چیزی نگفت و نگاهش را از شیشه به خیابان داد. برفپاککن هنوز کار میکرد. اوایل پاییز بود و سرما با قدرت خودش را نشان میداد.
بوی سیگار که با ادکلنش قاطی شده بود بینیاش را نوازش داد؛ رایحهای شبیه به بوی چوب سوخته که هوش از سر آدم میپراند. اگر به خودش بود، چندین اسپری از این عطر درست میکرد. نفسش باز میشد، قلبش آرام میگرفت. دیری نگذشت که لحن گیرای مردانهاش در گوشش پیچید.
- نگران هیچی نباش، همه چی رو درست میکنم. مامانم مجبوره که کوتاه بیاد، تو فقط یهکم صبر کن.
کاش به همین راحتی که میگفت باشد. مگر آن حرفها فراموش میشد؟ میترسید، از آینده وحشت داشت. با عجز به صورت جدیاش چشم دوخت.
- درست نمیشه آقاشیرزاد، نمیشه. توی دید مادرت، من دختر یه زن فراریام که از قضا بابام هم سابقه داره. بودن ما کنار هم درست نیست، به خدا نیست.
پوف کلافهای کشید و نگاه از دخترک گرفت.
- نمیدونم باید چی کار کنم که هردوتون کوتاه بیاین. این وسط من بین تو و مادرم گیر افتادم.
دلش سوخت. خواست چیزی بگوید که اجازه نداد و تیز به طرفش برگشت. انگشت جلوی بینیاش گذاشت.
- هیس! بذار یه چیزی رو بهت بگم فرشته، حرفهای بقیه یه درصد هم برام ارزش نداره. از نظر من تو دختری هستی که هم کار میکنه و هم درسش رو خونده. از پدرت پرستاری میکنی. تنهایی بار این همه مسئولیت رو به دوش میکشی. هیچکَس مثل تو نیست، هیچ دختری شبیه تو ندیدم.
اگر قادر به لبخند زدن بود، حتماً دنیا از خوشحالی دخترک حسودیاش میشد. تعریفهای مرد مقابلش تمام حسهای بد و منفی را از وجودش پاک کرد. همانطور مات نگاهش میکرد. دوست داشت خودش را در آن تیلههای سبز حل کند. هرم نفسهای گرمش پو*ست سردش را سوزاند. زیر ل*ب نالید:
- آقاشیرزاد، نه.
کاش حداقل بیشتر از این، با دل بیجنبهاش بازی نکند. بیتوجه به حرفش، بیشتر پیشروی کرد.
- بکری! مال شیرزادی، نه مرد دیگهای.
پمپاژ خون با سرعت در درونش جاری شد. مرد مقابلش اهمیتی به حالش نمیداد، انگار در یک دنیای دیگری سیر میکرد.
- اولینت منم مگه نه؟ هیچکَس قبل من انگشتش هم به تو نخورده.
صورتش را کمی عقب برد و دلخور گفت:
- حالا نه، تو رو خدا ولم کن.
اخم جذابی بین ابروهای پهن و باریکش نشست. دخترک را به صندلی چسباند و خودش هم رویش خم شد. یک دستش را بالای سر دخترک روی صندلی تکیه داد و با دست آزادش هم چانهاش را بالا گرفت.
- حالا که اینجایی نه، بذار ازت آرامش بگیرم، بذار یهکم حالم خوب شه.
تازه موقعیتش را درک کرد. عرق شرم بر تنش نشست. هم دوست داشت این ن*زد*یک*ی ادامه داشته باشد و هم زودتر خلاص شود، این چه حسی بود؟ با دست کمی به عقب هلش داد؛ اما یک ذره هم از او فاصله نگرفت. زورش به هیکل تنومندش نمیرسید. تیشرتش را چنگ زد و با هیجان نامش را صدا زد:
- شیرزاد!
مرد مقابلش عقب کشید و با شور نگاه به اجزای صورتش داد.
- جان دل شیرزاد؟ حالت خوبه؟
اوهوم ریزی از دهانش خارج شد. لبخند محوی زد و از او جدا شد. پشت فرمان نشست و ماشین را به حرکت در آورد.
***
به محض رسیدنشان به شیراز، یکراست به خانهی عمو رفتند. همه در آنجا جمع بودند. زنعمو از بدو ورودشان، با اسپند به استقبالشان آمد.
- الهی دورت بگردم مادر. تازه عروس رو چشم زدن، خدا لعنتشون کنه!
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
بوی سیگار که با ادکلنش قاطی شده بود بینیاش را نوازش داد؛ رایحهای شبیه به بوی چوب سوخته که هوش از سر آدم میپراند. اگر به خودش بود، چندین اسپری از این عطر درست میکرد. نفسش باز میشد، قلبش آرام میگرفت. دیری نگذشت که لحن گیرای مردانهاش در گوشش پیچید.
- نگران هیچی نباش، همه چی رو درست میکنم. مامانم مجبوره که کوتاه بیاد، تو فقط یهکم صبر کن.
کاش به همین راحتی که میگفت باشد. مگر آن حرفها فراموش میشد؟ میترسید، از آینده وحشت داشت. با عجز به صورت جدیاش چشم دوخت.
- درست نمیشه آقاشیرزاد، نمیشه. توی دید مادرت، من دختر یه زن فراریام که از قضا بابام هم سابقه داره. بودن ما کنار هم درست نیست، به خدا نیست.
پوف کلافهای کشید و نگاه از دخترک گرفت.
- نمیدونم باید چی کار کنم که هردوتون کوتاه بیاین. این وسط من بین تو و مادرم گیر افتادم.
دلش سوخت. خواست چیزی بگوید که اجازه نداد و تیز به طرفش برگشت. انگشت جلوی بینیاش گذاشت.
- هیس! بذار یه چیزی رو بهت بگم فرشته، حرفهای بقیه یه درصد هم برام ارزش نداره. از نظر من تو دختری هستی که هم کار میکنه و هم درسش رو خونده. از پدرت پرستاری میکنی. تنهایی بار این همه مسئولیت رو به دوش میکشی. هیچکَس مثل تو نیست، هیچ دختری شبیه تو ندیدم.
اگر قادر به لبخند زدن بود، حتماً دنیا از خوشحالی دخترک حسودیاش میشد. تعریفهای مرد مقابلش تمام حسهای بد و منفی را از وجودش پاک کرد. همانطور مات نگاهش میکرد. دوست داشت خودش را در آن تیلههای سبز حل کند. هرم نفسهای گرمش پو*ست سردش را سوزاند. زیر ل*ب نالید:
- آقاشیرزاد، نه.
کاش حداقل بیشتر از این، با دل بیجنبهاش بازی نکند. بیتوجه به حرفش، بیشتر پیشروی کرد.
- بکری! مال شیرزادی، نه مرد دیگهای.
پمپاژ خون با سرعت در درونش جاری شد. مرد مقابلش اهمیتی به حالش نمیداد، انگار در یک دنیای دیگری سیر میکرد.
- اولینت منم مگه نه؟ هیچکَس قبل من انگشتش هم به تو نخورده.
صورتش را کمی عقب برد و دلخور گفت:
- حالا نه، تو رو خدا ولم کن.
اخم جذابی بین ابروهای پهن و باریکش نشست. دخترک را به صندلی چسباند و خودش هم رویش خم شد. یک دستش را بالای سر دخترک روی صندلی تکیه داد و با دست آزادش هم چانهاش را بالا گرفت.
- حالا که اینجایی نه، بذار ازت آرامش بگیرم، بذار یهکم حالم خوب شه.
تازه موقعیتش را درک کرد. عرق شرم بر تنش نشست. هم دوست داشت این ن*زد*یک*ی ادامه داشته باشد و هم زودتر خلاص شود، این چه حسی بود؟ با دست کمی به عقب هلش داد؛ اما یک ذره هم از او فاصله نگرفت. زورش به هیکل تنومندش نمیرسید. تیشرتش را چنگ زد و با هیجان نامش را صدا زد:
- شیرزاد!
مرد مقابلش عقب کشید و با شور نگاه به اجزای صورتش داد.
- جان دل شیرزاد؟ حالت خوبه؟
اوهوم ریزی از دهانش خارج شد. لبخند محوی زد و از او جدا شد. پشت فرمان نشست و ماشین را به حرکت در آورد.
***
به محض رسیدنشان به شیراز، یکراست به خانهی عمو رفتند. همه در آنجا جمع بودند. زنعمو از بدو ورودشان، با اسپند به استقبالشان آمد.
- الهی دورت بگردم مادر. تازه عروس رو چشم زدن، خدا لعنتشون کنه!
کد:
چیزی نگفت و نگاهش را از شیشه به خیابان داد. برفپاککن هنوز کار میکرد. اوایل پاییز بود و سرما با قدرت خودش را نشان میداد.
بوی سیگار که با ادکلنش قاطی شده بود بینیاش را نوازش داد؛ رایحهای شبیه به بوی چوب سوخته که هوش از سر آدم میپراند. اگر به خودش بود، چندین اسپری از این عطر درست میکرد. نفسش باز میشد، قلبش آرام میگرفت. دیری نگذشت که لحن گیرای مردانهاش در گوشش پیچید.
- نگران هیچی نباش، همه چی رو درست میکنم. مامانم مجبوره که کوتاه بیاد، تو فقط یهکم صبر کن.
کاش به همین راحتی که میگفت باشد. مگر آن حرفها فراموش میشد؟ میترسید، از آینده وحشت داشت. با عجز به صورت جدیاش چشم دوخت.
- درست نمیشه آقاشیرزاد، نمیشه. توی دید مادرت، من دختر یه زن فراریام که از قضا بابام هم سابقه داره. بودن ما کنار هم درست نیست، به خدا نیست.
پوف کلافهای کشید و نگاه از دخترک گرفت.
- نمیدونم باید چی کار کنم که هردوتون کوتاه بیاین. این وسط من بین تو و مادرم گیر افتادم.
دلش سوخت. خواست چیزی بگوید که اجازه نداد و تیز به طرفش برگشت. انگشت جلوی بینیاش گذاشت.
- هیس! بذار یه چیزی رو بهت بگم فرشته، حرفهای بقیه یه درصد هم برام ارزش نداره. از نظر من تو دختری هستی که هم کار میکنه و هم درسش رو خونده. از پدرت پرستاری میکنی. تنهایی بار این همه مسئولیت رو به دوش میکشی. هیچکَس مثل تو نیست، هیچ دختری شبیه تو ندیدم.
اگر قادر به لبخند زدن بود، حتماً دنیا از خوشحالی دخترک حسودیاش میشد. تعریفهای مرد مقابلش تمام حسهای بد و منفی را از وجودش پاک کرد. همانطور مات نگاهش میکرد. دوست داشت خودش را در آن تیلههای سبز حل کند. هرم نفسهای گرمش پو*ست سردش را سوزاند. زیر ل*ب نالید:
- آقاشیرزاد، نه.
کاش حداقل بیشتر از این، با دل بیجنبهاش بازی نکند. بیتوجه به حرفش، بیشتر پیشروی کرد.
- بکری! مال شیرزادی، نه مرد دیگهای.
پمپاژ خون با سرعت در درونش جاری شد. مرد مقابلش اهمیتی به حالش نمیداد، انگار در یک دنیای دیگری سیر میکرد.
- اولینت منم مگه نه؟ هیچکَس قبل من انگشتش هم به تو نخورده.
صورتش را کمی عقب برد و دلخور گفت:
- حالا نه، تو رو خدا ولم کن.
اخم جذابی بین ابروهای پهن و باریکش نشست. دخترک را به صندلی چسباند و خودش هم رویش خم شد. یک دستش را بالای سر دخترک روی صندلی تکیه داد و با دست آزادش هم چانهاش را بالا گرفت.
- حالا که اینجایی نه، بذار ازت آرامش بگیرم، بذار یهکم حالم خوب شه.
تازه موقعیتش را درک کرد. عرق شرم بر تنش نشست. هم دوست داشت این ن*زد*یک*ی ادامه داشته باشد و هم زودتر خلاص شود، این چه حسی بود؟ با دست کمی به عقب هلش داد؛ اما یک ذره هم از او فاصله نگرفت. زورش به هیکل تنومندش نمیرسید. تیشرتش را چنگ زد و با هیجان نامش را صدا زد:
- شیرزاد!
مرد مقابلش عقب کشید و با شور نگاه به اجزای صورتش داد.
- جان دل شیرزاد؟ حالت خوبه؟
اوهوم ریزی از دهانش خارج شد. لبخند محوی زد و از او جدا شد. پشت فرمان نشست و ماشین را به حرکت در آورد.
***
به محض رسیدنشان به شیراز، یکراست به خانهی عمو رفتند. همه در آنجا جمع بودند. زنعمو از بدو ورودشان، با اسپند به استقبالشان آمد.
- الهی دورت بگردم مادر. تازه عروس رو چشم زدن، خدا لعنتشون کنه!