...شاید اگر بیبی نبود تا با آن صدای گرفته صدایش زند، یا با چشمهای قهوهایاش که اطرافشان چروک افتاده بود نگاهش کند، هیچکس هیچگاه یادش نمیکرد.
آخر اگر بیبی نبود، چه کسی قرار بود برای سفره انداختن صدایش را پس کلهاش بگذارد و خورشید خورشید بکند!؟
#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور
...دلها را!
خورشید دندان قروچه کرد و انگشت اشارهاش را به صورت تهدید وار مقابل سپهراد گرفت. چشمهای نسبتاً درشتاش را تنگتر کرد و خواست چیزی بگوید ولی اندکی بعد پشیمان شد.
رو گرداند و به آنی محو شد. مثل غروب جمعه.میماند و چه میگفت و چه میکرد؟!
#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور
نیستی ولی نه در جان و دلم،
گویی هستی اما من، از بَرِ دلتنگی با خود بیگانه گشتهام!
بهراستی!
هیچ دلت تنگ دلم میشود؟
پس نشانی دلهایی که بر یکدیگر راه داشتند به کدامین سوست؟
#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#دلنشوته_سیلاژ
...عید بود و خورشید صاحبخانهای که قدرت مهمان پذیری نداشت. همان صاحبخانهای که نمیتوانست نه بگوید. یادش نداده بودند!
فقط به او گفته بودند پایش را جلوی آقاجان دراز نکند و جلوی برادرش لباس آستین کوتاه نپوشد. در کوچه با پسرها بازی نکند و چگونه قرمه سبزی بپزد.
#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی...
...گفته بودمت عاقلتر از دیوانگان عاشق نیست؟!
امشب همچو دیوانگانِ دیوانه،
درخیابانهای تاریک شهر پرسه میزنم!
امشب در محفل عاشقان بیدل،
تنها من هستم و منی که کوچهپس کوچههای شهر را به دنبال تو هستم!
به دنبال کسی که رفت و برد،
هر چه مرا بود و نبود را!
#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی...
...مانند است به بغض و
حال تمام لحظاتم به "بیتو بودن" آغشته شدهاند و کاش بدانم که بغض از وجود بیوجودم، چه میخواهد؟
جان مرا؟
خب مگر بغض نمیداند که تو رفتهای و با خود به تاراج بردهای،
تمام مرا!؟
حال نیز بازنگرد و بگذار بغض بستاند تمام منِ بیتو را!
#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی...
...که بر گمان، قرار است زلزلهای چندین رشتری در قلب دختران ایجاد کند!
چاک ل*بهایش همیشه با دیدن خورشید و رفتارهای متفاوت و ناب بودنش شلتر میشد ولی دریغ از ذره ای لرزش در قلب دخترک! شاید هم همین موضوع هر روز سپهراد را برای نزدیک شدن به خورشید سمجتر میکرد!
#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور
آشنای غریب من!
بازگرد و برهان قلب عجز مندی را که از فراغ عشقت فریاد میدارد!
بازگرد و جان را بازگردان بر من بیجان!
بهراستی!
مگر جانت بر جانم بند نبود؟
چه شد که گسستی جان جانت را؟
#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور
رفت و نتوانستم به او بگویم،
تعریفم از عشق،
میان آن همه غزل و تک بیت،
تنها خودش است و عطر دیوانه کنندهاش!
کاش دمی بازگردد و باز هم بگویم؛
دوستت دارم!
#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#دلنشوته_سیلاژ
...میدانی؟!
او زمان رویش ستارگان باز نیز میگوید؛
دوستت دارم!
باز هم صدایاش اکو میشود، مثل آن روز که بر فراز دماوند دوست داشتنت را جار زده بودم!
به راستی که آن نوا، درست مثل موسیقی صدای توست!
همان صدایی که از دوری و فراق فراموشم شده است!
دوستت دارم!
#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#دلنوشته_سیلاژ