- حنات دیگه واسه من رنگی نداره فرشته خانم! آب ریخته دیگه جمع شدنی نیست.
جوابش زلزلهی هشت ریشتری در وجودش انداخت و همه چیز را یکهو در خود ویران کرد. فراموش نکرده بود، هنوز حرفهای آن شبش یادش بود. آن موقع هوش و حواس درستی نداشت، یک طرف مرگ پدرش و از آن طرف هم رفتن شیرزاد به خانهی عمهاش کافی بود که مثل اسپند روی آتش بترکد و آن چیزی که از دهانش نباید خارج میشد، شد. درست یادش هست که وقتی از او خواست خودش را به دکتر نشان دهد تا حالش روبهراه شود، پرخاش کرد و به رویش آورد که به فکر مریضی عشق اولش باشد، نه او! شیرزاد هم تا شنید مراعات نکرد و سیلی در گوشش خواباند که هنوز هم با یادآوریاش گونهاش میسوخت. از همان شب مردش عوض شد، دیگر نه خواهش کرد و نه نگرانش شد؛ یک پرده بین خودشان انداخت و قصد نداشت کوتاه بیاید. حالا پشیمانیاش فایده نداشت. روحیهاش خ*را*ب بود، آن حرف را در شرایط بدی زده بود و حالا میخواست جبران کند؛ کار سختی در پیش داشت.
***
فردای آن روز، مادرشوهرش پا در خانه گذاشت. از دیدنش آن هم در اینجا شوکه شد. در این مدت فقط دو بار به خانهی پسرش سر زده بود و هیچوقت سابقه نداشت تنها، آن هم بیخبر به اینجا بیاید. از جلوی در کنار رفت و آرام سلام داد. با توپی پر روی مبل نشست و گره روسریاش را باز کرد.
- وای نفسم رفت. آسانسورتون چرا خرابه؟
خ*را*ب؟ او اصلاً پایش را از خانه بیرون نگذاشته بود! سردرگم وسط هال ایستاد و انگشتانش را بههم قفل کرد.
- میخواید براتون یه لیوان شربت بیارم؟
چشمغره بدی به او رفت و نگاه اجمالی به سر و ریختش انداخت. نچنچکنان گفت:
- سوال پرسیدن داره؟ هنوز بلد نیستی چطور باید از مهمون پذیرایی کنی؟!
به دل نگرفت، در این مدت به خوبی با اخلاقیات این زن آشنا بود. ر*اب*طهشان گرمی و صمیمیتی نداشت، کاملاً خنثی بود. آمدنش به اینجا برایش مشکوک بود، باید سر در میآورد. لیوان آبپرتقالی ریخت و با کیک به سالن برگشت. نگاهش دور و بر خانه میچرخید. ل*ب گزید. اصلاً وقت نکرده بود خانه را جمعوجور کند.
- بفرمایید. ببخشید خونه یهکم شلوغپلوغه.
شربتش را کمی مزه کرد و با طعنه گفت:
- صبح تا شب مگه چی کار میکنی که به خونهداریت نمیرسی عروس؟ شیرزاد بچهام تنهایی اوضاعش بهتر بود!
سر پایین انداخت. حرفی نداشت که جلوی این زن بزند؛ انگشت اشاره سمتش بود و هیچ توجیهی جواب نمیداد. کاش حداقل میفهمید برای چه کاری به اینجا آمده است.
ل*بش را با زبان تر کرد و مردد پرسید:
- چیزی شده؟ حال بقیه چطوره؟ شبنم چرا نیومد؟
لیوان خالی از شربتش را روی بشقاب گذاشت و چپچپ نگاهش کرد. آرزو به دل یک لبخندش میماند!
- شبنم مثل تو که بیکار نیست! رفته دانشگاه. شیرزاد کی میاد؟
خواست بگوید: «اگه از پسرت خبری داری به من هم بگو.» مگر خبر داشت از رفتوآمدش! حرف را به بیراهه کشاند:
- ناهار همینجا بمونید یه چیزی درست میکنم.
اخم کرد.
- لازم نکرده، باهات کار دارم و زود میرم.
با تعجب سر جایش نشست و منتظر نگاهش کرد.
- چه حرفی مادر جون؟
حرص در کلامش نشست و تشرش شانههایش را پراند.
- به من نگو مادر! همین بود عاشقم و فلان؟ هنوز یه سال هم نشده، سقف زندگیتون داره میاد پایین.
از صدای بلندش به مبل چسبید و فقط توانست بگوید:
- چیشده مگه؟
بیشتر از قبل شاکی شد.
- د میخواستی چی بشه؟ گفتم پسرم دل بهت داده، برای آرامشش قبول کردم با تو ازدواج کنه. این چه زندگیه واسه خودتون درست کردید؟ من باید از بقیه بشنوم که شیرزاد شبها خونه نمیاد؟!
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
جوابش زلزلهی هشت ریشتری در وجودش انداخت و همه چیز را یکهو در خود ویران کرد. فراموش نکرده بود، هنوز حرفهای آن شبش یادش بود. آن موقع هوش و حواس درستی نداشت، یک طرف مرگ پدرش و از آن طرف هم رفتن شیرزاد به خانهی عمهاش کافی بود که مثل اسپند روی آتش بترکد و آن چیزی که از دهانش نباید خارج میشد، شد. درست یادش هست که وقتی از او خواست خودش را به دکتر نشان دهد تا حالش روبهراه شود، پرخاش کرد و به رویش آورد که به فکر مریضی عشق اولش باشد، نه او! شیرزاد هم تا شنید مراعات نکرد و سیلی در گوشش خواباند که هنوز هم با یادآوریاش گونهاش میسوخت. از همان شب مردش عوض شد، دیگر نه خواهش کرد و نه نگرانش شد؛ یک پرده بین خودشان انداخت و قصد نداشت کوتاه بیاید. حالا پشیمانیاش فایده نداشت. روحیهاش خ*را*ب بود، آن حرف را در شرایط بدی زده بود و حالا میخواست جبران کند؛ کار سختی در پیش داشت.
***
فردای آن روز، مادرشوهرش پا در خانه گذاشت. از دیدنش آن هم در اینجا شوکه شد. در این مدت فقط دو بار به خانهی پسرش سر زده بود و هیچوقت سابقه نداشت تنها، آن هم بیخبر به اینجا بیاید. از جلوی در کنار رفت و آرام سلام داد. با توپی پر روی مبل نشست و گره روسریاش را باز کرد.
- وای نفسم رفت. آسانسورتون چرا خرابه؟
خ*را*ب؟ او اصلاً پایش را از خانه بیرون نگذاشته بود! سردرگم وسط هال ایستاد و انگشتانش را بههم قفل کرد.
- میخواید براتون یه لیوان شربت بیارم؟
چشمغره بدی به او رفت و نگاه اجمالی به سر و ریختش انداخت. نچنچکنان گفت:
- سوال پرسیدن داره؟ هنوز بلد نیستی چطور باید از مهمون پذیرایی کنی؟!
به دل نگرفت، در این مدت به خوبی با اخلاقیات این زن آشنا بود. ر*اب*طهشان گرمی و صمیمیتی نداشت، کاملاً خنثی بود. آمدنش به اینجا برایش مشکوک بود، باید سر در میآورد. لیوان آبپرتقالی ریخت و با کیک به سالن برگشت. نگاهش دور و بر خانه میچرخید. ل*ب گزید. اصلاً وقت نکرده بود خانه را جمعوجور کند.
- بفرمایید. ببخشید خونه یهکم شلوغپلوغه.
شربتش را کمی مزه کرد و با طعنه گفت:
- صبح تا شب مگه چی کار میکنی که به خونهداریت نمیرسی عروس؟ شیرزاد بچهام تنهایی اوضاعش بهتر بود!
سر پایین انداخت. حرفی نداشت که جلوی این زن بزند؛ انگشت اشاره سمتش بود و هیچ توجیهی جواب نمیداد. کاش حداقل میفهمید برای چه کاری به اینجا آمده است.
ل*بش را با زبان تر کرد و مردد پرسید:
- چیزی شده؟ حال بقیه چطوره؟ شبنم چرا نیومد؟
لیوان خالی از شربتش را روی بشقاب گذاشت و چپچپ نگاهش کرد. آرزو به دل یک لبخندش میماند!
- شبنم مثل تو که بیکار نیست! رفته دانشگاه. شیرزاد کی میاد؟
خواست بگوید: «اگه از پسرت خبری داری به من هم بگو.» مگر خبر داشت از رفتوآمدش! حرف را به بیراهه کشاند:
- ناهار همینجا بمونید یه چیزی درست میکنم.
اخم کرد.
- لازم نکرده، باهات کار دارم و زود میرم.
با تعجب سر جایش نشست و منتظر نگاهش کرد.
- چه حرفی مادر جون؟
حرص در کلامش نشست و تشرش شانههایش را پراند.
- به من نگو مادر! همین بود عاشقم و فلان؟ هنوز یه سال هم نشده، سقف زندگیتون داره میاد پایین.
از صدای بلندش به مبل چسبید و فقط توانست بگوید:
- چیشده مگه؟
بیشتر از قبل شاکی شد.
- د میخواستی چی بشه؟ گفتم پسرم دل بهت داده، برای آرامشش قبول کردم با تو ازدواج کنه. این چه زندگیه واسه خودتون درست کردید؟ من باید از بقیه بشنوم که شیرزاد شبها خونه نمیاد؟!
کد:
- حنات دیگه واسه من رنگی نداره فرشته خانم! آب ریخته دیگه جمع شدنی نیست.
جوابش زلزلهی هشت ریشتری در وجودش انداخت و همه چیز را یکهو در خود ویران کرد. فراموش نکرده بود، هنوز حرفهای آن شبش یادش بود. آن موقع هوش و حواس درستی نداشت، یک طرف مرگ پدرش و از آن طرف هم رفتن شیرزاد به خانهی عمهاش کافی بود که مثل اسپند روی آتش بترکد و آن چیزی که از دهانش نباید خارج میشد، شد. درست یادش هست که وقتی از او خواست خودش را به دکتر نشان دهد تا حالش روبهراه شود، پرخاش کرد و به رویش آورد که به فکر مریضی عشق اولش باشد، نه او! شیرزاد هم تا شنید مراعات نکرد و سیلی در گوشش خواباند که هنوز هم با یادآوریاش گونهاش میسوخت. از همان شب مردش عوض شد، دیگر نه خواهش کرد و نه نگرانش شد؛ یک پرده بین خودشان انداخت و قصد نداشت کوتاه بیاید. حالا پشیمانیاش فایده نداشت. روحیهاش خ*را*ب بود، آن حرف را در شرایط بدی زده بود و حالا میخواست جبران کند؛ کار سختی در پیش داشت.
***
فردای آن روز، مادرشوهرش پا در خانه گذاشت. از دیدنش آن هم در اینجا شوکه شد. در این مدت فقط دو بار به خانهی پسرش سر زده بود و هیچوقت سابقه نداشت تنها، آن هم بیخبر به اینجا بیاید. از جلوی در کنار رفت و آرام سلام داد. با توپی پر روی مبل نشست و گره روسریاش را باز کرد.
- وای نفسم رفت. آسانسورتون چرا خرابه؟
خ*را*ب؟ او اصلاً پایش را از خانه بیرون نگذاشته بود! سردرگم وسط هال ایستاد و انگشتانش را بههم قفل کرد.
- میخواید براتون یه لیوان شربت بیارم؟
چشمغره بدی به او رفت و نگاه اجمالی به سر و ریختش انداخت. نچنچکنان گفت:
- سوال پرسیدن داره؟ هنوز بلد نیستی چطور باید از مهمون پذیرایی کنی؟!
به دل نگرفت، در این مدت به خوبی با اخلاقیات این زن آشنا بود. ر*اب*طهشان گرمی و صمیمیتی نداشت، کاملاً خنثی بود. آمدنش به اینجا برایش مشکوک بود، باید سر در میآورد. لیوان آبپرتقالی ریخت و با کیک به سالن برگشت. نگاهش دور و بر خانه میچرخید. ل*ب گزید. اصلاً وقت نکرده بود خانه را جمعوجور کند.
- بفرمایید. ببخشید خونه یهکم شلوغپلوغه.
شربتش را کمی مزه کرد و با طعنه گفت:
- صبح تا شب مگه چی کار میکنی که به خونهداریت نمیرسی عروس؟ شیرزاد بچهام تنهایی اوضاعش بهتر بود!
سر پایین انداخت. حرفی نداشت که جلوی این زن بزند؛ انگشت اشاره سمتش بود و هیچ توجیهی جواب نمیداد. کاش حداقل میفهمید برای چه کاری به اینجا آمده است.
ل*بش را با زبان تر کرد و مردد پرسید:
- چیزی شده؟ حال بقیه چطوره؟ شبنم چرا نیومد؟
لیوان خالی از شربتش را روی بشقاب گذاشت و چپچپ نگاهش کرد. آرزو به دل یک لبخندش میماند!
- شبنم مثل تو که بیکار نیست! رفته دانشگاه. شیرزاد کی میاد؟
خواست بگوید: «اگه از پسرت خبری داری به من هم بگو.» مگر خبر داشت از رفتوآمدش! حرف را به بیراهه کشاند:
- ناهار همینجا بمونید یه چیزی درست میکنم.
اخم کرد.
- لازم نکرده، باهات کار دارم و زود میرم.
با تعجب سر جایش نشست و منتظر نگاهش کرد.
- چه حرفی مادر جون؟
حرص در کلامش نشست و تشرش شانههایش را پراند.
- به من نگو مادر! همین بود عاشقم و فلان؟ هنوز یه سال هم نشده، سقف زندگیتون داره میاد پایین.
از صدای بلندش به مبل چسبید و فقط توانست بگوید:
- چیشده مگه؟
بیشتر از قبل شاکی شد.
- د میخواستی چی بشه؟ گفتم پسرم دل بهت داده، برای آرامشش قبول کردم با تو ازدواج کنه. این چه زندگیه واسه خودتون درست کردید؟ من باید از بقیه بشنوم که شیرزاد شبها خونه نمیاد؟!