• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

در حال پیشرفت رمان شولای برفی | اثر لیلا مرادی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
390
لایک‌ها
1,436
امتیازها
73
کیف پول من
6,160
Points
457
- حنات دیگه واسه من رنگی نداره فرشته خانم! آب ریخته دیگه جمع شدنی نیست.
جوابش زلزله‌ی هشت ریشتری در وجودش انداخت و همه چیز را یکهو در خود ویران کرد. فراموش نکرده بود، هنوز حرف‌های آن شبش یادش بود. آن‌ موقع هوش و حواس درستی نداشت، یک طرف مرگ پدرش و از آن طرف هم رفتن شیرزاد به خانه‌ی عمه‌اش کافی بود که مثل اسپند روی آتش بترکد و آن چیزی که از دهانش نباید خارج میشد، شد‌. درست یادش هست که وقتی از او خواست خودش را به دکتر نشان دهد تا حالش رو‌به‌راه شود، پرخاش کرد و به رویش آورد که به فکر مریضی عشق اولش باشد، نه او! شیرزاد هم تا شنید مراعات نکرد و سیلی در گوشش خواباند که هنوز هم با یادآوری‌اش گونه‌اش می‌سوخت. از همان شب مردش عوض شد، دیگر نه خواهش کرد و نه نگرانش شد؛ یک پرده بین خودشان انداخت و قصد نداشت کوتاه بیاید. حالا پشیمانی‌اش فایده نداشت. روحیه‌اش خ*را*ب بود، آن حرف را در شرایط بدی زده بود و حالا می‌خواست جبران کند؛ کار سختی در پیش داشت.
***
فردای آن روز، مادرشوهرش پا در خانه گذاشت. از دیدنش آن هم در این‌جا شوکه شد. در این مدت فقط دو بار به خانه‌ی پسرش سر زده بود و هیچ‌وقت سابقه نداشت تنها، آن هم بی‌خبر به این‌جا بیاید. از جلوی در کنار رفت و آرام سلام داد. با توپی پر روی مبل نشست و گره روسری‌اش را باز کرد.
- وای نفسم رفت. آسانسورتون چرا خرابه؟
خ*را*ب؟ او اصلاً پایش را از خانه بیرون نگذاشته بود! سردرگم وسط هال ایستاد و انگشتانش را به‌هم قفل کرد.
- می‌خواید براتون یه لیوان شربت بیارم؟
چشم‌غره بدی به او رفت و نگاه اجمالی به سر و ریختش انداخت. نچ‌نچ‌‌کنان گفت:
- سوال پرسیدن داره؟ هنوز بلد نیستی چطور باید از مهمون پذیرایی کنی؟!
به دل نگرفت، در این مدت به خوبی با اخلاقیات این زن آشنا بود. ر*اب*طه‌شان گرمی و صمیمیتی نداشت، کاملاً خنثی بود. آمدنش به این‌جا برایش مشکوک بود، باید سر در می‌آورد. لیوان آب‌پرتقالی ریخت و با کیک به سالن برگشت. نگاهش دور و بر خانه می‌چرخید. ل*ب گزید. اصلاً وقت نکرده بود خانه را جمع‌و‌جور کند.
- بفرمایید. ببخشید خونه یه‌کم شلوغ‌پلوغه.
شربتش را کمی مزه کرد و با طعنه گفت:
- صبح تا شب مگه چی کار می‌کنی که به خونه‌داریت نمی‌رسی عروس؟ شیرزاد بچه‌ام تنهایی اوضاعش بهتر بود!
سر پایین انداخت. حرفی نداشت که جلوی این زن بزند؛ انگشت اشاره سمتش بود و هیچ توجیهی جواب نمی‌داد. کاش حداقل می‌فهمید برای چه کاری به این‌جا آمده است.
ل*بش را با زبان تر کرد و مردد پرسید:
- چیزی شده؟ حال بقیه چطوره؟ شبنم چرا نیومد؟
لیوان خالی از شربتش را روی بشقاب گذاشت و چپ‌چپ نگاهش کرد. آرزو به دل یک لبخندش می‌ماند!
- شبنم مثل تو که بی‌کار نیست! رفته دانشگاه. شیرزاد کی میاد؟
خواست بگوید: «اگه از پسرت خبری داری به من هم بگو.» مگر خبر داشت از رفت‌و‌آمدش! حرف را به بی‌راهه کشاند:
- ناهار همین‌جا بمونید یه چیزی درست می‌کنم.
اخم کرد.
- لازم نکرده، باهات کار دارم و زود میرم.
با تعجب سر جایش نشست و منتظر نگاهش کرد.
- چه حرفی مادر جون؟
حرص در کلامش نشست و تشرش شانه‌هایش را پراند.
- به من نگو مادر! همین بود عاشقم و فلان؟ هنوز یه سال هم نشده، سقف زندگیتون داره میاد پایین.
از صدای بلندش به مبل چسبید و فقط توانست بگوید:
- چی‌شده مگه؟
بیشتر از قبل شاکی شد.
- د می‌خواستی چی بشه؟ گفتم پسرم دل بهت داده، برای آرامشش قبول کردم با تو ازدواج کنه. این چه زندگیه واسه خودتون درست کردید؟ من باید از بقیه بشنوم که شیرزاد شب‌ها خونه نمیاد؟!
کد:
- حنات دیگه واسه من رنگی نداره فرشته خانم! آب ریخته دیگه جمع شدنی نیست.
جوابش زلزله‌ی هشت ریشتری در وجودش انداخت و همه چیز را یکهو در خود ویران کرد. فراموش نکرده بود، هنوز حرف‌های آن شبش یادش بود. آن‌ موقع هوش و حواس درستی نداشت، یک طرف مرگ پدرش و از آن طرف هم رفتن شیرزاد به خانه‌ی عمه‌اش کافی بود که مثل اسپند روی آتش بترکد و آن چیزی که از دهانش نباید خارج میشد، شد‌. درست یادش هست که وقتی از او خواست خودش را به دکتر نشان دهد تا حالش رو‌به‌راه شود، پرخاش کرد و به رویش آورد که به فکر مریضی عشق اولش باشد، نه او! شیرزاد هم تا شنید مراعات نکرد و سیلی در گوشش خواباند که هنوز هم با یادآوری‌اش گونه‌اش می‌سوخت. از همان شب مردش عوض شد، دیگر نه خواهش کرد و نه نگرانش شد؛ یک پرده بین خودشان انداخت و قصد نداشت کوتاه بیاید. حالا پشیمانی‌اش فایده نداشت. روحیه‌اش خ*را*ب بود، آن حرف را در شرایط بدی زده بود و حالا می‌خواست جبران کند؛ کار سختی در پیش داشت.
***
فردای آن روز، مادرشوهرش پا در خانه گذاشت. از دیدنش آن هم در این‌جا شوکه شد. در این مدت فقط دو بار به خانه‌ی پسرش سر زده بود و هیچ‌وقت سابقه نداشت تنها، آن هم بی‌خبر به این‌جا بیاید. از جلوی در کنار رفت و آرام سلام داد. با توپی پر روی مبل نشست و گره روسری‌اش را باز کرد.
- وای نفسم رفت. آسانسورتون چرا خرابه؟
خ*را*ب؟ او اصلاً پایش را از خانه بیرون نگذاشته بود! سردرگم وسط هال ایستاد و انگشتانش را به‌هم قفل کرد.
- می‌خواید براتون یه لیوان شربت بیارم؟
چشم‌غره بدی به او رفت و نگاه اجمالی به سر و ریختش انداخت. نچ‌نچ‌‌کنان گفت:
- سوال پرسیدن داره؟ هنوز بلد نیستی چطور باید از مهمون پذیرایی کنی؟!
به دل نگرفت، در این مدت به خوبی با اخلاقیات این زن آشنا بود. ر*اب*طه‌شان گرمی و صمیمیتی نداشت، کاملاً خنثی بود. آمدنش به این‌جا برایش مشکوک بود، باید سر در می‌آورد. لیوان آب‌پرتقالی ریخت و با کیک به سالن برگشت. نگاهش دور و بر خانه می‌چرخید. ل*ب گزید. اصلاً وقت نکرده بود خانه را جمع‌و‌جور کند.
- بفرمایید. ببخشید خونه یه‌کم شلوغ‌پلوغه.
شربتش را کمی مزه کرد و با طعنه گفت:
- صبح تا شب مگه چی کار می‌کنی که به خونه‌داریت نمی‌رسی عروس؟ شیرزاد بچه‌ام تنهایی اوضاعش بهتر بود!
سر پایین انداخت. حرفی نداشت که جلوی این زن بزند؛ انگشت اشاره سمتش بود و هیچ توجیهی جواب نمی‌داد. کاش حداقل می‌فهمید برای چه کاری به این‌جا آمده است.
ل*بش را با زبان تر کرد و مردد پرسید:
- چیزی شده؟ حال بقیه چطوره؟ شبنم چرا نیومد؟
لیوان خالی از شربتش را روی بشقاب گذاشت و چپ‌چپ نگاهش کرد. آرزو به دل یک لبخندش می‌ماند!
- شبنم مثل تو که بی‌کار نیست! رفته دانشگاه. شیرزاد کی میاد؟
خواست بگوید: «اگه از پسرت خبری داری به من هم بگو.» مگر خبر داشت از رفت‌و‌آمدش! حرف را به بی‌راهه کشاند:
- ناهار همین‌جا بمونید یه چیزی درست می‌کنم.
اخم کرد.
- لازم نکرده، باهات کار دارم و زود میرم.
با تعجب سر جایش نشست و منتظر نگاهش کرد.
- چه حرفی مادر جون؟
حرص در کلامش نشست و تشرش شانه‌هایش را پراند.
- به من نگو مادر! همین بود عاشقم و فلان؟ هنوز یه سال هم نشده، سقف زندگیتون داره میاد پایین.
از صدای بلندش به مبل چسبید و فقط توانست بگوید:
- چی‌شده مگه؟
بیشتر از قبل شاکی شد.
- د می‌خواستی چی بشه؟ گفتم پسرم دل بهت داده، برای آرامشش قبول کردم با تو ازدواج کنه. این چه زندگیه واسه خودتون درست کردید؟ من باید از بقیه بشنوم که شیرزاد شب‌ها خونه نمیاد؟!
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
390
لایک‌ها
1,436
امتیازها
73
کیف پول من
6,160
Points
457
تازه همه چیز برایش روشن شد. مادرشوهرش او را مقصر می‌دانست. زبان در دهانش نمی‌چرخید تا از خودش دفاع کند. ل*بش را به‌هم فشرد و از خجالت نگاهش را به فرش ساده‌ی کف سالن داد. ناهید خانم به سیم آخر زده بود! به طرف دخترک رفت و شالش را از سر برداشت؛ چنگ به به موهای ژولیده‌اش زد.
- این چه سر و وضعیه هان؟ شدی عین زن شصت ساله! یه‌کم به خودت برس. این راهی که داری میری به ترکستانه دختر جون. من پسر خودم رو خوب می‌شناسم، عاشقت هم باشه، اگه بی‌تفاوتی ببینه ازت زده میشه‌. تو این رو می‌خوای، آره؟
چانه‌اش لرزید. شیرزاد همین حالا هم از او زده شده بود. با نگاهی مظلوم به صورت زن مقابلش چشم دوخت. مثل قبل کینه در نگاهش وجود نداشت؛ نگرانی و مسئولیت مادرانه را می‌توانست در پس چشمان روشنش ببیند.
- چی کار کنم مادر جون؟ شیرزاد دیگه من رو نمی‌بینه.
با گفتن این حرف کنترلش را از دست داد و شانه‌اش را رها کرد‌.
- باید هم نبینه. حالا که اومدم این‌جا، می‌بینم زندگیتون از اون چیزی که فکر می‌کردم خ*را*ب‌تره. یه نگاه به خودت کردی؟ دو ماه گذشته، لباس عزات هنوز توی تنته. انتظار داری بشینه ور دلت نازت رو بکشه، آره؟
کلمات مثل پتک بر سرش کوبیده می‌شدند. مادرشوهرش در رک‌گویی نظیر نداشت. کاش فقط مشکلشان همین بود، کاش. اشک‌های لجوج از گوشه‌ی چشمانش، روی صورتش راه پیدا کردند. ناهید خانم روسری‌اش را از روی مبل چنگ زد و چپ‌چپ به دخترک نگاه کرد‌. انگار کشتی‌هایش غرق شده بودند!
- واسه من آب‌غوره نگیر! بچسب به زندگیت. افسار شوهرت رو دست بگیر که حرفتون نقل دهن این و اون نشه. نذار باور کنم تو اون فرشته‌ای که شیرزاد می‌گفت نیستی، نذار‌.
شوکه سر بالا آورد. با صدای محکم بسته شدن در به خودش آمد. حس کرد چیزی در درونش تغییر کرد؛ مادرشوهرش چشمانش را باز کرد. انگار تازه فهمید چه بلایی سر زندگی‌اش آمده بود. اگر به همین منوال می‌گذشت، هر دو بی‌ چون و چرا در باتلاق سقوط می‌کردند. باید از نو شروع می‌کرد تا وضع از این بدتر نشود. به جان خانه افتاد. خاک روی تمام وسایل خودنمایی می‌کرد. حدوداً سه ساعتی مشغول تمیز‌کاری بود. ماکارونی بار گذاشت؛ شیرزاد عاشقش بود. موبایلش را برداشت و برایش پیامی نوشت با این مضمون که خودش را برای ناهار برساند. امیدوار بود جواب دهد. ساعت از یک گذشته بود و باید زودتر دوش می‌گرفت. واقعاً که حق با مادرشوهرش بود، با این سر و وضع خودش هم داشت حالش به‌هم می‌خورد. تا ابد که نمی‌توانست عزاداری کند! مطمئناً پدرش هم راضی نبود. باید کمی برای بهبودی این ر*اب*طه سست شده می‌جنگید. صورتش را با بندانداز اصلاح کرد و ابروهای پاچه‌بزی‌اش را برداشت. رنگ و رویش حالا بازتر شده بود.
لبخندی به دخترک درون آینه زد و بوسی برای خودش فرستاد. مشغول لباس عوض کردن بود که موبایلش زنگ خورد. قبل از این‌که تماس قطع شود جواب داد:
- جانم؟
لحن خشک و سردش تمام ذوقش را کور کرد.
- پیام داده بودی! واسه چی گفتی برای ناهار بیام؟
بغضش را قورت داد و لبخند زد.
- گفتم امروز رو با هم باشیم؛ ماکارونی درست کردم.
ساده بود که می‌خواست با گفتن این حرف شوهرش را پابند خانه کند؟ صدای زنانه‌ای پشت گوشی شنیده شد؛ مثل این‌که یکی از کارمندان شرکتش بود. به کل فراموشش کرد و حواسش پی کار و نقشه‌هایش رفت. صحبتش که تمام شد، صدایش از پشت گوشی پیچید.
- هستی هنوز؟
همیشه بود؛ مثل احمق‌ها منتظرش می‌ماند. روی تخت نشست و در جواب الو گفتن‌هایش کوتاه ل*ب زد:
- میای؟
پوف کلافه‌ای کشید. چنگی به موهایش زد و کیف سامسونتش را از روی میز برداشت.
- میام تا یک ساعت دیگه. چیزی نمی‌خوای سر راه بخرم؟
از شنیدن این جواب غم از دلش رخت بربست؛ باز هم احمق شد و ذوق کرد.
- نه همه چی هست. مراقب باش.
با یک خداحافظی کوتاه تماس را قطع کرد. لبخند عمیقی روی ل*بش جا خوش کرده بود و قصد محو شدن نداشت. زندگی‌اش مثل طبیعت بود؛ گاهی سیل می‌آمد و همه چیز را به‌هم می‌ریخت، گاهی هم آفتاب بهاری محبت نشان می‌داد و به خانه‌شان می‌تابید. حالا او باید دوباره از نو بلند میشد و این آشیانه‌ی خ*را*ب شده را از نو می‌ساخت. هر دو به یک اندازه اشتباه داشتند و بهانه و شکایت بردن فایده‌ای به حالشان نداشت. در آینه برای چندمین بار به خودش خیره شد. موهای فر درشتش، آزاد روی شانه‌هایش ریخته شده بود. پیراهن زیبا و یاسی رنگی تنش بود؛ همانی که آقا برایش خریده بود و هیچ‌وقت فرصت نشد بپوشد؛ حالا بهترین زمان بود. صورتش را کمی آراست و عطری به خودش مزین کرد. شکمش کمی برآمده شده بود. باید حتماً از فردا باشگاه ثبت‌نام می‌کرد، یا اصلاً شب‌ها شام نمی‌خورد! میز را با سلیقه خاص خودش چید.
کد:
تازه همه چیز برایش روشن شد. مادرشوهرش او را مقصر می‌دانست. زبان در دهانش نمی‌چرخید تا از خودش دفاع کند. ل*بش را به‌هم فشرد و از خجالت نگاهش را به فرش ساده‌ی کف سالن داد. ناهید خانم به سیم آخر زده بود! به طرف دخترک رفت و شالش را از سر برداشت؛ چنگ به به موهای ژولیده‌اش زد.
- این چه سر و وضعیه هان؟ شدی عین زن شصت ساله! یه‌کم به خودت برس. این راهی که داری میری به ترکستانه دختر جون. من پسر خودم رو خوب می‌شناسم، عاشقت هم باشه، اگه بی‌تفاوتی ببینه ازت زده میشه‌. تو این رو می‌خوای، آره؟
چانه‌اش لرزید. شیرزاد همین حالا هم از او زده شده بود. با نگاهی مظلوم به صورت زن مقابلش چشم دوخت. مثل قبل کینه در نگاهش وجود نداشت؛ نگرانی و مسئولیت مادرانه را می‌توانست در پس چشمان روشنش ببیند.
- چی کار کنم مادر جون؟ شیرزاد دیگه من رو نمی‌بینه.
با گفتن این حرف کنترلش را از دست داد و شانه‌اش را رها کرد‌.
- باید هم نبینه. حالا که اومدم این‌جا، می‌بینم زندگیتون از اون چیزی که فکر می‌کردم خ*را*ب‌تره. یه نگاه به خودت کردی؟ دو ماه گذشته، لباس عزات هنوز توی تنته. انتظار داری بشینه ور دلت نازت رو بکشه، آره؟
کلمات مثل پتک بر سرش کوبیده می‌شدند. مادرشوهرش در رک‌گویی نظیر نداشت. کاش فقط مشکلشان همین بود، کاش. اشک‌های لجوج از گوشه‌ی چشمانش، روی صورتش راه پیدا کردند. ناهید خانم روسری‌اش را از روی مبل چنگ زد و چپ‌چپ به دخترک نگاه کرد‌. انگار کشتی‌هایش غرق شده بودند!
- واسه من آب‌غوره نگیر! بچسب به زندگیت. افسار شوهرت رو دست بگیر که حرفتون نقل دهن این و اون نشه. نذار باور کنم تو اون فرشته‌ای که شیرزاد می‌گفت نیستی، نذار‌.
شوکه سر بالا آورد. با صدای محکم بسته شدن در به خودش آمد. حس کرد چیزی در درونش تغییر کرد؛ مادرشوهرش چشمانش را باز کرد. انگار تازه فهمید چه بلایی سر زندگی‌اش آمده بود. اگر به همین منوال می‌گذشت، هر دو بی‌ چون و چرا در باتلاق سقوط می‌کردند. باید از نو شروع می‌کرد تا وضع از این بدتر نشود. به جان خانه افتاد. خاک روی تمام وسایل خودنمایی می‌کرد. حدوداً سه ساعتی مشغول تمیز‌کاری بود. ماکارونی بار گذاشت؛ شیرزاد عاشقش بود. موبایلش را برداشت و برایش پیامی نوشت با این مضمون که خودش را برای ناهار برساند. امیدوار بود جواب دهد. ساعت از یک گذشته بود و باید زودتر دوش می‌گرفت. واقعاً که حق با مادرشوهرش بود، با این سر و وضع خودش هم داشت حالش به‌هم می‌خورد. تا ابد که نمی‌توانست عزاداری کند! مطمئناً پدرش هم راضی نبود. باید کمی برای بهبودی این ر*اب*طه سست شده می‌جنگید. صورتش را با بندانداز اصلاح کرد و ابروهای پاچه‌بزی‌اش را برداشت. رنگ و رویش حالا بازتر شده بود.
لبخندی به دخترک درون آینه زد و بوسی برای خودش فرستاد. مشغول لباس عوض کردن بود که موبایلش زنگ خورد. قبل از این‌که تماس قطع شود جواب داد:
- جانم؟
لحن خشک و سردش تمام ذوقش را کور کرد.
- پیام داده بودی! واسه چی گفتی برای ناهار بیام؟
بغضش را قورت داد و لبخند زد.
- گفتم امروز رو با هم باشیم؛ ماکارونی درست کردم.
ساده بود که می‌خواست با گفتن این حرف شوهرش را پابند خانه کند؟ صدای زنانه‌ای پشت گوشی شنیده شد؛ مثل این‌که یکی از کارمندان شرکتش بود. به کل فراموشش کرد و حواسش پی کار و نقشه‌هایش رفت. صحبتش که تمام شد، صدایش از پشت گوشی پیچید.
- هستی هنوز؟
همیشه بود؛ مثل احمق‌ها منتظرش می‌ماند. روی تخت نشست و در جواب الو گفتن‌هایش کوتاه ل*ب زد:
- میای؟
پوف کلافه‌ای کشید. چنگی به موهایش زد و کیف سامسونتش را از روی میز برداشت.
- میام تا یک ساعت دیگه. چیزی نمی‌خوای سر راه بخرم؟
از شنیدن این جواب غم از دلش رخت بربست؛ باز هم احمق شد و ذوق کرد.
- نه همه چی هست. مراقب باش.
با یک خداحافظی کوتاه تماس را قطع کرد. لبخند عمیقی روی ل*بش جا خوش کرده بود و قصد محو شدن نداشت. زندگی‌اش مثل طبیعت بود؛ گاهی سیل می‌آمد و همه چیز را به‌هم می‌ریخت، گاهی هم آفتاب بهاری محبت نشان می‌داد و به خانه‌شان می‌تابید. حالا او باید دوباره از نو بلند میشد و این آشیانه‌ی خ*را*ب شده را از نو می‌ساخت. هر دو به یک اندازه اشتباه داشتند و بهانه و شکایت بردن فایده‌ای به حالشان نداشت. در آینه برای چندمین بار به خودش خیره شد. موهای فر درشتش، آزاد روی شانه‌هایش ریخته شده بود. پیراهن زیبا و یاسی رنگی تنش بود؛ همانی که آقا برایش خریده بود و هیچ‌وقت فرصت نشد بپوشد؛ حالا بهترین زمان بود. صورتش را کمی آراست و عطری به خودش مزین کرد. شکمش کمی برآمده شده بود. باید حتماً از فردا باشگاه ثبت‌نام می‌کرد، یا اصلاً شب‌ها شام نمی‌خورد! میز را با سلیقه خاص خودش چید.
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
390
لایک‌ها
1,436
امتیازها
73
کیف پول من
6,160
Points
457
همه چیز مهیا بود. عود را روشن کرد و آهنگ بی‌کلامی هم از استریو پخش کرد. با وسواس خاصی همه چیز را وارسی می‌کرد. صدای چرخش کلید در قفل بلند شد و بعد هم صدای گام‌های محکمش روی پارکت‌های سالن شنیده شد. در دهانه آشپزخانه ایستاد و لبخند زد. میان راه بود که چشمش به او افتاد. کیف در دستش خشک شد و همان جا میخکوب ماند. بعد از دو ماه انگار داشت خواب می‌دید. این زن فرشته بود؟! فقط چند ثانیه لازم داشت که دوباره همان شیرزاد خشک و جدی شود. با اخم پوزخندی زد و به سمت اتاق خواب راه کج کرد. دخترک مات سر جایش ماند. حس بی‌ارزشی سراسر وجودش را گرفت. مثل سابق نگاهش نمی‌کرد. این همه سردی از کجا می‌آمد؟ :«اولشه فرشته، آروم باش.» سعی کرد بر خودش مسلط شود. راه اتاق مشترک‌شان را در پیش گرفت و بدون این‌که در بزند وارد شد. شیرزاد در حال باز کردن دکمه‌های پیراهنش، شاکی به طرفش برگشت. آخرین دکمه را هم باز کرد و پیراهن را کامل از تنش بیرون کشید.
- واسه چی اون‌جا وایستادی؟ زبونت رو موش خورده؟!
ابروهایش بالا پرید. تازه فهمید برای چه آمده است. متقابلاً اخم کرد و رو برگرداند.
- ناهار حاضره؛ زود بیا تا سرد نشده.
همین! سریع از اتاق بیرون رفت. زهرخندی زد و رکابی مشکی‌اش را پوشید. از این همه تغییر یکهویی، نمی‌دانست باید خوشحال باشد یا ناراحت. میز ناهارخوری گوشه‌ی سالن به طرز زیبایی رنگین چیده شده بود. دستانش را با دستمال پاک کرد و صندلی‌‌اش را عقب کشید. فرشته همان‌طور مثل مجسمه سرپا نگاهش می‌کرد. ابرو بالا انداخت.
- می‌خوای همین‌طور وایسی من رو دید بزنی؟ بشین ناهارت رو بخور.
این حق‌به‌جانب بودن همیشگی‌اش، ناشی از مادری چون ناهید خانم بود؛ به هر حال از آن زن یک همچین پسری در می‌آمد. بدون هیچ حرفی کنارش نشست و دیس ماکارونی را برداشت. ناهار را در سکوت خوردند. شیرزاد بعد اتمام غذایش، زیر ل*ب تشکر کوتاهی کرد و سر وقت تلویزیون دیدنش شد. :«ایش! خب یه کمک کنی ازت کم میشه؟» میز را به تنهایی جمع کرد و بعد از تمام شدن کارش به سالن برگشت. دوست داشت یک جور سر حرف را باز کند و این شکافی که بینشان بود زودتر شکسته شود. کنارش روی کاناپه نشست. اصلاً حواسش به حضورش نبود و لم داده فیلم مورد علاقه‌اش را تماشا می‌کرد‌. جمله‌ها را در سرش مرتب کرد تا یک وقت چیزی از قلم نیفتد. در گیر و دار افکارش، صدای خش‌دارش او را به خودش آورد.
- یه قهوه برام بریز، سرم درد می‌کنه.
سریع به طرفش برگشت و چشم درشت کرد.
- قهوه؟!
قیافه دخترک جوری بود که انگار برای اولین بار اسم قهوه به گوشش خورده است! چپ‌چپ نگاهش کرد و صدای تلویزیون را کم کرد.
- آره، قهوه. عین مجسمه بهم زل زدی که چی؟
قدری به چشمش نمی‌آمد. این همه به خودش رسیده بود، دریغ از یک نگاه. بغض بر گلویش چنگ انداخت.
- باید با هم حرف بزنیم.
انگار منتظر شروع این بحث بود. پا روی پا انداخت و دستی به ته ریشش کشید.
- قهوه رو بیار، می‌شنوم.
لحن دستوری‌اش باعث حرصش شد. به روی خودش نیاورد و برای آماده کردن قهوه به آشپزخانه رفت. حالا که فرصتش پیش آمده بود، نباید کار را خ*را*ب می‌کرد. با دو فنجان قهوه، یکی شیرین و آن یکی تلخ، کنارش با فاصله نشست و سینی را روی میز گذاشت. شیرزاد فنجانش را برداشت و کمی مزه‌مزه کرد. زیرچشمی نگاهش به دخترک بود.
- خب نمی‌خوای شروع کنی؟
گنگ سر تکان داد. از این گیجی‌اش حوصله‌اش سر آمد. فنجان را روی میز گذاشت و شقیقه‌اش را فشرد.
- زودتر حرفت رو بزن؛ سرم درد می‌کنه.
سردردش به خاطر کشیدن سیگار و خوردن آن زهرماری بود. آهی کشید و انگشتان دستش را درهم قفل کرد.
- من یه معذرت‌خواهی بهت بدهکارم‌.
ابرو بالا انداخت و روی کاناپه جا‌به‌جا شد.
- بابته؟
نگاه مستقیمش را به صورتش دوخت.
- توی این دو ماه اشتباه‌های زیادی کردم. از خودم و زندگیم دور شدم... .
مکث کرد و رویش را گرفت.
- نباید اون حرف رو می‌زدم؛ حالم بد بود‌.
پوزخند صداداری زد.
- جدی؟ چطور شد که حالا از لاکت بیرون اومدی؟!
دلخور به چشمان خالی از حسش نگاه کرد.
- نمی‌خوام دیگه بحثی پیش بیاد؛ ولی یه خورده درکم کن، مرگ بابام شوک بزرگی واسم بود. به جای این‌که کنارم باشی ازم فاصله گرفتی. من رو بیشتر از قبل… .
به سرعت میان حرفش پرید:
- هی‌هی! صبر کن.
بغضش را قورت داد و سر پایین انداخت. خودش را جلوتر کشید و چانه‌ی لرزانش را بین انگشتان گرمش گرفت.
- کنارت نبودم؟ یک ماه تمام توی اتاق پدرت بودی و دم نزدم؛ گفتم تموم میشه، می‌گذره؛ ولی وضع بدتر شد. بهت گفتم بریم دکتر قبول نکردی... .
انگشت به سی*ن*ه‌اش کوبید و اضافه کرد:
- هر چه‌قدر هم حالت بد بود حق نداشتی این‌جوری قضاوتم کنی فرشته. من شوهرت بودم. کم‌کاری هم بوده، از خودته؛ گر*دن بقیه ننداز.
کد:
همه چیز مهیا بود. عود را روشن کرد و آهنگ بی‌کلامی هم از استریو پخش کرد. با وسواس خاصی همه چیز را وارسی می‌کرد. صدای چرخش کلید در قفل بلند شد و بعد هم صدای گام‌های محکمش روی پارکت‌های سالن شنیده شد. در دهانه آشپزخانه ایستاد و لبخند زد. میان راه بود که چشمش به او افتاد. کیف در دستش خشک شد و همان جا میخکوب ماند. بعد از دو ماه انگار داشت خواب می‌دید. این زن فرشته بود؟! فقط چند ثانیه لازم داشت که دوباره همان شیرزاد خشک و جدی شود. با اخم پوزخندی زد و به سمت اتاق خواب راه کج کرد. دخترک مات سر جایش ماند. حس بی‌ارزشی سراسر وجودش را گرفت. مثل سابق نگاهش نمی‌کرد. این همه سردی از کجا می‌آمد؟ :«اولشه فرشته، آروم باش.» سعی کرد بر خودش مسلط شود. راه اتاق مشترک‌شان را در پیش گرفت و بدون این‌که در بزند وارد شد. شیرزاد در حال باز کردن دکمه‌های پیراهنش، شاکی به طرفش برگشت. آخرین دکمه را هم باز کرد و پیراهن را کامل از تنش بیرون کشید.
- واسه چی اون‌جا وایستادی؟ زبونت رو موش خورده؟!
ابروهایش بالا پرید. تازه فهمید برای چه آمده است. متقابلاً اخم کرد و رو برگرداند.
- ناهار حاضره؛ زود بیا تا سرد نشده.
همین! سریع از اتاق بیرون رفت. زهرخندی زد و رکابی مشکی‌اش را پوشید. از این همه تغییر یکهویی، نمی‌دانست باید خوشحال باشد یا ناراحت. میز ناهارخوری گوشه‌ی سالن به طرز زیبایی رنگین چیده شده بود. دستانش را با دستمال پاک کرد و صندلی‌‌اش را عقب کشید. فرشته همان‌طور مثل مجسمه سرپا نگاهش می‌کرد. ابرو بالا انداخت.
- می‌خوای همین‌طور وایسی من رو دید بزنی؟ بشین ناهارت رو بخور.
این حق‌به‌جانب بودن همیشگی‌اش، ناشی از مادری چون ناهید خانم بود؛ به هر حال از آن زن یک همچین پسری در می‌آمد. بدون هیچ حرفی کنارش نشست و دیس ماکارونی را برداشت. ناهار را در سکوت خوردند. شیرزاد بعد اتمام غذایش، زیر ل*ب تشکر کوتاهی کرد و سر وقت تلویزیون دیدنش شد. :«ایش! خب یه کمک کنی ازت کم میشه؟» میز را به تنهایی جمع کرد و بعد از تمام شدن کارش به سالن برگشت. دوست داشت یک جور سر حرف را باز کند و این شکافی که بینشان بود زودتر شکسته شود. کنارش روی کاناپه نشست. اصلاً حواسش به حضورش نبود و لم داده فیلم مورد علاقه‌اش را تماشا می‌کرد‌. جمله‌ها را در سرش مرتب کرد تا یک وقت چیزی از قلم نیفتد. در گیر و دار افکارش، صدای خش‌دارش او را به خودش آورد.
- یه قهوه برام بریز، سرم درد می‌کنه.
سریع به طرفش برگشت و چشم درشت کرد.
- قهوه؟!
قیافه دخترک جوری بود که انگار برای اولین بار اسم قهوه به گوشش خورده است! چپ‌چپ نگاهش کرد و صدای تلویزیون را کم کرد.
- آره، قهوه. عین مجسمه بهم زل زدی که چی؟
قدری به چشمش نمی‌آمد. این همه به خودش رسیده بود، دریغ از یک نگاه. بغض بر گلویش چنگ انداخت.
- باید با هم حرف بزنیم.
انگار منتظر شروع این بحث بود. پا روی پا انداخت و دستی به ته ریشش کشید.
- قهوه رو بیار، می‌شنوم.
لحن دستوری‌اش باعث حرصش شد. به روی خودش نیاورد و برای آماده کردن قهوه به آشپزخانه رفت. حالا که فرصتش پیش آمده بود، نباید کار را خ*را*ب می‌کرد. با دو فنجان قهوه، یکی شیرین و آن یکی تلخ، کنارش با فاصله نشست و سینی را روی میز گذاشت. شیرزاد فنجانش را برداشت و کمی مزه‌مزه کرد. زیرچشمی نگاهش به دخترک بود.
- خب نمی‌خوای شروع کنی؟
گنگ سر تکان داد. از این گیجی‌اش حوصله‌اش سر آمد. فنجان را روی میز گذاشت و شقیقه‌اش را فشرد.
- زودتر حرفت رو بزن؛ سرم درد می‌کنه.
سردردش به خاطر کشیدن سیگار و خوردن آن زهرماری بود. آهی کشید و انگشتان دستش را درهم قفل کرد.
- من یه معذرت‌خواهی بهت بدهکارم‌.
ابرو بالا انداخت و روی کاناپه جا‌به‌جا شد.
- بابته؟
نگاه مستقیمش را به صورتش دوخت.
- توی این دو ماه اشتباه‌های زیادی کردم. از خودم و زندگیم دور شدم... .
مکث کرد و رویش را گرفت.
- نباید اون حرف رو می‌زدم؛ حالم بد بود‌.
پوزخند صداداری زد.
- جدی؟ چطور شد که حالا از لاکت بیرون اومدی؟!
دلخور به چشمان خالی از حسش نگاه کرد.
- نمی‌خوام دیگه بحثی پیش بیاد؛ ولی یه خورده درکم کن، مرگ بابام شوک بزرگی واسم بود. به جای این‌که کنارم باشی ازم فاصله گرفتی. من رو بیشتر از قبل… .
به سرعت میان حرفش پرید:
- هی‌هی! صبر کن.
بغضش را قورت داد و سر پایین انداخت. خودش را جلوتر کشید و چانه‌ی لرزانش را بین انگشتان گرمش گرفت.
- کنارت نبودم؟ یک ماه تمام توی اتاق پدرت بودی و دم نزدم؛ گفتم تموم میشه، می‌گذره؛ ولی وضع بدتر شد. بهت گفتم بریم دکتر قبول نکردی... .
انگشت به سی*ن*ه‌اش کوبید و اضافه کرد:
- هر چه‌قدر هم حالت بد بود حق نداشتی این‌جوری قضاوتم کنی فرشته. من شوهرت بودم. کم‌کاری هم بوده، از خودته؛ گر*دن بقیه ننداز.
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
390
لایک‌ها
1,436
امتیازها
73
کیف پول من
6,160
Points
457
حق داشت و حالا باید هم سرزنشش می‌کرد. دوست داشت این دوری را تمام کند. دلش پر بود و کافی بود حرفی بشنود، سریع فرو می‌ریخت. بدون تعلل خودش را در آغوشش انداخت و دست دور کمرش حلقه کرد. دستان شیرزاد برای در آ*غ*و*ش کشیدنش بالا نیامد. با اخم به دخترکی که در بغلش گریه می‌کرد خیره بود. کمی که گذشت، دستش را روی بازویش گذاشت و زیر گوشش پچ زد:
- هیش! بسه دیگه.
این دختر داشت تمام بغض به جا مانده از این مدت را روی سی*ن*ه‌ی او خالی می‌کرد. زیرپوش مشکی‌اش خیس از اشک بود. تحمل نیاورد و با خشونت شانه‌اش را گرفت و از خودش جدایش کرد.
- مگه بهت نمی‌گم تمومش کن؟!
از صدای فریادش بدنش به رعشه افتاد. ل*ب‌هایش لرزید و نفسش تنگ شد. شیرزاد کلافه سرش را بین دستانش فشرد و آرنج هر دو دستش را به کاسه‌ی زانوهایش چسباند.
- دو ماهه خونم رو کردی توی شیشه. دیگه تحمل ندارم. گریه‌هات رو که می‌بینم حالم به‌هم می‌خوره.
ترسید. آثار خیسی زیر چشمانش را با دست ازبین برد.
- می‌خوای… می‌خوای چی کار کنی؟
وحشت کرده بود؛ از تنهایی، از این‌که مردش از دستش خسته شده باشد.
تیز نگاهش کرد. ابرو درهم کشید. در حال باز کردن ساعت مارک‌دارش پرسید:
- پشیمونی؟
با تعجب به حرکاتش خیره بود‌. گوشه مبل زانوهایش را ب*غ*ل گرفت و گفت:
- آره. می‌خوام… می‌خوام، همه چیز مثل قبل بشه.
خودش را به او نزدیک کرد و موهایش را از جلوی صورتش کنار زد.
- چطوری می‌خوای ببخشمت؟
اخم کرد. همه تقصیرها را گر*دن او انداخته بود؟
- یعنی تو خطایی نکردی؟
ابرو درهم کشید و فکش سخت و منقبض شد.
- ز*ب*ون‌ درازی نکن! دو ماهه زندگیمون رو زهر کردی.
حالا که دست پیش گرفته بود چه کاری از او بر می‌آمد؟ در حصار بازوانش خودش را گم کرد. سر که بالا آورد تصویر نگاه سوزان گذشته‌ها دوباره جلوی چشمانش تداعی شد. زمان با قدم‌های بلند و شتاب‌زده جلو می‌رفت. خشونت آغوشش ناشی از دوری این مدت بود.
- فکر کردی بهت خ*یانت می‌کنم، نه؟
ل*ب گزید و نگاهش را دزدید.
- بوی عطر زنونه می‌دادی.
باز هم پوزخندی دیگر. دستانش خوب پیچ و خم زنانه‌هایش را بلد بودند‌.
- یه عطر شیرین و میوه‌ای، که همیشه روی تنت بود.
بزاق دهانش را فرو داد.‌ حتی دوست نداشت دم وا مانده‌اش را بیرون دهد تا یک وقت از این خلسه شیرین خارج نشود.
- با اون عطر فقط آروم می‌شدم دختر! این‌قدر توی حال خودت بودی که متوجه نشدی عطر خودته؟
یعنی تمام آن افکار وهم و خیال‌های زنانه بود؟! ناگهان از خودش بدش آمد. دوست داشت از کنارش بگریزد و خودش را درون اتاق تنهایی حبس کند؛ اما این مرد تشنه به آب رسیده، اجازه حرکتی به او نداد. سرش روی سی*ن*ه‌اش قرار گرفت. ته‌ریشش پو*ست صورتش را قلقلک می‌داد.
- کجا با این عجله؟ حالا که اومدی باز می‌خوای فرار کنی؟!
دستپاچه مچ دستش را گرفت و بی‌معنی‌ترین جمله‌ای که می‌توانست در آن لحظه بگوید را بر زبان آورد:
- باید… باید برم توالت!
خنده‌ گرفته‌ی مردانه‌اش پمپاژ خونش را فعال کرد. به یاد اولین شب خاطره‌انگیزشان افتاد. بعد از چند ماه دوباره بدنش گرم و سرد میشد و از خجالت عرق می‌ریخت. این چه وضعی بود؟ هم دوست داشت زودتر زمان بگذرد و هم دلش می‌خواست دنیا او و شیرزاد را میان پیله‌ی آ*غ*و*ش خود نگه دارد‌.
- بهونه نیار فرفری‌ خانم، به این سادگی‌ها نمی‌تونی رها بشی.
هیچ روزنه‌ی فراری نداشت. تلویزیون را خاموش کرد و حلقه دستانش را محکم‌تر کرد.
- وزن اضافه کردی خانم!
گوشش سوت کشید و نفس‌هایش به شماره افتاد. دستش بین موهایش رخنه کرد و با نگاه پرعطش و تب‌دارش او را طواف داد.
کد:
حق داشت و حالا باید هم سرزنشش می‌کرد. دوست داشت این دوری را تمام کند. دلش پر بود و کافی بود حرفی بشنود، سریع فرو می‌ریخت. بدون تعلل خودش را در آغوشش انداخت و دست دور کمرش حلقه کرد. دستان شیرزاد برای در آ*غ*و*ش کشیدنش بالا نیامد. با اخم به دخترکی که در بغلش گریه می‌کرد خیره بود. کمی که گذشت، دستش را روی بازویش گذاشت و زیر گوشش پچ زد:
- هیش! بسه دیگه.
این دختر داشت تمام بغض به جا مانده از این مدت را روی سی*ن*ه‌ی او خالی می‌کرد. زیرپوش مشکی‌اش خیس از اشک بود. تحمل نیاورد و با خشونت شانه‌اش را گرفت و از خودش جدایش کرد.
- مگه بهت نمی‌گم تمومش کن؟!
از صدای فریادش بدنش به رعشه افتاد. ل*ب‌هایش لرزید و نفسش تنگ شد. شیرزاد کلافه سرش را بین دستانش فشرد و آرنج هر دو دستش را به کاسه‌ی زانوهایش چسباند.
- دو ماهه خونم رو کردی توی شیشه. دیگه تحمل ندارم. گریه‌هات رو که می‌بینم حالم به‌هم می‌خوره.
ترسید. آثار خیسی زیر چشمانش را با دست ازبین برد.
- می‌خوای… می‌خوای چی کار کنی؟
وحشت کرده بود؛ از تنهایی، از این‌که مردش از دستش خسته شده باشد.
تیز نگاهش کرد. ابرو درهم کشید. در حال باز کردن ساعت مارک‌دارش پرسید:
- پشیمونی؟
با تعجب به حرکاتش خیره بود‌. گوشه مبل زانوهایش را ب*غ*ل گرفت و گفت:
- آره. می‌خوام… می‌خوام، همه چیز مثل قبل بشه.
خودش را به او نزدیک کرد و موهایش را از جلوی صورتش کنار زد.
- چطوری می‌خوای ببخشمت؟
اخم کرد. همه تقصیرها را گر*دن او انداخته بود؟
- یعنی تو خطایی نکردی؟
ابرو درهم کشید و فکش سخت و منقبض شد.
- ز*ب*ون‌ درازی نکن! دو ماهه زندگیمون رو زهر کردی.
حالا که دست پیش گرفته بود چه کاری از او بر می‌آمد؟ در حصار بازوانش خودش را گم کرد. سر که بالا آورد تصویر نگاه سوزان گذشته‌ها دوباره جلوی چشمانش تداعی شد. زمان با قدم‌های بلند و شتاب‌زده جلو می‌رفت. خشونت آغوشش ناشی از دوری این مدت بود.
- فکر کردی بهت خ*یانت می‌کنم، نه؟
ل*ب گزید و نگاهش را دزدید.
- بوی عطر زنونه می‌دادی.
باز هم پوزخندی دیگر. دستانش خوب پیچ و خم زنانه‌هایش را بلد بودند‌.
- یه عطر شیرین و میوه‌ای، که همیشه روی تنت بود.
بزاق دهانش را فرو داد.‌ حتی دوست نداشت دم وا مانده‌اش را بیرون دهد تا یک وقت از این خلسه شیرین خارج نشود.
- با اون عطر فقط آروم می‌شدم دختر! این‌قدر توی حال خودت بودی که متوجه نشدی عطر خودته؟
یعنی تمام آن افکار وهم و خیال‌های زنانه بود؟! ناگهان از خودش بدش آمد. دوست داشت از کنارش بگریزد و خودش را درون اتاق تنهایی حبس کند؛ اما این مرد تشنه به آب رسیده، اجازه حرکتی به او نداد. سرش روی سی*ن*ه‌اش قرار گرفت. ته‌ریشش پو*ست صورتش را قلقلک می‌داد.
- کجا با این عجله؟ حالا که اومدی باز می‌خوای فرار کنی؟!
دستپاچه مچ دستش را گرفت و بی‌معنی‌ترین جمله‌ای که می‌توانست در آن لحظه بگوید را بر زبان آورد:
- باید… باید برم توالت!
خنده‌ گرفته‌ی مردانه‌اش پمپاژ خونش را فعال کرد. به یاد اولین شب خاطره‌انگیزشان افتاد. بعد از چند ماه دوباره بدنش گرم و سرد میشد و از خجالت عرق می‌ریخت. این چه وضعی بود؟ هم دوست داشت زودتر زمان بگذرد و هم دلش می‌خواست دنیا او و شیرزاد را میان پیله‌ی آ*غ*و*ش خود نگه دارد‌.
- بهونه نیار فرفری‌ خانم، به این سادگی‌ها نمی‌تونی رها بشی.
هیچ روزنه‌ی فراری نداشت. تلویزیون را خاموش کرد و حلقه دستانش را محکم‌تر کرد.
- وزن اضافه کردی خانم!
گوشش سوت کشید و نفس‌هایش به شماره افتاد. دستش بین موهایش رخنه کرد و با نگاه پرعطش و تب‌دارش او را طواف داد.
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
390
لایک‌ها
1,436
امتیازها
73
کیف پول من
6,160
Points
457
معجزه می‌کرد. چه خوب بلد بود زخم‌های روحش را التیام دهد. زمزمه‌های عاشقانه‌اش نقشی از افسانه‌ها بر صفحه دلش حک می‌کرد.
- کارام که جور شه با هم یه سفر می‌ریم.
قلبش مثل مغزپسته‌ی باز شده از ذوق خندید. این ما گفتن‌هایش را باید ضبط می‌کرد و روز و شب گوش می‌داد‌. با ناز اسمش را خواند:
- شیرزاد؟
این زن ملیح و زیبا می‌خواست بیش از پیش او را تشنه و مجنون خودش کند؟! موهایش را پریشان کرد.
- زهرمار!
خندید. زهرمار گفتنش از سر حرص زیاد بود. خوب می‌دانست با یک نگاه و صدا زدنش چطور اختیار از کف می‌دهد. دست دور گ*ردنش حلقه کرد و چنگ بین موهای خرمایی‌اش انداخت. جلوی موهایش کمی بلند‌تر شده بودند و روی پیشانی‌اش ریخته میشد.
- بریم شمال؟ دلم می‌خواد دریا رو ببینم.
چشمان روشن و گیرایش خندید؛ اما اخم شیرینی بین ابروهایش نشست.
- به موقعش؛ فعلاً باید نگاهت به من باشه خانم طلا.
چنان با حرص، مثل پسربچه‌های تخس این جمله را ادا کرد که از ته دل خنده‌اش بلند شد. یخ‌ها شکسته شدند و قلب‌هایشان پذیرای عشق دوباره شد. حس‌های بدش به دست فراموشی سپرده شده بودند و تمام ذهن و قلبش شیرزاد را فریاد میزد.
***
زندگی به او یاد داده بود که هیچ چیز پایدار نمی‌ماند. همه چیز در حال تغییر بود، دگرگون میشد و ویران می‌گشت؛ باید با زحمت دوباره توان مانده‌ات را جمع کنی و روی پا بلند شوی. شبیه به آدم معتادی شده بود که درمانش فقط شیرزاد بود. دیر که می‌کرد استرس می‌گرفت و تسبیح به دست میشد. تا با او تماس نمی‌گرفت و با آن صدای گرم و مهربانش فرشته‌‌اش را بر ل*ب نمی‌خواند آرام نمی‌گرفت. همه چیز قرار بود درست شود؛ اما اتفاق‌های بی‌مقدمه همیشه مانع خوشبختی تازه جان گرفته می‌شوند. برای بار هزارم شماره‌اش را گرفت، در دسترس نبود. مثل همیشه استرس دور گ*ردنش زنجیر شد و قصد خفه کردنش را داشت. از اسپری استفاده نکرد و کنار پنجره قدی سالن به تاریکی آسمان نگاه کرد. امشب قرار بود زودتر بیاید و یک شام حسابی هم تدارک دیده بود. ساعت از هشت گذشته بود و خبری از شیرزاد نبود! شماره منشی شرکت را گرفت. از تماسش تعجب کرد.
- خانم شفیعی شمایید؟! چی‌شده به من زنگ زدین؟
کلمات به سختی کنار هم قرار گرفتند.
- مهندس… مهندس هنوز شرکته؟
بیشتر تعجب کرد.
- نه! آقای مهندس ساعت شش بیرون رفتن.
دو ساعت زمان کمی بود، مگر نه؟
منشی مثل همیشه زبانش به پرحرفی چرخید. این‌قدر حالش بد بود که خداحافظی نکرده قطع کرد. روی مبل وا رفت. مجبور شد به اسپری پناه ببرد. فکری به سرش زد. حتماً شاهین از برادرش خبری داشت‌. سریع شماره‌اش را گرفت. دستانش به زور موبایل را نگه داشته بودند. صدایش گرفته بود یا او این‌طور حس می‌کرد؟ صبر نکرد الو گفتنش تمام شود. کسی ساطور گرفته بود دستش و قلبش را ریز‌ریز می‌کرد.
- شی... شیرزاد… کجاست؟
سراغ شوهرش را از دیگری می‌پرسید! شاهین چند ثانیه مکث کرد. دوام نیاورد و نالید:
- داداش شاهین اتفاقی افتاده؟
سکوتش بالاخره میان آن همهمه شکست.
- چیزی نیست آبجی، پیش خودمه.
خیالش راحت شد؛ اما هنوز ته دلش می‌لرزید.
- پس چرا گوشیش رو جواب نمی‌ده؟ اتفاق بدی افتاده؟ تو رو خدا بگو.
دلش عین سیر و سرکه می‌جوشید و آخ از آن جمله‌های یکهویی که آتش به زندگی‌اش می‌انداخت‌.
- نازگل حالش بد شد، بیمارستانیم. به شیرزاد میگم بهت زنگ بزنه.
موبایل از دستش شل شد. شیرزاد کنارش نبود، پیش نازگل بود. شروع کرد به دلداری دادن خودش‌ :«خب حالش بده بنده‌ خدا. چته فرشته؟» یک جای دلش حکم دیگری صادر می‌کرد :«مگه نازگل تنهاست؟! شوهرش هم که اومده. شیرزاد نمی‌تونست یه زنگ بهم بزنه؟» اشک از داخل چشمانش سر خورد و روی گونه‌اش نشست. غذاهای روی گ*از قصد آتش‌بازی داشتند. سه نوع خورشت برای یک شب! گفته بود مرخصی می‌گیرد و پس فردا با هم به شمال می‌روند. بعد از مدت‌ها قرار بود کنار هم باشند، این وسط چه کسی خوشبختی کوچکش را خ*را*ب کرده بود؟
کد:
معجزه می‌کرد. چه خوب بلد بود زخم‌های روحش را التیام دهد. زمزمه‌های عاشقانه‌اش نقشی از افسانه‌ها بر صفحه دلش حک می‌کرد.
- کارام که جور شه با هم یه سفر می‌ریم.
قلبش مثل مغزپسته‌ی باز شده از ذوق خندید. این ما گفتن‌هایش را باید ضبط می‌کرد و روز و شب گوش می‌داد‌. با ناز اسمش را خواند:
- شیرزاد؟
این زن ملیح و زیبا می‌خواست بیش از پیش او را تشنه و مجنون خودش کند؟! موهایش را پریشان کرد.
- زهرمار!
خندید. زهرمار گفتنش از سر حرص زیاد بود. خوب می‌دانست با یک نگاه و صدا زدنش چطور اختیار از کف می‌دهد. دست دور گ*ردنش حلقه کرد و چنگ بین موهای خرمایی‌اش انداخت. جلوی موهایش کمی بلند‌تر شده بودند و روی پیشانی‌اش ریخته میشد.
- بریم شمال؟ دلم می‌خواد دریا رو ببینم.
چشمان روشن و گیرایش خندید؛ اما اخم شیرینی بین ابروهایش نشست.
- به موقعش؛ فعلاً باید نگاهت به من باشه خانم طلا.
چنان با حرص، مثل پسربچه‌های تخس این جمله را ادا کرد که از ته دل خنده‌اش بلند شد. یخ‌ها شکسته شدند و قلب‌هایشان پذیرای عشق دوباره شد. حس‌های بدش به دست فراموشی سپرده شده بودند و تمام ذهن و قلبش شیرزاد را فریاد میزد.
***
زندگی به او یاد داده بود که هیچ چیز پایدار نمی‌ماند. همه چیز در حال تغییر بود، دگرگون میشد و ویران می‌گشت؛ باید با زحمت دوباره توان مانده‌ات را جمع کنی و روی پا بلند شوی. شبیه به آدم معتادی شده بود که درمانش فقط شیرزاد بود. دیر که می‌کرد استرس می‌گرفت و تسبیح به دست میشد. تا با او تماس نمی‌گرفت و با آن صدای گرم و مهربانش فرشته‌‌اش را بر ل*ب نمی‌خواند آرام نمی‌گرفت. همه چیز قرار بود درست شود؛ اما اتفاق‌های بی‌مقدمه همیشه مانع خوشبختی تازه جان گرفته می‌شوند. برای بار هزارم شماره‌اش را گرفت، در دسترس نبود. مثل همیشه استرس دور گ*ردنش زنجیر شد و قصد خفه کردنش را داشت. از اسپری استفاده نکرد و کنار پنجره قدی سالن به تاریکی آسمان نگاه کرد. امشب قرار بود زودتر بیاید و یک شام حسابی هم تدارک دیده بود. ساعت از هشت گذشته بود و خبری از شیرزاد نبود! شماره منشی شرکت را گرفت. از تماسش تعجب کرد.
- خانم شفیعی شمایید؟! چی‌شده به من زنگ زدین؟
کلمات به سختی کنار هم قرار گرفتند.
- مهندس… مهندس هنوز شرکته؟
بیشتر تعجب کرد.
- نه! آقای مهندس ساعت شش بیرون رفتن.
دو ساعت زمان کمی بود، مگر نه؟
منشی مثل همیشه زبانش به پرحرفی چرخید. این‌قدر حالش بد بود که خداحافظی نکرده قطع کرد. روی مبل وا رفت. مجبور شد به اسپری پناه ببرد. فکری به سرش زد. حتماً شاهین از برادرش خبری داشت‌. سریع شماره‌اش را گرفت. دستانش به زور موبایل را نگه داشته بودند. صدایش گرفته بود یا او این‌طور حس می‌کرد؟ صبر نکرد الو گفتنش تمام شود. کسی ساطور گرفته بود دستش و قلبش را ریز‌ریز می‌کرد.
- شی... شیرزاد… کجاست؟
سراغ شوهرش را از دیگری می‌پرسید! شاهین چند ثانیه مکث کرد. دوام نیاورد و نالید:
- داداش شاهین اتفاقی افتاده؟
سکوتش بالاخره میان آن همهمه شکست.
- چیزی نیست آبجی، پیش خودمه.
خیالش راحت شد؛ اما هنوز ته دلش می‌لرزید.
- پس چرا گوشیش رو جواب نمی‌ده؟ اتفاق بدی افتاده؟ تو رو خدا بگو.
دلش عین سیر و سرکه می‌جوشید و آخ از آن جمله‌های یکهویی که آتش به زندگی‌اش می‌انداخت‌.
- نازگل حالش بد شد، بیمارستانیم. به شیرزاد میگم بهت زنگ بزنه.
موبایل از دستش شل شد. شیرزاد کنارش نبود، پیش نازگل بود. شروع کرد به دلداری دادن خودش‌ :«خب حالش بده بنده‌ خدا. چته فرشته؟» یک جای دلش حکم دیگری صادر می‌کرد :«مگه نازگل تنهاست؟! شوهرش هم که اومده. شیرزاد نمی‌تونست یه زنگ بهم بزنه؟» اشک از داخل چشمانش سر خورد و روی گونه‌اش نشست. غذاهای روی گ*از قصد آتش‌بازی داشتند. سه نوع خورشت برای یک شب! گفته بود مرخصی می‌گیرد و پس فردا با هم به شمال می‌روند. بعد از مدت‌ها قرار بود کنار هم باشند، این وسط چه کسی خوشبختی کوچکش را خ*را*ب کرده بود؟
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
390
لایک‌ها
1,436
امتیازها
73
کیف پول من
6,160
Points
457
فکر می‌کرد حالا که زندگی‌شان رنگ و بوی تازه‌ای گرفته بود و شیرزاد دوباره عشق و محبت نثارش می‌کرد، اثری از رد پای نازگل در زندگی‌شان نخواهد بود؛ اما اشتباه فکر می‌کرد. شاید کمی بیش از حد حساس شده بود و نباید به این افکار بچگانه پر و بال می‌داد؛ اما هر چه خودش را به آن راه میزد نمی‌توانست کتمان کند که نازگل چه‌قدر برای شیرزاد ارزش دارد؛ آن‌قدر که حتی زحمت یک زنگ زدن خشک و خالی هم به او نمی‌داد تا از دلواپسی خارجش کند. باید دوباره به انتظار آمدن شوهرش، ساعت‌ها نگاهش به در بچسبد تا به خانه برگردد. «نازگل» حتی اسمش هم شیرزاد را دگرگون می‌کرد. افکار مریض‌گونه‌اش مثل خوره به مغزش حمله کرده بودند؛ محکم سرش را تکان داد تا این مگس‌های مزاحم از ذهنش بیرون بروند. به چهره خودش در آینه‌ی اتاق خیره شد. موهای افشان مشکی‌اش حالا پریشان دورش رها شده بود. دور چشمانش سیاه و ل*ب‌هایش هم بی‌رنگ و خشک. محکم به جان صورتش افتاد. :«برای کی می‌خواستی خودت رو درست کنی؟» آرایشش خ*را*ب شد. دخترک درون آینه میان اشک، تلخ خندید. عقب‌عقب رفت؛ دیوار پشت سرش به شانه‌اش چسبید، از رویش سر خورد و کف سرد اتاق نشست. دقایق به کندی می‌گذشتند، انگار قصد جان دخترک را کرده بودند. در تاریکی اتاق، نفس‌هایش یکی در میان از سی*ن*ه‌اش خارج می‌شدند. صدای رعدوبرق از بیرون می‌آمد. کلید در قفل چرخید و بعد بوی عطر آشنایی به مشامش خورد. یادش بود که از ترس رعدو‌برق فقط به او پناه می‌برد؟ در باز شد. در تاریکی نگاهش به چشمان سبز خسته‌اش افتاد. دستش سمت کلید برق رفت.
- توی تاریکی چرا نشستی فرشته؟
گوش‌هایش را گرفت و در خودش جمع شد. نور چشمش را زد، پلک به‌هم فشرد. شیرزاد بدون این‌که کتش را از تن در بیاورد، با دیدن حال و روز زنش، نگران کنار پایش چمباتمه زد.
- عزیزم، تو حالت خوبه؟
سردی تنش باعث شد اخم کند.
- یخی تو! ببینمت.
چانه‌ بالا داد و ممانعت کرد.
- ولم کن.
چین بین ابرویش عمیق‌تر شد.
- چته؟ این چه سر و وضعیه؟
دستانش را زیر چشمش کشید و با دیدن سیاهی انگشتانش، اخمش بیشتر شد.
- این دیگه چه وضعشه؟!
سکوتش را شکست. جلوی ریزش اشک‌هایش را گرفت.
- می‌خوای بدونی؟
خسته از این سوال و جواب کردن‌ها چشم تنگ کرد.
- نصفه‌شبی زده به سرت؟ چرا هذیون میگی؟!
یک درصد هم خودش را مقصر نمی‌دانست! فرشته‌ی آرام مثل ماده زخمی افسار پاره کرد.
- نصفه‌شب شوهرم کجا بود؟ من باید از شاهین بشنوم که پیش نازگل‌ جونت بودی؟
این زبان سرخ سرش را به باد می‌داد. پشت دست مردانه‌اش روی لبانش فرود آمد و سیخ د*اغ رویش مهر انداخت.
- بفهم چی از اون دهنت در میاد!
کم نیاورد، با توجه به سوزش ل*بش جسارت کرد و دستش را پس زد.
- من احمق چند ساعته منتظرتم... .
چنگ به موهایش زد و مثل دیوانه‌ها خندید.
- از دیگرون باید بشنوم شوهرم رفته پیش عشق سابقش!
مرد بود و تحمل نداشت، این بار به یک تودهانی اکتفا نکرد.
- خفه!
جیغش با یک ضربه دیگر ناتمام ماند. آخ از آن نگین حلقه‌اش، چه دشمنی با ل*ب‌های دخترک داشت؟! خیسی خون از گوشه‌ی ل*بش چکید و تا چانه‌اش راه گرفت. گریه‌اش را نتوانست خفه کند. دوست داشت خودش را به کوه برساند و خدا را بلند فریاد بزند. انگشت روی ل*بش قرار گرفت. این لحن مردانه دیگر برایش دوست‌داشتنی نبود، تنفر عمیقی را در قلب خودش احساس می‌کرد.
- هیش! صدات رو نشنوم.
کد:
فکر می‌کرد حالا که زندگی‌شان رنگ و بوی تازه‌ای گرفته بود و شیرزاد دوباره عشق و محبت نثارش می‌کرد، اثری از رد پای نازگل در زندگی‌شان نخواهد بود؛ اما اشتباه فکر می‌کرد. شاید کمی بیش از حد حساس شده بود و نباید به این افکار بچگانه پر و بال می‌داد؛ اما هر چه خودش را به آن راه میزد نمی‌توانست کتمان کند که نازگل چه‌قدر برای شیرزاد ارزش دارد؛ آن‌قدر که حتی زحمت یک زنگ زدن خشک و خالی هم به او نمی‌داد تا از دلواپسی خارجش کند. باید دوباره به انتظار آمدن شوهرش، ساعت‌ها نگاهش به در بچسبد تا به خانه برگردد. «نازگل» حتی اسمش هم شیرزاد را دگرگون می‌کرد. افکار مریض‌گونه‌اش مثل خوره به مغزش حمله کرده بودند؛ محکم سرش را تکان داد تا این مگس‌های مزاحم از ذهنش بیرون بروند. به چهره خودش در آینه‌ی اتاق خیره شد. موهای افشان مشکی‌اش حالا پریشان دورش رها شده بود. دور چشمانش سیاه و ل*ب‌هایش هم بی‌رنگ و خشک. محکم به جان صورتش افتاد. :«برای کی می‌خواستی خودت رو درست کنی؟» آرایشش خ*را*ب شد. دخترک درون آینه میان اشک، تلخ خندید. عقب‌عقب رفت؛ دیوار پشت سرش به شانه‌اش چسبید، از رویش سر خورد و کف سرد اتاق نشست. دقایق به کندی می‌گذشتند، انگار قصد جان دخترک را کرده بودند. در تاریکی اتاق، نفس‌هایش یکی در میان از سی*ن*ه‌اش خارج می‌شدند. صدای رعدوبرق از بیرون می‌آمد. کلید در قفل چرخید و بعد بوی عطر آشنایی به مشامش خورد. یادش بود که از ترس رعدو‌برق فقط به او پناه می‌برد؟ در باز شد. در تاریکی نگاهش به چشمان سبز خسته‌اش افتاد. دستش سمت کلید برق رفت.
- توی تاریکی چرا نشستی فرشته؟
گوش‌هایش را گرفت و در خودش جمع شد. نور چشمش را زد، پلک به‌هم فشرد. شیرزاد بدون این‌که کتش را از تن در بیاورد، با دیدن حال و روز زنش، نگران کنار پایش چمباتمه زد.
- عزیزم، تو حالت خوبه؟
سردی تنش باعث شد اخم کند.
- یخی تو! ببینمت.
چانه‌ بالا داد و ممانعت کرد.
- ولم کن.
چین بین ابرویش عمیق‌تر شد.
- چته؟ این چه سر و وضعیه؟
دستانش را زیر چشمش کشید و با دیدن سیاهی انگشتانش، اخمش بیشتر شد.
- این دیگه چه وضعشه؟!
سکوتش را شکست. جلوی ریزش اشک‌هایش را گرفت.
- می‌خوای بدونی؟
خسته از این سوال و جواب کردن‌ها چشم تنگ کرد.
- نصفه‌شبی زده به سرت؟ چرا هذیون میگی؟!
یک درصد هم خودش را مقصر نمی‌دانست! فرشته‌ی آرام مثل ماده زخمی افسار پاره کرد.
- نصفه‌شب شوهرم کجا بود؟ من باید از شاهین بشنوم که پیش نازگل‌ جونت بودی؟
این زبان سرخ سرش را به باد می‌داد. پشت دست مردانه‌اش روی لبانش فرود آمد و سیخ د*اغ رویش مهر انداخت.
- بفهم چی از اون دهنت در میاد!
کم نیاورد، با توجه به سوزش ل*بش جسارت کرد و دستش را پس زد.
- من احمق چند ساعته منتظرتم... .
چنگ به موهایش زد و مثل دیوانه‌ها خندید.
- از دیگرون باید بشنوم شوهرم رفته پیش عشق سابقش!
مرد بود و تحمل نداشت، این بار به یک تودهانی اکتفا نکرد.
- خفه!
جیغش با یک ضربه دیگر ناتمام ماند. آخ از آن نگین حلقه‌اش، چه دشمنی با ل*ب‌های دخترک داشت؟! خیسی خون از گوشه‌ی ل*بش چکید و تا چانه‌اش راه گرفت. گریه‌اش را نتوانست خفه کند. دوست داشت خودش را به کوه برساند و خدا را بلند فریاد بزند. انگشت روی ل*بش قرار گرفت. این لحن مردانه دیگر برایش دوست‌داشتنی نبود، تنفر عمیقی را در قلب خودش احساس می‌کرد.
- هیش! صدات رو نشنوم.
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
390
لایک‌ها
1,436
امتیازها
73
کیف پول من
6,160
Points
457
به خود لرزید. حرف نازگل که میشد این مرد رنگ عوض می‌کرد. عالم و آدم که جلویش قد علم می‌کردند، با یک ضربه د*ه*ان‌شان را می‌بست. دستش را که برداشت صدای هق‌هقش بلند شد. جهنم امشب زیادی درد داشت. شیرزاد عصبی به دیوار تکیه داد و چنگ بین موهای آشفته‌اش انداخت.
- چته تو لعنتی؟ نازگل حالش بد شد، توی خیابون دیدمش؛ سیاوش نبود، رسوندمش بیمارستان.
ذهن به‌هم ریخته‌اش که با این بهانه‌ها قانع نمی‌شد. آلرژی داشت به این اسم، به آن دختر. کاش لااقل کمی بد بود تا دلش نمی‌سوخت. صدای تق‌تق پشت سر هم فندک و بعد دودی که در اتاق پیچید، مشخص شد که مثل همیشه برای کنترل کردن عصبانیتش به آن جسم باریک کاغذی پناه برده است. در این اتاق در بسته، سیگار راه نفسش را می‌بست؛ سرفه‌اش گرفت. شیرزاد زیر ل*ب به خودش ناسزا فرستاد و سیگار را نصفه روی پارکت خاموش کرد. نزدیکش شد. ترسید و خواست جلویش را بگیرد؛ اما ب*دن نیمه‌جانش توان مقابله با این مرد را نداشت. محکم در آغوشش فرو رفت
- من بی‌ همه چیز چه غلطی کردم، هان؟
دست نوازش‌گرش بین موهایش خزید.
- تو که این‌قدر بد نبودی خانمی! نازگل حالش خیلی بده. قراره زودتر از موعد عملش کنند. انتظار دارم خودت بهم بگی بریم پیشش. همه بودن، الا تو.
با بغض مشت آرامی به سی*ن*ه‌اش زد.
- بهت زنگ زدم… صد بار... شا…
شاهین… .
آخ، امان از این نفسی که جان می‌گرفت تا کمی جان به او ببخشد. مثل ماهی از دریا بیرون افتاده، فقط دست و پا میزد. شیرزاد وحشت‌زده رهایش کرد و کمی بعد برگشت. اسپری را به سمت دهانش برد و شانه‌اش را مالید.
- نفس عمیق بکش، یالا.
اشک از گوشه چشمش ریخت. چنگ به کتش انداخت. شیرزاد دائم خودش را ملامت می‌کرد. کاش هیچ‌وقت از گذشته‌اش برای فرشته نمی‌گفت. هیچ‌وقت گمان نمی‌کرد گفتن این موضوع تا این حد روی زندگی‌اش تاثیر بگذارد.
- الان خوب میشی. هیچی نگو، هیچی.
بی‌رمق تن سردش را به آغوشش سپرد.
«از تو شبی جا مانده در من، که صبح نخواهد شد.»
***
نازگل از بیمارستان مرخص شده بود. قرار بود یک هفته دیگر که دکترش از آلمان برگردد عمل شود. تمام فامیل به عیادتش رفته بودند. آن روز به اصرار شیرزاد خودش را راضی کرد و با هم به خانه‌ عمه‌اش رفتند. مریض بود و وضعیتش حاد؛ ولی با مهربانی از جایش بلند شد و لبخندزنان گونه‌اش را ب*و*سید.
- خوش اومدی فرشته جون. چرا زحمت کشیدی؟
لبخند خجولی بر ل*ب نشاند. عذاب‌وجدان گریبانگیرش شده بود. مریم خانم آن‌ها را برای شام نگه داشت.
- شیرزاد جان عمه، همه که هستن، تو و خانمت هم امشب شام همین‌جا باشید.
نگاهش را به شیرزاد داد. اخم ریزی بین ابرویش خودنمایی می‌کرد و دسته‌کلید میان دستش تکان می‌خورد. این چند روز با او سرسنگین شده بود و قصد نداشت روی خوش به دخترک نشان دهد.
- ممنون عمه، زحمت دادیم، بیشتر از این... .
سیاوش با لیوان آب درون دستش، از آشپزخانه خارج شد و کلافه حرف شیرزاد را قطع کرد:
- ای بابا! تعارف نکن. از دست‌پخت مریم‌ بانو که نمی‌شه گذشت.
روی مبل که نشست، نازگل مشت آرامی به بازویش کوبید و اعتراض کرد:
- توام فقط جلوی مامانم خودشیرینی کن. انگار من بهش زهر میدم! تو رو خدا نگاه کنید، مرد گنده!
سیاوش از ته دل خندید و با عشق دست دور کمرش حلقه کرد. در همان جمع صورتش را ب*و*سید.
- من فدای خانم حسود خودمم میرم.
نگاهشان از محبت عمیقی موج می‌زد. چه‌قدر کنار هم قشنگ بودند. یک لحظه از خودش بدش آمد. از این‌که زندگی‌ را به کام خودش و شوهرش زهر کرده بود. چشم از آن دو گرفت که با دیدن تصویر مقابلش، لبخندش خشک شد. یک لحظه فقط در حد چند ثانیه، برق حسرت را در چشمان شیرزاد دید، انگار داشت زندگی خودش را با آن‌ها مقایسه می‌کرد. عرق سرد بر تنش نشست. از همان چیزی که واهمه داشت سرش آمد. ماندن در آن جمع حالش را بد می‌کرد. با یک ببخشید از جایش بلند شد و خودش را به راهرو رساند. وارد یکی از اتاق‌ها شد و تکیه به در داد.
کد:
به خود لرزید. حرف نازگل که میشد این مرد رنگ عوض می‌کرد. عالم و آدم که جلویش قد علم می‌کردند، با یک ضربه د*ه*ان‌شان را می‌بست. دستش را که برداشت صدای هق‌هقش بلند شد. جهنم امشب زیادی درد داشت. شیرزاد عصبی به دیوار تکیه داد و چنگ بین موهای آشفته‌اش انداخت.
- چته تو لعنتی؟ نازگل حالش بد شد، توی خیابون دیدمش؛ سیاوش نبود، رسوندمش بیمارستان.
ذهن به‌هم ریخته‌اش که با این بهانه‌ها قانع نمی‌شد. آلرژی داشت به این اسم، به آن دختر. کاش لااقل کمی بد بود تا دلش نمی‌سوخت. صدای تق‌تق پشت سر هم فندک و بعد دودی که در اتاق پیچید، مشخص شد که مثل همیشه برای کنترل کردن عصبانیتش به آن جسم باریک کاغذی پناه برده است. در این اتاق در بسته، سیگار راه نفسش را می‌بست؛ سرفه‌اش گرفت. شیرزاد زیر ل*ب به خودش ناسزا فرستاد و سیگار را نصفه روی پارکت خاموش کرد. نزدیکش شد. ترسید و خواست جلویش را بگیرد؛ اما ب*دن نیمه‌جانش توان مقابله با این مرد را نداشت. محکم در آغوشش فرو رفت
- من بی‌ همه چیز چه غلطی کردم، هان؟
دست نوازش‌گرش بین موهایش خزید.
- تو که این‌قدر بد نبودی خانمی! نازگل حالش خیلی بده. قراره زودتر از موعد عملش کنند. انتظار دارم خودت بهم بگی بریم پیشش. همه بودن، الا تو.
با بغض مشت آرامی به سی*ن*ه‌اش زد.
- بهت زنگ زدم… صد بار... شا…
شاهین… .
آخ، امان از این نفسی که جان می‌گرفت تا کمی جان به او ببخشد. مثل ماهی از دریا بیرون افتاده، فقط دست و پا میزد. شیرزاد وحشت‌زده رهایش کرد و کمی بعد برگشت. اسپری را به سمت دهانش برد و شانه‌اش را مالید.
- نفس عمیق بکش، یالا.
اشک از گوشه چشمش ریخت. چنگ به کتش انداخت. شیرزاد دائم خودش را ملامت می‌کرد. کاش هیچ‌وقت از گذشته‌اش برای فرشته نمی‌گفت. هیچ‌وقت گمان نمی‌کرد گفتن این موضوع تا این حد روی زندگی‌اش تاثیر بگذارد.
- الان خوب میشی. هیچی نگو، هیچی.
بی‌رمق تن سردش را به آغوشش سپرد.
«از تو شبی جا مانده در من، که صبح نخواهد شد.»
***
نازگل از بیمارستان مرخص شده بود. قرار بود یک هفته دیگر که دکترش از آلمان برگردد عمل شود. تمام فامیل به عیادتش رفته بودند. آن روز به اصرار شیرزاد خودش را راضی کرد و با هم به خانه‌ عمه‌اش رفتند. مریض بود و وضعیتش حاد؛ ولی با مهربانی از جایش بلند شد و لبخندزنان گونه‌اش را ب*و*سید.
- خوش اومدی فرشته جون. چرا زحمت کشیدی؟
لبخند خجولی بر ل*ب نشاند. عذاب‌وجدان گریبانگیرش شده بود. مریم خانم آن‌ها را برای شام نگه داشت.
- شیرزاد جان عمه، همه که هستن، تو و خانمت هم امشب شام همین‌جا باشید.
نگاهش را به شیرزاد داد. اخم ریزی بین ابرویش خودنمایی می‌کرد و دسته‌کلید میان دستش تکان می‌خورد. این چند روز با او سرسنگین شده بود و قصد نداشت روی خوش به دخترک نشان دهد.
- ممنون عمه، زحمت دادیم، بیشتر از این... .
سیاوش با لیوان آب درون دستش، از آشپزخانه خارج شد و کلافه حرف شیرزاد را قطع کرد:
- ای بابا! تعارف نکن. از دست‌پخت مریم‌ بانو که نمی‌شه گذشت.
روی مبل که نشست، نازگل مشت آرامی به بازویش کوبید و اعتراض کرد:
- توام فقط جلوی مامانم خودشیرینی کن. انگار من بهش زهر میدم! تو رو خدا نگاه کنید، مرد گنده!
سیاوش از ته دل خندید و با عشق دست دور کمرش حلقه کرد. در همان جمع صورتش را ب*و*سید.
- من فدای خانم حسود خودمم میرم.
نگاهشان از محبت عمیقی موج می‌زد. چه‌قدر کنار هم قشنگ بودند. یک لحظه از خودش بدش آمد. از این‌که زندگی‌ را به کام خودش و شوهرش زهر کرده بود. چشم از آن دو گرفت که با دیدن تصویر مقابلش، لبخندش خشک شد. یک لحظه فقط در حد چند ثانیه، برق حسرت را در چشمان شیرزاد دید، انگار داشت زندگی خودش را با آن‌ها مقایسه می‌کرد. عرق سرد بر تنش نشست. از همان چیزی که واهمه داشت سرش آمد. ماندن در آن جمع حالش را بد می‌کرد. با یک ببخشید از جایش بلند شد و خودش را به راهرو رساند. وارد یکی از اتاق‌ها شد و تکیه به در داد.
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
390
لایک‌ها
1,436
امتیازها
73
کیف پول من
6,160
Points
457
هر چه انرژی مثبت تا آن موقع جمع کرده بود، یکهو نیست و نابود شد. حس ناتوانی سراسر وجودش را تحت محاصره خودش قرار داد. جلوی گریه‌اش را گرفت و روی تخت نشست. اصلاً این مدت اعصابش به‌هم ریخته بود. شاید بهتر بود پیش یک دکتر می‌رفت؛ ذهنش بی‌راه برای خودش سناریو‌های عجیب‌ و غریب می‌چید. روی تخت کوچک یک‌نفره نشست و همانند بچه یتیم‌ها گریه کرد. چه وضعیت منزجر کننده‌ای! عقل و منطقش به کل از کار افتاده بود و تا می‌خواست با خیال آسوده زندگی کند افکار شیطانی مدام نیشگونش می‌گرفتند و روح و جسمش را خسته می‌کردند. با صدای در سریع اشک‌هایش را پاک کرد. ناهید خانم از دیدن حال زار عروسش اخمی به سرعت بین ابرویش نشست. نتوانست ساکت بنشیند و روبه‌رویش ایستاد. یک دستش را به کمر زد و نچ‌نچ‌کنان سر تکان داد.
- اومدی این‌جا که چی دختر؟! برو بیرون تا شیرزاد دیوونه نشده.
خجالت‌زده ل*ب گزید و شالش را که از سرش روی شانه‌هایش افتاده بود درست کرد.
- چی‌شده مادرجون؟
دلش یک هم صحبت می‌خواست. داشت گدایی یک آ*غ*و*ش مادرانه را از دیگری طلب می‌کرد. ناهید خانم آهی کشید. کنارش نشست و برای اولین بار دخترک را در آغوشش کشید. انگار منتظر همین واکنش بود که سریع چشمانش بارانی شود.
- چی‌ کار کنم؟ دارم عقلم رو از دست میدم‌. شیرزاد وقتی نازگل باشه اصلاً من رو نمی‌بینه!
عیناً بچه شده بود و پرت‌وپلا سر هم می‌کرد. ناهید خانم سعی کرد این بار کمی ملایمت به خرج دهد.
- این‌طوری که بیشتر کار رو خ*را*ب‌تر می‌کنی. کنار شیرزاد وایسا، نذار حواس شوهرت هم جای دیگه گرم بشه. نذار فکر کنه ارزش زندگیش کمه. بزرگ شو دختر. آخه با گریه که کاری حل نمی‌شه.
ضعیف بود. چانه‌اش می‌لرزید. شیرزاد شده بود همه کَسش. این روزها با کمی بی‌توجهی حالش بد میشد. جیغ و فریادش را شب‌ها در بالش خفه می‌کرد. اصلاً نمی‌فهمید حال و روزش چرا یکهو این‌طور از آب در آمده بود! شکاک و تلخ، ذهنش برای خودش از کاه کوه می‌ساخت و دائم دنبال تلنگر بود که کامش را به همه چیز زهر کند. موقع شام خوردن چیزی از گلویش پایین نمی‌رفت و فقط با غذای داخل ظرفش بازی می‌کرد. انگار در دلش داشتند رخت می‌شستند. آقا‌مهدی با نگاهی پرسش‌گر و کنجکاو خیره‌ عروسش شد.
- چرا غذات رو نمی‌خوری دخترم؟ یه تیکه کباب بردار. برنجت که خالیه!
تمام حواس‌ها به سمتش کشیده شد. معذب لیوان دوغی برای خودش ریخت و به طرف دهانش برد. شیرزاد در آن جمع بالاخره نگاهش کرد؛ اما هنوز هم اخم داشت. بشقابش را جلو کشید و سیخ کباب را در آن خالی کرد.
- خانوم واسه من می‌خواد رژیم بگیره! غذا نمی‌خوره بلکه مریض شه!
چیزی نگفت؛ در این وضعیت لام تا کام حرف نمی‌زد بهتر بود. مریم خانم روی حرکات دخترک دقیق شد. گونه‌هایش مثل آلو سرخ شده بود و بدون این‌که دست به غذایش بزند با لیوان دوغش سرگرم بود. چشم از کنکاش کردنش برداشت و لبخند معنی‌داری روی ل*بش نشست.
- مطمئنی از سر رژیمه شیرزاد جان؟ به فکر زنت باش. حتماً یه دکتر ببرش.
صدای قاشق و چنگال‌ها قطع شد. گوش‌های فرشته د*اغ کردند. نگاه سنگین بقیه، به خصوص شیرزاد اذیتش می‌کرد. برای فرار از جمع، سریع از پشت میز بلند شد و به طرف سرویس رفت. امکان نداشت! او فقط یک هفته عقب افتاده بود. در آینه به چهره‌ی گر گرفته‌اش خیره شد. تاب نیاورد. مشت‌مشت آب به صورتش پاشید. کمی بعد صدای شیرزاد از پشت در آمد.
کد:
هر چه انرژی مثبت تا آن موقع جمع کرده بود، یکهو نیست و نابود شد. حس ناتوانی سراسر وجودش را تحت محاصره خودش قرار داد. جلوی گریه‌اش را گرفت و روی تخت نشست. اصلاً این مدت اعصابش به‌هم ریخته بود. شاید بهتر بود پیش یک دکتر می‌رفت؛ ذهنش بی‌راه برای خودش سناریو‌های عجیب‌ و غریب می‌چید. روی تخت کوچک یک‌نفره نشست و همانند بچه یتیم‌ها گریه کرد. چه وضعیت منزجر کننده‌ای! عقل و منطقش به کل از کار افتاده بود و تا می‌خواست با خیال آسوده زندگی کند افکار شیطانی مدام نیشگونش می‌گرفتند و روح و جسمش را خسته می‌کردند. با صدای در سریع اشک‌هایش را پاک کرد. ناهید خانم از دیدن حال زار عروسش اخمی به سرعت بین ابرویش نشست. نتوانست ساکت بنشیند و روبه‌رویش ایستاد. یک دستش را به کمر زد و نچ‌نچ‌کنان سر تکان داد.
- اومدی این‌جا که چی دختر؟! برو بیرون تا شیرزاد دیوونه نشده.
خجالت‌زده ل*ب گزید و شالش را که از سرش روی شانه‌هایش افتاده بود درست کرد.
- چی‌شده مادرجون؟
دلش یک هم صحبت می‌خواست. داشت گدایی یک آ*غ*و*ش مادرانه را از دیگری طلب می‌کرد. ناهید خانم آهی کشید. کنارش نشست و برای اولین بار دخترک را در آغوشش کشید. انگار منتظر همین واکنش بود که سریع چشمانش بارانی شود.
- چی‌ کار کنم؟ دارم عقلم رو از دست میدم‌. شیرزاد وقتی نازگل باشه اصلاً من رو نمی‌بینه!
عیناً بچه شده بود و پرت‌وپلا سر هم می‌کرد. ناهید خانم سعی کرد این بار کمی ملایمت به خرج دهد.
- این‌طوری که بیشتر کار رو خ*را*ب‌تر می‌کنی. کنار شیرزاد وایسا، نذار حواس شوهرت هم جای دیگه گرم بشه. نذار فکر کنه ارزش زندگیش کمه. بزرگ شو دختر. آخه با گریه که کاری حل نمی‌شه.
ضعیف بود. چانه‌اش می‌لرزید. شیرزاد شده بود همه کَسش. این روزها با کمی بی‌توجهی حالش بد میشد. جیغ و فریادش را شب‌ها در بالش خفه می‌کرد. اصلاً نمی‌فهمید حال و روزش چرا یکهو این‌طور از آب در آمده بود! شکاک و تلخ، ذهنش برای خودش از کاه کوه می‌ساخت و دائم دنبال تلنگر بود که کامش را به همه چیز زهر کند. موقع شام خوردن چیزی از گلویش پایین نمی‌رفت و فقط با غذای داخل ظرفش بازی می‌کرد. انگار در دلش داشتند رخت می‌شستند. آقا‌مهدی با نگاهی پرسش‌گر و کنجکاو خیره‌ عروسش شد.
- چرا غذات رو نمی‌خوری دخترم؟ یه تیکه کباب بردار. برنجت که خالیه!
تمام حواس‌ها به سمتش کشیده شد. معذب لیوان دوغی برای خودش ریخت و به طرف دهانش برد. شیرزاد در آن جمع بالاخره نگاهش کرد؛ اما هنوز هم اخم داشت. بشقابش را جلو کشید و سیخ کباب را در آن خالی کرد.
- خانوم واسه من می‌خواد رژیم بگیره! غذا نمی‌خوره بلکه مریض شه!
چیزی نگفت؛ در این وضعیت لام تا کام حرف نمی‌زد بهتر بود. مریم خانم روی حرکات دخترک دقیق شد. گونه‌هایش مثل آلو سرخ شده بود و بدون این‌که دست به غذایش بزند با لیوان دوغش سرگرم بود. چشم از کنکاش کردنش برداشت و لبخند معنی‌داری روی ل*بش نشست.
- مطمئنی از سر رژیمه شیرزاد جان؟ به فکر زنت باش. حتماً یه دکتر ببرش.
صدای قاشق و چنگال‌ها قطع شد. گوش‌های فرشته د*اغ کردند. نگاه سنگین بقیه، به خصوص شیرزاد اذیتش می‌کرد. برای فرار از جمع، سریع از پشت میز بلند شد و به طرف سرویس رفت. امکان نداشت! او فقط یک هفته عقب افتاده بود. در آینه به چهره‌ی گر گرفته‌اش خیره شد. تاب نیاورد. مشت‌مشت آب به صورتش پاشید. کمی بعد صدای شیرزاد از پشت در آمد.
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
390
لایک‌ها
1,436
امتیازها
73
کیف پول من
6,160
Points
457
- اون تویی فرشته؟
بغض بیخ گلویش نشست. حس می‌کرد سقف کوتاه سرویس الان روی سرش خ*را*ب می‌شود. دست‌گیره را آرام پایین کشید و جلویش ظاهر شد. آب از سر و صورتش می‌چکید. شیرزاد از حرفی که عمه‌ جانش زده بود شک به جانش افتاد. چشمان سبزش را در مردمک‌‌های لرزان دخترک ریز کرد.
- حالت بده؟
سعی کرد حواسش را یک جوری از آن موضوع پرت کند، که ناهید خانم به دادش رسید و هن‌هن‌کنان جلو آمد.
- عه پسر! الان که وقت این حرف‌ها نیست. زنت نیاز به استراحت داره. صبر کنید فردا با هم دکتر می‌رید.
مادرشوهرش بیشتر از قبل دلش را پرآشوب کرد. شیرزاد نگاه کنجکاوش را از مادرش گرفت و به صورت رنگ‌پریده‌‌‌ دخترک داد. دست روی کناره‌های ل*بش کشید و نگاه به کف سنگی راهرو دوخت‌.
- برو لباسات رو بپوش بریم خونه.
این یعنی این‌که نمی‌خواست بیشتر از این موضوع کش پیدا کند. با برگشتن‌شان به خانه، سردرگم روی تخت نشست و زانوهایش را در ب*غ*ل جمع کرد. از نگاه شیرزاد نمی‌شد چیزی فهمید. تردید داشت. اگر بر فرض حامله باشد از شنیدنش خوشحال میشد؟ خودش هم برایش غیر منتظره بود. یک بچه از گوشت و پو*ست خودشان قرار بود حلقه امیدی بین و او شیرزاد وصل کند‌. حس شیرینی وجودش را فرا گرفت. باید حتماً فردا یک بی‌بی‌چک می‌خرید و مطمئن میشد. با صدای باز و بسته شدن در، سریع پتو روی خودش کشید. شیرزاد دوش گرفته خودش را روی تخت انداخت و طاق باز دراز کشید. ساعدش را روی پیشانی‌اش گذاشته بود. هوس کرد دست در موهای خیسش فرو کند و به این قهر پایان دهد. دلش می‌خواست هر چه مربوط به گذشته و نازگل بود را فراموش کند. حالا یک فندق کوچولو قرار بود به جمعشان ملحق شود. دستی از روی لباس به شکمش کشید :«نمی‌دونم قراره بیای یا نه؛ ولی اومدنت بهم کمک می‌کنه. بابات رو این‌جوری نبین ها! عاشق بچه‌هاست. فقط یه‌کم از دستم ناراحته، همین.» با بچه‌ای که هنوز خبر از وجودش نداشت مشغول درد و دل بود. تا صبح شاید فقط دو ساعت توانست بخوابد؛ برای خودش رویا می‌بافت. دوست داشت یک دختر داشته باشد. کاش چشم‌هایش شبیه پدرش شود؛ سبز زیتونی! آخ که تصورش هم شیرین بود. صبح با احساس ضعف هوشیار شد. نگاهی به پهلویش انداخت و با جای خالی شیرزاد مواجه شد. نکند صبح به این زودی شرکت رفته بود؟! صدای آب از حمام می‌آمد و شکش را باطل کرد. محتاج آغوشش بود؛ این عطر تلخ عجین شده با سیگار، که تمام اتاق را پر کرده بود. مثل هیپنوتیزم شده‌ها، سر در میان بالشش فرو کرد و عطرش را با تمام وجود بلعید. مثل تشنه‌ای به آب رسیده! حتی نمی‌توانست خودش را کنترل کند. اصلاً باید به او می‌گفت همیشه این عطر را به خودش بزند. تیشرت مچاله شده‌اش را از روی تخت برداشت و جلوی بینی‌اش گرفت. خاک بر سرش کنند! همانند معتادی که به مواد رسیده بود! قبلاً که این‌طوری نبود! به طور قطع عطر جدیدش بود. بهتر بود عوضش کند تا بیش از این خل نشود. در سرویس باز شد. شیرزاد هنوز خوابش می‌آمد و خمیازه می‌کشید‌. یک لحظه از تصویر روبه‌رویش مات ماند. فرشته سریع برای ماست‌مالی کردن موضوع، تیشرت را به یک طرف پرت کرد و نگاه دزدید.
- یه بویی میده؛ بهتره… بهتره بندازمش ماشین‌ لباس‌شویی.
چشم تنگ کرد و شاکی پرسید:
- سر صبحی زده به سرت؟ این رو که دیشب پوشیدم! بوی چی میده؟
با وجود دل‌ضعفه‌اش عجیب دلش می‌خواست بخوابد. همان‌طور که پتو روی خودش می‌کشید، حرف را عوض کرد و پرسید:
- امشب دیر میای خونه؟
نگاه چپکی حواله‌اش کرد و دستش را در هوا تکان داد.
- معلوم نیست؛ بهت زنگ می‌زنم. الان هم باید زود برم، اگه اجازه بدی!
کد:
- اون تویی فرشته؟
بغض بیخ گلویش نشست. حس می‌کرد سقف کوتاه سرویس الان روی سرش خ*را*ب می‌شود. دست‌گیره را آرام پایین کشید و جلویش ظاهر شد. آب از سر و صورتش می‌چکید. شیرزاد از حرفی که عمه‌ جانش زده بود شک به جانش افتاد. چشمان سبزش را در مردمک‌‌های لرزان دخترک ریز کرد.
- حالت بده؟
سعی کرد حواسش را یک جوری از آن موضوع پرت کند، که ناهید خانم به دادش رسید و هن‌هن‌کنان جلو آمد.
- عه پسر! الان که وقت این حرف‌ها نیست. زنت نیاز به استراحت داره. صبر کنید فردا با هم دکتر می‌رید.
مادرشوهرش بیشتر از قبل دلش را پرآشوب کرد. شیرزاد نگاه کنجکاوش را از مادرش گرفت و به صورت رنگ‌پریده‌‌‌ دخترک داد. دست روی کناره‌های ل*بش کشید و نگاه به کف سنگی راهرو دوخت‌.
- برو لباسات رو بپوش بریم خونه.
این یعنی این‌که نمی‌خواست بیشتر از این موضوع کش پیدا کند. با برگشتن‌شان به خانه، سردرگم روی تخت نشست و زانوهایش را در ب*غ*ل جمع کرد. از نگاه شیرزاد نمی‌شد چیزی فهمید. تردید داشت. اگر بر فرض حامله باشد از شنیدنش خوشحال میشد؟ خودش هم برایش غیر منتظره بود. یک بچه از گوشت و پو*ست خودشان قرار بود حلقه امیدی بین و او شیرزاد وصل کند‌. حس شیرینی وجودش را فرا گرفت. باید حتماً فردا یک بی‌بی‌چک می‌خرید و مطمئن میشد. با صدای باز و بسته شدن در، سریع پتو روی خودش کشید. شیرزاد دوش گرفته خودش را روی تخت انداخت و طاق باز دراز کشید. ساعدش را روی پیشانی‌اش گذاشته بود. هوس کرد دست در موهای خیسش فرو کند و به این قهر پایان دهد. دلش می‌خواست هر چه مربوط به گذشته و نازگل بود را فراموش کند. حالا یک فندق کوچولو قرار بود به جمعشان ملحق شود. دستی از روی لباس به شکمش کشید :«نمی‌دونم قراره بیای یا نه؛ ولی اومدنت بهم کمک می‌کنه. بابات رو این‌جوری نبین ها! عاشق بچه‌هاست. فقط یه‌کم از دستم ناراحته، همین.» با بچه‌ای که هنوز خبر از وجودش نداشت مشغول درد و دل بود. تا صبح شاید فقط دو ساعت توانست بخوابد؛ برای خودش رویا می‌بافت. دوست داشت یک دختر داشته باشد. کاش چشم‌هایش شبیه پدرش شود؛ سبز زیتونی! آخ که تصورش هم شیرین بود. صبح با احساس ضعف هوشیار شد. نگاهی به پهلویش انداخت و با جای خالی شیرزاد مواجه شد. نکند صبح به این زودی شرکت رفته بود؟! صدای آب از حمام می‌آمد و شکش را باطل کرد. محتاج آغوشش بود؛ این عطر تلخ عجین شده با سیگار، که تمام اتاق را پر کرده بود. مثل هیپنوتیزم شده‌ها، سر در میان بالشش فرو کرد و عطرش را با تمام وجود بلعید. مثل تشنه‌ای به آب رسیده! حتی نمی‌توانست خودش را کنترل کند. اصلاً باید به او می‌گفت همیشه این عطر را به خودش بزند. تیشرت مچاله شده‌اش را از روی تخت برداشت و جلوی بینی‌اش گرفت. خاک بر سرش کنند! همانند معتادی که به مواد رسیده بود! قبلاً که این‌طوری نبود! به طور قطع عطر جدیدش بود. بهتر بود عوضش کند تا بیش از این خل نشود. در سرویس باز شد. شیرزاد هنوز خوابش می‌آمد و خمیازه می‌کشید‌. یک لحظه از تصویر روبه‌رویش مات ماند. فرشته سریع برای ماست‌مالی کردن موضوع، تیشرت را به یک طرف پرت کرد و نگاه دزدید.
- یه بویی میده؛ بهتره… بهتره بندازمش ماشین‌ لباس‌شویی.
چشم تنگ کرد و شاکی پرسید:
- سر صبحی زده به سرت؟ این رو که دیشب پوشیدم! بوی چی میده؟
با وجود دل‌ضعفه‌اش عجیب دلش می‌خواست بخوابد. همان‌طور که پتو روی خودش می‌کشید، حرف را عوض کرد و پرسید:
- امشب دیر میای خونه؟
نگاه چپکی حواله‌اش کرد و دستش را در هوا تکان داد.
- معلوم نیست؛ بهت زنگ می‌زنم. الان هم باید زود برم، اگه اجازه بدی!
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
390
لایک‌ها
1,436
امتیازها
73
کیف پول من
6,160
Points
457
ترجیح داد ساکت بماند تا بیش از این جلویش آبرویش نرود. :«آخ فرشته‌ی احمق! چرا جلوی خودت رو نگرفتی؟ مثل دیوونه‌ها داشتی تیشرتش رو می‌خوردی!» بعد از رفتنش کمی خوابید. امروز باید برای خرید بی‌بی‌چک به داروخانه می‌رفت. صبحانه خورده و نخورده آماده شد. سر خیابان یک داروخانه بود. این‌قدر استرس داشت که کارت بانکی همراهش نیاورده بود. خدا را شکر که پول نقد در کیفش داشت. بعد از دقایقی خودش را سریع به خانه رساند و سراسیمه وارد سرویس شد. طرز استفاده‌اش را از داخل اینترنت خوانده بود؛ اگر دو خط می‌افتاد یعنی جواب مثبت بود و یک خط منفی میشد. دستانش از استرس و هیجان می‌لرزید. به در توالت تکیه داد. نگاهش میخ شی کوچک درون دستش بود. ماندنش طول کشید؛ شاید چون باورش نمی‌شد. زبانش نمی‌چرخید از خوشحالی جیغ بکشد. فندق کوچولو وجود داشت؛ آمده بود به مادرش کمک کند. ::چه به موقع اومدی دونه فندقی!» میان لبخند عمیقش اشک از چشمانش ریخت؛ اشک شوق. داشت مادر میشد، چه واژه شیرینی. از سرویس خارج شد. قاب عکس پدرش را از سر میز عسلی برداشت و از رویش صورتش را ب*و*سید. :«بابا جونم کاش بودی. همیشه دوست داشتی نوه‌هات رو ببینی. جات خیلی خالیه، خیلی. برام دعا کن، برای این دونه فندقی که سالم باشه.» انرژی‌اش زیاد شده بود‌. صبحانه مفصلی خورد و شروع به جمع‌و‌جور کردن خانه کرد. حتماً باید یک نوبت آزمایش هم می‌گرفت تا کامل مطمئن شود. تا شب هزار جور قیافه‌ی شیرزاد را برای خود تصور کرد. حالا می‌فهمید حال سر صبحش به خاطر چه بود. فندق کوچولو از دیشب، عاشق بوی عطر پدرش شده بود. دلش برایش ضعف رفت و حسابی قربان‌صدقه‌ نثارش کرد‌. لباس زیبایی پوشید. برای شام زرشک‌پلو با مرغ درست کرده بود. منتظر روی مبل نشست. ثانیه‌ها برایش به کندی می‌گذشتند. با صدای زنگ در عجولانه از جا پرید. شیرزاد که کلید داشت! بدون این‌که نگاهی به آیفون بیندازد جواب داد:
- بله؟
صدای زنانه‌ای آن‌ور خط شنیده شد که عجیب آشنا بود. زخم کهنه‌ی دلش سر باز کرد. آمدنش این‌جا، آن هم این وقت از شب چه سری داشت؟ هیچ دوست نداشت پایش به این خانه باز شود، برای همین خودش شال و کلاه کرد و با آسانسور به پایین برج رفت. از همان اول شروع به تیکه پراندن کرد؛ زبانش در مقابل این زن نیش‌دار میشد‌.
- چه خبر شده اومدی خونه‌ی دخترت فرناز افشار؟! نکنه راه گم کردی؟
چشمان کدر و پف کرده، لبانی بی رنگ و لعاب و صورت بدون آرایشش، او را در جا میخکوب کرد. مگر فرناز افشار بدون آرایش از خانه بیرون می‌زد؟ حتماً با فرد دیگری اشتباه کرده بود. برگشت برود که بازویش به عقب کشیده شد.
- صبر کن فرشته، باهات کار دارم.
غیض کرد و بازویش را از انگشتان دستش جدا کرد. یک‌ذره هم دلش برای این لحن لرزانش نسوخت. از سرما با آن لباس نازک، حتماً سردش شده بود.
- من باهات حرفی ندارم. واسه چی اومدی؟ تو جز شومی هیچ عایدی برای من نداری.
نگاه قهوه‌ایش غمگین شد. چه‌قدر فاصله بود بین آن زن مغرور و جاه‌طلب و حالا این کسی که روبه‌رویش بود. جواب حرف دخترش را نداد. مثل همیشه عصبی نشد. سر به زیر انداخت.
- زیاد وقتت رو نمی‌گیرم؛ نمی‌خوام مزاحمت شم، فقط می‌خوام باهات حرف بزنم.
پلک‌هایش را باز و بسته کرد تا بر اعصابش مسلط شود. یک دقیقه هم کنار این زن برایش زیاد بود. به اجبار در مقابلش کوتاه آمد. جلوتر از او به راه افتاد و گفت:
- بیا دنبالم؛ بهتره این‌جا واینستیم.
منتظرش نماند و سریع خودش را به آسانسور رساند. حس بدی داشت. واقعاً از این بهتر نمی‌شد! آن زن به ظاهر مادر برای اولین بار داشت به خانه‌اش می‌آمد. چه استقبال گرمی! دوست داشت قبل از آمدن شیرزاد شرش را کم کند، برای همین سریع یک فنجان قهوه ریخت و به سالن برگشت.
کد:
ترجیح داد ساکت بماند تا بیش از این جلویش آبرویش نرود. :«آخ فرشته‌ی احمق! چرا جلوی خودت رو نگرفتی؟ مثل دیوونه‌ها داشتی تیشرتش رو می‌خوردی!» بعد از رفتنش کمی خوابید. امروز باید برای خرید بی‌بی‌چک به داروخانه می‌رفت. صبحانه خورده و نخورده آماده شد. سر خیابان یک داروخانه بود. این‌قدر استرس داشت که کارت بانکی همراهش نیاورده بود. خدا را شکر که پول نقد در کیفش داشت. بعد از دقایقی خودش را سریع به خانه رساند و سراسیمه وارد سرویس شد. طرز استفاده‌اش را از داخل اینترنت خوانده بود؛ اگر دو خط می‌افتاد یعنی جواب مثبت بود و یک خط منفی میشد. دستانش از استرس و هیجان می‌لرزید. به در توالت تکیه داد. نگاهش میخ شی کوچک درون دستش بود. ماندنش طول کشید؛ شاید چون باورش نمی‌شد. زبانش نمی‌چرخید از خوشحالی جیغ بکشد. فندق کوچولو وجود داشت؛ آمده بود به مادرش کمک کند. ::چه به موقع اومدی دونه فندقی!» میان لبخند عمیقش اشک از چشمانش ریخت؛ اشک شوق. داشت مادر میشد، چه واژه شیرینی. از سرویس خارج شد. قاب عکس پدرش را از سر میز عسلی برداشت و از رویش صورتش را ب*و*سید. :«بابا جونم کاش بودی. همیشه دوست داشتی نوه‌هات رو ببینی. جات خیلی خالیه، خیلی. برام دعا کن، برای این دونه فندقی که سالم باشه.» انرژی‌اش زیاد شده بود‌. صبحانه مفصلی خورد و شروع به جمع‌و‌جور کردن خانه کرد. حتماً باید یک نوبت آزمایش هم می‌گرفت تا کامل مطمئن شود. تا شب هزار جور قیافه‌ی شیرزاد را برای خود تصور کرد. حالا می‌فهمید حال سر صبحش به خاطر چه بود. فندق کوچولو از دیشب، عاشق بوی عطر پدرش شده بود. دلش برایش ضعف رفت و حسابی قربان‌صدقه‌ نثارش کرد‌. لباس زیبایی پوشید. برای شام زرشک‌پلو با مرغ درست کرده بود. منتظر روی مبل نشست. ثانیه‌ها برایش به کندی می‌گذشتند. با صدای زنگ در عجولانه از جا پرید. شیرزاد که کلید داشت! بدون این‌که نگاهی به آیفون بیندازد جواب داد:
- بله؟
صدای زنانه‌ای آن‌ور خط شنیده شد که عجیب آشنا بود. زخم کهنه‌ی دلش سر باز کرد. آمدنش این‌جا، آن هم این وقت از شب چه سری داشت؟ هیچ دوست نداشت پایش به این خانه باز شود، برای همین خودش شال و کلاه کرد و با آسانسور به پایین برج رفت. از همان اول شروع به تیکه پراندن کرد؛ زبانش در مقابل این زن نیش‌دار میشد‌.
- چه خبر شده اومدی خونه‌ی دخترت فرناز افشار؟! نکنه راه گم کردی؟
چشمان کدر و پف کرده، لبانی بی رنگ و لعاب و صورت بدون آرایشش، او را در جا میخکوب کرد. مگر فرناز افشار بدون آرایش از خانه بیرون می‌زد؟ حتماً با فرد دیگری اشتباه کرده بود. برگشت برود که بازویش به عقب کشیده شد.
- صبر کن فرشته، باهات کار دارم.
غیض کرد و بازویش را از انگشتان دستش جدا کرد. یک‌ذره هم دلش برای این لحن لرزانش نسوخت. از سرما با آن لباس نازک، حتماً سردش شده بود.
- من باهات حرفی ندارم. واسه چی اومدی؟ تو جز شومی هیچ عایدی برای من نداری.
نگاه قهوه‌ایش غمگین شد. چه‌قدر فاصله بود بین آن زن مغرور و جاه‌طلب و حالا این کسی که روبه‌رویش بود. جواب حرف دخترش را نداد. مثل همیشه عصبی نشد. سر به زیر انداخت.
- زیاد وقتت رو نمی‌گیرم؛ نمی‌خوام مزاحمت شم، فقط می‌خوام باهات حرف بزنم.
پلک‌هایش را باز و بسته کرد تا بر اعصابش مسلط شود. یک دقیقه هم کنار این زن برایش زیاد بود. به اجبار در مقابلش کوتاه آمد. جلوتر از او به راه افتاد و گفت:
- بیا دنبالم؛ بهتره این‌جا واینستیم.
منتظرش نماند و سریع خودش را به آسانسور رساند. حس بدی داشت. واقعاً از این بهتر نمی‌شد! آن زن به ظاهر مادر برای اولین بار داشت به خانه‌اش می‌آمد. چه استقبال گرمی! دوست داشت قبل از آمدن شیرزاد شرش را کم کند، برای همین سریع یک فنجان قهوه ریخت و به سالن برگشت.
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا