• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

حرفه‌ای رمان کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

MINERVA

مدیر تالار طراحی جلد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
منتقد انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
524
لایک‌ها
3,221
امتیازها
73
کیف پول من
63,048
Points
700
پارت پنجاه و هشتم

***
« مسکو، روسیه »
پنجمین روز فوریه برای ساکنان پایتخت، مانند همیشه و با روال عادی خود آغاز شده بود. مردم، در زیر نگاه تیزبین مجسمه‌ی پتر کبیر¹، عجله داشتند تا خود را به ادارات مختلف برسانند. بسیاری از آن‌ها در مناطق تجاری شهر به عنوان کارگزاران بورس و مدیران اجرایی در ساختمان‌های مربوط به امور سهام کار می‌کردند. عده‌ای هم وکیل و بانکدار بودند؛ مشاغلی که در صدر لیست توصیه‌های والدین به فرزندانشان برای ورود به دانشگاه، قرار داشتند.
کرکره‌ی مغازه‌های شیک خیابان مالایا بالا رفته و کسب و کار به راه بود. در همان ساعت‌های ابتدایی صبح، دلال‌های بنگاه‌های معاملات املاک، خریداران بالقوه را با خود همراه می‌کردند تا ملک‌های در دسترس را به آن‌ها نشان دهند و توضیح می‌دادند که حتی با وجود افزایش قیمت، خریدن خانه یک سرمایه‌گذاری سودآور است!
دومینیکا، پس از امضای قراردادی شش ماهه در یکی از همین دفاتر معاملات، حال روبه‌روی آپارتمان اجاره‌ای دو طبقه‌‌اش ایستاده و یک جعبه پر از خرت‌ و پرت‌های شخصی‌اش را در آ*غ*و*ش گرفته بود. اولگا، پس از برداشتن چمدان کوچک او از صندوق عقب گرانتای سفید رنگش، پشت سرش ایستاد و نگاهی به نمای آجری ساختمان انداخت.
- تو واقعا مطمئنی، نیک؟
دومینیکا، از سنگفرش‌های خیس مقابل آپارتمان رد شد و جواب داد:
- طوری حرف نزن که انگار تازه هجده سالم شده.
جعبه را دست به دست کرد تا بتواند درب را باز کند. موهایش را که به واسطه‌ی باد سرد زمستانی روی صورتش ریخته بود، با یک حرکت آرام گر*دن، کنار زد و کلید را در قفل چرخاند. خانه در تاریکی مطلق فرو رفته بود و به راحتی می‌توانست بوی نم پارکت‌های چوبی زیر پایش را استشمام کند. به دنبال کلید برق در دیوارهای مجاور درب ورودی، عطسه‌ای کرد و دستش را روی دیوار کشید. با روشن شدن چراغ لامپ، غبارهای معلق در فضای اتاق نشیمن به او د*ه*ان‌کجی کردند.
- من که هنوز هم فکر می‌کنم یکی از همون سوییت‌های سازمان برات مناسب‌تر بود. تو که کارهات معلوم نیست؛ شاید مجبور شدی همین فردا به یکاترینبورگ برگردی.
- سوییت‌های سازمان؟ دلم نمی‌خواد یک‌ نفر مدام زیر نظرم داشته باشه.
هردو در سرسرای خانه که تنها مبلمانش، یک کاناپه‌ی دونفره‌‌ی قدیمی و زیبا که گویا متعلق به دوره‌ی ویکتوریا بود، ایستادند. وقتی برای اولین بار خانم پتروونا، صاحب اصلی خانه را برای امضای توافق‌نامه‌ی دوهزار روبلی اجاره‌ خانه ملاقات کرده بود، زن میان‌سال با لبخندی بی‌فروغ، گفته بود:« من عاشق این کاناپه‌ام! باور کن حال به خصوصی به آدم میده؛ به قدری گود و راحته که وقتی کسی روی اون می‌شینه، دیگه دلش نمی‌خواد که بلند بشه!»
- این‌جا به یه تغییر اساسی نیاز داره.
دومینیکا، نفسش را با کلافگی بیرون داد و راهی آشپزخانه شد. پنجره‌ی بزرگ آشپزخانه، مشرف به محوطه‌ی خالی پشت آپارتمان بود و از پشت پرده‌ی نازک حر*یرش، می‌توانست دانه‌های سفید برف را که به تازگی از آسمان خاکستری شهر سرازیر شده بودند، ببیند. او قطعا می‌توانست به راحتی با این فضای کوچک و قدیمی که فقط متعلق به خودش بود، کنار بیاید؛ البته اگر اولگا از غرغرهای زیرلبی‌اش دست می‌کشید، می‌توانست حس بهتری به خانه‌ی جدیدش پیدا کند.
حدود یک هفته از زمانی که به مسکو برگشته بود، می‌گذشت. در طی این مدت، مفیدترین کاری که توانسته بود انجام دهد، تهیه‌ی یک گزارش رسمی از جزئیات مأموریتش برای دادگاه نظامی و اجاره کردن همین آپارتمان بود. او نمی‌توانست تا زمانی که در مسکو اقامت دارد، وبال گر*دن اولگا شود. در ثانی، در این شهر شانس بیشتری برای انجام تحقیقات نامحسوسش درباره‌ی پدرش، دیمیتری و آن فایل ویدیویی داشت که نباید از آن‌ها غافل میشد؛ این‌جا، به نیمه‌ی دیگر اطلاعات تراشه و میگل، نزدیک‌تر بود تا یکاترینبورگ.
از زمانی که در فرودگاه مسکو با یکدیگر خداحافظی کردند، خبری از میگل نداشت. او، به همان سرعتی که بر سر راهش سبز شد و خودش را به او نزدیک کرد، حالا گم و گور شده و از زندگی‌اش بیرون رفته بود.
ناخودآگاه، اخم‌هایش را درهم کشید و لبانش را به هم فشرد. کابینت‌های زیادی در دسترسش نبودند اما با جست‌وجو در همان تعداد محدود، چیزی جز چند قوطی کنسرو با تاریخ مصرف گذشته، عایدش نشد. با این اوصاف، اوضاع یخچال نیم‌‌متری کنارش هم نمی‌توانست بهتر از این باشد و واقعا هم حدس درستی بود!
دستش را لای موهای نامرتبش فرو برد و زیر چشمی، به اولگا که مشغول تنظیم کردن آنتن تلویزیون چهل و سه اینچی روبه‌روی کاناپه بود، نگاه کرد. باید در اولین فرصت، چند مبل راحتی می‌گرفت و کنار شومینه، روبه‌روی هم می‌گذاشت.
درب یخچال را بست و دو مرتبه، به منظره‌ی برفی پشت پنجره خیره شد. از دودکش آپارتمان مقابلشان، توده‌ی سیاه رنگی بر شیروانی سرخ خانه سایه انداخته بود و در بین ابرهای مرطوب آسمان، می‌لولید. آن‌ دودکش می‌توانست متعلق به یک شومینه‌ی زینتی و یا اجاق روشن یک آشپزخانه باشد.
او، در هیچ مقطعی از زندگی‌اش نتوانسته بود اجاق گ*از و کارد آشپزخانه را با خودش آشنا کند؛ البته عدم توانایی در اجرای قوانین طبخ غذا، بهترین بهانه‌ای بود که دومینیکا را از این چهاردیواری دردسرساز، دور نگه می‌داشت. باید یک فکر اساسی برای روزهای بازنشستگی‌اش می‌کرد؛ هرچند اگر تا آن زمان زنده می‌ماند و می‌توانست چهره‌‌ی دوران پیری‌اش را در آینه ببیند!

۱. مجسمه‌ی یادبود با ۹۸ متر ارتفاع که در سمت غربی محل تلاقی رودخانه مسکو و کانال وودوتودنیدر قرار دارد و به مناسبت بزرگداشت سیصدمین سالگرد تاسیس نیروی دریایی به دست پتر کبیر ساخته شده است.

کد:
***

« مسکو، روسیه »

پنجمین روز فوریه برای ساکنان پایتخت، مانند همیشه و با روال عادی خود آغاز شده بود. مردم، در زیر نگاه تیزبین مجسمه‌ی پتر کبیر¹، عجله داشتند تا خود را به ادارات مختلف برسانند. بسیاری از آن‌ها در مناطق تجاری شهر به عنوان کارگزاران بورس و مدیران اجرایی در ساختمان‌های مربوط به امور سهام کار می‌کردند. عده‌ای هم وکیل و بانکدار بودند؛ مشاغلی که در صدر لیست توصیه‌های والدین به فرزندانشان برای ورود به دانشگاه، قرار داشتند.

کرکره‌ی مغازه‌های شیک خیابان مالایا بالا رفته و کسب و کار به راه بود. در همان ساعت‌های ابتدایی صبح، دلال‌های بنگاه‌های معاملات املاک، خریداران بالقوه را با خود همراه می‌کردند تا ملک‌های در دسترس را به آن‌ها نشان دهند و توضیح می‌دادند که حتی با وجود افزایش قیمت، خریدن خانه یک سرمایه‌گذاری سودآور است!

دومینیکا، پس از امضای قراردادی شش ماهه در یکی از همین دفاتر معاملات، حال روبه‌روی آپارتمان اجاره‌ای دو طبقه‌‌اش ایستاده و یک جعبه پر از خرت‌ و پرت‌های شخصی‌اش را در آ*غ*و*ش گرفته بود. اولگا، پس از برداشتن چمدان کوچک او از صندوق عقب گرانتای سفید رنگش، پشت سرش ایستاد و نگاهی به نمای آجری ساختمان انداخت.

- تو واقعا مطمئنی، نیک؟

دومینیکا، از سنگفرش‌های خیس مقابل آپارتمان رد شد و جواب داد:

- طوری حرف نزن که انگار تازه هجده سالم شده.

جعبه را دست به دست کرد تا بتواند درب را باز کند. موهایش را که به واسطه‌ی باد سرد زمستانی روی صورتش ریخته بود، با یک حرکت آرام گر*دن، کنار زد و کلید را در قفل چرخاند. خانه در تاریکی مطلق فرو رفته بود و به راحتی می‌توانست بوی نم پارکت‌های چوبی زیر پایش را استشمام کند. به دنبال کلید برق در دیوارهای مجاور درب ورودی، عطسه‌ای کرد و دستش را روی دیوار کشید. با روشن شدن چراغ لامپ، غبارهای معلق در فضای اتاق نشیمن به او د*ه*ان‌کجی کردند.

- من که هنوز هم فکر می‌کنم یکی از همون سوییت‌های سازمان برات مناسب‌تر بود. تو که کارهات معلوم نیست؛ شاید مجبور شدی همین فردا به یکاترینبورگ برگردی.

- سوییت‌های سازمان؟ دلم نمی‌خواد یک‌ نفر مدام زیر نظرم داشته باشه.

هردو در سرسرای خانه که تنها مبلمانش، یک کاناپه‌ی دونفره‌‌ی قدیمی و زیبا که گویا متعلق به دوره‌ی ویکتوریا بود، ایستادند. وقتی برای اولین بار خانم پتروونا، صاحب اصلی خانه را برای امضای توافق‌نامه‌ی دوهزار روبلی اجاره‌ خانه ملاقات کرده بود، زن میان‌سال با لبخندی بی‌فروغ، گفته بود:« من عاشق این کاناپه‌ام! باور کن حال به خصوصی به آدم میده؛ به قدری گود و راحته که وقتی کسی روی اون می‌شینه، دیگه دلش نمی‌خواد که بلند بشه!»

- این‌جا به یه تغییر اساسی نیاز داره.

دومینیکا، نفسش را با کلافگی بیرون داد و راهی آشپزخانه شد. پنجره‌ی بزرگ آشپزخانه، مشرف به محوطه‌ی خالی پشت آپارتمان بود و از پشت پرده‌ی نازک حر*یرش، می‌توانست دانه‌های سفید برف را که به تازگی از آسمان خاکستری شهر سرازیر شده بودند، ببیند. او قطعا می‌توانست به راحتی با این فضای کوچک و قدیمی که فقط متعلق به خودش بود، کنار بیاید؛ البته اگر اولگا از غرغرهای زیرلبی‌اش دست می‌کشید، می‌توانست حس بهتری به خانه‌ی جدیدش پیدا کند.

حدود یک هفته از زمانی که به مسکو برگشته بود، می‌گذشت. در طی این مدت، مفیدترین کاری که توانسته بود انجام دهد، تهیه‌ی یک گزارش رسمی از جزئیات مأموریتش برای دادگاه نظامی و اجاره کردن همین آپارتمان بود. او نمی‌توانست تا زمانی که در مسکو اقامت دارد، وبال گر*دن اولگا شود. در ثانی، در این شهر شانس بیشتری برای انجام تحقیقات نامحسوسش درباره‌ی پدرش، دیمیتری و آن فایل ویدیویی داشت که نباید از آن‌ها غافل میشد؛ این‌جا، به نیمه‌ی دیگر اطلاعات تراشه و میگل، نزدیک‌تر بود تا یکاترینبورگ.

از زمانی که در فرودگاه مسکو با یکدیگر خداحافظی کردند، خبری از میگل نداشت. او، به همان سرعتی که بر سر راهش سبز شد و خودش را به او نزدیک کرد، حالا گم و گور شده و از زندگی‌اش بیرون رفته بود.

ناخودآگاه، اخم‌هایش را درهم کشید و لبانش را به هم فشرد. کابینت‌های زیادی در دسترسش نبودند اما با جست‌وجو در همان تعداد محدود، چیزی جز چند قوطی کنسرو با تاریخ مصرف گذشته، عایدش نشد. با این اوصاف، اوضاع یخچال نیم‌‌متری کنارش هم نمی‌توانست بهتر از این باشد و واقعا هم حدس درستی بود!

دستش را لای موهای نامرتبش فرو برد و زیر چشمی، به اولگا که مشغول تنظیم کردن آنتن تلویزیون چهل و سه اینچی روبه‌روی کاناپه بود، نگاه کرد. باید در اولین فرصت، چند مبل راحتی می‌گرفت و کنار شومینه، روبه‌روی هم می‌گذاشت.

درب یخچال را بست و دو مرتبه، به منظره‌ی برفی پشت پنجره خیره شد. از دودکش آپارتمان مقابلشان، توده‌ی سیاه رنگی بر شیروانی سرخ خانه سایه انداخته بود و در بین ابرهای مرطوب آسمان، می‌لولید. آن‌ دودکش می‌توانست متعلق به یک شومینه‌ی زینتی و یا اجاق روشن یک آشپزخانه باشد.

او، در هیچ مقطعی از زندگی‌اش نتوانسته بود اجاق گ*از و کارد آشپزخانه را با خودش آشنا کند؛ البته عدم توانایی در اجرای قوانین طبخ غذا، بهترین بهانه‌ای بود که دومینیکا را از این چهاردیواری دردسرساز، دور نگه می‌داشت. باید یک فکر اساسی برای روزهای بازنشستگی‌اش می‌کرد؛ هرچند اگر تا آن زمان زنده می‌ماند و می‌توانست چهره‌‌ی دوران پیری‌اش را در آینه ببیند!

۱. مجسمه‌ی یادبود با ۹۸ متر ارتفاع که در سمت غربی محل تلاقی رودخانه مسکو و کانال وودوتودنیدر قرار دارد و به مناسبت بزرگداشت سیصدمین سالگرد تاسیس نیروی دریایی به دست پتر کبیر ساخته شده است.

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : MINERVA

MINERVA

مدیر تالار طراحی جلد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
منتقد انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
524
لایک‌ها
3,221
امتیازها
73
کیف پول من
63,048
Points
700
« پارت پنجاه و نهم »

حال و هوای خانه در آن روز ابری، مثل قبرستان بی‌روح و دلگیر بود؛ قبرستانی که بیش از صد سال قدمت داشت. دومینیکا، پالتوی فلانل¹ طوسی رنگش را روی آرنجش انداخت و در حالی که از آشپزخانه خارج میشد، به گچ‌کاری‌های مورب سقف اتاق نشیمن، چشم دوخت.
- صاحب‌خونه می‌گفت که این‌جا رو توی سال ۱۸۹۱ ساختن؛ یه‌جورایی مثل میراث خانوادگی می‌مونه!
اولگا، دستش را به کمرش تکیه داد و نگاهش را از صفحه‌‌ی بلوری تلویزیون، گرفت.
- این‌قدر برات جالب بوده که اجاره‌ش بکنی؟!
- با چیزهای قدیمی مشکلی ندارم.
هرچقدر که او از زندگی با سبک سنتی ل*ذت می‌برد، جان اولگا برای دنیای مدرنش، در‌می‌رفت و ترجیح می‌داد در فیلم‌های علمی_تخیلی زندگی کند!
- می‌تونم تو رو با دامن پف‌دار تجسم کنم!
دومینیکا، پالتو را روی کاناپه رها کرد، به طرف شومینه‌ی غرق در خاکستر سیاه قدم برداشت و روی تاج غبارگرفته‌اش، دست کشید.
- به اندازه‌ی چهل سال جلو اومدی؛ دامن‌های پف‌دار مال دوره‌ی جنگ‌های داخلیه.
- من و چه به این حرف‌ها؟ ما داریم توی قرن بیست و یک زندگی می‌کنیم.
دستانش را برای پاک کردن گرد و غبار، به هم کوبید و روی کاناپه نشست. اولگا، با دیدن وضعیت او، ابروهایش را بالا انداخت و دو مرتبه ل*ب‌هایش را از هم گشود.
- یه قرار با یه شرکت نظافتی برای فردا ساعت هفت گذاشتم. تو که نمی‌خوای توی این ک*ثافت زندگی کنی؟!
- ساعت هفت؟ اون موقع باید توی دفتر مدودف باشم.
- یه دادگاه نظامی دیگه؟
دومینیکا، خیره به صفحه‌‌ی تلویزیون که در حال پخش اخبار بود، اخم‌هایش را درهم کشید و جواب داد:
- این یکی بیشتر جنبه‌ی نمایشی داره... .
پوزخندی زد و تکه‌ای از موهایش را دور انگشتش پیچید.
- مسئله اینه که برای اون‌ها خیلی جالبه که من، دی ژلدرود رو نکشتم. در هرصورت، خودم رو قاطی پرونده‌ی ایتالیایی‌ها نمی‌کنم!
هردو با صدای تقه‌‌ی آرامی که به درب خورد، سرشان را چرخاندند. اولگا، نفس عمیقی کشید و به طرف ورودی خانه، قدم برداشت.
- انگار ایتالیایی‌ها خونه‌ت رو پیدا کردن!
دستگیره‌‌ی فلزی را پایین کشید و از لای درب، به زن میانسالی با موهای نقره‌ای کوتاه که تا روی گ*ردنش را می‌پوشاندند، چشمان درشت سبز رنگ، ل*ب‌های گوشتی صورتی که لبخند ملیحی روی آن‌ها خودنمایی می‌کرد و پیراهن بافت گلداری که تا زیر زانویش می‌رسید، چشم دوخت.
- عصر بخیر عزیزم.
موهایش را از روی صورتش کنار زد و به سلام کوتاهی، اکتفا کرد. زن، ظرف درون دستش را بالا گرفت و هم‌زمان با کنار زدن پارچه‌ی نازک روی آن، گفت:
- از شارلوت شنیدم که همسایه‌ی جدیدم، امروز اسباب‌کشی می‌کنه.
اولگا، نگاه گنگی به کیک زرد رنگ داخل ظرف و بخار معلقش در هوا، انداخت و زمزمه کرد:
- شار... شارلوت؟
زن، خندید و ظرف کیک را به طرف او گرفت.
- خانم پتروونا، صاحب‌ این آپارتمان.
- اوه، بله بله!
- خونه‌ی من طبقه‌ی بالاست.
اشاره‌ای به بشقاب بلوری‌اش کرد و ادامه داد:
- یکشنبه‌ها برای دخترم مدوویک² می‌پزم؛ اون عاشقشه! تو هم امتحان کن.
اولگا، ظرف کیک را از دست زن گرفت و با پیچیدن رایحه‌‌ی کره و وانیل در بینی‌اش، لبخند عمیقی روی ل*ب‌هایش نشاند.
- خیلی ممنونم خانم.
- می‌تونی تاتیانا صدام کنی عزیزم.
سرش را تکان داد و زیر ل*ب، نام زن را تکرار کرد.
- اگر کمکی لازم داشتی، حتما بهم بگو.
- از دیدنتون خوش‌حالم.
پس از رفتن تاتیانا، درب را با پشت پایش بست و خیره به بافت اسفنجی کیک، گفت:
- فکر می‌کنم که باید روی همسایه‌داریت کار کنی، نیک.
دومینیکا، نگاهی به کیک درون دستش انداخت و پرسید:
- این دیگه چیه؟
اولگا، ظرف را روی اپن سنگی آشپزخانه گذاشت و چاقویی از روی سینک ظرفشویی برداشت. در حالی که با دقت، کیک را برش می‌زد، گفت:
- همسایه‌هات اون‌قدر از اومدنت خوش‌حالن که برات، کیک خوش‌آمدگویی پختن!
دومینیکا، پوزخندی زد و دوباره رویش را به طرف تلویزیون برگرداند. گویا جوک‌های بی‌مزه‌ی اولگا، تمامی نداشتند! کمرش را خم کرد و کنترل را از روی میز برداشت. هم‌زمان با زیاد کردن صدای اخبار، به تصاویری که از بیمارستان‌های چین و قرنطینه‌‌های شهری در حال پخش بود، زل زد. صدای نازک زن گزارشگر، در بین ملچ‌‌ملوچ‌های اولگا، گم شد.
- با انتشار سویه‌ی جدیدی از ویروس‌ کرونا، دولت مرکزی خلق چین از بامداد بیست و سوم ژانویه، اقدام به قرنطینه‌‌ی ووهان و شهرهای اطراف آن کرده است. گزارش‌ها حاکی از آن است که تا به حال، هفتصد و شانزده بیمار چینی مبتلا به این ویروس، شناسایی شده‌اند که دویست و پنج تن از آن‌ها در اولین هفته‌ی بستری، جان باختند. هم‌اکنون یازده میلیون نفر از شهروندان چینی تحت قرنطینه‌... .
اولگا، در حالی که تکه‌ی کوچک کیک را درون دهانش می‌گذاشت، بالای سر دومینیکا ایستاد و گفت:
- قرنطینه‌‌ی یازده میلیون نفر؟ تا به حال چنین چیزی رو ندیده بودم... .
چشم‌هایش را گرد کرد و با صدای بلندتری ادامه داد:
- فکر می‌کنی که تا این‌جا هم برسه؟ خدای من!
دومینیکا، نگاه چپی به او انداخت و سرش را با تأسف تکان داد.
- خفه نشی!
- لعنت بهت، نیک! تو اصلا برات فرقی نداره که چطوری بمیری.
از جایش برخاست و بعد از خاموش کردن تلویزیون، رو به اولگا کرد و گفت:
- بیشتر از تجربه‌ی یه مرگ سفید، از نوع سرخش ل*ذت می‌برم!

۱. پارچه‌ای نرم و لطیف که از ترکیب الیاف پشمی و پنبه‌ای بافته می‌شود.
۲. نوعی بیسکو کیک که به آن، کیک عسلی نیز می‌گویند و محبوبیت زیادی در کشور روسیه دارد.


کد:
حال و هوای خانه در آن روز ابری، مثل قبرستان بی‌روح و دلگیر بود؛ قبرستانی که بیش از صد سال قدمت داشت. دومینیکا، پالتوی فلانل¹ طوسی رنگش را روی آرنجش انداخت و در حالی که از آشپزخانه خارج میشد، به گچ‌کاری‌های مورب سقف اتاق نشیمن، چشم دوخت.

- صاحب‌خونه می‌گفت که این‌جا رو توی سال ۱۸۹۱ ساختن؛ یه‌جورایی مثل میراث خانوادگی می‌مونه!

اولگا، دستش را به کمرش تکیه داد و نگاهش را از صفحه‌‌ی بلوری تلویزیون، گرفت.

- این‌قدر برات جالب بوده که اجاره‌ش بکنی؟!

- با چیزهای قدیمی مشکلی ندارم.

هرچقدر که او از زندگی با سبک سنتی ل*ذت می‌برد، جان اولگا برای دنیای مدرنش، در‌می‌رفت و ترجیح می‌داد در فیلم‌های علمی_تخیلی زندگی کند!

- می‌تونم تو رو با دامن پف‌دار تجسم کنم!

دومینیکا، پالتو را روی کاناپه رها کرد، به طرف شومینه‌ی غرق در خاکستر سیاه قدم برداشت و روی تاج غبارگرفته‌اش، دست کشید.

- به اندازه‌ی چهل سال جلو اومدی؛ دامن‌های پف‌دار مال دوره‌ی جنگ‌های داخلیه.

- من و چه به این حرف‌ها؟ ما داریم توی قرن بیست و یک زندگی می‌کنیم.

دستانش را برای پاک کردن گرد و غبار، به هم کوبید و روی کاناپه نشست. اولگا، با دیدن وضعیت او، ابروهایش را بالا انداخت و دو مرتبه ل*ب‌هایش را از هم گشود.

- یه قرار با یه شرکت نظافتی برای فردا ساعت هفت گذاشتم. تو که نمی‌خوای توی این ک*ثافت زندگی کنی؟!

- ساعت هفت؟ اون موقع باید توی دفتر مدودف باشم.

- یه دادگاه نظامی دیگه؟

دومینیکا، خیره به صفحه‌‌ی تلویزیون که در حال پخش اخبار بود، اخم‌هایش را درهم کشید و جواب داد:

- این یکی بیشتر جنبه‌ی نمایشی داره... .

پوزخندی زد و تکه‌ای از موهایش را دور انگشتش پیچید.

- مسئله اینه که برای اون‌ها خیلی جالبه که من، دی ژلدرود رو نکشتم. در هرصورت، خودم رو قاطی پرونده‌ی ایتالیایی‌ها نمی‌کنم!

هردو با صدای تقه‌‌ی آرامی که به درب خورد، سرشان را چرخاندند. اولگا، نفس عمیقی کشید و به طرف ورودی خانه، قدم برداشت.

- انگار ایتالیایی‌ها خونه‌ت رو پیدا کردن!

دستگیره‌‌ی فلزی را پایین کشید و از لای درب، به زن میانسالی با موهای نقره‌ای کوتاه که تا روی گ*ردنش را می‌پوشاندند، چشمان درشت سبز رنگ، ل*ب‌های گوشتی صورتی که لبخند ملیحی روی آن‌ها خودنمایی می‌کرد و پیراهن بافت گلداری که تا زیر زانویش می‌رسید، چشم دوخت.

- عصر بخیر عزیزم.

موهایش را از روی صورتش کنار زد و به سلام کوتاهی، اکتفا کرد. زن، ظرف درون دستش را بالا گرفت و هم‌زمان با کنار زدن پارچه‌ی نازک روی آن، گفت:

- از شارلوت شنیدم که همسایه‌ی جدیدم، امروز اسباب‌کشی می‌کنه.

اولگا، نگاه گنگی به کیک زرد رنگ داخل ظرف و بخار معلقش در هوا، انداخت و زمزمه کرد:

- شار... شارلوت؟

زن، خندید و ظرف کیک را به طرف او گرفت.

- خانم پتروونا، صاحب‌ این آپارتمان.

- اوه، بله بله!

- خونه‌ی من طبقه‌ی بالاست. 

اشاره‌ای به بشقاب بلوری‌اش کرد و ادامه داد:

- یکشنبه‌ها برای دخترم مدوویک² می‌پزم؛ اون عاشقشه! تو هم امتحان کن.

اولگا، ظرف کیک را از دست زن گرفت و با پیچیدن رایحه‌‌ی کره و وانیل در بینی‌اش، لبخند عمیقی روی ل*ب‌هایش نشاند.

- خیلی ممنونم خانم.

- می‌تونی تاتیانا صدام کنی عزیزم.

سرش را تکان داد و زیر ل*ب، نام زن را تکرار کرد.

- اگر کمکی لازم داشتی، حتما بهم بگو.

- از دیدنتون خوش‌حالم.

 پس از رفتن تاتیانا، درب را با پشت پایش بست و خیره به بافت اسفنجی کیک، گفت:

- فکر می‌کنم که باید روی همسایه‌داریت کار کنی، نیک.

دومینیکا، نگاهی به کیک درون دستش انداخت و پرسید:

- این دیگه چیه؟

اولگا، ظرف را روی اپن سنگی آشپزخانه گذاشت و چاقویی از روی سینک ظرفشویی برداشت. در حالی که با دقت، کیک را برش می‌زد، گفت:

- همسایه‌هات اون‌قدر از اومدنت خوش‌حالن که برات، کیک خوش‌آمدگویی پختن!

دومینیکا، پوزخندی زد و دوباره رویش را به طرف تلویزیون برگرداند. گویا جوک‌های بی‌مزه‌ی اولگا، تمامی نداشتند! کمرش را خم کرد و کنترل را از روی میز برداشت. هم‌زمان با زیاد کردن صدای اخبار، به تصاویری که از بیمارستان‌های چین و قرنطینه‌‌های شهری در حال پخش بود، زل زد. صدای نازک زن گزارشگر، در بین ملچ‌‌ملوچ‌های اولگا، گم شد.

- با انتشار سویه‌ی جدیدی از ویروس‌ کرونا، دولت مرکزی خلق چین از بامداد بیست و سوم ژانویه، اقدام به قرنطینه‌‌ی ووهان و شهرهای اطراف آن کرده است. گزارش‌ها حاکی از آن است که تا به حال، هفتصد و شانزده بیمار چینی مبتلا به این ویروس، شناسایی شده‌اند که دویست و پنج تن از آن‌ها در اولین هفته‌ی بستری، جان باختند. هم‌اکنون یازده میلیون نفر از شهروندان چینی تحت قرنطینه‌... .

اولگا، در حالی که تکه‌ی کوچک کیک را درون دهانش می‌گذاشت، بالای سر دومینیکا ایستاد و گفت:

- قرنطینه‌‌ی یازده میلیون نفر؟ تا به حال چنین چیزی رو ندیده بودم... .

چشم‌هایش را گرد کرد و با صدای بلندتری ادامه داد:

- فکر می‌کنی که تا این‌جا هم برسه؟ خدای من!

دومینیکا، نگاه چپی به او انداخت و سرش را با تأسف تکان داد.

- خفه نشی!

- لعنت بهت، نیک! تو اصلا برات فرقی نداره که چطوری بمیری.

از جایش برخاست و بعد از خاموش کردن تلویزیون، رو به اولگا کرد و گفت:

- بیشتر از تجربه‌ی یه مرگ سفید، از نوع سرخش ل*ذت می‌برم!

۱. پارچه‌ای نرم و لطیف که از ترکیب الیاف پشمی و پنبه‌ای بافته می‌شود.

۲. نوعی بیسکو کیک که به آن، کیک عسلی نیز می‌گویند و محبوبیت زیادی در کشور روسیه دارد.

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

MINERVA

مدیر تالار طراحی جلد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
منتقد انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
524
لایک‌ها
3,221
امتیازها
73
کیف پول من
63,048
Points
700
پارت شصتم

***
آخرین کام را گرفت، دود را در س*ی*نه‌اش حبس کرد و ته‌مانده‌ی سیگارش را روی زمین انداخت. در حالی که به فرو رفتن ف*یل*تر نیمه روشن سیگار در برف‌های تازه‌‌ی کنار پایش، چشم دوخته بود، صدای اولگا را از پشت سرش، شنید.
- دو ساعته که دارم دنبالت می‌گردم.
نوک چکمه‌اش را روی ته‌مانده‌‌ی سیگار گذاشت و سرش را بالا آورد.
- همین‌جا بودم.
- همه‌چی روبه‌راهه؟
در حالی که تمام مردم شهر انتظار بهار و جوانه‌های مخملی درختان را می‌کشیدند، افت ناگهانی دما در اولین روز هفته، همه را غافلگیر کرده بود؛ اگرچه بیشترین تصویری که مردم جنوب سیبری با آن آشنایی داشتند، خیابان‌ها و شیروانی‌های مملو از برف زمستانه بود. دستی به یقه‌ی یونیفرم سبز رنگش کشید و چشم از بخار نفس‌های د*اغ اولگا، برداشت.
- احمقانه‌تر از چیزی بود که فکر می‌کردم! فقط پنج دقیقه طول کشید که روبه‌روی اون پیرمرد وایسم تا بعد از خوردن صبحانه‌ش، بهم بگه که منتظر خبرش بمونم.
- باور کن، دوست من؛ اگه اون‌ها باهات مشکلی داشتن، الآن نمی‌تونستی زیر پرچم سازمان سیگار بکشی!
دومینیکا، پوزخندی زد و دستش را داخل جیب یونیفرمش فرو برد. قدمی به طرف باغچه‌ی کوچک روبه‌رویش که زیر برف مدفون شده بود، برداشت و شانه‌هایش را بالا انداخت.
- فقط می‌خوام که تکلیف دستمزدم معلوم بشه؛ زندگی توی پایتخت خرج داره!
اولگا، دستش را روی شانه‌اش گذاشت و با او هم‌قدم شد.
- نگران اون نباش.
قبل از آن که حرفی بزند، چشمانش را دور محوطه‌‌ی نیمه خالی ستاد چرخاند و با دیدن یک کارنز نوک‌مدادی که در حال عبور از ایستگاه نگهبانی بود، از حرکت ایستاد. تصویر دو عقاب طلایی چسبیده به‌هم، به همراه نماد شمشیر، سپر شوالیه و تاج زرین بر روی بدنه‌ی اتومبیل حک شده بود؛ همه می‌دانستند که این نشان، متعلق به نیروهای مسلح فدراسیون است.
ماشین در مقابل پله‌های سنگی ورودی ساختمان ایستاد و چند دقیقه‌‌ی بعد، چند افسر جوان همراه با یونیفرم‌های سبز تیره از آن پیاده شدند. به محض دیدن یکی از آن‌ها، ابروهایش بالا پرید و بی‌اراده، به طرفش رفت. میگل را حتی در آن لباس رسمی و کلاه نظامی که بر روی صورتش سایه انداخته بود، می‌توانست بشناسد.
با کشیده شدن آستین لباسش توسط اولگا، در چند قدمی‌ پسر ایستاد و نگاه تندی به پشت سرش انداخت.
- داری چه غلطی می‌کنی؟
لحن تند و غیرمحترمانه‌‌اش، تعجب اولگا را برانگیخت و حواس میگل را به آن سمت، جلب کرد.
- من هم می‌خواستم همین رو ازت بپرسم!
میگل، دستش را برای افسران همراهش تکان داد و از آن‌ها جدا شد. با چند قدم کوتاه، مقابل دومینیکا ایستاد و کلاهش را برداشت.
- صبح زیباییه خانم‌ها، این‌طور نیست؟
موهای پرکلاغی‌اش بسیار مرتب‌تر از همیشه و کوتاه‌تر از هفته‌ی گذشته بود. آثار ک*بودی زیر چشمش رو به بهبودی می‌رفت، زخم گوشه‌ی ل*بش کمرنگ شده بود و در آن یونیفرم نظامی، بسیار موقر به نظر می‌آمد.
- انتظارش رو نداشتم که دوباره ببینمت.
میگل، تک ابرویی بالا انداخت و بدون توجه به حرفش، سرتاپای اولگا را از نظر گذراند.
- معرفی نمی‌کنی؟
اولگا، لبخند دندان‌نمایی زد و پیش از آن که دومینیکا حرفی بزند، دستش را جلو آورد.
- اولگا ولودین.
میگل، به آرامی دستش را فشرد و سرش را تکان داد.
- میگل سانچز.
دومینیکا، چشم از چهار ستاره‌ی طلایی در نوار سرخ که روی شانه‌ی او جا گرفته بودند، گرفت و به چشمان کدر آبی‌ رنگش خیره شد. آثار کسالت و خستگی در نگاهش جا مانده بود.
قبل از آن که نطق اولگا برای شروع وراجی‌های بی‌پایانش باز شود، لبانش را تر کرد و گفت:
- یک هفته شد؛ درسته؟ الآن حالت چطوره، کاپیتان¹؟
- از این بهتر هم بودم، کاراکال.
شنیدن دوباره‌‌ی این لقب، بیشتر از همیشه به مذاقش خوش آمد و گوشه‌ی لبانش به حالت یک لبخند محو، بالا رفت؛ اما برخلاف همیشه، در چهره‌ی میگل اثری از لبخند و انرژی سابقش نبود. او، مانند اغلب افسران ارشد سازمان، سرش را با غرور بالا گرفته بود و کاملا خشک و جدی جلوه می‌کرد. شاید در نگاه دیگران، این یک برخورد مناسب با درجه و شأن نظامی‌اش در یک سازمان همکار تلقی میشد وگرنه از نظر دومینیکا، این پسر هنوز هم همان بی‌سر و پای خوش‌گذران بود!
خیره به چشمان یکدیگر، ساکت مانده بودند. فی‌الواقع سکوت دونفره، آدم‌ها را خیلی به هم نزدیک می‌کند. دومینیکا می‌خواست که نزدیک او باشد؛ این یک مأموریت شخصی بود که نتیجه‌اش، گره‌های فکرش را باز می‌کرد. برای آن که از سرنوشت والدینش مطمئن شود، چه کسی بهتر از رابط همان اطلاعات وجود داشت تا جواب سوالاتش را بدهد؟ میگل، حتما از جزئیات پرونده‌هایی که با خود به مسکو آورده بود، خبر داشت و آشنایی با او، تنها برگ برنده‌ی دومینیکا محسوب میشد؛ هرچند که نمی‌دانست چطور باید به آن اطلاعات دست پیدا کند.
اولگا، به آرامی دستش را بالا آورد و روی شانه‌اش گذاشت. به هیچ عنوان با شیوه‌ی رفتار این دونفر کنار نمی‌آمد و نمی‌توانست از هدفشان، سر در بیاورد. خیره ماندن بدون حرف، آن هم در وسط محوطه‌ی ستاد چه معنی‌ای دارد؟ شاید یک اتصال نامرئی بین چشم‌هایشان وجود دارد که نظیرش را در فیلم‌های مارول، دیده بود!
پیش از آن که دومینیکا به واسطه‌ی نشستن دست گرم اولگا بر روی شانه‌اش، حواسش را جمع کند، میگل کلاهش را روی سرش گذاشت و گفت:
- فکر می‌کنم که نباید بیشتر از این ژنرال مدودف رو منتظر بذارم. ماجرای بوداپست، باید یک‌بار برای همیشه تموم بشه.
دومینیکا، سرش را تکان داد و گفت:
- برای این که اومدی ممنو... .
میگل، دستش را بالا آورد و هم‌زمان با محکم کردن دکمه‌‌ی سر آستینش، در میان حرفش پرید.
- در واقع اون‌ها احضارم کردن وگرنه این موضوع رو به کل فراموش کرده بودم!
بی‌توجه به لبان نیمه باز دومینیکا و ابروهایی که هر لحظه، بیشتر درهم فرو می‌رفتند، قدمی به عقب برداشت و ادامه داد:
- بعدا می‌بینمت، کاراکال.
دومینیکا خیره به مسیر رفتن او، دست‌هایش را مشت کرد و ل*ب‌هایش را روی هم فشار داد. به هر حال باید به نحوی ثابت می‌کرد که یک ع*و*ضی تمام عیار است!
اولگا، نیم نگاهی به چهره‌ی گر گرفته‌ی او انداخت و زیر ل*ب گفت:
- اصلا حضور من رو فراموش کرده بودید!
به طرف او برگشت و با صدای بلندتری ادامه داد:
- هی! تو اون رو می‌شناسی؟
دومینیکا، چشمانش را در حدقه چرخاند و در حالی که از مسیر حرکت میگل بر روی برف‌‌های پایین پله‌های سنگی به طرف ساختمان می‌رفت، جواب داد:
- خوب نشناختمش؛ اما می‌دونم که از اون آدم‌هاست که تا ازشون چیزی نپرسی، باهات حرف نمی‌زنه. آدم بی‌شعوریه!

۱. از درجه‌های نظامی مربوط به افسران نیروهای مسلح فدراسیون روسیه

کد:
***

آخرین کام را گرفت، دود را در س*ی*نه‌اش حبس کرد و ته‌مانده‌ی سیگارش را روی زمین انداخت. در حالی که به فرو رفتن ف*یل*تر نیمه روشن سیگار در برف‌های تازه‌‌ی کنار پایش، چشم دوخته بود، صدای اولگا را از پشت سرش، شنید.

- دو ساعته که دارم دنبالت می‌گردم.

نوک چکمه‌اش را روی ته‌مانده‌‌ی سیگار گذاشت و سرش را بالا آورد.

- همین‌جا بودم.

- همه‌چی روبه‌راهه؟

در حالی که تمام مردم شهر انتظار بهار و جوانه‌های مخملی درختان را می‌کشیدند، افت ناگهانی دما در اولین روز هفته، همه را غافلگیر کرده بود؛ اگرچه بیشترین تصویری که مردم جنوب سیبری با آن آشنایی داشتند، خیابان‌ها و شیروانی‌های مملو از برف زمستانه بود. دستی به یقه‌ی یونیفرم سبز رنگش کشید و چشم از بخار نفس‌های د*اغ اولگا، برداشت.

- احمقانه‌تر از چیزی بود که فکر می‌کردم! فقط پنج دقیقه طول کشید که روبه‌روی اون پیرمرد وایسم تا بعد از خوردن صبحانه‌ش، بهم بگه که منتظر خبرش بمونم.

- باور کن، دوست من؛ اگه اون‌ها باهات مشکلی داشتن، الآن نمی‌تونستی زیر پرچم سازمان سیگار بکشی!

دومینیکا، پوزخندی زد و دستش را داخل جیب یونیفرمش فرو برد. قدمی به طرف باغچه‌ی کوچک روبه‌رویش که زیر برف مدفون شده بود، برداشت و شانه‌هایش را بالا انداخت.

- فقط می‌خوام که تکلیف دستمزدم معلوم بشه؛ زندگی توی پایتخت خرج داره!

اولگا، دستش را روی شانه‌اش گذاشت و با او هم‌قدم شد.

- نگران اون نباش.

قبل از آن که حرفی بزند، چشمانش را دور محوطه‌‌ی نیمه خالی ستاد چرخاند و با دیدن یک کارنز نوک‌مدادی که در حال عبور از ایستگاه نگهبانی بود، از حرکت ایستاد. تصویر دو عقاب طلایی چسبیده به‌هم، به همراه نماد شمشیر، سپر شوالیه و تاج زرین بر روی بدنه‌ی اتومبیل حک شده بود؛ همه می‌دانستند که این نشان، متعلق به نیروهای مسلح فدراسیون است.

ماشین در مقابل پله‌های سنگی ورودی ساختمان ایستاد و چند دقیقه‌‌ی بعد، چند افسر جوان همراه با یونیفرم‌های سبز تیره از آن پیاده شدند. به محض دیدن یکی از آن‌ها، ابروهایش بالا پرید و بی‌اراده، به طرفش رفت. میگل را حتی در آن لباس رسمی و کلاه نظامی که بر روی صورتش سایه انداخته بود، می‌توانست بشناسد.

با کشیده شدن آستین لباسش توسط اولگا، در چند قدمی‌ پسر ایستاد و نگاه تندی به پشت سرش انداخت.

- داری چه غلطی می‌کنی؟

لحن تند و غیرمحترمانه‌‌اش، تعجب اولگا را برانگیخت و حواس میگل را به آن سمت، جلب کرد.

- من هم می‌خواستم همین رو ازت بپرسم!

میگل، دستش را برای افسران همراهش تکان داد و از آن‌ها جدا شد. با چند قدم کوتاه، مقابل دومینیکا ایستاد و کلاهش را برداشت.

- صبح زیباییه خانم‌ها، این‌طور نیست؟

موهای پرکلاغی‌اش بسیار مرتب‌تر از همیشه و کوتاه‌تر از هفته‌ی گذشته بود. آثار ک*بودی زیر چشمش رو به بهبودی می‌رفت، زخم گوشه‌ی ل*بش کمرنگ شده بود و در آن یونیفرم نظامی، بسیار موقر به نظر می‌آمد.

- انتظارش رو نداشتم که دوباره ببینمت.

میگل، تک ابرویی بالا انداخت و بدون توجه به حرفش، سرتاپای اولگا را از نظر گذراند.

- معرفی نمی‌کنی؟

اولگا، لبخند دندان‌نمایی زد و پیش از آن که دومینیکا حرفی بزند، دستش را جلو آورد.

- اولگا ولودین.

میگل، به آرامی دستش را فشرد و سرش را تکان داد.

- میگل سانچز.

دومینیکا، چشم از چهار ستاره‌ی طلایی در نوار سرخ که روی شانه‌ی او جا گرفته بودند، گرفت و به چشمان کدر آبی‌ رنگش خیره شد. آثار کسالت و خستگی در نگاهش جا مانده بود.

قبل از آن که نطق اولگا برای شروع وراجی‌های بی‌پایانش باز شود، لبانش را تر کرد و گفت:

- یک هفته شد؛ درسته؟ الآن حالت چطوره، کاپیتان¹؟

- از این بهتر هم بودم، کاراکال.

شنیدن دوباره‌‌ی این لقب، بیشتر از همیشه به مذاقش خوش آمد و گوشه‌ی لبانش به حالت یک لبخند محو، بالا رفت؛ اما برخلاف همیشه، در چهره‌ی میگل اثری از لبخند و انرژی سابقش نبود. او، مانند اغلب افسران ارشد سازمان، سرش را با غرور بالا گرفته بود و کاملا خشک و جدی جلوه می‌کرد. شاید در نگاه دیگران، این یک برخورد مناسب با درجه و شأن نظامی‌اش در یک سازمان همکار تلقی میشد وگرنه از نظر دومینیکا، این پسر هنوز هم همان بی‌سر و پای خوش‌گذران بود!

خیره به چشمان یکدیگر، ساکت مانده بودند. فی‌الواقع سکوت دونفره، آدم‌ها را خیلی به هم نزدیک می‌کند. دومینیکا می‌خواست که نزدیک او باشد؛ این یک مأموریت شخصی بود که نتیجه‌اش، گره‌های فکرش را باز می‌کرد. برای آن که از سرنوشت والدینش مطمئن شود، چه کسی بهتر از رابط همان اطلاعات وجود داشت تا جواب سوالاتش را بدهد؟ میگل، حتما از جزئیات پرونده‌هایی که با خود به مسکو آورده بود، خبر داشت و آشنایی با او، تنها برگ برنده‌ی دومینیکا محسوب میشد؛ هرچند که نمی‌دانست چطور باید به آن اطلاعات دست پیدا کند.

اولگا، به آرامی دستش را بالا آورد و روی شانه‌اش گذاشت. به هیچ عنوان با شیوه‌ی رفتار این دونفر کنار نمی‌آمد و نمی‌توانست از هدفشان، سر در بیاورد. خیره ماندن بدون حرف، آن هم در وسط محوطه‌ی ستاد چه معنی‌ای دارد؟ شاید یک اتصال نامرئی بین چشم‌هایشان وجود دارد که نظیرش را در فیلم‌های مارول، دیده بود!

پیش از آن که دومینیکا به واسطه‌ی نشستن دست گرم اولگا بر روی شانه‌اش، حواسش را جمع کند، میگل کلاهش را روی سرش گذاشت و گفت:

- فکر می‌کنم که نباید بیشتر از این ژنرال مدودف رو منتظر بذارم. ماجرای بوداپست، باید یک‌بار برای همیشه تموم بشه.

دومینیکا، سرش را تکان داد و گفت:

- برای این که اومدی ممنو... .

میگل، دستش را بالا آورد و هم‌زمان با محکم کردن دکمه‌‌ی سر آستینش، در میان حرفش پرید.

- در واقع اون‌ها احضارم کردن وگرنه این موضوع رو به کل فراموش کرده بودم!

بی‌توجه به لبان نیمه باز دومینیکا و ابروهایی که هر لحظه، بیشتر درهم فرو می‌رفتند، قدمی به عقب برداشت و ادامه داد:

- بعدا می‌بینمت، کاراکال.

دومینیکا خیره به مسیر رفتن او، دست‌هایش را مشت کرد و ل*ب‌هایش را روی هم فشار داد. به هر حال باید به نحوی ثابت می‌کرد که یک ع*و*ضی تمام عیار است!

اولگا، نیم نگاهی به چهره‌ی گر گرفته‌ی او انداخت و زیر ل*ب گفت:

- اصلا حضور من رو فراموش کرده بودید!

به طرف او برگشت و با صدای بلندتری ادامه داد:

- هی! تو اون رو می‌شناسی؟

دومینیکا، چشمانش را در حدقه چرخاند و در حالی که از مسیر حرکت میگل بر روی برف‌‌های پایین پله‌های سنگی به طرف ساختمان می‌رفت، جواب داد:

- خوب نشناختمش؛ اما می‌دونم که از اون آدم‌هاست که تا ازشون چیزی نپرسی، باهات حرف نمی‌زنه. آدم بی‌شعوریه!

۱. از درجه‌های نظامی مربوط به افسران نیروهای مسلح فدراسیون روسیه

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

MINERVA

مدیر تالار طراحی جلد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
منتقد انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
524
لایک‌ها
3,221
امتیازها
73
کیف پول من
63,048
Points
700
پارت شصت و یکم

پانزده دقیقه‌‌ی بعد، به واسطه‌ی احضار شدنش، روبه‌روی میز ژنرال ایستاده بود و به صورت خندان و شش تیغش، نگاه می‌کرد. برخلاف او، میگل روی کاناپه‌ی مربعی شکل و سورمه‌ای کنار میز نشسته بود و آثار به جا مانده از گپ‌وگفت دونفره‌اش با مدودف، در مقابلش قرار داشتند. دومینیکا، چشم از فنجان قهوه‌ی خالی گرفت و نفسش را به آرامی از میان ل*ب‌هایش ترک خورده‌اش، به بیرون فرستاد.
- حتما باید پای یه احضاریه‌ی نظامی درمیون باشه تا به یاد مافوق قدیمیت بیفتی پسر؟!
میگل، لبخند کجی کنج لبانش نشاند و چاپلوسانه، جواب داد:
- به ندرت پیش میاد که توی مسکو بمونم؛ امروز هم به محض این که امضای شما رو پای برگه دیدم، خودم رو به این‌جا رسوندم.
ژنرال خندید و سرش را به طرفین تکان داد. پرونده‌ی روی میزش را باز کرد و گفت:
- این‌جا آدم‌های زیادی نیستن که مثل تو، ز*ب*ون چرب و نرمی داشته باشن!
- جای خالی شما توی فدراسیون واقعا حس میشه ژنرال.
ژنرال، هوم کوتاهی گفت و چانه‌اش را خاراند. هم‌زمان با ورق زدن صفحات پرونده، خودکاری از روی میز برداشت و اخم‌هایش را درهم کشید.
- گزارش‌ هردوتون رو خوندم. اتفاقاتی که توی بوداپست افتاد، ممکن بود برای سازمان مشکل‌ساز باشه. ما نمی‌خوایم که درگیر جنگ با مجارستان بشیم.
میگل، به پشتی کاناپه تکیه زد و با جدیت گفت:
- از زمانی که دستور مأموریت رو از طرف فدراسیون گرفتم و به بوداپست اعزام شدم، حدود یک سال می‌گذره. به عقیده‌ی من، تنها چیزی که باعث به وجود اومدن چنین مشکلی شده، ضعف در سیستم برنامه‌ریزی ستاد شماست. ما اصلا انتظار دخالت نیروهای سازمان فدرال رو نداشتیم ژنرال.
- درمورد ورود افراد مافیا به بوداپست، گزارشی به دست ما نرسیده بود. در اصل تو نباید در اون موقعیت می‌بودی، سانچز.
دومینیکا، نگاهش را چرخاند و به چهره‌‌ی خونسرد میگل خیره شد. او هرگز نمی‌توانست به دزدیدن عتیقه‌های دی ژلدرود اعتراف کند؛ پس چه توجیهی برای حضورش در عمارت وجود داشت؟ در هر صورت، دومینیکا بسیار کنجکاو بود تا بداند که او چطور می‌تواند خودش را از این مخمصه برهاند؛ البته که دیگران، او را در این کار استاد می‌دانستند.
- من از تحرک ایتالیایی‌ها در بوداپست، یه گزارش فوری به مسکو فرستادم؛ فکر می‌کنم که فقط تا همین‌جا در حیطه‌ی کاری من باشه.
مکث کوتاهی کرد و انگشتان کشیده‌اش را به هم گره زد. با اطمینان، سرش را تکان داد و افزود:
- و در مورد حضور خودم در موقعیت افسر شما، باید بگم که از دسامبر سال گذشته متوجه‌ی روابط مشکوکی بین هدف مأموریتم، ماتیو اسمیت با مارک دی ژلدرود شدم. البته من یه گزارش محرمانه هم در این مورد به مسکو فرستادم و دستور گرفتم که برای بررسی اوضاع و جمع‌آوری اطلاعات، در اون‌جا حضور داشته باشم. جزئیاتش رو داخل پرونده توضیح دادم.
ژنرال، ابرویی بالا انداخت و متفکرانه، به او زل زد. گویا برای تمام سوالاتی که مطرح میشد، جواب قانع‌کننده‌ای داشت.
- با تمام این‌ها، تو نباید توی عملیات بوردیوژا دخالت می‌کردی. اگر دردسری به بار میومد، الآن این دختر زیر شکنجه‌ی بازپرس نظامی مجبور به اعتراف گناهان نکرده‌ش میشد!
میگل، نیم نگاهی به دختر انداخت و لحن آرامی به خود گرفت.
- لزومی نداشت که شاهد مرگ یکی دیگه از همکارهام باشم.
ژنرال، سرش را چرخاند، دومینیکا را زیر نظر گرفت و او را مورد خطاب قرار داد:
- چطور تونستید همدیگه رو شناسایی کنید؟
دومینیکا، دست‌هایش را در پشت کمرش مشت کرد و با صدای خش‌داری جواب داد:
- من... .
- من ایشون رو در حادثه‌‌ی سفارت کلکته دیده بودم. جوخه‌ی سابق من، مأمور رسیدگی به این پرونده بود.
ژنرال، پوزخندی زد و دست‌هایش را روی س*ی*نه‌اش، گره کرد.
- تو خیلی وقته که از اسپتسناز بیرون اومدی.
- اما یه مهره‌‌ی قدیمی، همیشه کارآمده، قربان. من اون موقع برای ارتباط گرفتن با یه مدیر اجرایی وابسته به دولت هند، به کلکته رفتم. در جریان اون حمله، تعداد نیروهای مستقر در سفارت خیلی کمتر از پیش‌بینی مقامات بود؛ در نتیجه با اجازه‌ی وزارت دفاع، خودم مسئولیت عملیات پاکسازی ساختمان سفارت رو به عهده گرفتم.
ژنرال، نفس عمیقی کشید و دو مرتبه، به دومینیکا خیره شد.
- چرا توی گزارشت چیزی در این مورد ننوشتی؟
- من توی اون حادثه دچار آسیب‌ شدیدی شدم و در جریان این جزئیات نبودم قربان.
پیرمرد، تک خنده‌ای کرد و پرونده‌ی زیر دستش را بست.
- شما دو نفر، خیلی خوب همدیگه رو پوشش دادید! تمام این مدت رو باهم توی بوداپست بودید و فرصت زیادی داشتید تا حرف‌هاتون رو باهم یکی کنید؛ اما واقعا خوش‌شانس هستید که من، قدر افسران کارآمد رو می‌دونم. مطمئنا اگر این پرونده به مراجع قضایی راه پیدا می‌کرد، نمی‌شد به همین راحتی ازش خلاص شد.
- ممنونم ژنرال؛ هرچند که... .
میگل، نگاه خالی از احساسش را به دومینیکا دوخت و با لحن سردی ادامه داد:
- به نظر می‌رسه که باید دوره‌های آموزشی بیشتری برای افسران اعزامی برگزار کنید تا در حین عملیات، دچار تردید نشن!
دومینیکا، اخم غلیظی روی پیشانی‌اش نشاند و می‌خواست حرفی بزند که ژنرال، دستش را به نشانه‌‌ی سکوت بالا آورد و گفت:
- نمی‌دونستم که در کادر آموزشی هم دخالت داری، سانچز! بر چه اساسی چنین ادعایی می‌کنی؟
- همون‌طور که می‌دونید، من دی ژلدرود رو کشتم و درمورد منحرف کردن پلیس بوداپست، برنامه‌ریزی کردم. افسر منتخب شما در انجام وظایفش تعلل کرده!

کد:
پانزده دقیقه‌‌ی بعد، به واسطه‌ی احضار شدنش، روبه‌روی میز ژنرال ایستاده بود و به صورت خندان و شش تیغش، نگاه می‌کرد. برخلاف او، میگل روی کاناپه‌ی مربعی شکل و سورمه‌ای کنار میز نشسته بود و آثار به جا مانده از گپ‌وگفت دونفره‌اش با مدودف، در مقابلش قرار داشتند. دومینیکا، چشم از فنجان قهوه‌ی خالی گرفت و نفسش را به آرامی از میان ل*ب‌هایش ترک خورده‌اش، به بیرون فرستاد.

- حتما باید پای یه احضاریه‌ی نظامی درمیون باشه تا به یاد مافوق قدیمیت بیفتی پسر؟!

میگل، لبخند کجی کنج لبانش نشاند و چاپلوسانه، جواب داد:

- به ندرت پیش میاد که توی مسکو بمونم؛ امروز هم به محض این که امضای شما رو پای برگه دیدم، خودم رو به این‌جا رسوندم.

ژنرال خندید و سرش را به طرفین تکان داد. پرونده‌ی روی میزش را باز کرد و گفت:

- این‌جا آدم‌های زیادی نیستن که مثل تو، ز*ب*ون چرب و نرمی داشته باشن!

- جای خالی شما توی فدراسیون واقعا حس میشه ژنرال.

ژنرال، هوم کوتاهی گفت و چانه‌اش را خاراند. هم‌زمان با ورق زدن صفحات پرونده، خودکاری از روی میز برداشت و اخم‌هایش را درهم کشید.

- گزارش‌ هردوتون رو خوندم. اتفاقاتی که توی بوداپست افتاد، ممکن بود برای سازمان مشکل‌ساز باشه. ما نمی‌خوایم که درگیر جنگ با مجارستان بشیم.

میگل، به پشتی کاناپه تکیه زد و با جدیت گفت:

- از زمانی که دستور مأموریت رو از طرف فدراسیون گرفتم و به بوداپست اعزام شدم، حدود یک سال می‌گذره. به عقیده‌ی من، تنها چیزی که باعث به وجود اومدن چنین مشکلی شده، ضعف در سیستم برنامه‌ریزی ستاد شماست. ما اصلا انتظار دخالت نیروهای سازمان فدرال رو نداشتیم ژنرال.

- درمورد ورود افراد مافیا به بوداپست، گزارشی به دست ما نرسیده بود. در اصل تو نباید در اون موقعیت می‌بودی، سانچز.

دومینیکا، نگاهش را چرخاند و به چهره‌‌ی خونسرد میگل خیره شد. او هرگز نمی‌توانست به دزدیدن عتیقه‌های دی ژلدرود اعتراف کند؛ پس چه توجیهی برای حضورش در عمارت وجود داشت؟ در هر صورت، دومینیکا بسیار کنجکاو بود تا بداند که او چطور می‌تواند خودش را از این مخمصه برهاند؛ البته که دیگران، او را در این کار استاد می‌دانستند.

- من از تحرک ایتالیایی‌ها در بوداپست، یه گزارش فوری به مسکو فرستادم؛ فکر می‌کنم که فقط تا همین‌جا در حیطه‌ی کاری من باشه.

مکث کوتاهی کرد و انگشتان کشیده‌اش را به هم گره زد. با اطمینان، سرش را تکان داد و افزود:

- و در مورد حضور خودم در موقعیت افسر شما، باید بگم که از دسامبر سال گذشته متوجه‌ی روابط مشکوکی بین هدف مأموریتم، ماتیو اسمیت با مارک دی ژلدرود شدم. البته من یه گزارش محرمانه هم در این مورد به مسکو فرستادم و دستور گرفتم که برای بررسی اوضاع و جمع‌آوری اطلاعات، در اون‌جا حضور داشته باشم. جزئیاتش رو داخل پرونده توضیح دادم.

ژنرال، ابرویی بالا انداخت و متفکرانه، به او زل زد. گویا برای تمام سوالاتی که مطرح میشد، جواب قانع‌کننده‌ای داشت.

- با تمام این‌ها، تو نباید توی عملیات بوردیوژا دخالت می‌کردی. اگر دردسری به بار میومد، الآن این دختر زیر شکنجه‌ی بازپرس نظامی مجبور به اعتراف گناهان نکرده‌ش میشد!

میگل، نیم نگاهی به دختر انداخت و لحن آرامی به خود گرفت.

- لزومی نداشت که شاهد مرگ یکی دیگه از همکارهام باشم.

ژنرال، سرش را چرخاند، دومینیکا را زیر نظر گرفت و او را مورد خطاب قرار داد:

- چطور تونستید همدیگه رو شناسایی کنید؟

دومینیکا، دست‌هایش را در پشت کمرش مشت کرد و با صدای خش‌داری جواب داد:

- من... .

- من ایشون رو در حادثه‌‌ی سفارت کلکته دیده بودم. جوخه‌ی سابق من، مأمور رسیدگی به این پرونده بود.

ژنرال، پوزخندی زد و دست‌هایش را روی س*ی*نه‌اش، گره کرد.

- تو خیلی وقته که از اسپتسناز بیرون اومدی.

- اما یه مهره‌‌ی قدیمی، همیشه کارآمده، قربان. من اون موقع برای ارتباط گرفتن با یه مدیر اجرایی وابسته به دولت هند، به کلکته رفتم. در جریان اون حمله، تعداد نیروهای مستقر در سفارت خیلی کمتر از پیش‌بینی مقامات بود؛ در نتیجه با اجازه‌ی وزارت دفاع، خودم مسئولیت عملیات پاکسازی ساختمان سفارت رو به عهده گرفتم.

ژنرال، نفس عمیقی کشید و دو مرتبه، به دومینیکا خیره شد.

- چرا توی گزارشت چیزی در این مورد ننوشتی؟

- من توی اون حادثه دچار آسیب‌ شدیدی شدم و در جریان این جزئیات نبودم قربان. 

پیرمرد، تک خنده‌ای کرد و پرونده‌ی زیر دستش را بست.

- شما دو نفر، خیلی خوب همدیگه رو پوشش دادید! تمام این مدت رو باهم توی بوداپست بودید و فرصت زیادی داشتید تا حرف‌هاتون رو باهم یکی کنید؛ اما واقعا خوش‌شانس هستید که من، قدر افسران کارآمد رو می‌دونم. مطمئنا اگر این پرونده به مراجع قضایی راه پیدا می‌کرد، نمی‌شد به همین راحتی ازش خلاص شد.

- ممنونم ژنرال؛ هرچند که... .

میگل، نگاه خالی از احساسش را به دومینیکا دوخت و با لحن سردی ادامه داد:

- به نظر می‌رسه که باید دوره‌های آموزشی بیشتری برای افسران اعزامی برگزار کنید تا در حین عملیات، دچار تردید نشن!

دومینیکا، اخم غلیظی روی پیشانی‌اش نشاند و می‌خواست حرفی بزند که ژنرال، دستش را به نشانه‌‌ی سکوت بالا آورد و گفت:

- نمی‌دونستم که در کادر آموزشی هم دخالت داری، سانچز! بر چه اساسی چنین ادعایی می‌کنی؟

- همون‌طور که می‌دونید، من دی ژلدرود رو کشتم و درمورد منحرف کردن پلیس بوداپست، برنامه‌ریزی کردم. افسر منتخب شما در انجام وظایفش تعلل کرده!

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

MINERVA

مدیر تالار طراحی جلد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
منتقد انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
524
لایک‌ها
3,221
امتیازها
73
کیف پول من
63,048
Points
700
پارت شصت و دوم

دومینیکا، دندان‌هایش را به هم فشرد و با نفرت، به نیم‌رخ او، خیره شد. باید از همان اول می‌دانست که با چه موجود نفرت‌انگیزی، رو‌به‌رو شده است و کلکش را می‌کند!
- مسلما اگه سر و کله‌ی تو پیدا نمی‌شد، بوردیوژا این مأموریت رو با موفقیت پشت سر می‌گذاشت. اون هم درست مثل تو، از بچگی تحت آموزش سازمان بوده؛ قابل اعتماده.
مدودف خندید و در حالی که به میگل اشاره می‌کرد تا از جایش بلند شود، ادامه داد:
- اوه خدای من! شما برای بازجویی به این‌جا اومدید و حالا، من دارم از یکی در برابر دیگری دفاع می‌کنم. مردک ع*و*ضی!
میگل، لبخند رضایت‌بخشی بر روی ل*ب‌های کبودش نشاند و از جا برخاست.
- البته که من شکی در وفاداری ایشون ندارم. مطمئن باشید اگر متوجه‌ی خطای غیرقابل توجیهی می‌شدم، قبل از نوشتن گزارش نسبت به پاکسازی اقدام می‌کردم؛ درست مثل آندره کارالیوف!
نام کارالیوف، برای تمام افسران روسی آشنا بود؛ یک افسر بالارتبه‌ی سازمان فدرال که به طرز تعجب‌آوری، متهم به خیانت علیه کشور شد و با وجود مدارک محکمی که به دست قاضی رسیده بود، تنها چند ماه پس از دستگیری، زودتر از تمام زندانیانی که جرم یکسانی با او داشتند، اعدام شد. آن روزها، اخبار این واقعه توسط تمام نیروهای نظامی کشور پیگیری میشد و کسی باقی نمانده بود که از آن مطلع نباشد. از قرار معلوم، شناسایی کارالیوف هم زیر سر همین پسر بوده است!
ژنرال، دستش را روی هوا تکان داد و با تحکم، گفت:
- می‌تونید برید. به اندازه‌ی کافی از دیدن قیافه‌های عبوستون، منزجر شدم!
دومینیکا، کمی قبل‌تر از میگل پایش را به نشانه‌‌ی احترام بر روی زمین کوبید و از دفتر مافوقش، خارج شد. هنوز قدمی برنداشته بود که پس از شنیدن صدای بسته شدن درب اتاق، مورد خطاب میگل قرار گرفت.
- دینکا!
دست‌هایش را مشت کرد و بدون آن که به سمت او برگردد، راهش را به طرف درب آسانسور، کج کرد. میگل، به قدم‌هایش سرعت بخشید و شانه به شانه‌ی او، وارد آسانسور شد.
- هی! تو که نمی‌خواستی اون چیزی درمورد ر*اب*طه‌مون بفهمه؟
به محض بسته شدن درب آسانسور، دومینیکا پوزخندی زد و به طرف میگل برگشت. با عصبانیت، به چشم‌های او که دوباره رنگ شیطنت را به خود گرفته بودند، زل زد و گفت:
- ر*اب*طه‌مون؟ درمورد کدوم ر*اب*طه حرف می‌زنی؟ تو اصلا کی هستی، هان؟!
میگل، سرش را کج کرد و دست‌هایش را داخل جیب شلوارش، فرو برد.
- همین‌جوریش هم متهم به نقض دستورات بودی؛ برای اون‌ها کار سختی نیست تا به جاسوسی و خیانت محکومت کنن، دینکا.
- هه! حالا باید ازت به خاطر خ*را*ب کردن مأموریتم ممنون باشم؟
از او روی برگرداند و زیر ل*ب، ادامه داد:
- مسبب همه‌ی این‌ها خودتی.
- بی‌خیال! قضیه تموم شده.
دومینیکا حرفی نزد و با پایش، بر روی کف فلزی آسانسور ضرب گرفت. با این که دلیل او برای توجیه آن حرف‌ها منطقی بود اما باز هم دلش نمی‌خواست گره‌ی ابروهایش را از هم باز کند.
میگل با دیدن چهره‌ی گرفته‌‌ی او، خندید و بدون در نظر گرفتن به واکنش‌های احتمالی‌اش، دستش را دور شانه‌‌اش حلقه کرد. به عادت همیشگی، انگشتانش را لای موهای طلایی‌اش فرو برد و آن‌ها را به هم ریخت.
- قسم می‌خورم اگه می‌تونستم، همین الان می‌بوسیدمت!
باز شدن درب آسانسور، اجازه‌ی ابراز تعجب و خشم را به دومینیکا نداد. به یاد داشت که میگل، از نقاب‌های متعددی که او بر چهره داشت، حرف زده بود اما بدون شک، خودش صاحب نقاب‌های بیشتری بود. یک بازیگر قهار برای فریب دادن دیگران؛ او را این‌گونه بار آورده بودند!
- تو واقعا تعادل رفتاری نداری، میگل.
هردو از آسانسور بیرون آمدند و به طرف خروجی ساختمان، قدم برداشتند. نگاه افسرانی که در طبقه‌ی همکف حضور داشتند، بر روی میگل ثابت مانده بود. هیچ‌کدام از آن‌ها، عادت به دیدن مأموران فدراسیون در محل کارشان نداشتند.
- باید خودت رو توی آینه نگاه کنی، کاراکال.
از راهروی ضلع شمالی سالن که به عنوان راهروی یادبود ستارگان، شناخته میشد، عبور کردند و وارد محوطه‌‌ی ستاد شدند.
دو افسری که همراه میگل آمده بودند، همراه با جعبه‌هایی پر از پرونده، از کنارشان رد شدند و به طرف ماشین رفتند.
- نمی‌خوای به نیروهای بادیگاردت کمک کنی، کاپیتان؟!
میگل، روی اولین پله ایستاد و ابرویش را بالا انداخت.
- بادیگارد؟ اون‌ها فقط برای تحویل گرفتن چندتا از پرونده‌های بایگانی همراهم اومدن.
دومینیکا سرش را تکان داد و با یادآوری حرف‌هایش درمورد کلکته، بی‌مقدمه پرسید:
- تو واقعا اون‌جا، توی کلکته من رو دیدی؟
- زده به سرت؟! آره، اون‌جا بودم ولی به نظرت وقتم رو برای ملاقات مجروح‌های عملیات تلف می‌کنم؟ خصوصا اون‌هایی که از نیروهای خودم نیستن!
میگل، دستی به موهایش کشید و کلاهش را روی سرش گذاشت.
- دیگه باید برم.
چشمکی زد و با شیطنت ادامه داد:
- دیگه خرابکاری به بار نیار، خانم جوان!
بدون آن که منتظر جوابی از سمت او باشد، از پله‌ها پایین رفت و به طرف ماشینش، قدم برداشت. این، به معنی آخرین دیدار و خداحافظی بود؟ پس بقیه‌ی محتویات تراشه چه میشد؟
به سرعت روی اولین پله قدم گذاشت و ناخودآگاه، نامش را صدا زد. همراه با میگل، باقی افسران همراهش هم به طرفش برگشتند اما او، بدون توجه به اطرافش، از پله‌ها پایین آمد و دو مرتبه، در مقابل پسر ایستاد.
- می‌خواستم بگم که... .
چشمان منتظر میگل، روی اجزای صورتش به گردش درآمدند. دست‌هایش را پشت سرش قفل کرد و کمی روی پنجه‌ی پاهایش بلند شد.
- فکر می‌کنم بهتر باشه که به یه شام دعوتت کنم؛ نمی‌دونم، شاید برای تشکر و یا عذرخواهی... .
مکثی کرد و نجواکنان، ادامه داد:
- به خاطر چند دقیقه‌ی پیش.
ابروهای میگل از این پیشنهاد غیرمنتظره، بالا پرید و چشمانش را ریز کرد.
- نیازی به تشکر یا عذرخو... .
- چهارشنبه، ساعت هفت عصر.
میگل، نیمچه لبخندی زد و با سرگرمی، به دختر مقابلش خیره شد.
- کجا؟
- خب... خب... فکر می‌کنم که با... .
- تو زمان زیادی نیست که به مسکو اومدی؛ چطوره این رو به من بسپری؟
دومینیکا، سرش را تکان داد و موهایش را از روی پیشانی‌اش، کنار زد. این، دقیقا همان حرفی بود که انتظار شنیدنش را می‌کشید؛ خوش‌بختانه میگل احمق نبود!
- پس منتظر خبرت... .
با کشیدن شدن دستش توسط میگل، حرفش را خورد و با تعجب، به او نگاه کرد. پسر، خودکاری از جیبش بیرون آورد و هم‌زمان با یادداشت کردن چند عدد بر روی کف دست دومینیکا، گفت:
- این شماره‌ی منه؛ سعی می‌کنم که سریع جواب بدم!
دستش را رها کرد و خودکار را به جیبش بازگرداند. لبخندزنان، چشمک شرارت‌آمیزی زد و بدون حرف دیگری، سوار ماشین شد. چند دقیقه‌ی بعد، کارنز نوک‌مدادی در مقابل چشمان دومینیکا از محوطه‌‌ی برفی سازمان بیرون رفت و در میان ترافیک خیابان گم شد.
نگاهی به اعداد نقش بسته بر روی کف دستش انداخت و پوزخندی زد. از این چهره‌ی میگل، بیشتر از شخصیتی که در ابتدای صبح پیدا کرده بود، خوشش می‌آمد. در تصورش، این‌گونه خیلی راحت‌تر می‌توانست به هدف اصلی‌اش برسد.
ناخودآگاه، لبخند عمیقی زد و روی پاشنه‌ی پایش چرخید. به محض بالا آوردن سرش، با دیدن قامت لاورنتی در چهارچوب درب ورودی ساختمان که به او خیره شده بود، از حرکت ایستاد و لبخند، روی ل*بش ماسید. به کل، حضور او را در این‌جا فراموش کرده بود.

کد:
دومینیکا، دندان‌هایش را به هم فشرد و با نفرت، به نیم‌رخ او، خیره شد. باید از همان اول می‌دانست که با چه موجود نفرت‌انگیزی، رو‌به‌رو شده است و کلکش را می‌کند!

- مسلما اگه سر و کله‌ی تو پیدا نمی‌شد، بوردیوژا این مأموریت رو با موفقیت پشت سر می‌گذاشت. اون هم درست مثل تو، از بچگی تحت آموزش سازمان بوده؛ قابل اعتماده.

مدودف خندید و در حالی که به میگل اشاره می‌کرد تا از جایش بلند شود، ادامه داد:

- اوه خدای من! شما برای بازجویی به این‌جا اومدید و حالا، من دارم از یکی در برابر دیگری دفاع می‌کنم. مردک ع*و*ضی!

میگل، لبخند رضایت‌بخشی بر روی ل*ب‌های کبودش نشاند و از جا برخاست.

- البته که من شکی در وفاداری ایشون ندارم. مطمئن باشید اگر متوجه‌ی خطای غیرقابل توجیهی می‌شدم، قبل از نوشتن گزارش نسبت به پاکسازی اقدام می‌کردم؛ درست مثل آندره کارالیوف!

نام کارالیوف، برای تمام افسران روسی آشنا بود؛ یک افسر بالارتبه‌ی سازمان فدرال که به طرز تعجب‌آوری، متهم به خیانت علیه کشور شد و با وجود مدارک محکمی که به دست قاضی رسیده بود، تنها چند ماه پس از دستگیری، زودتر از تمام زندانیانی که جرم یکسانی با او داشتند، اعدام شد. آن روزها، اخبار این واقعه توسط تمام نیروهای نظامی کشور پیگیری میشد و کسی باقی نمانده بود که از آن مطلع نباشد. از قرار معلوم، شناسایی کارالیوف هم زیر سر همین پسر بوده است!

ژنرال، دستش را روی هوا تکان داد و با تحکم، گفت:

- می‌تونید برید. به اندازه‌ی کافی از دیدن قیافه‌های عبوستون، منزجر شدم!

دومینیکا، کمی قبل‌تر از میگل پایش را به نشانه‌‌ی احترام بر روی زمین کوبید و از دفتر مافوقش، خارج شد. هنوز قدمی برنداشته بود که پس از شنیدن صدای بسته شدن درب اتاق، مورد خطاب میگل قرار گرفت.

- دینکا!

دست‌هایش را مشت کرد و بدون آن که به سمت او برگردد، راهش را به طرف درب آسانسور، کج کرد. میگل، به قدم‌هایش سرعت بخشید و شانه به شانه‌ی او، وارد آسانسور شد.

- هی! تو که نمی‌خواستی اون چیزی درمورد ر*اب*طه‌مون بفهمه؟

به محض بسته شدن درب آسانسور، دومینیکا پوزخندی زد و به طرف میگل برگشت. با عصبانیت، به چشم‌های او که دوباره رنگ شیطنت را به خود گرفته بودند، زل زد و گفت:

- ر*اب*طه‌مون؟ درمورد کدوم ر*اب*طه حرف می‌زنی؟ تو اصلا کی هستی، هان؟!

میگل، سرش را کج کرد و دست‌هایش را داخل جیب شلوارش، فرو برد.

- همین‌جوریش هم متهم به نقض دستورات بودی؛ برای اون‌ها کار سختی نیست تا به جاسوسی و خیانت محکومت کنن، دینکا.

- هه! حالا باید ازت به خاطر خ*را*ب کردن مأموریتم ممنون باشم؟

از او روی برگرداند و زیر ل*ب، ادامه داد:

- مسبب همه‌ی این‌ها خودتی.

- بی‌خیال! قضیه تموم شده.

دومینیکا حرفی نزد و با پایش، بر روی کف فلزی آسانسور ضرب گرفت. با این که دلیل او برای توجیه آن حرف‌ها منطقی بود اما باز هم دلش نمی‌خواست گره‌ی ابروهایش را از هم باز کند.

میگل با دیدن چهره‌ی گرفته‌‌ی او، خندید و بدون در نظر گرفتن به واکنش‌های احتمالی‌اش، دستش را دور شانه‌‌اش حلقه کرد. به عادت همیشگی، انگشتانش را لای موهای طلایی‌اش فرو برد و آن‌ها را به هم ریخت.

- قسم می‌خورم اگه می‌تونستم، همین الان می‌بوسیدمت!

باز شدن درب آسانسور، اجازه‌ی ابراز تعجب و خشم را به دومینیکا نداد. به یاد داشت که میگل، از نقاب‌های متعددی که او بر چهره داشت، حرف زده بود اما بدون شک، خودش صاحب نقاب‌های بیشتری بود. یک بازیگر قهار برای فریب دادن دیگران؛ او را این‌گونه بار آورده بودند!

- تو واقعا تعادل رفتاری نداری، میگل.

هردو از آسانسور بیرون آمدند و به طرف خروجی ساختمان، قدم برداشتند. نگاه افسرانی که در طبقه‌ی همکف حضور داشتند، بر روی میگل ثابت مانده بود. هیچ‌کدام از آن‌ها، عادت به دیدن مأموران فدراسیون در محل کارشان نداشتند.

- باید خودت رو توی آینه نگاه کنی، کاراکال.

از راهروی ضلع شمالی سالن که به عنوان راهروی یادبود ستارگان، شناخته میشد، عبور کردند و وارد محوطه‌‌ی ستاد شدند.

دو افسری که همراه میگل آمده بودند، همراه با جعبه‌هایی پر از پرونده، از کنارشان رد شدند و به طرف ماشین رفتند.

- نمی‌خوای به نیروهای بادیگاردت کمک کنی، کاپیتان؟!

میگل، روی اولین پله ایستاد و ابرویش را بالا انداخت.

- بادیگارد؟ اون‌ها فقط برای تحویل گرفتن چندتا از پرونده‌های بایگانی همراهم اومدن.

دومینیکا سرش را تکان داد و با یادآوری حرف‌هایش درمورد کلکته، بی‌مقدمه پرسید:

- تو واقعا اون‌جا، توی کلکته من رو دیدی؟

- زده به سرت؟! آره، اون‌جا بودم ولی به نظرت وقتم رو برای ملاقات مجروح‌های عملیات تلف می‌کنم؟ خصوصا اون‌هایی که از نیروهای خودم نیستن!

میگل، دستی به موهایش کشید و کلاهش را روی سرش گذاشت.

- دیگه باید برم.

چشمکی زد و با شیطنت ادامه داد:

- دیگه خرابکاری به بار نیار، خانم جوان!

بدون آن که منتظر جوابی از سمت او باشد، از پله‌ها پایین رفت و به طرف ماشینش، قدم برداشت. این، به معنی آخرین دیدار و خداحافظی بود؟ پس بقیه‌ی محتویات تراشه چه میشد؟

به سرعت روی اولین پله قدم گذاشت و ناخودآگاه، نامش را صدا زد. همراه با میگل، باقی افسران همراهش هم به طرفش برگشتند اما او، بدون توجه به اطرافش، از پله‌ها پایین آمد و دو مرتبه، در مقابل پسر ایستاد.

- می‌خواستم بگم که... .

چشمان منتظر میگل، روی اجزای صورتش به گردش درآمدند. دست‌هایش را پشت سرش قفل کرد و کمی روی پنجه‌ی پاهایش بلند شد.

- فکر می‌کنم بهتر باشه که به یه شام دعوتت کنم؛ نمی‌دونم، شاید برای تشکر و یا عذرخواهی... .

مکثی کرد و نجواکنان، ادامه داد:

- به خاطر چند دقیقه‌ی پیش.

ابروهای میگل از این پیشنهاد غیرمنتظره، بالا پرید و چشمانش را ریز کرد.

- نیازی به تشکر یا عذرخو... .

- چهارشنبه، ساعت هفت عصر.

میگل، نیمچه لبخندی زد و با سرگرمی، به دختر مقابلش خیره شد.

- کجا؟

- خب... خب... فکر می‌کنم که با... .

- تو زمان زیادی نیست که به مسکو اومدی؛ چطوره این رو به من بسپری؟

دومینیکا، سرش را تکان داد و موهایش را از روی پیشانی‌اش، کنار زد. این، دقیقا همان حرفی بود که انتظار شنیدنش را می‌کشید؛ خوش‌بختانه میگل احمق نبود!

- پس منتظر خبرت... .

با کشیدن شدن دستش توسط میگل، حرفش را خورد و با تعجب، به او نگاه کرد. پسر، خودکاری از جیبش بیرون آورد و هم‌زمان با یادداشت کردن چند عدد بر روی کف دست دومینیکا، گفت:

- این شماره‌ی منه؛ سعی می‌کنم که سریع جواب بدم!

دستش را رها کرد و خودکار را به جیبش بازگرداند. لبخندزنان، چشمک شرارت‌آمیزی زد و بدون حرف دیگری، سوار ماشین شد. چند دقیقه‌ی بعد، کارنز نوک‌مدادی در مقابل چشمان دومینیکا از محوطه‌‌ی برفی سازمان بیرون رفت و در میان ترافیک خیابان گم شد.

نگاهی به اعداد نقش بسته بر روی کف دستش انداخت و پوزخندی زد. از این چهره‌ی میگل، بیشتر از شخصیتی که در ابتدای صبح پیدا کرده بود، خوشش می‌آمد. در تصورش، این‌گونه خیلی راحت‌تر می‌توانست به هدف اصلی‌اش برسد.

ناخودآگاه، لبخند عمیقی زد و روی پاشنه‌ی پایش چرخید. به محض بالا آوردن سرش، با دیدن قامت لاورنتی در چهارچوب درب ورودی ساختمان که به او خیره شده بود، از حرکت ایستاد و لبخند، روی ل*بش ماسید. به کل، حضور او را در این‌جا فراموش کرده بود.

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

MINERVA

مدیر تالار طراحی جلد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
منتقد انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
524
لایک‌ها
3,221
امتیازها
73
کیف پول من
63,048
Points
700
پارت شصت و سوم

***
دانه‌های ریز برف معلق در هوا، با شتاب به صورتش برخورد می‌کردند و موج موهای پریشانش، در باد می‌رقصید. سرعت موتور آن‌قدر زیاد بود که از چراغ‌های اطرافشان، چیزی جز هاله‌‌ای محو از نور نمی‌دید. جریان خون در رگ‌هایش می‌جوشید و تپش کوبنده‌ی قلبش را به راحتی از زیر کت چرم مشکی رنگش، می‌شنید. با ورود به تونل بزرگراه، سایه‌ی بوران کم‌جان برف از سرشان کم شد و او، حلقه‌ی دستانش را از دور کمر میگل، باز کرد. کمی فاصله گرفت و هم‌زمان با کش و قوسی که به کمرش می‌داد، دست‌هایش را از هم گشود.
- یوهو!
میگل، سرش را چرخاند و با خنده گفت:
- میفتی دیوونه!
دومینیکا، دستانش را روی شانه‌های او گذاشت و با صدای بلندی فریاد زد:
- صحبت حماقت که باشه، ده تا دیوونه رو حریفم!
چشمانش را بست و هوای سرد و سوزناک شب را با تمام وجودش، بلعید. فرکانس‌های شور و اشتیاق، به قدری در بند بند کالبدش جریان داشتند که محال بود امشب را به فکر و خیال باطل بفروشد.
بعد از آن که از تونل خارج شدند، سر جایش آرام گرفت و دو مرتبه دست‌هایش را دور کمر میگل، حلقه زد. هرچقدر که از مرکز شهر دور می‌شدند، تعداد ماشین‌های گران‌قیمت و مغازه‌های لوکس کمتر میشد و به جای برج‌های چندصد طبقه، خانه‌های ساده و گاراژهای قدیمی، خیابان را محاصره می‌کردند؛ چندتایی هم خرابه و ساختمان متروکه در بینشان، به چشم می‌خورد.
شدت بارش برف، کمتر شده بود و باد سرد شبانه، به صورت‌های گلگون هردویشان، سیلی می‌زد. چند دقیقه‌ی بعد، میگل موتورش را روبه‌روی یک ساختمان با دیوارهایی مملو از نقاشی‌های خیا*با*نی، نگه داشت و گفت:
- بذار ببینم چقدر دیوونه‌ای!
دومینیکا، از پشت موتور پایین پرید و در حالی که به تابلوی نئونی و چشمک‌زن بالای سرشان خیره بود، موهایش را رو به بالا هدایت کرد و گفت:
- وقتی بحث قرار شام میاد وسط، معمولا تصویر یه رستوران لوکس توی ذهن آدم‌ها نقش می‌بنده.
میگل، سوییچش را با ارتفاع کمی به بالا انداخت و پس از قاپیدن آن در هوا، موتور را دور زد. با چند قدم کوتاه، پشت سر دومینیکا ایستاد و گفت:
- ما که جزو آدم‌های معمولی نیستیم کاراکال، هستیم؟!
دستش را روی کمرش گذاشت و به آرامی او را به جلو هل داد. دومینیکا چشم از صورت پسر که در زیر نور سرخ لامپ‌های نئونی می‌درخشید، برداشت و به راه افتاد. پس از عبور از یک درب آهنی بزرگ، صدای همهمه‌ی گنگی در گوش‌هایش طنین انداخت؛ گویا هزاران نفر در زیرزمین این پارکینگ قدیمی، حضور داشتند. در اولین پیچ راهروی باریکی که باز هم توسط لامپ‌های نئونی قرمز رنگ، در سرتاسر سقفش احاطه شده بود، به یک درب دیگر برخورد کردند.
میگل، مشتش را بالا آورد و چند ضربه‌‌ی پر قدرت نثار درب آهنی کرد. تنها پس از چند ثانیه، درب با صدای گوش‌خراشی باز شد و زن جوان و ریزنقشی از پشت آن، بیرون آمد. موهای تراشیده، آرایش غلیظ دودی و حلقه‌های تیغ‌داری که آن زن از گوش‌هایش آویزان کرده بود، دومینیکا را به یاد هارلی کویین¹ می‌انداخت؛ با این تفاوت که خبری از موهای بلوند خرگوشی نبود!
- الکسی!
الکسی، حباب آدامسش را ترکاند و مشتش را بالا آورد.
- ببین کی این‌جاست!
انگشتان گره‌خورده‌اش را روی مشت میگل کوبید و هردو پس از گرفتن دست یکدیگر، شانه‌هایشان را به هم کوبیدند.
- شرط می‌بندم که دلتنگم شده بودی.
- خفه شو!
میگل، خندید و سوت‌زنان از کنار الکسی رد شد. پس از رفتن او، نگاه تیز و قهوه‌ای رنگ دختر به دومینیکا افتاد و سرتاپایش را برانداز کرد. چهره‌‌ی عبوسش، به هیچ عنوان دوستانه به نظر نمی‌رسید. قبل از آن که چیزی بگوید، صدای میگل از پشت سرش بلند شد و دهانش را بست.
- اون با منه؛ غلاف کن لِکسی!
الکسی، پوزخندی زد و بدون حرف، از جلوی درب کنار رفت. دومینیکا تک ابرویی بالا انداخت و در حالی که نگاه تحقیرآمیزش را از اجزای صورت او می‌گرفت، تنه‌ای به شانه‌ی پر از خالکوبی‌اش زد و به دنبال میگل رفت‌.
به محض ورودش، چشمش روی جمعیتی که دور حصار رینگ بوکس ایستاده بودند و فریاد می‌کشیدند، ثابت ماند. شانه به شانه‌ی میگل، به طرف جمعیت قدم برداشت و گفت:
- شوخی می‌کنی دیگه؟ تاپ داگ²؟!
میگل، لبخند مرموزی زد و چشمکی نثار چهره‌‌ی متعجبش کرد. هیاهوی جمعیت آن‌قدر زیاد بود که صدا، به صدا نمی‌رسید.
- مطمئنم که خوشت میاد.
دومینیکا، چشمان گرد شده‌اش را به بازیکنان خونین میان رینگ دوخت و فریاد زد:
- اون رِینز نیست؟ اوه خدایا! من همه‌ی مسابقاتش رو توی یوتیوب دیدم.
بدون توجه به میگل، خودش را بین جمعیت انداخت و به رینگ نزدیک شد. اطراف زمین مسابقه، با طناب‌های کلفت زرد رنگی از منطقه‌ی تماشاچیان جدا شده بود؛ هرچند که اغلب تشویق‌کنندگان ردیف اول، از طناب‌ها آویزان بودند و هر لحظه امکان داشت که بر روی زمین مسابقه، سقوط کنند. در میانه‌ی میدان، داور سیاه‌پوش که موهای بلوندش را بسته بود و چهره‌اش از تحرک زیاد سرخ شده بود، قرار داشت و در مقابلش، بازیکنان با یکدیگر گلاویز شده بودند.
- رینز! رینز! رینز!
رینز، حکم قهرمان مسابقات بوکس غیرقانونی را داشت و اغلب تماشاچیان، به خاطر دیدن مسابقات او سر و دست می‌شکستند. هم‌زمان با مشتی که رینز به صورت حریفش زد، فریاد جمعیت بلند شد و بیشتر تماشاگرها، شیشه‌‌های نو*شی*دنی سبز رنگشان را بالا گرفتند.
آن‌قدر محیط مسابقه و جو حاکم در پارکینگ، پر از هیجان بود که دومینیکا، متوجه‌ی عدم حضور میگل در کنارش نشده بود و طناب رینگ را لای انگشتانش، فشار می‌داد.
- تمومش کن رینز، تمومش کن!
رینز، روی ب*دن نیمه بر*ه*نه و غرق در خون و عرق حریفش نشسته بود و مشتش را به نشانه‌‌ی تشویق بیشتر، برای جمعیت تکان می‌داد. او به این بازارگرمی‌ها عادت داشت؛ همیشه قبل از آن که کار حریف را یکسره کند، خواهان جلب توجه بیشتر بود.
بوی خون، نو*شی*دنی و عرق، سرتاسر پارکینگ را برداشته بود و صدای تشویق تماشاچیان، هرلحظه بیشتر میشد. این همان چیزی بود که دومینیکا را به راحتی، اغوا می‌کرد؛ ترکیب هیجان و خون!

۱. شخصیت خیالی ضدقهرمان در کتاب‌های کمیک آمریکایی
۲. مسابقات بوکس خشونت‌بار که از ابتدای سال ۲۰۲۰ در پارکینگ‌های روسیه توسط گروهی از بازیکنان خیا*با*نی این رشته برگزار می‌شود.


کد:
***

دانه‌های ریز برف معلق در هوا، با شتاب به صورتش برخورد می‌کردند و موج موهای پریشانش، در باد می‌رقصید. سرعت موتور آن‌قدر زیاد بود که از چراغ‌های اطرافشان، چیزی جز هاله‌‌ای محو از نور نمی‌دید. جریان خون در رگ‌هایش می‌جوشید و تپش کوبنده‌ی قلبش را به راحتی از زیر کت چرم مشکی رنگش، می‌شنید. با ورود به تونل بزرگراه، سایه‌ی بوران کم‌جان برف از سرشان کم شد و او، حلقه‌ی دستانش را از دور کمر میگل، باز کرد. کمی فاصله گرفت و هم‌زمان با کش و قوسی که به کمرش می‌داد، دست‌هایش را از هم گشود.

- یوهو!

میگل، سرش را چرخاند و با خنده گفت:

- میفتی دیوونه!

دومینیکا، دستانش را روی شانه‌های او گذاشت و با صدای بلندی فریاد زد:

- صحبت حماقت که باشه، ده تا دیوونه رو حریفم!

چشمانش را بست و هوای سرد و سوزناک شب را با تمام وجودش، بلعید. فرکانس‌های شور و اشتیاق، به قدری در بند بند کالبدش جریان داشتند که محال بود امشب را به فکر و خیال باطل بفروشد.

بعد از آن که از تونل خارج شدند، سر جایش آرام گرفت و دو مرتبه دست‌هایش را دور کمر میگل، حلقه زد. هرچقدر که از مرکز شهر دور می‌شدند، تعداد ماشین‌های گران‌قیمت و مغازه‌های لوکس کمتر میشد و به جای برج‌های چندصد طبقه، خانه‌های ساده و گاراژهای قدیمی، خیابان را محاصره می‌کردند؛ چندتایی هم خرابه و ساختمان متروکه در بینشان، به چشم می‌خورد.

شدت بارش برف، کمتر شده بود و باد سرد شبانه، به صورت‌های گلگون هردویشان، سیلی می‌زد. چند دقیقه‌ی بعد، میگل موتورش را روبه‌روی یک ساختمان با دیوارهایی مملو از نقاشی‌های خیا*با*نی، نگه داشت و گفت:

- بذار ببینم چقدر دیوونه‌ای!

دومینیکا، از پشت موتور پایین پرید و در حالی که به تابلوی نئونی و چشمک‌زن بالای سرشان خیره بود، موهایش را رو به بالا هدایت کرد و گفت:

- وقتی بحث قرار شام میاد وسط، معمولا تصویر یه رستوران لوکس توی ذهن آدم‌ها نقش می‌بنده.

میگل، سوییچش را با ارتفاع کمی به بالا انداخت و پس از قاپیدن آن در هوا، موتور را دور زد. با چند قدم کوتاه، پشت سر دومینیکا ایستاد و گفت:

- ما که جزو آدم‌های معمولی نیستیم کاراکال، هستیم؟!

دستش را روی کمرش گذاشت و به آرامی او را به جلو هل داد. دومینیکا چشم از صورت پسر که در زیر نور سرخ لامپ‌های نئونی می‌درخشید، برداشت و به راه افتاد. پس از عبور از یک درب آهنی بزرگ، صدای همهمه‌ی گنگی در گوش‌هایش طنین انداخت؛ گویا هزاران نفر در زیرزمین این پارکینگ قدیمی، حضور داشتند. در اولین پیچ راهروی باریکی که باز هم توسط لامپ‌های نئونی قرمز رنگ، در سرتاسر سقفش احاطه شده بود، به یک درب دیگر برخورد کردند.

میگل، مشتش را بالا آورد و چند ضربه‌‌ی پر قدرت نثار درب آهنی کرد. تنها پس از چند ثانیه، درب با صدای گوش‌خراشی باز شد و زن جوان و ریزنقشی از پشت آن، بیرون آمد. موهای تراشیده، آرایش غلیظ دودی و حلقه‌های تیغ‌داری که آن زن از گوش‌هایش آویزان کرده بود، دومینیکا را به یاد هارلی کویین¹ می‌انداخت؛ با این تفاوت که خبری از موهای بلوند خرگوشی نبود!

- الکسی!

الکسی، حباب آدامسش را ترکاند و مشتش را بالا آورد.

- ببین کی این‌جاست!

انگشتان گره‌خورده‌اش را روی مشت میگل کوبید و هردو پس از گرفتن دست یکدیگر، شانه‌هایشان را به هم کوبیدند.

- شرط می‌بندم که دلتنگم شده بودی.

- خفه شو!

میگل، خندید و سوت‌زنان از کنار الکسی رد شد. پس از رفتن او، نگاه تیز و قهوه‌ای رنگ دختر به دومینیکا افتاد و سرتاپایش را برانداز کرد. چهره‌‌ی عبوسش، به هیچ عنوان دوستانه به نظر نمی‌رسید. قبل از آن که چیزی بگوید، صدای میگل از پشت سرش بلند شد و دهانش را بست.

- اون با منه؛ غلاف کن لِکسی!

الکسی، پوزخندی زد و بدون حرف، از جلوی درب کنار رفت. دومینیکا تک ابرویی بالا انداخت و در حالی که نگاه تحقیرآمیزش را از اجزای صورت او می‌گرفت، تنه‌ای به شانه‌ی پر از خالکوبی‌اش زد و به دنبال میگل رفت‌.

به محض ورودش، چشمش روی جمعیتی که دور حصار رینگ بوکس ایستاده بودند و فریاد می‌کشیدند، ثابت ماند. شانه به شانه‌ی میگل، به طرف جمعیت قدم برداشت و گفت:

- شوخی می‌کنی دیگه؟ تاپ داگ²؟!

میگل، لبخند مرموزی زد و چشمکی نثار چهره‌‌ی متعجبش کرد. هیاهوی جمعیت آن‌قدر زیاد بود که صدا، به صدا نمی‌رسید.

- مطمئنم که خوشت میاد.

دومینیکا، چشمان گرد شده‌اش را به بازیکنان خونین میان رینگ دوخت و فریاد زد:

- اون رِینز نیست؟ اوه خدایا! من همه‌ی مسابقاتش رو توی یوتیوب دیدم.

بدون توجه به میگل، خودش را بین جمعیت انداخت و به رینگ نزدیک شد. اطراف زمین مسابقه، با طناب‌های کلفت زرد رنگی از منطقه‌ی تماشاچیان جدا شده بود؛ هرچند که اغلب تشویق‌کنندگان ردیف اول، از طناب‌ها آویزان بودند و هر لحظه امکان داشت که بر روی زمین مسابقه، سقوط کنند. در میانه‌ی میدان، داور سیاه‌پوش که موهای بلوندش را بسته بود و چهره‌اش از تحرک زیاد سرخ شده بود، قرار داشت و در مقابلش، بازیکنان با یکدیگر گلاویز شده بودند.

- رینز! رینز! رینز!

رینز، حکم قهرمان مسابقات بوکس غیرقانونی را داشت و اغلب تماشاچیان، به خاطر دیدن مسابقات او سر و دست می‌شکستند. هم‌زمان با مشتی که رینز به صورت حریفش زد، فریاد جمعیت بلند شد و بیشتر تماشاگرها، شیشه‌‌های نو*شی*دنی سبز رنگشان را بالا گرفتند.

آن‌قدر محیط مسابقه و جو حاکم در پارکینگ، پر از هیجان بود که دومینیکا، متوجه‌ی عدم حضور میگل در کنارش نشده بود و طناب رینگ را لای انگشتانش، فشار می‌داد.

- تمومش کن رینز، تمومش کن!

رینز، روی ب*دن نیمه بر*ه*نه و غرق در خون و عرق حریفش نشسته بود و مشتش را به نشانه‌‌ی تشویق بیشتر، برای جمعیت تکان می‌داد. او به این بازارگرمی‌ها عادت داشت؛ همیشه قبل از آن که کار حریف را یکسره کند، خواهان جلب توجه بیشتر بود.

بوی خون، نو*شی*دنی و عرق، سرتاسر پارکینگ را برداشته بود و صدای تشویق تماشاچیان، هرلحظه بیشتر میشد. این همان چیزی بود که دومینیکا را به راحتی، اغوا می‌کرد؛ ترکیب هیجان و خون!

۱. شخصیت خیالی ضدقهرمان در کتاب‌های کمیک آمریکایی

۲. مسابقات بوکس خشونت‌بار که از ابتدای سال ۲۰۲۰ در پارکینگ‌های روسیه توسط گروهی از بازیکنان خیا*با*نی این رشته برگزار می‌شود.

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

MINERVA

مدیر تالار طراحی جلد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
منتقد انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
524
لایک‌ها
3,221
امتیازها
73
کیف پول من
63,048
Points
700
پارت شصت و چهارم

قبل از فرود آمدن مشت پرقدرت رینز بر س*ی*نه‌ی حریفی که چهره‌اش از شدت خون جاری شده از سرش، قابل تشخیص نبود، یکی از همان بطری‌های نو*شی*دنی گازدار در مقابل دومینیکا قرار گرفت. سرش را چرخاند و به نیم‌رخ خونسرد میگل که در حال سرکشیدن نو*شی*دنی‌اش بود، نگاهی انداخت. با آن کاپشن برزنتی قرمز رنگ، شبیه به رانندگان مسابقات رالی شده بود.
- چه نمایشی راه انداخته!
جرعه‌ای از نو*شی*دنی‌ تلخ درون دستش را نوشید و سرش را تکان داد.
- می‌خواد هیجان بازی رو بیشتر کنه.
میگل، سرش را به او نزدیک کرد و با صدایی که در بین هیاهوی جمعیت گم شده بود، گفت:
- نه، اون فقط داره پول بیشتری در میاره!
و با ابرویش، به مسئول میز شرط‌بندی که در ضلع غربی زمین مسابقه ایستاده بود و اسکناس‌های درون دستش را می‌شمرد، اشاره کرد و ادامه داد:
- بهترین قسمتش همینه، دینکا!
دومینیکا، ابروهایش را بالا انداخت و با لوندی، گفت:
- خب؟ چطوره توی دور بعدی شرکت کنی؟ می‌تونم روی تو شرط ببندم!
میگل، خندید و کف دست‌هایش را بالا گرفت.
- نه، نه، ممنونم. هنوز هم از آینه‌های خونه بیزارم!
با فریاد گوش‌خراش جمعیت، چشم از یکدیگر گرفتند و به میانه‌ی رینگ نگاه کردند. داور، در کنار معرکه‌‌ای که رینز به راه انداخته بود، دستانش را روی زمین خاک‌آلود زیر پایش، می‌کوبید. به محض آن که دهمین ضربه زده شد، رینز از جایش برخاست و نفس‌نفس‌زنان، دست‌هایش را از هم باز کرد و نعره‌ای پیروزمندانه کشید.
صدای شکسته شدن بطری‌های نو*شی*دنی در جیغ و فریادهای آدم‌هایی که نام برنده را صدا می‌زدند، گم شده بود. تمام کسانی که در شرط‌بندی شرکت کرده بودند، به طرف مسئول کوتاه قد پول‌های مبارزه، هجوم بردند. تجربه‌ی تماشای چنین مسابقه‌ای از نزدیک برای دومینیکا بسیار خوشایندتر از هر شام رمانتیک دیگری بود.
پس از اتمام بازی، جمعیت اطراف زمین متفرق شدند و اکثرشان برای جشن گرفتن، به طرف بار کنار درب ورودی پارکینگ رفتند. دومینیکا در بدو ورودش، اصلا متوجه‌ی بشکه‌های نو*شی*دنی کنار درب که روی هم قرار داشتند، نشده بود. میگل، به گوشه‌ای از بار اشاره کرد و گفت:
- یه جشن کوچولو بگیریم؟
- این‌جا خیلی شلوغه میگل.
دستان ظریف دختر را گرفت و در حالی که او را به دنبال خودش می‌کشید، جواب داد:
- همیشه یه چیزی برای غر زدن پیدا می‌کنی!
قبل از آن که دومینیکا بتواند چیزی بگوید، به سکوهای انتهایی بار رسیدند و میگل، دستش را بلند کرد.
- هی هی هی! این‌جا برای مهمون‌های ویژه‌ست پسر!
با این حرفش، مرد قوی هیکلی که کنار سکو ایستاده بود و نو*شی*دنی‌اش را سر می‌کشید، به طرف آن‌ها چرخید.
- مایکل آنجلو¹!
صدایش را روی سرش انداخت و رو به افرادی که پشت پیشخوان ایستاده بودند، گفت:
- کولجا، سالویک، الکسی! کازانووا² برگشته.
میگل، مشتش را گره کرد و قبل از آن که به خود بجنبد، در آ*غ*و*ش مرد فرو رفت.
- مکس! هنوز به استخوان‌هام نیاز دارم، مرد!
مکس، او را از میان بازوان قدرتمندش بیرون کشید و گفت:
- تا به حال کدوم گوری بودی؟!
- مثل همیشه؛ مشغول سر و کله زدن با آدم‌های بزرگتر از قد خودش!
میگل، سرش را چرخاند و به سالویک نگاه کرد. سیم‌های مفتولی که به دور گ*ردنش بسته بود، زیر نور کم‌جان لامپ برق می‌زدند و سربند فلزی‌اش، چهره‌ای خشن‌تر از همیشه به او بخشیده بود. همراه با سیگاری بر گوشه‌ی ل*بش، زیرپوش نیمه چرکش را در دست فشرد و در کنار مکس ایستاد. او، یکی از قدیمی‌ترین اعضای کلوپ مبارزان بود. دستش را بالا آورد و ضربه‌‌ی محکمی به کتف میگل زد.
- خوشگل شدی جوجه!
میگل، دستی بر روی گونه‌ی کبودش کشید و گفت:
- باید هفته‌ی پیشم رو می‌دیدی.
در همان لحظه، الکسی به همراه دو نفر دیگر، از پشت پیشخوان بیرون آمد و روبه‌رویش، ایستاد. کولجا، دستی به کمر باریکش زد و بینی قلمی‌اش را بالا کشید.
- خوش‌حالم که هنوز زنده‌ای، پسر!
میگل، چشمانش را ریز کرد، محکم، انگشتان نحیف او را فشرد و با اشاره به رینگ بوکس نیمه خالی، گفت:
- باز هم که شرط رو باختی کول.
کولجا، پوزخندی روی ل*ب‌های گوشتی‌ و ماتیک خورده‌اش نشاند و موهای آبی رنگش را از روی صورتش کنار زد. او از معدود کسانی بود که هیچ‌گاه بر روی رینز شرط نمی‌بست چراکه معتقد بود تمام کارهایش، فقط یک شعبده‌بازی احمقانه است!
- من همیشه شرطم رو روی تو می‌بندم.
میگل، خندید و دستی به گ*ردنش کشید.
- دیگه واسه این‌جور کارها پیر شدم.
الکسی، تشتک یک بطری نو*شی*دنی را با چاقویش باز کرد و گفت:
- همیشه یه بهانه‌ای داری.
دومینیکا، خیره به جمع ناشناس روبه‌رویش، دستش را داخل جیب کتش فرو برد و گوشه‌ی ل*بش را به دندان گرفت. ظاهراً میگل با آن‌ها ر*اب*طه‌ی دوستانه‌ای داشت اما به سر و وضع هیچ‌کدامشان نمی‌خورد که دل خوشی از مأموران دولتی داشته باشند؛ هرچند که میگل، اصلا شبیه به یک نظامی یا افسر دولتی نبود.

۱. یکی از چهار قهرمان اصلی در داستان‌های کمیک لاک‌پشت‌های نینجا
۲. جاکومو کازانووا یکی از مردان ماجراجوی اروپای قرن هجدهم بود، که به ویژه به خاطر مهارت در فریفتن زنان به شهرت رسید.


کد:
قبل از فرود آمدن مشت پرقدرت رینز بر س*ی*نه‌ی حریفی که چهره‌اش از شدت خون جاری شده از سرش، قابل تشخیص نبود، یکی از همان بطری‌های نو*شی*دنی گازدار در مقابل دومینیکا قرار گرفت. سرش را چرخاند و به نیم‌رخ خونسرد میگل که در حال سرکشیدن نو*شی*دنی‌اش بود، نگاهی انداخت. با آن کاپشن برزنتی قرمز رنگ، شبیه به رانندگان مسابقات رالی شده بود.

- چه نمایشی راه انداخته!

جرعه‌ای از نو*شی*دنی‌ تلخ درون دستش را نوشید و سرش را تکان داد.

- می‌خواد هیجان بازی رو بیشتر کنه.

میگل، سرش را به او نزدیک کرد و با صدایی که در بین هیاهوی جمعیت گم شده بود، گفت:

- نه، اون فقط داره پول بیشتری در میاره!

و با ابرویش، به مسئول میز شرط‌بندی که در ضلع غربی زمین مسابقه ایستاده بود و اسکناس‌های درون دستش را می‌شمرد، اشاره کرد و ادامه داد:

- بهترین قسمتش همینه، دینکا!

دومینیکا، ابروهایش را بالا انداخت و با لوندی، گفت:

- خب؟ چطوره توی دور بعدی شرکت کنی؟ می‌تونم روی تو شرط ببندم!

میگل، خندید و کف دست‌هایش را بالا گرفت.

- نه، نه، ممنونم. هنوز هم از آینه‌های خونه بیزارم!

با فریاد گوش‌خراش جمعیت، چشم از یکدیگر گرفتند و به میانه‌ی رینگ نگاه کردند. داور، در کنار معرکه‌‌ای که رینز به راه انداخته بود، دستانش را روی زمین خاک‌آلود زیر پایش، می‌کوبید. به محض آن که دهمین ضربه زده شد، رینز از جایش برخاست و نفس‌نفس‌زنان، دست‌هایش را از هم باز کرد و نعره‌ای پیروزمندانه کشید.

صدای شکسته شدن بطری‌های نو*شی*دنی در جیغ و فریادهای آدم‌هایی که نام برنده را صدا می‌زدند، گم شده بود. تمام کسانی که در شرط‌بندی شرکت کرده بودند، به طرف مسئول کوتاه قد پول‌های مبارزه، هجوم بردند. تجربه‌ی تماشای چنین مسابقه‌ای از نزدیک برای دومینیکا بسیار خوشایندتر از هر شام رمانتیک دیگری بود.

پس از اتمام بازی، جمعیت اطراف زمین متفرق شدند و اکثرشان برای جشن گرفتن، به طرف بار کنار درب ورودی پارکینگ رفتند. دومینیکا در بدو ورودش، اصلا متوجه‌ی بشکه‌های نو*شی*دنی کنار درب که روی هم قرار داشتند، نشده بود. میگل، به گوشه‌ای از بار اشاره کرد و گفت:

- یه جشن کوچولو بگیریم؟

- این‌جا خیلی شلوغه میگل.

دستان ظریف دختر را گرفت و در حالی که او را به دنبال خودش می‌کشید، جواب داد:

- همیشه یه چیزی برای غر زدن پیدا می‌کنی!

قبل از آن که دومینیکا بتواند چیزی بگوید، به سکوهای انتهایی بار رسیدند و میگل، دستش را بلند کرد.

- هی هی هی! این‌جا برای مهمون‌های ویژه‌ست پسر!

با این حرفش، مرد قوی هیکلی که کنار سکو ایستاده بود و نو*شی*دنی‌اش را سر می‌کشید، به طرف آن‌ها چرخید.

- مایکل آنجلو¹!

صدایش را روی سرش انداخت و رو به افرادی که پشت پیشخوان ایستاده بودند، گفت:

- کولجا، سالویک، الکسی! کازانووا² برگشته.

میگل، مشتش را گره کرد و قبل از آن که به خود بجنبد، در آ*غ*و*ش مرد فرو رفت.

- مکس! هنوز به استخوان‌هام نیاز دارم، مرد!

مکس، او را از میان بازوان قدرتمندش بیرون کشید و گفت:

- تا به حال کدوم گوری بودی؟!

- مثل همیشه؛ مشغول سر و کله زدن با آدم‌های بزرگتر از قد خودش!

میگل، سرش را چرخاند و به سالویک نگاه کرد. سیم‌های مفتولی که به دور گ*ردنش بسته بود، زیر نور کم‌جان لامپ برق می‌زدند و سربند فلزی‌اش، چهره‌ای خشن‌تر از همیشه به او بخشیده بود. همراه با سیگاری بر گوشه‌ی ل*بش، زیرپوش نیمه چرکش را در دست فشرد و در کنار مکس ایستاد. او، یکی از قدیمی‌ترین اعضای کلوپ مبارزان بود. دستش را بالا آورد و ضربه‌‌ی محکمی به کتف میگل زد.

- خوشگل شدی جوجه!

میگل، دستی بر روی گونه‌ی کبودش کشید و گفت:

- باید هفته‌ی پیشم رو می‌دیدی.

در همان لحظه، الکسی به همراه دو نفر دیگر، از پشت پیشخوان بیرون آمد و روبه‌رویش، ایستاد. کولجا، دستی به کمر باریکش زد و بینی قلمی‌اش را بالا کشید.

- خوش‌حالم که هنوز زنده‌ای، پسر!

میگل، چشمانش را ریز کرد، محکم، انگشتان نحیف او را فشرد و با اشاره به رینگ بوکس نیمه خالی، گفت:

- باز هم که شرط رو باختی کول.

کولجا، پوزخندی روی ل*ب‌های گوشتی‌ و ماتیک خورده‌اش نشاند و موهای آبی رنگش را از روی صورتش کنار زد. او از معدود کسانی بود که هیچ‌گاه بر روی رینز شرط نمی‌بست چراکه معتقد بود تمام کارهایش، فقط یک شعبده‌بازی احمقانه است!

- من همیشه شرطم رو روی تو می‌بندم.

میگل، خندید و دستی به گ*ردنش کشید.

- دیگه واسه این‌جور کارها پیر شدم.

الکسی، تشتک یک بطری نو*شی*دنی را با چاقویش باز کرد و گفت:

- همیشه یه بهانه‌ای داری.

دومینیکا، خیره به جمع ناشناس روبه‌رویش، دستش را داخل جیب کتش فرو برد و گوشه‌ی ل*بش را به دندان گرفت. ظاهراً میگل با آن‌ها ر*اب*طه‌ی دوستانه‌ای داشت اما به سر و وضع هیچ‌کدامشان نمی‌خورد که دل خوشی از مأموران دولتی داشته باشند؛ هرچند که میگل، اصلا شبیه به یک نظامی یا افسر دولتی نبود.

۱. یکی از چهار قهرمان اصلی در داستان‌های کمیک لاک‌پشت‌های نینجا

۲. جاکومو کازانووا یکی از مردان ماجراجوی اروپای قرن هجدهم بود، که به ویژه به خاطر مهارت در فریفتن زنان به شهرت رسید.

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

MINERVA

مدیر تالار طراحی جلد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
منتقد انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
524
لایک‌ها
3,221
امتیازها
73
کیف پول من
63,048
Points
700
پارت شصت و پنجم

با صدای میگل که او را مورد خطاب قرار داده بود، از فکر بیرون آمد و سرش را بالا گرفت. بالاخره بعد از خوش‌وبش‌ با دوستانش، به یاد او افتاده بود. میگل، پشت سرش ایستاد و طبق عادت همیشگی‌اش، دست‌هایش را روی شانه‌هایش گذاشت.
- هی بچه‌ها! دومینیک... .
مکس، نگاهی به سرتاپای او انداخت و با خنده گفت:
- این بار با یه موطلایی اومدی!
کولجا به پیروی از حرف مکس، مشت کم‌جانی روانه‌ی پهلوی الکسی کرد و گفت:
- نگفتم بهت؟ هیچ وقت با دخترهای تکراری دیده نمی‌شه!
میگل، چشم غره‌ای به دخترک مو آبی رفت و نفسش را با صدا به بیرون فرستاد.
- خفه شو کول! اون همکارمه.
دومینیکا تک ابرویی بالا انداخت، سرش را چرخاند و به نیم‌رخ جدی پسر، نگاه کرد. گ*ردنش را عقب کشید و زیر گوشش ل*ب زد:
- تا به حال بهت گفته بودم که چقدر ع*و*ضی هستی؟!
میگل، لبخند عمیقی روی لبانش نشاند و آهسته گفت:
- فکر کنم الآن گفتی.
دومینیکا پوزخندی زد و دو مرتبه به جمع چهارنفره‌ی روبه‌رویش نگاه کرد. مکس، دست زمختش را بالا آورد و گفت:
- خیلی خب بچه‌ها، مؤدب باشید.
- فکر کنم به اندازه‌ی کافی گند زدی، مکس!
میگل بی‌توجه به قهقهه‌های او، به کولجا اشاره کرد و ادامه داد:
- کول؛ یه گریمور حرفه‌ایه. اصالتا اهل فرانسه‌ست.
خندید و صدایش را پایین‌تر آورد.
- دلش می‌خواست هنرپیشه بشه!
کولجا، پشت چشمی برایش نازک کرد و سرش را برای دومینیکا تکان داد‌. میگل، این‌ بار الکسی را نشانه گرفت و گفت:
- الکس؛ از بچگی توی همین محله بزرگ شده. توی یه چشم به هم زدن، یه موتور اوراق رو مونتاژ می‌کنه. کارش توی تعمیر ماشین هم حرف نداره!
هرکدامشان پس از حرف‌های میگل، سر تکان می‌دادند و به دومینیکا زل زده بودند. برایشان عجیب بود که میگل، او را به عنوان همکارش خطاب کرده و نسبت به معرفی تک‌تکشان، اصرار می‌ورزد؛ هیچ‌کدام از همراهان قبلی‌اش، چنین توفیقی را نداشتند!
- مکس؛ صاحب این‌جاست. شرط می‌بندم که از من و تو، بیشتر پول در میاره؛ می‌بینی که!
دومینیکا خندید و با آرنجش، ضربه‌‌ی آرامی به پهلوی میگل زد.
- بهت گفتم که بیای پشت دخل وایسی پسر؛ اما تو چی کار کردی؟ رفتی و قاطی دسته‌ی قاتلین شهر شدی!
میگل، دستش را روی پهلویش گذاشت و گفت:
- باشه باشه، بیا دیگه ادامه‌ش ندیم!
به سالویک اشاره کرد و می‌خواست چیزی بگوید که او، زودتر دهانش را باز کرد و گفت:
- حتما به من هم می‌خوای بگی پیرترین عضو تیم، هان؟!
با این حرف، همگی خندیدند و سالویک، دستش را به طرف دومینیکا دراز کرد.
- مسابقه چطور بود؟
دومینیکا، لبخند محوی روی ل*ب‌های براقش نشاند و انگشتان بانداژ شده‌ی او را فشرد. قبل از آن که چیزی بگوید، میگل به طرف پیشخوان بار رفت و هم‌زمان با برداشتن چند بطری نو*شی*دنی، گفت:
- اون از طرفدارهای پروپا قرص رینزه!
سالویک، ابروهایش را بالا انداخت و جواب داد:
- جدی؟ باید زودتر می‌گفتی.
مکس، به پیشخوان پشت سرش تکیه داد و در ادامه‌ی جمله‌ی سالویک، گفت:
- اون لعنتی با پول‌ها زد به چاک!
میگل، یک بطری دیگر به طرف دومینیکا گرفت و نو*شی*دنی خودش را یک‌نفس، سر کشید.
- بذار خیالتون رو راحت کنم؛ تا فردا یه روبل هم براش باقی نمی‌مونه.
- دلم می‌خواد بدونم کی بهش گفته که یه قمارباز حرفه‌ایه؟!
کولجا، لبخند دندان‌نمایی زد و به طرف پیشخوان رفت.
- اون بهتر از میگل بازی می‌کنه.
میگل، بطری‌اش را بالا آورد و با لحن سرخوشی گفت:
- بین ورق‌بازی و رولت روسی¹ انتخاب من مشخصه.
دومینیکا، با تعجب به چهره‌‌ی بی‌تفاوت او خیره شد و پرسید:
- تو واقعا اون رو بازی می‌کنی؟
به جای میگل، مکس با خنده جرعه‌ای از نو*شی*دنی‌اش را نوشید و جواب داد:
- این ع*و*ضی خوش‌شانس، تا حالا پنج نفر رو توی همین بار به کشتن داده.
الکسی دست‌هایش را روی س*ی*نه‌اش گره زد و اخم‌هایش را درهم کشید.
- دوباره شروع نکنید. با همین حرف‌ها کارتر رو به کشتن دادید!
- کارتر یه احمق بود که برای جلب توجه تو، هرکاری می‌کرد!
میگل بطری‌اش را بالا گرفت و با خنده گفت:
- به سلامتی کارتر احمق!
همه به جز الکسی و دومینیکا، به تبعیت از او نو*شی*دنی‌هایشان را بالا آوردند و به هم کوبیدند.
- به سلامتی.
دومینیکا، بطری دست نخورده‌‌اش را روی سکو گذاشت و آرنجش را به پیشخوان تکیه داد. تا جایی که یادش می‌آمد، در چنین جمع‌های دوستانه‌اش شرکت نکرده بود؛ البته تنها کسانی که به عنوان دوست می‌شناخت، شی و اولگا بودند و شاید در گذشته، لاورنتی! هرچند که هیچ‌کدام از آن‌ها علاقه‌ای به دورهمی‌های زیرزمینی نداشتند و ترجیح می‌دادند که پرستیژ کاری خود را حفظ کنند. چنین محیطی برای دومینیکا، به هیچ وجه آشنا نبود؛ مگر آن که در حین مأموریت‌هایش، به اجبار در بین این آدم‌ها قرار گرفته باشد!
با صدای مکس، نگاهش را چرخاند و به صورت بشاش و چرک‌آلودش خیره شد.
- همیشه ما رو از کار و کاسبی میندازی بچه!
میگل، لبخند دندان‌نمایی زد و می‌خواست چیزی بگوید که سالویک، دستش را لای موهای مجعد جوگندمی‌اش فرو برد و گفت:
- شب شلوغیه. میگل، برای برنامه‌ی آخر شب هستی؟
میگل، نیم نگاهی به دومینیکا کرد و ل*ب زد:
- باید در موردش فکر کنم.
- تولکین هم هست؛ گفتم شاید بخوای بدونی.
اخم غلیظی روی پیشانی‌اش نشاند و سوییچ موتور را از جیب کاپشنش بیرون کشید. آن را به طرف الکسی پرتاب کرد و گفت:
- یه نگاه بهش بنداز.
الکسی، سوییچ را روی هوا گرفت و لبخند مرموزی روی ل*ب‌های نازکش نشاند. سرش را تکان داد و بدون حرف، به طرف درب آهنی پارکینگ رفت. او نسبت به هرکدام از اعضای تیمشان، مرموزتر بود و به ندرت حرف می‌زد. پس از رفتن الکسی، سالویک، سرش را تکان داد و به مکس و کولجا، اشاره‌ کرد. با دور شدن آن‌ها، میگل با چند قدم کوتاه، خودش را به دومینیکا رساند و مانند او، به پیشخوان تکیه داد.
- برنامه‌ی آخر شب چیه؟
- کورس موتورسواری.
- و تو می‌خوای... .
- باید قبلش نظرت رو می‌پرسیدم.
دومینیکا، گوشه‌ی ل*بش را بالا داد و گفت:
- من معمولا زود به رخت خواب نمی‌رم.
میگل، سری تکان داد و باز هم بطری نو*شی*دنی‌اش را یک‌نفس، سر کشید.
- کجا باهاشون آشنا شدی؟
- خودت چی فکر می‌کنی؟
- شاید وسط رینگ مسابقه.
خندید و بطری دیگری از روی پیشخوان برداشت. شانه‌هایش را بالا انداخت و قبل از آن که بطری را به دهانش نزدیک کند، جواب داد:
- مال خیلی وقت پیشه.
دومینیکا، دستش را روی بطری گذاشت و هم‌زمان با پایین آوردنش، گفت:
- این‌جوری حتی نمی‌تونی سوار موتورت بشی.
میگل، دو مرتبه خندید و با چشمان براقش، تک‌تک اجزای صورت دختر را از نظر گذراند.
- اون‌وقت تو رو به جای خودم می‌فرستم.
- تو که انتظار نداری جایزه رو باهات تقسیم کنم؟
چشم از دومینیکا گرفت، به روبه‌رویش خیره شد و نفس عمیقی کشید‌.
- فکر نکنم فرصت بشه که ازت بدزدمش!
- منظورت چیه؟
- جایزه رو میگم؛ احتمالا هفت هشت میلیونی باشه.
دومینیکا خندید و انگشتانش را درهم گره زد.
- تو می‌ترسی!
میگل، لبانش را تر کرد و نیم‌ نگاهی به او انداخت.
- از تو؟ چرند نگو!
- یادت باشه که من اونی هستم که تو رو می‌کشه.
- پس زودتر دست به کار شو، قاتل زیبا! چون فکر نکنم تا مدت زیادی بتونیم همدیگه رو ببینیم.
دومینیکا، تک ابرویی بالا انداخت و چشمان پرسشگرش را به او دوخت.
- فردا به کالینینْگِراد² میرم.
- اما... اما تو که تازه برگشتی.
میگل شانه‌هایش را بالا انداخت و با بی‌تفاوتی گفت:
- اون‌ها با یه هشدار قرمز، دستور فرستادن که فوراً خودم رو به منطقه نظامی برسونم. شنیدم که سربازهای لهستانی یه مهمونی گرفتن.
- منطقه‌ی نظامی؟ فکر می‌کردم که فقط یه رابط اطلاعاتی، نه یه نیروی ویژه‌ی عملیات!
- بعضی کارها رو باید تا آخر عمرت انجام بدی، کاراکال.
دومینیکا، هوم کوتاهی کرد و چیزی نگفت. بعد از چند دقیقه سکوت، با صدایی که از ته چاه در می‌آمد، پرسید:
- چرا بهم میگی کاراکال؟
- به‌ خاطر شباهت.
پوزخندزنان، چشمانش را در حدقه چرخاند و به رینگ بوکس روبه‌رویش چشم دوخت.
- و اون وقت وجه تشابه من با یه گربه‌ی وحشی چیه؟ ناخن‌های تیز؟!
- تاحالا یکیشون رو از نزدیک دیدی؟
- نه.
میگل، تکیه‌اش را از روی پیشخوان برداشت و در مقابل او قرار گرفت. تلفیق بوی عطر سرد ادکلن و رایحه‌ی تند نو*شی*دنی‌اش، بینی دومینیکا را قلقلک می‌داد. دستانش را در دو طرف ب*دن دختر ستون کرد و صورتش را پایین آورد.
- اون‌ها منزوین اما قلمروی بزرگی دارن. شکارچی نیستن اما شکار رو از مایل‌ها دورتر پیدا می‌کنن. وقتی می‌خوان چیزی رو به دست بیارن، با تمام وجود بلند میشن، با تمام وجود دنبالش می‌کنن و با تمام وجود به دستش میارن.
چشمکی زد و با شیطنت، افزود:
- عزیزم، این چیزیه که تو هستی!

۱. نوعی شرط‌بندی بر سر زندگی یا مرگ است که طی آن، یک گلوله را در هفت‌تیر قرار می‌دهند و بقیه را خالی می‌گذارند. پس از چرخاندن خشاب، لوله‌ی تفنگ را بر روی شقیقه‌ی خود می‌گذارند و ماشه را می‌کشند.
۲. شهری برون‌بوم متعلق به روسیه که با مرز غربی این کشور ۶۶۳ کیلومتر فاصله دارد و میان لهستان و لیتوانی واقع شده‌ است.


کد:
با صدای میگل که او را مورد خطاب قرار داده بود، از فکر بیرون آمد و سرش را بالا گرفت. بالاخره بعد از خوش‌وبش‌ با دوستانش، به یاد او افتاده بود. میگل، پشت سرش ایستاد و طبق عادت همیشگی‌اش، دست‌هایش را روی شانه‌هایش گذاشت.

- هی بچه‌ها! دومینیک... .

مکس، نگاهی به سرتاپای او انداخت و با خنده گفت:

- این بار با یه موطلایی اومدی!

کولجا به پیروی از حرف مکس، مشت کم‌جانی روانه‌ی پهلوی الکسی کرد و گفت:

- نگفتم بهت؟ هیچ وقت با دخترهای تکراری دیده نمی‌شه!

میگل، چشم غره‌ای به دخترک مو آبی رفت و نفسش را با صدا به بیرون فرستاد.

- خفه شو کول! اون همکارمه.

دومینیکا تک ابرویی بالا انداخت، سرش را چرخاند و به نیم‌رخ جدی پسر، نگاه کرد. گ*ردنش را عقب کشید و زیر گوشش ل*ب زد:

- تا به حال بهت گفته بودم که چقدر ع*و*ضی هستی؟!

میگل، لبخند عمیقی روی لبانش نشاند و آهسته گفت:

- فکر کنم الآن گفتی.

دومینیکا پوزخندی زد و دو مرتبه به جمع چهارنفره‌ی روبه‌رویش نگاه کرد. مکس، دست زمختش را بالا آورد و گفت:

- خیلی خب بچه‌ها، مؤدب باشید.

- فکر کنم به اندازه‌ی کافی گند زدی، مکس!

میگل بی‌توجه به قهقهه‌های او، به کولجا اشاره کرد و ادامه داد:

- کول؛ یه گریمور حرفه‌ایه. اصالتا اهل فرانسه‌ست.

خندید و صدایش را پایین‌تر آورد.

- دلش می‌خواست هنرپیشه بشه!

کولجا، پشت چشمی برایش نازک کرد و سرش را برای دومینیکا تکان داد‌. میگل، این‌ بار الکسی را نشانه گرفت و گفت:

- الکس؛ از بچگی توی همین محله بزرگ شده. توی یه چشم به هم زدن، یه موتور اوراق رو مونتاژ می‌کنه. کارش توی تعمیر ماشین هم حرف نداره!

هرکدامشان پس از حرف‌های میگل، سر تکان می‌دادند و به دومینیکا زل زده بودند. برایشان عجیب بود که میگل، او را به عنوان همکارش خطاب کرده و نسبت به معرفی تک‌تکشان، اصرار می‌ورزد؛ هیچ‌کدام از همراهان قبلی‌اش، چنین توفیقی را نداشتند!

- مکس؛ صاحب این‌جاست. شرط می‌بندم که از من و تو، بیشتر پول در میاره؛ می‌بینی که!

دومینیکا خندید و با آرنجش، ضربه‌‌ی آرامی به پهلوی میگل زد.

- بهت گفتم که بیای پشت دخل وایسی پسر؛ اما تو چی کار کردی؟ رفتی و قاطی دسته‌ی قاتلین شهر شدی!

میگل، دستش را روی پهلویش گذاشت و گفت:

- باشه باشه، بیا دیگه ادامه‌ش ندیم!

به سالویک اشاره کرد و می‌خواست چیزی بگوید که او، زودتر دهانش را باز کرد و گفت:

- حتما به من هم می‌خوای بگی پیرترین عضو تیم، هان؟!

با این حرف، همگی خندیدند و سالویک، دستش را به طرف دومینیکا دراز کرد.

- مسابقه چطور بود؟

دومینیکا، لبخند محوی روی ل*ب‌های براقش نشاند و انگشتان بانداژ شده‌ی او را فشرد. قبل از آن که چیزی بگوید، میگل به طرف پیشخوان بار رفت و هم‌زمان با برداشتن چند بطری نو*شی*دنی، گفت:

- اون از طرفدارهای پروپا قرص رینزه!

سالویک، ابروهایش را بالا انداخت و جواب داد:

- جدی؟ باید زودتر می‌گفتی.

مکس، به پیشخوان پشت سرش تکیه داد و در ادامه‌ی جمله‌ی سالویک، گفت:

- اون لعنتی با پول‌ها زد به چاک!

میگل، یک بطری دیگر به طرف دومینیکا گرفت و نو*شی*دنی خودش را یک‌نفس، سر کشید.

- بذار خیالتون رو راحت کنم؛ تا فردا یه روبل هم براش باقی نمی‌مونه.

- دلم می‌خواد بدونم کی بهش گفته که یه قمارباز حرفه‌ایه؟!

کولجا، لبخند دندان‌نمایی زد و به طرف پیشخوان رفت.

- اون بهتر از میگل بازی می‌کنه.

میگل، بطری‌اش را بالا آورد و با لحن سرخوشی گفت:

- بین ورق‌بازی و رولت روسی¹ انتخاب من مشخصه.

دومینیکا، با تعجب به چهره‌‌ی بی‌تفاوت او خیره شد و پرسید:

- تو واقعا اون رو بازی می‌کنی؟

به جای میگل، مکس با خنده جرعه‌ای از نو*شی*دنی‌اش را نوشید و جواب داد:

- این ع*و*ضی خوش‌شانس، تا حالا پنج نفر رو توی همین بار به کشتن داده.

الکسی دست‌هایش را روی س*ی*نه‌اش گره زد و اخم‌هایش را درهم کشید.

- دوباره شروع نکنید. با همین حرف‌ها کارتر رو به کشتن دادید!

- کارتر یه احمق بود که برای جلب توجه تو، هرکاری می‌کرد!

میگل بطری‌اش را بالا گرفت و با خنده گفت:

- به سلامتی کارتر احمق!

همه به جز الکسی و دومینیکا، به تبعیت از او نو*شی*دنی‌هایشان را بالا آوردند و به هم کوبیدند.

- به سلامتی.

دومینیکا، بطری دست نخورده‌‌اش را روی سکو گذاشت و آرنجش را به پیشخوان تکیه داد. تا جایی که یادش می‌آمد، در چنین جمع‌های دوستانه‌اش شرکت نکرده بود؛ البته تنها کسانی که به عنوان دوست می‌شناخت، شی و اولگا بودند و شاید در گذشته، لاورنتی! هرچند که هیچ‌کدام از آن‌ها علاقه‌ای به دورهمی‌های زیرزمینی نداشتند و ترجیح می‌دادند که پرستیژ کاری خود را حفظ کنند. چنین محیطی برای دومینیکا، به هیچ وجه آشنا نبود؛ مگر آن که در حین مأموریت‌هایش، به اجبار در بین این آدم‌ها قرار گرفته باشد!

با صدای مکس، نگاهش را چرخاند و به صورت بشاش و چرک‌آلودش خیره شد.

- همیشه ما رو از کار و کاسبی میندازی بچه!

میگل، لبخند دندان‌نمایی زد و می‌خواست چیزی بگوید که سالویک، دستش را لای موهای مجعد جوگندمی‌اش فرو برد و گفت:

- شب شلوغیه. میگل، برای برنامه‌ی آخر شب هستی؟

میگل، نیم نگاهی به دومینیکا کرد و ل*ب زد:

- باید در موردش فکر کنم.

- تولکین هم هست؛ گفتم شاید بخوای بدونی.

اخم غلیظی روی پیشانی‌اش نشاند و سوییچ موتور را از جیب کاپشنش بیرون کشید. آن را به طرف الکسی پرتاب کرد و گفت:

- یه نگاه بهش بنداز.

الکسی، سوییچ را روی هوا گرفت و لبخند مرموزی روی ل*ب‌های نازکش نشاند. سرش را تکان داد و بدون حرف، به طرف درب آهنی پارکینگ رفت. او نسبت به هرکدام از اعضای تیمشان، مرموزتر بود و به ندرت حرف می‌زد. پس از رفتن الکسی، سالویک، سرش را تکان داد و به مکس و کولجا، اشاره‌ کرد. با دور شدن آن‌ها، میگل با چند قدم کوتاه، خودش را به دومینیکا رساند و مانند او، به پیشخوان تکیه داد.

- برنامه‌ی آخر شب چیه؟

- کورس موتورسواری.

- و تو می‌خوای... .

- باید قبلش نظرت رو می‌پرسیدم.

دومینیکا، گوشه‌ی ل*بش را بالا داد و گفت:

- من معمولا زود به رخت خواب نمی‌رم.

میگل، سری تکان داد و باز هم بطری نو*شی*دنی‌اش را یک‌نفس، سر کشید.

- کجا باهاشون آشنا شدی؟

- خودت چی فکر می‌کنی؟

- شاید وسط رینگ مسابقه.

خندید و بطری دیگری از روی پیشخوان برداشت. شانه‌هایش را بالا انداخت و قبل از آن که بطری را به دهانش نزدیک کند، جواب داد:

- مال خیلی وقت پیشه.

دومینیکا، دستش را روی بطری گذاشت و هم‌زمان با پایین آوردنش، گفت:

- این‌جوری حتی نمی‌تونی سوار موتورت بشی.

میگل، دو مرتبه خندید و با چشمان براقش، تک‌تک اجزای صورت دختر را از نظر گذراند.

- اون‌وقت تو رو به جای خودم می‌فرستم.

- تو که انتظار نداری جایزه رو باهات تقسیم کنم؟

چشم از دومینیکا گرفت، به روبه‌رویش خیره شد و نفس عمیقی کشید‌.

- فکر نکنم فرصت بشه که ازت بدزدمش!

- منظورت چیه؟

- جایزه رو میگم؛ احتمالا هفت هشت میلیونی باشه.

دومینیکا خندید و انگشتانش را درهم گره زد.

- تو می‌ترسی!

میگل، لبانش را تر کرد و نیم‌ نگاهی به او انداخت.

- از تو؟ چرند نگو!

- یادت باشه که من اونی هستم که تو رو می‌کشه.

- پس زودتر دست به کار شو، قاتل زیبا! چون فکر نکنم تا مدت زیادی بتونیم همدیگه رو ببینیم.

دومینیکا، تک ابرویی بالا انداخت و چشمان پرسشگرش را به او دوخت.

- فردا به کالینینْگِراد² میرم.

- اما... اما تو که تازه برگشتی.

میگل شانه‌هایش را بالا انداخت و با بی‌تفاوتی گفت:

- اون‌ها با یه هشدار قرمز، دستور فرستادن که فوراً خودم رو به منطقه نظامی برسونم. شنیدم که سربازهای لهستانی یه مهمونی گرفتن.

- منطقه‌ی نظامی؟ فکر می‌کردم که فقط یه رابط اطلاعاتی، نه یه نیروی ویژه‌ی عملیات!

- بعضی کارها رو باید تا آخر عمرت انجام بدی، کاراکال.

دومینیکا، هوم کوتاهی کرد و چیزی نگفت. بعد از چند دقیقه سکوت، با صدایی که از ته چاه در می‌آمد، پرسید:

- چرا بهم میگی کاراکال؟

- به‌ خاطر شباهت.

پوزخندزنان، چشمانش را در حدقه چرخاند و به رینگ بوکس روبه‌رویش چشم دوخت.

- و اون وقت وجه تشابه من با یه گربه‌ی وحشی چیه؟ ناخن‌های تیز؟!

- تاحالا یکیشون رو از نزدیک دیدی؟

- نه.

میگل، تکیه‌اش را از روی پیشخوان برداشت و در مقابل او قرار گرفت. تلفیق بوی عطر سرد ادکلن و رایحه‌ی تند نو*شی*دنی‌اش، بینی دومینیکا را قلقلک می‌داد. دستانش را در دو طرف ب*دن دختر ستون کرد و صورتش را پایین آورد.

- اون‌ها منزوین اما قلمروی بزرگی دارن. شکارچی نیستن اما شکار رو از مایل‌ها دورتر پیدا می‌کنن. وقتی می‌خوان چیزی رو به دست بیارن، با تمام وجود بلند میشن، با تمام وجود دنبالش می‌کنن و با تمام وجود به دستش میارن.

چشمکی زد و با شیطنت، افزود:

- عزیزم، این چیزیه که تو هستی!

۱. نوعی شرط‌بندی بر سر زندگی یا مرگ است که طی آن، یک گلوله را در هفت‌تیر قرار می‌دهند و بقیه را خالی می‌گذارند. پس از چرخاندن خشاب، لوله‌ی تفنگ را بر روی شقیقه‌ی خود می‌گذارند و ماشه را می‌کشند.

۲. شهری برون‌بوم متعلق به روسیه که با مرز غربی این کشور ۶۶۳ کیلومتر فاصله دارد و میان لهستان و لیتوانی واقع شده‌ است.

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

MINERVA

مدیر تالار طراحی جلد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
منتقد انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
524
لایک‌ها
3,221
امتیازها
73
کیف پول من
63,048
Points
700
پارت شصت و ششم

***
بی‌اعتنا به صدای کشیده شدن کف پوتین ساق بلندش بر روی زمین، نگاه خسته‌اش را بالا آورد و به سکوی افسر ارشد چشم دوخت. احساس می‌کرد که حتی یونیفرم نظامی بر روی تنش سنگینی می‌کند و فرق سرش از شدت درد، شکافته شده است. قابل پیش‌بینی بود که افراط در نوشیدن و بی‌خوابی طولانی مدت، چنین عواقبی دارد اما دیشب، به قدری برایش به‌یادماندنی بود که دیگر به این چیزها اهمیت نمی‌داد.
صبح امروز، به همراه چندین افسر دیگر برای دریافت مأموریت جدید به سالن اجتماعات مرکزی سازمان احضار شده بود؛ در مسکو برخلاف یکاترینبورگ، شرح عملیات را در پاکت تحویل افسران برگزیده نمی‌دادند. همگی، در صف‌های منظم ایستاده بودند و به جز آوای قطرات باران که بر روی هشت پنجره‌‌ی سالن فرود می‌آمدند، صدایی شنیده نمی‌شد. پس از چند دقیقه، لاورنتی به عنوان افسر ارشد آموزشی و چند سرباز، وارد سالن شد و با قدم‌های استوارش، روی سکو ایستاد. تمام افسران، دستشان را به نشانه‌ای احترام روی شقیقه گذاشتند و پای بر زمین کوبیدند. لاورنتی سرش را تکان داد و نگاه بی‌روحش را از آن‌ها گرفت. در حالی که به یکی از سربازها اشاره می‌کرد، صدایش را صاف کرد و گفت:
- اسم‌هایی که می‌خونم، خودشون رو برای مأموریت کالینینگراد آماده کنن؛ مابقی مرخصن.
دومینیکا با شنیدن نام مأموریت، ابروهایش را بالا انداخت و کمی در جایش، جابه‌جا شد. در آن منطقه چه خبر بود؟ حتی میگل هم از رفتن به آن‌جا حرف می‌زد؛ او تا به حال باید از مسکو خارج شده باشد.
لاورنتی، پس از گرفتن لیست اسامی از دست سرباز، صدایش را بالا برد و شروع به خواندن کرد.
- دنیس فدوسوف، والنتینا یلتسین، ویکتور کرینکو، مارفا ناگایا، ناتالیا پوشیلین، آرسن کارائول، یلنا والوئف و سرگئی رودنینا.
لیست را پایین آورد و با لحن خشکی ادامه داد:
- بقیه می‌تونن به پایگاه برگردن.
دومینیکا اخم‌هایش را درهم کشید و پس از متفرق شدن افسران، به طرف سکو قدم برداشت. لاورنتی با دیدن او، پوزخندی زد و در حالی که بر روی لیست درون دستش یادداشتی می‌نوشت، گفت:
- مشکلی پیش اومده بوردیوژا؟
- اسم من رو نخوندید قربان.
لاورنتی، برگه‌ها را به سرباز کنارش سپرد و به او اجازه‌ی مرخصی داد.
- اگه اسمت توی لیست بود، حتما می‌خوندم.
دومینیکا پوزخندی زد و صدایش را پایین آورد.
- این تلافیه، نه؟
- نمی‌دونم داری در مورد چی حرف می‌زنی.
دست‌هایش را مشت کرد و نفس عمیقی کشید. لحن سرد و بی‌تفاوت او، روانش را برهم می‌ریخت و حس تنفرش را ت*ح*ریک می‌کرد.
- من نمی‌تونم گوشه‌ی خونه بمونم و هیچ کاری نکنم.
لاورنتی، شانه‌هایش را بالا انداخت و از سکو پایین آمد.
- به نظر می‌رسه که چاره‌‌ی دیگه‌ای نداری.
- چرا؟ ناتالیا فقط یک هفته‌ست که... .
دستش را به نشانه‌‌ی سکوت بالا آورد و به طرف درب خروجی سالن رفت.
- من تصمیم گیرنده نیستم، بوردیوژا.
- اما می‌تونی باهاشون حرف بزنی.
به طرف دومینیکا برگشت و به چهره‌ی گر گرفته‌اش، خیره شد. مردمک خاکستری چشم‌هایش می‌لرزیدند و خشم، از نگاهش می‌بارید؛ او هرگز تحمل نمی‌کرد که کنارش بگذارند.
- حتی اگر می‌تونستم هم برات کاری نمی‌کردم.
و قبل از آن که اجازه‌ی حرف دیگری به دومینیکا بدهد، از سالن خارج شد و به دنبالش، تعداد زیادی از افسران انتخابی به راه افتادند.
دومینیکا، دندان‌هایش را روی هم سایید و برای چند ثانیه‌‌ی کوتاه، چشمانش را بست. اگر به جرم اهانت به مافوق و خیانت به قوانین سازمان اعدامش نمی‌کردند، حتما او را با دستان خودش می‌کشت!
نفس حبس شده در س*ی*نه‌اش را به بیرون فرستاد و از سالن بیرون رفت. حس خوبی به عدم حضورش در گروه اعزامی به کالینینگراد نداشت. حالا که دو سازمان فدرال و گ.ئو، نیروهایشان را به آن منطقه روانه کردند، به راحتی می‌توانست حدس بزند که پای یک عملیات مهم در میان است. یعنی آن‌قدر چشمشان از اتفاقات بوداپست ترسیده بود که او را خانه‌نشین کرده‌اند؟!
از پله‌های انتهای راهرو بالا رفت و خودش را به طبقه‌ی اول ساختمان رساند. نگاهی به اطرافش انداخت و بعد از آن که از عبور دو افسری که در بین اتاق‌ها گشت می‌زدند، مطمئن شد، پشت دیوار مجاور آسانسورها ایستاد. به اتاق روبه‌رویش که نام لاورنتی ایوانوف بر روی آن نقش بسته بود، چشم دوخت و دستی به سنجاق موهایش کشید. نیم نگاهی به دوربین بالای راهرو کرد و به محض چرخیدنش، بی‌صدا به طرف اتاق دوید. به سرعت، دستگیره را پایین کشید و وارد اتاق شد. نور ملایم خورشید از پس ابرهای سیاه آسمان، به درون اتاق راه یافته بود و بر روی قاب مدال‌هایی که به دیوار وصل شده بودند، می‌تابید. به جز افتخاراتی که به آن می‌بالید، چیزی جز یک میز چوبی، یک دست صندلی چرمی، کمد آهنی و تابلوی پرتره‌‌ی رئیس جمهور، چیزی در اتاقش پیدا نمی‌شد.
به طرف میز کنار پنجره رفت و به امید پیدا کردن یک دستورالعمل یا گزارش کتبی از مأموریت کالینینگراد، برگه‌های روی آن را کنار زد. بعد از چند دقیقه جست‌وجو، دست‌نویسی از یک گزارش به تاریخ روز را از میان پوشه‌ها بیرون کشید و نگاهی به آن انداخت.
« طبق دستورات ابلاغ شده به بخش آمادگی عملیات سازمان امنیت فدرال، هشت نفر از اعضای رده دوم تا چهارم پایگاه مرکزی به انتخاب افسر ارشد آموزشی، در تاریخ نهم فوریه ۲۰۲۰ به منطقه‌ی نظامی کالینینگراد اعزام شدند. بسته‌ی تجهیزات اختصاصی شامل هشت جلیقه‌ی نظامی جی‌.پی‌‌.سی، هشت قبضه واهان¹، تپانچه‌ی سازمانی و دیگر مهمات اضطراری برای نفوذ انفرادی به مقر دشمن و منهدم نمودن برج‌های نفتی منطقه، می‌باشد. لازم به ذکر است که بنابر محرمانه بودن پروژه، نام تمامی نیروهای مذکور از لیست اعضای سازمان خط خورده و دولت روسیه هیچ‌گونه مسئولیتی در قبال اجساد سربازان... »
با شنیدن صدای دستگیره‌ی درب، بی‌معطلی برگه را زیر پوشه‌ها رها کرد و به طرف صدا، چرخید.

۱. یک تفنگ تهاجمی ساخت شوروی و ارمنستان که قابلیت نصب نارنجک پرتاب‌کن، سرنیزه و پیشرفته‌ترین دوربین‌های تاکتیکال را دارد.

کد:
***

بی‌اعتنا به صدای کشیده شدن کف پوتین ساق بلندش بر روی زمین، نگاه خسته‌اش را بالا آورد و به سکوی افسر ارشد چشم دوخت. احساس می‌کرد که حتی یونیفرم نظامی بر روی تنش سنگینی می‌کند و فرق سرش از شدت درد، شکافته شده است. قابل پیش‌بینی بود که افراط در نوشیدن و بی‌خوابی طولانی مدت، چنین عواقبی دارد اما دیشب، به قدری برایش به‌یادماندنی بود که دیگر به این چیزها اهمیت نمی‌داد.

صبح امروز، به همراه چندین افسر دیگر برای دریافت مأموریت جدید به سالن اجتماعات مرکزی سازمان احضار شده بود؛ در مسکو برخلاف یکاترینبورگ، شرح عملیات را در پاکت تحویل افسران برگزیده نمی‌دادند. همگی، در صف‌های منظم ایستاده بودند و به جز آوای قطرات باران که بر روی هشت پنجره‌‌ی سالن فرود می‌آمدند، صدایی شنیده نمی‌شد. پس از چند دقیقه، لاورنتی به عنوان افسر ارشد آموزشی و چند سرباز، وارد سالن شد و با قدم‌های استوارش، روی سکو ایستاد. تمام افسران، دستشان را به نشانه‌ای احترام روی شقیقه گذاشتند و پای بر زمین کوبیدند. لاورنتی سرش را تکان داد و نگاه بی‌روحش را از آن‌ها گرفت. در حالی که به یکی از سربازها اشاره می‌کرد، صدایش را صاف کرد و گفت:

- اسم‌هایی که می‌خونم، خودشون رو برای مأموریت کالینینگراد آماده کنن؛ مابقی مرخصن.

دومینیکا با شنیدن نام مأموریت، ابروهایش را بالا انداخت و کمی در جایش، جابه‌جا شد. در آن منطقه چه خبر بود؟ حتی میگل هم از رفتن به آن‌جا حرف می‌زد؛ او تا به حال باید از مسکو خارج شده باشد.

لاورنتی، پس از گرفتن لیست اسامی از دست سرباز، صدایش را بالا برد و شروع به خواندن کرد.

- دنیس فدوسوف، والنتینا یلتسین، ویکتور کرینکو، مارفا ناگایا، ناتالیا پوشیلین، آرسن کارائول، یلنا والوئف و سرگئی رودنینا.

لیست را پایین آورد و با لحن خشکی ادامه داد:

- بقیه می‌تونن به پایگاه برگردن.

دومینیکا اخم‌هایش را درهم کشید و پس از متفرق شدن افسران، به طرف سکو قدم برداشت. لاورنتی با دیدن او، پوزخندی زد و در حالی که بر روی لیست درون دستش یادداشتی می‌نوشت، گفت:

- مشکلی پیش اومده بوردیوژا؟

- اسم من رو نخوندید قربان.

لاورنتی، برگه‌ها را به سرباز کنارش سپرد و به او اجازه‌ی مرخصی داد.

- اگه اسمت توی لیست بود، حتما می‌خوندم.

دومینیکا پوزخندی زد و صدایش را پایین آورد.

- این تلافیه، نه؟

- نمی‌دونم داری در مورد چی حرف می‌زنی.

دست‌هایش را مشت کرد و نفس عمیقی کشید. لحن سرد و بی‌تفاوت او، روانش را برهم می‌ریخت و حس تنفرش را ت*ح*ریک می‌کرد.

- من نمی‌تونم گوشه‌ی خونه بمونم و هیچ کاری نکنم.

لاورنتی، شانه‌هایش را بالا انداخت و از سکو پایین آمد.

- به نظر می‌رسه که چاره‌‌ی دیگه‌ای نداری.

- چرا؟ ناتالیا فقط یک هفته‌ست که... .

دستش را به نشانه‌‌ی سکوت بالا آورد و به طرف درب خروجی سالن رفت.

- من تصمیم گیرنده نیستم، بوردیوژا.

- اما می‌تونی باهاشون حرف بزنی.

به طرف دومینیکا برگشت و به چهره‌ی گر گرفته‌اش، خیره شد. مردمک خاکستری چشم‌هایش می‌لرزیدند و خشم، از نگاهش می‌بارید؛ او هرگز تحمل نمی‌کرد که کنارش بگذارند.

- حتی اگر می‌تونستم هم برات کاری نمی‌کردم.

و قبل از آن که اجازه‌ی حرف دیگری به دومینیکا بدهد، از سالن خارج شد و به دنبالش، تعداد زیادی از افسران انتخابی به راه افتادند.

دومینیکا، دندان‌هایش را روی هم سایید و برای چند ثانیه‌‌ی کوتاه، چشمانش را بست. اگر به جرم اهانت به مافوق و خیانت به قوانین سازمان اعدامش نمی‌کردند، حتما او را با دستان خودش می‌کشت!

نفس حبس شده در س*ی*نه‌اش را به بیرون فرستاد و از سالن بیرون رفت. حس خوبی به عدم حضورش در گروه اعزامی به کالینینگراد نداشت. حالا که دو سازمان فدرال و گ.ئو، نیروهایشان را به آن منطقه روانه کردند، به راحتی می‌توانست حدس بزند که پای یک عملیات مهم در میان است. یعنی آن‌قدر چشمشان از اتفاقات بوداپست ترسیده بود که او را خانه‌نشین کرده‌اند؟!

از پله‌های انتهای راهرو بالا رفت و خودش را به طبقه‌ی اول ساختمان رساند. نگاهی به اطرافش انداخت و بعد از آن که از عبور دو افسری که در بین اتاق‌ها گشت می‌زدند، مطمئن شد، پشت دیوار مجاور آسانسورها ایستاد. به اتاق روبه‌رویش که نام لاورنتی ایوانوف بر روی آن نقش بسته بود، چشم دوخت و دستی به سنجاق موهایش کشید. نیم نگاهی به دوربین بالای راهرو کرد و به محض چرخیدنش، بی‌صدا به طرف اتاق دوید. به سرعت، دستگیره را پایین کشید و وارد اتاق شد. نور ملایم خورشید از پس ابرهای سیاه آسمان، به درون اتاق راه یافته بود و بر روی قاب مدال‌هایی که به دیوار وصل شده بودند، می‌تابید. به جز افتخاراتی که به آن می‌بالید، چیزی جز یک میز چوبی، یک دست صندلی چرمی، کمد آهنی و تابلوی پرتره‌‌ی رئیس جمهور، چیزی در اتاقش پیدا نمی‌شد.

به طرف میز کنار پنجره رفت و به امید پیدا کردن یک دستورالعمل یا گزارش کتبی از مأموریت کالینینگراد، برگه‌های روی آن را کنار زد. بعد از چند دقیقه جست‌وجو، دست‌نویسی از یک گزارش به تاریخ روز را از میان پوشه‌ها بیرون کشید و نگاهی به آن انداخت.

« طبق دستورات ابلاغ شده به بخش آمادگی عملیات سازمان امنیت فدرال، هشت نفر از اعضای رده دوم تا چهارم پایگاه مرکزی به انتخاب افسر ارشد آموزشی، در تاریخ نهم فوریه ۲۰۲۰ به منطقه‌ی نظامی کالینینگراد اعزام شدند. بسته‌ی تجهیزات اختصاصی شامل هشت جلیقه‌ی نظامی جی‌.پی‌‌.سی، هشت قبضه واهان¹، تپانچه‌ی سازمانی و دیگر مهمات اضطراری برای نفوذ انفرادی به مقر دشمن و منهدم نمودن برج‌های نفتی منطقه، می‌باشد. لازم به ذکر است که بنابر محرمانه بودن پروژه، نام تمامی نیروهای مذکور از لیست اعضای سازمان خط خورده و دولت روسیه هیچ‌گونه مسئولیتی در قبال اجساد سربازان... »

با شنیدن صدای دستگیره‌ی درب، بی‌معطلی برگه را زیر پوشه‌ها رها کرد و به طرف صدا، چرخید.

۱. یک تفنگ تهاجمی ساخت شوروی و ارمنستان که قابلیت نصب نارنجک پرتاب‌کن، سرنیزه و پیشرفته‌ترین دوربین‌های تاکتیکال را دارد.

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

MINERVA

مدیر تالار طراحی جلد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
منتقد انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
524
لایک‌ها
3,221
امتیازها
73
کیف پول من
63,048
Points
700
پارت شصت و هفتم

لاورنتی، هم‌زمان با ورودش به اتاق، سرش را بلند کرد و به محض دیدن او، گره‌‌ای به پیشانی‌اش انداخت.
- کی به تو اجازه داده که بیای این‌جا؟
دومینیکا، کمی از میز فاصله گرفت و به او نزدیک شد.
- باید باهات حرف بزنم.
- قبلا انجامش دادیم؛ از این‌جا برو بیرون.
- چرا اسم من رو توی لیست نیاوردی؟
لاورنتی، درب اتاق را بست و نگاهی به میز پشت سر او انداخت. با چند قدم کوتاه، از کنارش رد شد و گفت:
- تو به درد این مأموریت نمی‌خوری.
دومینیکا پوزخندی زد، دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت و روی پاشنه‌ی پایش چرخید.
- این چیزیه که خودت رو باهاش قانع کردی؟
- به اندازه‌ی کافی خرابکاری کردی.
- اون ماجرا تموم شد... .
- واقعا؟ همه‌ دارن در موردش حرف می‌زنن.
لاورنتی، پشت میزش نشست و شروع به مرتب کردن برگه‌های روی آن، کرد.
- چرند نگو! نفرستادن من هیچ ربطی به بوداپست نداره؛ از قصد این کار رو کردی.
ابروهایش را بالا انداخت و با طعنه جواب داد:
- چرا از نیروهای فدراسیون کمک نمی‌خوای؟ ظاهرا برات دوستان خوبی هستن!
دومینیکا، لبانش را به دندان کشید و دستی به کمرش زد. حالا می‌توانست قدر روزهایی را که از زبان نیش‌دار لاورنتی در امان بود، بیشتر بداند؛ دیگر کم‌کم داشت فراموشش می‌کرد!
- یاد گرفتم که توی انتخاب دوستانم، بیشتر دقت کنم.
دستان لاورنتی، متوقف شدند و نگاه بی‌تفاوتش، رنگ تیره‌ی خشم را به خود گرفت. با این وجود، ماهرانه ظاهرش را حفظ نمود و انگشتانش را درهم گره زد.
- می‌دونی اگه جای تو بودم چی کار می‌کردم؟
نفس عمیقی کشید، پوشه‌ی زیر دستش را برداشت و از جا بلند شد. هم‌زمان با گذاشتن برگه‌ها در کمد آهنی کنارش، ادامه داد:
- یه تاکسی بگیر و برگرد خونه، یه ناهار خوب سفارش بده و دوش آب گرم بگیر؛ بعد هم وقتی مشغول تماشای تلویزیون هستی، پا روی پا بنداز و چرت بزن!
- این تمام کارهایی بود که وقتی زیر آوار جا موندم، انجام دادی؟!
سرش را چرخاند به دومینیکا خیره شد. شعله‌های غم و نفرت، از پشت خاکستر چشمانش زبانه می‌کشیدند. هیچ‌گاه خودش را برای کارش، مقصر نمی‌دانست اما حالا، حرفی برای گفتن نداشت؛ دیگر کلمه‌ای برای دفاع از خودش باقی نمانده بود که به دختر سرکش مقابلش، نگفته باشد. هرچه که بوده، دیگر تمام شده و حالا، فقط همکارهایی ساده و متضاد یکدیگر هستند، همین.
طبق عادت همیشگی، انگشت شستش را بر کنج ل*بش کشید و از کمد فاصله گرفت. دستش را بر روی میزکارش ستون کرد و با لحن آرامی گفت:
- کاش می‌تونستی فراموشش کنی.
پوزخند تلخ دومینیکا، از چشمش دور نماند. بی‌توجه به حرفش، ابرویی بالا انداخت و ل*ب زد:
- من به مسکو نیومدم که توی خونه بمونم، لاو.
لاورنتی، با کلافگی دستی بر موهای کم‌پشتش کشید و با صدایی که سعی در کنترلش داشت، جواب داد:
- این بار باید توی خونه بمونی.
- چرا؟ من چرا باید از چندتا افسر پایین‌تر از خود... .
سرش را به طرفین تکان داد و بی‌اختیار فریاد زد:
- هیچ‌کدوم از اون‌ها دیگه برنمی‌گر*دن!
ل*ب‌های دومینیکا، بی‌حرکت ماندند و پلک‌هایش، بالا پریدند.
- چر... چرا؟
لاورنتی سرش را بالا گرفت، چشمانش را بست و با انگشتانش، تیغه‌ی بینی‌اش را فشرد. پوف کلافه‌ای کشید و گفت:
- هیچ‌کس از اون‌جا زنده برنمی‌گرده. بعد از انفجار، همه چیز تبدیل به خاکستر میشه. می‌خوای بمیری؟ حتی وقتی می‌خوام ازت محافظت کنم هم نمی‌خوای با... .
گوش‌های دومینیکا، شروع به زنگ خوردن کردند و دیگر مابقی جمله را نشنیدند. در عوض، اولین چیزی که در ذهنش نقش بست، چهره‌ی میگل و بعد، تصویر دیمیتری در پشت میز بازجویی بود. آن پسر نباید حالا می‌مرد؛ نه وقتی که هنوز حرف‌هایی برای گفتن داشت و دومینیکا، تازه به او نزدیک شده بود. آیا ممکن بود که از برنامه‌های سازمان خبر نداشته باشد؟ او همه چیز را از قبل می‌دانست؛ شاید این‌بار هم مانند همیشه باشد، حتما همین‌طور بود. ناخودآگاه، از بین لبان نیمه‌بازش، زمزمه کرد:
- این... این جنایته.
لاورنتی، پوزخندی زد و گفت:
- ببین کی داره در مورد جنایت حرف می‌زنه!
انگشت اشاره‌اش را بالا گرفت و با لحن تندی ادامه داد:
- پات رو از این موضوع بکش بیرون وگرنه اگه بخوای دردسر درست کنی، حتی خود خدا هم نمی‌تونه از مرگ نجاتت بده، نیک!
دومینیکا، پلک‌هایش را روی هم گذاشت و هوای سرد داخل اتاق را با اشتیاق، به ریه‌هایش هدایت کرد. پس از چند ثانیه‌‌ی کوتاه، چشمانش را گشود و سرش را تکان داد.
- باشه، حوصله‌ی دردسر جدید رو ندارم.
برای خروج از اتاق، عقب‌گرد کرد و دستش را روی دستگیره‌ی درب گذاشت. قبل از باز کردنش، سرش را چرخاند و گفت:
- درضمن... .
ابروی چپش را بالا داد و به چهره‌‌ی منتظر لاورنتی، چشم دوخت.
- این، جبران اتفاقی که توی کلکته افتاد، نمی‌شه.
بی‌معطلی، از اتاق بیرون رفت و درب را محکم بست. با چند قدم بلند، خودش را به آسانسور رساند و به محض سوار شدن، به آینه‌ی دیواری‌اش تکیه داد. دستی بر روی صورتش کشید و گوشه‌ی ل*بش را به دندان گرفت. چرا هیچ چیز، طبق برنامه‌اش پیش نمی‌رفت؟!

کد:
لاورنتی، هم‌زمان با ورودش به اتاق، سرش را بلند کرد و به محض دیدن او، گره‌‌ای به پیشانی‌اش انداخت.

- کی به تو اجازه داده که بیای این‌جا؟

دومینیکا، کمی از میز فاصله گرفت و به او نزدیک شد.

- باید باهات حرف بزنم.

- قبلا انجامش دادیم؛ از این‌جا برو بیرون.

- چرا اسم من رو توی لیست نیاوردی؟

لاورنتی، درب اتاق را بست و نگاهی به میز پشت سر او انداخت. با چند قدم کوتاه، از کنارش رد شد و گفت:

- تو به درد این مأموریت نمی‌خوری.

دومینیکا پوزخندی زد، دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت و روی پاشنه‌ی پایش چرخید.

- این چیزیه که خودت رو باهاش قانع کردی؟

- به اندازه‌ی کافی خرابکاری کردی.

- اون ماجرا تموم شد... .

- واقعا؟ همه‌ دارن در موردش حرف می‌زنن.

لاورنتی، پشت میزش نشست و شروع به مرتب کردن برگه‌های روی آن، کرد.

- چرند نگو! نفرستادن من هیچ ربطی به بوداپست نداره؛ از قصد این کار رو کردی.

ابروهایش را بالا انداخت و با طعنه جواب داد:

- چرا از نیروهای فدراسیون کمک نمی‌خوای؟ ظاهرا برات دوستان خوبی هستن!

دومینیکا، لبانش را به دندان کشید و دستی به کمرش زد. حالا می‌توانست قدر روزهایی را که از زبان نیش‌دار لاورنتی در امان بود، بیشتر بداند؛ دیگر کم‌کم داشت فراموشش می‌کرد!

- یاد گرفتم که توی انتخاب دوستانم، بیشتر دقت کنم.

دستان لاورنتی، متوقف شدند و نگاه بی‌تفاوتش، رنگ تیره‌ی خشم را به خود گرفت. با این وجود، ماهرانه ظاهرش را حفظ نمود و انگشتانش را درهم گره زد.

- می‌دونی اگه جای تو بودم چی کار می‌کردم؟

نفس عمیقی کشید، پوشه‌ی زیر دستش را برداشت و از جا بلند شد. هم‌زمان با گذاشتن برگه‌ها در کمد آهنی کنارش، ادامه داد:

- یه تاکسی بگیر و برگرد خونه، یه ناهار خوب سفارش بده و دوش آب گرم بگیر؛ بعد هم وقتی مشغول تماشای تلویزیون هستی، پا روی پا بنداز و چرت بزن!

- این تمام کارهایی بود که وقتی زیر آوار جا موندم، انجام دادی؟!

سرش را چرخاند به دومینیکا خیره شد. شعله‌های غم و نفرت، از پشت خاکستر چشمانش زبانه می‌کشیدند. هیچ‌گاه خودش را برای کارش، مقصر نمی‌دانست اما حالا، حرفی برای گفتن نداشت؛ دیگر کلمه‌ای برای دفاع از خودش باقی نمانده بود که به دختر سرکش مقابلش، نگفته باشد. هرچه که بوده، دیگر تمام شده و حالا، فقط همکارهایی ساده و متضاد یکدیگر هستند، همین.

طبق عادت همیشگی، انگشت شستش را بر کنج ل*بش کشید و از کمد فاصله گرفت. دستش را بر روی میزکارش ستون کرد و با لحن آرامی گفت:

- کاش می‌تونستی فراموشش کنی.

پوزخند تلخ دومینیکا، از چشمش دور نماند. بی‌توجه به حرفش، ابرویی بالا انداخت و ل*ب زد:

- من به مسکو نیومدم که توی خونه بمونم، لاو.

لاورنتی، با کلافگی دستی بر موهای کم‌پشتش کشید و با صدایی که سعی در کنترلش داشت، جواب داد:

- این بار باید توی خونه بمونی.

- چرا؟ من چرا باید از چندتا افسر پایین‌تر از خود... .

سرش را به طرفین تکان داد و بی‌اختیار فریاد زد:

- هیچ‌کدوم از اون‌ها دیگه برنمی‌گر*دن!

ل*ب‌های دومینیکا، بی‌حرکت ماندند و پلک‌هایش، بالا پریدند.

- چر... چرا؟

لاورنتی سرش را بالا گرفت، چشمانش را بست و با انگشتانش، تیغه‌ی بینی‌اش را فشرد. پوف کلافه‌ای کشید و گفت:

- هیچ‌کس از اون‌جا زنده برنمی‌گرده. بعد از انفجار، همه چیز تبدیل به خاکستر میشه. می‌خوای بمیری؟ حتی وقتی می‌خوام ازت محافظت کنم هم نمی‌خوای با... .

گوش‌های دومینیکا، شروع به زنگ خوردن کردند و دیگر مابقی جمله را نشنیدند. در عوض، اولین چیزی که در ذهنش نقش بست، چهره‌ی میگل و بعد، تصویر دیمیتری در پشت میز بازجویی بود. آن پسر نباید حالا می‌مرد؛ نه وقتی که هنوز حرف‌هایی برای گفتن داشت و دومینیکا، تازه به او نزدیک شده بود. آیا ممکن بود که از برنامه‌های سازمان خبر نداشته باشد؟ او همه چیز را از قبل می‌دانست؛ شاید این‌بار هم مانند همیشه باشد، حتما همین‌طور بود. ناخودآگاه، از بین لبان نیمه‌بازش، زمزمه کرد:

- این... این جنایته.

لاورنتی، پوزخندی زد و گفت:

- ببین کی داره در مورد جنایت حرف می‌زنه!

انگشت اشاره‌اش را بالا گرفت و با لحن تندی ادامه داد:

- پات رو از این موضوع بکش بیرون وگرنه اگه بخوای دردسر درست کنی، حتی خود خدا هم نمی‌تونه از مرگ نجاتت بده، نیک!

دومینیکا، پلک‌هایش را روی هم گذاشت و هوای سرد داخل اتاق را با اشتیاق، به ریه‌هایش هدایت کرد. پس از چند ثانیه‌‌ی کوتاه، چشمانش را گشود و سرش را تکان داد.

- باشه، حوصله‌ی دردسر جدید رو ندارم.

برای خروج از اتاق، عقب‌گرد کرد و دستش را روی دستگیره‌ی درب گذاشت. قبل از باز کردنش، سرش را چرخاند و گفت:

- درضمن... .

ابروی چپش را بالا داد و به چهره‌‌ی منتظر لاورنتی، چشم دوخت.

- این، جبران اتفاقی که توی کلکته افتاد، نمی‌شه.

بی‌معطلی، از اتاق بیرون رفت و درب را محکم بست. با چند قدم بلند، خودش را به آسانسور رساند و به محض سوار شدن، به آینه‌ی دیواری‌اش تکیه داد. دستی بر روی صورتش کشید و گوشه‌ی ل*بش را به دندان گرفت. چرا هیچ چیز، طبق برنامه‌اش پیش نمی‌رفت؟!

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا