• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

در حال پیشرفت رمان شولای برفی | اثر لیلا مرادی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
400
لایک‌ها
1,479
امتیازها
73
کیف پول من
6,287
Points
467
در همان حالت خودش را نزدیک دخترک کرد؛ همانند کسی که به آ*غ*و*ش مادرش پناه برده باشد. ساعدش را به پیشانی‌اش چسباند و پلک به‌هم فشرد‌.
- دکترش گفته باید عمل شه. اون دختر حقش نبود فرشته.
بغضش را به سختی فرو داد. نمی‌خواست فکر کند چه‌قدر آن دختر برای شیرزاد ارزش دارد که هنوز هم، حتی بعد از ازدواجش به یادش بود. حسادت کردن عیب که نداشت؟ داشت؟ همه را در دلش ریخت و در ظاهر خودش را خونسرد جلوه داد. نگاهش را به طرف دیگر پارک، جایی که بچه‌ها مشغول بازی بودند داد.
- همه چی دست خداست آقا شیرزاد؛ ایشاالله که نازگل حالش خوب میشه.
از حالت درازکش خارج شد و کنارش در فاصله‌ای نزدیک نشست. قلبش در سی*ن*ه برای خود ر*ق*ص‌ گردانی می‌کرد. شیرزاد خم شد و موهای فر بیرون زده از شالش را با دست عقب فرستاد. نگاهش جزءبه‌جزء اجزای صورت ساده‌‌‌ی دخترک را می‌کاوید.
داشت آتش می‌گرفت، چرا کمی مراعات حالش را نمی‌کرد؟ اولین‌هایش بود و طبیعی بود. شیرزاد نگاهش را به ناخن‌های کوتاه و بدون لاک دخترک داد. رایحه‌ی عطر شیرینش مشامش را پر کرد.
- می‌دونی فرشته، من خیلی وقته از نازگل گذشتم. فهمیدم این عشق برای هیچ‌کدوممون سودی نداره... .
نگاهش را بالا آورد و تلخ خندید.
- حرومه واسم! توی یه گوشه از قلبم جاش مدفونه. فقط مثل یه خاطره‌ی قدیمی خوب دوستش دارم.
مردمک‌های سیاهش لرزید. چرا داشت این‌ها را برایش توضیح می‌داد؟ پس هنوز هم دوستش داشت! ل*ب‌های خشک شده‌اش را تکان داد و با صدای خفه‌ای گفت:
- نقش من توی زندگیت چیه؟ نفر دومم؟!
نگاهی به صورت معصومش انداخت و آهی کشید. با لبخند گرمی، پلک باز و بسته کرد.
- تو برام مهمی، بهم آرامش میدی... .
مکث کرد و سرش را در فاصله‌ی چند سانتی‌متری صورتش نگه داشت. به چشمانش نه، به لبان سرخ رژه زده‌اش خیره شد.
- من یه بار عشق رو تجربه کردم فرشته؛ ولی تهش چیزی عایدم نشد. بعد از نازگل تو تنها دختری هستی که بهش فکر کردم. نمی‌خوام از دستت بدم؛ دلم می‌خواد تا ابد پیشم باشی.
حس شیرینی زیر پوستش دوید. با صداقت اعتراف کرده بود به دوست داشتنش. راه این عشق سخت و پر از مشکل بود. نگاهش را به تیله‌های سبز براقش داد‌ او هم باید حرف‌هایش را می‌زد. لبخند ملیحی بر ل*ب نشاند.
- می‌دونم چه گذشته تلخی داشتی، می‌دونم بد آوردی؛ ولی تو تاوانت رو دادی، احساس گناه نکن. کنارت هستم تا همیشه.
حس عجیبی داشت. این‌که یک نفر تو را از ته دلت بخواهد، قلبش را آرام می‌کرد. فرشته زندگی‌‌اش را تغییر می‌داد. کار سرنوشت بود که این دختر را سر راهش قرار داده بود، همانند فرشته‌ی نجات!
کد:
در همان حالت خودش را نزدیک دخترک کرد؛ همانند کسی که به آ*غ*و*ش مادرش پناه برده باشد. ساعدش را به پیشانی‌اش چسباند و پلک به‌هم فشرد‌.
- دکترش گفته باید عمل شه. اون دختر حقش نبود فرشته.
بغضش را به سختی فرو داد. نمی‌خواست فکر کند چه‌قدر آن دختر برای شیرزاد ارزش دارد که هنوز هم، حتی بعد از ازدواجش به یادش بود. حسادت کردن عیب که نداشت؟ داشت؟ همه را در دلش ریخت و در ظاهر خودش را خونسرد جلوه داد. نگاهش را به طرف دیگر پارک، جایی که بچه‌ها مشغول بازی بودند داد.
- همه چی دست خداست آقا شیرزاد؛ ایشاالله که نازگل حالش خوب میشه.
از حالت درازکش خارج شد و کنارش در فاصله‌ای نزدیک نشست. قلبش در سی*ن*ه برای خود ر*ق*ص‌ گردانی می‌کرد. شیرزاد خم شد و موهای فر بیرون زده از شالش را با دست عقب فرستاد. نگاهش جزءبه‌جزء اجزای صورت ساده‌‌‌ی دخترک را می‌کاوید.
داشت آتش می‌گرفت، چرا کمی مراعات حالش را نمی‌کرد؟ اولین‌هایش بود و طبیعی بود. شیرزاد نگاهش را به ناخن‌های کوتاه و بدون لاک دخترک داد. رایحه‌ی عطر شیرینش مشامش را پر کرد.
- می‌دونی فرشته، من خیلی وقته از نازگل گذشتم. فهمیدم این عشق برای هیچ‌کدوممون سودی نداره... .
نگاهش را بالا آورد و تلخ خندید.
- حرومه واسم! توی یه گوشه از قلبم جاش مدفونه. فقط مثل یه خاطره‌ی قدیمی خوب دوستش دارم.
مردمک‌های سیاهش لرزید. چرا داشت این‌ها را برایش توضیح می‌داد؟ پس هنوز هم دوستش داشت! ل*ب‌های خشک شده‌اش را تکان داد و با صدای خفه‌ای گفت:
- نقش من توی زندگیت چیه؟ نفر دومم؟!
نگاهی به صورت معصومش انداخت و آهی کشید. با لبخند گرمی، پلک باز و بسته کرد.
- تو برام مهمی، بهم آرامش میدی... .
مکث کرد و سرش را در فاصله‌ی چند سانتی‌متری صورتش نگه داشت. به چشمانش نه، به لبان سرخ رژه زده‌اش خیره شد.
- من یه بار عشق رو تجربه کردم فرشته؛ ولی تهش چیزی عایدم نشد. بعد از نازگل تو تنها دختری هستی که بهش فکر کردم. نمی‌خوام از دستت بدم؛ دلم می‌خواد تا ابد پیشم باشی.
حس شیرینی زیر پوستش دوید. با صداقت اعتراف کرده بود به دوست داشتنش. راه این عشق سخت و پر از مشکل بود. نگاهش را به تیله‌های سبز براقش داد‌ او هم باید حرف‌هایش را می‌زد. لبخند ملیحی بر ل*ب نشاند.
- می‌دونم چه گذشته تلخی داشتی، می‌دونم بد آوردی؛ ولی تو تاوانت رو دادی، احساس گناه نکن. کنارت هستم تا همیشه.
حس عجیبی داشت. این‌که یک نفر تو را از ته دلت بخواهد، قلبش را آرام می‌کرد. فرشته زندگی‌‌اش را تغییر می‌داد. کار سرنوشت بود که این دختر را سر راهش قرار داده بود، همانند فرشته‌ی نجات!

#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
400
لایک‌ها
1,479
امتیازها
73
کیف پول من
6,287
Points
467
***
پدرش در آن کت و شلوار خاکستری، دقیقاً شبیه به جوانی‌هایش شده بود، با این تفاوت که موهایش حالا جوگندمی بود. از صبح مشغول تمیزکاری خانه بود؛ همه جا را برق انداخته بود. از هیجان حتی شامش را هم درست و حسابی نخورد. تقریباً یک‌ ساعتی میشد که توی اتاق کوچکش مشغول آماده شدن بود. می‌خواست از همیشه زیباتر به نظر برسد. کت و سارافون آبی فیروزه‌ایش را که مادرش از سفر ترکیه برایش آورده بود دست نخورده توی کمد مانده بود، حالا به دردش می‌خورد. پوشید و به خودش در آینه خیره شد. موهای فرفری‌اش را با هزار زور توانست کمی صاف و صوفشان کند. لوازم آرایشی چندانی نداشت، به زدن یک پنکک و رژ صورتی بسنده کرد. لبخند پهنی روی ل*بش نشست. زیبا شده بود. کاش مامان فاطمه‌اش بود؛ مثل بقیه دخترها نیاز داشت به نصیحت شدن و صحبت که از ازدواج و زندگی برایش بگوید.‌ اصلاً خبر داشت امشب خواستگاری یک‌دانه دخترش بود؟ سعی کرد بغضش را قورت دهد. همان بهتر که نبود تا باعث آبروریزی‌اش نشود‌. شال سفید حریری سرش انداخت و چند لحظه بعد از اتاق خارج شد. هال نقلی و کوچک خانه، با یک اپن جدا میشد و آن قسمت برای آشپزخانه بود. چایش آماده بود. تزئین میوه‌ها که تمام شد به سوی پدرش روانه هال شد. کنارش تکیه به پشتی‌های زرشکی قدیمی داد. پدرش با دیدنش نم اشک بر چشمانش نشست و آغوشش را برایش باز کرد.
- بی‌راه نیست که اسمت رو فرشته گذاشتن! ماه شدی.
لبخند شیرینی زد و سر بر زانوی پدرش گذاشت.
- برام دعا کن باباجون، دعا کن خوشبخت بشم.
از روی شال دستی به سرش کشید.
- هر چی خیره همون میشه. زندگی فقط خوشی نیست دخترجان، باید خودت رو برای هر جور اتفاقی آماده کنی. همیشه دوست داشتم با یه خونواده‌ی شریف و پاک وصلت کنی. شیرزاد با ما فرق داره؛ ولی پسر خوبیه، به گمونم ذاتش پاکه.
با لبخند به چشمان نگرانش خیره شد و ب*وسه‌ای به هر دو دست پینه بسته‌اش زد.
- اشتباه نمی‌کنم باباجون، بهت قول میدم.
صدای ترمز ماشینی، دقیق کنار خانه‌شان شنیده شد. استرس سرتاپایش را گرفت. این اولین بار بود که خانواده‌ی شیرزاد را می‌دید. البته پدرش را قبلاً در شرکت دیده بود؛ اما مادرش را نه. ویلچر پدرش را حرکت داد و برای استقبال به ایوان رفت. ناهید خانم با لبخند مصنوعی به دور و برش نگاه می‌کرد. از درون در حال انفجار بود. آخ که امشب فقط برای دل پسرش آمده بود و بس، وگرنه هیچ فکر نمی‌کرد پایش به همچین جاهایی باز شود، برایش مثل کابوس بود. بالای پله‌ها چشمش به مرد مسنی افتاد که لبخند از روی ل*بش کنار نمی‌رفت. در جواب خوشامدش به تکان دادن سر اکتفا کرد. نگاهش به دخترک جوانی که کنارش ایستاده بود خورد. چادر از سرش کنار نمی‌رفت. در دل پوزخند زد. پس این دختر قاپ دل پسرش را دزدیده بود! سرد و خشک سلامی داد و جلوتر از شوهرش وارد خانه شد. شبنم در لحظه‌ی اول تا چشمش به فرشته خورد تمام افکار منفی‌اش پر کشید. انگار مهر دخترک به دلش نشسته باشد. با رویی باز و خندان فرشته را در آ*غ*و*ش کشید و به خود فشرد.
- وای چقدر خوشگلی تو! خیلی خوشحالم می‌بینمت عزیزم‌.
در نگاه اول حسابی خوش سر و زبان بود. برخلاف مادرش مهربانی از صورتش می‌بارید.
با صدای گرم و مردانه‌ای سرش را بالا گرفت. ناخوداگاه لبخند پهنی روی ل*بش نشست. چه‌قدر کت و شلوار به او می‌آمد، آن هم از نوع مشکی براقش که زیرش ژیله نقره‌ای بر تن داشت. موهای خرمایی‌اش را رو به بالا مدل داده بود و ته‌ریشش هم منظم روی صورتش خودنمایی می‌کرد. زیر نگاه سنگینش آرام سلام داد و سبد گل را از دستش گرفت.
کد:
***
پدرش در آن کت و شلوار خاکستری، دقیقاً شبیه به جوانی‌هایش شده بود، با این تفاوت که موهایش حالا جوگندمی بود. از صبح مشغول تمیزکاری خانه بود؛ همه جا را برق انداخته بود. از هیجان حتی شامش را هم درست و حسابی نخورد. تقریباً یک‌ ساعتی میشد که توی اتاق کوچکش مشغول آماده شدن بود. می‌خواست از همیشه زیباتر به نظر برسد. کت و سارافون آبی فیروزه‌ایش را که مادرش از سفر ترکیه برایش آورده بود دست نخورده توی کمد مانده بود، حالا به دردش می‌خورد. پوشید و به خودش در آینه خیره شد. موهای فرفری‌اش را با هزار زور توانست کمی صاف و صوفشان کند. لوازم آرایشی چندانی نداشت، به زدن یک پنکک و رژ صورتی بسنده کرد. لبخند پهنی روی ل*بش نشست. زیبا شده بود. کاش مامان فاطمه‌اش بود؛ مثل بقیه دخترها نیاز داشت به نصیحت شدن و صحبت که از ازدواج و زندگی برایش بگوید.‌ اصلاً خبر داشت امشب خواستگاری یک‌دانه دخترش بود؟ سعی کرد بغضش را قورت دهد. همان بهتر که نبود تا باعث آبروریزی‌اش نشود‌. شال سفید حریری سرش انداخت و چند لحظه بعد از اتاق خارج شد. هال نقلی و کوچک خانه، با یک اپن جدا میشد و آن قسمت برای آشپزخانه بود. چایش آماده بود. تزئین میوه‌ها که تمام شد به سوی پدرش روانه هال شد. کنارش تکیه به پشتی‌های زرشکی قدیمی داد. پدرش با دیدنش نم اشک بر چشمانش نشست و آغوشش را برایش باز کرد.
- بی‌راه نیست که اسمت رو فرشته گذاشتن! ماه شدی.
لبخند شیرینی زد و سر بر زانوی پدرش گذاشت.
- برام دعا کن باباجون، دعا کن خوشبخت بشم.
از روی شال دستی به سرش کشید.
- هر چی خیره همون میشه. زندگی فقط خوشی نیست دخترجان، باید خودت رو برای هر جور اتفاقی آماده کنی. همیشه دوست داشتم با یه خونواده‌ی شریف و پاک وصلت کنی. شیرزاد با ما فرق داره؛ ولی پسر خوبیه، به گمونم ذاتش پاکه.
با لبخند به چشمان نگرانش خیره شد و ب*وسه‌ای به هر دو دست پینه بسته‌اش زد.
- اشتباه نمی‌کنم باباجون، بهت قول میدم.
صدای ترمز ماشینی، دقیق کنار خانه‌شان شنیده شد. استرس سرتاپایش را گرفت. این اولین بار بود که خانواده‌ی شیرزاد را می‌دید. البته پدرش را قبلاً در شرکت دیده بود؛ اما مادرش را نه. ویلچر پدرش را حرکت داد و برای استقبال به ایوان رفت. ناهید خانم با لبخند مصنوعی به دور و برش نگاه می‌کرد. از درون در حال انفجار بود. آخ که امشب فقط برای دل پسرش آمده بود و بس، وگرنه هیچ فکر نمی‌کرد پایش به همچین جاهایی باز شود، برایش مثل کابوس بود. بالای پله‌ها چشمش به مرد مسنی افتاد که لبخند از روی ل*بش کنار نمی‌رفت. در جواب خوشامدش به تکان دادن سر اکتفا کرد. نگاهش به دخترک جوانی که کنارش ایستاده بود خورد. چادر از سرش کنار نمی‌رفت. در دل پوزخند زد. پس این دختر قاپ دل پسرش را دزدیده بود! سرد و خشک سلامی داد و جلوتر از شوهرش وارد خانه شد. شبنم در لحظه‌ی اول تا چشمش به فرشته خورد تمام افکار منفی‌اش پر کشید. انگار مهر دخترک به دلش نشسته باشد. با رویی باز و خندان فرشته را در آ*غ*و*ش کشید و به خود فشرد.
- وای چقدر خوشگلی تو! خیلی خوشحالم می‌بینمت عزیزم‌.
در نگاه اول حسابی خوش سر و زبان بود. برخلاف مادرش مهربانی از صورتش می‌بارید.
با صدای گرم و مردانه‌ای سرش را بالا گرفت. ناخوداگاه لبخند پهنی روی ل*بش نشست. چه‌قدر کت و شلوار به او می‌آمد، آن هم از نوع مشکی براقش که زیرش ژیله نقره‌ای بر تن داشت. موهای خرمایی‌اش را رو به بالا مدل داده بود و ته‌ریشش هم منظم روی صورتش خودنمایی می‌کرد. زیر نگاه سنگینش آرام سلام داد و سبد گل را از دستش گرفت.
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
400
لایک‌ها
1,479
امتیازها
73
کیف پول من
6,287
Points
467
به سمت آشپزخانه‌شان رفت و دسته گل را روی میز گذاشت. بعد از چند لحظه به سالن برگشت و کنار پدرش نشست. در این جمع، زیر نگاه‌های عجیب مادر شیرزاد حسابی معذب بود. حتماً به فکرش هم خطور نمی‌کرد که عروس آینده‌اش همچین جایی زندگی می‌کند! چشمانش فقط در و دیوار خانه را می‌کاوید.
سرش را پایین انداخت و با انگشتان دستش مشغول بازی شد. او همینی بود که نشان می‌داد، چیز مخفی نداشت. اصلاً چرا باید خجالت می‌کشید؟ مال و منال دنیا آن‌قدرها هم ارزش نداشت. ناهید خانم در جایش جابه‌جا شد و به پشتی تکیه داد؛ انگار سختش بود روی زمین بنشیند.
- خونه مال خودتونه؟ قدیمیه!
با این حرفش، آقا‌فرزاد تبسمی کرد و دستی به ریشش کشید.
- نه خانوم، این آلونک را با هزار قرض و قوله اجاره کردیم؛ خونه نمی‌شه این روزها خرید. چطور مگه؟ مشکلی هست؟
از حرص لبه مانتویش را چنگ زد. خون خونش را می‌خورد. فرشته به خاطر این‌که این جو سنگین آب شود، برای ریختن چای به آشپزخانه پناه برد. اما انگار ایراد گرفتن‌های آن زن تمامی نداشت!
- چرا اون‌جا دیوارتون کجه؟!
- آدم خفه میشه این‌جا!
- تلویزیون که جاش اون گوشه نیست!
انگار این نوع رفتار، یکی از خصلت‌های عادی‌اش بود. این مجلس به هر چیزی شباهت داشت جز خواستگاری! پدر بیچاره‌اش از روی ادب چیزی به آن زن نمی‌گفت، وگرنه معلوم بود که چه‌قدر از شنیدن این حرف‌ها اذیت می‌شود؛ اما خم به ابرو نمی‌آورد. سعی کرد به دل نگیرد. با متانت خاص خودش چادرش را مرتب کرد و سینی چای را به سالن برد. با ورودش صداها خوابید. ل*ب گزید و اول از همه جلوی آقامهدی گرفت. نگاه آرامش‌بخشش به او قوت قلب داد. با لبخند استکان چایی برداشت و تشکر کرد. ناهید خانم اما، با اکراه فنجانی برداشت و بدون این‌که تشکری کند رویش را برگرداند. با وجود این زن کارش سخت‌تر از حد تصور بود. مثل این بود به زور در این مراسم پا گذاشته باشد. از چهره‌‌ی شیرزاد میشد فهمید که از این شرایط راضی نیست، مخصوصاً با آن اخم محو بین ابرویش. قبل از این‌که فنجان را بردارد آقا‌مهدی با لحن شوخی گفت:
- این چایی مزه‌اش با بقیه چایی‌ها خیلی فرق داره‌ها پسر!
همسرش به او چشم‌‌غره‌ای رفت و نگاه ریزبینانه‌اش را به دخترک داد.
- شنیدم توی شرکت پسرم کار می‌کنی. دانشگاه رفتی؟
شیرزاد با اخم و اشاره به مادرش فهماند که زودتر این بازجویی‌ها را تمام کند. فرشته سعی کرد لبخندی بزند. نگاهی به پدرش انداخت و ل*ب زد:
- لیسانس معماری دارم. چطور مگه؟
آهانی گفت و حبه‌ای قند از داخل قندان برداشت.
- عجب! والا این پسر من دختر دور و برش زیاده، از دکتر و مهندس بگیر تا هنرمند، همشون هم ماشاالله خونواده‌دار و با اصل و نسبن. اصلاً درک نمی‌کنم چطور سر از این‌جا در آورده!
کسی دست گذاشته بود روی گلویش و قصد خفه‌ کردنش را داشت. شیرزاد برای بار چندم رو به مادرش اعتراض کرد؛ اما این زن قرار بود بیش از این تحقیرشان کند.
- توی حرفم نپر! می‌خوام در حضور پدرش بگم که قراره با چه خونواده‌ای وصلت کنه. اگه اومدم این‌جا فقط به خاطر پسرمه و بس؛ اما حالا می‌بینم که اشتباه کردم، ما هیچی‌مون به‌هم نمی‌خوره و این ازدواج از ریشه مشکل داره.
دانه‌های درشت عرق روی کمرش نشست. این زن انگار کمر همت بسته بود امشب سقف کوچکشان را روی سرشان خ*را*ب کند. پدرش سکوت کردن را واجب ندید، لا اله الا اللهی زیرلب گفت و تسبیح را میان انگشتانش فشرد.
- خانم رضایی، شما مهمونید و احترامتون هم واجب؛ اما حق ندارید توی این خونه حرمت بشکنید و هر جور که دلتون می‌خواد صحبت کنید. کسی مجبورتون نکرده بود به خواستگاری دخترم بیاید که حالا چنین حرف‌هایی توی روش بزنید. من دخترم رو از سر راه نیاوردم خانم محترم!
ناهید خانم که انتظار این جواب را نداشت با چهره‌ای برافروخته کیفش را برداشت و عزم رفتن کرد.
- شما درست می‌گید، دخترتون مال خودتون، پسر من زن براش فراوونه.
آقامهدی همیشه جلوی زنش کوتاه می‌آمد؛ اما این بار ترجیح داد مقابلش بایستد.
- صبر کن خانوم، نمی‌تونی همین‌جور واسه خودت ببری و بدوزی! بشین تا حرف‌ها زده شه.
چشم درشت کرد و بند کیفش را روی دوشش انداخت.
- چه حرفی هان؟ چه حرفی؟ همین هم مونده با این جماعت دهن‌به‌دهن شم!
قطره اشکی لجوج از چشمش چکید. لحن
بی ادبانه‌اش مثل خاری بر تنش زخم زد. آخ که دوست داشت این زنیکه‌ی فولادزره را با دستانش خفه کند؛ اما او احترام سرش میشد و خوب می‌دانست که این مجلس جای چنین اعمالی نبود. در میان این همهمه، شیرزاد صبر تحملش برید و با هشدار مادرش را صدا زد:
- بسه مامان! ما توی ماشین حرف زدیم.
بی‌چاره شیرزاد که داشت التماس مادرش را می‌کرد تا این مجلس خ*را*ب نشود! اما این زن چشمانش را روی همه چیز بسته بود.
- حرف بی حرف! تو اصلاً حالیت هست؟ می‌خوای با این دختری که مادرش فراریه و باباش کنج خونه‌ست ازدواج کنی؟ از تخم و ترکه‌ی همون زنه، میشه بلای جونت پسر!
کد:
به سمت آشپزخانه‌شان رفت و دسته گل را روی میز گذاشت. بعد از چند لحظه به سالن برگشت و کنار پدرش نشست. در این جمع، زیر نگاه‌های عجیب مادر شیرزاد حسابی معذب بود. حتماً به فکرش هم خطور نمی‌کرد که عروس آینده‌اش همچین جایی زندگی می‌کند! چشمانش فقط در و دیوار خانه را می‌کاوید.
سرش را پایین انداخت و با انگشتان دستش مشغول بازی شد. او همینی بود که نشان می‌داد، چیز مخفی نداشت. اصلاً چرا باید خجالت می‌کشید؟ مال و منال دنیا آن‌قدرها هم ارزش نداشت. ناهید خانم در جایش جابه‌جا شد و به پشتی تکیه داد؛ انگار سختش بود روی زمین بنشیند.
- خونه مال خودتونه؟ قدیمیه!
با این حرفش، آقا‌فرزاد تبسمی کرد و دستی به ریشش کشید.
- نه خانوم، این آلونک را با هزار قرض و قوله اجاره کردیم؛ خونه نمی‌شه این روزها خرید. چطور مگه؟ مشکلی هست؟
از حرص لبه مانتویش را چنگ زد. خون خونش را می‌خورد. فرشته به خاطر این‌که این جو سنگین آب شود، برای ریختن چای به آشپزخانه پناه برد. اما انگار ایراد گرفتن‌های آن زن تمامی نداشت!
- چرا اون‌جا دیوارتون کجه؟!
- آدم خفه میشه این‌جا!
- تلویزیون که جاش اون گوشه نیست!
انگار این نوع رفتار، یکی از خصلت‌های عادی‌اش بود. این مجلس به هر چیزی شباهت داشت جز خواستگاری! پدر بیچاره‌اش از روی ادب چیزی به آن زن نمی‌گفت، وگرنه معلوم بود که چه‌قدر از شنیدن این حرف‌ها اذیت می‌شود؛ اما خم به ابرو نمی‌آورد. سعی کرد به دل نگیرد. با متانت خاص خودش چادرش را مرتب کرد و سینی چای را به سالن برد. با ورودش صداها خوابید. ل*ب گزید و اول از همه جلوی آقامهدی گرفت. نگاه آرامش‌بخشش به او قوت قلب داد. با لبخند استکان چایی برداشت و تشکر کرد. ناهید خانم اما، با اکراه فنجانی برداشت و بدون این‌که تشکری کند رویش را برگرداند. با وجود این زن کارش سخت‌تر از حد تصور بود. مثل این بود به زور در این مراسم پا گذاشته باشد. از چهره‌‌ی شیرزاد میشد فهمید که از این شرایط راضی نیست، مخصوصاً با آن اخم محو بین ابرویش. قبل از این‌که فنجان را بردارد آقا‌مهدی با لحن شوخی گفت:
- این چایی مزه‌اش با بقیه چایی‌ها خیلی فرق داره‌ها پسر!
همسرش به او چشم‌‌غره‌ای رفت و نگاه ریزبینانه‌اش را به دخترک داد.
- شنیدم توی شرکت پسرم کار می‌کنی. دانشگاه رفتی؟
شیرزاد با اخم و اشاره به مادرش فهماند که زودتر این بازجویی‌ها را تمام کند. فرشته سعی کرد لبخندی بزند. نگاهی به پدرش انداخت و ل*ب زد:
- لیسانس معماری دارم. چطور مگه؟
آهانی گفت و حبه‌ای قند از داخل قندان برداشت.
- عجب! والا این پسر من دختر دور و برش زیاده، از دکتر و مهندس بگیر تا هنرمند، همشون هم ماشاالله خونواده‌دار و با اصل و نسبن. اصلاً درک نمی‌کنم چطور سر از این‌جا در آورده!
کسی دست گذاشته بود روی گلویش و قصد خفه‌ کردنش را داشت. شیرزاد برای بار چندم رو به مادرش اعتراض کرد؛ اما این زن قرار بود بیش از این تحقیرشان کند.
- توی حرفم نپر! می‌خوام در حضور پدرش بگم که قراره با چه خونواده‌ای وصلت کنه. اگه اومدم این‌جا فقط به خاطر پسرمه و بس؛ اما حالا می‌بینم که اشتباه کردم، ما هیچی‌مون به‌هم نمی‌خوره و این ازدواج از ریشه مشکل داره.
دانه‌های درشت عرق روی کمرش نشست. این زن انگار کمر همت بسته بود امشب سقف کوچکشان را روی سرشان خ*را*ب کند. پدرش سکوت کردن را واجب ندید، لا اله الا اللهی زیرلب گفت و تسبیح را میان انگشتانش فشرد.
- خانم رضایی، شما مهمونید و احترامتون هم واجب؛ اما حق ندارید توی این خونه حرمت بشکنید و هر جور که دلتون می‌خواد صحبت کنید. کسی مجبورتون نکرده بود به خواستگاری دخترم بیاید که حالا چنین حرف‌هایی توی روش بزنید. من دخترم رو از سر راه نیاوردم خانم محترم!
ناهید خانم که انتظار این جواب را نداشت با چهره‌ای برافروخته کیفش را برداشت و عزم رفتن کرد.
- شما درست می‌گید، دخترتون مال خودتون، پسر من زن براش فراوونه.
آقامهدی همیشه جلوی زنش کوتاه می‌آمد؛ اما این بار ترجیح داد مقابلش بایستد.
- صبر کن خانوم، نمی‌تونی همین‌جور واسه خودت ببری و بدوزی! بشین تا حرف‌ها زده شه.
چشم درشت کرد و بند کیفش را روی دوشش انداخت.
- چه حرفی هان؟ چه حرفی؟ همین هم مونده با این جماعت دهن‌به‌دهن شم!
قطره اشکی لجوج از چشمش چکید. لحن
بی ادبانه‌اش مثل خاری بر تنش زخم زد. آخ که دوست داشت این زنیکه‌ی فولادزره را با دستانش خفه کند؛ اما او احترام سرش میشد و خوب می‌دانست که این مجلس جای چنین اعمالی نبود. در میان این همهمه، شیرزاد صبر تحملش برید و با هشدار مادرش را صدا زد:
- بسه مامان! ما توی ماشین حرف زدیم.
بی‌چاره شیرزاد که داشت التماس مادرش را می‌کرد تا این مجلس خ*را*ب نشود! اما این زن چشمانش را روی همه چیز بسته بود.
- حرف بی حرف! تو اصلاً حالیت هست؟ می‌خوای با این دختری که مادرش فراریه و باباش کنج خونه‌ست ازدواج کنی؟ از تخم و ترکه‌ی همون زنه، میشه بلای جونت پسر!
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
400
لایک‌ها
1,479
امتیازها
73
کیف پول من
6,287
Points
467
دنیا پیش دیدگانش تیره و تار شد. کلمات مثل شلاق به او سیلی می‌زدند. حقیقت تلخ زندگی‌اش مثل آوار روی صورتش خ*را*ب شد.
چرا چیزی نمی‌گفت؟ چرا بر د*ه*ان این زن نمی‌کوبید تا بیش از این خردش نکند؟ امشب مراسم مرگش بود! آقامهدی داشت از پدرش عذرخواهی می‌کرد. آخ که بابایی‌اش همیشه مظلوم بود. اهل دعوا نبود. با آن زن دهن به دهن نشد و فقط سکوت کرد؛ کمرش خم شد و باز هم سکوت کرد. می‌ترسید حالش بد شود، می‌ترسید این فکر و خیال‌ها او را بیشتر از این از پا در آورد. یکهو تمام صداها خوابید. میوه‌های دست‌ نخورده‌ی داخل ظرف، بدجور به او د*ه*ان‌‌کجی می‌کردند. خانه‌ خالی شده بود. کسی نبود، کسی نبود تا باقی‌مانده‌ی قلب تیکه‌تیکه شده‌اش را به‌هم بدوزد. به زور و نفس‌ بریده از جایش بلند شد و شروع کرد به جمع کردن میوه‌هایی که به زیبایی درون ظرف چیده بود. بشقاب‌ها خالی و تمیز بودند! استکان‌ها را درون سینک گذاشت و سریع اسفنج را پر از کف کرد. مجلس خواستگاری تمام شده بود، باید مثل نوع عرو‌س‌ها خانه را جمع‌وجور می‌کرد. راستی چرا مثل بقیه برای صحبت به اتاق نرفتند؟ مراسم بله‌برونش کی بود؟! :«بله برون؟!» قرار بود به کی بله دهد؟ استکان از دستش رها شد و با صدای بدی روی سینک افتاد. ب*دن شل شده‌اش تاب نیاورد، روی زمین سر خورد و پایین کابینت روی زمین نشست. پدرش نگران صدایش زد:
- فرشته‌ی بابا، صدای چی بود؟
چنگ به قلبش زد. زبانش در د*ه*ان قفل شده بود. پدر بیچاره‌اش حتی نمی‌توانست خودش را تا این‌جا برساند. دست زیر هر دو چشمش کشید و از جا برخاست. تا پایش به هال رسید چشمش به مردی خورد که صورتش را میان دستانش پوشانده بود و شانه‌های افتاده‌اش می‌لرزید. تیغ کند، دردش زیاد بود. طاقت دیدن این حالش را نداشت. در همان وضعیت، تن بی‌رمقش را به او رساند و سر روی پایش گذاشت.
- می‌بخشی من رو؟ دختر نادونت رو ببخش. همش به خاطر منه. تو رو خدا فکر و خیال نکن. اصلاً... اصلاً خوب شد فهمیدیم چه آدم‌هایی هستند، خوب شد همین امشب فهمیدیم.
صدایش از بغض می‌لرزید و به زور جلوی ریزش اشک‌هایش را گرفته بود. دست نوازش‌گر و پرمهرش روی موهایش نشست. لرزش صدای این مرد امشب او را هلاک می‌کرد.
- تو من رو ببخش بابا، ببخش که به خاطر من همیشه سرافکنده‌ای.
کوه غرورش جلوی چشمانش نابود شده بود. نتوانست تحمل کند، با چشمانی گریان به اتاق پناه برد. لباس‌هایش را سریع و پرغیض از تن در آورد و با قیچی به جانشان افتاد. :«مثل مامانم نیستم، نیستم، به خدا نیستم.»
تمام آن گوشه و کنایه‌ها از گذشته در گوشش زنگ زد؛ اصلاً همین حرف‌ها بود که از آن محله به این‌جا کوچ کردند. یک دختر نوجوان مگر زخم زبان زدن داشت؟! معنی خ*یانت برایش واضح نبود که مادرش رفت و هم‌خوابه‌ی مرد دیگری شد. مهر بدکاره بودن روی پیشانی دخترک نشست. همه او را مثل آن زن می‌دانستند و به او انگ خ*را*ب بودن می‌زدند. حالا دوباره گذشته تکرار شده بود. کف اتاقش از تیکه‌های پاره شده‌ی لباس پر بود. گوشه‌ی دیوار در خود جمع شد و آرام هق زد. کاش بمیرد، کاش. کاش همین امشب نفسش برای همیشه قطع شود. خسته بود از این زندگی سیاه، از این جماعت، از آدم‌هایی که ندانسته قضاوت می‌کردند. اصلاً مادرش همین‌‌طوری که نرفت! پول نداشت، از همه چیز برید؛ از کار کردن در خانه‌ی مردم خسته شد، از دیدن طلب‌کارهای تکراری که جلوی در خانه صف می‌کشیدند کم آورد و یک روز به سیم آخر زد. همین آدم‌های تازه به دوران رسیده‌ای مثل آن زن، حق او و امثالش را خورده بودند. احساس خفگی می‌کرد. پنجره را باز کرد و نفس عمیقی کشید. دست بر د*ه*ان گرفت. این هق‌هق‌ها تمامی نداشتند. :«کاش هیچ‌وقت نمی‌دیدمت. کاش توی اون شرکت کوفتی پا نمی‌ذاشتم. کاش هیچ‌وقت لبخند نمی‌زدی.» از روی دیوار سر خورد و بی‌حال روی کف اتاق نمورش نشست‌. :«فرشته‌ی احمق! تویی که عاشقش شدی.» عقده‌ای بود دیگر، طعم محبت را نچشیده بود. تا یک مرد کنارش ایستاد دل‌بسته شد.
کد:
دنیا پیش دیدگانش تیره و تار شد. کلمات مثل شلاق به او سیلی می‌زدند. حقیقت تلخ زندگی‌اش مثل آوار روی صورتش خ*را*ب شد.
چرا چیزی نمی‌گفت؟ چرا بر د*ه*ان این زن نمی‌کوبید تا بیش از این خردش نکند؟ امشب مراسم مرگش بود! آقامهدی داشت از پدرش عذرخواهی می‌کرد. آخ که بابایی‌اش همیشه مظلوم بود. اهل دعوا نبود. با آن زن دهن به دهن نشد و فقط سکوت کرد؛ کمرش خم شد و باز هم سکوت کرد. می‌ترسید حالش بد شود، می‌ترسید این فکر و خیال‌ها او را بیشتر از این از پا در آورد. یکهو تمام صداها خوابید. میوه‌های دست‌ نخورده‌ی داخل ظرف، بدجور به او د*ه*ان‌‌کجی می‌کردند. خانه‌ خالی شده بود. کسی نبود، کسی نبود تا باقی‌مانده‌ی قلب تیکه‌تیکه شده‌اش را به‌هم بدوزد. به زور و نفس‌ بریده از جایش بلند شد و شروع کرد به جمع کردن میوه‌هایی که به زیبایی درون ظرف چیده بود. بشقاب‌ها خالی و تمیز بودند! استکان‌ها را درون سینک گذاشت و سریع اسفنج را پر از کف کرد. مجلس خواستگاری تمام شده بود، باید مثل نوع عرو‌س‌ها خانه را جمع‌وجور می‌کرد. راستی چرا مثل بقیه برای صحبت به اتاق نرفتند؟ مراسم بله‌برونش کی بود؟! :«بله برون؟!» قرار بود به کی بله دهد؟ استکان از دستش رها شد و با صدای بدی روی سینک افتاد. ب*دن شل شده‌اش تاب نیاورد، روی زمین سر خورد و پایین کابینت روی زمین نشست. پدرش نگران صدایش زد:
- فرشته‌ی بابا، صدای چی بود؟
چنگ به قلبش زد. زبانش در د*ه*ان قفل شده بود. پدر بیچاره‌اش حتی نمی‌توانست خودش را تا این‌جا برساند. دست زیر هر دو چشمش کشید و از جا برخاست. تا پایش به هال رسید چشمش به مردی خورد که صورتش را میان دستانش پوشانده بود و شانه‌های افتاده‌اش می‌لرزید. تیغ کند، دردش زیاد بود. طاقت دیدن این حالش را نداشت. در همان وضعیت، تن بی‌رمقش را به او رساند و سر روی پایش گذاشت.
- می‌بخشی من رو؟ دختر نادونت رو ببخش. همش به خاطر منه. تو رو خدا فکر و خیال نکن. اصلاً... اصلاً خوب شد فهمیدیم چه آدم‌هایی هستند، خوب شد همین امشب فهمیدیم.
صدایش از بغض می‌لرزید و به زور جلوی ریزش اشک‌هایش را گرفته بود. دست نوازش‌گر و پرمهرش روی موهایش نشست. لرزش صدای این مرد امشب او را هلاک می‌کرد.
- تو من رو ببخش بابا، ببخش که به خاطر من همیشه سرافکنده‌ای.
کوه غرورش جلوی چشمانش نابود شده بود. نتوانست تحمل کند، با چشمانی گریان به اتاق پناه برد. لباس‌هایش را سریع و پرغیض از تن در آورد و با قیچی به جانشان افتاد. :«مثل مامانم نیستم، نیستم، به خدا نیستم.»
تمام آن گوشه و کنایه‌ها از گذشته در گوشش زنگ زد؛ اصلاً همین حرف‌ها بود که از آن محله به این‌جا کوچ کردند. یک دختر نوجوان مگر زخم زبان زدن داشت؟! معنی خ*یانت برایش واضح نبود که مادرش رفت و هم‌خوابه‌ی مرد دیگری شد. مهر بدکاره بودن روی پیشانی دخترک نشست. همه او را مثل آن زن می‌دانستند و به او انگ خ*را*ب بودن می‌زدند. حالا دوباره گذشته تکرار شده بود. کف اتاقش از تیکه‌های پاره شده‌ی لباس پر بود. گوشه‌ی دیوار در خود جمع شد و آرام هق زد. کاش بمیرد، کاش. کاش همین امشب نفسش برای همیشه قطع شود. خسته بود از این زندگی سیاه، از این جماعت، از آدم‌هایی که ندانسته قضاوت می‌کردند. اصلاً مادرش همین‌‌طوری که نرفت! پول نداشت، از همه چیز برید؛ از کار کردن در خانه‌ی مردم خسته شد، از دیدن طلب‌کارهای تکراری که جلوی در خانه صف می‌کشیدند کم آورد و یک روز به سیم آخر زد. همین آدم‌های تازه به دوران رسیده‌ای مثل آن زن، حق او و امثالش را خورده بودند. احساس خفگی می‌کرد. پنجره را باز کرد و نفس عمیقی کشید. دست بر د*ه*ان گرفت. این هق‌هق‌ها تمامی نداشتند. :«کاش هیچ‌وقت نمی‌دیدمت. کاش توی اون شرکت کوفتی پا نمی‌ذاشتم. کاش هیچ‌وقت لبخند نمی‌زدی.» از روی دیوار سر خورد و بی‌حال روی کف اتاق نمورش نشست‌. :«فرشته‌ی احمق! تویی که عاشقش شدی.» عقده‌ای بود دیگر، طعم محبت را نچشیده بود. تا یک مرد کنارش ایستاد دل‌بسته شد.
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
400
لایک‌ها
1,479
امتیازها
73
کیف پول من
6,287
Points
467
آن مرد سی سال را رد کرده بود، حتماً مادرش این‌قدر توی گوشش می‌خواند تا منصرفش کند. اصلاً ازدواج کردنشان چه سودی داشت؟ هیچ چیزشان به‌هم نمی‌خورد. با حرص دستی به ل*بش کشید. هنوز هم خاطره‌ی آن گرمای پر از عشق و شور رویش مانده بود. این اشک‌ها از جانش چه می‌خواستند؟ مثل پرنده‌ای تنها گوشه‌ی اتاق کز کرد و بی‌صدا گریست، مبادا بابایی‌اش بفهمد؛ آن‌وقت می‌شکست، آن‌وقت کمرش خم میشد. اصلاً گور بابای عشقی که بخواهد دل بابا فرزادش را غصه‌دار کند. این عشق هنوز شاخ و برگی نداشت، باید از ریشه کنده میشد. آخ فراموش کردن مگر به همین سادگی بود؟ حس می‌کرد یک تیکه از وجودش کنده شده است. چرا از بین این همه مرد دل‌بسته‌ی او شد؟ چرا چشم‌های سبزش روز و شب در خاطرش می‌چرخید؟
***
- چشم من بیا من رو یاری بکن
گونه‌هام خشکیده شد کاری بکن
غیر گریه مگه میشه کاری کرد؟
کاری از ما نمیاد زاری بکن
اون که رفته دیگه هیچ‌وقت نمیاد
تا قیامت دل من گریه می‌خواد
هر چی دریا رو زمین داره خدا
با تموم ابرهای آسمون‌ها
کاش می‌داد همه رو به چشم من
تا چشم‌هام به حال من گریه کنند
اون که رفته دیگه هیچ‌وقت نمیاد
تا قیامت دل من گریه می‌خواد
دستش را درون آب حوض انداخت و به پیراهن گل‌دارش خیره شد. بغض گلویش را می‌فشرد؛ ولی باید ادامه می‌داد.
- قصه‌ی گذشته‌های خوب من
خیلی زود مثل یه خواب تموم شدن
حالا باید سر روی زانوم بذارم
تا قیامت اشک حسرت ببارم
دل هیشکی مثل من غم نداره
مثل من غربت و ماتم نداره
حالا که گریه دوای دردمه
چرا چشم‌هام اشکش رو کم میاره؟
اون‌که رفته دیگه هیچ‌وقت نمیاد
تا قیامت دل من گریه می‌خواد.
:«دیدی نیومد فرشته! زود پشت پا زد. دلت رو به چیش خوش کرده بودی، هان؟» پس چرا در نظرش آن مرد را جور دیگری تصور کرده بود؟ یعنی با یک حرف سریع پا پس کشید؟ تکلیفش با خودش مشخص نبود، عقلش می‌گفت این عشق جز تباهی سود دیگری ندارد؛ اما در این یک هفته قلبش در سی*ن*ه بی‌قراری می‌کرد، وقت و بی‌وقت تنگی نفس می‌گرفت. پدرش از حال و روزش باخبر بود که سوالی نمی‌پرسید. دست و دلش به کار کردن نمی‌رفت؛ اما این روزها مجبور بود با شستن لباس‌های مردم خرج زندگی را در بیاورد. ضعیف و لاغر شده بود. نگاه به دست‌‌های سر شده‌اش انداخت‌. تلخ‌خندی زد. باید هم مادر شیرزاد از دخترهای دور و بر پسرش تعریف کند، بر و رویی برایش نمانده بود! آخر دست‌های کار کرده‌‌اش مگر گرفتن داشت؟! کسی محکم به در می‌کوبید. اخم کرد. هنوز که لباس‌ها خشک نشده بودند، چرا کمی صبر نمی‌کردند؟! دستی به کمر خشک شده‌اش کشید و از جایش بلند شد.
- کیه؟ اومدم.
در را باز کرد و خواست چیزی بگوید که حرف در دهانش ماسید. ناخودآگاه در را به جلو هل داد و ترسیده عقب رفت. زن روبه‌رویش، با همان اخم و صلابت جلوی بسته شدن در را گرفت.
- صبر کن باهات کار دارم.
کینه و نفرتی که از این زن داشت حالا سر باز کرده بود. سکوت کردن فایده‌ای نداشت. سر بالا گرفت. چهره‌اش عجیب به شیرزاد شباهت داشت، مخصوصاً چشم‌های همانند جنگلش.
- من حرفی با شما ندارم خانم رضایی، بهتره از این‌جا برید.
حوصله‌ی کل‌کل کردن با این دخترک را نداشت؛ اما وادار بود که به همچین جایی دوباره پا بگذارد.
- بهت میگم صبر کن. فکر کردی به همین سادگی‌هاست که پسرم رو از راه به در کنی و بعد هم به ریشمون بخندی، هان؟!
کد:
آن مرد سی سال را رد کرده بود، حتماً مادرش این‌قدر توی گوشش می‌خواند تا منصرفش کند. اصلاً ازدواج کردنشان چه سودی داشت؟ هیچ چیزشان به‌هم نمی‌خورد. با حرص دستی به ل*بش کشید. هنوز هم خاطره‌ی آن گرمای پر از عشق و شور رویش مانده بود. این اشک‌ها از جانش چه می‌خواستند؟ مثل پرنده‌ای تنها گوشه‌ی اتاق کز کرد و بی‌صدا گریست، مبادا بابایی‌اش بفهمد؛ آن‌وقت می‌شکست، آن‌وقت کمرش خم میشد. اصلاً گور بابای عشقی که بخواهد دل بابا فرزادش را غصه‌دار کند. این عشق هنوز شاخ و برگی نداشت، باید از ریشه کنده میشد. آخ فراموش کردن مگر به همین سادگی بود؟ حس می‌کرد یک تیکه از وجودش کنده شده است. چرا از بین این همه مرد دل‌بسته‌ی او شد؟ چرا چشم‌های سبزش روز و شب در خاطرش می‌چرخید؟
***
- چشم من بیا من رو یاری بکن
گونه‌هام خشکیده شد کاری بکن
غیر گریه مگه میشه کاری کرد؟
کاری از ما نمیاد زاری بکن
اون که رفته دیگه هیچ‌وقت نمیاد
تا قیامت دل من گریه می‌خواد
هر چی دریا رو زمین داره خدا
با تموم ابرهای آسمون‌ها
کاش می‌داد همه رو به چشم من
تا چشم‌هام به حال من گریه کنند
اون که رفته دیگه هیچ‌وقت نمیاد
تا قیامت دل من گریه می‌خواد
دستش را درون آب حوض انداخت و به پیراهن گل‌دارش خیره شد. بغض گلویش را می‌فشرد؛ ولی باید ادامه می‌داد.
- قصه‌ی گذشته‌های خوب من
خیلی زود مثل یه خواب تموم شدن
حالا باید سر روی زانوم بذارم
تا قیامت اشک حسرت ببارم
دل هیشکی مثل من غم نداره
مثل من غربت و ماتم نداره
حالا که گریه دوای دردمه
چرا چشم‌هام اشکش رو کم میاره؟
اون‌که رفته دیگه هیچ‌وقت نمیاد
تا قیامت دل من گریه می‌خواد.
:«دیدی نیومد فرشته! زود پشت پا زد. دلت رو به چیش خوش کرده بودی، هان؟» پس چرا در نظرش آن مرد را جور دیگری تصور کرده بود؟ یعنی با یک حرف سریع پا پس کشید؟ تکلیفش با خودش مشخص نبود، عقلش می‌گفت این عشق جز تباهی سود دیگری ندارد؛ اما در این یک هفته قلبش در سی*ن*ه بی‌قراری می‌کرد، وقت و بی‌وقت تنگی نفس می‌گرفت. پدرش از حال و روزش باخبر بود که سوالی نمی‌پرسید. دست و دلش به کار کردن نمی‌رفت؛ اما این روزها مجبور بود با شستن لباس‌های مردم خرج زندگی را در بیاورد. ضعیف و لاغر شده بود. نگاه به دست‌‌های سر شده‌اش انداخت‌. تلخ‌خندی زد. باید هم مادر شیرزاد از دخترهای دور و بر پسرش تعریف کند، بر و رویی برایش نمانده بود! آخر دست‌های کار کرده‌‌اش مگر گرفتن داشت؟! کسی محکم به در می‌کوبید. اخم کرد. هنوز که لباس‌ها خشک نشده بودند، چرا کمی صبر نمی‌کردند؟! دستی به کمر خشک شده‌اش کشید و از جایش بلند شد.
- کیه؟ اومدم.
در را باز کرد و خواست چیزی بگوید که حرف در دهانش ماسید. ناخودآگاه در را به جلو هل داد و ترسیده عقب رفت. زن روبه‌رویش، با همان اخم و صلابت جلوی بسته شدن در را گرفت.
- صبر کن باهات کار دارم.
کینه و نفرتی که از این زن داشت حالا سر باز کرده بود. سکوت کردن فایده‌ای نداشت. سر بالا گرفت. چهره‌اش عجیب به شیرزاد شباهت داشت، مخصوصاً چشم‌های همانند جنگلش.
- من حرفی با شما ندارم خانم رضایی، بهتره از این‌جا برید.
حوصله‌ی کل‌کل کردن با این دخترک را نداشت؛ اما وادار بود که به همچین جایی دوباره پا بگذارد.
- بهت میگم صبر کن. فکر کردی به همین سادگی‌هاست که پسرم رو از راه به در کنی و بعد هم به ریشمون بخندی، هان؟!
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
400
لایک‌ها
1,479
امتیازها
73
کیف پول من
6,287
Points
467
رنگش پرید. این زن از چه حرف می‌زد؟ می‌ترسید از صدای بلندش همسایه‌ها خبردار شوند، به اندازه‌ی کافی حرف پشت سرش بود. خودش را جمع‌و‌جور کرد و اخم به چهره نشاند.
- چی‌ کار کردم خانوم؟ اونی که باید طلب‌کار باشه منم، نه شما!
صورتش از حرص قرمز شد.
- نه بابا، ز*ب*ون در آوردی!
به دنبال حرفش نگاه بدی به سرتاپایش انداخت و پوزخندی زد.
- نمی‌دونم چطوری دل پسرم رو بردی؛ ولی این بازی باید تموم بشه اون هم به دست تو!
دستانش لرزید. چنگ به لبه‌ی پیراهنش زد. دیگر طاقت این همه طعنه و کنایه را نداشت. چشمان مشکی‌اش به سرعت پر از آب شد‌.
- پسرتون مگه بچه‌ست که من بخوام اغفالش کنم؟! سی و دو سالشه، خودش عقل و منطق داره... .
مکث کرد و با بغض به نگاه سرد زن مقابلش زل زد.
- حالا هم که چیزی نشده خانوم، همون شب فهمیدیم که به درد هم نمی‌خوریم. بعد یه هفته اومدین واسه چی؟
بدون این‌که دلش به حال دخترک بسوزد، جلو رفت و یقه‌اش را چنگ زد.
- ببین دختر جون، پسر من از اون شب ر*اب*طه‌اش رو با خونواده‌اش قطع کرده. سرش گرم الواتیه و از کار و زندگی افتاده، تو باعثشی!
بی‌پناه و سرخورده، به دست‌های زن که یقه‌اش را می‌فشرد خیره ماند. از شنیدن این حرف‌ها دست و پایش یخ زد. یعنی شیرزاد به خاطر او به این حال و روز در آمده بود؟ قلبش تیر کشید. فکرش را پس زد و با گریه‌ای بی‌صدا سرش را به چپ و راست تکان داد.
- من کاری نکردم خانوم، من دیگه به پسر شما کاری ندارم.
با حرص رهایش کرد که پشتش به در خورد و درد بدی میان کمرش پیچید. بی‌توجه انگشتش را جلوی صورتش تکان داد.
- این مزخرفات رو تحویل من نده! اگه واقعاً دوستش نداری بهش زنگ می‌زنی و میگی که فراموشش کردی، این‌جوری پسر من هم قیدت رو می‌زنه.
مات ماند. حس کرد نفس‌هایش دارد کند می‌شود. این زن از او چه انتظاری داشت؟ این جماعت تا چه حد پول و طمع دنیا کورشان کرده بود که راحت روی قلب شکسته پا می‌گذاشتند؟! مثل مجسمه تکیه به دیوار زد. اصلاً نفهمید آن زن کی از حیاطشان بیرون رفت! آمده بود از این بیشتر او را بسوزاند و بعد برود. صدای حوری خانم، زن صاحب‌خانه‌شان به گوشش خورد.
- هوی دختر! الان چند باره دارم میگم، تا فردا پول اجاره رو دادی که دادی، وگرنه جول و پلاست رو جمع می‌کنی و از این‌جا میری، فهمیدی؟
با چشمان وق زده‌اش سر بالا آورد. از بالای پشت بام دست به کمر نگاهش به او بود. خانه‌شان چسبیده به‌هم بود و دو ماه از اجاره‌شان هم عقب افتاده بود. به زور از جایش بلند شد. کمرش خمیده شده بود. مثل این بود در جوانی پیر شوی! حوری خانم هم‌چنان با آن زبان نیش‌دارش طعنه می‌زد:
- بابائه که فلج خونه افتاده، دختره هم خل و دیوونه شده! اون زن بدبخت حق داشت از این جهنم فرار کرد.
ایستاد. :«جهنم؟» آره این‌جا جهنم بود. چرا فرشته هم باید در این جهنم می‌سوخت؟ چرا؟! غمگین نگاهش را بالا آورد. این زن هم در جهنم بود. آرزوی یک دست لباس نو بر دلش مانده بود؛ همیشه خدا لباس‌هایش کهنه و پینه بسته بودند. اصلاً خودش را از یاد برده بود. موهایی که حالا بیشترشان سپید شده بود، ژولیده از زیر روسری‌اش بیرون زده بود‌.
- یه‌کم وقت بدید حوری خانم، به خدا دستم تنگه‌... .
مثل کولی‌ها حرفش را قطع کرد:
- من این حرف‌ها توی سرم نمی‌ره. بدهی سامان عملی رو که دادی، از همون پول‌ها که یه شبه دستت رسیده رو هم به ما بده. این زنه هم که اومده بود لابد مادر همون مردیه که دور و برت می‌پلکه، نه؟
انگار یک سطل آب یخ رویش ریخته باشند. عجیب بود که مثل همیشه نه جیغ نزد و نه فریاد کشید! فقط خیره نگاهش کرد. هر کسی که به این دختر می‌رسید، یک زخمی میزد و می‌رفت، چیزی از او باقی نمانده بود.
کد:
رنگش پرید. این زن از چه حرف می‌زد؟ می‌ترسید از صدای بلندش همسایه‌ها خبردار شوند، به اندازه‌ی کافی حرف پشت سرش بود. خودش را جمع‌و‌جور کرد و اخم به چهره نشاند.
- چی‌ کار کردم خانوم؟ اونی که باید طلب‌کار باشه منم، نه شما!
صورتش از حرص قرمز شد.
- نه بابا، ز*ب*ون در آوردی!
به دنبال حرفش نگاه بدی به سرتاپایش انداخت و پوزخندی زد.
- نمی‌دونم چطوری دل پسرم رو بردی؛ ولی این بازی باید تموم بشه اون هم به دست تو!
دستانش لرزید. چنگ به لبه‌ی پیراهنش زد. دیگر طاقت این همه طعنه و کنایه را نداشت. چشمان مشکی‌اش به سرعت پر از آب شد‌.
- پسرتون مگه بچه‌ست که من بخوام اغفالش کنم؟! سی و دو سالشه، خودش عقل و منطق داره... .
مکث کرد و با بغض به نگاه سرد زن مقابلش زل زد.
- حالا هم که چیزی نشده خانوم، همون شب فهمیدیم که به درد هم نمی‌خوریم. بعد یه هفته اومدین واسه چی؟
بدون این‌که دلش به حال دخترک بسوزد، جلو رفت و یقه‌اش را چنگ زد.
- ببین دختر جون، پسر من از اون شب ر*اب*طه‌اش رو با خونواده‌اش قطع کرده. سرش گرم الواتیه و از کار و زندگی افتاده، تو باعثشی!
بی‌پناه و سرخورده، به دست‌های زن که یقه‌اش را می‌فشرد خیره ماند. از شنیدن این حرف‌ها دست و پایش یخ زد. یعنی شیرزاد به خاطر او به این حال و روز در آمده بود؟ قلبش تیر کشید. فکرش را پس زد و با گریه‌ای بی‌صدا سرش را به چپ و راست تکان داد.
- من کاری نکردم خانوم، من دیگه به پسر شما کاری ندارم.
با حرص رهایش کرد که پشتش به در خورد و درد بدی میان کمرش پیچید. بی‌توجه انگشتش را جلوی صورتش تکان داد.
- این مزخرفات رو تحویل من نده! اگه واقعاً دوستش نداری بهش زنگ می‌زنی و میگی که فراموشش کردی، این‌جوری پسر من هم قیدت رو می‌زنه.
مات ماند. حس کرد نفس‌هایش دارد کند می‌شود. این زن از او چه انتظاری داشت؟ این جماعت تا چه حد پول و طمع دنیا کورشان کرده بود که راحت روی قلب شکسته پا می‌گذاشتند؟! مثل مجسمه تکیه به دیوار زد. اصلاً نفهمید آن زن کی از حیاطشان بیرون رفت! آمده بود از این بیشتر او را بسوزاند و بعد برود. صدای حوری خانم، زن صاحب‌خانه‌شان به گوشش خورد.
- هوی دختر! الان چند باره دارم میگم، تا فردا پول اجاره رو دادی که دادی، وگرنه جول و پلاست رو جمع می‌کنی و از این‌جا میری، فهمیدی؟
با چشمان وق زده‌اش سر بالا آورد. از بالای پشت بام دست به کمر نگاهش به او بود. خانه‌شان چسبیده به‌هم بود و دو ماه از اجاره‌شان هم عقب افتاده بود. به زور از جایش بلند شد. کمرش خمیده شده بود. مثل این بود در جوانی پیر شوی! حوری خانم هم‌چنان با آن زبان نیش‌دارش طعنه می‌زد:
- بابائه که فلج خونه افتاده، دختره هم خل و دیوونه شده! اون زن بدبخت حق داشت از این جهنم فرار کرد.
ایستاد. :«جهنم؟» آره این‌جا جهنم بود. چرا فرشته هم باید در این جهنم می‌سوخت؟ چرا؟! غمگین نگاهش را بالا آورد. این زن هم در جهنم بود. آرزوی یک دست لباس نو بر دلش مانده بود؛ همیشه خدا لباس‌هایش کهنه و پینه بسته بودند. اصلاً خودش را از یاد برده بود. موهایی که حالا بیشترشان سپید شده بود، ژولیده از زیر روسری‌اش بیرون زده بود‌.
- یه‌کم وقت بدید حوری خانم، به خدا دستم تنگه‌... .
مثل کولی‌ها حرفش را قطع کرد:
- من این حرف‌ها توی سرم نمی‌ره. بدهی سامان عملی رو که دادی، از همون پول‌ها که یه شبه دستت رسیده رو هم به ما بده. این زنه هم که اومده بود لابد مادر همون مردیه که دور و برت می‌پلکه، نه؟
انگار یک سطل آب یخ رویش ریخته باشند. عجیب بود که مثل همیشه نه جیغ نزد و نه فریاد کشید! فقط خیره نگاهش کرد. هر کسی که به این دختر می‌رسید، یک زخمی میزد و می‌رفت، چیزی از او باقی نمانده بود.
#انجمن_تک_رمان #لیلا_مرادی #شولای_برفی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
400
لایک‌ها
1,479
امتیازها
73
کیف پول من
6,287
Points
467
وارد خانه‌ی سوت و کورشان شد. پدرش حتماً خوابیده بود؛ دارو که می‌خورد خوابش هم سنگین میشد. جلوی آینه‌ی اتاقش به خودش خیره شد. بی‌گناه او را خ*را*ب می‌خواندند؟!
این‌جا به راستی که جهنم بود! آخر و عاقبتش شبیه حوری خانم میشد. سنش که بالا می‌رفت با چند تا بچه‌ی قد و نیم‌قد باید سر و کله می‌زد. آن‌وقت عاصی میشد. سر همه فریاد می‌کشید. لباس‌هایش چرک و کهنه می‌شدند. لبخند تلخی به چهره‌ی زرد و نزارش زد. :«همین الانش هم باید کفاره ب*دن تا یه نگاه بهت بندازن!» قطره‌های اشک روی صورتش غلتیدند. سریع با دست پاکش کرد. :«نمی‌ذارم، نمی‌ذارم همین‌جوری بمونه.» به تصویر خودش در آینه زل زد. چشمان مشکی‌اش حالا رنگ و بویی از شوق زندگی نداشت. :«از این جهنم بیرون میای فرشته، صبر کن.» تا خود شب این جملات را با خودش تکرار می‌کرد. :«بدهی صاحب‌خونه رو میدی. بابایی دیگه کمتر درد می‌کشه. غذای خوب می‌خوریم. مثل دخترهای دیگه لباس می‌پوشی، آرایش می‌کنی.» همین افکار باعث شد که در تصمیمش مصمم شود. موقع شام در سکوت، فقط با غذایش بازی می‌کرد که پدرش متوجه شد و پرسید:
- چیزی شده دخترم؟ چرا غذات رو نمی‌خوری؟
به خودش آمد. نباید از چهره‌اش رازی برملا میشد. سعی کرد لبخندی هر چند کم‌رنگ بر ل*ب بنشاند.
- نه بابا جون، فقط یکم اشتها ندارم، همین‌.
برای این‌که اشکش فرو نریزد، سریع سرش را زیر انداخت. :«آخ بابایی! نمی‌دونی دخترت داره قدم تو چه راهی می‌ذاره. کاش هیچ‌وقت نفهمی، هیچ‌وقت.» بعد از خوردن شام داروهای پدرش را داد. همیشه زود می‌خوابید. تشکش را در اتاق پهن کرد و کمکش کرد از ویلچر پایین بیاید.
- چیزی نمی‌خواید بابا جون؟ آبتون رو هم این‌جا گذاشتم.
نگاه پدرش پر از سوال بود. بغض قصد خفه کردنش را داشت. شاید امشب آخرین شبی بود که دختر پدرش می‌ماند. خودش را در آغوشش انداخت و روی سی*ن*ه‌اش را ب*و*سید.
- دوستتون دارم، این رو هیچ‌وقت فراموش نکنید، خب؟
:«آخ فرشته آروم باش، می‌خوای همین اول راه لو بری؟!» پدرش ب*وسه‌ای به سرش زد و موهایش را نوازش کرد.
- تو تنها دارایی زندگی منی دخترم. من رو ببخش که برات، اون‌جور که باید پدر خوبی نبودم.
ل*بش را به‌هم فشرد تا صدای هق‌هقش بالا نرود. از چه شرمنده بود؟ :«بابا جونم، انتقام اون‌هایی که ما رو به این حال و روز در آوردن رو می‌گیرم. نمی‌ذارم دیگه درد بکشی، نمی‌ذارم.»
***
در کمدش لباس زیادی به چشم نمی‌خورد. از بینشان مانتوی مشکی چروکیده‌ای بیرون آورد. با اتو صافش کرد و تن زد. شال یاسی‌اش را سر کرد و موهای فرش را کمی بیرون ریخت. آرایش مختصری روی صورتش انجام داد تا کمی چهره‌اش رنگ بگیرد. مژه‌های بلندش نیازی به ریمل نداشت. همین هم خوب بود دیگر، نبود؟ لبخند مصنوعی به دخترک درون آینه فرستاد. داشت قدم در راه ناشناخته‌ای می‌گذاشت. کمی هراس داشت؛ اما هدفش قوی‌تر از این حرف‌ها بود. نفس عمیقی کشید و آرام و پاورچین از خانه خارج شد. قلبش مثل گنجشک در سی*ن*ه می‌تپید. بی‌تجربه و خام، مثل بره‌ای داشت خودش را در د*ه*ان گرگ می‌انداخت. اما دیگر چیزی مهم نبود، آب از سرش گذشته بود. مامان فاطمه‌اش تا چه حد فشار رویش بود که دست به چنین کاری زد؟ :«هه فرشته! کار تو بدتر از کاریه که مادرت انجام داد. اون حداقلش با یه نفر بود؛ اما تو می‌خوای خودت رو به حراج بذاری!» دنیا چه سری داشت که این چنین به او ضربه می‌زد؟ حالا او پا در جای مادر گذاشته بود! کنار خیا*با*نی ایستاد.
کد:
وارد خانه‌ی سوت و کورشان شد. پدرش حتماً خوابیده بود؛ دارو که می‌خورد خوابش هم سنگین میشد. جلوی آینه‌ی اتاقش به خودش خیره شد. بی‌گناه او را خ*را*ب می‌خواندند؟!
این‌جا به راستی که جهنم بود! آخر و عاقبتش شبیه حوری خانم میشد. سنش که بالا می‌رفت با چند تا بچه‌ی قد و نیم‌قد باید سر و کله می‌زد. آن‌وقت عاصی میشد. سر همه فریاد می‌کشید. لباس‌هایش چرک و کهنه می‌شدند. لبخند تلخی به چهره‌ی زرد و نزارش زد. :«همین الانش هم باید کفاره ب*دن تا یه نگاه بهت بندازن!» قطره‌های اشک روی صورتش غلتیدند. سریع با دست پاکش کرد. :«نمی‌ذارم، نمی‌ذارم همین‌جوری بمونه.» به تصویر خودش در آینه زل زد. چشمان مشکی‌اش حالا رنگ و بویی از شوق زندگی نداشت. :«از این جهنم بیرون میای فرشته، صبر کن.» تا خود شب این جملات را با خودش تکرار می‌کرد. :«بدهی صاحب‌خونه رو میدی. بابایی دیگه کمتر درد می‌کشه. غذای خوب می‌خوریم. مثل دخترهای دیگه لباس می‌پوشی، آرایش می‌کنی.» همین افکار باعث شد که در تصمیمش مصمم شود. موقع شام در سکوت، فقط با غذایش بازی می‌کرد که پدرش متوجه شد و پرسید:
- چیزی شده دخترم؟ چرا غذات رو نمی‌خوری؟
به خودش آمد. نباید از چهره‌اش رازی برملا میشد. سعی کرد لبخندی هر چند کم‌رنگ بر ل*ب بنشاند.
- نه بابا جون، فقط یکم اشتها ندارم، همین‌.
برای این‌که اشکش فرو نریزد، سریع سرش را زیر انداخت. :«آخ بابایی! نمی‌دونی دخترت داره قدم تو چه راهی می‌ذاره. کاش هیچ‌وقت نفهمی، هیچ‌وقت.» بعد از خوردن شام داروهای پدرش را داد. همیشه زود می‌خوابید. تشکش را در اتاق پهن کرد و کمکش کرد از ویلچر پایین بیاید.
- چیزی نمی‌خواید بابا جون؟ آبتون رو هم این‌جا گذاشتم.
نگاه پدرش پر از سوال بود. بغض قصد خفه کردنش را داشت. شاید امشب آخرین شبی بود که دختر پدرش می‌ماند. خودش را در آغوشش انداخت و روی سی*ن*ه‌اش را ب*و*سید.
- دوستتون دارم، این رو هیچ‌وقت فراموش نکنید، خب؟
:«آخ فرشته آروم باش، می‌خوای همین اول راه لو بری؟!» پدرش ب*وسه‌ای به سرش زد و موهایش را نوازش کرد.
- تو تنها دارایی زندگی منی دخترم. من رو ببخش که برات، اون‌جور که باید پدر خوبی نبودم.
ل*بش را به‌هم فشرد تا صدای هق‌هقش بالا نرود. از چه شرمنده بود؟ :«بابا جونم، انتقام اون‌هایی که ما رو به این حال و روز در آوردن رو می‌گیرم. نمی‌ذارم دیگه درد بکشی، نمی‌ذارم.»
***
در کمدش لباس زیادی به چشم نمی‌خورد. از بینشان مانتوی مشکی چروکیده‌ای بیرون آورد. با اتو صافش کرد و تن زد. شال یاسی‌اش را سر کرد و موهای فرش را کمی بیرون ریخت. آرایش مختصری روی صورتش انجام داد تا کمی چهره‌اش رنگ بگیرد. مژه‌های بلندش نیازی به ریمل نداشت. همین هم خوب بود دیگر، نبود؟ لبخند مصنوعی به دخترک درون آینه فرستاد. داشت قدم در راه ناشناخته‌ای می‌گذاشت. کمی هراس داشت؛ اما هدفش قوی‌تر از این حرف‌ها بود. نفس عمیقی کشید و آرام و پاورچین از خانه خارج شد. قلبش مثل گنجشک در سی*ن*ه می‌تپید. بی‌تجربه و خام، مثل بره‌ای داشت خودش را در د*ه*ان گرگ می‌انداخت. اما دیگر چیزی مهم نبود، آب از سرش گذشته بود. مامان فاطمه‌اش تا چه حد فشار رویش بود که دست به چنین کاری زد؟ :«هه فرشته! کار تو بدتر از کاریه که مادرت انجام داد. اون حداقلش با یه نفر بود؛ اما تو می‌خوای خودت رو به حراج بذاری!» دنیا چه سری داشت که این چنین به او ضربه می‌زد؟ حالا او پا در جای مادر گذاشته بود! کنار خیا*با*نی ایستاد.
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
400
لایک‌ها
1,479
امتیازها
73
کیف پول من
6,287
Points
467
رژش را دوباره تجدید کرد. تاکسی جلوی پایش ایستاد؛ اما او توجهی نکرد و کنار رفت. راننده متوجه شد که سریع گازش را گرفت و از آن‌جا دور شد. حالا همه او را به چشم یک دختر ناپاک می‌دیدند. حس می‌کرد فشارش دارد پایین می‌افتد. به خودش دلداری داد :«هیچی نیست فرشته، تو که خودت نمی‌خوای، مجبوری، مجبور!» گناهکار همیشه دلیل و بهانه‌ای برای خودش می‌تراشد که کارش را توجیه‌ کند. صدای بوق ماشینی در ن*زد*یک*ی‌اش شنیده شد. سر بالا آورد که دویست و ششی جلوی پایش ترمز کرد. سه پسر داخلش نشسته بودند. یکی از آن‌ها که سبزه رو و هیکلی بود، سوتی زد و با لحن مسخره‌ای گفت:
- اوه دختر! چرا این‌جا وایسادی؟ کی دلش اومد آخه تنهات بذاره؟
موهای تنش سیخ شد. ناگاه گارد گرفت و چشم درشت کرد:
- درست صحبت کن آقا!
دخترک به کار جدیدش عادت نداشت؛ هنوز خوی وحشی در درونش جولان می‌داد. پسری که پشت فرمان نشسته بود عینکش را بالا داد و تک‌خنده‌ای زد.
- نیم‌وجب قد داری، زبونت دو متره!
به دنبال حرفش، سرش را عقب برد و به رفیقش گفت:
- کیست جور شد سامی!
با ترس یک قدم عقب رفت. شده بود ج*ن*س دست مردها که در موردش نظر بدهند و بالا پایینش کنند! استفاده که میشد مثل دستمال کاغذی مچاله میشد، مگر نه؟! انگار تازه دنیای اطرافش را شناخت. یک شب این‌طور گذراندن چه‌قدر درآمد داشت؟ سه نفر بودند.
در گیر و دار فکری‌اش، سایه‌ی کسی بالای سرش افتاد. با وحشت نگاهش را بالا آورد. چشمان درشت خاکستری‌ مرد که با هیزی سرتاپایش را جست‌و‌جو می‌کرد، ترسش را افزایش داد. خودش را عقب کشید.
- چی… چی‌شده؟
لکنت گرفته بود و از استرس تنش می‌لرزید. قهقهه‌ی مرد به هوا رفت، دوستانش هم همراهی‌اش می‌کردند. سرگرمی‌شان شده بود! خوب که خنده‌شان را کردند، همان مردی که اسمش سامی بود، با لودگی خم شد و دست دراز کرد.
- شما رو سر ما جا دارین مادمازل! یک شب بد نمی‌گذره؛ نترس من یکی هوات رو دارم‌.
کم‌کم داشت گریه‌اش می‌گرفت. یک گام دیگر به عقب برداشت و سر بالا انداخت.
- برید تو رو خدا، من اهلش نیستم.
ابرویش بالا رفت و پوزخندی زد.
- چته؟ بیهوش نشی! این وقت شب مرض داری تنها سر خیابون وایمیستی؟ تازه سوار تاکسی‌ام نشدی، پس بیخودی سوسه نیا. منتظر از ما بهترونی، آره؟
تک‌تک کلمات، مثل خنجر قلبش را زخمی می‌کردند. از ما بهترون باعث این حالش بودند، وگرنه او که ساعت ده شب از خانه بیرون نمی‌زد و کنار خیابان نمی‌ایستاد که هر کَس و ناکسی به او تیکه بپراند. بند کیفش را چسبید و از مرد فاصله گرفت.
- نمیام، من هیچ‌جا نمیام.
شبیه به دیوانه‌ها حرف می‌زد. مرد تا دید آبی از او گرم نمی‌شود راهش را کشید و رفت. دوستانش با پوزخند تماشایش می‌کردند. چند نفر دیگر، امشب مثل او کنار خیابان می‌ایستادند؟ چند دختر بی‌پناه از سر بی‌پولی و فقر تن‌فروشی می‌کردند؟! همه که ذاتشان خ*را*ب نبود، جبر زمانه آن‌ها را به این حال و روز در آورده بود که عروسک دست مردان هوس‌باز شوند. با نگاه اشکی‌اش چشم به خیابان دوخت. جای او این‌جا نبود؛ اصلا انگار برای این کار ساخته نشده بود، زود کم آورد. دخترانگی‌اش بیش از این‌ها ارزش داشت. نگاهش را از جاده گرفت که حس کرد یک لحظه قلبش از نبض ایستاد. عرق از تیره‌ی کمرش سرازیر شد. همان ماشین، همان مردی که بطری کوچکی روی ل*بش خودنمایی می‌کرد. ل*ب‌های لرزانش را به زور چفت هم کرد. تمام اعضای بدنش خواستنش را فریاد می‌زدند؛ اما مغزش دستور ایست داد. باید هر چه زودتر از از این‌جا می‌رفت، قبل از آن‌که دیر شود. شالش را جلوتر کشید و به سمت طرف دیگر خیابان قدم گذاشت. در این موقع از شب جاده ترافیک بود و صدای بوق مکرر ماشین‌ها بلند شده بود.
کد:
رژش را دوباره تجدید کرد. تاکسی جلوی پایش ایستاد؛ اما او توجهی نکرد و کنار رفت. راننده متوجه شد که سریع گازش را گرفت و از آن‌جا دور شد. حالا همه او را به چشم یک دختر ناپاک می‌دیدند. حس می‌کرد فشارش دارد پایین می‌افتد. به خودش دلداری داد :«هیچی نیست فرشته، تو که خودت نمی‌خوای، مجبوری، مجبور!» گناهکار همیشه دلیل و بهانه‌ای برای خودش می‌تراشد که کارش را توجیه‌ کند. صدای بوق ماشینی در ن*زد*یک*ی‌اش شنیده شد. سر بالا آورد که دویست و ششی جلوی پایش ترمز کرد. سه پسر داخلش نشسته بودند. یکی از آن‌ها که سبزه رو و هیکلی بود، سوتی زد و با لحن مسخره‌ای گفت:
- اوه دختر! چرا این‌جا وایسادی؟ کی دلش اومد آخه تنهات بذاره؟
موهای تنش سیخ شد. ناگاه گارد گرفت و چشم درشت کرد:
- درست صحبت کن آقا!
دخترک به کار جدیدش عادت نداشت؛ هنوز خوی وحشی در درونش جولان می‌داد. پسری که پشت فرمان نشسته بود عینکش را بالا داد و تک‌خنده‌ای زد.
- نیم‌وجب قد داری، زبونت دو متره!
به دنبال حرفش، سرش را عقب برد و به رفیقش گفت:
- کیست جور شد سامی!
با ترس یک قدم عقب رفت. شده بود ج*ن*س دست مردها که در موردش نظر بدهند و بالا پایینش کنند! استفاده که میشد مثل دستمال کاغذی مچاله میشد، مگر نه؟! انگار تازه دنیای اطرافش را شناخت. یک شب این‌طور گذراندن چه‌قدر درآمد داشت؟ سه نفر بودند.
در گیر و دار فکری‌اش، سایه‌ی کسی بالای سرش افتاد. با وحشت نگاهش را بالا آورد. چشمان درشت خاکستری‌ مرد که با هیزی سرتاپایش را جست‌و‌جو می‌کرد، ترسش را افزایش داد. خودش را عقب کشید.
- چی… چی‌شده؟
لکنت گرفته بود و از استرس تنش می‌لرزید. قهقهه‌ی مرد به هوا رفت، دوستانش هم همراهی‌اش می‌کردند. سرگرمی‌شان شده بود! خوب که خنده‌شان را کردند، همان مردی که اسمش سامی بود، با لودگی خم شد و دست دراز کرد.
- شما رو سر ما جا دارین مادمازل! یک شب بد نمی‌گذره؛ نترس من یکی هوات رو دارم‌.
کم‌کم داشت گریه‌اش می‌گرفت. یک گام دیگر به عقب برداشت و سر بالا انداخت.
- برید تو رو خدا، من اهلش نیستم.
ابرویش بالا رفت و پوزخندی زد.
- چته؟ بیهوش نشی! این وقت شب مرض داری تنها سر خیابون وایمیستی؟ تازه سوار تاکسی‌ام نشدی، پس بیخودی سوسه نیا. منتظر از ما بهترونی، آره؟
تک‌تک کلمات، مثل خنجر قلبش را زخمی می‌کردند. از ما بهترون باعث این حالش بودند، وگرنه او که ساعت ده شب از خانه بیرون نمی‌زد و کنار خیابان نمی‌ایستاد که هر کَس و ناکسی به او تیکه بپراند. بند کیفش را چسبید و از مرد فاصله گرفت.
- نمیام، من هیچ‌جا نمیام.
شبیه به دیوانه‌ها حرف می‌زد. مرد تا دید آبی از او گرم نمی‌شود راهش را کشید و رفت. دوستانش با پوزخند تماشایش می‌کردند. چند نفر دیگر، امشب مثل او کنار خیابان می‌ایستادند؟ چند دختر بی‌پناه از سر بی‌پولی و فقر تن‌فروشی می‌کردند؟! همه که ذاتشان خ*را*ب نبود، جبر زمانه آن‌ها را به این حال و روز در آورده بود که عروسک دست مردان هوس‌باز شوند. با نگاه اشکی‌اش چشم به خیابان دوخت. جای او این‌جا نبود؛ اصلا انگار برای این کار ساخته نشده بود، زود کم آورد. دخترانگی‌اش بیش از این‌ها ارزش داشت. نگاهش را از جاده گرفت که حس کرد یک لحظه قلبش از نبض ایستاد. عرق از تیره‌ی کمرش سرازیر شد. همان ماشین، همان مردی که بطری کوچکی روی ل*بش خودنمایی می‌کرد. ل*ب‌های لرزانش را به زور چفت هم کرد. تمام اعضای بدنش خواستنش را فریاد می‌زدند؛ اما مغزش دستور ایست داد. باید هر چه زودتر از از این‌جا می‌رفت، قبل از آن‌که دیر شود. شالش را جلوتر کشید و به سمت طرف دیگر خیابان قدم گذاشت. در این موقع از شب جاده ترافیک بود و صدای بوق مکرر ماشین‌ها بلند شده بود.
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
400
لایک‌ها
1,479
امتیازها
73
کیف پول من
6,287
Points
467
شیرزاد عصبی و کلافه دستش را روی بوق فشرد و فحش زیرلبی داد. وسط خیابان چشمش به دخترکی افتاد. پلک‌هایش را سریع به‌هم باز و بسته کرد تا مطمئن شود که خواب است یا بیدار. از پشت آشنا بود؛ اما نه، امکان نداشت! این موقع از ساعت این‌جا چه‌کار می‌کرد؟ دخترک با عجله داشت از خیابان رد میشد. مغزش به او هشدار داد. سریع پایش را روی گ*از فشرد و از سمت خلاف سبقت گرفت.
بی‌توجه به اعتراضات راننده‌ها، ماشین را گوشه‌ای پارک کرد و از آن پیاده شد. نگاهش به دنبال دخترک بود که گمش نکند. عابرین همه با تعجب نگاهش می‌کردند. حق هم داشتند، سر و وضعش اصلاً عادی نبود. فرشته وقتی متوجه‌ی تعقیب شدنش شد به قدم‌هایش سرعت داد و بین مردم خودش را مخفی کرد. سعی کرد از راه دیگری فرار کند. وارد کوچه‌‌ی تنگ و باریکی شد و نفسی تازه کرد. به دیوار چسبید. در آن شلوغی چشمان هرزش آن مرد را طلب می‌کرد. حالا می‌توانست یک دل سیر نگاهش کند. حیران و سردرگم کنار مغازه‌ای ایستاده بود و به دور و برش نگاه می‌کرد. بغض هم‌نشین گلویش شد. :«چه‌قدر حالش خرابه! پس مادرش راست می‌گفت.» شیرزادی که همیشه به خودش می‌رسید، حالا تیشرتش چروک و بدون اتو در تنش زار می‌زد. ته‌ریشش نامرتب و موهای پریشانش جلوی پیشانی‌اش را گرفته بود. آخ از قلب بیچاره و مظلومش! داشت له‌له می‌زد خودش را به آن مرد نشان دهد. امان از این سرنوشت شوم و سیاهش که عاشقی کردن برایش غدقن شده بود. بعد از دقایقی که از رفتنش مطمئن شد، از پشت دیوار بیرون آمد؛ دیگر مخفی شدن لزومی نداشت. با قدم‌هایی سنگین به سمت خیابان حرکت کرد. صدای گرفته و خش‌دار مردانه‌ای از پشت سر شنیده شد. خون در رگ‌هایش یخ بست. نرفته بود، هنوز منتظرش ایستاده بود. به طرفش برگشت. مردمک‌های لرزانش پر از ناباوری بود و سیبک گلویش تکان می‌خورد. یک قدم به سمتش برداشت. چشمان سرخش در صورتش دو‌دو می‌زد.
- فرشته وایسا.
از همان اول هم دخترک از او فراری بود؛ شاید هم از این عشق می‌خواست گریز کند. به پاهایش انگار وزنه وصل کرده بودند. نای رفتن نداشت و ماندنش هم بی‌فایده بود.
- با من بیا، فقط چند دقیقه.
لحنش بیشتر از آن‌که خسته باشد، پر از التماس بود. قدرت تحلیل کردن نداشت. مثل یک ربات به دنبالش کشیده شد‌. به ماشینش که رسیدند، درب جلو را برایش باز کرد.
- سوار شو، زیاد وقتت رو نمی‌گیره.
صدایش چه‌قدر دورگه بود! آن نو*شی*دنی لعنتی تمامی نداشت. بطری شیشه‌ای همیشه توی جیبش بود؛ روی قلبش. برایش ضرر داشت. حالا که فقط به اندازه‌ی چند کف دست با هم فاصله داشتند، دل‌تنگی‌اش بیشتر از همیشه بود. خیره به نیم‌رخ متفکرش ماند.
فرمان را میان انگشتانش فشرد و دستی به شقیقه‌اش کشید.
- این‌جا چی‌ کار می‌کردی؟ این موقع شب؟
نگاهش شاکی بود و طلب‌کارانه. بغضش را فرو داد. برایش مهم بود؟ در این یک هفته کجا بود؟ چشم از او گرفت و ل*ب گزید.
- به تو ربطی نداره!
:«آخ فرشته! نکن، زخم نزن.» گره‌ای بین ابرویش نشست.
- سوال من رو جواب بده. کنار خیابون بودی. پدرت رو چرا تنها گذاشتی؟
با حرص به طرفش برگشت و ل*ب جلو برد.
- واسه یه لقمه نون اومدم بیرون؛ بدون کار که نمی‌شه پول در آورد.
برزخی چشم در صورتش چرخاند.
- چه کاری این وقت شب انجام میدی؟
ساعت یازدهه!
رگ غیرتش باد کرده بود؟ ناخواسته اخم کرد. اصلاً به او چه، که حالا سرش داد می‌کشید؟!
نگاه شیرزاد روی ناخن‌های لاک زده‌‌ی دخترک سوق پیدا کرد. اخمش شدیدتر شد. آدم متعصبی نبود؛ اما این دخترک عوض شده بود. این موقع از شب با این سر و وضع! خم شد و خواست مچ دستش را بگیرد که سریع از خودش واکنش نشان داد و مانع شد.
- بهم دست نزن. واسه چی من رو آوردی این‌جا؟ من حرفی با تو ندارم آقای رضایی.
کد:
شیرزاد عصبی و کلافه دستش را روی بوق فشرد و فحش زیرلبی داد. وسط خیابان چشمش به دخترکی افتاد. پلک‌هایش را سریع به‌هم باز و بسته کرد تا مطمئن شود که خواب است یا بیدار. از پشت آشنا بود؛ اما نه، امکان نداشت! این موقع از ساعت این‌جا چه‌کار می‌کرد؟ دخترک با عجله داشت از خیابان رد میشد. مغزش به او هشدار داد. سریع پایش را روی گ*از فشرد و از سمت خلاف سبقت گرفت.
بی‌توجه به اعتراضات راننده‌ها، ماشین را گوشه‌ای پارک کرد و از آن پیاده شد. نگاهش به دنبال دخترک بود که گمش نکند. عابرین همه با تعجب نگاهش می‌کردند. حق هم داشتند، سر و وضعش اصلاً عادی نبود. فرشته وقتی متوجه‌ی تعقیب شدنش شد به قدم‌هایش سرعت داد و بین مردم خودش را مخفی کرد. سعی کرد از راه دیگری فرار کند. وارد کوچه‌‌ی تنگ و باریکی شد و نفسی تازه کرد. به دیوار چسبید. در آن شلوغی چشمان هرزش آن مرد را طلب می‌کرد. حالا می‌توانست یک دل سیر نگاهش کند. حیران و سردرگم کنار مغازه‌ای ایستاده بود و به دور و برش نگاه می‌کرد. بغض هم‌نشین گلویش شد. :«چه‌قدر حالش خرابه! پس مادرش راست می‌گفت.» شیرزادی که همیشه به خودش می‌رسید، حالا تیشرتش چروک و بدون اتو در تنش زار می‌زد. ته‌ریشش نامرتب و موهای پریشانش جلوی پیشانی‌اش را گرفته بود. آخ از قلب بیچاره و مظلومش! داشت له‌له می‌زد خودش را به آن مرد نشان دهد. امان از این سرنوشت شوم و سیاهش که عاشقی کردن برایش غدقن شده بود. بعد از دقایقی که از رفتنش مطمئن شد، از پشت دیوار بیرون آمد؛ دیگر مخفی شدن لزومی نداشت. با قدم‌هایی سنگین به سمت خیابان حرکت کرد. صدای گرفته و خش‌دار مردانه‌ای از پشت سر شنیده شد. خون در رگ‌هایش یخ بست. نرفته بود، هنوز منتظرش ایستاده بود. به طرفش برگشت. مردمک‌های لرزانش پر از ناباوری بود و سیبک گلویش تکان می‌خورد. یک قدم به سمتش برداشت. چشمان سرخش در صورتش دو‌دو می‌زد.
- فرشته وایسا.
از همان اول هم دخترک از او فراری بود؛ شاید هم از این عشق می‌خواست گریز کند. به پاهایش انگار وزنه وصل کرده بودند. نای رفتن نداشت و ماندنش هم بی‌فایده بود.
- با من بیا، فقط چند دقیقه.
لحنش بیشتر از آن‌که خسته باشد، پر از التماس بود. قدرت تحلیل کردن نداشت. مثل یک ربات به دنبالش کشیده شد‌. به ماشینش که رسیدند، درب جلو را برایش باز کرد.
- سوار شو، زیاد وقتت رو نمی‌گیره.
صدایش چه‌قدر دورگه بود! آن نو*شی*دنی لعنتی تمامی نداشت. بطری شیشه‌ای همیشه توی جیبش بود؛ روی قلبش. برایش ضرر داشت. حالا که فقط به اندازه‌ی چند کف دست با هم فاصله داشتند، دل‌تنگی‌اش بیشتر از همیشه بود. خیره به نیم‌رخ متفکرش ماند.
فرمان را میان انگشتانش فشرد و دستی به شقیقه‌اش کشید.
- این‌جا چی‌ کار می‌کردی؟ این موقع شب؟
نگاهش شاکی بود و طلب‌کارانه. بغضش را فرو داد. برایش مهم بود؟ در این یک هفته کجا بود؟ چشم از او گرفت و ل*ب گزید.
- به تو ربطی نداره!
:«آخ فرشته! نکن، زخم نزن.» گره‌ای بین ابرویش نشست.
- سوال من رو جواب بده. کنار خیابون بودی. پدرت رو چرا تنها گذاشتی؟
با حرص به طرفش برگشت و ل*ب جلو برد.
- واسه یه لقمه نون اومدم بیرون؛ بدون کار که نمی‌شه پول در آورد.
برزخی چشم در صورتش چرخاند.
- چه کاری این وقت شب انجام میدی؟
ساعت یازدهه!
رگ غیرتش باد کرده بود؟ ناخواسته اخم کرد. اصلاً به او چه، که حالا سرش داد می‌کشید؟!
نگاه شیرزاد روی ناخن‌های لاک زده‌‌ی دخترک سوق پیدا کرد. اخمش شدیدتر شد. آدم متعصبی نبود؛ اما این دخترک عوض شده بود. این موقع از شب با این سر و وضع! خم شد و خواست مچ دستش را بگیرد که سریع از خودش واکنش نشان داد و مانع شد.
- بهم دست نزن. واسه چی من رو آوردی این‌جا؟ من حرفی با تو ندارم آقای رضایی.
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
400
لایک‌ها
1,479
امتیازها
73
کیف پول من
6,287
Points
467
از این رفتار غریبانه‌اش تعجب کرد؛ اما ثانیه‌ای نکشید که در جلد مغرور و شاکی‌اش فرو رفت.
- من ازت دست نمی‌کشم. به خیالت اون شب همه چیز تموم شد، هوم؟
چشمان مشکی‌اش لبالب از اشک شد.
- مادرت هر چی دلش خواست بار من و پدرم کرد. چرا نمی‌خوای بفهمی که من و تو به‌هم نمی‌خوریم؟ از اول هم اشتباه بود.
رو برگرداند تا صورت خیسش را نبیند؛ اما شیرزاد با لجبازی خاص خودش به او نزدیک‌تر شد، دقیقاً چسبیده به تن دخترک نشست. از میان شیشه‌های دودی اتومبیل، کسی داخل را نمی‌دید.
- تو به مادرم چی‌ کار داری؟ مهم منم که می‌خوامت.
شانه‌ی دخترک را گرفت و به سمت خودش برگرداند. با دیدن نگاه خیسش، عصبی چانه‌‌ی لرزانش را بین دو انگشت گرفت.
- گریه نکن دیوونه! مادرم اشتباه کرده، مگه من مردم؟ فکر کردی حرفم الکیه؟
بغضش ترکید؛ اشکش مثل باران چکید و روی دست‌های مرد مقابلش راه گرفت. با هق‌هق سر فاصله داد و هر چه عقده بود را از دلش بیرون انداخت.
- من مثل مادرم نیستم آقاشیرزاد، مثل اون نیستم… .
سکسکه‌‌اش آمد.
- بهم میگن هم‌خوابه‌ی تو شدم... .
با گریه، سکسکه‌ی دیگری کرد و بینی‌اش را بالا کشید.
- امشب… امشب می‌... می‌خواستم مثل... .
هق‌هق امانش را برید، نتوانست ادامه دهد و صورتش را با دست پوشاند. شیرزاد با حرف‌های دخترک از شوک بیرون آمد. اخم وحشتناکی بین ابرویش نشست. رگ پیشانی‌اش ب*ر*جسته شد.
- کیا میگن؟ کی این غلط رو کرده؟ من از طرف مادرم معذرت می‌خوام. تو مثل اسمت پاکی. همه حرف مفت می‌زنند که میگن!
به نفس‌نفس افتاد.
- تو‌‌‌‌‌… تو‌… .
آخ از این نفس نصف و نیمه‌اش که جلوی حرف زدنش را هم می‌گرفت. شیرزاد با هیجان صورتش را قاب گرفت.
- جونم؟‌ بگو چی‌ کار کنم بفهمی دوست دارم؟
تو آرامش منی. توی این یه هفته خواب ندارم دختر، چرا ازم فرار می‌کنی؟
از این ابراز علاقه‌هایش قلبش بی‌قرار می‌کوبید. باید حرف‌هایش را می‌زد، وگرنه غصه میشد و او را می‌کشت.
- مادرت گفت فراموشت کنم، گفت… .
چنگ به سی*ن*ه‌‌ی بی‌قرارش زد و آه پر دردی کشید. شیرزاد دستپاچه، زیپ کیفش را باز کرد و اسپری را از داخلش بیرون کشید؛ جلوی دهانش گرفت و دست پشت گ*ردنش گذاشت.
- آروم باش خوشگلم، آروم فرشته‌ی من.
در این یک هفته فهمیده بود وجود این دختر برایش حیاتی است. کسی که دوای قلبش بود را چطور می‌توانست از خود براند؟ دخترک با استفاده از اسپری، کمی نفس به ریه‌اش تزریق شد. بی‌حال در آ*غ*و*ش شیرزاد نوازش میشد.
- هیچی نگو. حرف‌های مادرم رو فراموش کن. خودم درستش می‌کنم، همه چی رو حل می‌کنم. تو فقط کنارم باش، خب؟
نگاهش به مچ دستش افتاد و امان از آن دستبند لعنتی که ته دلش را خالی می‌کرد. دوست داشت جیغ بزند و بگوید: «لعنتی! چرا هنوز هم دستبند یادگاری‌اش دور مچ دستته؟ همون جایی که نبض می‌زنه.» چطور می‌توانست حرف‌هایش را باور کند؟
- می‌خوام بهت اعتماد کنم، نمی‌شه.
صدایش می‌لرزید و به زور در می‌آمد.
- هنوز هم... دو... دوستش داری.
دست جلوی د*ه*ان گرفت تا صدای گریه‌اش بالا نرود؛ ولی این نگاه بارانی رسوایش می‌کرد.
شیرزاد با اخم، رد نگاه دخترک را گرفت که به دستبندش رسید. آه از نهادش بلند شد. هیچ فکر نمی‌کرد دخترک تا این اندازه ناراحت شود.‌ در این مدت با تمامی مشغولیت‌های ذهنی‌اش، فراموش کرده بود که از دستش در بیاورد. سگگ دستبند را باز کرد و روی داشبورد انداخت.
- به خاطر همین حالت رو خ*را*ب کردی؟ باور کن یادم نبود. پاک کن اون مروارید‌ها رو دیوونه!
کد:
از این رفتار غریبانه‌اش تعجب کرد؛ اما ثانیه‌ای نکشید که در جلد مغرور و شاکی‌اش فرو رفت.
- من ازت دست نمی‌کشم. به خیالت اون شب همه چیز تموم شد، هوم؟
چشمان مشکی‌اش لبالب از اشک شد.
- مادرت هر چی دلش خواست بار من و پدرم کرد. چرا نمی‌خوای بفهمی که من و تو به‌هم نمی‌خوریم؟ از اول هم اشتباه بود.
رو برگرداند تا صورت خیسش را نبیند؛ اما شیرزاد با لجبازی خاص خودش به او نزدیک‌تر شد، دقیقاً چسبیده به تن دخترک نشست. از میان شیشه‌های دودی اتومبیل، کسی داخل را نمی‌دید.
- تو به مادرم چی‌ کار داری؟ مهم منم که می‌خوامت.
شانه‌ی دخترک را گرفت و به سمت خودش برگرداند. با دیدن نگاه خیسش، عصبی چانه‌‌ی لرزانش را بین دو انگشت گرفت.
- گریه نکن دیوونه! مادرم اشتباه کرده، مگه من مردم؟ فکر کردی حرفم الکیه؟
بغضش ترکید؛ اشکش مثل باران چکید و روی دست‌های مرد مقابلش راه گرفت. با هق‌هق سر فاصله داد و هر چه عقده بود را از دلش بیرون انداخت.
- من مثل مادرم نیستم آقاشیرزاد، مثل اون نیستم… .
سکسکه‌‌اش آمد.
- بهم میگن هم‌خوابه‌ی تو شدم... .
با گریه، سکسکه‌ی دیگری کرد و بینی‌اش را بالا کشید.
- امشب… امشب می‌... می‌خواستم مثل... .
هق‌هق امانش را برید، نتوانست ادامه دهد و صورتش را با دست پوشاند. شیرزاد با حرف‌های دخترک از شوک بیرون آمد. اخم وحشتناکی بین ابرویش نشست. رگ پیشانی‌اش ب*ر*جسته شد.
- کیا میگن؟ کی این غلط رو کرده؟ من از طرف مادرم معذرت می‌خوام. تو مثل اسمت پاکی. همه حرف مفت می‌زنند که میگن!
به نفس‌نفس افتاد.
- تو‌‌‌‌‌… تو‌… .
آخ از این نفس نصف و نیمه‌اش که جلوی حرف زدنش را هم می‌گرفت. شیرزاد با هیجان صورتش را قاب گرفت.
- جونم؟‌ بگو چی‌ کار کنم بفهمی دوست دارم؟
تو آرامش منی. توی این یه هفته خواب ندارم دختر، چرا ازم فرار می‌کنی؟
از این ابراز علاقه‌هایش قلبش بی‌قرار می‌کوبید. باید حرف‌هایش را می‌زد، وگرنه غصه میشد و او را می‌کشت.
- مادرت گفت فراموشت کنم، گفت… .
چنگ به سی*ن*ه‌‌ی بی‌قرارش زد و آه پر دردی کشید. شیرزاد دستپاچه، زیپ کیفش را باز کرد و اسپری را از داخلش بیرون کشید؛ جلوی دهانش گرفت و دست پشت گ*ردنش گذاشت.
- آروم باش خوشگلم، آروم فرشته‌ی من.
در این یک هفته فهمیده بود وجود این دختر برایش حیاتی است. کسی که دوای قلبش بود را چطور می‌توانست از خود براند؟ دخترک با استفاده از اسپری، کمی نفس به ریه‌اش تزریق شد. بی‌حال در آ*غ*و*ش شیرزاد نوازش میشد.
- هیچی نگو. حرف‌های مادرم رو فراموش کن. خودم درستش می‌کنم، همه چی رو حل می‌کنم. تو فقط کنارم باش، خب؟
نگاهش به مچ دستش افتاد و امان از آن دستبند لعنتی که ته دلش را خالی می‌کرد. دوست داشت جیغ بزند و بگوید: «لعنتی! چرا هنوز هم دستبند یادگاری‌اش دور مچ دستته؟ همون جایی که نبض می‌زنه.» چطور می‌توانست حرف‌هایش را باور کند؟
- می‌خوام بهت اعتماد کنم، نمی‌شه.
صدایش می‌لرزید و به زور در می‌آمد.
- هنوز هم... دو... دوستش داری.
دست جلوی د*ه*ان گرفت تا صدای گریه‌اش بالا نرود؛ ولی این نگاه بارانی رسوایش می‌کرد.
شیرزاد با اخم، رد نگاه دخترک را گرفت که به دستبندش رسید. آه از نهادش بلند شد. هیچ فکر نمی‌کرد دخترک تا این اندازه ناراحت شود.‌ در این مدت با تمامی مشغولیت‌های ذهنی‌اش، فراموش کرده بود که از دستش در بیاورد. سگگ دستبند را باز کرد و روی داشبورد انداخت.
- به خاطر همین حالت رو خ*را*ب کردی؟ باور کن یادم نبود. پاک کن اون مروارید‌ها رو دیوونه!
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا