• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

در حال پیشرفت رمان شولای برفی | اثر لیلا مرادی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
390
لایک‌ها
1,436
امتیازها
73
کیف پول من
6,170
Points
457
چیزی نگفت و نگاهش را از شیشه به خیابان داد. برف‌پاک‌کن هنوز کار می‌کرد. اوایل پاییز بود و سرما با قدرت خودش را نشان می‌داد.
بوی سیگار که با ادکلنش قاطی شده بود بینی‌اش را نوازش داد؛ رایحه‌‌‌ای شبیه به بوی چوب سوخته که هوش از سر آدم می‌پراند. اگر به خودش بود، چندین اسپری از این عطر درست می‌کرد. نفسش باز میشد، قلبش آرام می‌گرفت. دیری نگذشت که لحن گیرای مردانه‌اش در گوشش پیچید.
- نگران هیچی نباش، همه چی رو درست می‌کنم. مامانم مجبوره که کوتاه بیاد، تو فقط یه‌کم صبر کن.
کاش به همین راحتی که می‌گفت باشد. مگر آن حرف‌ها فراموش میشد؟ می‌ترسید، از آینده وحشت داشت. با عجز به صورت جدی‌اش چشم دوخت.
- درست نمی‌شه آقاشیرزاد، نمی‌شه. توی دید مادرت، من دختر یه زن فراری‌ام که از قضا بابام هم سابقه داره. بودن ما کنار هم درست نیست، به خدا نیست.
پوف کلافه‌ای کشید و نگاه از دخترک گرفت.
- نمی‌دونم باید چی کار کنم که هردوتون کوتاه بیاین. این وسط من بین تو و مادرم گیر افتادم.
دلش سوخت. خواست چیزی بگوید که اجازه نداد و تیز به طرفش برگشت. انگشت جلوی بینی‌اش گذاشت.
- هیس! بذار یه چیزی رو بهت بگم فرشته، حرف‌های بقیه یه درصد هم برام ارزش نداره. از نظر من تو دختری هستی که هم کار می‌کنه و هم درسش رو خونده. از پدرت پرستاری می‌کنی. تنهایی بار این همه مسئولیت رو به دوش می‌کشی. هیچ‌کَس مثل تو نیست، هیچ دختری شبیه تو ندیدم.
اگر قادر به لبخند زدن بود، حتماً دنیا از خوشحالی دخترک حسودی‌اش میشد. تعریف‌های مرد مقابلش تمام حس‌های بد و منفی را از وجودش پاک کرد. همان‌طور مات نگاهش می‌کرد. دوست داشت خودش را در آن تیله‌های سبز حل کند. هرم نفس‌های گرمش پو*ست سردش را سوزاند. زیر ل*ب نالید:
- آقاشیرزاد، نه.
کاش حداقل بیشتر از این، با دل بی‌جنبه‌اش بازی نکند. بی‌توجه به حرفش، بیشتر پیش‌روی کرد.
- بکری! مال شیرزادی، نه مرد دیگه‌‌ای.
پمپاژ خون با سرعت در درونش جاری شد. مرد مقابلش اهمیتی به حالش نمی‌داد، انگار در یک دنیای دیگری سیر می‌کرد.
- اولینت منم مگه نه؟ هیچ‌کَس قبل من انگشتش هم به تو نخورده.
صورتش را کمی عقب برد و دلخور گفت:
- حالا نه، تو رو خدا ولم کن.
اخم جذابی بین ابروهای پهن و باریکش نشست. دخترک را به صندلی چسباند و خودش هم رویش خم شد. یک دستش را بالای سر دخترک روی صندلی تکیه داد و با دست آزادش هم چانه‌اش را بالا گرفت.
- حالا که این‌جایی نه، بذار ازت آرامش بگیرم، بذار یه‌کم حالم خوب شه.
تازه موقعیتش را درک کرد. عرق شرم بر تنش نشست. هم دوست داشت این ن*زد*یک*ی ادامه داشته باشد و هم زودتر خلاص شود، این چه حسی بود؟ با دست کمی به عقب هلش داد؛ اما یک ذره هم از او فاصله نگرفت. زورش به هیکل تنومندش نمی‌رسید. تیشرتش را چنگ زد و با هیجان نامش را صدا زد:
- شیرزاد!
مرد مقابلش عقب کشید و با شور نگاه به اجزای صورتش داد.
- جان دل شیرزاد؟ حالت خوبه؟
اوهوم ریزی از دهانش خارج شد. لبخند محوی زد و از او جدا شد. پشت فرمان نشست و ماشین را به حرکت در آورد.
***
به محض رسیدنشان به شیراز، یک‌راست به خانه‌ی عمو رفتند. همه در آن‌جا جمع بودند. زن‌عمو از بدو ورودشان، با اسپند به استقبالشان آمد.
- الهی دورت بگردم مادر. تازه عروس رو چشم زدن، خدا لعنتشون کنه!
کد:
چیزی نگفت و نگاهش را از شیشه به خیابان داد. برف‌پاک‌کن هنوز کار می‌کرد. اوایل پاییز بود و سرما با قدرت خودش را نشان می‌داد.
بوی سیگار که با ادکلنش قاطی شده بود بینی‌اش را نوازش داد؛ رایحه‌‌‌ای شبیه به بوی چوب سوخته که هوش از سر آدم می‌پراند. اگر به خودش بود، چندین اسپری از این عطر درست می‌کرد. نفسش باز میشد، قلبش آرام می‌گرفت. دیری نگذشت که لحن گیرای مردانه‌اش در گوشش پیچید.
- نگران هیچی نباش، همه چی رو درست می‌کنم. مامانم مجبوره که کوتاه بیاد، تو فقط یه‌کم صبر کن.
کاش به همین راحتی که می‌گفت باشد. مگر آن حرف‌ها فراموش میشد؟ می‌ترسید، از آینده وحشت داشت. با عجز به صورت جدی‌اش چشم دوخت.
- درست نمی‌شه آقاشیرزاد، نمی‌شه. توی دید مادرت، من دختر یه زن فراری‌ام که از قضا بابام هم سابقه داره. بودن ما کنار هم درست نیست، به خدا نیست.
پوف کلافه‌ای کشید و نگاه از دخترک گرفت.
- نمی‌دونم باید چی کار کنم که هردوتون کوتاه بیاین. این وسط من بین تو و مادرم گیر افتادم.
دلش سوخت. خواست چیزی بگوید که اجازه نداد و تیز به طرفش برگشت. انگشت جلوی بینی‌اش گذاشت.
- هیس! بذار یه چیزی رو بهت بگم فرشته، حرف‌های بقیه یه درصد هم برام ارزش نداره. از نظر من تو دختری هستی که هم کار می‌کنه و هم درسش رو خونده. از پدرت پرستاری می‌کنی. تنهایی بار این همه مسئولیت رو به دوش می‌کشی. هیچ‌کَس مثل تو نیست، هیچ دختری شبیه تو ندیدم.
اگر قادر به لبخند زدن بود، حتماً دنیا از خوشحالی دخترک حسودی‌اش میشد. تعریف‌های مرد مقابلش تمام حس‌های بد و منفی را از وجودش پاک کرد. همان‌طور مات نگاهش می‌کرد. دوست داشت خودش را در آن تیله‌های سبز حل کند. هرم نفس‌های گرمش پو*ست سردش را سوزاند. زیر ل*ب نالید:
- آقاشیرزاد، نه.
کاش حداقل بیشتر از این، با دل بی‌جنبه‌اش بازی نکند. بی‌توجه به حرفش، بیشتر پیش‌روی کرد.
- بکری! مال شیرزادی، نه مرد دیگه‌‌ای.
پمپاژ خون با سرعت در درونش جاری شد. مرد مقابلش اهمیتی به حالش نمی‌داد، انگار در یک دنیای دیگری سیر می‌کرد.
- اولینت منم مگه نه؟ هیچ‌کَس قبل من انگشتش هم به تو نخورده.
صورتش را کمی عقب برد و دلخور گفت:
- حالا نه، تو رو خدا ولم کن.
اخم جذابی بین ابروهای پهن و باریکش نشست. دخترک را به صندلی چسباند و خودش هم رویش خم شد. یک دستش را بالای سر دخترک روی صندلی تکیه داد و با دست آزادش هم چانه‌اش را بالا گرفت.
- حالا که این‌جایی نه، بذار ازت آرامش بگیرم، بذار یه‌کم حالم خوب شه.
تازه موقعیتش را درک کرد. عرق شرم بر تنش نشست. هم دوست داشت این ن*زد*یک*ی ادامه داشته باشد و هم زودتر خلاص شود، این چه حسی بود؟ با دست کمی به عقب هلش داد؛ اما یک ذره هم از او فاصله نگرفت. زورش به هیکل تنومندش نمی‌رسید. تیشرتش را چنگ زد و با هیجان نامش را صدا زد:
- شیرزاد!
مرد مقابلش عقب کشید و با شور نگاه به اجزای صورتش داد.
- جان دل شیرزاد؟ حالت خوبه؟
اوهوم ریزی از دهانش خارج شد. لبخند محوی زد و از او جدا شد. پشت فرمان نشست و ماشین را به حرکت در آورد.
***
به محض رسیدنشان به شیراز، یک‌راست به خانه‌ی عمو رفتند. همه در آن‌جا جمع بودند. زن‌عمو از بدو ورودشان، با اسپند به استقبالشان آمد.
- الهی دورت بگردم مادر. تازه عروس رو چشم زدن، خدا لعنتشون کنه!
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
390
لایک‌ها
1,436
امتیازها
73
کیف پول من
6,170
Points
457
خسته‌ی راه بود و دلش می‌خواست تخت تا فردا بخوابد. عمو مهربانانه در آغوشش کشید و چند ب*وسه روی صورت و سرش نشاند.
- نازخاتون من چش شده؟! خوبی بابا جان؟
در آغوششان دست به دست میشد و زیر انبوه سوال‌هایشان مانده بود چه بگوید. مادرش از وقتی که خبر بیماری‌اش را شنیده بود بی‌قراری می‌کرد و حالا که از نزدیک او را می‌دید رنگ و حال زردش بیش از همه او را ناراحت کرد. دست دور شانه‌های ظریفش حلقه کرد و سعی کرد لبخند بزند.
- نبینم مریم بانومون زانوی غم ب*غ*ل بگیره‌ها! شما که از منم مریض‌تری.
لحن شوخش باعث شد که میان اشک آرام بخندد. مادری که همیشه به خودش می‌رسید و ل*ب‌هایش از رژ پاک نمی‌شد، حالا به خاطر دخترش رغبتی به درست کردن سر و وضع خودش نشان نمی‌داد. همه نگران بودند. از همان روزی که فهمیدند، دست به دعا شدند. مامان‌ فرنگیس که می‌گفت آخر هفته در مسجد محله‌شان نذری می‌دهد. چقدر گرمی خانواده‌ی بزرگش را دوست داشت.
میان جمع به جای سکوت و ناراحتی، همراه سیاوش و سورن بگو و بخند می‌کرد و گاهی هم با سورن هم‌دست میشد و دوتایی سر‌به‌سر سیاوش می‌گذاشتند. در حین راه با خود عهد بسته بود که یک بار برای همیشه بر ضعفش غلبه کند و بیخود برای خودش استرس نتراشد. تا الان اشک و غصه خوردن چه نفعی برای او داشت؟ باید قوی میشد و مثبت فکر می‌کرد. دکتر روان‌شناسش که هنوز هم گاهی با هم ارتباط داشتند، دیشب پشت تلفن به او گفت که اگر روح آدمی سالم باشد هیچ بیماری نمی‌تواند او را از پا در بیاورد. باید به این قلب نیمه‌جانش می‌فهماند که به این سادگی‌ها از دور خارج بشو نبود. یک هفته مدام، هر روز به مطب رفت‌و‌آمد داشتند. دکترش همان روز اول آب پاکی روی دستش ریخت که با وجود عمل پرریسکش نگران نباشد و تا موعد مقرر با تحت درمان بودن وضعیتش را نرمال نگه می‌دارند. عروسی ترانه نزدیک بود. تا از جریان باخبر شد گوله‌گوله اشک می‌ریخت و مثل بچه‌ها گریه‌اش بند نمی‌آمد. خندید و در آغوشش کشید.
- دیوونه! یه جور عزا گرفتی انگار مردم!
از آغوشش جدا شد و با حرص مشت آرامی به بازویش کوبید.
- حرف مفت نزن! لیاقت ابراز احساساتم رو نداری. گفته باشم‌، باید واسه عروسیم سنگ تموم بذاری‌ ها! خجالت مجالت حالیم نیست.
لبخندی به روی دوستش زد و در دل برایش آرزوی خوشبختی کرد.
- چشم، امر دیگه؟
چشم‌غره‌ای در جوابش رفت و چیزی نگفت. آن روز ترانه تا ن*زد*یک*ی‌های غروب پیشش ماند. از زبانش شنید که عروسی شیرزاد هم قرار است ده روز دیگر برگزار شود. با شنیدن این خبر خوشحالی‌اش دو‌چندان شد. مادرش می‌گفت زن‌دایی هنوز راضی به این وصلت نیست و از این‌که شیرزاد پا روی حرفش گذاشته شب و روز خواب ندارد. در دل به حالش خندید. بی‌چاره زن‌دایی! دلش به حالش نمی‌سوخت، باید یک بار هم که شده می‌فهمید که همیشه نمی‌تواند حرف خودش را به کرسی بنشاند. وارد اتاقش شد. مادرش در نبودش همان‌قدر تمیز و مرتب نگه داشته بود. پرده‌ی نخ‌نمای طلایی‌ پنجره را کنار زد و محو تماشای شب شد. ماه، روشنی اندکی به سیاهی‌ آسمان بخشیده بود. سیاوش امشب را با دوستانش می‌گذراند. در این مدت کار زیادی روی دوشش بود و کمی تفریح هم برایش بد نبود، وگرنه وجدانش راحت نمی‌ماند. ن*زد*یک*ی‌های ساعت دوازده بود که به خانه برگشت. روی تخت دراز کشیده بود؛ اما خوابش نمی‌برد. سیاوش زیر نور آباژور، نگاهش که به چشمان بازش افتاد تعجب کرد. پافر چرم قهوه‌ایش را از تن بیرون کشید و هم‌زمان گفت:
- نخوابیدی هنوز؟!
روی تخت نیم‌خیز شد و سر و وضعش را کمی درست کرد.
- نه، خوش گذشت؟
کد:
خسته‌ی راه بود و دلش می‌خواست تخت تا فردا بخوابد. عمو مهربانانه در آغوشش کشید و چند ب*وسه روی صورت و سرش نشاند.
- نازخاتون من چش شده؟! خوبی بابا جان؟
در آغوششان دست به دست میشد و زیر انبوه سوال‌هایشان مانده بود چه بگوید. مادرش از وقتی که خبر بیماری‌اش را شنیده بود بی‌قراری می‌کرد و حالا که از نزدیک او را می‌دید رنگ و حال زردش بیش از همه او را ناراحت کرد. دست دور شانه‌های ظریفش حلقه کرد و سعی کرد لبخند بزند.
- نبینم مریم بانومون زانوی غم ب*غ*ل بگیره‌ها! شما که از منم مریض‌تری.
لحن شوخش باعث شد که میان اشک آرام بخندد. مادری که همیشه به خودش می‌رسید و ل*ب‌هایش از رژ پاک نمی‌شد، حالا به خاطر دخترش رغبتی به درست کردن سر و وضع خودش نشان نمی‌داد. همه نگران بودند. از همان روزی که فهمیدند، دست به دعا شدند. مامان‌ فرنگیس که می‌گفت آخر هفته در مسجد محله‌شان نذری می‌دهد. چقدر گرمی خانواده‌ی بزرگش را دوست داشت.
میان جمع به جای سکوت و ناراحتی، همراه سیاوش و سورن بگو و بخند می‌کرد و گاهی هم با سورن هم‌دست میشد و دوتایی سر‌به‌سر سیاوش می‌گذاشتند. در حین راه با خود عهد بسته بود که یک بار برای همیشه بر ضعفش غلبه کند و بیخود برای خودش استرس نتراشد. تا الان اشک و غصه خوردن چه نفعی برای او داشت؟ باید قوی میشد و مثبت فکر می‌کرد. دکتر روان‌شناسش که هنوز هم گاهی با هم ارتباط داشتند، دیشب پشت تلفن به او گفت که اگر روح آدمی سالم باشد هیچ بیماری نمی‌تواند او را از پا در بیاورد. باید به این قلب نیمه‌جانش می‌فهماند که به این سادگی‌ها از دور خارج بشو نبود. یک هفته مدام، هر روز به مطب رفت‌و‌آمد داشتند. دکترش همان روز اول آب پاکی روی دستش ریخت که با وجود عمل پرریسکش نگران نباشد و تا موعد مقرر با تحت درمان بودن وضعیتش را نرمال نگه می‌دارند. عروسی ترانه نزدیک بود. تا از جریان باخبر شد گوله‌گوله اشک می‌ریخت و مثل بچه‌ها گریه‌اش بند نمی‌آمد. خندید و در آغوشش کشید.
- دیوونه! یه جور عزا گرفتی انگار مردم!
از آغوشش جدا شد و با حرص مشت آرامی به بازویش کوبید.
- حرف مفت نزن! لیاقت ابراز احساساتم رو نداری. گفته باشم‌، باید واسه عروسیم سنگ تموم بذاری‌ ها! خجالت مجالت حالیم نیست.
لبخندی به روی دوستش زد و در دل برایش آرزوی خوشبختی کرد.
- چشم، امر دیگه؟
چشم‌غره‌ای در جوابش رفت و چیزی نگفت. آن روز ترانه تا ن*زد*یک*ی‌های غروب پیشش ماند. از زبانش شنید که عروسی شیرزاد هم قرار است ده روز دیگر برگزار شود. با شنیدن این خبر خوشحالی‌اش دو‌چندان شد. مادرش می‌گفت زن‌دایی هنوز راضی به این وصلت نیست و از این‌که شیرزاد پا روی حرفش گذاشته شب و روز خواب ندارد. در دل به حالش خندید. بی‌چاره زن‌دایی! دلش به حالش نمی‌سوخت، باید یک بار هم که شده می‌فهمید که همیشه نمی‌تواند حرف خودش را به کرسی بنشاند. وارد اتاقش شد. مادرش در نبودش همان‌قدر تمیز و مرتب نگه داشته بود. پرده‌ی نخ‌نمای طلایی‌ پنجره را کنار زد و محو تماشای شب شد. ماه، روشنی اندکی به سیاهی‌ آسمان بخشیده بود. سیاوش امشب را با دوستانش می‌گذراند. در این مدت کار زیادی روی دوشش بود و کمی تفریح هم برایش بد نبود، وگرنه وجدانش راحت نمی‌ماند. ن*زد*یک*ی‌های ساعت دوازده بود که به خانه برگشت. روی تخت دراز کشیده بود؛ اما خوابش نمی‌برد. سیاوش زیر نور آباژور، نگاهش که به چشمان بازش افتاد تعجب کرد. پافر چرم قهوه‌ایش را از تن بیرون کشید و هم‌زمان گفت:
- نخوابیدی هنوز؟!
روی تخت نیم‌خیز شد و سر و وضعش را کمی درست کرد.
- نه، خوش گذشت؟
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
390
لایک‌ها
1,436
امتیازها
73
کیف پول من
6,170
Points
457
لباسش را که عوض کرد، درب کمد را بست و به سمتش قدم برداشت.
- جات خالی بود گلی. اتفاقاً بچه‌ها می‌گفتند چرا همراهم نیومدی.
لبخند نیم‌بندی زد و چیزی نگفت. این داروها بدنش را بی‌حال و کسل می‌کرد و رفتن به دورهمی برایش خسته کننده بود. اگر همراه سیاوش می‌رفت، به طور قطع مانع از خوش گذشتنش میشد. کنارش نشست و به تاج تخت تکیه داد. نفسش را در هوا فوت کرد و دست به گوشه‌ی ل*بش کشید. این‌که نگاهش نمی‌کرد عجیب بود. در گفتن حرفی تردید داشت که بعد از چندی پیشانی‌اش را خاراند و آرام گفت:
- میگم... چیزه... .
ملحفه را روی هردویشان مرتب کرد و سوالی به نیم‌رخش چشم دوخت.
- چیزه؟!
کلافه موهایش را به‌هم ریخت و ل*ب به دندان گرفت. بالاخره نگاهش کرد، آن دو چشم مرموز، چه سری در درونش داشت؟
- امشب، سحر هم اومده بود.
یکه خورد. انتظار نداشت چنین چیزی بشنود. سیاوش از سکوتش استفاده کرد و توضیح داد.
- نمی‌دونستم اون هم میاد نازگل، به خدا می‌خواستم برگردم؛ ولی بچه‌ها اصرار کردن، نمی‌خواستم بعد این همه مدت دلشون رو بشکونم.
در این مدتی که حرف می‌زد سر پایین انداخته بود و لام تا کام حرف نمی‌زد. خوب می‌دانست سحر همیشه در اکیپ دوستانه‌شان حضور دارد و ذهن پریشانش به او نهیب می‌زد که نکند آن زن با حربه‌هایش سیاوش را دوباره به سمت خودش بکشاند! این مریضی هم شده بود قوز بالا قوز و به افکار مالیخولیایی ذهنش پر و بال می‌داد. سیاوش وقتی واکنشی از دخترک دریافت نکرد سرش را کج نزدیک صورتش برد و دست زیر چانه‌اش نشاند.
- با من قهری؟ می‌دونم الان هزار جور فکر و خیال توی اون ذهنته؛ اما باید بگم خیالت راحت باشه، سحر با یه پسری آشنا شده و اتفاقاً امشب هم با هم اومده بودند.
از شنیدن تیکه‌ی آخر حرفش، دهانش باز ماند. چشمانش می‌خندید. دستش انداخته بود؟ جلل‌الخالق! از این‌که همه چیز دلش پیش سیاوش رو بود لجش می‌گرفت. کم‌کم اخمی بین ابرویش افتاد. از خودش و این افکار بچگانه‌اش بدش آمد. پشت به او دراز کشید و ملحفه را دور خودش پیچید. سیاوش از این حرکتش نچ‌نچی کرد و ملحفه را از سرش برداشت.
- دختر حسود من! حالا که نامزد کرده دلت آروم گرفت، نه؟ یعنی اعتماد به شوهر تعطیل دیگه؟!
حرصی شده سریع به طرفش برگشت و تخس گفت:
- نخیرم! اصلاً به من چه که نامزد کرده! موندم کدوم دیوونه‌ای اون دختره ایکبیری رو تحمل می‌کنه.
سیاوش ابرو بالا انداخت. به زور جلوی خنده‌اش را گرفته بود. در ظاهر اخم شیرینی بین ابرویش نشاند و لپ دخترک را بین دو انگشت لمس کرد.
- باشه، تو راست میگی!
به روی خودش نیاورد و پشت چشم نازک کرد. کمی بعد کنارش دراز کشید و آباژور کنار تخت را خاموش کرد. احتمالاً خسته بود که سریع نفس‌هایش منظم شد. به پهلو چرخید و نگاهش را به چهره‌ی غرق در خوابش داد. با دنیا هم عوضش نمی‌کرد. میان این مشکلات خدا چه‌قدر دوستش داشت که این مرد را سر راهش قرار داده بود. زیر ل*ب برای هزارمین بار شکر به جا آورد و با آرامش از عطر تن مردانه‌اش، پلک‌هایش سنگین شدند.

***
در آینه برای چندمین بار به خودش خیره شد. تاج ظریف و زیبایی روی موهای مشکی بلندش خودنمایی می‌کرد. شینیون موهایش به طرز اروپایی و ساده درست شده بود. آرایشش هم در حد یک میهمانی بود، خواسته‌ی خودش بود. ابروهایش را مدل هشتی دخترانه برداشته بودند که به زیبایی چشمان درشت مشکی‌اش را قاب می‌گرفت. در آینه‌ی قدی سالن، چرخی دور خودش زد و برای چندمین بار به صورتش خیره شد. ل*ب‌های سرخ و کوچکش می‌خندید. امشب عروسی‌اش بود، نه مادری برایش اسپند دود کرد و نه خواهری همراهش به آرایشگاه آمد، تنهای تنها. لباس عروس ابریشمی صدفی رنگش حسابی به تنش نشسته بود.
کد:
لباسش را که عوض کرد، درب کمد را بست و به سمتش قدم برداشت.
- جات خالی بود گلی. اتفاقاً بچه‌ها می‌گفتند چرا همراهم نیومدی.
لبخند نیم‌بندی زد و چیزی نگفت. این داروها بدنش را بی‌حال و کسل می‌کرد و رفتن به دورهمی برایش خسته کننده بود. اگر همراه سیاوش می‌رفت، به طور قطع مانع از خوش گذشتنش میشد. کنارش نشست و به تاج تخت تکیه داد. نفسش را در هوا فوت کرد و دست به گوشه‌ی ل*بش کشید. این‌که نگاهش نمی‌کرد عجیب بود. در گفتن حرفی تردید داشت که بعد از چندی پیشانی‌اش را خاراند و آرام گفت:
- میگم... چیزه... .
ملحفه را روی هردویشان مرتب کرد و سوالی به نیم‌رخش چشم دوخت.
- چیزه؟!
کلافه موهایش را به‌هم ریخت و ل*ب به دندان گرفت. بالاخره نگاهش کرد، آن دو چشم مرموز، چه سری در درونش داشت؟
- امشب، سحر هم اومده بود.
یکه خورد. انتظار نداشت چنین چیزی بشنود. سیاوش از سکوتش استفاده کرد و توضیح داد.
- نمی‌دونستم اون هم میاد نازگل، به خدا می‌خواستم برگردم؛ ولی بچه‌ها اصرار کردن، نمی‌خواستم بعد این همه مدت دلشون رو بشکونم.
در این مدتی که حرف می‌زد سر پایین انداخته بود و لام تا کام حرف نمی‌زد. خوب می‌دانست سحر همیشه در اکیپ دوستانه‌شان حضور دارد و ذهن پریشانش به او نهیب می‌زد که نکند آن زن با حربه‌هایش سیاوش را دوباره به سمت خودش بکشاند! این مریضی هم شده بود قوز بالا قوز و به افکار مالیخولیایی ذهنش پر و بال می‌داد. سیاوش وقتی واکنشی از دخترک دریافت نکرد سرش را کج نزدیک صورتش برد و دست زیر چانه‌اش نشاند.
- با من قهری؟ می‌دونم الان هزار جور فکر و خیال توی اون ذهنته؛ اما باید بگم خیالت راحت باشه، سحر با یه پسری آشنا شده و اتفاقاً امشب هم با هم اومده بودند.
از شنیدن تیکه‌ی آخر حرفش، دهانش باز ماند. چشمانش می‌خندید. دستش انداخته بود؟ جلل‌الخالق! از این‌که همه چیز دلش پیش سیاوش رو بود لجش می‌گرفت. کم‌کم اخمی بین ابرویش افتاد. از خودش و این افکار بچگانه‌اش بدش آمد. پشت به او دراز کشید و ملحفه را دور خودش پیچید. سیاوش از این حرکتش نچ‌نچی کرد و ملحفه را از سرش برداشت.
- دختر حسود من! حالا که نامزد کرده دلت آروم گرفت، نه؟ یعنی اعتماد به شوهر تعطیل دیگه؟!
حرصی شده سریع به طرفش برگشت و تخس گفت:
- نخیرم! اصلاً به من چه که نامزد کرده! موندم کدوم دیوونه‌ای اون دختره ایکبیری رو تحمل می‌کنه.
سیاوش ابرو بالا انداخت. به زور جلوی خنده‌اش را گرفته بود. در ظاهر اخم شیرینی بین ابرویش نشاند و لپ دخترک را بین دو انگشت لمس کرد.
- باشه، تو راست میگی!
به روی خودش نیاورد و پشت چشم نازک کرد. کمی بعد کنارش دراز کشید و آباژور کنار تخت را خاموش کرد. احتمالاً خسته بود که سریع نفس‌هایش منظم شد. به پهلو چرخید و نگاهش را به چهره‌ی غرق در خوابش داد. با دنیا هم عوضش نمی‌کرد. میان این مشکلات خدا چه‌قدر دوستش داشت که این مرد را سر راهش قرار داده بود. زیر ل*ب برای هزارمین بار شکر به جا آورد و با آرامش از عطر تن مردانه‌اش، پلک‌هایش سنگین شدند.

***
در آینه برای چندمین بار به خودش خیره شد. تاج ظریف و زیبایی روی موهای مشکی بلندش خودنمایی می‌کرد. شینیون موهایش به طرز اروپایی و ساده درست شده بود. آرایشش هم در حد یک میهمانی بود، خواسته‌ی خودش بود. ابروهایش را مدل هشتی دخترانه برداشته بودند که به زیبایی چشمان درشت مشکی‌اش را قاب می‌گرفت. در آینه‌ی قدی سالن، چرخی دور خودش زد و برای چندمین بار به صورتش خیره شد. ل*ب‌های سرخ و کوچکش می‌خندید. امشب عروسی‌اش بود، نه مادری برایش اسپند دود کرد و نه خواهری همراهش به آرایشگاه آمد، تنهای تنها. لباس عروس ابریشمی صدفی رنگش حسابی به تنش نشسته بود.
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
390
لایک‌ها
1,436
امتیازها
73
کیف پول من
6,170
Points
457
هر چند شیرزاد کلی به خاطر سادگی این لباس غر زد؛ اما او در دل راضی بود. بالاخره بعد از کلی کشمکش و جدال به آن مرد بله داد. «شیرزاد رضایی!» کسی که در پیله بودن نظیر نداشت. در این مدت به خوبی خودش را نشان داد. فهمید که قصد این مرد جدی است. حالا عقلش هم راضی شده بود، چون روز به روز عاشق‌تر از گذشته میشد. غیر از علاقه‌، این مرد مثل فرشته‌ی نجات زندگی‌اش می‌ماند که خدا سر راهش قرار داده بود. هر چند خودش بارها گفته بود که فرشته زندگی من تویی؛ هر دو به نوعی زخم‌های هم‌دیگر را خوب می‌کردند. تنها نگرانی‌اش از بابت ناهید خانم بود که حتی در مراسم بله برونش هم شرکت نکرد و انگار قصد نداشت روی خوش به او نشان دهد. شیرزاد می‌گفت: «اولشه و مجبوره به خاطر من هم که شده کوتاه بیاد.» امیدوار بود‌‌، به خودش ایمان داشت. از آن زن کینه‌ای نداشت و حتم داشت با محبت، دل او هم نرم می‌شود. آرایشگر ورود داماد را اعلام کرد. دستپاچه از روی صندلی بلند شد. از همین حالا استرسش شروع شد. هیچ‌کَس از زندگی‌اش خبر نداشت و فقط می‌دانستند که کارمند شرکت شیرزاد است. با صدای فیلم‌بردار آرام سر بالا گرفت. کفشهای ورنی مشکی براق، بالاتر رفت، کت و شلوار زغالی با خط‌هایی کم‌رنگ که از همیشه جذاب‌ترش کرده بود. نگاهش قفل صورتش شد. موهای خرمایی‌اش کوتاه‌تر شده بود و چه‌قدر مدل موی خامه‌ای به او می‌آمد. اجزای صورتش کنار هم، مثل یک تندیس جذابیت می‌درخشید. با دیدنش هر بار دلش هری پایین می‌ریخت. یعنی این مرد قرار بود شوهرش شود؟! با نزدیک شدنش سر پایین انداخت و دامن لباسش را چنگ زد. شیرزاد اصلاً صبور نبود، دوست داشت هر چه زودتر این فرشته‌ی دوست داشتنی را مال خودش کند. چانه‌ی گردش را با دو انگشت بالا گرفت.
- نگام نمی‌کنی؟
آخ که هیچ فکر نمی‌کرد تا این اندازه خجالتی باشد. جلوی این مرد یک فرشته‌ی دیگر میشد که برای خودش هم غریبه بود. شیرزاد از معذب بودن دخترک لبخند خاصی روی ل*بش نشست. با وجودش زندگی‌اش شیرین میشد، شک نداشت. با اشاره‌ی فیلم‌بردار گل را به دستش داد و نزدیک‌تر شد‌. دل دخترک به غلیان افتاد. هر وقت هیجان زده که میشد نفسش هم می‌گرفت؛ کاش این مرد کمی رعایت حالش را کند. با هم از آرایشگاه بیرون زدند. به تنهایی سوار ماشین شد. دو تا از رفیق‌های شیرزاد که انگار دوستان فاب هم بودند، جلوی ساختمان گرم صحبت بودند. چشم از آن‌ها گرفت. لباسش پف خاصی نداشت و تویش راحت بود. دسته‌گل را بین هر دو دستش گرفت، ترکیبی از رز زرد و مریم‌های سفید؛ این مرد سلیقه‌اش را به خوبی می‌دانست. با باز و بسته شدن در سرش را بالا گرفت. کنارش پشت فرمان جا گرفت و آینه را تنظیم کرد. قبل از این‌که ماشین را به حرکت در آورد، سرش را به صورت دخترک نزدیک کرد. با وجود شنل چهره‌اش چندان دید نداشت. دست به سمت بندش برد و با غرغر گفت:
- چیه این پارچه گذاشتی سرت؟ خب چادر بهتر بود که!
از خجالت ل*بش را گ*از گرفت. شبیه به پسرهای هجده ساله تحمل نداشت. آخر این‌جا که جای این‌کارها نبود! دستش را گرفت و مانع شد.
- همه دارن نگامون می‌کنن آقاشیرزاد، بهتره زودتر بریم.
چپ‌چپ نگاهش کرد و دستش را برداشت.
- توام دوهزاریت کجه‌ ها! شوهرتم، اون‌وقت میگی آقاشیرزاد؟!
شرم‌زده سرش توی یقه‌اش فرو رفت. چه می‌گفت؟ حالا که قرار بود شوهرش شود بیشتر از قبل خجالت می‌کشید، انگار مرد غریبه‌ای کنارش نشسته بود! با نگاه و هر حرکت کوچکی دلش زیر و رو میشد و گر می‌گرفت‌. بعد از گرفتن عکس و فیلم که کلی از وقتشان را گرفت به سمت تالار حرکت کردند. تمامی میهمان‌ها خودشان را از قبل رسانده بودند؛ همه هم فامیل‌های شیرزاد بودند. از طرف او فقط پدرش بود و بس. جلوی ورودی تالار، چشمش به پدرش خورد که روی ویلچر نشسته بود. چشمانش پر از اشک شد. مکان و موقعیتش را فراموش کرد و به سمتش پرواز کرد. کت و شلوار طوسی براقش، چه‌قدر به هیبت مردانه‌اش می‌آمد. پدرش هنوز جوان بود. ب*وسه‌ای به صورت اصلاح شده‌اش زد و خودش را در آغوشش انداخت.
کد:
هر چند شیرزاد کلی به خاطر سادگی این لباس غر زد؛ اما او در دل راضی بود. بالاخره بعد از کلی کشمکش و جدال به آن مرد بله داد. «شیرزاد رضایی!» کسی که در پیله بودن نظیر نداشت. در این مدت به خوبی خودش را نشان داد. فهمید که قصد این مرد جدی است. حالا عقلش هم راضی شده بود، چون روز به روز عاشق‌تر از گذشته میشد. غیر از علاقه‌، این مرد مثل فرشته‌ی نجات زندگی‌اش می‌ماند که خدا سر راهش قرار داده بود. هر چند خودش بارها گفته بود که فرشته زندگی من تویی؛ هر دو به نوعی زخم‌های هم‌دیگر را خوب می‌کردند. تنها نگرانی‌اش از بابت ناهید خانم بود که حتی در مراسم بله برونش هم شرکت نکرد و انگار قصد نداشت روی خوش به او نشان دهد. شیرزاد می‌گفت: «اولشه و مجبوره به خاطر من هم که شده کوتاه بیاد.» امیدوار بود‌‌، به خودش ایمان داشت. از آن زن کینه‌ای نداشت و حتم داشت با محبت، دل او هم نرم می‌شود. آرایشگر ورود داماد را اعلام کرد. دستپاچه از روی صندلی بلند شد. از همین حالا استرسش شروع شد. هیچ‌کَس از زندگی‌اش خبر نداشت و فقط می‌دانستند که کارمند شرکت شیرزاد است. با صدای فیلم‌بردار آرام سر بالا گرفت. کفشهای ورنی مشکی براق، بالاتر رفت، کت و شلوار زغالی با خط‌هایی کم‌رنگ که از همیشه جذاب‌ترش کرده بود. نگاهش قفل صورتش شد. موهای خرمایی‌اش کوتاه‌تر شده بود و چه‌قدر مدل موی خامه‌ای به او می‌آمد. اجزای صورتش کنار هم، مثل یک تندیس جذابیت می‌درخشید. با دیدنش هر بار دلش هری پایین می‌ریخت. یعنی این مرد قرار بود شوهرش شود؟! با نزدیک شدنش سر پایین انداخت و دامن لباسش را چنگ زد. شیرزاد اصلاً صبور نبود، دوست داشت هر چه زودتر این فرشته‌ی دوست داشتنی را مال خودش کند. چانه‌ی گردش را با دو انگشت بالا گرفت.
- نگام نمی‌کنی؟
آخ که هیچ فکر نمی‌کرد تا این اندازه خجالتی باشد. جلوی این مرد یک فرشته‌ی دیگر میشد که برای خودش هم غریبه بود. شیرزاد از معذب بودن دخترک لبخند خاصی روی ل*بش نشست. با وجودش زندگی‌اش شیرین میشد، شک نداشت. با اشاره‌ی فیلم‌بردار گل را به دستش داد و نزدیک‌تر شد‌. دل دخترک به غلیان افتاد. هر وقت هیجان زده که میشد نفسش هم می‌گرفت؛ کاش این مرد کمی رعایت حالش را کند. با هم از آرایشگاه بیرون زدند. به تنهایی سوار ماشین شد. دو تا از رفیق‌های شیرزاد که انگار دوستان فاب هم بودند، جلوی ساختمان گرم صحبت بودند. چشم از آن‌ها گرفت. لباسش پف خاصی نداشت و تویش راحت بود. دسته‌گل را بین هر دو دستش گرفت، ترکیبی از رز زرد و مریم‌های سفید؛ این مرد سلیقه‌اش را به خوبی می‌دانست. با باز و بسته شدن در سرش را بالا گرفت. کنارش پشت فرمان جا گرفت و آینه را تنظیم کرد. قبل از این‌که ماشین را به حرکت در آورد، سرش را به صورت دخترک نزدیک کرد. با وجود شنل چهره‌اش چندان دید نداشت. دست به سمت بندش برد و با غرغر گفت:
- چیه این پارچه گذاشتی سرت؟ خب چادر بهتر بود که!
از خجالت ل*بش را گ*از گرفت. شبیه به پسرهای هجده ساله تحمل نداشت. آخر این‌جا که جای این‌کارها نبود! دستش را گرفت و مانع شد.
- همه دارن نگامون می‌کنن آقاشیرزاد، بهتره زودتر بریم.
چپ‌چپ نگاهش کرد و دستش را برداشت.
- توام دوهزاریت کجه‌ ها! شوهرتم، اون‌وقت میگی آقاشیرزاد؟!
شرم‌زده سرش توی یقه‌اش فرو رفت. چه می‌گفت؟ حالا که قرار بود شوهرش شود بیشتر از قبل خجالت می‌کشید، انگار مرد غریبه‌ای کنارش نشسته بود! با نگاه و هر حرکت کوچکی دلش زیر و رو میشد و گر می‌گرفت‌. بعد از گرفتن عکس و فیلم که کلی از وقتشان را گرفت به سمت تالار حرکت کردند. تمامی میهمان‌ها خودشان را از قبل رسانده بودند؛ همه هم فامیل‌های شیرزاد بودند. از طرف او فقط پدرش بود و بس. جلوی ورودی تالار، چشمش به پدرش خورد که روی ویلچر نشسته بود. چشمانش پر از اشک شد. مکان و موقعیتش را فراموش کرد و به سمتش پرواز کرد. کت و شلوار طوسی براقش، چه‌قدر به هیبت مردانه‌اش می‌آمد. پدرش هنوز جوان بود. ب*وسه‌ای به صورت اصلاح شده‌اش زد و خودش را در آغوشش انداخت.
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
390
لایک‌ها
1,436
امتیازها
73
کیف پول من
6,170
Points
457
آقافرزاد با اشک شوق به دخترکش می‌نگریست و زیر ل*ب خدا را شکر می‌کرد؛ خوشبختی دردانه‌اش تنها آرزویش بود‌. شیرزاد هم با متانت و ادب سر خم کرد و ب*وسه‌ای به پشت دستش زد.
- خوشحالم که این‌جا هستین آقای شفیعی؛ فرشته خیلی خوشبخته که شما رو داره.
برق رضایت در چشمانش نشست. خیالش از بابت دخترکش راحت بود، این مرد لیاقتش را داشت. ضربه‌ی آرامی به شانه‌اش زد و گفت:
- دخترم رو به تو می‌سپارم پسر‌؛ خیلی سختی کشیده، نذار دلش بشکنه.
فرشته مشغول روبوسی با بقیه‌ی اعضای فامیل بود. با لبخند نگاهش را از او گرفت و به چهره‌ی نگران مرد مقابلش داد. پلک‌ باز و بسته کرد و با اطمینان‌ ل*ب زد:
- خوشبختش می‌کنم، از جونم هم بیشتر مراقبشم. بهتره بریم تو، این‌جا سرده.
اشاره‌ای به یکی از خدمه‌ها کرد که ویلچرش را حرکت دهد و خودش هم به سمت فرشته قدم برداشت. دخترک هیچ‌کدام از اعضای فامیل را نمی‌شناخت و حسابی از سر و کله زدن با جمعیت خسته شده بود. تمام آشنایان از دور و نزدیک خودشان را به مراسم رسانده بودند؛ همه منتظر بودند تا عروس بزرگ مهدی رضایی را ببینند. ناهید خانم که در گوشه‌‌ترین نقطه، مشغول صحبت با خواهرش بود، از دیدن پسر و عروسش سیاست پیشه گرفت و نزدیکشان شد. پیراهن مخمل منجوق‌دوزی مشکی به تن داشت که چاقی‌اش را کمتر نشان می‌داد. موهای دکلره شده‌اش را با دست پشت گوش فرستاد و با لبخند ساختگی عروسش را در آ*غ*و*ش کشید و گونه‌اش را ب*و*سید. فرشته از این استقبال دلش روشن شد که به مرور زمان نظر این زن نسبت به او عوض می‌شود. لبخند ملیحی گوشه‌ی ل*بش نشست.
- ممنونم که اومدین مادرجون.
شیرزاد با شنیدن این لفظ از دهانش، متعجب نگاهش کرد. ناهید خانم اما سعی کرد حرصش را مخفی کند. لبخند سردی بر ل*ب نشاند و بدجنسانه گفت:
- زیاد خوشحال نباش، فقط به خاطر پسرم اومدم.
بعد بی‌توجه به لبخند خشک شده‌اش رو به پسرش کرد و گفت:
- یه لحظه باهام بیا، کارت دارم.
شیرزاد که رفت، با ناراحتی سر پایین انداخت. مثل این‌که این زن، همین اول راه شمشیر را از رو بسته بود و کاملاً واضح بود که از این وصلت راضی نیست. اما نباید خودش را می‌باخت و از غافله عقب می‌ماند. همه چیز درست میشد، فقط به کمی زمان نیاز داشت. تالار مختلط بود و مرد و زن همه کنار هم نشسته بودند. دوشادوش هم به سمت جایگاهشان رفتند. دلش گرفت، جای خالی مادرش بدجور به او د*ه*ان‌کجی می‌کرد. دو روز پیش به او زنگ زد و خبر ازدواجش را داد؛ اما آن زن هیچ زمانی برای دخترش وقت نداشت، سرش گرم تورهای تفریحی‌اش بود. با خودش می‌گفت، یعنی تفریح و خوش‌گذرانی مهم‌تر از عروس شدن دخترش است؟ آهی کشید. بهتر بود این افکارش را دور بریزد. آن زن هیچ نقشی توی زندگی‌اش نداشت؛ نبودنش بهتر بود تا این‌که باشد و موجب خجالتش شود. شبنم و یک دختر دیگر که جزو فامیل‌های شیرزاد بود، پارچه‌ی سفید ساتنی را بالای سرشان گرفتند و و کسی هم مشغول قند سابیدن شد. به صدای عاقد گوش سپرد و نگاهش را به آیه‌های قرآن داد. «عروس رفته بود گل بچیند، گلاب می‌آورد!» آخ که چه‌قدر این جملات در عین سادگی شیرین بود. شیرزاد از توی آینه، با آن چشمانی که شیطنت از آن می‌بارید چشمک ریزی تحویلش داد. عاقد برای بار سوم خواند:
- دوشیزه خانم فرشته شفیعی، برای بار سوم عرض می‌کنم، آیا وکیلم شما را به عقد دائم جناب آقای شیرزاد رضایی در بیاورم؟
قرآن را بست و نگاهش را به پدرش داد. شیرزاد موافقت کرده بود که پدرش هم با آن‌ها زندگی کند. چه‌قدر آن روز از شنیدن این حرف خوشحال شد. ارزشش پیشش بالاتر رفت. پدرش تنها دارایی زندگی‌اش بود. برق شادی در چشمان جیر سیاهش موج می‌زد. نگاهش را به نیم‌رخ شیرزاد داد و لبخندش کش آمد. مردهای زندگی‌اش را عاشقانه می‌پرستید. از آینه نگاه به چشمان منتظرش داد و آرام گفت:
- با اجازه‌ی پدرم و بزرگ‌ترهای جمع، بله.
و این بله، آغاز فصل جدید زندگی‌اش بود. با چند خط عربی به‌هم محرم شدند و هیچ مرزی بینشان وجود نداشت.
کد:
آقافرزاد با اشک شوق به دخترکش می‌نگریست و زیر ل*ب خدا را شکر می‌کرد؛ خوشبختی دردانه‌اش تنها آرزویش بود‌. شیرزاد هم با متانت و ادب سر خم کرد و ب*وسه‌ای به پشت دستش زد.
- خوشحالم که این‌جا هستین آقای شفیعی؛ فرشته خیلی خوشبخته که شما رو داره.
برق رضایت در چشمانش نشست. خیالش از بابت دخترکش راحت بود، این مرد لیاقتش را داشت. ضربه‌ی آرامی به شانه‌اش زد و گفت:
- دخترم رو به تو می‌سپارم پسر‌؛ خیلی سختی کشیده، نذار دلش بشکنه.
فرشته مشغول روبوسی با بقیه‌ی اعضای فامیل بود. با لبخند نگاهش را از او گرفت و به چهره‌ی نگران مرد مقابلش داد. پلک‌ باز و بسته کرد و با اطمینان‌ ل*ب زد:
- خوشبختش می‌کنم، از جونم هم بیشتر مراقبشم. بهتره بریم تو، این‌جا سرده.
اشاره‌ای به یکی از خدمه‌ها کرد که ویلچرش را حرکت دهد و خودش هم به سمت فرشته قدم برداشت. دخترک هیچ‌کدام از اعضای فامیل را نمی‌شناخت و حسابی از سر و کله زدن با جمعیت خسته شده بود. تمام آشنایان از دور و نزدیک خودشان را به مراسم رسانده بودند؛ همه منتظر بودند تا عروس بزرگ مهدی رضایی را ببینند. ناهید خانم که در گوشه‌‌ترین نقطه، مشغول صحبت با خواهرش بود، از دیدن پسر و عروسش سیاست پیشه گرفت و نزدیکشان شد. پیراهن مخمل منجوق‌دوزی مشکی به تن داشت که چاقی‌اش را کمتر نشان می‌داد. موهای دکلره شده‌اش را با دست پشت گوش فرستاد و با لبخند ساختگی عروسش را در آ*غ*و*ش کشید و گونه‌اش را ب*و*سید. فرشته از این استقبال دلش روشن شد که به مرور زمان نظر این زن نسبت به او عوض می‌شود.  لبخند ملیحی گوشه‌ی ل*بش نشست.
- ممنونم که اومدین مادرجون.
شیرزاد با شنیدن این لفظ از دهانش، متعجب نگاهش کرد. ناهید خانم اما سعی کرد حرصش را مخفی کند. لبخند سردی بر ل*ب نشاند و بدجنسانه گفت:
- زیاد خوشحال نباش، فقط به خاطر پسرم اومدم.
بعد بی‌توجه به لبخند خشک شده‌اش رو به پسرش کرد و گفت:
- یه لحظه باهام بیا، کارت دارم.
شیرزاد که رفت، با ناراحتی سر پایین انداخت. مثل این‌که این زن، همین اول راه شمشیر را از رو بسته بود و کاملاً واضح بود که از این وصلت راضی نیست. اما نباید خودش را می‌باخت و از غافله عقب می‌ماند. همه چیز درست میشد، فقط به کمی زمان نیاز داشت. تالار مختلط بود و مرد و زن همه کنار هم نشسته بودند. دوشادوش هم به سمت جایگاهشان رفتند. دلش گرفت، جای خالی مادرش بدجور به او د*ه*ان‌کجی می‌کرد. دو روز پیش به او زنگ زد و خبر ازدواجش را داد؛ اما آن زن هیچ زمانی برای دخترش وقت نداشت، سرش گرم تورهای تفریحی‌اش بود. با خودش می‌گفت، یعنی تفریح و خوش‌گذرانی مهم‌تر از عروس شدن دخترش است؟ آهی کشید. بهتر بود این افکارش را دور بریزد. آن زن هیچ نقشی توی زندگی‌اش نداشت؛ نبودنش بهتر بود تا این‌که باشد و موجب خجالتش شود. شبنم و یک دختر دیگر که جزو فامیل‌های شیرزاد بود، پارچه‌ی سفید ساتنی را بالای سرشان گرفتند و و کسی هم مشغول قند سابیدن شد. به صدای عاقد گوش سپرد و نگاهش را به آیه‌های قرآن داد. «عروس رفته بود گل بچیند، گلاب می‌آورد!» آخ که چه‌قدر این جملات در عین سادگی شیرین بود. شیرزاد از توی آینه، با آن چشمانی که شیطنت از آن می‌بارید چشمک ریزی تحویلش داد. عاقد برای بار سوم خواند:
- دوشیزه خانم فرشته شفیعی، برای بار سوم عرض می‌کنم، آیا وکیلم شما را به عقد دائم جناب آقای شیرزاد رضایی در بیاورم؟
قرآن را بست و نگاهش را به پدرش داد. شیرزاد موافقت کرده بود که پدرش هم با آن‌ها زندگی کند. چه‌قدر آن روز از شنیدن این حرف خوشحال شد. ارزشش پیشش بالاتر رفت. پدرش تنها دارایی زندگی‌اش بود. برق شادی در چشمان جیر سیاهش موج می‌زد. نگاهش را به نیم‌رخ شیرزاد داد و لبخندش کش آمد. مردهای زندگی‌اش را عاشقانه می‌پرستید. از آینه نگاه به چشمان منتظرش داد و آرام گفت:
- با اجازه‌ی پدرم و بزرگ‌ترهای جمع، بله.
و این بله، آغاز فصل جدید زندگی‌اش بود. با چند خط عربی به‌هم محرم شدند و هیچ مرزی بینشان وجود نداشت.
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
390
لایک‌ها
1,436
امتیازها
73
کیف پول من
6,170
Points
457
همه برای تبریک و دادن کادو جلو آمدند. در آن بین، نگاهش به چهره‌ی آشنایی افتاد، انگار قبلاً هم او را جایی دیده بود. با نزدیک شدنش قلبش یخ بست و ناخواسته خودش را به شیرزاد نزدیک‌تر کرد. چشم‌های مشکی دخترک و حجابش، فقط می‌توانست برای یک نفر باشد، «نازگل!» مردی هم کنارش قدم می‌زد که به طور قطع شوهرش بود. کنار هم همانند فیل و فنجان بودند! خودش را جمع‌وجور کرد و سعی کرد لبخندی به ل*ب بنشاند. این دختر حالا عاشق شوهرش بود و نقشی به جز دخترعمه برای شیرزاد ایفا نمی‌کرد. نازگل کت و دامن شیری رنگی تنش بود و روسری ساتن صورتی براقش را مدل لبنانی بسته بود. این‌قدر در این چند روز در گوش سیاوش خواند و اصرار کرد که بالاخره آقا راضی شد پا در این مراسم بگذارد. دوست داشت گذشته، با همه‌ی تلخی و شیرینی‌اش به دست فراموشی سپرده شود. شیرزاد هم حالا راه زندگی‌اش را پیدا کرده بود و چه‌قدر برایش خوش‌حال بود‌. نزدیک که شدند حلقه‌ی دست سیاوش هم دور کمرش محکم‌تر شد. با جدیت دست به سوی شیرزاد دراز کرد و لبخند کجی زد.
- بهت تبریک میگم. خوبه که بالاخره تصمیم درستی گرفتی‌.
جمله‌اش پر از طعنه و کنایه بود؛ اما شیرزاد برخلاف همیشه برخورد تندی نکرد و آرام تشکر کرد‌. بعد از چند ثانیه نگاهش را به نازگل داد. لبخند کم‌رنگی زد و با خونسردی ابرو بالا انداخت.
- خوش‌حالم می‌بینمت. حالت بهتره؟
باید باور می‌کرد که این شیرزاد تغییر کرده است؟! لحن گرم و صمیمی‌اش باعث تعجبش شد؛ اما به روی خودش نیاورد و در جواب گفت:
- ممنون پسردایی.
به دنبال حرفش نگاهش را به دختری داد که در سکوت، با چهره‌ای پر سوال به مکالمه‌شان گوش می‌داد. معصومیت چشمانش باعث شد حس ن*زد*یک*ی به او داشته باشد. جعبه‌ی کادوپیچ‌ شده را به سمتش گرفت.
- خوشبخت بشی عزیزم. ماشاالله خیلی خوشگلی!
تحت تاثیر لحن مهربانش، لبخندی ناخواسته روی ل*بش نشست. کادو را از دستش گرفت و زیر ل*ب تشکر کرد. با رفتنشان نگاهش را به شیرزاد داد که عمیق در فکر بود. کنارش نشست و سرش را زیر انداخت. بدبین بود که حس می‌کرد شوهرش هنوز با حسرت به نازگل نگاه می‌کند؟ به هر حال سال‌ها عاشقش بود و فراموش کردنش کار سختی می‌آمد. :«وای فرشته! بریز دور این افکار سمی رو. شیرزاد اگه تو رو نمی‌خواست که این همه برو بیا نمی‌کرد!» نگاهش را به پیست ر*ق*ص داد و سعی کرد ذهنش را آرام کند.
در آن‌سوی جشن، نازگل و سیاوش به همراه ترانه و سهیل دور میزی، گرد هم نشسته بودند و میوه پو*ست می‌گرفتند. ترانه یک‌ریز مثل رادیو از مدل لباس عروسش و میکاپ و آتلیه‌ای که قرار بود بروند صحبت می‌کرد، او هم در جواب فقط سر تکان می‌داد.‌ زیرچشمی حواسش به سیاوش بود که از اول جشن همان‌طور در قیافه بود و حتی یک لبخند خشک و خالی هم نمی‌زد. از این اخلاقش حرصش می‌گرفت. مرد هم این‌قدر عبوس!
آهنگ ملایمی در سالن پخش شد و مرد و زن گرد عروس و داماد با هم مشغول پایکوبی شدند. ترانه و سهیل که رفتند چاقو را در ظرف رها کرد و بازوی سیاوش را گرفت.
- ما هم بریم؟
با چشم غره‌ای که زد تمام ذوقش کور شد؛ وا رفته بازویش را رها کرد و سر پایین انداخت. سیاوش مگر می‌توانست حرف این دختر را زمین بگذارد؟ دستش را گرفت و زیر گوشش پچ زد:
- اخم‌هات رو توی‌ هم نکن نوکرتم! نمی‌ذارم که چیزی روی دل زنم بمونه.
با بهت نگاهش را بالا آورد که خندید و بینی‌اش را کشید.
- بریم فنچول که از ر*ق*ص عقب نمونیم.
اصلاً مجال حرف زدنی به او نداد، دستش را کشید و با هم بین رقصنده‌ها رفتند. همان لحظه آهنگ به اتمام رسید و یک ملودی عاشقانه در فضا پخش شد. لبخند روی ل*بش نشست.
- با تو اين تن شکسته
داره کم کم جون می‌گيره
آخرين ذرات موندن
توی رگ‌هام نمی‌ميره
با تو انگار تو بهشتم
با تو پرسعادتم من
ديگه از مرگ نمی‌ترسم
عاشق شهامتم من... .

کد:
همه برای تبریک و دادن کادو جلو آمدند. در آن بین، نگاهش به چهره‌ی آشنایی افتاد، انگار قبلاً هم او را جایی دیده بود. با نزدیک شدنش قلبش یخ بست و ناخواسته خودش را به شیرزاد نزدیک‌تر کرد. چشم‌های مشکی دخترک و حجابش، فقط می‌توانست برای یک نفر باشد، «نازگل!» مردی هم کنارش قدم می‌زد که به طور قطع شوهرش بود. کنار هم همانند فیل و فنجان بودند! خودش را جمع‌وجور کرد و سعی کرد لبخندی به ل*ب بنشاند. این دختر حالا عاشق شوهرش بود و نقشی به جز دخترعمه برای شیرزاد ایفا نمی‌کرد. نازگل کت و دامن شیری رنگی تنش بود و روسری ساتن صورتی براقش را مدل لبنانی بسته بود. این‌قدر در این چند روز در گوش سیاوش خواند و اصرار کرد که بالاخره آقا راضی شد پا در این مراسم بگذارد. دوست داشت گذشته، با همه‌ی تلخی و شیرینی‌اش به دست فراموشی سپرده شود. شیرزاد هم حالا راه زندگی‌اش را پیدا کرده بود و چه‌قدر برایش خوش‌حال بود‌. نزدیک که شدند حلقه‌ی دست سیاوش هم دور کمرش محکم‌تر شد. با جدیت دست به سوی شیرزاد دراز کرد و لبخند کجی زد.
- بهت تبریک میگم. خوبه که بالاخره تصمیم درستی گرفتی‌.
جمله‌اش پر از طعنه و کنایه بود؛ اما شیرزاد برخلاف همیشه برخورد تندی نکرد و آرام تشکر کرد‌. بعد از چند ثانیه نگاهش را به نازگل داد. لبخند کم‌رنگی زد و با خونسردی ابرو بالا انداخت.
- خوش‌حالم می‌بینمت. حالت بهتره؟
باید باور می‌کرد که این شیرزاد تغییر کرده است؟! لحن گرم و صمیمی‌اش باعث تعجبش شد؛ اما به روی خودش نیاورد و در جواب گفت:
- ممنون پسردایی.
به دنبال حرفش نگاهش را به دختری داد که در سکوت، با چهره‌ای پر سوال به مکالمه‌شان گوش می‌داد. معصومیت چشمانش باعث شد حس ن*زد*یک*ی به او داشته باشد. جعبه‌ی کادوپیچ‌ شده را به سمتش گرفت.
- خوشبخت بشی عزیزم. ماشاالله خیلی خوشگلی!
تحت تاثیر لحن مهربانش، لبخندی ناخواسته روی ل*بش نشست. کادو را از دستش گرفت و زیر ل*ب تشکر کرد. با رفتنشان نگاهش را به شیرزاد داد که عمیق در فکر بود. کنارش نشست و سرش را زیر انداخت. بدبین بود که حس می‌کرد شوهرش هنوز با حسرت به نازگل نگاه می‌کند؟ به هر حال سال‌ها عاشقش بود و فراموش کردنش کار سختی می‌آمد. :«وای فرشته! بریز دور این افکار سمی رو. شیرزاد اگه تو رو نمی‌خواست که این همه برو بیا نمی‌کرد!» نگاهش را به پیست ر*ق*ص داد و سعی کرد ذهنش را آرام کند.
در آن‌سوی جشن، نازگل و سیاوش به همراه ترانه و سهیل دور میزی، گرد هم نشسته بودند و میوه پو*ست می‌گرفتند. ترانه یک‌ریز مثل رادیو از مدل لباس عروسش و میکاپ و آتلیه‌ای که قرار بود بروند صحبت می‌کرد، او هم در جواب فقط سر تکان می‌داد.‌ زیرچشمی حواسش به سیاوش بود که از اول جشن همان‌طور در قیافه بود و حتی یک لبخند خشک و خالی هم نمی‌زد. از این اخلاقش حرصش می‌گرفت. مرد هم این‌قدر عبوس!
آهنگ ملایمی در سالن پخش شد و مرد و زن گرد عروس و داماد با هم مشغول پایکوبی شدند. ترانه و سهیل که رفتند چاقو را در ظرف رها کرد و بازوی سیاوش را گرفت.
- ما هم بریم؟
با چشم غره‌ای که زد تمام ذوقش کور شد؛ وا رفته بازویش را رها کرد و سر پایین انداخت. سیاوش مگر می‌توانست حرف این دختر را زمین بگذارد؟ دستش را گرفت و زیر گوشش پچ زد:
- اخم‌هات رو توی‌ هم نکن نوکرتم! نمی‌ذارم که چیزی روی دل زنم بمونه.
با بهت نگاهش را بالا آورد که خندید و بینی‌اش را کشید.
- بریم فنچول که از ر*ق*ص عقب نمونیم.
اصلاً مجال حرف زدنی به او نداد، دستش را کشید و با هم بین رقصنده‌ها رفتند. همان لحظه آهنگ به اتمام رسید و یک ملودی عاشقانه در فضا پخش شد. لبخند روی ل*بش نشست.
- با تو اين تن شکسته
داره کم کم جون می‌گيره
آخرين ذرات موندن
توی رگ‌هام نمی‌ميره
با تو انگار تو بهشتم
با تو پرسعادتم من
ديگه از مرگ نمی‌ترسم
عاشق شهامتم من... .
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
390
لایک‌ها
1,436
امتیازها
73
کیف پول من
6,170
Points
457
با عشق به چشم‌های قهوه‌ای درشتش زل زد. انگار خواننده داشت حرف دلش را می‌خواند. سر بر شانه‌اش گذاشت و گهواره‌وار در آغوشش تکان خورد. در آن‌سوی پیست ر*ق*ص، عروس امشب، با خجالت و شرم خودش را به دست مردش سپرده بود. ر*ق*ص داماد حرفه‌ای بود و در مقابلش چیزی در چنته نداشت. در جنگل چشمانش خودش را گم کرده بود.
- اگه رو حصير بشينم
اگه هيچ نداشته باشم
با تو من مالک دنيام
با تو در نهايتم من
با تو انگار تو بهشتم
با تو پرسعادتم من
ديگه از مرگ نمی‌ترسم
عاشق شهامتم من... .
امشب را باید جزء‌به‌جزء، در دفتر خاطرات ذهنش ثبت می‌کرد. سر بر سی*ن*ه‌ی محکم و ستبرش گذاشت و با آرامش پلک‌هایش را به‌هم بست.
- با تو شاه ماهی دريا
بی تو مرگ موج تو ساحل
با شکل يک حماسه
بی تو يک کلام باطل
بی تو من هيچی نمی‌خوام
از اين عمری که دو روزه
در اتاقم واسه قلبم
پيرهن عزا بدوزه
با تو انگار تو بهشتم
با تو پرسعادتم من
ديگه از مرگ نمی‌ترسم
عاشق شهامتم من
با تو انگار تو بهشتم
با تو پرسعادتم من
ديگه از مرگ نمی‌ترسم
عاشق شهامتم من.
***
پشت میز آرایش، به چهره‌ی خودش در آینه‌ی گرد سفید خیره شد. لبخند عمیقش از روی ل*بش پاک شدنی نبود. ساعت نزدیک به دو شب بود. عجیب بود که خستگی در تنش پیدا نبود. نگاه اجمالی، گرداگرد اتاق خواب انداخت. شیرزاد نگذاشته بود جهیزیه بخرد و تمام وسایل‌ها از قبل آماده بودند. چه‌قدر از این بابت شرمنده بود؛ مادرشوهرش هم این وسط کلی حرف بارش کرد و او خم به ابرو نیاورد. یک آینه شمعدان و قرآن، تنها چیزهایی بودند که با خودش به این خانه آورد. قدیمی‌ها می‌گفتند آینه با خودش نور و روشنی می‌آورد. قرآن هم آرامش داشت، چه چیزی از این بهتر؟ تخت‌خواب دونفره‌ای وسط اتاق بود که دو طرفش آباژور کار گذاشته بودند. دیوارها کرم رنگ و پنجره‌ی قدی هم گوشه‌ی اتاق وجود داشت. شومینه‌ای هم روبه‌روی تخت قرار داشت که رویش چند شمع کوچک سفید خودنمایی می‌کرد. فضایش حس خوبی به آدم تزریق می‌کرد. آرام کفش‌های سفید پاشنه کوتاهش را از پا در آورد و پابرهنه، دامن لباسش را بالا گرفت و وارد تراس شد. این‌جا برای خودش بهشتی بود! اگر هوا سرد نبود ترجیح می‌داد همین‌جا شب را صبح کند. فرش گلیم کوچکی کف تراس پهن بود. سمت راست یک شلف کوتاه چوبی گذاشته بودند که روی قفسه‌هایش چند گلدان کوچک طبیعی با سفال‌های نقطه‌کاری شده قرار داشت. توجه‌اش به سمت آکواریوم سه‌کنج دیوار جلب شد. حرکت ماهی‌ها آرامش بی‌حد و حصری به او منتقل می‌کرد. روی کاناپه‌ی سنتی نشست. از این بالا به کل شهر دید داشت. باران شروع به باریدن گرفته بود و فضا را رویایی‌تر نشان می‌داد. محو تماشای اطرافش بود که کتی روی شانه‌هایش قرار گرفت.
- خلوت کردی بانو! این‌جا سرده، بهتره بیای داخل‌.
از خلسه خارج شد و با دیدنش لبخندش پررنگ‌تر شد. فنجان قهوه‌ای را که به سمتش گرفته بود از دستش گرفت و کت را روی شانه‌هایش مرتب کرد.
- مرسی، زحمت کشیدی.
گره کراواتش را کمی شل کرد و کنارش نشست.
- نوش‌جونت عزیزم. برات شیرین درست کردم، بخور.
بخار قهوه از فنجان برمی‌خاست و داغی‌اش سرما را از درونش دور می‌کرد. در همین حین متوجه‌ی نزدیک شدن شیرزاد به خودش شد؛ همین کافی بود که عرق روی کمرش بنشیند. راه فراری هم نبود! ل*ب‌هایش جایی، دقیقاً نزدیک گوشش تکان خورد و مورمورش شد.
- خسته که نیستی؟

کد:
با عشق به چشم‌های قهوه‌ای درشتش زل زد. انگار خواننده داشت حرف دلش را می‌خواند. سر بر شانه‌اش گذاشت و گهواره‌وار در آغوشش تکان خورد. در آن‌سوی پیست ر*ق*ص، عروس امشب، با خجالت و شرم خودش را به دست مردش سپرده بود. ر*ق*ص داماد حرفه‌ای بود و در مقابلش چیزی در چنته نداشت. در جنگل چشمانش خودش را گم کرده بود.
- اگه رو حصير بشينم
اگه هيچ نداشته باشم
با تو من مالک دنيام
با تو در نهايتم من
با تو انگار تو بهشتم
با تو پرسعادتم من
ديگه از مرگ نمی‌ترسم
عاشق شهامتم من... .
امشب را باید جزء‌به‌جزء، در دفتر خاطرات ذهنش ثبت می‌کرد. سر بر سی*ن*ه‌ی محکم و ستبرش گذاشت و با آرامش پلک‌هایش را به‌هم بست.
- با تو شاه ماهی دريا
بی تو مرگ موج تو ساحل
با شکل يک حماسه
بی تو يک کلام باطل
بی تو من هيچی نمی‌خوام
از اين عمری که دو روزه
در اتاقم واسه قلبم
پيرهن عزا بدوزه
با تو انگار تو بهشتم
با تو پرسعادتم من
ديگه از مرگ نمی‌ترسم
عاشق شهامتم من
با تو انگار تو بهشتم
با تو پرسعادتم من
ديگه از مرگ نمی‌ترسم
عاشق شهامتم من.
***
پشت میز آرایش، به چهره‌ی خودش در آینه‌ی گرد سفید خیره شد. لبخند عمیقش از روی ل*بش پاک شدنی نبود. ساعت نزدیک به دو شب بود. عجیب بود که خستگی در تنش پیدا نبود. نگاه اجمالی، گرداگرد اتاق خواب انداخت. شیرزاد نگذاشته بود جهیزیه بخرد و تمام وسایل‌ها از قبل آماده بودند. چه‌قدر از این بابت شرمنده بود؛ مادرشوهرش هم این وسط کلی حرف بارش کرد و او خم به ابرو نیاورد. یک آینه شمعدان و قرآن، تنها چیزهایی بودند که با خودش به این خانه آورد. قدیمی‌ها می‌گفتند آینه با خودش نور و روشنی می‌آورد. قرآن هم آرامش داشت، چه چیزی از این بهتر؟ تخت‌خواب دونفره‌ای وسط اتاق بود که دو طرفش آباژور کار گذاشته بودند. دیوارها کرم رنگ و پنجره‌ی قدی هم گوشه‌ی اتاق وجود داشت. شومینه‌ای هم روبه‌روی تخت قرار داشت که رویش چند شمع کوچک سفید خودنمایی می‌کرد. فضایش حس خوبی به آدم تزریق می‌کرد. آرام کفش‌های سفید پاشنه کوتاهش را از پا در آورد و پابرهنه، دامن لباسش را بالا گرفت و وارد تراس شد. این‌جا برای خودش بهشتی بود! اگر هوا سرد نبود ترجیح می‌داد همین‌جا شب را صبح کند. فرش گلیم کوچکی کف تراس پهن بود. سمت راست یک شلف کوتاه چوبی گذاشته بودند که روی قفسه‌هایش چند گلدان کوچک طبیعی با سفال‌های نقطه‌کاری شده قرار داشت. توجه‌اش به سمت آکواریوم سه‌کنج دیوار جلب شد. حرکت ماهی‌ها آرامش بی‌حد و حصری به او منتقل می‌کرد. روی کاناپه‌ی سنتی نشست. از این بالا به کل شهر دید داشت. باران شروع به باریدن گرفته بود و فضا را رویایی‌تر نشان می‌داد. محو تماشای اطرافش بود که کتی روی شانه‌هایش قرار گرفت.
- خلوت کردی بانو! این‌جا سرده، بهتره بیای داخل‌.
از خلسه خارج شد و با دیدنش لبخندش پررنگ‌تر شد. فنجان قهوه‌ای را که به سمتش گرفته بود از دستش گرفت و کت را روی شانه‌هایش مرتب کرد.
- مرسی، زحمت کشیدی.
گره کراواتش را کمی شل کرد و کنارش نشست.
- نوش‌جونت عزیزم. برات شیرین درست کردم، بخور.
بخار قهوه از فنجان برمی‌خاست و داغی‌اش سرما را از درونش دور می‌کرد. در همین حین متوجه‌ی نزدیک شدن شیرزاد به خودش شد؛ همین کافی بود که عرق روی کمرش بنشیند. راه فراری هم نبود! ل*ب‌هایش جایی، دقیقاً نزدیک گوشش تکان خورد و مورمورش شد.
- خسته که نیستی؟
#انجمن_تک_رمان #لیلا_مرادی #شولای_برفی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
390
لایک‌ها
1,436
امتیازها
73
کیف پول من
6,170
Points
457
دستپاچه نه ضعیفی گفت و قهوه‌ی نصفه‌اش را روی میز گذاشت.
- خوبم.
بعد حرفش را به بی‌راهه کشاند و سعی کرد خجالتش را کنار بگذارد. با ذوق به طرفش برگشت و اضافه کرد:
- خیلی قشنگه این‌جا؛ آدم دلش می‌خواد همین‌جا بخوابه.
شیرزاد با اشتیاق از حرف دخترک، لبخند بدجنسی روی ل*بش نشست و خودش را کمی جلوتر کشید.
- پیشنهاد بدی هم نیست، نظرت چیه؟
گیج از جمله و آن نگاه مرموزش، سری به علامت ندانستن تکان داد که بعد از چند ثانیه تازه فهمید منظورش چیست و به سرعت خون به صورتش دوید. کوسن روی کاناپه را به طرفش پرتاب کرد.
- بی‌ادب!
خندید و در هوا قاپید.
- آدم که با زنش این حرف‌ها رو نداره!
پررویی نثارش کرد و خواست از جایش بلند شود که نگذاشت و او را میان بازوان خود اسیر کرد‌. ترسیده، حتی جیکش هم در نمی‌آمد. صدای گرومپ‌گرومپ قلبش را توی گوشش می‌شنید. این دیگر چه حالی بود؟ آخ که هیچی از زنانیت بلد نبود! مثل مجسمه نگاهش می‌کرد. ترس، استرس و خجالت، همه دست به دست هم داده بودند که او را امشب آب کنند. حس بدی نداشت، فقط بی‌تجربه بودنش باعث میشد بی‌جهت اضطراب بگیرد. نفس‌های گرمش پو*ست گ*ردنش را می‌سوزاند. پرعجز اسمش را صدا زد:
- آقاشیرزاد!
در پس شلوغی ذهنش از یادش رفته بود که این مرد، همین چند ساعت پیش محرمش شده بود و لزومی نداشت که آقا تنگ اسمش بچسباند. شیرزاد از سادگی دخترک بیشتر به سمتش کشیده میشد. صورتش را با هر دو دست قاب گرفت و نگاهش را به اجزای صورتش چرخاند. چشم‌های درشت مشکی‌اش که همانند دو دکمه‌ی سیاه، درون کاسه‌ی سفید چشمانش خودنمایی می‌کردند، مظلومیت چهره‌اش را بیشتر می‌کرد. رنگ چشمانش درست به سیاهی چشمان نازگل بود ولی فرق داشت، برای نازنین کمی درشت و کشیده‌تر بود و چشم‌های این دختر معمولی و متوسط. همین بانمک بودنش کار دستش داد. یک دستش را پشت سرش فرستاد و مشغول باز کردن تورش شد.
- ازم می‌ترسی؟
جا خورد. یعنی فهمیده بود؟ ترس نه، فقط کمی غریبگی می‌کرد. سرش را کمی عقب برد و دست مردانه و بزرگش را بین انگشتان ظریفش گرفت. حلقه‌های ظریف‌شان در کنار هم، تصویر زیبایی را برایش به نمایش می‌گذاشت.
- از این‌که با هم ازدواج کردیم چه حسی داری؟
شاید برای این سوال دیر بود؛ اما دوست داشت باز هم بشنود. شیرزاد از این سوالش اول تعجب کرد؛ اما بعد لبخندی گوشه‌ی ل*بش نشست و دخترک را رها کرد.
- چند بار بگم عروس‌ خانم؟! تو درمون دردمی؛ نگات می‌کنم آروم میشم. اصلاً تو باید مال شیرزاد بمونی، غیر اینه؟
به راستی که اگر این لحظات و عاشقانه‌های مرد مقابلش خواب بود، هیچ‌گاه نمی‌خواست از این رویای شیرین بیدار شود.
***
یک ماه از آن شب گذشت. پخته‌تر شده بود. یاد گرفت که زن باشد و به مردش آرامش دهد. ازدواج فقط رمانتیک‌بازی و قدم زدن زیر باران و حتی نشستن و چای خوردن هر شبه در تراس نبود؛ باید زیر یک سقف بروی تا بفهمی. دل‌خوش بود که کنار مرد زندگی‌اش می‌تواند از پس مسئولیت‌های پیش رویشان بربیاید. سینی غذا را برداشت و به سمت اتاق پدرش حرکت کرد. امروز زیاد از حد خوابیده بود؛ از وقت ناهارش هم گذشته بود. دست‌گیره را چرخاند و وارد اتاق شد. بوی عطرش لبخند بر لبانش نشاند.
- بابا جونم، بیا که یه کلم‌پلو درست کردم انگشت‌هات هم بخوری!
لبه‌ی تخت نشست و سینی را کنارش گذاشت. آرام تکانش داد‌
- بابافرزاد؟ بلند شو دیگه!
سابقه نداشت این‌قدر خوابش سنگین شود. ملحفه را از رویش برداشت که لبخندش در جا خشک شد. چرا صورتش رنگ پریده بود؟! با ترس تکانش داد؛ از سردی تنش قلبش یخ بست.
کد:
دستپاچه نه ضعیفی گفت و قهوه‌ی نصفه‌اش را روی میز گذاشت.
- خوبم.
بعد حرفش را به بی‌راهه کشاند و سعی کرد خجالتش را کنار بگذارد. با ذوق به طرفش برگشت و اضافه کرد:
- خیلی قشنگه این‌جا؛ آدم دلش می‌خواد همین‌جا بخوابه.
شیرزاد با اشتیاق از حرف دخترک، لبخند بدجنسی روی ل*بش نشست و خودش را کمی جلوتر کشید.
- پیشنهاد بدی هم نیست، نظرت چیه؟
گیج از جمله و آن نگاه مرموزش، سری به علامت ندانستن تکان داد که بعد از چند ثانیه تازه فهمید منظورش چیست و به سرعت خون به صورتش دوید. کوسن روی کاناپه را به طرفش پرتاب کرد.
- بی‌ادب!
خندید و در هوا قاپید.
- آدم که با زنش این حرف‌ها رو نداره!
پررویی نثارش کرد و خواست از جایش بلند شود که نگذاشت و او را میان بازوان خود اسیر کرد‌. ترسیده، حتی جیکش هم در نمی‌آمد. صدای گرومپ‌گرومپ قلبش را توی گوشش می‌شنید. این دیگر چه حالی بود؟ آخ که هیچی از زنانیت بلد نبود! مثل مجسمه نگاهش می‌کرد. ترس، استرس و خجالت، همه دست به دست هم داده بودند که او را امشب آب کنند. حس بدی نداشت، فقط بی‌تجربه بودنش باعث میشد بی‌جهت اضطراب بگیرد. نفس‌های گرمش پو*ست گ*ردنش را می‌سوزاند. پرعجز اسمش را صدا زد:
- آقاشیرزاد!
در پس شلوغی ذهنش از یادش رفته بود که این مرد، همین چند ساعت پیش محرمش شده بود و لزومی نداشت که آقا تنگ اسمش بچسباند. شیرزاد از سادگی دخترک بیشتر به سمتش کشیده میشد. صورتش را با هر دو دست قاب گرفت و نگاهش را به اجزای صورتش چرخاند. چشم‌های درشت مشکی‌اش که همانند دو دکمه‌ی سیاه، درون کاسه‌ی سفید چشمانش خودنمایی می‌کردند، مظلومیت چهره‌اش را بیشتر می‌کرد. رنگ چشمانش درست به سیاهی چشمان نازگل بود ولی فرق داشت، برای نازنین کمی درشت و کشیده‌تر بود و چشم‌های این دختر معمولی و متوسط. همین بانمک بودنش کار دستش داد. یک دستش را پشت سرش فرستاد و مشغول باز کردن تورش شد.
- ازم می‌ترسی؟
جا خورد. یعنی فهمیده بود؟ ترس نه، فقط کمی غریبگی می‌کرد. سرش را کمی عقب برد و دست مردانه و بزرگش را بین انگشتان ظریفش گرفت. حلقه‌های ظریف‌شان در کنار هم، تصویر زیبایی را برایش به نمایش می‌گذاشت.
- از این‌که با هم ازدواج کردیم چه حسی داری؟
شاید برای این سوال دیر بود؛ اما دوست داشت باز هم بشنود. شیرزاد از این سوالش اول تعجب کرد؛ اما بعد لبخندی گوشه‌ی ل*بش نشست و دخترک را رها کرد.
- چند بار بگم عروس‌ خانم؟! تو درمون دردمی؛ نگات می‌کنم آروم میشم. اصلاً تو باید مال شیرزاد بمونی، غیر اینه؟
به راستی که اگر این لحظات و عاشقانه‌های مرد مقابلش خواب بود، هیچ‌گاه نمی‌خواست از این رویای شیرین بیدار شود.
***
یک ماه از آن شب گذشت. پخته‌تر شده بود. یاد گرفت که زن باشد و به مردش آرامش دهد. ازدواج فقط رمانتیک‌بازی و قدم زدن زیر باران و حتی نشستن و چای خوردن هر شبه در تراس نبود؛ باید زیر یک سقف بروی تا بفهمی. دل‌خوش بود که کنار مرد زندگی‌اش می‌تواند از پس مسئولیت‌های پیش رویشان بربیاید. سینی غذا را برداشت و به سمت اتاق پدرش حرکت کرد. امروز زیاد از حد خوابیده بود؛ از وقت ناهارش هم گذشته بود. دست‌گیره را چرخاند و وارد اتاق شد. بوی عطرش لبخند بر لبانش نشاند.
- بابا جونم، بیا که یه کلم‌پلو درست کردم انگشت‌هات هم بخوری!
لبه‌ی تخت نشست و سینی را کنارش گذاشت. آرام تکانش داد‌
- بابافرزاد؟ بلند شو دیگه!
سابقه نداشت این‌قدر خوابش سنگین شود. ملحفه را از رویش برداشت که لبخندش در جا خشک شد. چرا صورتش رنگ پریده بود؟! با ترس تکانش داد؛ از سردی تنش قلبش یخ بست.
#لیلا_مرادی #انجمن_تک_رمان #شولای_برفی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
390
لایک‌ها
1,436
امتیازها
73
کیف پول من
6,170
Points
457
- بابایی… باباجونم، بلند شو.
سکوت بود و سکوت. پلک‌هایش را باز نمی‌کرد و ل*بش به سفیدی میزد. متوجه‌ی ریزش اشک‌هایش نشد. سرش را در آ*غ*و*ش کشید و محکم تکانش داد.
- بابا بیا وقت ناهارته. چرا بلند نمی‌شی؟ یه چیزی بگو.
مثل همیشه جانم گفتن‌هایش بر ل*بش نمی‌چرخید. حتماً در این هوای سرد تب کرده بود! سریع از داخل کمد پتویی بیرون آورد و دورش پیچید.
- الان گرم میشی، صبر کن.
حرکاتش دست خودش نبود. دمای شومینه را زیاد کرد و کنار پدرش نشست. موهایش را مرتب کرد و ب*وسه‌ای به پیشانی‌اش زد.
- سردته بابایی؟ تو رو خدا یه چیزی بگو.
پتو را تا روی گ*ردنش بالاتر کشید تا سرما نتواند نفوذ کند. اشک‌هایش تمام شده بود و آرام هق میزد. دوباره دمای شومینه را چک کرد و بالای سر پدرش برگشت. برگشتن شیرزاد نزدیک بود. امروز قرار بود زودتر بیاید و یک هفته‌ای با هم به کیش بروند؛ گفته بود بابا را هم همراه خودشان می‌برند. دست به صورت پدرش کشید. هنوز سرد بود، یخ زده بود؛ شاید این به خاطر سرمای درون اتاق بود، وگرنه خودش هم این‌قدر نمی‌لرزید! سر بر سی*ن*ه‌اش گذاشت و مثل سابق روی قلبش را ب*و*سید؛ اما این بار نبض نمی‌زد! صدای کلید و بعد دری که با صدای بدی باز شد او را به خود آورد‌. شیرزاد بود، در آشپزخانه دنبال چیزی می‌گشت‌.
- فرشته؟ یه چیزی درست کن معده‌ام می‌سوزه. کجایی؟
سراسیمه از اتاق خارج شد و خودش را به سالن رساند. شیرزاد با دیدنش، لیوان آب در دستش خشک شد.
- چی‌شده؟ چرا این‌قدر حیرونی؟
کلمات آشفته و به زور کنار هم قرار گرفتند.
- بابام… بابا… .
آخ که نمی‌توانست ادامه دهد؛ حس می‌کرد هر آن نقش زمین می‌شود. تعلل نکرد، بدون هیچ حرفی لیوان خالی‌اش را روی سینک رها کرد و از آشپزخانه خارج شد. با همان ب*دن نیمه‌جانش به دنبالش روانه‌ی اتاق شد. شیرزاد تا پا در اتاق گذاشت‌، از گرمای داخلش حس خفگی به او دست داد.
- چرا این‌قدر گرمه این‌جا؟
از وحشت تنش می‌لرزید. خانه گرم بود؟ پس چرا دندان‌هایش از سرما به‌هم می‌خوردند؟!
- سردشه، اتاق سرده!
چشم تنگ کرد.
- چی میگی فرشته؟
به طرف تخت رفت و کنار پدرش نشست.
- باید ناهار بخوره، گرسنشه.
سردرگم پتو را کمی کشید.
- برو عقب بذار ببینم.
جیغ زد‌.
- نه، نه. حالش خوبه، برو دکتر خبر کن‌.
وحشت‌زده و به سرعت پتو را کامل کشید که با هق‌هق خودش را روی پدرش انداخت و ناله سر داد‌.
- قلبش می‌زنه، می‌زنه‌‌.
یا خدا گویان بر فرق سرش کوبید. گوش‌هایش زنگ زد و چشمانش سیاهی رفت. آخرین لحظه، فقط نگاهش به چهره‌ی شوکه شیرزاد و صورت رنگ‌پریده‌ی پدرش افتاد و دیگر هیچ ندید، جز سیاهی مطلق.
***
قدیمی‌ها می‌گفتند خاک سرد است؛ اما انگار برای حال او صدق نمی‌کرد. دو ماه گذشته بود، پس چرا هنوز هم صدای دخترم گفتن‌هایش در خانه می‌پیچید؟ تسبیح زیبایش در دستش بود. هر شب سر نماز روی سجاده‌اش بود؛ برایش دعا می‌کرد. عاشق کلم‌پلو بود و از او خواسته بود درست کند. کف آشپزخانه در خودش جمع شد و آرام هق زد.
- بابایی ببین دخترت درست کرده. گفتی دست‌پختم شبیه مامانه.
:«مامان فاطمه‌اش!» اصلاً همه چیز از آن کلاه‌برداری لعنتی شروع شد که زندگی‌شان عوض شد. پدرش به زندان رفت. مامان فاطمه‌اش که رفت، از عشق زیادش تاب نیاورد، یک شب سکته کرد و از قلب و پا افتاد. دو نفری کنار هم ماندند؛ شدند وصله‌ی جان هم. روی ویلچر بود؛ اما پشتش گرم بود؛ حالا انگار شانه‌هایش خالی و سبک بود. مامان فاطمه‌اش به مراسم آمده بود. آن روز تا چشمش به او افتاد دیوانه شد؛ به سی*ن*ه‌اش مشت می‌کوبید و پدرش را صدا می‌زد. هیچ‌کَس جلویش را نتوانست بگیرد، جز شیرزاد. در آغوشش زار زد و مرثیه‌ی بابا خواند.
کد:
- بابایی… باباجونم، بلند شو.
سکوت بود و سکوت. پلک‌هایش را باز نمی‌کرد و ل*بش به سفیدی میزد. متوجه‌ی ریزش اشک‌هایش نشد. سرش را در آ*غ*و*ش کشید و محکم تکانش داد.
- بابا بیا وقت ناهارته. چرا بلند نمی‌شی؟ یه چیزی بگو.
مثل همیشه جانم گفتن‌هایش بر ل*بش نمی‌چرخید. حتماً در این هوای سرد تب کرده بود! سریع از داخل کمد پتویی بیرون آورد و دورش پیچید.
- الان گرم میشی، صبر کن.
حرکاتش دست خودش نبود. دمای شومینه را زیاد کرد و کنار پدرش نشست. موهایش را مرتب کرد و ب*وسه‌ای به پیشانی‌اش زد.
- سردته بابایی؟ تو رو خدا یه چیزی بگو.
پتو را تا روی گ*ردنش بالاتر کشید تا سرما نتواند نفوذ کند. اشک‌هایش تمام شده بود و آرام هق میزد. دوباره دمای شومینه را چک کرد و بالای سر پدرش برگشت. برگشتن شیرزاد نزدیک بود. امروز قرار بود زودتر بیاید و یک هفته‌ای با هم به کیش بروند؛ گفته بود بابا را هم همراه خودشان می‌برند. دست به صورت پدرش کشید. هنوز سرد بود، یخ زده بود؛ شاید این به خاطر سرمای درون اتاق بود، وگرنه خودش هم این‌قدر نمی‌لرزید! سر بر سی*ن*ه‌اش گذاشت و مثل سابق روی قلبش را ب*و*سید؛ اما این بار نبض نمی‌زد! صدای کلید و بعد دری که با صدای بدی باز شد او را به خود آورد‌. شیرزاد بود، در آشپزخانه دنبال چیزی می‌گشت‌.
- فرشته؟ یه چیزی درست کن معده‌ام می‌سوزه. کجایی؟
سراسیمه از اتاق خارج شد و خودش را به سالن رساند. شیرزاد با دیدنش، لیوان آب در دستش خشک شد.
- چی‌شده؟ چرا این‌قدر حیرونی؟
کلمات آشفته و به زور کنار هم قرار گرفتند.
- بابام… بابا… .
آخ که نمی‌توانست ادامه دهد؛ حس می‌کرد هر آن نقش زمین می‌شود. تعلل نکرد، بدون هیچ حرفی لیوان خالی‌اش را روی سینک رها کرد و از آشپزخانه خارج شد. با همان ب*دن نیمه‌جانش به دنبالش روانه‌ی اتاق شد. شیرزاد تا پا در اتاق گذاشت‌، از گرمای داخلش حس خفگی به او دست داد.
- چرا این‌قدر گرمه این‌جا؟
از وحشت تنش می‌لرزید. خانه گرم بود؟ پس چرا دندان‌هایش از سرما به‌هم می‌خوردند؟!
- سردشه، اتاق سرده!
چشم تنگ کرد.
- چی میگی فرشته؟
به طرف تخت رفت و کنار پدرش نشست.
- باید ناهار بخوره، گرسنشه.
سردرگم پتو را کمی کشید.
- برو عقب بذار ببینم.
جیغ زد‌.
- نه، نه. حالش خوبه، برو دکتر خبر کن‌.
وحشت‌زده و به سرعت پتو را کامل کشید که با هق‌هق خودش را روی پدرش انداخت و ناله سر داد‌.
- قلبش می‌زنه، می‌زنه‌‌.
یا خدا گویان بر فرق سرش کوبید. گوش‌هایش زنگ زد و چشمانش سیاهی رفت. آخرین لحظه، فقط نگاهش به چهره‌ی شوکه شیرزاد و صورت رنگ‌پریده‌ی پدرش افتاد و دیگر هیچ ندید، جز سیاهی مطلق.
***
قدیمی‌ها می‌گفتند خاک سرد است؛ اما انگار برای حال او صدق نمی‌کرد. دو ماه گذشته بود، پس چرا هنوز هم صدای دخترم گفتن‌هایش در خانه می‌پیچید؟ تسبیح زیبایش در دستش بود. هر شب سر نماز روی سجاده‌اش بود؛ برایش دعا می‌کرد. عاشق کلم‌پلو بود و از او خواسته بود درست کند. کف آشپزخانه در خودش جمع شد و آرام هق زد.
- بابایی ببین دخترت درست کرده. گفتی دست‌پختم شبیه مامانه.
:«مامان فاطمه‌اش!» اصلاً همه چیز از آن کلاه‌برداری لعنتی شروع شد که زندگی‌شان عوض شد. پدرش به زندان رفت. مامان فاطمه‌اش که رفت، از عشق زیادش تاب نیاورد، یک شب سکته کرد و از قلب و پا افتاد. دو نفری کنار هم ماندند؛ شدند وصله‌ی جان هم. روی ویلچر بود؛ اما پشتش گرم بود؛ حالا انگار شانه‌هایش خالی و سبک بود. مامان فاطمه‌اش به مراسم آمده بود. آن روز تا چشمش به او افتاد دیوانه شد؛ به سی*ن*ه‌اش مشت می‌کوبید و پدرش را صدا می‌زد. هیچ‌کَس جلویش را نتوانست بگیرد، جز شیرزاد. در آغوشش زار زد و مرثیه‌ی بابا خواند.
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
390
لایک‌ها
1,436
امتیازها
73
کیف پول من
6,170
Points
457
هیچ‌کَس حالش را نمی‌فهمید. پدرش یک روز، بی‌آن‌که نگاهش کند یا حرفی بزند چه غریبانه از این دنیا رفت. دلش پر از غصه بود. یادش آمد شبی را، که دور از چشم او با شیرزاد خلوت کرده بود و می‌گفت: «حالا که خیالم از بابت فرشته راحته، می‌تونم سرم رو بذارم زمین و بمیرم. آخ بابایی! یعنی این‌قدر خسته بودی از این دنیا؟ تازه داشتیم رنگ خوشی رو می‌دیدیم.» مگر چند سالش بود؟! تازه پنجاه و دو سالش شده بود. برایش زود بود، خیلی زود. حالا او یتیم شده بود. این روزها شدیداً جای خالی پدرش را حس می‌کرد. دوست داشت مثل همیشه سنگ صبورش شود. از رفتار شیرزاد پیشش گله و شکایت کند. آخر شیرزاد عوض شده بود. یک شب زده بود به سیم آخر و به جان وسیله‌های خانه افتاده بود. می‌گفت دیگر مرا نمی‌بینی و از من خسته شدی؛ گفته بود حوصله‌ی افسردگی‌هایش را ندارد. همان شب از خانه بیرون زد و تا صبح فردا نیامد. ندید نگاهش تا صبح خشک در ماند. هیچ‌وقت نپرسید آن شب کجا رفتی و چه‌کار کردی؟ اما تازگی‌ها بویایی‌اش هم زیاد شده بود و از ده فرسخی هم تشخیص می‌داد که سرش جای دیگری گرم است. نمی‌خواست بداند. اصلاً فرصت حرف زدنی هم نداشتند. آن شب هم مثل همیشه منتظرش نماند و زودتر به رخت‌خوابش رفت‌. خوابش پر از کابوس بود. شیرزاد در کنار زن‌های دیگر و قهقهه‌های بلندش. پدرش اخم کرده گوشه‌ای ایستاده بود. گریه کرد و با جیغ اسمش را صدا زد؛ اما توجهی نکرد و رو از او برگرداند. نفس‌نفس می‌زد. تمام تنش عرق زده بود. با وحشت روی تخت نشست و قلبش را چنگ زد. به اسپری‌اش پناه برد؛ در این مدت وصله‌ی جانش شده بود‌. بعد از یک ماه خواب پدرش را دیده بود؛ اما از دستش ناراحت بود، چرا؟ با صدای باز شدن در شانه‌هایش بالا پرید. ساعت چند بود؟ عقربه‌ی کوچک روی صفحه یک شب را نشان می‌داد. شیرزاد برگشته بود. صدای قدم‌هایش در راهرو می‌پیچید. گوشه‌ی تخت دوباره دراز کشید. پتو را دورش گرفت و خودش را به خواب زد.
- هیولا اومده رفتی زیر پتو؟!
فکش قفل شده بود و نفسش یکی در میان می‌زد. بوی مشمئز کننده‌ای به بینی‌اش خورد که باعث شد محتویات معده‌اش به‌هم بپیچد. از لای پتو دید که به سمت کمد رفت و مشغول تعویض لباسش شد. دو ماه بود که به این منوال زندگی می‌کردند. امشب را در کدام وادی سیر کرده بود؟ با بسته شدن در اشک‌هایش به طور خودکار شروع به باریدن کرد‌. اشتباه از او بود؟ چرا عین طلب‌کارها رفتار می‌کرد؟ به جای این‌که کنارش بماند و درد قلبش را کم کند، بیشتر زخم میزد. هوا گرگ و میش بود که بیدار شد. معده‌اش از گرسنگی داشت سوراخ میشد. کسل و بی‌حال دل از تخت کند و به سمت سرویس رفت. اضافه وزن داشت. قرص‌های اعصاب روح و جسمش را به‌هم ریخته بود. بی‌حوصله و کج‌خلق، نه به خودش و نه به خانه می‌رسید. باید هم شوهرش فراری میشد، تحمل نمی‌کرد.
وارد سالن که شد چشمش به شیرزاد خورد که روی کاناپه خوابش برده بود. پس دیشب را این‌جا گذرانده بود. دلش غبار غم بود و بهانه لازم داشت برای سیل راه انداختن. همان‌جا ماند و تکیه به ستون نشست. این روزها اشک دوست و یاورش شده بود و سر بزنگاه از چشمانش فرو می‌ریخت. از هم دور شده بودند. وقتش را با دیگران می‌گذراند. حوصله‌اش را نداشت. ماندن نازگل هم در شیراز به افکار سمی‌اش بیشتر دامن میزد. خوب می‌دانست در نبود سیاوش وقت و بی‌وقت برای جویا شدن حالش به خانه‌ی عمه‌اش می‌رود و او خبر نداشت که در این دیدارها چه حرف‌هایی بین نازگل و شوهرش رد و بدل می‌شود؛ همین او را دیوانه می‌کرد و باعث میشد روی خوش به این مرد نشان ندهد. پایین کاناپه نشست و سر بر بالینش گذاشت. نفس‌های منظمش آرامشش بود. نگاه به سر و وضع آشفته‌اش انداخت. اصلاً نمی‌دانست در این دو ماه چه می‌خورد یا چه‌کار می‌کند! حسابی از زندگی‌اش غافل شده بود. بی‌قرار؛ عطر پیراهنش را به مشام کشید. از این‌که بوی غریبه نمی‌داد لبخند احمقانه‌ای روی ل*بش نشست. تکان خفیفی خورد. تا نگاهش به صورتش افتاد اول تعجب کرد و بعد سریع اخم به چهره نشاند. نیم‌خیز شد و پسش زد.
- این‌جا چی‌ کار می‌کنی؟
لحن سردش باعث نشد ناامید شود، نزدیک‌تر شد و کنارش جا گرفت.
- شیرزاد؟!
از عمق دل‌تنگی درونش صدایش زد؛ دلش برای این مرد بدخلق له‌له می‌زد. شیرزاد بی‌توجه به چهره‌ی مظلوم دخترک، با پوزخند از کنارش برخاست و لبه‌ی داخل رفته‌ی تیشرتش را از شلوار خارج کرد.
کد:
هیچ‌کَس حالش را نمی‌فهمید. پدرش یک روز، بی‌آن‌که نگاهش کند یا حرفی بزند چه غریبانه از این دنیا رفت. دلش پر از غصه بود. یادش آمد شبی را، که دور از چشم او با شیرزاد خلوت کرده بود و می‌گفت: «حالا که خیالم از بابت فرشته راحته، می‌تونم سرم رو بذارم زمین و بمیرم. آخ بابایی! یعنی این‌قدر خسته بودی از این دنیا؟ تازه داشتیم رنگ خوشی رو می‌دیدیم.» مگر چند سالش بود؟! تازه پنجاه و دو سالش شده بود. برایش زود بود، خیلی زود. حالا او یتیم شده بود. این روزها شدیداً جای خالی پدرش را حس می‌کرد. دوست داشت مثل همیشه سنگ صبورش شود. از رفتار شیرزاد پیشش گله و شکایت کند. آخر شیرزاد عوض شده بود. یک شب زده بود به سیم آخر و به جان وسیله‌های خانه افتاده بود. می‌گفت دیگر مرا نمی‌بینی و از من خسته شدی؛ گفته بود حوصله‌ی افسردگی‌هایش را ندارد. همان شب از خانه بیرون زد و تا صبح فردا نیامد. ندید نگاهش تا صبح خشک در ماند. هیچ‌وقت نپرسید آن شب کجا رفتی و چه‌کار کردی؟ اما تازگی‌ها بویایی‌اش هم زیاد شده بود و از ده فرسخی هم تشخیص می‌داد که سرش جای دیگری گرم است. نمی‌خواست بداند. اصلاً فرصت حرف زدنی هم نداشتند. آن شب هم مثل همیشه منتظرش نماند و زودتر به رخت‌خوابش رفت‌. خوابش پر از کابوس بود. شیرزاد در کنار زن‌های دیگر و قهقهه‌های بلندش. پدرش اخم کرده گوشه‌ای ایستاده بود. گریه کرد و با جیغ اسمش را صدا زد؛ اما توجهی نکرد و رو از او برگرداند. نفس‌نفس می‌زد. تمام تنش عرق زده بود. با وحشت روی تخت نشست و قلبش را چنگ زد. به اسپری‌اش پناه برد؛ در این مدت وصله‌ی جانش شده بود‌. بعد از یک ماه خواب پدرش را دیده بود؛ اما از دستش ناراحت بود، چرا؟ با صدای باز شدن در شانه‌هایش بالا پرید. ساعت چند بود؟ عقربه‌ی کوچک روی صفحه یک شب را نشان می‌داد. شیرزاد برگشته بود. صدای قدم‌هایش در راهرو می‌پیچید. گوشه‌ی تخت دوباره دراز کشید. پتو را دورش گرفت و خودش را به خواب زد.
- هیولا اومده رفتی زیر پتو؟!
فکش قفل شده بود و نفسش یکی در میان می‌زد. بوی مشمئز کننده‌ای به بینی‌اش خورد که باعث شد محتویات معده‌اش به‌هم بپیچد. از لای پتو دید که به سمت کمد رفت و مشغول تعویض لباسش شد. دو ماه بود که به این منوال زندگی می‌کردند. امشب را در کدام وادی سیر کرده بود؟ با بسته شدن در اشک‌هایش به طور خودکار شروع به باریدن کرد‌. اشتباه از او بود؟ چرا عین طلب‌کارها رفتار می‌کرد؟ به جای این‌که کنارش بماند و درد قلبش را کم کند، بیشتر زخم میزد. هوا گرگ و میش بود که بیدار شد. معده‌اش از گرسنگی داشت سوراخ میشد. کسل و بی‌حال دل از تخت کند و به سمت سرویس رفت. اضافه وزن داشت. قرص‌های اعصاب روح و جسمش را به‌هم ریخته بود. بی‌حوصله و کج‌خلق، نه به خودش و نه به خانه می‌رسید. باید هم شوهرش فراری میشد، تحمل نمی‌کرد.
وارد سالن که شد چشمش به شیرزاد خورد که روی کاناپه خوابش برده بود. پس دیشب را این‌جا گذرانده بود. دلش غبار غم بود و بهانه لازم داشت برای سیل راه انداختن. همان‌جا ماند و تکیه به ستون نشست. این روزها اشک دوست و یاورش شده بود و سر بزنگاه از چشمانش فرو می‌ریخت. از هم دور شده بودند. وقتش را با دیگران می‌گذراند. حوصله‌اش را نداشت. ماندن نازگل هم در شیراز به افکار سمی‌اش بیشتر دامن میزد. خوب می‌دانست در نبود سیاوش وقت و بی‌وقت برای جویا شدن حالش به خانه‌ی عمه‌اش می‌رود و او خبر نداشت که در این دیدارها چه حرف‌هایی بین نازگل و شوهرش رد و بدل می‌شود؛ همین او را دیوانه می‌کرد و باعث میشد روی خوش به این مرد نشان ندهد. پایین کاناپه نشست و سر بر بالینش گذاشت. نفس‌های منظمش آرامشش بود. نگاه به سر و وضع آشفته‌اش انداخت. اصلاً نمی‌دانست در این دو ماه چه می‌خورد یا چه‌کار می‌کند! حسابی از زندگی‌اش غافل شده بود. بی‌قرار؛ عطر پیراهنش را به مشام کشید. از این‌که بوی غریبه نمی‌داد لبخند احمقانه‌ای روی ل*بش نشست. تکان خفیفی خورد. تا نگاهش به صورتش افتاد اول تعجب کرد و بعد سریع اخم به چهره نشاند. نیم‌خیز شد و پسش زد.
- این‌جا چی‌ کار می‌کنی؟
لحن سردش باعث نشد ناامید شود، نزدیک‌تر شد و کنارش جا گرفت.
- شیرزاد؟!
از عمق دل‌تنگی درونش صدایش زد؛ دلش برای این مرد بدخلق له‌له می‌زد. شیرزاد بی‌توجه به چهره‌ی مظلوم دخترک، با پوزخند از کنارش برخاست و لبه‌ی داخل رفته‌ی تیشرتش را از شلوار خارج کرد.
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا