• رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

درحال تایپ رمان افول خور| مهدیس امیرخانی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
2,002
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,962
Points
801
حال دخترکی که زبان‌اش هنوز نه گفتن به یاد نداشت، نتوانست در مقابل پررو بازی‌های آن پسر شهری، سیلی‌ای حواله صورت گندمی‌اش کند!
مات شد. مات‌تر از شیشه‌های خانه‌شان که برای حفظ ن*ا*موس مات شده بودند. برای حفظ همان ن*ا*موسی که حال پهلوهایش توسط سپهراد احاطه شده بود و مسخ فنجانی شد که ل*ب‌هایش پذیرایش بود!
با جدا شدن سپهراد گویا از بند رهایی یافته بود. از بندی به تنگی طناب دار! آری آن آ*غ*و*ش و آن ب*وسه طلب نشده کم از قفس نداشت.
ل*ب‌هایش از شدت حیرت و ترس و شرم باز و بسته میشد. دست‌هایش عرق کرده بود و توان‌اش برای پلک زدن تهی‌تر بود.
قلب‌اش مثل ساعت تیک تاک می‌کرد. انگار قصد داشت س*ی*نه خورشید را در هم بشکافد و به سمت سپهراد پرواز کند ولی...
نه! خورشید نمی‌گذاشت. هیچ‌گاه اجازه نمی‌داد قلب پاک و دست نخورده‌اش سهم همچین آدم رذلی شود.
پایش را با تمام توان بالا برد و به آنی بر روی ساق پای مردک نشاند.
سپهراد از درد خم شد. صورتش درهم رفت و طوری به نظر می‌رسید که انگار برای نخستین بار به خورشید خشم گرفته است.
خورشید بلند شد. حال دیگر چشم‌های گرد و متعجب نبود‌. بلکه آن دو چال، به‌سان چشمان غزال تند پایی بود که می‌گریخت و می‌گریزاند دل‌ها را!
خورشید دندان قروچه کرد و انگشت اشاره‌اش را به صورت تهدید وار مقابل سپهراد گرفت. چشم‌های نسبتاً درشت‌اش را تنگ‌تر کرد و خواست چیزی بگوید ولی اندکی بعد پشیمان شد.
رو گرداند و به آنی محو شد. مثل غروب جمعه.می‌ماند و چه می‌گفت و چه می‌کرد؟!


#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور
کد:
حال دخترکی که زبان‌اش هنوز نه گفتن به یاد نداشت، نتوانست در مقابل پررو بازی‌های آن پسر شهری، سیلی‌ای حواله صورت گندمی‌اش کند!

مات شد. مات‌تر از شیشه‌های خانه‌شان که برای حفظ ن*ا*موس مات شده بودند. برای حفظ همان ن*ا*موسی که حال پهلوهایش توسط سپهراد احاطه شده بود و مسخ فنجانی شد که ل*ب‌هایش پذیرایش بود!

با جدا شدن سپهراد گویا از بند رهایی یافته بود. از بندی به تنگی طناب دار! آری آن آ*غ*و*ش و آن ب*وسه طلب نشده کم از قفس نداشت.

ل*ب‌هایش از شدت حیرت و ترس و شرم باز و بسته میشد. دست‌هایش عرق کرده بود و توان‌اش برای پلک زدن تهی‌تر بود.

 قلب‌اش مثل ساعت تیک تاک می‌کرد. انگار قصد داشت س*ی*نه خورشید را در هم بشکافد و به سمت سپهراد پرواز کند ولی...

نه! خورشید نمی‌گذاشت. هیچ‌گاه اجازه نمی‌داد قلب پاک و دست نخورده‌اش سهم همچین آدم رذلی شود.

پایش را با تمام توان بالا برد و به آنی بر روی ساق پای مردک نشاند.

سپهراد از درد خم شد. صورتش درهم رفت و طوری به نظر می‌رسید که انگار برای نخستین بار به خورشید خشم گرفته است.

خورشید بلند شد. حال دیگر چشم‌های گرد و متعجب نبود‌. بلکه آن دو چال، به‌سان چشمان غزال تند پایی بود که می‌گریخت و می‌گریزاند دل‌ها را!

خورشید دندان قروچه کرد و انگشت اشاره‌اش را به صورت تهدید وار مقابل سپهراد گرفت. چشم‌های نسبتاً درشت‌اش را تنگ‌تر کرد و خواست چیزی بگوید ولی اندکی بعد پشیمان شد.

رو گرداند و به آنی محو شد. مثل غروب جمعه.می‌ماند و چه می‌گفت و چه می‌کرد؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
2,002
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,962
Points
801
***
زانو در س*ی*نه جمع کرد. گویا طاق پنجره اتاق‌اش امن‌گاه جدیدی شده بود بر بی‌پناهی‌هایش، مرهمی نوین برای زخم‌هایش و همدم جدایی ناپذیری بر قلب شکسته‌اش!
به غروب خورشید که میان شاخ و برگ درختان گم‌گشته بود خیره بود؛ ولیکن ذهن‌اش بند دنیای دیگری بود.
آهی کشید. امان از بی‌قراری‌های پایان ناپذیر و تبعیض‌های میان او و برادرش! امان از نگاه‌ها و عقاید عجق و وجق روستا که باعث شده بود نتواند عمل به دور از انسانیت سپهراد را جار زند؛ اما‌ امان و بازهم امان از عقل و قلبی که آن ب*وسه حرام را حلال پنداشته بود!
گویا آن ب*وسه، تلنگری بود بر دل پر از عقده‌اش تا روی محبت ندیده‌اش، احساساتش را به اسارت بگیرد! آری او باخته بود، همین!
از سر درماندگی چشم‌هایش ابری شد. تند شدن ضربان قلب‌اش عرق کردن شدید دستانش را در پی داشت. دامن لباسش را محکم مشت کرد و پلک‌های‌اش را بر روی چشمان سرخ شده‌اش گذاشت تا بلکه اندکی آرامش بیابد. آرامشی که از خورشید گریزان است و خورشید سخت به دنبال او!
لعنت بر دست ودل‌اش که دیگر راضی به نفرین سپهراد نبود. حس می‌کرد هر ننگی که بر او بچسباند در نهایت قرار است دامان گیر خود بی‌نوایش شود.
نمی‌دانست اینبار دیگر باید چه کسی را به ناسزا و فحش بکشاند. کمبودهایش را؟
کاش اختلاف سنی‌اش با بی‌بی آن‌قدر زیاد نبود و می‌توانست زبان بگشاید و سر دل را در میان بگذارد. یا ای‌کاش لاقل آفتاب در جوارش بود و مثل قبل‌ترها شب‌ها پیش از خواب، موهایشان را شانه می‌زدند، لباس عوض می‌کردند و جاهایشان را کنار هم پهن می‌کردند و بعد تا صبح درد دل‌هایشان را هم می‌زدند و بایکدیگر می‌چشیدند.
نفهمید که این چندمین آهی بود که از میان ل*ب‌های نارک‌اش بیرون جست. دنیا و خیال و رویا و جهان‌اش در همین آه‌ها و ای‌کاش‌ها خلاصه شده بودند و درد‌های بی‌درمان‌اش قابل شمارش نبودند!
صدای بی‌بی باز هم او را به روستا بازگرداند. شاید اگر بی‌بی نبود تا با آن صدای گرفته صدایش زند، یا با چشم‌های قهوه‌ای‌اش که اطرافشان چروک افتاده بود نگاهش کند، هیچ‌‌کس هیچ‌گاه یادش نمی‌کرد.
آخر اگر بی‌بی نبود، چه کسی قرار بود برای سفره انداختن صدایش را پس کله‌اش بگذارد و خورشید خورشید بکند!


#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور
کد:
***

زانو در س*ی*نه جمع کرد. گویا طاق پنجره اتاق‌اش امن‌گاه جدیدی شده بود بر بی‌پناهی‌هایش، مرهمی نوین برای زخم‌هایش و همدم جدایی ناپذیری بر قلب شکسته‌اش!

به غروب خورشید که میان شاخ و برگان درختان گم‌گشته بود خیره بود ولیکن ذهن‌اش بند دنیای دیگری بود.

آهی کشید. امان از بی‌قراری‌های پایان ناپذیر و تبعیض‌های میان او و برادرش! امان از نگاه‌ها و عقاید عجق و وجق روستا که باعث شده بود نتواند عمل به دور از انسانیت سپهراد را جار زند و اما، امان و بازهم امان از عقل و قلبی که آن ب*وسه حرام را حلال پنداشته بود!

گویا آن ب*وسه، تلنگری بود بر دل پر از عقده‌اش تا روی محبت ندیده‌اش، احساساتش را به اسارت بگیرد! آری او باخته بود، همین!

از سر درماندگی چشم‌هایش ابری شد. تند شدن ضربان قلب‌اش عرق کردن شدید دستانش را در پی داشت. دامن لباسش را محکم مشت کرد و پلک‌های‌اش را بر روی چشمان سرخ شده‌اش گذاشت تا بلکه اندکی آرامش بیابد. آرامشی که از خورشید گریزان است و خورشید سخت به دنبال او!

لعنت بر دست ودل‌اش که دیگر راضی به نفرین سپهراد نبود. حس می‌کرد هر لنگی که بر او بچسباند در نهایت قرار است دامان گیر خود بی‌نوایش شود.

نمی‌دانست اینبار دیگر باید چه کسی را به ناسزا و فحش بکشاند. کمبودهایش را؟

کاش اختلاف سنی‌اش با بی‌بی آن‌قدر زیاد نبود و می‌توانست زبان بگشاید و سر دل را در میان بگذارد. یا ای‌کاش لاقل آفتاب در جوارش بود و مثل قبل‌ترها شب‌ها پیش از خواب، موهایشان را شانه می‌زدند، لباس عوض می‌کردند و جاهایشان را کنار هم پهن می‌کردند و بعد تا صبح درد دل‌هایشان را هم می‌زدند و بایکدیگر می‌چشیدند.

نفهمید که این چندمین آهی بود که از میان ل*ب‌های نارک‌اش بیرون جست. دنیا و خیال و رویا و جهان‌اش در همین آه‌ها و ای‌کاش‌ها خلاصه شده بودند و درد‌های بی‌درمان‌اش قابل شمارش نبودند!

صدای بی‌بی باز هم او را به روستا بازگرداند. شاید اگر بی‌بی نبود تا با آن صدای گرفته صدایش زند، یا با چشم‌های قهوه‌ای‌اش که اطرافشان چروک افتاده بود نگاهش کند، هیچ‌‌کس هیچ‌گاه یادش نمی‌کرد.

آخر اگر بی‌بی نبود، چه کسی قرار بود برای سفره انداختن صدایش را پس کله‌اش بگذارد و خورشید خورشید بکند!؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
2,002
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,962
Points
801
اگر بی‌بی نبود باید این روزهای بی‌مهتاب را چگونه شب می‌کرد و تاریکی و خفقان شب‌های پرستاره روستا را پشت سر می‌گذاشت؟
لچکی سر کرد.‌ حال بخاطر وجود سپهراد باید در خانه نیز خود را بقچه پیچ می‌کرد. محمد و آقاجان انتظار داشتند خود را تا آخرین حد ممکن بپوشاند.
حتی بی‌بی که حرف و حدیث در و همسایه مبنای زندگی‌اش بود، ابدا دوست نداشت خواهرشوهرهای فتنه‌اش حرفی پشت سر دخترانش بچینند.
طوری‌که هرگاه نسیمی می‌وزید و روسری خورشید را از فرط سرش جدا می‌کرد، بی‌بی چشم غره ترسناکی به سمت‌اش روانه می‌کرد و ل*ب‌هایش اسیر دندان‌هایش می‌شد و همین باعث می‌شد خال روی گونه‌اش بیشتر خودنمایی کند.
خورشید از در بیرون زد. از راهروی باریکی که چندین اتاق تو در تو داشت گذشت. به‌ بی‌بی که باز پشت دار قالی بود و با مهارت تمام رج‌ها را در هم می‌تنید نگریست.
بی‌بی هیچ‌گاه خستگی نداشت. کار دست از او کشیده بود ولی بی‌بی به این زودی‌ها خیال عقب نشینی نداشت.
- چرا وایسادی نه‌نه؟ بدو بیا بشین یکم کمکم بکن. همه‌اش چپیدی اون تو. می‌گندی آخر سر.
خورشید نفس‌اش را به نشانه کلافگی به هوا پرتاب کرد. خورشید حتی توانایی نه گفتن به بی‌بی‌اش را هم نداشت. برخلاف خواسته‌ها و عقایدش، توان ایستادگی و جنگیدن برای رسیدن به اهداف و خواسته‌هایش را نداشت.
او خالی بود. خالی از هر چیزی! خالی‌اش کرده بودند، روح‌اش را به یغما برده بودند و کالبد تهی از پرش را به کنجی رها ساخته بودند!
پشت دار قالی نشست. خسته بود. از رج زدن به قالی‌هایی که قرار بود زیر پای مردم برود. آرزوهای والای او کجا و پشت دار قالی و مطبخ و خانه شوهر کجا؟
به کدام احد و ناسی بگوید که روح و خلق او به هنر و خانه داری مزین نشده است و او دوست دارد لباس‌های رسمی بپوشد و ابروهای نازک‌اش به پیشانی کوتاه‌اش چین بیاندازد؟
هر روز راس ساعت هفت بیدار شود و به‌جا آن‌که برای بچه‌های قد و نیم قدش صبحانه درست کند و راهی مدرسه کند، راهی محل کارش شود!


#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور
کد:
اگر بی‌بی نبود باید این روزهای بی‌مهتاب را چگونه شب می‌کرد و تاریکی و خفقان شب‌های پرستاره روستا را پشت سر می‌گذاشت؟

لچکی سر کرد.‌ حال بخاطر وجود سپهراد باید در خانه نیز خود را بقچه پیچ می‌کرد. محمد و آقاجان انتظار داشتند خود را تا آخرین حد ممکن بپوشاند. 

حتی بی‌بی که حرف و حدیث در و همسایه مبنای زندگی‌اش بود، ابدا دوست نداشت خواهرشوهرهای فتنه‌اش حرفی پشت سر دخترانش بچینند.

طوری‌که هرگاه نسیمی می‌وزید و روسری خورشید را از فرط سرش جدا می‌کرد، بی‌بی چشم غره ترسناکی به سمت‌اش روانه می‌کرد و ل*ب‌هایش اسیر دندان‌هایش می‌شد و همین باعث می‌شد خال روی گونه‌اش بیشتر خودنمایی کند.

خورشید از در بیرون زد. از راهروی باریکی که چندین اتاق تو در تو داشت گذشت. به‌ بی‌بی که باز پشت دار قالی بود و با مهارت تمام رج‌ها را در هم می‌تنید نگریست. 

بی‌بی هیچ‌گاه خستگی نداشت. کار دست از او کشیده بود ولی بی‌بی به این زودی‌ها خیال عقب نشینی نداشت. 

- چرا وایسادی نه‌نه؟ بدو بیا بشین یکم کمکم بکن. همه‌اش چپیدی اون تو. می‌گندی آخر سر.

خورشید نفس‌اش را به نشانه کلافگی به هوا پرتاب کرد. خورشید حتی توانایی نه گفتن به بی‌بی‌اش را هم نداشت. برخلاف خواسته‌ها و عقایدش، توان ایستادگی و جنگیدن برای رسیدن به اهداف و خواسته‌هایش را نداشت.

او خالی بود. خالی از هر چیزی! خالی‌اش کرده بودند، روح‌اش را به یغما برده بودند و کالبد تهی از پرش را به کنجی رها ساخته بودند!

پشت دار قالی نشست. خسته بود. از رج زدن به قالی‌هایی که قرار بود زیر پای مردم برود. آرزوهای والای او کجا و پشت دار قالی و مطبخ و خانه شوهر کجا؟

به کدام احد و ناسی بگوید که روح و خلق او به هنر و خانه داری مزین نشده است و او دوست دارد لباس‌های رسمی بپوشد و ابروهای نازک‌اش به پیشانی کوتاه‌اش چین بیاندازد؟

هر روز راس ساعت هفت بیدار شود و به‌جا آن‌که برای بچه‌های قد و نیم قدش صبحانه درست کند و راهی مدرسه کند، راهی محل کارش شود!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
509
لایک‌ها
2,002
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,962
Points
801
به جای آن‌که کلفت خانه مادرشوهر باشد، خانم خودش باشد. مثل بی‌بی کارش بچه پس انداختن و بزرگ کردن آنان نباشد.
کاش می‌شد دست‌های ظریفش به جز رج زدن به قالی کار دیگری بکنند. کاری که بشود جارش زد و بتواند نام خودش را فریاد بزند.
با هین بی‌بی به خود آمد و نگاهش معطوف دست بریده شده‌اش شد‌. دستش بخاطر اصابت چاقوی قالی زخم عمیقی برداشته بود و خون‌اش در بیرون جهیدن عجله‌ داشت.
چطور متوجه سوزش عمیقش نشده بود؟‌ خب، طبیعیست، آن زخم در قیاس با زخم‌های درونی و عقده‌ها و آرزوهای سرکوب شده‌اش فنجانی در برابر فیل است‌!
بی‌بی کمک‌اش کرد پایین بیاید تا فرش را بیش از این کثیف نکند. خورشید با وجود دردی که متحمل بود ولی چهره‌اش در بی‌تفاوت‌ترین حالت خودش بود و با چشمانی خالی به خونی می‌نگریست که گویا خیال قطع شدن نداشت.
برعکس او بی‌بی دستپاچه بود. بقچه قرمزش را به سرعت باز کرد و تکه پارچه‌ای برداشت و دمی نکشید که دست خورشید میان پارچه گیر افتاد.
بی‌بی مدام درحال غر زدن به خورشید و قربان صدقه رفتن‌اش بود. همیشه همین بود. دلسوزی توام با سرزنش!
خون‌اش بند نمی‌آمد. مثل غصه‌هایش. مثل دل پر از چرک و گرفته‌اش! شدت خون ریزی هر لحظه نسبت به لحظه پیش‌اش شدت می‌یافت و قربان صدقه‌ها و غر زدن‌های بی‌بی هم بیشتر می‌شد.
با صدای باز شدن در نگاه از پارچه خونی گرفت و به سمت راستش کشید. دری چوبی و قدیمی و طاقچه کنارش که چراغ نفتی سبز رنگ و قرآنی رویش خودنمایی می‌کردند. سپهراد بود!
بوی عطرش خورشید را همیشه به دنبال خود می‌کشاند. انگار این موجود همیشه به عطر آراسته بود! امکار همیشه خوش پوش بود و مثل مردان روستا نبود که هفته‌ای یک بار به زور حمام می‌کنند!
به هر حال او یک پسر شهری بود. طبیعی بود.
طولی نکشید که سپهراد نقاب نگرانی بر چهره‌اش نگارید و در کنار خورشید جا گرفت. به دنبال نیز ابروهای بی‌بی بالا پریدند.


#انجمن_تک_رمان #مهدیس_امیرخانی
#افول خور
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ
بالا