حرفه‌ای رمان کاراکال | Richette کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Richette

معاونت کل سایت
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
حفاظت انجمن
مدیریت تالار
ناظر انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کاربر فعال انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
1,317
لایک‌ها
8,299
امتیازها
100
کیف پول من
295,416
Points
1,701
سطح
  1. حرفه‌ای
پارت چهل و هشتم

***
« پایگاه نظامی ورکوتا سویتسکی، روسیه »
به سربازانی که در حال تمرین صبحگاهی درون محوطه بودند، چشم دوخته بود و سیگارش را دود می‌کرد. هم‌زمان با صدای باز شدن درب آهنی اتاق، نگاهش را از منظره‌ی خاکستری پشت پنجره گرفت و به طرف کنستانتین، منشی شخصی‌اش برگشت. یونیفرم زیتونی رنگش، در تن نحیف و استخوانی‌اش زار می‌زد و بر اثر گرمای بی‌سابقه‌‌ی فوریه، پر از شوره‌ شده بود. مرد جوان، پایش را روی زمین کوبید و با لحن هیجان‌زده‌ای گفت:
- پیداش کردیم قربان.
سرش را تکان داد و با چند قدم کوتاه، خودش را به میز فلزی و پر سر و صدایش رساند. پایه‌های صندلی را روی کاشی‌های قدیمی کف اتاق، به عقب هل داد و بی‌توجه به صدای ناهنجارشان، پشت میز نشست. دست زمختش را بالا گرفت و با اشاره به برگه‌هایی که در دست کنستانتین بودند، پک عمیقی به سیگارش زد. پرونده را از دست منشی گرفت و به آرامی، بازش کرد. در اولین صفحه، تصویر پسر جوانی با یونیفرم خاکستری نیروهای اسپتسناز نقش بسته بود.
- میگل سانچز. تمام مدت، زیر گوش خودمون... .
بدون چشم برداشتن از چهره‌ی جدی و عبوس داخل عکس، سیگارش را داخل زیرسیگاری روی میز گذاشت و گفت:
- اون در جای درستی بوده؛ شما عرضه‌ی پیدا کردنش رو نداشتید!
کنستانتین، سرش را به زیر انداخت و دستی به ابروی زخمی‌اش کشید.
- در همه‌ی این‌سال‌ها، از اسم مستعار « اف‌.جی.ناین» استفاده می‌کرده؛ تعداد این‌جور افراد توی آکادمی اسپتسناز زیاده قربان.
پرونده را ورق زد و عکس دیگری از پسر نمایان شد. یک عکس خیا*با*نی که ظاهراً در حین مأموریت، توسط دوربین‌های لیزری گرفته شده بود و در آن، پسر جوان همراه با یک اسلحه‌ی نورینکو سی.کیو¹، یونیفرم مشکی رنگ منتسب به عملیات‌های میلیشیا² و کلاه بِرِه‌ی نظامی ایستاده بود و به پشت سرش، نگاه می‌کرد. چهره‌اش شباهت چندانی به مردم غرب مدیترانه نداشت و تنها، حالت نگاهش بود که یادآور پدرش، سِلِستینو میشد.
- تکاور ارشد جوخه‌ی جی‌.آر.یو اسپتسناز؛ بیشتر ژنرال‌هایی که با این آدم سر و کله زدن، عقیده دارن که اون یه متخصص استتار و اعجوبه‌ی جنگ‌های چریکیه.
نیشخندی زد و دستی بر روی چهره‌ی داخل تصویر کشید.
- پسر، از پدر تبعیت می‌کنه.
- اون توی جنگ دوم چچن³ حضور داشته و مدال قهرمان فدراسیون⁴ رو از شخص رئیس جمهور گرفته؛ اما توی سال ۲۰۰۴ به طرز عجیبی از پست خودش استعفا داد و وارد نیروهای مسلح سازمان گ.ئو شد.
سرش را بلند کرد و به چشمان سبز رنگ کنستانتین خیره شد. اخم ظریفی روی پیشانی نشاند و گفت:
- گ.ئو؟ اون‌ها مستقیماً به وزارت دفاع گزارش میدن.
- بله قربان. اطلاعات افسران این سازمان محرمانه‌ست و به همین خاطر، نتونستم چیز زیادی از این پسره بعد از پیوستنش به گ.ئو پیدا کنم.
نفس عمیقی کشید و به صندلی‌اش تکیه داد. این پسر می‌توانست اطلاعات دردسرساز زیادی را با خود داشته باشد؛ اما اگر سِلِستینو قبل از مرگش، حرفی از وقایع دوران فروپاشی به او زده باشد، پس چرا تا به حال اقدامی نکرده بود؟ او اصلا در این مسیر چه می‌کرد؟ چرا به سرزمین مادری‌اش برگشته بود و به ارتشی خدمت می‌کرد که مادرش، از آن‌ متنفر بود؟ آن‌ها که سراسیمه، خاک شوروی را ترک کرده بودند و هرگز قصد بازگشت را نداشتند. از طرفی، فدراسیون روسیه فرق چندانی با حزب سابق نداشت و فقط ظاهرش را تغییر داده بودند؛ همان آدم‌ها با همان عقاید تند و انعطاف ناپذیر، باز هم به مسند حکومت تکیه زده و در حالی که دستشان به خون میلیون‌ها نفر آغشته بود، شعار میهن‌پرستی سر می‌دادند؛ پس این پسر از جان این لانه‌ی عنکبوت چه می‌خواست، جز این که از زندگی‌اش‌ سیر شده باشد؟! باید قبل از هر حادثه‌ای که منجر به فاش شدن رازهای گذشته شود، از شرش خلاص می‌شدند.
- الآن کجاست؟
کنستانتین، از داخل جیب یونیفرمش، لیست پرواز افسران سازمان را که به سختی پیدا کرده بود، بیرون کشید و در حالی که آن را روی میز می‌گذاشت، جواب داد:
- بوداپست.
***
« خیابان آندراشی، بوداپست، مجارستان »
به منوی داخل دستش نگاهی انداخت و با بی‌حوصلگی، نفسش را به بیرون فوت کرد. اهمیتی نداشت که در حال حاضر، در یکی از زیباترین و گران‌ترین خیابان‌های مجارستان قرار داشتند. نه آن ریسه‌های نورانی پیچ‌خورده در شاخ و برگ درختان و نه صدای سازهای محلی بازیگران تئاتر خیا*با*نی، شکمش را سیر نمی‌کردند!
- تو... تورس کس... کسوس‌... .
- تورس کسوسزا. اِس آخرش خونده نمی‌شه.
دومینیکا سرش را بلند کرد، منو را روی میز انداخت و در حالی که دستش را زیر گونه‌اش می‌گذاشت، گفت:
- حتی نمی‌دونم چی هست!
میگل، خندید و همانند او، سرش را به دست مشت‌ شده‌اش تکیه داد.
- خمیر پاستا، تکه‌های مرغ، سبزیجات و پنیر محلی خیلی خیلی زیاد.
- از سبزیجات متنفرم! اصلا چرا اومدیم این‌جا؟ با یه هات دا... .
میگل، ابروهایش را بالا انداخت و روی صندلی‌اش، جابه‌جا شد.
- هی دختر! مگه چندبار به بوداپست میای؟ مردم بهش میگن شهر جادویی اروپا! آروم باش و ازش ل*ذت ببر.

۱. یک تفنگ تهاجمی با کالیبر ۵.۵۶ میلی‌متری، ساخت کشور چین
۲. جنگ‌های شبه‌ نظامی
۳. درگیری مسلحانه در منطقه‌ی چچن که بین فدراسیون روسیه و جمهوری چچن ایچکریا از سال ۱۹۹۹ تا ۲۰۰۹ میلادی شکل گرفت.
۴. بالاترین نشان افتخار در فدراسیون روسیه


کد:
***
« پایگاه نظامی ورکوتا سویتسکی، روسیه »
به سربازانی که در حال تمرین صبحگاهی درون محوطه بودند، چشم دوخته بود و سیگارش را دود می‌کرد. هم‌زمان با صدای باز شدن درب آهنی اتاق، نگاهش را از منظره‌ی خاکستری پشت پنجره گرفت و به طرف کنستانتین، منشی شخصی‌اش برگشت. یونیفرم زیتونی رنگش، در تن نحیف و استخوانی‌اش زار می‌زد و بر اثر گرمای بی‌سابقه‌‌ی فوریه، پر از شوره‌ شده بود. مرد جوان، پایش را روی زمین کوبید و با لحن هیجان‌زده‌ای گفت:
- پیداش کردیم قربان.
سرش را تکان داد و با چند قدم کوتاه، خودش را به میز فلزی و پر سر و صدایش رساند. پایه‌های صندلی را روی کاشی‌های قدیمی کف اتاق، به عقب هل داد و بی‌توجه به صدای ناهنجارشان، پشت میز نشست. دست زمختش را بالا گرفت و با اشاره به برگه‌هایی که در دست کنستانتین بودند، پک عمیقی به سیگارش زد. پرونده را از دست منشی گرفت و به آرامی، بازش کرد. در اولین صفحه، تصویر پسر جوانی با یونیفرم خاکستری نیروهای اسپتسناز نقش بسته بود.
- میگل سانچز. تمام مدت، زیر گوش خودمون... .
بدون چشم برداشتن از چهره‌ی جدی و عبوس داخل عکس، سیگارش را داخل زیرسیگاری روی میز گذاشت و گفت:
- اون در جای درستی بوده؛ شما عرضه‌ی پیدا کردنش رو نداشتید!
کنستانتین، سرش را به زیر انداخت و دستی به ابروی زخمی‌اش کشید.
- در همه‌ی این‌سال‌ها، از اسم مستعار « اف‌.جی.ناین» استفاده می‌کرده؛ تعداد این‌جور افراد توی آکادمی اسپتسناز زیاده قربان.
پرونده را ورق زد و عکس دیگری از پسر نمایان شد. یک عکس خیا*با*نی که ظاهراً در حین مأموریت، توسط دوربین‌های لیزری گرفته شده بود و در آن، پسر جوان همراه با یک اسلحه‌ی نورینکو سی.کیو¹، یونیفرم مشکی رنگ منتسب به عملیات‌های میلیشیا² و کلاه بِرِه‌ی نظامی ایستاده بود و به پشت سرش، نگاه می‌کرد. چهره‌اش شباهت چندانی به مردم غرب مدیترانه نداشت و تنها، حالت نگاهش بود که یادآور پدرش، سِلِستینو میشد.
- تکاور ارشد جوخه‌ی جی‌.آر.یو اسپتسناز؛ بیشتر ژنرال‌هایی که با این آدم سر و کله زدن، عقیده دارن که اون یه متخصص استتار و اعجوبه‌ی جنگ‌های چریکیه.
نیشخندی زد و دستی بر روی چهره‌ی داخل تصویر کشید.
- پسر، از پدر تبعیت می‌کنه.
- اون توی جنگ دوم چچن³ حضور داشته و مدال قهرمان فدراسیون⁴ رو از شخص رئیس جمهور گرفته؛ اما توی سال ۲۰۰۴ به طرز عجیبی از پست خودش استعفا داد و وارد نیروهای مسلح سازمان گ.ئو شد.
سرش را بلند کرد و به چشمان سبز رنگ کنستانتین خیره شد. اخم ظریفی روی پیشانی نشاند و گفت:
- گ.ئو؟ اون‌ها مستقیماً به وزارت دفاع گزارش میدن.
- بله قربان. اطلاعات افسران این سازمان محرمانه‌ست و به همین خاطر، نتونستم چیز زیادی از این پسره بعد از پیوستنش به گ.ئو پیدا کنم.
نفس عمیقی کشید و به صندلی‌اش تکیه داد. این پسر می‌توانست اطلاعات دردسرساز زیادی را با خود داشته باشد؛ اما اگر سِلِستینو قبل از مرگش، حرفی از وقایع دوران فروپاشی به او زده باشد، پس چرا تا به حال اقدامی نکرده بود؟ او اصلا در این مسیر چه می‌کرد؟ چرا به سرزمین مادری‌اش برگشته بود و به ارتشی خدمت می‌کرد که مادرش، از آن‌ متنفر بود؟ آن‌ها که سراسیمه، خاک شوروی را ترک کرده بودند و هرگز قصد بازگشت را نداشتند. از طرفی، فدراسیون روسیه فرق چندانی با حزب سابق نداشت و فقط ظاهرش را تغییر داده بودند؛ همان آدم‌ها با همان عقاید تند و انعطاف ناپذیر، باز هم به مسند حکومت تکیه زده و در حالی که دستشان به خون میلیون‌ها نفر آغشته بود، شعار میهن‌پرستی سر می‌دادند؛ پس این پسر از جان این لانه‌ی عنکبوت چه می‌خواست، جز این که از زندگی‌اش‌ سیر شده باشد؟! باید قبل از هر حادثه‌ای که منجر به فاش شدن رازهای گذشته شود، از شرش خلاص می‌شدند.
- الآن کجاست؟
کنستانتین، از داخل جیب یونیفرمش، لیست پرواز افسران سازمان را که به سختی پیدا کرده بود، بیرون کشید و در حالی که آن را روی میز می‌گذاشت، جواب داد:
- بوداپست.
***
« خیابان آندراشی، بوداپست، مجارستان »
به منوی داخل دستش نگاهی انداخت و با بی‌حوصلگی، نفسش را به بیرون فوت کرد. اهمیتی نداشت که در حال حاضر، در یکی از زیباترین و گران‌ترین خیابان‌های مجارستان قرار داشتند. نه آن ریسه‌های نورانی پیچ‌خورده در شاخ و برگ درختان و نه صدای سازهای محلی بازیگران تئاتر خیا*با*نی، شکمش را سیر نمی‌کردند!
- تو... تورس کس... کسوس‌... .
- تورس کسوسزا. اِس آخرش خونده نمی‌شه.
دومینیکا سرش را بلند کرد، منو را روی میز انداخت و در حالی که دستش را زیر گونه‌اش می‌گذاشت، گفت:
- حتی نمی‌دونم چی هست!
میگل، خندید و همانند او، سرش را به دست مشت‌ شده‌اش تکیه داد.
- خمیر پاستا، تکه‌های مرغ، سبزیجات و پنیر محلی خیلی خیلی زیاد.
- از سبزیجات متنفرم! اصلا چرا اومدیم این‌جا؟ با یه هات دا... .
میگل، ابروهایش را بالا انداخت و روی صندلی‌اش، جابه‌جا شد.
- هی دختر! مگه چندبار به بوداپست میای؟ مردم بهش میگن شهر جادویی اروپا! آروم باش و ازش ل*ذت ببر.

۱. یک تفنگ تهاجمی با کالیبر ۵.۵۶ میلی‌متری، ساخت کشور چین

۲. جنگ‌های شبه‌ نظامی

۳. درگیری مسلحانه در منطقه‌ی چچن که بین فدراسیون روسیه و جمهوری چچن ایچکریا از سال ۱۹۹۹ تا ۲۰۰۹ میلادی شکل گرفت.

۴. بالاترین نشان افتخار در فدراسیون روسیه

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Richette

Richette

معاونت کل سایت
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
حفاظت انجمن
مدیریت تالار
ناظر انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کاربر فعال انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
1,317
لایک‌ها
8,299
امتیازها
100
کیف پول من
295,416
Points
1,701
سطح
  1. حرفه‌ای
پارت چهل و نهم

دومینیکا، چشم گرداند و فضای نیمه پر رستوران را از نظر گذراند. همهمه‌ی مردم و موسیقی زنده‌ی کلاسیکی که نواخته میشد، آن‌جا را از سر و سامان خارج کرده بود. او بیشتر مواقع دلش می‌خواست که در جاهای دنج، شام بخورد.
- از شلوغی خوشم نمیاد.
با آمدن گارسون، میگل منو را برداشت و نگاه کوتاهی به آن انداخت. پس از چند ثانیه‌، سرش را به طرف پسرک اتوکشیده چرخاند و با لهجه‌‌ی غلیظ اسپانیایی، گفت:
- دوتا «لانگوش» لطفا.
- نو*شی*دنی؟
- ابسنت¹.
گارسون سرش را تکان داد و درون تبلتی که در دست داشت، سفارش‌ها را یادداشت کرد.
- چیز دیگه‌ای لازم ندارید آقا؟
میگل، سرش را به طرفین تکان داد و پس از رفتن او، رو به دومینیکا گفت:
- چند ساله توی این کاری؟
دومینیکا ابرویش را بالا انداخت و سوالی، به او خیره شد. این، آغاز یک بازجویی بود؟ میگل با دیدن چهره‌ی درهم رفته‌اش، شانه‌هایش را بالا انداخت و روی میز، ضرب گرفت.
- منظورم اینه که باید توی این کار به شلوغی عادت کنی؛ این قاعدشه.
- فکر نکنم تو آدمی باشی که به قاعده اهمیت بده؛ لااقل توی این مدتی که شناختمت... .
انگشتان میگل از حرکت ایستاد و دستانش را درهم گره زد. کمی به جلو خم شد و گفت:
- شناختن؟ فکر می‌کنی که کلمه‌ی درستی رو انتخاب کردی؟
دومینیکا با گیجی، به چشمان آبی رنگ مقابلش زل زد و زمزمه کرد:
- منظورت چیه؟
- خب، تو خیلی چیزها از من می‌دونی. اسمم، حیطه‌ی کارم، محل زندگیم توی این شهر و حتی کارهایی که کردم؛ اما من؟ بعید بدونم که حتی درمورد سنت حدس درستی زده باشم!
خندید و به تبعیت از او، دستانش را روی میز گذاشت و انگشتانش را درهم فرو برد. بالاخره صدای اعتراضش بلند شده بود!
- برای تو چه فرقی... .
- نه! خواهش می‌کنم، نه!
لبانش را جمع کرد و با صدای زنانه‌ای که سعی در کنترلش داشت، ادامه داد:
- برای تو چه فرقی می‌کنه؟ چطوره توی کار همدیگه فضولی نکنیم؟ آهای ع*و*ضی! بهتره سرت توی کار خودت باشه وگرنه یه گلوله توی مغزت خالی می‌کنم!
دومینیکا از ادا و اطوارهای او، ناخودآگاه خندید و دیوانه‌ای نثارش کرد.
- مطمئنی که چیزی برای خالی کردن گلوله داری؟
در مقابل نگاه پرسشی میگل، انگشتش را بالا آورد و دو مرتبه بر روی شقیقه‌اش، ضربه زد. با این حرکت، ابروهای پسر بالا پرید و پشت چشمی برایش نازک کرد.
- دلم رو شکستی! اگه من نبودم... .
دستش را به نشانه‌ی سکوت بالا آورد و صدایش را کلفت کرد.
- اگه من نبودم، الان توی تابوت خوابیده بودی؛ جنازه‌‌ت توی سردخونه می‌پوسید و مورچه‌های قبرستون، تو رو به جای شام می‌خوردن!
میگل لبخند محوی زد و خیلی سریع، جایش را با اخم ظریفی روی پیشانی‌اش، عوض کرد. دستی به موهایی که روی چشمش ریخته بودند، کشید و آن‌ها را بالا زد.
- دیگه خیلی چندش‌آورش کردی.
- چیه؟ از حشرات می‌ترسی؟
میگل، پوزخندی زد و دستش را روی هوا تکان داد.
- بس کن.
قبل از آن که دومینیکا چیزی بگوید، همان گارسون قبلی از راه رسید و دو بشقاب با محتوای شبیه به پیتزا، دو جام نو*شی*دنی سبز رنگ، یک بطری آب یخ و ظرف شکر را روی میز گذاشت.
- نوش جان.
با دیدن ظاهر هوس‌انگیز غذا، آب دهانش را قورت داد و به آرامی، کارد کنار بشقاب را برداشت.
- این یه‌جور پیتزاست؟
- اگر بخوای این اسم رو بذاری روش، همه‌ی این آدم‌ها می‌ریزن روی سرت و عملا شانسی برای نجاتت وجود نداره!
از بشقاب مقابلش چشم برداشت و به میگل خیره شد که در حال گذاشتن یک قاشق چاک‌دار فلزی، بر لبه‌ی‌ جام نو*شی*دنی‌اش بود. سپس، مقداری از شکر را برداشت و روی قاشق ریخت.
- داری چی کار می‌کنی؟
- دارم رقیقش می‌کنم.
بطری آب یخ را برداشت، به اندازه‌ی یک سوم جام را پر کرد. و طولی نکشید که مایع سبز رنگ، همراه با کف زیادی بالا آمد. میگل، دستش را دراز کرد و پس از برداشتن جام نو*شی*دنی دومینیکا، گفت:
- ونگوگ² رو می‌شناسی؟
- نه به اندازه‌ی دزد عتیقه‌ها!
میگل خندید و در حالی که جام آماده را جلوی او می‌گذاشت، جواب داد:
- اون از طرفدارهای سرسخت این نو*شی*دنی بود. ارنست همینگوی³ بهش می‌گفت: «مرگ در میان روز! » خیلی از آدم‌های تاریخ با خوردنش دیوونه شدن و خودکشی کردن. تستش‌ کن.
دومینیکا، انگشتانش را دور جام حلقه کرد و آن را نزدیک دهانش برد. بوی تند رازیانه، در مشامش پیچید و بینی‌اش را قلقلک داد.
- یه نو*شی*دنی که آدم رو دیوونه می‌کنه؟! جالبه.
میگل، تکه‌ای از غذایش را در دهانش گذاشت و در حین جویدنش، لبخند مرموزی روی ل*ب‌هایش نشاند. با جاری شدن طعم شیرین و تند نو*شی*دنی در زیر زبان دومینیکا، جرعه‌ای از آن در گلویش پرید و به سرفه افتاد.
- لعنتی! این... این درصدش خیلی بالاست.
نفس عمیقی کشید و در حالی که اشک گوشه‌ی چشمش را پاک می‌کرد، ادامه داد:
- اما طعم فوق‌العاده‌ای داره. هیچ‌وقت چنین چیزی رو نخورده بودم.
میگل، جرعه‌ای از نو*شی*دنی‌اش را مزه کرد و سرش را تکان داد.
- مواظب باش زیاده‌روی نکنی؛ اون توهم‌زاست!
دومینیکا، بدون حرف مشغول خوردن محتویات رنگارنگ درون بشقابش شد. غذاهای سنتی مجارستان، آن‌قدرها هم که فکرش را می‌کرد، بد نبودند. این یک تجربه‌ی جدید و کوچک بود که زیاد در زندگی‌اش، پیش نمی‌آمد.
پس از یک ربع ساعت، با رضایت کامل از شامی که خورده بود، شانه‌ به شانه‌ی میگل از رستوران بیرون آمد و وارد خیابان نسبتا شلوغ منتهی به میدان قهرمانان⁴ شد؛ حتی دیگر صدای برنامه‌ی تئاتر خیا*با*نی هم آزارش نمی‌داد؛ یک سرخوشی عجیبی در تنش رخنه کرده بود.
از جایی که آن‌ها ایستاده بودند، از آن میدان معروف تنها یک ستون مرمری با معماری گوتیک که در بالای آن، مجسمه‌‌ای بالدار و مشعل به دست قرار داشت، دیده میشد. خیابان به قدری شلوغ بود که گویا مجاری‌ها، کریسمس را دیرتر از بقیه‌ی دنیا جشن می‌گرفتند! همه چیز، همان زرق و برق سال نو را داشت و مردم، از هر نژادی در آن حوالی پرسه می‌زدند.
به درختان آذین بسته شده که در دو طرف خیابان قد علم کرده بودند، خیره شد. چراغ‌های کوچک طلایی رنگشان، نور ستاره‌ها را ربوده بودند و مسیر خیابان، به مانند یک رویای کودکانه در مقابل چشمانش قرار گرفته بود. موقعی که برای خوردن شام آمده بودند، آسمان به تازگی رو به تاریکی می‌رفت و او، هیچ‌کدام از این‌ها را ندیده بود.
میگل، دستش را دور کمر دومینیکا انداخت و او را مجبور به قدم برداشتن کرد. آن‌قدر محو تماشای ستارگان دست‌ساز شده بود که صدای غرولند مردمی را که از کنارش رد می‌شدند، نمی‌شنید و اگر هم می‌شنید، به آن اعتنایی نمی‌کرد.

۱. نوعی نو*شی*دنی تقطیری که از گیاه انیسون، افسنتین یا رازیانه به دست می‌آید.
۲. نقاش هلندی در قرن بیستم
۳. نویسنده‌ی معاصر آمریکایی
۴. از بزرگترین میادین مجارستان که به مناسبت جشن هزاره، در سال ۱۸۹۶ بنا شد.


کد:
دومینیکا، چشم گرداند و فضای نیمه پر رستوران را از نظر گذراند. همهمه‌ی مردم و موسیقی زنده‌ی کلاسیکی که نواخته میشد، آن‌جا را از سر و سامان خارج کرده بود. او بیشتر مواقع دلش می‌خواست که در جاهای دنج، شام بخورد.
- از شلوغی خوشم نمیاد.
با آمدن گارسون، میگل منو را برداشت و نگاه کوتاهی به آن انداخت. پس از چند ثانیه‌، سرش را به طرف پسرک اتوکشیده چرخاند و با لهجه‌‌ی غلیظ اسپانیایی، گفت:
- دوتا «لانگوش» لطفا.
- نو*شی*دنی؟
- ابسنت¹.
گارسون سرش را تکان داد و درون تبلتی که در دست داشت، سفارش‌ها را یادداشت کرد.
- چیز دیگه‌ای لازم ندارید آقا؟
میگل، سرش را به طرفین تکان داد و پس از رفتن او، رو به دومینیکا گفت:
- چند ساله توی این کاری؟
دومینیکا ابرویش را بالا انداخت و سوالی، به او خیره شد. این، آغاز یک بازجویی بود؟ میگل با دیدن چهره‌ی درهم رفته‌اش، شانه‌هایش را بالا انداخت و روی میز، ضرب گرفت.
- منظورم اینه که باید توی این کار به شلوغی عادت کنی؛ این قاعدشه.
- فکر نکنم تو آدمی باشی که به قاعده اهمیت بده؛ لااقل توی این مدتی که شناختمت... .
انگشتان میگل از حرکت ایستاد و دستانش را درهم گره زد. کمی به جلو خم شد و گفت:
- شناختن؟ فکر می‌کنی که کلمه‌ی درستی رو انتخاب کردی؟
دومینیکا با گیجی، به چشمان آبی رنگ مقابلش زل زد و زمزمه کرد:
- منظورت چیه؟
- خب، تو خیلی چیزها از من می‌دونی. اسمم، حیطه‌ی کارم، محل زندگیم توی این شهر و حتی کارهایی که کردم؛ اما من؟ بعید بدونم که حتی درمورد سنت حدس درستی زده باشم!
خندید و به تبعیت از او، دستانش را روی میز گذاشت و انگشتانش را درهم فرو برد. بالاخره صدای اعتراضش بلند شده بود!
- برای تو چه فرقی... .
- نه! خواهش می‌کنم، نه!
لبانش را جمع کرد و با صدای زنانه‌ای که سعی در کنترلش داشت، ادامه داد:
- برای تو چه فرقی می‌کنه؟ چطوره توی کار همدیگه فضولی نکنیم؟ آهای ع*و*ضی! بهتره سرت توی کار خودت باشه وگرنه یه گلوله توی مغزت خالی می‌کنم!
دومینیکا از ادا و اطوارهای او، ناخودآگاه خندید و دیوانه‌ای نثارش کرد.
- مطمئنی که چیزی برای خالی کردن گلوله داری؟
در مقابل نگاه پرسشی میگل، انگشتش را بالا آورد و دو مرتبه بر روی شقیقه‌اش، ضربه زد. با این حرکت، ابروهای پسر بالا پرید و پشت چشمی برایش نازک کرد.
- دلم رو شکستی! اگه من نبودم... .
دستش را به نشانه‌ی سکوت بالا آورد و صدایش را کلفت کرد.
- اگه من نبودم، الان توی تابوت خوابیده بودی؛ جنازه‌‌ت توی سردخونه می‌پوسید و مورچه‌های قبرستون، تو رو به جای شام می‌خوردن!
میگل لبخند محوی زد و خیلی سریع، جایش را با اخم ظریفی روی پیشانی‌اش، عوض کرد. دستی به موهایی که روی چشمش ریخته بودند، کشید و آن‌ها را بالا زد.
- دیگه خیلی چندش‌آورش کردی.
- چیه؟ از حشرات می‌ترسی؟
میگل، پوزخندی زد و دستش را روی هوا تکان داد.
- بس کن.
قبل از آن که دومینیکا چیزی بگوید، همان گارسون قبلی از راه رسید و دو بشقاب با محتوای شبیه به پیتزا، دو جام نو*شی*دنی سبز رنگ، یک بطری آب یخ و ظرف شکر را روی میز گذاشت.
- نوش جان.
با دیدن ظاهر هوس‌انگیز غذا، آب دهانش را قورت داد و به آرامی، کارد کنار بشقاب را برداشت.
- این یه‌جور پیتزاست؟
- اگر بخوای این اسم رو بذاری روش، همه‌ی این آدم‌ها می‌ریزن روی سرت و عملا شانسی برای نجاتت وجود نداره!
از بشقاب مقابلش چشم برداشت و به میگل خیره شد که در حال گذاشتن یک قاشق چاک‌دار فلزی، بر لبه‌ی‌ جام نو*شی*دنی‌اش بود. سپس، مقداری از شکر را برداشت و روی قاشق ریخت.
- داری چی کار می‌کنی؟
- دارم رقیقش می‌کنم.
بطری آب یخ را برداشت، به اندازه‌ی یک سوم جام را پر کرد. و طولی نکشید که مایع سبز رنگ، همراه با کف زیادی بالا آمد. میگل، دستش را دراز کرد و پس از برداشتن جام نو*شی*دنی دومینیکا، گفت:
- ونگوگ² رو می‌شناسی؟
- نه به اندازه‌ی دزد عتیقه‌ها!
میگل خندید و در حالی که جام آماده را جلوی او می‌گذاشت، جواب داد:
- اون از طرفدارهای سرسخت این نو*شی*دنی بود. ارنست همینگوی³ بهش می‌گفت: «مرگ در میان روز! » خیلی از آدم‌های تاریخ با خوردنش دیوونه شدن و خودکشی کردن. تستش‌ کن.
دومینیکا، انگشتانش را دور جام حلقه کرد و آن را نزدیک دهانش برد. بوی تند رازیانه، در مشامش پیچید و بینی‌اش را قلقلک داد.
- یه نو*شی*دنی که آدم رو دیوونه می‌کنه؟! جالبه.
میگل، تکه‌ای از غذایش را در دهانش گذاشت و در حین جویدنش، لبخند مرموزی روی ل*ب‌هایش نشاند. با جاری شدن طعم شیرین و تند نو*شی*دنی در زیر زبان دومینیکا، جرعه‌ای از آن در گلویش پرید و به سرفه افتاد.
- لعنتی! این... این درصدش خیلی بالاست.
نفس عمیقی کشید و در حالی که اشک گوشه‌ی چشمش را پاک می‌کرد، ادامه داد:
- اما طعم فوق‌العاده‌ای داره. هیچ‌وقت چنین چیزی رو نخورده بودم.
میگل، جرعه‌ای از نو*شی*دنی‌اش را مزه کرد و سرش را تکان داد.
- مواظب باش زیاده‌روی نکنی؛ اون توهم‌زاست!
دومینیکا، بدون حرف مشغول خوردن محتویات رنگارنگ درون بشقابش شد. غذاهای سنتی مجارستان، آن‌قدرها هم که فکرش را می‌کرد، بد نبودند. این یک تجربه‌ی جدید و کوچک بود که زیاد در زندگی‌اش، پیش نمی‌آمد.
پس از یک ربع ساعت، با رضایت کامل از شامی که خورده بود، شانه‌ به شانه‌ی میگل از رستوران بیرون آمد و وارد خیابان نسبتا شلوغ منتهی به میدان قهرمانان⁴ شد؛ حتی دیگر صدای برنامه‌ی تئاتر خیا*با*نی هم آزارش نمی‌داد؛ یک سرخوشی عجیبی در تنش رخنه کرده بود.
از جایی که آن‌ها ایستاده بودند، از آن میدان معروف تنها یک ستون مرمری با معماری گوتیک که در بالای آن، مجسمه‌‌ای بالدار و مشعل به دست قرار داشت، دیده میشد. خیابان به قدری شلوغ بود که گویا مجاری‌ها، کریسمس را دیرتر از بقیه‌ی دنیا جشن می‌گرفتند! همه چیز، همان زرق و برق سال نو را داشت و مردم، از هر نژادی در آن حوالی پرسه می‌زدند.
به درختان آذین بسته شده که در دو طرف خیابان قد علم کرده بودند، خیره شد. چراغ‌های کوچک طلایی رنگشان، نور ستاره‌ها را ربوده بودند و مسیر خیابان، به مانند یک رویای کودکانه در مقابل چشمانش قرار گرفته بود. موقعی که برای خوردن شام آمده بودند، آسمان به تازگی رو به تاریکی می‌رفت و او، هیچ‌کدام از این‌ها را ندیده بود.
میگل، دستش را دور کمر دومینیکا انداخت و او را مجبور به قدم برداشتن کرد. آن‌قدر محو تماشای ستارگان دست‌ساز شده بود که صدای غرولند مردمی را که از کنارش رد می‌شدند، نمی‌شنید و اگر هم می‌شنید، به آن اعتنایی نمی‌کرد.

۱. نوعی نو*شی*دنی تقطیری که از گیاه انیسون، افسنتین یا رازیانه به دست می‌آید.

۲. نقاش هلندی در قرن بیستم

۳. نویسنده‌ی معاصر آمریکایی

۴. از بزرگترین میادین مجارستان که به مناسبت جشن هزاره، در سال ۱۸۹۶ بنا شد.

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Richette

معاونت کل سایت
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
حفاظت انجمن
مدیریت تالار
ناظر انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کاربر فعال انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
1,317
لایک‌ها
8,299
امتیازها
100
کیف پول من
295,416
Points
1,701
سطح
  1. حرفه‌ای
پارت پنجاهم

***
ساعت، هزارِ نیمه شب! آن‌ها تمام مسیر ساحلی دانوب تا آپارتمان را پیاده طی کرده بودند؛ هیاهوی شهر را پشت سر گذاشته و حال، در دل تاریکی شب با تکیه بر یکدیگر، قدم می‌زدند. خیابان سوت و کور مقابلشان، تنها به لطف نور ماه و ستارگانی که به س*ی*نه‌ی آسمان سنجاق شده بودند، دل از سیاهی مطلق کنده بود؛ وگرنه از آن تیر چراغ برقی که برای روشن کردن اطرافش جان می‌کند، آبی گرم نمی‌شد.
دومینیکا، سرش را روی شانه‌ی میگل جابه‌جا کرد و نفس عمیقی کشید. تب تندی که پس از خوردن آن نو*شی*دنی خوش‌طعم در سرش لانه کرده بود، اجازه‌ی پیشروی به درد ناشی از ذُق‌ذُق پاهایش و زخم گلوله را نمی‌داد. در دل آرزو می‌کرد که ای‌ کاش این مسیر، هرگز به پایان نرسد؛ نه برای آن که از حضور میگل ل*ذت می‌برد، فقط به آن جهت که پس از سال‌ها، قلبش آرام گرفته بود و نگرانی‌های فردا را خوار می‌شمرد! هرچند که اگر بخواهد جانب انصاف را رعایت کند، این را هم مدیون مرد کنارش بود.
فردا، حتما رنگ دیگری داشت؛ بدون هیچ‌کدام از اتفاقات کوچک و دوست‌داشتنی امشب. نه از تماشای شعبده‌بازی کولی‌های دوره‌گرد خبری خواهد بود و نه از داستان‌های ترسناک محلی که میگل، همه را از حفظ می‌گفت. فردا مانند روزهای دیگر زندگی‌اش، در تلاقی خط خون و وظیفه می‌گذشت. از اخبار تلویزیون شنیده بود که پلیس، طعمه‌های جزغاله‌شان را پیدا کرده و با چند بیانیه‌‌ی لعاب‌دار، سر و ته پرونده‌ی قتل عمارت دی ژلدرود را هم آورده بود! این خبر، به منزله‌ی اتمام مأموریتش در بهترین حالت ممکن و فرا رسیدن زمان بازگشتش به روسیه تلقی میشد؛ جایی که فرصت تجربه‌ی چنین لحظاتی را نداشت. در آن‌جا که دیگر خبری از دیوانه‌‌ای مثل میگل نبود تا درمورد هرچیزی جز تعصب شهروندی و اصلاحات دولتی وراجی کند!
خیره به افق تاریک و بی‌انتهای مقابلش، حلقه‌ی دستش را دور بازوی پسر محکم کرد و ل*ب زد:
- با تو آسون‌تره.
میگل، نگاهش را پایین کشید و متعجب از ناگهانی بودن ادای این جمله، پرسید:
- چی با من آسون‌تره؟
روبه‌روی آپارتمان پنج طبقه‌ای که تمام ساکنینش در خواب فرو رفته و هیچ روشنایی دل‌چسبی در حوالی‌اش وجود نداشت، از حرکت ایستادند. دومینیکا، کمرش را صاف کرد و در حالی که از او جدا میشد، جواب داد:
- زنده بودن.
نفس عمیقی کشید و به طرف ورودی درب آپارتمان، قدم برداشت. قبل از آن که دور شود، دست نیمه سردش در میان انگشتان پسر گره خورد و به عقب، کشیده شد.
- تو خوبی؟
برخلاف چند دقیقه‌‌ی قبل، احساس بیهودگی می‌کرد. در چند سال اخیر، این احساس تلخ در وجودش تلنبار شده بود. دلش نمی‌خواست چنین باشد؛ اما کو جرأت؟! همیشه در زندگی‌اش باران باریده بود و هیچ‌وقت هم چتری به همراه نداشت. در تصورش، چاره‌ای جز کج‌خلقی و قساوت قلب برای او باقی نمانده بود. فی‌الواقع، او اصلا تندخو نبود؛ فقط همه‌ی آدم‌ها، از سمت شکسته‌اش به او نزدیک می‌شدند‌ و این موضوع در آخرین ساعت‌های شب، بیشتر به چشم می‌آمد. حتی به یاد نمی‌آورد که منشأ این خرده شیشه‌های شکسته‌‌ی درون روحش، چیست؛ لاورنتی و خودکامگی‌هایش؟ نه! در طول این مأموریت، آن‌قدر اتفاقات غیرقابل پیش‌بینی بر سر راهش سبز شده بودند که حتی یک‌بار هم به او فکر نکرده بود. اصلا مگر میشد به چیزی جز خلاص شدن از مخمصه هم فکر کرد؟
با تکان خوردن دست میگل در مقابل صورتش، از فکر بیرون آمد و به چشمان خندان پسر خیره شد.
- حواست کجاست؟ یک‌ ساعته بهم زل زدی؛ یه چیزی هم برای بقیه‌ی دخترهای شهر بذار!
با تک‌ خنده‌ی کوتاهی گفت:
- داشتم فکر می‌کردم که می‌تونم امشب با بالشت خفه‌ت کنم یا نه؟!
میگل، چشمانش را ریز کرد و دستان او را به سمت خودش کشید. دختر، تعادلش را از دست داد و با سر، درون آغوشش افتاد. دستش را دور کمر او محکم کرد و با حرکت آرامی، چاقویش را بیرون کشید، آن را زیر گلوی او گذاشت و آهسته خندید.
- حدس بزن دارم به چی فکر می‌کنم.
دومینیکا قبل از آن که جوابی بدهد، نگاهش را روی اجزای صورت او چرخاند و می‌خواست حرفی بزند که برق شئ ناشناسی از پشت سرشان، چشمش را زد. بدون آن که تغییری در حالتش ایجاد کند، به آرامی دستش را بالا آورد و روی لبه‌ی چاقو گذاشت. خیره به سایه‌‌ی سیاه‌پوشی که در پشت حصار چوبی خانه‌ی روبه‌رویی ایستاده بود و فاصله‌ی چندانی با آن‌ها نداشت، زمزمه کرد:
- میگل؟
- این اولین باره که... .
چاقو را از بین انگشتان او بیرون کشید و نجواکنان، به میان حرفش پرید.
- هروقت بهت گفتم، سرت رو بدزد!
- چی؟
- الان!
دومینیکا چاقو را محکم درون دستش گرفت و بدون اتلاف وقت، هم‌زمان با کنار زدن میگل، آن را به طرف هدف نیمه‌‌نامرئی‌اش پرتاب کرد. لبه‌ی برنده‌ی چاقو، هوا را شکافت و به سرعت، در دل تاریکی فرو رفت. چند ثانیه بعد، هیکل مردانه‌‌ای به واسطه‌ی از دست رفتن تعادلش، از حصار به روی زمین افتاد.
میگل، اسلحه‌اش را بیرون کشید و با چند قدم آرام، خودش را به بالای سر او رساند. چاقو، درست به گلوی مرد نقاب‌دار اصابت کرده بود و از جای آن، خون به بیرون فواره می‌زد. پس از چند ثانیه‌‌ی کوتاه، صدای خرخر مرد قطع شد و بدنش، از پیچ و تاب افتاد.
میگل، کنارش زانو زد و با یک حرکت، نقاب را برداشت. چشمان خون‌آلود و نیمه‌باز مرد، به او خیره مانده بود.
- یه دزد؟
نگاهی به سرتاپای جسد انداخت و در حالی که کلت مجهز به صدا خفه‌کن را از روی زمین برمی‌داشت و آن را بالا می‌گرفت، رو به دومینیکا گفت:
- هیچ دزدی توان خریدن چنین چیزی رو نداره؛ این یکی مال چینه.
دومینیکا، اسلحه را از دست او گرفت و نگاهی به آن انداخت. حق با میگل بود؛ این یک سلاح سازمانی ساخته شده در جمهوری خلق چین بود که اغلب در محموله‌های قاچاق یافت میشد.
- چرا اومدن دنبالت؟ اون تو رو نشونه گرفته بود.
میگل، چاقو را از گلوی جنازه بیرون کشید و آن را با پیراهن مرد، پاک کرد. از جا برخاست و اسلحه‌اش را به طرف دومینیکا گرفت.
- ظاهرا این‌جا دیگه امن نیست.
لگدی نثار هیکل نسبتا فربه‌ی مرد کرد و ادامه داد:
- برو توی خونه؛ وقتی از شر این خلاص شدم، برمی‌گردم.
دومینیکا، اسلحه را گرفت و سرش را تکان داد. روی پاشنه‌ی پایش چرخید و به طرف آپارتمان رفت اما قبل از آن که قدم دوم را بردارد، با صدای میگل از حرکت ایستاد و سرش را چرخاند.
- ممنونم.
اشاره‌ای به جنازه‌ی زیر پایش کرد و ادامه داد:
- این‌بار تو نجاتم دادی، کاراکال.
دومینیکا در جوابش، به آرامی پلک زد و گفت:
- دومینیکا.
لبان پسر با لبخند کمرنگی از هم باز شد و تکرار کرد:
- دومینیکا.

کد:
***
ساعت، هزارِ نیمه شب! آن‌ها تمام مسیر ساحلی دانوب تا آپارتمان را پیاده طی کرده بودند؛ هیاهوی شهر را پشت سر گذاشته و حال، در دل تاریکی شب با تکیه بر یکدیگر، قدم می‌زدند. خیابان سوت و کور مقابلشان، تنها به لطف نور ماه و ستارگانی که به س*ی*نه‌ی آسمان سنجاق شده بودند، دل از سیاهی مطلق کنده بود؛ وگرنه از آن تیر چراغ برقی که برای روشن کردن اطرافش جان می‌کند، آبی گرم نمی‌شد.
دومینیکا، سرش را روی شانه‌ی میگل جابه‌جا کرد و نفس عمیقی کشید. تب تندی که پس از خوردن آن نو*شی*دنی خوش‌طعم در سرش لانه کرده بود، اجازه‌ی پیشروی به درد ناشی از ذُق‌ذُق پاهایش و زخم گلوله را نمی‌داد. در دل آرزو می‌کرد که ای‌ کاش این مسیر، هرگز به پایان نرسد؛ نه برای آن که از حضور میگل ل*ذت می‌برد، فقط به آن جهت که پس از سال‌ها، قلبش آرام گرفته بود و نگرانی‌های فردا را خوار می‌شمرد! هرچند که اگر بخواهد جانب انصاف را رعایت کند، این را هم مدیون مرد کنارش بود.
فردا، حتما رنگ دیگری داشت؛ بدون هیچ‌کدام از اتفاقات کوچک و دوست‌داشتنی امشب. نه از تماشای شعبده‌بازی کولی‌های دوره‌گرد خبری خواهد بود و نه از داستان‌های ترسناک محلی که میگل، همه را از حفظ می‌گفت. فردا مانند روزهای دیگر زندگی‌اش، در تلاقی خط خون و وظیفه می‌گذشت. از اخبار تلویزیون شنیده بود که پلیس، طعمه‌های جزغاله‌شان را پیدا کرده و با چند بیانیه‌‌ی لعاب‌دار، سر و ته پرونده‌ی قتل عمارت دی ژلدرود را هم آورده بود! این خبر، به منزله‌ی اتمام مأموریتش در بهترین حالت ممکن و فرا رسیدن زمان بازگشتش به روسیه تلقی میشد؛ جایی که فرصت تجربه‌ی چنین لحظاتی را نداشت. در آن‌جا که دیگر خبری از دیوانه‌‌ای مثل میگل نبود تا درمورد هرچیزی جز تعصب شهروندی و اصلاحات دولتی وراجی کند!
خیره به افق تاریک و بی‌انتهای مقابلش، حلقه‌ی دستش را دور بازوی پسر محکم کرد و ل*ب زد:
- با تو آسون‌تره.
میگل، نگاهش را پایین کشید و متعجب از ناگهانی بودن ادای این جمله، پرسید:
- چی با من آسون‌تره؟
روبه‌روی آپارتمان پنج طبقه‌ای که تمام ساکنینش در خواب فرو رفته و هیچ روشنایی دل‌چسبی در حوالی‌اش وجود نداشت، از حرکت ایستادند. دومینیکا، کمرش را صاف کرد و در حالی که از او جدا میشد، جواب داد:
- زنده بودن.
نفس عمیقی کشید و به طرف ورودی درب آپارتمان، قدم برداشت. قبل از آن که دور شود، دست نیمه سردش در میان انگشتان پسر گره خورد و به عقب، کشیده شد.
- تو خوبی؟
برخلاف چند دقیقه‌‌ی قبل، احساس بیهودگی می‌کرد. در چند سال اخیر، این احساس تلخ در وجودش تلنبار شده بود. دلش نمی‌خواست چنین باشد؛ اما کو جرأت؟! همیشه در زندگی‌اش باران باریده بود و هیچ‌وقت هم چتری به همراه نداشت. در تصورش، چاره‌ای جز کج‌خلقی و قساوت قلب برای او باقی نمانده بود. فی‌الواقع، او اصلا تندخو نبود؛ فقط همه‌ی آدم‌ها، از سمت شکسته‌اش به او نزدیک می‌شدند‌ و این موضوع در آخرین ساعت‌های شب، بیشتر به چشم می‌آمد. حتی به یاد نمی‌آورد که منشأ این خرده شیشه‌های شکسته‌‌ی درون روحش، چیست؛ لاورنتی و خودکامگی‌هایش؟ نه! در طول این مأموریت، آن‌قدر اتفاقات غیرقابل پیش‌بینی بر سر راهش سبز شده بودند که حتی یک‌بار هم به او فکر نکرده بود. اصلا مگر میشد به چیزی جز خلاص شدن از مخمصه هم فکر کرد؟
با تکان خوردن دست میگل در مقابل صورتش، از فکر بیرون آمد و به چشمان خندان پسر خیره شد.
- حواست کجاست؟ یک‌ ساعته بهم زل زدی؛ یه چیزی هم برای بقیه‌ی دخترهای شهر بذار!
با تک‌ خنده‌ی کوتاهی گفت:
- داشتم فکر می‌کردم که می‌تونم امشب با بالشت خفه‌ت کنم یا نه؟!
میگل، چشمانش را ریز کرد و دستان او را به سمت خودش کشید. دختر، تعادلش را از دست داد و با سر، درون آغوشش افتاد. دستش را دور کمر او محکم کرد و با حرکت آرامی، چاقویش را بیرون کشید، آن را زیر گلوی او گذاشت و آهسته خندید.
- حدس بزن دارم به چی فکر می‌کنم.
دومینیکا قبل از آن که جوابی بدهد، نگاهش را روی اجزای صورت او چرخاند و می‌خواست حرفی بزند که برق شئ ناشناسی از پشت سرشان، چشمش را زد. بدون آن که تغییری در حالتش ایجاد کند، به آرامی دستش را بالا آورد و روی لبه‌ی چاقو گذاشت. خیره به سایه‌‌ی سیاه‌پوشی که در پشت حصار چوبی خانه‌ی روبه‌رویی ایستاده بود و فاصله‌ی چندانی با آن‌ها نداشت، زمزمه کرد:
- میگل؟
- این اولین باره که... .
چاقو را از بین انگشتان او بیرون کشید و نجواکنان، به میان حرفش پرید.
- هروقت بهت گفتم، سرت رو بدزد!
- چی؟
- الان!
دومینیکا چاقو را محکم درون دستش گرفت و بدون اتلاف وقت، هم‌زمان با کنار زدن میگل، آن را به طرف هدف نیمه‌‌نامرئی‌اش پرتاب کرد. لبه‌ی برنده‌ی چاقو، هوا را شکافت و به سرعت، در دل تاریکی فرو رفت. چند ثانیه بعد، هیکل مردانه‌‌ای به واسطه‌ی از دست رفتن تعادلش، از حصار به روی زمین افتاد.
میگل، اسلحه‌اش را بیرون کشید و با چند قدم آرام، خودش را به بالای سر او رساند. چاقو، درست به گلوی مرد نقاب‌دار اصابت کرده بود و از جای آن، خون به بیرون فواره می‌زد. پس از چند ثانیه‌‌ی کوتاه، صدای خرخر مرد قطع شد و بدنش، از پیچ و تاب افتاد.
میگل، کنارش زانو زد و با یک حرکت، نقاب را برداشت. چشمان خون‌آلود و نیمه‌باز مرد، به او خیره مانده بود.
- یه دزد؟
نگاهی به سرتاپای جسد انداخت و در حالی که کلت مجهز به صدا خفه‌کن را از روی زمین برمی‌داشت و آن را بالا می‌گرفت، رو به دومینیکا گفت:
- هیچ دزدی توان خریدن چنین چیزی رو نداره؛ این یکی مال چینه.
دومینیکا، اسلحه را از دست او گرفت و نگاهی به آن انداخت. حق با میگل بود؛ این یک سلاح سازمانی ساخته شده در جمهوری خلق چین بود که اغلب در محموله‌های قاچاق یافت میشد.
- چرا اومدن دنبالت؟ اون تو رو نشونه گرفته بود.
میگل، چاقو را از گلوی جنازه بیرون کشید و آن را با پیراهن مرد، پاک کرد. از جا برخاست و اسلحه‌اش را به طرف دومینیکا گرفت.
- ظاهرا این‌جا دیگه امن نیست.
لگدی نثار هیکل نسبتا فربه‌ی مرد کرد و ادامه داد:
- برو توی خونه؛ وقتی از شر این خلاص شدم، برمی‌گردم.
دومینیکا، اسلحه را گرفت و سرش را تکان داد. روی پاشنه‌ی پایش چرخید و به طرف آپارتمان رفت اما قبل از آن که قدم دوم را بردارد، با صدای میگل از حرکت ایستاد و سرش را چرخاند.
- ممنونم.
اشاره‌ای به جنازه‌ی زیر پایش کرد و ادامه داد:
- این‌بار تو نجاتم دادی، کاراکال.
دومینیکا در جوابش، به آرامی پلک زد و گفت:
- دومینیکا.
لبان پسر با لبخند کمرنگی از هم باز شد و تکرار کرد:
- دومینیکا.

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Richette

معاونت کل سایت
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
حفاظت انجمن
مدیریت تالار
ناظر انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کاربر فعال انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
1,317
لایک‌ها
8,299
امتیازها
100
کیف پول من
295,416
Points
1,701
سطح
  1. حرفه‌ای
پارت پنجاه و یکم

***
در ت*خت خو*اب، به طرف راست و خلاف جهت نور خورشید غلتید و ملحفه را روی سرش کشید. غرغرکنان، چشم‌هایش را روی هم فشار داد و برای ادامه‌ دادن خوابش، سرش را داخل بالشت گرم و نرمش فرو کرد. هنوز چشمانش گرم نشده بودند که با کشیده شدن ملحفه، موهای گره خورده‌اش بر روی صورتش ریخت و هم‌زمان، صدای پرانرژی میگل در گوشش طنین انداخت.
- می‌خوای تموم زمستون رو بخوابی، دینکا؟!
دومینیکا، گره‌‌ای بر پیشانی‌اش انداخت و بدون باز کردن چشم‌هایش، به ملحفه چنگ زد. بعد از طوفان دیشب، دلش می‌خواست تمام روز را در رخت خواب بماند و از جایش تکان نخورد. پسرک دیوانه، تمام انرژی‌اش را گرفته بود!
میگل توی گلو خندید، موهای آشفته‌اش را کنار زد و در حالی که صورتش را به او نزدیک می‌کرد، گفت:
- از پروازت جا می‌مونی دختر.
چشمان پف‌ کرده‌اش را باز کرد و به چهره‌‌ی شاد و موهای خیس میگل، خیره شد. آن‌قدر غرق در خواب بود که اصلا متوجه‌ی جای خالی‌اش نشده بود. دست‌هایش را بالا آورد و دور گر*دن او حلقه کرد. کش و قوسی به بدنش داد و ل*ب زد:
- تو نمی‌خوای برگردی؟
میگل، دست‌هایش را در دو طرف شانه‌های دختر ستون کرد و چشمک‌زنان گفت:
- دلت برام تنگ میشه؟
دومینیکا، فاصله‌ی بینشان را شکست و بعد از مکث کوتاهی، جواب داد:
- نمی‌دونم داری درمورد چی حرف می‌زنی‌.
با این حرفش، صدای قهقهه‌‌های میگل به هوا برخاست و ضربه‌‌ی آرامی به نوک بینی‌اش زد. سپس، از او فاصله گرفت و روی تخت نشست.
- دارم درمورد دیشب حرف می‌زنم.
دومینیکا، در جایش نیم‌خیز شد و ملحفه را بالاتر کشید. موهایش را روی یک طرف شانه‌اش رها کرد و با لبخند شرارت‌آمیزی گفت:
- خب، یه چیزهایی یادم میاد. رستوران، ابسنت، ر*ق*ص خ*یاب*ونی، پیاده‌روی کنار ساحل، قاتل چینی و اومدن به هتل. راستی، من تو رو نجات دادم!
میگل با ابروهایش، به وضعیتی که در آن قرار داشت، اشاره کرد و جواب داد:
- من هم ازت تشکر کردم.
دومینیکا، چشم‌هایش را ریز کرد و حرفی نزد. ترجیح می‌داد که اصلا درمورد وقایع بعد از آمدنشان به هتل، صحبتی با او نداشته باشد. مطمئن بود تا چند ساعت دیگر، خودش را بابت دور زدن قوانین شخصی‌اش، سرزنش می‌کرد اما در حال حاضر، از همه چیز راضی بود.
میگل، از جایش بلند شد و از داخل جیبش، تلفن همراه دومینیکا را بیرون کشید و آن را به طرفش گرفت.
- می‌خواستم دیشب بهت برگردونمش که خب، سر و کله‌ی اون مر*تیکه پیدا شد و بعدش هم که... .
دومینیکا، نگاهی به سرتاپای او انداخت و گوشی را از دستش گرفت.
- چی کار کردی باهاش؟
- تا حالا باید خوراک ماهی‌های دانوب شده باشه.
سرش را تکان داد و با اشاره به لباس‌های میگل، پرسید:
- کجا داری میری؟
- باید یه کاری رو تموم کنم.
- فکر کردم که باهام برمی‌گردی.
میگل، لبخند کجی روی ل*ب‌هایش نشاند و از جیب سویی‌شرت مشکی‌ رنگش، دو عدد بلیط بیرون کشید و روی میز عسلی کنار تخت گذاشت.
- اگر اوضاع روبه‌راه باشه، خودم رو بهت می‌رسونم. گمون می‌کنم که از بوداپست خسته شده باشم.
ل*ب‌های کبود دومینیکا، کش آمد و ناخودآگاه، سرش را کج کرد. با این کارهایش، شبیه به دختربچه‌های خردسالی شده بود که خبر خوبی را از پدرشان شنیده باشند. طولی نکشید که با یادآوری اتفاقات دیشب، اخم‌هایش را درهم فرو برد و گفت:
- اما اگه دوباره یه نفر بیاد سراغت... .
میگل، قدمی به جلو برداشت و چانه‌‌اش را در دست گرفت. کمرش را خم کرد و هم‌زمان با نوازش گونه‌ی او، کنار گوشش ل*ب زد:
- حلش می‌کنم.
قبل از آن که منتظر جوابی از طرف دومینیکا باشد، انگشتانش را لای موهای طلایی رنگش فرو برد و بعد از به هم ریختن آن‌ها، از او جدا شد و به طرف درب خروجی اتاق رفت.
دومینیکا، بالشت کنار دستش را برداشت و در حالی که آن را به طرفش پرتاب می‌کرد، گفت:
- خودم می‌کشمت، ع*و*ضی!
صدای خنده‌ی میگل، حتی پس از بسته شدن درب اتاق، به گوش می‌رسید. دومینیکا، نفس عمیقی کشید و خیره به درب، موهایش را از روی چشمش کنار زد. به کجا رسیده بود؟!
از جایش برخاست و بدون توجه به لباس‌هایش که کف زمین را فرش کرده بودند، به طرف حمام شیشه‌ای گوشه‌ی اتاق رفت و دوش آب سرد را باز کرد.
پس از مدت‌ها، حس ل*ذت‌بخش و غیرقابل وصفی در شریان‌هایش، می‌لولید. اگر درمورد احوالاتش در همان لحظه از او سوال می‌کردند، بی‌شک می‌گفت که می‌خواهد آن پسر را در خود حل کند و بقیه‌ی ساعت‌های روز را در حالی که او در زیر پوستش زندگی می‌کند، بگذراند!
دیگر برایش مهم نبود که استعاره‌های واژه‌ی « اعتماد » از چه قرارند؛ او فقط مشتاق زندگی کردن در همین لحظه بود و به روزهای آتی، فکر نمی‌کرد. به خوبی می‌دانست که این مشاعر غریبانه‌ای که گریبانش را گرفته‌اند، دوام زیادی نخواهند داشت و همه چیز به روال سابقش برمی‌گردد. قبل از او هم خیلی‌ها آمده بودند و بعد هم حذف شدند؛ تنها تفاوتی که درمورد میگل وجود داشت، اشتراک ذهنیتی بود که نسبت به ر*اب*طه‌شان داشتند. هردو می‌دانستند که نقششان در این دنیا چیست و باید چه کار کنند.

کد:
***
در ت*خت خو*اب، به طرف راست و خلاف جهت نور خورشید غلتید و ملحفه را روی سرش کشید. غرغرکنان، چشم‌هایش را روی هم فشار داد و برای ادامه‌ دادن خوابش، سرش را داخل بالشت گرم و نرمش فرو کرد. هنوز چشمانش گرم نشده بودند که با کشیده شدن ملحفه، موهای گره خورده‌اش بر روی صورتش ریخت و هم‌زمان، صدای پرانرژی میگل در گوشش طنین انداخت.
- می‌خوای تموم زمستون رو بخوابی، دینکا؟!
دومینیکا، گره‌‌ای بر پیشانی‌اش انداخت و بدون باز کردن چشم‌هایش، به ملحفه چنگ زد. بعد از طوفان دیشب، دلش می‌خواست تمام روز را در رخت خواب بماند و از جایش تکان نخورد. پسرک دیوانه، تمام انرژی‌اش را گرفته بود!
میگل توی گلو خندید، موهای آشفته‌اش را کنار زد و در حالی که صورتش را به او نزدیک می‌کرد، گفت:
- از پروازت جا می‌مونی دختر.
چشمان پف‌ کرده‌اش را باز کرد و به چهره‌‌ی شاد و موهای خیس میگل، خیره شد. آن‌قدر غرق در خواب بود که اصلا متوجه‌ی جای خالی‌اش نشده بود. دست‌هایش را بالا آورد و دور گر*دن او حلقه کرد. کش و قوسی به بدنش داد و ل*ب زد:
- تو نمی‌خوای برگردی؟
میگل، دست‌هایش را در دو طرف شانه‌های دختر ستون کرد و چشمک‌زنان گفت:
- دلت برام تنگ میشه؟
دومینیکا، فاصله‌ی بینشان را شکست و بعد از مکث کوتاهی، جواب داد:
- نمی‌دونم داری درمورد چی حرف می‌زنی‌.
با این حرفش، صدای قهقهه‌‌های میگل به هوا برخاست و ضربه‌‌ی آرامی به نوک بینی‌اش زد. سپس، از او فاصله گرفت و روی تخت نشست.
- دارم درمورد دیشب حرف می‌زنم.
دومینیکا، در جایش نیم‌خیز شد و ملحفه را بالاتر کشید. موهایش را روی یک طرف شانه‌اش رها کرد و با لبخند شرارت‌آمیزی گفت:
- خب، یه چیزهایی یادم میاد. رستوران، ابسنت، ر*ق*ص خ*یاب*ونی، پیاده‌روی کنار ساحل، قاتل چینی و اومدن به هتل. راستی، من تو رو نجات دادم!
میگل با ابروهایش، به وضعیتی که در آن قرار داشت، اشاره کرد و جواب داد:
- من هم ازت تشکر کردم.
دومینیکا، چشم‌هایش را ریز کرد و حرفی نزد. ترجیح می‌داد که اصلا درمورد وقایع بعد از آمدنشان به هتل، صحبتی با او نداشته باشد. مطمئن بود تا چند ساعت دیگر، خودش را بابت دور زدن قوانین شخصی‌اش، سرزنش می‌کرد اما در حال حاضر، از همه چیز راضی بود.
میگل، از جایش بلند شد و از داخل جیبش، تلفن همراه دومینیکا را بیرون کشید و آن را به طرفش گرفت.
- می‌خواستم دیشب بهت برگردونمش که خب، سر و کله‌ی اون مر*تیکه پیدا شد و بعدش هم که... .
دومینیکا، نگاهی به سرتاپای او انداخت و گوشی را از دستش گرفت.
- چی کار کردی باهاش؟
- تا حالا باید خوراک ماهی‌های دانوب شده باشه.
سرش را تکان داد و با اشاره به لباس‌های میگل، پرسید:
- کجا داری میری؟
- باید یه کاری رو تموم کنم.
- فکر کردم که باهام برمی‌گردی.
میگل، لبخند کجی روی ل*ب‌هایش نشاند و از جیب سویی‌شرت مشکی‌ رنگش، دو عدد بلیط بیرون کشید و روی میز عسلی کنار تخت گذاشت.
- اگر اوضاع روبه‌راه باشه، خودم رو بهت می‌رسونم. گمون می‌کنم که از بوداپست خسته شده باشم.
ل*ب‌های کبود دومینیکا، کش آمد و ناخودآگاه، سرش را کج کرد. با این کارهایش، شبیه به دختربچه‌های خردسالی شده بود که خبر خوبی را از پدرشان شنیده باشند. طولی نکشید که با یادآوری اتفاقات دیشب، اخم‌هایش را درهم فرو برد و گفت:
- اما اگه دوباره یه نفر بیاد سراغت... .
میگل، قدمی به جلو برداشت و چانه‌‌اش را در دست گرفت. کمرش را خم کرد و هم‌زمان با نوازش گونه‌ی او، کنار گوشش ل*ب زد:
- حلش می‌کنم.
قبل از آن که منتظر جوابی از طرف دومینیکا باشد، انگشتانش را لای موهای طلایی رنگش فرو برد و بعد از به هم ریختن آن‌ها، از او جدا شد و به طرف درب خروجی اتاق رفت.
دومینیکا، بالشت کنار دستش را برداشت و در حالی که آن را به طرفش پرتاب می‌کرد، گفت:
- خودم می‌کشمت، ع*و*ضی!
صدای خنده‌ی میگل، حتی پس از بسته شدن درب اتاق، به گوش می‌رسید. دومینیکا، نفس عمیقی کشید و خیره به درب، موهایش را از روی چشمش کنار زد. به کجا رسیده بود؟!
از جایش برخاست و بدون توجه به لباس‌هایش که کف زمین را فرش کرده بودند، به طرف حمام شیشه‌ای گوشه‌ی اتاق رفت و دوش آب سرد را باز کرد.
پس از مدت‌ها، حس ل*ذت‌بخش و غیرقابل وصفی در شریان‌هایش، می‌لولید. اگر درمورد احوالاتش در همان لحظه از او سوال می‌کردند، بی‌شک می‌گفت که می‌خواهد آن پسر را در خود حل کند و بقیه‌ی ساعت‌های روز را در حالی که او در زیر پوستش زندگی می‌کند، بگذراند!
دیگر برایش مهم نبود که استعاره‌های واژه‌ی « اعتماد » از چه قرارند؛ او فقط مشتاق زندگی کردن در همین لحظه بود و به روزهای آتی، فکر نمی‌کرد. به خوبی می‌دانست که این مشاعر غریبانه‌ای که گریبانش را گرفته‌اند، دوام زیادی نخواهند داشت و همه چیز به روال سابقش برمی‌گردد. قبل از او هم خیلی‌ها آمده بودند و بعد هم حذف شدند؛ تنها تفاوتی که درمورد میگل وجود داشت، اشتراک ذهنیتی بود که نسبت به ر*اب*طه‌شان داشتند. هردو می‌دانستند که نقششان در این دنیا چیست و باید چه کار کنند.

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Richette

معاونت کل سایت
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
حفاظت انجمن
مدیریت تالار
ناظر انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کاربر فعال انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
1,317
لایک‌ها
8,299
امتیازها
100
کیف پول من
295,416
Points
1,701
سطح
  1. حرفه‌ای
پارت پنجاه و دوم

پس از شست‌وشوی موهایش، از حمام بیرون آمد و حوله به دست، به طرف یخچال کوچک داخل اتاق رفت. بعد از فعالیت‌های دیشبش، حسابی گرسنه بود و اگر فکری به حال خودش نمی‌کرد، صدای قار و قور شکمش، تمام طبقات هتل را برمی‌داشت!
از درون یخچال، یک کروسان بسته‌بندی شده را بیرون کشید و نگاهی به آن انداخت. به نظر که انتخاب بدی نمی‌آمد. قید قهوه‌ی صبحانه را زد و پس از برداشتن تلفن همراهش، روی مبل پفکی روبه‌روی تلویزیون نشست. گ*از کوچکی به نان کرم‌دار درون دستش زد و در لیست مخاطب‌هایش، به دنبال نام اولگا گشت. به محض پیدا کردن اسمش، بی‌توجه به چهره‌ی خندانی که روی پروفایلش گذاشته بود، تماس را برقرار کرد. پس از چند بوق کوتاه، صدای جدی اولگا در گوشش پیچید.
- با اولگا ولودین تماس گرفتید. بفرمایید؟
- اوه! به نظر میاد که اشتباه تماس گرفتم.
اولگا پس از مکث کوتاهی، جواب داد:
- نیک، خودتی؟
- مطمئنا منتظر شنیدن صدام نبودی.
- این شماره رو نمی‌شناختم. هیچ معلوم هست که تو کجایی؟! چرا جواب پیام‌هام رو نمی‌دی؟
- خط مجارستانه؛ برای این که شنود نش‍... .
- هنوز اون‌جایی؟
دومینیکا، تکه‌ی آخر کروسان را در دهانش گذاشت و گفت:
- داستانش مفصله.
- اما خودم گزارش مأموریتت رو توی دفتر مدودف دیدم. فکر می‌کردم که تا به حال برگشته باشی.
با شنیدن این حرف، ابروهایش بالا پرید و تلفن را از کنار گوشش فاصله داد و به آن نگاهی انداخت. نمی‌توانست کار کسی جز میگل باشد؛ تا کجاها فکر کرده بود؟!
- هی! دومینیکا؟
دومرتبه، تلفن را کنار گوشش گرفت و گفت:
- همین‌جام. اولگا، بعدا برای این حرف‌ها وقت داریم. الآن باید یه چیزی رو برام پیدا کنی.
- الآن؟
چشم‌هایش را حدقه چرخاند و از جایش بلند شد:
- همین الآن. یه افسر سابق نیرو‌های ویژه به اسم میگل سانچز، می‌خوام هرچی که... .
- تو با نیروهای ویژه چی کار داری، نیک؟
- لگا!
- باشه باشه، فقط یکم طول می‌کشه.
با شنیدن صدای تق‌تق کیبورد کامپیوتر از پشت خط، لبخند محوی زد و به ناخن‌هایش خیره شد.
- از بوداپست بگو. اوضاع چطور پیش میره؟
- بهتر از چیزی که فکرش رو بکنی.
- واقعا فکرش رو نمی‌کردم که این رو بگی.
دومینیکا خندید و چیزی نگفت. بیشتر دوستانش با خلق تنگ و سخت‌گیرانه‌اش، آشنا بودند؛ او می‌توانست به هرچیزی ایراد بگیرد. پس از چند دقیقه، دو مرتبه صدای اولگا بلند شد.
- واو! این پسره رو از کجا پیدا کردی؟
نفسش را با حرص به بیرون فوت کرد و می‌خواست حرفی بزند که اولگا، پیش‌دستی کرد و گفت:
- منظورم اینه که اطلاعاتش حفاظت شده‌ست؛ این آدم رو به سختی میشه روی زمین پیدا کرد.
- خب؟
- اف.جی.ناین، معروف به رُخو.
- این دیگه چجور اسمیه؟
- حتما به رنگ قرمز علاقه داره!
دومینیکا پوزخندی زد، دستش را روی س*ی*نه‌اش گذاشت و از دردی که در استخوان ترقوه‌اش پیچید، ل*ب گزید.
- از یازده سالگی وارد آکادمی اسپتسناز شده، بنابراین لیست مأموریت‌هایی که داشته خیلی طولانیه.
- بی‌خیالشون بشو؛ بهم بگو که الآن توی کدوم بخش از سازمانه؟
- اون‌ توی سازمان فدرال نیست. از افسرهای اداره‌‌ کل اطلاعات نیروهای مسلح فدراسیونه؛ بخش دو، شش، یک، شش، پنج. فعال در قسمت جنگ اطلاعاتی.
دومینیکا، تکیه‌اش را به عسلی کنار تخت داد و ل*ب‌هایش را روی هم کشید. اولگا تک سرفه‌‌ای کرد و ادامه داد:
- فکر می‌کنم جزو نیروهای رابط اعزام شده به خارج از کشور باشه؛ نمی‌تونم اطلاعات بیشتری برات پیدا کنم.
با صدای برخورد میز به دیوار اتاق و تلوتلو خوردن ساعت رومیزی، از جایش پرید. قبل از آن که بتواند عکس‌العملی نشان دهد، ساعت به روی زمین افتاد و باتری‌هایش به زیر میز قل خوردند. لعنتی زیر ل*ب فرستاد و در حالی که برای برداشتن باتری‌ها خم میشد، رو به اولگا گفت:
- حتی نمی‌تونی تصور... .
به محض آن که دستش را به زیر میز کشید، شئ نوک تیزی درون انگشتش فرو رفت و آخ غلیظی از دهانش خارج شد.
- چی شد؟
روی زانو نشست و گونه‌اش را بر روی زمین گذاشت. نگاهی به زیر پایه‌های میز انداخت و به محض دیدن یک تیغه‌ی براق، ل*ب زد:
- بعدا بهت زنگ می‌زنم.
قبل از آن که منتظر جوابی از طرف اولگا باشد، تلفن را قطع کرد و به گوشه‌ای انداخت. دستش را روی تیغه گذاشت و با یک ضربه‌ی آرام، آن را از زیر میز بیرون کشید. روی زمین نشست و خیره به تراشه‌ی درون دستش که در محفظه‌‌ای تیغه‌دار به زیر میز وصل شده بود، ابروهایش را بالا انداخت.

کد:
پس از شست‌وشوی موهایش، از حمام بیرون آمد و حوله به دست، به طرف یخچال کوچک داخل اتاق رفت. بعد از فعالیت‌های دیشبش، حسابی گرسنه بود و اگر فکری به حال خودش نمی‌کرد، صدای قار و قور شکمش، تمام طبقات هتل را برمی‌داشت!
از درون یخچال، یک کروسان بسته‌بندی شده را بیرون کشید و نگاهی به آن انداخت. به نظر که انتخاب بدی نمی‌آمد. قید قهوه‌ی صبحانه را زد و پس از برداشتن تلفن همراهش، روی مبل پفکی روبه‌روی تلویزیون نشست. گ*از کوچکی به نان کرم‌دار درون دستش زد و در لیست مخاطب‌هایش، به دنبال نام اولگا گشت. به محض پیدا کردن اسمش، بی‌توجه به چهره‌ی خندانی که روی پروفایلش گذاشته بود، تماس را برقرار کرد. پس از چند بوق کوتاه، صدای جدی اولگا در گوشش پیچید.
- با اولگا ولودین تماس گرفتید. بفرمایید؟
- اوه! به نظر میاد که اشتباه تماس گرفتم.
اولگا پس از مکث کوتاهی، جواب داد:
- نیک، خودتی؟
- مطمئنا منتظر شنیدن صدام نبودی.
- این شماره رو نمی‌شناختم. هیچ معلوم هست که تو کجایی؟! چرا جواب پیام‌هام رو نمی‌دی؟
- خط مجارستانه؛ برای این که شنود نش‍... .
- هنوز اون‌جایی؟
دومینیکا، تکه‌ی آخر کروسان را در دهانش گذاشت و گفت:
- داستانش مفصله.
- اما خودم گزارش مأموریتت رو توی دفتر مدودف دیدم. فکر می‌کردم که تا به حال برگشته باشی.
با شنیدن این حرف، ابروهایش بالا پرید و تلفن را از کنار گوشش فاصله داد و به آن نگاهی انداخت. نمی‌توانست کار کسی جز میگل باشد؛ تا کجاها فکر کرده بود؟!
- هی! دومینیکا؟
دومرتبه، تلفن را کنار گوشش گرفت و گفت:
- همین‌جام. اولگا، بعدا برای این حرف‌ها وقت داریم. الآن باید یه چیزی رو برام پیدا کنی.
- الآن؟
چشم‌هایش را حدقه چرخاند و از جایش بلند شد:
- همین الآن. یه افسر سابق نیرو‌های ویژه به اسم میگل سانچز، می‌خوام هرچی که... .
- تو با نیروهای ویژه چی کار داری، نیک؟
- لگا!
- باشه باشه، فقط یکم طول می‌کشه.
با شنیدن صدای تق‌تق کیبورد کامپیوتر از پشت خط، لبخند محوی زد و به ناخن‌هایش خیره شد.
- از بوداپست بگو. اوضاع چطور پیش میره؟
- بهتر از چیزی که فکرش رو بکنی.
- واقعا فکرش رو نمی‌کردم که این رو بگی.
دومینیکا خندید و چیزی نگفت. بیشتر دوستانش با خلق تنگ و سخت‌گیرانه‌اش، آشنا بودند؛ او می‌توانست به هرچیزی ایراد بگیرد. پس از چند دقیقه، دو مرتبه صدای اولگا بلند شد.
- واو! این پسره رو از کجا پیدا کردی؟
نفسش را با حرص به بیرون فوت کرد و می‌خواست حرفی بزند که اولگا، پیش‌دستی کرد و گفت:
- منظورم اینه که اطلاعاتش حفاظت شده‌ست؛ این آدم رو به سختی میشه روی زمین پیدا کرد.
- خب؟
- اف.جی.ناین، معروف به رُخو.
- این دیگه چجور اسمیه؟
- حتما به رنگ قرمز علاقه داره!
دومینیکا پوزخندی زد، دستش را روی س*ی*نه‌اش گذاشت و از دردی که در استخوان ترقوه‌اش پیچید، ل*ب گزید.
- از یازده سالگی وارد آکادمی اسپتسناز شده، بنابراین لیست مأموریت‌هایی که داشته خیلی طولانیه.
- بی‌خیالشون بشو؛ بهم بگو که الآن توی کدوم بخش از سازمانه؟
- اون‌ توی سازمان فدرال نیست. از افسرهای اداره‌‌ کل اطلاعات نیروهای مسلح فدراسیونه؛ بخش دو، شش، یک، شش، پنج. فعال در قسمت جنگ اطلاعاتی.
دومینیکا، تکیه‌اش را به عسلی کنار تخت داد و ل*ب‌هایش را روی هم کشید. اولگا تک سرفه‌‌ای کرد و ادامه داد:
- فکر می‌کنم جزو نیروهای رابط اعزام شده به خارج از کشور باشه؛ نمی‌تونم اطلاعات بیشتری برات پیدا کنم.
با صدای برخورد میز به دیوار اتاق و تلوتلو خوردن ساعت رومیزی، از جایش پرید. قبل از آن که بتواند عکس‌العملی نشان دهد، ساعت به روی زمین افتاد و باتری‌هایش به زیر میز قل خوردند. لعنتی زیر ل*ب فرستاد و در حالی که برای برداشتن باتری‌ها خم میشد، رو به اولگا گفت:
- حتی نمی‌تونی تصور... .
به محض آن که دستش را به زیر میز کشید، شئ نوک تیزی درون انگشتش فرو رفت و آخ غلیظی از دهانش خارج شد.
- چی شد؟
روی زانو نشست و گونه‌اش را بر روی زمین گذاشت. نگاهی به زیر پایه‌های میز انداخت و به محض دیدن یک تیغه‌ی براق، ل*ب زد:
- بعدا بهت زنگ می‌زنم.
قبل از آن که منتظر جوابی از طرف اولگا باشد، تلفن را قطع کرد و به گوشه‌ای انداخت. دستش را روی تیغه گذاشت و با یک ضربه‌ی آرام، آن را از زیر میز بیرون کشید. روی زمین نشست و خیره به تراشه‌ی درون دستش که در محفظه‌‌ای تیغه‌دار به زیر میز وصل شده بود، ابروهایش را بالا انداخت.

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Richette

معاونت کل سایت
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
حفاظت انجمن
مدیریت تالار
ناظر انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کاربر فعال انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
1,317
لایک‌ها
8,299
امتیازها
100
کیف پول من
295,416
Points
1,701
سطح
  1. حرفه‌ای
پارت پنجاه و سوم

به سرعت، درب محفظه را باز کرد و تراشه را بیرون آورد. آن را بین دو انگشتش گرفت و با دقت به اعداد حک‌شده‌اش، خیره شد. به نظر می‌رسید که یک کارت حافظه‌ی معمولی باشد که از سیگنال‌های اصلی‌اش جدا شده است.
تراشه را در مشتش گرفت و از جا برخاست. تلفن همراهش را از روی زمین برداشت، به طرف تخت رفت و روی آن نشست. بی‌معطلی، سیم‌کارت تلفنش را بیرون کشید و به‌ جای کارت حافظه‌ی خودش، تراشه‌‌ی جدید را داخل آن قرار داد.
خیره به صفحه‌‌ی گوشی، پو*ست ل*بش را می‌جوید و پایش را تکان می‌داد. اصلا دلش نمی‌خواست که میگل در حین فضولی، مچش را بگیرد اما باید از کارهایش سر در می‌‌آورد. هرچه که باشد، او یک افسر اطلاعاتی بود؛ باید می‌دانست که در اطرافش چه خبر است!
در انتظار باز شدن فایل‌های درون تراشه، پوزخندی زد و دستی به موهای نم‌دارش کشید. حتما پس از تغییر مکانشان، فرصت نکرده بود که اطلاعاتش را در جای بهتری مخفی کند :« چی میشد؟ یه پرونده‌ی محرمانه تشکیل می‌دادن و مأموری که چندین ماهه روش کار کردم تا اطلاعاتش رو بگیرم، به محض فهمیدن این قضیه، از ترس جونش فرار می‌کرد!» اگر این تراشه همانی باشد که فکرش را می‌کند، حتما برای سازمان اهمیت بسیاری دارد که میگل، چندین ماه را برای به دست آوردنش، تلف کرده‌ است.
با باز شدن فایل تراشه، نفس عمیقی کشید و با دقت به جست‌وجو پرداخت. تمام چیزی که گیرش آمد، یک لیست ده نفره از افراد ناشناس به همراه تاریخ تولد، تاریخ مرگ و یک فایل ویدئویی در زیر اسمشان، بود. تمام تاریخ‌ها به دهه‌ی نود میلادی تعلق داشت؛ او این‌ها را برای چه می‌خواست؟
هنوز چشم از اسامی برنداشته بود که انگشتش، با دیدن نام « دیمیتری بوردیوژا » بر روی صفحه خشک شد و ناخودآگاه، زمزمه کرد:
- بابا؟
بلافاصله، فایل ویدیویی را لمس کرد و پس از چند ثانیه، یک فیلم بی‌کیفیت مربوط به یک اتاق بازجویی، پخش شد. درست حدس زده بود؛ پدرش، مقابل دوربین و پشت میز فلزی بازجویی نشسته بود و همراه با دستبندی که به دستانش داشت، به افسر بازپرس پشت دوربین نگاه می‌کرد. چشم از صورت زخمی و چشمان کبود مرد درون تصویر گرفت و به تاریخ گوشه‌ی ویدئو خیره شد؛ هفتم ژانویه ۱۹۸۹.
- اسمت چیه؟
- دیمیتری... بور...بوردیوژا.
- به کدوم حزب خدمت می‌کردی؟
دیمیتری، سرفه‌ی دردناکی کرد و ل*ب زد:
- حزب حاکم بر اتحاد جماهیر شوروی.
- عنوانت؟
- افسر گارد ملی سازمان کا‌.گ.ب.
- کجا دستگیر شدی؟
- مرز روستوک، آلمان شرقی.
- از اتهاماتت اطلاع داری؟
دیمیتری، سرش را تکان داد و نگاه محزونش را به پایین انداخت. صدای خشک و جدی افسر، دو مرتبه بلند شد.
- تو به جرم جاسوسی علیه میهن، خروج غیرقانونی از مرز‌ شوروی و قتل سی و پنج نفر از نگهبانان مرزی دستگیر شدی. این‌ها رو قبول داری؟
مشت‌هایش را روی میز کوبید و فریاد زد:
- من جاسوس نیستم! من تمام زندگیم رو به پای این حزب لعنتی گذاشتم. من به خاطر شما آشغال‌های لعنتی، زن و بچم رو کشتم!
هم‌زمان با فریاد‌های بی‌وقفه‌ی او، دو سرباز وارد کادر دوربین شدند و شانه‌هایش را گرفتند. یکی از آن‌ها، مشت محکمی به صورت دیمیتری زد و خون، از گوشه‌ی لبانش جاری شد.
بازپرس با خونسردی، عکسی را روی میز انداخت و پرسید:
- این جنازه‌ها متعلق به همسر و دخترت هستن؟
تکانی به ب*دن لرزانش داد و به عکس خیره شد. خنده‌‌ی هیستریکی سر داد و زمزمه‌وار گفت:
- خودم... خودم کشتمشون.
انگار که در خاطراتش غرق بود، ادامه داد:
- النا... النا همه چیز رو فهمیده بود. می‌گفت... می‌گفت که این دولت از بین میره. می‌خواست من رو... به انگلیسی‌ها لو بده. بچمون رو برداشته بود؛ نیکا... نیکای بی‌چاره‌ی من!
- چرا جنازه‌ها رو ل*ب مرز رها کردی؟
- من... من به همه گفتم که اون با بچه... فرار کرده.
-تو به کی این رو گفتی؟
- می‍... .
ناگهان فیلم در این قسمت از بازجویی کات خورد و به اتمام رسید. گوشی از دست دومینیکا سر خورد و روی زمین افتاد. پس بقیه‌ی فیلم کجاست؟ هیچ‌کدام از حرف‌هایی که شنیده بود، با داستان‌هایی که از کودکی در گوشش نجوا کرده بودند، هم‌خوانی نداشت. پدرش از چه چیزی حرف می‌زد؟ حالا که او زنده بود، پس آن جنازه‌ای که در کنار مادرش یافته بودند، متعلق به چه کسی بود؟

کد:
به سرعت، درب محفظه را باز کرد و تراشه را بیرون آورد. آن را بین دو انگشتش گرفت و با دقت به اعداد حک‌شده‌اش، خیره شد. به نظر می‌رسید که یک کارت حافظه‌ی معمولی باشد که از سیگنال‌های اصلی‌اش جدا شده است.
تراشه را در مشتش گرفت و از جا برخاست. تلفن همراهش را از روی زمین برداشت، به طرف تخت رفت و روی آن نشست. بی‌معطلی، سیم‌کارت تلفنش را بیرون کشید و به‌ جای کارت حافظه‌ی خودش، تراشه‌‌ی جدید را داخل آن قرار داد.
خیره به صفحه‌‌ی گوشی، پو*ست ل*بش را می‌جوید و پایش را تکان می‌داد. اصلا دلش نمی‌خواست که میگل در حین فضولی، مچش را بگیرد اما باید از کارهایش سر در می‌‌آورد. هرچه که باشد، او یک افسر اطلاعاتی بود؛ باید می‌دانست که در اطرافش چه خبر است!
در انتظار باز شدن فایل‌های درون تراشه، پوزخندی زد و دستی به موهای نم‌دارش کشید. حتما پس از تغییر مکانشان، فرصت نکرده بود که اطلاعاتش را در جای بهتری مخفی کند :« چی میشد؟ یه پرونده‌ی محرمانه تشکیل می‌دادن و مأموری که چندین ماهه روش کار کردم تا اطلاعاتش رو بگیرم، به محض فهمیدن این قضیه، از ترس جونش فرار می‌کرد!» اگر این تراشه همانی باشد که فکرش را می‌کند، حتما برای سازمان اهمیت بسیاری دارد که میگل، چندین ماه را برای به دست آوردنش، تلف کرده‌ است.
با باز شدن فایل تراشه، نفس عمیقی کشید و با دقت به جست‌وجو پرداخت. تمام چیزی که گیرش آمد، یک لیست ده نفره از افراد ناشناس به همراه تاریخ تولد، تاریخ مرگ و یک فایل ویدئویی در زیر اسمشان، بود. تمام تاریخ‌ها به دهه‌ی نود میلادی تعلق داشت؛ او این‌ها را برای چه می‌خواست؟
هنوز چشم از اسامی برنداشته بود که انگشتش، با دیدن نام « دیمیتری بوردیوژا » بر روی صفحه خشک شد و ناخودآگاه، زمزمه کرد:
- بابا؟
بلافاصله، فایل ویدیویی را لمس کرد و پس از چند ثانیه، یک فیلم بی‌کیفیت مربوط به یک اتاق بازجویی، پخش شد. درست حدس زده بود؛ پدرش، مقابل دوربین و پشت میز فلزی بازجویی نشسته بود و همراه با دستبندی که به دستانش داشت، به افسر بازپرس پشت دوربین نگاه می‌کرد. چشم از صورت زخمی و چشمان کبود مرد درون تصویر گرفت و به تاریخ گوشه‌ی ویدئو خیره شد؛ هفتم ژانویه ۱۹۸۹.
- اسمت چیه؟
- دیمیتری... بور...بوردیوژا.
- به کدوم حزب خدمت می‌کردی؟
دیمیتری، سرفه‌ی دردناکی کرد و ل*ب زد:
- حزب حاکم بر اتحاد جماهیر شوروی.
- عنوانت؟
- افسر گارد ملی سازمان کا‌.گ.ب.
- کجا دستگیر شدی؟
- مرز روستوک، آلمان شرقی.
- از اتهاماتت اطلاع داری؟
دیمیتری، سرش را تکان داد و نگاه محزونش را به پایین انداخت. صدای خشک و جدی افسر، دو مرتبه بلند شد.
- تو به جرم جاسوسی علیه میهن، خروج غیرقانونی از مرز‌ شوروی و قتل سی و پنج نفر از نگهبانان مرزی دستگیر شدی. این‌ها رو قبول داری؟
مشت‌هایش را روی میز کوبید و فریاد زد:
- من جاسوس نیستم! من تمام زندگیم رو به پای این حزب لعنتی گذاشتم. من به خاطر شما آشغال‌های لعنتی، زن و بچم رو کشتم!
هم‌زمان با فریاد‌های بی‌وقفه‌ی او، دو سرباز وارد کادر دوربین شدند و شانه‌هایش را گرفتند. یکی از آن‌ها، مشت محکمی به صورت دیمیتری زد و خون، از گوشه‌ی لبانش جاری شد.
بازپرس با خونسردی، عکسی را روی میز انداخت و پرسید:
- این جنازه‌ها متعلق به همسر و دخترت هستن؟
تکانی به ب*دن لرزانش داد و به عکس خیره شد. خنده‌‌ی هیستریکی سر داد و زمزمه‌وار گفت:
- خودم... خودم کشتمشون.
انگار که در خاطراتش غرق بود، ادامه داد:
- النا... النا همه چیز رو فهمیده بود. می‌گفت... می‌گفت که این دولت از بین میره. می‌خواست من رو... به انگلیسی‌ها لو بده. بچمون رو برداشته بود؛ نیکا... نیکای بی‌چاره‌ی من!
- چرا جنازه‌ها رو ل*ب مرز رها کردی؟
- من... من به همه گفتم که اون با بچه... فرار کرده.
-تو به کی این رو گفتی؟
- می‍... .
ناگهان فیلم در این قسمت از بازجویی کات خورد و به اتمام رسید. گوشی از دست دومینیکا سر خورد و روی زمین افتاد. پس بقیه‌ی فیلم کجاست؟ هیچ‌کدام از حرف‌هایی که شنیده بود، با داستان‌هایی که از کودکی در گوشش نجوا کرده بودند، هم‌خوانی نداشت. پدرش از چه چیزی حرف می‌زد؟ حالا که او زنده بود، پس آن جنازه‌ای که در کنار مادرش یافته بودند، متعلق به چه کسی بود؟

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Richette

معاونت کل سایت
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
حفاظت انجمن
مدیریت تالار
ناظر انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کاربر فعال انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
1,317
لایک‌ها
8,299
امتیازها
100
کیف پول من
295,416
Points
1,701
سطح
  1. حرفه‌ای
پارت پنجاه و چهارم

***
تلفیق آفتاب زمستانی و صدای نخراشیده‌ی خواننده‌ی زن که حنجره‌اش را برای ادای کلمات اسپانیایی پاره می‌کرد، یادآور روزهای شیرین ده سالگی‌اش در آلیکانته بود. با جابه‌جا کردن عینک دودی بر روی چشمانش، روی فرمان ماشین ضرب گرفت و نگاهش را برای دیدن چراغ قرمز چهارراه، بالا کشید. زیر ل*ب، متن ترانه را زمزمه می‌کرد و هم‌زمان با آن، موهایش را از روی پیشانی‌اش کنار می‌زد. همیشه از انتظار کشیدن، بیزار بود.
- میگل! می‌شنوی چی میگم؟
سرش را به صندلی‌اش تکیه داد، دستش را به طرف ضبط ماشین برد و صدای موسیقی را کم کرد.
- دارم گوش میدم.
با شنیدن صدای نفس عمیق ونتسل از پشت خط، مردانه خندید و ادامه داد:
- حواسم هست، وِنی. چرا این‌قدر سختش می‌کنی؟
- تو هیچی برات مهم نیست، مثل همیشه!
به محض سبز شدن چراغ، پایش را روی پدال گ*از گذاشت و دنده را جابه‌جا کرد.
- الان مشکل چیه، رفیق؟
- اصلا حس خوبی به کارهات ندارم؛ خصوصا درمورد اون دختره، اسمش چی بود؟
- دومینیکا. اوه پسر! کارش روی تخ‍... .
- میگل! نمی‌خوام درمورد ک*ثافت‌کاری‌هات چیزی بدونم. خدا نجاتت... .
خندید و سرش را تکان داد. دومینیکا، تصور می‌کرد که او یک سر و سری با روحانیون کلیسا دارد؛ اگر رفیقش را می‌دید، بی‌شک حرفش را پس می‌گرفت. حاضر بود سر این موضوع شرط ببندد! ونتسل، در یک خانواده‌ی مذهبی برزیلی بزرگ شده بود و از سه سالگی، انجیل را از حفظ می‌خواند؛ پس نمی‌توانست به او خرده بگیرد. هرچه که باشد، این یک رفاقت بیست ساله است.
- باشه، باشه. نمی‌خواد موعظه کنی پدر؛ امروز که یکشنبه نیست!
- وقتی که یه گلوله توی اون مخ پوکت خالی کرد، یاد موعظه‌های من میفتی، مایک.
در اولین خیابان فرعی پیچید و کمی جلوتر از ساختمان یک کلوپ زیرزمینی، ترمز کرد.
- خودش هم مدام همین رو میگه.
- دیگه برام مهم نیست که داری چه غلطی می‌کنی!
از درون آینه‌ ب*غ*ل ماشین، به افرادی که رو‌به‌روی درب کلوپ ایستاده بودند، خیره شد و هم‌زمان با تنظیم کردن آینه، ل*ب زد:
- این هزار و سیصد و هشتاد و یکمین باره که این حرف رو زدی.
- این، بار آخره... .
بدون چشم برداشتن از درب، اسلحه‌اش را از داخل داشبورد بیرون کشید و گفت:
- و دقیقا به همون تعداد، این جمله رو هم تکرار کردی!
- روز به روز غیرقابل تحمل‌تر میشی، مایک.
هم‌زمان با پیاده شدن از ماشین، دستش را روی ایرپاد درون گوشش گذاشت و قبل از قطع کردن تماس، خندید و گفت:
- من هم دوستت دارم، وِنی!
بدون آن که منتظر جوابی از طرف او باشد، ایرپاد را از گوشش درآورد و به سمت درب ورودی باشگاه قدم برداشت. کلتش را پشت کمرش گذاشت و کت جین خاکستری‌اش را روی آن انداخت. امیدوار بود که بار آخری باشد که چشمش به در و دیوار این دخمه و آدم‌هایش میفتد. در طول چند ماه گذشته، بازیچه‌‌ی دست یک مأمور فراری اف.بی‌.آی شده بود که وجود نحسش برای یک دقیقه هم قابل تحمل نبود؛ مردک دائم‌الخمر!
چشم از تابلوی نئونی سردر گرفت و بی‌توجه به نوچه‌های بی‌سر و پایی که ماتیو دور خودش جمع کرده بود، وارد کلوپ شد. به محض ورود، چهره‌اش از بوی تند سیگار و عرق چند مرد ولگرد که آن‌جا را تبدیل به قمارخانه کرده بودند، درهم رفت‌. شب و روز آدم‌های این‌جا، فرقی با یکدیگر نداشت.
بی‌توجه به زن رقصنده‌ای که با خستگی، کمرش را هماهنگ با ریتم آهنگ عربی تکان می‌داد، از بین میزهای میان سالن نیمه تاریک کلوپ رد شد. اغلب میزها خالی بودند و زن بی‌چاره مجبور بود برای همان چند نفری که از شب گذشته در آن‌جا مانده بودند، برنامه اجرا کند. پشت پیشخوان بار ایستاد و آرنج‌هایش را روی میز گذاشت. کمی به جلو متمایل شد و نگاهی به شیشه‌های نو*شی*دنی انداخت؛ برای جشن گرفتن، وقت نداشت.
چشم از بطری‌های رنگارنگ گرفت و به زن فربه و سیاه‌پوستی که در حال شمردن اسکناس‌های درون دستش بود، خیره شد. زن، نگاه کوتاهی به او انداخت و با صدای زمختی گفت:
- به چی زل زدی؟
- ماتیو کجاست؟
زن بدون حرف، با ابروهای پرپشتش اشاره‌ای به یکی از درب‌های چوبی پشت پیشخوان کرد. میگل، تکیه‌اش را از روی میز برداشت و با چند قدم بلند، جلوی درب ایستاد. دستش را روی دستگیره گذاشت و آن را با فشار محکمی، باز کرد. بلافاصله، ماتیو و دو مرد دیگر که دور میز پوکر نشسته و سرگرم بازی بودند، در مقابل چشمانش ظاهر شدند. آن دو نفر قبل از ماتیو سر بلند کردند و او را در آستانه‌ی درب دیدند.
- هی! به کجا زل زدی ع*و*ضی؟! دست رو بنداز.
میگل، قدم‌زنان خودش را به پشت صندلی ماتیو رساند، دستش را به تاج آن تکیه داد و نگاهش را بین کارت‌های روی میز و دست ماتیو چرخاند. از لابه‌لای انگشتانش، آس خشت را بیرون کشید و روی میز انداخت.
- آژاکس¹.

۱. اصطلاحی در پوکر است که در زمانی که دو کارت سرباز و آس در کنار یکدیگر در یک دست قرار بگیرند، به کار می‌رود. این دست به برد بازیکن کمک می‌کند.


کد:
***
تلفیق آفتاب زمستانی و صدای نخراشیده‌ی خواننده‌ی زن که حنجره‌اش را برای ادای کلمات اسپانیایی پاره می‌کرد، یادآور روزهای شیرین ده سالگی‌اش در آلیکانته بود. با جابه‌جا کردن عینک دودی بر روی چشمانش، روی فرمان ماشین ضرب گرفت و نگاهش را برای دیدن چراغ قرمز چهارراه، بالا کشید. زیر ل*ب، متن ترانه را زمزمه می‌کرد و هم‌زمان با آن، موهایش را از روی پیشانی‌اش کنار می‌زد. همیشه از انتظار کشیدن، بیزار بود.
- میگل! می‌شنوی چی میگم؟
سرش را به صندلی‌اش تکیه داد، دستش را به طرف ضبط ماشین برد و صدای موسیقی را کم کرد.
- دارم گوش میدم.
با شنیدن صدای نفس عمیق ونتسل از پشت خط، مردانه خندید و ادامه داد:
- حواسم هست، وِنی. چرا این‌قدر سختش می‌کنی؟
- تو هیچی برات مهم نیست، مثل همیشه!
به محض سبز شدن چراغ، پایش را روی پدال گ*از گذاشت و دنده را جابه‌جا کرد.
- الان مشکل چیه، رفیق؟
- اصلا حس خوبی به کارهات ندارم؛ خصوصا درمورد اون دختره، اسمش چی بود؟
- دومینیکا. اوه پسر! کارش روی تخ‍... .
- میگل! نمی‌خوام درمورد ک*ثافت‌کاری‌هات چیزی بدونم. خدا نجاتت... .
خندید و سرش را تکان داد. دومینیکا، تصور می‌کرد که او یک سر و سری با روحانیون کلیسا دارد؛ اگر رفیقش را می‌دید، بی‌شک حرفش را پس می‌گرفت. حاضر بود سر این موضوع شرط ببندد! ونتسل، در یک خانواده‌ی مذهبی برزیلی بزرگ شده بود و از سه سالگی، انجیل را از حفظ می‌خواند؛ پس نمی‌توانست به او خرده بگیرد. هرچه که باشد، این یک رفاقت بیست ساله است.
- باشه، باشه. نمی‌خواد موعظه کنی پدر؛ امروز که یکشنبه نیست!
- وقتی که یه گلوله توی اون مخ پوکت خالی کرد، یاد موعظه‌های من میفتی، مایک.
در اولین خیابان فرعی پیچید و کمی جلوتر از ساختمان یک کلوپ زیرزمینی، ترمز کرد.
- خودش هم مدام همین رو میگه.
- دیگه برام مهم نیست که داری چه غلطی می‌کنی!
از درون آینه‌ ب*غ*ل ماشین، به افرادی که رو‌به‌روی درب کلوپ ایستاده بودند، خیره شد و هم‌زمان با تنظیم کردن آینه، ل*ب زد:
- این هزار و سیصد و هشتاد و یکمین باره که این حرف رو زدی.
- این، بار آخره... .
بدون چشم برداشتن از درب، اسلحه‌اش را از داخل داشبورد بیرون کشید و گفت:
- و دقیقا به همون تعداد، این جمله رو هم تکرار کردی!
- روز به روز غیرقابل تحمل‌تر میشی، مایک.
هم‌زمان با پیاده شدن از ماشین، دستش را روی ایرپاد درون گوشش گذاشت و قبل از قطع کردن تماس، خندید و گفت:
- من هم دوستت دارم، وِنی!
بدون آن که منتظر جوابی از طرف او باشد، ایرپاد را از گوشش درآورد و به سمت درب ورودی باشگاه قدم برداشت. کلتش را پشت کمرش گذاشت و کت جین خاکستری‌اش را روی آن انداخت. امیدوار بود که بار آخری باشد که چشمش به در و دیوار این دخمه و آدم‌هایش میفتد. در طول چند ماه گذشته، بازیچه‌‌ی دست یک مأمور فراری اف.بی‌.آی شده بود که وجود نحسش برای یک دقیقه هم قابل تحمل نبود؛ مردک دائم‌الخمر!
چشم از تابلوی نئونی سردر گرفت و بی‌توجه به نوچه‌های بی‌سر و پایی که ماتیو دور خودش جمع کرده بود، وارد کلوپ شد. به محض ورود، چهره‌اش از بوی تند سیگار و عرق چند مرد ولگرد که آن‌جا را تبدیل به قمارخانه کرده بودند، درهم رفت‌. شب و روز آدم‌های این‌جا، فرقی با یکدیگر نداشت.
بی‌توجه به زن رقصنده‌ای که با خستگی، کمرش را هماهنگ با ریتم آهنگ عربی تکان می‌داد، از بین میزهای میان سالن نیمه تاریک کلوپ رد شد. اغلب میزها خالی بودند و زن بی‌چاره مجبور بود برای همان چند نفری که از شب گذشته در آن‌جا مانده بودند، برنامه اجرا کند. پشت پیشخوان بار ایستاد و آرنج‌هایش را روی میز گذاشت. کمی به جلو متمایل شد و نگاهی به شیشه‌های نو*شی*دنی انداخت؛ برای جشن گرفتن، وقت نداشت.
چشم از بطری‌های رنگارنگ گرفت و به زن فربه و سیاه‌پوستی که در حال شمردن اسکناس‌های درون دستش بود، خیره شد. زن، نگاه کوتاهی به او انداخت و با صدای زمختی گفت:
- به چی زل زدی؟
- ماتیو کجاست؟
زن بدون حرف، با ابروهای پرپشتش اشاره‌ای به یکی از درب‌های چوبی پشت پیشخوان کرد. میگل، تکیه‌اش را از روی میز برداشت و با چند قدم بلند، جلوی درب ایستاد. دستش را روی دستگیره گذاشت و آن را با فشار محکمی، باز کرد. بلافاصله، ماتیو و دو مرد دیگر که دور میز پوکر نشسته و سرگرم بازی بودند، در مقابل چشمانش ظاهر شدند. آن دو نفر قبل از ماتیو سر بلند کردند و او را در آستانه‌ی درب دیدند.
- هی! به کجا زل زدی ع*و*ضی؟! دست رو بنداز.
میگل، قدم‌زنان خودش را به پشت صندلی ماتیو رساند، دستش را به تاج آن تکیه داد و نگاهش را بین کارت‌های روی میز و دست ماتیو چرخاند. از لابه‌لای انگشتانش، آس خشت را بیرون کشید و روی میز انداخت.
- آژاکس¹.

۱. اصطلاحی در پوکر است که در زمانی که دو کارت سرباز و آس در کنار یکدیگر در یک دست قرار بگیرند، به کار می‌رود. این دست به برد بازیکن کمک می‌کند.

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Richette

معاونت کل سایت
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
حفاظت انجمن
مدیریت تالار
ناظر انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کاربر فعال انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
1,317
لایک‌ها
8,299
امتیازها
100
کیف پول من
295,416
Points
1,701
سطح
  1. حرفه‌ای
پارت پنجاه و پنجم

ماتیو، سرش را برگرداند و با دیدن او، پوزخندی زد.
- منتظرت بودم.
کارت‌های درون دستش را روی میز رها کرد و با اشاره به آن دو نفر، بطری نو*شی*دنی کنار دستش را برداشت. هردو بدون تعلل از جا برخاستند و به سرعت از اتاق خارج شدند. میگل، میز را دور زد و روی صندلی روبه‌روی ماتیو نشست.
- بهم گفتن که تو مردی.
نیشخندی زد و یک تای ابرویش را بالا انداخت.
- تو که باور نکردی؟
ماتیو چشمان خمارش را با انگشت شستش مالید و پیک کوچکش را پر کرد. سپس، آن را با دستی که از فرط خوردن بیش از اندازه‌ی نو*شی*دنی می‌لرزید، جلوی میگل گذاشت.
- من فقط چیز‌هایی رو که می‌بینم، باور می‌کنم. پول‌ رو با خودت آوردی؟
زیر نگاه سنگین ماتیو، تلفنش را روی میز گذاشت. وارد سیستم اتصال به حساب‌های مشترک شده‌اش شد و اعداد موردنظرش را تایپ کرد. گوشی را به طرف ماتیو گرفت و ل*ب زد:
- صدتا کافیه؟
- قبلا بیشتر از این‌ها برای گرفتن اطلاعات خرج می‌کردی.
پاکت سیگارش را از جیب کت گران قیمتش برداشت و یک نخ سیگار از آن بیرون کشید. فندکش را روشن کرد، پاکت را به طرف میگل گرفت و پرسید:
- سیگار؟
بدون توجه به پاکت مقابلش، گوشی رو داخل جیبش گذاشت و گفت:
- خرج کردن برای اطلاعات نصفه و نیمه برام نمی‌صرفه پیرمرد.
ماتیو، هم‌زمان با روشن کردن سیگارش، قهقهه‌ی بلندی زد و جواب داد:
- می‌دونستم که آدم صبوری نیستی؛ اما من هم باید مطمئن می‌شدم که جونم رو تضمین می‌کنی.
چشمانش را ریز کرد و دستانش را روی س*ی*نه‌اش، گره زد. پیرمرد خرفت!
- قطعه‌ی آخر رو بده و تا آخر عمرت توی این سگدونی با سگ‌هایی که برات دم تکون میدن، زندگی کن!
ماتیو، سیگار را بین دو انگشتش گرفت و دود آن را به طرف صورت میگل، فوت کرد.
- من باز هم به دردت می‌خورم.
- پس می‌تونی نظر همکارهای دیگه‌م رو خیلی راحت جلب کنی.
از درون جیب کتش، قطعه‌ی دوم تراشه را که در قوطی حباب‌داری جا گرفته بود، بیرون کشید و روی میز گذاشت. قبل از آن که میگل دستش را برای برداشتن قطعه دراز کند، انگشتانش را روی آن گذاشت و گفت:
- حواست به خودت باشه پسر؛ اگه بخوای زیر توافقمون بزنی... .
- داری حوصله‌م رو سر می‌بری!
میگل، انگشتان چرک و زخمی او را کنار زد و تراشه را برداشت. نیم نگاهی به آن انداخت و سرش را تکان داد. آثار اتصال تراشه به قطعه‌ی اول به خوبی قابل رویت بود.
- ما باهم همکاری فوق‌العاده‌ای داشتیم.
- چون تو باهوش‌تر از رفیقت بودی، مرد.
پوزخندی به صورت عبوس ماتیو و دست‌هایش که بر روی میز مشت شده بودند، زد و ادامه داد:
- اسمش چی بود؟ میکو؟ ماکو؟ همون که صورت قشنگی داشت.
دست و پنجه نرم کردن با خلافکاران، خصوصا آن‌هایی که روزی از قماش خودش بودند، بدون اثبات برتری در قدرت بی‌فایده بود. در همان روزهای اولی که ماتیو را در بوداپست ملاقات کرد، می‌دانست که به راحتی نمی‌تواند یک مأمور آمریکایی را جیره خور خودش کند. مرگ غم‌انگیز یکی از افسرانی که همراه با ماتیو از واشنگتن گریخته بود، به سادگی از ذهن هردویشان بیرون نمی‌رفت؛ هیچ‌کدام نمی‌توانستند چهره‌ی نیم‌سوخته‌ی او را که در وان پر از اسید حمامش افتاده بود، از یاد ببرند. میگل، به قساوت قلبش نمی‌بالید اما در زمان لزوم، مشتاق به یادآوری‌اش بود. در مقابل چشمان سردرگم ماتیو که گویا در خاطراتش غرق بود، بشکنی زد و گفت:
- نمی‌خوای ‌بدرقه‌م کنی؟!
نگاه پر از نفرتش را بالا آورد و به چهره‌‌ی خونسرد میگل خیره شد.
- اگه یک روز از عمرم باقی مونده باشه، تو رو می‌کشم حرومزاده!
با شنیدن این حرف، لبخند عمیقی روی ل*ب‌هایش نقش بست و به آرامی، دستش را روی کمرش گذاشت.
- تصمیمم رو برای زنده نگه داشتنت عوض نکن ماتیو.
- اگه بلایی سر من بیاد، بالادستی‌هات نمی‌ذارن که زنده بمونی.
در یک حرکت ناگهانی، کلت کمری‌اش را بیرون کشید و قبل از آن که پیشانی ماتیو را با گلوله‌ای بی‌صدا سوراخ کند، گفت:
- اون‌ها بهت سلام رسوندن و تأکید کردن که مرگ راحتی داشته باشی!
ماتیو، بدون آن که بتواند عکس‌العملی از خودش نشان دهد، روی میز افتاد و خون، از پیشانی‌اش جاری شد؛ حال نام یک احمق دیگر هم از لیست آدم‌های اطراف میگل، خط خورد!

کد:
ماتیو، سرش را برگرداند و با دیدن او، پوزخندی زد.

- منتظرت بودم.

کارت‌های درون دستش را روی میز رها کرد و با اشاره به آن دو نفر، بطری نو*شی*دنی کنار دستش را برداشت. هردو بدون تعلل از جا برخاستند و به سرعت از اتاق خارج شدند. میگل، میز را دور زد و روی صندلی روبه‌روی ماتیو نشست.

- بهم گفتن که تو مردی.

نیشخندی زد و یک تای ابرویش را بالا انداخت.

- تو که باور نکردی؟

ماتیو چشمان خمارش را با انگشت شستش مالید و پیک کوچکش را پر کرد. سپس، آن را با دستی که از فرط خوردن بیش از اندازه‌ی نو*شی*دنی می‌لرزید، جلوی میگل گذاشت.

- من فقط چیز‌هایی رو که می‌بینم، باور می‌کنم. پول‌ رو با خودت آوردی؟

زیر نگاه سنگین ماتیو، تلفنش را روی میز گذاشت. وارد سیستم اتصال به حساب‌های مشترک شده‌اش شد و اعداد موردنظرش را تایپ کرد. گوشی را به طرف ماتیو گرفت و ل*ب زد:

- صدتا کافیه؟

- قبلا بیشتر از این‌ها برای گرفتن اطلاعات خرج می‌کردی.

پاکت سیگارش را از جیب کت گران قیمتش برداشت و یک نخ سیگار از آن بیرون کشید. فندکش را روشن کرد، پاکت را به طرف میگل گرفت و پرسید:

- سیگار؟

بدون توجه به پاکت مقابلش، گوشی رو داخل جیبش گذاشت و گفت:

- خرج کردن برای اطلاعات نصفه و نیمه برام نمی‌صرفه پیرمرد.

ماتیو، هم‌زمان با روشن کردن سیگارش، قهقهه‌ی بلندی زد و جواب داد:

- می‌دونستم که آدم صبوری نیستی؛ اما من هم باید مطمئن می‌شدم که جونم رو تضمین می‌کنی.

چشمانش را ریز کرد و دستانش را روی س*ی*نه‌اش، گره زد. پیرمرد خرفت!

- قطعه‌ی آخر رو بده و تا آخر عمرت توی این سگدونی با سگ‌هایی که برات دم تکون میدن، زندگی کن!

ماتیو، سیگار را بین دو انگشتش گرفت و دود آن را به طرف صورت میگل، فوت کرد.

- من باز هم به دردت می‌خورم.

- پس می‌تونی نظر همکارهای دیگه‌م رو خیلی راحت جلب کنی.

از درون جیب کتش، قطعه‌ی دوم تراشه را که در قوطی حباب‌داری جا گرفته بود، بیرون کشید و روی میز گذاشت. قبل از آن که میگل دستش را برای برداشتن قطعه دراز کند، انگشتانش را روی آن گذاشت و گفت:

- حواست به خودت باشه پسر؛ اگه بخوای زیر توافقمون بزنی... .

- داری حوصله‌م رو سر می‌بری!

میگل، انگشتان چرک و زخمی او را کنار زد و تراشه را برداشت. نیم نگاهی به آن انداخت و سرش را تکان داد. آثار اتصال تراشه به قطعه‌ی اول به خوبی قابل رویت بود.

- ما باهم همکاری فوق‌العاده‌ای داشتیم.

- چون تو باهوش‌تر از رفیقت بودی، مرد.

پوزخندی به صورت عبوس ماتیو و دست‌هایش که بر روی میز مشت شده بودند، زد و ادامه داد:

- اسمش چی بود؟ میکو؟ ماکو؟ همون که صورت قشنگی داشت.

دست و پنجه نرم کردن با خلافکاران، خصوصا آن‌هایی که روزی از قماش خودش بودند، بدون اثبات برتری در قدرت بی‌فایده بود. در همان روزهای اولی که ماتیو را در بوداپست ملاقات کرد، می‌دانست که به راحتی نمی‌تواند یک مأمور آمریکایی را جیره خور خودش کند. مرگ غم‌انگیز یکی از افسرانی که همراه با ماتیو از واشنگتن گریخته بود، به سادگی از ذهن هردویشان بیرون نمی‌رفت؛ هیچ‌کدام نمی‌توانستند چهره‌ی نیم‌سوخته‌ی او را که در وان پر از اسید حمامش افتاده بود، از یاد ببرند. میگل، به قساوت قلبش نمی‌بالید اما در زمان لزوم، مشتاق به یادآوری‌اش بود. در مقابل چشمان سردرگم ماتیو که گویا در خاطراتش غرق بود، بشکنی زد و گفت:

- نمی‌خوای ‌بدرقه‌م کنی؟!

نگاه پر از نفرتش را بالا آورد و به چهره‌‌ی خونسرد میگل خیره شد.

- اگه یک روز از عمرم باقی مونده باشه، تو رو می‌کشم حرومزاده!

با شنیدن این حرف، لبخند عمیقی روی ل*ب‌هایش نقش بست و به آرامی، دستش را روی کمرش گذاشت.

- تصمیمم رو برای زنده نگه داشتنت عوض نکن ماتیو.

- اگه بلایی سر من بیاد، بالادستی‌هات نمی‌ذارن که زنده بمونی.

در یک حرکت ناگهانی، کلت کمری‌اش را بیرون کشید و قبل از آن که پیشانی ماتیو را با گلوله‌ای بی‌صدا سوراخ کند، گفت:

- اون‌ها بهت سلام رسوندن و تأکید کردن که مرگ راحتی داشته باشی!

ماتیو، بدون آن که بتواند عکس‌العملی از خودش نشان دهد، روی میز افتاد و خون، از پیشانی‌اش جاری شد؛ حال نام یک احمق دیگر هم از لیست آدم‌های اطراف میگل، خط خورد!

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Richette

معاونت کل سایت
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
حفاظت انجمن
مدیریت تالار
ناظر انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کاربر فعال انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
1,317
لایک‌ها
8,299
امتیازها
100
کیف پول من
295,416
Points
1,701
سطح
  1. حرفه‌ای
پارت پنجاه و ششم

نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت و به طرف درب خروجی اتاق رفت. هنوز تا زمان پروازشان، چهار ساعت باقی مانده بود. به آرامی از اتاق بیرون آمد و درب را پشت سرش بست. در مقابل چشمان همان دو مرد، از آن‌جا فاصله گرفت و می‌خواست به سرعت کلوپ را ترک کند که با صدای وحشت‌زده‌ی یک نفر از پشت سرش، از حرکت ایستاد.
- هی! اون ماتیو رو کشته! اون ماتیو رو کشته!
با این حرف، تمام کسانی که در کلوپ حضور داشتند، به او نگاه کردند و دورش حلقه زدند. تعداد آدم‌هایی که با نگاهشان، نقشه‌ی قتل او را در سر می‌پروراندند، دست‌کم به هشت نفر می‌رسید. لبخند مضحکی روی ل*ب نشاند و قدمی به عقب برداشت. دست‌هایش را بالا آورد و با لحن دستپاچه‌ای گفت:
- هی، هی پسرها! چطوره مسئله رو با گفت‌وگو حل کنیم؟
برخلاف میلش، هیچ تغییری در چهره‌های خشمگین آن‌ها ایجاد نشد و جلوتر آمدند. با برخورد کمرش به میز پشت سرش، لعنتی زیر ل*ب فرستاد و سرجایش ایستاد.
- ببینید، من اهل دعوا نیستم.
اشاره‌ای به درب اتاق ماتیو کرد و ادامه داد:
- فقط یه تسویه حساب شخصی بود.
با صدای زمخت مرد مقابلش که بر روی بازوهایش، تصویر یک اژدها خالکوبی شده بود و زخم عمیقی بر روی گونه‌اش خودنمایی می‌کرد، لبخندش را قورت داد.
- استخون‌هات رو می‌شکنم و با خونت، سوپ درست می‌کنم!
- به نظر یکم خشن میاد، رفیق.
- هر دعایی که بلدی برای خدات بخون جوجه.
دست‌هایش را به آرامی روی تاج صندلی پشت سرش گذاشت و خندید. آن‌ها واقعا قصد جانش را کرده بودند.
- پدرم همیشه می‌گفت که فقط یه خدا وجود داره و اون هم خدای مرگه؛ تنها چیزی که باید به مرگ بگیم اینه که... .
انگشتانش را روی شیار‌های صندلی گره زد، با یک حرکت سریع آن را بلند کرد و روی سر مرد مقابلش، فرود آورد. در همان حین، با صدای بلندتری ادامه داد:
- امروز نه!
مرد، سرش را در دستانش گرفت و تلوتلوخوران به عقب رفت. باقی نفرات، به طرفش حمله‌ور شدند و دورش را احاطه کردند. در کسری از ثانیه، درگیری‌ شدت گرفت و بدنش، آماج مشت و لگد‌های آنان شد. دستش را دور گر*دن یکی از کسانی که در مقابلش ایستاده بود، حلقه کرد و هم‌زمان با چرخاندن آن بر خلاف عقربه‌های ساعت، تابی به بدنش داد و لگد محکمی حواله‌ی صورت نفر پشتی‌اش کرد. پس از پرت شدن مرد بر روی میز و صندلی‌های مجاور، دستی بر روی زخم گوشه‌ی ل*بش کشید، دستانش را مشت کرد و گارد گرفت.
یکی دیگر از افراد، همراه با زنجیر سنگینی که دور دستش تاب می‌داد، به طرفش آمد. قبل از برخورد ضربه‌‌ی زنجیر به کتفش، آن را روی هوا گرفت و با تمام قدرت کشید. مرد، تعادلش را از دست داد و به طرف او کشیده شد. بلافاصله، زنجیر را دور گ*ردنش حلقه کرد و خودش را روی زمین انداخت. مرد در تقلای نجات خودش، دست و پا می‌زد و ناخن‌هایش را روی دستان میگل می‌کشید. پس از چند ثانیه، از حرکات قدرتمندش کاسته شد و میگل، فرصت پیدا کرد تا با یک حرکت، گر*دن او را هم خم کند. صدای شکستن استخوان‌های مرد در بین فریاد یکی دیگر از انتقام‌جویان ماتیو، گم شد. در همان وضعیت، اسلحه‌اش را از پشت کمرش بیرون کشید و از زیر ب*دن بی‌جانی که رویش افتاده بود، به دو نفر از مردان بالای سرش شلیک کرد. سپس، جنازه را از روی بدنش کنار زد و از جایش برخاست.
پیش از آن که کمرش را صاف کند، دستان زمخت یک نفر بر روی شانه‌هایش نشست و اسلحه از دستش افتاد. بدون مکث، کت جینش را از تنش بیرون آورد و دستان مرد را با استفاده از کتش، پیچاند و لگد محکمی به شکمش زد. مرد، فریاد دردناکی سر داد و مانند بقیه‌ی دوستانش، روی زمین افتاد.
خون جاری شده از بینی‌اش را پاک کرد و به آخرین نفر باقی مانده خیره شد. مرد، با هیکلی دوبرابر بزرگتر از خودش، یکی از میزهای اطرافش را روی دستانش بلند کرد و فریادزنان، آن را روی زمین انداخت. با شکسته شدن میز، یکی از پایه‌‌های خرد شده‌اش را برداشت و دوان‌دوان به طرف میگل آمد. قبل از رسیدن او، پاشنه‌ی پای میگل به یکی از اجساد روی زمین گیر کرد، تعادلش را از دست داد و با کمر، بر روی زمین سقوط کرد. صورتش از درد ناشی از فرو رفتن خرده شیشه‌‌ی کوچکی در پهلوی راستش، مچاله شد و دستش را به طرف پهلویش برد. مرد، با لبخند خبیثانه‌ای بالای سرش ایستاد و بدون آن که اجازه‌ی عکس‌العملی به او بدهد، ضربه‌‌ی محکمی بر روی سرش زد. همه چیز در برابر چشمانش به گردش درآمد و خون، از پیشانی‌اش جاری شد. قامت مرد را در هاله‌ای از مه و غبار سیاه می‌دید و گوش‌هایش، تا قبل از آن که پایه‌ی چوبی میز زیر گلویش قرار بگیرد، زنگ می‌زدند.
با فشار زیادی که مرد بر روی گلویش وارد می‌کرد، راه تنفسش بسته شد. خیره به چشمان سرخ‌شده و صورت خیس از عرق مرد، دست‌هایش روی چوب گذاشت و برای خلاصی از آن، تمام قدرتش را به کار گرفت اما زور مرد، بر او برتری داشت و نفسش، رفته‌رفته تنگ‌تر میشد.
در آخرین تلاشش برای زنده ماندن، دستش را به طرف زخم پهلویش برد و شیشه‌‌ی فرو رفته را بیرون کشید. از پشت پرده‌ی خونین پلک‌هایش، خرده شیشه را روی گونه‌ی مرد فرود آورد و آن را تا دهانش، امتداد داد. به محض شل شدن دستان مرد، دستانش را روی س*ی*نه‌اش گذاشت و او را به عقب هل داد. بی‌توجه به فریاد خشمگین حریفش و دردی که در سرش پیچیده بود، نفس عمیقی کشید و سرفه‌کنان، روی زمین خزید. در همین حال، مرد قوی هیکل، پای چپش را محکم گرفت و می‌خواست استخوان ساقش را بپیچاند که لگد کم‌جانی به صورتش زد و دستش را به طرف اسلحه‌ای که روی زمین افتاده بود، دراز کرد.
مرد، به محض فهمیدن هدف او، از جایش برخاست و به طرف اسلحه هجوم آورد اما قبل از رسیدن به آن، انگشتان میگل بر روی دسته‌ی کلت گره خورد و کمرش را چرخاند. چند ثانیه بعد، نعش بی‌جان مرد بر روی زمین افتاد و پارکت‌های چوبی سالن، به خونش آغشته شد.
میگل، با بی‌حالی روی زمین افتاد و چشمانش را بست. این مأموریت، یکی از احمقانه‌ترین مأموریت‌های عمرش بود!

کد:
نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت و به طرف درب خروجی اتاق رفت. هنوز تا زمان پروازشان، چهار ساعت باقی مانده بود. به آرامی از اتاق بیرون آمد و درب را پشت سرش بست. در مقابل چشمان همان دو مرد، از آن‌جا فاصله گرفت و می‌خواست به سرعت کلوپ را ترک کند که با صدای وحشت‌زده‌ی یک نفر از پشت سرش، از حرکت ایستاد.
- هی! اون ماتیو رو کشته! اون ماتیو رو کشته!
با این حرف، تمام کسانی که در کلوپ حضور داشتند، به او نگاه کردند و دورش حلقه زدند. تعداد آدم‌هایی که با نگاهشان، نقشه‌ی قتل او را در سر می‌پروراندند، دست‌کم به هشت نفر می‌رسید. لبخند مضحکی روی ل*ب نشاند و قدمی به عقب برداشت. دست‌هایش را بالا آورد و با لحن دستپاچه‌ای گفت:
- هی، هی پسرها! چطوره مسئله رو با گفت‌وگو حل کنیم؟
برخلاف میلش، هیچ تغییری در چهره‌های خشمگین آن‌ها ایجاد نشد و جلوتر آمدند. با برخورد کمرش به میز پشت سرش، لعنتی زیر ل*ب فرستاد و سرجایش ایستاد.
- ببینید، من اهل دعوا نیستم.
اشاره‌ای به درب اتاق ماتیو کرد و ادامه داد:
- فقط یه تسویه حساب شخصی بود.
با صدای زمخت مرد مقابلش که بر روی بازوهایش، تصویر یک اژدها خالکوبی شده بود و زخم عمیقی بر روی گونه‌اش خودنمایی می‌کرد، لبخندش را قورت داد.
- استخون‌هات رو می‌شکنم و با خونت، سوپ درست می‌کنم!
- به نظر یکم خشن میاد، رفیق.
- هر دعایی که بلدی برای خدات بخون جوجه.
دست‌هایش را به آرامی روی تاج صندلی پشت سرش گذاشت و خندید. آن‌ها واقعا قصد جانش را کرده بودند.
- پدرم همیشه می‌گفت که فقط یه خدا وجود داره و اون هم خدای مرگه؛ تنها چیزی که باید به مرگ بگیم اینه که... .
انگشتانش را روی شیار‌های صندلی گره زد، با یک حرکت سریع آن را بلند کرد و روی سر مرد مقابلش، فرود آورد. در همان حین، با صدای بلندتری ادامه داد:
- امروز نه!
مرد، سرش را در دستانش گرفت و تلوتلوخوران به عقب رفت. باقی نفرات، به طرفش حمله‌ور شدند و دورش را احاطه کردند. در کسری از ثانیه، درگیری‌ شدت گرفت و بدنش، آماج مشت و لگد‌های آنان شد. دستش را دور گر*دن یکی از کسانی که در مقابلش ایستاده بود، حلقه کرد و هم‌زمان با چرخاندن آن بر خلاف عقربه‌های ساعت، تابی به بدنش داد و لگد محکمی حواله‌ی صورت نفر پشتی‌اش کرد. پس از پرت شدن مرد بر روی میز و صندلی‌های مجاور، دستی بر روی زخم گوشه‌ی ل*بش کشید، دستانش را مشت کرد و گارد گرفت.
یکی دیگر از افراد، همراه با زنجیر سنگینی که دور دستش تاب می‌داد، به طرفش آمد. قبل از برخورد ضربه‌‌ی زنجیر به کتفش، آن را روی هوا گرفت و با تمام قدرت کشید. مرد، تعادلش را از دست داد و به طرف او کشیده شد. بلافاصله، زنجیر را دور گ*ردنش حلقه کرد و خودش را روی زمین انداخت. مرد در تقلای نجات خودش، دست و پا می‌زد و ناخن‌هایش را روی دستان میگل می‌کشید. پس از چند ثانیه، از حرکات قدرتمندش کاسته شد و میگل، فرصت پیدا کرد تا با یک حرکت، گر*دن او را هم خم کند. صدای شکستن استخوان‌های مرد در بین فریاد یکی دیگر از انتقام‌جویان ماتیو، گم شد. در همان وضعیت، اسلحه‌اش را از پشت کمرش بیرون کشید و از زیر ب*دن بی‌جانی که رویش افتاده بود، به دو نفر از مردان بالای سرش شلیک کرد. سپس، جنازه را از روی بدنش کنار زد و از جایش برخاست.
پیش از آن که کمرش را صاف کند، دستان زمخت یک نفر بر روی شانه‌هایش نشست و اسلحه از دستش افتاد. بدون مکث، کت جینش را از تنش بیرون آورد و دستان مرد را با استفاده از کتش، پیچاند و لگد محکمی به شکمش زد. مرد، فریاد دردناکی سر داد و مانند بقیه‌ی دوستانش، روی زمین افتاد.
خون جاری شده از بینی‌اش را پاک کرد و به آخرین نفر باقی مانده خیره شد. مرد، با هیکلی دوبرابر بزرگتر از خودش، یکی از میزهای اطرافش را روی دستانش بلند کرد و فریادزنان، آن را روی زمین انداخت. با شکسته شدن میز، یکی از پایه‌‌های خرد شده‌اش را برداشت و دوان‌دوان به طرف میگل آمد. قبل از رسیدن او، پاشنه‌ی پای میگل به یکی از اجساد روی زمین گیر کرد، تعادلش را از دست داد و با کمر، بر روی زمین سقوط کرد. صورتش از درد ناشی از فرو رفتن خرده شیشه‌‌ی کوچکی در پهلوی راستش، مچاله شد و دستش را به طرف پهلویش برد. مرد، با لبخند خبیثانه‌ای بالای سرش ایستاد و بدون آن که اجازه‌ی عکس‌العملی به او بدهد، ضربه‌‌ی محکمی بر روی سرش زد. همه چیز در برابر چشمانش به گردش درآمد و خون، از پیشانی‌اش جاری شد. قامت مرد را در هاله‌ای از مه و غبار سیاه می‌دید و گوش‌هایش، تا قبل از آن که پایه‌ی چوبی میز زیر گلویش قرار بگیرد، زنگ می‌زدند.
با فشار زیادی که مرد بر روی گلویش وارد می‌کرد، راه تنفسش بسته شد. خیره به چشمان سرخ‌شده و صورت خیس از عرق مرد، دست‌هایش روی چوب گذاشت و برای خلاصی از آن، تمام قدرتش را به کار گرفت اما زور مرد، بر او برتری داشت و نفسش، رفته‌رفته تنگ‌تر میشد.
در آخرین تلاشش برای زنده ماندن، دستش را به طرف زخم پهلویش برد و شیشه‌‌ی فرو رفته را بیرون کشید. از پشت پرده‌ی خونین پلک‌هایش، خرده شیشه را روی گونه‌ی مرد فرود آورد و آن را تا دهانش، امتداد داد. به محض شل شدن دستان مرد، دستانش را روی س*ی*نه‌اش گذاشت و او را به عقب هل داد. بی‌توجه به فریاد خشمگین حریفش و دردی که در سرش پیچیده بود، نفس عمیقی کشید و سرفه‌کنان، روی زمین خزید. در همین حال، مرد قوی هیکل، پای چپش را محکم گرفت و می‌خواست استخوان ساقش را بپیچاند که لگد کم‌جانی به صورتش زد و دستش را به طرف اسلحه‌ای که روی زمین افتاده بود، دراز کرد.
مرد، به محض فهمیدن هدف او، از جایش برخاست و به طرف اسلحه هجوم آورد اما قبل از رسیدن به آن، انگشتان میگل بر روی دسته‌ی کلت گره خورد و کمرش را چرخاند. چند ثانیه بعد، نعش بی‌جان مرد بر روی زمین افتاد و پارکت‌های چوبی سالن، به خونش آغشته شد.
میگل، با بی‌حالی روی زمین افتاد و چشمانش را بست. این مأموریت، یکی از احمقانه‌ترین مأموریت‌های عمرش بود!

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Richette

معاونت کل سایت
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
حفاظت انجمن
مدیریت تالار
ناظر انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کاربر فعال انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
1,317
لایک‌ها
8,299
امتیازها
100
کیف پول من
295,416
Points
1,701
سطح
  1. حرفه‌ای
پارت پنجاه و هفتم

***
پنبه‌‌ را به بتادین آغشته کرد، دستش را زیر چانه‌‌ی میگل گذاشت و سرش را بالا آورد. از همان اول هم حدس می‌زد که چنین بلایی به سرش بیاید؛ آن‌هایی که شبانه یک قاتل را به دنبال کسی می‌فرستند، مسلما به راحتی از هدفشان دست نمی‌کشند. کارهای این پسر که سر و ته نداشت؛ با آن همه دبدبه و کبکبه‌ای که آب را از د*ه*ان اولگا سرازیر کرده بود، بی‌شک دشمنان زیادی داشت که می‌خواستند سرش را بر روی دیوار شومینه‌ی اتاقشان، آویزان کنند!
نیم نگاهی به ک*بودی زیر چشم خون‌آلود او انداخت و به آرامی، پنبه را روی زخم گوشه‌‌ی ل*بش، کشید. چهره‌‌ی رنگ‌ پریده‌‌ی میگل از فرط سوزش زخم، مچاله شد و بی‌اراده، سرش را عقب کشید.
- تکون نخور.
پس از پاک کردن بریدگی زخم، پنبه‌‌ی خونی را روی جعبه‌ی دستمال کاغذی کنار دستش انداخت و کیسه‌ی یخ را برداشت. آن را روی گونه‌ی متورم میگل قرار داد و گفت:
- همین‌جا نگهش دار.
میگل، دستش را بالا آورد و روی دست او گذاشت. خدا می‌داند که چقدر از دیدن چهره‌اش در آینه واهمه دارد!
- اوضاع خیلی بده، نه؟
دومینیکا، انگشتانش را لای موهای نرم و نمناک پسر فرو برد و ابروهایش را درهم کشید.
- بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنی.
نفسش را به بیرون فوت کرد و از تخت فاصله گرفت. هم‌زمان با جمع کردن جعبه‌ی کمک‌های اولیه‌، زیر چشمی به پایه‌ی میز زیر پایش نگاه کرد و ادامه داد:
- شانس آوردی که سرت نشکسته.
میگل، نایلون یخ را پایین آورد و به کمک تاج تخت، از جا برخاست. در نیم قدمی دومینیکا ایستاد و دستانش را دور کمر باریکش، حلقه کرد. به آرامی چانه‌اش را روی شانه‌ی دختر گذاشت و با صدای گرفته‌ای، گفت:
- جای همین زخم‌هاست که بعدها تبدیل به مدال افتخار میشه.
دومینیکا، سرش را بلند کرد و به روبه‌رویش خیره شد. در همان لحظه‌‌ی اولی که میگل را در چهارچوب درب با آن سر و شکل خونین دیده بود، نظم افکارش به هم ریخت و در شکاف بین تردید و نگرانی، گیر افتاد. حتی برای یک ثانیه هم نمی‌توانست از فکر فایل ویدیویی پدرش بیرون بیاید و از طرفی، علاقه‌ای به دیدن میگل در این حال و اوضاع هم نداشت.
- می‌خوای با اون مدال‌های افتخار چی کار کنی؟
- خب، شاید هرکدومش رو به عنوان اسباب‌بازی، دور گر*دن یکی از نوه‌هام بندازم!
به تلخی خندید و انگشتانش را روی دست‌های زخمی میگل گذاشت. گره‌ی دستانش را باز کرد، از آغوشش بیرون آمد و به طرف ساک کوچک وسایلش رفت.
- تو امیدواری که نوه‌هات رو ببینی؟
- حتی براشون اسم هم انتخاب کردم! آدری، اِوِلین، نووا، ایتان، کوی‍... .
از داخل ساک، یک پیراهن نخی سفید و بدون آستین به همراه یک شلوار جین بگ سورمه‌ای رنگ بیرون کشید. یقه‌ی تیشرتش را بالا کشید و هم‌زمان با درآوردن آن، گفت:
- برای داشتن همچین خانواده‌‌ی پرجمعیتی اصلا نباید خودت رو درگیر این کارها می‌کردی.
تیشرت را روی ساک انداخت، موهایش را یک طرف شانه‌اش جمع کرد و مشغول تعویض لباس‌هایش شد. پس از پوشیدن شلوارش، موهای طلایی‌اش را از زیر پیراهن بیرون کشید و به طرف تخت گوشه‌ی اتاق رفت. در همان حال که از کنار میگل رد میشد، ادامه داد:
- با این وضعی که ازت می‌بینم، حتی وقت نمی‌کنی که بچه‌دار بشی!
میگل، بی‌تفاوت شانه‌هایش را بالا انداخت و با پیچیدن درد شدیدی در کتف‌هایش، آخ بی‌صدایی از گلویش خارج شد. دومینیکا، سرش را کج کرد و به او چشم دوخت.
- مطمئنی که به استراحت لازم نداری؟
- فقط دلم می‌خواد برم خونه!
پوزخندی زد و از او روی برگرداند. خانه؟ برای دومینیکا که چنین مفهومی وجود نداشت؛ خصوصا از زمانی که مکالمات آن فیلم بازجویی را شنیده بود. بیشتر دلش می‌خواست روی زمین بنشیند و زانوهایش را ب*غ*ل بگیرد؛ شاید این‌گونه می‌توانست کمی به حال و روز خودش بخندد!
همیشه احساس یک تکه پازل گمشده را داشت که از باقی قطعات دور افتاده است؛ اغلب کابوس‌هایش هم حول محور همین موضوع می‌چرخیدند. گویا حتی ضمیر ناخودآگاهش هم با داستان‌های تراژدی زابکوف، سر جنگ داشت. یک پدر خائن و یک مادر گمنام که حتی قبری به اسم خود ندارد؛ سهم او از واژه‌‌های خانه و خانواده، فقط همین‌قدر بود.
میگل، دو مرتبه روی تخت نشست و با اشاره‌ی دستش، از او خواست که در کنارش بنشیند.
- به نظر خوب نمیای.
- برای حال و روز خودت، دنبال رفیق می‌گردی؟
میگل، انگشت سبابه‌اش را بالا آورد و صورت بی‌روح و غم‌آلود او را نشانه گرفت.
- من این قیافه رو می‌شناسم. روز اولی که دیدمت هم همین‌جور بود. اضطراب و تشویش با چاشنی لجبازی!
پوزخندی زد و به ستون دست‌هایش تکیه داد. از کی تا به حال چهره‌اش، حال درونش را لو می‌داد؟! میگل، با دیدن سکوت او، مشت کم‌جانی به بازویش کوبید و گفت:
- هی، دینکا! نمی‌خواد نگران برگشتنت باشی. اگه اون‌ها بخوان به خاطر اتفاقات خارج از برنامه توبیخت کنن، می‌تونم یه شرح واقعه‌ی کتبی به سازمان ارائه بدم و یا به عنوان شاهد عینی ماجرا، تبرئه‌ت کنم.
چشمکی زد و با لحن شیطنت‌آمیزی، اضافه کرد:
- اون بالا بالاها، یه چندتایی رفیق دارم. بالاخره این زخم‌ها باید یه جایی به درد بخورن یا نه؟!
سرش را پایین انداخت و لبخند محوی روی صورتش نقش بست. این پسر به چه چیزهایی فکر می‌کرد! حتی زمانی که درد در جانش پرسه می‌زد و نفس کشیدن را برایش سخت می‌کرد، باز هم از شوخ‌طبعی دست نمی‌کشید. چطور می‌توانست همه چیز را به سخره بگیرد؟ یعنی هیچ جای زخمی بر س*ی*نه‌اش نمانده بود؟ ممکن نیست. در زندگی هرکسی، لحظاتی هستند که حال ب*دن هر طور هم که باشد، روح زانو می‌زند! درست مانند خودش که گمان می‌کرد، روحش با صورت بر خاک افتاده و توانی برایش باقی نمانده تا بخواهد سرش را بالا بگیرد.

کد:
***
پنبه‌‌ را به بتادین آغشته کرد، دستش را زیر چانه‌‌ی میگل گذاشت و سرش را بالا آورد. از همان اول هم حدس می‌زد که چنین بلایی به سرش بیاید؛ آن‌هایی که شبانه یک قاتل را به دنبال کسی می‌فرستند، مسلما به راحتی از هدفشان دست نمی‌کشند. کارهای این پسر که سر و ته نداشت؛ با آن همه دبدبه و کبکبه‌ای که آب را از د*ه*ان اولگا سرازیر کرده بود، بی‌شک دشمنان زیادی داشت که می‌خواستند سرش را بر روی دیوار شومینه‌ی اتاقشان، آویزان کنند!
 نیم نگاهی به ک*بودی زیر چشم خون‌آلود او انداخت و به آرامی، پنبه را روی زخم گوشه‌‌ی ل*بش، کشید. چهره‌‌ی رنگ‌ پریده‌‌ی میگل از فرط سوزش زخم، مچاله شد و بی‌اراده، سرش را عقب کشید.
- تکون نخور.
پس از پاک کردن بریدگی زخم، پنبه‌‌ی خونی را روی جعبه‌ی دستمال کاغذی کنار دستش انداخت و کیسه‌ی یخ را برداشت. آن را روی گونه‌ی متورم میگل قرار داد و گفت:
- همین‌جا نگهش دار.
میگل، دستش را بالا آورد و روی دست او گذاشت. خدا می‌داند که چقدر از دیدن چهره‌اش در آینه واهمه دارد!
- اوضاع خیلی بده، نه؟
دومینیکا، انگشتانش را لای موهای نرم و نمناک پسر فرو برد و ابروهایش را درهم کشید.
- بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنی.
نفسش را به بیرون فوت کرد و از تخت فاصله گرفت. هم‌زمان با جمع کردن جعبه‌ی کمک‌های اولیه‌، زیر چشمی به پایه‌ی میز زیر پایش نگاه کرد و ادامه داد:
- شانس آوردی که سرت نشکسته.
میگل، نایلون یخ را پایین آورد و به کمک تاج تخت، از جا برخاست. در نیم قدمی دومینیکا ایستاد و دستانش را دور کمر باریکش، حلقه کرد. به آرامی چانه‌اش را روی شانه‌ی دختر گذاشت و با صدای گرفته‌ای، گفت:
- جای همین زخم‌هاست که بعدها تبدیل به مدال افتخار میشه.
دومینیکا، سرش را بلند کرد و به روبه‌رویش خیره شد. در همان لحظه‌‌ی اولی که میگل را در چهارچوب درب با آن سر و شکل خونین دیده بود، نظم افکارش به هم ریخت و در شکاف بین تردید و نگرانی، گیر افتاد. حتی برای یک ثانیه هم نمی‌توانست از فکر فایل ویدیویی پدرش بیرون بیاید و از طرفی، علاقه‌ای به دیدن میگل در این حال و اوضاع هم نداشت.
- می‌خوای با اون مدال‌های افتخار چی کار کنی؟
- خب، شاید هرکدومش رو به عنوان اسباب‌بازی، دور گر*دن یکی از نوه‌هام بندازم!
به تلخی خندید و انگشتانش را روی دست‌های زخمی میگل گذاشت. گره‌ی دستانش را باز کرد، از آغوشش بیرون آمد و به طرف ساک کوچک وسایلش رفت.
- تو امیدواری که نوه‌هات رو ببینی؟
- حتی براشون اسم هم انتخاب کردم! آدری، اِوِلین، نووا، ایتان، کوی‍... .
از داخل ساک، یک پیراهن نخی سفید و بدون آستین به همراه یک شلوار جین بگ سورمه‌ای رنگ بیرون کشید. یقه‌ی تیشرتش را بالا کشید و هم‌زمان با درآوردن آن، گفت:
- برای داشتن همچین خانواده‌‌ی پرجمعیتی اصلا نباید خودت رو درگیر این کارها می‌کردی.
تیشرت را روی ساک انداخت، موهایش را یک طرف شانه‌اش جمع کرد و مشغول تعویض لباس‌هایش شد. پس از پوشیدن شلوارش، موهای طلایی‌اش را از زیر پیراهن بیرون کشید و به طرف تخت گوشه‌ی اتاق رفت. در همان حال که از کنار میگل رد میشد، ادامه داد:
- با این وضعی که ازت می‌بینم، حتی وقت نمی‌کنی که بچه‌دار بشی!
میگل، بی‌تفاوت شانه‌هایش را بالا انداخت و با پیچیدن درد شدیدی در کتف‌هایش، آخ بی‌صدایی از گلویش خارج شد. دومینیکا، سرش را کج کرد و به او چشم دوخت.
- مطمئنی که به استراحت لازم نداری؟
- فقط دلم می‌خواد برم خونه!
پوزخندی زد و از او روی برگرداند. خانه؟ برای دومینیکا که چنین مفهومی وجود نداشت؛ خصوصا از زمانی که مکالمات آن فیلم بازجویی را شنیده بود. بیشتر دلش می‌خواست روی زمین بنشیند و زانوهایش را ب*غ*ل بگیرد؛ شاید این‌گونه می‌توانست کمی به حال و روز خودش بخندد!
همیشه احساس یک تکه پازل گمشده را داشت که از باقی قطعات دور افتاده است؛ اغلب کابوس‌هایش هم حول محور همین موضوع می‌چرخیدند. گویا حتی ضمیر ناخودآگاهش هم با داستان‌های تراژدی زابکوف، سر جنگ داشت. یک پدر خائن و یک مادر گمنام که حتی قبری به اسم خود ندارد؛ سهم او از واژه‌‌های خانه و خانواده، فقط همین‌قدر بود.
میگل، دو مرتبه روی تخت نشست و با اشاره‌ی دستش، از او خواست که در کنارش بنشیند.
- به نظر خوب نمیای.
- برای حال و روز خودت، دنبال رفیق می‌گردی؟
میگل، انگشت سبابه‌اش را بالا آورد و صورت بی‌روح و غم‌آلود او را نشانه گرفت.
- من این قیافه رو می‌شناسم. روز اولی که دیدمت هم همین‌جور بود. اضطراب و تشویش با چاشنی لجبازی!
پوزخندی زد و به ستون دست‌هایش تکیه داد. از کی تا به حال چهره‌اش، حال درونش را لو می‌داد؟! میگل، با دیدن سکوت او، مشت کم‌جانی به بازویش کوبید و گفت:
- هی، دینکا! نمی‌خواد نگران برگشتنت باشی. اگه اون‌ها بخوان به خاطر اتفاقات خارج از برنامه توبیخت کنن، می‌تونم یه شرح واقعه‌ی کتبی به سازمان ارائه بدم و یا به عنوان شاهد عینی ماجرا، تبرئه‌ت کنم.
چشمکی زد و با لحن شیطنت‌آمیزی، اضافه کرد:
- اون بالا بالاها، یه چندتایی رفیق دارم. بالاخره این زخم‌ها باید یه جایی به درد بخورن یا نه؟!
سرش را پایین انداخت و لبخند محوی روی صورتش نقش بست. این پسر به چه چیزهایی فکر می‌کرد! حتی زمانی که درد در جانش پرسه می‌زد و نفس کشیدن را برایش سخت می‌کرد، باز هم از شوخ‌طبعی دست نمی‌کشید. چطور می‌توانست همه چیز را به سخره بگیرد؟ یعنی هیچ جای زخمی بر س*ی*نه‌اش نمانده بود؟ ممکن نیست. در زندگی هرکسی، لحظاتی هستند که حال ب*دن هر طور هم که باشد، روح زانو می‌زند! درست مانند خودش که گمان می‌کرد، روحش با صورت بر خاک افتاده و توانی برایش باقی نمانده تا بخواهد سرش را بالا بگیرد.

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا