در همان حالت خودش را نزدیک دخترک کرد؛ همانند کسی که به آ*غ*و*ش مادرش پناه برده باشد. ساعدش را به پیشانیاش چسباند و پلک بههم فشرد.
- دکترش گفته باید عمل شه. اون دختر حقش نبود فرشته.
بغضش را به سختی فرو داد. نمیخواست فکر کند چهقدر آن دختر برای شیرزاد ارزش دارد که هنوز هم، حتی بعد از ازدواجش به یادش بود. حسادت کردن عیب که نداشت؟ داشت؟ همه را در دلش ریخت و در ظاهر خودش را خونسرد جلوه داد. نگاهش را به طرف دیگر پارک، جایی که بچهها مشغول بازی بودند داد.
- همه چی دست خداست آقا شیرزاد؛ ایشاالله که نازگل حالش خوب میشه.
از حالت درازکش خارج شد و کنارش در فاصلهای نزدیک نشست. قلبش در سی*ن*ه برای خود ر*ق*ص گردانی میکرد. شیرزاد خم شد و موهای فر بیرون زده از شالش را با دست عقب فرستاد. نگاهش جزءبهجزء اجزای صورت سادهی دخترک را میکاوید.
داشت آتش میگرفت، چرا کمی مراعات حالش را نمیکرد؟ اولینهایش بود و طبیعی بود. شیرزاد نگاهش را به ناخنهای کوتاه و بدون لاک دخترک داد. رایحهی عطر شیرینش مشامش را پر کرد.
- میدونی فرشته، من خیلی وقته از نازگل گذشتم. فهمیدم این عشق برای هیچکدوممون سودی نداره... .
نگاهش را بالا آورد و تلخ خندید.
- حرومه واسم! توی یه گوشه از قلبم جاش مدفونه. فقط مثل یه خاطرهی قدیمی خوب دوستش دارم.
مردمکهای سیاهش لرزید. چرا داشت اینها را برایش توضیح میداد؟ پس هنوز هم دوستش داشت! ل*بهای خشک شدهاش را تکان داد و با صدای خفهای گفت:
- نقش من توی زندگیت چیه؟ نفر دومم؟!
نگاهی به صورت معصومش انداخت و آهی کشید. با لبخند گرمی، پلک باز و بسته کرد.
- تو برام مهمی، بهم آرامش میدی... .
مکث کرد و سرش را در فاصلهی چند سانتیمتری صورتش نگه داشت. به چشمانش نه، به لبان سرخ رژه زدهاش خیره شد.
- من یه بار عشق رو تجربه کردم فرشته؛ ولی تهش چیزی عایدم نشد. بعد از نازگل تو تنها دختری هستی که بهش فکر کردم. نمیخوام از دستت بدم؛ دلم میخواد تا ابد پیشم باشی.
حس شیرینی زیر پوستش دوید. با صداقت اعتراف کرده بود به دوست داشتنش. راه این عشق سخت و پر از مشکل بود. نگاهش را به تیلههای سبز براقش داد او هم باید حرفهایش را میزد. لبخند ملیحی بر ل*ب نشاند.
- میدونم چه گذشته تلخی داشتی، میدونم بد آوردی؛ ولی تو تاوانت رو دادی، احساس گناه نکن. کنارت هستم تا همیشه.
حس عجیبی داشت. اینکه یک نفر تو را از ته دلت بخواهد، قلبش را آرام میکرد. فرشته زندگیاش را تغییر میداد. کار سرنوشت بود که این دختر را سر راهش قرار داده بود، همانند فرشتهی نجات!
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
- دکترش گفته باید عمل شه. اون دختر حقش نبود فرشته.
بغضش را به سختی فرو داد. نمیخواست فکر کند چهقدر آن دختر برای شیرزاد ارزش دارد که هنوز هم، حتی بعد از ازدواجش به یادش بود. حسادت کردن عیب که نداشت؟ داشت؟ همه را در دلش ریخت و در ظاهر خودش را خونسرد جلوه داد. نگاهش را به طرف دیگر پارک، جایی که بچهها مشغول بازی بودند داد.
- همه چی دست خداست آقا شیرزاد؛ ایشاالله که نازگل حالش خوب میشه.
از حالت درازکش خارج شد و کنارش در فاصلهای نزدیک نشست. قلبش در سی*ن*ه برای خود ر*ق*ص گردانی میکرد. شیرزاد خم شد و موهای فر بیرون زده از شالش را با دست عقب فرستاد. نگاهش جزءبهجزء اجزای صورت سادهی دخترک را میکاوید.
داشت آتش میگرفت، چرا کمی مراعات حالش را نمیکرد؟ اولینهایش بود و طبیعی بود. شیرزاد نگاهش را به ناخنهای کوتاه و بدون لاک دخترک داد. رایحهی عطر شیرینش مشامش را پر کرد.
- میدونی فرشته، من خیلی وقته از نازگل گذشتم. فهمیدم این عشق برای هیچکدوممون سودی نداره... .
نگاهش را بالا آورد و تلخ خندید.
- حرومه واسم! توی یه گوشه از قلبم جاش مدفونه. فقط مثل یه خاطرهی قدیمی خوب دوستش دارم.
مردمکهای سیاهش لرزید. چرا داشت اینها را برایش توضیح میداد؟ پس هنوز هم دوستش داشت! ل*بهای خشک شدهاش را تکان داد و با صدای خفهای گفت:
- نقش من توی زندگیت چیه؟ نفر دومم؟!
نگاهی به صورت معصومش انداخت و آهی کشید. با لبخند گرمی، پلک باز و بسته کرد.
- تو برام مهمی، بهم آرامش میدی... .
مکث کرد و سرش را در فاصلهی چند سانتیمتری صورتش نگه داشت. به چشمانش نه، به لبان سرخ رژه زدهاش خیره شد.
- من یه بار عشق رو تجربه کردم فرشته؛ ولی تهش چیزی عایدم نشد. بعد از نازگل تو تنها دختری هستی که بهش فکر کردم. نمیخوام از دستت بدم؛ دلم میخواد تا ابد پیشم باشی.
حس شیرینی زیر پوستش دوید. با صداقت اعتراف کرده بود به دوست داشتنش. راه این عشق سخت و پر از مشکل بود. نگاهش را به تیلههای سبز براقش داد او هم باید حرفهایش را میزد. لبخند ملیحی بر ل*ب نشاند.
- میدونم چه گذشته تلخی داشتی، میدونم بد آوردی؛ ولی تو تاوانت رو دادی، احساس گناه نکن. کنارت هستم تا همیشه.
حس عجیبی داشت. اینکه یک نفر تو را از ته دلت بخواهد، قلبش را آرام میکرد. فرشته زندگیاش را تغییر میداد. کار سرنوشت بود که این دختر را سر راهش قرار داده بود، همانند فرشتهی نجات!
کد:
در همان حالت خودش را نزدیک دخترک کرد؛ همانند کسی که به آ*غ*و*ش مادرش پناه برده باشد. ساعدش را به پیشانیاش چسباند و پلک بههم فشرد.
- دکترش گفته باید عمل شه. اون دختر حقش نبود فرشته.
بغضش را به سختی فرو داد. نمیخواست فکر کند چهقدر آن دختر برای شیرزاد ارزش دارد که هنوز هم، حتی بعد از ازدواجش به یادش بود. حسادت کردن عیب که نداشت؟ داشت؟ همه را در دلش ریخت و در ظاهر خودش را خونسرد جلوه داد. نگاهش را به طرف دیگر پارک، جایی که بچهها مشغول بازی بودند داد.
- همه چی دست خداست آقا شیرزاد؛ ایشاالله که نازگل حالش خوب میشه.
از حالت درازکش خارج شد و کنارش در فاصلهای نزدیک نشست. قلبش در سی*ن*ه برای خود ر*ق*ص گردانی میکرد. شیرزاد خم شد و موهای فر بیرون زده از شالش را با دست عقب فرستاد. نگاهش جزءبهجزء اجزای صورت سادهی دخترک را میکاوید.
داشت آتش میگرفت، چرا کمی مراعات حالش را نمیکرد؟ اولینهایش بود و طبیعی بود. شیرزاد نگاهش را به ناخنهای کوتاه و بدون لاک دخترک داد. رایحهی عطر شیرینش مشامش را پر کرد.
- میدونی فرشته، من خیلی وقته از نازگل گذشتم. فهمیدم این عشق برای هیچکدوممون سودی نداره... .
نگاهش را بالا آورد و تلخ خندید.
- حرومه واسم! توی یه گوشه از قلبم جاش مدفونه. فقط مثل یه خاطرهی قدیمی خوب دوستش دارم.
مردمکهای سیاهش لرزید. چرا داشت اینها را برایش توضیح میداد؟ پس هنوز هم دوستش داشت! ل*بهای خشک شدهاش را تکان داد و با صدای خفهای گفت:
- نقش من توی زندگیت چیه؟ نفر دومم؟!
نگاهی به صورت معصومش انداخت و آهی کشید. با لبخند گرمی، پلک باز و بسته کرد.
- تو برام مهمی، بهم آرامش میدی... .
مکث کرد و سرش را در فاصلهی چند سانتیمتری صورتش نگه داشت. به چشمانش نه، به لبان سرخ رژه زدهاش خیره شد.
- من یه بار عشق رو تجربه کردم فرشته؛ ولی تهش چیزی عایدم نشد. بعد از نازگل تو تنها دختری هستی که بهش فکر کردم. نمیخوام از دستت بدم؛ دلم میخواد تا ابد پیشم باشی.
حس شیرینی زیر پوستش دوید. با صداقت اعتراف کرده بود به دوست داشتنش. راه این عشق سخت و پر از مشکل بود. نگاهش را به تیلههای سبز براقش داد او هم باید حرفهایش را میزد. لبخند ملیحی بر ل*ب نشاند.
- میدونم چه گذشته تلخی داشتی، میدونم بد آوردی؛ ولی تو تاوانت رو دادی، احساس گناه نکن. کنارت هستم تا همیشه.
حس عجیبی داشت. اینکه یک نفر تو را از ته دلت بخواهد، قلبش را آرام میکرد. فرشته زندگیاش را تغییر میداد. کار سرنوشت بود که این دختر را سر راهش قرار داده بود، همانند فرشتهی نجات!
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
آخرین ویرایش: