...روح و خلق او به هنر و خانه داری مزین نشده است و او دوست دارد لباسهای رسمی بپوشد و ابروهای نازکاش به پیشانی کوتاهاش چین بیاندازد؟
هر روز راس ساعت هفت بیدار شود و بهجا آنکه برای بچههای قد و نیم قدش صبحانه درست کند و راهی مدرسه کند، راهی محل کارش شود!
#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی...
...بازگرداند. شاید اگر بیبی نبود تا با آن صدای گرفته صدایش زند، یا با چشمهای قهوهایاش که اطرافشان چروک افتاده بود نگاهش کند، هیچکس هیچگاه یادش نمیکرد.
آخر اگر بیبی نبود، چه کسی قرار بود برای سفره انداختن صدایش را پس کلهاش بگذارد و خورشید خورشید بکند!
#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی...
...دلها را!
خورشید دندان قروچه کرد و انگشت اشارهاش را به صورت تهدید وار مقابل سپهراد گرفت. چشمهای نسبتاً درشتاش را تنگتر کرد و خواست چیزی بگوید ولی اندکی بعد پشیمان شد.
رو گرداند و به آنی محو شد. مثل غروب جمعه.میماند و چه میگفت و چه میکرد؟!
#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور
...عید بود و خورشید صاحبخانهای که قدرت مهمان پذیری نداشت. همان صاحبخانهای که نمیتوانست نه بگوید. یادش نداده بودند!
فقط به او گفته بودند پایش را جلوی آقاجان دراز نکند و جلوی برادرش لباس آستین کوتاه نپوشد. در کوچه با پسرها بازی نکند و چگونه قرمه سبزی بپزد.
#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی...
...که بر گمان، قرار است زلزلهای چندین رشتری در قلب دختران ایجاد کند!
چاک ل*بهایش همیشه با دیدن خورشید و رفتارهای متفاوت و ناب بودنش شلتر میشد ولی دریغ از ذره ای لرزش در قلب دخترک! شاید هم همین موضوع هر روز سپهراد را برای نزدیک شدن به خورشید سمجتر میکرد!
#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور
آشنای غریب من!
بازگرد و برهان قلب عجز مندی را که از فراغ عشقت فریاد میدارد!
بازگرد و جان را بازگردان بر من بیجان!
بهراستی!
مگر جانت بر جانم بند نبود؟
چه شد که گسستی جان جانت را؟
#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور
...هخامنشی را برداشت و سعی کرد میل و حوصلهاش را وادار به خوردن کند.
حوصله شستن ظرفها را نداشت. جلیقهاش را برداشت و به آرامی در خانه را گشود. نمیخواست محمد باز هم مثل کنه چسباش شود و مثل زالو خوناش را بمکد. بازوهایش را ب*غ*ل کرد و راه باغ را در پیش گرفت.
#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور
...قابلمه ریخت و درش را گذاشت. در تمام مدت بیبی از خوبیهای سپهراد میگفت و جان دوباره خورشید را مدیون او بود. خورشبد هم که مثل همیشه مقابل خانوادهاش مهر سکوت بر ل*ب زده بود و نمیتوانست بگوید که بیبی؛ همین سپهرادی که میگویی، عامل تمام تشویشهای ذهنی من است!
#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی...
...لحظهای و عصبی طوری کیفش را به سوی سپهراد پرت کرد که سپهراد یکه خورد و از رویاهایی که برای خود و خورشید بافته بود گسسته شود.
جیغ خورشید که فراتر از همه رنگها بود او را به خود آورد. گویا که واقعا خورشید از بقیه دخترها متمایز بود و این.گونه عشوه میریخت!
#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی...
...دست این مردک آرامش نداشت. سپهراد که پاسخی از جانب خورشید دریافت نکرده بود داد زد:
- طلایی خانم، میشه حالا اون رو تو از ما ندزدی؟ بزاری یکم ویتامینD بهمون برسه؟
و باز هم زد زیر خنده. خورشید سری به تاسف تکان داد. معلوم نبود سر ظهری سپهراد چه مصرف کرده است!
#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی...