در حال پیشرفت رمان شولای برفی | لیلا مرادی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
428
لایک‌ها
1,387
امتیازها
73
کیف پول من
6,613
Points
496
با شنیدن اسم شیرزاد از دهانش، همان‌جا سقوط کرد و گوشی از دستش افتاد. صدا در گوشش زنگ می‌زد. دنیا روی سرش آوار شد. باز بیچاره شده بود، باز بدبختی به سمتش آمده بود. وحشت‌زده با دست‌هایی لرزان، تلفن را برداشت و دوباره دم گوشش گذاشت.
- شی… شیرزاد کج... کجاست؟
صدایش کمی آرام شد.
- خوبی نازگل؟ الان دو روزه میاد دم بیمارستان سراغ تو رو می‌گیره. سهیل جلوش رو گرفت؛ ولی دختر، اون مرد خطرناکه، ازش دور شو.
با حساب سرانگشتی فهمید که تاریخ آزادی‌اش اصلاً الان نبود! سرفه‌اش آمد. :«دنیای بی‌رحم، انصافت کجاست؟! باز چه خوابی برام دیدی؟» ترانه پشت تلفن با نگرانی حرف می‌زد؛ اما او در دنیای دیگری غرق بود. مادرش به آشپزخانه آمد، با دیدنش در آن حال، چنگی به گونه‌اش زد و به طرفش پا تند کرد.
- خوبی دختر؟ چی‌شده؟
مات مانده زبان در دهانش قفل شده بود. مریم‌ خانم شوهرش را صدا زد. آقامحمد حیران، پا در آشپزخانه گذاشت.
- چه خبره خانوم؟
نگاهش که به نازگل افتاد اخم کرد. به طرفش رفت و کنارش دو‌ زانو نشست. دخترک انگار در خلسه‌ای فرو رفته بود. شانه‌هایش را تکان داد.
- نازگل دخترم، چی‌شده؟
بوی سوختنی می‌آمد، احتمالاً هویج‌ها سوخته بودند، مثل دل او! نگاه بی‌فروغ و ماتش بین پدر و مادرش در گردش بود. هر دو نگران بودند. حتماً آشفتگی پدرش هم از سر همین بود؛ شیرزاد برگشته بود. می‌خواست دوباره زندگی را به کام نازگل زهر کند، می‌خواست این بار ضربه‌ی آخرش را بزند و نفسش را قطع کند. مایع شیرینی در دهانش ریخته شد. مادرش گریه می‌کرد. کسی داشت با تلفن حرف می‌زد. مریم‌ خانم با گوشه‌ی روسری‌اش اشکش را گرفت.
- یه حرفی بزن آخه. یکهو چی‌شد؟
یکهویی نبود، چند روز بی‌خبر بود؛ چند روز شیرزاد آزاد شده بود و او نمی‌دانست. سکوتش را شکست، زیر ل*ب نالید:
- شیرزاد... .
اشک چشمش خشک شد، یکه‌خورده نگاهش را به دخترش دوخت.
- شیرزاد؟!
آقامحمد، کلافه دوباره به آشپزخانه برگشت.
- چی میگی مریم؟ اسم اون بی‌صفت رو پیش دخترمون نیار، کم حالش بده!
مریم‌ خانم بهت‌زده نگاهش را به همسرش داد. با دیدن رنگ نگاه زنش دوهزاری‌اش افتاد. جلوی دخترک زانو زد.
- کی بهت گفته بابا؟ کی از اومدن شیرزاد بهت خبر داده؟
پس برگشته بود. کابوس زندگی‌اش دوباره آمده بود. زانوهایش را ب*غ*ل کرد و به کابینت تکیه داد. هر چقدر هم عزاداری می‌کرد کم بود. پدر خسته از جواب ندادنش به موهایش چنگ انداخت.
- نباید الان می‌فهمیدی، نباید.
به ضرب سرش را بالا آورد، چشمانش ریز شد. در گلویش انگار که خار گذاشته بودند.
- نباید می‌فهمیدم؟
آهی از سر افسوس کشید و سر پایین انداخت.
- ما خودمون هم، همین چهار روز پیش فهمیدیم... .
سر بالا گرفت و ادامه داد:
- اما تو نگران نباش دخترم، زندگی خودت رو داری. ما کنارتیم، نمی‌ذاریم اتفاق بدی بیفته.
هیچ حرفی در این لحظه آرامش نمی‌کرد.
تند‌تند سرش را به طرفین تکان داد.
- چطوری آزاد شده؟ هنوز سه سالش مونده بود!
مریم خانم، از دیدن بی‌قراری‌های دخترک دلش خون شد، در آغوشش کشید.
- مثل اینکه عفو خورده. زن‌داییت می‌‌گفت می‌خوام براش زن بگیرم. نترس دخترم، اون دیگه به سمتت نمیاد.
کاش حرف‌های مادرش واقعیت داشته باشد. اما پس ترانه چه می‌گفت؟ این مرد فراموش نمی‌کرد، دو سال زندان هم تغییرش نداده بود.
***
سیاوش با تلفنی که عمویش به او زده بود خودش را به آن‌جا رساند. نمی‌دانست چطور باید با نازگل روبه‌رو شود. طاقت یک ذره ناراحتی‌اش را هم نداشت. کنار تختش نشست و دست پشت گ*ردنش کشید.
- بهش فکر هم نکن. ما عروسی می‌کنیم و می‌ریم جنوب؛ از همه چی دور می‌شیم، از همه چی.
با بغض سر بالا آورد.
- تو هم می‌د‌ونستی نه؟ تو هم خبر داشتی. الان می‌فهمم توی این چند روز می‌خواستی یه چی بهم بگی و حرفت رو می‌خوردی.
سرش را زیر انداخت. مچ دست دخترک را نوازش کرد.
- کی بهت گفت؟
آهسته جواب داد:
- ترانه، فکر می‌کرد خبر دارم. می‌گفت شیرزاد اومده بود بیمارستان سراغ من رو می‌گرفت.
اصلاً متوجه‌ی حضور سیاوش نبود و بی‌هیچ مراعاتی داشت از آن مرد حرف می‌زد. رگ گ*ردنش متورم شد، زیر ل*ب ناسزایی گفت و مچ دستش را رها کرد.
- کافیه ببینم بخواد دست به کاری بزنه، دیگه رحم نمی‌کنم گلی، بهش رحم نمی‌کنم.
باز قلبش پر از استرس شده بود. این‌جور وقت‌ها قلبش بیشتر تیر می‌کشید، اعضای بدنش دیگر تحمل این همه درد را نداشتند. سر بر سی*ن*ه‌اش گذاشت.
- می‌ترسم سیا، اون دیوونه‌ست! آخر سر یه کاری می‌کنه، می‌دونم.
چانه‌اش را به سرش چسباند. هیچ حرفی برای دلداری دادن به این دختر نداشت. ناآرام بود و درکش می‌کرد. باید با شیرزاد صحبت می‌کرد، این‌طور نمی‌شد. آن روز تا شب کنار نازگل ماند و در سکوت فقط نوازشش کرد. نباید یک لحظه هم تنهایش می‌گذاشت، حداقل تا موقعی که کامل عقد کنند، در غیر این صورت خیالش راحت نبود. چند روزی خانه‌ی پدرش می‌ماند بهتر بود، این‌جا شیرزاد به دخترک نزدیک‌تر بود و او اصلاً نمی‌خواست هیچ ریسکی کند. صبح فردا، نازگل را به خانه‌ی پدرش رساند و خودش هم به سمت شرکت شیرزاد حرکت کرد؛ باید حرف‌هایش را رو‌ در رو به او می‌زد.‌
***
نگاهی به سر در ساختمان چند طبقه‌ی مقابلش انداخت. با آسانسور به طبقه‌ی پنجم رفت. شرکتش در این دو سال دست آقامهدی بود و حالا با وجود شیرزاد، باز هم همه چیز روال سابق را داشت. منشی با دیدنش چشم از مانیتور گرفت. لحنش پر از عشوه و ناز بود.
- می‌تونم کمکتون کنم جناب آقای… .
مکث کرد و سوالی نگاهش کرد. خشک و رسمی جوابش را داد:
- با رئیستون کار دارم، بهشون بگید آقای افشار می‌خواد ببینتتون.
سر تکان داد و ناخن‌های کاشته شده‌اش را روی دکمه‌های تلفن غلتاند.
- اون‌وقت بگم چه کاری دارین؟
از دست پرحرفی‌های زن کلافه شد.
- خودش من رو می‌شناسه خانم، نیازی نیست چیزی بگین.
زیر ل*ب ایشی گفت و تلفن را دم گوشش گذاشت.
- آقای رضایی؟ یه آقایی اومدن به نام فامیلی افشار، آره میگن با شما کار دارند.
زیرچشمی نگاهش به مرد بود که روی مبل نشسته بود و پایش را تکان می‌داد. تلفنش که تمام شد رو به او گفت:
- می‌تونید برید داخل، منتظرتونند.
با صدایش از فکر بیرون آمد و به سمت درب مشکی رنگ، که تابلوی اتاق مدیریت رویش چسبانده شده بود گام برداشت. دو تقه به در زد، صدایی نشنید؛ دست‌گیره را تکان داد و وارد اتاق شد. چشم گرداند، پشت به او روی صندلی نشسته بود و سیگار هم بین انگشتانش می‌سوخت.‌ از در فاصله گرفت و چند گام به جلو برداشت.
- اومدم باهات حرف بزنم.
دست خودش نبود، نفرت ته کلامش مشهود بود. این مرد هم‌بازی بچگی‌هایش بود و حالا نقش دشمن برایش ایفا می‌کرد. کسی که نازگلش را به این حال و روز در آورد، کسی که باعث شد چند ماه در زندان صبح را شب کند. رفیق گذشته، حالا در قاب رقیب جلویش ظاهر بود. چرخی به صندلی چرم مشکی ریاستش داد و نگاهی به ظاهر متعجب، توام با پوزخند نثارش کرد. دو سال زندان تغییرش داده بود. چهره‌اش پخته‌تر شده بود، موهای کوتاهش مرتب اصلاح شده بود و صورتش را هم شش‌تیغه کرده بود. پوکه‌ی سیگارش را در جاسیگاری خالی کرد و لبخند کجی زد.
- خیلی وقته منتظرت بودم. خوبه، از اون چیزی که فکر می‌کردم شجاع‌تری.
کد:
با شنیدن اسم شیرزاد از دهانش، همان‌جا سقوط کرد و گوشی از دستش افتاد. صدا در گوشش زنگ می‌زد. دنیا روی سرش آوار شد. باز بیچاره شده بود، باز بدبختی به سمتش آمده بود. وحشت‌زده با دست‌هایی لرزان، تلفن را برداشت و دوباره دم گوشش گذاشت.
- شی… شیرزاد کج... کجاست؟
صدایش کمی آرام شد.
- خوبی نازگل؟ الان دو روزه میاد دم بیمارستان سراغ تو رو می‌گیره. سهیل جلوش رو گرفت؛ ولی دختر، اون مرد خطرناکه، ازش دور شو.
با حساب سرانگشتی فهمید که تاریخ آزادی‌اش اصلاً الان نبود! سرفه‌اش آمد. :«دنیای بی‌رحم، انصافت کجاست؟! باز چه خوابی برام دیدی؟» ترانه پشت تلفن با نگرانی حرف می‌زد؛ اما او در دنیای دیگری غرق بود. مادرش به آشپزخانه آمد، با دیدنش در آن حال، چنگی به گونه‌اش زد و به طرفش پا تند کرد.
- خوبی دختر؟ چی‌شده؟
مات مانده زبان در دهانش قفل شده بود. مریم‌ خانم شوهرش را صدا زد. آقامحمد حیران، پا در آشپزخانه گذاشت.
- چه خبره خانوم؟
نگاهش که به نازگل افتاد اخم کرد. به طرفش رفت و کنارش دو‌ زانو نشست. دخترک انگار در خلسه‌ای فرو رفته بود. شانه‌هایش را تکان داد.
- نازگل دخترم، چی‌شده؟
بوی سوختنی می‌آمد، احتمالاً هویج‌ها سوخته بودند، مثل دل او! نگاه بی‌فروغ و ماتش بین پدر و مادرش در گردش بود. هر دو نگران بودند. حتماً آشفتگی پدرش هم از سر همین بود؛ شیرزاد برگشته بود. می‌خواست دوباره زندگی را به کام نازگل زهر کند، می‌خواست این بار ضربه‌ی آخرش را بزند و نفسش را قطع کند. مایع شیرینی در دهانش ریخته شد. مادرش گریه می‌کرد. کسی داشت با تلفن حرف می‌زد. مریم‌ خانم با گوشه‌ی روسری‌اش اشکش را گرفت.
- یه حرفی بزن آخه. یکهو چی‌شد؟
یکهویی نبود، چند روز بی‌خبر بود؛ چند روز شیرزاد آزاد شده بود و او نمی‌دانست. سکوتش را شکست، زیر ل*ب نالید:
- شیرزاد... .
اشک چشمش خشک شد، یکه‌خورده نگاهش را به دخترش دوخت.
- شیرزاد؟!
آقامحمد، کلافه دوباره به آشپزخانه برگشت.
- چی میگی مریم؟ اسم اون بی‌صفت رو پیش دخترمون نیار، کم حالش بده!
مریم‌ خانم بهت‌زده نگاهش را به همسرش داد. با دیدن رنگ نگاه زنش دوهزاری‌اش افتاد. جلوی دخترک زانو زد.
- کی بهت گفته بابا؟ کی از اومدن شیرزاد بهت خبر داده؟
پس برگشته بود. کابوس زندگی‌اش دوباره آمده بود. زانوهایش را ب*غ*ل کرد و به کابینت تکیه داد. هر چقدر هم عزاداری می‌کرد کم بود. پدر خسته از جواب ندادنش به موهایش چنگ انداخت.
- نباید الان می‌فهمیدی، نباید.
به ضرب سرش را بالا آورد، چشمانش ریز شد. در گلویش انگار که خار گذاشته بودند.
- نباید می‌فهمیدم؟
آهی از سر افسوس کشید و سر پایین انداخت.
- ما خودمون هم، همین چهار روز پیش فهمیدیم... .
سر بالا گرفت و ادامه داد:
- اما تو نگران نباش دخترم، زندگی خودت رو داری. ما کنارتیم، نمی‌ذاریم اتفاق بدی بیفته.
هیچ حرفی در این لحظه آرامش نمی‌کرد.
تند‌تند سرش را به طرفین تکان داد.
- چطوری آزاد شده؟ هنوز سه سالش مونده بود!
مریم خانم، از دیدن بی‌قراری‌های دخترک دلش خون شد، در آغوشش کشید.
- مثل اینکه عفو خورده. زن‌داییت می‌‌گفت می‌خوام براش زن بگیرم. نترس دخترم، اون دیگه به سمتت نمیاد.
کاش حرف‌های مادرش واقعیت داشته باشد. اما پس ترانه چه می‌گفت؟ این مرد فراموش نمی‌کرد، دو سال زندان هم تغییرش نداده بود.
***
سیاوش با تلفنی که عمویش به او زده بود خودش را به آن‌جا رساند. نمی‌دانست چطور باید با نازگل روبه‌رو شود. طاقت یک ذره ناراحتی‌اش را هم نداشت. کنار تختش نشست و دست پشت گ*ردنش کشید.
- بهش فکر هم نکن. ما عروسی می‌کنیم و می‌ریم جنوب؛ از همه چی دور می‌شیم، از همه چی.
با بغض سر بالا آورد.
- تو هم می‌د‌ونستی نه؟ تو هم خبر داشتی. الان می‌فهمم توی این چند روز می‌خواستی یه چی بهم بگی و حرفت رو می‌خوردی.
سرش را زیر انداخت. مچ دست دخترک را نوازش کرد.
- کی بهت گفت؟
آهسته جواب داد:
- ترانه، فکر می‌کرد خبر دارم. می‌گفت شیرزاد اومده بود بیمارستان سراغ من رو می‌گرفت.
اصلاً متوجه‌ی حضور سیاوش نبود و بی‌هیچ مراعاتی داشت از آن مرد حرف می‌زد. رگ گ*ردنش متورم شد، زیر ل*ب ناسزایی گفت و مچ دستش را رها کرد.
- کافیه ببینم بخواد دست به کاری بزنه، دیگه رحم نمی‌کنم گلی، بهش رحم نمی‌کنم.
باز قلبش پر از استرس شده بود. این‌جور وقت‌ها قلبش بیشتر تیر می‌کشید، اعضای بدنش دیگر تحمل این همه درد را نداشتند. سر بر سی*ن*ه‌اش گذاشت.
- می‌ترسم سیا، اون دیوونه‌ست! آخر سر یه کاری می‌کنه، می‌دونم.
چانه‌اش را به سرش چسباند. هیچ حرفی برای دلداری دادن به این دختر نداشت. ناآرام بود و درکش می‌کرد. باید با شیرزاد صحبت می‌کرد، این‌طور نمی‌شد. آن روز تا شب کنار نازگل ماند و در سکوت فقط نوازشش کرد. نباید یک لحظه هم تنهایش می‌گذاشت، حداقل تا موقعی که کامل عقد کنند، در غیر این صورت خیالش راحت نبود. چند روزی خانه‌ی پدرش می‌ماند بهتر بود، این‌جا شیرزاد به دخترک نزدیک‌تر بود و او اصلاً نمی‌خواست هیچ ریسکی کند. صبح فردا، نازگل را به خانه‌ی پدرش رساند و خودش هم به سمت شرکت شیرزاد حرکت کرد؛ باید حرف‌هایش را رو‌ در رو به او می‌زد.‌
***
نگاهی به سر در ساختمان چند طبقه‌ی مقابلش انداخت. با آسانسور به طبقه‌ی پنجم رفت. شرکتش در این دو سال دست آقامهدی بود و حالا با وجود شیرزاد، باز هم همه چیز روال سابق را داشت. منشی با دیدنش چشم از مانیتور گرفت. لحنش پر از عشوه و ناز بود.
- می‌تونم کمکتون کنم جناب آقای… .
مکث کرد و سوالی نگاهش کرد. خشک و رسمی جوابش را داد:
- با رئیستون کار دارم، بهشون بگید آقای افشار می‌خواد ببینتتون.
سر تکان داد و ناخن‌های کاشته شده‌اش را روی دکمه‌های تلفن غلتاند.
- اون‌وقت بگم چه کاری دارین؟
از دست پرحرفی‌های زن کلافه شد.
- خودش من رو می‌شناسه خانم، نیازی نیست چیزی بگین.
زیر ل*ب ایشی گفت و تلفن را دم گوشش گذاشت.
- آقای رضایی؟ یه آقایی اومدن به نام فامیلی افشار، آره میگن با شما کار دارند.
زیرچشمی نگاهش به مرد بود که روی مبل نشسته بود و پایش را تکان می‌داد. تلفنش که تمام شد رو به او گفت:
- می‌تونید برید داخل، منتظرتونند.
با صدایش از فکر بیرون آمد و به سمت درب مشکی رنگ، که تابلوی اتاق مدیریت رویش چسبانده شده بود گام برداشت. دو تقه به در زد، صدایی نشنید؛ دست‌گیره را تکان داد و وارد اتاق شد. چشم گرداند، پشت به او روی صندلی نشسته بود و سیگار هم بین انگشتانش می‌سوخت.‌ از در فاصله گرفت و چند گام به جلو برداشت.
- اومدم باهات حرف بزنم.
دست خودش نبود، نفرت ته کلامش مشهود بود. این مرد هم‌بازی بچگی‌هایش بود و حالا نقش دشمن برایش ایفا می‌کرد. کسی که نازگلش را به این حال و روز در آورد، کسی که باعث شد چند ماه در زندان صبح را شب کند. رفیق گذشته، حالا در قاب رقیب جلویش ظاهر بود. چرخی به صندلی چرم مشکی ریاستش داد و نگاهی به ظاهر متعجب، توام با پوزخند نثارش کرد. دو سال زندان تغییرش داده بود. چهره‌اش پخته‌تر شده بود، موهای کوتاهش مرتب اصلاح شده بود و صورتش را هم شش‌تیغه کرده بود. پوکه‌ی سیگارش را در جاسیگاری خالی کرد و لبخند کجی زد.
- خیلی وقته منتظرت بودم. خوبه، از اون چیزی که فکر می‌کردم شجاع‌تری.
#انجمن_تک_رمان_ #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
428
لایک‌ها
1,387
امتیازها
73
کیف پول من
6,613
Points
496
زبان نیش‌دارش، اخم به ابروانش آورد. گرگ بود و گرگ‌تر برگشته بود! این مرد خیال پس کشیدن نداشت.‌ روی مبل تک‌نفره‌ای نشست. سعی کرد تن صدایش آرام باشد.
- من اومدم این‌جا مرد و مردونه باهات حرف بزنم.
به چشمان پرنفوذ سبزش خیره شد و لبخند تلخی زد.
- قراره با نازگل ازدواج کنم. ما هم رو دوست داریم. چرا هم خودت رو آزار میدی، هم ما رو؟ دو سال زندان بس نبود؟
تیکه‌ی آخر حرفش به مزاقش خوش نیامد. دو سال زندان به او تحمیل شد. خدا می‌دانست چه شب‌ها چشم روی هم نگذاشته بود و به نازگل فکر می‌کرد، کابوس شب و روزش این بود در غیابش جشن عروسی‌شان را بگیرند و نازگل تمام و کمال مال سیاوش شود؛ تحمل این یکی را نداشت، آن دختر سهم او بود، مگر می‌گذاشت کسی چشم به او داشته باشد؟ تا الان هم زیادی تعلل کرده بود، باید واقعیت را می‌گفت؛ این رازی که سه سال و نیم در قلبش تلمبار شده بود باید فاش میشد. از افکارش خارج شد. زهرخندی زد و دستی به گوشه‌ی ل*بش کشید.
- کسی که قراره باهاش ازدواج کنی عشق من بود؛ ولی تو اون رو ازم گرفتیش.
صبرش لبریز شد، ناخودآگاه صدایش بالا رفت:
- تمومش کن شیرزاد، تموم! من واسه دعوا نیومدم؛ ولی به عنوان شوهر نازگل دارم بهت میگم فکر و یادش رو از ذهنت بیرون بنداز. اون با شنیدن اسمت هم تنش می‌لرزه، از چه عشقی حرف می‌زنی؟
انگشت به سمتش نشانه رفته بود و جملاتش بوی هشدار می‌داد؛ ولی مگر حرف توی سر این مرد می‌رفت؟ این روزها همه می‌گفتند احتیاج به روانشناس دارد. مادرش روزانه عکس‌های دختران فامیل و آشنا را نشانش می‌داد تا یکی را برای پسرش انتخاب کند. همه به نوعی می‌خواستند او را از نازگل دور کنند؛ اما نمی‌شد، اگر هم می‌خواست جواب قلبش را چه می‌داد؟ هنوز هم که هنوز بود از دست خودش عصبانی بود، به‌خاطر سهل‌انگاری گذشته؛ اگر همان موقع همه چیز را برای نازگل تعریف می‌کرد شاید کار به این‌جا نمی‌کشید. آن دختر تشنه‌ی محبت بود و در غیابش وابسته‌ی پسرعمویش شده بود. هنوز هم دلش روشن بود که نازگل عاشقش است؛ فقط دل‌سرد شده بود که باید جبران می‌کرد. بعد از رفتن سیاوش تمام حرص و عصبانیتش را سر وسایل روی میز خالی کرد؛ محکم زیر دفتردستک روبه‌رویش زد که تمام پوشه و کاغذها کف اتاق پخش شدند. مشت لرزانش را بالا آورد و مقابل صورتش گرفت.
- ع*و*ضی، ع*و*ضی!
تمام حرف‌هایش در سرش رژه می‌رفت. فقط آمده بود ذهنش را خ*را*ب کند و برود. سردرد شدیدی داشت، درمانش بطری مخصوص نو*شی*دنی‌اش بود، از جیبش در آورد و جرعه‌ای از مایع قرمز داخلش را خورد‌. سرش تیر کشید؛ اما مهم نبود، این نو*شی*دنی به او فراموشی می‌داد و جانش را می‌گرفت. چشمانش را به‌هم فشرد و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد.
- آقای رضایی، می‌تونم بیام داخل؟
کسی به در می‌کوبید. حوصله‌ی دیدن کسی را نداشت؛ اما انگار زن پشت در، قصد رفتن نداشت.
کد:
زبان نیش‌دارش، اخم به ابروانش آورد. گرگ بود و گرگ‌تر برگشته بود! این مرد خیال پس کشیدن نداشت.‌ روی مبل تک‌نفره‌ای نشست. سعی کرد تن صدایش آرام باشد.
- من اومدم این‌جا مرد و مردونه باهات حرف بزنم.
به چشمان پرنفوذ سبزش خیره شد و لبخند تلخی زد.
- قراره با نازگل ازدواج کنم. ما هم رو دوست داریم. چرا هم خودت رو آزار میدی، هم ما رو؟ دو سال زندان بس نبود؟
تیکه‌ی آخر حرفش به مزاقش خوش نیامد. دو سال زندان به او تحمیل شد. خدا می‌دانست چه شب‌ها چشم روی هم نگذاشته بود و به نازگل فکر می‌کرد، کابوس شب و روزش این بود در غیابش جشن عروسی‌شان را بگیرند و نازگل تمام و کمال مال سیاوش شود؛ تحمل این یکی را نداشت، آن دختر سهم او بود، مگر می‌گذاشت کسی چشم به او داشته باشد؟ تا الان هم زیادی تعلل کرده بود، باید واقعیت را می‌گفت؛ این رازی که سه سال و نیم در قلبش تلمبار شده بود باید فاش میشد. از افکارش خارج شد. زهرخندی زد و دستی به گوشه‌ی ل*بش کشید.
- کسی که قراره باهاش ازدواج کنی عشق من بود؛ ولی تو اون رو ازم گرفتیش.
صبرش لبریز شد، ناخودآگاه صدایش بالا رفت:
- تمومش کن شیرزاد، تموم! من واسه دعوا نیومدم؛ ولی به عنوان شوهر نازگل دارم بهت میگم فکر و یادش رو از ذهنت بیرون بنداز. اون با شنیدن اسمت هم تنش می‌لرزه، از چه عشقی حرف می‌زنی؟
انگشت به سمتش نشانه رفته بود و جملاتش بوی هشدار می‌داد؛ ولی مگر حرف توی سر این مرد می‌رفت؟ این روزها همه می‌گفتند احتیاج به روانشناس دارد. مادرش روزانه عکس‌های دختران فامیل و آشنا را نشانش می‌داد تا یکی را برای پسرش انتخاب کند. همه به نوعی می‌خواستند او را از نازگل دور کنند؛ اما نمی‌شد، اگر هم می‌خواست جواب قلبش را چه می‌داد؟ هنوز هم که هنوز بود از دست خودش عصبانی بود، به‌خاطر سهل‌انگاری گذشته؛ اگر همان موقع همه چیز را برای نازگل تعریف می‌کرد شاید کار به این‌جا نمی‌کشید. آن دختر تشنه‌ی محبت بود و در غیابش وابسته‌ی پسرعمویش شده بود. هنوز هم دلش روشن بود که نازگل عاشقش است؛ فقط دل‌سرد شده بود که باید جبران می‌کرد. بعد از رفتن سیاوش تمام حرص و عصبانیتش را سر وسایل روی میز خالی کرد؛ محکم زیر دفتردستک روبه‌رویش زد که تمام پوشه و کاغذها کف اتاق پخش شدند. مشت لرزانش را بالا آورد و مقابل صورتش گرفت.
- ع*و*ضی، ع*و*ضی!
تمام حرف‌هایش در سرش رژه می‌رفت. فقط آمده بود ذهنش را خ*را*ب کند و برود. سردرد شدیدی داشت، درمانش بطری مخصوص نو*شی*دنی‌اش بود، از جیبش در آورد و جرعه‌ای از مایع قرمز داخلش را خورد‌. سرش تیر کشید؛ اما مهم نبود، این نو*شی*دنی به او فراموشی می‌داد و جانش را می‌گرفت. چشمانش را به‌هم فشرد و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد.
- آقای رضایی، می‌تونم بیام داخل؟
کسی به در می‌کوبید. حوصله‌ی دیدن کسی را نداشت؛ اما انگار زن پشت در، قصد رفتن نداشت.
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
428
لایک‌ها
1,387
امتیازها
73
کیف پول من
6,613
Points
496
- حالتون خوبه؟
عصبی چشمانش را باز کرد، مویرگ‌های خونی داخلش او را از همیشه ترسناک‌تر نشان می‌داد. کارمندهایش به خوبی با اخلاق گندش آشنایی داشتند؛ اما این دختر تازه‌کار بود و خبر نداشت نباید در این موقعیت وارد اتاقش شود. نگاه شاکی به سرتاپایش انداخت.
- کی بهت اجازه داد سرخود بیای این‌جا؟
به غرورش برخورد، اخم ریزی بین ابروهای هلالی سیاهش نشست. پوشه‌ای روی میز گذاشت.
- نقشه آماده شده، خودتون گفتین بهتون نشون بدم.
به دنبال حرفش نگاه گذرایی به اتاق انداخت. انگار بمب ترکیده بود! در این چند روز متوجه‌ی اخلاقیات عجیب این مرد شده بود، فهمیده بود اصلاً ثبات شخصیت ندارد. شیرزاد نگاه سرسری به نقشه انداخت و گوشه‌ای پرتش کرد.
- تا چند روز دیگه بهت خبر می‌دم، مرخصی.
ل*ب به‌هم فشرد. قبل از این‌که از اتاق بیرون برود، به طرفش برگشت و ابرو بالا انداخت.
- زهرماری واسه قلبتون خوب نیست آقای مهندس؛ حتماً یه شربت‌ عسل بخورید تا سردرتون رفع شه.
با تعجب نگاهش کرد. حرفش در مغزش اکو شد. دخترک رفته بود؛ اما او ذهنش حوالی جمله‌اش می‌چرخید، نازگل همیشه سر این مسئله سرزنشش می‌کرد؛ اما کو گوش شنوا؟ همیشه غد و یک‌دنده‌ بودنش سرآمد بود. تا دیروقت در شرکت ماند و با آن حال بدش نقشه‌ها را بررسی کرد. به اندازه‌‌ی کافی در این دو سال از کارها عقب مانده بود. به آپارتمانش که برگشت کت اسپرت مشکی‌‌اش را از تن در آورد. دستانش را از هم باز کرد و صدایش را بلند کرد:
- به‌به عجب بویی پیچیده، این بار ماکارونیه دیگه؟
جوابی جز سکوت عایدش نشد. پا در آشپزخانه‌اش گذاشت. همین دیشب بود که مادرش رک توی رویش گفت: «این آشپزخونه به یه زن نیاز داره، خسته نشدی این‌قدر کنسرو خوردی؟!» لبخند تلخی زد. این خانه فقط برای نازگل بود. دوست داشت تا دیروقت کار کند، شب با کیسه‌های خرید پا که در خانه بگذارد چند تا بچه‌ی قد و نیم‌قد از سر و کولش بالا بروند و بابا‌ بابا از دهانشان نیفتد. پشت گ*از، نازگل مشغول آشپزی باشد و او هم محکم در آغوشش بکشد و تمام خستگی‌اش با یک ب*وسه رفع شود.‌ تی‌بگ را داخل ماگش تکان داد و آه غلیظی کشید. همه این‌ها در تصوراتش می‌چرخید، در واقعیت، او در این خانه درندشت یک مرد تنها بود. چای تلخش را با شکم خالی سر کشید، بعدش باید درد معده‌اش را هم به جان می‌خرید. مسکنی خورد و خودش را روی کاناپه رها کرد. سرش هنوز درد می‌کرد. موبایلش را برداشت‌، انگشتش روی اسم نازگل غلتید، مردد بود بین پیام دادن یا ندادن. هزار بار تصمیم گرفته بود این عشق را از دلش بیرون کند؛ اما نمی‌شد، نازگل در رگش ریشه دوانده بود، آن‌وقت باید شاهرگش را می‌زد تا این عشق هم بمیرد! بیتا برایش پیام فرستاده بود و مثل همیشه عذرخواهی کرده بود. پوزخندی زد و پیام‌ها را نخوانده حذف کرد. آمار گند‌کاری‌هایش در دستش بود، حالا پشیمانی‌اش به درد نمی‌خورد؛ مثل دندان لقی از زندگی‌اش به بیرون پرت شده بود.
کد:
- حالتون خوبه؟
عصبی چشمانش را باز کرد، مویرگ‌های خونی داخلش او را از همیشه ترسناک‌تر نشان می‌داد. کارمندهایش به خوبی با اخلاق گندش آشنایی داشتند؛ اما این دختر تازه‌کار بود و خبر نداشت نباید در این موقعیت وارد اتاقش شود. نگاه شاکی به سرتاپایش انداخت.
- کی بهت اجازه داد سرخود بیای این‌جا؟
به غرورش برخورد، اخم ریزی بین ابروهای هلالی سیاهش نشست. پوشه‌ای روی میز گذاشت.
- نقشه آماده شده، خودتون گفتین بهتون نشون بدم.
به دنبال حرفش نگاه گذرایی به اتاق انداخت. انگار بمب ترکیده بود! در این چند روز متوجه‌ی اخلاقیات عجیب این مرد شده بود، فهمیده بود اصلاً ثبات شخصیت ندارد. شیرزاد نگاه سرسری به نقشه انداخت و گوشه‌ای پرتش کرد.
- تا چند روز دیگه بهت خبر می‌دم، مرخصی.
ل*ب به‌هم فشرد. قبل از این‌که از اتاق بیرون برود، به طرفش برگشت و ابرو بالا انداخت.
- زهرماری واسه قلبتون خوب نیست آقای مهندس؛ حتماً یه شربت‌ عسل بخورید تا سردرتون رفع شه.
با تعجب نگاهش کرد. حرفش در مغزش اکو شد. دخترک رفته بود؛ اما او ذهنش حوالی جمله‌اش می‌چرخید، نازگل همیشه سر این مسئله سرزنشش می‌کرد؛ اما کو گوش شنوا؟ همیشه غد و یک‌دنده‌ بودنش سرآمد بود. تا دیروقت در شرکت ماند و با آن حال بدش نقشه‌ها را بررسی کرد. به اندازه‌‌ی کافی در این دو سال از کارها عقب مانده بود. به آپارتمانش که برگشت کت اسپرت مشکی‌‌اش را از تن در آورد. دستانش را از هم باز کرد و صدایش را بلند کرد:
- به‌به عجب بویی پیچیده، این بار ماکارونیه دیگه؟
جوابی جز سکوت عایدش نشد. پا در آشپزخانه‌اش گذاشت. همین دیشب بود که مادرش رک توی رویش گفت: «این آشپزخونه به یه زن نیاز داره، خسته نشدی این‌قدر کنسرو خوردی؟!» لبخند تلخی زد. این خانه فقط برای نازگل بود. دوست داشت تا دیروقت کار کند، شب با کیسه‌های خرید پا که در خانه بگذارد چند تا بچه‌ی قد و نیم‌قد از سر و کولش بالا بروند و بابا‌ بابا از دهانشان نیفتد. پشت گ*از، نازگل مشغول آشپزی باشد و او هم محکم در آغوشش بکشد و تمام خستگی‌اش با یک ب*وسه رفع شود.‌ تی‌بگ را داخل ماگش تکان داد و آه غلیظی کشید. همه این‌ها در تصوراتش می‌چرخید، در واقعیت، او در این خانه درندشت یک مرد تنها بود. چای تلخش را با شکم خالی سر کشید، بعدش باید درد معده‌اش را هم به جان می‌خرید. مسکنی خورد و خودش را روی کاناپه رها کرد. سرش هنوز درد می‌کرد. موبایلش را برداشت‌، انگشتش روی اسم نازگل غلتید، مردد بود بین پیام دادن یا ندادن. هزار بار تصمیم گرفته بود این عشق را از دلش بیرون کند؛ اما نمی‌شد، نازگل در رگش ریشه دوانده بود، آن‌وقت باید شاهرگش را می‌زد تا این عشق هم بمیرد! بیتا برایش پیام فرستاده بود و مثل همیشه عذرخواهی کرده بود. پوزخندی زد و پیام‌ها را نخوانده حذف کرد. آمار گند‌کاری‌هایش در دستش بود، حالا پشیمانی‌اش به درد نمی‌خورد؛ مثل دندان لقی از زندگی‌اش به بیرون پرت شده بود.
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
428
لایک‌ها
1,387
امتیازها
73
کیف پول من
6,613
Points
496
***
پله‌های مطب را دو تا یکی کرد. دست به قلبش گرفت. آسانسور خ*را*ب بود و مجبور بود این همه پله را پیاده بیاید. از دیشب حالش خیلی بد بود، قلبش بی‌خود و بی‌جهت تیر می‌کشید، جوری که جانش بالا می‌آمد. خوب بود سیاوش کنارش نبود وگرنه حسابی نگران میشد، حالا نگرانی‌اش هم به او تزریق شده بود. تپش‌های نامنظمش شب‌ها خواب از چشمش می‌گرفت. حرف‌های دکتر در سرش رژه می‌رفت. گفته بود وضعیت قلبش مشکوک است و حتماً باید یک اکوی قلب بدهد. پی به بیماری‌اش برده بود؛ اما خودش را به کوچه علی‌چپ زده بود. تا قبل از عروسی خوردن این مسکن‌ها دردش را التیام می‌داد. موبایلش زنگ خورد‌. با دیدن شماره‌ی روی صفحه زانوهایش شل شدند، کنار جدول ایستاد و خودش را به زور نگه‌ داشت. صفحه‌ی موبایل مدام روشن خاموش میشد. پیام بلند‌بالایی برایش فرستاده بود. با نگاهی تار پیامش را باز کرد. :«می‌خوام ببینمت، حرف‌های مهمی هست که به من و تو ربط داره.‌ می‌دونم دوستم داری و فقط ازم دلخوری، حق داری؛ اما از یه چیزهایی خبر نداری که اگه بفهمی دوباره مثل قبل می‌شیم. سیاوش رو از زندگیت حذف کن تا دیر نشده.» نفس‌بریده روی جدول نشست، اشک‌هایش خودکار روی صورتش ریختند. خسته شده بود، از این زندگی خسته بود. یک طرف حال بد جسمی‌اش، مزاحمت شیرزاد هم از آن طرف برایش آرامش نگذاشته بود. به سیاوش اعتماد داشت، عشقش پاک بود و از هیچ محبتی دریغش نمی‌کرد؛ اما گذشته بدجور فکرش را خ*را*ب کرده بود. همیشه فکر می‌کرد در آن شهر بزرگ و غریب، بعد چند ماه از او زده می‌شود و او هم مثل شیرزاد تنهایش می‌گذارد. نخواست به خانه برود، راهش را به سمت خانه‌ی عمه کج کرد؛ این ده روز مانده به عروسی‌شان، به شیراز برگشته بود. خانه‌ی قدیمی و باصفایش کمی از التهاب درونش را کم می‌کرد. فرنوش‌ خانم با دیدنش دمپایی‌های سبزش را پا کرد و نگران از پله‌ها پایین آمد. از دیدن رخسار دخترک چنگی به گونه‌اش زد.
- رنگ به صورت نداری تو! چه بی‌خبر اومدی دختر؟
از نگاه یخ زد‌ه‌اش ل*ب فرو بست. حالش این‌قدر خ*را*ب بود که دیگر سوالی نپرسید و تا خود خانه همراهی‌اش کرد. چایش مثل همیشه به راه بود، عطر هل و دارچین، هال نقلی‌اش را پر کرده بود.‌ چای را در استکان‌های کمرباریک ریخت و با پولکی به سالن برگشت. دخترک از بدو ورود، همان گوشه‌ی هال کز کرده بود و در فکر بود. این دختر اصلاً حواسش به خودش نبود، ناسلامتی داشت عروس میشد، هیچی به هیچی! آن مادر کم‌عقلش هم به فکر چیتان‌پیتان خودش بود! اصلاً یک‌دانه دخترش را فراموش کرده بود. کنارش تکیه به پشتی داد و سینی چای را مابینشان گذاشت. این زن در هوای گرم هم چای خوش‌عطر و طعمش به راه بود.
- چی‌شده دختر؟ از موقعی که اومدی همین‌طور توی خودتی، با سیاوش حرفت شده؟
با صدایش از عالم هپروت بیرون آمد. نگاه غمگین و مات دخترک، نگرانی‌اش را بیشتر کرد، مثل همیشه زود جوش آورد.
- این سیاوش بی‌عقل نمی‌تونه تو رو به یه دکتر نشون بده؟ معلوم نیست کی چشمت زده مادر که این‌جوری عین مجسمه شدی!
نچ‌نچ کنان به صورتش اشاره کرد.
- عروسیت هم نزدیکه، این چه سر و حالیه؟!
کد:
***
پله‌های مطب را دو تا یکی کرد. دست به قلبش گرفت. آسانسور خ*را*ب بود و مجبور بود این همه پله را پیاده بیاید. از دیشب حالش خیلی بد بود، قلبش بی‌خود و بی‌جهت تیر می‌کشید، جوری که جانش بالا می‌آمد. خوب بود سیاوش کنارش نبود وگرنه حسابی نگران میشد، حالا نگرانی‌اش هم به او تزریق شده بود. تپش‌های نامنظمش شب‌ها خواب از چشمش می‌گرفت. حرف‌های دکتر در سرش رژه می‌رفت. گفته بود وضعیت قلبش مشکوک است و حتماً باید یک اکوی قلب بدهد. پی به بیماری‌اش برده بود؛ اما خودش را به کوچه علی‌چپ زده بود. تا قبل از عروسی خوردن این مسکن‌ها دردش را التیام می‌داد. موبایلش زنگ خورد‌. با دیدن شماره‌ی روی صفحه زانوهایش شل شدند، کنار جدول ایستاد و خودش را به زور نگه‌ داشت. صفحه‌ی موبایل مدام روشن خاموش میشد. پیام بلند‌بالایی برایش فرستاده بود. با نگاهی تار پیامش را باز کرد. :«می‌خوام ببینمت، حرف‌های مهمی هست که به من و تو ربط داره.‌ می‌دونم دوستم داری و فقط ازم دلخوری، حق داری؛ اما از یه چیزهایی خبر نداری که اگه بفهمی دوباره مثل قبل می‌شیم. سیاوش رو از زندگیت حذف کن تا دیر نشده.» نفس‌بریده روی جدول نشست، اشک‌هایش خودکار روی صورتش ریختند. خسته شده بود، از این زندگی خسته بود. یک طرف حال بد جسمی‌اش، مزاحمت شیرزاد هم از آن طرف برایش آرامش نگذاشته بود. به سیاوش اعتماد داشت، عشقش پاک بود و از هیچ محبتی دریغش نمی‌کرد؛ اما گذشته بدجور فکرش را خ*را*ب کرده بود. همیشه فکر می‌کرد در آن شهر بزرگ و غریب، بعد چند ماه از او زده می‌شود و او هم مثل شیرزاد تنهایش می‌گذارد. نخواست به خانه برود، راهش را به سمت خانه‌ی عمه کج کرد؛ این ده روز مانده به عروسی‌شان، به شیراز برگشته بود. خانه‌ی قدیمی و باصفایش کمی از التهاب درونش را کم می‌کرد. فرنوش‌ خانم با دیدنش دمپایی‌های سبزش را پا کرد و نگران از پله‌ها پایین آمد. از دیدن رخسار دخترک چنگی به گونه‌اش زد.
- رنگ به صورت نداری تو! چه بی‌خبر اومدی دختر؟
از نگاه یخ زد‌ه‌اش ل*ب فرو بست. حالش این‌قدر خ*را*ب بود که دیگر سوالی نپرسید و تا خود خانه همراهی‌اش کرد. چایش مثل همیشه به راه بود، عطر هل و دارچین، هال نقلی‌اش را پر کرده بود.‌ چای را در استکان‌های کمرباریک ریخت و با پولکی به سالن برگشت. دخترک از بدو ورود، همان گوشه‌ی هال کز کرده بود و در فکر بود. این دختر اصلاً حواسش به خودش نبود، ناسلامتی داشت عروس میشد، هیچی به هیچی! آن مادر کم‌عقلش هم به فکر چیتان‌پیتان خودش بود! اصلاً یک‌دانه دخترش را فراموش کرده بود. کنارش تکیه به پشتی داد و سینی چای را مابینشان گذاشت. این زن در هوای گرم هم چای خوش‌عطر و طعمش به راه بود.
- چی‌شده دختر؟ از موقعی که اومدی همین‌طور توی خودتی، با سیاوش حرفت شده؟
با صدایش از عالم هپروت بیرون آمد. نگاه غمگین و مات دخترک، نگرانی‌اش را بیشتر کرد، مثل همیشه زود جوش آورد.
- این سیاوش بی‌عقل نمی‌تونه تو رو به یه دکتر نشون بده؟ معلوم نیست کی چشمت زده مادر که این‌جوری عین مجسمه شدی!
نچ‌نچ کنان به صورتش اشاره کرد.
- عروسیت هم نزدیکه، این چه سر و حالیه؟!
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
428
لایک‌ها
1,387
امتیازها
73
کیف پول من
6,613
Points
496
بغض وسط گلویش نشسته بود و جلوی حرف زدن را از او می‌گرفت؛ اما عمه پیله که می‌کرد تا جواب نمی‌گرفت، دست برنمی‌داشت. بازویش را گرفت و روسری سرمه‌ای خال‌دارش را که نامرتب روی موهای مشکی‌اش انداخته بود از سرش برداشت.
- نگاش کن تو رو خدا! فقط بلدی حرصم بدی. از وقتی اون پسره شیرزاد اومده از این‌رو به اون‌رو شدی.‌ خدا لعنتش کنه!
با اسمش هم آشوب دلش زیاد میشد. بدبختی‌هایش پیش رویش رنگ گرفتند، تحمل مصیبت دیگری نداشت. کاش می‌توانست خودش را جایی گم‌و‌گور کند که دست هیچ‌کَس به او نرسد؛ در این دنیا فقط دنبال ذره‌ای آرامش بود. با چشمان اشکی به عمه نگاه کرد، دردش را فراموش کرد و نالید:
- عمه؟
صدایش از زور گریه می‌لرزید. اخم‌هایش باز شد و با خستگی گفت:
- جان عمه؟ تو که من رو نصفه‌جون کردی دختر‌! یه حرفی بزن‌.
بدون هیچ حرفی سر بر زانویش گذاشت، همانند گذشته. این‌جا کمی آرامش با خود داشت. مثل همیشه موهایش را نوازش می‌کرد، قصه‌‌ی شاه‌پری برایش می‌گفت؛ اما این بار قصه فرق کرده بود، دخترک داستان دلش بدجور شکسته شده بود. دوست داشت دانه‌به‌دانه حرف‌های دلش را پیشش بگوید، شاید این بغض لعنتی دست از سرش بردارد. نفسی گرفت و ل*ب‌هایش را خیس کرد.
- شیرزاد بهم پیام داد، میگه می‌خواد باهام صحبت کنه.
دستش از نوازش ایستاد، این قصه انگار سر دراز داشت، شیرزاد شده بود عزرائیل جان دخترک!
- خب تو چی گفتی؟
با گل‌های پیراهنش مشغول بازی شد.
- هیچی، جوابش رو ندادم. به خدا من دیگه بریدم، چرا دست از سرم برنمی‌داره؟
بدون این‌که دلی برای برادرزاده‌اش بسوزاند سرش را از روی پایش برداشت، انگشتش را جلوی چشمان متعجبش تکان داد.
- تا زمانی که دو کلوم حرف حساب باهاش نزنی و سنگات رو باهاش وا نکنی همین آش و همین کاسه‌ست؛ این‌قدر ازش فرار نکن، اون هم لابد فکر می‌کنه عاشقشی و داری ناز می‌کنی.
هین کشیده‌ای از دهانش خارج شد.
- وا! این چه حرفیه؟ شما که می‌دونین من عاشق سیاوشم.
سر تکان داد.
- بله خبر دارم؛ اما رفتارت اصلاً درست نیست. برو با شیرزاد حرف بزن، یه جوری قانعش کن تا با واقعیت روبه‌رو شه؛ ولی… ‌.
مکث کرد و دست بالا آورد.
- تنها نرو، محض اطمینان سیاوش هم همراهت باشه.
با ناراحتی زانوهایش را ب*غ*ل کرد و آهی کشید.
- سیاوش هم از دستم خسته شده، فقط قراره مشکلات من رو حل کنه.
اخم کرد و با روترشی گفت:
- خبه‌خبه! چرت تحویل من نده! دنده‌اش نرم، باید هم به فکرت باشه؛ شوهرته، غریبه که نیست!
ل*بش را به‌هم فشرد و رو برگرداند.
- با این سر و وضعی که من دارم دلش به چی خوش باشه آخه؟
به بغضش اجازه شکستن داد، چشمانش را به‌هم فشرد و آرام هق زد.
- چند ماه که بگذره ازم زده میشه، اون‌جا توی اون شهر… .
سکسکه‌ای کرد و ادامه داد:
- تنهام می‌ذاره. من می‌میرم، به خدا می‌میرم.
سرش را فشرد و های‌های گریه سر داد. عمه هاج و واج به دخترک که شرشر اشک می‌ریخت خیره بود. نتوانست بی‌کار بنشیند، سرش را در آ*غ*و*ش کشید و به شوخی ضربه‌ای به شانه‌اش زد.
- خل شدی تو؟! این حرف‌ها چیه؟ سیاوش رو این‌جوری شناختی؟ یعنی یه ذره هم به علاقه‌اش اعتماد نداری؟
از بغلش بیرون آمد و آب بینی‌اش را بالا کشید.
- مگه چقدر عاشقم بوده؟ قبلش سحر رو دوست داشته، منم که با این سر و وضع و حالم حسابی ناامیدش کردم.
از این اعتماد‌به‌نفس کم دخترک حرصش می‌گرفت. مثل همیشه نیشگونی از بازویش گرفت، از آن‌هایی که صدای آخش را در می‌آورد.
- آخ عمه، جونم رو کندی!
چشم‌غره‌ای رفت.
- نه که گوشت تو تنت داری، نگران اون دو پاره استخونی! والا منم جای سیاوش باشم چند ماه بعد که هیچی، همین الان ولت می‌کنم.
کد:
بغض وسط گلویش نشسته بود و جلوی حرف زدن را از او می‌گرفت؛ اما عمه پیله که می‌کرد تا جواب نمی‌گرفت، دست برنمی‌داشت. بازویش را گرفت و روسری سرمه‌ای خال‌دارش را که نامرتب روی موهای مشکی‌اش انداخته بود از سرش برداشت.
- نگاش کن تو رو خدا! فقط بلدی حرصم بدی. از وقتی اون پسره شیرزاد اومده از این‌رو به اون‌رو شدی.‌ خدا لعنتش کنه!
با اسمش هم آشوب دلش زیاد میشد. بدبختی‌هایش پیش رویش رنگ گرفتند، تحمل مصیبت دیگری نداشت. کاش می‌توانست خودش را جایی گم‌و‌گور کند که دست هیچ‌کَس به او نرسد؛ در این دنیا فقط دنبال ذره‌ای آرامش بود. با چشمان اشکی به عمه نگاه کرد، دردش را فراموش کرد و نالید:
- عمه؟
صدایش از زور گریه می‌لرزید. اخم‌هایش باز شد و با خستگی گفت:
- جان عمه؟ تو که من رو نصفه‌جون کردی دختر‌! یه حرفی بزن‌.
بدون هیچ حرفی سر بر زانویش گذاشت، همانند گذشته. این‌جا کمی آرامش با خود داشت. مثل همیشه موهایش را نوازش می‌کرد، قصه‌‌ی شاه‌پری برایش می‌گفت؛ اما این بار قصه فرق کرده بود، دخترک داستان دلش بدجور شکسته شده بود. دوست داشت دانه‌به‌دانه حرف‌های دلش را پیشش بگوید، شاید این بغض لعنتی دست از سرش بردارد. نفسی گرفت و ل*ب‌هایش را خیس کرد.
- شیرزاد بهم پیام داد، میگه می‌خواد باهام صحبت کنه.
دستش از نوازش ایستاد، این قصه انگار سر دراز داشت، شیرزاد شده بود عزرائیل جان دخترک!
- خب تو چی گفتی؟
با گل‌های پیراهنش مشغول بازی شد.
- هیچی، جوابش رو ندادم. به خدا من دیگه بریدم، چرا دست از سرم برنمی‌داره؟
بدون این‌که دلی برای برادرزاده‌اش بسوزاند سرش را از روی پایش برداشت، انگشتش را جلوی چشمان متعجبش تکان داد.
- تا زمانی که دو کلوم حرف حساب باهاش نزنی و سنگات رو باهاش وا نکنی همین آش و همین کاسه‌ست؛ این‌قدر ازش فرار نکن، اون هم لابد فکر می‌کنه عاشقشی و داری ناز می‌کنی.
هین کشیده‌ای از دهانش خارج شد.
- وا! این چه حرفیه؟ شما که می‌دونین من عاشق سیاوشم.
سر تکان داد.
- بله خبر دارم؛ اما رفتارت اصلاً درست نیست. برو با شیرزاد حرف بزن، یه جوری قانعش کن تا با واقعیت روبه‌رو شه؛ ولی… ‌.
مکث کرد و دست بالا آورد.
- تنها نرو، محض اطمینان سیاوش هم همراهت باشه.
با ناراحتی زانوهایش را ب*غ*ل کرد و آهی کشید.
- سیاوش هم از دستم خسته شده، فقط قراره مشکلات من رو حل کنه.
اخم کرد و با روترشی گفت:
- خبه‌خبه! چرت تحویل من نده! دنده‌اش نرم، باید هم به فکرت باشه؛ شوهرته، غریبه که نیست!
ل*بش را به‌هم فشرد و رو برگرداند.
- با این سر و وضعی که من دارم دلش به چی خوش باشه آخه؟
به بغضش اجازه شکستن داد، چشمانش را به‌هم فشرد و آرام هق زد.
- چند ماه که بگذره ازم زده میشه، اون‌جا توی اون شهر… .
سکسکه‌ای کرد و ادامه داد:
- تنهام می‌ذاره. من می‌میرم، به خدا می‌میرم.
سرش را فشرد و های‌های گریه سر داد. عمه هاج و واج به دخترک که شرشر اشک می‌ریخت خیره بود. نتوانست بی‌کار بنشیند، سرش را در آ*غ*و*ش کشید و به شوخی ضربه‌ای به شانه‌اش زد.
- خل شدی تو؟! این حرف‌ها چیه؟ سیاوش رو این‌جوری شناختی؟ یعنی یه ذره هم به علاقه‌اش اعتماد نداری؟
از بغلش بیرون آمد و آب بینی‌اش را بالا کشید.
- مگه چقدر عاشقم بوده؟ قبلش سحر رو دوست داشته، منم که با این سر و وضع و حالم حسابی ناامیدش کردم.
از این اعتماد‌به‌نفس کم دخترک حرصش می‌گرفت. مثل همیشه نیشگونی از بازویش گرفت، از آن‌هایی که صدای آخش را در می‌آورد.
- آخ عمه، جونم رو کندی!
چشم‌غره‌ای رفت.
- نه که گوشت تو تنت داری، نگران اون دو پاره استخونی! والا منم جای سیاوش باشم چند ماه بعد که هیچی، همین الان ولت می‌کنم.
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
428
لایک‌ها
1,387
امتیازها
73
کیف پول من
6,613
Points
496
چشمانش گرد شد. با استرس ل*ب زد:
- چرا؟ مگه... .
حرفش را برید و شاکی گفت:
- دِ آخه دردت به جونم، یه ذره زنانیت به خرج بده. توی اون مخ کوچیکت فقط بلدی داستان بسازی. دست از مقایسه خودت بردار. سیاوش اگه سحر رو می‌خواست که گر*دن کج نمی‌کرد پیش من، عمه برو گلی رو راضی کن.
ابروهایش بالا پرید.
- سیا اومده بود پیش شما؟
اخم کرد.
- آره، منتها سه سال پیش نه، موقعی که هجده‌سالت بود. گفت می‌خوام نازگل به سن قانونی برسه بعد برم خواستگاریش؛ توی تهران اومد پیشم تا ازت بپرسم مزه‌ی دهنت چیه، نمی‌خواست ساز و دهل بگیره دستش همه رو خبر کنه. گفت من مثل مادرشم، می‌خواست بی‌سر‌ و‌ صدا ازت جواب بشنوه.
ضربان قلبش اوج گرفت. عمه چه داشت پشت سر هم ردیف می‌کرد؟
- شما... شما که دروغ نمی‌گید؟
چپ‌چپ نگاهش کرد و انگشت به سمت خودش گرفت.
- تو از من دروغی شنیدی تا حالا؟ یادته همون سال، آخر بهار، اومدم شیراز؟ می‌خواستم بهت همه چی رو بگم، می‌خواستم بگم این برادرزاده‌ی خل‌ و چلم عاشقته؛ ولی نشد، صلاح نبود.
چشمانش ریز شد. صدایش انگار از ته چاه بیرون می‌آمد.
- چرا نگفتین بهم؟
پولکی در دهانش گذاشت و فنجان چایش را برداشت.
- آره نگفتم، چون دیدم عاشق شیرزادی، چون مادرت می‌گفت می‌خواین همه چیز رو رسمی کنین. دلم واسه سیاوش خون شد؛ ولی یه طرف هم تو بودی، نمی‌خواستم ناراحت بشی و خوش‌حالیت رو خ*را*ب کنم. زنگ زدم به سیاوش و همه چیز رو براش تعریف کردم، گفتم این عشق ممنوع رو توی دلش دفن کنه؛ داغون شد، به خدا که شکستنش رو دیدم، فقط یه کلمه گفت، چشم.
مثل ماهی که از دریا گرفته‌اش باشند دهانش برای ذره‌ای اکسیژن باز و بسته شد. هضم این وقایع سخت بود. سیاوش از همان سال‌ها عاشقش بود و خبر نداشت؟! در این سه سال اخیر، چندین بار غیرمستقیم اشاره کرده بود، چه‌قدر احمق بود که نفهمید. این مرد عاشقش بود و جلو نیامد، چون نمی‌خواست خوشبختی‌اش خ*را*ب شود. اشک‌هایش از گوشه‌ی چشمش سرازیر شدند.
- کاش می‌گفتید عمه، کاش نمی‌ذاشتید با شیرزاد نامزد بشم.
آه پر افسوسی کشید و فنجان خالی‌اش را درون سینی گذاشت.
- جلوی حکمت خدا رو نمی‌شه گرفت دختر‌، کار اون بالاییه.
سرش را روی زانوهایش گذاشت، بغض‌کرده زمزمه کرد:
- چرا نفهمیدم؟ همش فکر می‌کردم یه آدم خوش‌گذرون و بی‌قیدو‌بنده که هیچی از عشق و عاشقی سرش نمی‌شه.
کد:
چشمانش گرد شد. با استرس ل*ب زد:
- چرا؟ مگه... .
حرفش را برید و شاکی گفت:
- دِ آخه دردت به جونم، یه ذره زنانیت به خرج بده. توی اون مخ کوچیکت فقط بلدی داستان بسازی. دست از مقایسه خودت بردار. سیاوش اگه سحر رو می‌خواست که گر*دن کج نمی‌کرد پیش من، عمه برو گلی رو راضی کن.
ابروهایش بالا پرید.
- سیا اومده بود پیش شما؟
اخم کرد.
- آره، منتها سه سال پیش نه، موقعی که هجده‌سالت بود. گفت می‌خوام نازگل به سن قانونی برسه بعد برم خواستگاریش؛ توی تهران اومد پیشم تا ازت بپرسم مزه‌ی دهنت چیه، نمی‌خواست ساز و دهل بگیره دستش همه رو خبر کنه. گفت من مثل مادرشم، می‌خواست بی‌سر‌ و‌ صدا ازت جواب بشنوه.
ضربان قلبش اوج گرفت. عمه چه داشت پشت سر هم ردیف می‌کرد؟
- شما... شما که دروغ نمی‌گید؟
چپ‌چپ نگاهش کرد و انگشت به سمت خودش گرفت.
- تو از من دروغی شنیدی تا حالا؟ یادته همون سال، آخر بهار، اومدم شیراز؟ می‌خواستم بهت همه چی رو بگم، می‌خواستم بگم این برادرزاده‌ی خل‌ و چلم عاشقته؛ ولی نشد، صلاح نبود.
چشمانش ریز شد. صدایش انگار از ته چاه بیرون می‌آمد.
- چرا نگفتین بهم؟
پولکی در دهانش گذاشت و فنجان چایش را برداشت.
- آره نگفتم، چون دیدم عاشق شیرزادی، چون مادرت می‌گفت می‌خواین همه چیز رو رسمی کنین. دلم واسه سیاوش خون شد؛ ولی یه طرف هم تو بودی، نمی‌خواستم ناراحت بشی و خوش‌حالیت رو خ*را*ب کنم. زنگ زدم به سیاوش و همه چیز رو براش تعریف کردم، گفتم این عشق ممنوع رو توی دلش دفن کنه؛ داغون شد، به خدا که شکستنش رو دیدم، فقط یه کلمه گفت، چشم.
مثل ماهی که از دریا گرفته‌اش باشند دهانش برای ذره‌ای اکسیژن باز و بسته شد. هضم این وقایع سخت بود. سیاوش از همان سال‌ها عاشقش بود و خبر نداشت؟! در این سه سال اخیر، چندین بار غیرمستقیم اشاره کرده بود، چه‌قدر احمق بود که نفهمید. این مرد عاشقش بود و جلو نیامد، چون نمی‌خواست خوشبختی‌اش خ*را*ب شود. اشک‌هایش از گوشه‌ی چشمش سرازیر شدند.
- کاش می‌گفتید عمه، کاش نمی‌ذاشتید با شیرزاد نامزد بشم.
آه پر افسوسی کشید و فنجان خالی‌اش را درون سینی گذاشت.
- جلوی حکمت خدا رو نمی‌شه گرفت دختر‌، کار اون بالاییه.
سرش را روی زانوهایش گذاشت، بغض‌کرده زمزمه کرد:
- چرا نفهمیدم؟ همش فکر می‌کردم یه آدم خوش‌گذرون و بی‌قیدو‌بنده که هیچی از عشق و عاشقی سرش نمی‌شه.
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
428
لایک‌ها
1,387
امتیازها
73
کیف پول من
6,613
Points
496
لحن عمه حالا آرام‌تر شده بود.
- عاشقت بود دختر، خیلی. وقتی فهمید شیرزاد می‌خواد باهات ازدواج کنه عوض شد، خودش رو از همه جدا کرد. عیاشی و خوش‌گذرونیش از سر این بود که درد این عشق ازبین بره؛ ولی نشد، ندونسته داشت توی چاه سقوط می‌کرد.
الان باید از خوش‌حالی جیغ می‌کشید؛ اما انگار دلش خیلی پر بود که این چنین زار می‌زد، حسرت می‌کشید؛ اگر سیاوش همان موقع دستش را می‌گرفت و از اشتباه نجاتش می‌داد هیچ‌وقت این همه سختی نمی‌کشید. یک جای ذهنش اما می‌گفت: «اگه می‌اومد قبولش می‌کردی؟ عشق شیرزاد کور و کرت کرده بود!» عمه به سیاوش زنگ زد و او را هم خبر کرد. سیاوش اول فکر کرد اتفاق بدی برای نازگل افتاده که سریع خودش را به آن‌جا رساند. عمه با مهربانی صورتش را ب*و*سید.
- خوب شد اومدی، این دختر از بس نق زد سرم رفت. خدا بهت صبر بده پسر!
گنگ نگاهش را از صورتش گرفت و نزدیک اتاق شد.
- چی‌شده مگه؟ باز گریه کرده؟
پشت سرش وارد راهروی کوچک خانه شد.
- خیره پسر. نگران نباش، لابد نازکش داره که این‌طوری خودش رو لوس می‌کنه.
لبخند محوی زد و دست‌گیره را چرخاند. دخترک گوشه‌ی اتاق، قاب عکسی را ب*غ*ل کرده بود و فقط صدای فین‌فینش می‌آمد. با صدای در، سریع اشک‌هایش را پاک کرد و قاب عکس را به طرفی پرت کرد‌
- تو کی اومدی؟
یک ابرویش بالا رفت. نگاهش را از قاب عکس گرفت. حدس این‌‌که عکس خودش باشد کار سختی نبود. کنارش دو زانو نشست.
- نگفتی میای این‌جا؟
دوست داشت یک دل سیر نگاهش کند. حالا که خوب دقت می‌کرد چه‌قدر علاقه‌اش به این مرد بیشتر شده بود؛ عشق واقعی به مرور زمان شعله‌هایش زیاد می‌شود و به جای غم به آدمی شادی می‌دهد. به ذهن و قلبش که رجوع می‌کرد متوجه میشد که احساس بین او و شیرزاد هرگز عشق نبود، آن حس فقط وابستگی و ترس با خود داشت، پر از تحقیر و تلخی؛ اما سیاوش با مهربانی و صبرش یک حس ناب به او هدیه داد، از همان‌هایی که آرامش با خود داشت. حالا که مطمئن بود علاقه‌ی سیاوش نسبت به خودش نقل دو سال، سه سال نبود، قلبش آرام و خیالش راحت میشد که به این آسانی عهدش را فراموش نمی‌کند. هر چند او آدم بدقولی نبود؛ اما با حرف عمه تمام اضطرابش پر کشید. لحن گیرای مردانه‌اش که در گوشش طنین انداخت ناخودآگاه به جای بله گفت:
- جانم؟
چشمان همانند خرمایش برق زد.
- جونت بی بلا! کجایی یک‌ساعته صدات می‌زنم؟
لبخندی کم‌کم روی ل*بش نشست، خودش را به او نزدیک کرد.
- سیا می‌دونی چه‌قدر دوست دارم؟
خندید، ابروهای مشکی‌اش را به‌هم نزدیک کرد.
- چه‌قدر؟
با شیطنت ابرو بالا انداخت.
- هیچی! اصلاً دوست ندارم، عاشقتم.
ناباور نگاهش به ل*ب‌هایش بود، که با خنده دستش را جلوی صورتش تکان داد.
- سکته نکنی! عمه بهم گفت که از کی عاشقمی، چرا هیچ‌وقت بهم نگفتی؟ می‌ترسیدی غرورت خورد بشه آقا؟
حرف‌های شیرینیش در بند‌بند وجودش ریخته شد و او را به اوج برد. از فکر بیرون آمد و به شوخی از گونه‌ی نرم دخترک نیش‌گون گرفت.
- مگه شک داشتی به عشقم؟
نچی کرد و با ناز موهای جلوی صورتش را کنار زد.
- نه؛ ولی فکر نمی‌کردم از همون موقع دوستم داشته باشی.
دستش را گرفت و روی قلبش چسباند.
- همیشه یه گلی‌ خانمی گوشه‌ی این قلب خاک می‌خورد، منتها شما حواستون پیش شیرزاد جونتون بود اصلا یه نگاه هم به ما نمی‌کردین.
لحنش دلخور بود؛ اما با ته‌مانده‌ی شوخی.
کد:
لحن عمه حالا آرام‌تر شده بود.
- عاشقت بود دختر، خیلی. وقتی فهمید شیرزاد می‌خواد باهات ازدواج کنه عوض شد، خودش رو از همه جدا کرد. عیاشی و خوش‌گذرونیش از سر این بود که درد این عشق ازبین بره؛ ولی نشد، ندونسته داشت توی چاه سقوط می‌کرد.
الان باید از خوش‌حالی جیغ می‌کشید؛ اما انگار دلش خیلی پر بود که این چنین زار می‌زد، حسرت می‌کشید؛ اگر سیاوش همان موقع دستش را می‌گرفت و از اشتباه نجاتش می‌داد هیچ‌وقت این همه سختی نمی‌کشید. یک جای ذهنش اما می‌گفت: «اگه می‌اومد قبولش می‌کردی؟ عشق شیرزاد کور و کرت کرده بود!» عمه به سیاوش زنگ زد و او را هم خبر کرد. سیاوش اول فکر کرد اتفاق بدی برای نازگل افتاده که سریع خودش را به آن‌جا رساند. عمه با مهربانی صورتش را ب*و*سید.
- خوب شد اومدی، این دختر از بس نق زد سرم رفت. خدا بهت صبر بده پسر!
گنگ نگاهش را از صورتش گرفت و نزدیک اتاق شد.
- چی‌شده مگه؟ باز گریه کرده؟
پشت سرش وارد راهروی کوچک خانه شد.
- خیره پسر. نگران نباش، لابد نازکش داره که این‌طوری خودش رو لوس می‌کنه.
لبخند محوی زد و دست‌گیره را چرخاند. دخترک گوشه‌ی اتاق، قاب عکسی را ب*غ*ل کرده بود و فقط صدای فین‌فینش می‌آمد. با صدای در، سریع اشک‌هایش را پاک کرد و قاب عکس را به طرفی پرت کرد‌
- تو کی اومدی؟
یک ابرویش بالا رفت. نگاهش را از قاب عکس گرفت. حدس این‌‌که عکس خودش باشد کار سختی نبود. کنارش دو زانو نشست.
- نگفتی میای این‌جا؟
دوست داشت یک دل سیر نگاهش کند. حالا که خوب دقت می‌کرد چه‌قدر علاقه‌اش به این مرد بیشتر شده بود؛ عشق واقعی به مرور زمان شعله‌هایش زیاد می‌شود و به جای غم به آدمی شادی می‌دهد. به ذهن و قلبش که رجوع می‌کرد متوجه میشد که احساس بین او و شیرزاد هرگز عشق نبود، آن حس فقط وابستگی و ترس با خود داشت، پر از تحقیر و تلخی؛ اما سیاوش با مهربانی و صبرش یک حس ناب به او هدیه داد، از همان‌هایی که آرامش با خود داشت. حالا که مطمئن بود علاقه‌ی سیاوش نسبت به خودش نقل دو سال، سه سال نبود، قلبش آرام و خیالش راحت میشد که به این آسانی عهدش را فراموش نمی‌کند. هر چند او آدم بدقولی نبود؛ اما با حرف عمه تمام اضطرابش پر کشید. لحن گیرای مردانه‌اش که در گوشش طنین انداخت ناخودآگاه به جای بله گفت:
- جانم؟
چشمان همانند خرمایش برق زد.
- جونت بی بلا! کجایی یک‌ساعته صدات می‌زنم؟
لبخندی کم‌کم روی ل*بش نشست، خودش را به او نزدیک کرد.
- سیا می‌دونی چه‌قدر دوست دارم؟
خندید، ابروهای مشکی‌اش را به‌هم نزدیک کرد.
- چه‌قدر؟
با شیطنت ابرو بالا انداخت.
- هیچی! اصلاً دوست ندارم، عاشقتم.
ناباور نگاهش به ل*ب‌هایش بود، که با خنده دستش را جلوی صورتش تکان داد.
- سکته نکنی! عمه بهم گفت که از کی عاشقمی، چرا هیچ‌وقت بهم نگفتی؟ می‌ترسیدی غرورت خورد بشه آقا؟
حرف‌های شیرینیش در بند‌بند وجودش ریخته شد و او را به اوج برد. از فکر بیرون آمد و به شوخی از گونه‌ی نرم دخترک نیش‌گون گرفت.
- مگه شک داشتی به عشقم؟
نچی کرد و با ناز موهای جلوی صورتش را کنار زد.
- نه؛ ولی فکر نمی‌کردم از همون موقع دوستم داشته باشی.
دستش را گرفت و روی قلبش چسباند.
- همیشه یه گلی‌ خانمی گوشه‌ی این قلب خاک می‌خورد، منتها شما حواستون پیش شیرزاد جونتون بود اصلا یه نگاه هم به ما نمی‌کردین.
لحنش دلخور بود؛ اما با ته‌مانده‌ی شوخی.
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
428
لایک‌ها
1,387
امتیازها
73
کیف پول من
6,613
Points
496
ضربان قلب تندش را از روی سی*ن*ه حس می‌کرد. قلبش عجیب در کنار او آرامش داشت. زیر ل*ب شعری را زمزمه کرد:
- تا تو به خاطر منی، کس نگذشت بر دلم
مثل تو کیست در جهان؟ تا ز تو مهر بگسلم.
مبهوت نگاهش کرد، این اولین بار بود که نازگل این‌طور بی‌پرده و خجالت ابراز عشق می‌کرد و چه‌قدر هم محتاج شنیدنش بود.
دست گرمش روی صورتش نشست و خیره به تیله‌های سیاهش ل*ب زد:
- مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را.
***
نقشه را روی میز پرت کرد و بی‌تفاوت نگاهش را به لپ‌تاپ داد.
- اشکالاتش رو پیدا کن و هر وقت رفعش کردی تحویلم بده.
رنگ از رخ دخترک پرید. باورش نمی‌شد! این مرد از نقشه‌ای که دو هفته شبانه‌روز رویش وقت گذاشته بود ایراد می‌گرفت؟ با حرص نقشه را برداشت و گفت:
- من خیلی وقته واحدهای درسیم رو پاس کردم جناب مهندس! می‌تونم بپرسم کجای کارم مشکل داره؟ لااقل بدونم.
بدون این‌که نگاهی به او بیندازد خشک و سرد جواب داد:
- نه نمی‌تونی بدونی! یه‌کم از اون مخت کار بکشی به جایی برنمی‌خوره.
کم مانده بود دود از کله‌اش بلند شود. این مرد در همین مدت کوتاه خونش را توی شیشه کرده بود. درک نمی‌کرد، رفتارش با همه عادی بود؛ اما انگار با او سر جنگ داشت! امروز هم که طبق معمول از روی دنده‌ی لج بلند شده بود. واقعا فکر کرده بود با بچه طرف است؟ فرشته نبود اگر این مردک از خودراضی را سر جایش نمی‌نشاند.
- من این نقشه رو به خانم محبی هم نشون دادم، گفت موردی نداره. برام عجیبه که این حرف رو می‌زنید!
نگاه بدی به سمتش انداخت، حوصله‌ی وراجی‌های این دختر را اصلاً نداشت.
- بیشتر از این وقتم رو نگیر. این‌جا من میگم که چی خوبه یا بد، فهمیدی؟
د*اغ کرد، یک لحظه هم نمی‌توانست این‌جا بماند. بدون هیچ فکری نقشه را توی صورتش پرت کرد و صدایش را پس کله‌اش انداخت.
- از مدیریت فقط زورگویی رو بلدین درسته؟ کار اولم نیست که بی‌خود و بی‌جهت دارین ازم خرده می‌گیرید آقای محترم.
کم عصبانی میشد؛ اما اگر کسی پا در لای چرخش می‌گذاشت احد و ناسی جلودارش نبود: اما این بار بدجور اشتباه کرده بود، هیچ شناختی از این مرد دیکتاتور نشان نداشت. مردی که امروز به اندازه‌ی کافی چوب‌خطش پر شده بود؛ جواب ندادن‌های نازگل یک طرف و حالا گستاخی کارمند روبه‌رویش صبرش را ل*ب‌ریز کرد. نقشه را برداشت، میز را دور زد و جلوی دخترک ایستاد. هنوز هم خیره نگاهش می‌کرد. عجیب بود که نمی‌ترسید! در ظاهر عصبانیتش را نشان نداد، پوزخندی گوشه‌ی ل*بش نشاند و با خونسردی نقشه‌ها را یکی‌یکی پاره کرد و روی سرش ریخت. ابرویی بالا انداخت و به قیافه‌ی وا رفته‌اش نگاه کرد.
- تا سه روز دیگه یه نقشه‌ی درست و حسابی تحویلم میدی، وگرنه به خاطر این گستاخیت باید واسه تسویه بیای.
آخرش را با تحکم گفت و پشت میزش نشست. دهانش همان‌طور مثل غاز باز مانده بود. سرخورده، نگاهش را به کاغذ پاره‌های کف زمین داد. دست بر سرش گرفت، تمام زحماتش در هوا دود شده بود. انگار کسی سوزن توی چشمش فرو کرده باشد، در همان اندازه می‌سوخت. بغضی وسط گلویش جا خوش کرد. سر بالا گرفت و نگاهش را به چهره‌‌ی سرد و بی‌انعطافش دوخت.
- میگن خدا جای حق نشسته، پس چرا سهم شماها بیشتر از ماست؟
شیرزاد با اخم، نیم‌نگاهی به او کرد و بی‌حوصله پوفی کشید. لبخند تلخی زد و ادامه داد:
- زحمتش رو ماها می‌کشیم و اون‌وقت امثال شما با زورگویی زندگی رو بهمون زهر می‌کنید‌. من واسه این نقشه زحمت کشیده بودم آقا؛ اما شما‌... .
ل*ب فرو بست، نمی‌خواست جلویش بیش از این خورد شود. با چشمان اشکی از اتاق بیرون زد.
کد:
ضربان قلب تندش را از روی سی*ن*ه حس می‌کرد. قلبش عجیب در کنار او آرامش داشت. زیر ل*ب شعری را زمزمه کرد:
- تا تو به خاطر منی، کس نگذشت بر دلم
مثل تو کیست در جهان؟ تا ز تو مهر بگسلم.
مبهوت نگاهش کرد، این اولین بار بود که نازگل این‌طور بی‌پرده و خجالت ابراز عشق می‌کرد و چه‌قدر هم محتاج شنیدنش بود.
دست گرمش روی صورتش نشست و خیره به تیله‌های سیاهش ل*ب زد:
- مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را.
***
نقشه را روی میز پرت کرد و بی‌تفاوت نگاهش را به لپ‌تاپ داد.
- اشکالاتش رو پیدا کن و هر وقت رفعش کردی تحویلم بده.
رنگ از رخ دخترک پرید. باورش نمی‌شد! این مرد از نقشه‌ای که دو هفته شبانه‌روز رویش وقت گذاشته بود ایراد می‌گرفت؟ با حرص نقشه را برداشت و گفت:
- من خیلی وقته واحدهای درسیم رو پاس کردم جناب مهندس! می‌تونم بپرسم کجای کارم مشکل داره؟ لااقل بدونم.
بدون این‌که نگاهی به او بیندازد خشک و سرد جواب داد:
- نه نمی‌تونی بدونی! یه‌کم از اون مخت کار بکشی به جایی برنمی‌خوره.
کم مانده بود دود از کله‌اش بلند شود. این مرد در همین مدت کوتاه خونش را توی شیشه کرده بود. درک نمی‌کرد، رفتارش با همه عادی بود؛ اما انگار با او سر جنگ داشت! امروز هم که طبق معمول از روی دنده‌ی لج بلند شده بود. واقعا فکر کرده بود با بچه طرف است؟ فرشته نبود اگر این مردک از خودراضی را سر جایش نمی‌نشاند.
- من این نقشه رو به خانم محبی هم نشون دادم، گفت موردی نداره. برام عجیبه که این حرف رو می‌زنید!
نگاه بدی به سمتش انداخت، حوصله‌ی وراجی‌های این دختر را اصلاً نداشت.
- بیشتر از این وقتم رو نگیر. این‌جا من میگم که چی خوبه یا بد، فهمیدی؟
د*اغ کرد، یک لحظه هم نمی‌توانست این‌جا بماند. بدون هیچ فکری نقشه را توی صورتش پرت کرد و صدایش را پس کله‌اش انداخت.
- از مدیریت فقط زورگویی رو بلدین درسته؟ کار اولم نیست که بی‌خود و بی‌جهت دارین ازم خرده می‌گیرید آقای محترم.
کم عصبانی میشد؛ اما اگر کسی پا در لای چرخش می‌گذاشت احد و ناسی جلودارش نبود: اما این بار بدجور اشتباه کرده بود، هیچ شناختی از این مرد دیکتاتور نشان نداشت. مردی که امروز به اندازه‌ی کافی چوب‌خطش پر شده بود؛ جواب ندادن‌های نازگل یک طرف و حالا گستاخی کارمند روبه‌رویش صبرش را ل*ب‌ریز کرد. نقشه را برداشت، میز را دور زد و جلوی دخترک ایستاد. هنوز هم خیره نگاهش می‌کرد. عجیب بود که نمی‌ترسید! در ظاهر عصبانیتش را نشان نداد، پوزخندی گوشه‌ی ل*بش نشاند و با خونسردی نقشه‌ها را یکی‌یکی پاره کرد و روی سرش ریخت. ابرویی بالا انداخت و به قیافه‌ی وا رفته‌اش نگاه کرد.
- تا سه روز دیگه یه نقشه‌ی درست و حسابی تحویلم میدی، وگرنه به خاطر این گستاخیت باید واسه تسویه بیای.
آخرش را با تحکم گفت و پشت میزش نشست. دهانش همان‌طور مثل غاز باز مانده بود. سرخورده، نگاهش را به کاغذ پاره‌های کف زمین داد. دست بر سرش گرفت، تمام زحماتش در هوا دود شده بود. انگار کسی سوزن توی چشمش فرو کرده باشد، در همان اندازه می‌سوخت. بغضی وسط گلویش جا خوش کرد. سر بالا گرفت و نگاهش را به چهره‌‌ی سرد و بی‌انعطافش دوخت.
- میگن خدا جای حق نشسته، پس چرا سهم شماها بیشتر از ماست؟
شیرزاد با اخم، نیم‌نگاهی به او کرد و بی‌حوصله پوفی کشید. لبخند تلخی زد و ادامه داد:
- زحمتش رو ماها می‌کشیم و اون‌وقت امثال شما با زورگویی زندگی رو بهمون زهر می‌کنید‌. من واسه این نقشه زحمت کشیده بودم آقا؛ اما شما‌... .
ل*ب فرو بست، نمی‌خواست جلویش بیش از این خورد شود. با چشمان اشکی از اتاق بیرون زد.
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
428
لایک‌ها
1,387
امتیازها
73
کیف پول من
6,613
Points
496
هوای داخل شرکت برایش خفه کننده بود، کاری هم نداشت. کیفش را برداشت و از ساختمان خارج شد. همان لحظه بغضش ترکید. به دیوار پارکینگ تکیه داد و از همان‌جا سر خورد و روی کاشی‌های سرد کف زمین نشست. تمام این پانزده روز، پرستاری از پدرش یک طرف و رسیدگی به کارها باعث شده بود شبانه‌روز فقط چند ساعت استراحت کند‌. این مرد چطور به خود اجازه داد تمام شب‌‌ بیداری‌هایش را ازبین ببرد؟ آدم‌های این قشر به زمین زیر پایشان هم فخر می‌فروختند. حق امثال او سر خم کردن بود، تا الان هم بیش از حد غرور نگه‌ داشته بود. این کار را با هزار زور و سختی توانسته بود به دست آورد؛ وضعیت زندگی‌اش بدتر از این حرف‌ها بود. نفهمید چه‌قدر روی کاشی‌های سرد پارکینگ نشست و به حال خودش غصه خورد. با صدای مردانه‌ای به خودش آمد. تندتند اشک‌هایش را پاک کرد که نگاهش قفل چشمان سبز رنگی شد. از این چشم‌های مرموز هراس داشت، همانند گربه می‌درید. شیرزاد تکیه به ماشینش، متعجب دخترک را تماشا می‌کرد. همیشه آخرین نفر از شرکتش بیرون می‌رفت و تا الان هم تمام کارمندهایش مرخص شده بودند، این دختر در پارکینگ چه می‌کرد؟ بالای سرش ایستاد و سوالش را بر زبان آورد:
- دیروقته، این‌جا جای نشستن نیست.
خواست بگوید: «مگه این‌جا رو هم با پول‌هات خریدی؟!» ولی حوصله‌ی دردسر بیشتر را نداشت. خاک مانتویش را تکاند و بند کیف زوار در رفته‌اش را روی دوشش گذاشت. جلوی خیابان منتظر تاکسی ایستاد. هیچ‌وقت از اسنپ استفاده نمی‌کرد، خاطره‌ی خوبی نداشت. دو سال پیش بود که می‌خواست با اسنپ به خانه دوستش برود، راننده‌اش جوان و گیج بود و قصد آزارش را داشت؛ هنوز هم که هنوز بود سوار ماشین‌های جوانان نمی‌شد. این وقت شب هم تاکسی پیدا نبود. باید داروهای پدرش را می‌داد، تا همین الان هم دیر کرده بود. ماشینی جلوی پایش ترمز کرد، آئودی مشکی شیرزاد رضایی‌! بی‌توجه به او کمی عقب‌تر رفت. این مرد قصد مزاحمت نداشت، پس لوس‌بازی را کنار گذاشت و صدایش را بلند کرد تا از پشت شیشه‌های دودی ماشینش به گوشش برسد‌.
- بمیرمم سوار این ماشین نمی‌شم!
زبانش دراز بود. جفت ابروهایش بالا پرید. کمی خم شد و از داخل، درب سمت شاگرد را باز کرد.
- سوار شو، باهات حرف دارم.
عجیب بود که مثل همیشه به غرورش برنخورد و عصبی نشد! اخلاقش غیر قابل پیش‌بینی بود. حوصله‌ی معطل شدن بی‌خودی را نداشت، درب سمت عقب را باز کرد و پشت نشست. عطر تلخ فرانسوی‌اش فضای داخل ماشین را پر کرده بود، یک عطر تلخ و خنک؛ شاید این نوع عطر به او قدرت بیشتری می‌داد و جذبه‌اش را زیاد می‌کرد. شیرزاد اخم‌هایش درهم بود، به عمرش هیچ کسی آن هم از ج*ن*س مونث این‌طور با او لج نیفتاده بود.‌ نگاهی از آینه‌ی جلو به دخترک انداخت و ماشین را به حرکت در آورد. قصد عذرخواهی نداشت؛ اما از کارش پشیمان بود. ل*بش را تر کرد و سکوت بینشان را شکست:
- می‌دونم تند رفتم، این روزها یه‌کم اعصابم ضعیفه، نسنجیده عمل کردم.
داشت کارش را توجیه می‌کرد؟ آن چشم‌های سرد اصلاً بلد بود متاسف باشد؟ نگاهش را از شیشه به خیابان داد.
- اعصاب ضعیف شما به من مربوط نیست. تموم تلاش و کارم خ*را*ب شده، می‌تونید حلش کنید؟
حق داشت عصبانی و دلخور باشد؛ اما به هیچ وجه از حاضر‌جوابی‌اش خوشش نیامد.
فرمان را میان انگشتانش فشرد. نگاه فرشته معطوف نوشته‌ی روی دستبندش شد، به نظر اسم یک فرد یا واژه‌ای خارجی بود که از آن‌جا فقط توانست حروف لاتین «اِن» را بخواند. با صدایش تکان خفیفی خورد، به خودش آمد و پرسید:
- چیزی گفتین جناب مهندس؟
از بی‌حواسی دخترک کلافه دست به صورتش کشید.
- از فردا وقت‌های اضافی شرکت با هم روی اون نقشه کار می‌کنیم، چطوره؟
همان لحظه صدای آلارم موبایلش بلند شد. فرشته مات و مبهوت نگاه از او برنمی‌داشت. این به معنی جبران کارش بود؟ رفتارهایش ضد و نقیض بود، خودش خ*را*ب می‌کرد و حالا می‌خواست درست کند. به هر حال تنهایی کشیدن دوباره‌ی آن نقشه، آن هم سر سه روز کار سختی بود، باید پیشنهادش را روی هوا قبول می‌کرد. نگاه شیرزاد به صفحه‌ی موبایلش بود و هر لحظه سگرمه‌هایش بیشتر توی هم می‌رفت.
کد:
هوای داخل شرکت برایش خفه کننده بود، کاری هم نداشت. کیفش را برداشت و از ساختمان خارج شد. همان لحظه بغضش ترکید. به دیوار پارکینگ تکیه داد و از همان‌جا سر خورد و روی کاشی‌های سرد کف زمین نشست. تمام این پانزده روز، پرستاری از پدرش یک طرف و رسیدگی به کارها باعث شده بود شبانه‌روز فقط چند ساعت استراحت کند‌. این مرد چطور به خود اجازه داد تمام شب‌‌ بیداری‌هایش را ازبین ببرد؟ آدم‌های این قشر به زمین زیر پایشان هم فخر می‌فروختند. حق امثال او سر خم کردن بود، تا الان هم بیش از حد غرور نگه‌ داشته بود. این کار را با هزار زور و سختی توانسته بود به دست آورد؛ وضعیت زندگی‌اش بدتر از این حرف‌ها بود. نفهمید چه‌قدر روی کاشی‌های سرد پارکینگ نشست و به حال خودش غصه خورد. با صدای مردانه‌ای به خودش آمد. تندتند اشک‌هایش را پاک کرد که نگاهش قفل چشمان سبز رنگی شد. از این چشم‌های مرموز هراس داشت، همانند گربه می‌درید. شیرزاد تکیه به ماشینش، متعجب دخترک را تماشا می‌کرد. همیشه آخرین نفر از شرکتش بیرون می‌رفت و تا الان هم تمام کارمندهایش مرخص شده بودند، این دختر در پارکینگ چه می‌کرد؟ بالای سرش ایستاد و سوالش را بر زبان آورد:
- دیروقته، این‌جا جای نشستن نیست.
خواست بگوید: «مگه این‌جا رو هم با پول‌هات خریدی؟!» ولی حوصله‌ی دردسر بیشتر را نداشت. خاک مانتویش را تکاند و بند کیف زوار در رفته‌اش را روی دوشش گذاشت. جلوی خیابان منتظر تاکسی ایستاد. هیچ‌وقت از اسنپ استفاده نمی‌کرد، خاطره‌ی خوبی نداشت. دو سال پیش بود که می‌خواست با اسنپ به خانه دوستش برود، راننده‌اش جوان و گیج بود و قصد آزارش را داشت؛ هنوز هم که هنوز بود سوار ماشین‌های جوانان نمی‌شد. این وقت شب هم تاکسی پیدا نبود. باید داروهای پدرش را می‌داد، تا همین الان هم دیر کرده بود. ماشینی جلوی پایش ترمز کرد، آئودی مشکی شیرزاد رضایی‌! بی‌توجه به او کمی عقب‌تر رفت. این مرد قصد مزاحمت نداشت، پس لوس‌بازی را کنار گذاشت و صدایش را بلند کرد تا از پشت شیشه‌های دودی ماشینش به گوشش برسد‌.
- بمیرمم سوار این ماشین نمی‌شم!
زبانش دراز بود. جفت ابروهایش بالا پرید. کمی خم شد و از داخل، درب سمت شاگرد را باز کرد.
- سوار شو، باهات حرف دارم.
عجیب بود که مثل همیشه به غرورش برنخورد و عصبی نشد! اخلاقش غیر قابل پیش‌بینی بود. حوصله‌ی معطل شدن بی‌خودی را نداشت، درب سمت عقب را باز کرد و پشت نشست. عطر تلخ فرانسوی‌اش فضای داخل ماشین را پر کرده بود، یک عطر تلخ و خنک؛ شاید این نوع عطر به او قدرت بیشتری می‌داد و جذبه‌اش را زیاد می‌کرد. شیرزاد اخم‌هایش درهم بود، به عمرش هیچ کسی آن هم از ج*ن*س مونث این‌طور با او لج نیفتاده بود.‌ نگاهی از آینه‌ی جلو به دخترک انداخت و ماشین را به حرکت در آورد. قصد عذرخواهی نداشت؛ اما از کارش پشیمان بود. ل*بش را تر کرد و سکوت بینشان را شکست:
- می‌دونم تند رفتم، این روزها یه‌کم اعصابم ضعیفه، نسنجیده عمل کردم.
داشت کارش را توجیه می‌کرد؟ آن چشم‌های سرد اصلاً بلد بود متاسف باشد؟ نگاهش را از شیشه به خیابان داد.
- اعصاب ضعیف شما به من مربوط نیست. تموم تلاش و کارم خ*را*ب شده، می‌تونید حلش کنید؟
حق داشت عصبانی و دلخور باشد؛ اما به هیچ وجه از حاضر‌جوابی‌اش خوشش نیامد.
فرمان را میان انگشتانش فشرد. نگاه فرشته معطوف نوشته‌ی روی دستبندش شد، به نظر اسم یک فرد یا واژه‌ای خارجی بود که از آن‌جا فقط توانست حروف لاتین «اِن» را بخواند. با صدایش تکان خفیفی خورد، به خودش آمد و پرسید:
- چیزی گفتین جناب مهندس؟
از بی‌حواسی دخترک کلافه دست به صورتش کشید.
- از فردا وقت‌های اضافی شرکت با هم روی اون نقشه کار می‌کنیم، چطوره؟
همان لحظه صدای آلارم موبایلش بلند شد. فرشته مات و مبهوت نگاه از او برنمی‌داشت. این به معنی جبران کارش بود؟ رفتارهایش ضد و نقیض بود، خودش خ*را*ب می‌کرد و حالا می‌خواست درست کند. به هر حال تنهایی کشیدن دوباره‌ی آن نقشه، آن هم سر سه روز کار سختی بود، باید پیشنهادش را روی هوا قبول می‌کرد. نگاه شیرزاد به صفحه‌ی موبایلش بود و هر لحظه سگرمه‌هایش بیشتر توی هم می‌رفت.
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
428
لایک‌ها
1,387
امتیازها
73
کیف پول من
6,613
Points
496
بعد از چندی موبایلش را خاموش کرد و عصبی روی صندلی پرتش کرد. چیزی زیر ل*ب گفت که نفهمید. به نظر خیلی کلافه می‌آمد. یک پیام حالش را خ*را*ب کرده بود؟! ل*بش را با زبان تر کرد و آهسته گفت:
- اتفاقی افتاده آقای مهندس؟
نگاهش را از جاده به چهره‌ی پرسش‌گر دخترک داد. تازه فهمید فرد دیگری هم جز خودش در ماشین حضور دارد. کوتاه و بی‌حوصله جواب داد:
- نه، چیز خاصی نیست. آدرس خونه‌ات کجاست؟
باید باور می‌کرد چیز مهمی نبود؟ از ده فرسخی هم میشد فهمید تا چه اندازه حالش خ*را*ب است. بند کیفش را میان انگشتانش فشرد و آدرس محله‌‌شان را داد؛ یکی از محله‌های پایین‌ شهر شیراز. به خوبی متوجه‌ی تعجبش شد، شاید چون فکر نمی‌کرد یک دختر از آن سر شهر، هر روز با مترو یا اتوبوس این همه راه را برای کار بیاید. اصلاً از محله‌اش خوشش نمی‌آمد. از سر و رویش ک*ثافت می‌بارید. اکثر آدم‌های آن‌جا هم یا خلاف‌کار بودند، یا معتاد؛ اما با همین چندرغاز پولی که داشتند فقط توانسته بودند آن‌جا خانه اجاره کنند، چاره‌ای نبود. نخواست جلوی خانه پیاده‌اش کند برای همین سریع گفت:
- همین سر کوچه پیاده میشم آقای مهندس، لطف کردین.
اخم کرد.
- این وقت شب درست نیست بین این اراذل بری، تا دم خونه می‌رسونمت.
ل*ب گزید. این مرد چه می‌دانست کار هر روزش بود که از خود کوچه‌ی خاکی این محله تا دم در خانه‌اش، با چه ترس و لرزی پیاده گذر می‌کرد. تا سر صبح هم لات‌های محل سر کوچه، ول می‌چرخیدند. با دیدن درب آهنی سفید رنگشان تند اشاره کرد.
- همین‌جاست، مرسی.
سر تکان داد و ترمز کرد. دست‌گیره را پایین کشید که صدایش بلند شد:
- فردا زودتر بیا، باید روی نقشه‌ها کار کنیم.
نگاه کوتاهی به او انداخت و زیرِ ل*ب چشمی گفت. با پیاده شدنش از ماشین، گازش را گرفت و رفت. نفس حبس شده‌اش را بیرون فرستاد. تمام بینی‌اش از عطرش پر بود. کلید را از توی کیفش در آورد که از دستش افتاد، خم شد تا بردارد که صدای زمخت مردانه‌ای ب*غ*ل گوشش شنیده شد. کمر راست کرد. که می‌توانست باشد جز سامان عملی؟! همسایه‌ی روبه‌رویی‌ که همیشه توی کوچه پلاس می‌چرخید. اخمی بین ابروهای مشکی‌اش جا خوش کرد.
- این‌جا چی می‌خوای؟ خونه زندگی نداری تو؟
لبخند چندشی زد و ابرو بالا انداخت.
- آفتاب طلوع نکرده میری و دیروقت هم میای. با از ما بهترون می‌چرخی؟! چیه؟ نکنه خبریه؟
با بی‌حوصلگی پوفی کشید، اعصاب حرف‌های مسخره‌اش را نداشت. کلید را توی در چرخاند و به طرفش برگشت.
- تو رو سننه؟ سرت توی لاک خودت باشه فوکول! من رو می‌پای؟
جوابی که داد صورتش را سرخ کرد. خواست در را ببندد که نگذاشت و مانع شد.
- ببین کوچولو، بابات هنوز بدهیش رو با ما صاف نکرده، فکر کنم باید یادت بندازم چه‌قدر مهلت داری، پس واسه من سوسه نیا.
برق نفرت در چشمان سیاهش درخشید. قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش از خشم بالا و پایین شد.
- نترس، خودم سر و مر گنده این‌جام، طلبت رو هم پرداخت می‌کنم، یه ذره دندون رو جیگر بذار.
نگاه هیزی به صورتش انداخت و لبخندی زد که ردیف دندان‌های زردش نمایان شد.
- سر و مر گنده‌اتم خریداریم، منتها تو ناز می‌کنی! لگد به بختت نزن دختر... .
نگذاشت حرفش را ادامه دهد، تا یک‌جایی تاب و تحمل داشت. در را رها کرد و به طرفش یورش برد. سیلی محکمی در گوشش خواباند که دستان خودش به گزگز افتاد.
کد:
بعد از چندی موبایلش را خاموش کرد و عصبی روی صندلی پرتش کرد. چیزی زیر ل*ب گفت که نفهمید. به نظر خیلی کلافه می‌آمد. یک پیام حالش را خ*را*ب کرده بود؟! ل*بش را با زبان تر کرد و آهسته گفت:
- اتفاقی افتاده آقای مهندس؟
نگاهش را از جاده به چهره‌ی پرسش‌گر دخترک داد. تازه فهمید فرد دیگری هم جز خودش در ماشین حضور دارد. کوتاه و بی‌حوصله جواب داد:
- نه، چیز خاصی نیست. آدرس خونه‌ات کجاست؟
باید باور می‌کرد چیز مهمی نبود؟ از ده فرسخی هم میشد فهمید تا چه اندازه حالش خ*را*ب است. بند کیفش را میان انگشتانش فشرد و آدرس محله‌‌شان را داد؛ یکی از محله‌های پایین‌ شهر شیراز. به خوبی متوجه‌ی تعجبش شد، شاید چون فکر نمی‌کرد یک دختر از آن سر شهر، هر روز با مترو یا اتوبوس این همه راه را برای کار بیاید. اصلاً از محله‌اش خوشش نمی‌آمد. از سر و رویش ک*ثافت می‌بارید. اکثر آدم‌های آن‌جا هم یا خلاف‌کار بودند، یا معتاد؛ اما با همین چندرغاز پولی که داشتند فقط توانسته بودند آن‌جا خانه اجاره کنند، چاره‌ای نبود. نخواست جلوی خانه پیاده‌اش کند برای همین سریع گفت:
- همین سر کوچه پیاده میشم آقای مهندس، لطف کردین.
اخم کرد.
- این وقت شب درست نیست بین این اراذل بری، تا دم خونه می‌رسونمت.
ل*ب گزید. این مرد چه می‌دانست کار هر روزش بود که از خود کوچه‌ی خاکی این محله تا دم در خانه‌اش، با چه ترس و لرزی پیاده گذر می‌کرد. تا سر صبح هم لات‌های محل سر کوچه، ول می‌چرخیدند. با دیدن درب آهنی سفید رنگشان تند اشاره کرد.
- همین‌جاست، مرسی.
سر تکان داد و ترمز کرد. دست‌گیره را پایین کشید که صدایش بلند شد:
- فردا زودتر بیا، باید روی نقشه‌ها کار کنیم.
نگاه کوتاهی به او انداخت و زیرِ ل*ب چشمی گفت. با پیاده شدنش از ماشین، گازش را گرفت و رفت. نفس حبس شده‌اش را بیرون فرستاد. تمام بینی‌اش از عطرش پر بود. کلید را از توی کیفش در آورد که از دستش افتاد، خم شد تا بردارد که صدای زمخت مردانه‌ای ب*غ*ل گوشش شنیده شد. کمر راست کرد. که می‌توانست باشد جز سامان عملی؟! همسایه‌ی روبه‌رویی‌ که همیشه توی کوچه پلاس می‌چرخید. اخمی بین ابروهای مشکی‌اش جا خوش کرد.
- این‌جا چی می‌خوای؟ خونه زندگی نداری تو؟
لبخند چندشی زد و ابرو بالا انداخت.
- آفتاب طلوع نکرده میری و دیروقت هم میای. با از ما بهترون می‌چرخی؟! چیه؟ نکنه خبریه؟
با بی‌حوصلگی پوفی کشید، اعصاب حرف‌های مسخره‌اش را نداشت. کلید را توی در چرخاند و به طرفش برگشت.
- تو رو سننه؟ سرت توی لاک خودت باشه فوکول! من رو می‌پای؟
جوابی که داد صورتش را سرخ کرد. خواست در را ببندد که نگذاشت و مانع شد.
- ببین کوچولو، بابات هنوز بدهیش رو با ما صاف نکرده، فکر کنم باید یادت بندازم چه‌قدر مهلت داری، پس واسه من سوسه نیا.
برق نفرت در چشمان سیاهش درخشید. قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش از خشم بالا و پایین شد.
- نترس، خودم سر و مر گنده این‌جام، طلبت رو هم پرداخت می‌کنم، یه ذره دندون رو جیگر بذار.
نگاه هیزی به صورتش انداخت و لبخندی زد که ردیف دندان‌های زردش نمایان شد.
- سر و مر گنده‌اتم خریداریم، منتها تو ناز می‌کنی! لگد به بختت نزن دختر... .
نگذاشت حرفش را ادامه دهد، تا یک‌جایی تاب و تحمل داشت. در را رها کرد و به طرفش یورش برد. سیلی محکمی در گوشش خواباند که دستان خودش به گزگز افتاد.
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا