...مقصدش کجاست؟! فقط میخواست از آن غریبه دور شود. چون اگر پدرش و محمد میفهمیدند که در آن تاریکی بیرون رفته است زندهاش نمیگذاشتند، چه برسد به اینکه بفهمند با یک مرد غریبه در باغ تنها بود!
از پنجرهی بزرگ اتاقش که همیشه بیرون میرفت وارد اتاق خود شد.
#رمان_افول_خور
#مهدیس_امیرخانی...
...آشفته شد ولی مثل همیشه ظاهرش آرام بود. خورشید چشم از سپهراد گرفت و نگاهش را به در دوخت و ل*بهایش را تر کرد و گفت:
- چطور؟!
سپهراد دستش را به موهای مشکیاش کشید.
- نمیدونم حس میکنم آشنا هستید!
فکری به سر خورشید زد. غریبهی آشنا او را نشناخته بود!
#رمان_افول_خور
#مهدیس_امیرخانی
#انجمن_تک_رمان