پاهایش دیگر تحمل وزن سنگینش را نداشت، روی میافتد و زمین زبر دستانش را زخمی میکند. گریهاش را از سر میگیرد. به گونهای هقهق میکند که گویا قرار است جانش را بربایند.
شلاق نازک، باری دیگر به تنش نواخته میشود. آنقدر ناتوان شده است که حالش از خودش بهم میخورد و از هوش میرود. تا اینهمه خفت و...