما دخترک خیلی زود از جلوی چشمانش محو شد. با بسته شدن در به خودش آمد. زیر ل*ب لعنتی گفت و لگدی به لاستیک ماشینش زد تا حرص و خشمش را خالی کند‌؛ اما نه، این حالش خوب شدنی نبود. تحمل پس زده شدن را نداشت. سوار اتومبیل شد و سریع از آن کوچه گذشت. با صدای جیغ لاستیک‌هایش، ناآرام در را باز کرد و به دنبالش در کوچه شروع به دویدن کرد. بغضش میان راه ترکید و دو زانو روی زمین افتاد. :«حالش بد بود. نکنه تصادف کنه؟ حتماً میره سراغ نو*شی*دنی، می‌دونم.» تن لرزانش را در ب*غ*ل گرفت و آرام هق زد. سهم او از داشتنش همین عاشقی کردن از دور بود، وگرنه محال بود کبوتری عاشق برج شود!
«زیر این گنبد نیلی
زیر این چرخ کبود
توی یک صحرای دور
یه برج پیر و کهنه بود
یه روزی زیر هجوم
وحشی بارون و باد
از افق کبوتری
تا برج کهنه پر گشود
برج تنها سرپناه خستگی شد
مهربونیش، مرهم شکستگی شد
اما این حادثه‌ی برج و کبوتر
قصه‌ی فاجعه‌ی دل‌بستگی شد
اول قصه‌‌‌‌مون رو
تو می‌دونی، تو می‌دونستی
من نمی‌تونم برم
تو می‌تونی، تو می‌تونستی
باد و بارون که تموم شد
اون پرنده پر کشید
التماس و اشتیاق رو
ته چشم برج ندید
عمر بارون
عمر خوشبختی برج کهنه بود
بعد از اون حتی تو خواب هم
اون پرنده رو ندید
ای پرنده‌‌ من ای مسافر من
من همون پوسیده‌ تنها نشینم
هجرت تو هر چه بود معراج تو بود
اما من اسیر مرداب زمینم
راز پرواز رو فقط
تو می‌دونی، تو می‌دونستی
من نمی‌تونم برم
تو می‌تونی، تو می‌تونستی
آخر قصه‌مون رو
تو می‌دونی، تو می‌دونستی
من نمی‌تونم برم»
تو می‌تونی، تو می‌تونستی»
کد:
نفسش را در هوا فوت کرد و چنگی به موهایش زد. دخترک، خشک شده سر جایش مانده بود و با قیافه‌ای مات، منتظر ادامه‌ی حرف‌هایش بود. پشتش را به او کرد و سوئیچ را در دستش چرخاند.
- از فکرت بیرون نمیام، تو بگو چی کار کنم؟
انگار رعدوبرقی در مغزش به صدا در آمد. دست بر دیوار گرفت. نفس کم آورده بود. شیرزاد وقتی که جوابی از جانبش نشنید به طرفش برگشت. خودش هم شوکه بود، در عرض دو هفته این دختر تمام فکر و ذکرش را پر کرده بود؛ نه در خانه بند میشد و نه در شرکت. قرار بود آخر این راه به کجا ختم شود؟ سرش را زیر انداخت و با نوک کفشش ضربه‌ای به سنگ‌ریزه‌های جلوی پایش زد.
- می‌دونم باورم نداری، از نظرت من یه آدم پول‌دار و مرفه‌ام که از سر هوس دنبالت افتادم؛ ولی من پسر هجده ساله نیستم فرشته، توی این مدت با خودم کلنجار رفتم که حالا این‌جام.
اگه… .
:«هیس تمومش کن، داری خطرناک میشی! این قلب ساده رو به بازی نگیر.» از چشمان مرد مقابلش غم و اندوه می‌بارید. هر دو دستش را بر د*ه*ان گذاشت تا صدای گریه‌اش بالا نرود. شیرزاد با دیدن حالش، عصبی حرفش را نصفه رها کرد. باید مثل دخترهای دیگر از این اعتراف عاشقانه جیغ می‌کشید و خوشحالی‌اش را نشان می‌داد؛ اما برای او فرق داشت، باید فرار می‌کرد از این نگاه، از این مرد که عجیب شده بود‌، باید این عشق تازه جوانه زده در دلش را از ریشه می‌سوزاند. او را چه به مهندس؟! بینشان فرسنگ‌ها فاصله بود. در و‌ دیوارهای خانه‌ اجاره‌‌ای‌شان داشت می‌ریخت، آن‌وقت این مرد خجالت نمی‌کشید؟ خانواده‌اش در قصر زندگی می‌کردند و خودش هم جدا در یک برج آسمان‌خراش تنها بود که امثال او به خوابشان هم ندیده بودند. حتماً سرش به جایی خورده بود که همچین پیشنهادی به او می‌داد! دور و برش پر از دخترهای رنگاوارنگ بود. انتخاب اولش نازگل بود و حالا به سراغ او آمده بود؟! نکند چون چشمانش شبیه عشق اولش بود به او علاقه پیدا کرده بود! عکس نازگل را روی میز کار اتاقش در شرکت دیده بود، هنوز هم دوستش داشت. یادش هست روزی که به او گفت: «چشم‌های سیاهت عین نازگله!» داشت از بغض خفه میشد، از این بخت سیاهش. :«آخ فرشته، میون این همه مشکل فقط عاشق شدنت کم بود! به چه جرعتی عاشق این مرد شدی؟» آخر عشق‌ و عاشقی هم برای آدم‌هایی مثل او جرم بود. قلبش با دیدن دست زخمی‌اش ریش شد. چرا مراقب خودش نبود؟ می‌ترسید باز سراغ ا*ل*ک*ل و سیگار برود. نگرانش بود. او هم در این دو هفته عقل و قلبش را باخته بود.
- زخمتون رو ببندید عفونت نکنه‌.
صدایش از زور گریه ضعیف بود و می‌لرزید.
زهرخندی زد و مشتش را باز کرد.
- مگه برات مهمه؟
خواست فریاد بکشد و بگوید: «آره مهمه. از همون روزی که از نازگلت حرف زدی، حسود شدم، نفهمیدم، غلط زیادی کردم.» دست به در حیاط گرفت و چنگی به سی*ن*ه‌اش زد، راه نفسش بسته شده بود.
- برید... از این‌جا.
خواست صدایش کند و در آغوشش بگیرد. آخر کجا را داشت برود؟ اما دخترک خیلی زود از جلوی چشمانش محو شد. با بسته شدن در به خودش آمد. زیر ل*ب لعنتی گفت و لگدی به لاستیک ماشینش زد تا حرص و خشمش را خالی کند‌؛ اما نه، این حالش خوب شدنی نبود. تحمل پس زده شدن را نداشت. سوار اتومبیل شد و سریع از آن کوچه گذشت. با صدای جیغ لاستیک‌هایش، ناآرام در را باز کرد و به دنبالش در کوچه شروع به دویدن کرد. بغضش میان راه ترکید و دو زانو روی زمین افتاد. :«حالش بد بود. نکنه تصادف کنه؟ حتماً میره سراغ نو*شی*دنی، می‌دونم.» تن لرزانش را در ب*غ*ل گرفت و آرام هق زد. سهم او از داشتنش همین عاشقی کردن از دور بود، وگرنه محال بود کبوتری عاشق برج شود!
«زیر این گنبد نیلی
زیر این چرخ کبود
توی یک صحرای دور
یه برج پیر و کهنه بود
یه روزی زیر هجوم
وحشی بارون و باد
از افق کبوتری
تا برج کهنه پر گشود
برج تنها سرپناه خستگی شد
مهربونیش، مرهم شکستگی شد
اما این حادثه‌ی برج و کبوتر
قصه‌ی فاجعه‌ی دل‌بستگی شد
اول قصه‌‌‌‌مون رو
تو می‌دونی، تو می‌دونستی
من نمی‌تونم برم
تو می‌تونی، تو می‌تونستی
باد و بارون که تموم شد
اون پرنده پر کشید
التماس و اشتیاق رو
ته چشم برج ندید
عمر بارون
عمر خوشبختی برج کهنه بود
بعد از اون حتی تو خواب هم
اون پرنده رو ندید
ای پرنده‌‌ من ای مسافر من
من همون پوسیده‌ تنها نشینم
هجرت تو هر چه بود معراج تو بود
اما من اسیر مرداب زمینم
راز پرواز رو فقط
تو می‌دونی، تو می‌دونستی
من نمی‌تونم برم
تو می‌تونی، تو می‌تونستی
آخر قصه‌مون رو
تو می‌دونی، تو می‌دونستی
من نمی‌تونم برم»
تو می‌تونی، تو می‌تونستی»
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
381
لایک‌ها
1,417
امتیازها
73
کیف پول من
6,066
Points
448
***
نگاهی به خورشت بامیه‌اش انداخت؛ حسابی جا افتاده بود. سیاوش عاشق این غذا بود. خانه نقلی و کوچکش را دوست داشت. اوایل برایش سخت بود که خودش را با این شهر و تنهایی وقف دهد؛ اما رفته‌رفته عادت کرد. تراس اتاقشان رو به پارک باز میشد. آخر هفته‌ها عجیب شلوغ بود و او از تماشای بازی بچه‌ها خیلی ل*ذت می‌برد. درخت‌های نخل و گل‌های آفتاب‌گردان حس دوباره‌ی زندگی را به او می‌بخشید. قهوه خوردن‌هایش با سیاوش در شب جمعه که دیگر جزو عادات برنامه‌‌شان شده بود. شاید تنها چیزی که این وسط زندگی نوپایش را مختل می‌کرد قلب بی‌قرارش بود که با او ناسازگاری می‌کرد. سیاوش حتی به او اجازه‌ کار کردن هم نمی‌داد و دائم نگران و مراقبش بود. تازگی‌ها هم داروهای جدید به او می‌داد، حرفش هم این بود که تجویز دکتر است و باید سر موقع استفاده کند. قبل از این‌که سر برسد کمی به خودش رسید. پیراهن بلند عروسکی‌اش را پوشید که گل‌های ریز سبزی داشت. موهایش را شانه کرد و پشت سرش آزاد، رها گذاشت. در آینه به خودش خیره شد. صورت رنگ‌پریده‌اش را کمی با کرم و رژگونه مخفی کرد. لبخند زد. دستی به گونه‌های لاغرش کشید. باز شدن در سالن و صدای مردانه‌اش که با عشق، گلی خطابش می‌کرد، مهلت راه دادن افکار سمی به ذهنش را نداد. سریع از اتاق خارج شد. از دیدنش لبخندش وسعت گرفت. خودش را به او رساند. خستگی از سر‌ و‌ رویش می‌بارید. مثل همیشه دست در میان موهای سیاه پرپشتش فرو کرد و ب*وسه‌ای به صورت خوش‌تراشش زد.
- خسته نباشی آقا.
بریده خندید. نگذاشت از آغوشش جدا شود. هیچ حرفی نمی‌زد. با نگاه زیبای مخصوص به خودش احساساتش را به قلقلک می‌انداخت. انگار راز و نیاز می‌کرد. می‌گفت و لمس می‌کرد. دست نوازش‌گرش بین موهای ابریشمی‌اش خزید؛ موهایی که اجازه نمی‌داد حتی یک سانت هم کوتاهشان کند.
- آخ گلی، آدم با وجود خانمی مثل تو که خسته نمی‌شه!
در حلقه بازوانش پنهان شد. آن‌قدر با محبت و در عین حال سوزان او را در آ*غ*و*ش گرفته بود، گویی بعد از سال‌ها فراق به هم دست یافته بودند.
- چه عطر خوبی میدی خانم گل. ببینم حالت که خوبه؟
حتی وقتی که روی کاناپه نشستند هم حلقه دستانش را باز نکرد. در آغوشش جا‌به‌جا شد و موهایش را پشت گوش فرستاد.
- خوبم بابا. چرا این‌قدر نگرانی آخه؟
وقتی این‌طور غمگین نگاهش می‌کرد دلش یک جوری میشد. چرا این بار نمی‌توانست مثل گذشته حرف درون چشمانش را بخواند؟ پیشانی‌اش د*اغ شد. لحن مردانه و خوش‌آهنگش در گوشش پیچید.
- همیشه خوب باش نازگل، همیشه.
زنش بود و می‌فهمید که یک چیزی را دارد از او مخفی می‌کند؛ اما نخواست پاپیچش شود؛ مسلماً اگر مهم بود به او می‌گفت. بعد از خوردن ناهار، ترانه بود که با او تماس گرفت. نگاهی به چهره‌ غرق در خواب سیاوش انداخت و از اتاق خارج شد.
- به‌به ترتر خانم! چه عجب به یاد دوستت افتادی؟
لحن جیغ‌‌جیغویش پشت گوشی پیچید.
- اونی که باید طلب‌کار باشه منم، نه شما! یه وقت زنگ نزنی ها! نگی یه رفیقی این‌جا داری. رفته جنوب واسه ما قیافه گرفته.
از حرف‌های شوخش خنده به لبانش آمد.
- قیافه چیه دختر؟ به خدا اصلاً وقت سر خاروندن نداشتم. زندگی متاهلی هزار جور مکافات... .
تند‌تند میان حرفش پرید:
- اوه، نترکی حالا! خوبه دو هفته‌ست عروسی کردی. راستی رفتی دنبال کار؟
ل*ب گزید. از جواب درست دادن طفره رفت و حرف را به بی‌راهه کشاند.
- نیروی کار زیاده خواهر، یه‌کم گیر‌ و‌ گور داره‌. حالا این‌ها رو بی‌خیال، یه‌کم از خودت بگو. ر*اب*طه‌ات با سهیل چطوره؟
با گفتن این جمله هر دو گرم صحبت شدند و از هر دری حرف زدند.
- یه خبر دست اول برات دارم کف کنی‌.
ابرویش بالا رفت. روی مبل نشست و پا روی پا انداخت.
- چه خبری؟ خیر باشه.
- خیر که والا هست‌، شیرزاد می‌خواد ازدواج کنه.
تلفن در دستش خشک شد. انتظار شنیدن هر چیزی را داشت جز این خبر!
کد:
***
نگاهی به خورشت بامیه‌اش انداخت؛ حسابی جا افتاده بود. سیاوش عاشق این غذا بود. خانه نقلی و کوچکش را دوست داشت. اوایل برایش سخت بود که خودش را با این شهر و تنهایی وقف دهد؛ اما رفته‌رفته عادت کرد. تراس اتاقشان رو به پارک باز میشد. آخر هفته‌ها عجیب شلوغ بود و او از تماشای بازی بچه‌ها خیلی ل*ذت می‌برد. درخت‌های نخل و گل‌های آفتاب‌گردان حس دوباره‌ی زندگی را به او می‌بخشید. قهوه خوردن‌هایش با سیاوش در شب جمعه که دیگر جزو عادات برنامه‌‌شان شده بود. شاید تنها چیزی که این وسط زندگی نوپایش را مختل می‌کرد قلب بی‌قرارش بود که با او ناسازگاری می‌کرد. سیاوش حتی به او اجازه‌ کار کردن هم نمی‌داد و دائم نگران و مراقبش بود. تازگی‌ها هم داروهای جدید به او می‌داد، حرفش هم این بود که تجویز دکتر است و باید سر موقع استفاده کند. قبل از این‌که سر برسد کمی به خودش رسید. پیراهن بلند عروسکی‌اش را پوشید که گل‌های ریز سبزی داشت. موهایش را شانه کرد و پشت سرش آزاد، رها گذاشت. در آینه به خودش خیره شد. صورت رنگ‌پریده‌اش را کمی با کرم و رژگونه مخفی کرد. لبخند زد. دستی به گونه‌های لاغرش کشید. باز شدن در سالن و صدای مردانه‌اش که با عشق، گلی خطابش می‌کرد، مهلت راه دادن افکار سمی به ذهنش را نداد. سریع از اتاق خارج شد. از دیدنش لبخندش وسعت گرفت. خودش را به او رساند. خستگی از سر‌ و‌ رویش می‌بارید. مثل همیشه دست در میان موهای سیاه پرپشتش فرو کرد و ب*وسه‌ای به صورت خوش‌تراشش زد.
- خسته نباشی آقا.
بریده خندید. نگذاشت از آغوشش جدا شود. هیچ حرفی نمی‌زد. با نگاه زیبای مخصوص به خودش احساساتش را به قلقلک می‌انداخت. انگار راز و نیاز می‌کرد. می‌گفت و لمس می‌کرد. دست نوازش‌گرش بین موهای ابریشمی‌اش خزید؛ موهایی که اجازه نمی‌داد حتی یک سانت هم کوتاهشان کند.
- آخ گلی، آدم با وجود خانمی مثل تو که خسته نمی‌شه!
در حلقه بازوانش پنهان شد. آن‌قدر با محبت و در عین حال سوزان او را در آ*غ*و*ش گرفته بود، گویی بعد از سال‌ها فراق به هم دست یافته بودند.
- چه عطر خوبی میدی خانم گل. ببینم حالت که خوبه؟
حتی وقتی که روی کاناپه نشستند هم حلقه دستانش را باز نکرد. در آغوشش جا‌به‌جا شد و موهایش را پشت گوش فرستاد.
- خوبم بابا. چرا این‌قدر نگرانی آخه؟
وقتی این‌طور غمگین نگاهش می‌کرد دلش یک جوری میشد. چرا این بار نمی‌توانست مثل گذشته حرف درون چشمانش را بخواند؟ پیشانی‌اش د*اغ شد. لحن مردانه و خوش‌آهنگش در گوشش پیچید.
- همیشه خوب باش نازگل، همیشه.
زنش بود و می‌فهمید که یک چیزی را دارد از او مخفی می‌کند؛ اما نخواست پاپیچش شود؛ مسلماً اگر مهم بود به او می‌گفت. بعد از خوردن ناهار، ترانه بود که با او تماس گرفت. نگاهی به چهره‌ غرق در خواب سیاوش انداخت و از اتاق خارج شد.
- به‌به ترتر خانم! چه عجب به یاد دوستت افتادی؟
لحن جیغ‌‌جیغویش پشت گوشی پیچید.
- اونی که باید طلب‌کار باشه منم، نه شما! یه وقت زنگ نزنی ها! نگی یه رفیقی این‌جا داری. رفته جنوب واسه ما قیافه گرفته.
از حرف‌های شوخش خنده به لبانش آمد.
- قیافه چیه دختر؟ به خدا اصلاً وقت سر خاروندن نداشتم. زندگی متاهلی هزار جور مکافات... .
تند‌تند میان حرفش پرید:
- اوه، نترکی حالا! خوبه دو هفته‌ست عروسی کردی. راستی رفتی دنبال کار؟
ل*ب گزید. از جواب درست دادن طفره رفت و حرف را به بی‌راهه کشاند.
- نیروی کار زیاده خواهر، یه‌کم گیر‌ و‌ گور داره‌. حالا این‌ها رو بی‌خیال، یه‌کم از خودت بگو. ر*اب*طه‌ات با سهیل چطوره؟
با گفتن این جمله هر دو گرم صحبت شدند و از هر دری حرف زدند.
- یه خبر دست اول برات دارم کف کنی‌.
ابرویش بالا رفت. روی مبل نشست و پا روی پا انداخت.
- چه خبری؟ خیر باشه.
- خیر که والا هست‌، شیرزاد می‌خواد ازدواج کنه.
تلفن در دستش خشک شد. انتظار شنیدن هر چیزی را داشت جز این خبر!
#انجمن_تک_رمان #لیلا_مرادی #شولای_برفی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
381
لایک‌ها
1,417
امتیازها
73
کیف پول من
6,066
Points
448
از مادرش شنیده بود که زن‌دایی چندین دختر برایش معرفی کرده است؛ اما آقا می‌گفت قصد ازدواج ندارد و هر شب با خانواده‌اش بحث می‌کرد. مثل این‌که بالاخره زن‌دایی حرفش را به کرسی نشانده بود.
- حالا تو مطمئنی؟ آخه تا اون‌جایی که می‌دونم شیرزاد و زن‌داییم سر همین مسئله با هم قهر بودند… .
حرفش را قطع کرد:
- الانش هم قهرن! دختره اصلاً اونی نیست که زن‌داییت انتخاب کرده.
- چی میگی؟ کیه مگه؟
پوفی کشید.
- ببین من زیاد نمی‌شناسمش؛ اما میگن کارمند شرکتشه. شیرزاد هم ازش خوشش اومده؛ اما زن‌داییت مخالفه. انگاری دختره وضعیت مالیشون زیاد خوب نیست. میگن باباش فلجه و مامانش هم فراری و رفته با یکی دیگه.
با هر حرف ترانه بیش از قبل شوکه میشد. آخ از زن‌دایی، این‌قدر خودخواه بود که حرف، حرف خودش باشد. دلش برای شیرزاد می‌سوخت. حقش بود طعم خوشبختی را بچشد. مگر خوب بودن به پول و مال و منال بود؟ زن‌دایی همه چیز را ظاهری می‌دید. اصلاً همین کارها را کرد که شیرزاد به راه بد کشیده شد. امیدوار بود همه چیز ختم‌ به‌خیر شود. بعد از تمام شدن مکالمه‌شان با مادرش تماس گرفت. با صحبت‌هایش شکش به یقین تبدیل شد.
- وای پس الان زن‌دایی خیلی حرص می‌خوره نه؟
نچ‌نچی پشت گوشی کرد و گفت:
- آره. داییت میگه می‌ترسم سکته کنه رو دستمون بیفته! شیرزاد که جونش واسه مادرش در می‌رفت دیگه یه زنگ هم بهش نمی‌زنه. پاشو کرده توی یه کفش، میگه الا و بلا فرشته رو می‌خوام‌.
حتماً دختر خیلی خوبی بود که شیرزاد این چنین به او دل‌ بسته بود. لبخند کم‌رنگی روی ل*بش نشست. از درد قلبش صورتش توی‌هم رفت‌؛ این تیر کشیدن‌های لحظه‌ای او را می‌کشت و زنده می‌کرد.
مریم خانم نگران، از آن‌ور خط گفت:
- خوبی دختر؟ چرا ساکتی؟!
گوشی را از گوشش فاصله داد و سی*ن*ه‌اش را مالید. سرفه راه نفسش را باز کرد.
- خوبم مامان، چیزی نیست. واسه شیرزاد خیلی خوشحالم. حالا شما دختره رو دیدین؟
با این حرف بحث را به جای دیگری کشاند.
- آره، شبنم بهم نشون داد. خوبه، خوشگله؛ ولی ساده‌ست. زن‌داییت چشم دیدنش رو نداره. میگه اگه شیرزاد باهاش ازدواج کنه توی فامیل سکه یه پول می‌شیم.
آهی کشید. از الان دلش برای آن دختر می‌سوخت. چطور می‌توانست زیر نیش‌ و‌ کنایه‌های آن زن دوام بیاورد؟ این‌طور که شنیده بود از طبقه‌ی ضعیفی هم بودند و زن‌دایی به خاطر همین دائم در حال حرص خوردن بود. فکر می‌کرد غرور و اعتبار خانوادگی‌اش با این ازدواج نابود می‌شود‌.

***
لبه‌ی مانتوی چروکش را مرتب کرد و دستان یخ‌ زده‌اش را به‌هم قفل کرد. خدا می‌دانست با چه مشقتی خودش را به این‌جا رسانده بود. :«هلدینگ ساختمانی آرکاد، متعلق به شیرزاد رضایی.» این روزها با یادآوری اسمش هم دلش هری پایین می‌ریخت. شب و روز خواب و خوراک برایش نمانده بود. پدرش چندین بار می‌خواست سر صحبت را با او باز کند؛ اما هر بار با عوض کردن حرف، از جواب دادن طفره می‌رفت. چه می‌گفت؟ خودش هم هنوز شوکه بود. اصلاً چطور دلش را به این مرد باخت؟ مگر دو خط موازی به‌هم می‌رسیدند؟! اختیار قلب بی‌صاحابش را که نداشت. منشی با دیدنش ابروهایش بالا پرید، حتماً بعد این مدت توقع دیدنش را نداشت. با قدم‌هایی سست به سمت میزش حرکت کرد و نفسی گرفت. زن جوان از پشت عینک زاویه‌دارش، نگاهی به صورت رنگ‌پریده‌اش انداخت و بعد کنجکاو پرسید:
- چیزی شده خانم شفیعی؟ ساعت کاری داره تموم میشه‌ها.
نگاه بی‌فروغش را به او دوخت. بی‌رمق نالید:
- به آقای مهندس بگید، اومدم برای استعفا.
کد:
از مادرش شنیده بود که زن‌دایی چندین دختر برایش معرفی کرده است؛ اما آقا می‌گفت قصد ازدواج ندارد و هر شب با خانواده‌اش بحث می‌کرد. مثل این‌که بالاخره زن‌دایی حرفش را به کرسی نشانده بود.
- حالا تو مطمئنی؟ آخه تا اون‌جایی که می‌دونم شیرزاد و زن‌داییم سر همین مسئله با هم قهر بودند… .
حرفش را قطع کرد:
- الانش هم قهرن! دختره اصلاً اونی نیست که زن‌داییت انتخاب کرده.
- چی میگی؟ کیه مگه؟
پوفی کشید.
- ببین من زیاد نمی‌شناسمش؛ اما میگن کارمند شرکتشه. شیرزاد هم ازش خوشش اومده؛ اما زن‌داییت مخالفه. انگاری دختره وضعیت مالیشون زیاد خوب نیست. میگن باباش فلجه و مامانش هم فراری و رفته با یکی دیگه.
با هر حرف ترانه بیش از قبل شوکه میشد. آخ از زن‌دایی، این‌قدر خودخواه بود که حرف، حرف خودش باشد. دلش برای شیرزاد می‌سوخت. حقش بود طعم خوشبختی را بچشد. مگر خوب بودن به پول و مال و منال بود؟ زن‌دایی همه چیز را ظاهری می‌دید. اصلاً همین کارها را کرد که شیرزاد به راه بد کشیده شد. امیدوار بود همه چیز ختم‌ به‌خیر شود. بعد از تمام شدن مکالمه‌شان با مادرش تماس گرفت. با صحبت‌هایش شکش به یقین تبدیل شد.
- وای پس الان زن‌دایی خیلی حرص می‌خوره نه؟
نچ‌نچی پشت گوشی کرد و گفت:
- آره. داییت میگه می‌ترسم سکته کنه رو دستمون بیفته! شیرزاد که جونش واسه مادرش در می‌رفت دیگه یه زنگ هم بهش نمی‌زنه. پاشو کرده توی یه کفش، میگه الا و بلا فرشته رو می‌خوام‌.
حتماً دختر خیلی خوبی بود که شیرزاد این چنین به او دل‌ بسته بود. لبخند کم‌رنگی روی ل*بش نشست. از درد قلبش صورتش توی‌هم رفت‌؛ این تیر کشیدن‌های لحظه‌ای او را می‌کشت و زنده می‌کرد.
مریم خانم نگران، از آن‌ور خط گفت:
- خوبی دختر؟ چرا ساکتی؟!
گوشی را از گوشش فاصله داد و سی*ن*ه‌اش را مالید. سرفه راه نفسش را باز کرد.
- خوبم مامان، چیزی نیست. واسه شیرزاد خیلی خوشحالم. حالا شما دختره رو دیدین؟
با این حرف بحث را به جای دیگری کشاند.
- آره، شبنم بهم نشون داد. خوبه، خوشگله؛ ولی ساده‌ست. زن‌داییت چشم دیدنش رو نداره. میگه اگه شیرزاد باهاش ازدواج کنه توی فامیل سکه یه پول می‌شیم.
آهی کشید. از الان دلش برای آن دختر می‌سوخت. چطور می‌توانست زیر نیش‌ و‌ کنایه‌های آن زن دوام بیاورد؟ این‌طور که شنیده بود از طبقه‌ی ضعیفی هم بودند و زن‌دایی به خاطر همین دائم در حال حرص خوردن بود. فکر می‌کرد غرور و اعتبار خانوادگی‌اش با این ازدواج نابود می‌شود‌.

***
لبه‌ی مانتوی چروکش را مرتب کرد و دستان یخ‌ زده‌اش را به‌هم قفل کرد. خدا می‌دانست با چه مشقتی خودش را به این‌جا رسانده بود. :«هلدینگ ساختمانی آرکاد، متعلق به شیرزاد رضایی.» این روزها با یادآوری اسمش هم دلش هری پایین می‌ریخت. شب و روز خواب و خوراک برایش نمانده بود. پدرش چندین بار می‌خواست سر صحبت را با او باز کند؛ اما هر بار با عوض کردن حرف، از جواب دادن طفره می‌رفت. چه می‌گفت؟ خودش هم هنوز شوکه بود. اصلاً چطور دلش را به این مرد باخت؟ مگر دو خط موازی به‌هم می‌رسیدند؟! اختیار قلب بی‌صاحابش را که نداشت. منشی با دیدنش ابروهایش بالا پرید، حتماً بعد این مدت توقع دیدنش را نداشت. با قدم‌هایی سست به سمت میزش حرکت کرد و نفسی گرفت. زن جوان از پشت عینک زاویه‌دارش، نگاهی به صورت رنگ‌پریده‌اش انداخت و بعد کنجکاو پرسید:
- چیزی شده خانم شفیعی؟ ساعت کاری داره تموم میشه‌ها.
نگاه بی‌فروغش را به او دوخت. بی‌رمق نالید:
- به آقای مهندس بگید، اومدم برای استعفا.
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
381
لایک‌ها
1,417
امتیازها
73
کیف پول من
6,066
Points
448
جانش رفت تا این جمله‌ی کوتاه بر زبانش جاری شد. منشی بدون این‌که دلش به حال دخترک بسوزد آدامسش را جوید و نگاهش را به مانیتور روبه‌رویش داد.
- آقای مهندس دو روزی نیستن؛ احتمالاً درگیر ازدواجشونن.
مات مانده خیره به ل*ب‌هایش بود که تکان می‌خورد. حس کرد که اشتباه شنید. بزاق دهانش را قورت داد.
-ازدواج؟!
همین، کلمه‌ی دیگری به ذهنش نمی‌رسید. منشی انگار از حس درونش خبر داشت که در کمال بی‌رحمی گفت:
- آره، مادرشون زنگ زد خبر داد. آخر این هفته نامزدیشونه، چطور خبر نداری؟
نگاه وق‌زده‌اش میخ صورت زن مقابلش بود. ل*ب‌هایش مثل ماهی باز و بسته شد ولی صدایی از آن خارج نشد. جمله‌ی زن در سرش چندین و چند بار تکرار شد و هر بار بهت و ناباوری‌اش بیشتر از قبل. منشی با نگرانی صدایش می‌زد و دستش را جلوی صورتش تکان می‌داد؛ اما کر شده بود. مثل کسانی که در کما فرو رفته باشند. عین یک تیکه یخ خودش را در آسانسور انداخت. :«ازدواج کرده؟! با کی؟ بازیم داد. فقط با دل ساده‌ام بازی کرد و رفت.» حس می‌کرد کسی با چکمه از رویش له شده باشد. می‌دانست که زیاد از حد زودباور بود. دل دادن به مردی چون شیرزاد، مثل گرفتن ظرف بلورینی بود که با کوچک‌ترین حرکت و لرزشی ممکن بود تکه‌تکه شود؛ مثل دل بی‌چاره‌اش. با شانه‌هایی افتاده کنار جدول ایستاد و به عابرین خیره شد. چنگ به سی*ن*ه‌اش زد برای کمی بلعیدن هوا. سرفه‌اش آمد. با مشت زدن سعی کرد نفسش را بالا بیاورد. سریع از داخل کیفش اسپری‌اش را بیرون آورد. دست‌پاچه با دستی لرزان جلوی دهانش گرفت و چند پاف زد. اعصابش ضعیف بود و هر وقت استرسی میشد نفس‌تنگی به سراغش می‌آمد. کنار جدول نشست و خودش را ب*غ*ل کرد. صدای مردانه‌ای دقیقاً در ن*زد*یک*ی‌اش شنیده شد.
- این‌جا چرا نشستی خانومی؟ سوار شو می‌رسونمت.
قلبش شکست. با بغض سر بالا آورد. نفهمید در نگاهش چه دید که ترحم چشمان هیزش را پوشاند و عقب‌گرد کرد.
«پشت تو پناه گرفتم
وقتی نگاه ‌کثیفی در خیابان
برایم پلک‌هایش را برهم فشار داد
تو خودت را کنار کشیدی و گفتی
چی کار می‌کنی؟ کتم رو ول کن!»
اشک‌هایش روی صورتش جاری شدند. :«از اول هم سهم تو نبود فرشته، غصه چی رو می‌خوری؟» دلش داشت می‌سوخت؛ یک تیکه‌اش را انگار بریده بودند و جای خالی‌اش حالا مثل حفره درد می‌کرد. یادش به آن شب افتاد. یعنی همه‌‌ی حرف‌هایش دروغ بود؟ فرشته صدا کردن‌هایش. اصلا آن نگاه آخرش را کجای دلش می‌گذاشت؟ دستش را جلوی د*ه*ان فشرد و هق‌هقش را خفه کرد. :«فرشته‌ی تنها، از اول هم خیال‌بافی کردی. بالا بالاها چرخیدی. آخه چیت به اون‌ها می‌خوره؟! پات رو کج گذاشتی. شیطون گولت زد رفتی سراغ اون سیب ممنوعه.» این عشق برایش ممنوع بود، مثل همه چیزهایی که در کودکی حقش بود اما برای او مجاز نبود. دوست داشت برای آخرین بار، یک‌ دفعه هم که شده او را ببیند. باز هم عطر تلخ و خنکش را وارد ریه‌اش کند. باز هم نگاهش به چشم‌های سبزش بیفتد. لبخند که می‌زد مهربان میشد؛ انگار خدا تمام هنرش را در خلقت این مرد به کار برده بود. اصلاً چطور عاشق یک مرد چشم‌ رنگی شد؟ همیشه دوست داشت شوهرش چشم مشکی باشد و پوستش هم تیره، از مردهای سفید خوشش نمی‌آمد. چرا یکهو سلیقه‌اش عوض شد؟! با پای پیاده خیابان‌ها را بالا و پایین کرد. آدرس خانه‌شان را که بلد نبود، فقط می‌دانست در بهترین نقطه‌ی شهر خانه دارد، جدا از خانواده‌اش. آن دختر را به خانه‌اش می‌برد؟ برایش از نازگل می‌گفت؟ آن‌وقت حسودی نمی‌کرد؟ حتماً خانواده‌دار بود. به خودش می‌رسید. مثل او با ل*ب‌هایی بی‌رژ از خانه بیرون نمی‌زد. هزینه آرایشگاه یک‌ ماهش میشد خرج چند ماه خوراک و دواهای پدرش. :«آخ بابایی، ببین دختر کوچولوت عاشق شده. همیشه دوست داشتی یه نفر بیاد از جونش هم من رو بیشتر بخواد. دیدیش بابا؟ چند روز هم نشد، حرفش رو پس گرفت و رفت با یکی دیگه.»
کد:
جانش رفت تا این جمله‌ی کوتاه بر زبانش جاری شد. منشی بدون این‌که دلش به حال دخترک بسوزد آدامسش را جوید و نگاهش را به مانیتور روبه‌رویش داد.
- آقای مهندس دو روزی نیستن؛ احتمالاً درگیر ازدواجشونن.
مات مانده خیره به ل*ب‌هایش بود که تکان می‌خورد. حس کرد که اشتباه شنید. بزاق دهانش را قورت داد.
-ازدواج؟!
همین، کلمه‌ی دیگری به ذهنش نمی‌رسید. منشی انگار از حس درونش خبر داشت که در کمال بی‌رحمی گفت:
- آره، مادرشون زنگ زد خبر داد. آخر این هفته نامزدیشونه، چطور خبر نداری؟
نگاه وق‌زده‌اش میخ صورت زن مقابلش بود. ل*ب‌هایش مثل ماهی باز و بسته شد ولی صدایی از آن خارج نشد. جمله‌ی زن در سرش چندین و چند بار تکرار شد و هر بار بهت و ناباوری‌اش بیشتر از قبل. منشی با نگرانی صدایش می‌زد و دستش را جلوی صورتش تکان می‌داد؛ اما کر شده بود. مثل کسانی که در کما فرو رفته باشند. عین یک تیکه یخ خودش را در آسانسور انداخت. :«ازدواج کرده؟! با کی؟ بازیم داد. فقط با دل ساده‌ام بازی کرد و رفت.» حس می‌کرد کسی با چکمه از رویش له شده باشد. می‌دانست که زیاد از حد زودباور بود. دل دادن به مردی چون شیرزاد، مثل گرفتن ظرف بلورینی بود که با کوچک‌ترین حرکت و لرزشی ممکن بود تکه‌تکه شود؛ مثل دل بی‌چاره‌اش. با شانه‌هایی افتاده کنار جدول ایستاد و به عابرین خیره شد. چنگ به سی*ن*ه‌اش زد برای کمی بلعیدن هوا. سرفه‌اش آمد. با مشت زدن سعی کرد نفسش را بالا بیاورد. سریع از داخل کیفش اسپری‌اش را بیرون آورد. دست‌پاچه با دستی لرزان جلوی دهانش گرفت و چند پاف زد. اعصابش ضعیف بود و هر وقت استرسی میشد نفس‌تنگی به سراغش می‌آمد. کنار جدول نشست و خودش را ب*غ*ل کرد. صدای مردانه‌ای دقیقاً در ن*زد*یک*ی‌اش شنیده شد.
- این‌جا چرا نشستی خانومی؟ سوار شو می‌رسونمت.
قلبش شکست. با بغض سر بالا آورد. نفهمید در نگاهش چه دید که ترحم چشمان هیزش را پوشاند و عقب‌گرد کرد.
«پشت تو پناه گرفتم
وقتی نگاه ‌کثیفی در خیابان
برایم پلک‌هایش را برهم فشار داد
تو خودت را کنار کشیدی و گفتی
چی کار می‌کنی؟ کتم رو ول کن!»
اشک‌هایش روی صورتش جاری شدند. :«از اول هم سهم تو نبود فرشته، غصه چی رو می‌خوری؟» دلش داشت می‌سوخت؛ یک تیکه‌اش را انگار بریده بودند و جای خالی‌اش حالا مثل حفره درد می‌کرد. یادش به آن شب افتاد. یعنی همه‌‌ی حرف‌هایش دروغ بود؟ فرشته صدا کردن‌هایش. اصلا آن نگاه آخرش را کجای دلش می‌گذاشت؟ دستش را جلوی د*ه*ان فشرد و هق‌هقش را خفه کرد. :«فرشته‌ی تنها، از اول هم خیال‌بافی کردی. بالا بالاها چرخیدی. آخه چیت به اون‌ها می‌خوره؟! پات رو کج گذاشتی. شیطون گولت زد رفتی سراغ اون سیب ممنوعه.» این عشق برایش ممنوع بود، مثل همه چیزهایی که در کودکی حقش بود اما برای او مجاز نبود. دوست داشت برای آخرین بار، یک‌ دفعه هم که شده او را ببیند. باز هم عطر تلخ و خنکش را وارد ریه‌اش کند. باز هم نگاهش به چشم‌های سبزش بیفتد. لبخند که می‌زد مهربان میشد؛ انگار خدا تمام هنرش را در خلقت این مرد به کار برده بود. اصلاً چطور عاشق یک مرد چشم‌ رنگی شد؟ همیشه دوست داشت شوهرش چشم مشکی باشد و پوستش هم تیره، از مردهای سفید خوشش نمی‌آمد. چرا یکهو سلیقه‌اش عوض شد؟! با پای پیاده خیابان‌ها را بالا و پایین کرد. آدرس خانه‌شان را که بلد نبود، فقط می‌دانست در بهترین نقطه‌ی شهر خانه دارد، جدا از خانواده‌اش. آن دختر را به خانه‌اش می‌برد؟ برایش از نازگل می‌گفت؟ آن‌وقت حسودی نمی‌کرد؟ حتماً خانواده‌دار بود. به خودش می‌رسید. مثل او با ل*ب‌هایی بی‌رژ از خانه بیرون نمی‌زد. هزینه آرایشگاه یک‌ ماهش میشد خرج چند ماه خوراک و دواهای پدرش. :«آخ بابایی، ببین دختر کوچولوت عاشق شده. همیشه دوست داشتی یه نفر بیاد از جونش هم من رو بیشتر بخواد. دیدیش بابا؟ چند روز هم نشد، حرفش رو پس گرفت و رفت با یکی دیگه.»
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
381
لایک‌ها
1,417
امتیازها
73
کیف پول من
6,066
Points
448
فرشته کیلویی چند؟ مگر عقلش را از دست داده بود؟! آن حرف‌هایش هم سرسری بود. حتماً دور و اطرافیانش گوشش را پر می‌کردند. دختر خوب برایش کم نبود. کنار ساختمانی ایستاد و نفسی تازه کرد. خانه‌های این‌جا سقفشان تا بلندای آسمان بود؛ به چشم نمی‌دید. با مردم آن‌جا فرق داشت. لباس‌هایش زیادی توی ذوق می‌زد. گوشه‌ای ایستاد و به خیابان خیره شد. نگاهش همه جا می‌چرخید. دخترکی دست مادرش را گرفته بود و پشت ویترین به عروسک‌ها خیره بود. انگار فرشته‌ی هفت ساله جلوی چشمش نقش بست. همیشه سهم او از عروسک داشتن تماشا کردن از ویترین مغازه‌ها بود. تنها عروسکش همانی بود که پدرش در شش سالگی برایش خرید. همانی که با جان و دل از آن مراقبت کرد و حالا قدیمی و پر از پینه‌های بسته بود. :«چته فرشته؟ عقده‌های گذشته‌ات رو داری یادآوری می‌کنی؟!» صدایی در سرش گفت: «هر چی که خواستم نشد. همه چیزم رو ازم گرفتند.» در نوجوانی وقتی که پدرش به زندان رفت و مادرش هم ترکش کرد، تنها با وانت پدرش کار می‌کرد و درس می‌خواند. هفده سالش بود؛ اما قد یک زن چهل‌ ساله کوله‌بار تجربه داشت. این دنیا بدجور به او درس زندگی داده بود. تمام احساسش در همه‌ی این سال‌ها میان قلبش مدفون شده بود. اما یک‌جایی کم آورد. از این محکم بودن خسته بود. از این‌که به خودش تکیه کند هم زده شده بود. مگر چند سالش بود؟ دلش کمی دخترانگی می‌خواست، همین. نگاهی به ناخن‌های نامرتب و کدرش داد. توی جیب مانتویش مخفی کرد. :«خجالت می‌کشید؟!» صدای دخترانه‌ی ظریفی در ن*زد*یک*ی‌اش پیچید.
- شیرزاد عنق بازی رو بذار کنار، بیا بریم دیگه. اَه اون اخم‌هات رو باز کن.
در این شهر چند مرد شیرزاد نام وجود داشت؟ سر کج کرد. یک لحظه قلبش از حرکت ایستاد. گفته بود لبخندش قشنگ‌ترین تصویر دنیاست؟ باید حرفش را پس می‌گرفت. این چین بین ابرویش، همین خط‌های ریز و شکسته برای خودش عالمی داشت. چشم از نیم‌رخش برنمی‌داشت. هنوز متوجه‌اش نشده بود. چه‌قدر ته‌ریش به او می‌آمد. آن دخترک جوان چه نسبتی با این مرد داشت که اسم کوچکش را صدا می‌زد؟ اصلاً چرا از ماشینش پیاده نمی‌شد؟ دوست داشت صورتش را ببیند. نفهمید شیرزاد چه به آن دختر گفت که بعد اندی، با حرص پیاده شد و زیر ل*ب غرغر کرد. یک لحظه نگاهشان به‌هم تلاقی کرد. با همین قرار بود ازدواج کند، مگر نه؟ پوستش روشن بود و چشمان درشت آبی داشت؛ شاید هم لنز بود، نمی‌دانست. نگاه تمسخر‌آمیز و تحقیرانه‌اش سرتاپایش را کاوید؛ انگار که به یک موجود بی‌ارزش خیره شده باشد. دید که به بینی‌اش چین داد و با آن نیم‌بوت‌های پاشنه‌بلندش تق‌تق‌کنان از کنارش گذشت. موهای بلند و اتوکشیده‌اش از زیر شال سفیدش خودنمایی می‌کرد. تیپش خانومانه و شیک بود، آن‌قدر که یک آن بغض بر گلویش چنگ انداخت. با وجود چنین دخترانی مگر دیده میشد؟ از این ضعفش بیزار بود. از این عشقی که این‌قدر حالش را خ*را*ب کرده بود. راه کج کرد برود، باید به دنیای خودش برمی‌گشت؛ آدم‌های این‌جا دو روزه هم را فراموش می‌کردند. پس چرا این دل لعنتی این‌قدر تند می‌تپید؟ دوست داشت از سی*ن*ه بیرون بزند و کف خیابان بیفتد؛ به همه نشان دهد و بگوید: «ببینید، از اول خط‌خطی نبود ها! ترک زیاد داشت؛ اما این بار بدجور شکستنش، هیچ پینه‌ای هم بهش وصل نمی‌شه.» صاحبش همان مرد شیک‌پوش سوار بر ماشین بود که ندید او را، یا شاید هم نشناخت. عینک آفتابی زده بود. سیگار برگش بین ل*ب‌هایش خودنمایی می‌کرد. جوری انگشتانش را دور آن جسم باریک کاغذی حلقه کرده بود که یک لحظه حسودی‌اش شد. تلخ‌خندی زد. به سیگار حسودی می‌کرد! خاک بر سرش کنند. این چه‌جور عشقی بود؟ کاش می‌مرد و هیچ‌وقت این روزها را نمی‌دید. :«برو فرشته، چرا وایسادی؟ می‌خوام برم؛ ولی دلم نمیاد. بذار ببینمش، فقط یه خورده.» مجانی دیدن که ایرادی نداشت، داشت؟! عابرین با تعجب و گاهاً ترحم‌برانگیز خیره‌اش بودند. لابد فکر می‌کردند گداست! شوری اشک را روی ل*بش احساس کرد. تا حدی خیره نگاهش کرد که بالاخره سر کج کرد. متوجه شد ولی انگار باور نمی‌کرد. عینک را از روی چشمانش بالا داد و نگاه ریز‌شده‌اش را به او دوخت.
کد:
فرشته کیلویی چند؟ مگر عقلش را از دست داده بود؟! آن حرف‌هایش هم سرسری بود. حتماً دور و اطرافیانش گوشش را پر می‌کردند. دختر خوب برایش کم نبود. کنار ساختمانی ایستاد و نفسی تازه کرد. خانه‌های این‌جا سقفشان تا بلندای آسمان بود؛ به چشم نمی‌دید. با مردم آن‌جا فرق داشت. لباس‌هایش زیادی توی ذوق می‌زد. گوشه‌ای ایستاد و به خیابان خیره شد. نگاهش همه جا می‌چرخید. دخترکی دست مادرش را گرفته بود و پشت ویترین به عروسک‌ها خیره بود. انگار فرشته‌ی هفت ساله جلوی چشمش نقش بست. همیشه سهم او از عروسک داشتن تماشا کردن از ویترین مغازه‌ها بود. تنها عروسکش همانی بود که پدرش در شش سالگی برایش خرید. همانی که با جان و دل از آن مراقبت کرد و حالا قدیمی و پر از پینه‌های بسته بود. :«چته فرشته؟ عقده‌های گذشته‌ات رو داری یادآوری می‌کنی؟!» صدایی در سرش گفت: «هر چی که خواستم نشد. همه چیزم رو ازم گرفتند.» در نوجوانی وقتی که پدرش به زندان رفت و مادرش هم ترکش کرد، تنها با وانت پدرش کار می‌کرد و درس می‌خواند. هفده سالش بود؛ اما قد یک زن چهل‌ ساله کوله‌بار تجربه داشت. این دنیا بدجور به او درس زندگی داده بود. تمام احساسش در همه‌ی این سال‌ها میان قلبش مدفون شده بود. اما یک‌جایی کم آورد. از این محکم بودن خسته بود. از این‌که به خودش تکیه کند هم زده شده بود. مگر چند سالش بود؟ دلش کمی دخترانگی می‌خواست، همین. نگاهی به ناخن‌های نامرتب و کدرش داد. توی جیب مانتویش مخفی کرد. :«خجالت می‌کشید؟!» صدای دخترانه‌ی ظریفی در ن*زد*یک*ی‌اش پیچید.
- شیرزاد عنق بازی رو بذار کنار، بیا بریم دیگه. اَه اون اخم‌هات رو باز کن.
در این شهر چند مرد شیرزاد نام وجود داشت؟ سر کج کرد. یک لحظه قلبش از حرکت ایستاد. گفته بود لبخندش قشنگ‌ترین تصویر دنیاست؟ باید حرفش را پس می‌گرفت. این چین بین ابرویش، همین خط‌های ریز و شکسته برای خودش عالمی داشت. چشم از نیم‌رخش برنمی‌داشت. هنوز متوجه‌اش نشده بود. چه‌قدر ته‌ریش به او می‌آمد. آن دخترک جوان چه نسبتی با این مرد داشت که اسم کوچکش را صدا می‌زد؟ اصلاً چرا از ماشینش پیاده نمی‌شد؟ دوست داشت صورتش را ببیند. نفهمید شیرزاد چه به آن دختر گفت که بعد اندی، با حرص پیاده شد و زیر ل*ب غرغر کرد. یک لحظه نگاهشان به‌هم تلاقی کرد. با همین قرار بود ازدواج کند، مگر نه؟ پوستش روشن بود و چشمان درشت آبی داشت؛ شاید هم لنز بود، نمی‌دانست. نگاه تمسخر‌آمیز و تحقیرانه‌اش سرتاپایش را کاوید؛ انگار که به یک موجود بی‌ارزش خیره شده باشد. دید که به بینی‌اش چین داد و با آن نیم‌بوت‌های پاشنه‌بلندش تق‌تق‌کنان از کنارش گذشت. موهای بلند و اتوکشیده‌اش از زیر شال سفیدش خودنمایی می‌کرد. تیپش خانومانه و شیک بود، آن‌قدر که یک آن بغض بر گلویش چنگ انداخت. با وجود چنین دخترانی مگر دیده میشد؟ از این ضعفش بیزار بود. از این عشقی که این‌قدر حالش را خ*را*ب کرده بود. راه کج کرد برود، باید به دنیای خودش برمی‌گشت؛ آدم‌های این‌جا دو روزه هم را فراموش می‌کردند. پس چرا این دل لعنتی این‌قدر تند می‌تپید؟ دوست داشت از سی*ن*ه بیرون بزند و کف خیابان بیفتد؛ به همه نشان دهد و بگوید: «ببینید، از اول خط‌خطی نبود ها! ترک زیاد داشت؛ اما این بار بدجور شکستنش، هیچ پینه‌ای هم بهش وصل نمی‌شه.» صاحبش همان مرد شیک‌پوش سوار بر ماشین بود که ندید او را، یا شاید هم نشناخت. عینک آفتابی زده بود. سیگار برگش بین ل*ب‌هایش خودنمایی می‌کرد. جوری انگشتانش را دور آن جسم باریک کاغذی حلقه کرده بود که یک لحظه حسودی‌اش شد. تلخ‌خندی زد. به سیگار حسودی می‌کرد! خاک بر سرش کنند. این چه‌جور عشقی بود؟ کاش می‌مرد و هیچ‌وقت این روزها را نمی‌دید. :«برو فرشته، چرا وایسادی؟ می‌خوام برم؛ ولی دلم نمیاد. بذار ببینمش، فقط یه خورده.» مجانی دیدن که ایرادی نداشت، داشت؟! عابرین با تعجب و گاهاً ترحم‌برانگیز خیره‌اش بودند. لابد فکر می‌کردند گداست! شوری اشک را روی ل*بش احساس کرد. تا حدی خیره نگاهش کرد که بالاخره سر کج کرد. متوجه شد ولی انگار باور نمی‌کرد. عینک را از روی چشمانش بالا داد و  نگاه ریز‌شده‌اش را به او دوخت.
#انجمن_تک_رمان #لیلا_مرادی #شولای_برفی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
381
لایک‌ها
1,417
امتیازها
73
کیف پول من
6,066
Points
448
میان اشک لبخند زد. با همین نگاه قلبش آرام گرفت. برای یه هفته‌اش بس بود دیگر، نبود؟ باید می‌رفت، هوا داشت تاریک میشد. دستانش را در جیب مانتویش مشت کرد و قدم سنگینی برداشت. سرش سبک و قلبش عین گنجشک در سی*ن*ه می‌زد. صدایی از پشت سر او را خواند. حتماً توهمی بیش نبود! کسی که اسم کوچکش را بلد نبود. قدم دیگری برداشت که صدا به او نزدیک‌تر شد.
- فرشته صبر کن.
همان آهنگ، همان تن صدا که این بار با لحنی خش‌دار اسمش را هجی می‌کرد. سر برگرداند. با بهت به مرد روبه‌رویش خیره شد و هم‌زمان قدمی به عقب برداشت. شیرزاد با اخم نزدیکش شد.
- وایسا بهت میگم.
سرش را تند و ناباور به‌هم تکان داد. نه، بودنش اشتباه بود. ندایی در سرش هشدار داد: «برو فرشته، قلب شکسته‌‌ات رو جمع کن و از این‌جا برو.» تمام نیرویش را در پاهایش جمع کرد و دوید، به کجا؟ مهم نبود. شیرزاد از ماشینش استفاده کرد و سریع سوار شد. دخترک وارد کوچه شده بود. زیر ل*ب لعنتی گفت و به دنبالش فرمان داد و داخل پیچید. این‌جا کمی خلوت‌تر بود و در دیدرس مردم نبود. از ماشین پیاده شد و به طرفش پا تند کرد.
- وایسا لعنتی! کجا میری؟
خسته شده بود. پاهایش رمق نداشتند؛ ولی همان‌طور به راهش ادامه می‌داد، تا جایی که به بن‌بست خورد؛ راهش را گم کرد. مثل بچه‌ای ترسیده به دور و برش نگاه کرد و ل*ب به‌هم فشرد، در آن‌سو شیرزاد با چند قدم بلند خودش را به او رساند.
- نمی‌شنوی صدات می‌زنم؟
لحن خشنش باعث شد بلرزد. بازویش را گرفت و در ن*زد*یک*ی‌ صورتش سرش را خم کرد. نگاه دزدید و به جان دو تیکه گوشت ل*ب‌های صورتی‌اش افتاد.
- ولم کنید.
حتی در این وضعیت هم رسمی صحبت کردنش را جا نمی‌انداخت. رهایش نکرد. این مرد غد و لج‌باز، هر دو شانه‌اش را گرفت و او را به دیوار چسباند. قلبش داشت از سی*ن*ه بیرون می‌زد. با ترس اسمش را زمزمه کرد:
- آقاشیرزاد!
چشمان بارانی‌ دخترک عصبی‌اش کرد. ناخودآگاه فشاری به بازویش داد.
- اسمم رو به زبونت نیار.
داشت تلافی می‌کرد؟ مثل همان شب که به او گفته بود فرشته صدایش نزند. دلخور سرش را بالا آورد.
- شما‌‌‌‌‌... شما... دارین از... ازدواج‌‌‌‌ می‌... می‌کنید.
تمام جانش با همین یک جمله رفت. اخم ریزی بین ابروهای خرمایی‌اش نشست. زبانش تند و تلخ شد.
- به تو چه؟ واسه چی این‌جا اومدی، هان؟
اشک‌هایش شدت گرفت. تا چه حد می‌توانست سنگ‌دل باشد؟ :«آخ فرشته، زندگیت مثل همین کوچه‌ی بن‌بسته؛ راهی نمونده، باید بسوزی و دم نزنی.» نفس‌تنگی باز به سراغش آمد؛ اما دیگر مهم نبود. دوست داشت فقط بخوابد، از آن خواب‌های طولانی. مرد مقابلش قصد نداشت تمام کند، تیشه گرفته بود دستش و بی‌وقفه زخم می‌زد.
- تعقیبم می‌کنی؟! کی بهت اجازه داد؟ از اون شرکت هم اخراجی، نبینمت، فهمیدی؟ طلبی هم که داری فراموش کن، از این پول‌ها زیاد بخشیدم.
آخرش را با پوزخند گفت و رهایش کرد. کسی افتاده بود به جان قلب بیچاره‌اش. :«آخ شکست، تمومش کن لعنتی! بسه، ادامه نده.» روی زمین سقوط کرد. مرگ در این حالت سخت بود، جان دادن از آن سخت‌تر. ضربان قلبش از بالا و پایین رفتن سی*ن*ه‌اش معلوم بود. صدقه داده بود؟ دلش سوخته بود؟ موهایش را از روی شال چنگ زد. جیغ، فریاد، چرا هیچی از گلویش خارج نمی‌شد؟! چرا لال شده بود؟ حقش نبود، به خدا نبود. به زور، بریده‌بریده از میان نفس‌های کش‌دار و سنگینش ل*ب باز کرد:
- ا... ازت مت‌‌‌‌‌‌... متنفرم.
پنجه‌های دستش مشت شد و دندان ب‌هم سایید. نفسی گرفت، باید ادامه می‌داد.
- از… تو… .
قلبش را چنگ زد و برای کمی هوا تقلا کرد.
شیرزاد جلوی پایش زانو زد. موهای فر سیاهش را زیر شال جا داد‌.
- هیس! نشنوم.
کد:
میان اشک لبخند زد. با همین نگاه قلبش آرام گرفت. برای یه هفته‌اش بس بود دیگر، نبود؟ باید می‌رفت، هوا داشت تاریک میشد. دستانش را در جیب مانتویش مشت کرد و قدم سنگینی برداشت. سرش سبک و قلبش عین گنجشک در سی*ن*ه می‌زد. صدایی از پشت سر او را خواند. حتماً توهمی بیش نبود! کسی که اسم کوچکش را بلد نبود. قدم دیگری برداشت که صدا به او نزدیک‌تر شد.
- فرشته صبر کن.
همان آهنگ، همان تن صدا که این بار با لحنی خش‌دار اسمش را هجی می‌کرد. سر برگرداند. با بهت به مرد روبه‌رویش خیره شد و هم‌زمان قدمی به عقب برداشت. شیرزاد با اخم نزدیکش شد.
- وایسا بهت میگم.
سرش را تند و ناباور به‌هم تکان داد. نه، بودنش اشتباه بود. ندایی در سرش هشدار داد: «برو فرشته، قلب شکسته‌‌ات رو جمع کن و از این‌جا برو.» تمام نیرویش را در پاهایش جمع کرد و دوید، به کجا؟ مهم نبود. شیرزاد از ماشینش استفاده کرد و سریع سوار شد. دخترک وارد کوچه شده بود. زیر ل*ب لعنتی گفت و به دنبالش فرمان داد و داخل پیچید. این‌جا کمی خلوت‌تر بود و در دیدرس مردم نبود. از ماشین پیاده شد و به طرفش پا تند کرد.
- وایسا لعنتی! کجا میری؟
خسته شده بود. پاهایش رمق نداشتند؛ ولی همان‌طور به راهش ادامه می‌داد، تا جایی که به بن‌بست خورد؛ راهش را گم کرد. مثل بچه‌ای ترسیده به دور و برش نگاه کرد و ل*ب به‌هم فشرد، در آن‌سو شیرزاد با چند قدم بلند خودش را به او رساند.
- نمی‌شنوی صدات می‌زنم؟
لحن خشنش باعث شد بلرزد. بازویش را گرفت و در ن*زد*یک*ی‌ صورتش سرش را خم کرد. نگاه دزدید و به جان دو تیکه گوشت ل*ب‌های صورتی‌اش افتاد.
- ولم کنید.
حتی در این وضعیت هم رسمی صحبت کردنش را جا نمی‌انداخت. رهایش نکرد. این مرد غد و لج‌باز، هر دو شانه‌اش را گرفت و او را به دیوار چسباند. قلبش داشت از سی*ن*ه بیرون می‌زد. با ترس اسمش را زمزمه کرد:
- آقاشیرزاد!
چشمان بارانی‌ دخترک عصبی‌اش کرد. ناخودآگاه فشاری به بازویش داد.
- اسمم رو به زبونت نیار.
داشت تلافی می‌کرد؟ مثل همان شب که به او گفته بود فرشته صدایش نزند. دلخور سرش را بالا آورد.
- شما‌‌‌‌‌... شما... دارین از... ازدواج‌‌‌‌ می‌... می‌کنید.
تمام جانش با همین یک جمله رفت. اخم ریزی بین ابروهای خرمایی‌اش نشست. زبانش تند و تلخ شد.
- به تو چه؟ واسه چی این‌جا اومدی، هان؟
اشک‌هایش شدت گرفت. تا چه حد می‌توانست سنگ‌دل باشد؟ :«آخ فرشته، زندگیت مثل همین کوچه‌ی بن‌بسته؛ راهی نمونده، باید بسوزی و دم نزنی.» نفس‌تنگی باز به سراغش آمد؛ اما دیگر مهم نبود. دوست داشت فقط بخوابد، از آن خواب‌های طولانی. مرد مقابلش قصد نداشت تمام کند، تیشه گرفته بود دستش و بی‌وقفه زخم می‌زد.
- تعقیبم می‌کنی؟! کی بهت اجازه داد؟ از اون شرکت هم اخراجی، نبینمت، فهمیدی؟ طلبی هم که داری فراموش کن، از این پول‌ها زیاد بخشیدم.
آخرش را با پوزخند گفت و رهایش کرد. کسی افتاده بود به جان قلب بیچاره‌اش. :«آخ شکست، تمومش کن لعنتی! بسه، ادامه نده.» روی زمین سقوط کرد. مرگ در این حالت سخت بود، جان دادن از آن سخت‌تر. ضربان قلبش از بالا و پایین رفتن سی*ن*ه‌اش معلوم بود. صدقه داده بود؟ دلش سوخته بود؟ موهایش را از روی شال چنگ زد. جیغ، فریاد، چرا هیچی از گلویش خارج نمی‌شد؟! چرا لال شده بود؟ حقش نبود، به خدا نبود. به زور، بریده‌بریده از میان نفس‌های کش‌دار و سنگینش ل*ب باز کرد:
- ا... ازت مت‌‌‌‌‌‌... متنفرم.
پنجه‌های دستش مشت شد و دندان ب‌هم سایید. نفسی گرفت، باید ادامه می‌داد.
- از… تو… .
قلبش را چنگ زد و برای کمی هوا تقلا کرد.
شیرزاد جلوی پایش زانو زد. موهای فر سیاهش را زیر شال جا داد‌.
- هیس! نشنوم.
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا