Richette
معاونت کل سایت
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
حفاظت انجمن
مدیریت تالار
ناظر انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کاربر فعال انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
- تاریخ ثبتنام
- 2023-12-15
- نوشتهها
- 1,315
- لایکها
- 8,297
- امتیازها
- 100
- کیف پول من
- 295,401
- Points
- 1,699
- سطح
-
- حرفهای
پارت سی و هشتم
***
چاقو را درون دستش چرخاند و تکه گوشت روی تخته را به قطعات کوچکتری تقسیم کرد. نیم نگاهی به حبابهای آب داخل قابلمه انداخت و به سوت زدن، ادامه داد. عطر نعنا و رازیانه، مشامش را پر کرده بود و تاثیر مثبتی بر خلق و خوی عصرگاهیاش، میگذاشت. همیشه از استشمام این رایحه، ل*ذت میبرد و از آن سیر نمیشد. با شنیدن صدای جیرجیر تخت، لبخند محوی روی ل*بهایش نشاند و سرعت دستش را پایین آورد.
دومینیکا با انعکاس نور خورشید که مسیرش را از پنجرهی کوچک کنار تخت پیدا کرده و تا پشت پلکهای او راه یافته بود، اخمهایش را درهم فرو برد و به بدنش تکانی داد. بلافاصله، درد شدیدی در استخوان پای زخمیاش پیچید و او را بر خلاف میلش، وادار به گشودن چشمهایش کرد. همه چیز را از پشت هالهی اشک ناخواستهای که در چشمانش جمع شده بود، تار میدید و حتی با خیره شدن به سقف، احساس سرگیجه گریبانش را میفشرد. در پی یافتن یک پاسخ روشن و واضح که به او بفهماند چه بلایی به سرش آمده است، چشمانش را روی هم فشرد و به صدای سوتهای آهستهای که در فضای خانه طنین انداخته بود، گوش سپرد. پس از چند ثانیهی کوتاه، با یادآوری اتفاقات شب گذشته، چشمهایش را تا آخرین حد توانش باز کرد و به اطراف خیره شد. به راحتی میتوانست بوی خاک نمناک را از فضای سالن استشمام کند. کاناپههای رنگ و رو رفتهی قهوهای در مرکز سالن، تلویزیون جیوهدار روبهرویش و پردهی ضخیم و چرکموری که تنها پنجرهی آنجا را تا نیمه پوشانده بود، هرکدام به تنهایی میتوانستند دلیلی بر اثبات بیکفایتی طراح دکور این خانه باشند!
در گوشهای از سالن، یک یخچال نیممتری، چند کابینت زوار در رفته و یک اجاق گ*از سه شعله، نقش آشپزخانه را در این خانهی عجایب، ایفا میکردند. نگاهش، روی مرد نیمه بر*ه*نهای که در آشپزخانه، پشت به او ایستاده بود و توجهی به او نداشت، ثابت ماند. با آن قامت بلند و خالکوبی افعی سیاهی که روی ستون فقراتش نقش بسته بود، بیشتر از دیشب به خونآشامهای هالیوودی شباهت پیدا کرده بود!
چشم از او گرفت و به تختی که روی آن خوابیده بود، زل زد. رد خون جاری از زخمش روی ملحفههای سفید، حس انزجار را در وجودش ت*ح*ریک میکرد. تشت کوچک پر از خونابه و چند حولهی خونین پایین تخت هم به این حس ناخوشایند، دامن میزد. در کنار آنها، محتویات کیفدستیای که دیشب به همراه داشت، کف زمین رها شده بود. میتوانست حدس بزند که آن پسر، به امید پیدا کردن چیزی فراتر از یک پاسپورت جعلی، به جستوجو پرداخته و در آخر، یک ماتیک سرخ و چند عدد کارت تبلیغاتی نصیبش شده است.
پوزخندی زد و به آرامی، در جایش نیمخیز شد. چیزی جز یک پیراهن مردانهی سفید رنگ که انتهای آن به خون آغشته شده بود، در تن نداشت و همین، برای آغاز داستانسراییهای بدبینانهاش کفایت میکرد.
- به موقع بیدار شدی؛ ناهارمون تقریبا آمادهست.
سرش را بلند کرد و با دیدن میگل که با چاقویی درون دست، به طرف او میآمد، زبانش را روی ل*بهای خشکیدهاش کشید و با صدای گرفتهای گفت:
- اینجا کجاست؟
میگل، صندلی چوبی کنار تخت را برداشت و برعکس، روی آن نشست. هردو آرنج دستش را روی تکیهگاه صندلی گذاشت و با نوک چاقو، اشارهای به پای زخمی دومینیکا کرد.
- انتظار داشتی اینجوری ببرمت هتل؟ همین حالا هم پلیس کل محدودهی اطراف عمارت اون عتیقه فروش رو زیر نظر داره که این، شامل پنتهاوس چهارصد یورویی تو هم میشه!
دومینیکا، دستهایش را ستون بدنش کرد و به آرامی، خودش را بالا کشید. نفسش بعد هر تکان نامحسوسی که میخورد، به واسطهی درد ناشی از زخم عمیق گلوله، به شماره میافتاد.
- گلوله رو درآوردم. خیلی خوششانسی که شاهرگت رو پاره نکرده بود وگرنه باید ازت به عنوان یه جنازه یاد میکردن.
دومینیکا پوزخند تلخی زد و جواب داد:
- اسمت چی بود؟ پطروس فداکار؟!
میگل، چانهاش را روی دستهایش گذاشت و آه غلیظی کشید.
- خودم رو برای یه تقدیر و تشکر جانانه آماده کرده بودم.
- من اگر به جای تو بودم، خودم رو برای دیدار با امواتم آماده میکردم چون... .
قهقهههای پسر، مانع اتمام جملهاش شدند. طوری به او و حرفهایش میخندید که گویا شاهد عینی یک نمایشنامهی طنز فیالبداهه بوده است. میگل، در حالی که چاقو را در دستش میچرخاند و با تفریح به چهرهی غضبناک او خیره شده بود، دست از خنده برداشت و گفت:
- اما من، اون کسی نیستم که یه گلولهی هشت میلیمتری سوراخش کرده!
دومینیکا، دستی به موهای گره خوردهاش کشید و جواب داد:
- بدتر از این هم داشتم.
- آره خب، این چیزها جزو اتفاقات روزمرهی یه توریست هستش، مگه نه؟
بیتوجه به طعنهی کلام پسر، به دنبال پیدا کردن تلفن همراهش، نگاهی به اطرافش انداخت و ملحفهی زیر دستش را در مشت گرفت.
- دنبال چی میگردی؟
- باید یه تلفن بزنم.
- اوه! حتما خیلی نگرانت شدن.
دومینیکا چشم غرهای به او رفت و ل*ب زد:
- آدم وراجی هستی!
#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
***
چاقو را درون دستش چرخاند و تکه گوشت روی تخته را به قطعات کوچکتری تقسیم کرد. نیم نگاهی به حبابهای آب داخل قابلمه انداخت و به سوت زدن، ادامه داد. عطر نعنا و رازیانه، مشامش را پر کرده بود و تاثیر مثبتی بر خلق و خوی عصرگاهیاش، میگذاشت. همیشه از استشمام این رایحه، ل*ذت میبرد و از آن سیر نمیشد. با شنیدن صدای جیرجیر تخت، لبخند محوی روی ل*بهایش نشاند و سرعت دستش را پایین آورد.
دومینیکا با انعکاس نور خورشید که مسیرش را از پنجرهی کوچک کنار تخت پیدا کرده و تا پشت پلکهای او راه یافته بود، اخمهایش را درهم فرو برد و به بدنش تکانی داد. بلافاصله، درد شدیدی در استخوان پای زخمیاش پیچید و او را بر خلاف میلش، وادار به گشودن چشمهایش کرد. همه چیز را از پشت هالهی اشک ناخواستهای که در چشمانش جمع شده بود، تار میدید و حتی با خیره شدن به سقف، احساس سرگیجه گریبانش را میفشرد. در پی یافتن یک پاسخ روشن و واضح که به او بفهماند چه بلایی به سرش آمده است، چشمانش را روی هم فشرد و به صدای سوتهای آهستهای که در فضای خانه طنین انداخته بود، گوش سپرد. پس از چند ثانیهی کوتاه، با یادآوری اتفاقات شب گذشته، چشمهایش را تا آخرین حد توانش باز کرد و به اطراف خیره شد. به راحتی میتوانست بوی خاک نمناک را از فضای سالن استشمام کند. کاناپههای رنگ و رو رفتهی قهوهای در مرکز سالن، تلویزیون جیوهدار روبهرویش و پردهی ضخیم و چرکموری که تنها پنجرهی آنجا را تا نیمه پوشانده بود، هرکدام به تنهایی میتوانستند دلیلی بر اثبات بیکفایتی طراح دکور این خانه باشند!
در گوشهای از سالن، یک یخچال نیممتری، چند کابینت زوار در رفته و یک اجاق گ*از سه شعله، نقش آشپزخانه را در این خانهی عجایب، ایفا میکردند. نگاهش، روی مرد نیمه بر*ه*نهای که در آشپزخانه، پشت به او ایستاده بود و توجهی به او نداشت، ثابت ماند. با آن قامت بلند و خالکوبی افعی سیاهی که روی ستون فقراتش نقش بسته بود، بیشتر از دیشب به خونآشامهای هالیوودی شباهت پیدا کرده بود!
چشم از او گرفت و به تختی که روی آن خوابیده بود، زل زد. رد خون جاری از زخمش روی ملحفههای سفید، حس انزجار را در وجودش ت*ح*ریک میکرد. تشت کوچک پر از خونابه و چند حولهی خونین پایین تخت هم به این حس ناخوشایند، دامن میزد. در کنار آنها، محتویات کیفدستیای که دیشب به همراه داشت، کف زمین رها شده بود. میتوانست حدس بزند که آن پسر، به امید پیدا کردن چیزی فراتر از یک پاسپورت جعلی، به جستوجو پرداخته و در آخر، یک ماتیک سرخ و چند عدد کارت تبلیغاتی نصیبش شده است.
پوزخندی زد و به آرامی، در جایش نیمخیز شد. چیزی جز یک پیراهن مردانهی سفید رنگ که انتهای آن به خون آغشته شده بود، در تن نداشت و همین، برای آغاز داستانسراییهای بدبینانهاش کفایت میکرد.
- به موقع بیدار شدی؛ ناهارمون تقریبا آمادهست.
سرش را بلند کرد و با دیدن میگل که با چاقویی درون دست، به طرف او میآمد، زبانش را روی ل*بهای خشکیدهاش کشید و با صدای گرفتهای گفت:
- اینجا کجاست؟
میگل، صندلی چوبی کنار تخت را برداشت و برعکس، روی آن نشست. هردو آرنج دستش را روی تکیهگاه صندلی گذاشت و با نوک چاقو، اشارهای به پای زخمی دومینیکا کرد.
- انتظار داشتی اینجوری ببرمت هتل؟ همین حالا هم پلیس کل محدودهی اطراف عمارت اون عتیقه فروش رو زیر نظر داره که این، شامل پنتهاوس چهارصد یورویی تو هم میشه!
دومینیکا، دستهایش را ستون بدنش کرد و به آرامی، خودش را بالا کشید. نفسش بعد هر تکان نامحسوسی که میخورد، به واسطهی درد ناشی از زخم عمیق گلوله، به شماره میافتاد.
- گلوله رو درآوردم. خیلی خوششانسی که شاهرگت رو پاره نکرده بود وگرنه باید ازت به عنوان یه جنازه یاد میکردن.
دومینیکا پوزخند تلخی زد و جواب داد:
- اسمت چی بود؟ پطروس فداکار؟!
میگل، چانهاش را روی دستهایش گذاشت و آه غلیظی کشید.
- خودم رو برای یه تقدیر و تشکر جانانه آماده کرده بودم.
- من اگر به جای تو بودم، خودم رو برای دیدار با امواتم آماده میکردم چون... .
قهقهههای پسر، مانع اتمام جملهاش شدند. طوری به او و حرفهایش میخندید که گویا شاهد عینی یک نمایشنامهی طنز فیالبداهه بوده است. میگل، در حالی که چاقو را در دستش میچرخاند و با تفریح به چهرهی غضبناک او خیره شده بود، دست از خنده برداشت و گفت:
- اما من، اون کسی نیستم که یه گلولهی هشت میلیمتری سوراخش کرده!
دومینیکا، دستی به موهای گره خوردهاش کشید و جواب داد:
- بدتر از این هم داشتم.
- آره خب، این چیزها جزو اتفاقات روزمرهی یه توریست هستش، مگه نه؟
بیتوجه به طعنهی کلام پسر، به دنبال پیدا کردن تلفن همراهش، نگاهی به اطرافش انداخت و ملحفهی زیر دستش را در مشت گرفت.
- دنبال چی میگردی؟
- باید یه تلفن بزنم.
- اوه! حتما خیلی نگرانت شدن.
دومینیکا چشم غرهای به او رفت و ل*ب زد:
- آدم وراجی هستی!
کد:
***
چاقو را درون دستش چرخاند و تکه گوشت روی تخته را به قطعات کوچکتری تقسیم کرد. نیم نگاهی به حبابهای آب داخل قابلمه انداخت و به سوت زدن، ادامه داد. عطر نعنا و رازیانه، مشامش را پر کرده بود و تاثیر مثبتی بر خلق و خوی عصرگاهیاش، میگذاشت. همیشه از استشمام این رایحه، ل*ذت میبرد و از آن سیر نمیشد. با شنیدن صدای جیرجیر تخت، لبخند محوی روی ل*بهایش نشاند و سرعت دستش را پایین آورد.
دومینیکا با انعکاس نور خورشید که مسیرش را از پنجرهی کوچک کنار تخت پیدا کرده و تا پشت پلکهای او راه یافته بود، اخمهایش را درهم فرو برد و به بدنش تکانی داد. بلافاصله، درد شدیدی در استخوان پای زخمیاش پیچید و او را بر خلاف میلش، وادار به گشودن چشمهایش کرد. همه چیز را از پشت هالهی اشک ناخواستهای که در چشمانش جمع شده بود، تار میدید و حتی با خیره شدن به سقف، احساس سرگیجه گریبانش را میفشرد. در پی یافتن یک پاسخ روشن و واضح که به او بفهماند چه بلایی به سرش آمده است، چشمانش را روی هم فشرد و به صدای سوتهای آهستهای که در فضای خانه طنین انداخته بود، گوش سپرد. پس از چند ثانیهی کوتاه، با یادآوری اتفاقات شب گذشته، چشمهایش را تا آخرین حد توانش باز کرد و به اطراف خیره شد. به راحتی میتوانست بوی خاک نمناک را از فضای سالن استشمام کند. کاناپههای رنگ و رو رفتهی قهوهای در مرکز سالن، تلویزیون جیوهدار روبهرویش و پردهی ضخیم و چرکموری که تنها پنجرهی آنجا را تا نیمه پوشانده بود، هرکدام به تنهایی میتوانستند دلیلی بر اثبات بیکفایتی طراح دکور این خانه باشند!
در گوشهای از سالن، یک یخچال نیممتری، چند کابینت زوار در رفته و یک اجاق گ*از سه شعله، نقش آشپزخانه را در این خانهی عجایب، ایفا میکردند. نگاهش، روی مرد نیمه بر*ه*نهای که در آشپزخانه، پشت به او ایستاده بود و توجهی به او نداشت، ثابت ماند. با آن قامت بلند و خالکوبی افعی سیاهی که روی ستون فقراتش نقش بسته بود، بیشتر از دیشب به خونآشامهای هالیوودی شباهت پیدا کرده بود!
چشم از او گرفت و به تختی که روی آن خوابیده بود، زل زد. رد خون جاری از زخمش روی ملحفههای سفید، حس انزجار را در وجودش ت*ح*ریک میکرد. تشت کوچک پر از خونابه و چند حولهی خونین پایین تخت هم به این حس ناخوشایند، دامن میزد. در کنار آنها، محتویات کیفدستیای که دیشب به همراه داشت، کف زمین رها شده بود. میتوانست حدس بزند که آن پسر، به امید پیدا کردن چیزی فراتر از یک پاسپورت جعلی، به جستوجو پرداخته و در آخر، یک ماتیک سرخ و چند عدد کارت تبلیغاتی نصیبش شده است.
پوزخندی زد و به آرامی، در جایش نیمخیز شد. چیزی جز یک پیراهن مردانهی سفید رنگ که انتهای آن به خون آغشته شده بود، در تن نداشت و همین، برای آغاز داستانسراییهای بدبینانهاش کفایت میکرد.
- به موقع بیدار شدی؛ ناهارمون تقریبا آمادهست.
سرش را بلند کرد و با دیدن میگل که با چاقویی درون دست، به طرف او میآمد، زبانش را روی ل*بهای خشکیدهاش کشید و با صدای گرفتهای گفت:
- اینجا کجاست؟
میگل، صندلی چوبی کنار تخت را برداشت و برعکس، روی آن نشست. هردو آرنج دستش را روی تکیهگاه صندلی گذاشت و با نوک چاقو، اشارهای به پای زخمی دومینیکا کرد.
- انتظار داشتی اینجوری ببرمت هتل؟ همین حالا هم پلیس کل محدودهی اطراف عمارت اون عتیقه فروش رو زیر نظر داره که این، شامل پنتهاوس چهارصد یورویی تو هم میشه!
دومینیکا، دستهایش را ستون بدنش کرد و به آرامی، خودش را بالا کشید. نفسش بعد هر تکان نامحسوسی که میخورد، به واسطهی درد ناشی از زخم عمیق گلوله، به شماره میافتاد.
- گلوله رو درآوردم. خیلی خوششانسی که شاهرگت رو پاره نکرده بود وگرنه باید ازت به عنوان یه جنازه یاد میکردن.
دومینیکا پوزخند تلخی زد و جواب داد:
- اسمت چی بود؟ پطروس فداکار؟!
میگل، چانهاش را روی دستهایش گذاشت و آه غلیظی کشید.
- خودم رو برای یه تقدیر و تشکر جانانه آماده کرده بودم.
- من اگر به جای تو بودم، خودم رو برای دیدار با امواتم آماده میکردم چون... .
قهقهههای پسر، مانع اتمام جملهاش شدند. طوری به او و حرفهایش میخندید که گویا شاهد عینی یک نمایشنامهی طنز فیالبداهه بوده است. میگل، در حالی که چاقو را در دستش میچرخاند و با تفریح به چهرهی غضبناک او خیره شده بود، دست از خنده برداشت و گفت:
- اما من، اون کسی نیستم که یه گلولهی هشت میلیمتری سوراخش کرده!
دومینیکا، دستی به موهای گره خوردهاش کشید و جواب داد:
- بدتر از این هم داشتم.
- آره خب، این چیزها جزو اتفاقات روزمرهی یه توریست هستش، مگه نه؟
بیتوجه به طعنهی کلام پسر، به دنبال پیدا کردن تلفن همراهش، نگاهی به اطرافش انداخت و ملحفهی زیر دستش را در مشت گرفت.
- دنبال چی میگردی؟
- باید یه تلفن بزنم.
- اوه! حتما خیلی نگرانت شدن.
دومینیکا چشم غرهای به او رفت و ل*ب زد:
- آدم وراجی هستی!
#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش: