...میدانی؟!
او زمان رویش ستارگان باز نیز میگوید؛
دوستت دارم!
باز هم صدایاش اکو میشود، مثل آن روز که بر فراز دماوند دوست داشتنت را جار زده بودم!
به راستی که آن نوا، درست مثل موسیقی صدای توست!
همان صدایی که از دوری و فراق فراموشم شده است!
دوستت دارم!
#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#دلنوشته_سیلاژ
...هخامنشی را برداشت و سعی کرد میل و حوصلهاش را وادار به خوردن کند.
حوصله شستن ظرفها را نداشت. جلیقهاش را برداشت و به آرامی در خانه را گشود. نمیخواست محمد باز هم مثل کنه چسباش شود و مثل زالو خوناش را بمکد. بازوهایش را ب*غ*ل کرد و راه باغ را در پیش گرفت.
#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور
محبوب من!
بارها در تلاطم بودهام واقعیتی را جای عطر خیالیات بنشانم ولی؛
میدانی چیست؟
خیال تو بِه از بودنهای پوچ دگران!
محبوب من!
کاش میدانستی که کس برای من، جایگزین جای تهیات نمیشود!
به راستی،
میدانستی که د*اغ تو دارد این دلم؟
#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#دلنوشته_سیلاژ
...قابلمه ریخت و درش را گذاشت. در تمام مدت بیبی از خوبیهای سپهراد میگفت و جان دوباره خورشید را مدیون او بود. خورشبد هم که مثل همیشه مقابل خانوادهاش مهر سکوت بر ل*ب زده بود و نمیتوانست بگوید که بیبی؛ همین سپهرادی که میگویی، عامل تمام تشویشهای ذهنی من است!
#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی...
ساقی و می و میخانه و مطرب و جامها،
بهانهای بیش نیست!
دیوانگان م*ست و مدهوش یک رایحه هستند که دیگر نیست و خاطرشان،
خالیست از هر خیالی،
جز نگاه آخر یار!
#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#دلنوشته_سیلاژ
...حال که خیره به مهتابم و شمارش ستارگانم از دستم گریخته،
کاش رایحه تنات فراتر رود از هرچه سرابِ سرد است و باری دیگر، بیرون از درهای رویا در آ*غ*و*ش بگیرمت!
محبوب من!
تو را قسم بر جانِ من و جانِ تمام عاشقان،
بر بالینم بازگرد
که آ*غ*و*ش تو به از جان و جهان!
#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی...
ای آنکه رفتهای،
تو را گفته بودمت جان و جهانم نام داری؟!
حال نیز میگویم؛
گر بِه از جان و جهانم باشد،
تو نام داری!
#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#دلنوشته_سیلاژ
...ولی باز هم عطرت رایحه حیات دل است!
همان دلی که تاپتاپ میکند برای شنفتنِ
"فدایت شومهایت"
من به قربانِ قربان صدقههایت!
پاهایت آمدن یادشان نیست یا دلت لرزید برای گلی غیر از من؟
محبوب من!
نمیدانی مگر؟
وقتی گلی را بچینی، بوییدن گلی دیگر حرام است!؟
#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#دلنوشته_سیلاژ
گفته بودمت زمانی که نیستی عطرت آکنده میکند،
جای خالیات را؟
به راستی که چند صباحی است چیزی جز عطرت را به خیال ندارم!
تو از آنِ دستان بیتابم نیستی ولی عطر بر جا مانده از خیالت،
چه میخواهد از چند تکه شکسته،
به نام قلب؟
#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#دلنوشته_سیلاژ
...لحظهای و عصبی طوری کیفش را به سوی سپهراد پرت کرد که سپهراد یکه خورد و از رویاهایی که برای خود و خورشید بافته بود گسسته شود.
جیغ خورشید که فراتر از همه رنگها بود او را به خود آورد. گویا که واقعا خورشید از بقیه دخترها متمایز بود و این.گونه عشوه میریخت!
#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی...