حرفه‌ای رمان کاراکال | Richette کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Richette

معاونت کل سایت
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
حفاظت انجمن
مدیریت تالار
ناظر انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کاربر فعال انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
1,315
لایک‌ها
8,297
امتیازها
100
کیف پول من
295,401
Points
1,699
سطح
  1. حرفه‌ای
پارت بیست و هشتم

امثال لاورنتی و یا حتی خود او، در پشت همین شعارهای تراژدیک، پا روی هر آن‌چه که مانده و نمانده بود، می‌گذاشتند. همان داستان آشنای جاسوس‌های چند سازمان اطلاعاتی مختلف که هرکدامشان، انگیزه‌ و وفاداری‌های مبهمی دارند، چپ و راست به هم رو‌ دست می‌زنند و چیزی که در ظاهر به نظر می‌رسند، نیستند.
حق با لاورنتی بود؛ شاید اگر خودش هم در مسند تصمیم‌گیری قرار می‌گرفت، توفیری در نتیجه حاصل نمی‌شد اما دیگر اعتمادی در میانشان وجود نداشت.
فی‌الواقع مقامات دولتی، پازل جذابی ساخته‌اند که آدم از سر و کله زدن با آن، سرگرم می‌شود اما در این بین، یک‌جور داستان‌گویی پیچیده هم وجود دارد که در اصل پیچیده نیست، بلکه فقط ادای پیچیده‌ بودن را در می‌آورد تا بقیه را گول بزند؛ اما او که بازیچه‌ نیست، او یک سرباز است، سربازی که جانش را برای جمهوری فدا می‌کند!
باید آن‌قدر این جملات را با خودش تکرار می‌کرد که آرام بگیرد و این تکرار، آن‌قدر ادامه داشت که تا به خودش بیاید، روی تشک گرم و نرم تخت‌‌خواب اولگا خوابیده بود و عقربه‌های ساعت دیواری را می‌پایید.
غلتی در جایش زد و دستش را زیر بالشت گذاشت. اولگا، پشت میز تحریرش نشسته بود و با دست‌نوشته‌های مرموزش، بازی می‌کرد. با آن همه لباس‌ چرک و جعبه‌های پیتزا که دورش را احاطه کرده بودند، باز هم جای تحسین داشت که می‌تواند روی کارهایش تمرکز کند.
- هنوز نخوابیدی؟
دومینیکا در جایش نیم‌خیز شد و به بالشت زیر دستش تکیه کرد. معلوم شد که صاحب‌خانه‌ی جدیدش، از پشت سر هم چشم دارد!
- خوابم نمیاد.
اولگا پوزخندی زد و کاغذ دیگری را مچاله کرد.
- شاید هم می‌ترسی که با یه بالشت خفه‌ت کنم.
دومینیکا در جواب، به خنده‌‌ی کوتاهی اکتفا کرد و موهایش را از روی پیشانی کنار زد. بیشتر افسران پایگاه یکاترینبورگ عقیده داشتند که شوخی‌های اولگا در عین بی‌نمک بودن، جدی از آب در می‌آیند! البته، گوش‌های دومینیکا از این شایعات خنده‌دار پر بود. آن‌ها از خود او چه ساخته بودند؟ یک لولو خورخوره‌ی مسلح!
- به چی فکر می‌کردی؟
- هیچی.
اولگا عینکش را از چشم درآورد و آن را روی میز رها کرد.
- پس شاید چیز جالبی توی اون ساعت باشه.
به طرف دومینیکا برگشت و با اشاره به ساعت دیواری، ادامه داد:
- از کشف خارق‌العاده‌ت برامون بگو.
دومینیکا پوزخندی زد و چشمانش را در حدقه چرخاند.
- دیوونه!
اولگا شانه‌هایش را بالا انداخت و دو مرتبه، مشغول مرتب کردن برگه‌های روی میز شد.
- خب، من اونی نیستم که سه ساعت به دیوار خیره شده؛ حالا دیوونه کیه؟!
دومینیکا از جایش بلند شد و از میان آت و آشغال‌هایی که روی زمین ریخته بود، خودش را به بالای سر اولگا رساند. نگاهی به محتوای کاغذها انداخت و گفت:
- باز هم یه پروژه‌ی دیگه؟
برگه‌ای پر از اعداد و خط‌خوردگی از روی میز برداشت و مقابل صورتش گرفت.
- وضع این‌ها از این اتاق هم ناجورتره!
اولگا برگه را از دستش کشید و گفت:
- بگو ببینم، یه دختر وسواسی مثل تو، چطور افسر عملیاتی سازمان شده؟
دومینیکا به میز تحریر تکیه داد و دستانش را به س*ی*نه گره زد.
- شاید چون با دیدن خون روی دستام، غش نمی‌کنم.
اولگا پوزخندی زد و در حالی که به صفحه‌ی لپ‌تاپش خیره بود، گفت:
- جالبه.
- آره خب، خیلی سریع هم با آب تمیز میشه.
- که این‌طور. این اتاق هم با یه سطل آب و تِی، تمیز میشه!
دومینیکا لبانش را جمع کرد و متفکرانه گفت:
- منطقیه.
ضربه‌ی کم‌جانی به توده‌ی درهم پیچیده‌ی لباس‌های زیر پایش زد و نفس عمیقی کشید.
- به نظر تو کدوم سخت‌تره؟
اولگا دست از کار کشید، به پشتی صندلی‌اش تکیه زد و نگاه منتظرش را به او دوخت. دومینیکا اشاره‌ای به کاغذهای مچاله شده‌ی روی میز کرد و گفت:
- این یا... .
انگشتان دستش را به حالت اسلحه درآورد، چشم چپش را بست و صورت اولگا را نشانه گرفت.
- این؟!
اولگا لپ‌تاپش را بست و از جا بلند شد. به طرف تخت‌‌خواب رفت و روی آن نشست. چشمک‌زنان، سرش را تکان داد و گفت:
- فکر کنم جواب این سوال پیش ساعت جادوییمون باشه!
صدای اعتراض دومینیکا در میان خنده‌های پر سر و صدای اولگا گم شد. اولین چیزی را که به دستش آمد، از روی میز برداشت و به طرف اولگا پرتاب کرد.
- باید توی سیرک ثبت‌نام کنی، لگا‌!
اولگا، خودش را روی تشک رها کرد و هم‌زمان با پاک کردن اشک جاری شده از چشمش، گفت:
- شاید بعد از بدرقه‌ی تو، انجامش بدم.
- بدرقه‌؟
- سواحل باهاما؛ یادته؟
دومینیکا تکیه‌اش را از میز گرفت و همانند اولگا، خودش را روی ت*خت خو*اب انداخت.
- هنوز نمی‌دونم پروازم کجا می‌نشینه.
- فکر کردم که اون پسره دستور عمل مأموریتت رو... .
دومینیکا، دست‌هایش را زیر سرش گذاشت و خیره به سقف، ل*ب زد:
- نه.
اولگا هم مانند او، نگاهش را به نقاشی کج و معوج روی سقف که با نور آبی رنگ چراغ خواب، ترکیب شده بود، دوخت و گفت:
- دوسش داری؟

کد:
امثال لاورنتی و یا حتی خود او، در پشت همین شعارهای تراژدیک، پا روی هر آن‌چه که مانده و نمانده بود، می‌گذاشتند. همان داستان آشنای جاسوس‌های چند سازمان اطلاعاتی مختلف که هرکدامشان، انگیزه‌ و وفاداری‌های مبهمی دارند، چپ و راست به هم رو‌ دست می‌زنند و چیزی که در ظاهر به نظر می‌رسند، نیستند.
حق با لاورنتی بود؛ شاید اگر خودش هم در مسند تصمیم‌گیری قرار می‌گرفت، توفیری در نتیجه حاصل نمی‌شد اما دیگر اعتمادی در میانشان وجود نداشت.
فی‌الواقع مقامات دولتی، پازل جذابی ساخته‌اند که آدم از سر و کله زدن با آن، سرگرم می‌شود اما در این بین، یک‌جور داستان‌گویی پیچیده هم وجود دارد که در اصل پیچیده نیست، بلکه فقط ادای پیچیده‌ بودن را در می‌آورد تا بقیه را گول بزند؛ اما او که بازیچه‌ نیست، او یک سرباز است، سربازی که جانش را برای جمهوری فدا می‌کند!
باید آن‌قدر این جملات را با خودش تکرار می‌کرد که آرام بگیرد و این تکرار، آن‌قدر ادامه داشت که تا به خودش بیاید، روی تشک گرم و نرم تخت‌‌خواب اولگا خوابیده بود و عقربه‌های ساعت دیواری را می‌پایید.
غلتی در جایش زد و دستش را زیر بالشت گذاشت. اولگا، پشت میز تحریرش نشسته بود و با دست‌نوشته‌های مرموزش، بازی می‌کرد. با آن همه لباس‌ چرک و جعبه‌های پیتزا که دورش را احاطه کرده بودند، باز هم جای تحسین داشت که می‌تواند روی کارهایش تمرکز کند.
- هنوز نخوابیدی؟
دومینیکا در جایش نیم‌خیز شد و به بالشت زیر دستش تکیه کرد. معلوم شد که صاحب‌خانه‌ی جدیدش، از پشت سر هم چشم دارد!
- خوابم نمیاد.
اولگا پوزخندی زد و کاغذ دیگری را مچاله کرد.
- شاید هم می‌ترسی که با یه بالشت خفه‌ت کنم.
دومینیکا در جواب، به خنده‌‌ی کوتاهی اکتفا کرد و موهایش را از روی پیشانی کنار زد. بیشتر افسران پایگاه یکاترینبورگ عقیده داشتند که شوخی‌های اولگا در عین بی‌نمک بودن، جدی از آب در می‌آیند! البته، گوش‌های دومینیکا از این شایعات خنده‌دار پر بود. آن‌ها از خود او چه ساخته بودند؟ یک لولو خورخوره‌ی مسلح!
- به چی فکر می‌کردی؟
- هیچی.
اولگا عینکش را از چشم درآورد و آن را روی میز رها کرد.
- پس شاید چیز جالبی توی اون ساعت باشه.
به طرف دومینیکا برگشت و با اشاره به ساعت دیواری، ادامه داد:
- از کشف خارق‌العاده‌ت برامون بگو.
دومینیکا پوزخندی زد و چشمانش را در حدقه چرخاند.
- دیوونه!
اولگا شانه‌هایش را بالا انداخت و دو مرتبه، مشغول مرتب کردن برگه‌های روی میز شد.
- خب، من اونی نیستم که سه ساعت به دیوار خیره شده؛ حالا دیوونه کیه؟!
دومینیکا از جایش بلند شد و از میان آت و آشغال‌هایی که روی زمین ریخته بود، خودش را به بالای سر اولگا رساند. نگاهی به محتوای کاغذها انداخت و گفت:
- باز هم یه پروژه‌ی دیگه؟
برگه‌ای پر از اعداد و خط‌خوردگی از روی میز برداشت و مقابل صورتش گرفت.
- وضع این‌ها از این اتاق هم ناجورتره!
اولگا برگه را از دستش کشید و گفت:
- بگو ببینم، یه دختر وسواسی مثل تو، چطور افسر عملیاتی سازمان شده؟
دومینیکا به میز تحریر تکیه داد و دستانش را به س*ی*نه گره زد.
- شاید چون با دیدن خون روی دستام، غش نمی‌کنم.
اولگا پوزخندی زد و در حالی که به صفحه‌ی لپ‌تاپش خیره بود، گفت:
- جالبه.
- آره خب، خیلی سریع هم با آب تمیز میشه.
- که این‌طور. این اتاق هم با یه سطل آب و تِی، تمیز میشه!
دومینیکا لبانش را جمع کرد و متفکرانه گفت:
- منطقیه.
ضربه‌ی کم‌جانی به توده‌ی درهم پیچیده‌ی لباس‌های زیر پایش زد و نفس عمیقی کشید.
- به نظر تو کدوم سخت‌تره؟
اولگا دست از کار کشید، به پشتی صندلی‌اش تکیه زد و نگاه منتظرش را به او دوخت. دومینیکا اشاره‌ای به کاغذهای مچاله شده‌ی روی میز کرد و گفت:
- این یا... .
انگشتان دستش را به حالت اسلحه درآورد، چشم چپش را بست و صورت اولگا را نشانه گرفت.
- این؟!
اولگا لپ‌تاپش را بست و از جا بلند شد. به طرف تخت‌‌خواب رفت و روی آن نشست. چشمک‌زنان، سرش را تکان داد و گفت:
- فکر کنم جواب این سوال پیش ساعت جادوییمون باشه!
صدای اعتراض دومینیکا در میان خنده‌های پر سر و صدای اولگا گم شد. اولین چیزی را که به دستش آمد، از روی میز برداشت و به طرف اولگا پرتاب کرد.
- باید توی سیرک ثبت‌نام کنی، لگا‌!
اولگا، خودش را روی تشک رها کرد و هم‌زمان با پاک کردن اشک جاری شده از چشمش، گفت:
- شاید بعد از بدرقه‌ی تو، انجامش بدم.
- بدرقه‌؟
- سواحل باهاما؛ یادته؟
دومینیکا تکیه‌اش را از میز گرفت و همانند اولگا، خودش را روی ت*خت خو*اب انداخت.
- هنوز نمی‌دونم پروازم کجا می‌نشینه.
- فکر کردم که اون پسره دستور عمل مأموریتت رو... .
دومینیکا، دست‌هایش را زیر سرش گذاشت و خیره به سقف، ل*ب زد:
- نه.
اولگا هم مانند او، نگاهش را به نقاشی کج و معوج روی سقف که با نور آبی رنگ چراغ خواب، ترکیب شده بود، دوخت و گفت:
- دوسش داری؟

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Richette

Richette

معاونت کل سایت
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
حفاظت انجمن
مدیریت تالار
ناظر انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کاربر فعال انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
1,315
لایک‌ها
8,297
امتیازها
100
کیف پول من
295,401
Points
1,699
سطح
  1. حرفه‌ای
پارت بیست و نهم

- تنها کسی که توی این دنیا دوست دارم، خودم هستم.
اولگا، تک ابرویی بالا انداخت و با طعنه گفت:
- وقتی در خونه رو باز کردم، اول چشم‌های قرمزت رو دیدم.
دومینیکا نفس عمیقی کشید و جوابی نداد. همکارش بیش از اندازه به جزئیات توجه می‌کرد و در یک کلام، احمق نبود!
- می‌دونم که دلت نمی‌خواد در موردش حرف... .
- پس چرا می‌پرسی؟
اولگا به طرف او برگشت و دستش را ستون سرش کرد.
- نمی‌دونم، شاید... کنجکاوی؟ آره، شاید.
دومینیکا، نگاهش را از سقف گرفت و به چشمان ریز شده‌ی اولگا خیره شد.
- داستان جالبی برای شنیدن نیست.
اولگا سرش را تکان داد و تکه‌ای از موهایش را به دور انگشتش پیچید.
- خب، داستان وقتی جالب میشد که من زودتر می‌فهمیدم افسر آموزشی جوخه با یکی از دوست‌های نسبتاً صمیمی اما ع*و*ضی خودم، توی ر*اب*طه‌ست و من می‌تونستم نمره‌‌ی الف بگیرم.
- هه! یه انگل فرصت‌طلب، هان؟
اولگا ضربه‌ی آرامی به بازوی او زد و می‌خواست حرفی بزند که دومینیکا، ادامه داد:
- در هر صورت نمی‌تونستم کمکی بهت بکنم. ما دو سال پیش، تمومش کردیم. تو اون موقع کجا بودی؟ توی کازان؟ اگر اشتباه نکنم.
اولگا نفسش را با کلافگی به بیرون فرستاد و دوباره خودش را روی تشک انداخت. همانند دومینیکا، دستانش را زیر سرش گذاشت و گفت:
- من هیچ وقت آدم خوش شانسی نبودم، نیک.
با شنیدن صدای خنده‌ی دومینیکا، نیشخندی زد و ادامه داد:
- جدی میگم. بچه که بودم، دلم می‌خواست یه لوکوموتیوران بشم. باورت میشه؟
- لوکوموتیو؟ شوخی می‌کنی.
- لعنتی! دانیلا¹ رو یادت میاد؟ عاشقش بودم.
- تلویزیون‌های یتیم‌خونه همیشه خ*را*ب بودن.
اولگا آهی کشید و غوطه‌ور در خاطرات گذشته، گفت:
- اصلاً نفهمیدم چطور از ارتش سر درآوردم.
- ارتش بهتر از سفارت نایروبی نیست؟
اولگا نگاهی به نیم‌رخ دومینیکا انداخت و با خنده گفت:
- اون تنها شانس زندگیم بود.
- اما تو دیپلمات خوبی می‌شدی، لگا‌.
- مثل پدرم؟
پوزخندی زد و ادامه داد:
- می‌دونی چطور مرد؟ مثل یک کیسه زباله‌ی متعفن! توی وان حمام، با یه گلوله توی مغزش!
دومینیکا سرش را چرخاند و بعد از مکث کوتاهی گفت:
- متأسف... .
- لازم نیست، ازش متنفر بودم.
نیمی از افسران سازمان، همین عقیده را درمورد خانواده‌ی خود داشتند. بدیهی بود که از آن پدران بی‌عاطفه و خشک مزاج، چنین موجوداتی متولد خواهد شد.
- باید خیلی زودتر، خودم اون گلوله رو شلیک می‌کردم. خیلی متأسفم که اون‌جا نبودم تا از جون دادنش، ل*ذت ببرم. گفتم که هیچ وقت خوش‌شانس نبودم، نیک!
دومینیکا به چهره‌‌ی خنثی و خالی از احساس اولگا خیره شد. قبل از آن که بتواند حرفی بزند، اولگا بدون آن که منتظر جوابی از سمت او باشد، در جایش نیم‌خیز شد و چراغ خواب کنار تخت را خاموش کرد.
- اگه بخوای با من بیای به پایگاه، باید پنج صبح بیدار بشی.
- بهش عادت دارم.
اولگا ملحفه‌ی روی تخت را کنار زد و گفت:
- به هوای مسکو اعتماد نکن، اجازه نمی‌ده که از رخت‌خواب دل بکنی.
دومینیکا در دل تاریکی مطلق اتاق، پوزخند تلخی زد و زمزمه کرد:
- نگرانم که از شدت هیجان مأموریت فردا، اصلاً خوابم نبره!
اولگا ملحفه را روی سرش کشید و همراه با خمیازه گفت:
- خوبه، پس خر و پفی هم در کار نیست.
دومینیکا نگاه چپی به هیبت تیره‌ی او انداخت و سکوت کرد. چه مهمان‌نوازی فوق‌العاده‌ای! مطمئناً فقط اولگا ولودین بود که از پس آن بر می‌آمد.

۱. اشاره به فیلم « برادر » محصول ۱۹۹۷ روسیه

کد:
- تنها کسی که توی این دنیا دوست دارم، خودم هستم.
اولگا، تک ابرویی بالا انداخت و با طعنه گفت:
- وقتی در خونه رو باز کردم، اول چشم‌های قرمزت رو دیدم.
دومینیکا نفس عمیقی کشید و جوابی نداد. همکارش بیش از اندازه به جزئیات توجه می‌کرد و در یک کلام، احمق نبود!
- می‌دونم که دلت نمی‌خواد در موردش حرف... .
- پس چرا می‌پرسی؟
اولگا به طرف او برگشت و دستش را ستون سرش کرد.
- نمی‌دونم، شاید... کنجکاوی؟ آره، شاید.
دومینیکا، نگاهش را از سقف گرفت و به چشمان ریز شده‌ی اولگا خیره شد.
- داستان جالبی برای شنیدن نیست.
اولگا سرش را تکان داد و تکه‌ای از موهایش را به دور انگشتش پیچید.
- خب، داستان وقتی جالب میشد که من زودتر می‌فهمیدم افسر آموزشی جوخه با یکی از دوست‌های نسبتاً صمیمی اما ع*و*ضی خودم، توی ر*اب*طه‌ست و من می‌تونستم نمره‌‌ی الف بگیرم.
- هه! یه انگل فرصت‌طلب، هان؟
اولگا ضربه‌ی آرامی به بازوی او زد و می‌خواست حرفی بزند که دومینیکا، ادامه داد:
- در هر صورت نمی‌تونستم کمکی بهت بکنم. ما دو سال پیش، تمومش کردیم. تو اون موقع کجا بودی؟ توی کازان؟ اگر اشتباه نکنم.
اولگا نفسش را با کلافگی به بیرون فرستاد و دوباره خودش را روی تشک انداخت. همانند دومینیکا، دستانش را زیر سرش گذاشت و گفت:
- من هیچ وقت آدم خوش شانسی نبودم، نیک.
با شنیدن صدای خنده‌ی دومینیکا، نیشخندی زد و ادامه داد:
- جدی میگم. بچه که بودم، دلم می‌خواست یه لوکوموتیوران بشم. باورت میشه؟
- لوکوموتیو؟ شوخی می‌کنی.
- لعنتی! دانیلا¹ رو یادت میاد؟ عاشقش بودم.
- تلویزیون‌های یتیم‌خونه همیشه خ*را*ب بودن.
اولگا آهی کشید و غوطه‌ور در خاطرات گذشته، گفت:
- اصلاً نفهمیدم چطور از ارتش سر درآوردم.
- ارتش بهتر از سفارت نایروبی نیست؟
اولگا نگاهی به نیم‌رخ دومینیکا انداخت و با خنده گفت:
- اون تنها شانس زندگیم بود.
- اما تو دیپلمات خوبی می‌شدی، لگا‌.
- مثل پدرم؟
پوزخندی زد و ادامه داد:
- می‌دونی چطور مرد؟ مثل یک کیسه زباله‌ی متعفن! توی وان حمام، با یه گلوله توی مغزش!
دومینیکا سرش را چرخاند و بعد از مکث کوتاهی گفت:
- متأسف... .
- لازم نیست، ازش متنفر بودم.
نیمی از افسران سازمان، همین عقیده را درمورد خانواده‌ی خود داشتند. بدیهی بود که از آن پدران بی‌عاطفه و خشک مزاج، چنین موجوداتی متولد خواهد شد.
- باید خیلی زودتر، خودم اون گلوله رو شلیک می‌کردم. خیلی متأسفم که اون‌جا نبودم تا از جون دادنش، ل*ذت ببرم. گفتم که هیچ وقت خوش‌شانس نبودم، نیک!
دومینیکا به چهره‌‌ی خنثی و خالی از احساس اولگا خیره شد. قبل از آن که بتواند حرفی بزند، اولگا بدون آن که منتظر جوابی از سمت او باشد، در جایش نیم‌خیز شد و چراغ خواب کنار تخت را خاموش کرد.
- اگه بخوای با من بیای به پایگاه، باید پنج صبح بیدار بشی.
- بهش عادت دارم.
اولگا ملحفه‌ی روی تخت را کنار زد و گفت:
- به هوای مسکو اعتماد نکن، اجازه نمی‌ده که از رخت‌خواب دل بکنی.
دومینیکا در دل تاریکی مطلق اتاق، پوزخند تلخی زد و زمزمه کرد:
- نگرانم که از شدت هیجان مأموریت فردا، اصلاً خوابم نبره!
اولگا ملحفه را روی سرش کشید و همراه با خمیازه گفت:
- خوبه، پس خر و پفی هم در کار نیست.
دومینیکا نگاه چپی به هیبت تیره‌ی او انداخت و سکوت کرد. چه مهمان‌نوازی فوق‌العاده‌ای! مطمئناً فقط اولگا ولودین بود که از پس آن بر می‌آمد.
[HR][/HR]
۱. اشاره به فیلم « برادر » محصول ۱۹۹۷ روسیه

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Richette

معاونت کل سایت
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
حفاظت انجمن
مدیریت تالار
ناظر انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کاربر فعال انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
1,315
لایک‌ها
8,297
امتیازها
100
کیف پول من
295,401
Points
1,699
سطح
  1. حرفه‌ای
پارت سی‌ام
***
«فرودگاه فرنک لیست، بوداپست، مجارستان»
- پرواز شماره‌ی ۹۲۱ مسکو_بوداپست هم‌اکنون بر روی زمین نشست. تمام مسافران این پرواز می‌توانند چمدان‌های خود را از غلتک‌ بار شماره‌ی هشت بردارند. همه‌ی پلتفرم‌ها برای ورود و خروج مسیرها، علامت‌گذاری شده‌اند.
دومینیکا پس از عبور از ایستگاه گمرک و تحویل گرفتن چمدانش، همراه با جمعیت مسافرانی که قصد خروج از فرودگاه را داشتند، وارد سالن انتظار شد.
بوداپست، چشم‌اندازی اصیل از تاریخ و فرهنگ اروپایی در عصر رنسانس بود که در تمام طول سال، علی‌الخصوص حوالی کریسمس، مملو از توریست میشد. اگر حق انتخاب را به خودش می‌دادند، تعطیلات زمستانی‌اش را در شهری خلوت‌تر می‌گذراند و به جای پا گذاشتن در کتاب تاریخ، وقتش را در سواحل گرم اقیانوسی و باشگاه موج‌سواری تلف می‌کرد! در هر صورت، او برای تفریح به این‌جا نیامده بود و البته، حق انتخابی هم نداشت.
در حالی که چمدانش را به دنبال خودش می‌کشید، سالن فرودگاه را ترک کرد. در چند قدمی یکی از تاکسی‌های محوطه‌‌ی فرودگاه ایستاد و دستش را بالا برد.
«- مارک دی ژلدرود، دلال عتیقه‌ی بلژیکی.
- یه دلال عتیقه‌؟
- ما متوجه شدیم که این آدم، مکاتبه‌هایی با هیئت کنگره‌ی آمریکا داشته.»
بلافاصله مرد جوانی با موهای مجعد و زخم کوچکی در میان ابروهایش، به عنوان راننده‌‌ی تاکسی نزدیک‌تر آمد و چمدان را از دستان او گرفت.
«- اون به واسطه‌ی نفوذ بسیار زیادی که در سیستم دولتی داره، خیلی بیشتر از چیزی که باید، می‌دونه.
- من باید چی کار کنم؟
- هر مهره‌ای بالاخره یک روز باید زمین رو ترک کنه، بوردیوژا.»
به محض حرکت کردن تاکسی، سرش را به شیشه‌‌ی پنجره چسباند و به خیابان‌های مملو از جمعیت، خیره شد. مانند تمام شهرهایی که در آن‌ها پا گذاشته بود، بوداپست هم با وجود دانوب¹ زیبا که زیر نور خورشید زمستانی می‌درخشید، با یک اشتباه کوچک می‌توانست آخرین جایی باشد که او، در عمرش می‌بیند.
- مقصدتون کجاست، خانم؟
به چشم‌‌های مرد راننده که از آینه او را می‌پایید، خیره شد و جواب داد:
- هتل نمزتی.
- بله خانم.
«- مطمئن شو که هرگز نتونه خاک مجارستان رو ترک کنه؛ اگر موفق نشدی یا گیر افتادی... .
- می‌دونم باید چیکار کنم.»
در تمام این سال‌ها، بارها در این شرایط قرار گرفته بود اما باز هم نمی‌توانست ترس ناشی از خودکشی برنامه‌ریزی شده را نادیده بگیرد. او هم مانند باقی افسران سازمان، از قرص‌های سیانوری که همیشه وصله‌ی جیبش بودند، نفرت داشت و از چنین پایان دل‌خراشی، فرار می‌کرد.
سی دقیقه‌‌ی بعد، در مقابل ساختمان لوکس هتل ایستاده بود. در حال حاضر، در یکی از پرترددترین و گران‌ترین مناطق بوداپست حضور داشت. از خوش‌شانسی‌‌اش‌ بود که دی ژلدرود، مناقصه‌های غیر قانونی‌اش را در چنین جایی برگزار می‌کرد وگرنه اقامت در این منطقه بدون حمایت سازمان، بیشتر شبیه به یک رویا بود تا واقعیت.
نگاهش را به طرفین چرخاند و پس از بررسی موقعیت ساختمان و دوربین‌های مداربسته‌ی اطراف، از پله‌های سنگی جلوی درب ورودی هتل بالا رفت و وارد لابی شد.
سالن پر زرق و برق، غرق در نور ملایم آباژورهای سقف و رایحه‌ی باکارات رژ² بود. ترکیب رنگ‌های سرخ و طلایی، جلوه‌ی سلطنتی فضا را به رخ می‌کشید و چندین مجسمه‌‌ی فرشته‌‌ی بالدار در دو طرف پیشخوان پذیرش، خودنمایی می‌کردند. علاقه‌ی مردم مجارستان به مجسمه‌های کلاسیک، چیزی فراتر از یک‌نواختی در سلیقه بود و در واقع، ریشه در سنت‌های اجدادی آن‌ها داشت.
به طرف خلوت‌ترین قسمت پیشخوان قدم برداشت و رو به مسئول هتل گفت:
- روز ب... .
قبل از آن که بتواند توجه دختر جوان پشت پیشخوان را به خود جلب کند، فرد ناشناسی از پشت سر به او تنه زد و بدون توجه، از کنارش رد شد. پیش از برهم خوردن تعادلش، میله‌ی فلزی کنار پیشخوان را گرفت و با عصبانیت، سرش را بلند کرد.
مرد بلند قامتی به جای او، روبه‌روی پیشخوان ایستاده بود و با لهجه‌‌ی غلیظ خود، مسئول هتل را مخاطب قرار داد.
- برای امروز رزرو داشتم، به اسم میگل سانچز.
- کارت شناساییتون لطفاً.
پسر جوان، دستش را در جیب کتش فرو برد، کارتی بیرون کشید و روی پیشخوان گذاشت.
مسئول هتل، نگاهی به لیست درون دستش انداخت و گفت:
- بله آقا، ما یه اتاق تک تخته با ویوی رودخانه برای سه شب براتون رزرو کردیم، درسته؟
- خودشه.
- لطفاً پایین این رسید رو امضا کنید.
پسر نگاهی به برگه‌‌ی زیر دستش انداخت و با تعجب گفت:
- چهارصد‌و‌نود یورو برای یک شب؟
- بله آقا، هرچی باشه ما یه هتل چهار ستاره‌ایم.
هم‌زمان با امضا کردن برگه، خندید و جواب داد:
- ستاره‌های دردسرساز!
دومینیکا مشت‌های گره شده‌اش را گشود و با اکراه، از او چشم برداشت. یک پسر لاابالی و بی‌سر و پا، ارزش جلب توجه کردن را نداشت. او می‌خواست که همه‌ چیز در بی‌سر و صداترین حالت ممکن اتفاق بیفتد.
- اتاق ۹۱۶، طبقه نهم. این کلید شماست.
- ممنونم.
- اقامت خوبی داشته باشید.
با کنار رفتن پسر، دومینیکا نزدیک‌تر شد و رو به مسئول هتل گفت:
- سلام. یه اتاق رزرو کرده بودم.
- به هتل نمزتی خوش اومدید. اسمتون؟
- یکاترینا ژوکوفسکی.

۱. رودخانه‌ای که در بخش شرقی و مرکزی اروپا جاری است و از جنگل سیاه در آلمان، سرچشمه می‌گیرد.
۲. ادکلنی با ترکیب گل پیونی و چوب صندل که رایحه‌ای گرم و شیرین دارد.


کد:
***
«فرودگاه فرنک لیست، بوداپست، مجارستان»
- پرواز شماره‌ی ۹۲۱ مسکو_بوداپست هم‌اکنون بر روی زمین نشست. تمام مسافران این پرواز می‌توانند چمدان‌های خود را از غلتک‌ بار شماره‌ی هشت بردارند. همه‌ی پلتفرم‌ها برای ورود و خروج مسیرها، علامت‌گذاری شده‌اند.
دومینیکا پس از عبور از ایستگاه گمرک و تحویل گرفتن چمدانش، همراه با جمعیت مسافرانی که قصد خروج از فرودگاه را داشتند، وارد سالن انتظار شد.
بوداپست، چشم‌اندازی اصیل از تاریخ و فرهنگ اروپایی در عصر رنسانس بود که در تمام طول سال، علی‌الخصوص حوالی کریسمس، مملو از توریست میشد. اگر حق انتخاب را به خودش می‌دادند، تعطیلات زمستانی‌اش را در شهری خلوت‌تر می‌گذراند و به جای پا گذاشتن در کتاب تاریخ، وقتش را در سواحل گرم اقیانوسی و باشگاه موج‌سواری تلف می‌کرد! در هر صورت، او برای تفریح به این‌جا نیامده بود و البته، حق انتخابی هم نداشت.
در حالی که چمدانش را به دنبال خودش می‌کشید، سالن فرودگاه را ترک کرد. در چند قدمی یکی از تاکسی‌های محوطه‌‌ی فرودگاه ایستاد و دستش را بالا برد.
«- مارک دی ژلدرود، دلال عتیقه‌ی بلژیکی.
- یه دلال عتیقه‌؟
- ما متوجه شدیم که این آدم، مکاتبه‌هایی با هیئت کنگره‌ی آمریکا داشته.»
بلافاصله مرد جوانی با موهای مجعد و زخم کوچکی در میان ابروهایش، به عنوان راننده‌‌ی تاکسی نزدیک‌تر آمد و چمدان را از دستان او گرفت.
«- اون به واسطه‌ی نفوذ بسیار زیادی که در سیستم دولتی داره، خیلی بیشتر از چیزی که باید، می‌دونه.
- من باید چی کار کنم؟
- هر مهره‌ای بالاخره یک روز باید زمین رو ترک کنه، بوردیوژا.»
به محض حرکت کردن تاکسی، سرش را به شیشه‌‌ی پنجره چسباند و به خیابان‌های مملو از جمعیت، خیره شد. مانند تمام شهرهایی که در آن‌ها پا گذاشته بود، بوداپست هم با وجود دانوب¹ زیبا که زیر نور خورشید زمستانی می‌درخشید، با یک اشتباه کوچک می‌توانست آخرین جایی باشد که او، در عمرش می‌بیند.
- مقصدتون کجاست، خانم؟
به چشم‌‌های مرد راننده که از آینه او را می‌پایید، خیره شد و جواب داد:
- هتل نمزتی.
- بله خانم.
«- مطمئن شو که هرگز نتونه خاک مجارستان رو ترک کنه؛ اگر موفق نشدی یا گیر افتادی... .
- می‌دونم باید چیکار کنم.»
در تمام این سال‌ها، بارها در این شرایط قرار گرفته بود اما باز هم نمی‌توانست ترس ناشی از خودکشی برنامه‌ریزی شده را نادیده بگیرد. او هم مانند باقی افسران سازمان، از قرص‌های سیانوری که همیشه وصله‌ی جیبش بودند، نفرت داشت و از چنین پایان دل‌خراشی، فرار می‌کرد.
سی دقیقه‌‌ی بعد، در مقابل ساختمان لوکس هتل ایستاده بود. در حال حاضر، در یکی از پرترددترین و گران‌ترین مناطق بوداپست حضور داشت. از خوش‌شانسی‌‌اش‌ بود که دی ژلدرود، مناقصه‌های غیر قانونی‌اش را در چنین جایی برگزار می‌کرد وگرنه اقامت در این منطقه بدون حمایت سازمان، بیشتر شبیه به یک رویا بود تا واقعیت.
نگاهش را به طرفین چرخاند و پس از بررسی موقعیت ساختمان و دوربین‌های مداربسته‌ی اطراف، از پله‌های سنگی جلوی درب ورودی هتل بالا رفت و وارد لابی شد.
سالن پر زرق و برق، غرق در نور ملایم آباژورهای سقف و رایحه‌ی باکارات رژ² بود. ترکیب رنگ‌های سرخ و طلایی، جلوه‌ی سلطنتی فضا را به رخ می‌کشید و چندین مجسمه‌‌ی فرشته‌‌ی بالدار در دو طرف پیشخوان پذیرش، خودنمایی می‌کردند. علاقه‌ی مردم مجارستان به مجسمه‌های کلاسیک، چیزی فراتر از یک‌نواختی در سلیقه بود و در واقع، ریشه در سنت‌های اجدادی آن‌ها داشت.
به طرف خلوت‌ترین قسمت پیشخوان قدم برداشت و رو به مسئول هتل گفت:
- روز ب... .
قبل از آن که بتواند توجه دختر جوان پشت پیشخوان را به خود جلب کند، فرد ناشناسی از پشت سر به او تنه زد و بدون توجه، از کنارش رد شد. پیش از برهم خوردن تعادلش، میله‌ی فلزی کنار پیشخوان را گرفت و با عصبانیت، سرش را بلند کرد.
مرد بلند قامتی به جای او، روبه‌روی پیشخوان ایستاده بود و با لهجه‌‌ی غلیظ خود، مسئول هتل را مخاطب قرار داد.
- برای امروز رزرو داشتم، به اسم میگل سانچز.
- کارت شناساییتون لطفاً.
پسر جوان، دستش را در جیب کتش فرو برد، کارتی بیرون کشید و روی پیشخوان گذاشت.
مسئول هتل، نگاهی به لیست درون دستش انداخت و گفت:
- بله آقا، ما یه اتاق تک تخته با ویوی رودخانه برای سه شب براتون رزرو کردیم، درسته؟
- خودشه.
- لطفاً پایین این رسید رو امضا کنید.
پسر نگاهی به برگه‌‌ی زیر دستش انداخت و با تعجب گفت:
- چهارصد‌و‌نود یورو برای یک شب؟
- بله آقا، هرچی باشه ما یه هتل چهار ستاره‌ایم.
هم‌زمان با امضا کردن برگه، خندید و جواب داد:
- ستاره‌های دردسرساز!

دومینیکا مشت‌های گره شده‌اش را گشود و با اکراه، از او چشم برداشت. یک پسر لاابالی و بی‌سر و پا، ارزش جلب توجه کردن را نداشت. او می‌خواست که همه‌ چیز در بی‌سر و صداترین حالت ممکن اتفاق بیفتد.

- اتاق ۹۱۶، طبقه نهم. این کلید شماست.

- ممنونم.

- اقامت خوبی داشته باشید.

با کنار رفتن پسر، دومینیکا نزدیک‌تر شد و رو به مسئول هتل گفت:

- سلام. یه اتاق رزرو کرده بودم.

- به هتل نمزتی خوش اومدید. اسمتون؟

- یکاترینا ژوکوفسکی.

۱. رودخانه‌ای که در بخش شرقی و مرکزی اروپا جاری است و از جنگل سیاه در آلمان، سرچشمه می‌گیرد.

۲. ادکلنی با ترکیب گل پیونی و چوب صندل که رایحه‌ای گرم و شیرین دارد.

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Richette

معاونت کل سایت
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
حفاظت انجمن
مدیریت تالار
ناظر انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کاربر فعال انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
1,315
لایک‌ها
8,297
امتیازها
100
کیف پول من
295,401
Points
1,699
سطح
  1. حرفه‌ای
پارت سی و یکم

از نامی که این‌بار برایش انتخاب شده بود، خوشش می‌آمد. لااقل دیگر نیازی نبود تا در مورد تشابه اسمش با یک جزیره‌‌ی پرچم‌دار، با کسی بحث کند؛ از نظر اولگا، سفر به دومینیکا¹ خنده‌دارتر از جوک‌های تسکالو² است!
پس از امضا کردن فرم اقامت و تحویل گرفتن کلید، چمدانش را به باربر هتل سپرد و به طرف آسانسورهای طبقه‌ی همکف، حرکت کرد‌. تمامی آن‌ها پیش از آمدن او به طبقات بالاتر رفته بودند و تنها یکی از آسانسورها باقی مانده بود که اتفاقا همان پسر جلوی پیشخوان، سوارش شد.
دومینیکا به قدم‌هایش سرعت بخشید، دستش را بلند کرد و رو به پسر گفت:
- خواهش می‌کنم، آقا. صبر کنید.
اما قبل از آن که به او برسد، درب‌ آسانسور بسته شد و دومینیکا پشتش ماند. دندان‌هایش را روی هم سایید، مشت آرامی به درب کوبید و به زبان روسی گفت:
- داگو³! مطمئنم که روابط اجتماعی رو به زور پاس کردی.
به محض خارج شدن آخرین کلمه از دهانش، درب‌ آسانسور باز شد و انگشتان گره خورده‌اش، در هوا ماند.
پسر، نگاهی به سرتاپای او انداخت و خودش را از جلوی درب کنار کشید. دومینیکا همراه با مکث کوتاهی سوار آسانسور شد و شانه به شانه‌ی او ایستاد. با بسته شدن درب، موسیقی ملایمی طنین‌انداز شد و سکوت فضا را شکست.
دومینیکا رویش را برگرداند، نگاهی به تصویر خودش درون آینه انداخت و با تظاهر به مرتب کردن موهایش، فرصت خوبی را برای خیره شدن به چهره‌‌ی غربی پسر، به دست آورد. هنوز چشم از نیم‌رخ او برنداشته بود که با شنیدن صدای او، جا خورد و دستش، لای موهای به‌هم ریخته‌اش خشک شد.
- من مطمئنم که چنین مبحثی رو توی دانشگاه نداشتیم اما در هر صورت، به نظر نمیاد که خودتون هم نمره‌‌ی خوبی ازش گرفته باشید!
لهجه‌ی غلیظ روسی و شیوه‌ی ادای کلمات توسط پسر، به خوبی نشان می‌داد که او، تسلط زیادی بر این زبان دارد. یک بی‌سر و پای تحصیل‌کرده؟ هر چیزی در این دنیا ممکن است!
دومینیکا، سر جایش تکانی خورد و با بی‌تفاوتی گفت:
- خیلی خوب روسی صحبت می‌کنید.
با باز شدن مجدد درب‌ آسانسور، پسر قدمی به جلو برداشت و قبل از خروج، جواب داد:
- استعداد بی‌نظیری توی یادگیری دارم.
پوزخندی زد و چشم‌هایش را در حدقه چرخاند. حتی نمی‌توانست تظاهر کند که در برابر او، خجالت‌زده است و بلعکس، از این که لازم نیست خودش را به خاطر سکوت اجباری‌اش سرزنش کند، احساس خوبی داشت. در روسیه، هزینه‌ی پاسخ دادن به این‌طور آدم‌ها در حد یک مشت در دهانشان بود؛ شاید اگر بار دیگر با این پسر رو‌به‌رو میشد، تن به یک ولخرجی تمام عیار می‌داد!
به محض ورود به طبقه‌ی یازدهم، از آسانسور بیرون آمد و نگاهی به کلید درون دستش انداخت. چشم‌هایش را روی اتاق‌های راهرو گرداند و با دیدن شماره‌‌ی هزار و دوازده، به طرف اتاق مورد نظرش رفت.
کلید را روی صفحه‌‌ی شیشه‌ای کنار درب گذاشت و بعد از شنیدن صدای تیک آن، وارد اتاق شد. یک تخت با روکش سورمه‌ای، آینه‌ی تمام قد، یک کاناپه‌ی مشکی رنگ در کنار پنجره، پرده‌های حریر سفید و کتیبه‌های زغالی، تمام چیزهایی بودند که او به خاطرشان، ۳۱۶ یورو پرداخته بود.
کنار پنجره ایستاد، به آرامی پرده را کنار زد و قسمتی از یک خیابان کوچک و کم تردد در پشت ساختمان، در مقابلش نمایان شد. از چنین فاصله‌ای، همه چیز در ابعاد یک نقطه‌ی کوچک خلاصه میشد و بعضی آدم‌ها حتی به چشم نمی‌آمدند. البته فرقی نمی‌کرد که در کدام طبقه ایستاده باشد، خیلی از آن‌ها هرگز به چشم نمی‌آیند!
با تقه‌ای که به درب خورد، پرده را رها کرد و به طرف خروجی اتاق رفت. یکی از خدمه‌ی هتل، همراه با جعبه‌ای ناشناس پشت درب ایستاده بود.
- روز بخیر خانم.
جعبه را به طرف او گرفت و گفت:
- لوازمی که خواسته بودید. سالن‌های ب*دن‌سازی، استخر سرپوشیده و جکوزی از ساعت ده صبح تا هشت عصر در دسترس هستن. خدمات اسپا⁴ برای شما رایگانه. اگر چیزی نیاز داشتید، فقط عدد سه رو برای بخش پذیرش شماره‌گیری کنید.
دومینیکا سرش را تکان داد و تشکر کرد. بعد از رفتن او، درب اتاق را بست و جعبه را روی تخت گذاشت. نگاهی به اطرافش انداخت و از روی میز کنار تخت، یک چاقوی میوه‌خوری برداشت و جعبه را باز کرد. داخل آن، چند دست حوله‌ی تمیز، لباس شنا و گرم‌کن ورزشی قرار داشت. همه‌ی آن‌ها را بیرون آورد و روی زمین انداخت. با چاقو، انتهای جعبه را برش زد و با دیدن خشاب و اسلحه‌ای که زیر جعبه جای گرفته بودند، لبخندی روی لبانش نقش بست. همه چیز طبق برنامه‌ی مورد نظرش، در جریان بود.

۱. کشوری جزیره‌ای در دریای کارائیب
۲. الکساندر تسکالو، کمدین معروف روسی
۳. خطاب تحقیر آمیز به افراد اسپانیایی یا ایتالیایی
۴. خدمات ماساژ و مراقبت از پو*ست با آب


کد:
از نامی که این‌بار برایش انتخاب شده بود، خوشش می‌آمد. لااقل دیگر نیازی نبود تا در مورد تشابه اسمش با یک جزیره‌‌ی پرچم‌دار، با کسی بحث کند؛ از نظر اولگا، سفر به دومینیکا¹ خنده‌دارتر از جوک‌های تسکالو² است!
پس از امضا کردن فرم اقامت و تحویل گرفتن کلید، چمدانش را به باربر هتل سپرد و به طرف آسانسورهای طبقه‌ی همکف، حرکت کرد‌. تمامی آن‌ها پیش از آمدن او به طبقات بالاتر رفته بودند و تنها یکی از آسانسورها باقی مانده بود که اتفاقا همان پسر جلوی پیشخوان، سوارش شد.
دومینیکا به قدم‌هایش سرعت بخشید، دستش را بلند کرد و رو به پسر گفت:
- خواهش می‌کنم، آقا. صبر کنید.
اما قبل از آن که به او برسد، درب‌ آسانسور بسته شد و دومینیکا پشتش ماند. دندان‌هایش را روی هم سایید، مشت آرامی به درب کوبید و به زبان روسی گفت:
- داگو³! مطمئنم که روابط اجتماعی رو به زور پاس کردی.
به محض خارج شدن آخرین کلمه از دهانش، درب‌ آسانسور باز شد و انگشتان گره خورده‌اش، در هوا ماند.
پسر، نگاهی به سرتاپای او انداخت و خودش را از جلوی درب کنار کشید. دومینیکا همراه با مکث کوتاهی سوار آسانسور شد و شانه به شانه‌ی او ایستاد. با بسته شدن درب، موسیقی ملایمی طنین‌انداز شد و سکوت فضا را شکست.
دومینیکا رویش را برگرداند، نگاهی به تصویر خودش درون آینه انداخت و با تظاهر به مرتب کردن موهایش، فرصت خوبی را برای خیره شدن به چهره‌‌ی غربی پسر، به دست آورد. هنوز چشم از نیم‌رخ او برنداشته بود که با شنیدن صدای او، جا خورد و دستش، لای موهای به‌هم ریخته‌اش خشک شد.
- من مطمئنم که چنین مبحثی رو توی دانشگاه نداشتیم اما در هر صورت، به نظر نمیاد که خودتون هم نمره‌‌ی خوبی ازش گرفته باشید!
لهجه‌ی غلیظ روسی و شیوه‌ی ادای کلمات توسط پسر، به خوبی نشان می‌داد که او، تسلط زیادی بر این زبان دارد. یک بی‌سر و پای تحصیل‌کرده؟ هر چیزی در این دنیا ممکن است!
دومینیکا، سر جایش تکانی خورد و با بی‌تفاوتی گفت:
- خیلی خوب روسی صحبت می‌کنید.
با باز شدن مجدد درب‌ آسانسور، پسر قدمی به جلو برداشت و قبل از خروج، جواب داد:
- استعداد بی‌نظیری توی یادگیری دارم.
پوزخندی زد و چشم‌هایش را در حدقه چرخاند. حتی نمی‌توانست تظاهر کند که در برابر او، خجالت‌زده است و بلعکس، از این که لازم نیست خودش را به خاطر سکوت اجباری‌اش سرزنش کند، احساس خوبی داشت. در روسیه، هزینه‌ی پاسخ دادن به این‌طور آدم‌ها در حد یک مشت در دهانشان بود؛ شاید اگر بار دیگر با این پسر رو‌به‌رو میشد، تن به یک ولخرجی تمام عیار می‌داد!
به محض ورود به طبقه‌ی یازدهم، از آسانسور بیرون آمد و نگاهی به کلید درون دستش انداخت. چشم‌هایش را روی اتاق‌های راهرو گرداند و با دیدن شماره‌‌ی هزار و دوازده، به طرف اتاق مورد نظرش رفت.
کلید را روی صفحه‌‌ی شیشه‌ای کنار درب گذاشت و بعد از شنیدن صدای تیک آن، وارد اتاق شد. یک تخت با روکش سورمه‌ای، آینه‌ی تمام قد، یک کاناپه‌ی مشکی رنگ در کنار پنجره،  پرده‌های حریر سفید و کتیبه‌های زغالی، تمام چیزهایی بودند که او به خاطرشان، ۳۱۶ یورو پرداخته بود.
کنار پنجره ایستاد، به آرامی پرده را کنار زد و قسمتی از یک خیابان کوچک و کم تردد در پشت ساختمان، در مقابلش نمایان شد. از چنین فاصله‌ای، همه چیز در ابعاد یک نقطه‌ی کوچک خلاصه میشد و بعضی آدم‌ها حتی به چشم نمی‌آمدند. البته فرقی نمی‌کرد که در کدام طبقه ایستاده باشد، خیلی از آن‌ها هرگز به چشم نمی‌آیند!
با تقه‌ای که به درب خورد، پرده را رها کرد و به طرف خروجی اتاق رفت. یکی از خدمه‌ی هتل، همراه با جعبه‌ای ناشناس پشت درب ایستاده بود.
- روز بخیر خانم.
جعبه را به طرف او گرفت و گفت:
- لوازمی که خواسته بودید. سالن‌های ب*دن‌سازی، استخر سرپوشیده و جکوزی از ساعت ده صبح تا هشت عصر در دسترس هستن. خدمات اسپا⁴ برای شما رایگانه. اگر چیزی نیاز داشتید، فقط عدد سه رو برای بخش پذیرش شماره‌گیری کنید.
دومینیکا سرش را تکان داد و تشکر کرد. بعد از رفتن او، درب اتاق را بست و جعبه را روی تخت گذاشت. نگاهی به اطرافش انداخت و از روی میز کنار تخت، یک چاقوی میوه‌خوری برداشت و جعبه را باز کرد. داخل آن، چند دست حوله‌ی تمیز، لباس شنا و گرم‌کن ورزشی قرار داشت. همه‌ی آن‌ها را بیرون آورد و روی زمین انداخت. با چاقو، انتهای جعبه را برش زد و با دیدن خشاب و اسلحه‌ای که زیر جعبه جای گرفته بودند، لبخندی روی لبانش نقش بست. همه چیز طبق برنامه‌ی مورد نظرش، در جریان بود.

۱. کشوری جزیره‌ای در دریای کارائیب

۲. الکساندر تسکالو، کمدین معروف روسی

۳. خطاب تحقیر آمیز به افراد اسپانیایی یا ایتالیایی

۴. خدمات ماساژ و مراقبت از پو*ست با آب

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Richette

معاونت کل سایت
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
حفاظت انجمن
مدیریت تالار
ناظر انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کاربر فعال انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
1,315
لایک‌ها
8,297
امتیازها
100
کیف پول من
295,401
Points
1,699
سطح
  1. حرفه‌ای
پارت سی و دوم

***
شب کم‌نظیری بود، از آن شب‌ها که فقط در رویا ممکن است. آسمان به‌ قدری پر ستاره و روشن بود که این سوال پیش می‌آمد که آیا ممکن است چنین آسمانی، این همه آدم‌ بدخلق و بوالهوس، زیر چادر خود داشته باشد؟! نت‌های موسیقی والس، چنان به هوا برخاسته بودند که گویا هر یک، در حال اجرای یک ر*ق*ص نفس‌گیر هستند و در این میان، عطر شاردونی¹ بود که مشام مهمانان را قلقلک می‌داد.
دومینیکا، دستی به پیراهن ماکسی مشکی‌ رنگش کشید و از پله‌های مارپیچ پایین آمد. از پشت نقاب طلایی‌اش که آن را جلوی صورتش گرفته بود، نگاهی به جمعیت کم تعداد میانه‌ی سالن انداخت و با دیدن دی ژلدرود که در حصار بادیگارد‌هایش ایستاده بود، نیشخندی زد. خرامان به سوی صندلی‌های انتهای سالن رفت و روی یکی از آن‌‌ها، نشست. تمام افرادی که در این‌جا حضور داشتند، رویای یک معامله‌ی پر سود را در سر می‌پروراندند و امیدوار بودند که بتوانند با دستان پر از این‌جا بیرون بروند؛ درست مانند او. به‌ قدری در اجرای برنامه‌اش مصمم بود که حتی نمی‌خواست برای لحظه‌ای، چشم از پیرمرد میزبان بردارد. تمام هوش و حواسش در پی این بود که در کدام فرصت مناسب می‌تواند به دی ژلدرود نزدیک شده و کت و شلوار فاخرش را به رنگ سرخ، بیاراید.
در ضلع جنوبی سالن، مناقصه‌ی اجناس رده پایین‌تر در جریان بود و نقطه‌ی توجه بیشتر افراد حاضر در سالن، جدا از آن‌هایی که در پیست ر*ق*ص بودند، به آن‌جا ختم میشد. پس از چند دقیقه، دی ژلدرود نگاهی به ساعت جیبی‌اش انداخت و با تکان دادن سرش، به طرف میز مناقصه قدم برداشت. او هم مانند دیگران، از جا بلند شد و میان جمعیت ایستاد. در اعماق وجودش، مشتاق بود تا آخرین گنجینه‌ی کلکسیون امشب دی ژلدرود را ببیند.
پیرمرد، بالای میز مناقصه ایستاد و از جعبه‌‌ای که کنار دستش قرار داشت، یک ظرف شیشه‌ای آبی به رنگ کبالت با لبه‌های فلزکاری طلایی، بیرون کشید. صدای زمزمه‌‌ی مهمانان با سرفه‌ی دی ژلدرود، در نطفه خفه شد.
- خانم‌ها و آقایان، این ژاردنیر² زیبا که می‌بینید، متعلق به قرن شانزدهم فرانسه و قصر ملکه‌ی مادر، کاترینا د مدیچی هستش. ماه‌ها طول کشید تا بتونم پیداش کنم و از نزدیک، ببینمش. فوق‌العاده نیست؟
مرموزانه خندید و دست‌های زمختش را از هم باز کرد.
- من توانایی قیمت گذاشتن روی این گنجینه‌‌ی سلطنتی رو ندارم، بنابراین این کار رو به خودتون واگذار می‌کنم. پیشنهاد اول برای چه کسیه؟
با پایان جمله‌ی او، همهمه‌ای در سالن شکل گرفت. زیبایی و ظرافت آن ظرف، به قدری بود که چشمان هر بیننده‌ای را اغوا می‌کرد. همه می‌خواستند تا آن را با خود به خانه ببرند و به کلکسیون خود اضافه کنند.
- یک میلیون یورو.
دی ژلدرود لبخند دندان‌نمایی زد و گفت:
- قیمت سخاوت‌مندانه‌ای بود؛ آیا کسی از این آقا سخاوت‌مندتر هست؟
- یک میلیون و پانصد یورو‌.
- دو میلیون و چهارصد یورو.
با بالاتر رفتن قیمت‌ها، برق چشمان دی ژلدرود بیشتر از قبل به چشم می‌آمد. دومینیکا پوزخندی به معرکه‌ی راه افتاده، زد و مهمانان نقاب‌پوش اطرافش را از نظر گذراند. بحث و همهمه بالا گرفته بود و هر کسی نرخ خودش را تعیین می‌کرد. در این میان، ناگهان صدایی دورتر از جمعیت، به بلوای خریداران پایان داد و همه، به طرف صاحب آن برگشتند.
- صد میلیون یورو.
مرد جوانی با نقاب سیاه و کت و شلوار اتو کشیده، از پله‌های ورودی سالن پایین آمد و با قدم‌های مصمم خود، راهش را تا میان جمعیت، باز کرد. روی یکی از صندلی‌ها نشست و بی‌توجه به موقعیت اطرافش، گیلاس نو*شی*دنی‌ای از روی میز برداشت و سر کشید. دی ژلدرود که سر از پا نمی‌شناخت، با دست و دلبازی لبخندی روی ل*ب نشاند و گفت:
- کسی پیشنهاد بالاتری داره؟
مبلغ پیشنهادی آن مرد به قدری بود که کمتر کسی ریسک مقابله با آن را آن هم سر یک ظرف قدیمی، به جان می‌خرید. پیرمرد ذوق‌زده با دیدن سکوت خریداران دیگر، ادامه داد:
- بسیار خب. صد میلیون یورو، یک. صد میلیون یورو، دو. صد میلیون یورو به این آقا فروخته شد!

۱. نوعی انگور سفید که در تولید نو*شی*دنی به کار می‌رود.
۲. ظرفی است که برای قرار دادن گل به کار می‌رود و در گذشته برای آراستن فضاهای داخلی کاربرد داشته است.


کد:
پارت سی و دوم

***
شب کم‌نظیری بود، از آن شب‌ها که فقط در رویا ممکن است. آسمان به‌ قدری پر ستاره و روشن بود که این سوال پیش می‌آمد که آیا ممکن است چنین آسمانی، این همه آدم‌ بدخلق و بوالهوس، زیر چادر خود داشته باشد؟! نت‌های موسیقی والس، چنان به هوا برخاسته بودند که گویا هر یک، در حال اجرای یک ر*ق*ص نفس‌گیر هستند و در این میان، عطر شاردونی¹ بود که مشام مهمانان را قلقلک می‌داد.
دومینیکا، دستی به پیراهن ماکسی مشکی‌ رنگش کشید و از پله‌های مارپیچ پایین آمد. از پشت نقاب طلایی‌اش که آن را جلوی صورتش گرفته بود، نگاهی به جمعیت کم تعداد میانه‌ی سالن انداخت و با دیدن دی ژلدرود که در حصار بادیگارد‌هایش ایستاده بود، نیشخندی زد. خرامان به سوی صندلی‌های انتهای سالن رفت و روی یکی از آن‌‌ها، نشست. تمام افرادی که در این‌جا حضور داشتند، رویای یک معامله‌ی پر سود را در سر می‌پروراندند و امیدوار بودند که بتوانند با دستان پر از این‌جا بیرون بروند؛ درست مانند او. به‌ قدری در اجرای برنامه‌اش مصمم بود که حتی نمی‌خواست برای لحظه‌ای، چشم از پیرمرد میزبان بردارد. تمام هوش و حواسش در پی این بود که در کدام فرصت مناسب می‌تواند به دی ژلدرود نزدیک شده و کت و شلوار فاخرش را به رنگ سرخ، بیاراید.
در ضلع جنوبی سالن، مناقصه‌ی اجناس رده پایین‌تر در جریان بود و نقطه‌ی توجه بیشتر افراد حاضر در سالن، جدا از آن‌هایی که در پیست ر*ق*ص بودند، به آن‌جا ختم میشد. پس از چند دقیقه، دی ژلدرود نگاهی به ساعت جیبی‌اش انداخت و با تکان دادن سرش، به طرف میز مناقصه قدم برداشت. او هم مانند دیگران، از جا بلند شد و میان جمعیت ایستاد. در اعماق وجودش، مشتاق بود تا آخرین گنجینه‌ی کلکسیون امشب دی ژلدرود را ببیند.
پیرمرد، بالای میز مناقصه ایستاد و از جعبه‌‌ای که کنار دستش قرار داشت، یک ظرف شیشه‌ای آبی به رنگ کبالت با لبه‌های فلزکاری طلایی، بیرون کشید. صدای زمزمه‌‌ی مهمانان با سرفه‌ی دی ژلدرود، در نطفه خفه شد.
- خانم‌ها و آقایان، این ژاردنیر² زیبا که می‌بینید، متعلق به قرن شانزدهم فرانسه و قصر ملکه‌ی مادر، کاترینا د مدیچی هستش. ماه‌ها طول کشید تا بتونم پیداش کنم و از نزدیک، ببینمش. فوق‌العاده نیست؟
مرموزانه خندید و دست‌های زمختش را از هم باز کرد.
- من توانایی قیمت گذاشتن روی این گنجینه‌‌ی سلطنتی رو ندارم، بنابراین این کار رو به خودتون واگذار می‌کنم. پیشنهاد اول برای چه کسیه؟
با پایان جمله‌ی او، همهمه‌ای در سالن شکل گرفت. زیبایی و ظرافت آن ظرف، به قدری بود که چشمان هر بیننده‌ای را اغوا می‌کرد. همه می‌خواستند تا آن را با خود به خانه ببرند و به کلکسیون خود اضافه کنند.
- یک میلیون یورو.
دی ژلدرود لبخند دندان‌نمایی زد و گفت:
- قیمت سخاوت‌مندانه‌ای بود؛ آیا کسی از این آقا سخاوت‌مندتر هست؟
- یک میلیون و پانصد یورو‌.
- دو میلیون و چهارصد یورو.
با بالاتر رفتن قیمت‌ها، برق چشمان دی ژلدرود بیشتر از قبل به چشم می‌آمد. دومینیکا پوزخندی به معرکه‌ی راه افتاده، زد و مهمانان نقاب‌پوش اطرافش را از نظر گذراند. بحث و همهمه بالا گرفته بود و هر کسی نرخ خودش را تعیین می‌کرد. در این میان، ناگهان صدایی دورتر از جمعیت، به بلوای خریداران پایان داد و همه، به طرف صاحب آن برگشتند.
- صد میلیون یورو.
مرد جوانی با نقاب سیاه و کت و شلوار اتو کشیده، از پله‌های ورودی سالن پایین آمد و با قدم‌های مصمم خود، راهش را تا میان جمعیت، باز کرد. روی یکی از صندلی‌ها نشست و بی‌توجه به موقعیت اطرافش، گیلاس نو*شی*دنی‌ای از روی میز برداشت و سر کشید. دی ژلدرود که سر از پا نمی‌شناخت، با دست و دلبازی لبخندی روی ل*ب نشاند و گفت:
- کسی پیشنهاد بالاتری داره؟
مبلغ پیشنهادی آن مرد به قدری بود که کمتر کسی ریسک مقابله با آن را آن هم سر یک ظرف قدیمی، به جان می‌خرید. پیرمرد ذوق‌زده با دیدن سکوت خریداران دیگر، ادامه داد:
- بسیار خب. صد میلیون یورو، یک. صد میلیون یورو، دو. صد میلیون یورو به این آقا فروخته شد!

۱. نوعی انگور سفید که در تولید نو*شی*دنی به کار می‌رود.

۲. ظرفی است که برای قرار دادن گل به کار می‌رود و در گذشته برای آراستن فضاهای داخلی کاربرد داشته است.

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Richette

معاونت کل سایت
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
حفاظت انجمن
مدیریت تالار
ناظر انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کاربر فعال انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
1,315
لایک‌ها
8,297
امتیازها
100
کیف پول من
295,401
Points
1,699
سطح
  1. حرفه‌ای
پارت سی و سوم

مهمانان به همان سرعتی که گرد هم آمده بودند، از اطراف محل مناقصه متفرق شدند. موسیقی از نو نواخته شد و پیست ر*ق*ص، به لحظات اوج خود بازگشت. تنها دی ژلدرود و بادیگارد‌هایش بودند که در جای خود باقی مانده و آن مرد جوان را نظاره می‌کردند.
دومینیکا به طرف میزهای پذیرایی بالای سالن رفت و از آن‌جا، هدف مأموریتش را زیر نظر گرفت. مرد جوان، از جا بلند شد و به طرف دی ژلدرود رفت. نقابش را برداشت و دومینیکا با دیدن او، جا خورد؛ همان چشم‌های آبی، بینی تراش‌ خورده، ابروهای خمیده و چهره‌‌ی حق به جانبی که امروز صبح در هتل دیده بود! قبل از آن که بخواهد بداند که او در این‌جا چه می‌خواهد، بیشتر مشتاق آن بود که بداند چطور می‌شود آن همه پول، متعلق به جوانی آسمان‌جل باشد؟!
حیرت و تعجبش، باعث شد تا از قوت عضلات دستش که نقاب را بر روی چهره‌اش نگه داشته بود، کاسته شود و نقاب، پایین بیاید. در همین حین، نگاه خیره‌‌اش با چشمان براق پسر، تلاقی پیدا کرد و برای چند ثانیه‌‌ی کوتاه، به یکدیگر خیره ماندند.
بلافاصله، نقابش را بالا آورد و رویش را برگرداند. به هر حال، هر چیزی در این دنیا ممکن است و او نباید در مورد مسائل پیش پا افتاده، بیش از حد لزوم واکنش بدهد. دومینیکا، هیچ علاقه‌ای به این سبک از مهمانی‌ها و آدم‌ها نداشت و کفش‌های پاشنه بلندش را تنها در مهمانی‌هایی می‌پوشید که در آن، صدای اسلحه از صدای موسیقی‌ بلندتر باشد! اصلا برای همین هم به این‌جا آمده بود. او می‌بایست تا قبل از سپیده‌دم، گلوله‌ای را در س*ی*نه‌ی دی ژلدرود می‌نشاند تا پارکت‌های کف سالن، به خون او رنگین شوند؛ طوری که هیچ‌کدام از آن اسکناس‌ها، نتوانند تمیزش کنند!
- انتظار نداشتم که این‌جا ببینمت.
دومینیکا سرش را بلند کرد و با دیدن پسر مقابلش، اخم‌هایش را درهم کشید. از آن‌جایی که آدم‌شناس قهاری بود، انتظار یک مکالمه‌ی خارج از برنامه با او را داشت.
- به یاد ندارم که با این لحن صمیمانه... .
پسر خندید و به میزی که کنارشان بود، تکیه زد. با تفریح به چشمان دومینیکا خیره شد و گفت:
- من اگر کسی رو بیشتر از دو بار در طول روز ببینم، به اتفاقی بودنش شک می‌کنم. ببینم، نکنه که دنبالم کردید بانو؟!
دومینیکا ابروهایش را بالا انداخت و با تعجب گفت:
- چی داری میگی؟
- خب، فقط من نیستم که با لحن رسمی راحت نیست، خانم روابط اجتماعی!
دومینیکا پوزخندی زد و سرش را با تأسف تکان داد.
- ببین، من علاقه‌ای به جوک‌های بامزه‌ی تو ندارم. اگه می‌خوای مخ... .
پسر دستش را بالا آورد و در میان حرفش پرید:
- همین‌جا وایسا! هر دزدی باید اول مطمئن بشه که هدفش، چیزی برای دزدیدن داره تا اون رو ازش بزنه؛ حالا من چطور می‌تونم مخ تو رو بزنم؟
چشمان دومینیکا از پاسخ او، گرد شدند و ناخن‌هایش در کف دستش فرو رفتند. نگاه خندان پسر از پشت نقابش، آتش خشمش را شعله‌ورتر می‌کرد اما این‌جا، جایی برای تسویه حساب کودکانه نبود. نفس عمیقی کشید و برای چند ثانیه‌‌ی کوتاه، چشمانش را بست. سپس، لبخند ملیحی روی ل*ب نشاند و از روی سینی پیش‌خدمتی که در حال عبور از کنارشان بود، گیلاس نو*شی*دنی تازه‌ای برداشت.
- پس درآمد دزدهای بوداپست خوبه؛ صد میلیون یورو؟ پول کمی نیست.
پسر، انگشتانش را درهم گره زد، سرش را به زیر انداخت و در حالی که شانه‌هایش از خنده می‌لرزیدند، گفت:
- ضربه‌‌ی خوبی بود.
دومینیکا تک ابرویی بالا انداخت و جرعه‌ای از نو*شی*دنی‌اش را مزه کرد. یک دزد خوش خنده؟!
- اما لباس‌های من مناسب رینگ بوکس نیستن، آقا.
پسر سرش را بلند کرد و چند ثانیه، بدون هیچ حرفی به او خیره شد. سپس، دستش را دراز کرد و ل*ب زد:
- میگل.
دومینیکا نگاهی به انگشتان کشیده‌ی میگل انداخت و دستش را به آرامی، در دست او گذاشت.
- یکاترینا.
اشاره‌ای به انگشتر اوپال آتشین¹ درون انگشتش کرد و ادامه داد:
- پس این‌جوری می‌تونی جلوی نور خورشید راه بری²؟!
میگل، لبخندی کنج ل*بش نشاند و دستش را عقب کشید. با اشاره به محیط اطرافشان، ابرویی بالا انداخت و گفت:
- بزم شبانه، عمارت مرموز، مرد نقاب‌دار و یک لیدی باهوش!
با چهره‌ای مغموم و ناراحت، آهی کشید و اضافه کرد:
- اما برای لو رفتن این راز، خیلی زود بود.
دومینیکا ل*ب برچید و با لحن دلسوزانه‌ای جواب داد:
- خون‌آشام بی‌چاره!
میگل، شانه‌هایش را بالا انداخت و گیلاس نو*شی*دنی را از دست او کشید. جرعه‌ای از مایع بی‌رنگ را نوشید و لحن جدی‌ای به خود گرفت.
- اولین باره که می‌بینمت.
- پس همه‌ی آدم‌های این‌جا رو می‌شناسی.
میگل، در حالی که به حباب‌های داخل گیلاسش چشم دوخته بود، با بی‌تفاوتی گفت:
- من آدم کنجکاوی هستم.
دومینیکا، همانند او به میز تکیه داد و به پیست ر*ق*ص خیره شد.
- زندگی یه توریست، جایی برای کنجکاوی نداره.
- همه‌ی توریست‌ها، روز اول سفرشون سر از مناقصه‌‌ی غیرقانونی درمیارن؟!

۱. نوعی سنگ در صنعت جواهرسازی
۲. اشاره به انگشتر لاجورد در سریال « خاطرات یک خون‌آشام »


کد:
مهمانان به همان سرعتی که گرد هم آمده بودند، از اطراف محل مناقصه متفرق شدند. موسیقی از نو نواخته شد و پیست ر*ق*ص، به لحظات اوج خود بازگشت. تنها دی ژلدرود و بادیگارد‌هایش بودند که در جای خود باقی مانده و آن مرد جوان را نظاره می‌کردند.
دومینیکا به طرف میزهای پذیرایی بالای سالن رفت و از آن‌جا، هدف مأموریتش را زیر نظر گرفت. مرد جوان، از جا بلند شد و به طرف دی ژلدرود رفت. نقابش را برداشت و دومینیکا با دیدن او، جا خورد؛ همان چشم‌های آبی، بینی تراش‌ خورده، ابروهای خمیده و چهره‌‌ی حق به جانبی که امروز صبح در هتل دیده بود! قبل از آن که بخواهد بداند که او در این‌جا چه می‌خواهد، بیشتر مشتاق آن بود که بداند چطور می‌شود آن همه پول، متعلق به جوانی آسمان‌جل باشد؟!
حیرت و تعجبش، باعث شد تا از قوت عضلات دستش که نقاب را بر روی چهره‌اش نگه داشته بود، کاسته شود و نقاب، پایین بیاید. در همین حین، نگاه خیره‌‌اش با چشمان براق پسر، تلاقی پیدا کرد و برای چند ثانیه‌‌ی کوتاه، به یکدیگر خیره ماندند.
بلافاصله، نقابش را بالا آورد و رویش را برگرداند. به هر حال، هر چیزی در این دنیا ممکن است و او نباید در مورد مسائل پیش پا افتاده، بیش از حد لزوم واکنش بدهد. دومینیکا، هیچ علاقه‌ای به این سبک از مهمانی‌ها و آدم‌ها نداشت و کفش‌های پاشنه بلندش را تنها در مهمانی‌هایی می‌پوشید که در آن، صدای اسلحه از صدای موسیقی‌ بلندتر باشد! اصلا برای همین هم به این‌جا آمده بود. او می‌بایست تا قبل از سپیده‌دم، گلوله‌ای را در س*ی*نه‌ی دی ژلدرود می‌نشاند تا پارکت‌های کف سالن، به خون او رنگین شوند؛ طوری که هیچ‌کدام از آن اسکناس‌ها، نتوانند تمیزش کنند!
- انتظار نداشتم که این‌جا ببینمت.
دومینیکا سرش را بلند کرد و با دیدن پسر مقابلش، اخم‌هایش را درهم کشید. از آن‌جایی که آدم‌شناس قهاری بود، انتظار یک مکالمه‌ی خارج از برنامه با او را داشت.
- به یاد ندارم که با این لحن صمیمانه... .
پسر خندید و به میزی که کنارشان بود، تکیه زد. با تفریح به چشمان دومینیکا خیره شد و گفت:
- من اگر کسی رو بیشتر از دو بار در طول روز ببینم، به اتفاقی بودنش شک می‌کنم. ببینم، نکنه که دنبالم کردید بانو؟!
دومینیکا ابروهایش را بالا انداخت و با تعجب گفت:
- چی داری میگی؟
- خب، فقط من نیستم که با لحن رسمی راحت نیست، خانم روابط اجتماعی!
دومینیکا پوزخندی زد و سرش را با تأسف تکان داد.
- ببین، من علاقه‌ای به جوک‌های بامزه‌ی تو ندارم. اگه می‌خوای مخ... .
پسر دستش را بالا آورد و در میان حرفش پرید:
- همین‌جا وایسا! هر دزدی باید اول مطمئن بشه که هدفش، چیزی برای دزدیدن داره تا اون رو ازش بزنه؛ حالا من چطور می‌تونم مخ تو رو بزنم؟
چشمان دومینیکا از پاسخ او، گرد شدند و ناخن‌هایش در کف دستش فرو رفتند. نگاه خندان پسر از پشت نقابش، آتش خشمش را شعله‌ورتر می‌کرد اما این‌جا، جایی برای تسویه حساب کودکانه نبود. نفس عمیقی کشید و برای چند ثانیه‌‌ی کوتاه، چشمانش را بست. سپس، لبخند ملیحی روی ل*ب نشاند و از روی سینی پیش‌خدمتی که در حال عبور از کنارشان بود، گیلاس نو*شی*دنی تازه‌ای برداشت.
- پس درآمد دزدهای بوداپست خوبه؛ صد میلیون یورو؟ پول کمی نیست.
پسر، انگشتانش را درهم گره زد، سرش را به زیر انداخت و در حالی که شانه‌هایش از خنده می‌لرزیدند، گفت:
- ضربه‌‌ی خوبی بود.
دومینیکا تک ابرویی بالا انداخت و جرعه‌ای از نو*شی*دنی‌اش را مزه کرد. یک دزد خوش خنده؟!
- اما لباس‌های من مناسب رینگ بوکس نیستن، آقا.
پسر سرش را بلند کرد و چند ثانیه، بدون هیچ حرفی به او خیره شد. سپس، دستش را دراز کرد و ل*ب زد:
- میگل.
دومینیکا نگاهی به انگشتان کشیده‌ی میگل انداخت و دستش را به آرامی، در دست او گذاشت.
- یکاترینا.
اشاره‌ای به انگشتر اوپال آتشین¹ درون انگشتش کرد و ادامه داد:
- پس این‌جوری می‌تونی جلوی نور خورشید راه بری²؟!
میگل، لبخندی کنج ل*بش نشاند و دستش را عقب کشید. با اشاره به محیط اطرافشان، ابرویی بالا انداخت و گفت:
- بزم شبانه، عمارت مرموز، مرد نقاب‌دار و یک لیدی باهوش!
با چهره‌ای مغموم و ناراحت، آهی کشید و اضافه کرد:
- اما برای لو رفتن این راز، خیلی زود بود.
دومینیکا ل*ب برچید و با لحن دلسوزانه‌ای جواب داد:
- خون‌آشام بی‌چاره!
میگل، شانه‌هایش را بالا انداخت و گیلاس نو*شی*دنی را از دست او کشید. جرعه‌ای از مایع بی‌رنگ را نوشید و لحن جدی‌ای به خود گرفت.
- اولین باره که می‌بینمت.
- پس همه‌ی آدم‌های این‌جا رو می‌شناسی.
میگل، در حالی که به حباب‌های داخل گیلاسش چشم دوخته بود، با بی‌تفاوتی گفت:
- من آدم کنجکاوی هستم.
دومینیکا، همانند او به میز تکیه داد و به پیست ر*ق*ص خیره شد.
- زندگی یه توریست، جایی برای کنجکاوی نداره.
- همه‌ی توریست‌ها، روز اول سفرشون سر از مناقصه‌‌ی غیرقانونی درمیارن؟!

۱. نوعی سنگ در صنعت جواهرسازی

۲. اشاره به انگشتر لاجورد در سریال « خاطرات یک خون‌آشام »

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Richette

معاونت کل سایت
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
حفاظت انجمن
مدیریت تالار
ناظر انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کاربر فعال انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
1,315
لایک‌ها
8,297
امتیازها
100
کیف پول من
295,401
Points
1,699
سطح
  1. حرفه‌ای
پارت سی و چهارم

دومینیکا، با تندی سرش را چرخاند و به نیم‌رخ او زل زد. ل*ب‌هایش را به زیر دندان کشید و گفت:
- همه‌ی ایتالیایی‌ها، صبح از صورت‌حساب هتل شکایت می‌کنن و شب، عتیقه‌‌ی صد میلیون یورویی می‌خرن؟
میگل، گوشه چشمی به او انداخت و همراه با همان لبخند مرموز روی ل*بش، به طرفش برگشت.
- تاجر تازه به دوران رسیده‌ای مثل من، باید حواسش به دخل و خرجش باشه. درضمن اسپانیایی، نه ایتالیایی!
دومینیکا تک‌خنده‌ای کرد و از او روی برگرداند. برخلاف تصورات چند دقیقه‌ی پیشش، سر و کله زدن با این پسر بسیار سرگرم‌کننده بود. او از آن دسته افرادی بود که خودشان را تا سر حد مرگ، زرنگ و دنیا دیده می‌پنداشتند و در کنار این توهم واهی، به عنوان کلاه‌بردارهایی با زبان چرب و نرم، شناخته می‌شدند.
- تاجر؟ هه! باشه.
- شرط می‌بندم که توی تجارت‌ خونه‌های روسی، چنین مرد جذاب... .
- شرط می‌بندم که تا به حال توی روسیه نبودی!
میگل، ابروهایش را بالا انداخت و بدون حرف، به چهره‌‌ی خونسرد دومینیکا چشم دوخت. چشمان سرد و یخ‌زده‌ی دختر، در تضاد با جوش و خروش اطرافشان بود و همین موضوع، همه‌ چیز را مفرح‌تر می‌کرد. لبانش را با زبان تر کرد و می‌خواست چیزی بگوید که با صدای مهیب شلیک گلوله، کلمات در گلویش حبس شدند.
صدای جیغ و فریاد مهمانان، ملودی گوش‌نواز موسیقی را از هم پاشید. چندین مرد سیاه‌پوش، از پله‌ها‌ی ورودی سالن پایین آمدند و رگبار گلوله‌ها، شروع به باریدن گرفت.
دومینیکا و میگل، هم‌زمان با هم روی زمین نشستند و دست هرکدام از آن‌ها بدون اراده، به طرف اسلحه‌هایی که در یقه‌ی کت و دنباله‌ی پیراهن خود مخفی کرده بودند، رفت. هر دو با اسلحه‌هایی که در دست داشتند، به چشم‌های یکدیگر خیره شدند و در ذهنشان، هزاران علامت سوال شکل گرفت. در دل دومینیکا، علاوه بر سوء ظنی که به مرد مقابلش داشت، ترسی غیر قابل وصف از شکست خوردن مأموریتش، رخنه کرده بود که نمی‌توانست آن را انکار کند. خیره به مردمک‌های رقصان روبه‌رویش، پوزخندی زد و گفت:
- یه تاجر با اسلحه؟ حقه‌‌ی کثیفیه!
میگل، چشمانش را ریز کرد و با کلت درون دستش، به دومینیکا اشاره کرد.
- فقط من نیستم که حقه‌بازم؛ تو هم هستی.
چشمکی زد و با طعنه ادامه داد:
- یه حقه‌باز که به یه حقه‌باز دیگه بخوره، همه‌ی کارها ردیفه!
دومینیکا، ضامن اسلحه‌اش را کشید و در حالی که روی زانوهایش بلند میشد، از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:
- خفه شو!
از پشت میز، سرش را به آرامی بلند کرد و به اوضاع درون سالن، چشم دوخت. بسیاری از مهمانان بر اثر تیراندازی بی‌وقفه، کشته شده بودند و اجساد زیادی روی زمین افتاده بود. افراد ناشناس، در درگیری با بادیگارد‌های دی ژلدرود، پشت ستون‌های مستحکم میان سالن مستقر شده بودند و به هر جنبنده‌ای، شلیک می‌کردند. به دنبال خود دی ژلدرود، تمام سالن را از نظر گذراند و وقتی او را در پناه یک مجسمه‌ی سلطنتی بزرگ در گوشه‌ی سالن یافت، دندان‌هایش را به هم سایید و ل*ب زد:
- این‌ها دیگه از کدوم جهنم دره‌ای پیداشون شد؟!
با تمام اتفاقات پیش‌بینی نشده‌ای که رخ داده بود، او می‌بایست مأموریتش را به اتمام می‌رساند و زنده از این مهلکه بیرون می‌رفت. حالا که بادیگاردهای پیرمرد از او جدا شده و درگیر با متجاوزین بودند، فرصت خوبی بود تا کار را یک‌سره کند. در جایش نیم‌خیز شد و می‌خواست خودش را به پیرمرد وحشت‌زده برساند که پیراهنش کشیده شد و از پشت، به زمین برخورد کرد.
- هوس خودکشی به سرت زده؟
دومینیکا، اسلحه‌اش را بالا گرفت و با سرش، اشاره‌ای به میدان جنگ آن طرف سالن کرد.
- اگه بخوای مزاحم کارم بشی، زودتر از اون‌ها یه گلوله توی مخت خالی می‌کنم!
و قبل از آن که منتظر پاسخی از طرف پسر باشد، از جایش برخاست و به سرعت خودش را پشت نزدیک‌ترین ستون‌ سنگی، پنهان کرد. با رفتن او، میگل روی زمین نشست و چشمانش را بست. در میان صدای شکستن پنجره‌های عمارت و فریاد مردان، نفس عمیقی کشید و بعد از چند ثانیه‌‌ی کوتاه، از جایش پرید.
- لعنتی!
دومینیکا به واسطه‌ی برتری در محل استقرارش، به تمام اوضاع واقف بود و هر دو گروه حاضر در صح*نه را زیر نظر داشت. در این میدان مرگبار، هر کدام از آن‌ها که شانس کمتری داشتند، زودتر از بقیه به روی زمین می‌افتادند و در خون خود، به خواب ابدی فرو می‌رفتند.
دومینیکا با چند شلیک از پشت سر آن‌ها، تعدادی از مردان را که بین او و دی ژلدرود فاصله انداخته بودند، از میان برداشت و به سرعت، پشت ستون دیگری جای گرفت. از آن فاصله، پیرمرد هدف راحت‌تری برای نشانه‌گیری بود. روی زانو نشست و اسلحه را به طرف او، نشانه گرفت. نفسش را در س*ی*نه حبس کرد و انگشتش را روی ماشه کشید اما قبل از چکاندن آن، با سوزش دردناکی که در ران پایش پیچید، تعادلش را از دست داد و روی زمین افتاد. بهتر از این، نمی‌شد!

کد:
دومینیکا، با تندی سرش را چرخاند و به نیم‌رخ او زل زد. ل*ب‌هایش را به زیر دندان کشید و گفت:
- همه‌ی ایتالیایی‌ها، صبح از صورت‌حساب هتل شکایت می‌کنن و شب، عتیقه‌‌ی صد میلیون یورویی می‌خرن؟
میگل، گوشه چشمی به او انداخت و همراه با همان لبخند مرموز روی ل*بش، به طرفش برگشت.
- تاجر تازه به دوران رسیده‌ای مثل من، باید حواسش به دخل و خرجش باشه. درضمن اسپانیایی، نه ایتالیایی!
دومینیکا تک‌خنده‌ای کرد و از او روی برگرداند. برخلاف تصورات چند دقیقه‌ی پیشش، سر و کله زدن با این پسر بسیار سرگرم‌کننده بود. او از آن دسته افرادی بود که خودشان را تا سر حد مرگ، زرنگ و دنیا دیده می‌پنداشتند و در کنار این توهم واهی، به عنوان کلاه‌بردارهایی با زبان چرب و نرم، شناخته می‌شدند.
- تاجر؟ هه! باشه.
- شرط می‌بندم که توی تجارت‌ خونه‌های روسی، چنین مرد جذاب... .
- شرط می‌بندم که تا به حال توی روسیه نبودی!
میگل، ابروهایش را بالا انداخت و بدون حرف، به چهره‌‌ی خونسرد دومینیکا چشم دوخت. چشمان سرد و یخ‌زده‌ی دختر، در تضاد با جوش و خروش اطرافشان بود و همین موضوع، همه‌ چیز را مفرح‌تر می‌کرد. لبانش را با زبان تر کرد و می‌خواست چیزی بگوید که با صدای مهیب شلیک گلوله، کلمات در گلویش حبس شدند.
صدای جیغ و فریاد مهمانان، ملودی گوش‌نواز موسیقی را از هم پاشید. چندین مرد سیاه‌پوش، از پله‌ها‌ی ورودی سالن پایین آمدند و رگبار گلوله‌ها، شروع به باریدن گرفت.
دومینیکا و میگل، هم‌زمان با هم روی زمین نشستند و دست هرکدام از آن‌ها بدون اراده، به طرف اسلحه‌هایی که در یقه‌ی کت و دنباله‌ی پیراهن خود مخفی کرده بودند، رفت. هر دو با اسلحه‌هایی که در دست داشتند، به چشم‌های یکدیگر خیره شدند و در ذهنشان، هزاران علامت سوال شکل گرفت. در دل دومینیکا، علاوه بر سوء ظنی که به مرد مقابلش داشت، ترسی غیر قابل وصف از شکست خوردن مأموریتش، رخنه کرده بود که نمی‌توانست آن را انکار کند. خیره به مردمک‌های رقصان روبه‌رویش، پوزخندی زد و گفت:
- یه تاجر با اسلحه؟ حقه‌‌ی کثیفیه!
میگل، چشمانش را ریز کرد و با کلت درون دستش، به دومینیکا اشاره کرد.
- فقط من نیستم که حقه‌بازم؛ تو هم هستی.
چشمکی زد و با طعنه ادامه داد:
- یه حقه‌باز که به یه حقه‌باز دیگه بخوره، همه‌ی کارها ردیفه!
دومینیکا، ضامن اسلحه‌اش را کشید و در حالی که روی زانوهایش بلند میشد، از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:
- خفه شو!
از پشت میز، سرش را به آرامی بلند کرد و به اوضاع درون سالن، چشم دوخت. بسیاری از مهمانان بر اثر تیراندازی بی‌وقفه، کشته شده بودند و اجساد زیادی روی زمین افتاده بود. افراد ناشناس، در درگیری با بادیگارد‌های دی ژلدرود، پشت ستون‌های مستحکم میان سالن مستقر شده بودند و به هر جنبنده‌ای، شلیک می‌کردند. به دنبال خود دی ژلدرود، تمام سالن را از نظر گذراند و وقتی او را در پناه یک مجسمه‌ی سلطنتی بزرگ در گوشه‌ی سالن یافت، دندان‌هایش را به هم سایید و ل*ب زد:
- این‌ها دیگه از کدوم جهنم دره‌ای پیداشون شد؟!
با تمام اتفاقات پیش‌بینی نشده‌ای که رخ داده بود، او می‌بایست مأموریتش را به اتمام می‌رساند و زنده از این مهلکه بیرون می‌رفت. حالا که بادیگاردهای پیرمرد از او جدا شده و درگیر با متجاوزین بودند، فرصت خوبی بود تا کار را یک‌سره کند. در جایش نیم‌خیز شد و می‌خواست خودش را به پیرمرد وحشت‌زده برساند که پیراهنش کشیده شد و از پشت، به زمین برخورد کرد.
- هوس خودکشی به سرت زده؟
دومینیکا، اسلحه‌اش را بالا گرفت و با سرش، اشاره‌ای به میدان جنگ آن طرف سالن کرد.
- اگه بخوای مزاحم کارم بشی، زودتر از اون‌ها یه گلوله توی مخت خالی می‌کنم!
و قبل از آن که منتظر پاسخی از طرف پسر باشد، از جایش برخاست و به سرعت خودش را پشت نزدیک‌ترین ستون‌ سنگی، پنهان کرد. با رفتن او، میگل روی زمین نشست و چشمانش را بست. در میان صدای شکستن پنجره‌های عمارت و فریاد مردان، نفس عمیقی کشید و بعد از چند ثانیه‌‌ی کوتاه، از جایش پرید.
- لعنتی!
دومینیکا به واسطه‌ی برتری در محل استقرارش، به تمام اوضاع واقف بود و هر دو گروه حاضر در صح*نه را زیر نظر داشت. در این میدان مرگبار، هر کدام از آن‌ها که شانس کمتری داشتند، زودتر از بقیه به روی زمین می‌افتادند و در خون خود، به خواب ابدی فرو می‌رفتند.
دومینیکا با چند شلیک از پشت سر آن‌ها، تعدادی از مردان را که بین او و دی ژلدرود فاصله انداخته بودند، از میان برداشت و به سرعت، پشت ستون دیگری جای گرفت. از آن فاصله، پیرمرد هدف راحت‌تری برای نشانه‌گیری بود. روی زانو نشست و اسلحه را به طرف او، نشانه گرفت. نفسش را در س*ی*نه حبس کرد و انگشتش را روی ماشه کشید اما قبل از چکاندن آن، با سوزش دردناکی که در ران پایش پیچید، تعادلش را از دست داد و روی زمین افتاد. بهتر از این، نمی‌شد!

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Richette

معاونت کل سایت
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
حفاظت انجمن
مدیریت تالار
ناظر انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کاربر فعال انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
1,315
لایک‌ها
8,297
امتیازها
100
کیف پول من
295,401
Points
1,699
سطح
  1. حرفه‌ای
پارت سی و پنجم

دستش را روی زخمش گذاشت و به خونی که از لای انگشتانش فواره می‌زد، خیره شد. گلوله، تا مغز استخوانش را شکافته و درد زیادی را بر او تحمیل کرده بود. خودش را روی زمین کشید و نفس‌زنان، به ستون پشت سرش تکیه داد.
این کار باید به هر نحوی که ممکن بود، تمام میشد. هیچ چیز نمی‌توانست مانع مرگ دی ژلدرود شود، مگر آن که دومینیکا، زودتر از او با فرشته‌‌ی مرگ خودش ملاقات کند!
بی‌توجه به درد و لرزش نامحسوس دستش، بار دیگر خودش را بالا کشید و دی ژلدرود را هدف گرفت. هیکل زمخت پیرمرد، در پشت مجسمه پنهان شده بود و بدون ابهتی که ساعتی پیش به همراه داشت، به خود می‌لرزید. گوش‌های دومینیکا، از صدای شلیک گلوله‌ها زنگ می‌زد و جاری شدن خون از ساق پایش، حالش را دگرگون کرده بود. اسلحه را با هر دو دست، مقابل صورتش گرفت و نفسش را در س*ی*نه فرو برد اما لرزش پای زخمی‌اش که به آن تکیه کرده بود، کلافه‌اش می‌کرد. با این اوصاف، نشاندن تیری که خطا نرود و پیرمرد را فراری ندهد، دست‌خوش شک و شبهه بود. برای دومین مرتبه، انگشتش را روی ماشه قرار داد و آن را چکاند. گلوله، به جای شکافتن س*ی*نه‌ی دی ژلدرود، با فاصله‌ی بسیار کمی در دل مجسمه‌ی مقابلش فرو رفت.
دومینیکا لعنتی زیر ل*ب فرستاد و قبل از آن که دی ژلدرود از جا برخیزد، برای شلیک تیر دوم، او را هدف گرفت. هنوز ماشه را نکشیده بود که دستی از پشت، دور شکمش حلقه شد؛ او را به پشت ستون کشید و دست دیگری همراه با اسلحه، بالا آمد. چند ثانیه بعد، دی ژلدرود در مقابل چشمانش، با گلوله‌ای در وسط پیشانی‌اش روی زمین افتاد و خون از دهانش جاری شد.
- برای مردن، راه‌های بهتری هم هست!
تن دومینیکا با برخورد هرم د*اغ نفس‌های میگل به پشت گ*ردنش، لرزید و به سرعت، خودش را از آ*غ*و*ش پسر بیرون کشید. بی‌توجه به موقعیتی که در آن قرار داشتند و دردی که در وجودش رخنه کرده بود، دست او را پس زد. بی‌معطلی، اسلحه‌اش را بالا آورد و میگل را نشانه گرفت. هم‌زمان با حرکت او، اسلحه‌ی پسر هم بالا آمد و هر دو، مقابل یکدیگر ایستادند. دومینیکا، چنگی به زخم روی پایش زد و در حالی که سعی می‌کرد تا تعادلش را حفظ کند، فریاد زد:
- تو کی هستی؟
میگل، نیم نگاهی به دست خون‌آلود او انداخت و بی‌اعتنا به حرفش، گفت:
- تو خون‌ریزی داری.
دومینیکا تکانی به اسلحه‌اش داد و غرید:
- هنوز هم می‌تونم خلاصت کنم.
- من نمی‌خوام وسط دعوای یکی دیگه بمیرم؛ می‌دونم که تو هم این رو نمی‌‌خوای.
مکثی کرد و همراه با درآوردن نقابش، ادامه داد:
- اسلحه‌ت رو بنداز یکاترینا؛ اصلا این اسم واقعیته؟!
دومینیکا پوزخندی زد و بدون حرف، ماشه را فشار داد. با خالی بودن خشابش، چشمانش را بست و لبانش را روی هم کشید. حالا دیگر باید خودش را مرده می‌دانست!
- پس این رو انتخاب کردی.
پلک‌هایش را از هم باز کرد و به چهره‌ی پیروزمندانه‌‌ی میگل، خیره شد. دیگر خبری از صدای تیراندازی نبود و گویا بر زیر زبان تمام آن‌هایی که این بازی را راه انداخته بودند، طعم تلخ مرگ جاری شده بود. از قرار معلوم، او هم یکی از قربانیان این تراژدی مسلحانه بود که حال، به چشمان خندان قاتلش زل زده بود.
میگل، انگشتش را روی ضامن اسلحه گذاشت و در حالی که پیشانی دومینیکا را هدف گرفته بود، گفت:
- شرط بستی که تا به حال توی روسیه نبودم... .
سرش را کج کرد و با خونسردی، ماشه را کشید. گلوله به سرعت در هوا معلق شد، از کنار گوش دومینیکا عبور کرد و در س*ی*نه‌ی مردی که از پشت سر به آن‌ها نزدیک میشد، نشست. دومینیکا، نفس حبس‌ شده‌اش را به بیرون فرستاد، سرش را چرخاند و از پشت هاله‌‌ای لزج که دیدش را تار کرده بود، به جسد آخرین بازمانده از بادیگارد‌های دی ژلدرود، نگاه کرد.
میگل، اسلحه‌اش را پایین آورد و آن را پشت کمرش بست. در حالی که از کنار دومینیکا عبور می‌کرد و به طرف اجساد روی زمین می‌رفت، ادامه داد:
- من همون‌جا به دنیا اومدم!

کد:
دستش را روی زخمش گذاشت و به خونی که از لای انگشتانش فواره می‌زد، خیره شد. گلوله، تا مغز استخوانش را شکافته و درد زیادی را بر او تحمیل کرده بود. خودش را روی زمین کشید و نفس‌زنان، به ستون پشت سرش تکیه داد.
این کار باید به هر نحوی که ممکن بود، تمام میشد. هیچ چیز نمی‌توانست مانع مرگ دی ژلدرود شود، مگر آن که دومینیکا، زودتر از او با فرشته‌‌ی مرگ خودش ملاقات کند!
بی‌توجه به درد و لرزش نامحسوس دستش، بار دیگر خودش را بالا کشید و دی ژلدرود را هدف گرفت. هیکل زمخت پیرمرد، در پشت مجسمه پنهان شده بود و بدون ابهتی که ساعتی پیش به همراه داشت، به خود می‌لرزید. گوش‌های دومینیکا، از صدای شلیک گلوله‌ها زنگ می‌زد و جاری شدن خون از ساق پایش، حالش را دگرگون کرده بود. اسلحه را با هر دو دست، مقابل صورتش گرفت و نفسش را در س*ی*نه فرو برد اما لرزش پای زخمی‌اش که به آن تکیه کرده بود، کلافه‌اش می‌کرد. با این اوصاف، نشاندن تیری که خطا نرود و پیرمرد را فراری ندهد، دست‌خوش شک و شبهه بود. برای دومین مرتبه، انگشتش را روی ماشه قرار داد و آن را چکاند. گلوله، به جای شکافتن س*ی*نه‌ی دی ژلدرود، با فاصله‌ی بسیار کمی در دل مجسمه‌ی مقابلش فرو رفت.
دومینیکا لعنتی زیر ل*ب فرستاد و قبل از آن که دی ژلدرود از جا برخیزد، برای شلیک تیر دوم، او را هدف گرفت. هنوز ماشه را نکشیده بود که دستی از پشت، دور شکمش حلقه شد؛ او را به پشت ستون کشید و دست دیگری همراه با اسلحه، بالا آمد. چند ثانیه بعد، دی ژلدرود در مقابل چشمانش، با گلوله‌ای در وسط پیشانی‌اش روی زمین افتاد و خون از دهانش جاری شد.
- برای مردن، راه‌های بهتری هم هست!
تن دومینیکا با برخورد هرم د*اغ نفس‌های میگل به پشت گ*ردنش، لرزید و به سرعت، خودش را از آ*غ*و*ش پسر بیرون کشید. بی‌توجه به موقعیتی که در آن قرار داشتند و دردی که در وجودش رخنه کرده بود، دست او را پس زد. بی‌معطلی، اسلحه‌اش را بالا آورد و میگل را نشانه گرفت. هم‌زمان با حرکت او، اسلحه‌ی پسر هم بالا آمد و هر دو، مقابل یکدیگر ایستادند. دومینیکا، چنگی به زخم روی پایش زد و در حالی که سعی می‌کرد تا تعادلش را حفظ کند، فریاد زد:
- تو کی هستی؟
میگل، نیم نگاهی به دست خون‌آلود او انداخت و بی‌اعتنا به حرفش، گفت:
- تو خون‌ریزی داری.
دومینیکا تکانی به اسلحه‌اش داد و غرید:
- هنوز هم می‌تونم خلاصت کنم.
- من نمی‌خوام وسط دعوای یکی دیگه بمیرم؛ می‌دونم که تو هم این رو نمی‌‌خوای.
مکثی کرد و همراه با درآوردن نقابش، ادامه داد:
- اسلحه‌ت رو بنداز یکاترینا؛ اصلا این اسم واقعیته؟!
دومینیکا پوزخندی زد و بدون حرف، ماشه را فشار داد. با خالی بودن خشابش، چشمانش را بست و لبانش را روی هم کشید. حالا دیگر باید خودش را مرده می‌دانست!
- پس این رو انتخاب کردی.
پلک‌هایش را از هم باز کرد و به چهره‌ی پیروزمندانه‌‌ی میگل، خیره شد. دیگر خبری از صدای تیراندازی نبود و گویا بر زیر زبان تمام آن‌هایی که این بازی را راه انداخته بودند، طعم تلخ مرگ جاری شده بود. از قرار معلوم، او هم یکی از قربانیان این تراژدی مسلحانه بود که حال، به چشمان خندان قاتلش زل زده بود.
میگل، انگشتش را روی ضامن اسلحه گذاشت و در حالی که پیشانی دومینیکا را هدف گرفته بود، گفت:
- شرط بستی که تا به حال توی روسیه نبودم... .
سرش را کج کرد و با خونسردی، ماشه را کشید. گلوله به سرعت در هوا معلق شد، از کنار  گوش دومینیکا عبور کرد و در س*ی*نه‌ی مردی که از پشت سر به آن‌ها نزدیک میشد، نشست. دومینیکا، نفس حبس‌ شده‌اش را به بیرون فرستاد، سرش را چرخاند و از پشت هاله‌‌ای لزج که دیدش را تار کرده بود، به جسد آخرین بازمانده از بادیگارد‌های دی ژلدرود، نگاه کرد.
میگل، اسلحه‌اش را پایین آورد و آن را پشت کمرش بست. در حالی که از کنار دومینیکا عبور می‌کرد و به طرف اجساد روی زمین می‌رفت، ادامه داد:
- من همون‌جا به دنیا اومدم!

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Richette

معاونت کل سایت
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
حفاظت انجمن
مدیریت تالار
ناظر انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کاربر فعال انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
1,315
لایک‌ها
8,297
امتیازها
100
کیف پول من
295,401
Points
1,699
سطح
  1. حرفه‌ای
پارت سی و ششم

***
« آلیکانته، اسپانیا، ۱۹۹۴ »
- وای پسر! جدی جدی فکر می‌کردم داریم می‌بازیم.
- زده به سرت؟! ما یه ستاره‌ توی تیم خودمون داریم؛ اون مثل رائول¹ بازی می‌کنه.
صدای همهمه‌ی دانش آموزان در انتهای اتوبوس، اوقات راننده را تلخ کرده بود. همیشه بعد از مسابقات فوتبال مدرسه، مسیر برگشت به خانه برای او که بیشتر اعضای تیم در سرویسش حضور داشتند، طاقت‌فرسا بود و چاره‌ای جز تحمل‌ این شرایط، نداشت. مدرسه‌ی « دی گابریل » برای اولین بار در مسابقات بین مدارس، مقام اول را کسب کرده بود و از شانس پیرمرد بخت‌برگشته، قهرمانِ پایان بازی که گل پیروزی را به ثمر رسانده بود، با همین سرویس به خانه می‌رفت؛ میگل، دانش‌آموز کلاس ششم مدرسه. او در بین حلقه‌ی پر سر و صدای دوستانش نشسته بود و به برونو، صمیمی‌ترین دوست دوران کودکی‌اش، نگاه‌ می‌کرد؛ آن‌ها با یکدیگر بزرگ شده بودند. برونو روی بالا‌ترین صندلی اتوبوس نشسته بود و با آب و تاب بسیار، لحظات بازی فوتبال امروز را برای دانش‌آموزانی که به واسطه‌ی امتحان ریاضی از تماشای مسابقه جا مانده بودند، گزارش می‌کرد.
- دقیقه‌ی هشتاد و هشت بازی، هیچ گلی توی بازی زده نشده بود. خدا می‌دونست که اگر کار به پنالتی می‌کشید، می‌خواستیم چی‌ کار کنیم.
الکس که پست دروازه‌بان تیم را داشت، دست‌هایش را به هم کوبید و حواس همه را به خودش جلب کرد.
- اون مارچوبه‌های وارفته می‌خواستن جام رو از زمین ما بیرون ببرن. فکرش رو بکنید، از زمین خودمون!
میگل، از لفظ مارچوبه‌های وارفته که الکس به بازیکنان سبزپوش تیم حریف نسبت داده بود، خنده‌اش گرفت و سرش را پایین انداخت. این بچه‌ها هرگز بزرگ نمی‌شدند!
برونو در تایید حرف الکس، بشکنی زد و گفت:
- درسته؛ اما وقتی داشتن با همین خیال خام به سمت دروازه‌ی ما حمله‌ور می‌شدن، میگل مثل یه باز شکاری نر، جلو اومد و توپ رو روی هوا قاپید. آره!
یکی از پسرها از میان جمع فریاد زد:
- ضد حمله.
برونو بادی به غبغب انداخت و با غرور، نگاهش را بین صورت‌های مشتاق دوستانش چرخاند و گفت:
- اون از قبل فکر همه چیز رو کرده بود و می‌خواست توی دقیقه‌‌های آخر، غافلگیرشون کنه.
میگل سرش را بلند کرد و با خنده گفت:
- این‌طوری هم که میگی نیست، رفیق.
برونو، دست‌هایش را به کمر زد و طلبکارانه جواب داد:
- بهتره دهنت رو ببندی قهرمان!
در همین حین، الکس دستش را دور شانه‌ی میگل انداخت، کمی به جلو متمایل شد و با صدای آهسته‌تری ل*ب زد:
- نزدیک دروازه، یه نگاه به توپ انداخت و یه نگاه هم به چشم‌های دروازه‌بان کرد. اون بشکه‌ی ده لیتری، ترسیده بود و داشت توی دروازه‌‌، به خودش می‌لرزید.
- همین موقع بود که میگل ما، شوت رو زد و گل!
برونو، کلمه‌ی آخر حرفش را با هیجان فریاد زد و از جایش پرید. صدای تشویق جمع بلند شد و هرکدام از پسرها، مشتی حواله‌ی بازوی میگل کردند. برونو دستش را برای آرام کردن جو بالا برد و گفت:
- پسرا، پسرا، گوش کنید. همگی امروز مهمون من! رستوران عموم، بهترین بوکادیو‌²های اسپانیا رو داره.
اغلب بچه‌ها مشت‌هایشان را بالا بردند و با فریاد کوتاهی، موافقتشان را اعلام کردند. میگل، نیم‌ نگاهی به پنجره‌ی اتوبوس انداخت و با دیدن خانه‌های آشنای محله‌ی خودشان، بند کیفش را روی شانه‌اش جابه‌جا کرد و از جایش بلند شد. به آرامی، ضربه‌ای به کتف برونو زد و گفت:
- به این ترتیب، تکالیف ریاضی همه‌ی کلاس رو خودت باید بنویسی چون چیزی تا عصر نمونده.
برونو چشم غره‌ای به او رفت و گفت:
- تو می‌دونی که چقدر از ریاضی متنفرم.
میگل خندید و در حالی که به طرف درب اتوبوس می‌رفت، دستش را به نشانه‌ی خداحافظی بالا آورد و گفت:
- می‌بینمتون بچه‌ها.
اتوبوس، رو‌به‌روی محوطه‌ی خانه ایستاد و میگل پیاده شد. هنوز چند قدمی دور نشده بود که برونو، سرش را از پنجره بیرون آورد و فریاد زد:
- به لیدکا بگو که دوسش دارم!

۱. بازیکن فوتبال بازنشسته و مربی اسپانیایی باشگاه رئال مادرید کاستیا در حال حاضر.
۲. نوعی ساندویچ با نان اسپانیایی که از طول برش داده شده است.


کد:
***
« آلیکانته، اسپانیا، ۱۹۹۴ »
- وای پسر! جدی جدی فکر می‌کردم داریم می‌بازیم.
- زده به سرت؟! ما یه ستاره‌ توی تیم خودمون داریم؛ اون مثل رائول¹ بازی می‌کنه.
صدای همهمه‌ی دانش آموزان در انتهای اتوبوس، اوقات راننده را تلخ کرده بود. همیشه بعد از مسابقات فوتبال مدرسه، مسیر برگشت به خانه برای او که بیشتر اعضای تیم در سرویسش حضور داشتند، طاقت‌فرسا بود و چاره‌ای جز تحمل‌ این شرایط، نداشت. مدرسه‌ی « دی گابریل » برای اولین بار در مسابقات بین مدارس، مقام اول را کسب کرده بود و از شانس پیرمرد بخت‌برگشته، قهرمانِ پایان بازی که گل پیروزی را به ثمر رسانده بود، با همین سرویس به خانه می‌رفت؛ میگل، دانش‌آموز کلاس ششم مدرسه. او در بین حلقه‌ی پر سر و صدای دوستانش نشسته بود و به برونو، صمیمی‌ترین دوست دوران کودکی‌اش، نگاه‌ می‌کرد؛ آن‌ها با یکدیگر بزرگ شده بودند. برونو روی بالا‌ترین صندلی اتوبوس نشسته بود و با آب و تاب بسیار، لحظات بازی فوتبال امروز را برای دانش‌آموزانی که به واسطه‌ی امتحان ریاضی از تماشای مسابقه جا مانده بودند، گزارش می‌کرد.
- دقیقه‌ی هشتاد و هشت بازی، هیچ گلی توی بازی زده نشده بود. خدا می‌دونست که اگر کار به پنالتی می‌کشید، می‌خواستیم چی‌ کار کنیم.
الکس که پست دروازه‌بان تیم را داشت، دست‌هایش را به هم کوبید و حواس همه را به خودش جلب کرد.
- اون مارچوبه‌های وارفته می‌خواستن جام رو از زمین ما بیرون ببرن. فکرش رو بکنید، از زمین خودمون!
میگل، از لفظ مارچوبه‌های وارفته که الکس به بازیکنان سبزپوش تیم حریف نسبت داده بود، خنده‌اش گرفت و سرش را پایین انداخت. این بچه‌ها هرگز بزرگ نمی‌شدند!
 برونو در تایید حرف الکس، بشکنی زد و گفت:
- درسته؛ اما وقتی داشتن با همین خیال خام به سمت دروازه‌ی ما حمله‌ور می‌شدن، میگل مثل یه باز شکاری نر، جلو اومد و توپ رو روی هوا قاپید. آره!
یکی از پسرها از میان جمع فریاد زد:
- ضد حمله.
برونو بادی به غبغب انداخت و با غرور، نگاهش را بین صورت‌های مشتاق دوستانش چرخاند و گفت:
- اون از قبل فکر همه چیز رو کرده بود و می‌خواست توی دقیقه‌‌های آخر، غافلگیرشون کنه.
میگل سرش را بلند کرد و با خنده گفت:
- این‌طوری هم که میگی نیست، رفیق.
برونو، دست‌هایش را به کمر زد و طلبکارانه جواب داد:
- بهتره دهنت رو ببندی قهرمان!
در همین حین، الکس دستش را دور شانه‌ی میگل انداخت، کمی به جلو متمایل شد و با صدای آهسته‌تری ل*ب زد:
- نزدیک دروازه، یه نگاه به توپ انداخت و یه نگاه هم به چشم‌های دروازه‌بان کرد. اون بشکه‌ی ده لیتری، ترسیده بود و داشت توی دروازه‌‌، به خودش می‌لرزید.
- همین موقع بود که میگل ما، شوت رو زد و گل!
برونو، کلمه‌ی آخر حرفش را با هیجان فریاد زد و از جایش پرید. صدای تشویق جمع بلند شد و هرکدام از پسرها، مشتی حواله‌ی بازوی میگل کردند. برونو دستش را برای آرام کردن جو بالا برد و گفت:
- پسرا، پسرا، گوش کنید. همگی امروز مهمون من! رستوران عموم، بهترین بوکادیو‌²های اسپانیا رو داره.
اغلب بچه‌ها مشت‌هایشان را بالا بردند و با فریاد کوتاهی، موافقتشان را اعلام کردند. میگل، نیم‌ نگاهی به پنجره‌ی اتوبوس انداخت و با دیدن خانه‌های آشنای محله‌ی خودشان، بند کیفش را روی شانه‌اش جابه‌جا کرد و از جایش بلند شد. به آرامی، ضربه‌ای به کتف برونو زد و گفت:
- به این ترتیب، تکالیف ریاضی همه‌ی کلاس رو خودت باید بنویسی چون چیزی تا عصر نمونده.
برونو چشم غره‌ای به او رفت و گفت:
- تو می‌دونی که چقدر از ریاضی متنفرم.
میگل خندید و در حالی که به طرف درب اتوبوس می‌رفت، دستش را به نشانه‌ی خداحافظی بالا آورد و گفت:
- می‌بینمتون بچه‌ها.
اتوبوس، رو‌به‌روی محوطه‌ی خانه ایستاد و میگل پیاده شد. هنوز چند قدمی دور نشده بود که برونو، سرش را از پنجره بیرون آورد و فریاد زد:
- به لیدکا بگو که دوسش دارم!

۱. بازیکن فوتبال بازنشسته و مربی اسپانیایی باشگاه رئال مادرید کاستیا در حال حاضر.

۲. نوعی ساندویچ با نان اسپانیایی که از طول برش داده شده است.

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Richette

معاونت کل سایت
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
حفاظت انجمن
مدیریت تالار
ناظر انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کاربر فعال انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
1,315
لایک‌ها
8,297
امتیازها
100
کیف پول من
295,401
Points
1,699
سطح
  1. حرفه‌ای
پارت سی و هفتم

لیدکا، یک توله‌ی باکسر¹ ماده بود که پدرش، به عنوان هدیه‌ی جشن تولد هفت سالگی‌‌اش، او را به خانه آورده بود. این روزها، لیدکا به تنها سرگرمی و دلخوشی میگل تبدیل شده بود؛ حداقل بعد از آن‌ که مادرش، خانه را برای همیشه ترک کند.
بعد از رفتن اتوبوس، به طرف ورودی خانه قدم برداشت و کلیدش را از جیب یونیفرم آبی رنگش، بیرون کشید.
پدرش مدت‌ها بود که به سرکار نمی‌رفت. بعد از رفتن مادر، به ندرت از اتاقش بیرون می‌آمد یا چند کلامی با او حرف می‌زد. به همین خاطر، چند هفته‌ای بود که میگل به‌ طوری زندگی‌ می‌کرد که گویا در خانه، فقط او و لیدکا وجود دارند.
کلید را در قفل درب چرخاند و وارد خانه شد. راهروی ورودی غرق در سکوت و تاریکی بود. مابقی اتاق‌ها هم اوضاع بهتری نداشتند؛ گویا ارواح به جای قبرستان، در این خانه پرسه می‌زدند و به او د*ه*ان‌کجی می‌کردند.
به محض بسته شدن درب، لیدکا به عادت همیشگی‌اش با چند پارس کوتاه، به استقبالش آمد. کیف مدرسه‌اش را به گوشه‌ای انداخت و روی زانوهایش نشست. دستی به سر و گوش لیدکا که در آغوشش می‌جنبید، کشید و گفت:
- دختر خوب. تنهایی خوش گذشت؟
نیم نگاهی به پله‌های روبه‌رویش کرد و از جایش برخاست. صدایش را صاف کرد و فریاد زد:
- پاپا؟ من اومدم.
مانند تمام روزهای گذشته، هیچ صدایی از پدرش در راهروی‌های خانه، طنین‌انداز نشد. آهی کشید و مانند همیشه، به قصد دیدن او از پله‌ها بالا رفت. تا چند هفته‌ی قبل، تصور می‌کرد در خوشبخت‌ترین خانواده‌ی دنیا، متولد شده است. گاهی در تنهایی‌هایش، از یادآوری خاطرات خوشِ گذشته که دیگر وجود نداشتند، اشک می‌ریخت اما دوست نداشت کسی از این راز، باخبر شود؛ پدرش او را محکم‌تر از این حرف‌ها بار آورده بود. پشت درب اتاق سابق والدینش، ایستاد و بعد از مکث کوتاهی، به آرامی تقه‌ای به آن زد.
- پاپا؟
دلش می‌خواست خبر برد تیم مدرسه را قبل از هرکس دیگری به او بدهد و ماجرای گل زدنش را برایش تعریف کند. به یاد می‌آورد که چطور عصرهای پنجشنبه را در پارک چهارراه پایینی، با بازی فوتبال می‌گذراندند و بعد، به مغازه‌ی بستنی‌فروشی آقای سالواتور می‌رفتند. حتی اولین توپ فوتبالش را در یکی از همین روزها هدیه گرفت؛ یک توپ گران‌‌ قیمت و مرغوب از مادرید.
با مرور یاد و خاطره‌ی آن روزها، لبخند عمیقی روی ل*ب‌هایش نقش بست. پدرش، اسطوره‌ی زندگی‌اش بود و به وجودش، افتخار می‌کرد؛ بلعکس مادری که در روزهای گذشته، از او چیزی جز سایه‌ای تیره و مخوف، به خاطر نمی‌آورد. با تمام این اوصاف، شاید می‌توانست کمی حال و هوای پدر را با این خبر خوش کودکانه، تغییر بدهد. از این رو، بی‌معطلی دستش را روی دستگیره‌ی درب گذاشت و وارد اتاق شد.
- پا... .
هنوز قدم اول را برنداشته بود که با دیدن ب*دن غرق در خون پدرش روی صندلی کنار پنجره، لبخند روی ل*بش ماسید و سرجایش، خشک شد. از عرق سردی که روی کمرش نشست، لرز شدیدی به جانش افتاد و ل*ب‌هایش، بدون آن‌ که صدایی از حنجره‌اش بیرون بیاید، باز و بسته شدند. نمی‌توانست نگاهش را از چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی پدر و مچ دست بریده‌اش بردارد. به سختی، قدم‌های لرزانش را به طرف او هدایت کرد. در یک قدمی پدر، با حس شئ مجهولی در زیر پایش، از حرکت ایستاد و نگاهی به پایین انداخت. خم شد و از روی زمین، چاقوی خونین را برداشت و به آن خیره شد. این حقیقت داشت؛ پدرش خودش را کشته بود.

1. گونه‌ای از سگ‌های نگهبان

کد:
لیدکا، یک توله‌ی باکسر¹ ماده بود که پدرش، به عنوان هدیه‌ی جشن تولد هفت سالگی‌‌اش، او را به خانه آورده بود. این روزها، لیدکا به تنها سرگرمی و دلخوشی میگل تبدیل شده بود؛ حداقل بعد از آن‌ که مادرش، خانه را برای همیشه ترک کند.
بعد از رفتن اتوبوس، به طرف ورودی خانه قدم برداشت و کلیدش را از جیب یونیفرم آبی رنگش، بیرون کشید.
پدرش مدت‌ها بود که به سرکار نمی‌رفت. بعد از رفتن مادر، به ندرت از اتاقش بیرون می‌آمد یا چند کلامی با او حرف می‌زد. به همین خاطر، چند هفته‌ای بود که میگل به‌ طوری زندگی‌ می‌کرد که گویا در خانه، فقط او و لیدکا وجود دارند.
کلید را در قفل درب چرخاند و وارد خانه شد. راهروی ورودی غرق در سکوت و تاریکی بود. مابقی اتاق‌ها هم اوضاع بهتری نداشتند؛ گویا ارواح به جای قبرستان، در این خانه پرسه می‌زدند و به او د*ه*ان‌کجی می‌کردند.
به محض بسته شدن درب، لیدکا به عادت همیشگی‌اش با چند پارس کوتاه، به استقبالش آمد. کیف مدرسه‌اش را به گوشه‌ای انداخت و روی زانوهایش نشست. دستی به سر و گوش لیدکا که در آغوشش می‌جنبید، کشید و گفت:
- دختر خوب. تنهایی خوش گذشت؟
نیم نگاهی به پله‌های روبه‌رویش کرد و از جایش برخاست. صدایش را صاف کرد و فریاد زد:
- پاپا؟ من اومدم.
مانند تمام روزهای گذشته، هیچ صدایی از پدرش در راهروی‌های خانه، طنین‌انداز نشد. آهی کشید و مانند همیشه، به قصد دیدن او از پله‌ها بالا رفت. تا چند هفته‌ی قبل، تصور می‌کرد در خوشبخت‌ترین خانواده‌ی دنیا، متولد شده است. گاهی در تنهایی‌هایش، از یادآوری خاطرات خوشِ گذشته که دیگر وجود نداشتند، اشک می‌ریخت اما دوست نداشت کسی از این راز، باخبر شود؛ پدرش او را محکم‌تر از این حرف‌ها بار آورده بود. پشت درب اتاق سابق والدینش، ایستاد و بعد از مکث کوتاهی، به آرامی تقه‌ای به آن زد.
- پاپا؟
دلش می‌خواست خبر برد تیم مدرسه را قبل از هرکس دیگری به او بدهد و ماجرای گل زدنش را برایش تعریف کند. به یاد می‌آورد که چطور عصرهای پنجشنبه را در پارک چهارراه پایینی، با بازی فوتبال می‌گذراندند و بعد، به مغازه‌ی بستنی‌فروشی آقای سالواتور می‌رفتند. حتی اولین توپ فوتبالش را در یکی از همین روزها هدیه گرفت؛ یک توپ گران‌‌ قیمت و مرغوب از مادرید.
با مرور یاد و خاطره‌ی آن روزها، لبخند عمیقی روی ل*ب‌هایش نقش بست. پدرش، اسطوره‌ی زندگی‌اش بود و به وجودش، افتخار می‌کرد؛ بلعکس مادری که در روزهای گذشته، از او چیزی جز سایه‌ای تیره و مخوف، به خاطر نمی‌آورد. با تمام این اوصاف، شاید می‌توانست کمی حال و هوای پدر را با این خبر خوش کودکانه، تغییر بدهد. از این رو، بی‌معطلی دستش را روی دستگیره‌ی درب گذاشت و وارد اتاق شد.
- پا... .
هنوز قدم اول را برنداشته بود که با دیدن ب*دن غرق در خون پدرش روی صندلی کنار پنجره، لبخند روی ل*بش ماسید و سرجایش، خشک شد.
از عرق سردی که روی کمرش نشست، لرز شدیدی به جانش افتاد و ل*ب‌هایش، بدون آن‌ که صدایی از حنجره‌اش بیرون بیاید، باز و بسته شدند.
نمی‌توانست نگاهش را از چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی پدر و مچ دست بریده‌اش بردارد. به سختی، قدم‌های لرزانش را به طرف او هدایت کرد. در یک قدمی پدر، با حس شئ مجهولی در زیر پایش، از حرکت ایستاد و نگاهی به پایین انداخت. خم شد و از روی زمین، چاقوی خونین را برداشت و به آن خیره شد. این حقیقت داشت؛ پدرش خودش را کشته بود.

1. گونه‌ای از سگ‌های نگهبان

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا