• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

در حال پیشرفت رمان شولای برفی | اثر لیلا مرادی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
400
لایک‌ها
1,479
امتیازها
73
کیف پول من
6,287
Points
467
با نگاه درشت شده‌اش که شبیه به دو علامت سوال بود سرش را جلوتر کشید.
- اتفاقی افتاده آقای مهندس؟
نگاهی به دور و اطرافش کرد. از خوش‌شانسی‌اش بود که اثری از همسایه‌های فضولشان نبود؛ بعد از اتفاق دو روز پیش سامان عملی هم پیدایش نشد و خیالش از این بابت راحت بود، وگرنه به حتم کلی حرف بارش می‌کرد. با دیدن چشمان قرمز مرد مقابلش کمی ترسید. باز هم سراغ آن زهرماری رفته بود‌! ناخودآگاه اخم کرد و سرزنش در کلامش نشست.
- چرا به فکر خودتون نیستین؟ این آت‌ و‌ آشغال‌ها واسه بدنتون اصلاً خوب نیست.
حالش خ*را*ب بود و هیچ درکی از حرف‌هایی که بر زبانش می‌آمد نداشت.
- میشه باهام بیای خونه‌ام؟
یکه خورد. حتماً عقلش زایل شده بود، وگرنه چنین پیشنهاد احمقانه‌ای به او نمی‌داد. چادر سفید گل‌دارش، که یادگار مادربزرگش بود را روی سرش مرتب کرد و راه خانه را در پیش گرفت. پدرش توی ایوان داشت رادیو قدیمی‌‌اش را درست می‌کرد، با دیدن دخترکش دست از کار کشید و سر بالا گرفت.
- دیر کردی دخترم!
ل*ب گزید و بالای پله‌ها ایستاد.
- چیزی نیست بابا، شما به کارتون برسید.
زیر نگاه کنجکاو پدرش وارد سالن شد و شربت عسلی آماده کرد؛ چند قطره لیموی تازه هم تویش ریخت تا کارساز باشد. پدرش با دیدن لیوان توی دستش که سعی می‌کرد زیر چادرش مخفی کند تعجبش بیشتر شد.
- اون چیه توی دستت فرشته؟
سفت با یک دست چادرش را چسبید و لیوان را پنهان کرد. آهسته با کمی استرس گفت:
- یکی از همسایه‌هامون مریض شده دارم براش آب‌قند می‌برم.
بدون این‌که فرصتی حرف زدنی به پدرش بدهد سریع از آن مهلکه فرار کرد تا بیشتر از این اسیر سوال‌های پدرش نشود. ماشین شیرزاد هنوز هم جلوی در خانه‌‌‌شان بود. اضطراب بدی داشت، می‌ترسید بقیه شک کنند؛ در این محله آب خوردنت را هم نمی‌توانستی مخفی کنی. با دیدن دانه‌های عرق روی پیشانی‌اش قلبش هری پایین ریخت. حتماً سرش هم درد می‌کرد‌. با نگرانی لیوان را به سمتش گرفت و آرام صدایش زد:
- آقای مهندس؟ شما حالتون خوب نیست، بیاین این شربت رو بخورین، یه‌کم دردتون رو کم می‌کنه.
با صدای ظریف دخترک، پلک‌هایش را باز کرد و دستی به سرش کشید. انگار تازه هوشیار شده بود. نگاهی به دور و برش انداخت و در آخر روی چهره‌اش قفل شد. تیله‌های مشکی براقش از نگرانی موج می‌زد. نرفته بود، دوباره برگشته بود. اخم محوی بین ابرویش نشست. نگاهی به لیوان توی دستش کرد. بینی‌اش چین افتاد.
- این چیه؟
لحنش دورگه و خشن شده بود. پوفی کشید و لیوان را به زور میان دستش جا داد.
- شربت عسله، حالتون رو جا میاره. این رو بخورید و از این‌جا برید تا شر نشده.
صورتش را زیر چادر مخفی کرد و پشتش را به او کرد که با صدایش درجا متوقف شد.
- میشه نری؟
چشمانش گرد شد. این خواهش کلامش را باید کجای دلش می‌گذاشت؟ با صدای پدرش از ترس ل*بش را گ*از گرفت، باید سریع به خانه می‌رفت تا بیش از این اسیر دردسر نشود. هول کرده رو به شیرزاد سریع گفت:
- من دیگه برم، شما هم برید، این‌جا خوب نیست باشید.
با تمام شدن حرفش به قدم‌هایش سرعت داد و در حیاطشان را باز کرد‌. پدرش با نگاهی پر‌سوال و مواخذه‌جو ویلچرش را جلوتر کشید.
- حال همسایه خوب شد دخترم؟
سرش را زیر انداخت. اهل دروغ گفتن نبود، آن هم جلوی پدرش! پدری که ندانسته حقیقت را از چشمانش می‌خواند. لحن آرامش به گوشش رسید.
- فرشته‌ی بابا نمی‌خوای چیزی بگی؟
ل*بش را به‌هم فشرد و مستاصل به پدرش خیره شد.
کد:
با نگاه درشت شده‌اش که شبیه به دو علامت سوال بود سرش را جلوتر کشید.
- اتفاقی افتاده آقای مهندس؟
نگاهی به دور و اطرافش کرد. از خوش‌شانسی‌اش بود که اثری از همسایه‌های فضولشان نبود؛ بعد از اتفاق دو روز پیش سامان عملی هم پیدایش نشد و خیالش از این بابت راحت بود، وگرنه به حتم کلی حرف بارش می‌کرد. با دیدن چشمان قرمز مرد مقابلش کمی ترسید. باز هم سراغ آن زهرماری رفته بود‌! ناخودآگاه اخم کرد و سرزنش در کلامش نشست.
- چرا به فکر خودتون نیستین؟ این آت‌ و‌ آشغال‌ها واسه بدنتون اصلاً خوب نیست.
حالش خ*را*ب بود و هیچ درکی از حرف‌هایی که بر زبانش می‌آمد نداشت.
- میشه باهام بیای خونه‌ام؟
یکه خورد. حتماً عقلش زایل شده بود، وگرنه چنین پیشنهاد احمقانه‌ای به او نمی‌داد. چادر سفید گل‌دارش، که یادگار مادربزرگش بود را روی سرش مرتب کرد و راه خانه را در پیش گرفت. پدرش توی ایوان داشت رادیو قدیمی‌‌اش را درست می‌کرد، با دیدن دخترکش دست از کار کشید و سر بالا گرفت.
- دیر کردی دخترم!
ل*ب گزید و بالای پله‌ها ایستاد.
- چیزی نیست بابا، شما به کارتون برسید.
زیر نگاه کنجکاو پدرش وارد سالن شد و شربت عسلی آماده کرد؛ چند قطره لیموی تازه هم تویش ریخت تا کارساز باشد. پدرش با دیدن لیوان توی دستش که سعی می‌کرد زیر چادرش مخفی کند تعجبش بیشتر شد.
- اون چیه توی دستت فرشته؟
سفت با یک دست چادرش را چسبید و لیوان را پنهان کرد. آهسته با کمی استرس گفت:
- یکی از همسایه‌هامون مریض شده دارم براش آب‌قند می‌برم.
بدون این‌که فرصتی حرف زدنی به پدرش بدهد سریع از آن مهلکه فرار کرد تا بیشتر از این اسیر سوال‌های پدرش نشود. ماشین شیرزاد هنوز هم جلوی در خانه‌‌‌شان بود. اضطراب بدی داشت، می‌ترسید بقیه شک کنند؛ در این محله آب خوردنت را هم نمی‌توانستی مخفی کنی. با دیدن دانه‌های عرق روی پیشانی‌اش قلبش هری پایین ریخت. حتماً سرش هم درد می‌کرد‌. با نگرانی لیوان را به سمتش گرفت و آرام صدایش زد:
- آقای مهندس؟ شما حالتون خوب نیست، بیاین این شربت رو بخورین، یه‌کم دردتون رو کم می‌کنه.
با صدای ظریف دخترک، پلک‌هایش را باز کرد و دستی به سرش کشید. انگار تازه هوشیار شده بود. نگاهی به دور و برش انداخت و در آخر روی چهره‌اش قفل شد. تیله‌های مشکی براقش از نگرانی موج می‌زد. نرفته بود، دوباره برگشته بود. اخم محوی بین ابرویش نشست. نگاهی به لیوان توی دستش کرد. بینی‌اش چین افتاد.
- این چیه؟
لحنش دورگه و خشن شده بود. پوفی کشید و لیوان را به زور میان دستش جا داد.
- شربت عسله، حالتون رو جا میاره. این رو بخورید و از این‌جا برید تا شر نشده.
صورتش را زیر چادر مخفی کرد و پشتش را به او کرد که با صدایش درجا متوقف شد.
- میشه نری؟
چشمانش گرد شد. این خواهش کلامش را باید کجای دلش می‌گذاشت؟ با صدای پدرش از ترس ل*بش را گ*از گرفت، باید سریع به خانه می‌رفت تا بیش از این اسیر دردسر نشود. هول کرده رو به شیرزاد سریع گفت:
- من دیگه برم، شما هم برید، این‌جا خوب نیست باشید.
با تمام شدن حرفش به قدم‌هایش سرعت داد و در حیاطشان را باز کرد‌. پدرش با نگاهی پر‌سوال و مواخذه‌جو ویلچرش را جلوتر کشید.
- حال همسایه خوب شد دخترم؟
سرش را زیر انداخت. اهل دروغ گفتن نبود، آن هم جلوی پدرش! پدری که ندانسته حقیقت را از چشمانش می‌خواند. لحن آرامش به گوشش رسید.
- فرشته‌ی بابا نمی‌خوای چیزی بگی؟
ل*بش را به‌هم فشرد و مستاصل به پدرش خیره شد.
#انجمن_تک_رمان #لیلا_مرادی #شولای_برفی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
400
لایک‌ها
1,479
امتیازها
73
کیف پول من
6,287
Points
467
- به خدا اون‌جور که فکر می‌کنید نیست. رئیس شرکتمه، حالش بد بود، منم براش شربت عسل بردم؛ نخواستم بگم، چون مهم نبود.
جفت ابروهایش بالا پرید. دستی به محاسنش کشید و ل*ب زد:
- عجب! چرا دعوتش نکردی تو دختر؟
با بهت چی بلندی از دهانش خارج شد که اخم‌ کرد.
- یواش‌تر، کر شدم! خودت میگی رئیس شرکته، بنده‌خدا حالش هم بده. بگو دم در واینسته، بیارش این‌جا یه‌کم با هم اختلاط کنیم بد نیست.
زبانش بند آمده بود. همینش مانده بود رئیس شرکتش را که از قضا وضعیت نرمالی هم نداشت پا در خانه‌‌‌شان بگذارد. پدرش که این مرد را نمی‌شناخت، وگرنه پس فردا می‌گفت باید قید این کار را بزنی‌. در دوراهی بدی گیر کرده بود. با اصرار پدرش از خانه بیرون زد. هنوز هم همان‌جا بود. سرش روی فرمان بود. سرفه‌ی مصلحتی کرد تا متوجه‌ی حضورش شود.
- آقاشیرزاد؟
برای اولین بار اسمش را خواند، با پیشوند آقا. سر بالا آورد. مثل این‌که حالش کمی بهتر شده بود. نگاه دلخوری حواله‌اش کرد و سرش را به معنی چیه تکان داد. ل*ب گزید و لبه‌ی چادرش را میان مشتش فشرد‌
- پدر گفتن این‌جا خوبیت نداره بمونید؛ بیاید داخل اگه دوست دارین.
از این پیشنهاد کمی تعجب کرد؛ اما اهل تعارف نبود، بدش هم نمی‌آمد از این دختر بیشتر بداند. آن شربت عسل اثرش را گذاشته بود و حالا کمی سرحال به نظر می‌رسید. از ماشین پیاده شد. فرشته فکر نمی‌کرد این‌قدر سریع قبول کند. :«وای چه پرروعه!» عقب‌گرد کرد و جلوتر از او به سمت در رفت. شیرزاد هم لباسش را مرتب کرد و پشت سرش قدم برداشت. آقا‌فرزاد جلوی ایوان، روی ویلچرش به انتظار نشسته بود. با دیدن مرد تازه‌وارد ابرویش بالا پرید؛ هیچ فکر نمی‌کرد رئیس شرکت دخترش تا این حد جوان باشد. شیرزاد نگاهش دور و بر خانه را می‌کاوید. حیاط ساده و کوچکی داشت اما باصفا بود، او را به یاد گذشته‌ها می‌انداخت. حوض کوچک وسط حیاط و تخت تمیزی که کنارش قرار داشت به او حس خوبی می‌داد. در ایوان، مرد نسبتاً مسنی روی ویلچر نشسته بود. نگاهی به دخترک کرد، یعنی حرف‌های آن روزش حقیقت داشت؟! فرشته با لبخند دستش را به سمت پدرش گرفت.
- پدرم هستن، مشتاق بودن ببینتون.
به دنبال حرفش نگاهش را به پدرش داد.
- ایشون هم آقای رضایی مهندس شرکتمون، قبلاً در موردش براتون گفته بودم بابا جون.
آقا‌فرزاد نگاه پرتحسینی به مرد روبه‌رویش انداخت و سری به معنای تفهیم تکان داد. شیرزاد به رسم ادب جلو رفت و مردانه با هم دست دادند.
- خوشبختم از دیدنتون. ببخشید که بد‌موقع و دست خالی مزاحم شدم.
آقا‌فرزاد لبخند گرمی روی ل*بش نشست.
- اختیار داری پسرم، این‌جا هم خونه‌ی خودته. فرشته، برو چای بیار برای آقا مهندسمون.
دخترک چشم تندی گفت و سریع وارد خانه نقلی‌‌شان شد. از درون بدنش گر گرفته بود. حضور مهندس در این‌جا برایش قابل هضم نبود. انگار داشت چای خواستگاری‌اش را می‌ریخت! مدام دستانش می‌لرزید و چای از استکان به گوشه و کنار سینی ریخته میشد‌؛ چندین بار ریخت و عوض کرد تا توانست دو استکان چای خوش‌رنگ بریزد. چادرش را محکم روی سرش گرفت و با یک دست سینی را حمل کرد. شیرزاد با دیدنش دست از حرف زدن با پدرش کشید و سریع از جایش بلند شد. به طرف سینی دست دراز کرد.
- بدینش به من.
معذب سینی را به دستش داد و خودش هم کنار ویلچر پدرش به پشتی تکیه داد. با دقت حرکات شیرزاد را زیر نظر گرفت. مثل این‌که عادت داشت روی مبل بنشیند که این‌طور در جایش جابه‌جا میشد. :«باید هم سختش باشه، پولش از پارو بالا میره! همچین جاهایی رو توی خوابش هم ندیده.» بعد از مدت‌ها مهمان در خانه‌‌‌شان پا گذاشته بود و چه‌قدر پدرش برای حرف زدن ذوق داشت؛ از کار و شرکت سوال می‌پرسید و شیرزاد هم با‌حوصله به تک‌‌تک‌شان جواب می‌داد. جرعه‌ای از چایش را خورد، طعم هل و دارچین باعث شد با ل*ذت چشم ببندد. آخرین بار کی همچین چایی خورده بود؟ یادش نمی‌آمد، چندین سال بود که قهوه جزو روتین زندگی‌اش شده بود. نگاهش را به دخترک داد و انگار برای اولین بار چهر‌ه‌اش را از نظر می‌گذراند. ل*ب و د*ه*ان کوچک و پو*ست گندمی‌اش چهره‌اش را بیشتر بانمک نشان می‌داد تا خوشگل؛ اما چشمانش درشت و مشکی بود. هیکل ریزه‌میزه‌‌اش، حتی از زیر آن چادر هم معلوم بود. از سنگینی نگاهش سر بالا آورد و با تعجب به صورتش چشم دوخت. لبخند محوی ناخواسته گوشه‌ی ل*بش جا خوش کرد. دخترک ساده بود، زیر آن چادر متفاوت‌تر از بقیه‌ی دخترانی بود که دور‌ و‌ اطرافش دیده بود.
کد:
- به خدا اون‌جور که فکر می‌کنید نیست. رئیس شرکتمه، حالش بد بود، منم براش شربت عسل بردم؛ نخواستم بگم، چون مهم نبود.
جفت ابروهایش بالا پرید. دستی به محاسنش کشید و ل*ب زد:
- عجب! چرا دعوتش نکردی تو دختر؟
با بهت چی بلندی از دهانش خارج شد که اخم‌ کرد.
- یواش‌تر، کر شدم! خودت میگی رئیس شرکته، بنده‌خدا حالش هم بده. بگو دم در واینسته، بیارش این‌جا یه‌کم با هم اختلاط کنیم بد نیست.
زبانش بند آمده بود. همینش مانده بود رئیس شرکتش را که از قضا وضعیت نرمالی هم نداشت پا در خانه‌‌‌شان بگذارد. پدرش که این مرد را نمی‌شناخت، وگرنه پس فردا می‌گفت باید قید این کار را بزنی‌. در دوراهی بدی گیر کرده بود. با اصرار پدرش از خانه بیرون زد. هنوز هم همان‌جا بود. سرش روی فرمان بود. سرفه‌ی مصلحتی کرد تا متوجه‌ی حضورش شود.
- آقاشیرزاد؟
برای اولین بار اسمش را خواند، با پیشوند آقا. سر بالا آورد. مثل این‌که حالش کمی بهتر شده بود. نگاه دلخوری حواله‌اش کرد و سرش را به معنی چیه تکان داد. ل*ب گزید و لبه‌ی چادرش را میان مشتش فشرد‌
- پدر گفتن این‌جا خوبیت نداره بمونید؛ بیاید داخل اگه دوست دارین.
از این پیشنهاد کمی تعجب کرد؛ اما اهل تعارف نبود، بدش هم نمی‌آمد از این دختر بیشتر بداند. آن شربت عسل اثرش را گذاشته بود و حالا کمی سرحال به نظر می‌رسید. از ماشین پیاده شد. فرشته فکر نمی‌کرد این‌قدر سریع قبول کند. :«وای چه پرروعه!» عقب‌گرد کرد و جلوتر از او به سمت در رفت. شیرزاد هم لباسش را مرتب کرد و پشت سرش قدم برداشت. آقا‌فرزاد جلوی ایوان، روی ویلچرش به انتظار نشسته بود. با دیدن مرد تازه‌وارد ابرویش بالا پرید؛ هیچ فکر نمی‌کرد رئیس شرکت دخترش تا این حد جوان باشد. شیرزاد نگاهش دور و بر خانه را می‌کاوید. حیاط ساده و کوچکی داشت اما باصفا بود، او را به یاد گذشته‌ها می‌انداخت. حوض کوچک وسط حیاط و تخت تمیزی که کنارش قرار داشت به او حس خوبی می‌داد. در ایوان، مرد نسبتاً مسنی روی ویلچر نشسته بود. نگاهی به دخترک کرد، یعنی حرف‌های آن روزش حقیقت داشت؟! فرشته با لبخند دستش را به سمت پدرش گرفت.
- پدرم هستن، مشتاق بودن ببینتون.
به دنبال حرفش نگاهش را به پدرش داد.
- ایشون هم آقای رضایی مهندس شرکتمون، قبلاً در موردش براتون گفته بودم بابا جون.
آقا‌فرزاد نگاه پرتحسینی به مرد روبه‌رویش انداخت و سری به معنای تفهیم تکان داد. شیرزاد به رسم ادب جلو رفت و مردانه با هم دست دادند.
- خوشبختم از دیدنتون. ببخشید که بد‌موقع و دست خالی مزاحم شدم.
آقا‌فرزاد لبخند گرمی روی ل*بش نشست.
- اختیار داری پسرم، این‌جا هم خونه‌ی خودته. فرشته، برو چای بیار برای آقا مهندسمون.
دخترک چشم تندی گفت و سریع وارد خانه نقلی‌‌شان شد. از درون بدنش گر گرفته بود. حضور مهندس در این‌جا برایش قابل هضم نبود. انگار داشت چای خواستگاری‌اش را می‌ریخت! مدام دستانش می‌لرزید و چای از استکان به گوشه و کنار سینی ریخته میشد‌؛ چندین بار ریخت و عوض کرد تا توانست دو استکان چای خوش‌رنگ بریزد. چادرش را محکم روی سرش گرفت و با یک دست سینی را حمل کرد. شیرزاد با دیدنش دست از حرف زدن با پدرش کشید و سریع از جایش بلند شد. به طرف سینی دست دراز کرد.
- بدینش به من.
معذب سینی را به دستش داد و خودش هم کنار ویلچر پدرش به پشتی تکیه داد. با دقت حرکات شیرزاد را زیر نظر گرفت. مثل این‌که عادت داشت روی مبل بنشیند که این‌طور در جایش جابه‌جا میشد. :«باید هم سختش باشه، پولش از پارو بالا میره! همچین جاهایی رو توی خوابش هم ندیده.» بعد از مدت‌ها مهمان در خانه‌‌‌شان پا گذاشته بود و چه‌قدر پدرش برای حرف زدن ذوق داشت؛ از کار و شرکت سوال می‌پرسید و شیرزاد هم با‌حوصله به تک‌‌تک‌شان جواب می‌داد. جرعه‌ای از چایش را خورد، طعم هل و دارچین باعث شد با ل*ذت چشم ببندد. آخرین بار کی همچین چایی خورده بود؟ یادش نمی‌آمد، چندین سال بود که قهوه جزو روتین زندگی‌اش شده بود. نگاهش را به دخترک داد و انگار برای اولین بار چهر‌ه‌اش را از نظر می‌گذراند. ل*ب و د*ه*ان کوچک و پو*ست گندمی‌اش چهره‌اش را بیشتر بانمک نشان می‌داد تا خوشگل؛ اما چشمانش درشت و مشکی بود. هیکل ریزه‌میزه‌‌اش، حتی از زیر آن چادر هم معلوم بود. از سنگینی نگاهش سر بالا آورد و با تعجب به صورتش چشم دوخت. لبخند محوی ناخواسته گوشه‌ی ل*بش جا خوش کرد. دخترک ساده بود، زیر آن چادر متفاوت‌تر از بقیه‌ی دخترانی بود که دور‌ و‌ اطرافش دیده بود.
#انجمن_تک_رمان #لیلا_مرادی #شولای_برفی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
400
لایک‌ها
1,479
امتیازها
73
کیف پول من
6,287
Points
467
فنجان خالی را روی سینی گذاشت و سوئیچش را از کنار پایش چنگ زد.
- ممنون بابت چای. من دیگه رفع زحمت کنم.
فرشته سریع از جا برخاست. آهسته توام با خجالت گفت:
- خیلی خوش‌اومدین آقای مهندس.
پدرش هم به دنبال حرفش با ویلچر خودش را جلوتر کشید و گفت:
- خونه‌‌مون رو روشن کردی آقا‌شیرزاد. خوشحال شدم که امروز به این‌جا اومدی تا حداقل بدونم دخترم توی چه جور جایی کار می‌کنه.
کفش‌های مشکی براقش را پا کرد و دست در جیب شلوارش فرو برد. تمام حرکات و رفتارش نشان از پختگی می‌داد.
- خواهش می‌کنم آقای شفیعی، زنده باشید... .
نگاه کوتاهی به صورت دخترک انداخت و اضافه کرد:
- دخترتون یکی از کارمندهای خوب و حرفه‌ای شرکتمون هستند.
چشمانش گرد شد. از او تعریف کرده بود؟ این مهندس هم یک چیزیش میشد! نگاه پررضایت پدرش رویش بود. تا دم در بدرقه‌اش کرد. قبل از این‌که سوار ماشین شود مکث کرد و به طرفش برگشت.
- فکر نمی‌کردم حرف‌های اون روزت واقعیت داشته باشه! تو دختر قوی هستی که بار این زندگی رو به دوش می‌کشی.
این مرد همین‌طور باعث تعجبش بود. چرا امروز این‌قدر عجیب شده بود؟ هوا دیگر رو به تاریکی می‌رفت. آرام و زیرلبی تشکر کرد و سر پایین انداخت که باعث شد رنگ نگاهش عوض شود.
- بهت نمیاد خجالتی باشی. توی شرکت که زبونت شیش متره!
ل*ب زیرینش را گ*از گرفت و برای این‌که بیش از این اسباب سرگرمی‌اش نشود در نیمه‌باز حیاطشان را بست و به آن تکیه داد. شیرزاد از این حرکتش ابرویش بالا رفت. شانه‌ای بالا انداخت و سوار ماشینش شد. امروز روز عجیبی برایش بود. باورش نمی‌شد؛ اما نازگل و پس زدنش را فراموش کرده بود، انگار اصلاً همچین اتفاقی امروز نیفتاده بود. از کوچه که گذشت حس کرد چیزی را در آن خانه نقلی جا گذاشت. فرشته با آن دختری که روزِ اول با خودش فکر می‌کرد زمین تا آسمان فرق داشت.‌ پدرش فلج و از کار افتاده بود اما با هم صمیمی بودند. عشق پدر و فرزندی در نگاهشان موج می‌زد. در این جامعه دخترک بدون مادر، هم کار می‌کرد و هم به پدرش می‌رسید. اصلاً وقتی برای خودش داشت؟ تا رسیدن به خانه فکرش مشغول بود، یک لحظه هم از یادش خارج نمی‌شد. لباسش را عوض کرد و خودش را روی تخت انداخت. چشمش به قاب عکس نازگل، کنار تختش افتاد. از روی میز برداشت و نگاهی به آن انداخت. عجیب بود؛ اما با این ملاقات آخرشان انگار باری از روی دوشش برداشته شده بود. عشق یک‌طرفه به دردش نمی‌خورد. نازگل راه خودش را پیدا کرده بود. چرا او نباید طعم خوشبختی را می‌چشید؟
****
چشم که باز کرد خودش را در بیمارستان یافت. از درد قلبش ناله‌اش بلند شد. سیاوش با صدایش، سریع از پنجره فاصله گرفت و به طرف تختش رفت.
- بالاخره بیدار شدی؟
گنگ نگاهش را بالا آورد. چرا صدایش این‌قدر گرفته بود؟ نگاهش که به چشمان متلاطم و سرخش افتاد قلبش ریخت. گلویش به شدت می‌سوخت و حرف زدن برایش سخت بود.
- من... من چرا این‌جام؟
‌کنارش روی صندلی نشست. ساکت بودنش بیشتر او را به اضطراب انداخت. با دلهره گر*دن کج کرد و اسمش را صدا زد.
- سیاوش؟
آشفتگی از سر‌ و‌ رویش می‌بارید. به وضوح نم اشک را در چشمانش دید؛ اما از او مخفی کرد و سریع نگاهش را به نقطه‌ی دیگری داد.
- چرا بهم نگفتی؟
آن لحظه قدرت تحلیل کردن حرفش را نداشت، نامساعد بودن قلبش هم در این امر دخیل بود.
- چی میگی سیا؟ منظورت... .
چشمان توبیخ‌گرش را که به صورتش دوخت حرف در دهانش ماسید.
- چند وقته ازم مخفی کردی و من خبر ندارم. از کی تا حالا غریبه شدم؟ وضعیت قلبت خرابه. چرا موضوع به این مهمی رو ازم پنهون کردی؟ چرا؟
عادت به عصبانیتش نداشت. بغض بر گلویش نشست. در این وضعیت لعنت بر سرنوشت شومش فرستاد. چرا یک آب خوش از گلویش پایین نمی‌رفت؟ فهمیده بود، تا ابد که نمی‌توانست نفهمد. ل*ب‌هایش از گریه می‌لرزید‌.
- چ... چه‌طور... فه... فهمیدی؟
در همین چند ساعت انگار کمرش شکسته شده باشد. بغض مردانه‌ای دقیقاً بیخ گلویش چسبیده بود و راه نفس کشیدنش را می‌بست.
- تو ماشین بیهوش شدی، یادت نیست؟ ده روز پیش دکتر رفتی و من حالا باید خبر داشته باشم! چرا گلی؟ چرا؟
طاقت سرزنش شنیدن نداشت. نگاهش هر لحظه پر و خالی می‌شد و چانه‌اش می‌لرزید. زندگی نوپایشان شروع نشده به گل نشسته بود.
- نتونستم، عروسیمون نزدیک بود، نخواستم فکرت مشغول... .
تلخ حرفش را قطع کرد:
- د باید می‌گفتی. عروسی بخوره توی سرم! دور از چشم من قرص بی‌رویه خوردی، چند تا رو بگم؟
دلش از این لحن سردش تیر می‌کشید. چرا مراعات نمی‌کرد؟
- می‌خوای... می‌خوای عروسی رو به‌هم بزنی؟
آن لحظه تنها ترسش همین بود، طرد شدن! این مدت شب‌ها کابوس می‌دید که سیاوش با فهمیدن واقعیت نامزدی را به‌هم می‌زند و ترکش می‌کند. وقتی سکوتش را که دید آرام هق زد.
- می‌... می‌دونستم، من... من مریضم س.. سیا، به درد تو... .
با فشرده شدن دستش میان انگشتانش، آخ ریزی از دهانش خارج شد.

کد:
فنجان خالی را روی سینی گذاشت و سوئیچش را از کنار پایش چنگ زد.
- ممنون بابت چای. من دیگه رفع زحمت کنم.
فرشته سریع از جا برخاست. آهسته توام با خجالت گفت:
- خیلی خوش‌اومدین آقای مهندس.
پدرش هم به دنبال حرفش با ویلچر خودش را جلوتر کشید و گفت:
- خونه‌‌مون رو روشن کردی آقا‌شیرزاد. خوشحال شدم که امروز به این‌جا اومدی تا حداقل بدونم دخترم توی چه جور جایی کار می‌کنه.
کفش‌های مشکی براقش را پا کرد و دست در جیب شلوارش فرو برد. تمام حرکات و رفتارش نشان از پختگی می‌داد.
- خواهش می‌کنم آقای شفیعی، زنده باشید... .
نگاه کوتاهی به صورت دخترک انداخت و اضافه کرد:
- دخترتون یکی از کارمندهای خوب و حرفه‌ای شرکتمون هستند.
چشمانش گرد شد. از او تعریف کرده بود؟ این مهندس هم یک چیزیش میشد! نگاه پررضایت پدرش رویش بود. تا دم در بدرقه‌اش کرد. قبل از این‌که سوار ماشین شود مکث کرد و به طرفش برگشت.
- فکر نمی‌کردم حرف‌های اون روزت واقعیت داشته باشه! تو دختر قوی هستی که بار این زندگی رو به دوش می‌کشی.
این مرد همین‌طور باعث تعجبش بود. چرا امروز این‌قدر عجیب شده بود؟ هوا دیگر رو به تاریکی می‌رفت. آرام و زیرلبی تشکر کرد و سر پایین انداخت که باعث شد رنگ نگاهش عوض شود.
- بهت نمیاد خجالتی باشی. توی شرکت که زبونت شیش متره!
ل*ب زیرینش را گ*از گرفت و برای این‌که بیش از این اسباب سرگرمی‌اش نشود در نیمه‌باز حیاطشان را بست و به آن تکیه داد. شیرزاد از این حرکتش ابرویش بالا رفت. شانه‌ای بالا انداخت و سوار ماشینش شد. امروز روز عجیبی برایش بود. باورش نمی‌شد؛ اما نازگل و پس زدنش را فراموش کرده بود، انگار اصلاً همچین اتفاقی امروز نیفتاده بود. از کوچه که گذشت حس کرد چیزی را در آن خانه نقلی جا گذاشت. فرشته با آن دختری که روزِ اول با خودش فکر می‌کرد زمین تا آسمان فرق داشت.‌ پدرش فلج و از کار افتاده بود اما با هم صمیمی بودند. عشق پدر و فرزندی در نگاهشان موج می‌زد. در این جامعه دخترک بدون مادر، هم کار می‌کرد و هم به پدرش می‌رسید. اصلاً وقتی برای خودش داشت؟ تا رسیدن به خانه فکرش مشغول بود، یک لحظه هم از یادش خارج نمی‌شد. لباسش را عوض کرد و خودش را روی تخت انداخت. چشمش به قاب عکس نازگل، کنار تختش افتاد. از روی میز برداشت و نگاهی به آن انداخت. عجیب بود؛ اما با این ملاقات آخرشان انگار باری از روی دوشش برداشته شده بود. عشق یک‌طرفه به دردش نمی‌خورد. نازگل راه خودش را پیدا کرده بود. چرا او نباید طعم خوشبختی را می‌چشید؟
****
چشم که باز کرد خودش را در بیمارستان یافت. از درد قلبش ناله‌اش بلند شد. سیاوش با صدایش، سریع از پنجره فاصله گرفت و به طرف تختش رفت.
- بالاخره بیدار شدی؟
گنگ نگاهش را بالا آورد. چرا صدایش این‌قدر گرفته بود؟ نگاهش که به چشمان متلاطم و سرخش افتاد قلبش ریخت. گلویش به شدت می‌سوخت و حرف زدن برایش سخت بود.
- من... من چرا این‌جام؟
‌کنارش روی صندلی نشست. ساکت بودنش بیشتر او را به اضطراب انداخت. با دلهره گر*دن کج کرد و اسمش را صدا زد.
- سیاوش؟
آشفتگی از سر‌ و‌ رویش می‌بارید. به وضوح نم اشک را در چشمانش دید؛ اما از او مخفی کرد و سریع نگاهش را به نقطه‌ی دیگری داد.
- چرا بهم نگفتی؟
آن لحظه قدرت تحلیل کردن حرفش را نداشت، نامساعد بودن قلبش هم در این امر دخیل بود.
- چی میگی سیا؟ منظورت... .
چشمان توبیخ‌گرش را که به صورتش دوخت حرف در دهانش ماسید.
- چند وقته ازم مخفی کردی و من خبر ندارم. از کی تا حالا غریبه شدم؟ وضعیت قلبت خرابه. چرا موضوع به این مهمی رو ازم پنهون کردی؟ چرا؟
عادت به عصبانیتش نداشت. بغض بر گلویش نشست. در این وضعیت لعنت بر سرنوشت شومش فرستاد. چرا یک آب خوش از گلویش پایین نمی‌رفت؟ فهمیده بود، تا ابد که نمی‌توانست نفهمد. ل*ب‌هایش از گریه می‌لرزید‌.
- چ... چه‌طور... فه... فهمیدی؟
در همین چند ساعت انگار کمرش شکسته شده باشد. بغض مردانه‌ای دقیقاً بیخ گلویش چسبیده بود و راه نفس کشیدنش را می‌بست.
- تو ماشین بیهوش شدی، یادت نیست؟ ده روز پیش دکتر رفتی و من حالا باید خبر داشته باشم! چرا گلی؟ چرا؟
طاقت سرزنش شنیدن نداشت. نگاهش هر لحظه پر و خالی می‌شد و چانه‌اش می‌لرزید. زندگی نوپایشان شروع نشده به گل نشسته بود.
- نتونستم، عروسیمون نزدیک بود، نخواستم فکرت مشغول... .
تلخ حرفش را قطع کرد:
- د باید می‌گفتی. عروسی بخوره توی سرم! دور از چشم من قرص بی‌رویه خوردی، چند تا رو بگم؟
دلش از این لحن سردش تیر می‌کشید. چرا مراعات نمی‌کرد؟
- می‌خوای... می‌خوای عروسی رو به‌هم بزنی؟
آن لحظه تنها ترسش همین بود، طرد شدن! این مدت شب‌ها کابوس می‌دید که سیاوش با فهمیدن واقعیت نامزدی را به‌هم می‌زند و ترکش می‌کند. وقتی سکوتش را که دید آرام هق زد.
- می‌... می‌دونستم، من... من مریضم س.. سیا، به درد تو... .
با فشرده شدن دستش میان انگشتانش، آخ ریزی از دهانش خارج شد.
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
400
لایک‌ها
1,479
امتیازها
73
کیف پول من
6,287
Points
467
- هیش! دیگه تمومش کن. چرا نمی‌فهمی که من لعنتی به فکر توام؟ به جای گفتن این چرت‌و‌پرت‌ها به فکر خودت باش.
صدای مردش می‌لرزید. گناهش چه بود که عاشقش شده بود؟ حالا باید از یک نوعروس بیمار هم مراقبت می‌کرد. خوشبختی برای آن‌ها حرام بود. پلک‌‌های خیسش را به‌هم فشرد.
- حالا... حالا چی میشه؟
قلبش از این لحن غمگینش گرفت. نفس سنگینش را بیرون فرستاد و دست به شقیقه‌اش کشید؛ بدجور از درد نبض می‌زد.
- باید تحت درمان باشی. ازت اکوی قلب گرفتند. با دارو دردت کنترل میشه.
و نگفت که این قلب نیاز به عمل دارد. سفارش دکتر بود. می‌گفت: «وضعیتش اصلاً خوب نیست و تا چند ماه دیگه باید عمل بشه.» رگ‌های قلبش بسته شده بود؛ یک‌جور نارسایی ضعیف. قلب کوچک نیمه‌ی‌ جانش در جوانی درد می‌گرفت. با حالی خ*را*ب از بیمارستان بیرون زد؛ تحمل دیدن نازگلش، در گوشه‌ی تخت بیمارستان برایش سخت بود. صورت رنگ‌پریده و جسم نحیفش قلبش را فشرده می‌کرد. دکتر می‌گفت: «به خاطر استرس و شوکیه که بهش دچار شده.» دکتر چه می‌دانست از دردهای دخترک؟! یکی دو تا نبود! کم استرس نکشیده بود؛ در این چند سال بیشتر از سنش درد و رنج کشیده بود. سیگاری از جیبش در‌ آورد و با فندک روشنش کرد. اهل سیگار نبود؛ اما حالا شدیداً به آن نیاز داشت.
«اگر گریه نمی‌کنم فکر نکن از سنگم!
من مرد هستم،
تنهایی قدم زدنم،
از گریه کردن دردناک‌تر است.»
***
فندک را برداشت و زیر سیگارش گرفت. صدای تق‌تقش روی اعصاب بود. کلافه فندک را گوشه‌ای پرت کرد و سرش را به میز چسباند. حالش را نمی‌فهمید؛ بغض سنگینی میان سی*ن*ه‌اش راه نفسش را بسته بود. اصلاً نمی‌فهمید دور و برش چه خبر است! موبایلش را چنگ زد و برای صدمین بار شماره‌اش را گرفت. با صدای گوینده‌ی پشت خط فحشی زیر ل*ب داد. از صبح منتظر، چشم به درب شرکت دوخته بود. این دختر همیشه صبح زود با اتوبوس یا مترو خودش را سر وقت می‌رساند. قرار بود امروز نقشه‌‌‌شان را تمام کنند، حالا نیامدنش مشکوک بود. نه این‌طوری نمی‌شد، باید خودش دست به کار میشد. کتش را از روی صندلی چنگ زد و از پشت میز بلند شد. منشی جوان با دیدنش سریع خودش را جمع‌ و جور کرد و از جایش بلند شد.
- خسته‌ نباشید آقا. جایی دارید می‌رید؟
نیم‌نگاهی به او کرد و هم‌زمان به سمت در خروجی رفت.
- امروز زودتر مرخصید، به کارمندها هم خبر بدید.
فضول بود و با تعجب ها بلندی گفت که برگشت و چشم غره بدی به او رفت. سریع منظورش را فهمید و هول کرده سرش را زیر انداخت. پوفی کشید و از شرکت خارج شد. در راه گوشی‌اش زنگ خورد. با دیدن شماره‌ی خانه اخم کرد. باید خودش را برای یک جنگ اعصاب آماده می‌کرد. به ناچار جواب داد:
- جانم؟
ناهید خانم همان‌طور که با دست خودش را باد می‌زد، حرصی شده گفت:
- این کولر دو روزه خرابه، هیچ‌کَس هم به فکر درست کردنش نیست. بابات که صبح تا شب سر کاره، شاهین هم که جواب سربالا می‌ده؛ توام که کلاً نیستی، نمیگی یه مادر بدبخت داری. من بمیرم همتون راحت می‌شید.
لبخند تلخی زد.
- ای بابا مادر من، چرا الکی خون خودت رو کثیف می‌کنی؟ زنگ می‌زنم به نمایندگی میان درستش می‌کنند، واسه همین زنگ زدی؟
مادرش همانند بچه‌ها بهانه می‌گرفت؛ تاب و تحمل کم‌توجهی را نداشت. جانش بسته به این پسر بود و دوری‌اش اعصابش را به‌هم می‌ریخت.
- تو که یه احوالی از ما نمی‌گیری! مگه بیرونت کردیم که نمیای پیشمون؟ ما اگه حرفی می‌زنیم به خاطر خودته، بدت رو که نمی‌خوایم.
کد:
- هیش! دیگه تمومش کن. چرا نمی‌فهمی که من لعنتی به فکر توام؟ به جای گفتن این چرت‌و‌پرت‌ها به فکر خودت باش.
صدای مردش می‌لرزید. گناهش چه بود که عاشقش شده بود؟ حالا باید از یک نوعروس بیمار هم مراقبت می‌کرد. خوشبختی برای آن‌ها حرام بود. پلک‌‌های خیسش را به‌هم فشرد.
- حالا... حالا چی میشه؟
قلبش از این لحن غمگینش گرفت. نفس سنگینش را بیرون فرستاد و دست به شقیقه‌اش کشید؛ بدجور از درد نبض می‌زد.
- باید تحت درمان باشی. ازت اکوی قلب گرفتند. با دارو دردت کنترل میشه.
و نگفت که این قلب نیاز به عمل دارد. سفارش دکتر بود. می‌گفت: «وضعیتش اصلاً خوب نیست و تا چند ماه دیگه باید عمل بشه.» رگ‌های قلبش بسته شده بود؛ یک‌جور نارسایی ضعیف. قلب کوچک نیمه‌ی‌ جانش در جوانی درد می‌گرفت. با حالی خ*را*ب از بیمارستان بیرون زد؛ تحمل دیدن نازگلش، در گوشه‌ی تخت بیمارستان برایش سخت بود. صورت رنگ‌پریده و جسم نحیفش قلبش را فشرده می‌کرد. دکتر می‌گفت: «به خاطر استرس و شوکیه که بهش دچار شده.» دکتر چه می‌دانست از دردهای دخترک؟! یکی دو تا نبود! کم استرس نکشیده بود؛ در این چند سال بیشتر از سنش درد و رنج کشیده بود. سیگاری از جیبش در‌ آورد و با فندک روشنش کرد. اهل سیگار نبود؛ اما حالا شدیداً به آن نیاز داشت.
«اگر گریه نمی‌کنم فکر نکن از سنگم!
من مرد هستم،
تنهایی قدم زدنم،
از گریه کردن دردناک‌تر است.»
***
فندک را برداشت و زیر سیگارش گرفت. صدای تق‌تقش روی اعصاب بود. کلافه فندک را گوشه‌ای پرت کرد و سرش را به میز چسباند. حالش را نمی‌فهمید؛ بغض سنگینی میان سی*ن*ه‌اش راه نفسش را بسته بود. اصلاً نمی‌فهمید دور و برش چه خبر است! موبایلش را چنگ زد و برای صدمین بار شماره‌اش را گرفت. با صدای گوینده‌ی پشت خط فحشی زیر ل*ب داد. از صبح منتظر، چشم به درب شرکت دوخته بود. این دختر همیشه صبح زود با اتوبوس یا مترو خودش را سر وقت می‌رساند. قرار بود امروز نقشه‌‌‌شان را تمام کنند، حالا نیامدنش مشکوک بود. نه این‌طوری نمی‌شد، باید خودش دست به کار میشد. کتش را از روی صندلی چنگ زد و از پشت میز بلند شد. منشی جوان با دیدنش سریع خودش را جمع‌ و جور کرد و از جایش بلند شد.
- خسته‌ نباشید آقا. جایی دارید می‌رید؟
نیم‌نگاهی به او کرد و هم‌زمان به سمت در خروجی رفت.
- امروز زودتر مرخصید، به کارمندها هم خبر بدید.
فضول بود و با تعجب ها بلندی گفت که برگشت و چشم غره بدی به او رفت. سریع منظورش را فهمید و هول کرده سرش را زیر انداخت. پوفی کشید و از شرکت خارج شد. در راه گوشی‌اش زنگ خورد. با دیدن شماره‌ی خانه اخم کرد. باید خودش را برای یک جنگ اعصاب آماده می‌کرد. به ناچار جواب داد:
- جانم؟
ناهید خانم همان‌طور که با دست خودش را باد می‌زد، حرصی شده گفت:
- این کولر دو روزه خرابه، هیچ‌کَس هم به فکر درست کردنش نیست. بابات که صبح تا شب سر کاره، شاهین هم که جواب سربالا می‌ده؛ توام که کلاً نیستی، نمیگی یه مادر بدبخت داری. من بمیرم همتون راحت می‌شید.
لبخند تلخی زد.
- ای بابا مادر من، چرا الکی خون خودت رو کثیف می‌کنی؟ زنگ می‌زنم به نمایندگی میان درستش می‌کنند، واسه همین زنگ زدی؟
مادرش همانند بچه‌ها بهانه می‌گرفت؛ تاب و تحمل کم‌توجهی را نداشت. جانش بسته به این پسر بود و دوری‌اش اعصابش را به‌هم می‌ریخت.
- تو که یه احوالی از ما نمی‌گیری! مگه بیرونت کردیم که نمیای پیشمون؟ ما اگه حرفی می‌زنیم به خاطر خودته، بدت رو که نمی‌خوایم.
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
400
لایک‌ها
1,479
امتیازها
73
کیف پول من
6,287
Points
467
حواسش را به جاده داد و در همان حال جواب داد:
- باشه مادر من، باشه.‌ منم که قید نازگل رو زدم. اصلاً تو عروسیش هم شرکت می‌کنم خیالت راحت شد؟
خوشحال از این حرف پسرش، قربان‌صدقه‌ی قد و بالایش رفت.
- خوب کاری می‌کنی شیرزادم. تو که ماشاالله هیچی کم نداری، دختر برات فراوونه، از دکتر بگیر، تا مهندس و معلم! همین دختر پسرعمه‌ام آقا‌جمال، شنیدم نقاشه؛ شبنم با دوست‌هاش رفته بود نمایشگاهش این‌قدر ازش تعریف می‌کرد که نگو.
باز شروع کرده بود. این قصه‌های تکراری مادرش تمامی نداشت، قصدش هم این بود پسر ارشدش را به فامیل‌های تحفه‌اش بچسباند. کم‌حوصله پوفی کشید و با بی‌تفاوتی گفتد:
- این نسخه‌ها رو واسه شاهین بپیچید، وقت ازدواجش هم هست.
ناهید خانم از این کم‌محلی‌های پسرش نمی‌دانست باید چه چاره‌ای بی‌اندیشد. دردش چه بود؟ خدا می‌دانست. دخترانی صد برابر بهتر از نازگل برایش پیدا کرده بود که فقط منتظر یک اشاره از جانبش بودند. هنوز سرش باد داشت و درکی از زندگی نداشت. باید حتماً جدی با شوهرش صحبت می‌کرد تا یک فکری به حال این مشکل کنند.
***
آدرس محله‌‌‌شان هنوز در خاطرش بود. وارد خیابان فرعی شد. در و دیوارهای ساختمان‌های آجری دور و برش، هر لحظه امکان داشت فرو بریزد. در کوچه‌ای چند پسربچه مشغول بازی بودند که با آمدنش دست از بازی کشیدند و با تعجب به این اتومبیل خارجی و گران‌قیمت مشکی خیره شدند. هیچ‌وقت چنین اتومبیلی در محله‌‌شان گذر نکرده بود و اسمشان را هم بلد نبودند. سر راه توقف کرد و از میان شیشه‌ی باز ماشین سرش را بیرون برد؛ یکی از آن‌ها را صدا زد. پسرک سبزه‌رو که زیر آفتاب، پوستش تیره شده بود، با دست خودش را نشان داد.
- من رو می‌گید آقا؟
دلش ضعف رفت. عاشق بچه‌ها بود، معصوم بودند و خواستنی. لبخندی گوشه‌ی ل*بش نشست.
- آره آقا پسر، یه لحظه بیا.
دوستانش با تعجب به مرد خیره بودند. یکی از آن‌ها رو به پسر اولی گفت:
- برو دیگه کامیار، لولو‌خورخوره که نیست!
به غرورش برخورد. اخم کرد و با سی*ن*ه‌ای جلو به سمت ماشین رفت. سرش به زور به شیشه می‌رسید و باید خودش را روی پنجه‌ی پا نگه می‌داشت.
- بله آقا، چی می‌خواید؟
شیرزاد از حرکات و رفتار بزرگانه‌ی پسرک خنده‌اش گرفت. چند تیکه اسکناس از جیبش در آورد و به طرفش گرفت.
- این رو بهت می‌دم، باهاش یه توپ خوب می‌تونی بخری. واسه خودت و دوست‌هات بستنی هم بخر، خب؟
با ذوق اسکناس‌ها را از دستش گرفت. حتی نمی‌دانست چه‌قدر بودند. چشمان درشت سیاهش را به مرد جوان دوخت و گفت:
- ممنونم. چرا این همه پول رو می‌خواید به ما بدین؟
گوشه لبانش رو به بالا کش آمد. با دست به درب آهنی سفیدی اشاره کرد و گفت:
- اون خونه رو می‌بینی؟ می‌خوام بری اون‌جا و زنگشون رو بزنی، ببینی هستن یا نه؟
ابروهای پسرک بالا پرید.
- خونه فرشته جون رو می‌گید؟
از لحن پسرک به خنده افتاد. سری به تایید تکان داد.
- آره خودشه. نمی‌خوام الکی مزاحمش باشم، فقط ببین هستن یا… .
پسرک تند میان حرفش پرید:
- نیستن، حال باباش دیشب بد شد با همسایه‌ها بردنش بیمارستان.
چشمانش ریز شد.
- بیمارستان؟!
سرش را بالا و پایین کرد و اوهومی گفت.
- قلب باباش ناراحته. داشت می‌مرد. الان هم بیمارستانند، هنوز نیومدن.
کد:
حواسش را به جاده داد و در همان حال جواب داد:
- باشه مادر من، باشه.‌ منم که قید نازگل رو زدم. اصلاً تو عروسیش هم شرکت می‌کنم خیالت راحت شد؟
خوشحال از این حرف پسرش، قربان‌صدقه‌ی قد و بالایش رفت.
- خوب کاری می‌کنی شیرزادم. تو که ماشاالله هیچی کم نداری، دختر برات فراوونه، از دکتر بگیر، تا مهندس و معلم! همین دختر پسرعمه‌ام آقا‌جمال، شنیدم نقاشه؛ شبنم با دوست‌هاش رفته بود نمایشگاهش این‌قدر ازش تعریف می‌کرد که نگو.
باز شروع کرده بود. این قصه‌های تکراری مادرش تمامی نداشت، قصدش هم این بود پسر ارشدش را به فامیل‌های تحفه‌اش بچسباند. کم‌حوصله پوفی کشید و با بی‌تفاوتی گفتد:
- این نسخه‌ها رو واسه شاهین بپیچید، وقت ازدواجش هم هست.
ناهید خانم از این کم‌محلی‌های پسرش نمی‌دانست باید چه چاره‌ای بی‌اندیشد. دردش چه بود؟ خدا می‌دانست. دخترانی صد برابر بهتر از نازگل برایش پیدا کرده بود که فقط منتظر یک اشاره از جانبش بودند. هنوز سرش باد داشت و درکی از زندگی نداشت. باید حتماً جدی با شوهرش صحبت می‌کرد تا یک فکری به حال این مشکل کنند.
***
آدرس محله‌‌‌شان هنوز در خاطرش بود. وارد خیابان فرعی شد. در و دیوارهای ساختمان‌های آجری دور و برش، هر لحظه امکان داشت فرو بریزد. در کوچه‌ای چند پسربچه مشغول بازی بودند که با آمدنش دست از بازی کشیدند و با تعجب به این اتومبیل خارجی و گران‌قیمت مشکی خیره شدند. هیچ‌وقت چنین اتومبیلی در محله‌‌شان گذر نکرده بود و اسمشان را هم بلد نبودند. سر راه توقف کرد و از میان شیشه‌ی باز ماشین سرش را بیرون برد؛ یکی از آن‌ها را صدا زد. پسرک سبزه‌رو که زیر آفتاب، پوستش تیره شده بود، با دست خودش را نشان داد.
- من رو می‌گید آقا؟
دلش ضعف رفت. عاشق بچه‌ها بود، معصوم بودند و خواستنی. لبخندی گوشه‌ی ل*بش نشست.
- آره آقا پسر، یه لحظه بیا.
دوستانش با تعجب به مرد خیره بودند. یکی از آن‌ها رو به پسر اولی گفت:
- برو دیگه کامیار، لولو‌خورخوره که نیست!
به غرورش برخورد. اخم کرد و با سی*ن*ه‌ای جلو به سمت ماشین رفت. سرش به زور به شیشه می‌رسید و باید خودش را روی پنجه‌ی پا نگه می‌داشت.
- بله آقا، چی می‌خواید؟
شیرزاد از حرکات و رفتار بزرگانه‌ی پسرک خنده‌اش گرفت. چند تیکه اسکناس از جیبش در آورد و به طرفش گرفت.
- این رو بهت می‌دم، باهاش یه توپ خوب می‌تونی بخری. واسه خودت و دوست‌هات بستنی هم بخر، خب؟
با ذوق اسکناس‌ها را از دستش گرفت. حتی نمی‌دانست چه‌قدر بودند. چشمان درشت سیاهش را به مرد جوان دوخت و گفت:
- ممنونم. چرا این همه پول رو می‌خواید به ما بدین؟
گوشه لبانش رو به بالا کش آمد. با دست به درب آهنی سفیدی اشاره کرد و گفت:
- اون خونه رو می‌بینی؟ می‌خوام بری اون‌جا و زنگشون رو بزنی، ببینی هستن یا نه؟
ابروهای پسرک بالا پرید.
- خونه فرشته جون رو می‌گید؟
از لحن پسرک به خنده افتاد. سری به تایید تکان داد.
- آره خودشه. نمی‌خوام الکی مزاحمش باشم، فقط ببین هستن یا… .
پسرک تند میان حرفش پرید:
- نیستن، حال باباش دیشب بد شد با همسایه‌ها بردنش بیمارستان.
چشمانش ریز شد.
- بیمارستان؟!
سرش را بالا و پایین کرد و اوهومی گفت.
- قلب باباش ناراحته. داشت می‌مرد. الان هم بیمارستانند، هنوز نیومدن.
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
400
لایک‌ها
1,479
امتیازها
73
کیف پول من
6,287
Points
467
آه از نهادش بلند شد. دستی به موهایش کشید و ماشین را به حرکت در آورد. پیدا کردن آدرس بیمارستان کار سختی نبود؛ در این منطقه یک بیمارستان دولتی، آن هم دو خیابان بالاتر قرار داشت. ماشین را کناری پارک کرد و وارد بیمارستان شد. از راهرو که گذشت چشمش به فرشته افتاد. روی صندلی ته راهرو نشسته بود و مشغول قرآن خواندن بود. ناگاه لبخند تلخی زد و همان‌جا ایستاد. به قلبش که رجوع می‌کرد کمی دلش برای این دختر تنگ بود. درست نمی‌فهمید چه شده؛ اما کشش عجیبی نسبت به این دخترک داشت؛ جای خالی حضورش در شرکت بدجور به او د*ه*ان‌کجی می‌کرد‌. با سنگینی نگاهش چشم از آیات قرآن گرفت و سر بالا آورد. از دیدن مرد مقابلش آن هم در این‌جا یکه خورد‌. چادرش را مرتب کرد و از جایش بلند شد. حتی درست نمی‌توانست از او سوال کند، برای همین فقط د*ه*ان باز کرد و اسمش را صدا زد:
- آقاشیرزاد!
ناباوری در لحن و کلامش موج می‌زد. شیرزاد به سختی نگاه از صورت رنگ‌پریده‌اش گرفت؛ نمی‌خواست به این افکار ترسناک ذهنش پر و‌ بال دهد.
- امروز شرکت نیومدی؛ هر چی هم زنگ زدم گوشیت خاموش بود.
خدای من! این مرد انگار با غرور ساخته شده بود. شک نداشت برای پیدا کردنش به محله‌‌شان پا گذاشته بود، وگرنه از کجا خبر داشت که در بیمارستان حضور دارد؟ این‌که نمی‌گفت جای سوال داشت. بوی سیگارش هم از ده فرسخی می‌آمد. آهی در دل کشید و با لحن خسته‌ای جواب داد:
- دیشب حال بابام بد شد. گوشیم حتماً خاموش شده، خونه جا گذاشتم. اتفاقی افتاده؟
اخم ریزی بین ابرویش نشست. مگر باید اتفاقی بیفتد تا سراغی از او بگیرد؟ چیزی دقیقاً شبیه به پتک بر افکار ذهنش کوبیده شد. :«چته مرد؟ چرا برات مهمه آخه؟» کلافه بود و هیچ جوابی درستی برای افکار مغشوش ذهنش نداشت. نگاه از چشمان کنجکاو و مضطرب سیاه دخترک گرفت و به دیوار تکیه داد.
- پدرت کی مرخص میشه؟
این‌که این‌قدر خودمانی صحبت می‌کرد ناشی از صمیمیتش نداشت، نه؛ در این مدت فهمیده بود عادت به رسمی حرف زدن ندارد. بغض کهنه‌ای در گلویش جا خوش کرد. دیشب مرد و زنده شد. خدا جان پدرش را دوباره نجات داد. از بس جیغ کشیده بود و همسایه‌ها را صدا زده بود که گلویش هنوز می‌سوخت.
- آوردنش بخش، دکتر گفت فردا می‌تونم ببرمش خونه.
سوئیچ را در دست چرخاند و سر تکان داد. حسی می‌گفت باید به این دختر تنها کمک کند؛ حتماً کلی خرج دوا و درمانش شده بود. با این همه بدهی، زیر این فشار دخترک له میشد. تکیه‌اش را از دیوار گرفت و به سمت اتاق سی‌سی‌یو قدم برداشت.
- می‌رم ملاقاتش. توام برو خونه یه‌کم بخواب، این‌جا پرستارها مراقبن.
لحنش آن‌قدر جدی بود که اصلاً نتوانست حرفی بزند. ولی ذهنش درگیر بود. این مهندس همیشه تا این حد به کارمندهایش اهمیت می‌داد؟! آن مردی که اولین روز دیده بود، با اینی که در مقابلش بود فاصله‌ها داشت. پشت سرش نزدیک اتاق شد و دستپاچه گفت:
- ببخشید آقای مهندس... .
ایستاد. گر*دن کج کرد و پرسید:
- چیه؟
ل*ب ترک‌ خورده‌اش را با زبان تر کرد و معذب پرسید:
- میشه دو روزی بهم مرخصی بدین؟ آخه حال پدرم اون‌قدری خوب نیست که خونه تنهاش بذارم.
این‌قدر مظلوم این جمله را گفت که دلش به حالش سوخت‌. به طرفش برگشت و پلک به‌هم زد.
- باشه، یه چهار روز نیا شرکت. اون نقشه رو هم می‌دم به آقای فرخ تمومش کنه.
کد:
آه از نهادش بلند شد. دستی به موهایش کشید و ماشین را به حرکت در آورد. پیدا کردن آدرس بیمارستان کار سختی نبود؛ در این منطقه یک بیمارستان دولتی، آن هم دو خیابان بالاتر قرار داشت. ماشین را کناری پارک کرد و وارد بیمارستان شد. از راهرو که گذشت چشمش به فرشته افتاد. روی صندلی ته راهرو نشسته بود و مشغول قرآن خواندن بود. ناگاه لبخند تلخی زد و همان‌جا ایستاد. به قلبش که رجوع می‌کرد کمی دلش برای این دختر تنگ بود. درست نمی‌فهمید چه شده؛ اما کشش عجیبی نسبت به این دخترک داشت؛ جای خالی حضورش در شرکت بدجور به او د*ه*ان‌کجی می‌کرد‌. با سنگینی نگاهش چشم از آیات قرآن گرفت و سر بالا آورد. از دیدن مرد مقابلش آن هم در این‌جا یکه خورد‌. چادرش را مرتب کرد و از جایش بلند شد. حتی درست نمی‌توانست از او سوال کند، برای همین فقط د*ه*ان باز کرد و اسمش را صدا زد:
- آقاشیرزاد!
ناباوری در لحن و کلامش موج می‌زد. شیرزاد به سختی نگاه از صورت رنگ‌پریده‌اش گرفت؛ نمی‌خواست به این افکار ترسناک ذهنش پر و‌ بال دهد.
- امروز شرکت نیومدی؛ هر چی هم زنگ زدم گوشیت خاموش بود.
خدای من! این مرد انگار با غرور ساخته شده بود. شک نداشت برای پیدا کردنش به محله‌‌شان پا گذاشته بود، وگرنه از کجا خبر داشت که در بیمارستان حضور دارد؟ این‌که نمی‌گفت جای سوال داشت. بوی سیگارش هم از ده فرسخی می‌آمد. آهی در دل کشید و با لحن خسته‌ای جواب داد:
- دیشب حال بابام بد شد. گوشیم حتماً خاموش شده، خونه جا گذاشتم. اتفاقی افتاده؟
اخم ریزی بین ابرویش نشست. مگر باید اتفاقی بیفتد تا سراغی از او بگیرد؟ چیزی دقیقاً شبیه به پتک بر افکار ذهنش کوبیده شد. :«چته مرد؟ چرا برات مهمه آخه؟» کلافه بود و هیچ جوابی درستی برای افکار مغشوش ذهنش نداشت. نگاه از چشمان کنجکاو و مضطرب سیاه دخترک گرفت و به دیوار تکیه داد.
- پدرت کی مرخص میشه؟
این‌که این‌قدر خودمانی صحبت می‌کرد ناشی از صمیمیتش نداشت، نه؛ در این مدت فهمیده بود عادت به رسمی حرف زدن ندارد. بغض کهنه‌ای در گلویش جا خوش کرد. دیشب مرد و زنده شد. خدا جان پدرش را دوباره نجات داد. از بس جیغ کشیده بود و همسایه‌ها را صدا زده بود که گلویش هنوز می‌سوخت.
- آوردنش بخش، دکتر گفت فردا می‌تونم ببرمش خونه.
سوئیچ را در دست چرخاند و سر تکان داد. حسی می‌گفت باید به این دختر تنها کمک کند؛ حتماً کلی خرج دوا و درمانش شده بود. با این همه بدهی، زیر این فشار دخترک له میشد. تکیه‌اش را از دیوار گرفت و به سمت اتاق سی‌سی‌یو قدم برداشت.
- می‌رم ملاقاتش. توام برو خونه یه‌کم بخواب، این‌جا پرستارها مراقبن.
لحنش آن‌قدر جدی بود که اصلاً نتوانست حرفی بزند. ولی ذهنش درگیر بود. این مهندس همیشه تا این حد به کارمندهایش اهمیت می‌داد؟! آن مردی که اولین روز دیده بود، با اینی که در مقابلش بود فاصله‌ها داشت. پشت سرش نزدیک اتاق شد و دستپاچه گفت:
- ببخشید آقای مهندس... .
ایستاد. گر*دن کج کرد و پرسید:
- چیه؟
ل*ب ترک‌ خورده‌اش را با زبان تر کرد و معذب پرسید:
- میشه دو روزی بهم مرخصی بدین؟ آخه حال پدرم اون‌قدری خوب نیست که خونه تنهاش بذارم.
این‌قدر مظلوم این جمله را گفت که دلش به حالش سوخت‌. به طرفش برگشت و پلک به‌هم زد.
- باشه، یه چهار روز نیا شرکت. اون نقشه رو هم می‌دم به آقای فرخ تمومش کنه.
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
400
لایک‌ها
1,479
امتیازها
73
کیف پول من
6,287
Points
467
چلچراغی در چشمانش روشن شد. با تمام قدردانی‌اش لبخندی به رویش پاشید.
- ممنونم واقعاً، نمی‌دونید که... .
با اخم دستش را بالا برد و اجازه‌ی هیچ صحبتی به او نداد.
- هیچی نگو. حالا هم برو خونه یه‌کم استراحت کن.
این اهمیت دادن‌های گاه‌ و‌ بی‌گاهش کم‌کم بدعادتش می‌کرد. تا به اکنون هیچ مردی نگران حالش نبود، اصلاً هیچ مردی به جز سامان عملی که دور و برش پرسه نمی‌زد! قلبش جدیداً بی‌جنبه شده بود. همیشه از مردهای محله‌‌‌شان بدش می‌آمد؛ زن را با بوی پیاز‌د*اغ دوست داشتند و اسمشان هم ضعیفه بود. به یاد آورد اولین خواستگارش برایش شرط گذاشته بود که بعد از ازدواج باید دور درس و کار را خط بکشد و برایش حتماً پسر بیاورد. هنوز هم همچین افکار قاجاری در این جامعه پیدا میشد. از همان موقع هیچ خواستگاری به خانه راه پیدا نکرد. اصلاً همین که در آن سر شیراز کار پیدا کرده بود یکی از دلایلش این بود که از این وضع پرتعفن محله‌‌‌شان دور شود. زن‌های این‌جا خوشبختی را شوهر و النگوهای پهن می‌دیدند؛ او همچین زندگی نمی‌خواست، باورش چیز دیگری بود. مادربزرگ خدابیامرزش می‌گفت: «با این فکرها آخر سر هیچ‌کَس سمتت نمیاد.» می‌گفت: «این‌جور چیزها توی فیلم‌ها و داستان‌هاست.» ولی عقیده‌اش تغییر نمی‌کرد. همیشه دوست داشت با یک نفر آشنا شود که برایش ارزش قائل شود، درکش کند. شیرزاد شبیه به تصوراتش بود. شاید ذهن دخترانه‌اش داشت زیادی برای خود داستان می‌ساخت؛ اما خودش را که نمی‌توانست گول بزند! آن موقعی که شیرزاد می‌خواست با نازگل ملاقات کند، از ته دل آرزو کرد نازگل دست رد به سی*ن*ه‌اش بزند. بی‌رحم بود که نمی‌خواست این مرد مال فرد دیگری شود؟‌ با ورودش به خانه نگاهش به خودش در آینه‌ی کوچک روی طاقچه افتاد. لبخند تلخی زد. :«آخه فرشته‌ی احمق! چی با خودت فکر کردی؟ نه خودت و نه اصل‌ و نسبت اصلاً به این مرد می‌خوره؟ اون هر حسی هم داره فقط ترحمه، چرا واسه خودت از کاه کوه می‌سازی؟!» احساس تنهایی به او غلبه کرده بود. روی تک‌ مبل رنگ‌ و رو رفته‌ی قهوه‌ای‌شان نشست و آهی کشید. چرا حق آدم‌هایی مثل او خوشبختی نبود؟ مگر فرق او با دخترهای دیگر چه بود؟ او هم دلش کمی زندگی می‌خواست، که دغدغه‌اش رفتن به فلان کافه و رنگ لاک ناخنش باشد، نه پاس کردن بدهی‌های مردم. :«چت شده فری؟ دیوونه شدی لابد!» قطره اشک گرمی که روی گونه‌اش چکید را با سرانگشت گرفت. از این قوی بودن خسته بود. پدرش کنج خانه نشسته بود، باید شب و روز از او پرستاری می‌کرد؛ اعتراضی نداشت، تا ابد نوکر این مرد بود. همین دیشب احساس کرد دارد تکیه‌گاهش را از دست می‌دهد. پدرش اگر یک تیکه گوشت روی ویلچر هم بود باز هم با جان و دل از او مراقبت می‌کرد. اما از درون فرو ریخته شده بود، نایی نداشت. دوست داشت او هم سر بر شانه‌ای بگذارد و غصه‌های دلش را بیرون بریزد؛ تحمل نداشت تا ابد این نقاب سنگی را بر صورتش بگذارد. در فکر و خیال‌های خودش غرق بود که متوجه‌ی تاریک شدن خانه نشد. کی شب شده بود؟! دستی به صورتش کشید و لباس چروک شده‌اش را مرتب کرد. باید هر چه زودتر به بیمارستان می‌رفت. از دیشب چشم روی هم نگذاشته بود و حالا از فرط گرسنگی معده‌اش می سوخت. یخچالشان مثل همیشه خالی بود! چیز عجیبی نبود، چند ماه بود تمام حقوقش صرف طلب‌های مردم میشد؛ از آن‌سو داروهای پدرش هم گران بود و هیچ پولی هم دستشان را نمی‌گرفت.‌ تیکه‌ای نان از دیروز مانده بود که با آب مشغول خوردن شد. بیش از حد لاغر شده بود؛ هر کَس او را می‌دید به فکرش خطور نمی‌کرد یک دختر بیست و سه ساله باشد، از بس بدنش آب رفته بود. درهای خانه را قفل کرد و تا سر کوچه پیاده رفت.
میان راه متوجه‌ی ماشین آلبالویی رنگی شد. پاهایش قفل زمین شدند و همان‌جا سر جایش خشک شد. این ماشین را آخرین بار کی دیده بود؟ آهان عید پارسال بود. شاسی بلند دکتر، که حالا از صدقه‌سر ثروتش، به معشوقه‌اش بخشیده بود. این زنی که پشت فرمان بود هیچ شباهتی به مامان فاطمه‌اش نداشت. شنیده بود اسمش را هم عوض کرده و فرناز گذاشته بود! همه چیزش تغییر کرده بود. آب دهانش را به سختی قورت داد و یک گام به عقب برداشت. داشت فرار می‌کرد، مثل همیشه. مامان فاطمه‌اش به او یاد داده بود با غریبه‌ها دم‌خور نشود. این زن شیک‌پوش و سانتال‌مانتال کرده را چه به این محله؟! راه کج کرد برود که صدایش را از پشت شنید. توجهی نکرد، به قدم‌هایش سرعت بخشید. بازویش به عقب کشیده شد. زن از فرط دویدن نفس‌نفس می‌زد.
- فرشته با توام‌، کجا می‌ری این وقت شب؟
تند بازویش را از دستش رها کرد. با نفرت عمیقی به صورت آرایش‌ شده‌اش خیره شد.
- به تو ربطی نداره! این وقت شب باید پهلوی بهرام جونت باشی، این‌جا چی… .
کد:
چلچراغی در چشمانش روشن شد. با تمام قدردانی‌اش لبخندی به رویش پاشید.
- ممنونم واقعاً، نمی‌دونید که... .
با اخم دستش را بالا برد و اجازه‌ی هیچ صحبتی به او نداد.
- هیچی نگو. حالا هم برو خونه یه‌کم استراحت کن.
این اهمیت دادن‌های گاه‌ و‌ بی‌گاهش کم‌کم بدعادتش می‌کرد. تا به اکنون هیچ مردی نگران حالش نبود، اصلاً هیچ مردی به جز سامان عملی که دور و برش پرسه نمی‌زد! قلبش جدیداً بی‌جنبه شده بود. همیشه از مردهای محله‌‌‌شان بدش می‌آمد؛ زن را با بوی پیاز‌د*اغ دوست داشتند و اسمشان هم ضعیفه بود. به یاد آورد اولین خواستگارش برایش شرط گذاشته بود که بعد از ازدواج باید دور درس و کار را خط بکشد و برایش حتماً پسر بیاورد. هنوز هم همچین افکار قاجاری در این جامعه پیدا میشد. از همان موقع هیچ خواستگاری به خانه راه پیدا نکرد. اصلاً همین که در آن سر شیراز کار پیدا کرده بود یکی از دلایلش این بود که از این وضع پرتعفن محله‌‌‌شان دور شود. زن‌های این‌جا خوشبختی را شوهر و النگوهای پهن می‌دیدند؛ او همچین زندگی نمی‌خواست، باورش چیز دیگری بود. مادربزرگ خدابیامرزش می‌گفت: «با این فکرها آخر سر هیچ‌کَس سمتت نمیاد.» می‌گفت: «این‌جور چیزها توی فیلم‌ها و داستان‌هاست.» ولی عقیده‌اش تغییر نمی‌کرد. همیشه دوست داشت با یک نفر آشنا شود که برایش ارزش قائل شود، درکش کند. شیرزاد شبیه به تصوراتش بود. شاید ذهن دخترانه‌اش داشت زیادی برای خود داستان می‌ساخت؛ اما خودش را که نمی‌توانست گول بزند! آن موقعی که شیرزاد می‌خواست با نازگل ملاقات کند، از ته دل آرزو کرد نازگل دست رد به سی*ن*ه‌اش بزند. بی‌رحم بود که نمی‌خواست این مرد مال فرد دیگری شود؟‌ با ورودش به خانه نگاهش به خودش در آینه‌ی کوچک روی طاقچه افتاد. لبخند تلخی زد. :«آخه فرشته‌ی احمق! چی با خودت فکر کردی؟ نه خودت و نه اصل‌ و نسبت اصلاً به این مرد می‌خوره؟ اون هر حسی هم داره فقط ترحمه، چرا واسه خودت از کاه کوه می‌سازی؟!» احساس تنهایی به او غلبه کرده بود. روی تک‌ مبل رنگ‌ و رو رفته‌ی قهوه‌ای‌شان نشست و آهی کشید. چرا حق آدم‌هایی مثل او خوشبختی نبود؟ مگر فرق او با دخترهای دیگر چه بود؟ او هم دلش کمی زندگی می‌خواست، که دغدغه‌اش رفتن به فلان کافه و رنگ لاک ناخنش باشد، نه پاس کردن بدهی‌های مردم. :«چت شده فری؟ دیوونه شدی لابد!» قطره اشک گرمی که روی گونه‌اش چکید را با سرانگشت گرفت. از این قوی بودن خسته بود. پدرش کنج خانه نشسته بود، باید شب و روز از او پرستاری می‌کرد؛ اعتراضی نداشت، تا ابد نوکر این مرد بود. همین دیشب احساس کرد دارد تکیه‌گاهش را از دست می‌دهد. پدرش اگر یک تیکه گوشت روی ویلچر هم بود باز هم با جان و دل از او مراقبت می‌کرد. اما از درون فرو ریخته شده بود، نایی نداشت. دوست داشت او هم سر بر شانه‌ای بگذارد و غصه‌های دلش را بیرون بریزد؛ تحمل نداشت تا ابد این نقاب سنگی را بر صورتش بگذارد. در فکر و خیال‌های خودش غرق بود که متوجه‌ی تاریک شدن خانه نشد. کی شب شده بود؟! دستی به صورتش کشید و لباس چروک شده‌اش را مرتب کرد. باید هر چه زودتر به بیمارستان می‌رفت. از دیشب چشم روی هم نگذاشته بود و حالا از فرط گرسنگی معده‌اش می سوخت. یخچالشان مثل همیشه خالی بود! چیز عجیبی نبود، چند ماه بود تمام حقوقش صرف طلب‌های مردم میشد؛ از آن‌سو داروهای پدرش هم گران بود و هیچ پولی هم دستشان را نمی‌گرفت.‌ تیکه‌ای نان از دیروز مانده بود که با آب مشغول خوردن شد. بیش از حد لاغر شده بود؛ هر کَس او را می‌دید به فکرش خطور نمی‌کرد یک دختر بیست و سه ساله باشد، از بس بدنش آب رفته بود. درهای خانه را قفل کرد و تا سر کوچه پیاده رفت.
میان راه متوجه‌ی ماشین آلبالویی رنگی شد. پاهایش قفل زمین شدند و همان‌جا سر جایش خشک شد. این ماشین را آخرین بار کی دیده بود؟ آهان عید پارسال بود. شاسی بلند دکتر، که حالا از صدقه‌سر ثروتش، به معشوقه‌اش بخشیده بود. این زنی که پشت فرمان بود هیچ شباهتی به مامان فاطمه‌اش نداشت. شنیده بود اسمش را هم عوض کرده و فرناز گذاشته بود! همه چیزش تغییر کرده بود. آب دهانش را به سختی قورت داد و یک گام به عقب برداشت. داشت فرار می‌کرد، مثل همیشه. مامان فاطمه‌اش به او یاد داده بود با غریبه‌ها دم‌خور نشود. این زن شیک‌پوش و سانتال‌مانتال کرده را چه به این محله؟! راه کج کرد برود که صدایش را از پشت شنید. توجهی نکرد، به قدم‌هایش سرعت بخشید. بازویش به عقب کشیده شد. زن  از فرط دویدن نفس‌نفس می‌زد.
- فرشته با توام‌، کجا می‌ری این وقت شب؟
تند بازویش را از دستش رها کرد. با نفرت عمیقی به صورت آرایش‌ شده‌اش خیره شد.
- به تو ربطی نداره! این وقت شب باید پهلوی بهرام جونت باشی، این‌جا چی… .
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
400
لایک‌ها
1,479
امتیازها
73
کیف پول من
6,287
Points
467
حرفش تمام نشده بود که سیلی به صورتش کوبیده شد. از شدت ضربه، کف کوچه‌ی خاکی پرت شد که کمرش تیر کشید و درد بدی میانش پیچید. زن سریع پشیمان شد و وحشت‌زده کنار پایش زانو زد.
- خوبی دخترم؟ فرشته یه چیزی بگو.
خواست بغلش کند که محکم پسش زد و پرخاش کرد.
- من دختر تو نیستم. برو گمشو!
بغض بدی میان گلویش خانه کرده بود و قصد بریدن نفسش را داشت. این زن هر وقت که می‌آمد یک آتشی بر زندگی‌اش می‌انداخت و بعد هم می‌رفت و تا مدت‌ها غیبش می‌زد. حالا باز چه شده بود؟ خدا می‌دانست. با نگاه پرآبش به اجزای صورتش نگاه کرد. موهای رنگ شده مد روزش، ل*ب‌های ب*ر*جسته‌ای که رژ قرمزی رویش را پوشانده بود و بینی عملی‌اش باعث میشد از او فاصله بگیرد؛ مامان فاطمه‌اش خیلی وقت بود که مرده بود. خاک لباسش را تکاند و از جایش بلند شد.
- برو خونه فرناز خانم، این‌جا جای تو نیست.
طعنه‌اش باعث شد اخمی بین ابروهای تاتو شده قهوه‌ایش بنشیند. سد راهش شد و سعی کرد با ملایمت کمی دلش را به دست بیاورد، چیزی که در این سال‌ها هر بار از او می‌دید.
- عزیزم با من قهری باش؛ ولی یه نگاه به خودت بنداز، حق تو چنین زندگیه؟ تو الان باید توی بهترین شرایط و امکانات زندگی کنی. باور کن بهرام خیلی دوست داره، حتی بهش گفتم بیای کنار ما با هم… .
مخش سوت کشید. حرف‌هایش را از بر بود، نیاز به شنیدن این خزعبلات نداشت. برق کینه‌ در چشمان سیاهش درخشید. انگشت جلویش تکان داد.
- بسه. من به پول‌های هیچ‌کدومتون نیازی ندارم. به اون آقای دکتر هم بگو دایه‌ی مهربون‌تر از مادر نمی‌خواد بشه، بره یاد بگیره دنبال زن‌های مردم نیفته.
صورتش رنگ عوض کرد. کی نمی‌دانست بهرام جانش خط قرمزش بود و تحمل نداشت کسی پشت سرش حرف بزند! حتی اگر آن شخص دخترش باشد. با خودخواهی تمام شانه‌اش را گرفت. لحنش از عصبانیت می‌لرزید.
- بفهم قصد و نیت اون مرد خیر بوده، بفهم. بد کرد من رو زیر بال‌ و پر خودش گرفت؟ بدبخت سنت داره میره بالا، آخر سر مثل من زن یه آدم گداتر از خودت میشی، اون‌وقت هشتت گرو نه میشه. تو این زندگی رو می‌خوای؟ می‌خوای تا ابد توی این سگ‌دونی بمونی؟
کلمات با بی‌رحمی به او سیلی می‌زدند. بدنش سر شده بود، حتی پلک هم نمی‌زد. سرد شده بود؛ شاید هم مرده بود. صورتش به سفیدی می‌زد و دستانش می‌لرزید، یک لرزش عصبی که دو سالی بود نصیب جان نحیفش شده بود. مادرش حالا خوشبخت بود؟ مثل او ماهی یک بار گذرش به بازار نمی‌خورد؟ گوشت مرغوب می‌خورد؟ اصلاً آخرین بار کی کباب خورده بودند؟ مانتویش را پارسال یکی از دوستانش به او هدیه داده بود، آن هم دست دوم! زن روبه‌رویش برای هر بیرون رفتن، حتماً یک جور تیپ می‌زد. اصلاً همین ناخن‌های کاشته شده‌اش خرج شش ماه خودش بود.‌ کارتی جلوی صورتش قرار گرفت، یک کارت بانکی. با تعجب نگاهش را به چشمان سردش دوخت که سری به تاسف تکان داد و کارت را به دستش داد.
- بگیر همراهت باشه. من دیگه نمی‌دونم چی‌ کار باید با تو بکنم. اون‌قدری پول توش هست که خرج چند ماهه تو و بابات بشه.
دوست داشت مثل کودکی‌هایش جیغ بکشد و بگوید: «تمومش کن، بسه این همه تحقیر. من پول نمی‌خوام، من همون مامان فاطمه‌ خودم رو می‌خوام.» اما همه چیز دیر شده بود؛ این زن با سنگ‌دلی مثل همیشه سوار ماشین مدل‌بالایش شد و با سرعت از کوچه خارج شد. مات نگاهش را به کارت توی دستش انداخت. :«گفت خرج چند ماهمونه. باهاش می‌تونم فردا بابا رو مرخص کنم. اصلاً بدهی‌ها رو می‌دم خیالمون راحت میشه.»
کد:
حرفش تمام نشده بود که سیلی به صورتش کوبیده شد. از شدت ضربه، کف کوچه‌ی خاکی پرت شد که کمرش تیر کشید و درد بدی میانش پیچید. زن سریع پشیمان شد و وحشت‌زده کنار پایش زانو زد.
- خوبی دخترم؟ فرشته یه چیزی بگو.
خواست بغلش کند که محکم پسش زد و پرخاش کرد.
- من دختر تو نیستم. برو گمشو!
بغض بدی میان گلویش خانه کرده بود و قصد بریدن نفسش را داشت. این زن هر وقت که می‌آمد یک آتشی بر زندگی‌اش می‌انداخت و بعد هم می‌رفت و تا مدت‌ها غیبش می‌زد. حالا باز چه شده بود؟ خدا می‌دانست. با نگاه پرآبش به اجزای صورتش نگاه کرد. موهای رنگ شده مد روزش، ل*ب‌های ب*ر*جسته‌ای که رژ قرمزی رویش را پوشانده بود و بینی عملی‌اش باعث میشد از او فاصله بگیرد؛ مامان فاطمه‌اش خیلی وقت بود که مرده بود. خاک لباسش را تکاند و از جایش بلند شد.
- برو خونه فرناز خانم، این‌جا جای تو نیست.
طعنه‌اش باعث شد اخمی بین ابروهای تاتو شده قهوه‌ایش بنشیند. سد راهش شد و سعی کرد با ملایمت کمی دلش را به دست بیاورد، چیزی که در این سال‌ها هر بار از او می‌دید.
- عزیزم با من قهری باش؛ ولی یه نگاه به خودت بنداز، حق تو چنین زندگیه؟ تو الان باید توی بهترین شرایط و امکانات زندگی کنی. باور کن بهرام خیلی دوست داره، حتی بهش گفتم بیای کنار ما با هم… .
مخش سوت کشید. حرف‌هایش را از بر بود، نیاز به شنیدن این خزعبلات نداشت. برق کینه‌ در چشمان سیاهش درخشید. انگشت جلویش تکان داد.
- بسه. من به پول‌های هیچ‌کدومتون نیازی ندارم. به اون آقای دکتر هم بگو دایه‌ی مهربون‌تر از مادر نمی‌خواد بشه، بره یاد بگیره دنبال زن‌های مردم نیفته.
صورتش رنگ عوض کرد. کی نمی‌دانست بهرام جانش خط قرمزش بود و تحمل نداشت کسی پشت سرش حرف بزند! حتی اگر آن شخص دخترش باشد. با خودخواهی تمام شانه‌اش را گرفت. لحنش از عصبانیت می‌لرزید.
- بفهم قصد و نیت اون مرد خیر بوده، بفهم. بد کرد من رو زیر بال‌ و پر خودش گرفت؟ بدبخت سنت داره میره بالا، آخر سر مثل من زن یه آدم گداتر از خودت میشی، اون‌وقت هشتت گرو نه میشه. تو این زندگی رو می‌خوای؟ می‌خوای تا ابد توی این سگ‌دونی بمونی؟
کلمات با بی‌رحمی به او سیلی می‌زدند. بدنش سر شده بود، حتی پلک هم نمی‌زد. سرد شده بود؛ شاید هم مرده بود. صورتش به سفیدی می‌زد و دستانش می‌لرزید، یک لرزش عصبی که دو سالی بود نصیب جان نحیفش شده بود. مادرش حالا خوشبخت بود؟ مثل او ماهی یک بار گذرش به بازار نمی‌خورد؟ گوشت مرغوب می‌خورد؟ اصلاً آخرین بار کی کباب خورده بودند؟ مانتویش را پارسال یکی از دوستانش به او هدیه داده بود، آن هم دست دوم! زن روبه‌رویش برای هر بیرون رفتن، حتماً یک جور تیپ می‌زد. اصلاً همین ناخن‌های کاشته شده‌اش خرج شش ماه خودش بود.‌ کارتی جلوی صورتش قرار گرفت، یک کارت بانکی. با تعجب نگاهش را به چشمان سردش دوخت که سری به تاسف تکان داد و کارت را به دستش داد.
- بگیر همراهت باشه. من دیگه نمی‌دونم چی‌ کار باید با تو بکنم. اون‌قدری پول توش هست که خرج چند ماهه تو و بابات بشه.
دوست داشت مثل کودکی‌هایش جیغ بکشد و بگوید: «تمومش کن، بسه این همه تحقیر. من پول نمی‌خوام، من همون مامان فاطمه‌ خودم رو می‌خوام.» اما همه چیز دیر شده بود؛ این زن با سنگ‌دلی مثل همیشه سوار ماشین مدل‌بالایش شد و با سرعت از کوچه خارج شد. مات نگاهش را به کارت توی دستش انداخت. :«گفت خرج چند ماهمونه. باهاش می‌تونم فردا بابا رو مرخص کنم. اصلاً بدهی‌ها رو می‌دم خیالمون راحت میشه.»
#انجمن_تک_رمان #لیلا_مرادی #شولای_برفی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
400
لایک‌ها
1,479
امتیازها
73
کیف پول من
6,287
Points
467
دوست داشت از درد، بلند‌بلند قهقهه بزند. :«تا حالا شده از حجم زیاد غم بخندین؟» بارها تجربه کرده بود. گوشه‌ای می‌نشست و می‌خندید. بعضی‌ها لقب دیوانه به او می‌دادند؛ اما او بی اهمیت می‌خندید و در آخر هق می‌زد برای زندگی سیاهش که سراسر مثل شب، تاریک بود، روشنی پیدا نبود. انگار در آخرین نقطه‌ی دنیا قرار داشت. حس می‌کرد خدا هم او را فراموش کرده است. چه سرنوشت بد و شومی داشت. کاش می‌توانست مادرش را قد یک دنیا دل‌تنگی ب*غ*ل کند و از غصه‌های ریز و درشتش برایش بگوید؛ اما نمی‌شد، تیپش به‌هم می‌ریخت‌. مانتوی خاک خورده و رنگ و رو رفته‌اش نباید به لباسش برخوردی می‌کرد، جنسشان به‌هم نمی‌خورد. سر بالا آورد که نگاهش با تیله‌های سبزی گره خورد. از کی این‌جا ایستاده بود؟ چانه‌اش لرزید. او هم مثل مادرش بود، مثل دکتر بوی عطر فرانسوی‌اش تا همین‌جا هم می‌آمد‌. چرا این‌ اطراف آفتابی میشد؟ برایش کسر شان نبود؟ یا شاید دلش به حالش سوخته بود، غیر از این نمی‌توانست باشد؛ این‌‌قدر ترحم‌برانگیز بود که دل هر کسی به حالش بسوزد. با نزدیک شدنش ترسیده عقب رفت. از این جماعت باید فرار می‌کرد، به‌هم نمی‌خوردند. خطی بین ابروهای خوش‌فرم و باریکش افتاد.
- فرشته؟
چشمه‌ی اشکش جوشید. صدایش زده بود، بدون هیچ پیشوند و پسوند خاصی. جواب نداد. نیرویش را جمع کرد تا قدمی بردارد‌. شیرزاد از کند بودن دخترک استفاده کرد و به او رسید. مقابلش ایستاد و اجازه‌ی هیچ حرکت دیگری نداد.
- اون زن مادرت بود؟
با بهت سرش را بالا گرفت. مگر آن‌ها را با هم دیده بود؟ صدایش ضعیف و آهسته از دهانش خارج شد:
- نه.
آه غلیظی کشید. از پشت به موهایش چنگ زد.
- توی کوچه دیدمت، اول فکر کردم آشناتونه؛ ولی با تعریف‌هایی که از مادرت کرده بودی حدس زدم خودش باشه. چی بهت گفت؟
نگاه بارانی‌اش را پنهان کرد و سرش را زیر انداخت. ل*ب‌های لرزانش را به‌هم فشرد. شیرزاد از حالت دخترک دلش آشوب شد. آخ که وقتی صح*نه‌ی سیلی خوردنش را دید دوست داشت آن زنی که ادعای مادری سرش میشد را خفه کند؛ اما نخواست دخالتی کند. تا آخر از ماشینش پیاده نشد و حالا طاقت دیدن این وضعیتش را نداشت. چانه‌اش را بین دو انگشت گرفت و سرش را بالا آورد. انگار با برخورد انگشتان دستش، تمام تنش لمس شود.
با بغض نالید:
- آقا شیرزاد!
اشک‌هایش را با سرانگشت گرفت. شانس آورده بودند برخلاف همیشه کوچه خلوت بود، وگرنه رسوای خاص‌و‌عام میشد. شیرزاد نگاه بی‌قرارش را در اجزای صورتش گرداند.
- جان؟ نریز این لعنتی‌ها رو دیوونه!
اشک مثل موج از چشمانش فواره زد. نفسش هم حالا به زور بالا و پایین می‌رفت. :«جانش بود؟!» مرد مقابلش، کلافه چانه‌اش را رها کرد و فاصله گرفت. از دست خودش عصبی بود. مشتش را کنار پایش فشرد و پلک به‌هم بست. پشیمان بود مگر نه؟ جوابش روشن و واضح بود، دوست داشتن چنین دختری برایش افت داشت. به‌ قول مادرش، آخرش زن یکی از این لات‌های خیا*با*نی میشد، غیر از این بود؟موهای به‌هم ریخته‌اش را زیر روسری‌اش جا داد و اشک‌هایش را پاک کرد. قدم اول را برنداشته بود که صدایش بلند شد:
- کجا؟ وایسا با هم می‌ریم.
هنوز تنش می‌لرزید؛ ولی باید به خودش مسلط میشد. هیچ از سربار بودن خوشش نمی‌آمد، وگرنه الان باید در یکی از آپارتمان‌های شوهر مادرش خوش می‌گذراند.
مخالفت کرد.
- نه دیگه به شما زحمت نمی‌دم. بهتره برید خونه، خودم از پس مشکلاتم برمیام.
معنی حرفش این بود :«برو و دست از سرم بردار.» اما خبر نداشت از کله‌شقی مرد مقابلش. با جذبه‌ی خاصی جلوتر از او به سمت اتومبیلش رفت و گفت:
- دارم می‌رم خونه، سر راه می‌رسونمت.
درمانده از پشت به رفتنش خیره شد و چیزی نگفت. با قدم‌هایی سست و آرام به سمت ماشینش رفت، حالا مانده بود بین این‌که عقب بنشیند یا جلو، که شیرزاد نجاتش داد.
- استخاره می‌گیری؟! بشین جلو.
کد:
دوست داشت از درد، بلند‌بلند قهقهه بزند. :«تا حالا شده از حجم زیاد غم بخندین؟» بارها تجربه کرده بود. گوشه‌ای می‌نشست و می‌خندید. بعضی‌ها لقب دیوانه به او می‌دادند؛ اما او بی اهمیت می‌خندید و در آخر هق می‌زد برای زندگی سیاهش که سراسر مثل شب، تاریک بود، روشنی پیدا نبود. انگار در آخرین نقطه‌ی دنیا قرار داشت. حس می‌کرد خدا هم او را فراموش کرده است. چه سرنوشت بد و شومی داشت. کاش می‌توانست مادرش را قد یک دنیا دل‌تنگی ب*غ*ل کند و از غصه‌های ریز و درشتش برایش بگوید؛ اما نمی‌شد، تیپش به‌هم می‌ریخت‌. مانتوی خاک خورده و رنگ و رو رفته‌اش نباید به لباسش برخوردی می‌کرد، جنسشان به‌هم نمی‌خورد. سر بالا آورد که نگاهش با تیله‌های سبزی گره خورد. از کی این‌جا ایستاده بود؟ چانه‌اش لرزید. او هم مثل مادرش بود، مثل دکتر بوی عطر فرانسوی‌اش تا همین‌جا هم می‌آمد‌. چرا این‌ اطراف آفتابی میشد؟ برایش کسر شان نبود؟ یا شاید دلش به حالش سوخته بود، غیر از این نمی‌توانست باشد؛ این‌‌قدر ترحم‌برانگیز بود که دل هر کسی به حالش بسوزد. با نزدیک شدنش ترسیده عقب رفت. از این جماعت باید فرار می‌کرد، به‌هم نمی‌خوردند. خطی بین ابروهای خوش‌فرم و باریکش افتاد.
- فرشته؟
چشمه‌ی اشکش جوشید. صدایش زده بود، بدون هیچ پیشوند و پسوند خاصی. جواب نداد. نیرویش را جمع کرد تا قدمی بردارد‌. شیرزاد از کند بودن دخترک استفاده کرد و به او رسید. مقابلش ایستاد و اجازه‌ی هیچ حرکت دیگری نداد.
- اون زن مادرت بود؟
با بهت سرش را بالا گرفت. مگر آن‌ها را با هم دیده بود؟ صدایش ضعیف و آهسته از دهانش خارج شد:
- نه.
آه غلیظی کشید. از پشت به موهایش چنگ زد.
- توی کوچه دیدمت، اول فکر کردم آشناتونه؛ ولی با تعریف‌هایی که از مادرت کرده بودی حدس زدم خودش باشه. چی بهت گفت؟
نگاه بارانی‌اش را پنهان کرد و سرش را زیر انداخت. ل*ب‌های لرزانش را به‌هم فشرد. شیرزاد از حالت دخترک دلش آشوب شد. آخ که وقتی صح*نه‌ی سیلی خوردنش را دید دوست داشت آن زنی که ادعای مادری سرش میشد را خفه کند؛ اما نخواست دخالتی کند. تا آخر از ماشینش پیاده نشد و حالا طاقت دیدن این وضعیتش را نداشت. چانه‌اش را بین دو انگشت گرفت و سرش را بالا آورد. انگار با برخورد انگشتان دستش، تمام تنش لمس شود.
با بغض نالید:
- آقا شیرزاد!
اشک‌هایش را با سرانگشت گرفت. شانس آورده بودند برخلاف همیشه کوچه خلوت بود، وگرنه رسوای خاص‌و‌عام میشد. شیرزاد نگاه بی‌قرارش را در اجزای صورتش گرداند.
- جان؟ نریز این لعنتی‌ها رو دیوونه!
اشک مثل موج از چشمانش فواره زد. نفسش هم حالا به زور بالا و پایین می‌رفت. :«جانش بود؟!» مرد مقابلش، کلافه چانه‌اش را رها کرد و فاصله گرفت. از دست خودش عصبی بود. مشتش را کنار پایش فشرد و پلک به‌هم بست. پشیمان بود مگر نه؟ جوابش روشن و واضح بود، دوست داشتن چنین دختری برایش افت داشت. به‌ قول مادرش، آخرش زن یکی از این لات‌های خیا*با*نی میشد، غیر از این بود؟موهای به‌هم ریخته‌اش را زیر روسری‌اش جا داد و اشک‌هایش را پاک کرد. قدم اول را برنداشته بود که صدایش بلند شد:
- کجا؟ وایسا با هم می‌ریم.
هنوز تنش می‌لرزید؛ ولی باید به خودش مسلط میشد. هیچ از سربار بودن خوشش نمی‌آمد، وگرنه الان باید در یکی از آپارتمان‌های شوهر مادرش خوش می‌گذراند.
مخالفت کرد.
- نه دیگه به شما زحمت نمی‌دم. بهتره برید خونه، خودم از پس مشکلاتم برمیام.
معنی حرفش این بود :«برو و دست از سرم بردار.» اما خبر نداشت از کله‌شقی مرد مقابلش. با جذبه‌ی خاصی جلوتر از او به سمت اتومبیلش رفت و گفت:
- دارم می‌رم خونه، سر راه می‌رسونمت.
درمانده از پشت به رفتنش خیره شد و چیزی نگفت. با قدم‌هایی سست و آرام به سمت ماشینش رفت، حالا مانده بود بین این‌که عقب بنشیند یا جلو، که شیرزاد نجاتش داد.
- استخاره می‌گیری؟! بشین جلو.
#انجمن_تک_رمان #لیلا_مرادی #شولای_برفی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
400
لایک‌ها
1,479
امتیازها
73
کیف پول من
6,287
Points
467
ل*ب گزید. :«فرشته، راننده‌ی تاکسی نیست که عقب بشینی! خب آره؛ ولی هر چی باشه غریبه‌ست.» افکارش را پس زد و درب جلو را باز کرد. شکر خدا ماشینش شاسی‌بلند نبود و سوار شدنش آسان به نظر می‌رسید. در راه هیچ‌کدام قصد شکستن سکوتشان را نداشتند و فقط شیرزاد بود که فرط‌و‌فرط سیگار می‌کشید. آن قدیم‌ها هم پدرش سیگاری بود، اصلاً همین جسم باریک لعنتی بود که قلبش را ناراحت کرد؛ حالا چندین سال بود که دکتر برایش غدقن کرده بود. نگاه به نیم‌رخ جدی‌اش داد.
- شما همیشه سیگار می‌کشید؟
با صدای دخترک نگاه از جاده گرفت و با اخم سرش را تکان داد.
- آره، حرفیه؟
از این جبهه گرفتنش ناخودآگاه سکوت کرد و سر پایین انداخت. باورش نمی‌شد، فرشته‌ای که عالم و آدم از زبان نیش‌دارش در امان نبودند، حالا جلوی این مرد سکوت می‌کرد! حتی اوایل هم با این مهندس چند بار د*ه*ان‌به‌د*ه*ان شده بود؛ اما مدتی بود که حواسش سر جایش نبود و رفتارهای عجیب از خودش بروز می‌داد. شیرزاد دیگر چیزی نگفت و سیگار نصفه‌اش را از شیشه بیرون انداخت. جلوی بیمارستان ماشین را نگه ‌داشت. با توقفش فرشته از فکر بیرون آمد. هنوز کمی از این مرد خجالت می‌کشید، شاید به خاطر برخورد امشبش بود. دستش را روی دست‌گیره گذاشت و آرام گفت:
- ممنونم. شبتون به‌خیر آقای مهندس.
با تمام شدن حرفش سریع از ماشین خارج شد و به سمت بیمارستان پا تند کرد. شیرزاد بعد از رفتنش کمی همان‌جا ماند. شدیداً توی فکر بود، فکرهایی که سر‌ و‌ تهی نداشت. تخته‌گ*از داشت جلو می‌رفت؛ اما به کجا؟ دستی به صورتش کشید و نفسش را در هوا فوت کرد. صدای زنگ موبایلش خدشه به افکارش انداخت. با دیدن شماره‌ی شاهین ابرویش بالا پرید؛ خیلی وقت بود ر*اب*طه‌‌‌شان در حد چند کلمه حرف بود و هیچ ارتباطی با هم نداشتند. جواب داد:
- چی‌شده یاد ما افتادی داداش کوچیکه؟
پوفی کشید. تا طعنه‌اش را نمی‌زد خیالش راحت نمی‌شد. مکث کرد و گفت:
- زنگ زدم بگم فردا شب شام بیا خونه دور هم جمع باشیم. چیه چسبیدی به اون شرکت ول نمی‌کنی!
گوشی را بین شانه و گوشش نگه‌ داشت و هم‌زمان ماشین را روشن کرد. صاف موبایل را در دستش جابه‌جا کرد و تک‌خنده‌ی تمسخر‌آمیزی زد.
- کجا بیام؟ مهدی‌خان حلال و حروم سرش میشه، منم که می‌دونی… .
شاکی بین حرفش پرید:
- تمومش کن. خودت خوب می‌دونی بابا چه‌قدر دوست داره، فقط از دستت یه‌کم عصبیه که اون هم بهش حق بده‌. با اون کاری که تو کردی هنوز حرفمون نقل دهن این و اونه، انتظار داری به پات بیفته؟!
از حرص و خشم دندان به‌هم فشرد. پس کی به او حق می‌داد؟ این سرزنش‌ها کی به پایان می‌رسید؟ حتی شاهین هم به او امر و نهی می‌کرد. وضعیتش از این بهتر نمی‌شد! خوب که صحبتش را کرد با یک خداحافظی سرد جوابش را داد و تماس را قطع کرد. شاهین با حرص به صفحه‌ی خاموش موبایلش خیره شد و زیر ل*ب غرولندی زد:
- مر*تیکه فقط قد و هیکل گنده کرده، یه ذره عقل توی کله‌اش نیست!
ناهید خانم با شنیدن این حرف خودش را جلو کشید و کم‌تحمل گفت:
- چی‌شد مادر؟ گفت میاد؟
پدرش در سکوت مشغول دیدن اخبار بود و خودش را به بی‌تفاوتی زده بود؛ اما خوب از دلش باخبر بود. پدر و مادرش آرزویش خوش‌حال بودن این پسر بود که همیشه دردسر درست می‌کرد. در جواب مادرش سری به افسوس تکان داد و از روی مبل بلند شد‌.
- اصلاً یک کلوم حرف نزد، تق گوشی رو قطع می‌کنه. به خدا این رو زنش بدین اون بیچاره رو هم دق می‌ده!
ناهید خانم اخمی کرد و با دلخوری گفت:
- وا تو مثلا برادرشی! بچه‌ام فقط یه‌کم
بی‌اعصابه، اون هم از صدقه‌سر اون نازگل خیر‌ ندیده‌ست.
کد:
ل*ب گزید. :«فرشته، راننده‌ی تاکسی نیست که عقب بشینی! خب آره؛ ولی هر چی باشه غریبه‌ست.» افکارش را پس زد و درب جلو را باز کرد. شکر خدا ماشینش شاسی‌بلند نبود و سوار شدنش آسان به نظر می‌رسید. در راه هیچ‌کدام قصد شکستن سکوتشان را نداشتند و فقط شیرزاد بود که فرط‌و‌فرط سیگار می‌کشید. آن قدیم‌ها هم پدرش سیگاری بود، اصلاً همین جسم باریک لعنتی بود که قلبش را ناراحت کرد؛ حالا چندین سال بود که دکتر برایش غدقن کرده بود. نگاه به نیم‌رخ جدی‌اش داد.
- شما همیشه سیگار می‌کشید؟
با صدای دخترک نگاه از جاده گرفت و با اخم سرش را تکان داد.
- آره، حرفیه؟
از این جبهه گرفتنش ناخودآگاه سکوت کرد و سر پایین انداخت. باورش نمی‌شد، فرشته‌ای که عالم و آدم از زبان نیش‌دارش در امان نبودند، حالا جلوی این مرد سکوت می‌کرد! حتی اوایل هم با این مهندس چند بار د*ه*ان‌به‌د*ه*ان شده بود؛ اما مدتی بود که حواسش سر جایش نبود و رفتارهای عجیب از خودش بروز می‌داد. شیرزاد دیگر چیزی نگفت و سیگار نصفه‌اش را از شیشه بیرون انداخت. جلوی بیمارستان ماشین را نگه ‌داشت. با توقفش فرشته از فکر بیرون آمد. هنوز کمی از این مرد خجالت می‌کشید، شاید به خاطر برخورد امشبش بود. دستش را روی دست‌گیره گذاشت و آرام گفت:
- ممنونم. شبتون به‌خیر آقای مهندس.
با تمام شدن حرفش سریع از ماشین خارج شد و به سمت بیمارستان پا تند کرد. شیرزاد بعد از رفتنش کمی همان‌جا ماند. شدیداً توی فکر بود، فکرهایی که سر‌ و‌ تهی نداشت. تخته‌گ*از داشت جلو می‌رفت؛ اما به کجا؟ دستی به صورتش کشید و نفسش را در هوا فوت کرد. صدای زنگ موبایلش خدشه به افکارش انداخت. با دیدن شماره‌ی شاهین ابرویش بالا پرید؛ خیلی وقت بود ر*اب*طه‌‌‌شان در حد چند کلمه حرف بود و هیچ ارتباطی با هم نداشتند. جواب داد:
- چی‌شده یاد ما افتادی داداش کوچیکه؟
پوفی کشید. تا طعنه‌اش را نمی‌زد خیالش راحت نمی‌شد. مکث کرد و گفت:
- زنگ زدم بگم فردا شب شام بیا خونه دور هم جمع باشیم. چیه چسبیدی به اون شرکت ول نمی‌کنی!
گوشی را بین شانه و گوشش نگه‌ داشت و هم‌زمان ماشین را روشن کرد. صاف موبایل را در دستش جابه‌جا کرد و تک‌خنده‌ی تمسخر‌آمیزی زد.
- کجا بیام؟ مهدی‌خان حلال و حروم سرش میشه، منم که می‌دونی… .
شاکی بین حرفش پرید:
- تمومش کن. خودت خوب می‌دونی بابا چه‌قدر دوست داره، فقط از دستت یه‌کم عصبیه که اون هم بهش حق بده‌. با اون کاری که تو کردی هنوز حرفمون نقل دهن این و اونه، انتظار داری به پات بیفته؟!
از حرص و خشم دندان به‌هم فشرد. پس کی به او حق می‌داد؟ این سرزنش‌ها کی به پایان می‌رسید؟ حتی شاهین هم به او امر و نهی می‌کرد. وضعیتش از این بهتر نمی‌شد! خوب که صحبتش را کرد با یک خداحافظی سرد جوابش را داد و تماس را قطع کرد. شاهین با حرص به صفحه‌ی خاموش موبایلش خیره شد و زیر ل*ب غرولندی زد:
- مر*تیکه فقط قد و هیکل گنده کرده، یه ذره عقل توی کله‌اش نیست!
ناهید خانم با شنیدن این حرف خودش را جلو کشید و کم‌تحمل گفت:
- چی‌شد مادر؟ گفت میاد؟
پدرش در سکوت مشغول دیدن اخبار بود و خودش را به بی‌تفاوتی زده بود؛ اما خوب از دلش باخبر بود. پدر و مادرش آرزویش خوش‌حال بودن این پسر بود که همیشه دردسر درست می‌کرد. در جواب مادرش سری به افسوس تکان داد و از روی مبل بلند شد‌.
- اصلاً یک کلوم حرف نزد، تق گوشی رو قطع می‌کنه. به خدا این رو زنش بدین اون بیچاره رو هم دق می‌ده!
ناهید خانم اخمی کرد و با دلخوری گفت:
- وا تو مثلا برادرشی! بچه‌ام فقط یه‌کم
بی‌اعصابه، اون هم از صدقه‌سر اون نازگل خیر‌ ندیده‌ست.
#انجمن_تک_رمان #لیلا_مرادی #شولای_برفی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا