• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

داستانک بیداری برفی

ساعت تک رمان

رها سادات عابدینی

کتابخوان برتر
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-28
نوشته‌ها
62
لایک‌ها
167
امتیازها
33
کیف پول من
11,446
Points
164
نام داستانک:
بیداری برفی
نام نویسنده:
رهاسادات عابدینی
نوای موسیقی شادی به گوش می رسد پیش روی خانه ای روستایی باغ مدور بزرگی از درختان اناراست جایی درمیان فضای خالی حیاط تک درختی ازبید مجنون قرارگرفته درسایه سارآن زن ومردی بالباس های محلی سنتی نشسته اند.زن موهای بلندش را همان طور آزادانه به روی شانه هایش رها کرده وبادنوازش کنان آن هارابه بازی گرفته.هریک سازی دردست باهم نوازی یکدیگر می نوازند زن دف نوازی می کند ومرد نیز م*ست از شور عشقی ناب آرشه را به روی تارهای کمانچه می کشد واشعاری عاشقانه را خطاب به معشوق وهمراه خویش بانگاهی گرم و تب دار به چشمان زن زمزمه می کند اوهم سپاسگذارانه بالبخندی سخاوتمندانه که دوچال نمکین رابه روی گونه هایش نمایان می سازد وشیرینی آن هوش را از سر هربیننده ای می رباید پاسخ مرد عاشق خود را می دهد...
خاکسترسیگار دودشده به روی انگشتان مرد که می ریزداورابه خود می آورد وآتش خشم نهفته ای در وجودش شعله ور می سازد تنه درخت بید مجنون از حمله ناگهانی مشت های گره کرده اودر امان نمی ماند خسته که می شود تکیه داده برتنه درخت سردرگریبان خود های های گریه را سر می دهد بی اهمیت به سوزش زخم روی انگشتانش و خونی که ازروی آن جاری ست فریاددردناکی سر می دهد...
_لعنتی !آخه من تنهایی بی تو چکار کنم
حرکت نرم انگشتان زن به روی شانه هایش اوراآرام می کند اما غمی سنگین س*ی*نه اش راتنگ وقلبش رادرخود مچاله می کند.صدای لطیف اودر گوش هایش می پیچد:
_پاشو مرد این چه حالیه ،خودت رو جمع وجور کن... عزیزکم!
_نمی تووونم!مگه بهم قول نداده بودی همیشه کنارم
باشی،اصلن بیا یه کاری کن من رو هم باخودت ببر
_زمان رفتن تونشده هنوز فرصت داری،مرد من!
من که از توجدانیستم من اصلن من نیستم توهستم نشنیدی که میگن عشق به اوج خودش که برسه عاشق ومعشوق یکی میشن روح من وتو باهم یکی شده تو تمام مرا درقلب خودت داری کافی ست نور عشق خودت رو متوجه قلبت بکنی حتمن من رواونجا پیدا می کنی...
پژواک صدای زن درفضا محو می شود نسیمی خنک موهای مرد رابه بازی می گیرد وازسرمالرزی استخوان سوز برتنش می نشاند بی اراده دستانش را به دور خود حلقه می کند و خودرا درآغوش می کشد .بالاخره متوجه کف خاکی حیاط می شود که برفی نرم آن راسفید پوش کرده نگاهش رابه سمت آسمان
می چرخاند دانه های برف نرم نرمک ر*ق*ص کنان با همان پاکی وجودشان به آرامی باوقار ازآسمان پابرزمین می گذارند تماشای بارش برف روح زندگی جدیدی رادر وجودش بیدار کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

بالا