به دنبال حرفش شروع به آه و ناله کرد. جلوی پدر نفرین نمیکرد؛ ولی از درون معلوم بود تا چه حد در حال حرص خوردن است. سری به تاسف تکان داد و دست در جیب شلوار خانگیاش فرو کرد.
- آخه مادر من، چه دشمنی با اون دختر داری؟ شیرزاد چوب اشتباهات خودش رو خورد، حالا هم باید بفهمه و زندگی خودش رو درست کنه، بچه که نیست!
آقا مهدی نگاه از تلویزیون گرفت و با پوزخند سکوتش را شکست:
- به کی میگی پسر؟ همین بچه رو مادرت اینجوری بار آورد. از بس هر بار گند زد تا خواستم یه حرفی بزنم جلوم رو گرفت که جوونه، باید خوش بگذرونه. کو؟ نتیجهاش شد این.
ناهید خانم مثل همیشه حقبهجانب، به طرفداری از پسرش گفت:
- مهدی یه چی میگی ها! همهاش زیر سر اون خواهرته، از اول دام پهن کرد اینجا، وگرنه پسرم عاقل، سرش گرم زندگی خودش بود.
کلافه از سالن خارج شد تا بیش از این شاهد بحثشان نباشد. تا صبح هم اگر کسی کارشان نداشت کلکل میکردند، آخرش هم بینتیجه میماند. منطق مادرش از کار افتاده بود. همه از عشق شیرزاد به نازگل خبر داشتند. از همان بچگی یه پایش خانه بود و یه پایش خانهی عمه مریم. اوایل، همه او و نازگل را دوقلو صدا میزدند، از بس طاقت دوری همدیگر را نداشتند؛ اما کمکم عشقی در دلشان جوانه زد که آخر سر فقط به خودشان آسیب زد و بس. ر*اب*طهی چندان گرمی با برادرش نداشت؛ اما هر چه بود از یک خون بودند، آرامشش برایش مهم بود. امیدوار بود حداقل یکی از دخترانی که خانوادهاش برایش انتخاب کرده بودند را قبول کند تا لااقل سرش گرم زندگی شود.
***
بالاخره آن روز موعود فرا رسید. بعد از دو سال نامزدی قرار بود امشب ازدواجشان رسمی شود. چهقدر سختی کشیده بودند تا به این مرحله از زندگی رسیدند. همه موانع و مشکلات را پشت سر نهادند، این وسط عشقشان روزبهروز بیشتر از قبل میشد. ذوق وصف ناشدنی داشت، فقط کمی مضطرب بود که آن هم طبیعی به نظر میآمد. قرصهایی که دکتر برایش تجویز کرده بود را صبح خورده بود و از این بابت نگرانی نداشت، فقط دکترش سفارش کرده بود که بیش از حد هیجانزده نشود. سیاوش هم از آن روز به بعد بیشتر از قبل مراقبش بود. غمش را نشان نمیداد؛ اما او از چشمانش همه چیز را میخواند. گاهی وقتها نصفهشب که از خواب میپرید و با جای خالیاش مواجه میشد، میدید که توی تراس با خودش خلوت میکرد. شانههای لرزان مرد زندگیاش از درد قلبش بیشتر بود. آهی کشید و حواسش را به صحبتهای آرایشگرش داد. دختر جوان و بذلهگویی بود که با مهارت خاصی مشغول درست کردنش بود و در این بین، فکش هم دائم میجنبید. لبخند روی لبانش آمد. :«بیچاره شوهرش، شب که میاد خونه لال میشینه حرفهای زنش رو گوش میده.» بعد از اتمام کارش از او خواست چشمانش را باز کند. خوابش میآمد از بس یکجا نشسته بود. سرش را بالا آورد و از داخل آینهی بزرگ روبهرویش به چهرهاش خیره شد. مثل بقیه نه تعجب کرد و نه دهانش باز ماند. آرایشگر حرفهای بود و چنان میکاپ ساده و لایتی روی صورتش پیاده کرده بود که قیافهاش به جای اینکه تغییر کند زیباییش دوچندان شده بود. موهایش را مدل فرحی بالای سرش جمع کرده بود. هیچ فکر نمیکرد چنین مدل مویی اینقدر به او بیاید. گردنبند زمردیاش که قبل از ازدواج، سیاوش به او هدیه داده بود در گر*دن کشیدهاش حسابی میدرخشید و خودنمایی میکرد. با کمک آرایشگر لباسش را پوشید. بماند که چهقدر پول بابت پارچه این لباس و تور رفت. از شش ماه قبل چنین طرحی را به خیاط سفارش داده بود و برایش آماده کرده بودند. کمی ابریشم هم در ج*ن*س پارچه به کار رفته بود. کمرش تنگ بود و آستینها در عین پوشیدگی روی شانه قرار میگرفتند و یقه لباس هم قایقی بود. از رختکن که بیرون زد صدای سوت ترانه با هلهله مادرش بلند شد. از خجالت سرش را زیر انداخت. ترانه با جیغ بغلش کرد و همراه با بغضی که در صدایش نشسته بود گفت:
- داری ازدواج میکنی خواهری. نری جنوب من رو فراموش کنی ها؟
کم مانده بود اشکش دربیاید.
- دیوونه! نمیرم که تا ابد بمونم! باز هم میام.
#انجمن_تک_رمان #لیلا_مرادی #شولای_برفی
- آخه مادر من، چه دشمنی با اون دختر داری؟ شیرزاد چوب اشتباهات خودش رو خورد، حالا هم باید بفهمه و زندگی خودش رو درست کنه، بچه که نیست!
آقا مهدی نگاه از تلویزیون گرفت و با پوزخند سکوتش را شکست:
- به کی میگی پسر؟ همین بچه رو مادرت اینجوری بار آورد. از بس هر بار گند زد تا خواستم یه حرفی بزنم جلوم رو گرفت که جوونه، باید خوش بگذرونه. کو؟ نتیجهاش شد این.
ناهید خانم مثل همیشه حقبهجانب، به طرفداری از پسرش گفت:
- مهدی یه چی میگی ها! همهاش زیر سر اون خواهرته، از اول دام پهن کرد اینجا، وگرنه پسرم عاقل، سرش گرم زندگی خودش بود.
کلافه از سالن خارج شد تا بیش از این شاهد بحثشان نباشد. تا صبح هم اگر کسی کارشان نداشت کلکل میکردند، آخرش هم بینتیجه میماند. منطق مادرش از کار افتاده بود. همه از عشق شیرزاد به نازگل خبر داشتند. از همان بچگی یه پایش خانه بود و یه پایش خانهی عمه مریم. اوایل، همه او و نازگل را دوقلو صدا میزدند، از بس طاقت دوری همدیگر را نداشتند؛ اما کمکم عشقی در دلشان جوانه زد که آخر سر فقط به خودشان آسیب زد و بس. ر*اب*طهی چندان گرمی با برادرش نداشت؛ اما هر چه بود از یک خون بودند، آرامشش برایش مهم بود. امیدوار بود حداقل یکی از دخترانی که خانوادهاش برایش انتخاب کرده بودند را قبول کند تا لااقل سرش گرم زندگی شود.
***
بالاخره آن روز موعود فرا رسید. بعد از دو سال نامزدی قرار بود امشب ازدواجشان رسمی شود. چهقدر سختی کشیده بودند تا به این مرحله از زندگی رسیدند. همه موانع و مشکلات را پشت سر نهادند، این وسط عشقشان روزبهروز بیشتر از قبل میشد. ذوق وصف ناشدنی داشت، فقط کمی مضطرب بود که آن هم طبیعی به نظر میآمد. قرصهایی که دکتر برایش تجویز کرده بود را صبح خورده بود و از این بابت نگرانی نداشت، فقط دکترش سفارش کرده بود که بیش از حد هیجانزده نشود. سیاوش هم از آن روز به بعد بیشتر از قبل مراقبش بود. غمش را نشان نمیداد؛ اما او از چشمانش همه چیز را میخواند. گاهی وقتها نصفهشب که از خواب میپرید و با جای خالیاش مواجه میشد، میدید که توی تراس با خودش خلوت میکرد. شانههای لرزان مرد زندگیاش از درد قلبش بیشتر بود. آهی کشید و حواسش را به صحبتهای آرایشگرش داد. دختر جوان و بذلهگویی بود که با مهارت خاصی مشغول درست کردنش بود و در این بین، فکش هم دائم میجنبید. لبخند روی لبانش آمد. :«بیچاره شوهرش، شب که میاد خونه لال میشینه حرفهای زنش رو گوش میده.» بعد از اتمام کارش از او خواست چشمانش را باز کند. خوابش میآمد از بس یکجا نشسته بود. سرش را بالا آورد و از داخل آینهی بزرگ روبهرویش به چهرهاش خیره شد. مثل بقیه نه تعجب کرد و نه دهانش باز ماند. آرایشگر حرفهای بود و چنان میکاپ ساده و لایتی روی صورتش پیاده کرده بود که قیافهاش به جای اینکه تغییر کند زیباییش دوچندان شده بود. موهایش را مدل فرحی بالای سرش جمع کرده بود. هیچ فکر نمیکرد چنین مدل مویی اینقدر به او بیاید. گردنبند زمردیاش که قبل از ازدواج، سیاوش به او هدیه داده بود در گر*دن کشیدهاش حسابی میدرخشید و خودنمایی میکرد. با کمک آرایشگر لباسش را پوشید. بماند که چهقدر پول بابت پارچه این لباس و تور رفت. از شش ماه قبل چنین طرحی را به خیاط سفارش داده بود و برایش آماده کرده بودند. کمی ابریشم هم در ج*ن*س پارچه به کار رفته بود. کمرش تنگ بود و آستینها در عین پوشیدگی روی شانه قرار میگرفتند و یقه لباس هم قایقی بود. از رختکن که بیرون زد صدای سوت ترانه با هلهله مادرش بلند شد. از خجالت سرش را زیر انداخت. ترانه با جیغ بغلش کرد و همراه با بغضی که در صدایش نشسته بود گفت:
- داری ازدواج میکنی خواهری. نری جنوب من رو فراموش کنی ها؟
کم مانده بود اشکش دربیاید.
- دیوونه! نمیرم که تا ابد بمونم! باز هم میام.
کد:
به دنبال حرفش شروع به آه و ناله کرد. جلوی پدر نفرین نمیکرد؛ ولی از درون معلوم بود تا چه حد در حال حرص خوردن است. سری به تاسف تکان داد و دست در جیب شلوار خانگیاش فرو کرد.
- آخه مادر من، چه دشمنی با اون دختر داری؟ شیرزاد چوب اشتباهات خودش رو خورد، حالا هم باید بفهمه و زندگی خودش رو درست کنه، بچه که نیست!
آقا مهدی نگاه از تلویزیون گرفت و با پوزخند سکوتش را شکست:
- به کی میگی پسر؟ همین بچه رو مادرت اینجوری بار آورد. از بس هر بار گند زد تا خواستم یه حرفی بزنم جلوم رو گرفت که جوونه، باید خوش بگذرونه. کو؟ نتیجهاش شد این.
ناهید خانم مثل همیشه حقبهجانب، به طرفداری از پسرش گفت:
- مهدی یه چی میگی ها! همهاش زیر سر اون خواهرته، از اول دام پهن کرد اینجا، وگرنه پسرم عاقل، سرش گرم زندگی خودش بود.
کلافه از سالن خارج شد تا بیش از این شاهد بحثشان نباشد. تا صبح هم اگر کسی کارشان نداشت کلکل میکردند، آخرش هم بینتیجه میماند. منطق مادرش از کار افتاده بود. همه از عشق شیرزاد به نازگل خبر داشتند. از همان بچگی یه پایش خانه بود و یه پایش خانهی عمه مریم. اوایل، همه او و نازگل را دوقلو صدا میزدند، از بس طاقت دوری همدیگر را نداشتند؛ اما کمکم عشقی در دلشان جوانه زد که آخر سر فقط به خودشان آسیب زد و بس. ر*اب*طهی چندان گرمی با برادرش نداشت؛ اما هر چه بود از یک خون بودند، آرامشش برایش مهم بود. امیدوار بود حداقل یکی از دخترانی که خانوادهاش برایش انتخاب کرده بودند را قبول کند تا لااقل سرش گرم زندگی شود.
***
بالاخره آن روز موعود فرا رسید. بعد از دو سال نامزدی قرار بود امشب ازدواجشان رسمی شود. چهقدر سختی کشیده بودند تا به این مرحله از زندگی رسیدند. همه موانع و مشکلات را پشت سر نهادند، این وسط عشقشان روزبهروز بیشتر از قبل میشد. ذوق وصف ناشدنی داشت، فقط کمی مضطرب بود که آن هم طبیعی به نظر میآمد. قرصهایی که دکتر برایش تجویز کرده بود را صبح خورده بود و از این بابت نگرانی نداشت، فقط دکترش سفارش کرده بود که بیش از حد هیجانزده نشود. سیاوش هم از آن روز به بعد بیشتر از قبل مراقبش بود. غمش را نشان نمیداد؛ اما او از چشمانش همه چیز را میخواند. گاهی وقتها نصفهشب که از خواب میپرید و با جای خالیاش مواجه میشد، میدید که توی تراس با خودش خلوت میکرد. شانههای لرزان مرد زندگیاش از درد قلبش بیشتر بود. آهی کشید و حواسش را به صحبتهای آرایشگرش داد. دختر جوان و بذلهگویی بود که با مهارت خاصی مشغول درست کردنش بود و در این بین، فکش هم دائم میجنبید. لبخند روی لبانش آمد. :«بیچاره شوهرش، شب که میاد خونه لال میشینه حرفهای زنش رو گوش میده.» بعد از اتمام کارش از او خواست چشمانش را باز کند. خوابش میآمد از بس یکجا نشسته بود. سرش را بالا آورد و از داخل آینهی بزرگ روبهرویش به چهرهاش خیره شد. مثل بقیه نه تعجب کرد و نه دهانش باز ماند. آرایشگر حرفهای بود و چنان میکاپ ساده و لایتی روی صورتش پیاده کرده بود که قیافهاش به جای اینکه تغییر کند زیباییش دوچندان شده بود. موهایش را مدل فرحی بالای سرش جمع کرده بود. هیچ فکر نمیکرد چنین مدل مویی اینقدر به او بیاید. گردنبند زمردیاش که قبل از ازدواج، سیاوش به او هدیه داده بود در گر*دن کشیدهاش حسابی میدرخشید و خودنمایی میکرد. با کمک آرایشگر لباسش را پوشید. بماند که چهقدر پول بابت پارچه این لباس و تور رفت. از شش ماه قبل چنین طرحی را به خیاط سفارش داده بود و برایش آماده کرده بودند. کمی ابریشم هم در ج*ن*س پارچه به کار رفته بود. کمرش تنگ بود و آستینها در عین پوشیدگی روی شانه قرار میگرفتند و یقه لباس هم قایقی بود. از رختکن که بیرون زد صدای سوت ترانه با هلهله مادرش بلند شد. از خجالت سرش را زیر انداخت. ترانه با جیغ بغلش کرد و همراه با بغضی که در صدایش نشسته بود گفت:
- داری ازدواج میکنی خواهری. نری جنوب من رو فراموش کنی ها؟
کم مانده بود اشکش دربیاید.
- دیوونه! نمیرم که تا ابد بمونم! باز هم میام.