• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

درحال تایپ رمان افول خور| مهدیس امیرخانی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
507
لایک‌ها
2,034
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,796
Points
799
1709882672784.png
نام رمان: افول خور
نام نویسنده: مهدیس امیرخانی
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر رمان: Sony86m

خلاصه:
خورشید چند سال پیش در آسمان عشق غروب کرد و هرگز طلوع نکرد‌! زندگی‌اش فاقد پرتوی‌های نور شد و آسمان قلبش در تاریکی محض فرو رفت!
تنهایی خورشید داستان، از اجباری به انتخابی تبدیل شد. حالا خورشید بدون هیچ نوری در آسمان به تنهایی می‌تابد!
رسم فلک هم همین بود" خورشید، باید تنها باشد.
* افول خور به معنی غروب خورشید است.
کد:
نام رمان: افول خور

نام نویسنده: مهدیس امیرخانی

ژانر: عاشقانه، تراژدی

ناظر رمان: @Sony86m

[ATTACH type="full"]41542[/ATTACH]
[ATTACH type="full"]41541[/ATTACH]
خلاصه:
خورشید چند سال پیش در آسمان عشق غروب کرد و هرگز طلوع نکرد‌! زندگی‌اش فاقد پرتوی‌های نور شد و آسمان قلبش در تاریکی محض فرو رفت!

تنهایی خورشید داستان، از اجباری به انتخابی تبدیل شد. حالا خورشید بدون هیچ نوری در آسمان به تنهایی می‌تابد!

رسم فلک هم همین بود" خورشید، باید تنها باشد.

* افول خور به معنی غروب خورشید است.
#سردار_سرلک
#افور_خور
#تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
507
لایک‌ها
2,034
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,796
Points
799
مقدمه:
خور، اُفول کرده است.
سرد سرد است و دیگر هیچ پرتویی ندارد.
خور تنهاست.
خور دل داد و اُفور کرد و در میان آسمان ناپدید شد.
پس زمان طلوع دوباره‌ی خور کی است؟
خونی در رگ‌های قلبش نیست.
اما در رگ‌هایش، درد وجود دارد.
او فقط عاشق بود.

#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور
#انجمن_تک_رمان
کد:
مقدمه:

خور، اُفول کرده است.

سرد سرد است و دیگر هیچ پرتویی ندارد.

خور تنهاست.

خور دل داد و اُفور کرد و در میان آسمان ناپدید شد.

پس زمان طلوع دوباره‌ی خور کی است؟

خونی در رگ‌های قلبش نیست.

اما در رگ‌هایش، درد وجود دارد.

او فقط عاشق بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
507
لایک‌ها
2,034
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,796
Points
799
به نام همانی که قلم‌اش زمین را نوشت!
شب، پیراهن مشکی‌اش را پوشیده بود و زلف سیاهش در همه جا قابل رویت بود. چراغ خانه‌ها یکی در میان روشن بودند و در یکی از این خانه‌ها، خورشیدی بود که خیلی وقت پیش غروب کرده بود.
خورشید لباس بلند نارنجی بر تن داشت و درحالی که موهای سیاه رنگ بلندش دورش بود در فکر گذشته‌ها بود. خورشید از پنجره به سیاهی شب چشم‌ دوخت. گرمی ماگ قهوه در میان دست‌هایش گیر افتاده بود و ناراحتی‌اش موجب شده بود حس خوبی که به او می‌دهد را نادیده بگیرد.
خبری که امروز به گوشش رسیده بود، او را مثل یک ستاره بی نور کرده بود به طوری که حس می‌کرد کالبدش دیگر تاب و توان کشش این حجم از ناراحتی را ندارد!
او مرده بود! مرگ به سراغ او نیز آمده بود! امروز که پس از پایان یک روز کاری سخت درحال برگشت به خانه بود، تماسی از سوی آفتاب او را آشفته کرد. آقا جانش، مرده بود!
پدرش! همان پدری که خورشید عاشقش بود،‌آن هم باوجود بی‌مهری‌هایش! او پدرش بود و بدی‌هایش حتی ذره‌ای موجب نمی‌شد خورشید از مرگ او خوشحال شود. حال آقاجان هم پیش بی‌بی‌اش بود.
ذهن خورشید در میان گریه‌های شبانه‌اش به هفت سال قبل پر کشید.

***
هوای ده مانند بیشتر اوقات سرد بود و سوزَش مغز استخوان آدم را می‌سوزاند. با این حال خورشید بدون این‌که به تاریکی و ظلمت شب توجهی کند در باغ قدم می‌زد. شاخه‌های بی‌برگ و بار درختان ترسناکی فضا را دو چندان کرده بودند اما تمام عمر دخترک در این‌جا گذشته بود و هیچ بیمی از آن‌جا نداشت.
روی تخته سنگی نشست و به صدای آب رودخانه که از میان سنگ‌ها عبور می‌کرد گوش سپرد. نور چراغ قوه تنها روشنی آن فضا بود. چند متر آن طرف‌تر از تخته سنگ، مردی نگاهش را به چهره‌ی دخترکی که بر روی سنگی نشسته بود و نور چراغ قوه صورتش را مهتابی کرده بود دوخت.
حالا صدای قدم‌های مرد روی برگ‌های پاییزی ریخته شده بر زمین با صدای رود آمیخته شده بود.
خورشید که گمان کرده بود حیوانی درنده در باغ است با ترس بلند شد و چراغ قوه از دستش بر داخل رود افتاد.
خورشید با ترس و تعجب به فردی که به او نزدیک میشد نگریست. هیکل چهارشانه و استوارش نشانگر این بود که یک مرد جوان در حال نزدیک شدن به اوست. خورشید خیال کرد دزدی وارد باغ شده است و دلش پر از بیم و دلهره شد. حالا باید در باغ به این بزرگی با یک مرد غریبه چه می‌کرد؟
مرد روبروی خورشید ایستاد و خورشید، با ترس بازوهای خود را ب*غ*ل کرد و به چهره‌ی مرد که در تاریکی مجهول بود نگریست. خورشید با صدایی که سعی می‌کرد ترس را مخفی کند به مرد گفت:
- تو ... تو کی هستی؟ این‌جا چی‌کار می‌کنی؟!

#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور
#انجمن_تک_رمان

کد:
به نام همانی که قلم‌اش زمین را نوشت!

شب، پیراهن مشکی‌اش را پوشیده بود و زلف سیاهش در همه جا قابل رویت بود. چراغ خانه‌ها یکی در میان روشن بودند و در یکی از این خانه‌ها، خورشیدی بود که خیلی وقت پیش غروب کرده بود.
خورشید لباس بلند نارنجی بر تن داشت و درحالی که موهای سیاه رنگ بلندش دورش بود در فکر گذشته‌ها بود. 
خورشید از پنجره به سیاهی شب چشم‌ دوخت. گرمی ماگ قهوه در میان دست‌هایش گیر افتاده بود و ناراحتی‌اش موجب شده بود حس خوبی که به او می‌دهد را نادیده بگیرد.
خبری که امروز به گوشش رسیده بود، او را مثل یک ستاره بی نور کرده بود به طوری که حس می‌کرد کالبدش دیگر تاب و توان کشش این حجم از ناراحتی را ندارد!
او مرده بود! مرگ به سراغ او نیز آمده بود! امروز که پس از پایان یک روز کاری سخت درحال برگشت به خانه بود، تماسی از سوی آفتاب او را آشفته کرد. آقا جانش، مرده بود!
پدرش! همان پدری که خورشید عاشقش بود،‌آن هم باوجود بی‌مهری‌هایش! او پدرش بود و بدی‌هایش حتی ذره‌ای موجب نمی‌شد خورشید از مرگ او خوشحال شود. حال آقاجان هم پیش بی‌بی‌اش بود.
ذهن خورشید در میان گریه‌های شبانه‌اش به هفت سال قبل پر کشید.

***

هوای ده مانند بیشتر اوقات سرد بود و سوزَش مغز استخوان آدم را می‌سوزاند. با این حال خورشید بدون این‌که به تاریکی و ظلمت شب توجهی کند در باغ قدم می‌زد. شاخه‌های بی‌برگ و بار درختان ترسناکی فضا را دو چندان کرده بودند اما تمام عمر دخترک در این‌جا گذشته بود و هیچ بیمی از آن‌جا نداشت.
روی تخته سنگی نشست و به صدای آب رودخانه که از میان سنگ‌ها عبور می‌کرد گوش سپرد. نور چراغ قوه تنها روشنی آن فضا بود. چند متر آن طرف‌تر از تخته سنگ، مردی نگاهش را به چهره‌ی دخترکی که بر روی سنگی نشسته بود و نور چراغ قوه صورتش را مهتابی کرده بود دوخت.
حالا صدای قدم‌های مرد روی برگ‌های پاییزی ریخته شده بر زمین با صدای رود آمیخته شده بود.
خورشید که گمان کرده بود حیوانی درنده در باغ است با ترس بلند شد و چراغ قوه از دستش بر داخل رود افتاد.
خورشید با ترس و تعجب به فردی که به او نزدیک میشد نگریست. هیکل چهارشانه و استوارش نشانگر این بود که یک مرد جوان در حال نزدیک شدن به اوست. خورشید خیال کرد دزدی وارد باغ شده است و دلش پر از بیم و دلهره شد. حالا باید در باغ به این بزرگی با یک مرد غریبه چه می‌کرد؟
مرد روبروی خورشید ایستاد و خورشید، با ترس بازوهای خود را ب*غ*ل کرد و به چهره‌ی مرد که در تاریکی مجهول بود نگریست. خورشید با صدایی که سعی می‌کرد ترس را مخفی کند به مرد گفت:
- تو ... تو کی هستی؟ این‌جا چی‌کار می‌کنی؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
507
لایک‌ها
2,034
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,796
Points
799
صدای بم و خوش آهنگی که به گمان صاحبش مرد مجهول بود در فضا طنین‌انداز شد.
- من!؟ اینش مهم نیست!
خورشید از پاسخ نامفهوم مرد ناشناس بیشتر ترسید. زانوهایش به لرزه افتاد و مایع ترشی به دهانش هجوم آورد. همه چیز مثل فیلم‌های جنایی ترسناک شده بود. این بار لرزش صدای خورشید قابل پنهان کردن نبود.
- چی... از... از... جو... جون من می... خوای؟!
مرد با همان صدایی که بلندی‌ و بمی‌اش مثل طبل بود جواب خورشید را داد:
- من؟ چی از تو می‌خوام؟ من ازت سهمم رو می‌خوام!
***
خورشید از فکر آن شب بیرون آمد و آهی کشید. ای کاش امشب هم بگذرد و دل گرفته‌ی خورشید باز شود. خورشید ماگ خالی قهوه‌ را روی میز عسلی کنارش گذاشت و آن‌قدر به گذشته فکر کرد که خوابش برد.
صبح با صدای زنگ موبایلش به سختی چشم گشود و از صندلی پایین آمد و موبایلش را از روی زمین برداشت و با چشم بسته دکمه سبز را لمس کرد و موبایل را ب*غ*ل گوش خود گرفت.
- خانم عرفان! شما کجایید؟!
-کجا باید باشم!؟
-خانم عرفان شما الان باید دادگاه بودید! دادگاه یک ربع دیگه شروع میشه و شما هنوز نرسیدید!


#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور
#انجمن_تک_رمان
کد:
صدای بم و خوش آهنگی که به گمان صاحبش مرد مجهول بود در فضا طنین‌انداز شد.
- من!؟ اینش مهم نیست!
خورشید از پاسخ نامفهوم مرد ناشناس بیشتر ترسید. زانوهایش به لرزه افتاد و مایع ترشی به دهانش هجوم آورد. همه چیز مثل فیلم‌های جنایی ترسناک شده بود. این بار لرزش صدای خورشید قابل پنهان کردن نبود.
- چی... از... از... جو... جون من می... خوای؟!
مرد با همان صدایی که بلندی‌ و بمی‌اش مثل طبل بود جواب خورشید را داد:
- من؟ چی از تو می‌خوام؟ من ازت سهمم رو می‌خوام!

***

خورشید از فکر آن شب بیرون آمد و آهی کشید. ای کاش امشب هم بگذرد و دل گرفته‌ی خورشید باز شود. خورشید ماگ خالی قهوه‌ را روی میز عسلی کنارش گذاشت و آن‌قدر به گذشته فکر کرد که خوابش برد.
صبح با صدای زنگ موبایلش به سختی چشم گشود و از صندلی پایین آمد و موبایلش را از روی زمین برداشت و با چشم بسته دکمه سبز را لمس کرد و موبایل را ب*غ*ل گوش خود گرفت.
- خانم عرفان! شما کجایید؟!
-کجا باید باشم!؟
-خانم عرفان شما الان باید دادگاه بودید! دادگاه یک ربع دیگه شروع میشه و شما هنوز نرسیدید!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
507
لایک‌ها
2,034
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,796
Points
799
با شنیدن اسم دادگاه بر پیشانی خود کوبید و بدون حرفی به تماس خاتمه داد. سریع از جایش بلند شد و آبی به صورتش زد تا خواب‌آلودگی‌اش بپرد و دادگاه مهم امروز را خ*را*ب نکند.‌ کت و شلوار مشکی اداری‌اش را پوشید تا جدی به نظر بیاید.
از خانه کوچکش بیرون زد و برای چند تاکسی دست تکان داد. ولی گویا باز هم تاکسی‌ران‌ها قصد بازی داشتند. برخلاف میلش مجبور شد سوار ماشین شخصی شود. خورشید به هیچ‌کس اعتماد ندارد بنابراین فقط در صورت نیاز سوار ماشین‌های شخصی می‌شود.
تند تند به ساعت مچی‌اش نگاه می‌کرد و خود را بابت تنظیم نکردن ساعتش سرزنش می‌کرد. لاک پاک کن را از کیفش در آورد تا لاک‌های قرمز که به دست‌های کشیده‌اش زینت داده بود را پاک کند.
به محض این‌که ماشین جلوی دادگستری نگه داشت، پول راننده را داد و تند تند به سمت سالن رفت.
فضای دادگاه مثل همیشه بود و با این‌حال خورشید هر دفعه که پا درونش می‌گذاشت حس می‌کرد پا در فضای جدید گذاشته است. راهروهای دادگاه پر از آدم‌های آهنی با لباس‌های رسمی است که از این طرف سالن به آن طرف دوماراتون می‌روند. همیشه در گوشه‌ی دادگاه زن و مردی در که در آستانه‌ی طلاقند، در حال مشاجره هستند.
خورشید نگاه دیگری به ساعتش کرد. فقط چند دقیقه تا شروع دادگاه مانده بود و این مدت برای آرام کردن خود وآماده شدن برای یک جلسه‌ی پر استرس دیگر کافی بود.
خورشید زیپ کوچک کیف مشکی رنگش را باز کرد و دستش را داخل کیف کرد. دستش که بسته‌ی شکلات را لمس کرد، دستش را بیرون کشید. بسته‌بندی شکلات را باز کرد و آن را در دهانش گذاشت و باولع طعم تلخ شکلات را چشید. دادگاه برگزار شد و خورشید مانند همیشه با قاطعیت به صورت قاضی زل زد و از موکّلش دفاع کرد.
خورشید معتقد بود از موکّلش باید به بهترین شکل دفاع کند حتی اگر موکّلش گناهکار باشد. حالا خورشید وکیل زنی بود که زیر بار ظلم و خشونت دست‌ها و زیر چشم‌های چروکیده شده بود.

#افول_خور
#مهدیس_امیرخانی
#انجمن_تک_رمان

کد:
با شنیدن اسم دادگاه بر پیشانی خود کوبید و بدون حرفی به تماس خاتمه داد. سریع از جایش بلند شد و آبی به صورتش زد تا خواب‌آلودگی‌اش بپرد و دادگاه مهم امروز را خ*را*ب نکند.‌ کت و شلوار مشکی اداری‌اش را پوشید تا جدی به نظر بیاید.
از خانه کوچکش بیرون زد و برای چند تاکسی دست تکان داد. ولی گویا باز هم تاکسی‌ران‌ها قصد بازی داشتند. برخلاف میلش مجبور شد سوار ماشین شخصی شود. خورشید به هیچ‌کس اعتماد ندارد بنابراین فقط در صورت نیاز سوار ماشین‌های شخصی می‌شود.
تند تند به ساعت مچی‌اش نگاه می‌کرد و خود را بابت تنظیم نکردن ساعتش سرزنش می‌کرد. لاک پاک کن را از کیفش در آورد تا لاک‌های قرمز که به دست‌های کشیده‌اش زینت داده بود را پاک کند.
به محض این‌که ماشین جلوی دادگستری نگه داشت، پول راننده را داد و تند تند به سمت سالن رفت.
فضای دادگاه مثل همیشه بود و با این‌حال خورشید هر دفعه که پا درونش می‌گذاشت حس می‌کرد پا در فضای جدید گذاشته است. راهروهای دادگاه پر از آدم‌های آهنی با لباس‌های رسمی است که از این طرف سالن به آن طرف دوماراتون می‌روند. همیشه در گوشه‌ی دادگاه زن و مردی در که در آستانه‌ی طلاقند، در حال مشاجره هستند.
خورشید نگاه دیگری به ساعتش کرد. فقط چند دقیقه تا شروع دادگاه مانده بود و این مدت برای آرام کردن خود وآماده شدن برای یک جلسه‌ی پر استرس دیگر کافی بود.
خورشید زیپ کوچک کیف مشکی رنگش را باز کرد و دستش را داخل کیف کرد. دستش که بسته‌ی شکلات را لمس کرد، دستش را بیرون کشید. بسته‌بندی شکلات را باز کرد و آن را در دهانش گذاشت و باولع طعم تلخ شکلات را چشید. دادگاه برگزار شد و خورشید مانند همیشه با قاطعیت به صورت قاضی زل زد و از موکّلش دفاع کرد.
خورشید معتقد بود از موکّلش باید به بهترین شکل دفاع کند حتی اگر موکّلش گناهکار باشد. حالا خورشید وکیل زنی بود که زیر بار ظلم و خشونت دست‌ها و زیر چشم‌های چروکیده شده بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
507
لایک‌ها
2,034
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,796
Points
799
خورشید کسی بود که دادگاه را به نفع موکلش تمام کرد و زن را از بند همسرش نجات داد. حالا زنی که زیر بار ظلم بود، خورشید را در آ*غ*و*ش کشید و اشکش را با پره‌ی روسری‌اش پاک کرد. خودش را تا پایان عمرش مدیون این دختر جوان می‌دانست. اگر اتفاقی با خورشید آشنا نمیشد، به حتم الان باز هم زیر کتک‌های شوهر ظالم‌اش بود. زن گفت:
‌-‌ تو زندگی من رو نجات دادی. اسمت برازندته. تو خورشید هستی زندگیم رو گرم کردی.
زن لهجه‌ی خاصی داشت و حرف‌ها را تیکه تیکه ادا می‌کرد.
‌-‌ تا وقتی که خودت نمی‌خواستی نمی‌تونستی نجات پیدا کنی. من فقط یه وسیله بودم که خودت رو از بند وابستگی نجات بدی.
زن لبخندی زد و از ته دل، از خدا خواست که خواسته‌ی دل این دختر را برآورده کند‌. خورشید بر خلاف اصرارهای زن مبنی بر صرف ناهار با او، برای جبران زحماتش، درخواستش را رد کرد و تصمیم گرفت پیاده به سمت دفترش برود. از در بیرون زد و نگاهش را به تابلوی دادگاه دوخت.
خیلی از انسان‌ها از فضای دادگاه متنفرند چون این‌جا را فضایی برای از دست دادن خیلی چیزها می‌دانستند. ولی خورشید بر خلاف عموم، عاشق این مکان بود. در طول دادگاه تمام فکر و ذکرش را برای پیش بردن دادگاه به نفع موکلش فکر می‌کرد و دیگر هیچ جایی برای فکر کردن به دردهایش را نداشت.
از آن گذشته، وقتی چهره‌ی غرق در خوش‌حالی افراد بی‌گناه را می‌دید، حس می‌کرد که زندگی یک نفر را نجات داده است. احساس خوش‌حالی زن‌هایی که زیر بار ظلم و تبعیض بودند و از زندان ستمگری آزاد می‌شدند به حدی بود که خورشید از توصیفش قاصر بود.
اما حس خوش‌حالی خورشید در این مواقع از آن‌ها هم بیشتر بود. به عنوان یک دختر جوان روزهای عمرش تباه شده بود و تنها خواسته‌اش این بود که زندگی این زن‌ها و دخترها را نجات دهد. خورشید فقط یک وکیل بود که به همچین افرادی کمک کند ولی او معتقد بود که تا وقتی خود زن‌ها و دخترها نخواهند، هیج‌کس نمی‌تواند آن‌ها را از چنگال نابرابری‌ها نجات داد.

#افول‌_خور
#مهدیس_امیرخانی
#انجمن_تک_رمان

کد:
خورشید کسی بود که دادگاه را به نفع موکلش تمام کرد و زن را از بند همسرش نجات داد. حالا زنی که زیر بار ظلم بود، خورشید را در آ*غ*و*ش کشید و اشکش را با پره‌ی روسری‌اش پاک کرد. خودش را تا پایان عمرش مدیون این دختر جوان می‌دانست. اگر اتفاقی با خورشید آشنا نمیشد، به حتم الان باز هم زیر کتک‌های شوهر ظالم‌اش بود. زن گفت:
‌-‌ تو زندگی من رو نجات دادی. اسمت برازندته. تو خورشید هستی زندگیم رو گرم کردی.
زن لهجه‌ی خاصی داشت و حرف‌ها را تیکه تیکه ادا می‌کرد.
‌-‌ تا وقتی که خودت نمی‌خواستی نمی‌تونستی نجات پیدا کنی. من فقط یه وسیله بودم که خودت رو از بند وابستگی نجات بدی.
زن لبخندی زد و از ته دل، از خدا خواست که خواسته‌ی دل این دختر را برآورده کند‌. خورشید بر خلاف اصرارهای زن مبنی بر صرف ناهار با او، برای جبران زحماتش، درخواستش را رد کرد و تصمیم گرفت پیاده به سمت دفترش برود. از در بیرون زد و نگاهش را به تابلوی دادگاه دوخت.
خیلی از انسان‌ها از فضای دادگاه متنفرند چون این‌جا را فضایی برای از دست دادن خیلی چیزها می‌دانستند. ولی خورشید بر خلاف عموم، عاشق این مکان بود. در طول دادگاه تمام فکر و ذکرش را برای پیش بردن دادگاه به نفع موکلش فکر می‌کرد و دیگر هیچ جایی برای فکر کردن به دردهایش را نداشت.
از آن گذشته، وقتی چهره‌ی غرق در خوش‌حالی افراد بی‌گناه را می‌دید، حس می‌کرد که زندگی یک نفر را نجات داده است. احساس خوش‌حالی زن‌هایی که زیر بار ظلم و تبعیض بودند و از زندان ستمگری آزاد می‌شدند به حدی بود که خورشید از توصیفش قاصر بود.
اما حس خوش‌حالی خورشید در این مواقع از آن‌ها هم بیشتر بود. به عنوان یک دختر جوان روزهای عمرش تباه شده بود و تنها خواسته‌اش این بود که زندگی این زن‌ها و دخترها را نجات دهد. خورشید فقط یک وکیل بود که به همچین افرادی کمک کند ولی او معتقد بود که تا وقتی خود زن‌ها و دخترها نخواهند، هیج‌کس نمی‌تواند آن‌ها را از چنگال نابرابری‌ها نجات داد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
507
لایک‌ها
2,034
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,796
Points
799
به ساختمان نما مرمری که دفترش در آن‌جا بود رسید و از پله‌های ساختمان به سمت طبقه دوم بالا رفت. مثل همیشه منشی‌اش از جا بلند شد و با فروتنی گفت:
‌-‌ روزتون بخیر خانم عرفان!
‌-‌ روز تو هم بخیر!
خورشید پرونده‌ها را برداشت و به اتاقش رفت. مثل هر روز سرش را با پرونده‌ها و مراجعه کننده‌هایش گرم کرده بود. به راستی که روزهایش کلیشه‌ای شده بودند! شاید اگر از طرف آقاجان و بی‌بی‌اش طرد نمیشد و آن‌ها پشتش بودند این همه بلا بر سرش نازل نمیشد و زندگی‌اش تا این حد کسل کننده نمیشد! بی‌اختیار قطره اشکی از چشمش فرو ریخت. تا این حد تنها بود. تهایی تنها تم زندگی‌اش بود و دلتنگی چاشنی این زندگی شده بود.
قطره اشک دیگری که داشت می‌آمد سرازیر شود به دست خورشید به قتل رسید. به یاد آن وقتی افتاد که آقا جانش در صورتش تف کرد و گفت که دختری به اسم خورشید ندارد. مسبب تمام مصیبت‌های دخترک آقا جان بود امّا آقا جان او را طرد کرده بود! و باز هم مقصّر خورشید عاشق و ساده بود ولی او دیگر خورشید رضوی مظلوم و ساده نبود. خورشید رضوی غروب کرده بود و خورشید عرفان متولّد شده بود.
در به صدا در آمد. به حتم که موکل جدیدش که منتظرش بود در را نواخته است. موکّل جدیدش از سهام‌داران یکی از کارخانه‌های معتبر تهران بود. کارخانه‌ای که نصف آهن آلات تهران و شهرهای اطرافش را تأمین می‌کند و خورشید به این‌که این کارخانه چگونه توانسته است در این ده سال همچین پیشرفت چشم‌گیری داشته باشد مشکوک است.
اگر سهامداران کارخانه پیشنهاد پول کلانی را نمی‌دادند، عمراً رسیدگی به کارهای وکالت آن کارخانه را به عهده می‌گرفت. خورشید را چه به کارخانه‌ای که معلوم نیست چه اتّفاقاتی درونش اتّفاق می‌افتد؟

#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور
#انجمن_تک_رمان
کد:
#افول_خور
#پارت_۵

به ساختمان نما مرمری که دفترش در آن‌جا بود رسید و از پله‌های ساختمان به سمت طبقه دوم بالا رفت. مثل همیشه منشی‌اش از جا بلند شد و با فروتنی گفت:
‌-‌ روزتون بخیر خانم عرفان!
‌-‌ روز تو هم بخیر!
خورشید پرونده‌ها را برداشت و به اتاقش رفت. مثل هر روز سرش را با پرونده‌ها و مراجعه کننده‌هایش گرم کرده بود. به راستی که روزهایش کلیشه‌ای شده بودند! شاید اگر از طرف آقاجان و بی‌بی‌اش طرد نمیشد و آن‌ها پشتش بودند این همه بلا بر سرش نازل نمیشد و زندگی‌اش تا این حد کسل کننده نمیشد! بی‌اختیار قطره اشکی از چشمش فرو ریخت. تا این حد تنها بود. تهایی تنها تم زندگی‌اش بود و دلتنگی چاشنی این زندگی شده بود.
قطره اشک دیگری که داشت می‌آمد سرازیر شود به دست خورشید به قتل رسید. به یاد آن وقتی افتاد که آقا جانش در صورتش تف کرد و گفت که دختری به اسم خورشید ندارد. مسبب تمام مصیبت‌های دخترک آقا جان بود امّا آقا جان او را طرد کرده بود! و باز هم مقصّر خورشید عاشق و ساده بود ولی او دیگر خورشید رضوی مظلوم و ساده نبود. خورشید رضوی غروب کرده بود و خورشید عرفان متولّد شده بود.
در به صدا در آمد. به حتم که موکل جدیدش که منتظرش بود در را نواخته است. موکّل جدیدش از سهام‌داران یکی از کارخانه‌های معتبر تهران بود. کارخانه‌ای که نصف آهن آلات تهران و شهرهای اطرافش را تأمین می‌کند و خورشید به این‌که این کارخانه چگونه توانسته است در این ده سال همچین پیشرفت چشم‌گیری داشته باشد مشکوک است.
اگر سهامداران کارخانه پیشنهاد پول کلانی را نمی‌دادند، عمراً رسیدگی به کارهای وکالت آن کارخانه را به عهده می‌گرفت. خورشید را چه به کارخانه‌ای که معلوم نیست چه اتّفاقاتی درونش اتّفاق می‌افتد؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
507
لایک‌ها
2,034
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,796
Points
799
کاش خورشید هم ثروت خوانوادگی زیادی داشت تا در پاسخ آن همه پول می‌گفت؛ به پول احتیاجی ندارم ولی اجاره‌ی دفترش عقب افتاده بود و قسط‌های بانکش روی هم تلنبار شده است. خورشید اجازه داد که مرد داخل بیاید. صدای پاشنه‌های کفش چرمی مشکی رنگ در اتاق دوازده متری طنین‌انداز شد.
خورشید سرش را بلند کرد. دست‌هایش یخ زد. چشم روی هم گذاشت و پلک‌هایش را محکم روی هم فشرد. نفس عمیقی کشید و باز هم چشم گشود. صح*نه‌ی روبرویش از واقعیت هم واقعی‌تر بود. خورشید حس کرد مغزش در معرض انفجار است و پره‌های بینی‌اش باز و بسته می‌شوند.
مرد بدون این‌که منتظر اجازه یا تعارفی از جانب دختر جوان و زیبای پشت میز باشد، روی یکی از صندلی‌های قهوه‌ای و ساده‌ی اتاق نشست و نگاهش را به چهره‌ی مات‌زده‌ی دخترک دوخت‌.
خاطرات غبار خورده‌ی گذشته، از روی طاقچه برداشته و صفحاتشان باز شده بود. پس فقط یک تشابه اسمی نبود! مردی که مقابلش نشسته بود و حرف میزد، کسی نبود جز او!
همان مرد! هنوز هم همان بود! موهای مشکی دم اسبی بسته شده‌اش، چشم‌های دو رنگش، خالکوبی اژدهای روی دستش، تیپش و حتی زنجیر در گ*ردنش! مشخص بود که خورشید را نشناخته است. چون آن دختر روستایی با صورت گل انداخته و لباس محلی مقابلش نبود، خورشیدی مقابلش نشسته بود که از ظاهر و اخلاقش گرفته تا اسمش، تغییر کرده بود.
امّا او همان بود! باز هم مثل گذشته دستش را هر از چند گاهی به ریش بلندش می‌کشد. حتی مثل سال‌های قبل دکمه‌ی آخر پیراهنش را باز گذاشته بود. فقط چهره و هیکلش کمی مردانه‌تر شده بودند و کنار موهایش را انگار آرد پاشیده بودند. به هرحال هفت سال گذشته بود و ممکن بود اخلاقش هم تغییر زیادی کرده باشد.
- خدای من!خانم عرفان!؟ شما حواستون با منه؟!
تیکه گلام این مرد لعنتی هم همان بود! " خدای من" جایش بود خورشید فریاد بکشد که؛ خفه شو! خورشید به خودش آمد. نفس عمیقی کشید و سعی کرد به خودش مسلّط شود. حالا که موکّلش نفرت‌انگیز‌ترین موجود زندگی‌اش بود، به هیچ وجه نمی‌توانست با او همکاری کند. تا د*ه*ان باز کرد، یاد دست‌مزد کلانی‌ای که قرار بود بابت این پرونده‌ی ساده بگیرد افتاد و به دنبالش فکر قسط‌های وام عقب افتاده‌اش به ذهنش هجوم آوردند. حتی چهره‌ی کریه مردی که دفتر را از او اجاره کرده بود هم جلوی چشم‌هایش جان گرفت. خورشید کلافه از موقعیتش دستی به صورتش کشید و جواب مرد را داد:
- حواسم با شماست. بفرمایید.
سپهراد مانند کاراگاهی به خورشید نگاه کرد و گفت:
- خدای من! چهره و صداتون خیلی برام آشنا هست!
درون خورشید آشفته شد ولی مثل همیشه ظاهرش آرام بود. خورشید چشم از سپهراد گرفت و نگاهش را به در دوخت و ل*ب‌هایش را تر کرد و گفت:
- چطور؟!
سپهراد دستش را به موهای مشکی‌اش کشید.
- نمی‌دونم حس می‌کنم آشنا هستید!
فکری به سر خورشید زد. غریبه‌ی آشنا او را نشناخته بود!

#رمان_افول_خور
#مهدیس_امیرخانی
#انجمن_تک_رمان
کد:
کاش خورشید هم ثروت خوانوادگی زیادی داشت تا در پاسخ آن همه پول می‌گفت؛ به پول احتیاجی ندارم ولی اجاره‌ی دفترش عقب افتاده بود و قسط‌های بانکش روی هم تلنبار شده است. خورشید اجازه داد که مرد داخل بیاید. صدای پاشنه‌های کفش چرمی مشکی رنگ در اتاق دوازده متری طنین‌انداز شد.
خورشید سرش را بلند کرد. دست‌هایش یخ زد. چشم روی هم گذاشت و پلک‌هایش را محکم روی هم فشرد. نفس عمیقی کشید و باز هم چشم گشود. صح*نه‌ی روبرویش از واقعیت هم واقعی‌تر بود. خورشید حس کرد مغزش در معرض انفجار است و پره‌های بینی‌اش باز و بسته می‌شوند.
مرد بدون این‌که منتظر اجازه یا تعارفی از جانب دختر جوان و زیبای پشت میز باشد، روی یکی از صندلی‌های قهوه‌ای و ساده‌ی اتاق نشست و نگاهش را به چهره‌ی مات‌زده‌ی دخترک دوخت‌.
خاطرات غبار خورده‌ی گذشته، از روی طاقچه برداشته و صفحاتشان باز شده بود. پس فقط یک تشابه اسمی نبود! مردی که مقابلش نشسته بود و حرف میزد، کسی نبود جز او!
همان مرد! هنوز هم همان بود! موهای مشکی دم اسبی بسته شده‌اش، چشم‌های دو رنگش، خالکوبی اژدهای روی دستش، تیپش و حتی زنجیر در گ*ردنش! مشخص بود که خورشید را نشناخته است. چون آن دختر روستایی با صورت گل انداخته و لباس محلی مقابلش نبود، خورشیدی مقابلش نشسته بود که از ظاهر و اخلاقش گرفته تا اسمش، تغییر کرده بود.
امّا او همان بود! باز هم مثل گذشته دستش را هر از چند گاهی به ریش بلندش می‌کشد. حتی مثل سال‌های قبل دکمه‌ی آخر پیراهنش را باز گذاشته بود. فقط چهره و هیکلش کمی مردانه‌تر شده بودند و کنار موهایش را انگار آرد پاشیده بودند. به هرحال هفت سال گذشته بود و ممکن بود اخلاقش هم تغییر زیادی کرده باشد.
- خدای من!خانم عرفان!؟ شما حواستون با منه؟!
تیکه گلام این مرد لعنتی هم همان بود! " خدای من" جایش بود خورشید فریاد بکشد که؛ خفه شو!  خورشید به خودش آمد. نفس عمیقی کشید و سعی کرد به خودش مسلّط شود. حالا که موکّلش نفرت‌انگیز‌ترین موجود زندگی‌اش بود، به هیچ وجه نمی‌توانست با او همکاری کند. تا د*ه*ان باز کرد، یاد دست‌مزد کلانی‌ای که قرار بود بابت این پرونده‌ی ساده بگیرد افتاد و به دنبالش فکر قسط‌های وام عقب افتاده‌اش به ذهنش هجوم آوردند. حتی چهره‌ی کریه مردی که دفتر را از او اجاره کرده بود هم جلوی چشم‌هایش جان گرفت. خورشید کلافه از موقعیتش دستی به صورتش کشید و جواب مرد را داد:
- حواسم با شماست. بفرمایید.
سپهراد مانند کاراگاهی به خورشید نگاه کرد و گفت:
- خدای من! چهره و صداتون خیلی برام آشنا هست!
درون خورشید آشفته شد ولی مثل همیشه ظاهرش آرام بود. خورشید چشم از سپهراد گرفت و نگاهش را به در دوخت و ل*ب‌هایش را تر کرد و گفت:
- چطور؟!
سپهراد دستش را به موهای مشکی‌اش کشید.
- نمی‌دونم حس می‌کنم آشنا هستید!
فکری به سر خورشید زد. غریبه‌ی آشنا او را نشناخته بود!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
507
لایک‌ها
2,034
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,796
Points
799
پس اگر با او هم‌کاری کند کم‌تر عذاب می‌کشد و در عوض می‌تواند دستمزد زیادی هم بگیرد. خورشید ل*ب از ل*ب باز کرد و غریبه‌ی آشنای مقابلش را غریبه‌تر از هررغریبی خواند.
- اما فکر نکنم بنده شما رو بشناسم!
غریبه آشنا بی‌خیال قضیه آشنایی دخترک شد و تمام حواسش را به بستن قرارداد با این وکیل شد. او معتقد بود که همچین کار مهمی را حتما باید به یک مرد سپرد ولی از آن‌جایی که بیشتر سهامداران این نیمچه وکیل را تأیید کرده بودند، او هم تسلیم تصمیم آن‌ها شد.
قرارداد را بستند و به محض خروج او خورشید وسایل‌اش را جمع کرد و از دفتر خارج شد. محل کارش محل آرامشش بود ولی حالا با حضور غریبه‌ی آشنا آن‌جا هم رنگ تعفّن گرفته بود.
سوار تاکسی شد و سرش را به پشت تکیه داد. چندین سال بود که خسته بود. چشم‌هایش را روی هم گذاشت که خاطرات کدر گذشته بیدار شدند و جلوی چشم‌هایش جان گرفتند.
یاد وقتی افتاد که به‌خاطر سهل‌انگاری‌اش کمربند برادرش محمد تنش را نوازش می‌کرد. یاد تفی که آقا جان روی صورتش انداخته بود افتاد. چهره‌ی بی‌بی‌اش مقابل چشم‌هایش جان گرفت. یاد وقتی افتاد که کار شب و روزش گریه شده بود. بی‌بی‌اش هم مانند دیگر زنان ده، قدرت ایستادن روی آقاجان را نداشت! نمی‌توانست به شوهرش بگوید که الان هر اتفاقی که افتاده است تقصیر خودت و خودخواهی‌هایت هست.
بی‌بی‌جانش آنقدر غصه‌ی دختر افسرده‌اش را خورد که از پا افتاد و در بیمارستان بستری بود. بدترین روزهای عمر خورشید همان موقع‌ها بود. با صدا زدن‌های راننده به خودش آمد و بعد از پرداخت کرایه به سمت ساختمان رفت‌.
سعی کرد کلید را داخل قفل کند. اما هر چقدر که تلاش کرد کلید داخل قفل نرفت. پوف کلافه‌ای کشید و بار دیگر تلاش کرد. نگاهش را به کلید دوخت و متوجه شد که می‌خواست کلید دفتر را در قفل در خانه فرو کند. کلید را در کیفش انداخت و کلید خانه را برداشت. لعنتی به غریبه‌ی آشنا فرستاد و پله‌ها را بالا رفت.
به طبقه‌ی دوم رسید. در ضد سرقت را باز کرد و وارد خانه‌ی نقلی خودش شد. کفش‌هایش را در جاکفشی سفید کنار در گذاشت و به طرف اتاقش رفت. بدون این‌که لباس‌هایش را عوض کند خودش را روی تخت چوبی پرت کرد. نگاهش را به روتختی بنفش دوخت و به گذشته پرت شد.
***
چندین ماه از آن روز گذشته بود و خورشید اتفاقات آن شب و آن مرد ناشناس را به فراموشی سپرده بود.
همان شب به محض دیدن مرد به سمت خانه‌شان دوید. البته در آن تاریکی خودش هم نمی‌دانست که مقصدش کجاست؟! فقط می‌خواست از آن غریبه دور شود. چون اگر پدرش و محمد می‌فهمیدند که در آن تاریکی بیرون رفته است زنده‌اش نمی‌گذاشتند، چه برسد به این‌که بفهمند با یک مرد غریبه در باغ تنها بود!
از پنجره‌ی بزرگ اتاقش که همیشه بیرون می‌رفت وارد اتاق خود شد.

#رمان_افول_خور
#مهدیس_امیرخانی
#انجمن_تک_رمان
کد:
پس اگر با او هم‌کاری کند کم‌تر عذاب می‌کشد و در عوض می‌تواند دستمزد زیادی هم بگیرد. خورشید ل*ب از ل*ب باز کرد و غریبه‌ی آشنای مقابلش را غریبه‌تر از هررغریبی خواند.
- اما فکر نکنم بنده شما رو بشناسم!
غریبه آشنا بی‌خیال قضیه آشنایی دخترک شد و تمام حواسش را به بستن قرارداد با این وکیل شد. او معتقد بود که همچین کار مهمی را حتما باید به یک مرد سپرد ولی از آن‌جایی که بیشتر سهامداران این نیمچه وکیل را تأیید کرده بودند، او هم تسلیم تصمیم آن‌ها شد.
قرارداد را بستند و به محض خروج او خورشید وسایل‌اش را جمع کرد و از دفتر خارج شد. محل کارش محل آرامشش بود ولی حالا با حضور غریبه‌ی آشنا آن‌جا هم رنگ تعفّن گرفته بود.
سوار تاکسی شد و سرش را به پشت تکیه داد. چندین سال بود که خسته بود. چشم‌هایش را روی هم گذاشت که خاطرات کدر گذشته بیدار شدند و جلوی چشم‌هایش جان گرفتند.
یاد وقتی افتاد که به‌خاطر سهل‌انگاری‌اش کمربند برادرش محمد تنش را نوازش می‌کرد. یاد تفی که آقا جان روی صورتش انداخته بود افتاد. چهره‌ی بی‌بی‌اش مقابل چشم‌هایش جان گرفت. یاد وقتی افتاد که کار شب و روزش گریه شده بود. بی‌بی‌اش هم مانند دیگر زنان ده، قدرت ایستادن روی آقاجان را نداشت! نمی‌توانست به شوهرش بگوید که الان هر اتفاقی که افتاده است تقصیر خودت و خودخواهی‌هایت هست.
بی‌بی‌جانش آنقدر غصه‌ی دختر افسرده‌اش را خورد که از پا افتاد و در بیمارستان بستری بود. بدترین روزهای عمر خورشید همان موقع‌ها بود. با صدا زدن‌های راننده به خودش آمد و بعد از پرداخت کرایه به سمت ساختمان رفت‌.
سعی کرد کلید را داخل قفل کند. اما هر چقدر که تلاش کرد کلید داخل قفل نرفت. پوف کلافه‌ای کشید و بار دیگر تلاش کرد. نگاهش را به کلید دوخت و متوجه شد که می‌خواست کلید دفتر را در قفل در خانه فرو کند. کلید را در کیفش انداخت و کلید خانه را برداشت. لعنتی به غریبه‌ی آشنا فرستاد و پله‌ها را بالا رفت.
به طبقه‌ی دوم رسید. در ضد سرقت را باز کرد و وارد خانه‌ی نقلی خودش شد. کفش‌هایش را در جاکفشی سفید کنار در گذاشت و به طرف اتاقش رفت. بدون این‌که لباس‌هایش را عوض کند خودش را روی تخت چوبی پرت کرد. نگاهش را به روتختی بنفش دوخت و به گذشته پرت شد.

***

چندین ماه از آن روز گذشته بود و خورشید اتفاقات آن شب و آن مرد ناشناس را به فراموشی سپرده بود.
همان شب به محض دیدن مرد به سمت خانه‌شان دوید. البته در آن تاریکی خودش هم نمی‌دانست که مقصدش کجاست؟! فقط می‌خواست از آن غریبه دور شود. چون اگر پدرش و محمد می‌فهمیدند که در آن تاریکی بیرون رفته است زنده‌اش نمی‌گذاشتند، چه برسد به این‌که بفهمند با یک مرد غریبه در باغ تنها بود!
از پنجره‌ی بزرگ اتاقش که همیشه بیرون می‌رفت وارد اتاق خود شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ
بالا