Richette
معاونت کل سایت
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
حفاظت انجمن
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
- تاریخ ثبتنام
- 2023-12-15
- نوشتهها
- 1,317
- لایکها
- 8,303
- امتیازها
- 100
- کیف پول من
- 295,428
- Points
- 1,701
- سطح
-
- حرفهای
پارت شصت و هشتم
***
« منطقهی مرزی کالینینگراد، لهستان »
از میان چالههای پر از آب میان جنگل عبور کرد و خودش را به نزدیکترین درخت کاج رساند. روی زمین گلآلود زیر پایش زانو زد، نقابش را بالا کشید و به آسمان مهآلود شب، چشم دوخت. قطرات باران، بیمحابا بر روی صورتش جاری شدند و در همان حال، صدای خوفناک رعد و برق در گوشش پیچید.
به آرامی سرش را چرخاند و از پشت پلکهای خیسش، به برجکهای نگهبانی پایگاه نگاه کرد.
- آ...آلفا! صدام رو میشنوی؟
هندزفری درون گوشش را لمس کرد و بدون چشم برداشتن از نگهبان برج، جواب داد:
- موقعیتت رو بگو، بتا.
- ما در ضلع شرقی پایگاه مستقر شدیم و منتظر دستور هستیم قربان.
- تمام.
نقاب را روی صورتش کشید و از جا برخاست. اسلحهاش را بالا گرفت و از پشت مگسک آن، اطرافش را برانداز کرد. به محض چرخیدن پروژکتور اولین برج نگهبانی، به طرف دیوار بتنی پایگاه رفت و زیر سایهی آن، پناه گرفت.
چاقوی ضامندارش را از جیب جلیقهاش بیرون کشید و آن را بین لبانش گذاشت. اسلحهاش را داخل کولهپشتی قرار داد و پس از برداشتن یک طناب قلابدار، از دیوار فاصله گرفت. طناب را دور دستش چرخاند و همزمان با پرتاب آن به طرف میلههای بالای دیوار، نگاهی به برج خالی از نگهبان انداخت؛ گویا سربازی که در آنجا کشیک میداد، روی دیوار ضلع شمالی پایگاه ایستاده بود. پس از آن که از محکم بودن طناب مطمئن شد، پا روی دیوار گذاشت و به سرعت، از آن بالا رفت. دستش را به لبهی میلهها گرفت و بیمعطلی، خودش را بالا کشید. به واسطهی باران شدید و مه غلیظ بالای برج، وسعت دید نگهبانان پایگاه به شدت کاهش یافته بود و بسیاری از تحرکات پایین دیوارهای چهار متری مقر مرزی، با چشم غیر مسلح به راحتی رؤیت نمیشد.
با نزدیکتر شدن صدای قدمهای سرباز، به ورودی برج تکیه داد و چاقویش را درون دستش چرخاند. مرد در یونیفرم نظامی آبی رنگش، پشت به او بر لبهی دیوار ایستاد و اسلحهاش را پایین گرفت. به واسطهی خستگی ناشی از چهار ساعت کشیک بیوقفه، کمرش را خم کرد و دستی بر گ*ردنش کشید.
میگل، به آرامی از سایهها بیرون آمد و قبل از آن که کسی متوجهی حضورش شود، دستش را روی د*ه*ان سرباز گذاشت و او را تا داخل اتاقک برج، عقب کشید. بدون آن که فرصت واکنشی به او بدهد، چاقو را روی گلویش کشید و همراه با ب*دن نیمه جان درون آغوشش، بر روی کف اتاقک نشست. به جای بوی صمغ تازهی درختان کاج و خاک باران خورده، عطر تیز و ناخوشایند خون، مشامش را پر کرد. پس از چند ثانیه، کولهاش را درآورد و از داخلش، یک قبضه دراگانوف¹ مجهز به صدا خفهکن بیرون کشید. پایههای اسلحه را سرهم کرد و بعد از پر نمودن خشاب، روی شکم خوابید. نفس عمیقی کشید و با استفاده از دوربین، سه برج باقیماندهی پایگاه را زیر نظر گرفت. به آرامی، انگشتش را روی ماشه قرار داد و با خونسردی، به سرباز نگهبان برج شرقی که در حال سیگار کشیدن بود، شلیک کرد.
- بتا.
بلافاصله، صدای خشخش هندزفری در گوشش طنین انداخت.
- آلفا.
- ضلع شرقی پاکسازی شد. دو نفر نیرو بهت میدم تا وارد پایگاه بشی؛ مابقی از ضلع شمالی نفوذ کنن. خودتون رو بیسر و صدا به پشتبام اصلی برسونید و اون چیپ رو پیدا کنید. شنیدی؟ بیسر و صدا! اگه آژیر خطر به صدا دراومد، مأموریت رو لغو کنید.
- دریافت شد.
با پایان مکالمه، دو مرتبه دوربین را مقابل چشمش گرفت و به محوطهی نیمه خالی پایگاه نگاه کرد. برایش غیرقابل توجیه بود که لهستانیها برای محافظت از چند برج نفتی و چیپ اطلاعاتی خود، به چنین پایگاه دورافتادهای روی آورده بودند. تعداد نیروهایی که برای این پایگاه گزارش شده بود، از هشتاد نفر پیشروی نمیکرد. این مقر تنها به دو تیربار نیمه اتوماتیک، پنج کامیون حمل تجهیزات نظامی و سیزده ماشین لندروور مجهز بود که روی هم رفته، به اندازهی یک ایستگاه بازرسی روس در پنج مایلی این منطقه، ارزشمند نبودند.
در حالت عادی، چنین مأموریتهایی را به عهدهی افسران ردهی سوم سازمان میگذاشتند اما حالا، مقامات دولتی به واسطهی حفظ چهرهی سیاسی خود در جهان، ترجیح میدادند که همه چیز در سکوت انجام شود. از این رو، حتی بر روی جلیقههایی که هماکنون به تن داشتند، هیچ نام و نشانی از ارتش روسیه به چشم نمیخورد؛ درواقع، او و تیم شش نفرهاش، مانند راهزنهای جنوب خاورمیانه، وارد بیابانهای سبز لهستان شده بودند!
سرش را بلند کرد و از جا برخاست. کولهاش را برداشت و پس از جمع کردن اسلحهی تکتیرانداز، به آرامی از نردبان فلزی وسط اتاقک پایین رفت.
از شدت بارش باران کاسته شده بود و با کنار رفتن مه، چالههای ریز و درشت محوطهی پنج مایل مربعی پایگاه، بیشتر از قبل به چشم میآمدند. تا طلوع خورشید، فقط دو ساعت باقی مانده بود و آنها باید هرچه سریعتر کار را تمام میکردند.
۱. تفنگ تکتیرانداز نیمه خودکار و دوربیندار، ساخت اتحاد جماهیر شوروی که تحت عنوان اس.وی.دی نیز شناخته میشود.
#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
***
« منطقهی مرزی کالینینگراد، لهستان »
از میان چالههای پر از آب میان جنگل عبور کرد و خودش را به نزدیکترین درخت کاج رساند. روی زمین گلآلود زیر پایش زانو زد، نقابش را بالا کشید و به آسمان مهآلود شب، چشم دوخت. قطرات باران، بیمحابا بر روی صورتش جاری شدند و در همان حال، صدای خوفناک رعد و برق در گوشش پیچید.
به آرامی سرش را چرخاند و از پشت پلکهای خیسش، به برجکهای نگهبانی پایگاه نگاه کرد.
- آ...آلفا! صدام رو میشنوی؟
هندزفری درون گوشش را لمس کرد و بدون چشم برداشتن از نگهبان برج، جواب داد:
- موقعیتت رو بگو، بتا.
- ما در ضلع شرقی پایگاه مستقر شدیم و منتظر دستور هستیم قربان.
- تمام.
نقاب را روی صورتش کشید و از جا برخاست. اسلحهاش را بالا گرفت و از پشت مگسک آن، اطرافش را برانداز کرد. به محض چرخیدن پروژکتور اولین برج نگهبانی، به طرف دیوار بتنی پایگاه رفت و زیر سایهی آن، پناه گرفت.
چاقوی ضامندارش را از جیب جلیقهاش بیرون کشید و آن را بین لبانش گذاشت. اسلحهاش را داخل کولهپشتی قرار داد و پس از برداشتن یک طناب قلابدار، از دیوار فاصله گرفت. طناب را دور دستش چرخاند و همزمان با پرتاب آن به طرف میلههای بالای دیوار، نگاهی به برج خالی از نگهبان انداخت؛ گویا سربازی که در آنجا کشیک میداد، روی دیوار ضلع شمالی پایگاه ایستاده بود. پس از آن که از محکم بودن طناب مطمئن شد، پا روی دیوار گذاشت و به سرعت، از آن بالا رفت. دستش را به لبهی میلهها گرفت و بیمعطلی، خودش را بالا کشید. به واسطهی باران شدید و مه غلیظ بالای برج، وسعت دید نگهبانان پایگاه به شدت کاهش یافته بود و بسیاری از تحرکات پایین دیوارهای چهار متری مقر مرزی، با چشم غیر مسلح به راحتی رؤیت نمیشد.
با نزدیکتر شدن صدای قدمهای سرباز، به ورودی برج تکیه داد و چاقویش را درون دستش چرخاند. مرد در یونیفرم نظامی آبی رنگش، پشت به او بر لبهی دیوار ایستاد و اسلحهاش را پایین گرفت. به واسطهی خستگی ناشی از چهار ساعت کشیک بیوقفه، کمرش را خم کرد و دستی بر گ*ردنش کشید.
میگل، به آرامی از سایهها بیرون آمد و قبل از آن که کسی متوجهی حضورش شود، دستش را روی د*ه*ان سرباز گذاشت و او را تا داخل اتاقک برج، عقب کشید. بدون آن که فرصت واکنشی به او بدهد، چاقو را روی گلویش کشید و همراه با ب*دن نیمه جان درون آغوشش، بر روی کف اتاقک نشست. به جای بوی صمغ تازهی درختان کاج و خاک باران خورده، عطر تیز و ناخوشایند خون، مشامش را پر کرد. پس از چند ثانیه، کولهاش را درآورد و از داخلش، یک قبضه دراگانوف¹ مجهز به صدا خفهکن بیرون کشید. پایههای اسلحه را سرهم کرد و بعد از پر نمودن خشاب، روی شکم خوابید. نفس عمیقی کشید و با استفاده از دوربین، سه برج باقیماندهی پایگاه را زیر نظر گرفت. به آرامی، انگشتش را روی ماشه قرار داد و با خونسردی، به سرباز نگهبان برج شرقی که در حال سیگار کشیدن بود، شلیک کرد.
- بتا.
بلافاصله، صدای خشخش هندزفری در گوشش طنین انداخت.
- آلفا.
- ضلع شرقی پاکسازی شد. دو نفر نیرو بهت میدم تا وارد پایگاه بشی؛ مابقی از ضلع شمالی نفوذ کنن. خودتون رو بیسر و صدا به پشتبام اصلی برسونید و اون چیپ رو پیدا کنید. شنیدی؟ بیسر و صدا! اگه آژیر خطر به صدا دراومد، مأموریت رو لغو کنید.
- دریافت شد.
با پایان مکالمه، دو مرتبه دوربین را مقابل چشمش گرفت و به محوطهی نیمه خالی پایگاه نگاه کرد. برایش غیرقابل توجیه بود که لهستانیها برای محافظت از چند برج نفتی و چیپ اطلاعاتی خود، به چنین پایگاه دورافتادهای روی آورده بودند. تعداد نیروهایی که برای این پایگاه گزارش شده بود، از هشتاد نفر پیشروی نمیکرد. این مقر تنها به دو تیربار نیمه اتوماتیک، پنج کامیون حمل تجهیزات نظامی و سیزده ماشین لندروور مجهز بود که روی هم رفته، به اندازهی یک ایستگاه بازرسی روس در پنج مایلی این منطقه، ارزشمند نبودند.
در حالت عادی، چنین مأموریتهایی را به عهدهی افسران ردهی سوم سازمان میگذاشتند اما حالا، مقامات دولتی به واسطهی حفظ چهرهی سیاسی خود در جهان، ترجیح میدادند که همه چیز در سکوت انجام شود. از این رو، حتی بر روی جلیقههایی که هماکنون به تن داشتند، هیچ نام و نشانی از ارتش روسیه به چشم نمیخورد؛ درواقع، او و تیم شش نفرهاش، مانند راهزنهای جنوب خاورمیانه، وارد بیابانهای سبز لهستان شده بودند!
سرش را بلند کرد و از جا برخاست. کولهاش را برداشت و پس از جمع کردن اسلحهی تکتیرانداز، به آرامی از نردبان فلزی وسط اتاقک پایین رفت.
از شدت بارش باران کاسته شده بود و با کنار رفتن مه، چالههای ریز و درشت محوطهی پنج مایل مربعی پایگاه، بیشتر از قبل به چشم میآمدند. تا طلوع خورشید، فقط دو ساعت باقی مانده بود و آنها باید هرچه سریعتر کار را تمام میکردند.
۱. تفنگ تکتیرانداز نیمه خودکار و دوربیندار، ساخت اتحاد جماهیر شوروی که تحت عنوان اس.وی.دی نیز شناخته میشود.
کد:
***
« منطقهی مرزی کالینینگراد، لهستان »
از میان چالههای پر از آب میان جنگل عبور کرد و خودش را به نزدیکترین درخت کاج رساند. روی زمین گلآلود زیر پایش زانو زد، نقابش را بالا کشید و به آسمان مهآلود شب، چشم دوخت. قطرات باران، بیمحابا بر روی صورتش جاری شدند و در همان حال، صدای خوفناک رعد و برق در گوشش پیچید.
به آرامی سرش را چرخاند و از پشت پلکهای خیسش، به برجکهای نگهبانی پایگاه نگاه کرد.
- آ...آلفا! صدام رو میشنوی؟
هندزفری درون گوشش را لمس کرد و بدون چشم برداشتن از نگهبان برج، جواب داد:
- موقعیتت رو بگو، بتا.
- ما در ضلع شرقی پایگاه مستقر شدیم و منتظر دستور هستیم قربان.
- تمام.
نقاب را روی صورتش کشید و از جا برخاست. اسلحهاش را بالا گرفت و از پشت مگسک آن، اطرافش را برانداز کرد. به محض چرخیدن پروژکتور اولین برج نگهبانی، به طرف دیوار بتنی پایگاه رفت و زیر سایهی آن، پناه گرفت.
چاقوی ضامندارش را از جیب جلیقهاش بیرون کشید و آن را بین لبانش گذاشت. اسلحهاش را داخل کولهپشتی قرار داد و پس از برداشتن یک طناب قلابدار، از دیوار فاصله گرفت. طناب را دور دستش چرخاند و همزمان با پرتاب آن به طرف میلههای بالای دیوار، نگاهی به برج خالی از نگهبان انداخت؛ گویا سربازی که در آنجا کشیک میداد، روی دیوار ضلع شمالی پایگاه ایستاده بود. پس از آن که از محکم بودن طناب مطمئن شد، پا روی دیوار گذاشت و به سرعت، از آن بالا رفت. دستش را به لبهی میلهها گرفت و بیمعطلی، خودش را بالا کشید. به واسطهی باران شدید و مه غلیظ بالای برج، وسعت دید نگهبانان پایگاه به شدت کاهش یافته بود و بسیاری از تحرکات پایین دیوارهای چهار متری مقر مرزی، با چشم غیر مسلح به راحتی رؤیت نمیشد.
با نزدیکتر شدن صدای قدمهای سرباز، به ورودی برج تکیه داد و چاقویش را درون دستش چرخاند. مرد در یونیفرم نظامی آبی رنگش، پشت به او بر لبهی دیوار ایستاد و اسلحهاش را پایین گرفت. به واسطهی خستگی ناشی از چهار ساعت کشیک بیوقفه، کمرش را خم کرد و دستی بر گ*ردنش کشید.
میگل، به آرامی از سایهها بیرون آمد و قبل از آن که کسی متوجهی حضورش شود، دستش را روی د*ه*ان سرباز گذاشت و او را تا داخل اتاقک برج، عقب کشید. بدون آن که فرصت واکنشی به او بدهد، چاقو را روی گلویش کشید و همراه با ب*دن نیمه جان درون آغوشش، بر روی کف اتاقک نشست. به جای بوی صمغ تازهی درختان کاج و خاک باران خورده، عطر تیز و ناخوشایند خون، مشامش را پر کرد. پس از چند ثانیه، کولهاش را درآورد و از داخلش، یک قبضه دراگانوف¹ مجهز به صدا خفهکن بیرون کشید. پایههای اسلحه را سرهم کرد و بعد از پر نمودن خشاب، روی شکم خوابید. نفس عمیقی کشید و با استفاده از دوربین، سه برج باقیماندهی پایگاه را زیر نظر گرفت. به آرامی، انگشتش را روی ماشه قرار داد و با خونسردی، به سرباز نگهبان برج شرقی که در حال سیگار کشیدن بود، شلیک کرد.
- بتا.
بلافاصله، صدای خشخش هندزفری در گوشش طنین انداخت.
- آلفا.
- ضلع شرقی پاکسازی شد. دو نفر نیرو بهت میدم تا وارد پایگاه بشی؛ مابقی از ضلع شمالی نفوذ کنن. خودتون رو بیسر و صدا به پشتبام اصلی برسونید و اون چیپ رو پیدا کنید. شنیدی؟ بیسر و صدا! اگه آژیر خطر به صدا دراومد، مأموریت رو لغو کنید.
- دریافت شد.
با پایان مکالمه، دو مرتبه دوربین را مقابل چشمش گرفت و به محوطهی نیمه خالی پایگاه نگاه کرد. برایش غیرقابل توجیه بود که لهستانیها برای محافظت از چند برج نفتی و چیپ اطلاعاتی خود، به چنین پایگاه دورافتادهای روی آورده بودند. تعداد نیروهایی که برای این پایگاه گزارش شده بود، از هشتاد نفر پیشروی نمیکرد. این مقر تنها به دو تیربار نیمه اتوماتیک، پنج کامیون حمل تجهیزات نظامی و سیزده ماشین لندروور مجهز بود که روی هم رفته، به اندازهی یک ایستگاه بازرسی روس در پنج مایلی این منطقه، ارزشمند نبودند.
در حالت عادی، چنین مأموریتهایی را به عهدهی افسران ردهی سوم سازمان میگذاشتند اما حالا، مقامات دولتی به واسطهی حفظ چهرهی سیاسی خود در جهان، ترجیح میدادند که همه چیز در سکوت انجام شود. از این رو، حتی بر روی جلیقههایی که هماکنون به تن داشتند، هیچ نام و نشانی از ارتش روسیه به چشم نمیخورد؛ درواقع، او و تیم شش نفرهاش، مانند راهزنهای جنوب خاورمیانه، وارد بیابانهای سبز لهستان شده بودند!
سرش را بلند کرد و از جا برخاست. کولهاش را برداشت و پس از جمع کردن اسلحهی تکتیرانداز، به آرامی از نردبان فلزی وسط اتاقک پایین رفت.
از شدت بارش باران کاسته شده بود و با کنار رفتن مه، چالههای ریز و درشت محوطهی پنج مایل مربعی پایگاه، بیشتر از قبل به چشم میآمدند. تا طلوع خورشید، فقط دو ساعت باقی مانده بود و آنها باید هرچه سریعتر کار را تمام میکردند.
۱. تفنگ تکتیرانداز نیمه خودکار و دوربیندار، ساخت اتحاد جماهیر شوروی که تحت عنوان اس.وی.دی نیز شناخته میشود.
#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش: