با شنیدن اسم شیرزاد از دهانش، همانجا سقوط کرد و گوشی از دستش افتاد. صدا در گوشش زنگ میزد. دنیا روی سرش آوار شد. باز بیچاره شده بود، باز بدبختی به سمتش آمده بود. وحشتزده با دستهایی لرزان، تلفن را برداشت و دوباره دم گوشش گذاشت.
- شی… شیرزاد کج... کجاست؟
صدایش کمی آرام شد.
- خوبی نازگل؟ الان دو روزه میاد دم بیمارستان سراغ تو رو میگیره. سهیل جلوش رو گرفت؛ ولی دختر، اون مرد خطرناکه، ازش دور شو.
با حساب سرانگشتی فهمید که تاریخ آزادیاش اصلاً الان نبود! سرفهاش آمد. :«دنیای بیرحم، انصافت کجاست؟! باز چه خوابی برام دیدی؟» ترانه پشت تلفن با نگرانی حرف میزد؛ اما او در دنیای دیگری غرق بود. مادرش به آشپزخانه آمد، با دیدنش در آن حال، چنگی به گونهاش زد و به طرفش پا تند کرد.
- خوبی دختر؟ چیشده؟
مات مانده زبان در دهانش قفل شده بود. مریم خانم شوهرش را صدا زد. آقامحمد حیران، پا در آشپزخانه گذاشت.
- چه خبره خانوم؟
نگاهش که به نازگل افتاد اخم کرد. به طرفش رفت و کنارش دو زانو نشست. دخترک انگار در خلسهای فرو رفته بود. شانههایش را تکان داد.
- نازگل دخترم، چیشده؟
بوی سوختنی میآمد، احتمالاً هویجها سوخته بودند، مثل دل او! نگاه بیفروغ و ماتش بین پدر و مادرش در گردش بود. هر دو نگران بودند. حتماً آشفتگی پدرش هم از سر همین بود؛ شیرزاد برگشته بود. میخواست دوباره زندگی را به کام نازگل زهر کند، میخواست این بار ضربهی آخرش را بزند و نفسش را قطع کند. مایع شیرینی در دهانش ریخته شد. مادرش گریه میکرد. کسی داشت با تلفن حرف میزد. مریم خانم با گوشهی روسریاش اشکش را گرفت.
- یه حرفی بزن آخه. یکهو چیشد؟
یکهویی نبود، چند روز بیخبر بود؛ چند روز شیرزاد آزاد شده بود و او نمیدانست. سکوتش را شکست، زیر ل*ب نالید:
- شیرزاد... .
اشک چشمش خشک شد، یکهخورده نگاهش را به دخترش دوخت.
- شیرزاد؟!
آقامحمد، کلافه دوباره به آشپزخانه برگشت.
- چی میگی مریم؟ اسم اون بیصفت رو پیش دخترمون نیار، کم حالش بده!
مریم خانم بهتزده نگاهش را به همسرش داد. با دیدن رنگ نگاه زنش دوهزاریاش افتاد. جلوی دخترک زانو زد.
- کی بهت گفته بابا؟ کی از اومدن شیرزاد بهت خبر داده؟
پس برگشته بود. کابوس زندگیاش دوباره آمده بود. زانوهایش را ب*غ*ل کرد و به کابینت تکیه داد. هر چقدر هم عزاداری میکرد کم بود. پدر خسته از جواب ندادنش به موهایش چنگ انداخت.
- نباید الان میفهمیدی، نباید.
به ضرب سرش را بالا آورد، چشمانش ریز شد. در گلویش انگار که خار گذاشته بودند.
- نباید میفهمیدم؟
آهی از سر افسوس کشید و سر پایین انداخت.
- ما خودمون هم، همین چهار روز پیش فهمیدیم... .
سر بالا گرفت و ادامه داد:
- اما تو نگران نباش دخترم، زندگی خودت رو داری. ما کنارتیم، نمیذاریم اتفاق بدی بیفته.
هیچ حرفی در این لحظه آرامش نمیکرد.
تندتند سرش را به طرفین تکان داد.
- چطوری آزاد شده؟ هنوز سه سالش مونده بود!
مریم خانم، از دیدن بیقراریهای دخترک دلش خون شد، در آغوشش کشید.
- مثل اینکه عفو خورده. زنداییت میگفت میخوام براش زن بگیرم. نترس دخترم، اون دیگه به سمتت نمیاد.
کاش حرفهای مادرش واقعیت داشته باشد. اما پس ترانه چه میگفت؟ این مرد فراموش نمیکرد، دو سال زندان هم تغییرش نداده بود.
***
سیاوش با تلفنی که عمویش به او زده بود خودش را به آنجا رساند. نمیدانست چطور باید با نازگل روبهرو شود. طاقت یک ذره ناراحتیاش را هم نداشت. کنار تختش نشست و دست پشت گ*ردنش کشید.
- بهش فکر هم نکن. ما عروسی میکنیم و میریم جنوب؛ از همه چی دور میشیم، از همه چی.
با بغض سر بالا آورد.
- تو هم میدونستی نه؟ تو هم خبر داشتی. الان میفهمم توی این چند روز میخواستی یه چی بهم بگی و حرفت رو میخوردی.
سرش را زیر انداخت. مچ دست دخترک را نوازش کرد.
- کی بهت گفت؟
آهسته جواب داد:
- ترانه، فکر میکرد خبر دارم. میگفت شیرزاد اومده بود بیمارستان سراغ من رو میگرفت.
اصلاً متوجهی حضور سیاوش نبود و بیهیچ مراعاتی داشت از آن مرد حرف میزد. رگ گ*ردنش متورم شد، زیر ل*ب ناسزایی گفت و مچ دستش را رها کرد.
- کافیه ببینم بخواد دست به کاری بزنه، دیگه رحم نمیکنم گلی، بهش رحم نمیکنم.
باز قلبش پر از استرس شده بود. اینجور وقتها قلبش بیشتر تیر میکشید، اعضای بدنش دیگر تحمل این همه درد را نداشتند. سر بر سی*ن*هاش گذاشت.
- میترسم سیا، اون دیوونهست! آخر سر یه کاری میکنه، میدونم.
چانهاش را به سرش چسباند. هیچ حرفی برای دلداری دادن به این دختر نداشت. ناآرام بود و درکش میکرد. باید با شیرزاد صحبت میکرد، اینطور نمیشد. آن روز تا شب کنار نازگل ماند و در سکوت فقط نوازشش کرد. نباید یک لحظه هم تنهایش میگذاشت، حداقل تا موقعی که کامل عقد کنند، در غیر این صورت خیالش راحت نبود. چند روزی خانهی پدرش میماند بهتر بود، اینجا شیرزاد به دخترک نزدیکتر بود و او اصلاً نمیخواست هیچ ریسکی کند. صبح فردا، نازگل را به خانهی پدرش رساند و خودش هم به سمت شرکت شیرزاد حرکت کرد؛ باید حرفهایش را رو در رو به او میزد.
***
نگاهی به سر در ساختمان چند طبقهی مقابلش انداخت. با آسانسور به طبقهی پنجم رفت. شرکتش در این دو سال دست آقامهدی بود و حالا با وجود شیرزاد، باز هم همه چیز روال سابق را داشت. منشی با دیدنش چشم از مانیتور گرفت. لحنش پر از عشوه و ناز بود.
- میتونم کمکتون کنم جناب آقای… .
مکث کرد و سوالی نگاهش کرد. خشک و رسمی جوابش را داد:
- با رئیستون کار دارم، بهشون بگید آقای افشار میخواد ببینتتون.
سر تکان داد و ناخنهای کاشته شدهاش را روی دکمههای تلفن غلتاند.
- اونوقت بگم چه کاری دارین؟
از دست پرحرفیهای زن کلافه شد.
- خودش من رو میشناسه خانم، نیازی نیست چیزی بگین.
زیر ل*ب ایشی گفت و تلفن را دم گوشش گذاشت.
- آقای رضایی؟ یه آقایی اومدن به نام فامیلی افشار، آره میگن با شما کار دارند.
زیرچشمی نگاهش به مرد بود که روی مبل نشسته بود و پایش را تکان میداد. تلفنش که تمام شد رو به او گفت:
- میتونید برید داخل، منتظرتونند.
با صدایش از فکر بیرون آمد و به سمت درب مشکی رنگ، که تابلوی اتاق مدیریت رویش چسبانده شده بود گام برداشت. دو تقه به در زد، صدایی نشنید؛ دستگیره را تکان داد و وارد اتاق شد. چشم گرداند، پشت به او روی صندلی نشسته بود و سیگار هم بین انگشتانش میسوخت. از در فاصله گرفت و چند گام به جلو برداشت.
- اومدم باهات حرف بزنم.
دست خودش نبود، نفرت ته کلامش مشهود بود. این مرد همبازی بچگیهایش بود و حالا نقش دشمن برایش ایفا میکرد. کسی که نازگلش را به این حال و روز در آورد، کسی که باعث شد چند ماه در زندان صبح را شب کند. رفیق گذشته، حالا در قاب رقیب جلویش ظاهر بود. چرخی به صندلی چرم مشکی ریاستش داد و نگاهی به ظاهر متعجب، توام با پوزخند نثارش کرد. دو سال زندان تغییرش داده بود. چهرهاش پختهتر شده بود، موهای کوتاهش مرتب اصلاح شده بود و صورتش را هم ششتیغه کرده بود. پوکهی سیگارش را در جاسیگاری خالی کرد و لبخند کجی زد.
- خیلی وقته منتظرت بودم. خوبه، از اون چیزی که فکر میکردم شجاعتری.
#انجمن_تک_رمان_ #شولای_برفی #لیلا_مرادی
- شی… شیرزاد کج... کجاست؟
صدایش کمی آرام شد.
- خوبی نازگل؟ الان دو روزه میاد دم بیمارستان سراغ تو رو میگیره. سهیل جلوش رو گرفت؛ ولی دختر، اون مرد خطرناکه، ازش دور شو.
با حساب سرانگشتی فهمید که تاریخ آزادیاش اصلاً الان نبود! سرفهاش آمد. :«دنیای بیرحم، انصافت کجاست؟! باز چه خوابی برام دیدی؟» ترانه پشت تلفن با نگرانی حرف میزد؛ اما او در دنیای دیگری غرق بود. مادرش به آشپزخانه آمد، با دیدنش در آن حال، چنگی به گونهاش زد و به طرفش پا تند کرد.
- خوبی دختر؟ چیشده؟
مات مانده زبان در دهانش قفل شده بود. مریم خانم شوهرش را صدا زد. آقامحمد حیران، پا در آشپزخانه گذاشت.
- چه خبره خانوم؟
نگاهش که به نازگل افتاد اخم کرد. به طرفش رفت و کنارش دو زانو نشست. دخترک انگار در خلسهای فرو رفته بود. شانههایش را تکان داد.
- نازگل دخترم، چیشده؟
بوی سوختنی میآمد، احتمالاً هویجها سوخته بودند، مثل دل او! نگاه بیفروغ و ماتش بین پدر و مادرش در گردش بود. هر دو نگران بودند. حتماً آشفتگی پدرش هم از سر همین بود؛ شیرزاد برگشته بود. میخواست دوباره زندگی را به کام نازگل زهر کند، میخواست این بار ضربهی آخرش را بزند و نفسش را قطع کند. مایع شیرینی در دهانش ریخته شد. مادرش گریه میکرد. کسی داشت با تلفن حرف میزد. مریم خانم با گوشهی روسریاش اشکش را گرفت.
- یه حرفی بزن آخه. یکهو چیشد؟
یکهویی نبود، چند روز بیخبر بود؛ چند روز شیرزاد آزاد شده بود و او نمیدانست. سکوتش را شکست، زیر ل*ب نالید:
- شیرزاد... .
اشک چشمش خشک شد، یکهخورده نگاهش را به دخترش دوخت.
- شیرزاد؟!
آقامحمد، کلافه دوباره به آشپزخانه برگشت.
- چی میگی مریم؟ اسم اون بیصفت رو پیش دخترمون نیار، کم حالش بده!
مریم خانم بهتزده نگاهش را به همسرش داد. با دیدن رنگ نگاه زنش دوهزاریاش افتاد. جلوی دخترک زانو زد.
- کی بهت گفته بابا؟ کی از اومدن شیرزاد بهت خبر داده؟
پس برگشته بود. کابوس زندگیاش دوباره آمده بود. زانوهایش را ب*غ*ل کرد و به کابینت تکیه داد. هر چقدر هم عزاداری میکرد کم بود. پدر خسته از جواب ندادنش به موهایش چنگ انداخت.
- نباید الان میفهمیدی، نباید.
به ضرب سرش را بالا آورد، چشمانش ریز شد. در گلویش انگار که خار گذاشته بودند.
- نباید میفهمیدم؟
آهی از سر افسوس کشید و سر پایین انداخت.
- ما خودمون هم، همین چهار روز پیش فهمیدیم... .
سر بالا گرفت و ادامه داد:
- اما تو نگران نباش دخترم، زندگی خودت رو داری. ما کنارتیم، نمیذاریم اتفاق بدی بیفته.
هیچ حرفی در این لحظه آرامش نمیکرد.
تندتند سرش را به طرفین تکان داد.
- چطوری آزاد شده؟ هنوز سه سالش مونده بود!
مریم خانم، از دیدن بیقراریهای دخترک دلش خون شد، در آغوشش کشید.
- مثل اینکه عفو خورده. زنداییت میگفت میخوام براش زن بگیرم. نترس دخترم، اون دیگه به سمتت نمیاد.
کاش حرفهای مادرش واقعیت داشته باشد. اما پس ترانه چه میگفت؟ این مرد فراموش نمیکرد، دو سال زندان هم تغییرش نداده بود.
***
سیاوش با تلفنی که عمویش به او زده بود خودش را به آنجا رساند. نمیدانست چطور باید با نازگل روبهرو شود. طاقت یک ذره ناراحتیاش را هم نداشت. کنار تختش نشست و دست پشت گ*ردنش کشید.
- بهش فکر هم نکن. ما عروسی میکنیم و میریم جنوب؛ از همه چی دور میشیم، از همه چی.
با بغض سر بالا آورد.
- تو هم میدونستی نه؟ تو هم خبر داشتی. الان میفهمم توی این چند روز میخواستی یه چی بهم بگی و حرفت رو میخوردی.
سرش را زیر انداخت. مچ دست دخترک را نوازش کرد.
- کی بهت گفت؟
آهسته جواب داد:
- ترانه، فکر میکرد خبر دارم. میگفت شیرزاد اومده بود بیمارستان سراغ من رو میگرفت.
اصلاً متوجهی حضور سیاوش نبود و بیهیچ مراعاتی داشت از آن مرد حرف میزد. رگ گ*ردنش متورم شد، زیر ل*ب ناسزایی گفت و مچ دستش را رها کرد.
- کافیه ببینم بخواد دست به کاری بزنه، دیگه رحم نمیکنم گلی، بهش رحم نمیکنم.
باز قلبش پر از استرس شده بود. اینجور وقتها قلبش بیشتر تیر میکشید، اعضای بدنش دیگر تحمل این همه درد را نداشتند. سر بر سی*ن*هاش گذاشت.
- میترسم سیا، اون دیوونهست! آخر سر یه کاری میکنه، میدونم.
چانهاش را به سرش چسباند. هیچ حرفی برای دلداری دادن به این دختر نداشت. ناآرام بود و درکش میکرد. باید با شیرزاد صحبت میکرد، اینطور نمیشد. آن روز تا شب کنار نازگل ماند و در سکوت فقط نوازشش کرد. نباید یک لحظه هم تنهایش میگذاشت، حداقل تا موقعی که کامل عقد کنند، در غیر این صورت خیالش راحت نبود. چند روزی خانهی پدرش میماند بهتر بود، اینجا شیرزاد به دخترک نزدیکتر بود و او اصلاً نمیخواست هیچ ریسکی کند. صبح فردا، نازگل را به خانهی پدرش رساند و خودش هم به سمت شرکت شیرزاد حرکت کرد؛ باید حرفهایش را رو در رو به او میزد.
***
نگاهی به سر در ساختمان چند طبقهی مقابلش انداخت. با آسانسور به طبقهی پنجم رفت. شرکتش در این دو سال دست آقامهدی بود و حالا با وجود شیرزاد، باز هم همه چیز روال سابق را داشت. منشی با دیدنش چشم از مانیتور گرفت. لحنش پر از عشوه و ناز بود.
- میتونم کمکتون کنم جناب آقای… .
مکث کرد و سوالی نگاهش کرد. خشک و رسمی جوابش را داد:
- با رئیستون کار دارم، بهشون بگید آقای افشار میخواد ببینتتون.
سر تکان داد و ناخنهای کاشته شدهاش را روی دکمههای تلفن غلتاند.
- اونوقت بگم چه کاری دارین؟
از دست پرحرفیهای زن کلافه شد.
- خودش من رو میشناسه خانم، نیازی نیست چیزی بگین.
زیر ل*ب ایشی گفت و تلفن را دم گوشش گذاشت.
- آقای رضایی؟ یه آقایی اومدن به نام فامیلی افشار، آره میگن با شما کار دارند.
زیرچشمی نگاهش به مرد بود که روی مبل نشسته بود و پایش را تکان میداد. تلفنش که تمام شد رو به او گفت:
- میتونید برید داخل، منتظرتونند.
با صدایش از فکر بیرون آمد و به سمت درب مشکی رنگ، که تابلوی اتاق مدیریت رویش چسبانده شده بود گام برداشت. دو تقه به در زد، صدایی نشنید؛ دستگیره را تکان داد و وارد اتاق شد. چشم گرداند، پشت به او روی صندلی نشسته بود و سیگار هم بین انگشتانش میسوخت. از در فاصله گرفت و چند گام به جلو برداشت.
- اومدم باهات حرف بزنم.
دست خودش نبود، نفرت ته کلامش مشهود بود. این مرد همبازی بچگیهایش بود و حالا نقش دشمن برایش ایفا میکرد. کسی که نازگلش را به این حال و روز در آورد، کسی که باعث شد چند ماه در زندان صبح را شب کند. رفیق گذشته، حالا در قاب رقیب جلویش ظاهر بود. چرخی به صندلی چرم مشکی ریاستش داد و نگاهی به ظاهر متعجب، توام با پوزخند نثارش کرد. دو سال زندان تغییرش داده بود. چهرهاش پختهتر شده بود، موهای کوتاهش مرتب اصلاح شده بود و صورتش را هم ششتیغه کرده بود. پوکهی سیگارش را در جاسیگاری خالی کرد و لبخند کجی زد.
- خیلی وقته منتظرت بودم. خوبه، از اون چیزی که فکر میکردم شجاعتری.
کد:
با شنیدن اسم شیرزاد از دهانش، همانجا سقوط کرد و گوشی از دستش افتاد. صدا در گوشش زنگ میزد. دنیا روی سرش آوار شد. باز بیچاره شده بود، باز بدبختی به سمتش آمده بود. وحشتزده با دستهایی لرزان، تلفن را برداشت و دوباره دم گوشش گذاشت.
- شی… شیرزاد کج... کجاست؟
صدایش کمی آرام شد.
- خوبی نازگل؟ الان دو روزه میاد دم بیمارستان سراغ تو رو میگیره. سهیل جلوش رو گرفت؛ ولی دختر، اون مرد خطرناکه، ازش دور شو.
با حساب سرانگشتی فهمید که تاریخ آزادیاش اصلاً الان نبود! سرفهاش آمد. :«دنیای بیرحم، انصافت کجاست؟! باز چه خوابی برام دیدی؟» ترانه پشت تلفن با نگرانی حرف میزد؛ اما او در دنیای دیگری غرق بود. مادرش به آشپزخانه آمد، با دیدنش در آن حال، چنگی به گونهاش زد و به طرفش پا تند کرد.
- خوبی دختر؟ چیشده؟
مات مانده زبان در دهانش قفل شده بود. مریم خانم شوهرش را صدا زد. آقامحمد حیران، پا در آشپزخانه گذاشت.
- چه خبره خانوم؟
نگاهش که به نازگل افتاد اخم کرد. به طرفش رفت و کنارش دو زانو نشست. دخترک انگار در خلسهای فرو رفته بود. شانههایش را تکان داد.
- نازگل دخترم، چیشده؟
بوی سوختنی میآمد، احتمالاً هویجها سوخته بودند، مثل دل او! نگاه بیفروغ و ماتش بین پدر و مادرش در گردش بود. هر دو نگران بودند. حتماً آشفتگی پدرش هم از سر همین بود؛ شیرزاد برگشته بود. میخواست دوباره زندگی را به کام نازگل زهر کند، میخواست این بار ضربهی آخرش را بزند و نفسش را قطع کند. مایع شیرینی در دهانش ریخته شد. مادرش گریه میکرد. کسی داشت با تلفن حرف میزد. مریم خانم با گوشهی روسریاش اشکش را گرفت.
- یه حرفی بزن آخه. یکهو چیشد؟
یکهویی نبود، چند روز بیخبر بود؛ چند روز شیرزاد آزاد شده بود و او نمیدانست. سکوتش را شکست، زیر ل*ب نالید:
- شیرزاد... .
اشک چشمش خشک شد، یکهخورده نگاهش را به دخترش دوخت.
- شیرزاد؟!
آقامحمد، کلافه دوباره به آشپزخانه برگشت.
- چی میگی مریم؟ اسم اون بیصفت رو پیش دخترمون نیار، کم حالش بده!
مریم خانم بهتزده نگاهش را به همسرش داد. با دیدن رنگ نگاه زنش دوهزاریاش افتاد. جلوی دخترک زانو زد.
- کی بهت گفته بابا؟ کی از اومدن شیرزاد بهت خبر داده؟
پس برگشته بود. کابوس زندگیاش دوباره آمده بود. زانوهایش را ب*غ*ل کرد و به کابینت تکیه داد. هر چقدر هم عزاداری میکرد کم بود. پدر خسته از جواب ندادنش به موهایش چنگ انداخت.
- نباید الان میفهمیدی، نباید.
به ضرب سرش را بالا آورد، چشمانش ریز شد. در گلویش انگار که خار گذاشته بودند.
- نباید میفهمیدم؟
آهی از سر افسوس کشید و سر پایین انداخت.
- ما خودمون هم، همین چهار روز پیش فهمیدیم... .
سر بالا گرفت و ادامه داد:
- اما تو نگران نباش دخترم، زندگی خودت رو داری. ما کنارتیم، نمیذاریم اتفاق بدی بیفته.
هیچ حرفی در این لحظه آرامش نمیکرد.
تندتند سرش را به طرفین تکان داد.
- چطوری آزاد شده؟ هنوز سه سالش مونده بود!
مریم خانم، از دیدن بیقراریهای دخترک دلش خون شد، در آغوشش کشید.
- مثل اینکه عفو خورده. زنداییت میگفت میخوام براش زن بگیرم. نترس دخترم، اون دیگه به سمتت نمیاد.
کاش حرفهای مادرش واقعیت داشته باشد. اما پس ترانه چه میگفت؟ این مرد فراموش نمیکرد، دو سال زندان هم تغییرش نداده بود.
***
سیاوش با تلفنی که عمویش به او زده بود خودش را به آنجا رساند. نمیدانست چطور باید با نازگل روبهرو شود. طاقت یک ذره ناراحتیاش را هم نداشت. کنار تختش نشست و دست پشت گ*ردنش کشید.
- بهش فکر هم نکن. ما عروسی میکنیم و میریم جنوب؛ از همه چی دور میشیم، از همه چی.
با بغض سر بالا آورد.
- تو هم میدونستی نه؟ تو هم خبر داشتی. الان میفهمم توی این چند روز میخواستی یه چی بهم بگی و حرفت رو میخوردی.
سرش را زیر انداخت. مچ دست دخترک را نوازش کرد.
- کی بهت گفت؟
آهسته جواب داد:
- ترانه، فکر میکرد خبر دارم. میگفت شیرزاد اومده بود بیمارستان سراغ من رو میگرفت.
اصلاً متوجهی حضور سیاوش نبود و بیهیچ مراعاتی داشت از آن مرد حرف میزد. رگ گ*ردنش متورم شد، زیر ل*ب ناسزایی گفت و مچ دستش را رها کرد.
- کافیه ببینم بخواد دست به کاری بزنه، دیگه رحم نمیکنم گلی، بهش رحم نمیکنم.
باز قلبش پر از استرس شده بود. اینجور وقتها قلبش بیشتر تیر میکشید، اعضای بدنش دیگر تحمل این همه درد را نداشتند. سر بر سی*ن*هاش گذاشت.
- میترسم سیا، اون دیوونهست! آخر سر یه کاری میکنه، میدونم.
چانهاش را به سرش چسباند. هیچ حرفی برای دلداری دادن به این دختر نداشت. ناآرام بود و درکش میکرد. باید با شیرزاد صحبت میکرد، اینطور نمیشد. آن روز تا شب کنار نازگل ماند و در سکوت فقط نوازشش کرد. نباید یک لحظه هم تنهایش میگذاشت، حداقل تا موقعی که کامل عقد کنند، در غیر این صورت خیالش راحت نبود. چند روزی خانهی پدرش میماند بهتر بود، اینجا شیرزاد به دخترک نزدیکتر بود و او اصلاً نمیخواست هیچ ریسکی کند. صبح فردا، نازگل را به خانهی پدرش رساند و خودش هم به سمت شرکت شیرزاد حرکت کرد؛ باید حرفهایش را رو در رو به او میزد.
***
نگاهی به سر در ساختمان چند طبقهی مقابلش انداخت. با آسانسور به طبقهی پنجم رفت. شرکتش در این دو سال دست آقامهدی بود و حالا با وجود شیرزاد، باز هم همه چیز روال سابق را داشت. منشی با دیدنش چشم از مانیتور گرفت. لحنش پر از عشوه و ناز بود.
- میتونم کمکتون کنم جناب آقای… .
مکث کرد و سوالی نگاهش کرد. خشک و رسمی جوابش را داد:
- با رئیستون کار دارم، بهشون بگید آقای افشار میخواد ببینتتون.
سر تکان داد و ناخنهای کاشته شدهاش را روی دکمههای تلفن غلتاند.
- اونوقت بگم چه کاری دارین؟
از دست پرحرفیهای زن کلافه شد.
- خودش من رو میشناسه خانم، نیازی نیست چیزی بگین.
زیر ل*ب ایشی گفت و تلفن را دم گوشش گذاشت.
- آقای رضایی؟ یه آقایی اومدن به نام فامیلی افشار، آره میگن با شما کار دارند.
زیرچشمی نگاهش به مرد بود که روی مبل نشسته بود و پایش را تکان میداد. تلفنش که تمام شد رو به او گفت:
- میتونید برید داخل، منتظرتونند.
با صدایش از فکر بیرون آمد و به سمت درب مشکی رنگ، که تابلوی اتاق مدیریت رویش چسبانده شده بود گام برداشت. دو تقه به در زد، صدایی نشنید؛ دستگیره را تکان داد و وارد اتاق شد. چشم گرداند، پشت به او روی صندلی نشسته بود و سیگار هم بین انگشتانش میسوخت. از در فاصله گرفت و چند گام به جلو برداشت.
- اومدم باهات حرف بزنم.
دست خودش نبود، نفرت ته کلامش مشهود بود. این مرد همبازی بچگیهایش بود و حالا نقش دشمن برایش ایفا میکرد. کسی که نازگلش را به این حال و روز در آورد، کسی که باعث شد چند ماه در زندان صبح را شب کند. رفیق گذشته، حالا در قاب رقیب جلویش ظاهر بود. چرخی به صندلی چرم مشکی ریاستش داد و نگاهی به ظاهر متعجب، توام با پوزخند نثارش کرد. دو سال زندان تغییرش داده بود. چهرهاش پختهتر شده بود، موهای کوتاهش مرتب اصلاح شده بود و صورتش را هم ششتیغه کرده بود. پوکهی سیگارش را در جاسیگاری خالی کرد و لبخند کجی زد.
- خیلی وقته منتظرت بودم. خوبه، از اون چیزی که فکر میکردم شجاعتری.
آخرین ویرایش: