با نگاه درشت شدهاش که شبیه به دو علامت سوال بود سرش را جلوتر کشید.
- اتفاقی افتاده آقای مهندس؟
نگاهی به دور و اطرافش کرد. از خوششانسیاش بود که اثری از همسایههای فضولشان نبود؛ بعد از اتفاق دو روز پیش سامان عملی هم پیدایش نشد و خیالش از این بابت راحت بود، وگرنه به حتم کلی حرف بارش میکرد. با دیدن چشمان قرمز مرد مقابلش کمی ترسید. باز هم سراغ آن زهرماری رفته بود! ناخودآگاه اخم کرد و سرزنش در کلامش نشست.
- چرا به فکر خودتون نیستین؟ این آت و آشغالها واسه بدنتون اصلاً خوب نیست.
حالش خ*را*ب بود و هیچ درکی از حرفهایی که بر زبانش میآمد نداشت.
- میشه باهام بیای خونهام؟
یکه خورد. حتماً عقلش زایل شده بود، وگرنه چنین پیشنهاد احمقانهای به او نمیداد. چادر سفید گلدارش، که یادگار مادربزرگش بود را روی سرش مرتب کرد و راه خانه را در پیش گرفت. پدرش توی ایوان داشت رادیو قدیمیاش را درست میکرد، با دیدن دخترکش دست از کار کشید و سر بالا گرفت.
- دیر کردی دخترم!
ل*ب گزید و بالای پلهها ایستاد.
- چیزی نیست بابا، شما به کارتون برسید.
زیر نگاه کنجکاو پدرش وارد سالن شد و شربت عسلی آماده کرد؛ چند قطره لیموی تازه هم تویش ریخت تا کارساز باشد. پدرش با دیدن لیوان توی دستش که سعی میکرد زیر چادرش مخفی کند تعجبش بیشتر شد.
- اون چیه توی دستت فرشته؟
سفت با یک دست چادرش را چسبید و لیوان را پنهان کرد. آهسته با کمی استرس گفت:
- یکی از همسایههامون مریض شده دارم براش آبقند میبرم.
بدون اینکه فرصتی حرف زدنی به پدرش بدهد سریع از آن مهلکه فرار کرد تا بیشتر از این اسیر سوالهای پدرش نشود. ماشین شیرزاد هنوز هم جلوی در خانهشان بود. اضطراب بدی داشت، میترسید بقیه شک کنند؛ در این محله آب خوردنت را هم نمیتوانستی مخفی کنی. با دیدن دانههای عرق روی پیشانیاش قلبش هری پایین ریخت. حتماً سرش هم درد میکرد. با نگرانی لیوان را به سمتش گرفت و آرام صدایش زد:
- آقای مهندس؟ شما حالتون خوب نیست، بیاین این شربت رو بخورین، یهکم دردتون رو کم میکنه.
با صدای ظریف دخترک، پلکهایش را باز کرد و دستی به سرش کشید. انگار تازه هوشیار شده بود. نگاهی به دور و برش انداخت و در آخر روی چهرهاش قفل شد. تیلههای مشکی براقش از نگرانی موج میزد. نرفته بود، دوباره برگشته بود. اخم محوی بین ابرویش نشست. نگاهی به لیوان توی دستش کرد. بینیاش چین افتاد.
- این چیه؟
لحنش دورگه و خشن شده بود. پوفی کشید و لیوان را به زور میان دستش جا داد.
- شربت عسله، حالتون رو جا میاره. این رو بخورید و از اینجا برید تا شر نشده.
صورتش را زیر چادر مخفی کرد و پشتش را به او کرد که با صدایش درجا متوقف شد.
- میشه نری؟
چشمانش گرد شد. این خواهش کلامش را باید کجای دلش میگذاشت؟ با صدای پدرش از ترس ل*بش را گ*از گرفت، باید سریع به خانه میرفت تا بیش از این اسیر دردسر نشود. هول کرده رو به شیرزاد سریع گفت:
- من دیگه برم، شما هم برید، اینجا خوب نیست باشید.
با تمام شدن حرفش به قدمهایش سرعت داد و در حیاطشان را باز کرد. پدرش با نگاهی پرسوال و مواخذهجو ویلچرش را جلوتر کشید.
- حال همسایه خوب شد دخترم؟
سرش را زیر انداخت. اهل دروغ گفتن نبود، آن هم جلوی پدرش! پدری که ندانسته حقیقت را از چشمانش میخواند. لحن آرامش به گوشش رسید.
- فرشتهی بابا نمیخوای چیزی بگی؟
ل*بش را بههم فشرد و مستاصل به پدرش خیره شد.
#انجمن_تک_رمان #لیلا_مرادی #شولای_برفی
- اتفاقی افتاده آقای مهندس؟
نگاهی به دور و اطرافش کرد. از خوششانسیاش بود که اثری از همسایههای فضولشان نبود؛ بعد از اتفاق دو روز پیش سامان عملی هم پیدایش نشد و خیالش از این بابت راحت بود، وگرنه به حتم کلی حرف بارش میکرد. با دیدن چشمان قرمز مرد مقابلش کمی ترسید. باز هم سراغ آن زهرماری رفته بود! ناخودآگاه اخم کرد و سرزنش در کلامش نشست.
- چرا به فکر خودتون نیستین؟ این آت و آشغالها واسه بدنتون اصلاً خوب نیست.
حالش خ*را*ب بود و هیچ درکی از حرفهایی که بر زبانش میآمد نداشت.
- میشه باهام بیای خونهام؟
یکه خورد. حتماً عقلش زایل شده بود، وگرنه چنین پیشنهاد احمقانهای به او نمیداد. چادر سفید گلدارش، که یادگار مادربزرگش بود را روی سرش مرتب کرد و راه خانه را در پیش گرفت. پدرش توی ایوان داشت رادیو قدیمیاش را درست میکرد، با دیدن دخترکش دست از کار کشید و سر بالا گرفت.
- دیر کردی دخترم!
ل*ب گزید و بالای پلهها ایستاد.
- چیزی نیست بابا، شما به کارتون برسید.
زیر نگاه کنجکاو پدرش وارد سالن شد و شربت عسلی آماده کرد؛ چند قطره لیموی تازه هم تویش ریخت تا کارساز باشد. پدرش با دیدن لیوان توی دستش که سعی میکرد زیر چادرش مخفی کند تعجبش بیشتر شد.
- اون چیه توی دستت فرشته؟
سفت با یک دست چادرش را چسبید و لیوان را پنهان کرد. آهسته با کمی استرس گفت:
- یکی از همسایههامون مریض شده دارم براش آبقند میبرم.
بدون اینکه فرصتی حرف زدنی به پدرش بدهد سریع از آن مهلکه فرار کرد تا بیشتر از این اسیر سوالهای پدرش نشود. ماشین شیرزاد هنوز هم جلوی در خانهشان بود. اضطراب بدی داشت، میترسید بقیه شک کنند؛ در این محله آب خوردنت را هم نمیتوانستی مخفی کنی. با دیدن دانههای عرق روی پیشانیاش قلبش هری پایین ریخت. حتماً سرش هم درد میکرد. با نگرانی لیوان را به سمتش گرفت و آرام صدایش زد:
- آقای مهندس؟ شما حالتون خوب نیست، بیاین این شربت رو بخورین، یهکم دردتون رو کم میکنه.
با صدای ظریف دخترک، پلکهایش را باز کرد و دستی به سرش کشید. انگار تازه هوشیار شده بود. نگاهی به دور و برش انداخت و در آخر روی چهرهاش قفل شد. تیلههای مشکی براقش از نگرانی موج میزد. نرفته بود، دوباره برگشته بود. اخم محوی بین ابرویش نشست. نگاهی به لیوان توی دستش کرد. بینیاش چین افتاد.
- این چیه؟
لحنش دورگه و خشن شده بود. پوفی کشید و لیوان را به زور میان دستش جا داد.
- شربت عسله، حالتون رو جا میاره. این رو بخورید و از اینجا برید تا شر نشده.
صورتش را زیر چادر مخفی کرد و پشتش را به او کرد که با صدایش درجا متوقف شد.
- میشه نری؟
چشمانش گرد شد. این خواهش کلامش را باید کجای دلش میگذاشت؟ با صدای پدرش از ترس ل*بش را گ*از گرفت، باید سریع به خانه میرفت تا بیش از این اسیر دردسر نشود. هول کرده رو به شیرزاد سریع گفت:
- من دیگه برم، شما هم برید، اینجا خوب نیست باشید.
با تمام شدن حرفش به قدمهایش سرعت داد و در حیاطشان را باز کرد. پدرش با نگاهی پرسوال و مواخذهجو ویلچرش را جلوتر کشید.
- حال همسایه خوب شد دخترم؟
سرش را زیر انداخت. اهل دروغ گفتن نبود، آن هم جلوی پدرش! پدری که ندانسته حقیقت را از چشمانش میخواند. لحن آرامش به گوشش رسید.
- فرشتهی بابا نمیخوای چیزی بگی؟
ل*بش را بههم فشرد و مستاصل به پدرش خیره شد.
کد:
با نگاه درشت شدهاش که شبیه به دو علامت سوال بود سرش را جلوتر کشید.
- اتفاقی افتاده آقای مهندس؟
نگاهی به دور و اطرافش کرد. از خوششانسیاش بود که اثری از همسایههای فضولشان نبود؛ بعد از اتفاق دو روز پیش سامان عملی هم پیدایش نشد و خیالش از این بابت راحت بود، وگرنه به حتم کلی حرف بارش میکرد. با دیدن چشمان قرمز مرد مقابلش کمی ترسید. باز هم سراغ آن زهرماری رفته بود! ناخودآگاه اخم کرد و سرزنش در کلامش نشست.
- چرا به فکر خودتون نیستین؟ این آت و آشغالها واسه بدنتون اصلاً خوب نیست.
حالش خ*را*ب بود و هیچ درکی از حرفهایی که بر زبانش میآمد نداشت.
- میشه باهام بیای خونهام؟
یکه خورد. حتماً عقلش زایل شده بود، وگرنه چنین پیشنهاد احمقانهای به او نمیداد. چادر سفید گلدارش، که یادگار مادربزرگش بود را روی سرش مرتب کرد و راه خانه را در پیش گرفت. پدرش توی ایوان داشت رادیو قدیمیاش را درست میکرد، با دیدن دخترکش دست از کار کشید و سر بالا گرفت.
- دیر کردی دخترم!
ل*ب گزید و بالای پلهها ایستاد.
- چیزی نیست بابا، شما به کارتون برسید.
زیر نگاه کنجکاو پدرش وارد سالن شد و شربت عسلی آماده کرد؛ چند قطره لیموی تازه هم تویش ریخت تا کارساز باشد. پدرش با دیدن لیوان توی دستش که سعی میکرد زیر چادرش مخفی کند تعجبش بیشتر شد.
- اون چیه توی دستت فرشته؟
سفت با یک دست چادرش را چسبید و لیوان را پنهان کرد. آهسته با کمی استرس گفت:
- یکی از همسایههامون مریض شده دارم براش آبقند میبرم.
بدون اینکه فرصتی حرف زدنی به پدرش بدهد سریع از آن مهلکه فرار کرد تا بیشتر از این اسیر سوالهای پدرش نشود. ماشین شیرزاد هنوز هم جلوی در خانهشان بود. اضطراب بدی داشت، میترسید بقیه شک کنند؛ در این محله آب خوردنت را هم نمیتوانستی مخفی کنی. با دیدن دانههای عرق روی پیشانیاش قلبش هری پایین ریخت. حتماً سرش هم درد میکرد. با نگرانی لیوان را به سمتش گرفت و آرام صدایش زد:
- آقای مهندس؟ شما حالتون خوب نیست، بیاین این شربت رو بخورین، یهکم دردتون رو کم میکنه.
با صدای ظریف دخترک، پلکهایش را باز کرد و دستی به سرش کشید. انگار تازه هوشیار شده بود. نگاهی به دور و برش انداخت و در آخر روی چهرهاش قفل شد. تیلههای مشکی براقش از نگرانی موج میزد. نرفته بود، دوباره برگشته بود. اخم محوی بین ابرویش نشست. نگاهی به لیوان توی دستش کرد. بینیاش چین افتاد.
- این چیه؟
لحنش دورگه و خشن شده بود. پوفی کشید و لیوان را به زور میان دستش جا داد.
- شربت عسله، حالتون رو جا میاره. این رو بخورید و از اینجا برید تا شر نشده.
صورتش را زیر چادر مخفی کرد و پشتش را به او کرد که با صدایش درجا متوقف شد.
- میشه نری؟
چشمانش گرد شد. این خواهش کلامش را باید کجای دلش میگذاشت؟ با صدای پدرش از ترس ل*بش را گ*از گرفت، باید سریع به خانه میرفت تا بیش از این اسیر دردسر نشود. هول کرده رو به شیرزاد سریع گفت:
- من دیگه برم، شما هم برید، اینجا خوب نیست باشید.
با تمام شدن حرفش به قدمهایش سرعت داد و در حیاطشان را باز کرد. پدرش با نگاهی پرسوال و مواخذهجو ویلچرش را جلوتر کشید.
- حال همسایه خوب شد دخترم؟
سرش را زیر انداخت. اهل دروغ گفتن نبود، آن هم جلوی پدرش! پدری که ندانسته حقیقت را از چشمانش میخواند. لحن آرامش به گوشش رسید.
- فرشتهی بابا نمیخوای چیزی بگی؟
ل*بش را بههم فشرد و مستاصل به پدرش خیره شد.