• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

در حال پیشرفت رمان شولای برفی | اثر لیلا مرادی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
400
لایک‌ها
1,479
امتیازها
73
کیف پول من
6,287
Points
467
صدایش آزاردهنده بود؟ نفس‌بریده زیر ل*ب نالید:
- دارم می‌میرم.
با خشونت چانه‌ی لرزانش را گرفت.
- چرند نگو! چته تو؟ نفس بکش.
لحن تلخش اشک‌هایش را روان کرد. خبر نداشت از مریضی‌اش؟ داشت خودکشی می‌کرد! زنده ماندنش به درد هیچ‌کَس نمی‌خورد. لبخند کم‌رنگی میان اشک زد و به تیله‌های سبز و شاکی‌اش خیره شد.
- خوشگل بود؟
شیرزاد سردرگم و کلافه دست یخ‌زده‌اش را گرفت‌.
- هذیون میگی! چرا این‌قدر سردی؟
تلخ خندید.
- ازم…ازم… بیشتر دو... دوست داره؟
رنگ نگاهش عوض شد. لحنش آرام بود و خسته.
- آروم باش. چی میگی تو؟
عطر مردانه‌اش را با تمام وجودش بلعید. نفس‌نفس می‌زد و کلمات به زور از دهانش خارج میشد.
- دوستش… داری…‌ مگه‌‌‌‌‌‌... .
دستش برای باز کردن شال نازک آبی‌اش به سمتش دراز شد.
- نفس تنگی گرفتی، هیچی نگو.
باز هم لبخند زد، با چشمانی پرآب. اگر قرار بود این آخرین سکانس زندگی‌اش باشد، باید برای یک‌ بار هم که شده اسمش را صدا می‌زد.
- شیرزاد؟
دستش در هوا معلق ماند. شوکه به دخترک که صورتش عین گچ دیوار سفید بود خیره شد. با سی و دو سال سن ترسید، وحشت به جانش افتاد. تمام فکرهایش را پس زد و دخترک را از جا بلند کرد.
- می‌برمت دکتر، یه ذره دووم بیار لعنتی!
اشک از گوشه‌ی چشمش ریخت. آرام نالید:
- حالم خوبه.
نگاه بدی به صورتش انداخت و به سمت اتومبیلش که گوشه‌ی ساختمانی پارک شده بود گام برداشت. درب سمت شاگرد را باز کرد و دخترک را صندلی جلو نشاند، خودش هم پشت فرمان نشست. چرا دستانش این‌قدر می‌لرزید؟ حتی نمی‌توانست ماشینش را روشن کند. فرشته با صدای ضعیف و خفه‌ای اسمش را دوباره صدا زد:
- شیرزاد؟
کنترلش را از دست داد و محکم روی فرمان کوبید.
- خفه شو، خفه شو لعنتی! شیرزاد مرد.
نفسش بالا نیامد، بی‌رمق هق زد. با دستانی لرزان اسپری‌اش را از داخل کیفش بیرون کشید و جلوی دهانش گرفت. شیرزاد نگاهش قفل اسپری درون دستش بود. سوئیچ میان مشتش فشرده شد؛ سوزشش را احساس نکرد. دخترک برای ذره‌ای نفس کشیدن داشت جان می‌داد و نمی‌خواست از اسپری‌اش استفاده کند؟! خون در رگ‌هایش جاری شد. نفس به سی*ن*ه‌اش برگشت. ضربان تند و نامرتبش حالا داشت منظم میشد. این دردها شیره‌ی جانش را می‌گرفتند. دهانش خشک و تلخ شده بود. آهسته از میان ل*ب‌های خشک شده‌اش واژه آب را گنگ و ضعیف زمزمه کرد. شیرزاد به خودش آمد. خم شد و از صندلی عقب بطری آبش را به سمتش گرفت.
- بگیر، دهنیه ولی.
مهم نبود، آن‌قدر تشنه‌اش بود که یک نفس آب را سر کشید. در این مدت شیرزاد چشم از او برنمی‌داشت؛ با اخم ریزی به حرکاتش خیره بود. درب بطری را بست و پشت ل*ب خیس شده‌اش را پاک کرد.
- ممنون‌.
چشم تنگ کرد.
- تو آسم داری؟
نگاه دزدید و از جواب دادن سوالش طفره رفت. مصرانه خودش را به سمتش کشید و دست زیر چانه‌اش نشاند.
- ببینمت؟ چرا نخواستی از اسپری استفاده کنی؟
بدنش هنوز بی‌حال و سر بود. دوست داشت کمی بخوابد.
- باید برم خونه، خسته‌ام.
فشار انگشتانش بیشتر شد.
- منم خسته‌ام، می‌فهمی این رو اصلاً؟ یکهو از کجا پیدات شد هان؟ تو کی بودی؟ چطور اومدی توی زندگیم؟ چرا اومدی این‌جا؟
مزاحمش شده بود؟ ل*ب‌هایش لرزید. چرا مراعات نمی‌کرد؟ باز تبر گرفته بود و به تن کوفته‌اش می‌کوبید؛ به خدا که زدن نداشت.
- میرم، دیگه نمیام؛ فقط‌… فقط…
اومده… .
کد:
صدایش آزاردهنده بود؟ نفس‌بریده زیر ل*ب نالید:
- دارم می‌میرم.
با خشونت چانه‌ی لرزانش را گرفت.
- چرند نگو! چته تو؟ نفس بکش.
لحن تلخش اشک‌هایش را روان کرد. خبر نداشت از مریضی‌اش؟ داشت خودکشی می‌کرد! زنده ماندنش به درد هیچ‌کَس نمی‌خورد. لبخند کم‌رنگی میان اشک زد و به تیله‌های سبز و شاکی‌اش خیره شد.
- خوشگل بود؟
شیرزاد سردرگم و کلافه دست یخ‌زده‌اش را گرفت‌.
- هذیون میگی! چرا این‌قدر سردی؟
تلخ خندید.
- ازم…ازم… بیشتر دو... دوست داره؟
رنگ نگاهش عوض شد. لحنش آرام بود و خسته.
- آروم باش. چی میگی تو؟
عطر مردانه‌اش را با تمام وجودش بلعید. نفس‌نفس می‌زد و کلمات به زور از دهانش خارج میشد.
- دوستش… داری…‌ مگه‌‌‌‌‌‌... .
دستش برای باز کردن شال نازک آبی‌اش به سمتش دراز شد.
- نفس تنگی گرفتی، هیچی نگو.
باز هم لبخند زد، با چشمانی پرآب. اگر قرار بود این آخرین سکانس زندگی‌اش باشد، باید برای یک‌ بار هم که شده اسمش را صدا می‌زد.
- شیرزاد؟
دستش در هوا معلق ماند. شوکه به دخترک که صورتش عین گچ دیوار سفید بود خیره شد. با سی و دو سال سن ترسید، وحشت به جانش افتاد. تمام فکرهایش را پس زد و دخترک را از جا بلند کرد.
- می‌برمت دکتر، یه ذره دووم بیار لعنتی!
اشک از گوشه‌ی چشمش ریخت. آرام نالید:
- حالم خوبه.
نگاه بدی به صورتش انداخت و به سمت اتومبیلش که گوشه‌ی ساختمانی پارک شده بود گام برداشت. درب سمت شاگرد را باز کرد و دخترک را صندلی جلو نشاند، خودش هم پشت فرمان نشست. چرا دستانش این‌قدر می‌لرزید؟ حتی نمی‌توانست ماشینش را روشن کند. فرشته با صدای ضعیف و خفه‌ای اسمش را دوباره صدا زد:
- شیرزاد؟
کنترلش را از دست داد و محکم روی فرمان کوبید.
- خفه شو، خفه شو لعنتی! شیرزاد مرد.
نفسش بالا نیامد، بی‌رمق هق زد. با دستانی لرزان اسپری‌اش را از داخل کیفش بیرون کشید و جلوی دهانش گرفت. شیرزاد نگاهش قفل اسپری درون دستش بود. سوئیچ میان مشتش فشرده شد؛ سوزشش را احساس نکرد. دخترک برای ذره‌ای نفس کشیدن داشت جان می‌داد و نمی‌خواست از اسپری‌اش استفاده کند؟! خون در رگ‌هایش جاری شد. نفس به سی*ن*ه‌اش برگشت. ضربان تند و نامرتبش حالا داشت منظم میشد. این دردها شیره‌ی جانش را می‌گرفتند. دهانش خشک و تلخ شده بود. آهسته از میان ل*ب‌های خشک شده‌اش واژه آب را گنگ و ضعیف زمزمه کرد. شیرزاد به خودش آمد. خم شد و از صندلی عقب بطری آبش را به سمتش گرفت.
- بگیر، دهنیه ولی.
مهم نبود، آن‌قدر تشنه‌اش بود که یک نفس آب را سر کشید. در این مدت شیرزاد چشم از او برنمی‌داشت؛ با اخم ریزی به حرکاتش خیره بود. درب بطری را بست و پشت ل*ب خیس شده‌اش را پاک کرد.
- ممنون‌.
چشم تنگ کرد.
- تو آسم داری؟
نگاه دزدید و از جواب دادن سوالش طفره رفت. مصرانه خودش را به سمتش کشید و دست زیر چانه‌اش نشاند.
- ببینمت؟ چرا نخواستی از اسپری استفاده کنی؟
بدنش هنوز بی‌حال و سر بود. دوست داشت کمی بخوابد.
- باید برم خونه، خسته‌ام.
فشار انگشتانش بیشتر شد.
- منم خسته‌ام، می‌فهمی این رو اصلاً؟ یکهو از کجا پیدات شد هان؟ تو کی بودی؟ چطور اومدی توی زندگیم؟ چرا اومدی این‌جا؟
مزاحمش شده بود؟ ل*ب‌هایش لرزید. چرا مراعات نمی‌کرد؟ باز تبر گرفته بود و به تن کوفته‌اش می‌کوبید؛ به خدا که زدن نداشت.
- میرم، دیگه نمیام؛ فقط‌… فقط…
اومده… .
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
400
لایک‌ها
1,479
امتیازها
73
کیف پول من
6,287
Points
467
با نزدیک شدنش حرف در دهانش ماسید. مجبور شد به صندلی بچسبد. با دست به سی*ن*ه‌اش کوبید تا از او جدا شود، دریغ از یک اینچ فاصله. قطره اشکی روی استخوان گونه‌اش نشست. چشمانش دریایی از خون بود.
- بسه، بسه نریز دیوونه! شیرزاد رو داغون کردی، بسه.
بغض انباشته شده توی گلویش را سخت فرو داد.
- می‌خوای ازدواج کنی.
چشمانش روی تک‌تک اجزای صورتش دو‌دو می‌زد.
- نه. کی گفته؟
قلبش از این ن*زد*یک*ی هیجان گرفته بود؛ اما چیزی این وسط مانع میشد.
- ولم کن تو رو خدا.
بی‌توجه تره‌ای از موهای فر درشتش را زیر بینی‌اش گرفت و عمیق بو کشید. پلک به‌هم بست.
- نمی‌تونم، نمی‌شه، نمی‌ذاری‌.
آخرش را با حرص کشید که باعث شد چانه‌اش بلرزد.
- میرم، به خدا دیگه من رو نمی‌بینی.
خوشش نیامد، تلخ شد. نگاه تیزش را به چشمان مات مشکی‌اش داد.
- کجا بری؟
زیر هر دو چشمش دست کشید.
- مگه می‌ذارم؟!
دستش را پس زد.
- اشتباه‌ست. درست نیست، غلطه.
گفت و هق زد. شاکی و پرخشونت مچ دستش را گرفت. هنوز این مرد کله‌شق را نشناخته بود.
- نمی‌ذارم بری، حالا که اومدی نه.
خسته از این همه کشمکش، شالش را سر انداخت. مچ دستش را از حصار انگشتانش آزاد کرد و دست به دست‌گیره گرفت. شیرزاد خوب قصدش را فهمید. از پشت یقه مانتویش را کشید و هم‌زمان قفل مرکزی را زد.
- کجا؟ مگه هنوز اجازه دادم؟
ناتوان و سرخورده تقلا کرد خودش را از چنگال دستش نجات دهد. مشت‌های کم‌جانش روی بازو و سی*ن*ه ستبرش فرود می‌آمد.
- چی از جونم می‌خوای؟ تو یه دروغگویی!
من خرم، ساده‌ام، زود گول می‌خورم. از این بیشتر بهم زخم نزن‌.
صدایش از فرط گریه می‌لرزید. شیرزاد در مقابل ضربه‌هایش مقاومتی نمی‌کرد. دخترک دیگر نایی برایش نمانده بود. آخ از این نفس لعنتی! گریه که می‌کرد بدتر میشد. از این ضعف حرصش گرفت. هیچ روزنه فراری نداشت. سرفه‌اش گرفت. شیرزاد سریع به خودش جنبید و از داخل کیفش اسپری‌اش را بیرون کشید، جلوی دهانش گرفت.
- لعنت به من، لعنت! نفس بکش، نفس بکش.
سی*ن*ه‌اش به خس‌خس افتاد. شیرزاد تعلل نکرد و گره شال دخترک را باز کرد.
- جانم؟ جان؟ چته تو؟ الان خوب میشی عزیزم.
جسم بی‌حالش جانی برای هلهله کردن نداشت. این مرد نگرانش بود، تیله‌های سبزش می‌لرزید. حتی جلوی نوازش‌هایش را نمی‌توانست بگیرد. محرمش نبود درست؛ اما نگاه این مرد هرز نبود، فقط می‌خواست نفس رفته‌اش را به او برگرداند. شیشه‌های ماشین دودی بود؛ وگرنه حتماً مردم فکر بد می‌کردند. دیگر مغزشان به این‌جا خطور نمی‌کرد که دخترک داشت جلوی چشمان مرد جان می‌داد.
در این دقایقی که نوازشش می‌کرد، حتی یک نیم‌نگاه هم به صورتش نمی‌انداخت. دست زیر چانه‌ی گردش گذاشت. هرم نفس‌های داغش روی صورتش پخش میشد.
- خوبی؟
روی سر بالا گرفتن نداشت. فقط توانست آهسته و کوتاه جوابش را بدهد.
- آره.
راه نفسش که باز شد، خجالت‌زده دستش را پس زد و شال قهوه‌ایش را روی موهای ژولیده‌اش مرتب کرد. شیرزاد کمی در همان حالت نگاهش کرد و بعد از دخترک فاصله گرفت.
- می‌برمت دکتر.
خواست مخالفت کند که با نگاهش حرفش را خورد. سر به زیر انداخت و دستان عرق کرده‌اش را به‌هم چسباند. بوی عطر تلخ و گرانش تمام مشامش را پر کرده بود. اگر به او می‌گفتند نفسش تا یک دقیقه‌ دیگر قطع می‌شود راضی بود. بی‌حسرت باید لحظه‌لحظه‌ی این سکانس را در ذهنش ضبط می‌کرد و برای خودش خیال‌بافی می‌کرد.
کد:
با نزدیک شدنش حرف در دهانش ماسید. مجبور شد به صندلی بچسبد. با دست به سی*ن*ه‌اش کوبید تا از او جدا شود، دریغ از یک اینچ فاصله. قطره اشکی روی استخوان گونه‌اش نشست. چشمانش دریایی از خون بود.
- بسه، بسه نریز دیوونه! شیرزاد رو داغون کردی، بسه.
بغض انباشته شده توی گلویش را سخت فرو داد.
- می‌خوای ازدواج کنی.
چشمانش روی تک‌تک اجزای صورتش دو‌دو می‌زد.
- نه. کی گفته؟
قلبش از این ن*زد*یک*ی هیجان گرفته بود؛ اما چیزی این وسط مانع میشد.
- ولم کن تو رو خدا.
بی‌توجه تره‌ای از موهای فر درشتش را زیر بینی‌اش گرفت و عمیق بو کشید. پلک به‌هم بست.
- نمی‌تونم، نمی‌شه، نمی‌ذاری‌.
آخرش را با حرص کشید که باعث شد چانه‌اش بلرزد.
- میرم، به خدا دیگه من رو نمی‌بینی.
خوشش نیامد، تلخ شد. نگاه تیزش را به چشمان مات مشکی‌اش داد.
- کجا بری؟
زیر هر دو چشمش دست کشید.
- مگه می‌ذارم؟!
دستش را پس زد.
- اشتباه‌ست. درست نیست، غلطه.
گفت و هق زد. شاکی و پرخشونت مچ دستش را گرفت. هنوز این مرد کله‌شق را نشناخته بود.
- نمی‌ذارم بری، حالا که اومدی نه.
خسته از این همه کشمکش، شالش را سر انداخت. مچ دستش را از حصار انگشتانش آزاد کرد و دست به دست‌گیره گرفت. شیرزاد خوب قصدش را فهمید. از پشت یقه مانتویش را کشید و هم‌زمان قفل مرکزی را زد.
- کجا؟ مگه هنوز اجازه دادم؟
ناتوان و سرخورده تقلا کرد خودش را از چنگال دستش نجات دهد. مشت‌های کم‌جانش روی بازو و سی*ن*ه ستبرش فرود می‌آمد.
- چی از جونم می‌خوای؟ تو یه دروغگویی!
من خرم، ساده‌ام، زود گول می‌خورم. از این بیشتر بهم زخم نزن‌.
صدایش از فرط گریه می‌لرزید. شیرزاد در مقابل ضربه‌هایش مقاومتی نمی‌کرد. دخترک دیگر نایی برایش نمانده بود. آخ از این نفس لعنتی! گریه که می‌کرد بدتر میشد. از این ضعف حرصش گرفت. هیچ روزنه فراری نداشت. سرفه‌اش گرفت. شیرزاد سریع به خودش جنبید و از داخل کیفش اسپری‌اش را بیرون کشید، جلوی دهانش گرفت.
- لعنت به من، لعنت! نفس بکش، نفس بکش.
سی*ن*ه‌اش به خس‌خس افتاد. شیرزاد تعلل نکرد و گره شال دخترک را باز کرد.
- جانم؟ جان؟ چته تو؟ الان خوب میشی عزیزم.
جسم بی‌حالش جانی برای هلهله کردن نداشت. این مرد نگرانش بود، تیله‌های سبزش می‌لرزید. حتی جلوی نوازش‌هایش را نمی‌توانست بگیرد. محرمش نبود درست؛ اما نگاه این مرد هرز نبود، فقط می‌خواست نفس رفته‌اش را به او برگرداند. شیشه‌های ماشین دودی بود؛ وگرنه حتماً مردم فکر بد می‌کردند. دیگر مغزشان به این‌جا خطور نمی‌کرد که دخترک داشت جلوی چشمان مرد جان می‌داد.
در این دقایقی که نوازشش می‌کرد، حتی یک نیم‌نگاه هم به صورتش نمی‌انداخت. دست زیر چانه‌ی گردش گذاشت. هرم نفس‌های داغش روی صورتش پخش میشد.
- خوبی؟
روی سر بالا گرفتن نداشت. فقط توانست آهسته و کوتاه جوابش را بدهد.
- آره.
راه نفسش که باز شد، خجالت‌زده دستش را پس زد و شال قهوه‌ایش را روی موهای ژولیده‌اش مرتب کرد. شیرزاد کمی در همان حالت نگاهش کرد و بعد از دخترک فاصله گرفت.
- می‌برمت دکتر.
خواست مخالفت کند که با نگاهش حرفش را خورد. سر به زیر انداخت و دستان عرق کرده‌اش را به‌هم چسباند. بوی عطر تلخ و گرانش تمام مشامش را پر کرده بود. اگر به او می‌گفتند نفسش تا یک دقیقه‌ دیگر قطع می‌شود راضی بود. بی‌حسرت باید لحظه‌لحظه‌ی این سکانس را در ذهنش ضبط می‌کرد و برای خودش خیال‌بافی می‌کرد.
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
400
لایک‌ها
1,479
امتیازها
73
کیف پول من
6,287
Points
467
خبر داشت که هم درد بود و هم درمان؟ این قلبی که مثل گنجشک تند‌تند می‌تپید، وصله شده بود به جانش و بس. عجیب بود، نفسش باز تنگ بود؛ اما لبخند می‌زد. شیرزاد اخم می‌کرد و او مثل دیوانه‌ها میان لبخند اشک می‌ریخت. بگذار همه فکر کنند عقلش زایل شده. مگر چند بار در عمرش عاشق میشد؟ چند مرد در دنیا دستش را می‌گرفت و موهای فرش را از جلوی صورتش کنار می‌زد؟ این زل زدن به چشم‌های سیاهش برایش خوشایند بود. گر می‌گرفت، گرم و سرد میشد. اصلاً خبر داشت چه زلزله‌ای در وجودش ریخته بود؟
آن شب تا صبح بیدار ماند و رویا دید. ازدواج نکرده بود، پس می‌توانست کمی خوشبین باشد به این عشق تازه جوانه زده؛ ریشه‌اش که محکم باشد غمی نبود.
***
آن روز برخلاف باورش سیاوش زود به خانه آمد. از سر و وضعش آشفتگی می‌بارید. مدتی بود که دائم در خودش بود و عجیب به فکر فرو می‌رفت، او هم می‌گذاشت به حساب کار کردن زیادش در آن شرکت. دو فنجان چای ریخت و همراه سوهان به سالن برگشت. با همان لباس‌های بیرون روی کاناپه نشسته بود و سرش را به پشتی‌اش تکیه داده بود. دلش ریخت. کنارش نشست و سینی را روی میز گذاشت. حتی با حضورش هم واکنشی از خودش نشان نداد. دستش را به پیشانی‌اش رساند. از داغی‌اش ل*ب گزید و نگران گفت:
- تب داری سیا! باید برات جوشونده درست کنم.
تا خواست از روی کاناپه بلند شود، مچ دستش اسیر انگشتانش شد.
- نمی‌خواد، بشین باهات کار دارم.
متعجب سر جای خود برگشت و ابرو بالا انداخت. نگاه قرمز و آن چند تار موی سفید روی شقیقه‌اش که عجیب بین خرمن موهای سیاهش قصد دل‌فریبی داشت، قلبش را از هم فشرده می‌کرد. مسبب این حالش خودش و این بیماری کوفتی‌اش بود که باعث مختل شدن زندگی‌اش شده بود.
- چی‌ می‌خوای بگی؟ لباس‌هات رو هم که عوض نکردی. یه دوش بگیری حالت جا میاد.
لبخند غمگینش به قلبش رسید و سردش کرد. چرا نگاه از محبوبش می‌گرفت؟ جدیداً هر بار از ن*زد*یک*ی با او فرار می‌کرد و حالا می‌خواست چه صحبتی با او کند؟ آرنجش را به کاسه‌ی زانویش تکیه داد و گوشه‌ی چشمش را فشرد.
- داروهات رو خوردی؟
از این سوال حرصش گرفت. چینی به ابرویش داد و پوفی کشید.
- فقط بلدی این‌ها رو بگی؟ نمی‌ذاری که سر کار برم. یه مریضی کوچیک رو چرا بزرگش می‌کنی آخه؟
دید که شانه‌اش لرزید‌، دید که سیبک گلویش تکان خورد و د*ه*ان باز کرد چیزی بگوید؛ اما انگار وسط راه پشیمان شد که ل*ب فرو بست. ته دلش خالی شد. منگ و گیج صدایش زد:
- سیاوش؟
جوابش را با جان داد، مثل همیشه. سعی کرد خوددار باشد؛ اما چرا دست و پای خودش را گم کرده بود؟ با لبه‌ی پیراهن چین‌دارش ور رفت.
- چی‌شده سیا؟ یه چیزی هست که نمی‌گی!
چرا او را از سردرگمی نجات نمی‌داد؟ نزدیکش شد، دست دور شانه‌‌ی ظریفش پیچید. نگاهش نکرد، باید یک جور دلخوری‌اش را بروز می‌داد.
- آخه لامصب! امروز اومدم خونه، یه نگاه به این مردت بنداز بذار خستگی از تنم در بره.
بغضش را با هزار ضرب و زوری بود پس زد.
- دست پیش نگیر. من که خر نیستم! دائم توی تراس تلفنی حرف می‌زنی. چند وقته مخفی کاری می‌کنی. کم کاری از خودته آقا.
لرزش صدایش قابل کنترل نبود. تحمل نیاورد، از چانه‌اش گرفت و سرش را به سمتش برگرداند.
- قبلاً از این حرف‌ها نمی‌زدی!
بی‌توجه به لحن طلب‌کارانه‌اش کاسه‌ی صبرش ل*ب‌ریز شد. خودش را از حصار دستانش آزاد کرد و از جا برخاست.
- قبلاً این‌قدر حساس نبودی! سیا از وقتی که اومدیم هر بار به یه بهونه‌ای نمی‌ذاری دنبال کار بگردم. یادت رفته چه قولی بهم دادی؟ من هم آدمم خب، تک و تنها توی این چهاردیواری دلم پوسید.
انگار انتظار نداشت چنین حرفی بزند، به یکباره کنترلش را از دست داد.
- من بی‌وجود به فکرتم زن! تو وضعیتت نرمال نیست، چرا متوجه نیستی؟
انگار یک سطل آب یخ رویش ریخته باشند. خودش هم فهمید که خ*را*ب کرده است. برق ندامت میان چشمانش روشن شد. زیر ل*ب چیزی گفت و عصبی از جایش بلند شد. بی‌توجه به جسم خشک شده‌اش از کنارش رد شد که آهسته، در حالی که صدایش از ته چاه بیرون می‌آمد ل*ب باز کرد:
- وضعیت من چشه سیاوش؟
کد:
خبر داشت که هم درد بود و هم درمان؟ این قلبی که مثل گنجشک تند‌تند می‌تپید، وصله شده بود به جانش و بس. عجیب بود، نفسش باز تنگ بود؛ اما لبخند می‌زد. شیرزاد اخم می‌کرد و او مثل دیوانه‌ها میان لبخند اشک می‌ریخت. بگذار همه فکر کنند عقلش زایل شده. مگر چند بار در عمرش عاشق میشد؟ چند مرد در دنیا دستش را می‌گرفت و موهای فرش را از جلوی صورتش کنار می‌زد؟ این زل زدن به چشم‌های سیاهش برایش خوشایند بود. گر می‌گرفت، گرم و سرد میشد. اصلاً خبر داشت چه زلزله‌ای در وجودش ریخته بود؟
آن شب تا صبح بیدار ماند و رویا دید. ازدواج نکرده بود، پس می‌توانست کمی خوشبین باشد به این عشق تازه جوانه زده؛ ریشه‌اش که محکم باشد غمی نبود.
***
آن روز برخلاف باورش سیاوش زود به خانه آمد. از سر و وضعش آشفتگی می‌بارید. مدتی بود که دائم در خودش بود و عجیب به فکر فرو می‌رفت، او هم می‌گذاشت به حساب کار کردن زیادش در آن شرکت. دو فنجان چای ریخت و همراه سوهان به سالن برگشت. با همان لباس‌های بیرون روی کاناپه نشسته بود و سرش را به پشتی‌اش تکیه داده بود. دلش ریخت. کنارش نشست و سینی را روی میز گذاشت. حتی با حضورش هم واکنشی از خودش نشان نداد. دستش را به پیشانی‌اش رساند. از داغی‌اش ل*ب گزید و نگران گفت:
- تب داری سیا! باید برات جوشونده درست کنم.
تا خواست از روی کاناپه بلند شود، مچ دستش اسیر انگشتانش شد.
- نمی‌خواد، بشین باهات کار دارم.
متعجب سر جای خود برگشت و ابرو بالا انداخت. نگاه قرمز و آن چند تار موی سفید روی شقیقه‌اش که عجیب بین خرمن موهای سیاهش قصد دل‌فریبی داشت، قلبش را از هم فشرده می‌کرد. مسبب این حالش خودش و این بیماری کوفتی‌اش بود که باعث مختل شدن زندگی‌اش شده بود.
- چی‌ می‌خوای بگی؟ لباس‌هات رو هم که عوض نکردی. یه دوش بگیری حالت جا میاد.
لبخند غمگینش به قلبش رسید و سردش کرد. چرا نگاه از محبوبش می‌گرفت؟ جدیداً هر بار از ن*زد*یک*ی با او فرار می‌کرد و حالا می‌خواست چه صحبتی با او کند؟ آرنجش را به کاسه‌ی زانویش تکیه داد و گوشه‌ی چشمش را فشرد.
- داروهات رو خوردی؟
از این سوال حرصش گرفت. چینی به ابرویش داد و پوفی کشید.
- فقط بلدی این‌ها رو بگی؟ نمی‌ذاری که سر کار برم. یه مریضی کوچیک رو چرا بزرگش می‌کنی آخه؟
دید که شانه‌اش لرزید‌، دید که سیبک گلویش تکان خورد و د*ه*ان باز کرد چیزی بگوید؛ اما انگار وسط راه پشیمان شد که ل*ب فرو بست. ته دلش خالی شد. منگ و گیج صدایش زد:
- سیاوش؟
جوابش را با جان داد، مثل همیشه. سعی کرد خوددار باشد؛ اما چرا دست و پای خودش را گم کرده بود؟ با لبه‌ی پیراهن چین‌دارش ور رفت.
- چی‌شده سیا؟ یه چیزی هست که نمی‌گی!
چرا او را از سردرگمی نجات نمی‌داد؟ نزدیکش شد، دست دور شانه‌‌ی ظریفش پیچید. نگاهش نکرد، باید یک جور دلخوری‌اش را بروز می‌داد.
- آخه لامصب! امروز اومدم خونه، یه نگاه به این مردت بنداز بذار خستگی از تنم در بره.
بغضش را با هزار ضرب و زوری بود پس زد.
- دست پیش نگیر. من که خر نیستم! دائم توی تراس تلفنی حرف می‌زنی. چند وقته مخفی کاری می‌کنی. کم کاری از خودته آقا.
لرزش صدایش قابل کنترل نبود. تحمل نیاورد، از چانه‌اش گرفت و سرش را به سمتش برگرداند.
- قبلاً از این حرف‌ها نمی‌زدی!
بی‌توجه به لحن طلب‌کارانه‌اش کاسه‌ی صبرش ل*ب‌ریز شد. خودش را از حصار دستانش آزاد کرد و از جا برخاست.
- قبلاً این‌قدر حساس نبودی! سیا از وقتی که اومدیم هر بار به یه بهونه‌ای نمی‌ذاری دنبال کار بگردم. یادت رفته چه قولی بهم دادی؟ من هم آدمم خب، تک و تنها توی این چهاردیواری دلم پوسید.
انگار انتظار نداشت چنین حرفی بزند، به یکباره کنترلش را از دست داد.
- من بی‌وجود به فکرتم زن! تو وضعیتت نرمال نیست، چرا متوجه نیستی؟
انگار یک سطل آب یخ رویش ریخته باشند. خودش هم فهمید که خ*را*ب کرده است. برق ندامت میان چشمانش روشن شد. زیر ل*ب چیزی گفت و عصبی از جایش بلند شد. بی‌توجه به جسم خشک شده‌اش از کنارش رد شد که آهسته، در حالی که صدایش از ته چاه بیرون می‌آمد ل*ب باز کرد:
- وضعیت من چشه سیاوش؟
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
400
لایک‌ها
1,479
امتیازها
73
کیف پول من
6,287
Points
467
مظلومیت دخترک کمرش را خم می‌‌کرد. همان‌جا نرسیده به راهروی خانه فرو ریخت و با زانو روی زمین فرود آمد. قلبش نامنظم خودش را به دیواره‌ی سی*ن*ه‌اش می‌کوبید. با چند قدم سست خودش را به او رساند و پشت سرش نشست. رعب و وحشت بدنش را به رعشه انداخت.
- من که حالم خوبه!
جواب ندادنش بیشتر این دل وا مانده‌اش را به هول و ولا می‌انداخت. خودش را به او نزدیک کرد. از یقه‌‌ی پیراهن سفیدش گرفت. مرد مقابلش پلک به رویش می‌بست. نفس‌هایش صدادار و سنگین از سی*ن*ه‌اش خارج می‌شدند.
- تو رو خدا باهام حرف بزن، داری می‌ترسونیم.
چیزی جز سکوت عایدش نمی‌شد. ناگهان قلبش تیر کشید؛ درد بدی که بدنش را ناتوان و بی‌حس کرد. دستش از روی یقه‌اش شل شد. لحظه به لحظه این درد بیشتر می‌شد. نتوانست آرام بماند، چنگ به قلبش زد و کم‌جان نالید:
- آخ!
از ناله‌ی خفیفش بالاخره چشم گشود. کمی ترسید. نگران دست روی شانه‌ی خم شده‌اش گذاشت.
- جانم؟ حالت خوب نیست؟
در همان وضعیت با‌ حرص و بغض سر بالا آورد و از لمس شدنش ممانعت کرد.
- برو عقب، نمی‌خوام کمکم کنی؛ بذار به درد خودم بمیرم.
سر پایین می‌انداخت که چشمان ترش را نبیند؛ اما از او که نمی‌توانست چیزی را مخفی کند. این مرد یک چیزش بود! تقلایش بی‌نتیجه ماند. چانه‌اش را بالا گرفت و پشتش را ماساژ داد تا راه نفسش باز شود.
- بمیرم واست که این‌قدر درد می‌کشی. چرا آخه؟ چرا باید این بلا سر تو می‌اومد؟
صدای این مرد می‌لرزید. آب دهانش را قورت داد. حس می‌کرد یک اتفاقی افتاده است که سیاوش درست به او نمی‌گوید. مضطرب و نگران سرش را بالا گرفت و به نیم‌رخش خیره شد. ل*ب‌های بی‌رنگ و خشکش را از هم تکان داد.
- حرف اصلیت رو بزن.
دستش از نوازش ایستاد. نگاه سرخش را به مردمک‌های پرآب دخترک داد. این لحظه شاید یکی از سخت‌ترین موقعیت‌های زندگی‌اش بود؛ در این چند روز بارها با خودش تمرین کرده بود، مدام این صح*نه‌ها را در ذهنش ترسیم می‌کرد که چطور واقعیت را به نازگل بگوید؛ اما حالا در شرایطش قرار گرفتن متفاوت‌تر از تصورش بود. نازگل کم‌طاقت شانه‌اش را گرفت و بی‌رمق تکانش داد.
- دلم داره می‌ترکه سیا! یه چیزی بگو؟
گفت، همان چیزی که سقف بلند خانه روی سرش آوار شد. مثل این بود که از بالای کوه به ته دره سقوط کرده باشد. کلماتی که میان هق‌هق مردانه‌اش از زبانش جاری میشد جگرش را می‌سوزاند‌.
- باید عمل شی جون دلم؛ دکترت همون روز اول بهم گفت. نگفتم بهت چون عروسیمون نزدیک بود، نخواستم ناراحتت کنم.
شوکه و وق‌زده فقط چشم به دهانش دوخته بود. سیاوش سر دخترک را بر روی بازویش گذاشت و جنون‌وار جسم مچاله شده‌اش را در آغوشش فشرد.
- چیزی نیست نفسم، فقط یه عمل کوچیکه. قراره دکتر بهت داروهای جدید بده تا یه مدتی باید قبل از عمل ازشون استفاده کنی.
بدنش بیشتر از قبل تحلیل رفت. چرا تمامش نمی‌کرد؟ انگار قرار نبود از این کابوس به راحتی خلاص شود.
کد:
مظلومیت دخترک کمرش را خم می‌‌کرد. همان‌جا نرسیده به راهروی خانه فرو ریخت و با زانو روی زمین فرود آمد. قلبش نامنظم خودش را به دیواره‌ی سی*ن*ه‌اش می‌کوبید. با چند قدم سست خودش را به او رساند و پشت سرش نشست. رعب و وحشت بدنش را به رعشه انداخت.
- من که حالم خوبه!
جواب ندادنش بیشتر این دل وا مانده‌اش را به هول و ولا می‌انداخت. خودش را به او نزدیک کرد. از یقه‌‌ی پیراهن سفیدش گرفت. مرد مقابلش پلک به رویش می‌بست. نفس‌هایش صدادار و سنگین از سی*ن*ه‌اش خارج می‌شدند.
- تو رو خدا باهام حرف بزن، داری می‌ترسونیم.
چیزی جز سکوت عایدش نمی‌شد. ناگهان قلبش تیر کشید؛ درد بدی که بدنش را ناتوان و بی‌حس کرد. دستش از روی یقه‌اش شل شد. لحظه به لحظه این درد بیشتر می‌شد. نتوانست آرام بماند، چنگ به قلبش زد و کم‌جان نالید:
- آخ!
از ناله‌ی خفیفش بالاخره چشم گشود. کمی ترسید. نگران دست روی شانه‌ی خم شده‌اش گذاشت.
- جانم؟ حالت خوب نیست؟
در همان وضعیت با‌ حرص و بغض سر بالا آورد و از لمس شدنش ممانعت کرد.
- برو عقب، نمی‌خوام کمکم کنی؛ بذار به درد خودم بمیرم.
سر پایین می‌انداخت که چشمان ترش را نبیند؛ اما از او که نمی‌توانست چیزی را مخفی کند. این مرد یک چیزش بود! تقلایش بی‌نتیجه ماند. چانه‌اش را بالا گرفت و پشتش را ماساژ داد تا راه نفسش باز شود.
- بمیرم واست که این‌قدر درد می‌کشی. چرا آخه؟ چرا باید این بلا سر تو می‌اومد؟
صدای این مرد می‌لرزید. آب دهانش را قورت داد. حس می‌کرد یک اتفاقی افتاده است که سیاوش درست به او نمی‌گوید. مضطرب و نگران سرش را بالا گرفت و به نیم‌رخش خیره شد. ل*ب‌های بی‌رنگ و خشکش را از هم تکان داد.
- حرف اصلیت رو بزن.
دستش از نوازش ایستاد. نگاه سرخش را به مردمک‌های پرآب دخترک داد. این لحظه شاید یکی از سخت‌ترین موقعیت‌های زندگی‌اش بود؛ در این چند روز بارها با خودش تمرین کرده بود، مدام این صح*نه‌ها را در ذهنش ترسیم می‌کرد که چطور واقعیت را به نازگل بگوید؛ اما حالا در شرایطش قرار گرفتن متفاوت‌تر از تصورش بود. نازگل کم‌طاقت شانه‌اش را گرفت و بی‌رمق تکانش داد.
- دلم داره می‌ترکه سیا! یه چیزی بگو؟
گفت، همان چیزی که سقف بلند خانه روی سرش آوار شد. مثل این بود که از بالای کوه به ته دره سقوط کرده باشد. کلماتی که میان هق‌هق مردانه‌اش از زبانش جاری میشد جگرش را می‌سوزاند‌.
- باید عمل شی جون دلم؛ دکترت همون روز اول بهم گفت. نگفتم بهت چون عروسیمون نزدیک بود، نخواستم ناراحتت کنم.
شوکه و وق‌زده فقط چشم به دهانش دوخته بود. سیاوش سر دخترک را بر روی بازویش گذاشت و جنون‌وار جسم مچاله شده‌اش را در آغوشش فشرد.
- چیزی نیست نفسم، فقط یه عمل کوچیکه. قراره دکتر بهت داروهای جدید بده تا یه مدتی باید قبل از عمل ازشون استفاده کنی.
بدنش بیشتر از قبل تحلیل رفت. چرا تمامش نمی‌کرد؟ انگار قرار نبود از این کابوس به راحتی خلاص شود.
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
400
لایک‌ها
1,479
امتیازها
73
کیف پول من
6,287
Points
467
***
کتش را از روی دسته‌ی مبل برداشت و خواست از خانه خارج شود که صدای پرتحکم پدرش او را از رفتن باز داشت.
- وایسا، هنوز حرف‌هامون تموم نشده.
عصبی و با حرص سر جایش برگشت. دیگر کشش ادامه‌ این بحث مسخره را نداشت. موهایش را از دو طرف در چنگش فشرد و آرنجش را روی زانوهایش گذاشت.
- به چی می‌خواید برسین؟ فکر کردین اگه با اون دختره ازدواج کنم همه چی حل میشه، آره؟
ناهید خانم با این که هنوز با پسرش سرسنگین بود؛ اما ملایمت پیشه کرد و دلسوزانه کنارش نشست.
- پسرم، دردت به جونم، من و پدرت به فکر خودتیم. آخه اون دختره چیش به ما می‌خوره؟
تحمل شنیدن حرف‌های تکراری مادرش را نداشت. مثل همیشه زود جوش آورد‌.
- بسه دیگه مادر! تا الان به سازتون رقصیدم؛ اما دیگه بسه. اون دختر هر چی باشه می‌ارزه به صد تای سپیده و امثال اون‌.
شبنم گوشه‌ای نشسته بود و بحث برادر و خانواده‌اش را تماشا می‌کرد. کی قرار بود این آتش خاموش شود؟ خدا می‌دانست‌. سپیده خواهر دوستش از هر نظر به برادرش می‌خورد؛ اما حیف که شیرزاد حرف حساب در سرش نمی‌رفت. مثل همیشه ناهید خانم وقتی که دید نمی‌تواند جلوی پسرش را بگیرد شروع کرد به آه و فغان کردن؛ به در و دیوار نفرین می‌فرستاد.
- معلوم نیست نازگل چه وردی خونده که زندگیمون سیاه شده! ای من هر چی می‌کشم از دست اونه. خودش رفته با یکی دیگه، پسرم رو بدبخت و حیرون کرده.
شیرزاد تاب نیاورد و به ضرب از جایش بلند شد.
- بسه دیگه. چه ربطی به نازگل داره؟ من اون رو خیلی وقته که به سیاوش بخشیدم؛ پای اون بیچاره رو وسط نکش.
با گریه مشت به سی*ن*ه‌اش کوبید.
- تو فقط بلدی من رو خون‌ به جگر کنی. دردت چیه؟ می‌خوای آینه دق شی؟! می‌خوای اهل فامیل به ریشمون بخندن، آره؟
آقا‌مهدی کلافه از جو به وجود آمده سرش را بین دستانش فشرد.
- شبنم، بابا، برو قرصم رو از اتاق بیار.
شبنم چشمی گفت و سراسیمه از سالن خارج شد. شیرزاد با حالی خ*را*ب کنار پای مادرش زانو زد. لحنش خسته‌تر از همیشه بود.
- هیچ‌کَس رو به اندازه‌ی نازگل دوست نداشتم و ندارم؛ ولی… ‌.
مکث کرد و دستی به ته‌ریشش کشید.
- اون دختر حال بدم رو خوب می‌کنه، بهم آرامش میده مادر.
شبنم با قرص و لیوان آبی به سالن برگشت و کنار پدرش نشست.
- ما نمی‌گیم که اون دختر بده؛ اما شماها با هم خیلی فرق دارید، باید واقع‌بین بود.
گره‌‌ای بین ابرویش افتاد. همینش کم بود که از خواهرش هم حرف بخورد! ناهید خانم به دنبال حرف دخترش با‌ حرص اضافه کرد:
- زده به سرش، نمی‌دونه داره چی کار می‌کنه. یعنی من پسر بزرگم رو دستی‌دستی تقدیم اون دختره‌ی پاپتی کنم؟!
شیرزاد د*ه*ان باز کرد چیزی بگوید که پدرش دست به ریشش کشید و زودتر از او رشته‌ی کلام را به دست گرفت.
- ببین پسرم، من مثل مادرت فکر نمی‌کنم؛ اما همین‌جور بی‌گدار هم نمیشه به آب زد. خانم شفیعی کارمند خوب شرکته، به نظر نجیب و سر به زیر میاد؛ ولی ریشه خیلی مهمه پسر. ما نه پدرش رو قشنگ می‌شناسیم و نه می‌دونیم قبلاً چه‌ کاره بودند... .
شیرزاد سریع به میان حرف پدرش پرید:
- خب منم همین رو میگم، شما تحقیق کنید، اگه منطقی ازشون خوشتون نیاد حق با شماست؛ اما نمی‌شه که چون وضعشون از ما بدتره خونواده‌ی بدی باشند؟ میشه؟
کد:
***
کتش را از روی دسته‌ی مبل برداشت و خواست از خانه خارج شود که صدای پرتحکم پدرش او را از رفتن باز داشت.
- وایسا، هنوز حرف‌هامون تموم نشده.
عصبی و با حرص سر جایش برگشت. دیگر کشش ادامه‌ این بحث مسخره را نداشت. موهایش را از دو طرف در چنگش فشرد و آرنجش را روی زانوهایش گذاشت.
- به چی می‌خواید برسین؟ فکر کردین اگه با اون دختره ازدواج کنم همه چی حل میشه، آره؟
ناهید خانم با این که هنوز با پسرش سرسنگین بود؛ اما ملایمت پیشه کرد و دلسوزانه کنارش نشست.
- پسرم، دردت به جونم، من و پدرت به فکر خودتیم. آخه اون دختره چیش به ما می‌خوره؟
تحمل شنیدن حرف‌های تکراری مادرش را نداشت. مثل همیشه زود جوش آورد‌.
- بسه دیگه مادر! تا الان به سازتون رقصیدم؛ اما دیگه بسه. اون دختر هر چی باشه می‌ارزه به صد تای سپیده و امثال اون‌.
شبنم گوشه‌ای نشسته بود و بحث برادر و خانواده‌اش را تماشا می‌کرد. کی قرار بود این آتش خاموش شود؟ خدا می‌دانست‌. سپیده خواهر دوستش از هر نظر به برادرش می‌خورد؛ اما حیف که شیرزاد حرف حساب در سرش نمی‌رفت. مثل همیشه ناهید خانم وقتی که دید نمی‌تواند جلوی پسرش را بگیرد شروع کرد به آه و فغان کردن؛ به در و دیوار نفرین می‌فرستاد.
- معلوم نیست نازگل چه وردی خونده که زندگیمون سیاه شده! ای من هر چی می‌کشم از دست اونه. خودش رفته با یکی دیگه، پسرم رو بدبخت و حیرون کرده.
شیرزاد تاب نیاورد و به ضرب از جایش بلند شد.
- بسه دیگه. چه ربطی به نازگل داره؟ من اون رو خیلی وقته که به سیاوش بخشیدم؛ پای اون بیچاره رو وسط نکش.
با گریه مشت به سی*ن*ه‌اش کوبید.
- تو فقط بلدی من رو خون‌ به جگر کنی. دردت چیه؟ می‌خوای آینه دق شی؟! می‌خوای اهل فامیل به ریشمون بخندن، آره؟
آقا‌مهدی کلافه از جو به وجود آمده سرش را بین دستانش فشرد.
- شبنم، بابا، برو قرصم رو از اتاق بیار.
شبنم چشمی گفت و سراسیمه از سالن خارج شد. شیرزاد با حالی خ*را*ب کنار پای مادرش زانو زد. لحنش خسته‌تر از همیشه بود.
- هیچ‌کَس رو به اندازه‌ی نازگل دوست نداشتم و ندارم؛ ولی… ‌.
مکث کرد و دستی به ته‌ریشش کشید.
- اون دختر حال بدم رو خوب می‌کنه، بهم آرامش میده مادر.
شبنم با قرص و لیوان آبی به سالن برگشت و کنار پدرش نشست.
- ما نمی‌گیم که اون دختر بده؛ اما شماها با هم خیلی فرق دارید، باید واقع‌بین بود.
گره‌‌ای بین ابرویش افتاد. همینش کم بود که از خواهرش هم حرف بخورد! ناهید خانم به دنبال حرف دخترش با‌ حرص اضافه کرد:
- زده به سرش، نمی‌دونه داره چی کار می‌کنه. یعنی من پسر بزرگم رو دستی‌دستی تقدیم اون دختره‌ی پاپتی کنم؟!
شیرزاد د*ه*ان باز کرد چیزی بگوید که پدرش دست به ریشش کشید و زودتر از او رشته‌ی کلام را به دست گرفت.
- ببین پسرم، من مثل مادرت فکر نمی‌کنم؛ اما همین‌جور بی‌گدار هم نمیشه به آب زد. خانم شفیعی کارمند خوب شرکته، به نظر نجیب و سر به زیر میاد؛ ولی ریشه خیلی مهمه پسر. ما نه پدرش رو قشنگ می‌شناسیم و نه می‌دونیم قبلاً چه‌ کاره بودند... .
شیرزاد سریع به میان حرف پدرش پرید:
- خب منم همین رو میگم، شما تحقیق کنید، اگه منطقی ازشون خوشتون نیاد حق با شماست؛ اما نمی‌شه که چون وضعشون از ما بدتره خونواده‌ی بدی باشند؟ میشه؟
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
400
لایک‌ها
1,479
امتیازها
73
کیف پول من
6,287
Points
467
با باز شدن در و آمدن شاهین، بحث میانشان خوابید. همه نگاه‌ها به سمتش برگشت. شاهین از آمدن برادرش خبری نداشت. از دیدنش یکه خورد و همان‌جا جلوی در ایستاد. شیرزاد زودتر از او به سمتش رفت و مردانه در آغوشش گرفت.
- چطوری پسر؟ یه وقت حالی از داداشت نگیری‌ ها!
تکان خفیفی خورد. دست‌هایش به حالت خبردار کنار بدنش آویزان ماندند. از حالت صورتش ناهید خانم نگران پرسید؟
- چرا خشک شدی پسر؟ با سوگل بحثت شده؟
سوگل خواهر یکی از همکاران شاهین بود که به تازگی با هم آشنا شده بودند و قصد هردویشان هم جدی بود. در مقابل نگاه کنجکاوشان سر پایین انداخت و کوتاه جواب داد:
- نه، مشکلی نیست.
آقامهدی از جا برخاست.
- خب پس چته؟ رفتی بانک چک‌ها رو وصول کردی؟
با این حرف پدرش رنگش پرید. ل*بش را به‌هم فشرد. حالا چطور باید به آن‌ها توضیح می‌داد؟ شیرزاد مثل پدرش صبور نبود، اخم کرد.
- چرا لال شدی؟ یه حرفی بزن… .
با دیدن نگاه اشکی‌اش حرفش را خورد و چشمانش ریز شد. این حالش مطمئناً خبر خوبی نداشت. ناهید خانم دنباله‌ی حرف شیرزاد را گرفت.
- بگو، جون به ل*ب شدیم پسر!
با حرف مادرش سد سکوتش شکست و زبانش به طعنه باز شد:
- واقعاً؟ شما که به آرزوتون رسیدین مامان، دیگه چرا نگرانین؟
رنگ از رخش پرید. آقا‌مهدی با هشدار اسمش را صدا زد:
- شاهین! مراقب باش چی میگی.
با چهره‌ای برافروخته چشمان میشی‌اش را تنگ کرد.
- بسه پدر من، بسه!
انگشت اشاره به سمت مادرش نشانه گرفت و تن صدایش را بالا برد.
- روز و شب نفرینش کردی! اون دختر بیچاره چه گناهی داشت؟ حالا کلاهت رو بنداز بالاتر، حالا راحت بخواب.
ناهید خانم مات به عصبانیت پسرش خیره بود و چیزی بر زبانش نمی‌آمد. شیرزاد از پشت یقه‌اش را چنگ زد و غرید:
- منظورت چیه؟ مگه نازگل چش شده؟
غیض کرد و یقه‌اش را از دستانش جدا کرد. محکم تخت سی*ن*ه‌اش کوبید.
- تو چی میگی این وسط؟ این‌قدر اون دختر رو اذیت کردی که حالش شد این، دردهاش جمع شد. قلبش رو داغون کردی، داغون!
حس کرد لحظه‌ای نبضش از ضربان ایستاد. ناباور نگاهش را بالا آورد. دست به دیوار گرفت و به سختی کمر راست کرد. انگار در گلویش آهن د*اغ گذاشته بودند.
- چی میگی؟
شانه‌های شاهین لرزید؛ خم شد و با زانو کف سرد سالن نشست.
- عمه بهم گفت. اون‌ها هم تازه باخبر شدند. دکتر گفته رگ‌های قلبش بسته‌ست؛ نارسایی داره. باید چند ماه دیگه عمل بشه.
همه در بهت و سردرگمی فرو رفته بودند. ناهید خانم در آ*غ*و*ش شبنم فقط به سی*ن*ه‌اش چنگ می‌زد؛ اما او مثل سکته‌ای‌ها نگاهش به برادرش بود. حس می‌کرد هر لحظه نفس‌هایش کند و نامنظم‌تر می‌شوند. یک دستش کنار پایش مشت شد. زمزمه‌وار پرسید:
- اومده شیراز؟
سکوتش که طولانی شد تحملش سر کشید و با مشت ضربه‌ای به در کوفت.
- میگم اومده یا نه؟
دیوانه میشد، همه خوب از حالش خبر داشتند. نازگل زنش نبود درست؛ اما هیچ‌وقت فراموشش نمی‌شد، گوشه‌ی قلبش یاد و خاطره‌اش مدفون بود‌. هم‌بازی بچگی‌هایش چه بلایی سرش آمده بود؟ تا به دیدنش نمی‌رفت دلش آرام نمی‌گرفت. مگر باور می‌کرد دختر کوچولویش مریض شده باشد؟!
سوئیچ را از روی میز چنگ زد و به سمت در رفت. پدرش صدایش زد:
- کجا میری شیرزاد؟ صبر کن.
کد:
با باز شدن در و آمدن شاهین، بحث میانشان خوابید. همه نگاه‌ها به سمتش برگشت. شاهین از آمدن برادرش خبری نداشت. از دیدنش یکه خورد و همان‌جا جلوی در ایستاد. شیرزاد زودتر از او به سمتش رفت و مردانه در آغوشش گرفت.
- چطوری پسر؟ یه وقت حالی از داداشت نگیری‌ ها!
تکان خفیفی خورد. دست‌هایش به حالت خبردار کنار بدنش آویزان ماندند. از حالت صورتش ناهید خانم نگران پرسید؟
- چرا خشک شدی پسر؟ با سوگل بحثت شده؟
سوگل خواهر یکی از همکاران شاهین بود که به تازگی با هم آشنا شده بودند و قصد هردویشان هم جدی بود. در مقابل نگاه کنجکاوشان سر پایین انداخت و کوتاه جواب داد:
- نه، مشکلی نیست.
آقامهدی از جا برخاست.
- خب پس چته؟ رفتی بانک چک‌ها رو وصول کردی؟
با این حرف پدرش رنگش پرید. ل*بش را به‌هم فشرد. حالا چطور باید به آن‌ها توضیح می‌داد؟ شیرزاد مثل پدرش صبور نبود، اخم کرد.
- چرا لال شدی؟ یه حرفی بزن… .
با دیدن نگاه اشکی‌اش حرفش را خورد و چشمانش ریز شد. این حالش مطمئناً خبر خوبی نداشت. ناهید خانم دنباله‌ی حرف شیرزاد را گرفت.
- بگو، جون به ل*ب شدیم پسر!
با حرف مادرش سد سکوتش شکست و زبانش به طعنه باز شد:
- واقعاً؟ شما که به آرزوتون رسیدین مامان، دیگه چرا نگرانین؟
رنگ از رخش پرید. آقا‌مهدی با هشدار اسمش را صدا زد:
- شاهین! مراقب باش چی میگی.
با چهره‌ای برافروخته چشمان میشی‌اش را تنگ کرد.
- بسه پدر من، بسه!
انگشت اشاره به سمت مادرش نشانه گرفت و تن صدایش را بالا برد.
- روز و شب نفرینش کردی! اون دختر بیچاره چه گناهی داشت؟ حالا کلاهت رو بنداز بالاتر، حالا راحت بخواب.
ناهید خانم مات به عصبانیت پسرش خیره بود و چیزی بر زبانش نمی‌آمد. شیرزاد از پشت یقه‌اش را چنگ زد و غرید:
- منظورت چیه؟ مگه نازگل چش شده؟
غیض کرد و یقه‌اش را از دستانش جدا کرد. محکم تخت سی*ن*ه‌اش کوبید.
- تو چی میگی این وسط؟ این‌قدر اون دختر رو اذیت کردی که حالش شد این، دردهاش جمع شد. قلبش رو داغون کردی، داغون!
حس کرد لحظه‌ای نبضش از ضربان ایستاد. ناباور نگاهش را بالا آورد. دست به دیوار گرفت و به سختی کمر راست کرد. انگار در گلویش آهن د*اغ گذاشته بودند.
- چی میگی؟
شانه‌های شاهین لرزید؛ خم شد و با زانو کف سرد سالن نشست.
- عمه بهم گفت. اون‌ها هم تازه باخبر شدند. دکتر گفته رگ‌های قلبش بسته‌ست؛ نارسایی داره. باید چند ماه دیگه عمل بشه.
همه در بهت و سردرگمی فرو رفته بودند. ناهید خانم در آ*غ*و*ش شبنم فقط به سی*ن*ه‌اش چنگ می‌زد؛ اما او مثل سکته‌ای‌ها نگاهش به برادرش بود. حس می‌کرد هر لحظه نفس‌هایش کند و نامنظم‌تر می‌شوند. یک دستش کنار پایش مشت شد. زمزمه‌وار پرسید:
- اومده شیراز؟
سکوتش که طولانی شد تحملش سر کشید و با مشت ضربه‌ای به در کوفت.
- میگم اومده یا نه؟
دیوانه میشد، همه خوب از حالش خبر داشتند. نازگل زنش نبود درست؛ اما هیچ‌وقت فراموشش نمی‌شد، گوشه‌ی قلبش یاد و خاطره‌اش مدفون بود‌. هم‌بازی بچگی‌هایش چه بلایی سرش آمده بود؟ تا به دیدنش نمی‌رفت دلش آرام نمی‌گرفت. مگر باور می‌کرد دختر کوچولویش مریض شده باشد؟!
سوئیچ را از روی میز چنگ زد و به سمت در رفت. پدرش صدایش زد:
- کجا میری شیرزاد؟ صبر کن.
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
400
لایک‌ها
1,479
امتیازها
73
کیف پول من
6,287
Points
467
بی‌توجه پله‌ها را دو تا یکی کرد و از خانه خارج شد. آقامهدی با آشفتگی به دنبال پسرش از جا برخاست. ناهید خانم با دلهره به سمت شاهین رفت و بازویش را گرفت.
- برو دنبال داداشت، الان باز دیوونه‌بازی در میاره! برو.
عصبی از صدای داد مادرش بلند شد و از خانه خارج شد. صدای بحث شیرزاد و پدر از داخل کوچه می‌آمد. کاش همچین خبری نمی‌داد، کاش. نازگل هنوز هم در ذهن شیرزاد خاک می‌خورد. کم چیزی نبود، از بچگی با هم بزرگ شده بودند، مثل دو تا دوقلو! جانشان وصل هم بود و حالا یکی‌شان طاقت درد کشیدن آن یکی را نداشت. شیرزاد با پای پیاده روانه خانه‌ی عمه‌اش شد. مریم خانم از دیدنش با نگرانی در را باز کرد.
- چی‌شده پسر؟ حالت خوبه؟
با تمام اتفاقات گذشته اما، جانش بند این برادرزاده‌ی کله‌شقش بود. شیرزاد بی‌ آن‌که جواب سوالش را دهد وارد حیاط شد. چنگ به موهایش انداخت و سردرگم به دور و برش نگاه کرد.
- نازگل کو؟ کجاست؟
انگار یادش رفته بود نازگل حالا در جنوب، کنار شوهرش بود. وقتی جوابی از عمه‌اش دریافت نکرد، کلافه شانه‌هایش را گرفت و آرام تکانش داد.
- عمه جون من بگو دروغه. نازگل که حالش خوب بود!
اشک از گوشه‌ی چشمان زن مقابلش ریخت. در آغوشش فرو رفت و های‌های شروع به گریستن کرد. آقامحمد با سر و صدایی که از بیرون می‌آمد، وارد حیاط شد. از دیدن صح*نه‌ی روبه‌رویش یک لحظه خشکش زد.
- چه خبره؟ شیرزاد این‌جا چی‌ کار می‌کنی؟
قصد نداشت چیزی را برهم بزند. نازگل سهم او نبود، خیلی وقت بود که برایش تمام شده بود؛ اما بی‌خیال که نمی‌توانست بماند؟ می‌توانست؟ غمگین عمه‌اش را از آغوشش جدا کرد و چشم به گل‌های قهوه‌ای کاشی‌ زیر پایش دوخت‌.
- کاری بهش ندارم به خدا، فقط بگید حالش خوبه، بذارید دلم آروم بگیره؛ دارم منفجر میشم.
همه از دیدن حالش با افسوس سر پایین انداختند. آقامحمد از پله‌های سنگ مرمر ایوان پایین آمد و آرام به سمتش رفت. مقابلش ایستاد و با ملایمت دست بر شانه‌اش گذاشت.
- خوبه پسر، خوبه. ما هم تازه متوجه شدیم. قراره فردا سیاوش بیارتش همین‌جا زیر نظر دکترش قرار بگیره.
این جمله کمی از آتش درونش را کاست؛ اما تیکه‌ آخر حرفش، باعث شد که بغض بدی میان گلویش بنشیند. با قدم‌هایی سنگین از حیاط خارج شد. هیچ‌کَس دنبالش نیامد، شاید از حالش خبر داشتند که حالا نیاز به تنهایی داشت. درون اتومبیلش نشست و به سیگارش پناه برد. گوشه‌ای از دلش هنوز می‌سوخت. تعجبی هم نداشت، همه آرزوهایش را با نازگل ساخته بود؛ ولی نشد، به در بسته خورد. به خدا که آه نکشید. چرا خودخواه بود، یک زمانی فقط خودش را می‌دید؛ اما طاقت درد کشیدنش را نداشت. :«سیاوش مراقبش بود؟» دستی به شقیقه‌اش کشید تا این افکار از ذهنش بیرون بروند. :«هر چی باشه شوهرشه، عشق و لیاقتش بیشتره. از جونش هم بیشتر مراقبشه.» برخلاف فکری که داشت نمی‌خواست به دیدنش برود. نباید آرامشش را به‌هم می‌ریخت. مسبب این دردها جز خودش فرد دیگری نبود. درب بطری را باز کرد و جرعه‌ای از مایع تلخ و تند داخل شیشه را نوشید. مخش سوت کشید و سرش سنگین شد. تظاهر به فراموش کردنش دروغ بزرگی بود. برای او هیچ‌کَس مثل نازگل تکرار نمی‌شد. فرشته کسی بود همانند نوش‌دارو، که درد قلبش را تسکین می‌داد
***
شماره‌اش را چندین و چند بار گرفت؛ بوق می‌خورد اما کسی جواب نمی‌داد. دلشوره و اضطراب امانش را برید. مگر خوابش می‌برد؟! کمی دور اتاق چرخید. :«تا الان باید گوشیش رو یه نگاه بندازه.» قرار بود امشب باز با خانواده‌اش صحبت کند و خبرش را به او بگوید. پس چرا تا الان با او تماس نگرفته بود؟ سه کنج اتاق در خودش جمع شد و زانو ب*غ*ل گرفت. با دیدن عکسش آرام میشد. محو تماشای پروفایلش شد. عشق چه چیزی عجیبی بود! چطور قلب‌ها را به‌هم پیوند می‌داد؟ با هم فرق داشتند؛ اما چه کسی فکرش را می‌کرد که تا این حد پیش بروند؟!
خانواده‌اش هنوز مخالف بودند؟ آهی کشید. قرار نبود چیزی راحت به دست بیاید، این اصل جدا نشدنی دنیا بود. دلش قرار نمی‌گرفت، تا صدایش را نمی‌شنید. دیگر داشت ناامید میشد که صدای گرفته‌اش پشت گوشی پیچید.
- الو؟
کد:
بی‌توجه پله‌ها را دو تا یکی کرد و از خانه خارج شد. آقامهدی با آشفتگی به دنبال پسرش از جا برخاست. ناهید خانم با دلهره به سمت شاهین رفت و بازویش را گرفت.
- برو دنبال داداشت، الان باز دیوونه‌بازی در میاره! برو.
عصبی از صدای داد مادرش بلند شد و از خانه خارج شد. صدای بحث شیرزاد و پدر از داخل کوچه می‌آمد. کاش همچین خبری نمی‌داد، کاش. نازگل هنوز هم در ذهن شیرزاد خاک می‌خورد. کم چیزی نبود، از بچگی با هم بزرگ شده بودند، مثل دو تا دوقلو! جانشان وصل هم بود و حالا یکی‌شان طاقت درد کشیدن آن یکی را نداشت. شیرزاد با پای پیاده روانه خانه‌ی عمه‌اش شد. مریم خانم از دیدنش با نگرانی در را باز کرد.
- چی‌شده پسر؟ حالت خوبه؟
با تمام اتفاقات گذشته اما، جانش بند این برادرزاده‌ی کله‌شقش بود. شیرزاد بی‌ آن‌که جواب سوالش را دهد وارد حیاط شد. چنگ به موهایش انداخت و سردرگم به دور و برش نگاه کرد.
- نازگل کو؟ کجاست؟
انگار یادش رفته بود نازگل حالا در جنوب، کنار شوهرش بود. وقتی جوابی از عمه‌اش دریافت نکرد، کلافه شانه‌هایش را گرفت و آرام تکانش داد.
- عمه جون من بگو دروغه. نازگل که حالش خوب بود!
اشک از گوشه‌ی چشمان زن مقابلش ریخت. در آغوشش فرو رفت و های‌های شروع به گریستن کرد. آقامحمد با سر و صدایی که از بیرون می‌آمد، وارد حیاط شد. از دیدن صح*نه‌ی روبه‌رویش یک لحظه خشکش زد.
- چه خبره؟ شیرزاد این‌جا چی‌ کار می‌کنی؟
قصد نداشت چیزی را برهم بزند. نازگل سهم او نبود، خیلی وقت بود که برایش تمام شده بود؛ اما بی‌خیال که نمی‌توانست بماند؟ می‌توانست؟ غمگین عمه‌اش را از آغوشش جدا کرد و چشم به گل‌های قهوه‌ای کاشی‌ زیر پایش دوخت‌.
- کاری بهش ندارم به خدا، فقط بگید حالش خوبه، بذارید دلم آروم بگیره؛ دارم منفجر میشم.
همه از دیدن حالش با افسوس سر پایین انداختند. آقامحمد از پله‌های سنگ مرمر ایوان  پایین آمد و آرام به سمتش رفت. مقابلش ایستاد و با ملایمت دست بر شانه‌اش گذاشت.
- خوبه پسر، خوبه. ما هم تازه متوجه شدیم. قراره فردا سیاوش بیارتش همین‌جا زیر نظر دکترش قرار بگیره.
این جمله کمی از آتش درونش را کاست؛ اما تیکه‌ آخر حرفش، باعث شد که بغض بدی میان گلویش بنشیند. با قدم‌هایی سنگین از حیاط خارج شد. هیچ‌کَس دنبالش نیامد، شاید از حالش خبر داشتند که حالا نیاز به تنهایی داشت. درون اتومبیلش نشست و به سیگارش پناه برد. گوشه‌ای از دلش هنوز می‌سوخت. تعجبی هم نداشت، همه آرزوهایش را با نازگل ساخته بود؛ ولی نشد، به در بسته خورد. به خدا که آه نکشید. چرا خودخواه بود، یک زمانی فقط خودش را می‌دید؛ اما طاقت درد کشیدنش را نداشت. :«سیاوش مراقبش بود؟» دستی به شقیقه‌اش کشید تا این افکار از ذهنش بیرون بروند. :«هر چی باشه شوهرشه، عشق و لیاقتش بیشتره. از جونش هم بیشتر مراقبشه.» برخلاف فکری که داشت نمی‌خواست به دیدنش برود. نباید آرامشش را به‌هم می‌ریخت. مسبب این دردها جز خودش فرد دیگری نبود. درب بطری را باز کرد و جرعه‌ای از مایع تلخ و تند داخل شیشه را نوشید. مخش سوت کشید و سرش سنگین شد. تظاهر به فراموش کردنش دروغ بزرگی بود. برای او هیچ‌کَس مثل نازگل تکرار نمی‌شد. فرشته کسی بود همانند نوش‌دارو، که درد قلبش را تسکین می‌داد
***
شماره‌اش را چندین و چند بار گرفت؛ بوق می‌خورد اما کسی جواب نمی‌داد. دلشوره و اضطراب امانش را برید. مگر خوابش می‌برد؟! کمی دور اتاق چرخید. :«تا الان باید گوشیش رو یه نگاه بندازه.» قرار بود امشب باز با خانواده‌اش صحبت کند و خبرش را به او بگوید. پس چرا تا الان با او تماس نگرفته بود؟ سه کنج اتاق در خودش جمع شد و زانو ب*غ*ل گرفت. با دیدن عکسش آرام میشد. محو تماشای پروفایلش شد. عشق چه چیزی عجیبی بود! چطور قلب‌ها را به‌هم پیوند می‌داد؟ با هم فرق داشتند؛ اما چه کسی فکرش را می‌کرد که تا این حد پیش بروند؟!
خانواده‌اش هنوز مخالف بودند؟ آهی کشید. قرار نبود چیزی راحت به دست بیاید، این اصل جدا نشدنی دنیا بود. دلش قرار نمی‌گرفت، تا صدایش را نمی‌شنید. دیگر داشت ناامید میشد که صدای گرفته‌اش پشت گوشی پیچید.
- الو؟
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
400
لایک‌ها
1,479
امتیازها
73
کیف پول من
6,287
Points
467
نفس در رگ‌هایش جریان پیدا کرد. سعی کرد بر خود مسلط شود. از هیجان و اضطراب صدایش می‌لرزید.
- ک... کجایی آقاشیرزاد؟ ب... بهت چند بار زنگ زدم.
دیگر جمع نمی‌بست؛ اما این آقایی که پیش اسمش می‌چسباند محال بود از دهانش بیفتد. لحنش خسته به نظر می‌رسید یا او این‌طور حس می‌کرد؟
- خونه‌ام، گوشیم رو سایلنت بود نشنیدم. اتفاقی افتاده؟
دلش گرفت‌. بغضش را فرو داد. چندین ساعت نگرانش بود، حالا می‌گفت اتفاقی افتاده؟! سعی کرد دلخوری در لحنش را مخفی کند. لبخندش را حفظ کرد.
- فقط می‌خواستم حالت رو بپرسم. به نظر گرفته میای.
صدای نفس عمیقش از پشت خط به گوش رسید. سکوتش که طولانی شد، نگران پرسید:
- آقاشیرزاد چیزی شده؟
حوصله‌ی حرف زدن نداشت، سوال‌های دخترک هم کلافه‌اش کرده بود. سرد و کوتاه جواب داد:
- مربوط به خودمه. فردا بهم زنگ نزن، خودم باهات تماس می‌گیرم.
بدون این‌که فرصت حرف زدنی به او بدهد تماس را قطع کرد. وا رفته به صفحه موبایلش خیره شد. سر در نمی‌آورد، مگر هر چیزی که مربوط به آن مرد بود به او ربط پیدا نمی‌کرد؟! این روزها شدید حساس و شکننده شده بود. در تمام این سال‌ها سفت و محکم مانده بود؛ ولی جلوی این عشق نمی‌توانست قد علم کند. گریه بود و خودخوری. همان‌جا روی زمین به حالت جنینی دراز کشید و سرش را روی بالش فشرد. نخواست صحبت کند. خنگ که نبود! فهمید که حتماً با خانواده‌اش بحثش شده است. آهی کشید و پلک به‌هم بست. قرار بود ته این ر*اب*طه چه بشود؟
***
دقیقاً از آن روز کذایی پنج روزی می‌گذشت. در این مدت لام تا کام با سیاوش حرف نمی‌زد و خودش را در اتاق حبس کرده بود. قهر بود، با خودش، با این زندگی که مجال خوشبخت بودن را به او نمی‌داد. سیاوش از کارش زده بود و هر روز پشت در اتاق دخیل می‌بست. می‌گفت: «هیچ‌ فکر کردی چه‌قدر بی‌رحمی؟! اون قلبی که توی سی*ن*ه‌‌‌‌اته، صاحاب داره، نمی‌تونی این‌قدر نسبت بهش بی‌تفاوت باشی.» اصرار داشت که او را ببرد شیراز؛ می‌گفت این‌طور خیالش راحت‌تر است و به دکترش نزدیک باشد بهتر است. این روزها اعتقادش را هم از دست داده بود. چرا هر چه سنگ بود از آسمان برای او می‌ریخت؟ دقیقاً یادش هست آن شبی که سیاوش زود به خانه برگشت. صدای چرخش کلید و بعد گام‌های آرامی که در راهرو می‌پیچید و به در نزدیک میشد، به گوشش رسید. خودش را گوشه‌ی تخت مچاله کرد و زانوهایش را در ب*غ*ل گرفت. باز هم مثل همیشه آمده بود حالش را بیش از این خ*را*ب کند.
- نازگل به ولای علی این در رو می‌شکنم! باز کن بهت میگم.
دیگر اشک‌ها هم از دستش خسته شده بودند که از چشمانش فراری بودند. با کرختی از روی تخت بلند شد و کنار در ایستاد.
- چرا ولم نمی‌کنی؟ تا الان هم وایسادی به پام هنر کردی. بذار به درد خودم بمیرم. از اول هم اشتباه... .
محکم به در کوبید، جوری که حتم داشت لولاهایش از کار می‌افتند. نعره‌اش تا مغز و استخوانش را سوزاند.
- شعر نگو واسه من! تو مخت معیوب شده، داری هذیون میگی!
از روی در سر خورد و روی پارکت‌های قهوه‌ای اتاق نشست. چرا درکش نمی‌کرد؟
- سیا به خودت بیا! مریض‌داری از کسی که از قضا نمی‌تونه برات زن کاملی باشه چه عایدی واست داره، هان؟
ضربه‌ی دیگری به در زد و پیشانی‌اش را به آن چسباند. این در زبان‌بسته داشت جور او را می‌کشید. صدای مردش می‌لرزید، توام با بغض سنگینی که به سختی مهارش می‌کرد.
کد:
نفس در رگ‌هایش جریان پیدا کرد. سعی کرد بر خود مسلط شود. از هیجان و اضطراب صدایش می‌لرزید.
- ک... کجایی آقاشیرزاد؟ ب... بهت چند بار زنگ زدم.
دیگر جمع نمی‌بست؛ اما این آقایی که پیش اسمش می‌چسباند محال بود از دهانش بیفتد. لحنش خسته به نظر می‌رسید یا او این‌طور حس می‌کرد؟
- خونه‌ام، گوشیم رو سایلنت بود نشنیدم. اتفاقی افتاده؟
دلش گرفت‌. بغضش را فرو داد. چندین ساعت نگرانش بود، حالا می‌گفت اتفاقی افتاده؟! سعی کرد دلخوری در لحنش را مخفی کند. لبخندش را حفظ کرد.
- فقط می‌خواستم حالت رو بپرسم. به نظر گرفته میای.
صدای نفس عمیقش از پشت خط به گوش رسید. سکوتش که طولانی شد، نگران پرسید:
- آقاشیرزاد چیزی شده؟
حوصله‌ی حرف زدن نداشت، سوال‌های دخترک هم کلافه‌اش کرده بود. سرد و کوتاه جواب داد:
- مربوط به خودمه. فردا بهم زنگ نزن، خودم باهات تماس می‌گیرم.
بدون این‌که فرصت حرف زدنی به او بدهد تماس را قطع کرد. وا رفته به صفحه موبایلش خیره شد. سر در نمی‌آورد، مگر هر چیزی که مربوط به آن مرد بود به او ربط پیدا نمی‌کرد؟! این روزها شدید حساس و شکننده شده بود. در تمام این سال‌ها سفت و محکم مانده بود؛ ولی جلوی این عشق نمی‌توانست قد علم کند. گریه بود و خودخوری. همان‌جا روی زمین به حالت جنینی دراز کشید و سرش را روی بالش فشرد. نخواست صحبت کند. خنگ که نبود! فهمید که حتماً با خانواده‌اش بحثش شده است. آهی کشید و پلک به‌هم بست. قرار بود ته این ر*اب*طه چه بشود؟
***
دقیقاً از آن روز کذایی پنج روزی می‌گذشت. در این مدت لام تا کام با سیاوش حرف نمی‌زد و خودش را در اتاق حبس کرده بود. قهر بود، با خودش، با این زندگی که مجال خوشبخت بودن را به او نمی‌داد. سیاوش از کارش زده بود و هر روز پشت در اتاق دخیل می‌بست. می‌گفت: «هیچ‌ فکر کردی چه‌قدر بی‌رحمی؟! اون قلبی که توی سی*ن*ه‌‌‌‌اته، صاحاب داره، نمی‌تونی این‌قدر نسبت بهش بی‌تفاوت باشی.» اصرار داشت که او را ببرد شیراز؛ می‌گفت این‌طور خیالش راحت‌تر است و به دکترش نزدیک باشد بهتر است. این روزها اعتقادش را هم از دست داده بود. چرا هر چه سنگ بود از آسمان برای او می‌ریخت؟ دقیقاً یادش هست آن شبی که سیاوش زود به خانه برگشت. صدای چرخش کلید و بعد گام‌های آرامی که در راهرو می‌پیچید و به در نزدیک میشد، به گوشش رسید. خودش را گوشه‌ی تخت مچاله کرد و زانوهایش را در ب*غ*ل گرفت. باز هم مثل همیشه آمده بود حالش را بیش از این خ*را*ب کند.
- نازگل به ولای علی این در رو می‌شکنم! باز کن بهت میگم.
دیگر اشک‌ها هم از دستش خسته شده بودند که از چشمانش فراری بودند. با کرختی از روی تخت بلند شد و کنار در ایستاد.
- چرا ولم نمی‌کنی؟ تا الان هم وایسادی به پام هنر کردی. بذار به درد خودم بمیرم. از اول هم اشتباه... .
محکم به در کوبید، جوری که حتم داشت لولاهایش از کار می‌افتند. نعره‌اش تا مغز و استخوانش را سوزاند.
- شعر نگو واسه من! تو مخت معیوب شده، داری هذیون میگی!
از روی در سر خورد و روی پارکت‌های قهوه‌ای اتاق نشست. چرا درکش نمی‌کرد؟
- سیا به خودت بیا! مریض‌داری از کسی که از قضا نمی‌تونه برات زن کاملی باشه چه عایدی واست داره، هان؟
ضربه‌ی دیگری به در زد و پیشانی‌اش را به آن چسباند. این در زبان‌بسته داشت جور او را می‌کشید. صدای مردش می‌لرزید، توام با بغض سنگینی که به سختی مهارش می‌کرد.
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
400
لایک‌ها
1,479
امتیازها
73
کیف پول من
6,287
Points
467
- خرابم نکن لعنتی! مگه فقط واسه روز خوشی خواستمت؟! یعنی اگه من یه روز مریض شدم ترکم می‌کنی؟ آره گلی؟
با عجز پلک بست. آن شب در جوابش چیزی نگفت و خودخوری کرد؛ اما درست زمانی که با کابوس از خواب بیدار شد و برای رفع تشنگی پا از اتاق بیرون گذاشت، چشمش در آن تاریکی به مردی افتاد که در تراس بی‌صدا اشک می‌ریخت. قلبش ریخت. شانه‌های لرزانش را که دید با خود عهد بست به خاطر دلش دست از لجبازی بردارد. امروز هم در راه شیراز بودند. سیاوش با شوخی‌هایش می‌خواست حواس دخترک را از همه چیز پرت کند. راه بیابانی باعث شد پلک‌هایش زود خسته شوند و چرت بزند. با احساس نوازش دستی تکان خفیفی خورد. از لای یک چشمش چهره‌ی سیاوش جلوی دیدش نقش بست. بی‌حوصله دوباره چشمانش را بست و رویش را برگرداند.
- چرا بیدارم کردی؟ اَه! خسته‌ام.
شروع به قلقلک دادنش کرد.
- آقاتون این همه راه رو اومده، بعد شما خسته شدی؟! پاشو ببینم. از وقت ناهار گذشته‌ها!
با این حرفش سیخ سرجایش نشست و نگاهی به دور و برش انداخت.
- ساعت چنده؟
ابرویش بالا پرید.
- زن ما رو باش! ساعت سه و نیمه. بریم که روده بزرگه، کوچیکه رو خورد!
جان به جانش می‌کردند بنده‌ی شکمش بود و بس. لباسش را مرتب کرد و از ماشین پیاده شد. با هم وارد سفره‌خانه‌ شدند. محوطه‌ی بیرون شبیه باغ بود. از یک راه سنگ‌فرش شروع میشد و دور تا دورش هم فواره‌های آبی کار گذاشته بودند. تخت‌های سنتی در گوشه‌گوشه‌ی باغ به چشم می‌خورد. در یکی از جاهای دنج، کنار جوی آبی که رویش شیشه‌کاری شده بود نشستند. پیش‌خدمت‌هایش هم حتی لباس سنتی بر تن داشتند. سیاوش برای هردویشان دیزی سفارش داد. عاشق آبگوشت بود و موقع خوردن هم آستین‌هایش را تا می‌زد. اشتهای آدم با غذا خوردنش باز میشد. دیزی‌ها را که آوردند، دست به کار شد. مشتی به پیاز بینوا زد که از وسط به چهار نیم تقسیم شد. ظرف دیزی‌اش را جلویش گذاشت و چهارزانو روی تخت نشست.
- این‌جوری نگام نکن، بخور تا از دهن نیفتاده.
آهسته برای خود لقمه‌‌ای گرفت و دهانش گذاشت، خوشمزه بود. با ولع شروع به خوردن کرد. سنگینی نگاه داغش باعث شد که سر بالا بگیرد. لقمه‌اش را دولپی قورت داد و سرخ شده گفت:
- چرا نمی‌خوری؟
کد:
- خرابم نکن لعنتی! مگه فقط واسه روز خوشی خواستمت؟! یعنی اگه من یه روز مریض شدم ترکم می‌کنی؟ آره گلی؟
با عجز پلک بست. آن شب در جوابش چیزی نگفت و خودخوری کرد؛ اما درست زمانی که با کابوس از خواب بیدار شد و برای رفع تشنگی پا از اتاق بیرون گذاشت، چشمش در آن تاریکی به مردی افتاد که در تراس بی‌صدا اشک می‌ریخت. قلبش ریخت. شانه‌های لرزانش را که دید با خود عهد بست به خاطر دلش دست از لجبازی بردارد. امروز هم در راه شیراز بودند. سیاوش با شوخی‌هایش می‌خواست حواس دخترک را از همه چیز پرت کند. راه بیابانی باعث شد پلک‌هایش زود خسته شوند و چرت بزند. با احساس نوازش دستی تکان خفیفی خورد. از لای یک چشمش چهره‌ی سیاوش جلوی دیدش نقش بست. بی‌حوصله دوباره چشمانش را بست و رویش را برگرداند.
- چرا بیدارم کردی؟ اَه! خسته‌ام.
شروع به قلقلک دادنش کرد.
- آقاتون این همه راه رو اومده، بعد شما خسته شدی؟! پاشو ببینم. از وقت ناهار گذشته‌ها!
با این حرفش سیخ سرجایش نشست و نگاهی به دور و برش انداخت.
- ساعت چنده؟
ابرویش بالا پرید.
- زن ما رو باش! ساعت سه و نیمه. بریم که روده بزرگه، کوچیکه رو خورد!
جان به جانش می‌کردند بنده‌ی شکمش بود و بس. لباسش را مرتب کرد و از ماشین پیاده شد. با هم وارد سفره‌خانه‌ شدند. محوطه‌ی بیرون شبیه باغ بود. از یک راه سنگ‌فرش شروع میشد و دور تا دورش هم فواره‌های آبی کار گذاشته بودند. تخت‌های سنتی در گوشه‌گوشه‌ی باغ به چشم می‌خورد. در یکی از جاهای دنج، کنار جوی آبی که رویش شیشه‌کاری شده بود نشستند. پیش‌خدمت‌هایش هم حتی لباس سنتی بر تن داشتند. سیاوش برای هردویشان دیزی سفارش داد. عاشق آبگوشت بود و موقع خوردن هم آستین‌هایش را تا می‌زد. اشتهای آدم با غذا خوردنش باز میشد. دیزی‌ها را که آوردند، دست به کار شد. مشتی به پیاز بینوا زد که از وسط به چهار نیم تقسیم شد. ظرف دیزی‌اش را جلویش گذاشت و چهارزانو روی تخت نشست.
- این‌جوری نگام نکن، بخور تا از دهن نیفتاده.
آهسته برای خود لقمه‌‌ای گرفت و دهانش گذاشت، خوشمزه بود. با ولع شروع به خوردن کرد. سنگینی نگاه داغش باعث شد که سر بالا بگیرد. لقمه‌اش را دولپی قورت داد و سرخ شده گفت:
- چرا نمی‌خوری؟
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
400
لایک‌ها
1,479
امتیازها
73
کیف پول من
6,287
Points
467
لبخند کجی، از آن لبخند‌های کمیابش گوشه‌ی ل*بش جا خوش کرد. نزدیکش شد و کنارش نشست. دست دور کمرش حلقه کرد و با شصتش کناره‌های ل*بش را لمس کرد.
- عین جوجه غذا می‌خوری!
اشاره به تکه‌های نان روی سینی کرد و با شیطنت ادامه داد:
- ده‌تای این، تازه میشه یه لقمه‌ی من!
ل*ب گزید و نگاهش را به ظرف آبگوشتش داد، هنوز نصفه‌اش مانده بود.
- خب اندازه‌ی دهنم می‌گیرم تا راحت بخورم.
دلش برایش ضعف رفت. در گوشه‌ترین جای باغ بودند. از خلوتی‌اش استفاده کرد و دست زیر چانه‌اش گذاشت.
- فنچولی دیگه! ببینمت.
با اعتراض اسمش را صدا زد:
- سیا! زشته.
نوک بینی‌اش را کشید و کمی فاصله گرفت.
- زشت اینه شما یه نگاه به شوهرت نندازی. والا عقد نکرده بودیم بیشتر نزدیکم بودی، الان انگار نامحرمتم این‌جوری سرخ و سفید میشی!
نتوانست خنده‌اش را کنترل کند و غش‌غش خنده‌اش به هوا رفت. سیاوش هم عاشقانه نگاهش می‌کرد و زیر ل*ب قربان صدقه‌ی وجودش می‌رفت. چه چیزی از این بالاتر؟ او خوشبخت بود، در کنار این مرد و دیوانه‌بازی‌هایش. همان‌جا از خدا خواست که یک فرصت دوباره‌ی زندگی به او بدهد، تا بیشتر قدر این زندگی را بداند. کاش که دعایش مستجاب شود، کاش.
***
:«می‌دانی، گاهی ش*ر*اب عشق همانند زهر، گس و تلخ است، تا مغز و استخوانت را می‌سوزاند؛ اما وقتی پا در این راه بگذاری، مجبوری پیمانه سر بکشی و تظاهر به بی‌خیالی کنی.» نگاهش از یقه‌ی باز پیراهن ساده مشکی‌اش، به دستبندی که روی مچ دست چپش بسته شده بود چرخید. بغض گلویش را چنگ انداخت؛ ولی در ظاهر لبخند زد. طبیعی بود با دیدن اسم روی آن دستبند سکوت می‌کرد؟ «نازگل!» این اسم شده بود کابوسش. حال بدش هم حتماً به خاطر آن دختر بود، هنوز از فکرش در نیامده بود. پس نقش او این وسط چه بود؟ کنار هم روی چمن‌های پارک نشسته بودند. سیگار می‌کشید و او بغض می‌کرد. نگاهش نمی‌کرد و او به جایش هم خیره تماشایش می‌کرد. سر آخر خودش سکوت را شکست:
- می‌خوای همین‌جور سیگار بکشی؟
نگفت نفس تنگی می‌گیرد تا ببیند حواس این مرد اصلا به او بود؟ دکمه‌های پیراهن آستین کوتاه چهار‌خانه آبی‌اش را باز کرد و از تن در آورد. گرمش شده بود، احساس خفگی می‌کرد.
پکی به سیگارش زد و از میان دود، به چهره‌ی رنگ پریده‌ی دخترک خیره شد.
- مریضه.
آرام ل*ب تکان داد:
- کی؟
بغضش را قورت داد و نفس عمیقی کشید. سیگارش را نصفه رها کرد. کنار پای دخترک دراز کشید. نیاز داشت به کمی نوازش و دو گوش شنوا. دخترک لرزید اما مخالفتی نکرد. حال بدش باعث ناراحتی‌اش بود. چه کسی به این مرد درد داده بود؟
- نمی‌خوای بگی چی‌شده؟
سرفه‌‌ی خشکی کرد. نفسش نصفه و نیمه از ریه‌اش خارج شد.
- قلب نازگل مریضه.
چشمانش از بهت گشاد شد. حرفی بر زبانش نیامد که خودش ادامه داد:
- همش تقصیر من لعنتیه! فقط بهش درد دادم، درد.
طاقت این وضعیتش را نداشت. نگاه به نیم‌رخ تب‌دار این مرد خسته انداخت. چشمان سرخش گویای همه چیز بود.
- چرا خودت رو این‌قدر سرزنش می‌کنی؟ همه توی زندگیشون اشتباه می‌کنند؛ مریضی نازگل که تقصیر تو نیست.
کد:
لبخند کجی، از آن لبخند‌های کمیابش گوشه‌ی ل*بش جا خوش کرد. نزدیکش شد و کنارش نشست. دست دور کمرش حلقه کرد و با شصتش کناره‌های ل*بش را لمس کرد.
- عین جوجه غذا می‌خوری!
اشاره به تکه‌های نان روی سینی کرد و با شیطنت ادامه داد:
- ده‌تای این، تازه میشه یه لقمه‌ی من!
ل*ب گزید و نگاهش را به ظرف آبگوشتش داد، هنوز نصفه‌اش مانده بود.
- خب اندازه‌ی دهنم می‌گیرم تا راحت بخورم.
دلش برایش ضعف رفت. در گوشه‌ترین جای باغ بودند. از خلوتی‌اش استفاده کرد و دست زیر چانه‌اش گذاشت.
- فنچولی دیگه! ببینمت.
با اعتراض اسمش را صدا زد:
- سیا! زشته.
نوک بینی‌اش را کشید و کمی فاصله گرفت.
- زشت اینه شما یه نگاه به شوهرت نندازی. والا عقد نکرده بودیم بیشتر نزدیکم بودی، الان انگار نامحرمتم این‌جوری سرخ و سفید میشی!
نتوانست خنده‌اش را کنترل کند و غش‌غش خنده‌اش به هوا رفت. سیاوش هم عاشقانه نگاهش می‌کرد و زیر ل*ب قربان صدقه‌ی وجودش می‌رفت. چه چیزی از این بالاتر؟ او خوشبخت بود، در کنار این مرد و دیوانه‌بازی‌هایش. همان‌جا از خدا خواست که یک فرصت دوباره‌ی زندگی به او بدهد، تا بیشتر قدر این زندگی را بداند. کاش که دعایش مستجاب شود، کاش.
***
:«می‌دانی، گاهی ش*ر*اب عشق همانند زهر، گس و تلخ است، تا مغز و استخوانت را می‌سوزاند؛ اما وقتی پا در این راه بگذاری، مجبوری پیمانه سر بکشی و تظاهر به بی‌خیالی کنی.» نگاهش از یقه‌ی باز پیراهن ساده مشکی‌اش، به دستبندی که روی مچ دست چپش بسته شده بود چرخید. بغض گلویش را چنگ انداخت؛ ولی در ظاهر لبخند زد. طبیعی بود با دیدن اسم روی آن دستبند سکوت می‌کرد؟ «نازگل!» این اسم شده بود کابوسش. حال بدش هم حتماً به خاطر آن دختر بود، هنوز از فکرش در نیامده بود. پس نقش او این وسط چه بود؟ کنار هم روی چمن‌های پارک نشسته بودند. سیگار می‌کشید و او بغض می‌کرد. نگاهش نمی‌کرد و او به جایش هم خیره تماشایش می‌کرد. سر آخر خودش سکوت را شکست:
- می‌خوای همین‌جور سیگار بکشی؟
نگفت نفس تنگی می‌گیرد تا ببیند حواس این مرد اصلا به او بود؟ دکمه‌های پیراهن آستین کوتاه چهار‌خانه آبی‌اش را باز کرد و از تن در آورد. گرمش شده بود، احساس خفگی می‌کرد.
پکی به سیگارش زد و از میان دود، به چهره‌ی رنگ پریده‌ی دخترک خیره شد.
- مریضه.
آرام ل*ب تکان داد:
- کی؟
بغضش را قورت داد و نفس عمیقی کشید. سیگارش را نصفه رها کرد. کنار پای دخترک دراز کشید. نیاز داشت به کمی نوازش و دو گوش شنوا. دخترک لرزید اما مخالفتی نکرد. حال بدش باعث ناراحتی‌اش بود. چه کسی به این مرد درد داده بود؟
- نمی‌خوای بگی چی‌شده؟
سرفه‌‌ی خشکی کرد. نفسش نصفه و نیمه از ریه‌اش خارج شد.
- قلب نازگل مریضه.
چشمانش از بهت گشاد شد. حرفی بر زبانش نیامد که خودش ادامه داد:
- همش تقصیر من لعنتیه! فقط بهش درد دادم، درد.
طاقت این وضعیتش را نداشت. نگاه به نیم‌رخ تب‌دار این مرد خسته انداخت. چشمان سرخش گویای همه چیز بود.
- چرا خودت رو این‌قدر سرزنش می‌کنی؟ همه توی زندگیشون اشتباه می‌کنند؛ مریضی نازگل که تقصیر تو نیست.
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا