تاسیان من!
امشب کار از داستان لیلی و مجنون و آن فرهاد کوهکن گذشت!
من امشب ترک خود کردهام،
در جدال دوست داشتنِ؛
تو!
#انجمن_تک_رمان
#تاسیان_من
#مهدیس_امیرخانی
تاسیان من!
آخ که آن سلام آغشته به لبخند چه در دل خانه میکند!
مانند نگاه قهوهایات،
که دریاییست آرام و به ولولا میاندازد،
هرچه از تو دفن کردهام!
#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#تاسیان_من
یادت به جای خودت یارم شد و حال بیشتر از دیروز و پریروز کنج دلم جای دارد!
گویا امشب سپهر و خاک دست در دست دادهاند تا پررنگتر کنند،
هرچه از تو در خیالم باقیست!
کاش فلک نستاند جان از عاشقان آفتاب!
زیرا که آفتاب خود،
گرفت هرچه جان داشت این عاشق!
#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#تاسیان_من
...سر خورشید با بیحالی روی س*ی*نه سپهراد رها شد. هیچگاه فکر نمیکرد حامیاش سپهرادی باشد که بادیدن رویش عق میزند.
سپهراد نیز حس ترحم بزرگی نسبت به خورشید حس میکرد. یعنی این همه ساعت که از تعطیلی مدرسهها میگذشت، خورشید در خیابانها و جاده سرگردان بود؟
#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور
تاسیان من!
اکنون که در خم کوچههای رفتن گم گشتهای،
ایکاش جای خالیات را نیز با خود میبردی!
کاش قلب مبتلا به تو،
فراموش کند،
هرچه که منتهی بر توست!
#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#تاسیان_من
...چیست؟
دل تنگی من از برای تو، عادت است،
برای من، برای تو و برای همگان!
ایکاش بیخوابی حاصل از دلتنگی، مهمان قهوهای چشمهایت بود!
اما به راستی که خم کوچههای دلها بر یکدیگر راهی ندارند.
گویی راه میان کوچه قلب ما بسته است و بغض مهمان هر شب محفل گلویم!
#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی...
...دست هم فشرده بودند تا قلب خورشید را بفشارند. حواس هیچکس معطوف او نبود و همین باعث شد قطره اشکی روی گونهاش سرازیر شود.
طولی نکشید که اشکهای خورشید مثل زندانیهایی که برای هواخوری بیرون آمدهاند به پرواز درآیند و با اشکهای ابر همراهی کنند.
#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور...
تاسیان من!
میدانی که دلم تنگ توست!
گویی دلتنگی تاریکی بیپایان است و من درگیر این سیاهی!
گویی دوری از تو جنگل است و من گم شده در آن!
گویی دوست داشتنت دریاییست و من این چنین غرق شده در آن!
تاسیانم؛
دوستت دارم،
همین!
#مهدیس_امیرخانی
#تاسیان_من
...میکرد.
نیت کرد و وضو گرفت. وضو گرفتن همیشه موجب نشاطاش میشد. طوری که انگار تمام غصهها را از جاناش میشوید و میبرد.
زمستان بود و آب به شدت سرد. یادش رفته بود جلیقه تن خود کند. سعی کرد با سرما کنار بیاید. به محض کشیدن مسح پا، با عجله به داخل دوید.
#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور