صدایش آزاردهنده بود؟ نفسبریده زیر ل*ب نالید:
- دارم میمیرم.
با خشونت چانهی لرزانش را گرفت.
- چرند نگو! چته تو؟ نفس بکش.
لحن تلخش اشکهایش را روان کرد. خبر نداشت از مریضیاش؟ داشت خودکشی میکرد! زنده ماندنش به درد هیچکَس نمیخورد. لبخند کمرنگی میان اشک زد و به تیلههای سبز و شاکیاش خیره شد.
- خوشگل بود؟
شیرزاد سردرگم و کلافه دست یخزدهاش را گرفت.
- هذیون میگی! چرا اینقدر سردی؟
تلخ خندید.
- ازم…ازم… بیشتر دو... دوست داره؟
رنگ نگاهش عوض شد. لحنش آرام بود و خسته.
- آروم باش. چی میگی تو؟
عطر مردانهاش را با تمام وجودش بلعید. نفسنفس میزد و کلمات به زور از دهانش خارج میشد.
- دوستش… داری… مگه... .
دستش برای باز کردن شال نازک آبیاش به سمتش دراز شد.
- نفس تنگی گرفتی، هیچی نگو.
باز هم لبخند زد، با چشمانی پرآب. اگر قرار بود این آخرین سکانس زندگیاش باشد، باید برای یک بار هم که شده اسمش را صدا میزد.
- شیرزاد؟
دستش در هوا معلق ماند. شوکه به دخترک که صورتش عین گچ دیوار سفید بود خیره شد. با سی و دو سال سن ترسید، وحشت به جانش افتاد. تمام فکرهایش را پس زد و دخترک را از جا بلند کرد.
- میبرمت دکتر، یه ذره دووم بیار لعنتی!
اشک از گوشهی چشمش ریخت. آرام نالید:
- حالم خوبه.
نگاه بدی به صورتش انداخت و به سمت اتومبیلش که گوشهی ساختمانی پارک شده بود گام برداشت. درب سمت شاگرد را باز کرد و دخترک را صندلی جلو نشاند، خودش هم پشت فرمان نشست. چرا دستانش اینقدر میلرزید؟ حتی نمیتوانست ماشینش را روشن کند. فرشته با صدای ضعیف و خفهای اسمش را دوباره صدا زد:
- شیرزاد؟
کنترلش را از دست داد و محکم روی فرمان کوبید.
- خفه شو، خفه شو لعنتی! شیرزاد مرد.
نفسش بالا نیامد، بیرمق هق زد. با دستانی لرزان اسپریاش را از داخل کیفش بیرون کشید و جلوی دهانش گرفت. شیرزاد نگاهش قفل اسپری درون دستش بود. سوئیچ میان مشتش فشرده شد؛ سوزشش را احساس نکرد. دخترک برای ذرهای نفس کشیدن داشت جان میداد و نمیخواست از اسپریاش استفاده کند؟! خون در رگهایش جاری شد. نفس به سی*ن*هاش برگشت. ضربان تند و نامرتبش حالا داشت منظم میشد. این دردها شیرهی جانش را میگرفتند. دهانش خشک و تلخ شده بود. آهسته از میان ل*بهای خشک شدهاش واژه آب را گنگ و ضعیف زمزمه کرد. شیرزاد به خودش آمد. خم شد و از صندلی عقب بطری آبش را به سمتش گرفت.
- بگیر، دهنیه ولی.
مهم نبود، آنقدر تشنهاش بود که یک نفس آب را سر کشید. در این مدت شیرزاد چشم از او برنمیداشت؛ با اخم ریزی به حرکاتش خیره بود. درب بطری را بست و پشت ل*ب خیس شدهاش را پاک کرد.
- ممنون.
چشم تنگ کرد.
- تو آسم داری؟
نگاه دزدید و از جواب دادن سوالش طفره رفت. مصرانه خودش را به سمتش کشید و دست زیر چانهاش نشاند.
- ببینمت؟ چرا نخواستی از اسپری استفاده کنی؟
بدنش هنوز بیحال و سر بود. دوست داشت کمی بخوابد.
- باید برم خونه، خستهام.
فشار انگشتانش بیشتر شد.
- منم خستهام، میفهمی این رو اصلاً؟ یکهو از کجا پیدات شد هان؟ تو کی بودی؟ چطور اومدی توی زندگیم؟ چرا اومدی اینجا؟
مزاحمش شده بود؟ ل*بهایش لرزید. چرا مراعات نمیکرد؟ باز تبر گرفته بود و به تن کوفتهاش میکوبید؛ به خدا که زدن نداشت.
- میرم، دیگه نمیام؛ فقط… فقط…
اومده… .
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
- دارم میمیرم.
با خشونت چانهی لرزانش را گرفت.
- چرند نگو! چته تو؟ نفس بکش.
لحن تلخش اشکهایش را روان کرد. خبر نداشت از مریضیاش؟ داشت خودکشی میکرد! زنده ماندنش به درد هیچکَس نمیخورد. لبخند کمرنگی میان اشک زد و به تیلههای سبز و شاکیاش خیره شد.
- خوشگل بود؟
شیرزاد سردرگم و کلافه دست یخزدهاش را گرفت.
- هذیون میگی! چرا اینقدر سردی؟
تلخ خندید.
- ازم…ازم… بیشتر دو... دوست داره؟
رنگ نگاهش عوض شد. لحنش آرام بود و خسته.
- آروم باش. چی میگی تو؟
عطر مردانهاش را با تمام وجودش بلعید. نفسنفس میزد و کلمات به زور از دهانش خارج میشد.
- دوستش… داری… مگه... .
دستش برای باز کردن شال نازک آبیاش به سمتش دراز شد.
- نفس تنگی گرفتی، هیچی نگو.
باز هم لبخند زد، با چشمانی پرآب. اگر قرار بود این آخرین سکانس زندگیاش باشد، باید برای یک بار هم که شده اسمش را صدا میزد.
- شیرزاد؟
دستش در هوا معلق ماند. شوکه به دخترک که صورتش عین گچ دیوار سفید بود خیره شد. با سی و دو سال سن ترسید، وحشت به جانش افتاد. تمام فکرهایش را پس زد و دخترک را از جا بلند کرد.
- میبرمت دکتر، یه ذره دووم بیار لعنتی!
اشک از گوشهی چشمش ریخت. آرام نالید:
- حالم خوبه.
نگاه بدی به صورتش انداخت و به سمت اتومبیلش که گوشهی ساختمانی پارک شده بود گام برداشت. درب سمت شاگرد را باز کرد و دخترک را صندلی جلو نشاند، خودش هم پشت فرمان نشست. چرا دستانش اینقدر میلرزید؟ حتی نمیتوانست ماشینش را روشن کند. فرشته با صدای ضعیف و خفهای اسمش را دوباره صدا زد:
- شیرزاد؟
کنترلش را از دست داد و محکم روی فرمان کوبید.
- خفه شو، خفه شو لعنتی! شیرزاد مرد.
نفسش بالا نیامد، بیرمق هق زد. با دستانی لرزان اسپریاش را از داخل کیفش بیرون کشید و جلوی دهانش گرفت. شیرزاد نگاهش قفل اسپری درون دستش بود. سوئیچ میان مشتش فشرده شد؛ سوزشش را احساس نکرد. دخترک برای ذرهای نفس کشیدن داشت جان میداد و نمیخواست از اسپریاش استفاده کند؟! خون در رگهایش جاری شد. نفس به سی*ن*هاش برگشت. ضربان تند و نامرتبش حالا داشت منظم میشد. این دردها شیرهی جانش را میگرفتند. دهانش خشک و تلخ شده بود. آهسته از میان ل*بهای خشک شدهاش واژه آب را گنگ و ضعیف زمزمه کرد. شیرزاد به خودش آمد. خم شد و از صندلی عقب بطری آبش را به سمتش گرفت.
- بگیر، دهنیه ولی.
مهم نبود، آنقدر تشنهاش بود که یک نفس آب را سر کشید. در این مدت شیرزاد چشم از او برنمیداشت؛ با اخم ریزی به حرکاتش خیره بود. درب بطری را بست و پشت ل*ب خیس شدهاش را پاک کرد.
- ممنون.
چشم تنگ کرد.
- تو آسم داری؟
نگاه دزدید و از جواب دادن سوالش طفره رفت. مصرانه خودش را به سمتش کشید و دست زیر چانهاش نشاند.
- ببینمت؟ چرا نخواستی از اسپری استفاده کنی؟
بدنش هنوز بیحال و سر بود. دوست داشت کمی بخوابد.
- باید برم خونه، خستهام.
فشار انگشتانش بیشتر شد.
- منم خستهام، میفهمی این رو اصلاً؟ یکهو از کجا پیدات شد هان؟ تو کی بودی؟ چطور اومدی توی زندگیم؟ چرا اومدی اینجا؟
مزاحمش شده بود؟ ل*بهایش لرزید. چرا مراعات نمیکرد؟ باز تبر گرفته بود و به تن کوفتهاش میکوبید؛ به خدا که زدن نداشت.
- میرم، دیگه نمیام؛ فقط… فقط…
اومده… .
کد:
صدایش آزاردهنده بود؟ نفسبریده زیر ل*ب نالید:
- دارم میمیرم.
با خشونت چانهی لرزانش را گرفت.
- چرند نگو! چته تو؟ نفس بکش.
لحن تلخش اشکهایش را روان کرد. خبر نداشت از مریضیاش؟ داشت خودکشی میکرد! زنده ماندنش به درد هیچکَس نمیخورد. لبخند کمرنگی میان اشک زد و به تیلههای سبز و شاکیاش خیره شد.
- خوشگل بود؟
شیرزاد سردرگم و کلافه دست یخزدهاش را گرفت.
- هذیون میگی! چرا اینقدر سردی؟
تلخ خندید.
- ازم…ازم… بیشتر دو... دوست داره؟
رنگ نگاهش عوض شد. لحنش آرام بود و خسته.
- آروم باش. چی میگی تو؟
عطر مردانهاش را با تمام وجودش بلعید. نفسنفس میزد و کلمات به زور از دهانش خارج میشد.
- دوستش… داری… مگه... .
دستش برای باز کردن شال نازک آبیاش به سمتش دراز شد.
- نفس تنگی گرفتی، هیچی نگو.
باز هم لبخند زد، با چشمانی پرآب. اگر قرار بود این آخرین سکانس زندگیاش باشد، باید برای یک بار هم که شده اسمش را صدا میزد.
- شیرزاد؟
دستش در هوا معلق ماند. شوکه به دخترک که صورتش عین گچ دیوار سفید بود خیره شد. با سی و دو سال سن ترسید، وحشت به جانش افتاد. تمام فکرهایش را پس زد و دخترک را از جا بلند کرد.
- میبرمت دکتر، یه ذره دووم بیار لعنتی!
اشک از گوشهی چشمش ریخت. آرام نالید:
- حالم خوبه.
نگاه بدی به صورتش انداخت و به سمت اتومبیلش که گوشهی ساختمانی پارک شده بود گام برداشت. درب سمت شاگرد را باز کرد و دخترک را صندلی جلو نشاند، خودش هم پشت فرمان نشست. چرا دستانش اینقدر میلرزید؟ حتی نمیتوانست ماشینش را روشن کند. فرشته با صدای ضعیف و خفهای اسمش را دوباره صدا زد:
- شیرزاد؟
کنترلش را از دست داد و محکم روی فرمان کوبید.
- خفه شو، خفه شو لعنتی! شیرزاد مرد.
نفسش بالا نیامد، بیرمق هق زد. با دستانی لرزان اسپریاش را از داخل کیفش بیرون کشید و جلوی دهانش گرفت. شیرزاد نگاهش قفل اسپری درون دستش بود. سوئیچ میان مشتش فشرده شد؛ سوزشش را احساس نکرد. دخترک برای ذرهای نفس کشیدن داشت جان میداد و نمیخواست از اسپریاش استفاده کند؟! خون در رگهایش جاری شد. نفس به سی*ن*هاش برگشت. ضربان تند و نامرتبش حالا داشت منظم میشد. این دردها شیرهی جانش را میگرفتند. دهانش خشک و تلخ شده بود. آهسته از میان ل*بهای خشک شدهاش واژه آب را گنگ و ضعیف زمزمه کرد. شیرزاد به خودش آمد. خم شد و از صندلی عقب بطری آبش را به سمتش گرفت.
- بگیر، دهنیه ولی.
مهم نبود، آنقدر تشنهاش بود که یک نفس آب را سر کشید. در این مدت شیرزاد چشم از او برنمیداشت؛ با اخم ریزی به حرکاتش خیره بود. درب بطری را بست و پشت ل*ب خیس شدهاش را پاک کرد.
- ممنون.
چشم تنگ کرد.
- تو آسم داری؟
نگاه دزدید و از جواب دادن سوالش طفره رفت. مصرانه خودش را به سمتش کشید و دست زیر چانهاش نشاند.
- ببینمت؟ چرا نخواستی از اسپری استفاده کنی؟
بدنش هنوز بیحال و سر بود. دوست داشت کمی بخوابد.
- باید برم خونه، خستهام.
فشار انگشتانش بیشتر شد.
- منم خستهام، میفهمی این رو اصلاً؟ یکهو از کجا پیدات شد هان؟ تو کی بودی؟ چطور اومدی توی زندگیم؟ چرا اومدی اینجا؟
مزاحمش شده بود؟ ل*بهایش لرزید. چرا مراعات نمیکرد؟ باز تبر گرفته بود و به تن کوفتهاش میکوبید؛ به خدا که زدن نداشت.
- میرم، دیگه نمیام؛ فقط… فقط…
اومده… .