• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

حرفه‌ای رمان کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

MINERVA

مدیر تالار طراحی جلد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
منتقد انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
524
لایک‌ها
3,221
امتیازها
73
کیف پول من
63,048
Points
700
پارت شصت و هشتم

***
« منطقه‌ی مرزی کالینینگراد، لهستان »
از میان چاله‌های پر از آب میان جنگل عبور کرد و خودش را به نزدیک‌ترین درخت کاج رساند. روی زمین گل‌آلود زیر پایش زانو زد، نقابش را بالا کشید و به آسمان مه‌آلود شب، چشم دوخت. قطرات باران، بی‌محابا بر روی صورتش جاری شدند و در همان حال، صدای خوفناک رعد و برق در گوشش پیچید.
به آرامی سرش را چرخاند و از پشت پلک‌های خیسش، به برجک‌های نگهبانی پایگاه نگاه کرد.
- آ...آلفا! صدام رو می‌شنوی؟
هندزفری درون گوشش را لمس کرد و بدون چشم برداشتن از نگهبان برج، جواب داد:
- موقعیتت رو بگو، بتا.
- ما در ضلع شرقی پایگاه مستقر شدیم و منتظر دستور هستیم قربان.
- تمام.
نقاب را روی صورتش کشید و از جا برخاست. اسلحه‌‌اش را بالا گرفت و از پشت مگسک آن، اطرافش را برانداز کرد. به محض چرخیدن پروژکتور اولین برج نگهبانی، به طرف دیوار بتنی پایگاه رفت و زیر سایه‌‌ی آن، پناه گرفت.
چاقوی ضامن‌دارش را از جیب جلیقه‌اش بیرون کشید و آن را بین لبانش گذاشت. اسلحه‌اش را داخل کوله‌پشتی قرار داد و پس از برداشتن یک طناب قلاب‌دار، از دیوار فاصله گرفت. طناب را دور دستش چرخاند و هم‌زمان با پرتاب آن به طرف میله‌‌های بالای دیوار، نگاهی به برج خالی از نگهبان انداخت؛ گویا سربازی که در آن‌جا کشیک می‌داد، روی دیوار ضلع شمالی پایگاه ایستاده بود. پس از آن که از محکم بودن طناب مطمئن شد، پا روی دیوار گذاشت و به سرعت، از آن بالا رفت. دستش را به لبه‌ی میله‌ها گرفت و بی‌معطلی، خودش را بالا کشید. به واسطه‌ی باران شدید و مه غلیظ بالای برج، وسعت دید نگهبانان پایگاه به شدت کاهش یافته بود و بسیاری از تحرکات پایین دیوارهای چهار متری مقر مرزی، با چشم غیر مسلح به راحتی رؤیت نمی‌شد.
با نزدیک‌تر شدن صدای قدم‌های سرباز، به ورودی برج تکیه داد و چاقویش را درون دستش چرخاند. مرد در یونیفرم نظامی آبی رنگش، پشت به او بر لبه‌ی دیوار ایستاد و اسلحه‌اش را پایین گرفت. به واسطه‌ی خستگی ناشی از چهار ساعت کشیک بی‌وقفه، کمرش را خم کرد و دستی بر گ*ردنش کشید.
میگل، به آرامی از سایه‌‌ها بیرون آمد و قبل از آن که کسی متوجه‌‌ی حضورش شود، دستش را روی د*ه*ان سرباز گذاشت و او را تا داخل اتاقک برج، عقب کشید. بدون آن که فرصت واکنشی به او بدهد، چاقو را روی گلویش کشید و همراه با ب*دن نیمه جان درون آغوشش، بر روی کف اتاقک نشست. به جای بوی صمغ‌ تازه‌‌ی درختان کاج و خاک باران خورده‌، عطر تیز و ناخوشایند خون، مشامش را پر کرد. پس از چند ثانیه، کوله‌اش را درآورد و از داخلش، یک قبضه‌ دراگانوف¹ مجهز به صدا خفه‌کن بیرون کشید. پایه‌های اسلحه را سرهم کرد و بعد از پر نمودن خشاب، روی شکم خوابید. نفس عمیقی کشید و با استفاده از دوربین، سه برج باقی‌مانده‌‌ی پایگاه را زیر نظر گرفت. به آرامی، انگشتش را روی ماشه قرار داد و با خونسردی، به سرباز نگهبان برج شرقی که در حال سیگار کشیدن بود، شلیک کرد.
- بتا.
بلافاصله، صدای خش‌خش هندزفری در گوشش طنین انداخت.
- آلفا.
- ضلع شرقی پاکسازی شد. دو نفر نیرو بهت میدم تا وارد پایگاه بشی؛ مابقی از ضلع شمالی نفوذ کنن. خودتون رو بی‌سر و صدا به پشت‌بام اصلی برسونید و اون چیپ رو پیدا کنید. شنیدی؟ بی‌سر و صدا! اگه آژیر خطر به صدا دراومد، مأموریت رو لغو کنید.
- دریافت شد.
با پایان مکالمه، دو مرتبه دوربین را مقابل چشمش گرفت و به محوطه‌‌ی نیمه خالی پایگاه نگاه کرد. برایش غیرقابل توجیه بود که لهستانی‌ها برای محافظت از چند برج نفتی و چیپ اطلاعاتی خود، به چنین پایگاه دورافتاده‌ای روی آورده بودند. تعداد نیروهایی که برای این پایگاه گزارش شده بود، از هشتاد نفر پیشروی نمی‌کرد. این مقر تنها به دو تیربار نیمه اتوماتیک، پنج کامیون حمل تجهیزات نظامی و سیزده ماشین لندروور مجهز بود که روی هم رفته، به اندازه‌ی یک ایستگاه بازرسی روس در پنج مایلی این منطقه، ارزشمند نبودند.
در حالت عادی، چنین مأموریت‌هایی را به عهده‌ی افسران رده‌ی سوم سازمان می‌گذاشتند اما حالا، مقامات دولتی به واسطه‌ی حفظ چهره‌‌ی سیاسی خود در جهان، ترجیح می‌دادند که همه‌ چیز در سکوت انجام شود. از این رو، حتی بر روی جلیقه‌هایی که هم‌اکنون به تن داشتند، هیچ نام و نشانی از ارتش روسیه به چشم نمی‌خورد؛ درواقع، او و تیم شش نفره‌اش، مانند راهزن‌های جنوب خاورمیانه، وارد بیابان‌های سبز لهستان شده بودند!
سرش را بلند کرد و از جا برخاست. کوله‌اش را برداشت و پس از جمع کردن اسلحه‌ی تک‌تیرانداز، به آرامی از نردبان‌ فلزی وسط اتاقک پایین رفت.
از شدت بارش باران کاسته شده بود و با کنار رفتن مه، چاله‌های ریز و درشت محوطه‌‌ی پنج مایل مربعی پایگاه، بیشتر از قبل به چشم می‌آمدند. تا طلوع خورشید، فقط دو ساعت باقی مانده بود و آن‌ها باید هرچه سریع‌تر کار را تمام می‌کردند.

۱. تفنگ تک‌تیرانداز نیمه خودکار و دوربین‌دار، ساخت اتحاد جماهیر شوروی که تحت عنوان اس.وی.دی نیز شناخته می‌شود.

کد:
***

« منطقه‌ی مرزی کالینینگراد، لهستان »

از میان چاله‌های پر از آب میان جنگل عبور کرد و خودش را به نزدیک‌ترین درخت کاج رساند. روی زمین گل‌آلود زیر پایش زانو زد، نقابش را بالا کشید و به آسمان مه‌آلود شب، چشم دوخت. قطرات باران، بی‌محابا بر روی صورتش جاری شدند و در همان حال، صدای خوفناک رعد و برق در گوشش پیچید.

به آرامی سرش را چرخاند و از پشت پلک‌های خیسش، به برجک‌های نگهبانی پایگاه نگاه کرد.

- آ...آلفا! صدام رو می‌شنوی؟

هندزفری درون گوشش را لمس کرد و بدون چشم برداشتن از نگهبان برج، جواب داد:

- موقعیتت رو بگو، بتا.

- ما در ضلع شرقی پایگاه مستقر شدیم و منتظر دستور هستیم قربان.

- تمام.

نقاب را روی صورتش کشید و از جا برخاست. اسلحه‌‌اش را بالا گرفت و از پشت مگسک آن، اطرافش را برانداز کرد. به محض چرخیدن پروژکتور اولین برج نگهبانی، به طرف دیوار بتنی پایگاه رفت و زیر سایه‌‌ی آن، پناه گرفت.

چاقوی ضامن‌دارش را از جیب جلیقه‌اش بیرون کشید و آن را بین لبانش گذاشت. اسلحه‌اش را داخل کوله‌پشتی قرار داد و پس از برداشتن یک طناب قلاب‌دار، از دیوار فاصله گرفت. طناب را دور دستش چرخاند و هم‌زمان با پرتاب آن به طرف میله‌‌های بالای دیوار، نگاهی به برج خالی از نگهبان انداخت؛ گویا سربازی که در آن‌جا کشیک می‌داد، روی دیوار ضلع شمالی پایگاه ایستاده بود. پس از آن که از محکم بودن طناب مطمئن شد، پا روی دیوار گذاشت و به سرعت، از آن بالا رفت. دستش را به لبه‌ی میله‌ها گرفت و بی‌معطلی، خودش را بالا کشید. به واسطه‌ی باران شدید و مه غلیظ بالای برج، وسعت دید نگهبانان پایگاه به شدت کاهش یافته بود و بسیاری از تحرکات پایین دیوارهای چهار متری مقر مرزی، با چشم غیر مسلح به راحتی رؤیت نمی‌شد.

با نزدیک‌تر شدن صدای قدم‌های سرباز، به ورودی برج تکیه داد و چاقویش را درون دستش چرخاند. مرد در یونیفرم نظامی آبی رنگش، پشت به او بر لبه‌ی دیوار ایستاد و اسلحه‌اش را پایین گرفت. به واسطه‌ی خستگی ناشی از چهار ساعت کشیک بی‌وقفه، کمرش را خم کرد و دستی بر گ*ردنش کشید.

میگل، به آرامی از سایه‌‌ها بیرون آمد و قبل از آن که کسی متوجه‌‌ی حضورش شود، دستش را روی د*ه*ان سرباز گذاشت و او را تا داخل اتاقک برج، عقب کشید. بدون آن که فرصت واکنشی به او بدهد، چاقو را روی گلویش کشید و همراه با ب*دن نیمه جان درون آغوشش، بر روی کف اتاقک نشست. به جای بوی صمغ‌ تازه‌‌ی درختان کاج و خاک باران خورده‌، عطر تیز و ناخوشایند خون، مشامش را پر کرد. پس از چند ثانیه، کوله‌اش را درآورد و از داخلش، یک قبضه‌ دراگانوف¹ مجهز به صدا خفه‌کن بیرون کشید. پایه‌های اسلحه را سرهم کرد و بعد از پر نمودن خشاب، روی شکم خوابید. نفس عمیقی کشید و با استفاده از دوربین، سه برج باقی‌مانده‌‌ی پایگاه را زیر نظر گرفت. به آرامی، انگشتش را روی ماشه قرار داد و با خونسردی، به سرباز نگهبان برج شرقی که در حال سیگار کشیدن بود، شلیک کرد.

- بتا.

بلافاصله، صدای خش‌خش هندزفری در گوشش طنین انداخت.

- آلفا.

- ضلع شرقی پاکسازی شد. دو نفر نیرو بهت میدم تا وارد پایگاه بشی؛ مابقی از ضلع شمالی نفوذ کنن. خودتون رو بی‌سر و صدا به پشت‌بام اصلی برسونید و اون چیپ رو پیدا کنید. شنیدی؟ بی‌سر و صدا! اگه آژیر خطر به صدا دراومد، مأموریت رو لغو کنید.

- دریافت شد.

با پایان مکالمه، دو مرتبه دوربین را مقابل چشمش گرفت و به محوطه‌‌ی نیمه خالی پایگاه نگاه کرد. برایش غیرقابل توجیه بود که لهستانی‌ها برای محافظت از چند برج نفتی و چیپ اطلاعاتی خود، به چنین پایگاه دورافتاده‌ای روی آورده بودند. تعداد نیروهایی که برای این پایگاه گزارش شده بود، از هشتاد نفر پیشروی نمی‌کرد. این مقر تنها به دو تیربار نیمه اتوماتیک، پنج کامیون حمل تجهیزات نظامی و سیزده ماشین لندروور مجهز بود که روی هم رفته، به اندازه‌ی یک ایستگاه بازرسی روس در پنج مایلی این منطقه، ارزشمند نبودند.

در حالت عادی، چنین مأموریت‌هایی را به عهده‌ی افسران رده‌ی سوم سازمان می‌گذاشتند اما حالا، مقامات دولتی به واسطه‌ی حفظ چهره‌‌ی سیاسی خود در جهان، ترجیح می‌دادند که همه‌ چیز در سکوت انجام شود. از این رو، حتی بر روی جلیقه‌هایی که هم‌اکنون به تن داشتند، هیچ نام و نشانی از ارتش روسیه به چشم نمی‌خورد؛ درواقع، او و تیم شش نفره‌اش، مانند راهزن‌های جنوب خاورمیانه، وارد بیابان‌های سبز لهستان شده بودند!

سرش را بلند کرد و از جا برخاست. کوله‌اش را برداشت و پس از جمع کردن اسلحه‌ی تک‌تیرانداز، به آرامی از نردبان‌ فلزی وسط اتاقک پایین رفت.

از شدت بارش باران کاسته شده بود و با کنار رفتن مه، چاله‌های ریز و درشت محوطه‌‌ی پنج مایل مربعی پایگاه، بیشتر از قبل به چشم می‌آمدند. تا طلوع خورشید، فقط دو ساعت باقی مانده بود و آن‌ها باید هرچه سریع‌تر کار را تمام می‌کردند.

۱. تفنگ تک‌تیرانداز نیمه خودکار و دوربین‌دار، ساخت اتحاد جماهیر شوروی که تحت عنوان اس.وی.دی نیز شناخته می‌شود.

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MINERVA

MINERVA

مدیر تالار طراحی جلد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
منتقد انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
524
لایک‌ها
3,221
امتیازها
73
کیف پول من
63,048
Points
700
پارت شصت و نهم

هنوز از برجک نگهبانی دور نشده بود که با بلند شدن صدای زنگ آژیر، از حرکت ایستاد و سراسیمه، نگاهی به اطرافش انداخت. دستش را روی هندزفری‌اش گذاشت و صدا زد:
- بتا؟ کجایید؟ چیپ رو پیدا کردید؟
صدای ناواضحی از آن طرف خط، بلند شد.
- ما... مرکزی...آل‍... .
- فورا بیاید بیرون. می‌شنوی بتا؟ بیاید بیرون.
در همین لحظه، خش‌خش خط تماسشان در بین صدای تیراندازی مرکز اردوگاه، گم شد. تعداد زیادی از سربازان لهستانی به سرعت از ساختمان مرکزی بیرون آمدند و به طرف دیوارهای حصار رفتند.
میگل، اسلحه‌اش را بیرون آورد و در حالی که به طرف اتاقک سنگی گوشه‌ی محوطه می‌رفت، ل*ب زد:
- بتا؟ هوف! یوجین؟ یوجین صدام رو داری؟
پشت دیوار سنگی، روی زمین نشست و لعنتی زیر ل*ب فرستاد. خشاب اسلحه‌اش را پر کرد و سربازانی را که روبه‌روی حصار ورودی پایگاه ایستاده بودند، هدف گرفت. چند ثانیه بعد، رگبار گلوله‌ها به هوا برخاست و فضای داخلی اردوگاه، متشنج شد. با نزدیک شدن چند سرباز، سرش را عقب کشید و نارنجکی از نوار کمربندش بیرون آورد. ضامنش را به دندان گرفت و آن را به طرف دشمن پرتاب کرد. پس از چند ثانیه، صدای فریاد سربازان و انفجار نارنجک، درهم آمیخته شد.
از شعله‌های آتش استفاده کرد و با عجله، پشت دیوار دیگری سنگر گرفت. آخرین خشاب اسلحه‌اش را از کمرش باز کرد و خشاب خالی را روی زمین انداخت. هنوز ضامن اسلحه را جا نزده بود که با صدای اصابت گلوله به میله‌های بالای سرش، روی زمین نشست و خودش را عقب کشید. با برخورد خمپاره‌ بر سقف اتاقک سنگی‌ای که کمی قبل‌تر در آن‌جا حضور داشت، گرد و خاک ناشی از انفجار به هوا برخاست و دید چشمانش را کور کرد؛ گویا آن‌ها خیال کرده بودند که با یک ارتش نظامی طرف هستند!
نقابش را درآورد و مشتش را جلوی دهانش گرفت. به دیوار پشت سرش تکیه داد و بدون اراده شروع به سرفه کرد. گلوله‌هایش، برای کشتن تعداد نفراتی که به سمتش می‌آمدند، کافی نبودند اما باید سرشان را گرم می‌کرد تا نیروهایش فرصت کافی برای فرار داشته باشند.
نفس عمیقی کشید و دو مرتبه، اسلحه‌اش را بالا آورد و شروع به تیراندازی کرد. به جز بالا رفتن از دیوار بتنی کنارش، راه دیگری برای فرار باقی نمانده بود و می‌بایست خودش را هرچه زودتر از این مخمصه خلاص می‌کرد. با رها شدن آخرین تیر اسلحه‌اش، اخم‌هایش را درهم کشید و ل*ب زد:
- لعنتی!
اسلحه‌ و کوله‌اش را روی زمین انداخت و چشمانش را برای پیدا کردن یک راه حل دیگر، دور محوطه‌‌ی پشت سنگرش چرخاند. با دیدن جسد سربازی که کمی جلوتر از او روی زمین افتاده بود، لبانش را روی هم کشید و در جایش نیم‌خیز شد. به محض متوقف شدن تیراندازی‌، سربازان لهستانی جرأت نزدیک‌تر شدن را پیدا کرده بودند. به خوبی می‌دانست که اگر سنگرش را ترک کند و به طرف اسلحه برود، در زیر رگبار گلوله‌هایشان سالم نمی‌ماند اما برای به دست آوردن یک خشاب پر، چاره‌‌ی دیگری نداشت.
هنوز افکارش را سر و سامان نداده بود که با نشستن دستی بر روی شانه‌اش، از جا پرید و با یک حرکت ناگهانی، ب*دن شخص ناشناس را روی زمین انداخت. پاهایش را دور کمر او قفل کرد، اسلحه‌ی درون دستش را قاپید و صورت پشت نقابش را نشانه گرفت. قبل از آن که شلیک کند، سرباز ناشناس دست‌هایش را بالا گرفت و ل*ب زد:
- میگل!
با شنیدن نامش، دست‌هایش شل شدند و گاردش پایین آمد. دومینیکا در یونیفرم ارتش لهستان، نقابش را بالا کشید و در جایش نیم‌خیز شد.
- تو این‌جا چه غلطی می‌کنی؟!
- برات توضیح میدم؛ اما قبلش باید زودتر از این‌جا بریم.
میگل، او را رها کرد و اسلحه‌اش را بالا گرفت. به ساختمان مرکزی پایگاه اشاره کرد و گفت:
- نیروهای من هنوز... .
با صدای تیراندازی مجدد، دهانش را بست و پشت دیوار سنگر گرفت. دومینیکا سرش را به طرفین تکان داد، کلت کمری‌اش را بیرون آورد و کنار او نشست. هم‌زمان با شلیک گلوله به طرف سربازان، فریاد زد:
- این‌جا تا چند دقیقه‌‌ی دیگه منفجر میشه؛ باید بریم.
میگل، به طرف او چرخید و مانند خودش، صدایش را بالا برد.
- از چی حرف می‌زنی؟
- اون‌ها برج‌های نفتی رو هدف گرفتن.
- بچه‌های من اون‌جا گیر افتادن؛ نمی‌تونم ولشون کنم.
دومینیکا، موهای خیس و چسبیده به پیشانی‌اش را کنار زد و سرش را پایین آورد.
- مرده‌ها از رها شدن نمی‌ترسن، پسر!
میگل، مردمک لرزان چشمانش را به صورت جدی دختر دوخت و اخم‌هایش را درهم کشید. هیچ‌کدام از حرف‌هایش را نمی‌فهمید و هزاران سوال بی‌جواب در ذهنش شکل گرفته بود اما در زیر آتش دشمن، فرصتی برای فکر کردن وجود نداشت. وقتی دومینیکا از مرگ تمام نیروهایش حرف می‌زد، به عنوان سرپرست تیم احساس تلخی گریبان‌گیرش میشد. تمام راه‌های ارتباطی‌اش با آن پنج نفر از بین رفته بود و اگر خودش را به ساختمان مرکزی می‌رساند، حکم خودکشی‌اش را امضا می‌کرد. حق با مهمان ناخوانده‌اش بود، دیگر جایی برای ماندن نداشت!

کد:
هنوز از برجک نگهبانی دور نشده بود که با بلند شدن صدای زنگ آژیر، از حرکت ایستاد و سراسیمه، نگاهی به اطرافش انداخت. دستش را روی هندزفری‌اش گذاشت و صدا زد:

- بتا؟ کجایید؟ چیپ رو پیدا کردید؟

صدای ناواضحی از آن طرف خط، بلند شد.

- ما... مرکزی...آل‍... .

- فورا بیاید بیرون. می‌شنوی بتا؟ بیاید بیرون.

در همین لحظه، خش‌خش خط تماسشان در بین صدای تیراندازی مرکز اردوگاه، گم شد. تعداد زیادی از سربازان لهستانی به سرعت از ساختمان مرکزی بیرون آمدند و به طرف دیوارهای حصار رفتند.

میگل، اسلحه‌اش را بیرون آورد و در حالی که به طرف اتاقک سنگی گوشه‌ی محوطه می‌رفت، ل*ب زد:

- بتا؟ هوف! یوجین؟ یوجین صدام رو داری؟

پشت دیوار سنگی، روی زمین نشست و لعنتی زیر ل*ب فرستاد. خشاب اسلحه‌اش را پر کرد و سربازانی را که روبه‌روی حصار ورودی پایگاه ایستاده بودند، هدف گرفت. چند ثانیه بعد، رگبار گلوله‌ها به هوا برخاست و فضای داخلی اردوگاه، متشنج شد. با نزدیک شدن چند سرباز، سرش را عقب کشید و نارنجکی از نوار کمربندش بیرون آورد. ضامنش را به دندان گرفت و آن را به طرف دشمن پرتاب کرد. پس از چند ثانیه، صدای فریاد سربازان و انفجار نارنجک، درهم آمیخته شد.

از شعله‌های آتش استفاده کرد و با عجله، پشت دیوار دیگری سنگر گرفت. آخرین خشاب اسلحه‌اش را از کمرش باز کرد و خشاب خالی را روی زمین انداخت. هنوز ضامن اسلحه را جا نزده بود که با صدای اصابت گلوله به میله‌های بالای سرش، روی زمین نشست و خودش را عقب کشید. با برخورد خمپاره‌ بر سقف اتاقک سنگی‌ای که کمی قبل‌تر در آن‌جا حضور داشت، گرد و خاک ناشی از انفجار به هوا برخاست و دید چشمانش را کور کرد؛ گویا آن‌ها خیال کرده بودند که با یک ارتش نظامی طرف هستند!

نقابش را درآورد و مشتش را جلوی دهانش گرفت. به دیوار پشت سرش تکیه داد و بدون اراده شروع به سرفه کرد. گلوله‌هایش، برای کشتن تعداد نفراتی که به سمتش می‌آمدند، کافی نبودند اما باید سرشان را گرم می‌کرد تا نیروهایش فرصت کافی برای فرار داشته باشند.

نفس عمیقی کشید و دو مرتبه، اسلحه‌اش را بالا آورد و شروع به تیراندازی کرد. به جز بالا رفتن از دیوار بتنی کنارش، راه دیگری برای فرار باقی نمانده بود و می‌بایست خودش را هرچه زودتر از این مخمصه خلاص می‌کرد. با رها شدن آخرین تیر اسلحه‌اش، اخم‌هایش را درهم کشید و ل*ب زد:

- لعنتی!

اسلحه‌ و کوله‌اش را روی زمین انداخت و چشمانش را برای پیدا کردن یک راه حل دیگر، دور محوطه‌‌ی پشت سنگرش چرخاند. با دیدن جسد سربازی که کمی جلوتر از او روی زمین افتاده بود، لبانش را روی هم کشید و در جایش نیم‌خیز شد. به محض متوقف شدن تیراندازی‌، سربازان لهستانی جرأت نزدیک‌تر شدن را پیدا کرده بودند. به خوبی می‌دانست که اگر سنگرش را ترک کند و به طرف اسلحه برود، در زیر رگبار گلوله‌هایشان سالم نمی‌ماند اما برای به دست آوردن یک خشاب پر، چاره‌‌ی دیگری نداشت.

هنوز افکارش را سر و سامان نداده بود که با نشستن دستی بر روی شانه‌اش، از جا پرید و با یک حرکت ناگهانی، ب*دن شخص ناشناس را روی زمین انداخت. پاهایش را دور کمر او قفل کرد، اسلحه‌ی درون دستش را قاپید و صورت پشت نقابش را نشانه گرفت. قبل از آن که شلیک کند، سرباز ناشناس دست‌هایش را بالا گرفت و ل*ب زد:

- میگل!

با شنیدن نامش، دست‌هایش شل شدند و گاردش پایین آمد. دومینیکا در یونیفرم ارتش لهستان، نقابش را بالا کشید و در جایش نیم‌خیز شد.

- تو این‌جا چه غلطی می‌کنی؟!

- برات توضیح میدم؛ اما قبلش باید زودتر از این‌جا بریم.

میگل، او را رها کرد و اسلحه‌اش را بالا گرفت. به ساختمان مرکزی پایگاه اشاره کرد و گفت:

- نیروهای من هنوز... .

با صدای تیراندازی مجدد، دهانش را بست و پشت دیوار سنگر گرفت. دومینیکا سرش را به طرفین تکان داد، کلت کمری‌اش را بیرون آورد و کنار او نشست. هم‌زمان با شلیک گلوله به طرف سربازان، فریاد زد:

- این‌جا تا چند دقیقه‌‌ی دیگه منفجر میشه؛ باید بریم.

میگل، به طرف او چرخید و مانند خودش، صدایش را بالا برد.

- از چی حرف می‌زنی؟

- اون‌ها برج‌های نفتی رو هدف گرفتن.

- بچه‌های من اون‌جا گیر افتادن؛ نمی‌تونم ولشون کنم.

دومینیکا، موهای خیس و چسبیده به پیشانی‌اش را کنار زد و سرش را پایین آورد.

- مرده‌ها از رها شدن نمی‌ترسن، پسر! 

میگل، مردمک لرزان چشمانش را به صورت جدی دختر دوخت و اخم‌هایش را درهم کشید. هیچ‌کدام از حرف‌هایش را نمی‌فهمید و هزاران سوال بی‌جواب در ذهنش شکل گرفته بود اما در زیر آتش دشمن، فرصتی برای فکر کردن وجود نداشت. وقتی دومینیکا از مرگ تمام نیروهایش حرف می‌زد، به عنوان سرپرست تیم احساس تلخی گریبان‌گیرش میشد. تمام راه‌های ارتباطی‌اش با آن پنج نفر از بین رفته بود و اگر خودش را به ساختمان مرکزی می‌رساند، حکم خودکشی‌اش را امضا می‌کرد. حق با مهمان ناخوانده‌اش بود، دیگر جایی برای ماندن نداشت!

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

MINERVA

مدیر تالار طراحی جلد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
منتقد انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
524
لایک‌ها
3,221
امتیازها
73
کیف پول من
63,048
Points
700
پارت هفتادم

دومینیکا، هم‌زمان با عوض کردن خشاب اسلحه‌اش، به لندروور‌هایی که در ن*زد*یک*ی دروازه‌ی ورودی پایگاه قرار داشتند، اشاره کرد و گفت:
- من رو پوشش بده.
میگل، سرش را تکان داد و در حالی که به طرف سربازان اطراف جایگاه استقرار ماشین‌ها تیراندازی می‌کرد، جواب داد:
- هوات رو دارم.
دومینیکا، به سرعت از جایش برخاست و به طرف نزدیک‌ترین لندروور نظامی، دوید. گلوله‌ها یکی پس از دیگری در زیر پایش می‌نشستند و او را تا رسیدن به درب راننده‌‌ی ماشین، دنبال می‌کردند. با عجله، آرنجش را بالا آورد و شیشه‌ی ماشین را شکست. قفل درب را باز کرد و قبل از برخورد گلوله به سرش، سوار آن شد. گلوله، روی تیرک ماشین نشست و کمانه کرد.
بی‌توجه به درگیری میان میدان و انفجار آخرین نارنجکی که میگل به طرف سربازان پرتاب کرده بود، خم شد و نوار پلاستیکی زیر فرمان را درآورد. سیم‌های برق ماشین را بیرون کشید و پس از چندین بار متصل کردن آن‌ها به یکدیگر، ماشین را روشن کرد. به سرعت، فرمان را چرخاند و از روی اجساد سربازانی که روی زمین افتاده بودند، به طرف دروازه رفت. صدایش را تا آخرین حد توانش بلند کرد و نام پسر را فریاد زد.
میگل، از جایش برخاست و در حالی که به طرف ماشین می‌دوید، به نیروهای باقی مانده‌ی پایگاه، شلیک کرد. قبل از رسیدن به لندروور، درب شاگرد ماشین باز شد و او با یک جهش بلند، خودش را داخل ماشین انداخت.
دومینیکا، پایش را روی پدال گ*از فشار داد و با سرعت، از حصار دروازه‌ی عبوری پایگاه عبور کرد. صدای برخورد گلوله‌ها بر بدنه‌ی ماشین، هرلحظه بیشتر میشد و عده‌ای از سربازان برای تعقیب آن‌ها، به طرف ماشین‌های دیگر هجوم می‌بردند. دومینیکا، از آینه‌ی ماشین، نگاهی به پشت سرش انداخت و دنده را عوض کرد.
- محکم بشین.
- یکی باید سرگرمشون کنه.
میگل، اسلحه‌اش را از پنجره بیرون برد و به طرف بشکه‌های باروت پشت یکی از کامیون‌های داخل محوطه، چندین بار شلیک کرد. به محض اصابت یکی از گلوله‌ها، شعله‌های آتش زبانه کشیدند و صدای انفجار، تمام اردوگاه را در بر گرفت. با گسترده شدن آتش، دسته‌ی بیست نفره‌ی سربازان از هم پاشید و هرکدام، به طرفی افتادند.
میگل، پوزخندی زد و سرجایش نشست. اسلحه‌اش را پایین آورد و گفت:
- از آتیش‌بازی خوشت اومد؟
دومینیکا، خندید و نیم نگاهی به صورت خیس و سیاه شده از دود میگل، انداخت.
- تو می‌دونی که چطور بازی کنی.
با دیدن خون روی بازوی او، ابرویش را بالا انداخت و ادامه داد:
- تیر خوردی.
میگل، جلیقه‌اش را درآورد و آن را زیر پایش انداخت. به بازوی خون‌آلودش چشم دوخت و یونیفرم سبز رنگش را از آن ناحیه، پاره کرد.
- یه خراش کوچیکه.
پارچه‌ی لباسش را دور بازویش پیچید و آن را محکم گره زد.
- حالت خوبه؟
لبخند مرموزی روی ل*ب نشاند و ابروهایش را بالا انداخت.
- می‌خوای بگی که نگرانم شدی؟
دومینیکا، می‌خواست حرفی بزند که با موج انفجار بزرگی که از پشت سرشان نشأت گرفته بود، ناخودآگاه به جلو خم شد.
مه غلیظ و سیاه‌ رنگی، از پس شعله‌های گداخته‌ی آتش به هوا برخاست و آسمان گرگ‌ومیش جنگل را در برگرفت. به جز آتش و دود، چیز دیگری از آن فاصله به چشم نمی‌آمد و پایگاه مرزی، به کل نابود شده بود.
میگل، چشم از جهنم پشت سرشان برداشت و با صدای خشداری پرسید:
- از کجا می‌دونستی؟
دومینیکا، گوشه‌ی ل*ب‌هایش را به دندان گرفت و به جاده‌ی خاکی مقابلش چشم دوخت.
- اتفاقی فهمیدم.
- چجوری؟
شانه‌هایش را بالا انداخت و ل*ب زد:
- چه فرقی می‌کنه؟
- خوشم نمیاد یه سوال رو دوبار تکرار کنم.
نفس عمیقی کشید و انگشتانش را دور فرمان، پیچید. به قدری او را شناخته بود که بداند چقدر سمج است و از پیدا کردن جواب سوالاتش، دست نمی‌کشد!
- توی اتاق افسر ارشد آموزشی، یه سری مدارک از عملیات کالینینگراد دیدم.
میگل، پوزخندی زد و چشمان ریز شده‌اش را به او دوخت.
- و اون هم گذاشت که تو، اسناد رو بخونی؟
- خودش اون‌جا نبود.
ابرویش را بالا داد و با لحن تمسخرآمیزی گفت:
- جالب شد. تو توی اتاق افسر آموزشی، اون هم تنها چی کار می‌کردی؟ اون‌جا این‌قدر بی در و... .
دومینیکا، اخم‌هایش را درهم کشید و در میان حرفش پرید.
- قبلا... با هم توی ر*اب*طه بودیم.
با شنیدن این حرف، پوزخند میگل عمیق‌تر شد و نگاهش را از او گرفت.
- پس با یه داستان رمانتیک سر و کار داریم.
- نه! اون... اون خیلی وقته که تموم شده. می‌فهمی که؟
شانه‌هایش را بالا انداخت و بی‌توجه به زخم روی بازویش، سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست.
- خب، اون یارو پرونده‌ رو جلوت گذاشته و خودش رفته تا برات قهوه بیاره؛ کاش دوست دخترهای سابق من هم چنین کاری برام بکنن!
دومینیکا، چشمانش را در حدقه چرخاند و طعنه‌ی کلام او را نادیده گرفت. پس از مکث کوتاهی، زمزمه کرد:
- اون‌ها می‌خواستن که همه رو بکشن؛ حتی نیروهای خود... .
- برای همین اومدی این‌جا؟
سرش را چرخاند و به چشمان کدر او، خیره شد.
- آره.
میگل، گره‌‌ای به پیشانی‌اش انداخت و گفت:
- خبر دارن؟
- فکر نمی‌کنم.
کاملا به طرف دومینیکا چرخید و با لحن حیرت‌زده‌ای، پرسید:
- فکر نمی‌کنی؟! معلوم هست چی داری میگی؟ تو اصلا چطوری اومدی این‌جا؟
- فقط خودت نیستی که بلده چطور قایم بشه!
- هاه! یه دردسر دیگه، نه؟
دومینیکا پشت چشمی نازک کرد، فرمان را چرخاند و ماشین را کنار جاده نگه داشت. دستش را روی دستگیره‌ی درب گذاشت و قبل از پیاده شدن، انگشت اشاره‌اش را بلند کرد.
- یادت نره که من، دوباره جونت رو نجات دادم.
بی‌معطلی، پیاده شد و درب را کوبید. در حالی که به طرف قسمت بار ماشین می‌رفت، صدای میگل به گوشش خورد.
- بازیت گرفته؟ من حوصله‌ی این کارها رو ندارم؛ می‌شنوی چی میگم؟ هی!
کمی بعد، از ماشین پیاده شد و در طرف دیگر لندروور ایستاد. انگشتانش را دور میله‌‌ی نگهدارنده‌ی بار حلقه کرد و ادامه داد:
- دینکا! زده به سرت؟ اگه کسی بفهمه که این‌جایی... .
دومینیکا، نفسش را با کلافگی به بیرون فرستاد و از قسمت باز ماشین، بالا رفت. طناب‌‌های زیر پایش را کنار زد و گفت:
- از کجا می‌خوان بفهمن؟ اون‌ها من رو خونه‌نشین کردن؛ قبل از این که کسی متوجه بشه، برمی‌گردیم. تو که دروغگوی خوبی هستی؛ می‌تونی نجات پیدا کردنت رو توجیه کنی!
- برمی‌گردیم؟ این‌جا توی تحریم هوایی اروپاست. نمی‌تونیم بدون رد شدن از ایست بازرسی‌های زمینی برگردیم. حتی اگه بتونیم هم تا مرز چهارصد مایل راهه.
روی پایش نشست و دستی به جعبه‌ی مهمات روبه‌رویش کشید. هم‌زمان با باز کردن جعبه و بیرون آوردن دو قبضه سلاح گرم و نیمه اتوماتیک، زیر ل*ب گفت:
- قبلا کمتر غر می‌زدی.
- همه چیز رو به شوخی گرفتی، دینکا!
اسلحه را به طرف میگل انداخت و از جایش برخاست.
- حواست باشه وسط این شوخی نمیری؛ دلم نمی‌خواد به خاطر یه جنازه، خطر کرده باشم!

کد:
دومینیکا، هم‌زمان با عوض کردن خشاب اسلحه‌اش، به لندروور‌هایی که در ن*زد*یک*ی دروازه‌ی ورودی پایگاه قرار داشتند، اشاره کرد و گفت:

- من رو پوشش بده.

میگل، سرش را تکان داد و در حالی که به طرف سربازان اطراف جایگاه استقرار ماشین‌ها تیراندازی می‌کرد، جواب داد:

- هوات رو دارم.

دومینیکا، به سرعت از جایش برخاست و به طرف نزدیک‌ترین لندروور نظامی، دوید. گلوله‌ها یکی پس از دیگری در زیر پایش می‌نشستند و او را تا رسیدن به درب راننده‌‌ی ماشین، دنبال می‌کردند. با عجله، آرنجش را بالا آورد و شیشه‌ی ماشین را شکست. قفل درب را باز کرد و قبل از برخورد گلوله به سرش، سوار آن شد. گلوله، روی تیرک ماشین نشست و کمانه کرد.

بی‌توجه به درگیری میان میدان و انفجار آخرین نارنجکی که میگل به طرف سربازان پرتاب کرده بود، خم شد و نوار پلاستیکی زیر فرمان را درآورد. سیم‌های برق ماشین را بیرون کشید و پس از چندین بار متصل کردن آن‌ها به یکدیگر، ماشین را روشن کرد. به سرعت، فرمان را چرخاند و از روی اجساد سربازانی که روی زمین افتاده بودند، به طرف دروازه رفت. صدایش را تا آخرین حد توانش بلند کرد و نام پسر را فریاد زد.

میگل، از جایش برخاست و در حالی که به طرف ماشین می‌دوید، به نیروهای باقی مانده‌ی پایگاه، شلیک کرد. قبل از رسیدن به لندروور، درب شاگرد ماشین باز شد و او با یک جهش بلند، خودش را داخل ماشین انداخت.

دومینیکا، پایش را روی پدال گ*از فشار داد و با سرعت، از حصار دروازه‌ی عبوری پایگاه عبور کرد. صدای برخورد گلوله‌ها بر بدنه‌ی ماشین، هرلحظه بیشتر میشد و عده‌ای از سربازان برای تعقیب آن‌ها، به طرف ماشین‌های دیگر هجوم می‌بردند. دومینیکا، از آینه‌ی ماشین، نگاهی به پشت سرش انداخت و دنده را عوض کرد.

- محکم بشین.

- یکی باید سرگرمشون کنه.

میگل، اسلحه‌اش را از پنجره بیرون برد و به طرف بشکه‌های باروت پشت یکی از کامیون‌های داخل محوطه، چندین بار شلیک کرد. به محض اصابت یکی از گلوله‌ها، شعله‌های آتش زبانه کشیدند و صدای انفجار، تمام اردوگاه را در بر گرفت. با گسترده شدن آتش، دسته‌ی بیست نفره‌ی سربازان از هم پاشید و هرکدام، به طرفی افتادند.

میگل، پوزخندی زد و سرجایش نشست. اسلحه‌اش را پایین آورد و گفت:

- از آتیش‌بازی خوشت اومد؟

دومینیکا، خندید و نیم نگاهی به صورت خیس و سیاه شده از دود میگل، انداخت.

- تو می‌دونی که چطور بازی کنی.

با دیدن خون روی بازوی او، ابرویش را بالا انداخت و ادامه داد:

- تیر خوردی.

میگل، جلیقه‌اش را درآورد و آن را زیر پایش انداخت. به بازوی خون‌آلودش چشم دوخت  و یونیفرم سبز رنگش را از آن ناحیه، پاره کرد.

- یه خراش کوچیکه.

پارچه‌ی لباسش را دور بازویش پیچید و آن را محکم گره زد.

- حالت خوبه؟

لبخند مرموزی روی ل*ب نشاند و ابروهایش را بالا انداخت.

- می‌خوای بگی که نگرانم شدی؟

دومینیکا، می‌خواست حرفی بزند که با موج انفجار بزرگی که از پشت سرشان نشأت گرفته بود، ناخودآگاه به جلو خم شد.

مه غلیظ و سیاه‌ رنگی، از پس شعله‌های گداخته‌ی آتش به هوا برخاست و آسمان گرگ‌ومیش جنگل را در برگرفت. به جز آتش و دود، چیز دیگری از آن فاصله به چشم نمی‌آمد و پایگاه مرزی، به کل نابود شده بود.

میگل، چشم از جهنم پشت سرشان برداشت و با صدای خشداری پرسید:

- از کجا می‌دونستی؟

دومینیکا، گوشه‌ی ل*ب‌هایش را به دندان گرفت و به جاده‌ی خاکی مقابلش چشم دوخت.

- اتفاقی فهمیدم.

- چجوری؟

شانه‌هایش را بالا انداخت و ل*ب زد:

- چه فرقی می‌کنه؟

- خوشم نمیاد یه سوال رو دوبار تکرار کنم.

نفس عمیقی کشید و انگشتانش را دور فرمان، پیچید. به قدری او را شناخته بود که بداند چقدر سمج است و از پیدا کردن جواب سوالاتش، دست نمی‌کشد!

- توی اتاق افسر ارشد آموزشی، یه سری مدارک از عملیات کالینینگراد دیدم.

میگل، پوزخندی زد و چشمان ریز شده‌اش را به او دوخت.

- و اون هم گذاشت که تو، اسناد رو بخونی؟

- خودش اون‌جا نبود.

ابرویش را بالا داد و با لحن تمسخرآمیزی گفت:

- جالب شد. تو توی اتاق افسر آموزشی، اون هم تنها چی کار می‌کردی؟ اون‌جا این‌قدر بی در و... .

دومینیکا، اخم‌هایش را درهم کشید و در میان حرفش پرید.

- قبلا... با هم توی ر*اب*طه بودیم.

با شنیدن این حرف، پوزخند میگل عمیق‌تر شد و نگاهش را از او گرفت.

- پس با یه داستان رمانتیک سر و کار داریم.

- نه! اون... اون خیلی وقته که تموم شده. می‌فهمی که؟

شانه‌هایش را بالا انداخت و بی‌توجه به زخم روی بازویش، سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست.

- خب، اون یارو پرونده‌ رو جلوت گذاشته و خودش رفته تا برات قهوه بیاره؛ کاش دوست دخترهای سابق من هم چنین کاری برام بکنن!

دومینیکا، چشمانش را در حدقه چرخاند و طعنه‌ی کلام او را نادیده گرفت. پس از مکث کوتاهی، زمزمه کرد:

- اون‌ها می‌خواستن که همه رو بکشن؛ حتی نیروهای خود... .

- برای همین اومدی این‌جا؟

سرش را چرخاند و به چشمان کدر او، خیره شد.

- آره.

میگل، گره‌‌ای به پیشانی‌اش انداخت و گفت:

- خبر دارن؟

- فکر نمی‌کنم.

کاملا به طرف دومینیکا چرخید و با لحن حیرت‌زده‌ای، پرسید:

- فکر نمی‌کنی؟! معلوم هست چی داری میگی؟ تو اصلا چطوری اومدی این‌جا؟

- فقط خودت نیستی که بلده چطور قایم بشه!

- هاه! یه دردسر دیگه، نه؟

دومینیکا پشت چشمی نازک کرد، فرمان را چرخاند و ماشین را کنار جاده نگه داشت. دستش را روی دستگیره‌ی درب گذاشت و قبل از پیاده شدن، انگشت اشاره‌اش را بلند کرد.

- یادت نره که من، دوباره جونت رو نجات دادم.

بی‌معطلی، پیاده شد و درب را کوبید. در حالی که به طرف قسمت بار ماشین می‌رفت، صدای میگل به گوشش خورد.

- بازیت گرفته؟ من حوصله‌ی این کارها رو ندارم؛ می‌شنوی چی میگم؟ هی!

کمی بعد، از ماشین پیاده شد و در طرف دیگر لندروور ایستاد. انگشتانش را دور میله‌‌ی نگهدارنده‌ی بار حلقه کرد و ادامه داد:

- دینکا! زده به سرت؟ اگه کسی بفهمه که این‌جایی... .
دومینیکا، نفسش را با کلافگی به بیرون فرستاد و از قسمت باز ماشین، بالا رفت. طناب‌‌های زیر پایش را کنار زد و گفت:

- از کجا می‌خوان بفهمن؟ اون‌ها من رو خونه‌نشین کردن؛ قبل از این که کسی متوجه بشه، برمی‌گردیم. تو که دروغگوی خوبی هستی؛ می‌تونی نجات پیدا کردنت رو توجیه کنی!

- برمی‌گردیم؟ این‌جا توی تحریم هوایی اروپاست. نمی‌تونیم بدون رد شدن از ایست بازرسی‌های زمینی برگردیم. حتی اگه بتونیم هم تا مرز چهارصد مایل راهه.

روی پایش نشست و دستی به جعبه‌ی مهمات روبه‌رویش کشید. هم‌زمان با باز کردن جعبه و بیرون آوردن دو قبضه سلاح گرم و نیمه اتوماتیک، زیر ل*ب گفت:

- قبلا کمتر غر می‌زدی.

- همه چیز رو به شوخی گرفتی، دینکا!

اسلحه را به طرف میگل انداخت و از جایش برخاست.

- حواست باشه وسط این شوخی نمیری؛ دلم نمی‌خواد به خاطر یه جنازه، خطر کرده باشم!

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

MINERVA

مدیر تالار طراحی جلد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
منتقد انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
524
لایک‌ها
3,221
امتیازها
73
کیف پول من
63,048
Points
700
پارت هفتاد و یکم

« روستوک، آلمان شرقی، ۱۹۸۸ »
گروهبان، دستش را بالا آورد و با اشاره به سربازانی که در مقابل تیرک‌های چوبی صف کشیده بودند، فریاد زد:
- آماده!
سربازان سیاه‌پوش به محض شنیدن دستور، اسلحه‌هایشان را بالا آوردند و پنج زندانی مقابل خود را که به تیرک‌ها بسته شده بودند، نشانه گرفتند.
سلستینو، بر بالای ایوان ایستگاه نظامی ایستاده بود و در حالی که به مراسم اعدام روبه‌رویش نگاه می‌کرد، دهانه‌‌ی پیپ را بین ل*ب‌هایش می‌گذاشت. نور آتش کم‌جان ناشی از سوختن توتون در تاریکی هوای کوهستان، چشمش را می‌زد. هیچ چیز بیشتر از طعم گزنده‌ی لاتاکیا¹، حالش را خوب نمی‌کرد. با شنیدن صدای زمخت و خشدار خوزه، چشم از گروهبان گرفت و سرش را برگرداند.
- سومین اعدام این هفته.
- کنار پرده‌ی آهنین²، اوضاع به مراتب بدتره.
خوزه، دستی به گونه‌ی زخمی‌اش کشید و پوزخندی زد.
- شلیک!
هم‌زمان با صدای فریاد گروهبان و رگبار گلوله‌های معلق در هوا که جسم زندانیان محکوم به خیانت را می‌دریدند، دستش را روی نرده‌ی فلزی ایوان گذاشت و گفت:
- شبیه به پایان رومانوف‌ها³ست.
نفس عمیقی کشید و از اجسادی که خودش، دستور از کاسه درآوردن چشم‌هایشان را قبل از مرگشان داده بود، روی برگرداند. یقه‌ی خزدار پالتویش را مرتب کرد و ادامه داد:
- سلطنت و حکومت باهم چه فرقی دارن، وقتی که ریشه‌ی دولت توسط این موش‌های خائن جویده میشه و از بین میره؟! می‌دونی سانچز، اگه دست این ع*و*ضی‌ها به پرچم دموکرات‌ها برسه، دیگه حتی خدا هم نمی‌تونه نجاتمون بده!
سلستینو، کام عمیقی از پیپ گرفت و سرش را تکان داد. این روزها، تمام حرف‌های رفیق چندین ساله‌اش، در ترس و نگرانی از عاقبت اعدام‌های دسته‌جمعی، نفرت عمومی از دولت شوروی به خاطر جنگ با افغان‌ها و تصمیمات رئیس‌جمهور جوان درمورد سیاست‌های داخلی پرسترویکا و گلاسنوست⁴، خلاصه میشد. او را از دوران کودکی می‌شناخت؛ مرد یک‌دنده‌ای بود. هردو، اصالتی اسپانیایی داشتند که آن‌ها را نسبت به دیگر اعضای کمینفرم⁵ متمایز می‌کرد. در گذشته، خوزه یک سرباز وفادار به ایدئولوژی کمونیستی بود و حال، یک ژنرال عبوس با مصرف متوسط شصت نخ سیگار سفارشی در روز! گلویش را صاف کرد و رو به گروهبان گفت:
- این جنازه‌ها رو از این‌جا جمع کنید.
مرد جوان، پایش را روی زمین کوبید و با صدای رسایی جواب داد:
- اطاعت قربان.
خوزه، سرش را چرخاند و با اشاره به یکی از اجساد که نسبت به بقیه وضع وخیم‌تری داشت و خون، از سر و صورتش جاری بود، نیشخندی زد و ابروهایش را بالا انداخت.
- اون ع*و*ضی رو می‌بینی؟ ماکسول لابالوف؛ سردبیر یه روزنامه‌ی محلی بود. وقتی داشت اعلامیه‌های آمریکایی رو چاپ می‌کرد، گیرش انداختم.
- شهر، پر از این نخاله‌هاست.
هوم کوتاهی گفت و تکیه‌اش را از نرده‌ها گرفت.
- دلم می‌خواست مدت بیشتری رو این‌جا بمونم.
سلستینو، خندید و پیپ خالی را درون دستمالش پیچید. ضربه‌ای به کتف دوست قدیمی‌اش زد و دستمال را درون جیب کت نظامی‌اش گذاشت.
- به اندازه‌ی کافی روزگارشون رو سیاه کردی؛ بقیه رو به خودم بسپر.
- من، تو رو خوب می‌شناسم، مرد!
هردو خندیدند و همراه با یکدیگر، از راه‌پله‌‌ی کناره‌ی ایوان که به انتهای محوطه‌‌ی ایستگاه بازرسی ختم میشد، پایین آمدند.
- فردا برمی‌گردی؟
- اوهوم. توی آلیکانته، کارهای مهمی دارم.
سلستینو، دستش را داخل جیبش فرو برد و در حالی که یک تپانچه‌ی کولیبری⁶ را از آن بیرون می‌کشید، ل*ب زد:
- می‌خوام یه کاری برام انجام... .
خوزه، خندید و دست زمختش را روی شانه‌ی او گذاشت.
- یه نامه‌ی عاشقانه‌‌ی دیگه برای همسر اشرافیت؟!
لبخند محوی روی صورتش نشاند و بر روی آخرین پله، از حرکت ایستاد.
- هفته‌ی پیش برای الکساندرا نامه فرستادم.
اسلحه‌ را بر روی کف دست خوزه قرار داد و اضافه کرد:
- این برای میگله؛ ضامنش رو درآوردم و دادم که اسمش رو روی لوله‌ش بنویسن.
خوزه، نگاهی به اسلحه‌ی کوچک که فقط نیمی از کف دستش را پوشانده بود، انداخت و ابرویش را بالا برد.
- موقع به دست گرفتنش، دیدنی میشه!
- تولد سه سالگیش، یک ماه دیگه‌ست. مادرش نوشته که خیلی شیطون و سربه‌هوا شده؛ حتما ازش خوشش میاد.
اسلحه را داخل مشتش گرفت و از گوشه‌ی چشم، به چهره‌ی سلستینو که غرق در رویاهای پدرانه‌اش بود، نگاه کرد.
- اون بچه به زودی یاد می‌گیره که چطور از این استفاده کنه.
سلستینو، لبخندی بر روی ل*ب نشاند و نفس عمیقی کشید.
- دلم می‌خواد توی این لباس ببینمش؛ اون هم وقتی که برای خودش مردی شده و مجبورم برای نگاه کردن به صورتش، سرم رو بالا بگیرم!
- اگه من هم پسر داشتم، حتما چنین آرزوی می‌کردم؛ اما حالا مجبورم که برای دخترها، عروسک چوبی و پارچه‌‌ی گلدوزی ببرم!
خوزه، خندید و سرش را به طرفین تکان داد. از آخرین پله پایین آمد و در ادامه گفت:
- البته اون کوچیکه، از این‌جور چیزها متنفره. مطمئنم اگر اسباب‌بازی جدید پسرت رو پیدا کنه، ازش دست برنمی‌داره!
- عادلانه‌ست که یکیشون شبیه خودت باشه.
- اوه، نه! الئونورا هیچ شباهتی به من نداره؛ هیچ‌کس توی خونه از شیطنت‌های این بچه در امان نیست.
سلستینو، چشمان آبی رنگش را ریز کرد و به چهره‌‌ی آفتاب‌ سوخته‌ی خوزه، چشم دوخت.
- خوب یادمه که چطور بچه‌ای بودی؛ تو تمام مرغ‌های خانم گونزالس رو توی دریاچه خفه کردی!
خوزه، قهقهه‌ای سر داد و ضربه‌‌ی محکمی به بازویش زد. کمتر پیش می‌آمد که او، این‌گونه بخندد و دست از گره‌ی ابروهایش، بردارد؛ گویا از مرور خاطرات کودکی، ل*ذت می‌برد که دیگر اهمیتی به حفظ ابهت و شأن نظامی‌اش نمی‌داد.
- اون زنیکه همیشه بالای آسیاب می‌نشست و بهم می‌گفت بشکه‌ی فضولات خوک!
- وقتی هم که پسرش رو از روی اسب انداختی و گ*ردنش شکست، دقیقا همین جمله رو گفتی.
پوزخندی زد و به روبه‌رویش، چشم دوخت. دستش را لای موهای جوگندمی‌اش فرو برد و قدمی به طرف محوطه‌‌ی ورودی ایستگاه برداشت.
قبل از آن که به وانتی که برای حمل اجساد اعدامیان آماده میشد، برسد، رو به سلستینو گفت:
- تو حافظه‌ی خوبی داری، پیرمرد!

۱. این نوع تنباکو به صورت افزودن دود به توتون فراوری می‌شود. برش آن رشته‌ای و بلند است و براقیت ندارد.
۲. دیوار برلین که در دوران جنگ سرد، آلمان را به دو قسمت شرقی و غربی تقسیم کرده بود.
۳. یک دودمان قدرتمند و اشرافی که از سال ۱۶۱۳ تا ۱۹۱۷ میلادی بر روسیه حکومت کردند.
۴. رویکردی دوگانه برای همکاری با غرب و بازسازی اقتصادی (پرسترویکا) و آزادی انتقاد (گلاسنوست) که در داخل شوروی اتخاذ شد.
۵. دفتر سیاسی احزاب کمونیست
۶. یک تفنگ بسیار کوچک که گلوله‌ای با طول حدودا نیم اینچ را شلیک می‌کند.


کد:
« روستوک، آلمان شرقی، ۱۹۸۸ »

گروهبان، دستش را بالا آورد و با اشاره به سربازانی که در مقابل تیرک‌های چوبی صف کشیده بودند، فریاد زد:

- آماده!

سربازان سیاه‌پوش به محض شنیدن دستور، اسلحه‌هایشان را بالا آوردند و پنج زندانی مقابل خود را که به تیرک‌ها بسته شده بودند، نشانه گرفتند.

سلستینو، بر بالای ایوان ایستگاه نظامی ایستاده بود و در حالی که به مراسم اعدام روبه‌رویش نگاه می‌کرد، دهانه‌‌ی پیپ را بین ل*ب‌هایش می‌گذاشت. نور آتش کم‌جان ناشی از سوختن توتون در تاریکی هوای کوهستان، چشمش را می‌زد. هیچ چیز بیشتر از طعم گزنده‌ی لاتاکیا¹، حالش را خوب نمی‌کرد. با شنیدن صدای زمخت و خشدار خوزه، چشم از گروهبان گرفت و سرش را برگرداند.

- سومین اعدام این هفته.

- کنار پرده‌ی آهنین²، اوضاع به مراتب بدتره.

خوزه، دستی به گونه‌ی زخمی‌اش کشید و پوزخندی زد.

- شلیک!

هم‌زمان با صدای فریاد گروهبان و رگبار گلوله‌های معلق در هوا که جسم زندانیان محکوم به خیانت را می‌دریدند، دستش را روی نرده‌ی فلزی ایوان گذاشت و گفت:

- شبیه به پایان رومانوف‌ها³ست.

نفس عمیقی کشید و از اجسادی که خودش، دستور از کاسه درآوردن چشم‌هایشان را قبل از مرگشان داده بود، روی برگرداند. یقه‌ی خزدار پالتویش را مرتب کرد و ادامه داد:

- سلطنت و حکومت باهم چه فرقی دارن، وقتی که ریشه‌ی دولت توسط این موش‌های خائن جویده میشه و از بین میره؟! می‌دونی سانچز، اگه دست این ع*و*ضی‌ها به پرچم دموکرات‌ها برسه، دیگه حتی خدا هم نمی‌تونه نجاتمون بده!

سلستینو، کام عمیقی از پیپ گرفت و سرش را تکان داد. این روزها، تمام حرف‌های رفیق چندین ساله‌اش، در ترس و نگرانی از عاقبت اعدام‌های دسته‌جمعی، نفرت عمومی از دولت شوروی به خاطر جنگ با افغان‌ها و تصمیمات رئیس‌جمهور جوان درمورد سیاست‌های داخلی پرسترویکا و گلاسنوست⁴، خلاصه میشد. او را از دوران کودکی می‌شناخت؛ مرد یک‌دنده‌ای بود. هردو، اصالتی اسپانیایی داشتند که آن‌ها را نسبت به دیگر اعضای کمینفرم⁵ متمایز می‌کرد. در گذشته، خوزه یک سرباز وفادار به ایدئولوژی کمونیستی بود و حال، یک ژنرال عبوس با مصرف متوسط شصت نخ سیگار سفارشی در روز! گلویش را صاف کرد و رو به گروهبان گفت:

- این جنازه‌ها رو از این‌جا جمع کنید.

مرد جوان، پایش را روی زمین کوبید و با صدای رسایی جواب داد:

- اطاعت قربان.

خوزه، سرش را چرخاند و با اشاره به یکی از اجساد که نسبت به بقیه وضع وخیم‌تری داشت و خون، از سر و صورتش جاری بود، نیشخندی زد و ابروهایش را بالا انداخت.

- اون ع*و*ضی رو می‌بینی؟ ماکسول لابالوف؛ سردبیر یه روزنامه‌ی محلی بود. وقتی داشت اعلامیه‌های آمریکایی رو چاپ می‌کرد، گیرش انداختم.

- شهر، پر از این نخاله‌هاست.

هوم کوتاهی گفت و تکیه‌اش را از نرده‌ها گرفت.

- دلم می‌خواست مدت بیشتری رو این‌جا بمونم.

سلستینو، خندید و پیپ خالی را درون دستمالش پیچید. ضربه‌ای به کتف دوست قدیمی‌اش زد و دستمال را درون جیب کت نظامی‌اش گذاشت.

- به اندازه‌ی کافی روزگارشون رو سیاه کردی؛ بقیه رو به خودم بسپر.

- من، تو رو خوب می‌شناسم، مرد!

هردو خندیدند و همراه با یکدیگر، از راه‌پله‌‌ی کناره‌ی ایوان که به انتهای محوطه‌‌ی ایستگاه بازرسی ختم میشد، پایین آمدند.

- فردا برمی‌گردی؟

- اوهوم. توی آلیکانته، کارهای مهمی دارم.

سلستینو، دستش را داخل جیبش فرو برد و در حالی که یک تپانچه‌ی کولیبری⁶ را از آن بیرون می‌کشید، ل*ب زد:

- می‌خوام یه کاری برام انجام... .

خوزه، خندید و دست زمختش را روی شانه‌ی او گذاشت.

- یه نامه‌ی عاشقانه‌‌ی دیگه برای همسر اشرافیت؟!

لبخند محوی روی صورتش نشاند و بر روی آخرین پله، از حرکت ایستاد.

- هفته‌ی پیش برای الکساندرا نامه فرستادم.

اسلحه‌ را بر روی کف دست خوزه قرار داد و اضافه کرد:

- این برای میگله؛ ضامنش رو درآوردم و دادم که اسمش رو روی لوله‌ش بنویسن.

خوزه، نگاهی به اسلحه‌ی کوچک که فقط نیمی از کف دستش را پوشانده بود، انداخت و ابرویش را بالا برد.

- موقع به دست گرفتنش، دیدنی میشه!

- تولد سه سالگیش، یک ماه دیگه‌ست. مادرش نوشته که خیلی شیطون و سربه‌هوا شده؛ حتما ازش خوشش میاد.

اسلحه را داخل مشتش گرفت و از گوشه‌ی چشم، به چهره‌ی سلستینو که غرق در رویاهای پدرانه‌اش بود، نگاه کرد.

- اون بچه به زودی یاد می‌گیره که چطور از این استفاده کنه.

سلستینو، لبخندی بر روی ل*ب نشاند و نفس عمیقی کشید.

- دلم می‌خواد توی این لباس ببینمش؛ اون هم وقتی که برای خودش مردی شده و مجبورم برای نگاه کردن به صورتش، سرم رو بالا بگیرم!

- اگه من هم پسر داشتم، حتما چنین آرزوی می‌کردم؛ اما حالا مجبورم که برای دخترها، عروسک چوبی و پارچه‌‌ی گلدوزی ببرم!

خوزه، خندید و سرش را به طرفین تکان داد. از آخرین پله پایین آمد و در ادامه گفت:

- البته اون کوچیکه، از این‌جور چیزها متنفره. مطمئنم اگر اسباب‌بازی جدید پسرت رو پیدا کنه، ازش دست برنمی‌داره!

- عادلانه‌ست که یکیشون شبیه خودت باشه.

- اوه، نه! الئونورا هیچ شباهتی به من نداره؛ هیچ‌کس توی خونه از شیطنت‌های این بچه در امان نیست.

سلستینو، چشمان آبی رنگش را ریز کرد و به چهره‌‌ی آفتاب‌ سوخته‌ی خوزه، چشم دوخت.

- خوب یادمه که چطور بچه‌ای بودی؛ تو تمام مرغ‌های خانم گونزالس رو توی دریاچه خفه کردی!

خوزه، قهقهه‌ای سر داد و ضربه‌‌ی محکمی به بازویش زد. کمتر پیش می‌آمد که او، این‌گونه بخندد و دست از گره‌ی  ابروهایش، بردارد؛ گویا از مرور خاطرات کودکی، ل*ذت می‌برد که دیگر اهمیتی به حفظ ابهت و شأن نظامی‌اش نمی‌داد.

- اون زنیکه همیشه بالای آسیاب می‌نشست و بهم می‌گفت بشکه‌ی فضولات خوک!

- وقتی هم که پسرش رو از روی اسب انداختی و گ*ردنش شکست، دقیقا همین جمله رو گفتی.

پوزخندی زد و به روبه‌رویش، چشم دوخت. دستش را لای موهای جوگندمی‌اش فرو برد و قدمی به طرف محوطه‌‌ی ورودی ایستگاه برداشت.

قبل از آن که به وانتی که برای حمل اجساد اعدامیان آماده میشد، برسد، رو به سلستینو گفت:

- تو حافظه‌ی خوبی داری، پیرمرد!

۱. این نوع تنباکو به صورت افزودن دود به توتون فراوری می‌شود. برش آن رشته‌ای و بلند است و براقیت ندارد.

۲. دیوار برلین که در دوران جنگ سرد، آلمان را به دو قسمت شرقی و غربی تقسیم کرده بود.

۳. یک دودمان قدرتمند و اشرافی که از سال ۱۶۱۳ تا ۱۹۱۷ میلادی بر روسیه حکومت کردند.

۴. رویکردی دوگانه برای همکاری با غرب و بازسازی اقتصادی (پرسترویکا) و آزادی انتقاد (گلاسنوست) که در داخل شوروی اتخاذ شد.

۵. دفتر سیاسی احزاب کمونیست

۶. یک تفنگ بسیار کوچک که گلوله‌ای با طول حدودا نیم اینچ را شلیک می‌کند.

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

MINERVA

مدیر تالار طراحی جلد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
منتقد انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
524
لایک‌ها
3,221
امتیازها
73
کیف پول من
63,048
Points
700
پارت هفتاد و دوم

***
میگل، دستش را از لبه‌ی کاپوت ماشین برداشت و در حالی که عرق روی پیشانی‌اش را پاک می‌کرد، صدایش را بالا برد.
- استارت بزن.
دومینیکا برای چندمین بار، سیم‌های برق را به هم پیچید و پس از شنیدن صدای قژقژ گوش‌خراش ماشین، رهایشان کرد. از جایش بلند شد و درب را محکم کوبید.
- فایده نداره.
میگل، سرش را تکان داد و انگشتان روغنی‌اش را به هم مالید. در حالی که به طرف دومینیکا قدم برمی‌داشت، گفت:
- قبول نداری که خیلی معرکه‌ست؟ باهم توی ناکجاآباد گیر افتادیم!
- این، قراره یکی دیگه از سناریوهای کلیشه‌ای و احمقانه‌ی زندگیت باشه؟
خندید و به بدنه‌ی ماشین که از اصابت تعداد زیادی گلوله، سوراخ‌ شده بود، تکیه داد.
- نه احمقانه‌‌تر از اومدن تو به این‌جا!
دستانش را روی س*ی*نه‌اش گره زد و با خنده ادامه داد:
- اوه، پرنده‌ی فراری! بعضی کارهات اون‌قدر برام جالبه که نمی‌تونم بیشتر از ده ثانیه ازت ناامید بشم.
دومینیکا، نفسش را به بیرون فوت کرد و دو مرتبه، درب ماشین را باز کرد. پس از برداشتن اسلحه و بستن آن به شانه‌اش، جواب داد:
- کسایی که من براشون جالبم، لزوما باید یکم خل باشن!
میگل خندید و بدون حرف، تکیه‌اش را از ماشین گرفت. اطوار دخترک، ذهنش را به سادگی و تا مدت‌ها از فکر و خیال عبث دور نگه می‌داشت. نیازی نبود که برای پیش‌بینی کردن او، تقلای بیهوده کند؛ دومینیکا همیشه یک راهی برای غافلگیر کردن آدم‌های اطرافش پیدا می‌کرد.
اولین قدمش را در امتداد جاده‌ی جنگلی منتهی به حصارهای سر به فلک کشیده‌ی پایگاه مرزی، برداشت و با اشاره به افق پیش رویشان، گفت:
- اگه بدون توقف به راهمون ادامه بدیم، تا قبل نیمه‌ شب به پایگاه می‌رسیم.
دومینیکا، لگد آرامی به چرخ جلویی لندروور زد و پرسید:
- با این چی کار کنیم؟
میگل، از حرکت ایستاد و به طرف او برگشت. ابرویش را بالا انداخت و با تمسخر جواب داد:
- می‌تونی به عنوان غنیمت جنگی با خودت بیاریش.
- هه، بیا فکر کنیم که خیلی بامزه‌ای میگل! منظورم اینه که ممکنه لهستانی‌ها دنبالمون بیان و با دیدن این قراضه، ردمون رو بزنن.
شانه‌هایش را بالا انداخت و سرش را کج کرد.
- اون‌‌ها الآن سرشون به برج‌های نفتی و جنازه‌‌های اطرافش گرمه؛ تا بخوان به خودشون بجنبن، ما از خط مرزی رد شدیم. فقط کافیه که جلوی چشمشون نباشیم.
دومینیکا، چشمانش را در حدقه چرخاند و از ماشین فاصله گرفت. مسلما هیچ‌کس متوجه نمی‌شد که او، چه عذابی را تحمل می‌کند تا آرام و خونسرد به نظر بیاید. آهی کشید و در سکوت، به مسیر نمناک مقابلش چشم دوخت. گویا هیچ انتهایی برایش وجود نداشت؛ نه او قرار بود به جایی برسد و نه تمام دنیا!
قطرات شبنم صبحگاهی، بر روی نوارهای طلایی رنگ موهایش معلق بود و بوی خاک باران‌خورده، مشامش را نوازش می‌داد. این منظره‌ی بی‌نقص، تا چه حد می‌توانست برایش چشم‌نواز باشد و او را از تاریکی ذهنش، نجات دهد؟ در حال حاضر، شبیه به خودش نبود؛ شبیه به هیچ برهه‌ای از زندگی‌اش نبود. اصلا کدام زندگی؟ بر روی تمام خاطرات خوب و بدش، سایه‌ی یک علامت سوال بزرگ سنگینی می‌کرد؛ انگار که هنوز به دنیا نیامده و هرگز زندگی نکرده بود!
نفس عمیقی کشید و نگاهش را چرخاند. نمی‌دانست که این سکوت ل*ذت‌بخش را مدیون چه چیزی است؛ آیا واقعا درد آن زخم خون‌آلود روی بازوی پسر، زبانش را کوتاه کرده بود؟ در هر صورت، هیچ‌کدام تا زمانی که به دوراهی جاده‌ی خاکی برسند، ل*ب به سخن باز نکردند.
دومینیکا، در مقابل تابلوی چوبی ایستاد و دستش را به کمر باریکش زد. نیم نگاهی به چهره‌ی خسته و چشمان سرخ میگل انداخت و گفت:
- اگه از ساحل بالتیک¹ بریم، زودتر می‌رسیم.
میگل، به آرامی پلک‌هایش را بست و هم‌زمان با باز کردن دوباره‌ی چشمانش، جواب داد:
- شکار یه افعی روی شن‌های ساحل، راحت‌تر از زیر سایه‌‌های کاجه.
سپس، به سمت چپ جاده و جنگل کاج، چرخید و به راهش ادامه داد. دومینیکا، با چند قدم بلند خودش را به او رساند و گفت:
- از افعی‌ خوشت میاد.
- چطور؟
- خب، واقعا طرح باجذبه‌ و ترسناکیه؛ اون افعی سیاه روی کمرت رو میگم.
میگل، تک ابرویی بالا انداخت و سرش را تکان داد. صدایش را صاف کرد و گفت:
- تحول و تولد دوباره، دانش و خرد، حفاظت و قدرت، خطر و مرگ، وسوسه و گناه؛ بستگی داره که بخوای کدوم معنی رو انتخاب کنی.
- با بقیه‌ی چرت و پرت‌هایی که گفتی، کاری ندارم اما وسوسه، گناه و مرگ بهتر می‌تونن تو رو توصیف کنن.
خندید و از گوشه‌ی چشم، به چهره‌‌ی بی‌تفاوت دختر خیره شد.
- من تو رو وسوسه می‌کنم؟
- کم نه... .
دومینیکا، اشاره‌ای به اسلحه‌ی روی شانه‌اش کرد و ادامه داد:
- من مدام باید جلوی خودم رو بگیرم تا... .
- تا یه تیر حرومم نکنی، هوم؟!
میگل، نفس عمیقی کشید و نیم نگاهی به بازوی خون‌آلودش انداخت. پس از رد شدن از مرز، باید فکری به حال گلوله‌ی جا مانده در زخمش می‌کرد.
- در هر صورت هنوز زنده‌ای.
- فکر می‌کنی که نمی‌تونستم خودم رو از اون مخمصه نجات بدم؟
- من فکر می‌کنم که بعد از انفجار برج‌ها، تو به یه تیکه گوشت جزغاله ‌و در حال فرار تبدیل می‌شدی، درست مثل بقیه‌ی نیروهات!
پوزخندی زد و در جوابش، سکوت کرد. آن‌ها او را فرستاده بودند تا بمیرد؟ چه چیز باعث شده بود که تاریخ مصرفش برای سازمان تمام شود؟!

۱. دریای بالتیک در اروپای شمالی قرار گرفته و توسط شبه جزیره اسکاندیناوی، قاره اروپا و جزایر دانمارکی، محصور شده است.

کد:
***

میگل، دستش را از لبه‌ی کاپوت ماشین برداشت و در حالی که عرق روی پیشانی‌اش را پاک می‌کرد، صدایش را بالا برد.

- استارت بزن.

دومینیکا برای چندمین بار، سیم‌های برق را به هم پیچید و پس از شنیدن صدای قژقژ گوش‌خراش ماشین، رهایشان کرد. از جایش بلند شد و درب را محکم کوبید.

- فایده نداره.

میگل، سرش را تکان داد و انگشتان روغنی‌اش را به هم مالید. در حالی که به طرف دومینیکا قدم برمی‌داشت، گفت:

- قبول نداری که خیلی معرکه‌ست؟ باهم توی ناکجاآباد گیر افتادیم!

- این، قراره یکی دیگه از سناریوهای کلیشه‌ای و احمقانه‌ی زندگیت باشه؟

خندید و به بدنه‌ی ماشین که از اصابت تعداد زیادی گلوله، سوراخ‌ شده بود، تکیه داد.

- نه احمقانه‌‌تر از اومدن تو به این‌جا!

دستانش را روی س*ی*نه‌اش گره زد و با خنده ادامه داد:

- اوه، پرنده‌ی فراری! بعضی کارهات اون‌قدر برام جالبه که نمی‌تونم بیشتر از ده ثانیه ازت ناامید بشم.

دومینیکا، نفسش را به بیرون فوت کرد و دو مرتبه، درب ماشین را باز کرد. پس از برداشتن اسلحه و بستن آن به شانه‌اش، جواب داد:

- کسایی که من براشون جالبم، لزوما باید یکم خل باشن!

میگل خندید و بدون حرف، تکیه‌اش را از ماشین گرفت. اطوار دخترک، ذهنش را به سادگی و تا مدت‌ها از فکر و خیال عبث دور نگه می‌داشت. نیازی نبود که برای پیش‌بینی کردن او، تقلای بیهوده کند؛ دومینیکا همیشه یک راهی برای غافلگیر کردن آدم‌های اطرافش پیدا می‌کرد.

اولین قدمش را در امتداد جاده‌ی جنگلی منتهی به حصارهای سر به فلک کشیده‌ی پایگاه مرزی، برداشت و با اشاره به افق پیش رویشان، گفت:

- اگه بدون توقف به راهمون ادامه بدیم، تا قبل نیمه‌ شب به پایگاه می‌رسیم.

دومینیکا، لگد آرامی به چرخ جلویی لندروور زد و پرسید:

- با این چی کار کنیم؟

میگل، از حرکت ایستاد و به طرف او برگشت. ابرویش را بالا انداخت و با تمسخر جواب داد:

- می‌تونی به عنوان غنیمت جنگی با خودت بیاریش.

- هه، بیا فکر کنیم که خیلی بامزه‌ای میگل! منظورم اینه که ممکنه لهستانی‌ها دنبالمون بیان و با دیدن این قراضه، ردمون رو بزنن.

شانه‌هایش را بالا انداخت و سرش را کج کرد.

- اون‌‌ها الآن سرشون به برج‌های نفتی و جنازه‌‌های اطرافش گرمه؛ تا بخوان به خودشون بجنبن، ما از خط مرزی رد شدیم. فقط کافیه که جلوی چشمشون نباشیم.

دومینیکا، چشمانش را در حدقه چرخاند و از ماشین فاصله گرفت. مسلما هیچ‌کس متوجه نمی‌شد که او، چه عذابی را تحمل می‌کند تا آرام و خونسرد به نظر بیاید. آهی کشید و در سکوت، به مسیر نمناک مقابلش چشم دوخت. گویا هیچ انتهایی برایش وجود نداشت؛ نه او قرار بود به جایی برسد و نه تمام دنیا!

قطرات شبنم صبحگاهی، بر روی نوارهای طلایی رنگ موهایش معلق بود و بوی خاک باران‌خورده، مشامش را نوازش می‌داد. این منظره‌ی بی‌نقص، تا چه حد می‌توانست برایش چشم‌نواز باشد و او را از تاریکی ذهنش، نجات دهد؟ در حال حاضر، شبیه به خودش نبود؛ شبیه به هیچ برهه‌ای از زندگی‌اش نبود. اصلا کدام زندگی؟ بر روی تمام خاطرات خوب و بدش، سایه‌ی یک علامت سوال بزرگ سنگینی می‌کرد؛ انگار که هنوز به دنیا نیامده و هرگز زندگی نکرده بود!

نفس عمیقی کشید و نگاهش را چرخاند. نمی‌دانست که این سکوت ل*ذت‌بخش را مدیون چه چیزی است؛ آیا واقعا درد آن زخم خون‌آلود روی بازوی پسر، زبانش را کوتاه کرده بود؟ در هر صورت، هیچ‌کدام تا زمانی که به دوراهی جاده‌ی خاکی برسند، ل*ب به سخن باز نکردند.

دومینیکا، در مقابل تابلوی چوبی ایستاد و دستش را به کمر باریکش زد. نیم نگاهی به چهره‌ی خسته و چشمان سرخ میگل انداخت و گفت:

- اگه از ساحل بالتیک¹ بریم، زودتر می‌رسیم.

میگل، به آرامی پلک‌هایش را بست و هم‌زمان با باز کردن دوباره‌ی چشمانش، جواب داد:

- شکار یه افعی روی شن‌های ساحل، راحت‌تر از زیر سایه‌‌های کاجه.

سپس، به سمت چپ جاده و جنگل کاج، چرخید و به راهش ادامه داد. دومینیکا، با چند قدم بلند خودش را به او رساند و گفت:

- از افعی‌ خوشت میاد.

- چطور؟

- خب، واقعا طرح باجذبه‌ و ترسناکیه؛ اون افعی سیاه روی کمرت رو میگم.

میگل، تک ابرویی بالا انداخت و سرش را تکان داد. صدایش را صاف کرد و گفت:

- تحول و تولد دوباره، دانش و خرد، حفاظت و قدرت، خطر و مرگ، وسوسه و گناه؛ بستگی داره که بخوای کدوم معنی رو انتخاب کنی.

- با بقیه‌ی چرت و پرت‌هایی که گفتی، کاری ندارم اما وسوسه، گناه و مرگ بهتر می‌تونن تو رو توصیف کنن.

خندید و از گوشه‌ی چشم، به چهره‌‌ی بی‌تفاوت دختر خیره شد.

- من تو رو وسوسه می‌کنم؟

- کم نه... .

دومینیکا، اشاره‌ای به اسلحه‌ی روی شانه‌اش کرد و ادامه داد:

- من مدام باید جلوی خودم رو بگیرم تا... .

- تا یه تیر حرومم نکنی، هوم؟!

میگل، نفس عمیقی کشید و نیم نگاهی به بازوی خون‌آلودش انداخت. پس از رد شدن از مرز، باید فکری به حال گلوله‌ی جا مانده در زخمش می‌کرد.

- در هر صورت هنوز زنده‌ای.

- فکر می‌کنی که نمی‌تونستم خودم رو از اون مخمصه نجات بدم؟

- من فکر می‌کنم که بعد از انفجار برج‌ها، تو به یه تیکه گوشت جزغاله ‌و در حال فرار تبدیل می‌شدی، درست مثل بقیه‌ی نیروهات!

پوزخندی زد و در جوابش، سکوت کرد. آن‌ها او را فرستاده بودند تا بمیرد؟ چه چیز باعث شده بود که تاریخ مصرفش برای سازمان تمام شود؟!

۱. دریای بالتیک در اروپای شمالی قرار گرفته و توسط شبه جزیره اسکاندیناوی، قاره اروپا و جزایر دانمارکی، محصور شده است.

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

MINERVA

مدیر تالار طراحی جلد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
منتقد انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
524
لایک‌ها
3,221
امتیازها
73
کیف پول من
63,048
Points
700
پارت هفتاد و سوم

یک سنگ سیاه و بزرگ بر روی س*ی*نه‌اش سنگینی می‌کرد؛ چه بهتر! لااقل دیگر توهمی باقی نمانده، همه چیز مانند روز روشن است و حال می‌داند که امروز و فردا، دستش از تابوتش بیرون خواهد ماند!
دومینیکا با دیدن چهره‌‌ی درهم رفته‌‌ی او، گوشه‌ی لبانش را به دندان گرفت و قدم‌هایش را با قدم‌های کوتاه میگل، هماهنگ کرد. لابد باز هم آن حس تعهدی که نسبت به زیردستانش داشت، گل کرده بود! اگر آن ذات پلید و کارهای خشونت‌آمیزش را ندیده بود، بی‌شک گمان می‌کرد که روحیه‌‌ی این پسر، بسیار لطیف و زنانه است و همان بهتر که در زیر دست و پای دشمن، جان بدهد!
صدایش را صاف کرد و زبانش را روی لبان خشکیده‌‌اش کشید. ترجیح می‌داد که با همان نقاب شاد و پر از شیطنت میگل طرف باشد.
- هی! خب... به خاطر اون بچه‌ها متاسفم.
میگل، نیم نگاهی به او انداخت و گفت:
- مطمئن نیستم که چهره‌‌ی همشون رو بتونم به یاد بیارم؛ فقط چهل و سه ساعت از آشناییمون می‌گذشت.
دومینیکا ابرویی بالا انداخت، از جیب مخفی لباسش یک نخ سیگار مچاله‌شده درآورد و آن را لای ل*ب‌هایش گذاشت.
- نمی‌تونی ناراحتیت رو ازم قایم کنی. کبریت داری؟
میگل بدون نگاه کردن به او، سیگار را از لای لبانش بیرون کشید و روی زمین انداخت. بی‌توجه به صدای اعتراض دختر، آن را زیر چکمه‌ی گل‌آلودش له کرد و گفت:
- دو سه روزیه که هوا نسبتاً قابل تحمل‌ شده؛ گند نزن بهش!
- اگه نمی‌شناختمت، فکر می‌کردم که سفیر سلامت بین‌المللی!
- جالبه که تو هربار حرف از شناخت می‌زنی و باز هم هیچی نمی‌دونی؛ اسمش رو چی می‌ذاری؟ من که بهش میگم لاف زدن!
نفس عمیقی کشید و قبل از آن که منتظر واکنشی از طرف دومینیکا باشد، در ادامه‌ی حرفش گفت:
- من سیگار نمی‌کشم.
دومینیکا، زهرخندی زد و چشم از او گرفت.
- سیگار نمی‌کشی و دلت برای مرده‌ها تنگ میشه؛ آه، عجب پسر حساسی هستی تو! اجازه بده باور نکنم که یه قاتل بالفطره‌ای!
- چرا این‌قدر اصرار داری که از من و خودت هیولا بسازی؟
خندید و لحن تمسخرآمیزی به خودش گرفت.
- اوه، فرشته‌‌ی عزیز! من رو ببخش که نمی‌تونم بال‌های درخشانت رو ببینم؛ خون جنازه‌هایی که روی هم تلنبار کردی، جلوی چشمام رو گرفته!
اخم‌هایش را در هم کشید و با جدیت ادامه داد:
- این اداها رو بذار کنار؛ حتی نخواستی بری بالای سر جنازه‌ی نیر.... .
- این همه سال با امثال تو کلنجار نرفتم که آخرش سر هیچی بمیرم. خودت اومدی و بهم گفتی همشون مردن.
چشمانش را در حدقه چرخاند و ل*ب زد:
- تو هم حرفم رو باور کردی.
- چرا باید درموردش دروغ بگی؟
- چون شغلم همینه؛ شغل هر جفتمون همینه!
میگل، از حرکت ایستاد و به طرف او برگشت. با جدیت، به تیله‌های خاکستری و برافروخته‌ی مقابلش خیره شد و گفت:
- آره، دروغ گفتن و نقش بازی کردن توی خون ماست؛ اما یه چیزی هست که همش رو نقش بر آب می‌کنه... .
پوزخندی زد و سرش را تکان داد.
- یادته بهت گفتم هزارتا نقاب داری؟ حالا حتی اگه همشون رو با هم روی صورتت بزنی، باز هم چشم‌هات همه‌چی رو لو میده.
- چ‍... .
از دومینیکا فاصله گرفت و شانه‌هایش را بالا انداخت. اشاره‌ای به اطرافشان کرد و در میان حرفش پرید.
- برای چی اومدی این‌جا؟ یا اصلا بهتره بپرسم که از من چی می‌خوای، دومینیکا بوردیوژا؟!
به شنیدن اسمش از زبان میگل، با آن لحن سرد، عادت نداشت. تا جایی که یادش می‌آمد، یک‌بار هم نامش را درست و کامل نگفته بود. اصلا این‌ها چه اهمیتی داشت؟ هردو می‌دانستند که هیچ گربه‌ای، محض رضای خدا موش نمی‌گیرد! میگل هم که او را همیشه با چنگ و دندان یک کاراکال وحشی تصور می‌کرد؛ پس دیگر چه حرفی باقی می‌ماند؟ چه جوابی باید بدهد؟ برای سرهم کردن یک بهانه‌ی معقول، حداقل به پنج دقیقه زمان نیاز داشت؛ بدون آن که یک جفت چشم یخی به او زل زده باشند!
میگل در برابر سکوت او، نفس حبس‌ شده در س*ی*نه‌اش را رها کرد و رویش را برگرداند. خودش هم علاقه‌ای به ادامه دادن این بحث نداشت. سوالات مهم‌تری در ذهنش شناور بودند که باید به آن‌ها جواب می‌داد؛ دیگر باید بی‌تفاوتی را کنار می‌گذاشت و یک‌بار برای همیشه، از شر کسانی که برای مرگش لحظه‌شماری می‌کردند، خلاص میشد. حالا که فکرش را می‌کرد، تعداد آدم‌هایی که مشتاقانه در صف اول مراسم ختمش می‌ایستادند، از دستش در رفته بود. بیشتر مجرمانی که در زندان نظامی مسکو به سر می‌بردند و در سال‌های اخیر محاکمه شده بودند، از او دل خوشی نداشتند؛ هرچند که بین او و قهرمان‌های اساطیری، فاصله‌ای به اندازه‌ی قلب خشمگین هِرا¹ و بوالهوسی‌های زئوس² وجود داشت!

۱. ملکه‌ی آسمان‌ها و همسر زئوس در افسانه‌های یونان باستان
۲. خدای خدایان و پادشاه کوه المپ در اساطیر یونانی


کد:
یک سنگ سیاه و بزرگ بر روی س*ی*نه‌اش سنگینی می‌کرد؛ چه بهتر! لااقل دیگر توهمی باقی نمانده، همه چیز مانند روز روشن است و حال می‌داند که امروز و فردا، دستش از تابوتش بیرون خواهد ماند!

دومینیکا با دیدن چهره‌‌ی درهم رفته‌‌ی او، گوشه‌ی لبانش را به دندان گرفت و قدم‌هایش را با قدم‌های کوتاه میگل، هماهنگ کرد. لابد باز هم آن حس تعهدی که نسبت به زیردستانش داشت، گل کرده بود! اگر آن ذات پلید و کارهای خشونت‌آمیزش را ندیده بود، بی‌شک گمان می‌کرد که روحیه‌‌ی این پسر، بسیار لطیف و زنانه است و همان بهتر که در زیر دست و پای دشمن، جان بدهد!

صدایش را صاف کرد و زبانش را روی لبان خشکیده‌‌اش کشید. ترجیح می‌داد که با همان نقاب شاد و پر از شیطنت میگل طرف باشد.

- هی! خب... به خاطر اون بچه‌ها متاسفم.

میگل، نیم نگاهی به او انداخت و گفت:

- مطمئن نیستم که چهره‌‌ی همشون رو بتونم به یاد بیارم؛ فقط چهل و سه ساعت از آشناییمون می‌گذشت.

دومینیکا ابرویی بالا انداخت، از جیب مخفی لباسش یک نخ سیگار مچاله‌شده درآورد و آن را لای ل*ب‌هایش گذاشت.

- نمی‌تونی ناراحتیت رو ازم قایم کنی. کبریت داری؟

میگل بدون نگاه کردن به او، سیگار را از لای لبانش بیرون کشید و روی زمین انداخت. بی‌توجه به صدای اعتراض دختر، آن را زیر چکمه‌ی گل‌آلودش له کرد و گفت:

- دو سه روزیه که هوا نسبتاً قابل تحمل‌ شده؛ گند نزن بهش!

- اگه نمی‌شناختمت، فکر می‌کردم که سفیر سلامت بین‌المللی!

- جالبه که تو هربار حرف از شناخت می‌زنی و باز هم هیچی نمی‌دونی؛ اسمش رو چی می‌ذاری؟ من که بهش میگم لاف زدن!

نفس عمیقی کشید و قبل از آن که منتظر واکنشی از طرف دومینیکا باشد، در ادامه‌ی حرفش گفت:

- من سیگار نمی‌کشم.

دومینیکا، زهرخندی زد و چشم از او گرفت.

- سیگار نمی‌کشی و دلت برای مرده‌ها تنگ میشه؛ آه، عجب پسر حساسی هستی تو! اجازه بده باور نکنم که یه قاتل بالفطره‌ای!

- چرا این‌قدر اصرار داری که از من و خودت هیولا بسازی؟

خندید و لحن تمسخرآمیزی به خودش گرفت.

- اوه، فرشته‌‌ی عزیز! من رو ببخش که نمی‌تونم بال‌های درخشانت رو ببینم؛ خون جنازه‌هایی که روی هم تلنبار کردی، جلوی چشمام رو گرفته!

اخم‌هایش را در هم کشید و با جدیت ادامه داد:

- این اداها رو بذار کنار؛ حتی نخواستی بری بالای سر جنازه‌ی نیر.... .

- این همه سال با امثال تو کلنجار نرفتم که آخرش سر هیچی بمیرم. خودت اومدی و بهم گفتی همشون مردن.

چشمانش را در حدقه چرخاند و ل*ب زد:

- تو هم حرفم رو باور کردی.

- چرا باید درموردش دروغ بگی؟

- چون شغلم همینه؛ شغل هر جفتمون همینه!

میگل، از حرکت ایستاد و به طرف او برگشت. با جدیت، به تیله‌های خاکستری و برافروخته‌ی مقابلش خیره شد و گفت:

- آره، دروغ گفتن و نقش بازی کردن توی خون ماست؛ اما یه چیزی هست که همش رو نقش بر آب می‌کنه... .

پوزخندی زد و سرش را تکان داد.

- یادته بهت گفتم هزارتا نقاب داری؟ حالا حتی اگه همشون رو با هم روی صورتت بزنی، باز هم چشم‌هات همه‌چی رو لو میده.

- چ‍... .

از دومینیکا فاصله گرفت و شانه‌هایش را بالا انداخت. اشاره‌ای به اطرافشان کرد و در میان حرفش پرید.

- برای چی اومدی این‌جا؟ یا اصلا بهتره بپرسم که از من چی می‌خوای، دومینیکا بوردیوژا؟!

به شنیدن اسمش از زبان میگل، با آن لحن سرد، عادت نداشت. تا جایی که یادش می‌آمد، یک‌بار هم نامش را درست و کامل نگفته بود. اصلا این‌ها چه اهمیتی داشت؟ هردو می‌دانستند که هیچ گربه‌ای، محض رضای خدا موش نمی‌گیرد! میگل هم که او را همیشه با چنگ و دندان یک کاراکال وحشی تصور می‌کرد؛ پس دیگر چه حرفی باقی می‌ماند؟ چه جوابی باید بدهد؟ برای سرهم کردن یک بهانه‌ی معقول، حداقل به پنج دقیقه زمان نیاز داشت؛ بدون آن که یک جفت چشم یخی به او زل زده باشند!

میگل در برابر سکوت او، نفس حبس‌ شده در س*ی*نه‌اش را رها کرد و رویش را برگرداند. خودش هم علاقه‌ای به ادامه دادن این بحث نداشت. سوالات مهم‌تری در ذهنش شناور بودند که باید به آن‌ها جواب می‌داد؛ دیگر باید بی‌تفاوتی را کنار می‌گذاشت و یک‌بار برای همیشه، از شر کسانی که برای مرگش لحظه‌شماری می‌کردند، خلاص میشد. حالا که فکرش را می‌کرد، تعداد آدم‌هایی که مشتاقانه در صف اول مراسم ختمش می‌ایستادند، از دستش در رفته بود. بیشتر مجرمانی که در زندان نظامی مسکو به سر می‌بردند و در سال‌های اخیر محاکمه شده بودند، از او دل خوشی نداشتند؛ هرچند که بین او و قهرمان‌های اساطیری، فاصله‌ای به اندازه‌ی قلب خشمگین هِرا¹ و بوالهوسی‌های زئوس² وجود داشت!

۱. ملکه‌ی آسمان‌ها و همسر زئوس در افسانه‌های یونان باستان

۲. خدای خدایان و پادشاه کوه المپ در اساطیر یونانی

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

MINERVA

مدیر تالار طراحی جلد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
منتقد انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
524
لایک‌ها
3,221
امتیازها
73
کیف پول من
63,048
Points
700
پارت هفتاد و چهارم

بار دیگر، قاب مه‌آلود آسمان با غرشی برق‌آسا، شکست. اولین قطره‌ی باران که بر روی گونه‌اش فرود آمد، دستش را بالا آورد و رد نمناک آن را لمس کرد. هنوز قدمی برنداشته بود که صدای کم‌جان دومینیکا، در گوشش پیچید.
- به خاطر تو نبود؛ به خاطر خودم اومدم.
سرش را چرخاند و به صورت دخترک که از دوده‌های آتش چرک‌مور شده بود، خیره شد. دومینیکا، بی‌توجه به رگبار بارانی که شروع به باریدن گرفته بود، صدایش را بالا برد و ادامه داد:
- وقتی تصمیم گرفتم که بیام این‌جا، اصلا به این فکر نکردم که ممکنه چنین سوالی ازم بپرسی.
- دومی‍... .
دستش را بالا آورد و اجازه‌ی حرف زدن به او نداد.
- تو واسه‌ی همه چیز دنبال یه دلیل می‌گردی؛ اما من حتی خودم هم دیگه نمی‌دونم چی می‌خوام.
- یهویی سر و کله‌‌ت پیدا شد و حالا جایی وایسادی که قرار نبوده اون‌جا باشی؛ انتظار داری دلیلش رو نپرسم؟
- پس چرا من هیچ‌وقت ازت نپرسیدم که چرا پریدی وسط زندگیم و نذاشتی بمیرم؟ می‌دونی کاپیتان، حالا که فکر می‌کنم، می‌بینم که اصلا نباید پیدات میشد!
- به خیال خودت داری جبران می‌کنی، نه؟ اون موضوع کاملا فرق داشت. من نمی‌خوام به خاطر من توی دردسر بیفتی و بمیری؛ می‌فهمی؟!
دومینیکا پوزخندزنان، دست‌هایش را روی س*ی*نه‌اش گره زد.
- چی باعث شده که فکر کنی من می‌خواستم که تو به خاطر من توی دردسر بیفتی و بمیری؟!
- هوف! جای کشتی توی لنگرگاه امنه؛ ولی کشتی رو برای این نساختن. تو که این رو خوب می‌دونی، مگه نه؟
سرش را پایین انداخت و زمزمه‌وار ل*ب زد:
- آخرش که چی؟ بالاخره یه روزی جنازه‌هامون زیر بارون می‌پوسه و این بازی تموم میشه.
میگل، قدمی به طرف او برداشت، در مقابلش ایستاد و به آرامی، تکه‌ای از موهای خیس دختر را که بر روی پیشانی‌اش ریخته بود، کنار زد.
- این‌جوری که داستانمون هم تموم میشه.
دومینیکا، سرش را بلند کرد و چشمان بی‌پروایش را به او دوخت.
- من که فکر نمی‌کنم حتی شروع شده باشه.
میگل در جوابش، تک‌خنده‌ی تلخی کرد و انگشتش را زیر چانه‌ی ظریف او گذاشت.
- این‌قدر مطمئنی، کاراکال؟
نفس عمیقی کشید و در ادامه‌ی حرفش گفت:
- می‌دونی مجازات فرار از وظیفه چیه؟
- در هر صورت، اون‌ها یه بهانه‌ای برای اعدامم پیدا می‌کنن.
دومینیکا، نگاهی به بازوی زخمی او انداخت و انگشتانش را روی پارچه‌ی خون‌آلود روی آن کشید. ابرویی بالا انداخت و اضافه کرد:
- تمام مدتی که پشت کابین مهمات قایم شده بودم، داشتم به حس تلخی که بعد از فهمیدن نقشه‌ی سازمان بهت دست میده، فکر می‌کردم. مثل یه علامت سوال بزرگه؛ دائم از خودت می‌پرسی که چرا جا موندی یا کجا رو اشتباه کردی که باید حذف بشی؟ اصلا شاید هیچ‌وقت نمی‌فهمیدی و می‌مردی؛ اما من چی؟ من که می‌دونستم میگل.
- دومینیکا، نباید برات مهم باشه که... .
دستش را عقب کشید و با جدیت، به میان حرفش پرید.
- من رو توی موقعیتی قرار نده که بهت نشون بدم چقدر می‌تونم قلب سردی داشته باشم!
همه چیز به بهترین شکل ممکن پیش رفته بود. به واسطه‌ی این مکالمه‌، حالا یک بهانه‌ی قابل قبول داشت؛ بهانه‌ای که دور از واقعیت هم نبود.
هنوز چند ساعتی از طلوع آفتاب نگذشته بود که آسمان بالای سرشان، رو به تاریکی می‌رفت و ابرهای سیاه بارانی، از لابه‌لای شاخ و برگ‌های جنگل کاج، به سختی دیده می‌شدند. هردو در زیر باران بی‌وقفه‌ای که بر سر و صورتشان می‌بارید، ایستاده بودند و چشم از یکدیگر برنمی‌داشتند؛ گویا ریسمان محکمی از کلمات، مردمک‌ چشم‌هایشان را به هم متصل کرده بود.
میگل، هیچ درکی از رفتارهای ضد و نقیض دختر مقابلش نداشت؛ او با هر بهانه‌ای که دستش می‌آمد، کارهایش را توجیه می‌کرد. می‌خواست وانمود کند که هیچ‌ چیز برایش اهمیت ندارد و در عین حال، به فکر همه چیز بود؛ چقدر که استعداد بازیگری‌اش، او را شگفت‌زده می‌کرد!
ناخودآگاه، دستی به موهای خیسش کشید و نجوا کرد:
- تو خود حیرتی!
با شنیدن صدای موتور ماشین‌هایی که از پشت درختان میانه‌ی جاده، به آن‌ها نزدیک‌تر می‌شدند، اجازه‌ی واکنشی به دومینیکا نداد و به سرعت، دستش را دور کمر او حلقه کرد. اسلحه‌‌اش را از روی شانه‌‌اش برداشت و خودشان را به طرف درختان جنگل کشید. بلافاصله، از خاکریز حاشیه‌ی جاده پایین رفتند و در پشت یکی از کاج‌های تنومند، مخفی شدند. دومینیکا، خودش را درون آ*غ*و*ش میگل، جابه‌جا کرد و بی‌صدا ل*ب زد:
- چی شده؟
قبل از آن که انگشت میگل به نشانه‌‌ی سکوت بالا بیاید، صدای کوفته شدن خاک زیر چرخ‌های لندروورهای لهستانی، به گوشش رسید و بی‌اراده، دستش را به طرف اسلحه‌اش برد.

کد:
بار دیگر، قاب مه‌آلود آسمان با غرشی برق‌آسا، شکست. اولین قطره‌ی باران که بر روی گونه‌اش فرود آمد، دستش را بالا آورد و رد نمناک آن را لمس کرد. هنوز قدمی برنداشته بود که صدای کم‌جان دومینیکا، در گوشش پیچید.

- به خاطر تو نبود؛ به خاطر خودم اومدم.

سرش را چرخاند و به صورت دخترک که از دوده‌های آتش چرک‌مور شده بود، خیره شد. دومینیکا، بی‌توجه به رگبار بارانی که شروع به باریدن گرفته بود، صدایش را بالا برد و ادامه داد:

- وقتی تصمیم گرفتم که بیام این‌جا، اصلا به این فکر نکردم که ممکنه چنین سوالی ازم بپرسی.

- دومی‍... .

دستش را بالا آورد و اجازه‌ی حرف زدن به او نداد.

- تو واسه‌ی همه چیز دنبال یه دلیل می‌گردی؛ اما من حتی خودم هم دیگه نمی‌دونم چی می‌خوام.

- یهویی سر و کله‌‌ت پیدا شد و حالا جایی وایسادی که قرار نبوده اون‌جا باشی؛ انتظار داری دلیلش رو نپرسم؟

- پس چرا من هیچ‌وقت ازت نپرسیدم که چرا پریدی وسط زندگیم و نذاشتی بمیرم؟ می‌دونی کاپیتان، حالا که فکر می‌کنم، می‌بینم که اصلا نباید پیدات میشد!

- به خیال خودت داری جبران می‌کنی، نه؟ اون موضوع کاملا فرق داشت. من نمی‌خوام به خاطر من توی دردسر بیفتی و بمیری؛ می‌فهمی؟!

دومینیکا پوزخندزنان، دست‌هایش را روی س*ی*نه‌اش گره زد.

- چی باعث شده که فکر کنی من می‌خواستم که تو به خاطر من توی دردسر بیفتی و بمیری؟!

- هوف! جای کشتی توی لنگرگاه امنه؛ ولی کشتی رو برای این نساختن. تو که این رو خوب می‌دونی، مگه نه؟

سرش را پایین انداخت و زمزمه‌وار ل*ب زد:

- آخرش که چی؟ بالاخره یه روزی جنازه‌هامون زیر بارون می‌پوسه و این بازی تموم میشه.

میگل، قدمی به طرف او برداشت، در مقابلش ایستاد و به آرامی، تکه‌ای از موهای خیس دختر را که بر روی پیشانی‌اش ریخته بود، کنار زد.

- این‌جوری که داستانمون هم تموم میشه.

دومینیکا، سرش را بلند کرد و چشمان بی‌پروایش را به او دوخت.

- من که فکر نمی‌کنم حتی شروع شده باشه.

میگل در جوابش، تک‌خنده‌ی تلخی کرد و انگشتش را زیر چانه‌ی ظریف او گذاشت.

- این‌قدر مطمئنی، کاراکال؟

نفس عمیقی کشید و در ادامه‌ی حرفش گفت:

- می‌دونی مجازات فرار از وظیفه چیه؟

- در هر صورت، اون‌ها یه بهانه‌ای برای اعدامم پیدا می‌کنن.

دومینیکا، نگاهی به بازوی زخمی او انداخت و انگشتانش را روی پارچه‌ی خون‌آلود روی آن کشید. ابرویی بالا انداخت و اضافه کرد:

- تمام مدتی که پشت کابین مهمات قایم شده بودم، داشتم به حس تلخی که بعد از فهمیدن نقشه‌ی سازمان بهت دست میده، فکر می‌کردم. مثل یه علامت سوال بزرگه؛ دائم از خودت می‌پرسی که چرا جا موندی یا کجا رو اشتباه کردی که باید حذف بشی؟ اصلا شاید هیچ‌وقت نمی‌فهمیدی و می‌مردی؛ اما من چی؟ من که می‌دونستم میگل.

- دومینیکا، نباید برات مهم باشه که... .

دستش را عقب کشید و با جدیت، به میان حرفش پرید.

- من رو توی موقعیتی قرار نده که بهت نشون بدم چقدر می‌تونم قلب سردی داشته باشم!

همه چیز به بهترین شکل ممکن پیش رفته بود. به واسطه‌ی این مکالمه‌، حالا یک بهانه‌ی قابل قبول داشت؛ بهانه‌ای که دور از واقعیت هم نبود.

هنوز چند ساعتی از طلوع آفتاب نگذشته بود که آسمان بالای سرشان، رو به تاریکی می‌رفت و ابرهای سیاه بارانی، از لابه‌لای شاخ و برگ‌های جنگل کاج، به سختی دیده می‌شدند. هردو در زیر باران بی‌وقفه‌ای که بر سر و صورتشان می‌بارید، ایستاده بودند و چشم از یکدیگر برنمی‌داشتند؛ گویا ریسمان محکمی از کلمات، مردمک‌ چشم‌هایشان را به هم متصل کرده بود.

میگل، هیچ درکی از رفتارهای ضد و نقیض دختر مقابلش نداشت؛ او با هر بهانه‌ای که دستش می‌آمد، کارهایش را توجیه می‌کرد. می‌خواست وانمود کند که هیچ‌ چیز برایش اهمیت ندارد و در عین حال، به فکر همه چیز بود؛ چقدر که استعداد بازیگری‌اش، او را شگفت‌زده می‌کرد! 

ناخودآگاه، دستی به موهای خیسش کشید و نجوا کرد:

- تو خود حیرتی!

با شنیدن صدای موتور ماشین‌هایی که از پشت درختان میانه‌ی جاده، به آن‌ها نزدیک‌تر می‌شدند، اجازه‌ی واکنشی به دومینیکا نداد و به سرعت، دستش را دور کمر او حلقه کرد. اسلحه‌‌اش را از روی شانه‌‌اش برداشت و خودشان را به طرف درختان جنگل کشید. بلافاصله، از خاکریز حاشیه‌ی جاده پایین رفتند و در پشت یکی از کاج‌های تنومند، مخفی شدند. دومینیکا، خودش را درون آ*غ*و*ش میگل، جابه‌جا کرد و بی‌صدا ل*ب زد:

- چی شده؟

قبل از آن که انگشت میگل به نشانه‌‌ی سکوت بالا بیاید، صدای کوفته شدن خاک زیر چرخ‌های لندروورهای لهستانی، به گوشش رسید و بی‌اراده، دستش را به طرف اسلحه‌اش برد.

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

MINERVA

مدیر تالار طراحی جلد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
منتقد انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
524
لایک‌ها
3,221
امتیازها
73
کیف پول من
63,048
Points
700
پارت هفتاد و پنجم

هنوز ضامن آن را لمس نکرده بود که در حصار بازوان محکم پسر، حبس شد. میگل، چانه‌اش را روی شانه‌ی او گذاشت و زمزمه کرد:
- کار احمقانه‌ای نکن.
دومینیکا، در حالی که بر روی زمین گل‌آلود نیم‌خیز مانده بود، انگشتانش را روی بازوی او گذاشت و فشارش داد.
- این مسیر دیگه امن نیست.
- هوم، تو که نترسیدی؟
ابروهایش را درهم گره زد و ناخن‌های تیزش را درون گوشت تن میگل، فرو برد. درموردش چه فکری می‌کرد؟ او که با یک افسر ناشی و تازه‌کار طرف نبود! سرش را عقب کشید و در فاصله‌ای چند سانتی از صورت میگل، به چشمان سرخ شده از درد و خستگی‌اش، نگاه کرد.
- رنگت پریده، کاپیتان!
میگل، در مقابل جواب طعنه‌‌آمیزش پوزخندی زد و بدون حرف، خودش را عقب کشید. با دور شدن صدای آخرین ماشین، نفس‌ حبس شده‌اش را به بیرون فرستاد و روی خار و خاشاک خیس، نشست. دومینیکا، کمرش را صاف کرد و با همان چهره‌‌ی درهم، گفت:
- باید همین‌جا کارشون رو می‌ساختیم؛ دارن دنبال ما می‌گر*دن.
میگل، سرش را به طرفین تکان داد و موهای خیس روی پیشانی‌اش را کنار زد. با اشاره به اسلحه‌ای که درون دستش بود، جواب داد:
- ما مهمات کافی برای مهار هشت‌تا لندروور جنگی نداریم.
دومینیکا چشمانش را در حدقه چرخاند و از جایش برخاست. لبانش را بر روی هم فشرد و پس از مکث کوتاهی، نجواکنان گفت:
- اصلا کی وقت کردی که بشمریشون؟!
نفس عمیقی کشید و به تنه‌ی درخت پشت سرش، تکیه داد. دست‌هایش را روی س*ی*نه‌اش گره زد و به چهره‌‌ی متفکر میگل، خیره شد.
- خب، نقشه چیه کازانووا؟!
میگل، سرش را بلند کرد و تک ابرویی بالا انداخت. گمان نمی‌کرد که دومینیکا، لقب احمقانه‌ای که مکس به او داده بود را به یاد داشته باشد. در هر حال، بر خلاف او که روی زمین سرد نشسته بود و به احتمال‌های وقوع مرگش فکر می‌کرد، آن پیرمرد بر روی یکی از تخت‌های گرم و نرم کلوپش، مشغول خوردن یک بطری نو*شی*دنی مرغوب روسی بود و با دختران جوان اطرافش مراوده داشت؛ حالا کدامشان بیشتر شبیه به آن ولگرد قرن هجده بود؟! بی‌توجه به نگاه خیره‌ی دومینیکا، آهی کشید و زمزمه‌وار، ل*ب‌های کبودش را جنباند.
- باید طوری زندگی می‌کردم که آخرش، روی یکی از همون تخت‌ خواب‌ها بمیرم!
- چی گفتی؟
دستش را ستون کرد و در حالی که از جایش بلند میشد، جواب داد:
- هیچی.
نیم نگاهی به جاده‌ی روبه‌رویش و قطرات بارانی که از شاخه‌های درختان بر روی چاله‌های پر آب مسیر می‌چکیدند، انداخت و سرش را کج کرد. دومینیکا، در کنارش ایستاد و به مسیر نگاهش، چشم دوخت. هم‌زمان با فرو بردن دستش در جیب شلوار تاکتیکالش¹، رویش را برگرداند و نگاهی به نیم‌رخ میگل و لبخند کجی که روی ل*ب‌هایش نقش بسته بود، انداخت.
- چی توی سرته؟
***
میگل، بی‌توجه به داغی خونی که از زخم بازویش جاری بود، سر طناب را دور مچ دستش چرخاند و با تمام قدرت، آن را کشید. سپس، روی زانو نشست و دو سر ریسمان را به هم پیچید. پس از آن که از محکم بودن گره‌‌اش مطمئن شد، از تنه‌ی درخت فاصله گرفت و دستش را روی زخم بازویش گذاشت. با چهره‌ای رنگ‌پریده، پارچه‌ی دور زخم را باز کرد و آن را به گوشه‌ای انداخت. بلافاصله، قطرات خون، از سر انگشتانش سرازیر شدند و درون چاله‌ی آب کنار پایش، فرود آمدند. با چند قدم کوتاه، در وسط جاده ایستاد و سرش را بلند کرد. سربازان حلق‌آویز شده، مانند یک ریسه‌ی چراغ در مقابلش معلق بودند و باران، رد خون را از ب*دن‌های بی‌جانشان پاک می‌کرد. دومینیکا، در کنارش ایستاد و خیره به اجساد نیمه بر*ه*نه‌‌ای که در بین دو درخت تنومند طرفین جاده آویزان شده بودند، زمزمه کرد:
- این...هوف! واقعا لازم بود؟
میگل، سرش را چرخاند و چشمان بی‌روحش را به او دوخت.
- باید به فکر سرگرم کردن دوست‌های اروپاییمون باشیم، کاراکال!
پس از مکث کوتاهی، روی پاشنه‌ی پایش چرخید و به طرف ماشین پشت سرشان که متعلق به ارتش لهستان بود، برگشت. شانه‌ به شانه‌ی دومینیکا ایستاد و پوزخندزنان، ادامه داد:
- ترس؛ این چیزیه که باعث میشه ازت دور بمونن!
***
« یک ساعت قبل »
دومینیکا، پس از جا زدن خشاب اسلحه‌اش، سرش را از پشت تنه‌ی درخت بیرون آورد و به میگل که در طرف دیگر جاده کمین کرده بود، علامت داد. هردو، صدای کشیده شدن لاستیک‌های یک ماشین بر روی زمین را از انتهای مسیر جنگل، می‌شنیدند.

۱. نوعی پوشش نظامی سبک که در میدان‌های عملیات، کوهنوردی و... کاربرد دارد.

کد:
هنوز ضامن آن را لمس نکرده بود که در حصار بازوان محکم پسر، حبس شد. میگل، چانه‌اش را روی شانه‌ی او گذاشت و زمزمه کرد:

- کار احمقانه‌ای نکن.

دومینیکا، در حالی که بر روی زمین گل‌آلود نیم‌خیز مانده بود، انگشتانش را روی بازوی او گذاشت و فشارش داد.

- این مسیر دیگه امن نیست.

- هوم، تو که نترسیدی؟

ابروهایش را درهم گره زد و ناخن‌های تیزش را درون گوشت تن میگل، فرو برد. درموردش چه فکری می‌کرد؟ او که با یک افسر ناشی و تازه‌کار طرف نبود! سرش را عقب کشید و در فاصله‌ای چند سانتی از صورت میگل، به چشمان سرخ شده از درد و خستگی‌اش، نگاه کرد.

- رنگت پریده، کاپیتان!

میگل، در مقابل جواب طعنه‌‌آمیزش پوزخندی زد و بدون حرف، خودش را عقب کشید. با دور شدن صدای آخرین ماشین، نفس‌ حبس شده‌اش را به بیرون فرستاد و روی خار و خاشاک خیس، نشست. دومینیکا، کمرش را صاف کرد و با همان چهره‌‌ی درهم، گفت:

- باید همین‌جا کارشون رو می‌ساختیم؛ دارن دنبال ما می‌گر*دن.

میگل، سرش را به طرفین تکان داد و موهای خیس روی پیشانی‌اش را کنار زد. با اشاره به اسلحه‌ای که درون دستش بود، جواب داد:

- ما مهمات کافی برای مهار هشت‌تا لندروور جنگی نداریم.

دومینیکا چشمانش را در حدقه چرخاند و از جایش برخاست. لبانش را بر روی هم فشرد و پس از مکث کوتاهی، نجواکنان گفت:

- اصلا کی وقت کردی که بشمریشون؟!

نفس عمیقی کشید و به تنه‌ی درخت پشت سرش، تکیه داد. دست‌هایش را روی س*ی*نه‌اش گره زد و به چهره‌‌ی متفکر میگل، خیره شد.

- خب، نقشه چیه کازانووا؟!

میگل، سرش را بلند کرد و تک ابرویی بالا انداخت. گمان نمی‌کرد که دومینیکا، لقب احمقانه‌ای که مکس به او داده بود را به یاد داشته باشد. در هر حال، بر خلاف او که روی زمین سرد نشسته بود و به احتمال‌های وقوع مرگش فکر می‌کرد، آن پیرمرد بر روی یکی از تخت‌های گرم و نرم کلوپش، مشغول خوردن یک بطری نو*شی*دنی مرغوب روسی بود و با دختران جوان اطرافش مراوده داشت؛ حالا کدامشان بیشتر شبیه به آن ولگرد قرن هجده بود؟! بی‌توجه به نگاه خیره‌ی دومینیکا، آهی کشید و زمزمه‌وار، ل*ب‌های کبودش را جنباند.

- باید طوری زندگی می‌کردم که آخرش، روی یکی از همون تخت‌ خواب‌ها بمیرم!

- چی گفتی؟

دستش را ستون کرد و در حالی که از جایش بلند میشد، جواب داد:

- هیچی.

نیم نگاهی به جاده‌ی روبه‌رویش و قطرات بارانی که از شاخه‌های درختان بر روی چاله‌های پر آب مسیر می‌چکیدند، انداخت و سرش را کج کرد. دومینیکا، در کنارش ایستاد و به مسیر نگاهش، چشم دوخت. هم‌زمان با فرو بردن دستش در جیب شلوار تاکتیکالش¹، رویش را برگرداند و نگاهی به نیم‌رخ میگل و لبخند کجی که روی ل*ب‌هایش نقش بسته بود، انداخت.

- چی توی سرته؟

***

میگل، بی‌توجه به داغی خونی که از زخم بازویش جاری بود، سر طناب را دور مچ دستش چرخاند و با تمام قدرت، آن را کشید. سپس، روی زانو نشست و دو سر ریسمان را به هم پیچید. پس از آن که از محکم بودن گره‌‌اش مطمئن شد، از تنه‌ی درخت فاصله گرفت و دستش را روی زخم بازویش گذاشت. با چهره‌ای رنگ‌پریده، پارچه‌ی دور زخم را باز کرد و آن را به گوشه‌ای انداخت. بلافاصله، قطرات خون، از سر انگشتانش سرازیر شدند و درون چاله‌ی آب کنار پایش، فرود آمدند. با چند قدم کوتاه، در وسط جاده ایستاد و سرش را بلند کرد. سربازان حلق‌آویز شده، مانند یک ریسه‌ی چراغ در مقابلش معلق بودند و باران، رد خون را از ب*دن‌های بی‌جانشان پاک می‌کرد. دومینیکا، در کنارش ایستاد و خیره به اجساد نیمه بر*ه*نه‌‌ای که در بین دو درخت تنومند طرفین جاده آویزان شده بودند، زمزمه کرد:

- این...هوف! واقعا لازم بود؟

میگل، سرش را چرخاند و چشمان بی‌روحش را به او دوخت.

- باید به فکر سرگرم کردن دوست‌های اروپاییمون باشیم، کاراکال!

پس از مکث کوتاهی، روی پاشنه‌ی پایش چرخید و به طرف ماشین پشت سرشان که متعلق به ارتش لهستان بود، برگشت. شانه‌ به شانه‌ی دومینیکا ایستاد و پوزخندزنان، ادامه داد:

- ترس؛ این چیزیه که باعث میشه ازت دور بمونن!

***

« یک ساعت قبل »

دومینیکا، پس از جا زدن خشاب اسلحه‌اش، سرش را از پشت تنه‌ی درخت بیرون آورد و به میگل که در طرف دیگر جاده کمین کرده بود، علامت داد. هردو، صدای کشیده شدن لاستیک‌های یک ماشین بر روی زمین را از انتهای مسیر جنگل، می‌شنیدند.

۱. نوعی پوشش نظامی سبک که در میدان‌های عملیات، کوهنوردی و... کاربرد دارد.

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

MINERVA

مدیر تالار طراحی جلد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
منتقد انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
524
لایک‌ها
3,221
امتیازها
73
کیف پول من
63,048
Points
700
پارت هفتاد و ششم

میگل، به محض نزدیک‌تر شدن لندروور، چهار انگشتش را بالا آورد و سرش را تکان داد. با پایین آمدن آخرین انگشت و پایان شمارش معکوسش، هردو از جا پریدند. در حالی که به طرف ماشین تیراندازی می‌کردند، از حصار درختان جنگل، بیرون آمدند و وارد جاده شدند. با اصابت گلوله‌ای بر روی پیشانی راننده، مسیر ماشین منحرف شد و سربازان داخل آن، به تکاپو افتادند. پس از چند ثانیه‌ی کوتاه، درگیری بالا گرفت و صدای تیراندازی، سکوت نسبی جنگل را درهم شکست. چهار سرباز باقی‌‌مانده، به سرعت پیاده شدند و پشت درب‌های نیمه باز ماشین، سنگر گرفتند.
دومینیکا، نیم نگاهی به میگل که بر روی زانویش نشسته بود و از پشت تنه‌ی درخت، به سمت سربازان شلیک می‌کرد، انداخت و در امتداد جاده، شروع به دویدن کرد. میگل با دیدن او، از پناهگاهش بیرون آمد و پس از چند شلیک ناموفق، بر روی زمین خاک‌آلود غلت زد. هم‌زمان با خوابیدنش بر روی شکم، اسلحه‌اش را بالا آورد و ساق پای یکی از سربازان پشت درب لندروور را نشانه گرفت. بدون توجه به خونریزی بازویش، از جایش پرید و در میان درختان طرف دیگر جاده، مخفی شد. در همان حال، رو به دومینیکا که از میانه‌ی جنگل، به قسمت بار ماشین نزدیک شده بود، فریاد زد:
- نذار مهمات بردارن.
دومینیکا، به سرعت خودش را به لندروور رساند و پشت چرخ عقب آن، پناه گرفت. او از پشت سر و میگل از روبه‌رو، سربازان باقی مانده را هدف گرفتند و راه فرار را بستند. چند دقیقه‌ی بعد، پیکر آخرین سرباز لهستانی بر روی زمین افتاد و صدای رها شدن آخرین گلوله، در میان رعد و برق آسمان، گم شد.
دومینیکا، نفس عمیقی کشید و روی زمین نشست. تکیه‌اش را به چرخ ماشین داد و نگاهش را برای دیدن میگل، بالا کشید. او، در چند متری ماشین، بر روی زمین خیس دراز کشیده و چشمانش را بسته بود. ناخودآگاه اخم‌هایش را درهم کشید و با اسلحه‌ای که در دست داشت، از جا برخاست. خودش را به بالای سر میگل رساند و به پلک‌های بسته‌اش که در زیر سایه‌‌ی موهای پرکلاغی‌اش پنهان شده بودند، خیره شد.
- تو حالت خوبه؟
***
آسمان شب، غرق در انبوه ستارگان بود و سُر خوردن صورت‌های فلکی بر روی یکدیگر مانند تماشای صفحه‌‌ی یک ساعت جادویی، دومینیکا را به وجد می‌آورد. ابرهای سیاه کنار رفته بودند و جاده‌ی روبه‌رویش، زیر نور ماه می‌درخشید. بوی چوب خیس و خاک باران‌ خورده، سرتاسر مسیر را در برگرفته بود و نور سفید رنگ چراغ‌ ماشین، در لابه‌لای سایه‌ی درختان، می‌رقصید.
چشم از منظره‌ی روبه‌رویش گرفت و به چهره‌‌ی غرق در خواب میگل، نگاه کرد. اخم‌ ظریفی روی پیشانی‌اش نقش بسته بود و زخم کوچکی بر روی پیشانی‌اش، خودنمایی می‌کرد. در خواب، هیچ شباهتی به هیولایی که چند ساعت پیش، آن نمایش خشونت‌آمیز را راه انداخته بود، نداشت. وقتی او را در آرام‌ترین حالت ممکن می‌دید، باله جنباندن هزار شاه‌ماهی را در قلبش، احساس می‌کرد؛ به طوری که هیچ توری، قادر نبود تا آن‌ها را به دام بیندازد!
نفسش را به بیرون فرستاد و از او چشم گرفت. هر شیطانی می‌توانست در بستر خواب، دوست‌داشتنی و قابل پرستش باشد؛ لااقل در این امر، شباهت بسیاری باهم داشتند.
پس از چند دقیقه، دیوارهای بتنی پایگاه مرزی در افق تیره‌ی شب و انتهای جاده‌ی جنگلی پدیدار شدند. با رسیدن به خط حصار ورودی، پایش را روی پدال ترمز فشار داد و به اتاقک برج نگهبانی و سایه‌هایی که بر روی دیوارها در رفت و آمد بودند، خیره شد.
میگل، به محض توقف ماشین، چشمانش را باز کرد و با دیدن ورودی پایگاه، دستی به صورتش کشید. اخم‌هایش از شدت درد، درهم فرو رفت و گلویش، منقبض شد. پس از مکث کوتاهی، چشم‌هایش مالید و به آرامی، ل*ب زد:
- من باهاشون حرف می‌زنم.
قبل از آن که دستگیره‌ی درب را لمس کند، دست دومینیکا بر روی پایش نشست و صدای گرفته‌اش، در گوشش پیچید.
- خودم انجامش میدم.

کد:
میگل، به محض نزدیک‌تر شدن لندروور، چهار انگشتش را بالا آورد و سرش را تکان داد. با پایین آمدن آخرین انگشت و پایان شمارش معکوسش، هردو از جا پریدند. در حالی که به طرف ماشین تیراندازی می‌کردند، از حصار درختان جنگل، بیرون آمدند و وارد جاده شدند. با اصابت گلوله‌ای بر روی پیشانی راننده، مسیر ماشین منحرف شد و سربازان داخل آن، به تکاپو افتادند. پس از چند ثانیه‌ی کوتاه، درگیری بالا گرفت و صدای تیراندازی، سکوت نسبی جنگل را درهم شکست. چهار سرباز باقی‌‌مانده، به سرعت پیاده شدند و پشت درب‌های نیمه باز ماشین، سنگر گرفتند. 
دومینیکا، نیم نگاهی به میگل که بر روی زانویش نشسته بود و از پشت تنه‌ی درخت، به سمت سربازان شلیک می‌کرد، انداخت و در امتداد جاده، شروع به دویدن کرد. میگل با دیدن او، از پناهگاهش بیرون آمد و پس از چند شلیک ناموفق، بر روی زمین خاک‌آلود غلت زد. هم‌زمان با خوابیدنش بر روی شکم، اسلحه‌اش را بالا آورد و ساق پای یکی از سربازان پشت درب لندروور را نشانه گرفت. بدون توجه به خونریزی بازویش، از جایش پرید و در میان درختان طرف دیگر جاده، مخفی شد. در همان حال، رو به دومینیکا که از میانه‌ی جنگل، به قسمت بار ماشین نزدیک شده بود، فریاد زد:
- نذار مهمات بردارن.
دومینیکا، به سرعت خودش را به لندروور رساند و پشت چرخ عقب آن، پناه گرفت. او از پشت سر و میگل از روبه‌رو، سربازان باقی مانده را هدف گرفتند و راه فرار را بستند. چند دقیقه‌ی بعد، پیکر آخرین سرباز لهستانی بر روی زمین افتاد و صدای رها شدن آخرین گلوله، در میان رعد و برق آسمان، گم شد. 
دومینیکا، نفس عمیقی کشید و روی زمین نشست. تکیه‌اش را به چرخ ماشین داد و نگاهش را برای دیدن میگل، بالا کشید. او، در چند متری ماشین، بر روی زمین خیس دراز کشیده و چشمانش را بسته بود. ناخودآگاه اخم‌هایش را درهم کشید و با اسلحه‌ای که در دست داشت، از جا برخاست. خودش را به بالای سر میگل رساند و به پلک‌های بسته‌اش که در زیر سایه‌‌ی موهای پرکلاغی‌اش پنهان شده بودند، خیره شد.
- تو حالت خوبه؟
***
آسمان شب، غرق در انبوه ستارگان بود و سُر خوردن صورت‌های فلکی بر روی یکدیگر مانند تماشای صفحه‌‌ی یک ساعت جادویی، دومینیکا را به وجد می‌آورد. ابرهای سیاه کنار رفته بودند و جاده‌ی روبه‌رویش، زیر نور ماه می‌درخشید. بوی چوب خیس و خاک باران‌ خورده، سرتاسر مسیر را در برگرفته بود و نور سفید رنگ چراغ‌ ماشین، در لابه‌لای سایه‌ی درختان، می‌رقصید. 
چشم از منظره‌ی روبه‌رویش گرفت و به چهره‌‌ی غرق در خواب میگل، نگاه کرد. اخم‌ ظریفی روی پیشانی‌اش نقش بسته بود و زخم کوچکی بر روی پیشانی‌اش، خودنمایی می‌کرد. در خواب، هیچ شباهتی به هیولایی که چند ساعت پیش، آن نمایش خشونت‌آمیز را راه انداخته بود، نداشت. وقتی او را در آرام‌ترین حالت ممکن می‌دید، باله جنباندن هزار شاه‌ماهی را در قلبش، احساس می‌کرد؛ به طوری که هیچ توری، قادر نبود تا آن‌ها را به دام بیندازد! 
نفسش را به بیرون فرستاد و از او چشم گرفت. هر شیطانی می‌توانست در بستر خواب، دوست‌داشتنی و قابل پرستش باشد؛ لااقل در این امر، شباهت بسیاری باهم داشتند. 
پس از چند دقیقه، دیوارهای بتنی پایگاه مرزی در افق تیره‌ی شب و انتهای جاده‌ی جنگلی پدیدار شدند. با رسیدن به خط حصار ورودی، پایش را روی پدال ترمز فشار داد و به اتاقک برج نگهبانی و سایه‌هایی که بر روی دیوارها در رفت و آمد بودند، خیره شد. 
میگل، به محض توقف ماشین، چشمانش را باز کرد و با دیدن ورودی پایگاه، دستی به صورتش کشید. اخم‌هایش از شدت درد، درهم فرو رفت و گلویش، منقبض شد. پس از مکث کوتاهی، چشم‌هایش مالید و به آرامی، ل*ب زد: 
- من باهاشون حرف می‌زنم. 
قبل از آن که دستگیره‌ی درب را لمس کند، دست دومینیکا بر روی پایش نشست و صدای گرفته‌اش، در گوشش پیچید.
- خودم انجامش میدم.

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

MINERVA

مدیر تالار طراحی جلد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
منتقد انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
524
لایک‌ها
3,221
امتیازها
73
کیف پول من
63,048
Points
700
پارت هفتاد و هفتم

با تردید، سرش را تکان داد و به روبه‌رویش خیره شد. دومینیکا بدون معطلی، از ماشین پیاده شد و اسلحه‌اش را روی صندلی‌ رها کرد. پس از بستن درب ماشین، به طرف دروازه‌ی ورودی پایگاه قدم برداشت و در فاصله‌ی چند متری از آن، ایستاد. طولی نکشید که نور پروژکتور برج‌های نگهبانی چشمش را زد و سرتاپایش، از نقاط سرخ رنگ لیزر پوشیده شد. در همان حال، صدای فریاد سرپرست نگهبانان از بالای برج، سکوت وهم‌انگیز منطقه را درهم شکست.
- کی هستی؟!
گلویش را صاف کرد و صدایش را بالا برد.
- یکی از نیروهای سازمان امنیت ملی.
- یه افسر اف.بی‌‌.سی، این‌جا چی کار می‌کنه؟
- برای یه عملیات محرمانه با گارد ویژه اعزام شدم؛ دیروز از همین دروازه عبور کردیم. می‌خوام سرپرست پایگاه رو ببینم.
- بقیه‌ی افرادت کجان؟
نگاهی به ماشین پشت سرش انداخت و پس از مکث کوتاهی، با اشاره به لندروور جواب داد:
- به جز ما دو نفر، بقیه کشته شدن.
سرپرست نگهبانان بدون آن که جوابی بدهد، از برج پایین رفت و پس از چند دقیقه، دروازه‌ی آهنی پایگاه باز شد. تعدادی از سربازان مسلح به همراه او، از دروازه عبور کردند و در پنجاه قدمی دومینیکا، ایستادند. همگی آن‌ها، چهره‌های خود را در زیر ماسک پنهان کرده بودند و چیزی جز چشم‌هایشان، دیده نمی‌شد.
دومینیکا، سرش را پایین انداخت و از جیب جلیقه‌اش، یک کارت آغشته به خون خشک شده، بیرون آورد. آن را بالا گرفت و گفت:
- می‌تونم برای تایید هویت صبر کنم اما لطفا سریع‌تر انجامش بدید؛ همکار من زخمی شده و نیاز به دکتر داره.
سرپرست، بی‌توجه به کارت درون دستش و با لحن سردی جواب داد:
- هیچ‌کس اجازه‌ی ورود به پایگاه رو نداره؛ از این‌جا برید.
دومینیکا، اخم‌هایش را درهم فرو برد و دستش را عقب کشید.
- چطور جرأت... .
- این یه دستور نظامیه! تمام مقرهای مرزی برای جلوگیری از شیوع کووید تحت قرنطینه هستن و تا اطلاع ثانوی، کسی حق ورود و خروج نداره.
- اما... .
با اشاره‌ی مرد، یکی از سربازهای پشت سرش جلو آمد و اسلحه‌اش را به طرف دومینیکا، نشانه گرفت.
- اگر خلاف قوانین عمل کنید، مجبور میشم بهتون شلیک کنم.
دست‌هایش را مشت کرد و لحن جدی‌ای به خودش گرفت.
- می‌خوام مسئول این پایگاه رو ببینم سرباز، همین الآن!
مرد، بدون توجه به حرفش، دستش را بالا آورد و سرش را تکان داد. در همان حین، گلوله‌ای از اسلحه‌ی سرباز کنار دستش شلیک شد و بر روی زمین زیر پای دومینیکا، نشست.
- این آخرین اخطاره؛ از این‌جا برید.
قدمی به عقب برداشت و خیره به رد گلوله بر روی خاک، دندان‌هایش را به هم سایید.
- ع*و*ضی‌ها!
مشت دستش را باز کرد و از سربازان مقابلش، روی برگرداند. در حالی که ل*ب‌هایش را می‌جوید، از آن‌ها فاصله گرفت و به طرف لندروور برگشت. به محض نشستن درون ماشین، درب را محکم بست و مشتش را روی فرمان کوبید.
- بهمون اجازه‌ی ورود نمی‌دن.
- مشکل چیه؟
پوزخندی زد و با حرص، بینی‌اش را بالا کشید.
- مرز رو قرنطینه کردن.
میگل، یک تای ابرویش را بالا انداخت و پرسید:
- قرنطینه برای چی؟
- به خاطر کرونا. با این که خودم رو معرفی کردم، حتی نذاشت مسئول پایگاه رو ببینم، اصلا به چه جرأتی جلوی یه مأمور ساز... .
میگل، اشاره‌ای به فرمان ماشین کرد و ل*ب زد:
- راه بیفت.
- چی داری میگی؟ باید مسئول این خ*را*ب شده رو ببینیم تا بتونیم رد بشیم.
میگل، چشمان بی‌روحش را به او دوخت و با خونسردی گفت:
- اون مرده؛ به ویروس مبتلا شده بود. اولین روزی که به این‌جا اومدیم، مراسم ترحیم رو برگزار کردن.
- خب... خب می‌تونیم تا اعزام فرمانده‌ی جدید صبر کنیم.
میگل، به پشتی صندلی‌اش تکیه زد و چشمانش را بست. دستش را در هوا تکان داد و با بی‌تفاوتی ل*ب زد:
- حتما دستور قرنطینه از مسکو صادر شده؛ وگرنه این‌‌جوری بهت سخت نمی‌گرفتن، خانم اف.بی‌.سی!
دومینیکا، نفسش را با کلافگی به بیرون فرستاد و چشم از او گرفت. فکرش را هم نمی‌کرد که آن بیماری لعنتی، تا این حد جدی شود و آوارگی را برایش به ارمغان بیاورد. تا همین‌جا هم، خرابکاری‌های زیادی به بار آمده بود و نمی‌دانست در صورت برگشت به مسکو، با چه چیزهایی روبه‌رو خواهد شد؛ هرچند که نجات جان میگل و اطلاعات گوشه‌ی ذهنش، ارزش ریسک کردن را داشت. آهی کشید و سوییچ ماشین را چرخاند. پایش را روی پدال گ*از فشرد و به آرامی پرسید:
- حالا باید چی کار کنیم؟
- هیچی؛ دنبال یه قطار دیگه می‌گردیم!

کد:
با تردید، سرش را تکان داد و به روبه‌رویش خیره شد. دومینیکا بدون معطلی، از ماشین پیاده شد و اسلحه‌اش را روی صندلی‌ رها کرد. پس از بستن درب ماشین، به طرف دروازه‌ی ورودی پایگاه قدم برداشت و در فاصله‌ی چند متری از آن، ایستاد. طولی نکشید که نور پروژکتور برج‌های نگهبانی چشمش را زد و سرتاپایش، از نقاط سرخ رنگ لیزر پوشیده شد. در همان حال، صدای فریاد سرپرست نگهبانان از بالای برج، سکوت وهم‌انگیز منطقه را درهم شکست.

- کی هستی؟!

گلویش را صاف کرد و صدایش را بالا برد.

- یکی از نیروهای سازمان امنیت ملی.

- یه افسر اف.بی‌‌.سی، این‌جا چی کار می‌کنه؟

- برای یه عملیات محرمانه با گارد ویژه اعزام شدم؛ دیروز از همین دروازه عبور کردیم. می‌خوام سرپرست پایگاه رو ببینم.

- بقیه‌ی افرادت کجان؟

نگاهی به ماشین پشت سرش انداخت و پس از مکث کوتاهی، با اشاره به لندروور جواب داد:

- به جز ما دو نفر، بقیه کشته شدن.

سرپرست نگهبانان بدون آن که جوابی بدهد، از برج پایین رفت و پس از چند دقیقه، دروازه‌ی آهنی پایگاه باز شد. تعدادی از سربازان مسلح به همراه او، از دروازه عبور کردند و در پنجاه قدمی دومینیکا، ایستادند. همگی آن‌ها، چهره‌های خود را در زیر ماسک پنهان کرده بودند و چیزی جز چشم‌هایشان، دیده نمی‌شد.

دومینیکا، سرش را پایین انداخت و از جیب جلیقه‌اش، یک کارت آغشته به خون خشک شده، بیرون آورد. آن را بالا گرفت و گفت:

- می‌تونم برای تایید هویت صبر کنم اما لطفا سریع‌تر انجامش بدید؛ همکار من زخمی شده و نیاز به دکتر داره.

سرپرست، بی‌توجه به کارت درون دستش و با لحن سردی جواب داد:

- هیچ‌کس اجازه‌ی ورود به پایگاه رو نداره؛ از این‌جا برید.

دومینیکا، اخم‌هایش را درهم فرو برد و دستش را عقب کشید.

- چطور جرأت... .

- این یه دستور نظامیه! تمام مقرهای مرزی برای جلوگیری از شیوع کووید تحت قرنطینه هستن و تا اطلاع ثانوی، کسی حق ورود و خروج نداره.

- اما... .

با اشاره‌ی مرد، یکی از سربازهای پشت سرش جلو آمد و اسلحه‌اش را به طرف دومینیکا، نشانه گرفت.

- اگر خلاف قوانین عمل کنید، مجبور میشم بهتون شلیک کنم.

دست‌هایش را مشت کرد و لحن جدی‌ای به خودش گرفت.

- می‌خوام مسئول این پایگاه رو ببینم سرباز، همین الآن!

مرد، بدون توجه به حرفش، دستش را بالا آورد و سرش را تکان داد. در همان حین، گلوله‌ای از اسلحه‌ی سرباز کنار دستش شلیک شد و بر روی زمین زیر پای دومینیکا، نشست.

- این آخرین اخطاره؛ از این‌جا برید.

قدمی به عقب برداشت و خیره به رد گلوله بر روی خاک، دندان‌هایش را به هم سایید.

- ع*و*ضی‌ها!

مشت دستش را باز کرد و از سربازان مقابلش، روی برگرداند. در حالی که ل*ب‌هایش را می‌جوید، از آن‌ها فاصله گرفت و به طرف لندروور برگشت. به محض نشستن درون ماشین، درب را محکم بست و مشتش را روی فرمان کوبید.

- بهمون اجازه‌ی ورود نمی‌دن.

- مشکل چیه؟

پوزخندی زد و با حرص، بینی‌اش را بالا کشید.

- مرز رو قرنطینه کردن.

میگل، یک تای ابرویش را بالا انداخت و پرسید:

- قرنطینه برای چی؟

- به خاطر کرونا. با این که خودم رو معرفی کردم، حتی نذاشت مسئول پایگاه رو ببینم، اصلا به چه جرأتی جلوی یه مأمور ساز... .

میگل، اشاره‌ای به فرمان ماشین کرد و ل*ب زد:

- راه بیفت.

- چی داری میگی؟ باید مسئول این خ*را*ب شده رو ببینیم تا بتونیم رد بشیم.

میگل، چشمان بی‌روحش را به او دوخت و با خونسردی گفت:

- اون مرده؛ به ویروس مبتلا شده بود. اولین روزی که به این‌جا اومدیم، مراسم ترحیم رو برگزار کردن.

- خب... خب می‌تونیم تا اعزام فرمانده‌ی جدید صبر کنیم.

میگل، به پشتی صندلی‌اش تکیه زد و چشمانش را بست. دستش را در هوا تکان داد و با بی‌تفاوتی ل*ب زد:

- حتما دستور قرنطینه از مسکو صادر شده؛ وگرنه این‌‌جوری بهت سخت نمی‌گرفتن، خانم اف.بی‌.سی!

دومینیکا، نفسش را با کلافگی به بیرون فرستاد و چشم از او گرفت. فکرش را هم نمی‌کرد که آن بیماری لعنتی، تا این حد جدی شود و آوارگی را برایش به ارمغان بیاورد. تا همین‌جا هم، خرابکاری‌های زیادی به بار آمده بود و نمی‌دانست در صورت برگشت به مسکو، با چه چیزهایی روبه‌رو خواهد شد؛ هرچند که نجات جان میگل و اطلاعات گوشه‌ی ذهنش، ارزش ریسک کردن را داشت. آهی کشید و سوییچ ماشین را چرخاند. پایش را روی پدال گ*از فشرد و به آرامی پرسید:

- حالا باید چی کار کنیم؟

- هیچی؛ دنبال یه قطار دیگه می‌گردیم!

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا