• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

حرفه‌ای رمان کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

MINERVA

مدیر تالار طراحی جلد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
منتقد انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
546
لایک‌ها
3,347
امتیازها
73
کیف پول من
62,409
Points
729
پارت هجدهم

حوالی چهار عصر، بعد از صرف یک بشقاب خوراک صدف چینی که طعم آن در نظرش از گوشت خوک هم فاجعه‌بار‌تر بود، همراه با شِی به آپارتمان مشترکشان برگشته و روی کاناپه‌ی نه چندان راحتی که روبه‌روی تلویزیون قرار داشت، صفحات روزنامه‌ی صبح را ورق می‌زد.
تصویر شووالوف در یکی از صفحات اصلی روزنامه نقش بسته بود و خبرنگاران، ماجرای اتفاق شب گذشته را با آب و تاب فیلم‌های جیمز باند، مکتوب کرده و به چاپ رسانده بودند. یکاترینبورگ به قدر کفایت شاهد وقایع این‌چنینی نبود چراکه اغلب سوژه‌های سرشناس و مورد علاقه‌ی سازمان، مستقیما به مسکو می‌رفتند. از همین رو، اتفاقات مشابه دیشب در نگاه روزنامه‌های محلی، یک فرصت ایده‌آل برای فروش و محبوبیت بیشتر در بین مردم بود.
شِی همراه با فنجان‌های قهوه، وارد اتاق نشیمن شد و بالای سر دومینیکا ایستاد. نگاه کوتاهی به صفحه‌ی روزنامه انداخت و گفت:
- باورم نمی‌شه که مردم هنوز دنبال این‌جور داستان‌ها باشن.
دومینیکا، فنجان قهوه‌اش را از دست او گرفت و روزنامه را روی میز رها کرد.
- این‌جا شانگهای نیست که مردم فقط درباره‌ی تجارت و اقتصاد حرف بزنن، شِی.
- اوه بس کن! تو حتی یک‌بار هم اون‌جا نبودی. از کجا می‌دونی چه حرف‌هایی رد و بدل میشه؟
- فقط می‌دونم که مقصد گرم و نرم تمام گفت‌و‌گوهای جمعی جهان، لای پ... ‌.
- نیکا!
دومینیکا شانه‌هایش را بالا انداخت و جرعه‌ای از قهوه‌اش را نوشید. طولی نکشید که از طعم تلخ غالب آن، به سرفه افتاد و فنجان را روی میز کوبید. شِی، بعد از برداشتن روزنامه‌ی آغشته شده به قطرات قهوه، با خونسردی گفت:
- شکر نداشتیم.
او به خوبی می‌دانست که هم‌خانه‌اش، همان‌قدر از قهوه‌ی تلخ نفرت دارد که خودش، از نوع شیرین آن؛ اما سهل‌انگاری‌های ناخواسته‌اش، تمامی نداشت. در اصل فراموش کرده بود که به قهوه‌، شکر اضافه کند.
دومینیکا بعد از آخرین سرفه، ناخن‌های سوهان‌ خورده‌اش را در نزدیک‌ترین بالشت کنارش فرو برد و آن را به طرف شِی پرتاب کرد.
- لعنت بهت.
شِی، بدون دست کشیدن از خواندن روزنامه، ضربه‌ی‌ بالشت را مهار کرد و قهوه‌اش را یک‌‌نفس، سر کشید. بعد از چند ثانیه‌ی کوتاه، فنجان و روزنامه را کنار گذاشت و در حالی که سنجاق موهایش را محکم می‌کرد، گفت:
- سرقت مسلحانه؟ من اگر جای میخائیل بودم، این دزدها رو استخدام می‌کردم.
- نظرت در مورد صندلی سردبیر دفتر روزنامه چیه؟ شاید دروغ‌های مدرن‌تری چاپ کنی و مردم، بیشتر از میخائیل تشویقت کنن!
شِی، انگشت اشاره‌اش را به طرف دومینیکا گرفت و گفت:
- و تو میشی خبرنگار بخش طنز روزنامه‌!
دومینیکا اعتنایی به طعنه‌‌ی تمسخرآمیز او نکرد، سرش را به پشتی کاناپه تکیه داد و چشمانش را بست. هنوز پلک‌هایش به یکدیگر نرسیده بودند که شِی، بی‌مقدمه پرسید:
- فکر می‌کنی کار لاورنتی باشه؟
بدون تغییر در حالتش، اخم‌‌هایش را درهم کشید و گفت:
- چرا باید این‌طور فکر کنی؟
- ترور وسط بزرگ‌راه؟ این‌جور خلاقیت‌های ریسک‌دار برای یکاترینبورگ زیادیه.
چشمانش را باز کرد، انگشتانش را روی دسته‌ی کاناپه گذاشت و نیمچه آهنگی نواخت. بی‌حوصله، سرش را تکان داد و با چرخاندن تیله‌های خاکستری‌اش در حدقه، جواب داد:
- خلاقیت‌های ریسک‌دار، هه!
- قبلاً از شیوه‌ی کارش تعریف می‌کردی.
- قبلاً این‌قدر احمق نبودی!
- کار تو بوده؟
با دیدن سکوت دومینیکا، ابروهایش را بالا انداخت و ادامه داد:
- حتی نمی‌خواستی به من بگی.
- تو تازه برگشتی.
شِی، خنده‌‌ی هیستریکی سر داد و دست‌هایش را بر روی س*ی*نه گره زد.
- پس حالا شدی آدم‌کش رسمی سازمان.
- بهتر از سال‌ها در خفا زندگی کردن و جاسوسیه.
- این قراره برای تو هیجان‌انگیز‌تر باشه؟
دومینیکا پوزخندزنان، نیم‌نگاهی به چهره‌ی جدی و درهم رفته‌ی او می‌اندازد.
- کلکته به اندازه‌ی کافی هیجان‌انگیز بود، شِی.
- محض رضای خدا! اون ماجرا دیگه تموم شده.
نگاه چپی به او انداخت و از جایش برخاست. به طرف چمدانی که گوشه‌ی سالن قرار داشت، رفت و دکمه‌های پیراهنش را باز کرد. از نظر جاسوسی مثل شِی که بیشتر عمرش را نقش بازی کرده تا مقامات هدف را گول بزند و جلب اعتماد کند، اغلب مسائل فاقد اهمیت بودند و به راحتی از کنارشان عبور می‌کرد اما برای او، همه‌‌چیز فرق داشت. با این وجود، علاقه‌ای به بحث و جدل بیهوده نداشت و از ادامه دادن موضوع، سر باز زد.
- به نظر میاد که از رفتن به مصر خیلی خوش‌حالی.
شِی، خیره به اندام او، نیشخندی زد و دستش را زیر چانه‌ی نوک تیزش گذاشت.
- به من نمیاد که یه پژوهشگر باستانی باشم؟
سرش را تکان داد و هم‌زمان با باز کردن موهای مشکی رنگش، لحن تمسخرآمیزی به خود گرفت و جواب داد:
- ما سحر و جادو بلد نیستیم، مراقب باش که دچار نفرین فرعون نشی!
صدای قهقهه‌ی شِی، هم‌زمان با بلند شدن زنگ گوشی دومینیکا، در سالن پیچید.
پیراهنش را به گوشه‌ای پرتاب کرد و تلفن را از روی کنسول برداشت. با دیدن اسم نیکولای، اخم ظریفی روی پیشانی نشاند.
- کیه؟

کد:
حوالی چهار عصر، بعد از صرف یک بشقاب خوراک صدف چینی که طعم آن در نظرش از گوشت خوک هم فاجعه‌بار‌تر بود، همراه با شِی به آپارتمان مشترکشان برگشته و روی کاناپه‌ی نه چندان راحتی که روبه‌روی تلویزیون قرار داشت، صفحات روزنامه‌ی صبح را ورق می‌زد.
تصویر شووالوف در یکی از صفحات اصلی روزنامه نقش بسته بود و خبرنگاران، ماجرای اتفاق شب گذشته را با آب و تاب فیلم‌های جیمز باند، مکتوب کرده و به چاپ رسانده بودند. یکاترینبورگ به قدر کفایت شاهد وقایع این‌چنینی نبود چراکه اغلب سوژه‌های سرشناس و مورد علاقه‌ی سازمان، مستقیما به مسکو می‌رفتند. از همین رو، اتفاقات مشابه دیشب در نگاه روزنامه‌های محلی، یک فرصت ایده‌آل برای فروش و محبوبیت بیشتر در بین مردم بود.
شِی همراه با فنجان‌های قهوه، وارد اتاق نشیمن شد و بالای سر دومینیکا ایستاد. نگاه کوتاهی به صفحه‌ی روزنامه انداخت و گفت:
- باورم نمی‌شه که مردم هنوز دنبال این‌جور داستان‌ها باشن.
دومینیکا، فنجان قهوه‌اش را از دست او گرفت و روزنامه را روی میز رها کرد.
- این‌جا شانگهای نیست که مردم فقط درباره‌ی تجارت و اقتصاد حرف بزنن، شِی.
- اوه بس کن! تو حتی یک‌بار هم اون‌جا نبودی. از کجا می‌دونی چه حرف‌هایی رد و بدل میشه؟
- فقط می‌دونم که مقصد گرم و نرم تمام گفت‌و‌گوهای جمعی جهان، لای پ... ‌.
- نیکا!
دومینیکا شانه‌هایش را بالا انداخت و جرعه‌ای از قهوه‌اش را نوشید. طولی نکشید که از طعم تلخ غالب آن، به سرفه افتاد و فنجان را روی میز کوبید. شِی، بعد از برداشتن روزنامه‌ی آغشته شده به قطرات قهوه، با خونسردی گفت:
- شکر نداشتیم.
او به خوبی می‌دانست که هم‌خانه‌اش، همان‌قدر از قهوه‌ی تلخ نفرت دارد که خودش، از نوع شیرین آن؛ اما سهل‌انگاری‌های ناخواسته‌اش، تمامی نداشت. در اصل فراموش کرده بود که به قهوه‌، شکر اضافه کند.
دومینیکا بعد از آخرین سرفه، ناخن‌های سوهان‌ خورده‌اش را در نزدیک‌ترین بالشت کنارش فرو برد و آن را به طرف شِی پرتاب کرد.
- لعنت بهت.
شِی، بدون دست کشیدن از خواندن روزنامه، ضربه‌ی‌ بالشت را مهار کرد و قهوه‌اش را یک‌‌نفس، سر کشید. بعد از چند ثانیه‌ی کوتاه، فنجان و روزنامه را کنار گذاشت و در حالی که سنجاق موهایش را محکم می‌کرد، گفت:
- سرقت مسلحانه؟ من اگر جای میخائیل بودم، این دزدها رو استخدام می‌کردم.
- نظرت در مورد صندلی سردبیر دفتر روزنامه چیه؟ شاید دروغ‌های مدرن‌تری چاپ کنی و مردم، بیشتر از میخائیل تشویقت کنن!
شِی، انگشت اشاره‌اش را به طرف دومینیکا گرفت و گفت:
- و تو میشی خبرنگار بخش طنز روزنامه‌!
دومینیکا اعتنایی به طعنه‌‌ی تمسخرآمیز او نکرد، سرش را به پشتی کاناپه تکیه داد و چشمانش را بست. هنوز پلک‌هایش به یکدیگر نرسیده بودند که شِی، بی‌مقدمه پرسید:
- فکر می‌کنی کار لاورنتی باشه؟
بدون تغییر در حالتش، اخم‌‌هایش را درهم کشید و گفت:
- چرا باید این‌طور فکر کنی؟
- ترور وسط بزرگ‌راه؟ این‌جور خلاقیت‌های ریسک‌دار برای یکاترینبورگ زیادیه.
چشمانش را باز کرد، انگشتانش را روی دسته‌ی کاناپه گذاشت و نیمچه آهنگی نواخت. بی‌حوصله، سرش را تکان داد و با چرخاندن تیله‌های خاکستری‌اش در حدقه، جواب داد:
- خلاقیت‌های ریسک‌دار، هه!
- قبلاً از شیوه‌ی کارش تعریف می‌کردی.
- قبلاً این‌قدر احمق نبودی!
- کار تو بوده؟
با دیدن سکوت دومینیکا، ابروهایش را بالا انداخت و ادامه داد:
- حتی نمی‌خواستی به من بگی.
- تو تازه برگشتی.
شِی، خنده‌‌ی هیستریکی سر داد و دست‌هایش را بر روی س*ی*نه گره زد.
- پس حالا شدی آدم‌کش رسمی سازمان.
- بهتر از سال‌ها در خفا زندگی کردن و جاسوسیه.
- این قراره برای تو هیجان‌انگیز‌تر باشه؟
دومینیکا پوزخندزنان، نیم‌نگاهی به چهره‌ی جدی و درهم رفته‌ی او می‌اندازد.
- کلکته به اندازه‌ی کافی هیجان‌انگیز بود، شِی.
- محض رضای خدا! اون ماجرا دیگه تموم شده.
نگاه چپی به او انداخت و از جایش برخاست. به طرف چمدانی که گوشه‌ی سالن قرار داشت، رفت و دکمه‌های پیراهنش را باز کرد. از نظر جاسوسی مثل شِی که بیشتر عمرش را نقش بازی کرده تا مقامات هدف را گول بزند و جلب اعتماد کند، اغلب مسائل فاقد اهمیت بودند و به راحتی از کنارشان عبور می‌کرد اما برای او، همه‌‌چیز فرق داشت. با این وجود، علاقه‌ای به بحث و جدل بیهوده نداشت و از ادامه دادن موضوع، سر باز زد.
- به نظر میاد که از رفتن به مصر خیلی خوش‌حالی.
شِی، خیره به اندام او، نیشخندی زد و دستش را زیر چانه‌ی نوک تیزش گذاشت.
- به من نمیاد که یه پژوهشگر باستانی باشم؟
سرش را تکان داد و هم‌زمان با باز کردن موهای مشکی رنگش، لحن تمسخرآمیزی به خود گرفت و جواب داد:
- ما سحر و جادو بلد نیستیم، مراقب باش که دچار نفرین فرعون نشی!
صدای قهقهه‌ی شِی، هم‌زمان با بلند شدن زنگ گوشی دومینیکا، در سالن پیچید.
پیراهنش را به گوشه‌ای پرتاب کرد و تلفن را از روی کنسول برداشت. با دیدن اسم نیکولای، اخم ظریفی روی پیشانی نشاند.
- کیه؟

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : MINERVA

MINERVA

مدیر تالار طراحی جلد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
منتقد انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
546
لایک‌ها
3,347
امتیازها
73
کیف پول من
62,409
Points
729
پارت نوزدهم

دومینیکا، گوشی را در آ*غ*و*ش شِی انداخت و دو مرتبه، مشغول تعویض لباس‌هایش شد.
- باهاش قرار می‌ذاری؟
- معلومه که نه!
شِی لبخند مرموزی زد و از جایش بلند شد. با چشم‌های ریز شده، نزدیک‌تر آمد. به آرامی انگشتانش را روی پهلوی بر*ه*نه‌ و زخمی دومینیکا کشید و طعنه زد:
- گربه‌ی خونگیت ناخن‌های تیزی داره.
دومینیکا، دست شِی را پس زد و از او فاصله گرفت. بعد از پوشیدن پیراهن جدیدش، چمدانش را باز کرد و در حین مرتب کردن لباس‌ها، گفت:
- هم‌چنان از گربه‌ها متنفرم، دوست من.
شِی، دستش را به کمر زد و نگاهی به ناخن‌های لاک‌زده‌اش انداخت.
- آره خب، تو از سگ‌های نژاد لاورنتی خوشت میاد!
چمدان را با ضرب دست محکمی بست و با غیظ، ل*ب زد:
- میشه این‌قدر اسم اون ع*و*ضی رو نیاری؟
- نچ نچ. دلم نمی‌خواد باور کنم هنوز هم برات مهمه.
- برام مهم نیست.
- داری میری مسکو. پسره همون‌جاست، می‌دونی که؟ البته که می‌دونی. برای همین همیشه دلت می‌خواست ترفیع بگیری و آخرش هم گرفتی.
دومینیکا ل*ب‌های براقش را به هم فشرد و چمدانش را برداشت.
- توی اون مغز پوکت چی می‌گذره؟! فقط احضار شدم تا مأموریت جدید بگیرم.
- شاید هم یک مأموریت مشترک از آب در بیاد.
- من تنها کار می‌کنم.
- به هرحال که تو هم شدی یکی مثل اون؛ قاتل جایزه‌ بگیر سازمان!
دومینیکا، چمدان را جلوی درب آپارتمان رها کرد و صدای برخورد آن با زمین، با فریادش آمیخته شد.
- چه مرگته تو؟!
شِی، قدمی به سمت او برداشت و س*ی*نه به س*ی*نه‌اش ایستاد.
- هفده ساله که داریم توی این سیستم کار می‌کنیم. فقط کافی بود چند سال دیگه صبر کنی تا هر دو بازنشسته بشیم. چرا خودت رو درگیر کارهایی می‌کنی که تو رو زودتر از بقیه به کشتن میده؟
- چه تضمینی داری که آخرش به عنوان جاسوس، اعدامت نکنن؟
شِی پوزخندی زد و سرش را با تأسف تکان داد.
- درد تو، این نیست. تو فقط می‌خوای توی چشم زابکوف، بهترین باشی.
قبل از آن که به دومینیکا اجازه‌ی دادن پاسخی را بدهد، به طرف میز رفت، روزنامه را برداشت و آن را به س*ی*نه‌ی او کوبید.
- فقط می‌خوای ثابت کنی که از اون دوست‌پسر روانیت جلوتری. از زمانی که از کلکته برگشتی عوض که نه، ع*و*ضی‌تر شدی! چقدر دقیق کاراشون رو انجام دادی که حالا به مقر اصلی احضارت کردن؟
دومینیکا، چنگی به روزنامه زد و آن را مچاله کرد. گوش دادن به این حرف‌ها، دیگر برایش قابل تحمل نبود.
- بس کن، شِی.
- چرا؟ چون حقیقت رو میگم؟
- به تو ربطی نداره که دارم چی کار می‌کنم پس، خفه شو!
با خارج شدن آخرین کلمه‌ از دهانش، ابروهای نازک شِی بالا پرید و برای لحظاتی، سکوت تلخی بینشان حاکم شد. دومینیکا نفس عمیقی کشید و با کلافگی، موهایش را از روی صورتش کنار زد.
- از کی تا حالا باید بهت جواب پس بدم؟
- فقط نگرانتم، نیک.
- نیازی به نگرانی تو ندارم. این خونه بدون حضور تو آرامش بیشتری داشت.
سوییچ و پاکت مدارکش را از روی کنسول برداشت و درحالی که به طرف درب‌ آپارتمان می‌رفت، ادامه داد:
- به عنوان یه جاسوس، زیاد از حد حرف می‌زنی. قاهره خوش بگذره، خانم باستان‌شناس!
و بدون آن که نگاهی به شِی بیندازد، همراه با چمدانش از آپارتمان بیرون رفته و درب را محکم پشت سرش بست.
شِی، ضربه‌ای به پیشانی‌اش زد و به طرف تنها پنجره‌ی سالن، قدم برداشت. چه خداحافظی باشکوهی! به هرحال معلوم نبود که چه زمانی می‌توانند دوباره یکدیگر را ملاقات کنند.
پرده‌ی حریر را کنار زد و نگاهی به دومینیکا انداخت. گوشه‌ی ل*ب‌هایش را به دندان گرفت و زمزمه کرد:
- این خونه بدون حضور تو آرامش بیشتری داشت؟
دومینیکا بدون آن که زحمت سر بلند کردن و دیدن پنجره را به خودش بدهد، پشت رل نشست و چند دقیقه‌ی بعد، دیگر اثری از وستای مشکی رنگش در کوچه نبود. شِی، آه عمیقی کشید و پرده را رها کرد.
- اما تو که هیچ‌ وقت خونه نمیای!
سرش را با تأسف تکان داد و روی کاناپه نشست. از همان بچگی، به لجبازی‌های او عادت داشت. دومینیکا تنها دوستی بود که می‌توانست نگرانش باشد. گرچه همیشه ناسازگار بود اما به او علاقه‌ داشت و نمی‌توانست انکارش کند؛ البته که نیک، همه‌چیز را پای احساسات بیهوده می‌گذاشت. او همیشه دنبال دردسر می‌گشت و آخر خودش را با همین کارهایش به کشتن می‌داد!

کد:
دومینیکا، گوشی را در آ*غ*و*ش شِی انداخت و دو مرتبه، مشغول تعویض لباس‌هایش شد.
- باهاش قرار می‌ذاری؟
- معلومه که نه!
شِی لبخند مرموزی زد و از جایش بلند شد. با چشم‌های ریز شده، نزدیک‌تر آمد. به آرامی انگشتانش را روی پهلوی بر*ه*نه‌ و زخمی دومینیکا کشید و طعنه زد:
- گربه‌ی خونگیت ناخن‌های تیزی داره.
دومینیکا، دست شِی را پس زد و از او فاصله گرفت. بعد از پوشیدن پیراهن جدیدش، چمدانش را باز کرد و در حین مرتب کردن لباس‌ها، گفت:
- هم‌چنان از گربه‌ها متنفرم، دوست من.
شِی، دستش را به کمر زد و نگاهی به ناخن‌های لاک‌زده‌اش انداخت.
- آره خب، تو از سگ‌های نژاد لاورنتی خوشت میاد!
چمدان را با ضرب دست محکمی بست و با غیظ، ل*ب زد:
- میشه این‌قدر اسم اون ع*و*ضی رو نیاری؟
- نچ نچ. دلم نمی‌خواد باور کنم هنوز هم برات مهمه.
- برام مهم نیست.
- داری میری مسکو. پسره همون‌جاست، می‌دونی که؟ البته که می‌دونی. برای همین همیشه دلت می‌خواست ترفیع بگیری و آخرش هم گرفتی.
دومینیکا ل*ب‌های براقش را به هم فشرد و چمدانش را برداشت.
- توی اون مغز پوکت چی می‌گذره؟! فقط احضار شدم تا مأموریت جدید بگیرم.
- شاید هم یک مأموریت مشترک از آب در بیاد. 
- من تنها کار می‌کنم.
- به هرحال که تو هم شدی یکی مثل اون؛ قاتل جایزه‌ بگیر سازمان!
دومینیکا، چمدان را جلوی درب آپارتمان رها کرد و صدای برخورد آن با زمین، با فریادش آمیخته شد.
- چه مرگته تو؟!
شِی، قدمی به سمت او برداشت و س*ی*نه به س*ی*نه‌اش ایستاد.
- هفده ساله که داریم توی این سیستم کار می‌کنیم. فقط کافی بود چند سال دیگه صبر کنی تا هر دو بازنشسته بشیم. چرا خودت رو درگیر کارهایی می‌کنی که تو رو زودتر از بقیه به کشتن میده؟
- چه تضمینی داری که آخرش به عنوان جاسوس، اعدامت نکنن؟
شِی پوزخندی زد و سرش را با تأسف تکان داد.
- درد تو، این نیست. تو فقط می‌خوای توی چشم زابکوف، بهترین باشی.
قبل از آن که به دومینیکا اجازه‌ی دادن پاسخی را بدهد، به طرف میز رفت، روزنامه را برداشت و آن را به س*ی*نه‌ی او کوبید.
- فقط می‌خوای ثابت کنی که از اون دوست‌پسر روانیت جلوتری. از زمانی که از کلکته برگشتی عوض که نه، ع*و*ضی‌تر شدی! چقدر دقیق کاراشون رو انجام دادی که حالا به مقر اصلی احضارت کردن؟
دومینیکا، چنگی به روزنامه زد و آن را مچاله کرد. گوش دادن به این حرف‌ها، دیگر برایش قابل تحمل نبود.
- بس کن، شِی.
- چرا؟ چون حقیقت رو میگم؟
- به تو ربطی نداره که دارم چی کار می‌کنم پس، خفه شو!
با خارج شدن آخرین کلمه‌ از دهانش، ابروهای نازک شِی بالا پرید و برای لحظاتی، سکوت تلخی بینشان حاکم شد. دومینیکا نفس عمیقی کشید و با کلافگی، موهایش را از روی صورتش کنار زد.
- از کی تا حالا باید بهت جواب پس بدم؟
- فقط نگرانتم، نیک.
- نیازی به نگرانی تو ندارم. این خونه بدون حضور تو آرامش بیشتری داشت.
سوییچ و پاکت مدارکش را از روی کنسول برداشت و درحالی که به طرف درب‌ آپارتمان می‌رفت، ادامه داد:
- به عنوان یه جاسوس، زیاد از حد حرف می‌زنی. قاهره خوش بگذره، خانم باستان‌شناس!
و بدون آن که نگاهی به شِی بیندازد، همراه با چمدانش از آپارتمان بیرون رفته و درب را محکم پشت سرش بست.
شِی، ضربه‌ای به پیشانی‌اش زد و به طرف تنها پنجره‌ی سالن، قدم برداشت. چه خداحافظی باشکوهی! به هرحال معلوم نبود که چه زمانی می‌توانند دوباره یکدیگر را ملاقات کنند.
پرده‌ی حریر را کنار زد و نگاهی به دومینیکا انداخت. گوشه‌ی ل*ب‌هایش را به دندان گرفت و زمزمه کرد:
- این خونه بدون حضور تو آرامش بیشتری داشت؟
دومینیکا بدون آن که زحمت سر بلند کردن و دیدن پنجره را به خودش بدهد، پشت رل نشست و چند دقیقه‌ی بعد، دیگر اثری از وستای مشکی رنگش در کوچه نبود. شِی، آه عمیقی کشید و پرده را رها کرد.
- اما تو که هیچ‌ وقت خونه نمیای!
سرش را با تأسف تکان داد و روی کاناپه نشست. از همان بچگی، به لجبازی‌های او عادت داشت. دومینیکا تنها دوستی بود که می‌توانست نگرانش باشد. گرچه همیشه ناسازگار بود اما به او علاقه‌ داشت و نمی‌توانست انکارش کند؛ البته که نیک، همه‌چیز را پای احساسات بیهوده می‌گذاشت. او همیشه دنبال دردسر می‌گشت و آخر خودش را با همین کارهایش به کشتن می‌داد!

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

MINERVA

مدیر تالار طراحی جلد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
منتقد انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
546
لایک‌ها
3,347
امتیازها
73
کیف پول من
62,409
Points
729
پارت بیستم

«میدان لوبیانکا، مسکو، روسیه»
ساعت هفت‌ و سی‌وهشت دقیقه‌ی صبح دوشنبه. تنها دو ساعت از نشستن پرواز از قبل تعیین شده‌‌ی دومینیکا در فرودگاه مسکو می‌گذشت و حالا، او روبه‌روی ساختمان مکعبی شکل سرویس امنیت فدرال، ایستاده بود. این برج نسبتاً مرتفع با صدها پنجره‌ی کوچک که رو به یکی از معروف‌ترین میدان‌های مسکو باز می‌شدند، آخرین حد از رویاهای قدیمی‌اش بود، لیکن هر آدمیزادی پس از رسیدن به رویای کهنه‌ی خود، در پی دیگری می‌افتد؛ او هم از این قاعده مستثنی نبود. هرچه بیشتر به نمای ساختمان و شلوغی خیابان‌ها نگاه می‌کرد، بیشتر دلش برای اتاق زیر شیروانی و دنجش در یکاترینبورگ تنگ میشد؛ همان اتاق نامرتبی که یک مرغ، جوجه‌هایش را در آن پیدا نمی‌کند!
حتی شمار کارهایی را برخلاف میل باطنی‌اش انجام داده بود تا در چنین سازمان بد سابقه‌ای رسماً استخدام شود، از دستش در رفته بود. به هرحال، هر کسی که در این‌جا حضور داشته باشد، قطعاً سرش برای دردسر، درد می‌کند و او به این فضیلت اخلاقی، معروف بود.
قبلاً هم به این‌جا آمده بود اما احوالات آن روز اولی که پا در راهروهای پر رفت و آمد ستاد می‌گذاشت، زمین تا آسمان با حال امروزش فرق می‌کرد. حالا، علاقه‌ی چندانی به ملاقات اتفاقی لاورنتی هم نداشت، در صورتی که آن روز اول، تمام فکر و حواسش معطوف حرف‌های او بود که جای به جای ساختمان را نشانش می‌داد و عقیده داشت که دومینیکا لایق آن است که در این‌جا به کشور خدمت کند. این یک وظیفه‌ی از پیش تعیین شده برای هر شهروند روسی‌ست که در حد توانش از آرمان‌های ملی محافظت کند، وگرنه شی‌ حقیقت را می‌گفت؛ او فقط یک جاسوس معمولی بود که تا چند سال دیگر بازنشسته میشد و زابکوف را به طور غیر قابل بازگشتی، از خودش ناامید می‌کرد. آن پیرمرد تمام زندگی‌اش را وقف موعظه و شرح ایدئولوژی‌های سیاسی برای یک دختر یتیم نکرده بود که آخرش، در جشن بازنشستگی او شرکت کند و کیک بخورد! به طور قطع، زابکوف ترجیح می‌داد که در مراسم خاکسپاری او به عنوان سرباز مملکت حضور داشته باشد تا یک نشان افتخار دیگر به س*ی*نه‌اش سنجاق کند!
نفس عمیقی کشید و به طرف درب‌ ورودی ساختمان، قدم برداشت. یکی از مأموران نگهبان به محض رویت او، جلوتر آمد و گفت:
- روز بخیر خانم. کارت شناسایی لطفاً.
از داخل جیب کت اتو کشیده‌اش، کارت کوچکی را بیرون آورد و بدون حرف، به طرف مأمور گرفت. مرد، کله‌ی طاسش را زیر کلاه نگهبانی مخفی کرده بود و صورت شیش‌ تیغش زیر نور ملایم آفتاب، می‌درخشید. نگاهی به کارت انداخت و سپس، به چهره‌ی بی‌تفاوت دومینیکا چشم دوخت. بیسیمی که در دست داشت را جلوی دهانش گرفت و آن موقع بود که چشمان دومینیکا، به دندان‌های طلای مرد افتاد. به نظر می‌رسید که حتی پرسنل نگهبان‌ این‌جا هم حقوق خوبی می‌گرفتند!
- دومینیکا بوردیوژا، افسر رده سوم پایگاه یکاترینبورگ.
چند ثانیه بعد، صدای خشداری از آن طرف بیسیم، بلند شد.
- تأیید هویت. مجوز ورود به اتاق پانصدویک صادر شد.
نگهبان سرش را تکان داد و رو به دومینیکا گفت:
- کارتتون رو بعد از خروج تحویل بگیرید.
از جلوی درب کنار رفت و دومینیکا بعد از تشکر کوتاهی، وارد راهروی ورودی ساختمان شد.
در ابتدای ورودش، تابلوهای پرتره از ژنرال‌های خوش‌خدمت سازمان که اغلبشان کشته شده بودند، توجهش را جلب کرد. تعداد تابلوها از آخرین‌باری که به یاد می‌آورد، دو برابر شده و تصاویر مردان و زنان سبزپوش درجه‌دار، تمام دیوارهای راهرو را در برگرفته بود. حتم داشت که این دیوار، یکی از رویاهای نهایی زابکوف بعد از مرگش است.
ناخودآگاه پوزخندی زد و به راهش ادامه داد. راهرو با درب بزرگ سفید رنگی به پایان می‌رسید و پشت آن، سالن اصلی ستاد قرار داشت.
طبق انتظارش، تعداد زیادی از پرسنل مشکی‌پوش ستاد، در سالن حضور داشته و نگاه هرکدام که به دومینیکا می‌افتاد، سرش را تکان می‌داد؛ گویا این راحت‌ترین شیوه‌ی خوش‌آمدگویی به همکاران ناشناس بود.

کد:
«میدان لوبیانکا، مسکو، روسیه»
ساعت هفت‌ و سی‌وهشت دقیقه‌ی صبح دوشنبه. تنها دو ساعت از نشستن پرواز از قبل تعیین شده‌‌ی دومینیکا در فرودگاه مسکو می‌گذشت و حالا، او روبه‌روی ساختمان مکعبی شکل سرویس امنیت فدرال، ایستاده بود. این برج نسبتاً مرتفع با صدها پنجره‌ی کوچک که رو به یکی از معروف‌ترین میدان‌های مسکو باز می‌شدند، آخرین حد از رویاهای قدیمی‌اش بود، لیکن هر آدمیزادی پس از رسیدن به رویای کهنه‌ی خود، در پی دیگری می‌افتد؛ او هم از این قاعده مستثنی نبود. هرچه بیشتر به نمای ساختمان و شلوغی خیابان‌ها نگاه می‌کرد، بیشتر دلش برای اتاق زیر شیروانی و دنجش در یکاترینبورگ تنگ میشد؛ همان اتاق نامرتبی که یک مرغ، جوجه‌هایش را در آن پیدا نمی‌کند!
حتی شمار کارهایی را برخلاف میل باطنی‌اش انجام داده بود تا در چنین سازمان بد سابقه‌ای رسماً استخدام شود، از دستش در رفته بود. به هرحال، هر کسی که در این‌جا حضور داشته باشد، قطعاً سرش برای دردسر، درد می‌کند و او به این فضیلت اخلاقی، معروف بود.
قبلاً هم به این‌جا آمده بود اما احوالات آن روز اولی که پا در راهروهای پر رفت و آمد ستاد می‌گذاشت، زمین تا آسمان با حال امروزش فرق می‌کرد. حالا، علاقه‌ی چندانی به ملاقات اتفاقی لاورنتی هم نداشت، در صورتی که آن روز اول، تمام فکر و حواسش معطوف حرف‌های او بود که جای به جای ساختمان را نشانش می‌داد و عقیده داشت که دومینیکا لایق آن است که در این‌جا به کشور خدمت کند. این یک وظیفه‌ی از پیش تعیین شده برای هر شهروند روسی‌ست که در حد توانش از آرمان‌های ملی محافظت کند، وگرنه شی‌ حقیقت را می‌گفت؛ او فقط یک جاسوس معمولی بود که تا چند سال دیگر بازنشسته میشد و زابکوف را به طور غیر قابل بازگشتی، از خودش ناامید می‌کرد. آن پیرمرد تمام زندگی‌اش را وقف موعظه و شرح ایدئولوژی‌های سیاسی برای یک دختر یتیم نکرده بود که آخرش، در جشن بازنشستگی او شرکت کند و کیک بخورد! به طور قطع، زابکوف ترجیح می‌داد که در مراسم خاکسپاری او به عنوان سرباز مملکت حضور داشته باشد تا یک نشان افتخار دیگر به س*ی*نه‌اش سنجاق کند!
نفس عمیقی کشید و به طرف درب‌ ورودی ساختمان، قدم برداشت. یکی از مأموران نگهبان به محض رویت او، جلوتر آمد و گفت:
- روز بخیر خانم. کارت شناسایی لطفاً.
از داخل جیب کت اتو کشیده‌اش، کارت کوچکی را بیرون آورد و بدون حرف، به طرف مأمور گرفت. مرد، کله‌ی طاسش را زیر کلاه نگهبانی مخفی کرده بود و صورت شیش‌ تیغش زیر نور ملایم آفتاب، می‌درخشید. نگاهی به کارت انداخت و سپس، به چهره‌ی بی‌تفاوت دومینیکا چشم دوخت. بیسیمی که در دست داشت را جلوی دهانش گرفت و آن موقع بود که چشمان دومینیکا، به دندان‌های طلای مرد افتاد. به نظر می‌رسید که حتی پرسنل نگهبان‌ این‌جا هم حقوق خوبی می‌گرفتند!
- دومینیکا بوردیوژا، افسر رده سوم پایگاه یکاترینبورگ.
چند ثانیه بعد، صدای خشداری از آن طرف بیسیم، بلند شد.
- تأیید هویت. مجوز ورود به اتاق پانصدویک صادر شد.
نگهبان سرش را تکان داد و رو به دومینیکا گفت:
- کارتتون رو بعد از خروج تحویل بگیرید.
از جلوی درب کنار رفت و دومینیکا بعد از تشکر کوتاهی، وارد راهروی ورودی ساختمان شد.
در ابتدای ورودش، تابلوهای پرتره از ژنرال‌های خوش‌خدمت سازمان که اغلبشان کشته شده بودند، توجهش را جلب کرد. تعداد تابلوها از آخرین‌باری که به یاد می‌آورد، دو برابر شده و تصاویر مردان و زنان سبزپوش درجه‌دار، تمام دیوارهای راهرو را در برگرفته بود. حتم داشت که این دیوار، یکی از رویاهای نهایی زابکوف بعد از مرگش است.
ناخودآگاه پوزخندی زد و به راهش ادامه داد. راهرو با درب بزرگ سفید رنگی به پایان می‌رسید و پشت آن، سالن اصلی ستاد قرار داشت.
طبق انتظارش، تعداد زیادی از پرسنل مشکی‌پوش ستاد، در سالن حضور داشته و نگاه هرکدام که به دومینیکا می‌افتاد، سرش را تکان می‌داد؛ گویا این راحت‌ترین شیوه‌ی خوش‌آمدگویی به همکاران ناشناس بود.

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

MINERVA

مدیر تالار طراحی جلد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
منتقد انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
546
لایک‌ها
3,347
امتیازها
73
کیف پول من
62,409
Points
729
پارت بیست و یکم

به طرف آسانسور شیشه‌ای که در مرکز سالن قرار داشت و محصور در گلدان‌های بلورین نخل اریکا بود، قدم برداشت.
در انتظار برای باز شدن درب آسانسور، نگاهی به اطرافش انداخت. بعضی از افسران، با عجله به مقاصد نامعلومی رفته و آشفتگی از چهره‌هایشان می‌بارید. برخی دیگر به صورت گروه‌های دو تا سه نفره در اتاقک‌های هشتی اطراف سالن نشسته بودند و تعداد زیادی از اوراق را دسته‌بندی می‌کردند. همه به قدری سرگرم کار خود بودند که برخلاف پایگاه یکاترینبورگ، کسی فرصت صحبت کردن با دیگری را نداشت. لااقل می‌توانست امیدوار باشد که برای مدتی، دیگر جوک‌های بی‌مزه‌ی آلفرد به گوشش نمی‌خورد یا بوی قهوه‌ی بیش‌ از حد دم‌کشیده‌ی آناستازیا، مشامش را آزار نمی‌دهد!
- تو، بیشتر از این‌جا تغییر کردی.
با صدای نازکی که از پشت سرش بلند شد، سرش را چرخاند. صاحب صدا، چهره‌‌ی آشنایی از یک دختر جوان بود که مانند او، لباس‌های سرخ به تن کرده و موهایش را آن‌قدر محکم بسته بود که گوشه‌ی چشمان آبی‌ رنگش، نازک‌تر از حالت عادی‌ دیده میشد.
- ببین کی اینجا‌ست!
اولگا با یک قدم بلند، دوش به دوش او ایستاد و دستش را دراز کرد. اجزای صورت او را با دقت از نظر گذراند و گفت:
- این رنگ مو بهت میاد. ترسناک‌تر شدی.
دومینیکا خندید و انگشتان ظریف و کشیده‌ی اولگا را در دستش فشرد.
- شب میام بالای سرت!
هم‌زمان با باز شدن درب آسانسور، چشم از او برداشت و وارد اتاقک شیشه‌ای شد. اولگا پشت سرش به راه افتاد و گفت:
- وسوسه کننده‌ست.
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:
- صبحانه خوردی؟
دومینیکا دکمه‌ی طبقه‌ی پنجم را فشار داد و زیر ل*ب گفت:
- نه.
اولگا، آستین یونیفرمش را کمی بالا زد و با نگاه به ساعت مچی‌اش، گفت:
- یه کافه‌ی بزرگ توی خیابون بیست‌و‌چهارم پیدا کردم؛ شرط می‌بندم از پنکیک‌های لیمویی اون‌جا خوشت بیاد.
دومینیکا زیر چشمی به او نگاه کرد و گفت:
- ولخرج شدی.
اولگا با چشمان گرد شده‌اش، ضربه‌‌ی آرامی به شانه‌ی او زد و جواب داد:
- این یه پیشنهاد سخاوتمندانه نبود.
- پس میشه ردش کرد.
- ساعت ده!
دومینیکا جوابی نداد و اولگا با دیدن سکوت او، خودش را جمع و جور کرد و به روبه‌رو چشم دوخت.
- باید زودتر از این‌ها پیدات میشد.
- اون‌قدر هم دلتنگت نبودم.
اولگا تک‌خنده‌ای کرد و سرش را با تأسف تکان داد.
- فقط سر و وضعت رو عوض کردی، نیک.
- اما تو هم‌چنان دیوونه‌ای!
با نمایان شدن عدد پنج و باز شدن درب، دومینیکا قدمی به جلو برداشت و قبل از بسته شدن مجدد درب آسانسور، ادامه داد:
- و البته وراج.
اولگا با شنیدن این حرف، لبخند عریضی روی صورت نشاند و با بی‌تفاوتی گفت:
- ساعت ده، نیک. فراموشش نکن.
دومینیکا سرش را تکان داد و بعد از بسته شدن درب آسانسور، چشمانش را حول اتاق‌های متعددی که تا انتهای راهروی طبقه پنجم قرار داشتند، چرخاند.
اولگا به طور ذاتی، خون‌گرم بود و از معاشرت با دیگران ل*ذت می‌برد. زمانی که از پایگاه یکاترینبورگ به مسکو منتقل شد، تمام افسران ستاد با این که در سکوت و آرامش نسبی به سر می‌بردند، تا هفته‌ها دل‌تنگش بودند؛ البته قبل از این که دوباره سر و کله‌اش پیدا شود و به بهانه‌ی مرور خاطرات، همه‌جا را زیر و رو کند!
بعید می‌دانست که اگر پس از مدت‌ها به یکاترینبورگ برگردد، مانند اولگا از او استقبال شود چراکه به اندازه‌ی آن دختر پر سروصدا، محبوب نبود و جز مواقع ضروری به پایگاه نمی‌رفت، به طوری که بسیاری از افسران تازه‌وارد، حتی او را نمی‌شناختند!
با دیدن درب اتاقی که در چند قدمی‌اش قرار داشت و عدد پانصدو‌یک روی آن حک شده بود، دستی به یونیفرمش کشید و پشت درب ایستاد. به نظر می‌رسید که این اتاق، اولین اتاقی است که در این طبقه مجهز شده و متعلق به مافوق جدید اوست. تقه‌ای به درب زد و پس از شنیدن دستور اجازه، وارد اتاق شد.
قبل از هرچیز، کاغذ دیواری زرد رنگ و عکس‌های متعددی که روی دیوار سنجاق شده و او را یاد دفترکار کارآگاهان جنایی می‌انداختند، توجهش را جلب کرد. سپس، نگاهی به مرد میان‌سالی که در لباس فرم نظامی، پشت میز نشسته بود و درجه‌های رنگی روی س*ی*نه‌اش، خبر از جایگاه نسبتاً بالای او به عنوان یک ژنرال در ستاد را می‌دادند، انداخت. پا به زمین کوبید و سلام نظامی داد.
- صبحتون بخیر قربان.
مرد، سرش را تکان داد و بدون آن که چشم از روی پرونده‌ای که در دست داشت بردارد، اشاره‌ای به دومینیکا کرد و گفت:
- آزاد.
عینک روی چشمش را جا به‌ جا کرد و ادامه داد:
- دومینیکا بوردیوژا. خب... ببینم چی برام فرستادن!

کد:
به طرف آسانسور شیشه‌ای که در مرکز سالن قرار داشت و محصور در گلدان‌های بلورین نخل اریکا بود، قدم برداشت.
در انتظار برای باز شدن درب آسانسور، نگاهی به اطرافش انداخت. بعضی از افسران، با عجله به مقاصد نامعلومی رفته و آشفتگی از چهره‌هایشان می‌بارید. برخی دیگر به صورت گروه‌های دو تا سه نفره در اتاقک‌های هشتی اطراف سالن نشسته بودند و تعداد زیادی از اوراق را دسته‌بندی می‌کردند. همه به قدری سرگرم کار خود بودند که برخلاف پایگاه یکاترینبورگ، کسی فرصت صحبت کردن با دیگری را نداشت. لااقل می‌توانست امیدوار باشد که برای مدتی، دیگر جوک‌های بی‌مزه‌ی آلفرد به گوشش نمی‌خورد یا بوی قهوه‌ی بیش‌ از حد دم‌کشیده‌ی آناستازیا، مشامش را آزار نمی‌دهد!
- تو، بیشتر از این‌جا تغییر کردی.
با صدای نازکی که از پشت سرش بلند شد، سرش را چرخاند. صاحب صدا، چهره‌‌ی آشنایی از یک دختر جوان بود که مانند او، لباس‌های سرخ به تن کرده و موهایش را آن‌قدر محکم بسته بود که گوشه‌ی چشمان آبی‌ رنگش، نازک‌تر از حالت عادی‌ دیده میشد.
- ببین کی اینجا‌ست!
اولگا با یک قدم بلند، دوش به دوش او ایستاد و دستش را دراز کرد. اجزای صورت او را با دقت از نظر گذراند و گفت:
- این رنگ مو بهت میاد. ترسناک‌تر شدی.
دومینیکا خندید و انگشتان ظریف و کشیده‌ی اولگا را در دستش فشرد.
- شب میام بالای سرت!
هم‌زمان با باز شدن درب آسانسور، چشم از او برداشت و وارد اتاقک شیشه‌ای شد. اولگا پشت سرش به راه افتاد و گفت:
- وسوسه کننده‌ست.
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:
- صبحانه خوردی؟
دومینیکا دکمه‌ی طبقه‌ی پنجم را فشار داد و زیر ل*ب گفت:
- نه.
اولگا، آستین یونیفرمش را کمی بالا زد و با نگاه به ساعت مچی‌اش، گفت:
- یه کافه‌ی بزرگ توی خیابون بیست‌و‌چهارم پیدا کردم؛ شرط می‌بندم از پنکیک‌های لیمویی اون‌جا خوشت بیاد.
دومینیکا زیر چشمی به او نگاه کرد و گفت:
- ولخرج شدی.
اولگا با چشمان گرد شده‌اش، ضربه‌‌ی آرامی به شانه‌ی او زد و جواب داد:
- این یه پیشنهاد سخاوتمندانه نبود.
- پس میشه ردش کرد.
- ساعت ده!
دومینیکا جوابی نداد و اولگا با دیدن سکوت او، خودش را جمع و جور کرد و به روبه‌رو چشم دوخت.
- باید زودتر از این‌ها پیدات میشد.
- اون‌قدر هم دلتنگت نبودم.
اولگا تک‌خنده‌ای کرد و سرش را با تأسف تکان داد.
- فقط سر و وضعت رو عوض کردی، نیک.
- اما تو هم‌چنان دیوونه‌ای!
با نمایان شدن عدد پنج و باز شدن درب، دومینیکا قدمی به جلو برداشت و قبل از بسته شدن مجدد درب آسانسور، ادامه داد:
- و البته وراج.
اولگا با شنیدن این حرف، لبخند عریضی روی صورت نشاند و با بی‌تفاوتی گفت:
- ساعت ده، نیک. فراموشش نکن.
دومینیکا سرش را تکان داد و بعد از بسته شدن درب آسانسور، چشمانش را حول اتاق‌های متعددی که تا انتهای راهروی طبقه پنجم قرار داشتند، چرخاند.
اولگا به طور ذاتی، خون‌گرم بود و از معاشرت با دیگران ل*ذت می‌برد. زمانی که از پایگاه یکاترینبورگ به مسکو منتقل شد، تمام افسران ستاد با این که در سکوت و آرامش نسبی به سر می‌بردند، تا هفته‌ها دل‌تنگش بودند؛ البته قبل از این که دوباره سر و کله‌اش پیدا شود و به بهانه‌ی مرور خاطرات، همه‌جا را زیر و رو کند!
بعید می‌دانست که اگر پس از مدت‌ها به یکاترینبورگ برگردد، مانند اولگا از او استقبال شود چراکه به اندازه‌ی آن دختر پر سروصدا، محبوب نبود و جز مواقع ضروری به پایگاه نمی‌رفت، به طوری که بسیاری از افسران تازه‌وارد، حتی او را نمی‌شناختند!
 با دیدن درب اتاقی که در چند قدمی‌اش قرار داشت و عدد پانصدو‌یک روی آن حک شده بود، دستی به یونیفرمش کشید و پشت درب ایستاد. به نظر می‌رسید که این اتاق، اولین اتاقی است که در این طبقه مجهز شده و متعلق به مافوق جدید اوست. تقه‌ای به درب زد و پس از شنیدن دستور اجازه، وارد اتاق شد.
قبل از هرچیز، کاغذ دیواری زرد رنگ و عکس‌های متعددی که روی دیوار سنجاق شده و او را یاد دفترکار کارآگاهان جنایی می‌انداختند، توجهش را جلب کرد. سپس، نگاهی به مرد میان‌سالی که در لباس فرم نظامی، پشت میز نشسته بود و درجه‌های رنگی روی س*ی*نه‌اش، خبر از جایگاه نسبتاً بالای او به عنوان یک ژنرال در ستاد را می‌دادند، انداخت. پا به زمین کوبید و سلام نظامی داد.
- صبحتون بخیر قربان.
مرد، سرش را تکان داد و بدون آن که چشم از روی پرونده‌ای که در دست داشت بردارد، اشاره‌ای به دومینیکا کرد و گفت:
- آزاد.
عینک روی چشمش را جا به‌ جا کرد و ادامه داد:
- دومینیکا بوردیوژا. خب... ببینم چی برام فرستادن!

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

MINERVA

مدیر تالار طراحی جلد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
منتقد انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
546
لایک‌ها
3,347
امتیازها
73
کیف پول من
62,409
Points
729
پارت بیست و دوم

نیم نگاهی به او انداخت و سر تا پایش را از نظر گذراند. لبان زمخت و کبودش را با زبان تر، و شروع به خواندن پرونده کرد.
- جاسوسی تحت عنوان منشی سفارت انگلستان در کُلکَته و ارائه‌ی پنج پرونده از اسناد محرمانه‌ی انگلیسی به نفع دولت. از عاملان خنثی‌سازی حمله‌ی تروریستی در کلکته و نجات پانزده نفر از اعضای هیئت سفارت کشور.
ژنرال، ابروهای پرپشتش را بالا انداخت و با مکث کوتاهی، ادامه داد:
- ترور شش نفر از اهداف سازمان و البته شناسایی و ترور ایگوور شووالوف، جاسوس مافیای سیسیل در شب یکشنبه، بیست و یکم ژانویه، یکاترینبورگ.
بدون مطالعه‌ی مابقی صفحات، پرونده را روی میز رها کرد و انگشتانش را به هم گره زد. خیره شدن به چهره‌‌ی آرام و جدی دختر، لبخند محوی روی ل*ب‌هایش نشاند. همیشه از سر و کله زدن با افسران جوان و موفق، احساس رضایت می‌کرد.
- خلاصه‌ی گزارش؛ یه آدم درست، در یک مکان درست!
- فقط طبق دستورات عمل کردم قربان.
ژنرال سرش را تکان داد، دستی به شقیقه‌ی سپید رنگش کشید و سرفه‌ی کوتاهی کرد.
- این‌طوری خیلی راحت‌تر به توافق می‌رسیم.
نیم نگاهی به صفحه‌ی اول پرونده‌ی زیر دستش انداخت، با دیدن مهر و امضای روی آن، نیشخندزنان تکیه‌اش را به صندلی داد و گفت:
- پس تو از گنجشک‌های میخائیل هستی. اون روی هر پرونده‌ای مهر نمی‌زنه.
دومینیکا، لبانش را به هم فشرد و سکوت کرد. هیچ وقت مشتاق نبود تا ر*اب*طه‌اش با زابکوف را به دیگران توضیح دهد و یا حتی دوباره به عنوان یک گنجشک شناخته شود. دلیل واضح انزجارش هم این بود که جاسوس‌هایی که به عنوان گنجشک فارغ‌التحصیل می‌شدند، در واقع آدمکش‌هایی هستند که کارشان سر بریدن با پنبه به جای ساطور است. اگر چه خیلی ضعیف و کوچک به نظر می‌رسند اما به محض این که طعمه‌شان را به تله انداختند، در هیبت یک کروکودیل، آرواره‌هایشان را با قدرت روی آن‌ها می‌بندند.
با تمام این‌ها، دولت روسیه مأموران گنجشکش را قهرمان نمی‌داند. آن‌ها جیمز باند و ناتاشا رومانوف نیستند که حکم یکی از با ارزش‌ترین و کمیاب‌ترین ابزارهای دولت برای موفقیت علیه دشمن را داشته باشند! آن‌ها سوپراستارهایی نیستند که سوار ماشین‌های باکلاس و گران‌قیمتشان شوند و در بهترین کازینوها و هتل‌های دنیا خوش بگذرانند و حالا این وسط چندتایی هم تروریست دستگیر کنند. آن‌ها گنجشک هستند، یکی از پُرتعدادترین و عادی‌ترین پرنده‌های دنیا. آن‌ها حکم گنجشکی را دارند که اشتباهی از پنجره‌ای باز، وارد یک آپارتمان می‌شود و به دست یک بچه‌ی سه ساله می‌افتد. بچه عروسک‌هایش را رها می‌کند و جذب اسباب‌بازی زنده‌ی جدیدش می‌شود که بدون این که س*ی*نه‌اش را فشار دهد، صدا در می‌آورد و بدون این که باتری‌اش تمام شود، حرکت می‌کند. هنوز غروب نشده که گنجشک آن‌قدر در دست بچه دست‌مالی و فشار داده شده است که فقط می‌لرزد. حتی دیگر سرش هم روی بدنش سوار نیست. آخر شب گنجشک بیچاره که اشتباهی وارد این خانه شده بود، لای پو*ست هندوانه و باقی‌مانده‌ی ناهار و پاکت ماست و چیپس، سر از سطل زباله در می‌آورد. به هیچ جای دنیا هم برنمی‌خورد. هیچ‌کس نمی‌گوید که این گنجشک چرا کشته شده است. شاید اگر یک ببر و پلنگ کشته شده بود، چند روزی در تلویزیون درباره‌اش حرف می‌زدند یا اگر پنگوئن بود، یک مستند کامل از او می‌ساختند اما گنجشک‌ها بدون این‌ که کسی متوجه‌شان شوند، می‌میرند. دومینیکا هرگز نمی‌خواست که به عنوان یک بازیچه‌ی بی‌ارزش در دست چندتا سیاستمدار بمیرد!
با صدای ژنرال، نشخوارهای ذهنی‌اش را کنار گذاشت و به او خیره شد.
- حواست کجاست؟
- عذر می‌... .
ژنرال، خودکاری از روی میز برداشت و هم‌زمان با یادداشت کردن جملات نامعلومی روی برگه‌‌ی پیش رویش، در میان حرفش پرید.
- اولین باره که به مسکو میای؟
- خیر قربان.
سرش را تکان داد و پس از اتمام یادداشتش، برگه را به طرف دختر گرفت.
- قرار نیست اقامتت خیلی هم طولانی بشه.
دومینیکا قدمی به جلو برداشت، برگه را از او گرفت و بدون نگاه کردن به محتوایش، آن را داخل جیب کتش قرار داد.
ژنرال، سرفه‌کنان پارچ آب روی میز را برداشت و لیوان بلورش را تا نیمه پر کرد. هم‌زمان با سرفه‌ی دیگری، دستش را بالا برد و گفت:
- مرخصی.
دومینیکا برای ادای احترام به مافوق جدیدش، دو مرتبه پایش را روی زمین کوبید و جهت خروج از اتاق، عقب‌گرد کرد. بدون توجه به سرفه‌های خشک و مکرر ژنرال، دستگیره‌ی درب را فشار داد و به سرعت از اتاق خارج شد. چند قدمی از آن‌جا دور شد و برگه را از داخل جیبش بیرون کشید.
« تأیید و ارجاع مأمور شماره‌‌ی صدوهجده، دومینیکا بوردیوژا، به بخش آمادگی عملیات سازمان امنیت فدرال. سرپرست: ژنرال گریگوری مدودف، بیست و سوم ژانویه ۲۰۲۰ »

کد:
نیم نگاهی به او انداخت و سر تا پایش را از نظر گذراند. لبان زمخت و کبودش را با زبان تر، و شروع به خواندن پرونده کرد.
- جاسوسی تحت عنوان منشی سفارت انگلستان در کُلکَته و ارائه‌ی پنج پرونده از اسناد محرمانه‌ی انگلیسی به نفع دولت. از عاملان خنثی‌سازی حمله‌ی تروریستی در کلکته و نجات پانزده نفر از اعضای هیئت سفارت کشور.
ژنرال، ابروهای پرپشتش را بالا انداخت و با مکث کوتاهی، ادامه داد:
- ترور شش نفر از اهداف سازمان و البته شناسایی و ترور ایگوور شووالوف، جاسوس مافیای سیسیل در شب یکشنبه، بیست و یکم ژانویه، یکاترینبورگ.
بدون مطالعه‌ی مابقی صفحات، پرونده را روی میز رها کرد و انگشتانش را به هم گره زد. خیره شدن به چهره‌‌ی آرام و جدی دختر، لبخند محوی روی ل*ب‌هایش نشاند. همیشه از سر و کله زدن با افسران جوان و موفق، احساس رضایت می‌کرد.
- خلاصه‌ی گزارش؛ یه آدم درست، در یک مکان درست!
- فقط طبق دستورات عمل کردم قربان.
ژنرال سرش را تکان داد، دستی به شقیقه‌ی سپید رنگش کشید و سرفه‌ی کوتاهی کرد.
- این‌طوری خیلی راحت‌تر به توافق می‌رسیم.
نیم نگاهی به صفحه‌ی اول پرونده‌ی زیر دستش انداخت، با دیدن مهر و امضای روی آن، نیشخندزنان تکیه‌اش را به صندلی داد و گفت:
- پس تو از گنجشک‌های میخائیل هستی. اون روی هر پرونده‌ای مهر نمی‌زنه.
دومینیکا، لبانش را به هم فشرد و سکوت کرد. هیچ وقت مشتاق نبود تا ر*اب*طه‌اش با زابکوف را به دیگران توضیح دهد و یا حتی دوباره به عنوان یک گنجشک شناخته شود. دلیل واضح انزجارش هم این بود که جاسوس‌هایی که به عنوان گنجشک فارغ‌التحصیل می‌شدند، در واقع آدمکش‌هایی هستند که کارشان سر بریدن با پنبه به جای ساطور است. اگر چه خیلی ضعیف و کوچک به نظر می‌رسند اما به محض این که طعمه‌شان را به تله انداختند، در هیبت یک کروکودیل، آرواره‌هایشان را با قدرت روی آن‌ها می‌بندند.
با تمام این‌ها، دولت روسیه مأموران گنجشکش را قهرمان نمی‌داند. آن‌ها جیمز باند و ناتاشا رومانوف نیستند که حکم یکی از با ارزش‌ترین و کمیاب‌ترین ابزارهای دولت برای موفقیت علیه دشمن را داشته باشند! آن‌ها سوپراستارهایی نیستند که سوار ماشین‌های باکلاس و گران‌قیمتشان شوند و در بهترین کازینوها و هتل‌های دنیا خوش بگذرانند و حالا این وسط چندتایی هم تروریست دستگیر کنند. آن‌ها گنجشک هستند، یکی از پُرتعدادترین و عادی‌ترین پرنده‌های دنیا. آن‌ها حکم گنجشکی را دارند که اشتباهی از پنجره‌ای باز، وارد یک آپارتمان می‌شود و به دست یک بچه‌ی سه ساله می‌افتد. بچه عروسک‌هایش را رها می‌کند و جذب اسباب‌بازی زنده‌ی جدیدش می‌شود که بدون این که س*ی*نه‌اش را فشار دهد، صدا در می‌آورد و بدون این که باتری‌اش تمام شود، حرکت می‌کند. هنوز غروب نشده که گنجشک آن‌قدر در دست بچه دست‌مالی و فشار داده شده است که فقط می‌لرزد. حتی دیگر سرش هم روی بدنش سوار نیست. آخر شب گنجشک بیچاره که اشتباهی وارد این خانه شده بود، لای پو*ست هندوانه و باقی‌مانده‌ی ناهار و پاکت ماست و چیپس، سر از سطل زباله در می‌آورد. به هیچ جای دنیا هم برنمی‌خورد. هیچ‌کس نمی‌گوید که این گنجشک چرا کشته شده است. شاید اگر یک ببر و پلنگ کشته شده بود، چند روزی در تلویزیون درباره‌اش حرف می‌زدند یا اگر پنگوئن بود، یک مستند کامل از او می‌ساختند اما گنجشک‌ها بدون این‌ که کسی متوجه‌شان شوند، می‌میرند. دومینیکا هرگز نمی‌خواست که به عنوان یک بازیچه‌ی بی‌ارزش در دست چندتا سیاستمدار بمیرد!
با صدای ژنرال، نشخوارهای ذهنی‌اش را کنار گذاشت و به او خیره شد.
- حواست کجاست؟
- عذر می‌... .
ژنرال، خودکاری از روی میز برداشت و هم‌زمان با یادداشت کردن جملات نامعلومی روی برگه‌‌ی پیش رویش، در میان حرفش پرید.
- اولین باره که به مسکو میای؟
- خیر قربان.
سرش را تکان داد و پس از اتمام یادداشتش، برگه را به طرف دختر گرفت.
- قرار نیست اقامتت خیلی هم طولانی بشه.
دومینیکا قدمی به جلو برداشت، برگه را از او گرفت و بدون نگاه کردن به محتوایش، آن را داخل جیب کتش قرار داد.
ژنرال، سرفه‌کنان پارچ آب روی میز را برداشت و لیوان بلورش را تا نیمه پر کرد. هم‌زمان با سرفه‌ی دیگری، دستش را بالا برد و گفت:
- مرخصی.
دومینیکا برای ادای احترام به مافوق جدیدش، دو مرتبه پایش را روی زمین کوبید و جهت خروج از اتاق، عقب‌گرد کرد. بدون توجه به سرفه‌های خشک و مکرر ژنرال، دستگیره‌ی درب را فشار داد و به سرعت از اتاق خارج شد. چند قدمی از آن‌جا دور شد و برگه را از داخل جیبش بیرون کشید.
« تأیید و ارجاع مأمور شماره‌‌ی صدوهجده، دومینیکا بوردیوژا، به بخش آمادگی عملیات سازمان امنیت فدرال. سرپرست: ژنرال گریگوری مدودف، بیست و سوم ژانویه ۲۰۲۰ »

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

MINERVA

مدیر تالار طراحی جلد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
منتقد انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
546
لایک‌ها
3,347
امتیازها
73
کیف پول من
62,409
Points
729
پارت بیست و سوم

لبخندزنان، برگه را تا زد و دوباره داخل جیبش قرار داد. نگاهی به راهروی نیمه خالی طبقه پنجم انداخت و سپس، به طرف آسانسور رفت. انگشتش را برای زدن دکمه‌ی طبقه‌ی همکف، بالا برد اما قبل از آن که موفق به لمس دکمه شود، با شنیدن صدای آشنایی از پشت سر، دستش در هوا خشک شد.
- نیکا؟
بیشتر از هر چیزی با این صدا و نحوه‌ی تلفظ اسمش به این شکل، آشنا بود. دستش را پایین انداخت و چشمانش را بست. آیا امروز نمی‌توانست بدون هیچ بدشانسی‌ای بگذرد؟ البته که نه. از همان لحظه‌ای که پروازش به زمین نشست، می‌دانست که برنامه‌ی امروزش چه خواهد بود!
نفس عمیقی کشید و ل*ب‌های‌ به هم فشرده‌اش را به داخل دهانش فرو برد. با حس لمس شانه‌اش، چشمانش را باز کرد، خود را عقب کشید و به طرف لاورنتی برگشت.
پسر جوان، در یونیفرم نظامی‌اش، مغرور‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. موهای طلایی‌اش را مانند گذشته، تراشیده بود و صورت تازه اصلاح‌شده‌اش، زیر نور لامپ‌های مهتابی راهرو، رنگ‌ پریده‌تر از حد معمول به نظر می‌رسید.
چشمان عسلی رنگش را با همان برق همیشگی، روی اجزای صورت دومینیکا به گردش درآورد و ل*ب زد:
- پس بالاخره اومدی.
هنوز هم دست از اداهایش برنداشته بود. تصور آن که لاورنتی فکر می‌کرد که می‌تواند او را مانند سابق با فنون زبان ب*دن که در اجرایشان استاد بود، تحت تأثیر قرار دهد، خنده‌دار و صدها بار مضحک بود.
در برابر پسر، پوزخندی زد و لحن تمسخرآمیزی به خود گرفت.
- می‌خوای بگی که خیلی منتظرم بودی؟
لاورنتی، انگشتان کشیده‌اش را زیر بینی نوک تیزش کشید. تلفیق بوی روغن نارگیلی که به موهایش زده و ادکلن تند ماندارینش، اصلاً به مزاج دومینیکا سازگار نبود.
- البته که منتظر بودم. توی گزارشی که بعد از مأموریت کلکته نوشتم، ازت اسم... .
به خوبی می‌دانست که این جملات، در واقع آغاز یک نطق مغرورانه و چه بسا طلبکارانه است که لاورنتی، طبق عادت همیشگی‌اش، سعی در انجامش داشت. از این رو، دست‌هایش را روی س*ی*نه گره زد و مابین حرف‌های او پرید.
- به عنوان یه مرده اسم بردی؟
پیشانی لاورنتی به واسطه‌ی گره‌ی کور ابروهایش، چروکیده شد و حالت نگاهش تغییر کرد. در واقع، این چهره‌ای بود که دومینیکا بیشتر می‌شناخت و از او دیده بود.
- می‌دونستم که از پسش برمیای‌.
- تو من رو ول کردی که بمیرم!
- پس کی الآن جلوی من وایساده و سرزنشم می‌کنه؟
نفس عمیقی کشید و نگاهی به افسری که از کنارشان رد میشد، انداخت. صدایش را پایین‌تر آورد و ادامه داد:
- تو خوب می‌دونستی که چقدر موفقیت اون مأموریت برای من و سازمان مهمه.
دومینیکا رویش را برگرداند و خیره به انتهای راهرو، پوزخند تلخی زد.
- آره خب، یه تلفات خیلی هم به صرفه‌ست.
- اگه خودت هم جای من بودی نتیجه فرقی نداشت، نیکا.
چشمانش را بست و دندان‌هایش را روی هم سایید. واضح بود که این بحث سرانجامی نخواهد داشت؛ نه او می‌توانست لحظات آوار شدن ساختمان سفارت را روی سرش از یاد ببرد و نه لاورنتی قادر به توجیه مسئله بود.
چشمانش را باز کرد و به چهره‌‌ی درهم رفته‌ی لاورنتی، زل زد.
- سر راهم سبز شدی تا این اراجیف رو بگی؟
انگشت اشاره‌اش را روی س*ی*نه‌ی ستبر او گذاشت و با لحن آمیخته به تنفرش، ادامه داد:
- اون مأموریت تموم شده، درست مثل داستان تو برای من.
قدمی به عقب برداشت و به طرف آسانسوری که درب آن باز مانده بود، برگشت.
- تو نمی‌تونی بدون شکستن چندتا تخم مرغ یه املت درست کنی¹!
با شنیدن این حرف، در جایش ایستاد و گره‌ی مشت‌هایش را باز کرد. پسر، مغرورانه قدمی به جلو برداشت و ادامه داد:
- فکر می‌کردم این قاعده رو یاد... .
هنوز جمله‌اش را کامل نکرده بود که صدای خنده‌ی دومینیکا، سکوت نسبی راهرو را شکاند. به طرف لاورنتی برگشت و با همان لبخند زهرآلودش، گفت:
- من قبلاً ازت همه چیز رو یاد گرفتم.
نگاهی به سر تا پای پسر انداخت و با طعنه ادامه داد:
- خصوصاً ع*و*ضی بودن رو!
قبل از آن که جوابی بشنود، بدون فوت وقت عقب‌گرد کرده و وارد آسانسور شد. خیره به چشم‌های براق لاورنتی، دکمه‌‌ی طبقه همکف را زد و تا قبل از بسته شدن درب، چشم از او برنداشت.

۱. به معنی این است که هرچیزی بها و هزینه‌ای دارد.

کد:
پارت بیست و سوم



لبخندزنان، برگه را تا زد و دوباره داخل جیبش قرار داد. نگاهی به راهروی نیمه خالی طبقه پنجم انداخت و سپس، به طرف آسانسور رفت. انگشتش را برای زدن دکمه‌ی طبقه‌ی همکف، بالا برد اما قبل از آن که موفق به لمس دکمه شود، با شنیدن صدای آشنایی از پشت سر، دستش در هوا خشک شد.

- نیکا؟

بیشتر از هر چیزی با این صدا و نحوه‌ی تلفظ اسمش به این شکل، آشنا بود. دستش را پایین انداخت و چشمانش را بست. آیا امروز نمی‌توانست بدون هیچ بدشانسی‌ای بگذرد؟ البته که نه. از همان لحظه‌ای که پروازش به زمین نشست، می‌دانست که برنامه‌ی امروزش چه خواهد بود!

نفس عمیقی کشید و ل*ب‌های‌ به هم فشرده‌اش را به داخل دهانش فرو برد. با حس لمس شانه‌اش، چشمانش را باز کرد، خود را عقب کشید و به طرف لاورنتی برگشت.

پسر جوان، در یونیفرم نظامی‌اش، مغرور‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. موهای طلایی‌اش را مانند گذشته، تراشیده بود و صورت تازه اصلاح‌شده‌اش، زیر نور لامپ‌های مهتابی راهرو، رنگ‌ پریده‌تر از حد معمول به نظر می‌رسید.

چشمان عسلی رنگش را با همان برق همیشگی، روی اجزای صورت دومینیکا به گردش درآورد و ل*ب زد:

- پس بالاخره اومدی.

هنوز هم دست از اداهایش برنداشته بود. تصور آن که لاورنتی فکر می‌کرد که می‌تواند او را مانند سابق با فنون زبان ب*دن که در اجرایشان استاد بود، تحت تأثیر قرار دهد، خنده‌دار و صدها بار مضحک بود.

در برابر پسر، پوزخندی زد و لحن تمسخرآمیزی به خود گرفت.

- می‌خوای بگی که خیلی منتظرم بودی؟

لاورنتی، انگشتان کشیده‌اش را زیر بینی نوک تیزش کشید. تلفیق بوی روغن نارگیلی که به موهایش زده و ادکلن تند ماندارینش، اصلاً به مزاج دومینیکا سازگار نبود.

- البته که منتظر بودم. توی گزارشی که بعد از مأموریت کلکته نوشتم، ازت اسم... .

به خوبی می‌دانست که این جملات، در واقع آغاز یک نطق مغرورانه و چه بسا طلبکارانه است که لاورنتی، طبق عادت همیشگی‌اش، سعی در انجامش داشت. از این رو، دست‌هایش را روی س*ی*نه گره زد و مابین حرف‌های او پرید.

- به عنوان یه مرده اسم بردی؟

پیشانی لاورنتی به واسطه‌ی گره‌ی کور ابروهایش، چروکیده شد و حالت نگاهش تغییر کرد. در واقع، این چهره‌ای بود که دومینیکا بیشتر می‌شناخت و از او دیده بود.

- می‌دونستم که از پسش برمیای‌.

- تو من رو ول کردی که بمیرم!

- پس کی الآن جلوی من وایساده و سرزنشم می‌کنه؟

نفس عمیقی کشید و نگاهی به افسری که از کنارشان رد میشد، انداخت. صدایش را پایین‌تر آورد و ادامه داد:

- تو خوب می‌دونستی که چقدر موفقیت اون مأموریت برای من و سازمان مهمه.

دومینیکا رویش را برگرداند و خیره به انتهای راهرو، پوزخند تلخی زد.

- آره خب، یه تلفات خیلی هم به صرفه‌ست.

- اگه خودت هم جای من بودی نتیجه فرقی نداشت، نیکا.

چشمانش را بست و دندان‌هایش را روی هم سایید. واضح بود که این بحث سرانجامی نخواهد داشت؛ نه او می‌توانست لحظات آوار شدن ساختمان سفارت را روی سرش از یاد ببرد و نه لاورنتی قادر به توجیه مسئله بود.

چشمانش را باز کرد و به چهره‌‌ی درهم رفته‌ی لاورنتی، زل زد.

- سر راهم سبز شدی تا این اراجیف رو بگی؟
  انگشت اشاره‌اش را روی س*ی*نه‌ی ستبر او گذاشت و با لحن آمیخته به تنفرش، ادامه داد:

- اون مأموریت تموم شده، درست مثل داستان تو برای من.

قدمی به عقب برداشت و به طرف آسانسوری که درب آن باز مانده بود، برگشت.

- تو نمی‌تونی بدون شکستن چندتا تخم مرغ یه املت درست کنی¹!

با شنیدن این حرف، در جایش ایستاد و گره‌ی مشت‌هایش را باز کرد. پسر، مغرورانه قدمی به جلو برداشت و ادامه داد:

- فکر می‌کردم این قاعده رو یاد... .

هنوز جمله‌اش را کامل نکرده بود که صدای خنده‌ی دومینیکا، سکوت نسبی راهرو را شکاند. به طرف لاورنتی برگشت و با همان لبخند زهرآلودش، گفت:

- من قبلاً ازت همه چیز رو یاد گرفتم.

نگاهی به سر تا پای پسر انداخت و با طعنه ادامه داد:

- خصوصاً ع*و*ضی بودن رو!

قبل از آن که جوابی بشنود، بدون فوت وقت عقب‌گرد کرده و وارد آسانسور شد. خیره به چشم‌های براق لاورنتی، دکمه‌‌ی طبقه همکف را زد و تا قبل از بسته شدن درب، چشم از او برنداشت.

۱. به معنی این است که هرچیزی بها و هزینه‌ای دارد.

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

MINERVA

مدیر تالار طراحی جلد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
منتقد انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
546
لایک‌ها
3,347
امتیازها
73
کیف پول من
62,409
Points
729
پارت بیست و چهارم

***
«ساختمان قدیمی کنگره، کلکته هند، ۲۰۱۸»
- کس دیگه‌‌ای هم مونده؟
دومینیکا، دستانش را روی زانو گذاشت و سرفه‌ی دردناکی از گلویش رها شد. غبار و توده‌های دود آتش، تا عمق استخوانش رسوخ و نفس کشیدن را سخت کرده بودند. با این حال، از پشت حلقه‌ی اشک جمع شده در چشمانش، به چهره‌‌ی سیاه شده از خاکستر لاورنتی خیره شد و گفت:
- نمی‌دونم، طبقات بالا کاملاً از بین رفتن.
لاورنتی، زیر ب*غ*ل مردی که از اعضای سفارت بود را گرفت و جواب داد:
- باید سریع‌تر از اینجا بریم.
- اسناد... اسناد جا مونده.
چشمان لاورنتی با شنیدن این حرف، درشت شد و هم‌زمان با صدای انفجاری که از طبقات بالای ساختمان به گوش رسید، فریاد زد:
- از چی حرف می‌زنی؟ کدوم اسناد؟
عضو سفارت که کراوات پاره‌ شده‌اش را جلوی دهانش گرفته بود، گفت:
- اسناد سرّی سفارت.
- چرا اون‌ها رو همراه خودت نیاوردی؟
- موقعی که بمب منفجر شد من توی دفترم نبودم.
لاورنتی و دومینیکا، هم‌زمان نگاهی به او انداخته و سپس، به یکدیگر خیره شدند.
- تو اعضا رو از ساختمون دور کن نیکا، من میرم دنبال اسناد.
- باید از این‌جا بریم، لاو. همه کشته شدن، تا چند دقیقه‌‌ی دیگه همه چیز پودر میشه و میره روی هوا، دست کسی به اون پاره کاغذها و این جسدها نمی‌... .
عضو سفارت با کج‌خلقی میان حرفش پرید و گفت:
- موفقیت مأموریت ما توی هند وابسته به اون پاره کاغذهاست. باید حتماً به دست رئیس جمهور برسن. اگه پلیس هند متوجه بشه..‌. .
سرفه‌، توان ادامه دادن جمله‌اش را از او گرفت. لاورنتی دستی به گوشه‌ی ل*بش کشید و خون جاری از آن را پاک کرد.
- دفترت کجاست؟
- طبقه‌ی دوم... به اسم آناستاس مالنکوف.
لاورنتی دستش را بالا آورد، اسلحه‌اش را تکان داد و رو به دومینیکا گفت:
- تکون بخور دختر. وقت نداریم.
دومینیکا مچ دست او را گرفت و مانع از حرکتش شد.
- نه، نمی‌دونیم چند نفر از اون‌ها ممکنه هنوز اون بیرون باشن. باید از سفیر محافظت کنیم و تو بهتر می‌دونی چطور باید انجامش بدی. من میرم.
لاورنتی سرش را تکان داد و ل*ب زد:
- سریع انجامش بده.
دومینیکا کمرش را صاف کرد و بی درنگ، راه پله‌های نیمه فروریخته‌ی وسط سالن را در پیش گرفت.
دود غلیظ حاصل از آتش طبقات بالاتر، تمام سالن را پر کرده بود و نور شعله‌های گداخته‌ی آن از بالای پله‌ها، چشم را می‌زد. دستش را روی نرده‌های نصفه و نیمه گذاشت و به سرعت از پله‌ها بالا رفت. هر چه از طبقه‌ی همکف دور میشد، گرمای آتش را بیشتر احساس می‌کرد.
هم‌زمان با رسیدن به طبقه‌ی دوم، شعله‌های آتشی که از انتهای راهرو در حال پیشروی بودند، جان تازه گرفته و زبانه کشیدند.
دومینیکا، از بین شیشه خرده‌هایی که کف زمین را پوشانده بود، عبور کرد و وارد راهرو شد.
چشمان سرخ‌شده‌اش را مالید و با عجله بین اتاق‌هایی که در راهرو قرار داشتند، به دنبال نام عضو سفارت گشت.
یک انفجار دیگر از طبقه‌ی نهم، لرزه به جان ساختمان انداخت و دومینیکا روی زمین سقوط کرد. فریاد لاورنتی که نامش را صدا می‌زد، از طبقه‌ی پایین به گوشش رسید. بدون توجه به زخم زانوی بر*ه*نه‌اش که حاصل فرو رفتن شیشه‌ در بدنش بود، از جا برخاست و جلوتر رفت.
بالاخره از میان اتاق‌های انتهایی راهرو که کم‌‌کم گرفتار شعله‌های آتش می‌شدند، اتاقی را که نام آناستاس مالنکوف بر سر درش حک شده بود، یافت و واردش شد.
فضای اتاق کمی به هم ریخته و فرو رفته در دوده‌های آتش بود. به طرف میز کار وسط اتاق رفت و برگه‌های روی آن را به دنبال پوشه‌ی سفید رنگ، کنار زد.
در نهایت، پس از کمی جست‌وجو، پوشه را از درون کشوی پایین میز پیدا کرد و با عجله، نگاهی به محتویاتش انداخت. در آن اوضاع، همه‌ چیز سر جایش به نظر می‌آمد.
با صدای شکستن لولای درب بر اثر رخنه‌ی آتش به داخل اتاق، سرش را بلند کرد. به سرعت، میز کار را دور زده و از میان شعله‌های کم‌ جان کف اتاق، عبور کرد و وارد راهرو شد. التهاب پو*ست صورتش بر اثر گرما، کلافه‌اش کرده بود.
به مقصد پله‌ها، شروع به دویدن کرد و پس از چند ثانیه‌ی کوتاه، در حالی که پاهایش از شدت قرار گرفتن در معرض آتش سوخته و آسیب دیده بودند، به طبقه‌ی پایین رسید. لاورنتی در ن*زد*یک*ی درب خروجی ایستاده بود. با دیدن او، دستش را به طرفش دراز کرد و گفت:
- هوف خدایا! بالاخره اومدی.
دومینیکا، نفس‌زنان خودش را به او رساند و پوشه را به طرفش گرفت.
- حالا دهن مردک بسته میشه.
لاورنتی سرش را تکان داد، با اشاره به درب خروجی، شروع به حرکت کرد و دومینیکا لنگ‌‌زنان پشت سر او به راه افتاد اما قبل از آن که بتواند از درب خروجی عبور کند، با صدای انفجار مهیبی که این‌ بار نزدیک‌تر از قبل به نظر می‌رسید، دیوارهای ساختمان به لرزه درآمد و سقف بالای سرش، در چشم بر هم زدنی فرو ریخت.

کد:
***

« ساختمان قدیمی کنگره، کلکته هند، ۲۰۱۸ »

- کس دیگه‌‌ای هم مونده؟

دومینیکا، دستانش را روی زانو گذاشت و سرفه‌ی دردناکی از گلویش رها شد. غبار و توده‌های دود آتش، تا عمق استخوانش رسوخ و نفس کشیدن را سخت کرده بودند. با این حال، از پشت حلقه‌ی اشک جمع شده در چشمانش، به چهره‌‌ی سیاه شده از خاکستر لاورنتی خیره شد و گفت:

- نمی‌دونم، طبقات بالا کاملاً از بین رفتن.

لاورنتی، زیر ب*غ*ل مردی که از اعضای سفارت بود را گرفت و جواب داد:

- باید سریع‌تر از اینجا بریم.

- اسناد... اسناد جا مونده.

چشمان لاورنتی با شنیدن این حرف، درشت شد و هم‌زمان با صدای انفجاری که از طبقات بالای ساختمان به گوش رسید، فریاد زد:

- از چی حرف می‌زنی؟ کدوم اسناد؟

عضو سفارت که کراوات پاره‌ شده‌اش را جلوی دهانش گرفته بود، گفت:

- اسناد سرّی سفارت.

- چرا اون‌ها رو همراه خودت نیاوردی؟

- موقعی که بمب منفجر شد من توی دفترم نبودم.

لاورنتی و دومینیکا، هم‌زمان نگاهی به او انداخته و سپس، به یکدیگر خیره شدند.

- تو اعضا رو از ساختمون دور کن نیکا، من میرم دنبال اسناد.

- باید از این‌جا بریم، لاو. همه کشته شدن، تا چند دقیقه‌‌ی دیگه همه چیز پودر میشه و میره روی هوا، دست کسی به اون پاره کاغذها و این جسدها نمی‌... .

عضو سفارت با کج‌خلقی میان حرفش پرید و گفت:

- موفقیت مأموریت ما توی هند وابسته به اون پاره کاغذهاست. باید حتماً به دست رئیس جمهور برسن. اگه پلیس هند متوجه بشه..‌. .

سرفه‌، توان ادامه دادن جمله‌اش را از او گرفت. لاورنتی دستی به گوشه‌ی ل*بش کشید و خون جاری از آن را پاک کرد.

- دفترت کجاست؟

- طبقه‌ی دوم... به اسم آناستاس مالنکوف.

لاورنتی دستش را بالا آورد، اسلحه‌اش را تکان داد و رو به دومینیکا گفت:

- تکون بخور دختر. وقت نداریم.

دومینیکا مچ دست او را گرفت و مانع از حرکتش شد.

- نه، نمی‌دونیم چند نفر از اون‌ها ممکنه هنوز اون بیرون باشن. باید از سفیر محافظت کنیم و تو بهتر می‌دونی چطور باید انجامش بدی. من میرم.

لاورنتی سرش را تکان داد و ل*ب زد:

- سریع انجامش بده.

دومینیکا کمرش را صاف کرد و بی درنگ، راه پله‌های نیمه فروریخته‌ی وسط سالن را در پیش گرفت.

دود غلیظ حاصل از آتش طبقات بالاتر، تمام سالن را پر کرده بود و نور شعله‌های گداخته‌ی آن از بالای پله‌ها، چشم را می‌زد. دستش را روی نرده‌های نصفه و نیمه گذاشت و به سرعت از پله‌ها بالا رفت. هر چه از طبقه‌ی همکف دور میشد، گرمای آتش را بیشتر احساس می‌کرد.

هم‌زمان با رسیدن به طبقه‌ی دوم، شعله‌های آتشی که از انتهای راهرو در حال پیشروی بودند، جان تازه گرفته و زبانه کشیدند.

دومینیکا، از بین شیشه خرده‌هایی که کف زمین را پوشانده بود، عبور کرد و وارد راهرو شد.

چشمان سرخ‌شده‌اش را مالید و با عجله بین اتاق‌هایی که در راهرو قرار داشتند، به دنبال نام عضو سفارت گشت.

یک انفجار دیگر از طبقه‌ی نهم، لرزه به جان ساختمان انداخت و دومینیکا روی زمین سقوط کرد. فریاد لاورنتی که نامش را صدا می‌زد، از طبقه‌ی پایین به گوشش رسید. بدون توجه به زخم زانوی بر*ه*نه‌اش که حاصل فرو رفتن شیشه‌ در بدنش بود، از جا برخاست و جلوتر رفت.

بالاخره از میان اتاق‌های انتهایی راهرو که کم‌‌کم گرفتار شعله‌های آتش می‌شدند، اتاقی را که نام آناستاس مالنکوف بر سر درش حک شده بود، یافت و واردش شد.

فضای اتاق کمی به هم ریخته و فرو رفته در دوده‌های آتش بود. به طرف میز کار وسط اتاق رفت و برگه‌های روی آن را به دنبال پوشه‌ی سفید رنگ، کنار زد.

در نهایت، پس از کمی جست‌وجو، پوشه را از درون کشوی پایین میز پیدا کرد و با عجله، نگاهی به محتویاتش انداخت. در آن اوضاع، همه‌ چیز سر جایش به نظر می‌آمد.

با صدای شکستن لولای درب بر اثر رخنه‌ی آتش به داخل اتاق، سرش را بلند کرد. به سرعت، میز کار را دور زده و از میان شعله‌های کم‌ جان کف اتاق، عبور کرد و وارد راهرو شد. التهاب پو*ست صورتش بر اثر گرما، کلافه‌اش کرده بود.

به مقصد پله‌ها، شروع به دویدن کرد و پس از چند ثانیه‌ی کوتاه، در حالی که پاهایش از شدت قرار گرفتن در معرض آتش سوخته و آسیب دیده بودند، به طبقه‌ی پایین رسید. لاورنتی در ن*زد*یک*ی درب خروجی ایستاده بود. با دیدن او، دستش را به طرفش دراز کرد و گفت:

- هوف خدایا! بالاخره اومدی.

دومینیکا، نفس‌زنان خودش را به او رساند و پوشه را به طرفش گرفت.

- حالا دهن مردک بسته میشه.

لاورنتی سرش را تکان داد، با اشاره به درب خروجی، شروع به حرکت کرد و دومینیکا لنگ‌‌زنان پشت سر او به راه افتاد اما قبل از آن که بتواند از درب خروجی عبور کند، با صدای انفجار مهیبی که این‌ بار نزدیک‌تر از قبل به نظر می‌رسید، دیوارهای ساختمان به لرزه درآمد و سقف بالای سرش، در چشم بر هم زدنی فرو ریخت.

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

MINERVA

مدیر تالار طراحی جلد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
منتقد انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
546
لایک‌ها
3,347
امتیازها
73
کیف پول من
62,409
Points
729
پارت بیست و پنجم

قبل از آن که بتواند خودش را عقب بکشد، دستش را سپر سرش کرد و زیر تکه‌های آجر و گچ ساختمان، به دام افتاد.
- نیکا!
درد شدید پایش، قدرت تکلم را برای چند ثانیه از او سلب کرد. به سختی خودش را از زیر آوار تکان داد و به محض این که متوجه شد نمی‌تواند پایش را تکان بدهد، صدا زد:
- پام گیر کرده، بیا کمکم کن.
لاورنتی در چهارچوب درب قرار گرفت و با اضطراب، به دیوارهای نامتعادل ساختمان نگاه کرد.
- لاورنتی! با توام.
پسر، نگاهی به آوار فرو ریخته روی جسم او انداخت و سپس، به پوشه‌ی درون دستش خیره شد.
- هی ایوانوف، پلیس‌ها رسیدن! باید بریم.
این صدای یکی از آخرین بازمانده‌های پرسنل حفاظت از سفارت بود که به گوشش رسید.
به زودی تمام ساختمان فرو می‌ریخت و اگر هر دو زیر آوار به دام می‌افتادند، تمام عملیات با شکست مواجه میشد و هیچ‌کدام زنده نمی‌ماندند. اگر اسناد محرمانه به دست پلیس هند می‌افتاد، هیچ‌کس نمی‌توانست از خشم رئیس جمهور در امان بماند و این، به مراتب بدتر از مرگ حین انجام وظیفه بود.
پس از چندین ثانیه‌ که برای دومینیکا مانند قرن‌ها گذشت، بالاخره لاورنتی سرش را بلند کرد و به آرامی ل*ب زد:
- متأسفم.
و قبل از آن که فرصت جواب دادن را به دومینیکا بدهد، از ساختمان بیرون رفت و در مقابل چشمان مبهوت او، دور شد.
***
- دومینیکا؟ دومینیکا؟
این صدای اولگا بود که مدام دستش را جلوی صورت او تکان می‌داد و در آخر توانست او را از خاطرات، بیرون بکشد. به قدری در آن دنیا غرق شده بود که به یاد نمی‌آورد چه مدتی است که پشت میز نشسته و اولگا، سفارش صبحانه‌شان را تحویل گرفته است.
اولگا با دیدن نگاه خیره‌ی دومینیکا، به صندلی‌اش تکیه داد و هم‌زمان با ریختن شکر در فنجان قهوه‌اش، گفت:
- حواست کجاست؟
واقعاً چه توجیهی برایش وجود داشت که بدون حضور در ساختمان آتش گرفته‌ی کنگره، سوزش پو*ست صورتش را به خوبی احساس کند؟ حال که در یکی از کافه‌های نسبتاً گران‌قیمت مسکو نشسته بود، می‌توانست به راحتی قسم بخورد که هیچ‌گاه خبری از آتش نخواهد بود!
سرش را پایین انداخت و کارد کنار بشقابش را برداشت. برشی به پنیر صبحانه‌اش زد و گفت:
- مهم نیست.
- تو فقط به زور انبردست حرف می‌زنی!
دومینیکا خندید و پنیر را با دست و دلبازی روی نان مالید.
- فکر نمی‌کنی شاید تو خیلی پر حرف باشی؟
اولگا، پشت چشمی نازک کرد و جرعه‌ای از قهوه‌اش را نوشید.
- تو یه ع*و*ضی تمام عیاری!
دو مرتبه خندید و سرش را تکان داد.
- نمی‌دونستم این‌قدر تحت‌ تأثیرم قرار گرفتی.
اولگا گ*از کوچکی به پنکیک روی چنگالش زد و جواب داد:
- در اون حد هم نیست.
شانه‌هایش را بالا انداخت و ادامه داد:
- آدم‌هایی مثل تو رو توی این کار زیاد دیدم. بیشترشون فقط ادا در می‌آوردن.
- چطور شد که اومدی توی این کار؟
- دلت می‌خواست یکی همین سوال رو ازت بپرسه؟!
دومینیکا، تای ابرویش را بالا انداخت و سکوت کرد. روحیه‌‌ی اولگا به خوبی برایش قابل تشخیص نبود. دختر جوان، گاهی به شدت پرحرفی می‌کرد و گاهی درمورد مسائل کوچک، گارد می‌گرفت. این رفتارهایش، تا حدودی دومینیکا را یاد شی می‌انداخت. ناخودآگاه از یادآوری او، اخم‌هایش درهم رفته و دست از بشقابش کشید. او باید تاکنون به قاهره رسیده باشد؛ آن هم با یک بدرقه‌ی افتضاح!
- کلید اتاقت رو تحویل گرفتی؟
به چهره‌‌ی اولگا که درحال جویدن پنکیکش بود و به اطرافشان نگاه می‌کرد، زل زد و جواب داد:
- فکر نکنم نیازی به اتاق باشه.
اولگا، چشمانش را با تعجب چرخاند و پرسید:
- به همین زودی می‌خوای برگردی؟
- خیلی موندگار نیستم.
اولگا چشمانش را ریز کرد و با لحن متفکرانه‌ای گفت:
- دوره‌ی آموزشی حداقل سه هفته طول می‌کشه.
شانه‌هایش را بالا انداخت و با خنده ادامه داد:
- البته اگه آلفا باشی. من که به بتا راضی شدم. لعنت بهش! افسر آموزشی رو میگم. پسره‌ی... .
دومینیکا فنجان قهوه را بالا آورد و قبل از آن که تمام محتویاتش را بنوشد، گفت:
- موضوع اینه که من توی دوره‌های آموزشی نیستم.
اولگا ضربه‌ی آرامی روی میز زد و گفت:
- آهان! یه آدم خوش‌شانس!
دومینیکا پوزخندزنان، خودش را سرگرم هم زدن فنجان قهوه‌اش کرد و زیر ل*ب گفت:
- قطعاً همین طوره.
اولگا از جایش بلند شد و همراه با برداشتن کیف دستی‌اش از روی میز، گفت:
- ظاهراً خیلی سریع کارت رو شروع می‌کنی.
به تبعیت از اولگا، قهوه‌ی نیم‌خورده‌اش را رها کرد و از جا بلند شد. اولگا چند اسکناس سبز رنگ پنج روبلی از کیفش بیرون کشید و روی میز گذاشت.
- گمون می‌کنم همین‌طور باشه. حساب بعدی با من.
اولگا چشمکی به او زد و همراه با یکدیگر، از کافه‌ی نسبتاً تاریک خیابان بیست و چهارم، بیرون آمدند.
- دوست داری اولین مأموریتت رو کجا بگذرونی؟
- نمی‌دونم اما شنیدم باهاما سواحل خوبی برای آفتاب گرفتن داره.
اولگا خندید و گفت:
- امیدوارم وقت این کار رو داشته باشی.
دومینیکا دستش را داخل جیب کتش فرو برد و ل*ب زد:
- به شرط این که ساحلی در کار باشه.

کد:
پارت بیست و پنجم



قبل از آن که بتواند خودش را عقب بکشد، دستش را سپر سرش کرد و زیر تکه‌های آجر و گچ ساختمان، به دام افتاد.

- نیکا!

درد شدید پایش، قدرت تکلم را برای چند ثانیه از او سلب کرد. به سختی خودش را از زیر آوار تکان داد و به محض این که متوجه شد نمی‌تواند پایش را تکان بدهد، صدا زد:

- پام گیر کرده، بیا کمکم کن.

لاورنتی در چهارچوب درب قرار گرفت و با اضطراب، به دیوارهای نامتعادل ساختمان نگاه کرد.

- لاورنتی! با توام.

پسر، نگاهی به آوار فرو ریخته روی جسم او انداخت و سپس، به پوشه‌ی درون دستش خیره شد.

- هی ایوانوف، پلیس‌ها رسیدن! باید بریم.

این صدای یکی از آخرین بازمانده‌های پرسنل حفاظت از سفارت بود که به گوشش رسید.

به زودی تمام ساختمان فرو می‌ریخت و اگر هر دو زیر آوار به دام می‌افتادند، تمام عملیات با شکست مواجه میشد و هیچ‌کدام زنده نمی‌ماندند. اگر اسناد محرمانه به دست پلیس هند می‌افتاد، هیچ‌کس نمی‌توانست از خشم رئیس جمهور در امان بماند و این، به مراتب بدتر از مرگ حین انجام وظیفه بود.

پس از چندین ثانیه‌ که برای دومینیکا مانند قرن‌ها گذشت، بالاخره لاورنتی سرش را بلند کرد و به آرامی ل*ب زد:

- متأسفم.

و قبل از آن که فرصت جواب دادن را به دومینیکا بدهد، از ساختمان بیرون رفت و در مقابل چشمان مبهوت او، دور شد.

***

- دومینیکا؟ دومینیکا؟

این صدای اولگا بود که مدام دستش را جلوی صورت او تکان می‌داد و در آخر توانست او را از خاطرات، بیرون بکشد. به قدری در آن دنیا غرق شده بود که به یاد نمی‌آورد چه مدتی است که پشت میز نشسته و اولگا، سفارش صبحانه‌شان را تحویل گرفته است.

اولگا با دیدن نگاه خیره‌ی دومینیکا، به صندلی‌اش تکیه داد و هم‌زمان با ریختن شکر در فنجان قهوه‌اش، گفت:

- حواست کجاست؟

واقعاً چه توجیهی برایش وجود داشت که بدون حضور در ساختمان آتش گرفته‌ی کنگره، سوزش پو*ست صورتش را به خوبی احساس کند؟ حال که در یکی از کافه‌های نسبتاً گران‌قیمت مسکو نشسته بود، می‌توانست به راحتی قسم بخورد که هیچ‌گاه خبری از آتش نخواهد بود!

سرش را پایین انداخت و کارد کنار بشقابش را برداشت. برشی به پنیر صبحانه‌اش زد و گفت:

- مهم نیست.

- تو فقط به زور انبردست حرف می‌زنی!

دومینیکا خندید و پنیر را با دست و دلبازی روی نان مالید.

- فکر نمی‌کنی شاید تو خیلی پر حرف باشی؟

اولگا، پشت چشمی نازک کرد و جرعه‌ای از قهوه‌اش را نوشید.

- تو یه ع*و*ضی تمام عیاری!

دو مرتبه خندید و سرش را تکان داد.

- نمی‌دونستم این‌قدر تحت‌ تأثیرم قرار گرفتی.

اولگا گ*از کوچکی به پنکیک روی چنگالش زد و جواب داد:

- در اون حد هم نیست.

شانه‌هایش را بالا انداخت و ادامه داد:

- آدم‌هایی مثل تو رو توی این کار زیاد دیدم. بیشترشون فقط ادا در می‌آوردن.

- چطور شد که اومدی توی این کار؟

- دلت می‌خواست یکی همین سوال رو ازت بپرسه؟!

دومینیکا، تای ابرویش را بالا انداخت و سکوت کرد. روحیه‌‌ی اولگا به خوبی برایش قابل تشخیص نبود. دختر جوان، گاهی به شدت پرحرفی می‌کرد و گاهی درمورد مسائل کوچک، گارد می‌گرفت. این رفتارهایش، تا حدودی دومینیکا را یاد شی می‌انداخت. ناخودآگاه از یادآوری او، اخم‌هایش درهم رفته و دست از بشقابش کشید. او باید تاکنون به قاهره رسیده باشد؛ آن هم با یک بدرقه‌ی افتضاح!

- کلید اتاقت رو تحویل گرفتی؟

به چهره‌‌ی اولگا که درحال جویدن پنکیکش بود و به اطرافشان نگاه می‌کرد، زل زد و جواب داد:

- فکر نکنم نیازی به اتاق باشه.

اولگا، چشمانش را با تعجب چرخاند و پرسید:

-  به همین زودی می‌خوای برگردی؟

- خیلی موندگار نیستم.

اولگا چشمانش را ریز کرد و با لحن متفکرانه‌ای گفت:

- دوره‌ی آموزشی حداقل سه هفته طول می‌کشه.

شانه‌هایش را بالا انداخت و با خنده ادامه داد:

- البته اگه آلفا باشی. من که به بتا راضی شدم. لعنت بهش! افسر آموزشی رو میگم. پسره‌ی... .

دومینیکا فنجان قهوه را بالا آورد و قبل از آن که تمام محتویاتش را بنوشد، گفت:

- موضوع اینه که من توی دوره‌های آموزشی نیستم.

اولگا ضربه‌ی آرامی روی میز زد و گفت:

- آهان! یه آدم خوش‌شانس!

دومینیکا پوزخندزنان، خودش را سرگرم هم زدن فنجان قهوه‌اش کرد و زیر ل*ب گفت:

- قطعاً همین طوره.

اولگا از جایش بلند شد و همراه با برداشتن کیف دستی‌اش از روی میز، گفت:

- ظاهراً خیلی سریع کارت رو شروع می‌کنی.

به تبعیت از اولگا، قهوه‌ی نیم‌خورده‌اش را رها کرد و از جا بلند شد. اولگا چند اسکناس سبز رنگ پنج روبلی از کیفش بیرون کشید و روی میز گذاشت.

- گمون می‌کنم همین‌طور باشه. حساب بعدی با من.

اولگا چشمکی به او زد و همراه با یکدیگر، از کافه‌ی نسبتاً تاریک خیابان بیست و چهارم، بیرون آمدند.

- دوست داری اولین ماچأموریتت رو کجا بگذرونی؟

- نمی‌دونم اما شنیدم باهاما سواحل خوبی برای آفتاب گرفتن داره.

اولگا خندید و گفت:

- امیدوارم وقت این کار رو داشته باشی.

دومینیکا دستش را داخل جیب کتش فرو برد و ل*ب زد:

- به شرط این که ساحلی در کار باشه.

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

MINERVA

مدیر تالار طراحی جلد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
منتقد انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
546
لایک‌ها
3,347
امتیازها
73
کیف پول من
62,409
Points
729
پارت بیست و ششم

هر دو کنار پاترول سفید رنگی که مجاور خیابان پارک شده بود، از حرکت ایستادند و اولگا، سوییچ ماشین را از کیفش بیرون آورد.
- برمی‌گردی پایگاه؟
قبل از آن که دومینیکا بتواند زبانش را بچرخاند و جوابی بدهد، سایه‌‌ی ناشناسی در کنارش ایستاد و به جای او گفت:
- نه، اون با من میاد.
سرش را چرخاند و با دیدن لاورنتی، ابروهایش را بالا انداخت. پسر جوان بدون توجه به چهره‌ی متعجب و خشمگین او، دستش را دور شانه‌اش حلقه کرد و ادامه داد:
- یه کار نیمه تموم با هم داریم، مگه نه؟
اولگا با دیدن لاورنتی، ناخودآگاه سرش را به نشانه‌‌ی احترام پایین آورد و گفت:
- قربان.
سپس با تردید به دومینیکا که در آ*غ*و*ش لاورنتی فرو رفته و با چشمان سرخ شده‌اش به او خیره شده بود، نگاه کرد.
- خب، پس بعداً می‌بینمت نیک.
دومینیکا به تندی سرش را چرخاند و صدای شکستن مهره‌ی گ*ردنش، در میان آژیر آمبولانسی که از کنارشان عبور می‌کرد، گم شد.
- نمی... .
فشار انگشتان لاورنتی روی بازویش، مانع از کامل کردن حرفش شد. لبخند تهدیدآمیزی روی ل*ب نشاند و در حالی که چشم در چشم دومینیکا دوخته بود، رو به اولگا گفت:
- بهتره زودتر برگردی. ژنرال پوپوف دنبالت می‌گشت.
اولگا دو مرتبه به دومینیکا نگاهی انداخت و زیر ل*ب، خداحافظی مختصری کرد. شاید حتی در رویاهایش هم فکر نمی‌کرد که همکار کم‌‌ حرفش، سر و سری با افسر آموزشی سازمان داشته باشد. آن‌ها طوری به نظر می‌رسیدند که گویا سال‌هاست با یکدیگر قرار می‌گذارند و در این بین، دومینیکا تا به حال هیچ اشاره‌ای به این موضوع نکرده بود؛ این دیگر چه رفاقتی بود که داشتند؟!
سرش را با تأسف تکان داد و سوار ماشین شد. این پسر در دوره‌های آموزشی، تبدیل به کابوس شبانه‌اش شده بود؛ مگر می‌شود او را نشناسد؟ هنوز د*اغ نمره‌ی ناعادلانه‌ای که لای پرونده‌اش گذاشت، بر دلش مانده بود و دیگر هرگز نمی‌توانست در گروه آلفاهای سازمان قرار بگیرد؛ یک لکه‌ی ننگ همیشگی!
دومینیکا با رفتن اولگا، خودش را از آ*غ*و*ش لاورنتی بیرون کشید و هم‌زمان با هل دادنش، گفت:
- داری چه غلطی می‌کنی؟
- باید با هم حرف بزنیم.
بدون توجه به رهگذران خیابان، صدایش را بالا برد و جواب داد:
- باید؟ من فقط می‌دونم که باید تو رو بکشم!
لاورنتی دستش را بالا آورد و در حالی که چشمانش را بین مردمی که با تعجب نگاهشان می‌کردند، می‌چرخاند، گفت:
- هر وقت فرصتش رو داشتی، انجامش بده.
انگشتانش را دور بازوی دومینیکا، قفل کرد و او را همراه خودش به جلو کشاند. دومینیکا در تقلا برای رها شدن از دستان او، پاشنه‌ی پایش را بر روی زمین کوبید و گفت:
- دست از سرم بردار، لعنتی!
لاورنتی پوزخند تلخی زد و او را به دنبال خودش، به سمت ماشینش که چند متر دورتر از آن‌ها پارک شده بود، کشید.
پس از چند قدم، کنار درب شاگرد ایستاد و هم‌زمان با باز کردن آن، گفت:
- باز هم خوبه که نمی‌گی تا حالا کدوم گوری بودی.
دومینیکا را به داخل هل داد و درب را محکم بست. ماشین را دور زد و بلافاصله پشت رل نشست. قبل از آن که دست دختر به طرف دست‌گیره‌ برود، سوییچ را چرخاند و حرکت کرد.
- نگه دار این لعنتی رو، لاو.
- دیگه داشتم این‌طور صدا کردنت رو از یاد می‌بردم.
دومینیکا دست از تقلا برداشت، نفس عمیقی کشید و دست‌هایش را روی س*ی*نه گره زد. از همان اول هم تمام شلوغ کاری‌هایش، بیهوده و شاید نمادین بود. او به هر ریسمانی چنگ می‌زد که تنفرش را نسبت به لاورنتی گوشزد کند اما بعید می‌دانست که این چیزها به چشم او بیاید.
- حالا معلوم شد چرا از اومدن به این خ*را*ب‌ شده طفره می‌رفتم.
- چند وقت گذشته؟
پوزخندی زد و نگاهش را به روبه‌رو دوخت. حتی پیش پا افتاده‌ترین مسائل را هم نمی‌دانست، اگر چه او حتی زمانی که در بیمارستان بستری بود، به ملاقاتش نیامد و همراه با دیگران، به روسیه برگشت. همین موضوع برای خفه کردن توقع‌های بیجا در نطفه، کافی بود.
لاورنتی، دستش را روی یقه‌ی پیراهنش گذاشت و پنجره‌ی سمت خودش را پایین کشید.
- چندین بار خواستم بیام سراغت اما تا به خودم می‌اومدم، هواپیما پریده بود و من هنوز توی سالن انتظار فرودگاه نشسته بودم. راستش رو بخوای، هیچ وقت به نتیجه نرسیدم که وقتی ببینمت، چی باید بهت بگم.
- می‌خوای بدونی چی رو ترجیح میدم؟
لاورنتی چشم از خیابان برداشت و توی گلو خندید.
- این که دهنم رو ببندم، نه؟
دومینیکا چشمانش را در حدقه چرخاند و با طعنه گفت:
- گاهی دلم برای هوش سرشارت تنگ میشد.
- همین که یاد من بو... .
از چه چیزی حرف می‌زد؟ با این که همه چیز برای دومینیکا تمام شده بود، اما نمی‌توانست ادعا کند که با نبود او به راحتی کنار آمده است.
انگشتانش را به هم گره زد و بدون فکر، به میان حرفش پرید.
- تو آخرین حوصله و ذوق من برای دوست داشتن یه آدم بودی... .
پلک‌هایش را روی هم گذاشت و ادامه داد:
- چطور فراموش می‌کردم؟

کد:
هر دو کنار پاترول سفید رنگی که مجاور خیابان پارک شده بود، از حرکت ایستادند و اولگا، سوییچ ماشین را از کیفش بیرون آورد.
- برمی‌گردی پایگاه؟
 قبل از آن که دومینیکا بتواند زبانش را بچرخاند و جوابی بدهد، سایه‌‌ی ناشناسی در کنارش ایستاد و به جای او گفت:
- نه، اون با من میاد.
سرش را چرخاند و با دیدن لاورنتی، ابروهایش را بالا انداخت. پسر جوان بدون توجه به چهره‌ی متعجب و خشمگین او، دستش را دور شانه‌اش حلقه کرد و ادامه داد:
- یه کار نیمه تموم با هم داریم، مگه نه؟
اولگا با دیدن لاورنتی، ناخودآگاه سرش را به نشانه‌‌ی احترام پایین آورد و گفت:
- قربان.
سپس با تردید به دومینیکا که در آ*غ*و*ش لاورنتی فرو رفته و با چشمان سرخ شده‌اش به او خیره شده بود، نگاه کرد.
- خب، پس بعداً می‌بینمت نیک.
دومینیکا به تندی سرش را چرخاند و صدای شکستن مهره‌ی گ*ردنش، در میان آژیر آمبولانسی که از کنارشان عبور می‌کرد، گم شد.
- نمی... .
فشار انگشتان لاورنتی روی بازویش، مانع از کامل کردن حرفش شد. لبخند تهدیدآمیزی روی ل*ب نشاند و در حالی که چشم در چشم دومینیکا دوخته بود، رو به اولگا گفت:
- بهتره زودتر برگردی. ژنرال پوپوف دنبالت می‌گشت.
اولگا دو مرتبه به دومینیکا نگاهی انداخت و زیر ل*ب، خداحافظی مختصری کرد. شاید حتی در رویاهایش هم فکر نمی‌کرد که همکار کم‌‌ حرفش، سر و سری با افسر آموزشی سازمان داشته باشد. آن‌ها طوری به نظر می‌رسیدند که گویا سال‌هاست با یکدیگر قرار می‌گذارند و در این بین، دومینیکا تا به حال هیچ اشاره‌ای به این موضوع نکرده بود؛ این دیگر چه رفاقتی بود که داشتند؟!
سرش را با تأسف تکان داد و سوار ماشین شد. این پسر در دوره‌های آموزشی، تبدیل به کابوس شبانه‌اش شده بود؛ مگر می‌شود او را نشناسد؟ هنوز د*اغ نمره‌ی ناعادلانه‌ای که لای پرونده‌اش گذاشت، بر دلش مانده بود و دیگر هرگز نمی‌توانست در گروه آلفاهای سازمان قرار بگیرد؛  یک لکه‌ی ننگ همیشگی!
دومینیکا با رفتن اولگا، خودش را از آ*غ*و*ش لاورنتی بیرون کشید و هم‌زمان با هل دادنش، گفت:
- داری چه غلطی می‌کنی؟
- باید با هم حرف بزنیم.
بدون توجه به رهگذران خیابان، صدایش را بالا برد و جواب داد:
- باید؟ من فقط می‌دونم که باید تو رو بکشم!
لاورنتی دستش را بالا آورد و در حالی که چشمانش را بین مردمی که با تعجب نگاهشان می‌کردند، می‌چرخاند، گفت:
- هر وقت فرصتش رو داشتی، انجامش بده.
انگشتانش را دور بازوی دومینیکا، قفل کرد و او را همراه خودش به جلو کشاند. دومینیکا در تقلا برای رها شدن از دستان او، پاشنه‌ی پایش را بر روی زمین کوبید و گفت:
- دست از سرم بردار، لعنتی!
لاورنتی پوزخند تلخی زد و او را به دنبال خودش، به سمت ماشینش که چند متر دورتر از آن‌ها پارک شده بود، کشید.
پس از چند قدم، کنار درب شاگرد ایستاد و هم‌زمان با باز کردن آن، گفت:
- باز هم خوبه که نمی‌گی تا حالا کدوم گوری بودی.
دومینیکا را به داخل هل داد و درب را محکم بست. ماشین را دور زد و بلافاصله پشت رل نشست. قبل از آن که دست دختر به طرف دست‌گیره‌ برود، سوییچ را چرخاند و حرکت کرد.
- نگه دار این لعنتی رو، لاو.
- دیگه داشتم این‌طور صدا کردنت رو از یاد می‌بردم.
دومینیکا دست از تقلا برداشت، نفس عمیقی کشید و دست‌هایش را روی س*ی*نه گره زد. از همان اول هم تمام شلوغ کاری‌هایش، بیهوده و شاید نمادین بود. او به هر ریسمانی چنگ می‌زد که تنفرش را نسبت به لاورنتی گوشزد کند اما بعید می‌دانست که این چیزها به چشم او بیاید.
- حالا معلوم شد چرا از اومدن به این خ*را*ب‌ شده طفره می‌رفتم.
- چند وقت گذشته؟
پوزخندی زد و نگاهش را به روبه‌رو دوخت. حتی پیش پا افتاده‌ترین مسائل را هم نمی‌دانست، اگر چه او حتی زمانی که در بیمارستان بستری بود، به ملاقاتش نیامد و همراه با دیگران، به روسیه برگشت. همین موضوع برای خفه کردن توقع‌های بیجا در نطفه، کافی بود.
لاورنتی، دستش را روی یقه‌ی پیراهنش گذاشت و پنجره‌ی سمت خودش را پایین کشید.
- چندین بار خواستم بیام سراغت اما تا به خودم می‌اومدم، هواپیما پریده بود و من هنوز توی سالن انتظار فرودگاه نشسته بودم. راستش رو بخوای، هیچ وقت به نتیجه نرسیدم که وقتی ببینمت، چی باید بهت بگم.
- می‌خوای بدونی چی رو ترجیح میدم؟
لاورنتی چشم از خیابان برداشت و توی گلو خندید.
- این که دهنم رو ببندم، نه؟
دومینیکا چشمانش را در حدقه چرخاند و با طعنه گفت:
- گاهی دلم برای هوش سرشارت تنگ میشد.
- همین که یاد من بو... .
از چه چیزی حرف می‌زد؟ با این که همه چیز برای دومینیکا تمام شده بود، اما نمی‌توانست ادعا کند که با نبود او به راحتی کنار آمده است.
 انگشتانش را به هم گره زد و بدون فکر، به میان حرفش پرید.
- تو آخرین حوصله و ذوق من برای دوست داشتن یه آدم بودی... .
پلک‌هایش را روی هم گذاشت و ادامه داد:
- چطور فراموش می‌کردم؟

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

MINERVA

مدیر تالار طراحی جلد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
منتقد انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
546
لایک‌ها
3,347
امتیازها
73
کیف پول من
62,409
Points
729
پارت بیست و هفتم

با چشم‌های بسته هم می‌توانست توقف ماشین را تشخیص دهد. به آرامی پلک‌هایش را از هم باز کرد و به تصویر روبه‌رویش خیره شد؛ یک خیابان خلوت و عاری از شلوغی‌های مرکز شهر.
- نیکا.
بدون چشم برداشتن از مقابلش، پرسید:
- بعد این همه وقت چرا پیگیری؟
- من رو نگاه کن.
بی آن که توجهی به خواسته‌‌ی لاورنتی کند، نگاهش را پایین کشید و انگشتانش را به بازی گرفت.
- اون روزها د*اغ بودم، نفهمیدم چی شد.
تلخ خندید و شانه‌هایش را بالا انداخت.
- همش منتظر بودم بیای. توی بیمارستان بعد از حادثه، توی فرودگاه برای استقبالم، توی اولین روزی که ترفیع گرفتم؛ فکر کنم به حدی احمق بودم که اگر بهانه‌های امروز صبحت رو اون‌موقع می‌شنیدم، باورشون می‌کردم.
لاورنتی دستش را برای گرفتن دست او جلو آورد اما قبل از آن که لمسش کند، دومینیکا خودش را عقب کشید و ادامه داد:
- من حالم از این زندگی به‌هم می‌خورد.
سرش را چرخاند و ابتدا به چشمان کدر لاورنتی و سپس به چهره‌‌ی پکر و رنگ‌پریده‌اش زل زد.
- فکر می‌کردم با تو آسون‌تره.
لاورنتی نفسش را با صدا به بیرون فرستاد و انگشتش را طبق عادت همیشگی‌، زیر بینی‌اش کشید.
- من که می‌دونم هنوز واسه تو فرق دارم.
قهقهه‌های دومینیکا، همانند ضرب سیلی به صورتش کوبیده شدند. رایحه‌ی تمسخر و تحقیر، از تمام حرکاتش به مشام می‌رسید. هرچند بعد از حرف‌هایی که از زبان او شنیده بود، انتظار این واکنش را نداشت اما باز هم بدون توجه به خنده‌های تمسخر آمیز او، ادامه داد:
- بی‌خیال دختر! ما هنوز هم شانسش رو داریم.
دومینیکا دست از خنده برداشت و تک ابرویی بالا انداخت.
- شانس یه گلوله‌ی برفی توی جهنم¹!
- داری برای جفتمون سختش می‌کنی. آخه چرا نمی‌خوای بفهمی که من چاره‌ای نداشتم؟
دومینیکا پوزخندی زد و سکوت کرد. این تنها جوابی بود که برای حرف‌های احمقانه‌‌ی او داشت. حالا که دیگر همه‌‌ چیز را پشت سر گذاشته بود و زندگی تازه‌ای داشت، هیچ‌کدام از این حرف‌ها قابل قبول و قانع کننده نبود.
لاورنتی با دیدن سکوت او، مشتش را بر روی فرمان روبه‌رویش کوبید و لعنتی زیر ل*ب فرستاد. نفس عمیقی کشید و از لای دندان‌های کلید شده‌اش، گفت:
- تمومش کن، نیک. ما عاشق هم بودیم.
دومینیکا دستش را روی دست‌گیره گذاشت و درب ماشین را باز کرد. قبل از آن که پیاده شود، نیم نگاهی به چهره‌‌ی برافروخته‌ی لاورنتی انداخت و گفت:
- شاید واسه این که اسمش رو بذاریم عشق، خیلی زود بود.
نفس عمیقی کشید و با مکث کوتاهی ادامه داد:
- دیگه از من نخواه که حماقت کنم.
قبل از این که منتظر جوابی از سمت او باشد، از ماشین پیاده شد و به سرعت آن‌جا را ترک کرد. با هر ضربان قلبش، جریان خون به صورتش می‌دوید و احساس می‌کرد که هر آن ممکن است از بینی و دهانش، شعله‌های آتش زبانه بکشند.
در تمام این دو سالی که گذشت، بارها این صح*نه را با خودش مرور کرده بود اما هیچ‌کدام از تصوراتش، حتی شبیه به واقعیتی که رخ داد، نبودند. خبری از سیلی پر از نفرت یا سوزش حنجره بر اثر فریادهای بی‌وقفه، نبود. تنها چیزی که توقعش را نداشت، چشمان نم‌دار و التهاب پو*ست صورتش بعد از جاری شدن قطرات زمخت اشک بود.
با پشت دستش، چند قطره‌ی کوچک جاری شده از چشمانش را پاک کرد و نفس عمیقی کشید. او شبیه به دخترهای زمانه‌اش نبود؛ نمی‌توانست که باشد! به او یاد داده بودند که قبلش را از س*ی*نه بیرون بکشد و به جای آن، پاره‌ای سنگ بگذارد اما آیا واقعاً این کار امکان‌ پذیر بود؟ واقعاً دستاورد همه‌ی کسانی که چنین سبک زندگی‌ای را داشتند، چه بود؟ یک زندگی که هیچ چیز در آن وجود ندارد!

۱. کنایه از نداشتن هیچ شانسی برای انجام یک کار یا وقوع یک اتفاق.


کد:
با چشم‌های بسته هم می‌توانست توقف ماشین را تشخیص دهد. به آرامی پلک‌هایش را از هم باز کرد و به تصویر روبه‌رویش خیره شد؛ یک خیابان خلوت و عاری از شلوغی‌های مرکز شهر.

- نیکا.

بدون چشم برداشتن از مقابلش، پرسید:

- بعد این همه وقت چرا پیگیری؟

- من رو نگاه کن.

 بی آن که توجهی به خواسته‌‌ی لاورنتی کند، نگاهش را پایین کشید و انگشتانش را به بازی گرفت.

- اون روزها د*اغ بودم، نفهمیدم چی شد.

تلخ خندید و شانه‌هایش را بالا انداخت.

- همش منتظر بودم بیای. توی بیمارستان بعد از حادثه، توی فرودگاه برای استقبالم، توی اولین روزی که ترفیع گرفتم؛ فکر کنم به حدی احمق بودم که اگر بهانه‌های امروز صبحت رو اون‌موقع می‌شنیدم، باورشون می‌کردم.

لاورنتی دستش را برای گرفتن دست او جلو آورد اما قبل از آن که لمسش کند،  دومینیکا خودش را عقب کشید و ادامه داد:

- من حالم از این زندگی به‌هم می‌خورد.

سرش را چرخاند و ابتدا به چشمان کدر لاورنتی و سپس به چهره‌‌ی پکر و رنگ‌پریده‌اش زل زد.

- فکر می‌کردم با تو آسون‌تره.

لاورنتی نفسش را با صدا به بیرون فرستاد و انگشتش را طبق عادت همیشگی‌، زیر بینی‌اش کشید.

- من که می‌دونم هنوز واسه تو فرق دارم.

قهقهه‌های دومینیکا، همانند ضرب سیلی به صورتش کوبیده شدند. رایحه‌ی تمسخر و تحقیر، از تمام حرکاتش به مشام می‌رسید. هرچند بعد از حرف‌هایی که از زبان او شنیده بود، انتظار این واکنش را نداشت اما باز هم بدون توجه به خنده‌های تمسخر آمیز او، ادامه داد:

- بی‌خیال دختر! ما هنوز هم شانسش رو داریم.

دومینیکا دست از خنده برداشت و تک ابرویی بالا انداخت.

- شانس یه گلوله‌ی برفی توی جهنم¹!

- داری برای جفتمون سختش می‌کنی. آخه چرا نمی‌خوای بفهمی که من چاره‌ای نداشتم؟

دومینیکا پوزخندی زد و سکوت کرد. این تنها جوابی بود که برای حرف‌های احمقانه‌‌ی او داشت. حالا که دیگر همه‌‌ چیز را پشت سر گذاشته بود و زندگی تازه‌ای داشت، هیچ‌کدام از این حرف‌ها قابل قبول و قانع کننده نبود.

لاورنتی با دیدن سکوت او، مشتش را بر روی فرمان روبه‌رویش کوبید و لعنتی زیر ل*ب فرستاد. نفس عمیقی کشید و از لای دندان‌های کلید شده‌اش، گفت:

- تمومش کن، نیک. ما عاشق هم بودیم.

دومینیکا دستش را روی دست‌گیره گذاشت و درب ماشین را باز کرد. قبل از آن که پیاده شود، نیم نگاهی به چهره‌‌ی برافروخته‌ی لاورنتی انداخت و گفت:

- شاید واسه این که اسمش رو بذاریم عشق، خیلی زود بود.

نفس عمیقی کشید و با مکث کوتاهی ادامه داد:

- دیگه از من نخواه که حماقت کنم.

قبل از این که منتظر جوابی از سمت او باشد، از ماشین پیاده شد و به سرعت آن‌جا را ترک کرد. با هر ضربان قلبش، جریان خون به صورتش می‌دوید و احساس می‌کرد که هر آن ممکن است از بینی و دهانش، شعله‌های آتش زبانه بکشند.

در تمام این دو سالی که گذشت، بارها این صح*نه را با خودش مرور کرده بود اما هیچ‌کدام از تصوراتش، حتی شبیه به واقعیتی که رخ داد، نبودند. خبری از سیلی پر از نفرت یا سوزش حنجره بر اثر فریادهای بی‌وقفه، نبود. تنها چیزی که توقعش را نداشت، چشمان نم‌دار و التهاب پو*ست صورتش بعد از جاری شدن قطرات زمخت اشک بود.

با پشت دستش، چند قطره‌ی کوچک جاری شده از چشمانش را پاک کرد و نفس عمیقی کشید. او شبیه به دخترهای زمانه‌اش نبود؛ نمی‌توانست که باشد! به او یاد داده بودند که قبلش را از س*ی*نه بیرون بکشد و به جای آن، پاره‌ای سنگ بگذارد اما آیا واقعاً این کار امکان‌ پذیر بود؟ واقعاً دستاورد همه‌ی کسانی که چنین سبک زندگی‌ای را داشتند، چه بود؟ یک زندگی که هیچ چیز در آن وجود ندارد!

۱. کنایه از نداشتن هیچ شانسی برای انجام یک کار یا وقوع یک اتفاق.

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا