- خفه شو ع*و*ضی بیهمهچیز! شده صبح تا شب خونهی مردم کار کنم بدهیت رو میدم تا اون دهن گشاد و بیچاک و بستت رو ببندی.
بدون توجه به نگاه ترسناکش وارد حیاط شد و در را بست؛ ولی از پشت جملهی تهدیدآمیزش به گوشش رسید.
- فقط تا شنبه فرصت داری بدهیت رو بدی، وگرنه دودمانت رو به باد میدم دخترهی نفهم!
به در تکیه داد. اشکهایش سرازیر شدند. حالش از این زندگی بههم میخورد، از این
سگ دو زدنها و تهش به هیچی رسیدن. مگر چند سال داشت؟ فقط بیست و سه سالش بود. از همان روز اول رنگ خوشی را ندید. زندگیاش سیاه بود، سیاه. حق او بود اینطور پیش همه خار و خفیف شود؟ که سامان عملی با بیشرمی از او درخواست همخوابگی کند؟! به خدا که انصاف نبود. او فقط دلش یک خانواده میخواست، یک ذره آرامش؛ ولی نبود. تنها داراییاش همین پدر فلج و مظلومش بود. به زور جلوی ریزش اشکهایش را گرفت؛ ولی این مرد حالش را میفهمید مگر نه؟ صدای داد و بیداد طلبکارها را هم میشنید؛ اما کاری از دستش برنمیآمد. در سکوت داروهایش را داد. چیزی نمیگفت. طاقت این نگاهش را نداشت.
ب*وسهای به دستهای پینه بستهاش زد. این مرد چهقدر زحمت کشیده بود.
- بابا جونم درست میشه، شرمنده نباش. وجودت دلم رو گرم میکنه، پس بخند.
صدایش از بغض میلرزید. دست نوازشگرش بین موهایش خزید. با خود فکر میکرد اگر پدرش نبود زندگی تا چه حد سختتر بود؟ زیر ل*ب خدا را شکر کرد. دعا کرد این یکی را از او نگیرد، مثل مادرش که رفت و تنهایشان گذاشت. دختر و شوهرش را به پول فروخت و همراه یه مرد ثروتمند شد. تا شوهرش به جرم بدهی دستگیر شد، پای ماندن نداشت، رنگ عوض کرد. پدرش از این حجم مصیبت تاب نیاورد. یک شب سکته کرد، یک شبه موهای یک دست مشکیاش سفید شد. به تنهایی بار این زندگی و مشکلاتش را به دوش کشید. فقط هجده سالش بود؛ اما او هم یک شبه مثل یک زن چهل ساله قوی شد. پدرش که گناهی نداشت، فقط بد آورده بود، فقط چون ساده بود گول خورده بود. این دنیا پر از نامردی بود و بس. آن شب با ذهنی مشغول و پر از فکر و خیال به خواب رفت. باید اول از همه بدهی این مر*تیکه را میداد تا شرش را کم کند. شاید میتوانست از شرکت وام بگیرد. حتماً فردا با مهندس صحبت میکرد. با فکر اینکه فردا زودتر باید سر کار برود، چشمانش را بست و سعی کرد بخوابد.
***
نگاهش به نقشهی پیش رویش بود ولی حواسش جای دیگر، حوالی بدهیهای زیادش میچرخید. شیرزاد همانطور داشت توضیح میداد و جایجای ایرادات را برایش شرح میداد، او هم فقط سر تکان میداد و چیزی نمیگفت. ناگاه یک لحظه مکث کرد، نوک خودکار را روی میز فشرد و ابرو درهم کشید.
- حواست کجاست خانم شفیعی؟ یکساعته برای کی دارم توضیح میدم؟!
شانههایش بالا پرید. دستپاچه مقنعهاش را مرتب کرد و ل*ب زد:
- ببخشید آقای مهندس، چیزی گفتین؟
پوفی از سر کلافگی کشید. گیج بازیهای دخترک حوصلهاش را سر برده بود. به صندلیاش تکیه زد و پایش را عصبی تکان داد.
- مثل اینکه امروز روی دور کار نیستی. بخوای همین جوری ادامه بدی مجبورم تعدیل نیرو کنم.
لحنش آنقدر جدی بود که ترس در چشمانش نشست. خودش را جمع و جور کرد و صندلیاش را جلوتر کشید.
- متاسفم، دیگه تکرار نمیشه.
همان موقع صدای داد و بیدادی از بیرون آمد. با تعجب به قیافهی بیتفاوت شیرزاد نگاه کرد.
- صدای دعواست؟
با باز شدن در هر دو به سمت صدا سر چرخاندند. منشی وحشتزده وارد اتاق شد.
- آقای مهندس، تو رو خدا جلوی این دیوونه رو بگیرید!
شیرزاد با اخم از جایش بلند شد.
- چه خبره خانوم؟
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
بدون توجه به نگاه ترسناکش وارد حیاط شد و در را بست؛ ولی از پشت جملهی تهدیدآمیزش به گوشش رسید.
- فقط تا شنبه فرصت داری بدهیت رو بدی، وگرنه دودمانت رو به باد میدم دخترهی نفهم!
به در تکیه داد. اشکهایش سرازیر شدند. حالش از این زندگی بههم میخورد، از این
سگ دو زدنها و تهش به هیچی رسیدن. مگر چند سال داشت؟ فقط بیست و سه سالش بود. از همان روز اول رنگ خوشی را ندید. زندگیاش سیاه بود، سیاه. حق او بود اینطور پیش همه خار و خفیف شود؟ که سامان عملی با بیشرمی از او درخواست همخوابگی کند؟! به خدا که انصاف نبود. او فقط دلش یک خانواده میخواست، یک ذره آرامش؛ ولی نبود. تنها داراییاش همین پدر فلج و مظلومش بود. به زور جلوی ریزش اشکهایش را گرفت؛ ولی این مرد حالش را میفهمید مگر نه؟ صدای داد و بیداد طلبکارها را هم میشنید؛ اما کاری از دستش برنمیآمد. در سکوت داروهایش را داد. چیزی نمیگفت. طاقت این نگاهش را نداشت.
ب*وسهای به دستهای پینه بستهاش زد. این مرد چهقدر زحمت کشیده بود.
- بابا جونم درست میشه، شرمنده نباش. وجودت دلم رو گرم میکنه، پس بخند.
صدایش از بغض میلرزید. دست نوازشگرش بین موهایش خزید. با خود فکر میکرد اگر پدرش نبود زندگی تا چه حد سختتر بود؟ زیر ل*ب خدا را شکر کرد. دعا کرد این یکی را از او نگیرد، مثل مادرش که رفت و تنهایشان گذاشت. دختر و شوهرش را به پول فروخت و همراه یه مرد ثروتمند شد. تا شوهرش به جرم بدهی دستگیر شد، پای ماندن نداشت، رنگ عوض کرد. پدرش از این حجم مصیبت تاب نیاورد. یک شب سکته کرد، یک شبه موهای یک دست مشکیاش سفید شد. به تنهایی بار این زندگی و مشکلاتش را به دوش کشید. فقط هجده سالش بود؛ اما او هم یک شبه مثل یک زن چهل ساله قوی شد. پدرش که گناهی نداشت، فقط بد آورده بود، فقط چون ساده بود گول خورده بود. این دنیا پر از نامردی بود و بس. آن شب با ذهنی مشغول و پر از فکر و خیال به خواب رفت. باید اول از همه بدهی این مر*تیکه را میداد تا شرش را کم کند. شاید میتوانست از شرکت وام بگیرد. حتماً فردا با مهندس صحبت میکرد. با فکر اینکه فردا زودتر باید سر کار برود، چشمانش را بست و سعی کرد بخوابد.
***
نگاهش به نقشهی پیش رویش بود ولی حواسش جای دیگر، حوالی بدهیهای زیادش میچرخید. شیرزاد همانطور داشت توضیح میداد و جایجای ایرادات را برایش شرح میداد، او هم فقط سر تکان میداد و چیزی نمیگفت. ناگاه یک لحظه مکث کرد، نوک خودکار را روی میز فشرد و ابرو درهم کشید.
- حواست کجاست خانم شفیعی؟ یکساعته برای کی دارم توضیح میدم؟!
شانههایش بالا پرید. دستپاچه مقنعهاش را مرتب کرد و ل*ب زد:
- ببخشید آقای مهندس، چیزی گفتین؟
پوفی از سر کلافگی کشید. گیج بازیهای دخترک حوصلهاش را سر برده بود. به صندلیاش تکیه زد و پایش را عصبی تکان داد.
- مثل اینکه امروز روی دور کار نیستی. بخوای همین جوری ادامه بدی مجبورم تعدیل نیرو کنم.
لحنش آنقدر جدی بود که ترس در چشمانش نشست. خودش را جمع و جور کرد و صندلیاش را جلوتر کشید.
- متاسفم، دیگه تکرار نمیشه.
همان موقع صدای داد و بیدادی از بیرون آمد. با تعجب به قیافهی بیتفاوت شیرزاد نگاه کرد.
- صدای دعواست؟
با باز شدن در هر دو به سمت صدا سر چرخاندند. منشی وحشتزده وارد اتاق شد.
- آقای مهندس، تو رو خدا جلوی این دیوونه رو بگیرید!
شیرزاد با اخم از جایش بلند شد.
- چه خبره خانوم؟
کد:
- خفه شو ع*و*ضی بیهمهچیز! شده صبح تا شب خونهی مردم کار کنم بدهیت رو میدم تا اون دهن گشاد و بیچاک و بستت رو ببندی.
بدون توجه به نگاه ترسناکش وارد حیاط شد و در را بست؛ ولی از پشت جملهی تهدیدآمیزش به گوشش رسید.
- فقط تا شنبه فرصت داری بدهیت رو بدی، وگرنه دودمانت رو به باد میدم دخترهی نفهم!
به در تکیه داد. اشکهایش سرازیر شدند. حالش از این زندگی بههم میخورد، از این
سگ دو زدنها و تهش به هیچی رسیدن. مگر چند سال داشت؟ فقط بیست و سه سالش بود. از همان روز اول رنگ خوشی را ندید. زندگیاش سیاه بود، سیاه. حق او بود اینطور پیش همه خار و خفیف شود؟ که سامان عملی با بیشرمی از او درخواست همخوابگی کند؟! به خدا که انصاف نبود. او فقط دلش یک خانواده میخواست، یک ذره آرامش؛ ولی نبود. تنها داراییاش همین پدر فلج و مظلومش بود. به زور جلوی ریزش اشکهایش را گرفت؛ ولی این مرد حالش را میفهمید مگر نه؟ صدای داد و بیداد طلبکارها را هم میشنید؛ اما کاری از دستش برنمیآمد. در سکوت داروهایش را داد. چیزی نمیگفت. طاقت این نگاهش را نداشت.
ب*وسهای به دستهای پینه بستهاش زد. این مرد چهقدر زحمت کشیده بود.
- بابا جونم درست میشه، شرمنده نباش. وجودت دلم رو گرم میکنه، پس بخند.
صدایش از بغض میلرزید. دست نوازشگرش بین موهایش خزید. با خود فکر میکرد اگر پدرش نبود زندگی تا چه حد سختتر بود؟ زیر ل*ب خدا را شکر کرد. دعا کرد این یکی را از او نگیرد، مثل مادرش که رفت و تنهایشان گذاشت. دختر و شوهرش را به پول فروخت و همراه یه مرد ثروتمند شد. تا شوهرش به جرم بدهی دستگیر شد، پای ماندن نداشت، رنگ عوض کرد. پدرش از این حجم مصیبت تاب نیاورد. یک شب سکته کرد، یک شبه موهای یک دست مشکیاش سفید شد. به تنهایی بار این زندگی و مشکلاتش را به دوش کشید. فقط هجده سالش بود؛ اما او هم یک شبه مثل یک زن چهل ساله قوی شد. پدرش که گناهی نداشت، فقط بد آورده بود، فقط چون ساده بود گول خورده بود. این دنیا پر از نامردی بود و بس. آن شب با ذهنی مشغول و پر از فکر و خیال به خواب رفت. باید اول از همه بدهی این مر*تیکه را میداد تا شرش را کم کند. شاید میتوانست از شرکت وام بگیرد. حتماً فردا با مهندس صحبت میکرد. با فکر اینکه فردا زودتر باید سر کار برود، چشمانش را بست و سعی کرد بخوابد.
***
نگاهش به نقشهی پیش رویش بود ولی حواسش جای دیگر، حوالی بدهیهای زیادش میچرخید. شیرزاد همانطور داشت توضیح میداد و جایجای ایرادات را برایش شرح میداد، او هم فقط سر تکان میداد و چیزی نمیگفت. ناگاه یک لحظه مکث کرد، نوک خودکار را روی میز فشرد و ابرو درهم کشید.
- حواست کجاست خانم شفیعی؟ یکساعته برای کی دارم توضیح میدم؟!
شانههایش بالا پرید. دستپاچه مقنعهاش را مرتب کرد و ل*ب زد:
- ببخشید آقای مهندس، چیزی گفتین؟
پوفی از سر کلافگی کشید. گیج بازیهای دخترک حوصلهاش را سر برده بود. به صندلیاش تکیه زد و پایش را عصبی تکان داد.
- مثل اینکه امروز روی دور کار نیستی. بخوای همین جوری ادامه بدی مجبورم تعدیل نیرو کنم.
لحنش آنقدر جدی بود که ترس در چشمانش نشست. خودش را جمع و جور کرد و صندلیاش را جلوتر کشید.
- متاسفم، دیگه تکرار نمیشه.
همان موقع صدای داد و بیدادی از بیرون آمد. با تعجب به قیافهی بیتفاوت شیرزاد نگاه کرد.
- صدای دعواست؟
با باز شدن در هر دو به سمت صدا سر چرخاندند. منشی وحشتزده وارد اتاق شد.
- آقای مهندس، تو رو خدا جلوی این دیوونه رو بگیرید!
شیرزاد با اخم از جایش بلند شد.
- چه خبره خانوم؟