• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

در حال پیشرفت رمان شولای برفی | اثر لیلا مرادی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
400
لایک‌ها
1,479
امتیازها
73
کیف پول من
6,287
Points
467
- خفه شو ع*و*ضی بی‌همه‌چیز! شده صبح تا شب خونه‌ی مردم کار کنم بدهیت رو می‌دم تا اون دهن گشاد و بی‌چاک و بستت رو ببندی.
بدون توجه به نگاه ترسناکش وارد حیاط شد و در را بست؛ ولی از پشت جمله‌ی تهدید‌آمیزش به گوشش رسید.
- فقط تا شنبه فرصت داری بدهیت رو بدی، وگرنه دودمانت رو به باد می‌دم دختره‌ی نفهم!
به در تکیه داد. اشک‌هایش سرازیر شدند. حالش از این زندگی به‌هم می‌خورد، از این
سگ دو زدن‌ها و تهش به هیچی رسیدن. مگر چند سال داشت؟ فقط بیست و سه سالش بود. از همان روز اول رنگ خوشی را ندید. زندگی‌اش سیاه بود، سیاه. حق او بود این‌طور پیش همه خار و خفیف شود؟ که سامان عملی با بی‌شرمی از او درخواست هم‌خوابگی کند؟! به خدا که انصاف نبود. او فقط دلش یک خانواده می‌خواست، یک ذره آرامش؛ ولی نبود. تنها دارایی‌اش همین پدر فلج و مظلومش بود. به زور جلوی ریزش اشک‌هایش را گرفت؛ ولی این مرد حالش را می‌فهمید مگر نه؟ صدای داد و بی‌داد طلب‌کارها را هم می‌شنید؛ اما کاری از دستش برنمی‌آمد. در سکوت داروهایش را داد. چیزی نمی‌گفت. طاقت این نگاهش را نداشت.
ب*وسه‌ای به دست‌های پینه بسته‌اش زد. این مرد چه‌قدر زحمت کشیده بود.
- بابا جونم درست میشه، شرمنده نباش. وجودت دلم رو گرم می‌کنه، پس بخند.
صدایش از بغض می‌لرزید. دست نوازش‌گرش بین موهایش خزید. با خود فکر می‌کرد اگر پدرش نبود زندگی تا چه حد سخت‌تر بود؟ زیر ل*ب خدا را شکر کرد. دعا کرد این یکی را از او نگیرد، مثل مادرش که رفت و تنهایشان گذاشت. دختر و شوهرش را به پول فروخت و همراه یه مرد ثروتمند شد. تا شوهرش به جرم بدهی دست‌گیر شد، پای ماندن نداشت، رنگ عوض کرد. پدرش از این حجم مصیبت تاب نیاورد. یک شب سکته کرد، یک شبه موهای یک دست مشکی‌اش سفید شد. به تنهایی بار این زندگی و مشکلاتش را به دوش کشید. فقط هجده سالش بود؛ اما او هم یک شبه مثل یک زن چهل ساله قوی شد. پدرش که گناهی نداشت، فقط بد آورده بود، فقط چون ساده بود گول خورده بود. این دنیا پر از نامردی بود و بس. آن شب با ذهنی مشغول و پر از فکر و خیال به خواب رفت. باید اول از همه بدهی این مر*تیکه را می‌داد تا شرش را کم کند. شاید می‌توانست از شر‌کت وام بگیرد. حتماً فردا با مهندس صحبت می‌کرد. با فکر این‌که فردا زودتر باید سر کار برود، چشمانش را بست و سعی کرد بخوابد.
***
نگاهش به نقشه‌ی پیش رویش بود ولی حواسش جای دیگر، حوالی بدهی‌های زیادش می‌چرخید. شیرزاد همان‌طور داشت توضیح می‌داد و جای‌جای ایرادات را برایش شرح می‌داد، او هم فقط سر تکان می‌داد و چیزی نمی‌گفت. ناگاه یک لحظه مکث کرد، نوک خودکار را روی میز فشرد و ابرو درهم کشید.
- حواست کجاست خانم شفیعی؟ یک‌ساعته برای کی دارم توضیح می‌دم؟!
شانه‌هایش بالا پرید. دست‌پاچه مقنعه‌اش را مرتب کرد و ل*ب زد:
- ببخشید آقای مهندس، چیزی گفتین؟
پوفی از سر کلافگی کشید. گیج بازی‌های دخترک حوصله‌اش را سر برده بود. به صندلی‌اش تکیه زد و پایش را عصبی تکان داد.
- مثل اینکه امروز روی دور کار نیستی. بخوای همین‌ جوری ادامه بدی مجبورم تعدیل نیرو کنم.
لحنش آن‌قدر جدی بود که ترس در چشمانش نشست. خودش را جمع‌ و جور کرد و صندلی‌اش را جلوتر کشید.
- متاسفم، دیگه تکرار نمی‌شه.
همان موقع صدای داد‌ و‌‌ بی‌دادی از بیرون آمد. با تعجب به قیافه‌ی بی‌تفاوت شیرزاد نگاه کرد.
- صدای دعواست؟
با باز شدن در هر دو به سمت صدا سر چرخاندند‌.‌ منشی وحشت‌زده وارد اتاق شد.
- آقای مهندس، تو رو خدا جلوی این دیوونه رو بگیرید!
شیرزاد با اخم از جایش بلند شد.
- چه خبره خانوم؟
کد:
- خفه شو ع*و*ضی بی‌همه‌چیز! شده صبح تا شب خونه‌ی مردم کار کنم بدهیت رو می‌دم تا اون دهن گشاد و بی‌چاک و بستت رو ببندی.
بدون توجه به نگاه ترسناکش وارد حیاط شد و در را بست؛ ولی از پشت جمله‌ی تهدید‌آمیزش به گوشش رسید.
- فقط تا شنبه فرصت داری بدهیت رو بدی، وگرنه دودمانت رو به باد می‌دم دختره‌ی نفهم!
به در تکیه داد. اشک‌هایش سرازیر شدند. حالش از این زندگی به‌هم می‌خورد، از این
سگ دو زدن‌ها و تهش به هیچی رسیدن. مگر چند سال داشت؟ فقط بیست و سه سالش بود. از همان روز اول رنگ خوشی را ندید. زندگی‌اش سیاه بود، سیاه. حق او بود این‌طور پیش همه خار و خفیف شود؟ که سامان عملی با بی‌شرمی از او درخواست هم‌خوابگی کند؟! به خدا که انصاف نبود. او فقط دلش یک خانواده می‌خواست، یک ذره آرامش؛ ولی نبود. تنها دارایی‌اش همین پدر فلج و مظلومش بود. به زور جلوی ریزش اشک‌هایش را گرفت؛ ولی این مرد حالش را می‌فهمید مگر نه؟ صدای داد و بی‌داد طلب‌کارها را هم می‌شنید؛ اما کاری از دستش برنمی‌آمد. در سکوت داروهایش را داد. چیزی نمی‌گفت. طاقت این نگاهش را نداشت.
ب*وسه‌ای به دست‌های پینه بسته‌اش زد. این مرد چه‌قدر زحمت کشیده بود.
- بابا جونم درست میشه، شرمنده نباش. وجودت دلم رو گرم می‌کنه، پس بخند.
صدایش از بغض می‌لرزید. دست نوازش‌گرش بین موهایش خزید. با خود فکر می‌کرد اگر پدرش نبود زندگی تا چه حد سخت‌تر بود؟ زیر ل*ب خدا را شکر کرد. دعا کرد این یکی را از او نگیرد، مثل مادرش که رفت و تنهایشان گذاشت. دختر و شوهرش را به پول فروخت و همراه یه مرد ثروتمند شد. تا شوهرش به جرم بدهی دست‌گیر شد، پای ماندن نداشت، رنگ عوض کرد. پدرش از این حجم مصیبت تاب نیاورد. یک شب سکته کرد، یک شبه موهای یک دست مشکی‌اش سفید شد. به تنهایی بار این زندگی و مشکلاتش را به دوش کشید. فقط هجده سالش بود؛ اما او هم یک شبه مثل یک زن چهل ساله قوی شد. پدرش که گناهی نداشت، فقط بد آورده بود، فقط چون ساده بود گول خورده بود. این دنیا پر از نامردی بود و بس. آن شب با ذهنی مشغول و پر از فکر و خیال به خواب رفت. باید اول از همه بدهی این مر*تیکه را می‌داد تا شرش را کم کند. شاید می‌توانست از شر‌کت وام بگیرد. حتماً فردا با مهندس صحبت می‌کرد. با فکر این‌که فردا زودتر باید سر کار برود، چشمانش را بست و سعی کرد بخوابد.
***
نگاهش به نقشه‌ی پیش رویش بود ولی حواسش جای دیگر، حوالی بدهی‌های زیادش می‌چرخید. شیرزاد همان‌طور داشت توضیح می‌داد و جای‌جای ایرادات را برایش شرح می‌داد، او هم فقط سر تکان می‌داد و چیزی نمی‌گفت. ناگاه یک لحظه مکث کرد، نوک خودکار را روی میز فشرد و ابرو درهم کشید.
- حواست کجاست خانم شفیعی؟ یک‌ساعته برای کی دارم توضیح می‌دم؟!
شانه‌هایش بالا پرید. دست‌پاچه مقنعه‌اش را مرتب کرد و ل*ب زد:
- ببخشید آقای مهندس، چیزی گفتین؟
پوفی از سر کلافگی کشید. گیج بازی‌های دخترک حوصله‌اش را سر برده بود. به صندلی‌اش تکیه زد و پایش را عصبی تکان داد.
- مثل اینکه امروز روی دور کار نیستی. بخوای همین‌ جوری ادامه بدی مجبورم تعدیل نیرو کنم.
لحنش آن‌قدر جدی بود که ترس در چشمانش نشست. خودش را جمع‌ و جور کرد و صندلی‌اش را جلوتر کشید.
- متاسفم، دیگه تکرار نمی‌شه.
همان موقع صدای داد‌ و‌‌ بی‌دادی از بیرون آمد. با تعجب به قیافه‌ی بی‌تفاوت شیرزاد نگاه کرد.
- صدای دعواست؟
با باز شدن در هر دو به سمت صدا سر چرخاندند‌.‌ منشی وحشت‌زده وارد اتاق شد.
- آقای مهندس، تو رو خدا جلوی این دیوونه رو بگیرید!
شیرزاد با اخم از جایش بلند شد.
- چه خبره خانوم؟
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
400
لایک‌ها
1,479
امتیازها
73
کیف پول من
6,287
Points
467
در با صدای بدی به دیوار برخورد کرد و آخ، کاش زمین د*ه*ان باز می‌کرد و او را یک‌جا می‌بلعید. با چشمان گشاد شده از فرط تعجب، به مرد روبه‌رویش خیره ماند. دمپایی‌های لا‌انگشتی، شلوار فاق کوتاه آبی و تیشرت رنگ‌ و‌ رو رفته، با آن موهای ژولیده و بوی موادی که از ده فرسنگی هم حس میشد، فقط و فقط متعلق به سامان عملی بود! گر*دن کج کرد. شیرزاد با قدم‌های محکم خودش را به چهارچوب در رساند و شاکی گفت:
- این‌جا چاله میدون نیست سرت رو انداختی پایین و همین‌جوری اومدی! برو تا ندادم نگهبانی بندازتت بیرون.
انگار با دیوار حرف می‌زد! خنده‌ی مسخره‌ای سر داد و بینی‌اش را خاراند.
- با تو کار ندارم بچه سوسول!
اشاره‌ای به دخترک کرد و پوزخندی زد.
- این خانم خوب من رو می‌شناسه. نگفته بودی فری این‌جا محل کارته!
سرش پایین بود و از استرس به جان پو*ست دور ناخنش افتاده بود.‌ با این حرفش مات و فرو خورده نگاهش را بالا آورد. بدنش می‌لرزید. پس طاقت نیاورده بود، می‌خواست این‌جا هم آبرویش را ببرد. شیرزاد نگاه مشکوکی بینشان رد‌ و بدل کرد.
- این‌جا چه خبره خانم شفیعی؟ شما این آقا رو می‌شناسید؟
پلک به‌هم زد تا اشکش نریزد. چه‌قدر وزنش سنگین شده بود! به سختی از روی صندلی بلند شد و قدم‌هایش را آرام برداشت. نگاه پرنفرتش را به مرد مقابلش داد و آهسته گفت:
- برو بیرون، امشب پول رو بهت می‌دم.
پوزخند بدی زد.
- نه دیگه نشد، بچه خر می‌کنی؟! چیه؟ فکر نمی‌کردی این‌جا رو پیدا کنم؟
خدای من! چرا تمام نمی‌کرد؟ خیره نگاهش کرد تا بفهمد و گورش را گم کند. شیرزاد با بی‌صبری جلو آمد و رو به او گفت:
- چی میگه این؟ شوهرته؟
اشکش ریخت که سریع پاکش کرد. چطور باید توضیح می‌داد؟ نه ضعیفی گفت و ادامه داد:
- طلب‌کاره!
مجبور بود واقعیت را بگوید، وگرنه محال بود سامان عملی بیش از این خار و خفیفش نکند. اما انگار امروز قرار بود بیش از این برایش زهر شود.
- یه ساله اون بابای بی‌‌همه‌چیزت از ما قرض کرده و خرج خودش کرده. به نرخ الان باید پول رو بدی، شیرفهم شد؟
نفس‌هایش کند شدند. صدایش آن‌قدر بلند بود که تمام کارمند‌ها را به بیرون بکشاند. در آن‌سو، شیرزاد با فک منقبض شده از خشم به قصد پادرمیانی جلو آمد و گفت:
- مرد ناحسابی، طلب داری که داری، منتظر بمون سر موقع خانم بهت می‌ده.
دستی در هوا تکان داد و برو بابایی نثارش کرد.
- تو چی میگی بابا؟ وکیل وصیشی؟! خودش ز*ب*ون داره.
مشت گره‌ کرده‌اش را به‌هم فشرد و دندان به‌هم سایید.
- درست صحبت کن. یه کاری نکن زنگ بزنم به پلیس.
- تو می‌خوای زنگ بزنی؟ پس بی‌زحمت اول بدهیت‌ رو صاف کن. مجبوری پول پیش خونه‌ات رو بدی بدبخت! چی میگی؟
دهانش بسته شد، مردمک‌هایش لرزید. سرنوشت سیاهش پیش رویش مثل پرده‌‌ی سینما به اکران در آمد. شیرزاد متوجه‌ی حالش شد. ملایمت را کنار گذاشت و یقه‌ی مرد را گرفت.
- گمشو بیرون آقا! از سر و کولت مواد می‌زنه بیرون، دختر مردم رو تهدید می‌کنی؟
همین حرف کافی بود که با هم درگیر شوند. هر دو دستش را فرق سرش گذاشت و با زانو روی سرامیک سرد اتاق افتاد. حالا کی این آبروریزی را جمع می‌کرد؟ سامان عملی دیوانه بود. با آن فحش‌های رکیکی که می‌داد مو به تنش راست میشد.
- تا بیست میلیونم رو صاف نکنه از این‌جا نمی‌رم مهندس جون. اگه خاطرش رو می‌خوای خب یه‌کم از اون پول‌های جیبت رو خرجش کن، به جایی برنمی‌خوره که!
همه چشم شده بودند و این معرکه را تماشا می‌کردند. اخم صورت شیرزاد را پوشانده بود. دست از دعوا برداشته بودند و حالا مثل دو گرگ خیره هم بودند. سامان با وجود معتاد بودنش قد‌بلند و هیکلی بود، یک سر و گر*دن از شیرزاد بالاتر.
کد:
در با صدای بدی به دیوار برخورد کرد و آخ، کاش زمین د*ه*ان باز می‌کرد و او را یک‌جا می‌بلعید. با چشمان گشاد شده از فرط تعجب، به مرد روبه‌رویش خیره ماند. دمپایی‌های لا‌انگشتی، شلوار فاق کوتاه آبی و تیشرت رنگ‌ و‌ رو رفته، با آن موهای ژولیده و بوی موادی که از ده فرسنگی هم حس میشد، فقط و فقط متعلق به سامان عملی بود! گر*دن کج کرد. شیرزاد با قدم‌های محکم خودش را به چهارچوب در رساند و شاکی گفت:
- این‌جا چاله میدون نیست سرت رو انداختی پایین و همین‌جوری اومدی! برو تا ندادم نگهبانی بندازتت بیرون.
انگار با دیوار حرف می‌زد! خنده‌ی مسخره‌ای سر داد و بینی‌اش را خاراند.
- با تو کار ندارم بچه سوسول!
اشاره‌ای به دخترک کرد و پوزخندی زد.
- این خانم خوب من رو می‌شناسه. نگفته بودی فری این‌جا محل کارته!
سرش پایین بود و از استرس به جان پو*ست دور ناخنش افتاده بود.‌ با این حرفش مات و فرو خورده نگاهش را بالا آورد. بدنش می‌لرزید. پس طاقت نیاورده بود، می‌خواست این‌جا هم آبرویش را ببرد. شیرزاد نگاه مشکوکی بینشان رد‌ و بدل کرد.
- این‌جا چه خبره خانم شفیعی؟ شما این آقا رو می‌شناسید؟
پلک به‌هم زد تا اشکش نریزد. چه‌قدر وزنش سنگین شده بود! به سختی از روی صندلی بلند شد و قدم‌هایش را آرام برداشت. نگاه پرنفرتش را به مرد مقابلش داد و آهسته گفت:
- برو بیرون، امشب پول رو بهت می‌دم.
پوزخند بدی زد.
- نه دیگه نشد، بچه خر می‌کنی؟! چیه؟ فکر نمی‌کردی این‌جا رو پیدا کنم؟
خدای من! چرا تمام نمی‌کرد؟ خیره نگاهش کرد تا بفهمد و گورش را گم کند. شیرزاد با بی‌صبری جلو آمد و رو به او گفت:
- چی میگه این؟ شوهرته؟
اشکش ریخت که سریع پاکش کرد. چطور باید توضیح می‌داد؟ نه ضعیفی گفت و ادامه داد:
- طلب‌کاره!
مجبور بود واقعیت را بگوید، وگرنه محال بود سامان عملی بیش از این خار و خفیفش نکند. اما انگار امروز قرار بود بیش از این برایش زهر شود.
- یه ساله اون بابای بی‌‌همه‌چیزت از ما قرض کرده و خرج خودش کرده. به نرخ الان باید پول رو بدی، شیرفهم شد؟
نفس‌هایش کند شدند. صدایش آن‌قدر بلند بود که تمام کارمند‌ها را به بیرون بکشاند. در آن‌سو، شیرزاد با فک منقبض شده از خشم به قصد پادرمیانی جلو آمد و گفت:
- مرد ناحسابی، طلب داری که داری، منتظر بمون سر موقع خانم بهت می‌ده.
دستی در هوا تکان داد و برو بابایی نثارش کرد.
- تو چی میگی بابا؟ وکیل وصیشی؟! خودش ز*ب*ون داره.
مشت گره‌ کرده‌اش را به‌هم فشرد و دندان به‌هم سایید.
- درست صحبت کن. یه کاری نکن زنگ بزنم به پلیس.
- تو می‌خوای زنگ بزنی؟ پس بی‌زحمت اول بدهیت‌ رو صاف کن. مجبوری پول پیش خونه‌ات رو بدی بدبخت! چی میگی؟
دهانش بسته شد، مردمک‌هایش لرزید. سرنوشت سیاهش پیش رویش مثل پرده‌‌ی سینما به اکران در آمد. شیرزاد متوجه‌ی  حالش شد. ملایمت را کنار گذاشت و یقه‌ی مرد را گرفت.
- گمشو بیرون آقا! از سر و کولت مواد می‌زنه بیرون، دختر مردم رو تهدید می‌کنی؟
همین حرف کافی بود که با هم درگیر شوند. هر دو دستش را فرق سرش گذاشت و با زانو روی سرامیک سرد اتاق افتاد. حالا کی این آبروریزی را جمع می‌کرد؟ سامان عملی دیوانه بود. با آن فحش‌های رکیکی که می‌داد مو به تنش راست میشد.
- تا بیست میلیونم رو صاف نکنه از این‌جا نمی‌رم مهندس جون. اگه خاطرش رو می‌خوای خب یه‌کم از اون پول‌های جیبت رو خرجش کن، به جایی برنمی‌خوره که!
همه چشم شده بودند و این معرکه را تماشا می‌کردند. اخم صورت شیرزاد را پوشانده بود. دست از دعوا برداشته بودند و حالا مثل دو گرگ خیره هم بودند. سامان با وجود معتاد بودنش قد‌بلند و هیکلی بود، یک سر و گر*دن از شیرزاد بالاتر.
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
400
لایک‌ها
1,479
امتیازها
73
کیف پول من
6,287
Points
467
بس بود سکوت کردن. تمام توانش را به کار برد و از جایش بلند شد. باقی‌مانده‌ی غرورش را دست گرفت و محکم تخت سی*ن*ه‌اش کوبید.
- بفهم چی میگی نامرد عملی! بفهم.‌ چشم‌های کورت رو باز کن، من این‌جا کار می‌کنم، کار.
تمام این کلمات را با فریاد می‌گفت. ناگهان دسته چکی جلویش قرار گرفت. با بهت گر*دن کج کرد. شیرزاد بدون توجه به صورت ماتش عصبی چک را جلوی صورت سامان تکان داد.
- مگه بدهیت رو نمی‌خوای؟ این چک رو همین الان می‌تونی پاس کنی؛ برو و گورت رو گم کن.
سامان چک را در هوا قاپید و لبخند پیروزمندانه‌ای زد.
- خب این کار رو از اول می‌کردی جناب‌ مهندس.
نگاهش را به چهره‌ی وا رفته‌ی دخترک داد و با خنده‌ی زشتی، بشکنی جلوی صورتش زد.
- افتادی تو ظرف عسل‌‌ها! چشم اوس‌ فرزاد روشن.
جلوی چشمانش سیاهی رفت. کاش همین الان جانش گرفته میشد، کاش. شیرزاد از یقه‌اش گرفت و از اتاق بیرونش کرد.
- یه بار دیگه ببینم این‌ورا آفتابی بشی پته‌‌ات رو می‌ریزم روی آب؛ برو خدات رو شکر کن امروز حوصله‌ی این دردسرها رو نداشتم.
ب*وسه‌ای به برگه‌ی چک زد و دستی در هوا تکان داد.
- نوکرتیم آق‌ مهندس! سایه‌‌ام رو هم نمی‌بینی.
تنش از سرما می‌لرزید، پاهایش شل شده بودند. منشی جوان متوجه‌ی حالش شد و با لیوانی آب قند به سمتش آمد.
- بگیر این رو بخور، حالت بهتر میشه.
نفس‌هایش منقطع و صدادار شده بودند. شیرزاد یقه‌اش را صاف کرد و رو به کارمندها تشر زد:
- واسه چی این‌جا وایسادین؟ برید سر کارتون. سینما که نیست!
همه با این حرفش، سریع به اتاق‌هایشان بازگشتند. به سمت منشی رفت و لیوان را از دستش گرفت.
- خانم کمالی توام برو بیرون، خودم این آب‌قند رو بهش می‌دم.
نگاه متعجبی بینشان رد‌ و‌ بدل کرد و بعد از اندکی مکث، چشم آرامی گفت و از اتاق خارج شد. از شوک این اتفاق، به سی*ن*ه‌اش چنگ می‌زد. گوشه‌ی اتاق در خود جمع شد. شیرزاد با اخم لیوان را جلوی ل*بش قرار داد.
- بخور تا حالت جا بیاد.
صدایش غصه‌ی دلش را باز کرد. با غم نگاهش را به صورتش داد. ل*ب‌هایش چین افتاد و چانه‌اش لرزید که اخم‌هایش بیشتر شد. خودش مایع درون لیوان را به خوردش داد. به زور د*ه*ان باز کرد و کمی از محتویاتش را با بغض گلویش قورت داد. پشت به او کرد و به سمت میزش رفت. همان‌ طور خیره نگاهش می‌کرد تا لحظه‌ای که با کلافگی شقیقه‌اش را فشرد.
- اون‌جا مثل مجسمه واینستا! بشین کار داریم.
اصلاً می‌توانست به کارش ادامه دهد؟ رسوای خاص‌وعام شده بود، باید نیمه‌های
ترک خورده‌ی قلبش را جمع می‌کرد و از این شرکت فرار می‌کرد. از فردا بحث د*اغ کارمندان و پچ‌پچ‌های درگوشی‌‌ همه، داستان او خواهد بود. مگر میشد د*ه*ان مردم را بست؟ سامان عملی همه جا چو می‌انداخت که مرد پول‌داری بدهی دختر فرزاد مکانیک را داده است. آخ پدرش، اگر این خبر به گوشش می‌رسید کمرش خم میشد. صاحب‌خانه انگ به او می‌‌چسباند و حتماً از خانه‌‌ بیرونشان می‌کرد. همین ته‌مانده‌ی آبرو هم از دست می‌دادند. همه این فکرها را در این دقایق با خودش تکرار می‌کرد و حس می‌کرد فشارش لحظه‌ به‌ لحظه کم و کمتر می‌شود. شیرزاد از حالت دخترک عصبی چنگ بین موهایش انداخت.
کد:
بس بود سکوت کردن. تمام توانش را به کار برد و از جایش بلند شد. باقی‌مانده‌ی غرورش را دست گرفت و محکم تخت سی*ن*ه‌اش کوبید.
- بفهم چی میگی نامرد عملی! بفهم.‌ چشم‌های کورت رو باز کن، من این‌جا کار می‌کنم، کار.
تمام این کلمات را با فریاد می‌گفت. ناگهان دسته چکی جلویش قرار گرفت. با بهت گر*دن کج کرد. شیرزاد بدون توجه به صورت ماتش عصبی چک را جلوی صورت سامان تکان داد.
- مگه بدهیت رو نمی‌خوای؟ این چک رو همین الان می‌تونی پاس کنی؛ برو و گورت رو گم کن.
سامان چک را در هوا قاپید و لبخند پیروزمندانه‌ای زد.
- خب این کار رو از اول می‌کردی جناب‌ مهندس.
نگاهش را به چهره‌ی وا رفته‌ی دخترک داد و با خنده‌ی زشتی، بشکنی جلوی صورتش زد.
- افتادی تو ظرف عسل‌‌ها! چشم اوس‌ فرزاد روشن.
جلوی چشمانش سیاهی رفت. کاش همین الان جانش گرفته میشد، کاش. شیرزاد از یقه‌اش گرفت و از اتاق بیرونش کرد.
- یه بار دیگه ببینم این‌ورا آفتابی بشی پته‌‌ات رو می‌ریزم روی آب؛ برو خدات رو شکر کن امروز حوصله‌ی این دردسرها رو نداشتم.
ب*وسه‌ای به برگه‌ی چک زد و دستی در هوا تکان داد.
- نوکرتیم آق‌ مهندس! سایه‌‌ام رو هم نمی‌بینی.
تنش از سرما می‌لرزید، پاهایش شل شده بودند. منشی جوان متوجه‌ی حالش شد و با لیوانی آب قند به سمتش آمد.
- بگیر این رو بخور، حالت بهتر میشه.
نفس‌هایش منقطع و صدادار شده بودند. شیرزاد یقه‌اش را صاف کرد و رو به کارمندها تشر زد:
- واسه چی این‌جا وایسادین؟ برید سر کارتون. سینما که نیست!
همه با این حرفش، سریع به اتاق‌هایشان بازگشتند. به سمت منشی رفت و لیوان را از دستش گرفت.
- خانم کمالی توام برو بیرون، خودم این آب‌قند رو بهش می‌دم.
نگاه متعجبی بینشان رد‌ و‌ بدل کرد و بعد از اندکی مکث، چشم آرامی گفت و از اتاق خارج شد. از شوک این اتفاق، به سی*ن*ه‌اش چنگ می‌زد. گوشه‌ی اتاق در خود جمع شد. شیرزاد با اخم لیوان را جلوی ل*بش قرار داد.
- بخور تا حالت جا بیاد.
صدایش غصه‌ی دلش را باز کرد. با غم نگاهش را به صورتش داد. ل*ب‌هایش چین افتاد و چانه‌اش لرزید که اخم‌هایش بیشتر شد. خودش مایع درون لیوان را به خوردش داد. به زور د*ه*ان باز کرد و کمی از محتویاتش را با بغض گلویش قورت داد. پشت به او کرد و به سمت میزش رفت. همان‌ طور خیره نگاهش می‌کرد تا لحظه‌ای که با کلافگی شقیقه‌اش را فشرد.
- اون‌جا مثل مجسمه واینستا! بشین کار داریم.
اصلاً می‌توانست به کارش ادامه دهد؟ رسوای خاص‌وعام شده بود، باید نیمه‌های
ترک خورده‌ی قلبش را جمع می‌کرد و از این شرکت فرار می‌کرد. از فردا بحث د*اغ کارمندان و پچ‌پچ‌های درگوشی‌‌ همه، داستان او خواهد بود. مگر میشد د*ه*ان مردم را بست؟ سامان عملی همه جا چو می‌انداخت که مرد پول‌داری بدهی دختر فرزاد مکانیک را داده است. آخ پدرش، اگر این خبر به گوشش می‌رسید کمرش خم میشد. صاحب‌خانه انگ به او می‌‌چسباند و حتماً از خانه‌‌ بیرونشان می‌کرد. همین ته‌مانده‌ی آبرو هم از دست می‌دادند. همه این فکرها را در این دقایق با خودش تکرار می‌کرد و حس می‌کرد فشارش لحظه‌ به‌ لحظه کم و کمتر می‌شود. شیرزاد از حالت دخترک عصبی چنگ بین موهایش انداخت.
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
400
لایک‌ها
1,479
امتیازها
73
کیف پول من
6,287
Points
467
- چته؟ مثل ماست نگام نکن! بشین سر جات.
اعصابش ضعیف بود، شانه‌هایش با کم‌ترین صدایی بالا می‌پرید. این‌قدر بغض داشت که انگار ته گلویش خار گذاشته بودند.
- چرا این‌ کار رو کردی؟
چشمان سبزش تنگ شد. خودش را روی میز جلو کشید و وانمود به ندانستن کرد.
- کدوم کار؟
نفس‌بریده ل*ب زد:
- دلت برام سوخت؟
از حجم اضطرابی که داشت جمع بستن جمله‌ها را از یاد برده بود. پوفی کشید و چنگی به موهای خرمایی‌اش زد‌
- هنوز توی فکر اونی؟ کارمند شرکتمی، برات چک گذاشتم؛ کم‌کم هم قرضت رو بهم میدی. انتظار نداشتی که همون‌جوری وایسم یه لات دوهزاری توی شرکتم هوار بکشه؟‌! توی سه سوت پرونده‌‌اش رو می‌بستم؛ ولی واسم کسر موقعیت بود باهاش در بیفتم. دهن این جماعت با پول بسته میشه.
قلبش بدجور تیر کشید. پس به‌ خاطر خودش و اعتبارش بدهی‌اش را صاف کرده بود. به پرستیژش برخورده بود که یک مرد به‌ قول خودش دوهزاری، راه شرکتش را پیدا کرده است. همه‌ی این دردسرها به‌ خاطر خودش بود. او را چه به این کار؟! از اول هم پدرش می‌گفت یک کار متوسط در همین شرکت‌های کوچک پیدا کند و آن بالا‌بالاها نچرخد. ج*ن*س این جماعت با او فرق داشت. :«آخ بابایی! نبودی ببینی امروز دخترت شکست، بدجور هم شکست.» در تمام این ماه‌ها زندگی‌اش را از همه مخفی کرده بود؛ اما حالا چهره‌ی زشت حقیقت برای همه رو شده بود. این‌جا دیگر جای او نبود. روی سر بالا گرفتن نداشت. با زور قدم‌های بی‌حسش را به سمت میز برداشت و کیفش را از رویش برداشت. سرش را پایین انداخت.
- با اجازه‌‌‌تون من دیگه برم، زیاد حالم خوش نیست. فردا میام واسه تسویه.
بند کیفش را روی دوشش جا داد و پشت به او کرد که صدای شاکی‌اش بلند شد:
- کجا؟ هنوز پروژه‌‌ات رو تحویل ندادی.
آب دهانش را قورت داد. سرد به طرفش برگشت.
- من دیگه نمی‌تونم این‌جا کار کنم. باید برم، متاسفم.
گره کوری بین ابروهایش نشست.
- این مسخره‌بازی‌ها چیه؟ تو موظفی برای من کار کنی.‌ در ضمن، بدهیت رو هم باید به من پرداخت کنی، یادت که نرفته؟
این مرد حالا طلب‌کار جدیدش بود؛ فرقش با بقیه این بود که فقط پول‌دار بود، همین. مظلوم سر پایین انداخت.
- بدهیتون رو می‌دم، کار می‌کنم.
پوزخندی زد و تیز نگاهش کرد.
- از کجا؟ می‌دونم که با هزار سختی تونستی کار پیدا کنی. از من بیشتر کی بهت حقوق می‌ده، هوم؟
چرا تیشه گرفته بود دستش و به جان ریشه‌اش افتاده بود؟ بس نبود تحقیر شدن؟! این جماعت چه از جانش می‌خواستند؟ برق دل‌گیری در چشمان سیاهش نشست.
- شما تا همین اندازه بهم کمک کردین دستتون درد نکنه... .
نفسی گرفت و ادامه داد:
- اما حق ندارین برام تصمیم بگیرین چی‌ کار کنم یا نکنم. خودم یه فکری به حال بدبختیم می‌کنم.
راهش را کشید و به سمت در رفت. شیرزاد از پشت میز بلند شد و با چند قدم بلند خودش را به او رساند، دستش را از پشت کشید.
- کجا؟ وایسا کارت دارم.
مثل برق گرفته‌ها به سمتش برگشت. نفهمید توی صورتش چی دید که دستش را رها کرد و کمی فاصله گرفت.
- منظوری نداشتم، فقط یه دقیقه بشین با هم حرف بزنیم.
پو*ست دستش سوزن‌سوزن شده بود. این مرد چه حرفی با او داشت؟ به ناچار روی مبل‌های چرمی وسط اتاق نشست و منتظر به صورتش چشم دوخت.‌ روبه‌رویش نشست و هر دو آرنجش را روی میز گذاشت.
- هممون یه مشکلاتی توی زندگیمون داریم، قرار نیست که سریع از پا در بیایم و ازش فرار کنیم.
ابروهای هشتی‌اش به‌هم نزدیک شدند. داشت نصیحتش می‌کرد؟ تلخ‌خندی زد.
کد:
- چته؟ مثل ماست نگام نکن! بشین سر جات.
اعصابش ضعیف بود، شانه‌هایش با کم‌ترین صدایی بالا می‌پرید. این‌قدر بغض داشت که انگار ته گلویش خار گذاشته بودند.
- چرا این‌ کار رو کردی؟
چشمان سبزش تنگ شد. خودش را روی میز جلو کشید و وانمود به ندانستن کرد.
- کدوم کار؟
نفس‌بریده ل*ب زد:
- دلت برام سوخت؟
از حجم اضطرابی که داشت جمع بستن جمله‌ها را از یاد برده بود. پوفی کشید و چنگی به موهای خرمایی‌اش زد‌
- هنوز توی فکر اونی؟ کارمند شرکتمی، برات چک گذاشتم؛ کم‌کم هم قرضت رو بهم میدی. انتظار نداشتی که همون‌جوری وایسم یه لات دوهزاری توی شرکتم هوار بکشه؟‌! توی سه سوت پرونده‌‌اش رو می‌بستم؛ ولی واسم کسر موقعیت بود باهاش در بیفتم. دهن این جماعت با پول بسته میشه.
قلبش بدجور تیر کشید. پس به‌ خاطر خودش و اعتبارش بدهی‌اش را صاف کرده بود. به پرستیژش برخورده بود که یک مرد به‌ قول خودش دوهزاری، راه شرکتش را پیدا کرده است. همه‌ی این دردسرها به‌ خاطر خودش بود. او را چه به این کار؟! از اول هم پدرش می‌گفت یک کار متوسط در همین شرکت‌های کوچک پیدا کند و آن بالا‌بالاها نچرخد. ج*ن*س این جماعت با او فرق داشت. :«آخ بابایی! نبودی ببینی امروز دخترت شکست، بدجور هم شکست.» در تمام این ماه‌ها زندگی‌اش را از همه مخفی کرده بود؛ اما حالا چهره‌ی زشت حقیقت برای همه رو شده بود. این‌جا دیگر جای او نبود. روی سر بالا گرفتن نداشت. با زور قدم‌های بی‌حسش را به سمت میز برداشت و کیفش را از رویش برداشت. سرش را پایین انداخت.
- با اجازه‌‌‌تون من دیگه برم، زیاد حالم خوش نیست. فردا میام واسه تسویه.
بند کیفش را روی دوشش جا داد و پشت به او کرد که صدای شاکی‌اش بلند شد:
- کجا؟ هنوز پروژه‌‌ات رو تحویل ندادی.
آب دهانش را قورت داد. سرد به طرفش برگشت.
- من دیگه نمی‌تونم این‌جا کار کنم. باید برم، متاسفم.
گره کوری بین ابروهایش نشست.
- این مسخره‌بازی‌ها چیه؟ تو موظفی برای من کار کنی.‌ در ضمن، بدهیت رو هم باید به من پرداخت کنی، یادت که نرفته؟
این مرد حالا طلب‌کار جدیدش بود؛ فرقش با بقیه این بود که فقط پول‌دار بود، همین. مظلوم سر پایین انداخت.
- بدهیتون رو می‌دم، کار می‌کنم.
پوزخندی زد و تیز نگاهش کرد.
- از کجا؟ می‌دونم که با هزار سختی تونستی کار پیدا کنی. از من بیشتر کی بهت حقوق می‌ده، هوم؟
چرا تیشه گرفته بود دستش و به جان ریشه‌اش افتاده بود؟ بس نبود تحقیر شدن؟! این جماعت چه از جانش می‌خواستند؟ برق دل‌گیری در چشمان سیاهش نشست.
- شما تا همین اندازه بهم کمک کردین دستتون درد نکنه... .
نفسی گرفت و ادامه داد:
- اما حق ندارین برام تصمیم بگیرین چی‌ کار کنم یا نکنم. خودم یه فکری به حال بدبختیم می‌کنم.
راهش را کشید و به سمت در رفت. شیرزاد از پشت میز بلند شد و با چند قدم بلند خودش را به او رساند، دستش را از پشت کشید.
- کجا؟ وایسا کارت دارم.
مثل برق گرفته‌ها به سمتش برگشت. نفهمید توی صورتش چی دید که دستش را رها کرد و کمی فاصله گرفت.
- منظوری نداشتم، فقط یه دقیقه بشین با هم حرف بزنیم.
پو*ست دستش سوزن‌سوزن شده بود. این مرد چه حرفی با او داشت؟ به ناچار روی مبل‌های چرمی وسط اتاق نشست و منتظر به صورتش چشم دوخت.‌ روبه‌رویش نشست و هر دو آرنجش را روی میز گذاشت.
- هممون یه مشکلاتی توی زندگیمون داریم، قرار نیست که سریع از پا در بیایم و ازش فرار کنیم.
ابروهای هشتی‌اش به‌هم نزدیک شدند. داشت نصیحتش می‌کرد؟ تلخ‌خندی زد.
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
400
لایک‌ها
1,479
امتیازها
73
کیف پول من
6,287
Points
467
- شما از زندگی من خبر ندارین پس بی‌خودی قضاوت نکنید. مشکلات شما با پول حل میشه پس بهتره هم‌دردیتون رو بذارید کنار.
عصبی نفسش را در هوا فوت کرد و دست به شقیقه‌اش کشید.
- تموم مشکلات که با پول حل نمی‌شه... .
به تندی میان حرفش پرید، انگار منتظر چنین بحثی بود تا دل پرش را خالی کند.
- چرا میشه. با پول مادر آدم شوهر و بچه‌‌اش رو ول نمی‌کنه بره با یکی دیگه که براش لباس‌های رنگ و وارنگ بخره و هر ماه ببرتش مسافرت. با پول می‌تونی پاهای بابای فلجت رو خوب کنی. با پول خونه داری، کار داری، حتی آبرو هم داری... .
این‌جای حرفش صدایش لرزید اما ادامه داد:
- با پول دیگه کسی نمیاد بهت پیشنهاد کثیف بده.
شیرزاد مبهوت به صندلی‌اش تکیه داده بود و به دخترک می‌نگریست. چه‌قدر غصه داشت! انتظار نداشت چنین حرف‌هایی بشنود. یعنی زندگی‌اش تا این اندازه مشکل داشت؟ دلش به حالش سوخت. شاید اگر پدر یا برادری کنارش بود مجبور نمی‌شد یک تنه جلوی مشکلات بایستد؛ یک جایی می‌برید، خم میشد. سرش را میان دستانش فشرد. بعد از چندی سکوت با صدای گرفته شروع به صحبت کرد:
- تو راست میگی، با پول همه‌ی این چیزها رو داری؛ ولی عشقت برنمی‌گرده، نمی‌بخشتت.
نگاهش را بالا آورد و لبخند تلخی زد.
- گاهی وقت‌ها بعضی چیزها رو با پول نمی‌تونی برگردونی.
با تعجب به صورتش خیره ماند. پو*ست سفیدش تب‌دار شده بود، انگار از به یاد آوردن خاطره‌ای عذاب می‌کشید. یعنی باید باور می‌کرد این مرد هم غم دیده است؟! حتماً عشقش یک نفر پول‌دارتر از او پیدا کرده بود، غیر از این محال بود. ل*ب‌های گوشتی صورتی‌اش به پوزخندی ظاهر شد.
- عشق رو هم با پول میشه خرید جناب مهندس، حسرت چی رو می‌کشید؟
اخم کرد. لحن دخترک سرد و پر از نفرت بود. فقر چه بلایی سر آدم‌ها می‌آورد؟ دو دکمه‌ی اول پیراهنش را باز کرد و دستی به گلویش کشید. حس خفگی داشت. نمی‌دانست چرا سفره‌ی دلش را پیش این دختر باز کرده بود. اما نیاز داشت به یک هم صحبت، به دو گوش شنوا.
- به خاطرش همه کاری کردم، هر راهی رفتم. خودم رو به آب و آتیش زدم ولی من رو نمی‌خواد؛ ازم گذشت. حتی حس می‌کنم من رو فراموش کرده.
این روی مهندس برایش ناشناخته بود. کنجکاو بود ادامه‌اش را بشنود. ندیده از آن دختر بدش آمد. چطور حاضر شد از این مرد بگذرد؟! سکوتش را شکست و سوالی که در ذهنش جولان می‌داد را بر زبان آورد:
- چرا رفت؟
زهرخندی زد. چشمانش حالا به سبز تیره تغییر رنگ داد. دستی به دستبند نقره‌ایش کشید که اسم نازگل رویش حک شده بود.
- اشتباه کردم نگفتم، توی خودم ریختم‌؛ حسرتم فقط اینه که بهش نگفتم.
هر چه که می‌گذشت موضوع پیچیده‌تر میشد. چشم ریز کرد.
- چی رو نگفتین؟
همه چیز عجیب شده بود. داشت راز زندگی‌اش را برای کارمند ساده‌ی شرکتش تعریف می‌کرد؛ رازی که هیچ‌کَس از آن باخبر نبود جز خودش و بیتا، نامزد سابقش.
نگاه گذرایی به اجزای صورت دخترک انداخت. قیافه‌ی ساده‌ای داشت اما بانمک بود. کمتر از سنش نشان می‌داد. چشمانش را به‌هم فشرد و شروع کرد به گفتن؛ گفت و گفت، از همان روز اول، از آن سفر ترکیه و آن مهمانی کوفتی که کاش پایش به آن‌جا باز نمی‌شد، کاش حرف‌های بقیه رویش تاثیر نمی‌گذاشت. در حالت عادی خودش نبود؛ تا حدی خورده بود که دنیا رویش آوار شد. بیتا، دختری که قبل از او هم با مرد دیگه‌ای ر*اب*طه داشت و شاید با مردانی بیشتر، با فیلم و چند تیکه عکس تهدیدش کرد و باعث این جدایی شد. قدر نازگل را آن موقع ندانست و بعدها فهمید چه فرشته‌ای را از دست داده است. کارش قابل بخشش نبود. از همه بدتر سکوت کردنش! شاید در آن صورت نازگلش او را می‌بخشید؛ اما افسوس که تمام پل‌های پشت سرش را خ*را*ب کرده بود. فرشته هر چه که می‌گذشت بیش از پیش به بهتش اضافه میشد. این مردی که مقابلش نشسته بود این همه مشکل را پشت سر نهاده بود؟ باور کردنی نبود! به‌خاطر قضاوت نابه‌جایش خودش را شماتت کرد. نازگل مقصر نبود و این وسط مهره‌ی سوخته بود؛ حق داشت خوش‌بخت شود. ولی شیرزاد چرا هنوز نتوانسته بود فراموشش کند؟ توی مغزش چه می‌گذشت؟
کد:
- شما از زندگی من خبر ندارین پس بی‌خودی قضاوت نکنید. مشکلات شما با پول حل میشه پس بهتره هم‌دردیتون رو بذارید کنار.
عصبی نفسش را در هوا فوت کرد و دست به شقیقه‌اش کشید.
- تموم مشکلات که با پول حل نمی‌شه... .
به تندی میان حرفش پرید، انگار منتظر چنین بحثی بود تا دل پرش را خالی کند.
- چرا میشه. با پول مادر آدم شوهر و بچه‌‌اش رو ول نمی‌کنه بره با یکی دیگه که براش لباس‌های رنگ و وارنگ بخره و هر ماه ببرتش مسافرت. با پول می‌تونی پاهای بابای فلجت رو خوب کنی. با پول خونه داری، کار داری، حتی آبرو هم داری... .
این‌جای حرفش صدایش لرزید اما ادامه داد:
- با پول دیگه کسی نمیاد بهت پیشنهاد کثیف بده.
شیرزاد مبهوت به صندلی‌اش تکیه داده بود و به دخترک می‌نگریست. چه‌قدر غصه داشت! انتظار نداشت چنین حرف‌هایی بشنود. یعنی زندگی‌اش تا این اندازه مشکل داشت؟ دلش به حالش سوخت. شاید اگر پدر یا برادری کنارش بود مجبور نمی‌شد یک تنه جلوی مشکلات بایستد؛ یک جایی می‌برید، خم میشد. سرش را میان دستانش فشرد. بعد از چندی سکوت با صدای گرفته شروع به صحبت کرد:
- تو راست میگی، با پول همه‌ی این چیزها رو داری؛ ولی عشقت برنمی‌گرده، نمی‌بخشتت.
نگاهش را بالا آورد و لبخند تلخی زد.
- گاهی وقت‌ها بعضی چیزها رو با پول نمی‌تونی برگردونی.
با تعجب به صورتش خیره ماند. پو*ست سفیدش تب‌دار شده بود، انگار از به یاد آوردن خاطره‌ای عذاب می‌کشید. یعنی باید باور می‌کرد این مرد هم غم دیده است؟! حتماً عشقش یک نفر پول‌دارتر از او پیدا کرده بود، غیر از این محال بود. ل*ب‌های گوشتی صورتی‌اش به پوزخندی ظاهر شد.
- عشق رو هم با پول میشه خرید جناب مهندس، حسرت چی رو می‌کشید؟
اخم کرد. لحن دخترک سرد و پر از نفرت بود. فقر چه بلایی سر آدم‌ها می‌آورد؟ دو دکمه‌ی اول پیراهنش را باز کرد و دستی به گلویش کشید. حس خفگی داشت. نمی‌دانست چرا سفره‌ی دلش را پیش این دختر باز کرده بود. اما نیاز داشت به یک هم صحبت، به دو گوش شنوا.
- به خاطرش همه کاری کردم، هر راهی رفتم. خودم رو به آب و آتیش زدم ولی من رو نمی‌خواد؛ ازم گذشت. حتی حس می‌کنم من رو فراموش کرده.
این روی مهندس برایش ناشناخته بود. کنجکاو بود ادامه‌اش را بشنود. ندیده از آن دختر بدش آمد. چطور حاضر شد از این مرد بگذرد؟! سکوتش را شکست و سوالی که در ذهنش جولان می‌داد را بر زبان آورد:
- چرا رفت؟
زهرخندی زد. چشمانش حالا به سبز تیره تغییر رنگ داد. دستی به دستبند نقره‌ایش کشید که اسم نازگل رویش حک شده بود.
- اشتباه کردم نگفتم، توی خودم ریختم‌؛ حسرتم فقط اینه که بهش نگفتم.
هر چه که می‌گذشت موضوع پیچیده‌تر میشد. چشم ریز کرد.
- چی رو نگفتین؟
همه چیز عجیب شده بود. داشت راز زندگی‌اش را برای کارمند ساده‌ی شرکتش تعریف می‌کرد؛ رازی که هیچ‌کَس از آن باخبر نبود جز خودش و بیتا، نامزد سابقش.
نگاه گذرایی به اجزای صورت دخترک انداخت. قیافه‌ی ساده‌ای داشت اما بانمک بود. کمتر از سنش نشان می‌داد. چشمانش را به‌هم فشرد و شروع کرد به گفتن؛ گفت و گفت، از همان روز اول، از آن سفر ترکیه و آن مهمانی کوفتی که کاش پایش به آن‌جا باز نمی‌شد، کاش حرف‌های بقیه رویش تاثیر نمی‌گذاشت. در حالت عادی خودش نبود؛ تا حدی خورده بود که دنیا رویش آوار شد. بیتا، دختری که قبل از او هم با مرد دیگه‌ای ر*اب*طه داشت و شاید با مردانی بیشتر، با فیلم و چند تیکه عکس تهدیدش کرد و باعث این جدایی شد. قدر نازگل را آن موقع ندانست و بعدها فهمید چه فرشته‌ای را از دست داده است. کارش قابل بخشش نبود. از همه بدتر سکوت کردنش! شاید در آن صورت نازگلش او را می‌بخشید؛ اما افسوس که تمام پل‌های پشت سرش را خ*را*ب کرده بود. فرشته هر چه که می‌گذشت بیش از پیش به بهتش اضافه میشد. این مردی که مقابلش نشسته بود این همه مشکل را پشت سر نهاده بود؟ باور کردنی نبود! به‌خاطر قضاوت نابه‌جایش خودش را شماتت کرد. نازگل مقصر نبود و این وسط مهره‌ی سوخته بود؛ حق داشت خوش‌بخت شود. ولی شیرزاد چرا هنوز نتوانسته بود فراموشش کند؟ توی مغزش چه می‌گذشت؟
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
400
لایک‌ها
1,479
امتیازها
73
کیف پول من
6,287
Points
467
با تمام شدن حرفش، بطری کوچکی از جیبش در آورد و لاجرعه سر کشید. حرصش گرفت. این کارها چه معنی می‌داد؟ بدون این‌که بفهمد چه‌کار می‌کند، از جایش بلند شد و به طرفش پا تند کرد، بطری را از دستش بیرون کشید و پرغیض گفت:
- می‌خواید خودتون رو به خاطرش به کشتن بدین؟ نازگل اگه می‌خواست برگرده تا الان بهتون برمی‌گشت، چرا نمی‌خواید بفهمید اون آرامش واقعی‌اش رو پیدا کرده.
عصبی بطری را از دستش گرفت. اشتباه کرده بود که به این دختر اعتماد کرده بود؛ نباید حرف دلش را به او می‌زد. شیشه را به ل*بش نزدیک کرد و غرید:
- اون فقط ازم دلخوره! اگه همه چی رو بهش بگم برمی‌گرده.
پوزخندی به خوش‌خیالی‌اش زد. واقعاً که این مرد دیوانه بود. آن دختر داشت عروس میشد. حتماً زده بود به سرش!
- این راز رو تا الان نگه‌داشتین از الان به بعد هم باید تو سی*ن*ه‌‌تون حفظش کنید. بر فرض نازگل هم اگر برگرده دیگه هیچی مثل سابق نمی‌شه؛ زندگی روی ویرونه به ثمر نمی‌شینه.
خودش هم از این نوع برخوردش تعجب کرد؛ درد خودش را فراموش کرده بود و حالا حرص مرد روبه‌رویش را می‌خورد. شیرزاد خونسرد نظاره‌اش کرد، جوری که اصلاً هیچ حسابش نیاورد.
- از این حرف‌ها زیاد شنیدم خانم روانشناس! این نسخه‌ها رو واسه خودت بچین، کم مشکل نداری.
مایع تلخ درون بطری را یک نفس سر کشید. طعنه می‌زد؟ حس سرخوردگی داشت. راست می‌گفت، اصلاً به او چه که نخود بیار معرکه شده بود؟! کیفش را از روی مبل برداشت و به سمت در رفت. دستش روی دست‌گیره نشست، قبل از این‌که کامل خارج شود مکث کرد.
- اگه فکر می‌کنید با گفتن اون راز نازگل بهتون برمی‌گرده پس درنگ نکنید و قبل از این‌که همه چیز دیر بشه بهش بگید؛ هر چند تا الانش هم خیلی دیره.
جمله‌ در گوشش زنگ زد، مخش سوت کشید. فرشته با قدم‌هایی سست از شرکت خارج شد. حالش این‌قدر خ*را*ب بود که پیامی برای شیرزاد نوشت، با این مضمون که این چند ساعت را به او مرخصی دهد. امروز اتفاقات عجیبی را پشت سر گذاشته بود. تا خود خانه ذهنش مشغول بود. آمدن سامان عملی به شرکت و ناجی شدن شیرزاد یک‌ جورهایی برایش غافل‌گیر کننده بود. به‌ قول خودش پول‌دار بود و از مال دنیا بی‌نیاز؛ اما حفره‌ی عمیقی در قلبش بود. یعنی نازگل با فهمیدن واقعیت او را می‌بخشید؟
***
«ساعت‌ها به این می‌اندیشم،
که چرا زنده‌ام هنوز
مگه نگفته بودم بی تو می‌میرم
خدا یادش رفته است مرا بکشد
یا تو قرار است برگردی!»
وسط چله‌ی تابستان سردش بود. قلبش بدجور تیر می‌کشید. این روزها به‌ قول معروف با سیلی صورت خودش را سرخ نگه می‌داشت. آمده بود حرف‌های آخرش را بشنود‌. همین دیشب بود که به او زنگ زد. سیاوش به جای او جواب داد. می‌گفت کار مهمی دارد و باید رو‌ در‌ رو حرفش را بزند. حالا هم آمده بود؛ اما تنها نه، همراه سیاوش! گلویش می‌سوخت. بزاق دهانش را به سختی قورت داد و نگاهش را به درختان نخل توی پارک داد.
- گفتی حرف مهمی داری، خب بگو، می‌شنوم.
سر بالا گرفت. آن دست حلقه شده‌ی بین انگشتانش او را می‌سوزاند؛ اما هیچ نگفت، امروز برای کار واجب‌تری آمده بود. چشم از صورتش گرفت و روی نیمکت جابه‌جا شد.
- گفتم تنها بیای، می‌خواستم خصوصی… .
سیاوش خشک و سرد حرفش را برید:
- نازگل بی من هیچ جا نمی‌ره، حرفت رو در حضور من میگی.
بد باخته بود، جای توجیهی نداشت؛ جلوی این مرد قافیه را باخته بود که این‌طور غلیظ نازگل را هجی می‌کرد. نگاهش را به چهره‌ی پر‌استرس دخترک داد. این‌قدر وحشتناک بود؟! کلافه نفسش را در هوا فوت کرد و گوشه‌ی ل*بش را به دندان گرفت.
- یه چیزهایی از گذشته‌ست که باید بشنوی.
روی صحبتش با نازگل بود. دیگر مثل سابق عربده نمی‌کشید، یقه پاره نمی‌کرد، این روزها عجیب آرام شده بود و این باعث تعجب نازگل بود. دل‌شوره‌ی بدی داشت. نگاه مرددش را به نیم‌رخش داد و آهسته گفت:
- چی می‌خوای بگی؟
دستی به صورت بدون ریشش کشید. سرش پایین بود، شاید چون خجالت می‌کشید.
- من چند سال پیش به زور ترکت کردم.
گیج شده از جمله‌ی مبهمش، ها بلندی گفت! ناخواسته از دهانش خارج شده بود. فشار دست سیاوش روی انگشتانش نشست. شیرزاد با نگاهی خسته سر بالا آورد.
- توی یه مهمونی همه چی رو از دست دادم؛ نفهمیدم. بیتا ازم عکس داشت، تهدیدم کرد که اگه باهاش ازدواج نکنم و نامزدی رو به‌هم نزنم عکس‌ها رو پخش می‌کنه.
رگ گر*دن سیاوش متورم شد. داشت به خودش فشار می‌آورد سکوتش باقی بماند، فقط منتظر بود تا واکنش نازگل را ببیند. نازگل اما در این دنیا نبود، مثل این بود برایش جوک تعریف کرده باشند! زد زیر خنده.
شیرزاد بی‌حوصله اخم کرد.
- دارم باهات جدی حرف می‌زنم نازگل!
به اسم صدایش می‌زد و این موجب خشم سیاوش میشد. از درون مثل بمب ساعتی بود که هر آن ممکن بود منفجر شود. حضورش فقط و فقط برای نازگل بود و بس؛ نازگلی که حالا خنده‌‌‌ی جنون‌آمیزش تبدیل به لبخند هیستریکی شد. این اراجیف چه بود آخر؟ حتماً مخش از کار افتاده بود. دستش را از میان انگشتان سیاوش جدا کرد و سرپا ایستاد.
- بریم سیا، اومدنمون به این‌جا اشتباه بود.
شیرزاد این بار با هشدار اسمش را صدا زد:
- نازگل صبر کن.
سیاوش سر جایش میخکوب ماند. با‌ حرص راه رفته را برگشت و انگشت جلویش تکان داد.
- چی رو صبر کنم؟ بمونم قصه‌هات رو بشنوم که چی بشه؟! من وقتی واسه شنیدنش ندارم پسردایی!
آخرش را با عصبانیت کشید. هم‌زمان نگاه شاکی به سیاوش انداخت.
- می‌خوای همین‌جا بمونی که چی بشه؟
بیا بریم.
تکان نخورد. با چشمانی ریز شده به شیرزاد خیره بود. حس خوبی نداشت؛ ولی چرا مایل بود ادامه‌ی حرف‌هایش را بشنود؟
کد:
با تمام شدن حرفش، بطری کوچکی از جیبش در آورد و لاجرعه سر کشید. حرصش گرفت. این کارها چه معنی می‌داد؟ بدون این‌که بفهمد چه‌کار می‌کند، از جایش بلند شد و به طرفش پا تند کرد، بطری را از دستش بیرون کشید و پرغیض گفت:
- می‌خواید خودتون رو به خاطرش به کشتن بدین؟ نازگل اگه می‌خواست برگرده تا الان بهتون برمی‌گشت، چرا نمی‌خواید بفهمید اون آرامش واقعی‌اش رو پیدا کرده.
عصبی بطری را از دستش گرفت. اشتباه کرده بود که به این دختر اعتماد کرده بود؛ نباید حرف دلش را به او می‌زد. شیشه را به ل*بش نزدیک کرد و غرید:
- اون فقط ازم دلخوره! اگه همه چی رو بهش بگم برمی‌گرده.
پوزخندی به خوش‌خیالی‌اش زد. واقعاً که این مرد دیوانه بود. آن دختر داشت عروس میشد. حتماً زده بود به سرش!
- این راز رو تا الان نگه‌داشتین از الان به بعد هم باید تو سی*ن*ه‌‌تون حفظش کنید. بر فرض نازگل هم اگر برگرده دیگه هیچی مثل سابق نمی‌شه؛ زندگی روی ویرونه به ثمر نمی‌شینه.
خودش هم از این نوع برخوردش تعجب کرد؛ درد خودش را فراموش کرده بود و حالا حرص مرد روبه‌رویش را می‌خورد. شیرزاد خونسرد نظاره‌اش کرد، جوری که اصلاً هیچ حسابش نیاورد.
- از این حرف‌ها زیاد شنیدم خانم روانشناس! این نسخه‌ها رو واسه خودت بچین، کم مشکل نداری.
مایع تلخ درون بطری را یک نفس سر کشید. طعنه می‌زد؟ حس سرخوردگی داشت. راست می‌گفت، اصلاً به او چه که نخود بیار معرکه شده بود؟! کیفش را از روی مبل برداشت و به سمت در رفت. دستش روی دست‌گیره نشست، قبل از این‌که کامل خارج شود مکث کرد.
- اگه فکر می‌کنید با گفتن اون راز نازگل بهتون برمی‌گرده پس درنگ نکنید و قبل از این‌که همه چیز دیر بشه بهش بگید؛ هر چند تا الانش هم خیلی دیره.
جمله‌ در گوشش زنگ زد، مخش سوت کشید. فرشته با قدم‌هایی سست از شرکت خارج شد. حالش این‌قدر خ*را*ب بود که پیامی برای شیرزاد نوشت، با این مضمون که این چند ساعت را به او مرخصی دهد. امروز اتفاقات عجیبی را پشت سر گذاشته بود. تا خود خانه ذهنش مشغول بود. آمدن سامان عملی به شرکت و ناجی شدن شیرزاد یک‌ جورهایی برایش غافل‌گیر کننده بود. به‌ قول خودش پول‌دار بود و از مال دنیا بی‌نیاز؛ اما حفره‌ی عمیقی در قلبش بود. یعنی نازگل با فهمیدن واقعیت او را می‌بخشید؟
***
«ساعت‌ها به این می‌اندیشم،
که چرا زنده‌ام هنوز
مگه نگفته بودم بی تو می‌میرم
خدا یادش رفته است مرا بکشد
یا تو قرار است برگردی!»
وسط چله‌ی تابستان سردش بود. قلبش بدجور تیر می‌کشید. این روزها به‌ قول معروف با سیلی صورت خودش را سرخ نگه می‌داشت. آمده بود حرف‌های آخرش را بشنود‌. همین دیشب بود که به او زنگ زد. سیاوش به جای او جواب داد. می‌گفت کار مهمی دارد و باید رو‌ در‌ رو حرفش را بزند. حالا هم آمده بود؛ اما تنها نه، همراه سیاوش! گلویش می‌سوخت. بزاق دهانش را به سختی قورت داد و نگاهش را به درختان نخل توی پارک داد.
- گفتی حرف مهمی داری، خب بگو، می‌شنوم.
سر بالا گرفت. آن دست حلقه شده‌ی بین انگشتانش او را می‌سوزاند؛ اما هیچ نگفت، امروز برای کار واجب‌تری آمده بود. چشم از صورتش گرفت و روی نیمکت جابه‌جا شد.
- گفتم تنها بیای، می‌خواستم خصوصی… .
سیاوش خشک و سرد حرفش را برید:
- نازگل بی من هیچ جا نمی‌ره، حرفت رو در حضور من میگی.
بد باخته بود، جای توجیهی نداشت؛ جلوی این مرد قافیه را باخته بود که این‌طور غلیظ نازگل را هجی می‌کرد. نگاهش را به چهره‌ی پر‌استرس دخترک داد. این‌قدر وحشتناک بود؟! کلافه نفسش را در هوا فوت کرد و گوشه‌ی ل*بش را به دندان گرفت.
- یه چیزهایی از گذشته‌ست که باید بشنوی.
روی صحبتش با نازگل بود. دیگر مثل سابق عربده نمی‌کشید، یقه پاره نمی‌کرد، این روزها عجیب آرام شده بود و این باعث تعجب نازگل بود. دل‌شوره‌ی بدی داشت. نگاه مرددش را به نیم‌رخش داد و آهسته گفت:
- چی می‌خوای بگی؟
دستی به صورت بدون ریشش کشید. سرش پایین بود، شاید چون خجالت می‌کشید.
- من چند سال پیش به زور ترکت کردم.
گیج شده از جمله‌ی مبهمش، ها بلندی گفت! ناخواسته از دهانش خارج شده بود. فشار دست سیاوش روی انگشتانش نشست. شیرزاد با نگاهی خسته سر بالا آورد.
- توی یه مهمونی همه چی رو از دست دادم؛ نفهمیدم. بیتا ازم عکس داشت، تهدیدم کرد که اگه باهاش ازدواج نکنم و نامزدی رو به‌هم نزنم عکس‌ها رو پخش می‌کنه.
رگ گر*دن سیاوش متورم شد. داشت به خودش فشار می‌آورد سکوتش باقی بماند، فقط منتظر بود تا واکنش نازگل را ببیند. نازگل اما در این دنیا نبود، مثل این بود برایش جوک تعریف کرده باشند! زد زیر خنده.
شیرزاد بی‌حوصله اخم کرد.
- دارم باهات جدی حرف می‌زنم نازگل!
به اسم صدایش می‌زد و این موجب خشم سیاوش میشد. از درون مثل بمب ساعتی بود که هر آن ممکن بود منفجر شود. حضورش فقط و فقط برای نازگل بود و بس؛ نازگلی که حالا خنده‌‌‌ی جنون‌آمیزش تبدیل به لبخند هیستریکی شد. این اراجیف چه بود آخر؟ حتماً مخش از کار افتاده بود. دستش را از میان انگشتان سیاوش جدا کرد و سرپا ایستاد.
- بریم سیا، اومدنمون به این‌جا اشتباه بود.
شیرزاد این بار با هشدار اسمش را صدا زد:
- نازگل صبر کن.
سیاوش سر جایش میخکوب ماند. با‌ حرص راه رفته را برگشت و انگشت جلویش تکان داد.
- چی رو صبر کنم؟ بمونم قصه‌هات رو بشنوم که چی بشه؟! من وقتی واسه شنیدنش ندارم پسردایی!
آخرش را با عصبانیت کشید. هم‌زمان نگاه شاکی به سیاوش انداخت.
- می‌خوای همین‌جا بمونی که چی بشه؟
بیا بریم.
تکان نخورد. با چشمانی ریز شده به شیرزاد خیره بود. حس خوبی نداشت؛ ولی چرا مایل بود ادامه‌ی حرف‌هایش را بشنود؟
#انجمن_تک_رمان #لیلا_مرادی #شولای_برفی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
400
لایک‌ها
1,479
امتیازها
73
کیف پول من
6,287
Points
467
نگاهش روی صورت نازگل چرخید و با چشمانش به او فهماند که صبر کند.
- بذار حرف‌هاش رو بزنه.
چشمانش را دور کاسه چرخاند و دست‌به‌سی*ن*ه شد. شیرزاد مستاصل سرش را میان دستانش فشرد و آرنج‌هایش را روی زانویش گذاشت.
- نتونستم بگم، ترسیدم. از خودم بدم اومد. سرد شدم. فکر می‌کردم بعد یه مدت می‌تونم مدرک‌ها رو پیدا کنم و نامزدی رو به‌هم بزنم و برگردم پیشت؛ اما نشد، کارش رو خوب بلد بود. اون روزی که بعد اومدنم به ایران اومدی جلوی در خونمون، حالم با دیدنت خ*را*ب شد؛ خواستم جوری باهات حرف بزنم که ازم متنفر شی، که دیگه توی صورتم نگاه نکنی.
نفس‌هایش کند شدند. قلب بی‌قرارش طاقت هضم این واقعه را نداشت. پلک بست تا نگاهش به چشمان قرمز و غمگینش نیفتد؛ اما گوش‌هایش را چه می‌کرد؟
- هر بار که تحقیرت می‌کردم بیشتر می‌سوختم. بارها به خودم می‌گفتم شیرزاد تو لیاقت این دختر رو نداری، سراپا گناهی. چی داری بهش بگی؟ اما... .
مکث کرد و انگشت به سی*ن*ه‌اش کوبید.
- اما عشق لعنتیت از دلم نرفت که نرفت. خودخواهی و غرور جلوی چشم‌هام رو گرفت؛ نتونستم بپذیرم که کنار یه نفر دیگه باشی، نتونستم.
صورتش کی از اشک خیس شد؟ زانوهایش لرزید و تن بی‌نفسش روی زمین سقوط کرد. سیاوش ناباور نگاهش را بین آن دو می‌چرخاند. ترس به دلش رخنه کرده بود. چشمان پر از تردیدش، قفل صورت اشکی و پربهت نازگل بود. چرا سکوت کرده بود؟ چرا جواب این مرد را نمی‌داد؟ لال شده بود! راز گذشته حالا مثل آوار روی سرش خ*را*ب شده بود. دندان‌هایش از سرما به‌هم می‌خوردند.
شیرزاد همان‌طور بدون مراعات ادامه می‌داد:
- می‌دونم بد کردم، خیلی هم بد کردم، باید همون موقع بهت می‌گفتم؛ ولی ترسیدم، از اعتبارم، آبروم. بیتا یه عفریته‌ی به تموم معناست، تو اون رو قشنگ نمی‌شناسی. نامزدی رو باهاش به‌هم زدم چون نکشیدم، چون یه جای دلم با تو بود.
چرا مثل مترسک زل زده بود و بر دهانش نمی‌کوبید تا تمام کند؟ نگاهش را به سیاوش داد اما با جای خالی‌اش مواجه شد. بغض وسط سی*ن*ه‌اش سنگ شد. کجا رفت؟ گیج و حیران نگاهی به دور‌ و‌ برش انداخت و مثل دیوانه‌ها صدایش زد. تازه به خودش آمده بود. قامت خمیده‌اش را از دور دید. وجود شیرزاد را فراموش کرد و به سمتش دوید. به او که رسید، از پشت پیراهن قهوه‌ایش را چنگ زد و بی‌رمق نالید:
- سیا کجا میری؟
برنگشت، شانه‌هایش می‌لرزید. همان‌ جا فرو ریخت. بهت‌زده تکانی به خودش داد و روبه‌رویش ایستاد. سرش پایین بود و دست مشت شده‌اش هم کنار پایش می‌لرزید. همان دستش را گرفت و بالا آورد.
- چرا یکهو رفتی؟ هنوز حرف‌هاش تموم نش... .
پر‌غیض دستش را جدا کرد و نگاه خونی‌اش را به صورتش دوخت‌‌.
- دیگه کجا بمونم؟ حالا که حقیقت رو فهمیدی من چرا باید باشم؟ برو باهاش حرف بزن، هر تصمیمی داری بهش بگو‌.
سردرگم به رگ ب*ر*جسته‌ی کنار شقیقه‌اش و مردمک‌های لرزانش خیره شد. حتی نمی‌گذاشت حرفی بزند. این مرد چه سرهم می‌کرد؟ در موردش چه فکری کرده بود؟ اخم کرد.
- من که چیزی نگفتم، چرا این‌جوری می‌کنی؟ بیا بریم، بیا بذار حرف‌هام رو بهش بزنم.
دستش را به معنای سکوت بالا آورد. چه‌قدر لحنش غم داشت.
- نه گلی! من برم بهتره، این‌طوری راحت‌تر تصمیم می‌گیری؛ از اول هم اومدنم اشتباه بود.
از چه تصمیمی صحبت می‌کرد؟ با چهره‌ای مات نامش را هجی کرد. انگار اصلاً نمی‌شنید. از او فاصله گرفت و همان‌طور که به عقب قدم برمی‌داشت سرش را به چپ و راست تکان می‌داد و با خود زمزمه می‌کرد.
- جای من این‌جا نیست، این‌جا نیست.

کد:
نگاهش روی صورت نازگل چرخید و با چشمانش به او فهماند که صبر کند.
- بذار حرف‌هاش رو بزنه.
چشمانش را دور کاسه چرخاند و دست‌به‌سی*ن*ه شد. شیرزاد مستاصل سرش را میان دستانش فشرد و آرنج‌هایش را روی زانویش گذاشت.
- نتونستم بگم، ترسیدم. از خودم بدم اومد. سرد شدم. فکر می‌کردم بعد یه مدت می‌تونم مدرک‌ها رو پیدا کنم و نامزدی رو به‌هم بزنم و برگردم پیشت؛ اما نشد، کارش رو خوب بلد بود. اون روزی که بعد اومدنم به ایران اومدی جلوی در خونمون، حالم با دیدنت خ*را*ب شد؛ خواستم جوری باهات حرف بزنم که ازم متنفر شی، که دیگه توی صورتم نگاه نکنی.
نفس‌هایش کند شدند. قلب بی‌قرارش طاقت هضم این واقعه را نداشت. پلک بست تا نگاهش به چشمان قرمز و غمگینش نیفتد؛ اما گوش‌هایش را چه می‌کرد؟
- هر بار که تحقیرت می‌کردم بیشتر می‌سوختم. بارها به خودم می‌گفتم شیرزاد تو لیاقت این دختر رو نداری، سراپا گناهی. چی داری بهش بگی؟ اما... .
مکث کرد و انگشت به سی*ن*ه‌اش کوبید.
- اما عشق لعنتیت از دلم نرفت که نرفت. خودخواهی و غرور جلوی چشم‌هام رو گرفت؛ نتونستم بپذیرم که کنار یه نفر دیگه باشی، نتونستم.
صورتش کی از اشک خیس شد؟ زانوهایش لرزید و تن بی‌نفسش روی زمین سقوط کرد. سیاوش ناباور نگاهش را بین آن دو می‌چرخاند. ترس به دلش رخنه کرده بود. چشمان پر از تردیدش، قفل صورت اشکی و پربهت نازگل بود. چرا سکوت کرده بود؟ چرا جواب این مرد را نمی‌داد؟ لال شده بود! راز گذشته حالا مثل آوار روی سرش خ*را*ب شده بود. دندان‌هایش از سرما به‌هم می‌خوردند.
شیرزاد همان‌طور بدون مراعات ادامه می‌داد:
- می‌دونم بد کردم، خیلی هم بد کردم، باید همون موقع بهت می‌گفتم؛ ولی ترسیدم، از اعتبارم، آبروم. بیتا یه عفریته‌ی به تموم معناست، تو اون رو قشنگ نمی‌شناسی. نامزدی رو باهاش به‌هم زدم چون نکشیدم، چون یه جای دلم با تو بود.
چرا مثل مترسک زل زده بود و بر دهانش نمی‌کوبید تا تمام کند؟ نگاهش را به سیاوش داد اما با جای خالی‌اش مواجه شد. بغض وسط سی*ن*ه‌اش سنگ شد. کجا رفت؟ گیج و حیران نگاهی به دور‌ و‌ برش انداخت و مثل دیوانه‌ها صدایش زد. تازه به خودش آمده بود. قامت خمیده‌اش را از دور دید. وجود شیرزاد را فراموش کرد و به سمتش دوید. به او که رسید، از پشت پیراهن قهوه‌ایش را چنگ زد و بی‌رمق نالید:
- سیا کجا میری؟
برنگشت، شانه‌هایش می‌لرزید. همان‌ جا فرو ریخت. بهت‌زده تکانی به خودش داد و روبه‌رویش ایستاد. سرش پایین بود و دست مشت شده‌اش هم کنار پایش می‌لرزید. همان دستش را گرفت و بالا آورد.
- چرا یکهو رفتی؟ هنوز حرف‌هاش تموم نش... .
پر‌غیض دستش را جدا کرد و نگاه خونی‌اش را به صورتش دوخت‌‌.
- دیگه کجا بمونم؟ حالا که حقیقت رو فهمیدی من چرا باید باشم؟ برو باهاش حرف بزن، هر تصمیمی داری بهش بگو‌.
سردرگم به رگ ب*ر*جسته‌ی کنار شقیقه‌اش و مردمک‌های لرزانش خیره شد. حتی نمی‌گذاشت حرفی بزند. این مرد چه سرهم می‌کرد؟ در موردش چه فکری کرده بود؟ اخم کرد.
- من که چیزی نگفتم، چرا این‌جوری می‌کنی؟ بیا بریم، بیا بذار حرف‌هام رو بهش بزنم.
دستش را به معنای سکوت بالا آورد. چه‌قدر لحنش غم داشت.
- نه گلی! من برم بهتره، این‌طوری راحت‌تر تصمیم می‌گیری؛ از اول هم اومدنم اشتباه بود.
از چه تصمیمی صحبت می‌کرد؟ با چهره‌ای مات نامش را هجی کرد. انگار اصلاً نمی‌شنید. از او فاصله گرفت و همان‌طور که به عقب قدم برمی‌داشت سرش را به چپ و راست تکان می‌داد و با خود زمزمه می‌کرد.
- جای من این‌جا نیست، این‌جا نیست.
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
400
لایک‌ها
1,479
امتیازها
73
کیف پول من
6,287
Points
467
پاهایش قفل زمین شد. حتی نمی‌توانست حرفی بزند تا جلوی رفتنش را بگیرد. همان‌طور با خودش زیر ل*ب حرفی را تکرار می‌کرد و از او دور میشد. این‌قدر آن‌جا ماند که حالا مثل یک نقطه دیده میشد. دانه‌های درشت اشک از چشمانش سرازیر شدند. :«رفت؟!» با زانو روی زمین افتاد. :«چرا نذاشت از خودم دفاع کنم؟ چرا پیش خودش قضاوت کرد؟ حالا چی‌ کار باید کنم؟» مثل بچه‌ای ترسیده به دور و اطرافش نگاه کرد؛ یک چیزی گم کرده بود. جلوی دهانش را گرفت و هق‌‌هقش را در گلو خفه کرد. همه چیز خ*را*ب شد. باز هم تنها شده بود، باز هم خوشی‌اش نابود شد. پارک خلوت بود. خودش را ب*غ*ل کرد و بی‌صدا اشک ریخت. با قرار گرفتن دستی روی شانه‌اش به خودش آمد. سرش را که بالا آورد تمام خشمش سر باز کرد؛ با بغض و کینه از جایش بلند شد و محکم پسش زد.
- ع*و*ضی، ع*و*ضی! چرا زندگیم رو خ*را*ب کردی؟ چرا دست از سرم برنمی‌داری؟ چرا؟
به بازو و سی*ن*ه‌اش مشت می‌زد و با حرص سرش فریاد می‌کشید. نم اشک در چشمان سبز غمگینش نشست. جلویش را نگرفت، گذاشت خودش را خالی کند، تا جایی که خسته شد؛ مشت‌هایش حالا ناتوان کنار بدنش آویزان مانده بودند. مثل بید می‌لرزید و اشک می‌ریخت. از دیدن این حالش، انگار کسی با چاقو سی*ن*ه‌اش را بشکافد و قلبش را از سی*ن*ه در بیاورد. به سمتش رفت، دوست داشت در آغوشش بکشد؛ ولی جلوی نفسش را گرفت.
- نازگل به من نگاه کن، به خدا که دوست دارم. من... من نمی‌خوام آرامشت رو به‌هم بزنم، دیگه نمی‌خوام، فقط می‌خوام بخندی، بشی مثل گذشته‌ها. با خودت این‌جوری نکن... .
دست به سی*ن*ه‌اش کوبید و ادامه داد:
- جون من نه، جون سیاوش آروم باش.
تا اسم سیاوش به گوشش خورد د*اغ دلش تازه شد، گریه‌اش شدت گرفت.
- چرا زندگیم رو خ*را*ب کردی؟ سیاوش دیگه برنمی‌گرده… .
به سکسکه افتاد.
- غرورش رو خرد کردی.
عصبی موهایش را در چنگش فشرد.
- من قبلاً آزارت دادم، گذشته رو خ*را*ب کردم می‌دونم؛ ولی بهم یه فرصت بده. نازگل من همون شیرزادم، عاشقتم، بدون تو این قلب لعنتی نمی‌زنه. زندان رو فقط به خاطر تو تحمل کردم، بیشتر از این نابودم نکن.
عجز در لحن و نگاهش موج می‌زد. چطور شد که به این‌جا رسیدند؟ هر دو روی لبه‌ی تیغ قرار داشتند، دیگر هیچ چیز به عقب برنمی‌گشت. دیگر قلبش بی‌قرار این مرد نبود؛ او فقط یک مرد می‌شناخت، :«سیاوش!» آخ که با یادآوری‌اش هم قلبش فشرده میشد. اشکش را با آستین مانتویش پاک کرد و آرام ل*ب زد:
- من دیگه دوست ندارم شیرزاد، مرد من یه نفر دیگه‌ست.
رنگش در جا پرید. به او ثابت هم شده بود؛ اما حالا که این‌طور از زبان عشقش با صراحت می‌شنید دردش بدتر بود. جلوی پایش زانو زد.
- دوستش داری؟
یک قطره اشک سمج از گوشه‌ی چشمش پایین ریخت.
- حس من به تو فقط یه وابستگی بود، توام همین‌طور. شیرزاد به خودت بیا، ما فقط دو تا هم‌بازی بودیم که از سر یه قانون نانوشته مجبور بودیم با هم باشیم، چون می‌ترسیدیم هم رو از دست بدیم! عشقی در کار نبود، فقط وابستگی وجود داشت. من عشق واقعی رو با سیاوش تجربه کردم.
این کلماتی که با بی‌رحمی به او گفته میشد قصد جانش را کرده بود؛ تحمل شنیدنش را نداشت. حقیقت تلخ بود، همانند زهر.
امروز آمده بود حرف‌های آخرش را بزند و حس نازگل را بفهمد. حالا همه چیز پیش رویش برملا شده بود. بی‌جهت داشت دست‌ و‌ پا می‌زد؛ به واقع دیگر جانی برای جنگیدن نداشت. لبخند تلخی زد، هر چند به زور. بدون این‌که پلک بزند، نگاهش را به صورت رنگ‌پریده‌ی و خیسش داد؛ جوری خیره‌اش ماند که انگار می‌خواست چهره‌اش را برای سال‌‌ها در ذهنش ضبط شده نگه دارد.
کد:
پاهایش قفل زمین شد. حتی نمی‌توانست حرفی بزند تا جلوی رفتنش را بگیرد. همان‌طور با خودش زیر ل*ب حرفی را تکرار می‌کرد و از او دور میشد. این‌قدر آن‌جا ماند که حالا مثل یک نقطه دیده میشد. دانه‌های درشت اشک از چشمانش سرازیر شدند. :«رفت؟!» با زانو روی زمین افتاد. :«چرا نذاشت از خودم دفاع کنم؟ چرا پیش خودش قضاوت کرد؟ حالا چی‌ کار باید کنم؟» مثل بچه‌ای ترسیده به دور و اطرافش نگاه کرد؛ یک چیزی گم کرده بود. جلوی دهانش را گرفت و هق‌‌هقش را در گلو خفه کرد. همه چیز خ*را*ب شد. باز هم تنها شده بود، باز هم خوشی‌اش نابود شد. پارک خلوت بود. خودش را ب*غ*ل کرد و بی‌صدا اشک ریخت. با قرار گرفتن دستی روی شانه‌اش به خودش آمد. سرش را که بالا آورد تمام خشمش سر باز کرد؛ با بغض و کینه از جایش بلند شد و محکم پسش زد.
- ع*و*ضی، ع*و*ضی! چرا زندگیم رو خ*را*ب کردی؟ چرا دست از سرم برنمی‌داری؟ چرا؟
به بازو و سی*ن*ه‌اش مشت می‌زد و با حرص سرش فریاد می‌کشید. نم اشک در چشمان سبز غمگینش نشست. جلویش را نگرفت، گذاشت خودش را خالی کند، تا جایی که خسته شد؛ مشت‌هایش حالا ناتوان کنار بدنش آویزان مانده بودند. مثل بید می‌لرزید و اشک می‌ریخت. از دیدن این حالش، انگار کسی با چاقو سی*ن*ه‌اش را بشکافد و قلبش را از سی*ن*ه در بیاورد. به سمتش رفت، دوست داشت در آغوشش بکشد؛ ولی جلوی نفسش را گرفت.
- نازگل به من نگاه کن، به خدا که دوست دارم. من... من نمی‌خوام آرامشت رو به‌هم بزنم، دیگه نمی‌خوام، فقط می‌خوام بخندی، بشی مثل گذشته‌ها. با خودت این‌جوری نکن... .
دست به سی*ن*ه‌اش کوبید و ادامه داد:
- جون من نه، جون سیاوش آروم باش.
تا اسم سیاوش به گوشش خورد د*اغ دلش تازه شد، گریه‌اش شدت گرفت.
- چرا زندگیم رو خ*را*ب کردی؟ سیاوش دیگه برنمی‌گرده… .
به سکسکه افتاد.
- غرورش رو خرد کردی.
عصبی موهایش را در چنگش فشرد.
- من قبلاً آزارت دادم، گذشته رو خ*را*ب کردم می‌دونم؛ ولی بهم یه فرصت بده. نازگل من همون شیرزادم، عاشقتم، بدون تو این قلب لعنتی نمی‌زنه. زندان رو فقط به خاطر تو تحمل کردم، بیشتر از این نابودم نکن.
عجز در لحن و نگاهش موج می‌زد. چطور شد که به این‌جا رسیدند؟ هر دو روی لبه‌ی تیغ قرار داشتند، دیگر هیچ چیز به عقب برنمی‌گشت. دیگر قلبش بی‌قرار این مرد نبود؛ او فقط یک مرد می‌شناخت، :«سیاوش!» آخ که با یادآوری‌اش هم قلبش فشرده میشد. اشکش را با آستین مانتویش پاک کرد و آرام ل*ب زد:
- من دیگه دوست ندارم شیرزاد، مرد من یه نفر دیگه‌ست.
رنگش در جا پرید. به او ثابت هم شده بود؛ اما حالا که این‌طور از زبان عشقش با صراحت می‌شنید دردش بدتر بود. جلوی پایش زانو زد.
- دوستش داری؟
یک قطره اشک سمج از گوشه‌ی چشمش پایین ریخت.
- حس من به تو فقط یه وابستگی بود، توام همین‌طور. شیرزاد به خودت بیا، ما فقط دو تا هم‌بازی بودیم که از سر یه قانون نانوشته مجبور بودیم با هم باشیم، چون می‌ترسیدیم هم رو از دست بدیم! عشقی در کار نبود، فقط وابستگی وجود داشت. من عشق واقعی رو با سیاوش تجربه کردم.
این کلماتی که با بی‌رحمی به او گفته میشد قصد جانش را کرده بود؛ تحمل شنیدنش را نداشت. حقیقت تلخ بود، همانند زهر.
امروز آمده بود حرف‌های آخرش را بزند و حس نازگل را بفهمد. حالا همه چیز پیش رویش برملا شده بود. بی‌جهت داشت دست‌ و‌ پا می‌زد؛ به واقع دیگر جانی برای جنگیدن نداشت. لبخند تلخی زد، هر چند به زور. بدون این‌که پلک بزند، نگاهش را به صورت رنگ‌پریده‌ی و خیسش داد؛ جوری خیره‌اش ماند که انگار می‌خواست چهره‌اش را برای سال‌‌ها در ذهنش ضبط شده نگه دارد.
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
400
لایک‌ها
1,479
امتیازها
73
کیف پول من
6,287
Points
467
انگار آخرین باری بود که می‌توانست او را ببیند. اصلاً هنوز که زن سیاوش نشده بود، حرام که نبود؟ بود؟! ندایی در سرش گفت: «نازگل قلب و روحش مال اون مرده، تمومش کن این مسخره‌بازی رو.» فکرش را بر زبان آورد:
- هر کی رو دوست داشته باشی، تا ابد این قلب واسه تو می‌زنه.
غرق در افکارش بود و نگاهش به مرد روبه‌رویش. مثل شکست‌خورده‌ها می‌ماند. چرا این زخم کهنه را مدام هم می‌زد؟ عفونتش همه جا را فرا گرفته بود. شیرزاد جلوی پایش زانو زد. غرورش نیست و نابود شده بود. این تیله‌های سبز زور می‌زد تا جلویش گریه نکند؛ اما نازگل خوب از حال دلش باخبر بود؛ هر چه باشد سال‌ها با او زندگی کرده بود، در شادی و غم همراهش بود، مثل کف دست او را می‌شناخت. رو برگرداند و پلک به‌هم فشرد، از سنگ نبود که این وضعیتش را تماشا کند.
- می‌خوای تا آخر عمرت همین‌جور بهم فکر کنی که چی بشه؟ به زندگیت برس. تو جوونی، کلی راه نرفته داری، چرا این‌قدر به خودت سخت می‌گیری؟
پوزخند تلخی زد. از این ترحم‌ها بیزار بود. همه همین حرف را می‌زدند؛ اما شنیدن این جمله از زبان عشقت بدجوری درد دارد. با حسرت نگاهش کرد.
- ولی من فقط تو رو می‌خواستم.
این فعل گذشته، یعنی دیگر همه چیز تمام شده و راه برگشتی نیست. مثل گذشته‌ها عمیق و با شور در چشمان مشکی‌ دخترک غرق شد.
- هر چی تو بخوای، حالا که عاشق سیاوش هستی و می‌خوای باهاش ازدواج کنی دیگه اصرار نمی‌کنم، دیگه مزاحمت نمی‌شم نازگل؛ هیچ‌وقت من رو نمی‌بینی، هیچ‌وقت.
«دارم از یاد تو می‌رم
مثل برگی که داره می‌برتش باد
مثل افسانه‌ی تلخی که همه بردنش از یاد
دارم از یاد تو می‌رم
مثل برگی که جوونه می‌زنه وقت بهار
مثل حرفی که می‌مونه توی سی*ن*ه به انتظار
تو همیشه زنده در یاد منی
غزلی تازه برای گفتنی
ای قشنگ‌ترین قصه، تو کتاب عاشقانه
ای همیشه حرف تازه، واسه گفتن ترانه
قصه‌ی ما، صحبت خاطره و خواب نبود
قصه‌ی زندگی حباب رو آب نبود
قصه‌ی ما قصه‌ای بود که میشد
همیشه خوندش
قصه‌ای که یک‌‌ نفر نشست و یک‌بار
خوند و سوزوندش.»
***
نفسش درست یاری نمی‌کرد؛ این قلب دیگر برایش قلب بشو نبود. نگاهش را به غروب آفتاب داد. عابرین با تعجب به او نگاه می‌کردند، حق هم داشتند، آخر این جسم بی‌جان همین که زنده بود جای شکر داشت. حالا که شیرزاد از او گذشته بود، حالا که از خر شیطان پیاده شده بود چرا رنگ آرامش به خود نمی‌دید؟ با دیدن ماشینش، نفس‌زنان لبخند زد. گلویش پر بود و چشمانش لبالب از اشک. تا سر خیابان مثل دیوانه‌ها دوید. پاهایش چه‌قدر سنگین شده بودند! سرش روی فرمان بود. نرفته بود، منتظرش مانده بود. دست به سی*ن*ه‌ی بی‌قرارش گرفت تا حداقل در این لحظات دوام بیاورد. دست‌گیره را آرام تکان داد. متوجه شد و سرش را بالا آورد که نگاهشان به‌هم گره خورد. چشمان سرخش را که دید چانه‌اش لرزید.
- ک... کجا رفتی؟
قلبش تیر کشید، از درد ناله‌اش بلند شد. سیاوش به خودش آمد، سریع خودش را جلو کشید و دستش را گرفت.
- جان؟ چته نازگل؟ به من نگاه کن.
پلک به‌هم فشرد.
الان باید به‌خاطر قضاوت نا‌به‌جایش از دستش دلخور میشد؛ اما دیگر نای کشمکش نداشت. با کمکش روی صندلی جلو جا گرفت. قلبش بدجور درد می‌کرد، با دفعات قبلی فرق داشت.
- ا... اعتمادت... به... به من... هم... همین بود؟
حرف زدن هم برایش سخت بود. بطری آبی جلوی ل*بش قرار گرفت، هم‌زمان پشتش نوازش شد.
- غلط کردم‌. یه‌کم آب بخور، داری دیوونه‌ام می‌کنی دختر.
کد:
انگار آخرین باری بود که می‌توانست او را ببیند. اصلاً هنوز که زن سیاوش نشده بود، حرام که نبود؟ بود؟! ندایی در سرش گفت: «نازگل قلب و روحش مال اون مرده، تمومش کن این مسخره‌بازی رو.» فکرش را بر زبان آورد:
- هر کی رو دوست داشته باشی، تا ابد این قلب واسه تو می‌زنه.
غرق در افکارش بود و نگاهش به مرد روبه‌رویش. مثل شکست‌خورده‌ها می‌ماند. چرا این زخم کهنه را مدام هم می‌زد؟ عفونتش همه جا را فرا گرفته بود. شیرزاد جلوی پایش زانو زد. غرورش نیست و نابود شده بود. این تیله‌های سبز زور می‌زد تا جلویش گریه نکند؛ اما نازگل خوب از حال دلش باخبر بود؛ هر چه باشد سال‌ها با او زندگی کرده بود، در شادی و غم همراهش بود، مثل کف دست او را می‌شناخت. رو برگرداند و پلک به‌هم فشرد، از سنگ نبود که این وضعیتش را تماشا کند.
- می‌خوای تا آخر عمرت همین‌جور بهم فکر کنی که چی بشه؟ به زندگیت برس. تو جوونی، کلی راه نرفته داری، چرا این‌قدر به خودت سخت می‌گیری؟
پوزخند تلخی زد. از این ترحم‌ها بیزار بود. همه همین حرف را می‌زدند؛ اما شنیدن این جمله از زبان عشقت بدجوری درد دارد. با حسرت نگاهش کرد.
- ولی من فقط تو رو می‌خواستم.
این فعل گذشته، یعنی دیگر همه چیز تمام شده و راه برگشتی نیست. مثل گذشته‌ها عمیق و با شور در چشمان مشکی‌ دخترک غرق شد.
- هر چی تو بخوای، حالا که عاشق سیاوش هستی و می‌خوای باهاش ازدواج کنی دیگه اصرار نمی‌کنم، دیگه مزاحمت نمی‌شم نازگل؛ هیچ‌وقت من رو نمی‌بینی، هیچ‌وقت.
:«دارم از یاد تو می‌رم
مثل برگی که داره می‌برتش باد
مثل افسانه‌ی تلخی که همه بردنش از یاد
دارم از یاد تو می‌رم
مثل برگی که جوونه می‌زنه وقت بهار
مثل حرفی که می‌مونه توی سی*ن*ه به انتظار
تو همیشه زنده در یاد منی
غزلی تازه برای گفتنی
ای قشنگ‌ترین قصه، تو کتاب عاشقانه
ای همیشه حرف تازه، واسه گفتن ترانه
قصه‌ی ما، صحبت خاطره و خواب نبود
قصه‌ی زندگی حباب رو آب نبود
قصه‌ی ما قصه‌ای بود که میشد
همیشه خوندش
قصه‌ای که یک‌‌ نفر نشست و یک‌بار
خوند و سوزوندش.»
***
نفسش درست یاری نمی‌کرد؛ این قلب دیگر برایش قلب بشو نبود. نگاهش را به غروب آفتاب داد. عابرین با تعجب به او نگاه می‌کردند، حق هم داشتند، آخر این جسم بی‌جان همین که زنده بود جای شکر داشت. حالا که شیرزاد از او گذشته بود، حالا که از خر شیطان پیاده شده بود چرا رنگ آرامش به خود نمی‌دید؟ با دیدن ماشینش، نفس‌زنان لبخند زد. گلویش پر بود و چشمانش لبالب از اشک. تا سر خیابان مثل دیوانه‌ها دوید. پاهایش چه‌قدر سنگین شده بودند! سرش روی فرمان بود. نرفته بود، منتظرش مانده بود. دست به سی*ن*ه‌ی بی‌قرارش گرفت تا حداقل در این لحظات دوام بیاورد. دست‌گیره را آرام تکان داد. متوجه شد و سرش را بالا آورد که نگاهشان به‌هم گره خورد. چشمان سرخش را که دید چانه‌اش لرزید.
- ک... کجا رفتی؟
قلبش تیر کشید، از درد ناله‌اش بلند شد. سیاوش به خودش آمد، سریع خودش را جلو کشید و دستش را گرفت.
- جان؟ چته نازگل؟ به من نگاه کن.
پلک به‌هم فشرد.
الان باید به‌خاطر قضاوت نا‌به‌جایش از دستش دلخور میشد؛ اما دیگر نای کشمکش نداشت. با کمکش روی صندلی جلو جا گرفت. قلبش بدجور درد می‌کرد، با دفعات قبلی فرق داشت.
- ا... اعتمادت... به... به من... هم... همین بود؟
حرف زدن هم برایش سخت بود. بطری آبی جلوی ل*بش قرار گرفت، هم‌زمان پشتش نوازش شد.
- غلط کردم‌. یه‌کم آب بخور، داری دیوونه‌ام می‌کنی دختر.
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
400
لایک‌ها
1,479
امتیازها
73
کیف پول من
6,287
Points
467
مخالفتی نکرد. چند قلوپ آب خنک راه نفسش را کمی باز کرد. هر دو دست یخ زده‌اش را بین دستان گرمش گرفت. نگاهش یک لحظه از صورت دخترک برداشته نمی‌شد.
- شیرزاد رفت؟
چه‌قدر صدایش خش‌دار بود. دخترک با این سوال غیضش گرفت، دستش را از میان انگشتانش بیرون کشید.
- آره. فکر کردی با شنیدن حرف‌هاش بهش بر‌می‌گردم؟
چیزی نگفت. برق شرمندگی در نگاهش نشست. سر پایین انداخت که یقه‌اش اسیر دستان کم‌رمقش شد.
- با توام سیا... .
صدایش تحلیل رفت اما ادامه داد:
- فکر کردی بهت نارو می‌زنم و همه چی تموم؟
اشک از چشمانش ریخت. اخم کرده سر بالا گرفت‌.
- گریه نکن. من چی‌ کار کنم؟ چه انتظاری ازم داشتی؟ نخواستم پیشت باشم چون ترسیدم، گفتم بذار راحت تصمیم بگیری.
نفسش گرفت، به هق‌هق افتاد. دستش از روی یقه‌اش شل شد و کنار پایش آویزان ماند‌. سیاوش طاقتش برید، همان‌جا توی ماشین آغوشش را برایش باز کرد، تن لرزانش را بین بازوانش فشرد.
- ببخش عمرم، ببخش غلط کردم. نازگل من ترسیدم از دستت بدم. مغزم نکشید، نفهمیدم چی‌ کار کردم.
می‌ب*و*سید و این حرف‌ها را بر زبان می‌آورد. حالش اصلاً خوب نبود. اشک، پیراهن مردانه‌اش را خیس کرده بود. نای حرف زدن نداشت. مثل طفلی گریان در آغوشش می‌لرزید و هق می‌زد.
***
سر بطری را به ل*بش نزدیک کرد و مایع تلخش را نوشید؛ مزه‌اش همانند زهر، تلخ و گس بود. سرش را به پشتی صندلی چسباند و چشمانش را به‌هم فشرد. شقیقه‌اش نبض می‌زد و احساس گرمای شدیدی می‌کرد. چهره‌ی نازگل هنوز هم جلوی چشمش بود. وقتی که به سی*ن*ه‌اش مشت می‌زد و از عشقش به سیاوش می‌گفت، دوست داشت همان‌جا بمیرد؛ اما حیف که دنیا می‌خواست بیش از این عذابش دهد. از درون مثل کوره‌ی آتش می‌سوخت، در همان حال شروع به رانندگی کرد‌. بی‌هدف در خیابان‌ها می‌چرخید، مقصدش معلوم نبود، فقط دوست داشت دور شود، آن‌قدر که هیچ اثری از او نباشد. بار این درد روی شانه‌هایش سنگینی می‌کرد، باید جایی خالی میشد. این عشق چه سودی برایش داشت؟ هیچ سودی، هر بار بیشتر از قبل توی باتلاق فرو می‌رفت. تمام این چهار سال یک شب، راحت نخوابیده بود. موقعی که نازگل با سیاوش نامزد کرد خودش را گول می‌زد که :«داره تلافی می‌کنه. می‌خواد یه کاری کنه برگردی شیرزاد، می‌خواد بسوزونتت.» اما حقیقت حالا آشکار شده بود؛ دختر کوچولویش عاشق شده بود، عاشق مردی جز خودش. یک قطره اشک سمج از گوشه‌ی چشمش غلتید و تا روی ته‌ریشش راه گرفت. امروز غرورش له شد؛ اصلاً گور بابای غروری که عشق را از آدمی بگیرد. چوب خودخواهی و ندانم کاری‌اش را خورد، حالا هم باید می‌کشید، تاوانش کمتر از این نبود. ماشین را کنار خانه‌ای نگه‌ داشت. خوب به دور و اطرافش نگاه کرد. این در آهنی سفید و ساختمان‌ فرسوده برایش آشنا بود. چرا گذرش به این‌جاها خورده بود؟
آن‌قدر در افکارش غرق بود که اصلاً متوجه‌ی مسیر نبود. دخترکی با چادر گل‌گلی از در خارج شد‌‌، درون دستش کیسه‌ی مشکی رنگی خودنمایی می‌کرد. چشم ریز کرد. صورت ساده و معصومش و آن موهای فر‌ خورده‌ که از دو طرف روسری‌ زیتونی‌اش بیرون زده بود فقط متعلق به فرشته بود، کارمند شرکتش‌. زباله را که جلوی در گذاشت کمر راست کرد که نگاهشان به‌هم گره خورد. مبهوت سر جایش ایستاد و نگاهش داخل ماشین را کاوید. حتماً از حضورش تعجب کرده بود. سرش را روی فرمان گذاشت و آهی کشید. بعد از لحظه‌ای، چند ضربه به شیشه‌ی ماشینش خورد؛ در همان حال دکمه را فشرد و شیشه را پایین کشید.
- چی می‌خوای بگی؟
کد:
مخالفتی نکرد. چند قلوپ آب خنک راه نفسش را کمی باز کرد. هر دو دست یخ زده‌اش را بین دستان گرمش گرفت. نگاهش یک لحظه از صورت دخترک برداشته نمی‌شد.
- شیرزاد رفت؟
چه‌قدر صدایش خش‌دار بود. دخترک با این سوال غیضش گرفت، دستش را از میان انگشتانش بیرون کشید.
- آره. فکر کردی با شنیدن حرف‌هاش بهش بر‌می‌گردم؟
چیزی نگفت. برق شرمندگی در نگاهش نشست. سر پایین انداخت که یقه‌اش اسیر دستان کم‌رمقش شد.
- با توام سیا... .
صدایش تحلیل رفت اما ادامه داد:
- فکر کردی بهت نارو می‌زنم و همه چی تموم؟
اشک از چشمانش ریخت. اخم کرده سر بالا گرفت‌.
- گریه نکن. من چی‌ کار کنم؟ چه انتظاری ازم داشتی؟ نخواستم پیشت باشم چون ترسیدم، گفتم بذار راحت تصمیم بگیری.
نفسش گرفت، به هق‌هق افتاد. دستش از روی یقه‌اش شل شد و کنار پایش آویزان ماند‌. سیاوش طاقتش برید، همان‌جا توی ماشین آغوشش را برایش باز کرد، تن لرزانش را بین بازوانش فشرد.
- ببخش عمرم، ببخش غلط کردم. نازگل من ترسیدم از دستت بدم. مغزم نکشید، نفهمیدم چی‌ کار کردم.
می‌ب*و*سید و این حرف‌ها را بر زبان می‌آورد. حالش اصلاً خوب نبود. اشک، پیراهن مردانه‌اش را خیس کرده بود. نای حرف زدن نداشت. مثل طفلی گریان در آغوشش می‌لرزید و هق می‌زد.
***
سر بطری را به ل*بش نزدیک کرد و مایع تلخش را نوشید؛ مزه‌اش همانند زهر، تلخ و گس بود. سرش را به پشتی صندلی چسباند و چشمانش را به‌هم فشرد. شقیقه‌اش نبض می‌زد و احساس گرمای شدیدی می‌کرد. چهره‌ی نازگل هنوز هم جلوی چشمش بود. وقتی که به سی*ن*ه‌اش مشت می‌زد و از عشقش به سیاوش می‌گفت، دوست داشت همان‌جا بمیرد؛ اما حیف که دنیا می‌خواست بیش از این عذابش دهد. از درون مثل کوره‌ی آتش می‌سوخت، در همان حال شروع به رانندگی کرد‌. بی‌هدف در خیابان‌ها می‌چرخید، مقصدش معلوم نبود، فقط دوست داشت دور شود، آن‌قدر که هیچ اثری از او نباشد. بار این درد روی شانه‌هایش سنگینی می‌کرد، باید جایی خالی میشد. این عشق چه سودی برایش داشت؟ هیچ سودی، هر بار بیشتر از قبل توی باتلاق فرو می‌رفت. تمام این چهار سال یک شب، راحت نخوابیده بود. موقعی که نازگل با سیاوش نامزد کرد خودش را گول می‌زد که :«داره تلافی می‌کنه. می‌خواد یه کاری کنه برگردی شیرزاد، می‌خواد بسوزونتت.» اما حقیقت حالا آشکار شده بود؛ دختر کوچولویش عاشق شده بود، عاشق مردی جز خودش. یک قطره اشک سمج از گوشه‌ی چشمش غلتید و تا روی ته‌ریشش راه گرفت. امروز غرورش له شد؛ اصلاً گور بابای غروری که عشق را از آدمی بگیرد. چوب خودخواهی و ندانم کاری‌اش را خورد، حالا هم باید می‌کشید، تاوانش کمتر از این نبود. ماشین را کنار خانه‌ای نگه‌ داشت. خوب به دور و اطرافش نگاه کرد. این در آهنی سفید و ساختمان‌ فرسوده برایش آشنا بود. چرا گذرش به این‌جاها خورده بود؟
آن‌قدر در افکارش غرق بود که اصلاً متوجه‌ی مسیر نبود. دخترکی با چادر گل‌گلی از در خارج شد‌‌، درون دستش کیسه‌ی مشکی رنگی خودنمایی می‌کرد. چشم ریز کرد. صورت ساده و معصومش و آن موهای فر‌ خورده‌ که از دو طرف روسری‌ زیتونی‌اش بیرون زده بود فقط متعلق به فرشته بود، کارمند شرکتش‌. زباله را که جلوی در گذاشت کمر راست کرد که نگاهشان به‌هم گره خورد. مبهوت سر جایش ایستاد و نگاهش داخل ماشین را کاوید. حتماً از حضورش تعجب کرده بود. سرش را روی فرمان گذاشت و آهی کشید. بعد از لحظه‌ای، چند ضربه به شیشه‌ی ماشینش خورد؛ در همان حال دکمه را فشرد و شیشه را پایین کشید.
- چی می‌خوای بگی؟
#انجمن_تک_رمان #لیلا_مرادی #شولای_برفی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا