Richette
معاونت کل سایت
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
حفاظت انجمن
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
- تاریخ ثبتنام
- 2023-12-15
- نوشتهها
- 1,317
- لایکها
- 8,303
- امتیازها
- 100
- کیف پول من
- 295,428
- Points
- 1,701
- سطح
-
- حرفهای
پارت چهل و هشتم
***
« پایگاه نظامی ورکوتا سویتسکی، روسیه »
به سربازانی که در حال تمرین صبحگاهی درون محوطه بودند، چشم دوخته بود و سیگارش را دود میکرد. همزمان با صدای باز شدن درب آهنی اتاق، نگاهش را از منظرهی خاکستری پشت پنجره گرفت و به طرف کنستانتین، منشی شخصیاش برگشت. یونیفرم زیتونی رنگش، در تن نحیف و استخوانیاش زار میزد و بر اثر گرمای بیسابقهی فوریه، پر از شوره شده بود. مرد جوان، پایش را روی زمین کوبید و با لحن هیجانزدهای گفت:
- پیداش کردیم قربان.
سرش را تکان داد و با چند قدم کوتاه، خودش را به میز فلزی و پر سر و صدایش رساند. پایههای صندلی را روی کاشیهای قدیمی کف اتاق، به عقب هل داد و بیتوجه به صدای ناهنجارشان، پشت میز نشست. دست زمختش را بالا گرفت و با اشاره به برگههایی که در دست کنستانتین بودند، پک عمیقی به سیگارش زد. پرونده را از دست منشی گرفت و به آرامی، بازش کرد. در اولین صفحه، تصویر پسر جوانی با یونیفرم خاکستری نیروهای اسپتسناز نقش بسته بود.
- میگل سانچز. تمام مدت، زیر گوش خودمون... .
بدون چشم برداشتن از چهرهی جدی و عبوس داخل عکس، سیگارش را داخل زیرسیگاری روی میز گذاشت و گفت:
- اون در جای درستی بوده؛ شما عرضهی پیدا کردنش رو نداشتید!
کنستانتین، سرش را به زیر انداخت و دستی به ابروی زخمیاش کشید.
- در همهی اینسالها، از اسم مستعار « اف.جی.ناین» استفاده میکرده؛ تعداد اینجور افراد توی آکادمی اسپتسناز زیاده قربان.
پرونده را ورق زد و عکس دیگری از پسر نمایان شد. یک عکس خیا*با*نی که ظاهراً در حین مأموریت، توسط دوربینهای لیزری گرفته شده بود و در آن، پسر جوان همراه با یک اسلحهی نورینکو سی.کیو¹، یونیفرم مشکی رنگ منتسب به عملیاتهای میلیشیا² و کلاه بِرِهی نظامی ایستاده بود و به پشت سرش، نگاه میکرد. چهرهاش شباهت چندانی به مردم غرب مدیترانه نداشت و تنها، حالت نگاهش بود که یادآور پدرش، سِلِستینو میشد.
- تکاور ارشد جوخهی جی.آر.یو اسپتسناز؛ بیشتر ژنرالهایی که با این آدم سر و کله زدن، عقیده دارن که اون یه متخصص استتار و اعجوبهی جنگهای چریکیه.
نیشخندی زد و دستی بر روی چهرهی داخل تصویر کشید.
- پسر، از پدر تبعیت میکنه.
- اون توی جنگ دوم چچن³ حضور داشته و مدال قهرمان فدراسیون⁴ رو از شخص رئیس جمهور گرفته؛ اما توی سال ۲۰۰۴ به طرز عجیبی از پست خودش استعفا داد و وارد نیروهای مسلح سازمان گ.ئو شد.
سرش را بلند کرد و به چشمان سبز رنگ کنستانتین خیره شد. اخم ظریفی روی پیشانی نشاند و گفت:
- گ.ئو؟ اونها مستقیماً به وزارت دفاع گزارش میدن.
- بله قربان. اطلاعات افسران این سازمان محرمانهست و به همین خاطر، نتونستم چیز زیادی از این پسره بعد از پیوستنش به گ.ئو پیدا کنم.
نفس عمیقی کشید و به صندلیاش تکیه داد. این پسر میتوانست اطلاعات دردسرساز زیادی را با خود داشته باشد؛ اما اگر سِلِستینو قبل از مرگش، حرفی از وقایع دوران فروپاشی به او زده باشد، پس چرا تا به حال اقدامی نکرده بود؟ او اصلا در این مسیر چه میکرد؟ چرا به سرزمین مادریاش برگشته بود و به ارتشی خدمت میکرد که مادرش، از آن متنفر بود؟ آنها که سراسیمه، خاک شوروی را ترک کرده بودند و هرگز قصد بازگشت را نداشتند. از طرفی، فدراسیون روسیه فرق چندانی با حزب سابق نداشت و فقط ظاهرش را تغییر داده بودند؛ همان آدمها با همان عقاید تند و انعطاف ناپذیر، باز هم به مسند حکومت تکیه زده و در حالی که دستشان به خون میلیونها نفر آغشته بود، شعار میهنپرستی سر میدادند؛ پس این پسر از جان این لانهی عنکبوت چه میخواست، جز این که از زندگیاش سیر شده باشد؟! باید قبل از هر حادثهای که منجر به فاش شدن رازهای گذشته شود، از شرش خلاص میشدند.
- الآن کجاست؟
کنستانتین، از داخل جیب یونیفرمش، لیست پرواز افسران سازمان را که به سختی پیدا کرده بود، بیرون کشید و در حالی که آن را روی میز میگذاشت، جواب داد:
- بوداپست.
***
« خیابان آندراشی، بوداپست، مجارستان »
به منوی داخل دستش نگاهی انداخت و با بیحوصلگی، نفسش را به بیرون فوت کرد. اهمیتی نداشت که در حال حاضر، در یکی از زیباترین و گرانترین خیابانهای مجارستان قرار داشتند. نه آن ریسههای نورانی پیچخورده در شاخ و برگ درختان و نه صدای سازهای محلی بازیگران تئاتر خیا*با*نی، شکمش را سیر نمیکردند!
- تو... تورس کس... کسوس... .
- تورس کسوسزا. اِس آخرش خونده نمیشه.
دومینیکا سرش را بلند کرد، منو را روی میز انداخت و در حالی که دستش را زیر گونهاش میگذاشت، گفت:
- حتی نمیدونم چی هست!
میگل، خندید و همانند او، سرش را به دست مشت شدهاش تکیه داد.
- خمیر پاستا، تکههای مرغ، سبزیجات و پنیر محلی خیلی خیلی زیاد.
- از سبزیجات متنفرم! اصلا چرا اومدیم اینجا؟ با یه هات دا... .
میگل، ابروهایش را بالا انداخت و روی صندلیاش، جابهجا شد.
- هی دختر! مگه چندبار به بوداپست میای؟ مردم بهش میگن شهر جادویی اروپا! آروم باش و ازش ل*ذت ببر.
۱. یک تفنگ تهاجمی با کالیبر ۵.۵۶ میلیمتری، ساخت کشور چین
۲. جنگهای شبه نظامی
۳. درگیری مسلحانه در منطقهی چچن که بین فدراسیون روسیه و جمهوری چچن ایچکریا از سال ۱۹۹۹ تا ۲۰۰۹ میلادی شکل گرفت.
۴. بالاترین نشان افتخار در فدراسیون روسیه
#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
***
« پایگاه نظامی ورکوتا سویتسکی، روسیه »
به سربازانی که در حال تمرین صبحگاهی درون محوطه بودند، چشم دوخته بود و سیگارش را دود میکرد. همزمان با صدای باز شدن درب آهنی اتاق، نگاهش را از منظرهی خاکستری پشت پنجره گرفت و به طرف کنستانتین، منشی شخصیاش برگشت. یونیفرم زیتونی رنگش، در تن نحیف و استخوانیاش زار میزد و بر اثر گرمای بیسابقهی فوریه، پر از شوره شده بود. مرد جوان، پایش را روی زمین کوبید و با لحن هیجانزدهای گفت:
- پیداش کردیم قربان.
سرش را تکان داد و با چند قدم کوتاه، خودش را به میز فلزی و پر سر و صدایش رساند. پایههای صندلی را روی کاشیهای قدیمی کف اتاق، به عقب هل داد و بیتوجه به صدای ناهنجارشان، پشت میز نشست. دست زمختش را بالا گرفت و با اشاره به برگههایی که در دست کنستانتین بودند، پک عمیقی به سیگارش زد. پرونده را از دست منشی گرفت و به آرامی، بازش کرد. در اولین صفحه، تصویر پسر جوانی با یونیفرم خاکستری نیروهای اسپتسناز نقش بسته بود.
- میگل سانچز. تمام مدت، زیر گوش خودمون... .
بدون چشم برداشتن از چهرهی جدی و عبوس داخل عکس، سیگارش را داخل زیرسیگاری روی میز گذاشت و گفت:
- اون در جای درستی بوده؛ شما عرضهی پیدا کردنش رو نداشتید!
کنستانتین، سرش را به زیر انداخت و دستی به ابروی زخمیاش کشید.
- در همهی اینسالها، از اسم مستعار « اف.جی.ناین» استفاده میکرده؛ تعداد اینجور افراد توی آکادمی اسپتسناز زیاده قربان.
پرونده را ورق زد و عکس دیگری از پسر نمایان شد. یک عکس خیا*با*نی که ظاهراً در حین مأموریت، توسط دوربینهای لیزری گرفته شده بود و در آن، پسر جوان همراه با یک اسلحهی نورینکو سی.کیو¹، یونیفرم مشکی رنگ منتسب به عملیاتهای میلیشیا² و کلاه بِرِهی نظامی ایستاده بود و به پشت سرش، نگاه میکرد. چهرهاش شباهت چندانی به مردم غرب مدیترانه نداشت و تنها، حالت نگاهش بود که یادآور پدرش، سِلِستینو میشد.
- تکاور ارشد جوخهی جی.آر.یو اسپتسناز؛ بیشتر ژنرالهایی که با این آدم سر و کله زدن، عقیده دارن که اون یه متخصص استتار و اعجوبهی جنگهای چریکیه.
نیشخندی زد و دستی بر روی چهرهی داخل تصویر کشید.
- پسر، از پدر تبعیت میکنه.
- اون توی جنگ دوم چچن³ حضور داشته و مدال قهرمان فدراسیون⁴ رو از شخص رئیس جمهور گرفته؛ اما توی سال ۲۰۰۴ به طرز عجیبی از پست خودش استعفا داد و وارد نیروهای مسلح سازمان گ.ئو شد.
سرش را بلند کرد و به چشمان سبز رنگ کنستانتین خیره شد. اخم ظریفی روی پیشانی نشاند و گفت:
- گ.ئو؟ اونها مستقیماً به وزارت دفاع گزارش میدن.
- بله قربان. اطلاعات افسران این سازمان محرمانهست و به همین خاطر، نتونستم چیز زیادی از این پسره بعد از پیوستنش به گ.ئو پیدا کنم.
نفس عمیقی کشید و به صندلیاش تکیه داد. این پسر میتوانست اطلاعات دردسرساز زیادی را با خود داشته باشد؛ اما اگر سِلِستینو قبل از مرگش، حرفی از وقایع دوران فروپاشی به او زده باشد، پس چرا تا به حال اقدامی نکرده بود؟ او اصلا در این مسیر چه میکرد؟ چرا به سرزمین مادریاش برگشته بود و به ارتشی خدمت میکرد که مادرش، از آن متنفر بود؟ آنها که سراسیمه، خاک شوروی را ترک کرده بودند و هرگز قصد بازگشت را نداشتند. از طرفی، فدراسیون روسیه فرق چندانی با حزب سابق نداشت و فقط ظاهرش را تغییر داده بودند؛ همان آدمها با همان عقاید تند و انعطاف ناپذیر، باز هم به مسند حکومت تکیه زده و در حالی که دستشان به خون میلیونها نفر آغشته بود، شعار میهنپرستی سر میدادند؛ پس این پسر از جان این لانهی عنکبوت چه میخواست، جز این که از زندگیاش سیر شده باشد؟! باید قبل از هر حادثهای که منجر به فاش شدن رازهای گذشته شود، از شرش خلاص میشدند.
- الآن کجاست؟
کنستانتین، از داخل جیب یونیفرمش، لیست پرواز افسران سازمان را که به سختی پیدا کرده بود، بیرون کشید و در حالی که آن را روی میز میگذاشت، جواب داد:
- بوداپست.
***
« خیابان آندراشی، بوداپست، مجارستان »
به منوی داخل دستش نگاهی انداخت و با بیحوصلگی، نفسش را به بیرون فوت کرد. اهمیتی نداشت که در حال حاضر، در یکی از زیباترین و گرانترین خیابانهای مجارستان قرار داشتند. نه آن ریسههای نورانی پیچخورده در شاخ و برگ درختان و نه صدای سازهای محلی بازیگران تئاتر خیا*با*نی، شکمش را سیر نمیکردند!
- تو... تورس کس... کسوس... .
- تورس کسوسزا. اِس آخرش خونده نمیشه.
دومینیکا سرش را بلند کرد، منو را روی میز انداخت و در حالی که دستش را زیر گونهاش میگذاشت، گفت:
- حتی نمیدونم چی هست!
میگل، خندید و همانند او، سرش را به دست مشت شدهاش تکیه داد.
- خمیر پاستا، تکههای مرغ، سبزیجات و پنیر محلی خیلی خیلی زیاد.
- از سبزیجات متنفرم! اصلا چرا اومدیم اینجا؟ با یه هات دا... .
میگل، ابروهایش را بالا انداخت و روی صندلیاش، جابهجا شد.
- هی دختر! مگه چندبار به بوداپست میای؟ مردم بهش میگن شهر جادویی اروپا! آروم باش و ازش ل*ذت ببر.
۱. یک تفنگ تهاجمی با کالیبر ۵.۵۶ میلیمتری، ساخت کشور چین
۲. جنگهای شبه نظامی
۳. درگیری مسلحانه در منطقهی چچن که بین فدراسیون روسیه و جمهوری چچن ایچکریا از سال ۱۹۹۹ تا ۲۰۰۹ میلادی شکل گرفت.
۴. بالاترین نشان افتخار در فدراسیون روسیه
کد:
***
« پایگاه نظامی ورکوتا سویتسکی، روسیه »
به سربازانی که در حال تمرین صبحگاهی درون محوطه بودند، چشم دوخته بود و سیگارش را دود میکرد. همزمان با صدای باز شدن درب آهنی اتاق، نگاهش را از منظرهی خاکستری پشت پنجره گرفت و به طرف کنستانتین، منشی شخصیاش برگشت. یونیفرم زیتونی رنگش، در تن نحیف و استخوانیاش زار میزد و بر اثر گرمای بیسابقهی فوریه، پر از شوره شده بود. مرد جوان، پایش را روی زمین کوبید و با لحن هیجانزدهای گفت:
- پیداش کردیم قربان.
سرش را تکان داد و با چند قدم کوتاه، خودش را به میز فلزی و پر سر و صدایش رساند. پایههای صندلی را روی کاشیهای قدیمی کف اتاق، به عقب هل داد و بیتوجه به صدای ناهنجارشان، پشت میز نشست. دست زمختش را بالا گرفت و با اشاره به برگههایی که در دست کنستانتین بودند، پک عمیقی به سیگارش زد. پرونده را از دست منشی گرفت و به آرامی، بازش کرد. در اولین صفحه، تصویر پسر جوانی با یونیفرم خاکستری نیروهای اسپتسناز نقش بسته بود.
- میگل سانچز. تمام مدت، زیر گوش خودمون... .
بدون چشم برداشتن از چهرهی جدی و عبوس داخل عکس، سیگارش را داخل زیرسیگاری روی میز گذاشت و گفت:
- اون در جای درستی بوده؛ شما عرضهی پیدا کردنش رو نداشتید!
کنستانتین، سرش را به زیر انداخت و دستی به ابروی زخمیاش کشید.
- در همهی اینسالها، از اسم مستعار « اف.جی.ناین» استفاده میکرده؛ تعداد اینجور افراد توی آکادمی اسپتسناز زیاده قربان.
پرونده را ورق زد و عکس دیگری از پسر نمایان شد. یک عکس خیا*با*نی که ظاهراً در حین مأموریت، توسط دوربینهای لیزری گرفته شده بود و در آن، پسر جوان همراه با یک اسلحهی نورینکو سی.کیو¹، یونیفرم مشکی رنگ منتسب به عملیاتهای میلیشیا² و کلاه بِرِهی نظامی ایستاده بود و به پشت سرش، نگاه میکرد. چهرهاش شباهت چندانی به مردم غرب مدیترانه نداشت و تنها، حالت نگاهش بود که یادآور پدرش، سِلِستینو میشد.
- تکاور ارشد جوخهی جی.آر.یو اسپتسناز؛ بیشتر ژنرالهایی که با این آدم سر و کله زدن، عقیده دارن که اون یه متخصص استتار و اعجوبهی جنگهای چریکیه.
نیشخندی زد و دستی بر روی چهرهی داخل تصویر کشید.
- پسر، از پدر تبعیت میکنه.
- اون توی جنگ دوم چچن³ حضور داشته و مدال قهرمان فدراسیون⁴ رو از شخص رئیس جمهور گرفته؛ اما توی سال ۲۰۰۴ به طرز عجیبی از پست خودش استعفا داد و وارد نیروهای مسلح سازمان گ.ئو شد.
سرش را بلند کرد و به چشمان سبز رنگ کنستانتین خیره شد. اخم ظریفی روی پیشانی نشاند و گفت:
- گ.ئو؟ اونها مستقیماً به وزارت دفاع گزارش میدن.
- بله قربان. اطلاعات افسران این سازمان محرمانهست و به همین خاطر، نتونستم چیز زیادی از این پسره بعد از پیوستنش به گ.ئو پیدا کنم.
نفس عمیقی کشید و به صندلیاش تکیه داد. این پسر میتوانست اطلاعات دردسرساز زیادی را با خود داشته باشد؛ اما اگر سِلِستینو قبل از مرگش، حرفی از وقایع دوران فروپاشی به او زده باشد، پس چرا تا به حال اقدامی نکرده بود؟ او اصلا در این مسیر چه میکرد؟ چرا به سرزمین مادریاش برگشته بود و به ارتشی خدمت میکرد که مادرش، از آن متنفر بود؟ آنها که سراسیمه، خاک شوروی را ترک کرده بودند و هرگز قصد بازگشت را نداشتند. از طرفی، فدراسیون روسیه فرق چندانی با حزب سابق نداشت و فقط ظاهرش را تغییر داده بودند؛ همان آدمها با همان عقاید تند و انعطاف ناپذیر، باز هم به مسند حکومت تکیه زده و در حالی که دستشان به خون میلیونها نفر آغشته بود، شعار میهنپرستی سر میدادند؛ پس این پسر از جان این لانهی عنکبوت چه میخواست، جز این که از زندگیاش سیر شده باشد؟! باید قبل از هر حادثهای که منجر به فاش شدن رازهای گذشته شود، از شرش خلاص میشدند.
- الآن کجاست؟
کنستانتین، از داخل جیب یونیفرمش، لیست پرواز افسران سازمان را که به سختی پیدا کرده بود، بیرون کشید و در حالی که آن را روی میز میگذاشت، جواب داد:
- بوداپست.
***
« خیابان آندراشی، بوداپست، مجارستان »
به منوی داخل دستش نگاهی انداخت و با بیحوصلگی، نفسش را به بیرون فوت کرد. اهمیتی نداشت که در حال حاضر، در یکی از زیباترین و گرانترین خیابانهای مجارستان قرار داشتند. نه آن ریسههای نورانی پیچخورده در شاخ و برگ درختان و نه صدای سازهای محلی بازیگران تئاتر خیا*با*نی، شکمش را سیر نمیکردند!
- تو... تورس کس... کسوس... .
- تورس کسوسزا. اِس آخرش خونده نمیشه.
دومینیکا سرش را بلند کرد، منو را روی میز انداخت و در حالی که دستش را زیر گونهاش میگذاشت، گفت:
- حتی نمیدونم چی هست!
میگل، خندید و همانند او، سرش را به دست مشت شدهاش تکیه داد.
- خمیر پاستا، تکههای مرغ، سبزیجات و پنیر محلی خیلی خیلی زیاد.
- از سبزیجات متنفرم! اصلا چرا اومدیم اینجا؟ با یه هات دا... .
میگل، ابروهایش را بالا انداخت و روی صندلیاش، جابهجا شد.
- هی دختر! مگه چندبار به بوداپست میای؟ مردم بهش میگن شهر جادویی اروپا! آروم باش و ازش ل*ذت ببر.
۱. یک تفنگ تهاجمی با کالیبر ۵.۵۶ میلیمتری، ساخت کشور چین
۲. جنگهای شبه نظامی
۳. درگیری مسلحانه در منطقهی چچن که بین فدراسیون روسیه و جمهوری چچن ایچکریا از سال ۱۹۹۹ تا ۲۰۰۹ میلادی شکل گرفت.
۴. بالاترین نشان افتخار در فدراسیون روسیه
#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش: