• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

درحال تایپ رمان افول خور| مهدیس امیرخانی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
508
لایک‌ها
2,038
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,887
Points
800
آقا بالا سر داشته باشد و برای هوا خوری به بالای تپه نرود تا مبادا شوهرش ناراحت شود. دست ب*و*س مادر شوهرش که تا آرنج النگو خواهد بود باشد و در خانه تکانی‌های عید کمک‌اش کند.
آن‌گاه دیگر نه تاریخ جهان باستان به درد‌اش خواهد خورد و نه تاریخ معاصر. نه جامعه شناسی و نه روان‌شناسی، آخر آن موقع اقتصاد و تورم به چه درد‌اش خواهد خورد.
بی‌آنکه صحبتی با بقیه داشته باشد، کارنامه را به س*ی*نه‌اش چسباند. امسال هم مانند سال‌های دیگر آقاجان یا محمد برای گرفتن کارنامه‌اش نیامده بودند. بی‌بی هم که پادرد رفیق همیشگی‌اش بود.
محمد گفته بود وقت اضافی ندارد و خورشید با خود فکر کرده بود لابد برای قرارهای یواشکی با دختر خاله‌شان لاله وقت دارد.
لاله دخترک لاغر و سیاه سوخته‌ای بود که از فرط کار کردن روی زمین و کارهای خانه قوایی نداشت و روسری‌اش را از پشت سر می‌بست. او هم مثل بقیه دخترهای روستا میزان تحصیلا‌ت‌اش ششم ابتدایی بود.
با قدم‌هایی که گویا باری از غم را به دوش می‌کشیدند راه افتاد. از در زنگ زده مدرسه گذشت. اگر پیاده برود، از شهر تا روستا حدود نیم ساعت راه خواهد بود.
نه این‌که دلش هوس پیاده روی در سر داشته باشد ها! نه! بلکه پولی برای کرایه تاکسی یا اتوبوس نداشت.
نه تنها آقاجان بلکه بقیه مردان روستا هم تومنی خرج دخترانشان نمی‌کردند. فقط بی‌بی بود که گه‌گاهی پول خردی در جیب خورشید می‌نهاد. خورشید به آل‌استارهای قرمزش چشم دوخت. چقدر سر خریدشان با محمد کلنجار رفته بود!
با پاشیده شدن چند قطره آب سرش را بالا گرفت. رنگ آسمان به تیرگی می‌گرایید و ابرهای عظیم و الجثه‌ای در تلاطم بودند.
باد زوزه کشان میان شاخه‌های درختان کوچک و بزرگ می‌رقصید. حدس این‌که اندکی بعد باران خواهد گرفت چندان سخت نبود. رعد و برقی که آسمان را شکافت آغازگر باران بود.
باران سریع‌تر از آن‌که خورشید تصور می‌کرد شدت گرفت. عابران در جدال بودند که خود را سریع تر به سر پناهی برسانند و کم‌تر خیس شوند.
این میان فقط خورشید بود که با نگاه یخ زده‌اش و عاری از هرگونه حسی به آنان زل زده بود. سویشرت طوسی‌اش را محکم‌تر دور خور پیچید و کلا‌ه‌اش را سر کشید‌‌. سپس دست‌هایش را از گزند سرما داخل جیب‌هایش پناه داد.
هوای بارانی و گرفته به ناراحتی‌هایش دامن میزد. گویی امروز تمام کائنات دست در دست هم فشرده بودند تا قلب خورشید را بفشارند. حواس هیچ‌کس معطوف او نبود و همین باعث شد قطره‌ اشکی روی گونه‌اش سرازیر شود.
طولی نکشید که اشک‌های خورشید مثل زندانی‌هایی که برای هواخوری بیرون آمده‌اند به پرواز درآیند و با اشک‌های ابر همراهی کنند.


#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور
کد:
آقا بالا سر داشته باشد و برای هوا خوری به بالای تپه نرود تا مبادا شوهرش ناراحت شود. دست ب*و*س مادر شوهرش که تا آرنج النگو خواهد بود باشد و در خانه تکانی‌های عید کمک‌اش کند. 

آن‌گاه دیگر نه تاریخ جهان باستان به درد‌اش خواهد خورد و نه تاریخ معاصر. نه جامعه شناسی و نه روان‌شناسی، آخر آن موقع اقتصاد و تورم به چه درد‌اش خواهد خورد. 

بی‌آنکه صحبتی با بقیه داشته باشد، کارنامه را به س*ی*نه‌اش چسباند. امسال هم مانند سال‌های دیگر آقاجان یا محمد برای گرفتن کارنامه‌اش نیامده بودند. بی‌بی هم که پادرد رفیق همیشگی‌اش بود.

محمد گفته بود وقت اضافی ندارد و خورشید با خود فکر کرده بود لابد برای قرارهای یواشکی با دختر خاله‌شان لاله وقت دارد.

لاله دخترک لاغر و سیاه سوخته‌ای بود که از فرط کار کردن روی زمین و کارهای خانه قوایی نداشت و روسری‌اش را از پشت سر می‌بست. او هم مثل بقیه دخترهای روستا میزان تحصیلا‌ت‌اش ششم ابتدایی بود.

با قدم‌هایی که گویا باری از غم را به دوش می‌کشیدند راه افتاد. از در زنگ زده مدرسه گذشت. اگر پیاده برود، از شهر تا روستا حدود نیم ساعت راه خواهد بود.

نه این‌که دلش هوس پیاده روی در سر داشته باشد ها! نه! بلکه پولی برای کرایه تاکسی یا اتوبوس نداشت.

نه تنها آقاجان بلکه بقیه مردان روستا هم تومنی خرج دخترانشان نمی‌کردند. فقط بی‌بی بود که گه‌گاهی پول خردی در جیب خورشید می‌نهاد. خورشید به آل‌استارهای قرمزش چشم دوخت. چقدر سر خریدشان با محمد کلنجار رفته بود! 

با پاشیده شدن چند قطره آب سرش را بالا گرفت. رنگ آسمان به تیرگی می‌گرایید و ابرهای عظیم و الجثه‌ای در تلاطم بودند. 

باد زوزه کشان میان شاخه‌های درختان کوچک و بزرگ می‌رقصید. حدس این‌که اندکی بعد باران خواهد گرفت چندان سخت نبود. رعد و برقی که آسمان را شکافت آغازگر باران بود.

باران سریع‌تر از آن‌که خورشید تصور می‌کرد شدت گرفت. عابران در جدال بودند که خود را سریع تر به سر پناهی برسانند و کم‌تر خیس شوند.

این میان فقط خورشید بود که با نگاه یخ زده‌اش و عاری از هرگونه حسی به آنان زل زده بود. سویشرت طوسی‌اش را محکم‌تر دور خور پیچید و کلا‌ه‌اش را سر کشید‌‌. سپس دست‌هایش را از گزند سرما داخل جیب‌هایش پناه داد.

هوای بارانی و گرفته به ناراحتی‌هایش دامن میزد. گویی امروز تمام کائنات دست در دست هم فشرده بودند تا قلب خورشید را بفشارند. حواس هیچ‌کس معطوف او نبود و همین باعث شد قطره‌ اشکی روی گونه‌اش سرازیر شود. 

طولی نکشید که اشک‌های خورشید مثل زندانی‌هایی که برای هواخوری بیرون آمده‌اند به پرواز درآیند و با اشک‌های ابر همراهی کنند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
508
لایک‌ها
2,038
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,887
Points
800
این دیگر چه زندگی‌ای بود دیگر؟!
پوزخندی زد. چندمین بار است که در طول زندگی‌اش این سوال در ذهن‌اش بازتاب پیدا رده بود؟! چندمین باری است که زیر باران راه مدرسه تا روستا را با پای پیاده و تاول زده طی می‌کند‌؟!
سعی کرد نوای زاری‌اش از پشت ل*ب‌هایش رها نشوند. دوست نداشت نیمچه غرورش میان عابران ناآشنا و غریبه زخمی شود.
باران هر لحظه شدت می‌گرفت. سیلاب در جاده منتهی به روستا جاری بود و هر از چند گاهی تراکتور یا پیکانی از آن‌جا رد می‌شد. دیگر میل گریه کردن هم نداشت. فقط می‌خواست چشم‌اش از دور دست‌ها درخت‌ها و خانه‌های نحس و نفرین شده روستا را ببیند.
نفس‌نفس می‌زد و عطسه‌های گاه و بی‌گاه امان‌اش را بریده بود. سنگ‌ریزه‌های ریز و درشت کف‌ پاهایش را زخمی کرده بود. انگار لبه‌ی تیز مرگ ایستاده بود.
با عجز کنار جاده، به زانو افتاد. جثه ریزش دیگر تاب نداشت. گویی وزن‌اش اندازه کوهان شتر بود و پاهایش پای پرنده.
چشم‌هایش تار می‌دید. عطسه دیگری سر داد و بطری آب‌اش را بیرون آورد. با دیدن بطری که فاقد قطره‌ای آب بود، امیدش کورتر از قبل شد.
زیر ل*ب با خود زمزمه کرد:
- آخه بی‌بی! تو که می‌دونستی دخترت قراره تو بدبختی دست و پا بزنه، چرا دنیاش آوردی آخه؟!
سرش را بالا گرفت. آسمان داشت رنگ غروب به خود می‌گرفت. کاش خدا نیم نظری هم به خورشید بکند. نظری به او بکند و این روزهای جهنمی را پایان دهد و یا خورشید را سوی آسمان فراخواند.
نور بالایی که به چشم‌اش خورد باعث شد سرش را بالا بگیرد. ۲۰۶ مشکی رنگی کنار جاده ایستاد و طولب نکشید که مردی بلد قامت از آن پیاده شد. خورشید با نهایت هراسی که از خود سراغ داشت در خود جمع شد.
دختری تک و تنها در کنار جاده‌ای بادرختان سر به فلک کشیده که فقط گه‌گاهی کلاغ از آن رد می‌شد با مردی که می‌توانست هر کسی باشد! دزد، زورگیر، قاچاقچی، آدم ربا و یا حتی...
با پیچیدن مرد سمت او و گام برداشتن‌اش به طرفی که خورشید بود، قالب تهی کرد و لرزش محسوس پاهایش را حس کرد.
با نزدیک‌تر شدن مرد مجهول خورشید جیغی از سر ناتوانی کشید.
- دِ چته دختر؟!
خورشید با شنیدن صدایی آشنا باتعجب سرش را بلند کرد و آرزو کرد ای‌کاش طبق تصورش باقاچاقچی آدم روبرو بود نه با سپهراد.
سپهراد با دیدن این‌که آدم کنار جاده خورشید بود با نگرانی سمت‌اش شتافت. و زیر ل*ب اسم دخترک بیچاره را زمزمه کرد.
انتظار هرچه را داشت الا این! خورشید با سر و وضعی آشفته، بالباس‌های مدرسه و سر تا پا خیس کنار تخته سنگی در خود جمع شده بود.
دست‌هایش را دور خورشید پیچید و خورشید توان اعتراض نداشت. سر خورشید با بی‌حالی روی س*ی*نه سپهراد رها شد. هیچ‌گاه فکر نمی‌کرد حامی‌اش سپهرادی باشد که بادیدن رویش عق می‌زند.
سپهراد نیز حس ترحم بزرگی نسبت به خورشید حس می‌کرد. یعنی این همه ساعت که از تعطیلی مدرسه‌ها می‌گذشت، خورشید در خیابان‌ها و جاده سرگردان بود؟


#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور
کد:
این دیگر چه زندگی‌ای بود دیگر؟!

پوزخندی زد. چندمین بار است که در طول زندگی‌اش این سوال در ذهن‌اش بازتاب پیدا رده بود؟! چندمین باری است که زیر باران راه مدرسه تا روستا را با پای پیاده و تاول زده طی می‌کند‌؟!

سعی کرد نوای زاری‌اش از پشت ل*ب‌هایش رها نشوند. دوست نداشت نیمچه غرورش میان عابران ناآشنا و غریبه زخمی شود.

باران هر لحظه شدت می‌گرفت. سیلاب در جاده منتهی به روستا جاری بود و هر از چند گاهی تراکتور یا پیکانی از آن‌جا رد می‌شد. دیگر میل گریه کردن هم نداشت. فقط می‌خواست چشم‌اش از دور دست‌ها  درخت‌ها و خانه‌های نحس و نفرین شده روستا را ببیند.

نفس‌نفس می‌زد و عطسه‌های گاه و بی‌گاه امان‌اش را بریده بود. سنگ‌ریزه‌های ریز و درشت کف‌ پاهایش را زخمی کرده بود. انگار لبه‌ی تیز مرگ ایستاده بود. 

با عجز کنار جاده، به زانو افتاد. جثه ریزش دیگر تاب نداشت. گویی وزن‌اش اندازه کوهان شتر بود و پاهایش پای پرنده.

چشم‌هایش تار می‌دید. عطسه دیگری سر داد و بطری آب‌اش را بیرون آورد. با دیدن بطری که فاقد قطره‌ای آب بود، امیدش کورتر از قبل شد. 

زیر ل*ب با خود زمزمه کرد:

- آخه بی‌بی! تو که می‌دونستی دخترت قراره تو بدبختی دست و پا بزنه، چرا دنیاش آوردی آخه؟! 

سرش را بالا گرفت. آسمان داشت رنگ غروب به خود می‌گرفت. کاش خدا نیم نظری هم به خورشید بکند. نظری به او بکند و این روزهای جهنمی را پایان دهد و یا خورشید را سوی آسمان فراخواند.

نور بالایی که به چشم‌اش خورد باعث شد سرش را بالا بگیرد. ۲۰۶ مشکی رنگی کنار جاده ایستاد و طولب نکشید که مردی بلد قامت از آن پیاده شد. خورشید با نهایت هراسی که از خود سراغ داشت در خود جمع شد.

دختری تک و تنها در کنار جاده‌ای بادرختان سر به فلک کشیده که فقط گه‌گاهی کلاغ از آن رد می‌شد با مردی که می‌توانست هر کسی باشد! دزد، زورگیر، قاچاقچی، آدم ربا و یا حتی... 

با پیچیدن مرد سمت او و گام برداشتن‌اش به طرفی که خورشید بود، قالب تهی کرد و لرزش محسوس پاهایش را حس کرد.

با نزدیک‌تر شدن مرد مجهول خورشید جیغی از سر ناتوانی کشید. 

- دِ چته دختر؟!

خورشید با شنیدن صدایی آشنا باتعجب سرش را بلند کرد و آرزو کرد ای‌کاش طبق تصورش باقاچاقچی آدم روبرو بود نه با سپهراد.

سپهراد با دیدن این‌که آدم کنار جاده خورشید بود با نگرانی سمت‌اش شتافت. و زیر ل*ب اسم دخترک بیچاره را زمزمه کرد.

انتظار هرچه را داشت الا این! خورشید با سر و وضعی آشفته، بالباس‌های مدرسه و سر تا پا خیس کنار تخته سنگی در خود جمع شده بود. 

دست‌هایش را دور خورشید پیچید و خورشید توان اعتراض نداشت. سر خورشید با بی‌حالی روی س*ی*نه سپهراد رها شد. هیچ‌گاه فکر نمی‌کرد حامی‌اش سپهرادی باشد که بادیدن رویش عق می‌زند.

سپهراد نیز حس ترحم بزرگی نسبت به خورشید حس می‌کرد. یعنی این همه ساعت که از تعطیلی مدرسه‌ها می‌گذشت، خورشید در خیابان‌ها و جاده سرگردان بود؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
508
لایک‌ها
2,038
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,887
Points
800
خورشید با آن نیمچه انرژی‌اش سرش را به سمت سپهراد چرخاند و با صدای آرام و خدشه‌داری زمزمه کرد:
- نصیب گرگای جنگل و جاده می‌شدم بهتر از این بود که تو بی...
سرفه‌های پی‌در‌پی خورشید مانعی بر ادامه حرف‌هایش شد. سپهراد باحالت خاصی خورشید را نگاه کرد. گویی ته آن چشم‌های لنگه‌به‌لنگه شرارتی نهفته بود و لایه بیرونی‌اش را نگرانی در بر گرفته بود.
- تو نگران نباش! من کم از گرگ ندارم!
سپس سرش را نزدیک گوش خورشید کشاند و پچ زد:
- خصوصاً جلوی تو!
گویا تمام توان خورشید در عضله‌های قلب‌اش جمع شد و با تمام قوا شروع به کوبیدن کرد. حال خورشید طوری بهم می‌پیچید که انگار قلب‌اشدرون د*ه*ان‌اش است.
به حد کافی از سپهراد گوسفند صورت و گرگ سیرت می‌ترسید. حال که خود مردک خودشیرین گرگ بودن‌اش را معترف شده بود، وهم کالبد دخترک خیس و لرزان را احاطه کرده بود.
سپهراد خورشید را در ماشین گذاشت و طولی نکشید که خود نیز سوار شد. خورشید از پشت ل*ب‌های لرزان‌اش غرید:
- ولم کن! چی می‌خوای ازم؟
- من؟! ازت خودت و می‌خوام!
مقصود سپهراد از این حرف‌ها طوری برای خورشید مبهم بود که خورشید رعشه رفتن گوش‌هایش را حس می‌کرد.
دیگر جانی در تن خورشید رو به خاموشی نمانده بود و دیگر رمق باز نگاه داشتن چشم های کشیده‌اش را نداشت و آخرین تقلایش با ازحال رفتن‌اش مصادف شد.
***

گویا تراکتور علی کبرتی، پسر عموی ناتنی بی‌بی چندین با از روی جثه ریزش رد شده بود و پلک‌هایش را با قیر بر یکدیگر پیوند زده بودند.
ل*ب‌های خشکیده‌اش طالب آب بودند و تنهاناله ریزی از ته حنجره‌اش برخاست. تلاش بیشتری کرد ولی بازهم فقط ناله‌های دردناک عایدش شد.
صدای جیر در چوبی و قدیمی اتاق‌اش به گوش‌هایش رسید و لبخندی بی‌جان‌تر از خودش روی ل*ب‌های تکیده‌اش نشست. بوی بی‌بی‌اش را از همین فاصله هم می‌فهمید.
نه‌ این‌که بی‌بی با ادکلن و عطر حمام رفته باشد یا آمیخته به صدجور بزک و دوزک باشد ها، نه!
بی‌بی بوی بهشت می‌داد. بوی همان بهشتی که خدای بزرگ‌اش در قرآن هزاران بار وعده‌اش داده است. خورشید ندیده هم می‌دانست که آ*غ*و*ش تنها روزنه زندگی‌اش چیزی از آن بهشت کم ندارد!
بی‌بی وسط زندگی جهنمی خورشید یک بهشت واقعی بود. بهشتی به پهنای لبخندش!
نشستن بی‌بی در کنارش را از صدای النگوهایش متوجه شد و اندکی بعد انگشتان چروک شده بی‌بی لابه‌لای موهای نم دارش به حرکت در آمد.
انگار که عطر بی‌ی‌اش جانی تازه باشد پاک گشود و قربان صدقه‌های بی‌بی را بر جان کشید.


#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور
کد:
خورشید با آن نیمچه انرژی‌اش سرش را به سمت سپهراد چرخاند و با صدای آرام و خدشه‌داری زمزمه کرد:

- نصیب گرگای جنگل و جاده می‌شدم بهتر از این بود که تو بی...

سرفه‌های پی‌در‌پی خورشید مانعی بر ادامه حرف‌هایش شد. سپهراد باحالت خاصی خورشید را نگاه کرد. گویی ته آن چشم‌های لنگه‌به‌لنگه شرارتی نهفته بود و لایه بیرونی‌اش را نگرانی در بر گرفته بود.

- تو نگران نباش! من کم از گرگ ندارم! 

سپس سرش را نزدیک گوش خورشید کشاند و پچ زد:

- خصوصاً جلوی تو!

گویا تمام توان خورشید در عضله‌های قلب‌اش جمع شد و با تمام قوا شروع به کوبیدن کرد. حال خورشید طوری بهم می‌پیچید که انگار قلب‌اشدرون د*ه*ان‌اش است.

به حد کافی از سپهراد گوسفند صورت و گرگ سیرت می‌ترسید. حال که خود مردک خودشیرین گرگ بودن‌اش را معترف شده بود، وهم کالبد دخترک خیس و  لرزان را احاطه کرده بود.

سپهراد خورشید را در ماشین گذاشت و طولی نکشید که خود نیز سوار شد. خورشید از پشت ل*ب‌های لرزان‌اش غرید:

- ولم کن! چی می‌خوای ازم؟

- من؟! ازت خودت و می‌خوام!

مقصود سپهراد از این حرف‌ها طوری برای خورشید مبهم بود که خورشید رعشه رفتن گوش‌هایش را حس می‌کرد. 

دیگر جانی در تن خورشید رو به خاموشی نمانده بود و دیگر رمق باز نگاه داشتن چشم های کشیده‌اش را نداشت و آخرین تقلایش با ازحال رفتن‌اش مصادف شد.

***


گویا تراکتور علی کبرتی، پسر عموی ناتنی بی‌بی چندین با از روی جثه ریزش رد شده بود و پلک‌هایش را با قیر بر یکدیگر پیوند زده بودند.

ل*ب‌های خشکیده‌اش طالب آب بودند و تنهاناله ریزی از ته حنجره‌اش برخاست. تلاش بیشتری کرد ولی بازهم فقط ناله‌های دردناک عایدش شد.

صدای جیر در چوبی و قدیمی اتاق‌اش به گوش‌هایش رسید و لبخندی بی‌جان‌تر از خودش روی ل*ب‌های تکیده‌اش نشست. بوی بی‌بی‌اش را از همین فاصله هم می‌فهمید.

نه‌ این‌که بی‌بی با ادکلن و عطر حمام رفته باشد یا آمیخته به صدجور بزک و دوزک باشد ها، نه! 

بی‌بی بوی بهشت می‌داد. بوی همان بهشتی که خدای بزرگ‌اش در قرآن هزاران بار وعده‌اش داده است. خورشید ندیده هم می‌دانست که آ*غ*و*ش تنها روزنه زندگی‌اش چیزی از آن بهشت کم ندارد!

بی‌بی وسط زندگی جهنمی خورشید یک بهشت واقعی بود. بهشتی به پهنای لبخندش!

نشستن بی‌بی در کنارش را از صدای النگوهایش متوجه شد و اندکی بعد انگشتان چروک شده بی‌بی لابه‌لای موهای نم دارش به حرکت در آمد.

انگار که عطر بی‌ی‌اش جانی تازه باشد پاک گشود و قربان صدقه‌های بی‌بی را بر جان کشید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
508
لایک‌ها
2,038
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,887
Points
800
اصلاً اگر تنها یک دلیل زندگی داشته باشد، بی‌بی است. بی‌بی که با چین و چروک‌های صورت‌اش برای خورشید زیباترین زن دنیا بود!
انگار دست ناتوان بی‌بی چندین جان داشت و حیاتی دوباره به پلک‌های متورم و درمانده خورشید بخشید. پلک‌های بهم چسبیده‌اش را به سختی از هم گشود و ای‌کاش اولین کسی که در بهشت خواهد دید نیز بی‌بی خاتون‌اش باشد.
بی‌بی با دیدن چشم‌های کم‌سوی ته‌تغاری‌اش قربان صدقه‌هایش را از سر گرفت:
- فدات بشم،‌بی‌بی‌ات بمیره برات دختر. عمرم و نصف کردی تموم شد رفت که.
خورشید با عجز بی‌بی را صدا می‌زند و جان گفتن مادرش را پذیرا می‌شود. ای‌کاش این لحظات پایان نپذیرند و خورشید تا ابد در محفل آ*غ*و*ش گرم بی‌بی بماند. لبخند غمگینی زد و دست‌اش را روی کمر بی‌بی کشید.
- گریه نکن دیگه بی‌بی!
- دلم برای صدات تنگ شده بود مادر! چرا پیاده تو اون بارون را افتادی آخه؟ بزنمت؟
تنها به آرامی معذرت می‌خواهم آرامی زمزمه می‌کند و بی‌بی بیشتر از قبل گریه می‌کند.
- عه بی‌بی! این همه اشک از کجات میاد؟
- ننه، آخه تو که نمی‌دونی وقتی اونی که خون‌دل خوردی تا بزرگ شه وقتی خار تو پاش میره چه حالی میشی! مادر نشدی بدونی!
خورشید تنگ‌تر بی‌بی را ب*غ*ل کرد و ب*وسه‌ای روی گونه‌اش نشاند. بی‌بی هم انگار نه انگار که صح*نه فیلم هندی شده باشد، به تندی از جا برخاست و به قصد پختن سوپ برای خورشید بیرون رفت.
از همان سوپ‌هایی که بی‌بی سیب زمینی را مربعی خورد می‌کرد و در کاسه‌های گل سرخ می‌ریخت و کنارش برای خورشید مریض تکه‌ای نان می‌گذاشت. بعد هم خورشید را مجبور می‌کرد تا چکه آخر سوپ را بخورد.
خورشید پیش از خارج شدن بی‌بی را صدا زد و گفت:
- تو تنها اتفاق شاد این زندگی غمگینمی!

***
دو روز از روزی که تا لبه مرگ پیاده رفته بود می‌گذشت. امروز دیگر استراحت را کنار گذاشته بود و برخلاف اصرارهای بی‌بی دوباره عزم مدرسه رفتن کرده بود.
لباس‌های سرمه‌ای‌اش را که قبلاً برای آفتاب بود تن کرد. کوله مشکی‌اش که جاکلیدی کوچکی آویزانش کرده بود را برداشت. باز هم همان آل‌استارهای قرمزش را پوشید و راه افتاد.
بی‌بی برای این‌که بازهم خورشید فلک‌زده در کنج جاده درهم تنیده نشود چند تومنی به‌دور از چشم محمد در جیب خورشید چپانده بود و در برابر تعارف تکه پ*اره کر*دن‌های خورشید چشم‌غره رفته بود.
خورشید سوار پیکان قرمز رنگ حاج جبیب که به شهر می‌رفت شد و سرش را به پنجره تکیه داد. بوی عجیبی در ماشین پیچیده بود‌. بوی بنزین که با چوب و رطوبت هوا آمبخته شده بود.


#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور
کد:
اصلاً اگر تنها یک دلیل زندگی داشته باشد، بی‌بی است. بی‌بی که با چین و چروک‌های صورت‌اش برای خورشید زیباترین زن دنیا بود!

انگار دست ناتوان بی‌بی چندین جان داشت و حیاتی دوباره به پلک‌های متورم و  درمانده خورشید بخشید. پلک‌های بهم چسبیده‌اش را به سختی از هم گشود و ای‌کاش اولین کسی که در بهشت خواهد دید نیز بی‌بی خاتون‌اش باشد.

بی‌بی با دیدن چشم‌های کم‌سوی ته‌تغاری‌اش قربان صدقه‌هایش را از سر گرفت:

- فدات بشم،‌بی‌بی‌ات بمیره برات دختر. عمرم و نصف کردی تموم شد رفت که.

خورشید با عجز بی‌بی را صدا می‌زند و جان گفتن مادرش را پذیرا می‌شود. ای‌کاش این لحظات پایان نپذیرند و خورشید تا ابد در محفل آ*غ*و*ش گرم بی‌بی بماند. لبخند غمگینی زد و دست‌اش را روی کمر بی‌بی کشید.

- گریه نکن دیگه بی‌بی! 

- دلم برای صدات تنگ شده بود مادر! چرا پیاده تو اون بارون را افتادی آخه؟ بزنمت؟

تنها به آرامی معذرت می‌خواهم آرامی زمزمه می‌کند و بی‌بی بیشتر از قبل گریه می‌کند.

- عه بی‌بی! این همه اشک از کجات میاد؟

- ننه، آخه تو که نمی‌دونی وقتی اونی که خون‌دل خوردی تا بزرگ شه وقتی خار تو پاش میره چه حالی میشی! مادر نشدی بدونی! 

خورشید تنگ‌تر بی‌بی را ب*غ*ل کرد و ب*وسه‌ای روی گونه‌اش نشاند. بی‌بی هم انگار نه انگار که صح*نه فیلم هندی شده باشد، به تندی از جا برخاست و به قصد پختن سوپ برای خورشید بیرون رفت.

از همان سوپ‌هایی که بی‌بی سیب زمینی را مربعی خورد می‌کرد و در کاسه‌های گل سرخ می‌ریخت و کنارش برای خورشید مریض تکه‌ای نان می‌گذاشت. بعد هم خورشید را مجبور می‌کرد تا چکه آخر سوپ را بخورد.

خورشید پیش از خارج شدن بی‌بی را صدا زد و گفت:

- تو تنها اتفاق شاد این زندگی غمگینمی!

***

دو روز از روزی که تا لبه مرگ پیاده رفته بود می‌گذشت. امروز دیگر استراحت را کنار گذاشته بود و برخلاف اصرارهای بی‌بی دوباره عزم مدرسه رفتن کرده بود. 

لباس‌های سرمه‌ای‌اش را که قبلاً برای آفتاب بود تن کرد. کوله مشکی‌اش که جاکلیدی کوچکی آویزانش کرده بود را برداشت. باز هم همان آل‌استارهای قرمزش را پوشید و راه افتاد.

بی‌بی برای این‌که بازهم خورشید فلک‌زده در کنج جاده درهم تنیده نشود چند تومنی به‌دور از چشم محمد در جیب خورشید چپانده بود و در برابر تعارف تکه پ*اره کر*دن‌های خورشید چشم‌غره رفته بود.

خورشید سوار پیکان قرمز رنگ حاج جبیب که به شهر می‌رفت شد و سرش را به پنجره تکیه داد. بوی عجیبی در ماشین پیچیده بود‌. بوی بنزین که با چوب و رطوبت هوا آمبخته شده بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
508
لایک‌ها
2,038
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,887
Points
800
تارسیدن به مدرسه‌اش سرش را به شیشه تکیه داد و طبق عادت‌اش به بیرون چشم دوخت. کنار جاده پر بود از باغ‌ها و مزارعی که کشاورزان در بهار و تابستان آن‌ها را با خون و عرق خود سیراب می‌کردند.
کامیون‌های‌ باری و ماشین‌های سنگین به سرعت از کنارشان می‌گذشتند. اتوبوس‌هایی که مقصدشان برای خورشید نامعلوم بود، دنبال تریلی‌ها می‌دویدند تا بلکه به آن‌ها برسند.
آقا حبیب حورشید را سر میدان پیاده کرد و خورشید با تشکری پیاده شد. شهری که خورشید در آن درس می‌خواند یک شهر کوچک یا شاید هم یک روستای بزرگ است.
شهری که فقط یک میدان با چند خیابان دارد و همه مردم همدیگر را می‌شناسند و ازدواج‌هایشان اغلب فامیلی است.
خورشید به سمت مدرسه راه افتاد. مدرسه‌ای با در سبز رنگ زنگ زده و پنجره‌هایی که با مبله چفت شده‌اند.
نظافتچی مدرسه با پلیور سرمه‌ای رنگ و رو رفته‌اش از دور هم قابل دیدن بود. مردی با سگرمه‌های درهم رفته که گویی از هر هفت آسمان طلب دارد!
هرگاه که چیزی باب میل او نبود، فوراً پیش مدیر بدقلق و خسیس مدرسه می‌رفت و طولی نمی‌کشید مدیر همه را در حیاط کوچک مدرسه جمع می‌کرد.
خورشید هیچ‌گاه نفهمید آن زن خیکی چگونه بحث را از نظافت مدرسه به پسرهایی که در کمین دخترها هستند سوق می‌دهد.
خورشید وارد کلاس شد و مثل همیشه در ردیف آخر نشست. هیچ‌گاه با هیچ‌کس در مدرسه هم کلام نمی‌شد. به نظرش داشتن یک دوست جدید چیز آن‌چنان ضروری نبود.
خورشید به دایره روابط کوچکی که داشت راضی و قانع بود. حتی برخلاف دیگر دخترهای همسن و سالش دنبال عشق واقعی و جاودان نبود.
از همان عشق‌ها که درون طرف مقابلت طغیان کند و او بیاید جلوی مدرسه برایت تک چرخ بزند و جمعه‌ها یواشکی به ساندویچ کثیف بروند.
***

در خانه را باز کرد. در فکر غرق شده بود و قایق نجات‌اش فرسنگ‌ها دور بود. همین‌که چشم‌اش به جسم‌سیاه پوش لبه حوض افتاد هین بلندی کشید و لحظه‌ای حس کرد عضله‌های س*ی*نه‌اش بخاطر ضربان بالای قلب‌اش درحال سوراخ شدن است.
جسم سیاه پوش خنده بلندی سر داد و ملودی غارغار کلاغ‌ها به آسمان برخاست. خورشید مثل بزهای پیر به سپهراد که شکم‌اش را گرفته بود و می‌خندید زل زد.
سپهراد اشک جاری شده از چشم‌هایش را با دست پاک کرد و گفت:
- وای خیلی باحال بودی بچه!
خورشید ابروهایش را بالا انداخت و با حرصی که کاملا مشهود بود گفت:
- چایی ندادیم بهتون!
- ها؟
خورشید چشم غره‌ای به سپهراد رفت و در خانه را در پیش گرفت. بازهم از دست این مردک آرامش نداشت. سپهراد که پاسخی از جانب خورشید دریافت نکرده بود داد زد:
- طلایی خانم، میشه حالا اون رو تو از ما ندزدی؟ بزاری یکم ویتامینD بهمون برسه؟
و باز هم زد زیر خنده. خورشید سری به تاسف تکان داد. معلوم نبود سر ظهری سپهراد چه مصرف کرده است!


#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور
کد:
تارسیدن به مدرسه‌اش سرش را به شیشه تکیه داد و طبق عادت‌اش به بیرون چشم دوخت. کنار جاده پر بود از باغ‌ها و مزارعی که کشاورزان در بهار و تابستان آن‌ها را با خون و عرق خود سیراب می‌کردند.

کامیون‌های‌ باری و ماشین‌های سنگین به سرعت از کنارشان می‌گذشتند. اتوبوس‌هایی که مقصدشان برای خورشید نامعلوم بود، دنبال تریلی‌ها می‌دویدند تا بلکه به آن‌ها برسند. 

 آقا حبیب حورشید را سر میدان پیاده کرد و خورشید با تشکری پیاده شد. شهری که خورشید در آن درس می‌خواند یک شهر کوچک یا شاید هم یک روستای بزرگ است. 

شهری که فقط یک میدان با چند خیابان دارد و همه مردم همدیگر را می‌شناسند و ازدواج‌هایشان اغلب فامیلی است.

خورشید به سمت مدرسه راه افتاد. مدرسه‌ای با در سبز رنگ زنگ زده و پنجره‌هایی که با مبله چفت شده‌اند. 

نظافتچی مدرسه با پلیور سرمه‌ای رنگ و رو رفته‌اش از دور هم قابل دیدن بود. مردی با سگرمه‌های درهم رفته که گویی از هر هفت آسمان طلب دارد!

هرگاه که چیزی باب میل او نبود، فوراً پیش مدیر بدقلق و خسیس مدرسه می‌رفت و طولی نمی‌کشید مدیر همه را در حیاط کوچک مدرسه جمع می‌کرد.

خورشید هیچ‌گاه نفهمید آن زن خیکی چگونه بحث را از نظافت مدرسه به پسرهایی که در کمین دخترها هستند سوق می‌دهد.

خورشید وارد کلاس شد و مثل همیشه در ردیف آخر نشست. هیچ‌گاه با هیچ‌کس در مدرسه هم کلام نمی‌شد. به نظرش داشتن یک دوست جدید چیز آن‌چنان ضروری نبود. 

خورشید به دایره روابط کوچکی که داشت راضی و قانع بود. حتی برخلاف دیگر دخترهای همسن و سالش دنبال عشق واقعی و جاودان نبود.

از همان عشق‌ها که درون طرف مقابلت طغیان کند و او بیاید جلوی مدرسه برایت تک چرخ بزند و جمعه‌ها یواشکی به ساندویچ کثیف بروند. 

***


در خانه را باز کرد. در فکر غرق شده بود و قایق نجات‌اش فرسنگ‌ها دور بود. همین‌که چشم‌اش به جسم‌سیاه پوش لبه حوض افتاد هین بلندی کشید و لحظه‌ای حس کرد عضله‌های س*ی*نه‌اش بخاطر ضربان بالای قلب‌اش درحال سوراخ شدن است.

جسم سیاه پوش خنده بلندی سر داد و ملودی غارغار کلاغ‌ها به آسمان برخاست. خورشید مثل بزهای پیر به سپهراد که شکم‌اش را گرفته بود و می‌خندید زل زد.

سپهراد اشک جاری شده از چشم‌هایش را با دست پاک کرد و گفت:

- وای خیلی باحال بودی بچه!

خورشید ابروهایش را بالا انداخت و با حرصی که کاملا مشهود بود گفت:

- چایی ندادیم بهتون!

- ها؟

خورشید چشم غره‌ای به سپهراد رفت و در خانه را در پیش گرفت. بازهم از دست این مردک آرامش نداشت. سپهراد که پاسخی از جانب خورشید دریافت نکرده بود داد زد:

- طلایی خانم، میشه حالا اون رو تو از ما ندزدی؟ بزاری یکم ویتامینD بهمون برسه؟

و باز هم زد زیر خنده. خورشید سری به تاسف تکان داد. معلوم نبود سر ظهری سپهراد چه مصرف کرده است!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
508
لایک‌ها
2,038
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,887
Points
800
با دیدن خانه خالی ترسی بزرگ به دلش چنگ زد. بی‌بی باز کجا رفته بود؟ حال با این سپهراد اسب مانند در خانه تنها باشد؟ سپهراد میدان ندیده می‌تاخت وای بر حالِ حال!
وارد اتاق شد و جلوی آینه زنگ زده که روی طاقچه بود ایستاد. رومیزی سفید جهیزیه بی‌بی روی طاقچه بود و یک چراغ نفتی که موقع رفتن برق‌ها روشن می‌شود.
خورشید به چهره رنگ پریده‌اش زل زد. لعنت به آن مردک که به تازگی زندگی یکنواخت خورشید را دگرگون کرده است.
دستش را روی قلبش محکم کرد.‌ زیر ل*ب با خود پچ زد:
- دِه آروم دیگه دختر. اون اسب شیهه کشنده چه غلطی می‌تونه بکنه آخه؟
جمله‌اش را به اتمام نرسانده بود که در اتاق ناگهان باز شد. با دیدن سپهراد و نیش بازش به این نتیجه رسید که سپهراد واقعا اهل غلط کردن است!
خورشید سگرمه‌هایش را در هم کشید و با صدایی مرتعش که کم از جیغ نداشت گفت:
- شعور نداری که سرت و عین یه موجود شیهه کشنده می‌ندازی پایین میای تو؟
خورشید چه می‌گفت؟ از کدام شعور هنگام وارد شدن به اتاق یک خانم می‌گفت وقتی که تابه‌حال هیچ یک از اعضای خوانواده‌اش زمان وارد شدن در نزده‌اند؟
خب به هر حال سپهراد غریبه بود. یک بار کدخدا در یکی از مراسمات مذهبی گفته بود وقتی دو نا*مح*رم تنها باشند نفر سوم کسی جز موجود رانده شده نیست.
سپهراد تکیه‌اش را از چارچوب در گرفت. س*ی*نه‌اش را سپر کرد و حالت جذابی به ابروهای زمختش و با صدای آرامی که از او بعید بود گفت:
- فکر نمی‌کنی یه تشکر گنده بهم بدهکاری، طلایی؟
خورشید مانم زده ماند. این بشر چه موجود پررویی بود. تابه‌حال ندیده بود کسی به کسی بگوید باید از من تشکر کنی!
خورشید چشم غره‌ای رفت که موجب خمارتر شدن چشم‌هایش شد و به دنبال آن از پنجره نگاه سپهراد جذاب‌تر. به طور کاملا لحظه‌ای و عصبی طوری کیفش را به سوی سپهراد پرت کرد که سپهراد یکه خورد و از رویاهایی که برای خود و خورشید بافته بود گسسته شود.
جیغ خورشید که فراتر از همه رنگ‌ها بود او را به خود آورد. گویا که واقعا خورشید از بقیه دخترها متمایز بود و این.گونه عشوه می‌ریخت!


#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور
کد:
با دیدن خانه خالی ترسی بزرگ به دلش چنگ زد. بی‌بی باز کجا رفته بود؟ حال با این سپهراد اسب مانند در خانه تنها باشد؟ سپهراد میدان ندیده می‌تاخت وای بر حالِ حال!

وارد اتاق شد و جلوی آینه زنگ زده که روی طاقچه بود ایستاد. رومیزی سفید جهیزیه بی‌بی روی طاقچه بود و یک چراغ نفتی که موقع رفتن برق‌ها روشن می‌شود.

خورشید به چهره رنگ پریده‌اش زل زد. لعنت به آن مردک که به تازگی زندگی یکنواخت خورشید را دگرگون کرده است.

دستش را روی قلبش محکم کرد.‌ زیر ل*ب با خود پچ زد:

- دِه آروم دیگه دختر. اون اسب شیهه کشنده چه غلطی می‌تونه بکنه آخه؟

جمله‌اش را به اتمام نرسانده بود که در اتاق ناگهان باز شد. با دیدن سپهراد و نیش بازش به این نتیجه رسید که سپهراد واقعا اهل غلط کردن است!

خورشید سگرمه‌هایش را در هم کشید و با صدایی مرتعش که کم از جیغ نداشت گفت:

- شعور نداری که سرت و عین یه موجود شیهه کشنده می‌ندازی پایین میای تو؟

خورشید چه می‌گفت؟ از کدام شعور هنگام وارد شدن به اتاق یک خانم می‌گفت وقتی که تابه‌حال هیچ یک از اعضای خوانواده‌اش زمان وارد شدن در نزده‌اند؟

خب به هر حال سپهراد غریبه بود. یک بار کدخدا در یکی از مراسمات مذهبی گفته بود وقتی دو نا*مح*رم تنها باشند نفر سوم کسی جز موجود رانده شده نیست.

سپهراد تکیه‌اش را از چارچوب در گرفت. س*ی*نه‌اش را سپر کرد و حالت جذابی به ابروهای زمختش و با صدای آرامی که از او بعید بود گفت:

- فکر نمی‌کنی یه تشکر گنده بهم بدهکاری، طلایی؟

خورشید مانم زده ماند. این بشر چه موجود پررویی بود. تابه‌حال ندیده بود کسی به کسی بگوید باید از من تشکر کنی!

خورشید چشم غره‌ای رفت که موجب خمارتر شدن چشم‌هایش شد و به دنبال آن از پنجره نگاه سپهراد جذاب‌تر. به طور کاملا لحظه‌ای و عصبی طوری کیفش را به سوی سپهراد پرت کرد که سپهراد یکه خورد و از رویاهایی که برای خود و خورشید بافته بود گسسته شود. 

جیغ خورشید که فراتر از همه رنگ‌ها بود او را به خود آورد. گویا که واقعا خورشید از بقیه دخترها متمایز بود و این.گونه عشوه می‌ریخت!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
508
لایک‌ها
2,038
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,887
Points
800
سپهراد درست مثل تکه یخی که درحال ذوب بود خیره‌اش شد. یعنی خورشید حتی به بودن با او هم فکر نمی‌کرد! ای‌خدایش!
- خدای من دختر! حداقلش فکر می‌کردم بخاطر نجات جونت بغلم می‌کنی و میگی؛
سپس با صدایی نازک شده که هنوز هم صدایی مردانه از قعرش برمی‌خاست ادامه‌ داد:
- وای خیلی ممنونم ازت سپی جونم!
بعد چندین بار پلک‌هایش را پر از عشوه به حرکت در آورد و این‌بار خورشید بود که مات پررویی سپهراد بود. به گمان خدا اندکی گل ناخالص قاطی سپهراد کرده بود.
با به صدا درآمدن در و بلند شد صدای بی‌بی که خورشید را مخاطب قرار داده بود، سپهراد باز هم یکی از آن چشمک‌هایش را حوالی خورشید کرد و گفت:
- باز میام پیشت طلایی!
تا خورشید به خود بجنبد سپهراد مثل روح بابابزرگش ناپدید شد. خورشید فکش را محکم روی هم فشرد و مثل همیشه تند شدن ضربان قلب‌اش را از شدت عصبانیت حس کرد.
دم و باز دمی برای تسلط گرفت. کاش خدا لطفی کند و شر این پسر را از سرش عبور دهد. انگار حتما باید آن مردک سیریش هم بالای بدبختی‌هایش بنشیند و بتازد!
با بلند شدن دوباره صدای بی‌بی، خورشید فحش هدیه دادن به سپهراد را تمام کرد و بابالاترین صدا،‌طوری که به گوش‌های کم‌کار بی‌بی برسد گفت:
- الان میام بی‌بی!
به سرعت لباس‌هایش را با لباس محلی سرخابی‌اش عوض کرد و بیرون رفت. آب حوض را باز کرد و سردی آب را برای فرو رفتن خشم‌اش تحمل کرد.
- خورشید ننه بیا سوپ و بار بزار، الان آقاجونت اینا می‌رسنا! زود باش، آ قربونش!
خورشید برای این‌‌که صدای بی‌بی دوباره بلند نشود به سوی مطبخ خانه رفت. از زمانی که مهتاب رفته بود و توان تن بی‌بی تهی شده بود، بیشتر کارهای خانه روی دوش او بود.
دوست نداشت در و همسایه بنشینند و او و خوانواده‌اش را نقل مجلس خود کنند. بگویند بی‌بی رقیه مریض و پیر است و خانه‌شان صفا و صمیمیت گذشته را ندارد! بگویند دخترانش شهر رفته‌اند و خوانواده‌شان درحال فروپاشی است. بگوید محمد به سی سالگی پا گذاشته و هنوز عروسی نیاورده که عصای دست بی‌بی باشد.
خورشید هویج‌های رنده شده را هم در قابلمه ریخت و درش را گذاشت. در تمام مدت بی‌بی از خوبی‌های سپهراد می‌گفت و جان دوباره خورشید را مدیون او بود. خورشبد هم که مثل همیشه مقابل خانواده‌اش مهر سکوت بر ل*ب زده بود و نمی‌توانست بگوید که بی‌بی؛ همین سپهرادی که می‌گویی، عامل تمام تشویش‌های ذهنی من است!

#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور
کد:
سپهراد درست مثل تکه یخی که درحال ذوب بود خیره‌اش شد. یعنی خورشید حتی به بودن با او هم فکر نمی‌کرد! ای‌خدایش!

- خدای من دختر! حداقلش فکر می‌کردم بخاطر نجات جونت بغلم می‌کنی و میگی؛

سپس با صدایی نازک شده که هنوز هم صدایی مردانه از قعرش برمی‌خاست ادامه‌ داد:

- وای خیلی ممنونم ازت سپی جونم!

بعد چندین بار پلک‌هایش را پر از عشوه به حرکت در آورد و این‌بار خورشید بود که مات پررویی سپهراد بود. به گمان خدا اندکی گل ناخالص قاطی سپهراد کرده بود. 

با به صدا درآمدن در و بلند شد صدای بی‌بی که خورشید را مخاطب قرار  داده بود، سپهراد باز هم یکی از آن چشمک‌هایش را حوالی خورشید کرد و گفت:

- باز میام پیشت طلایی!

تا خورشید به خود بجنبد سپهراد مثل روح بابابزرگش ناپدید شد. خورشید فکش را محکم روی هم فشرد و مثل همیشه تند شدن ضربان قلب‌اش را از شدت عصبانیت حس کرد.

دم و باز دمی برای تسلط گرفت. کاش خدا لطفی کند و شر این پسر را از سرش عبور دهد. انگار حتما باید آن مردک سیریش هم بالای بدبختی‌هایش بنشیند و بتازد!

با بلند شدن دوباره صدای بی‌بی، خورشید فحش هدیه دادن به سپهراد را تمام کرد و بابالاترین صدا،‌طوری که به گوش‌های کم‌کار بی‌بی برسد گفت:

- الان میام بی‌بی!

به سرعت لباس‌هایش را با لباس محلی سرخابی‌اش عوض کرد و بیرون رفت. آب حوض را باز کرد و سردی آب را برای فرو رفتن خشم‌اش تحمل کرد.

- خورشید ننه بیا سوپ و بار بزار، الان آقاجونت اینا می‌رسنا! زود باش، آ قربونش!

خورشید برای این‌‌که صدای بی‌بی دوباره بلند نشود به سوی مطبخ خانه رفت. از زمانی که مهتاب رفته بود و توان تن بی‌بی تهی شده بود، بیشتر کارهای خانه روی دوش او بود.

دوست نداشت در و همسایه بنشینند و او و خوانواده‌اش را نقل مجلس خود کنند. بگویند بی‌بی رقیه مریض و پیر است و خانه‌شان صفا و صمیمیت گذشته را ندارد! بگویند دخترانش شهر رفته‌اند و خوانواده‌شان درحال فروپاشی است. بگوید محمد به سی سالگی پا گذاشته و هنوز عروسی نیاورده که عصای دست بی‌بی باشد.

خورشید هویج‌های رنده شده را هم در قابلمه ریخت و درش را گذاشت. در تمام مدت بی‌بی از خوبی‌های سپهراد می‌گفت و جان دوباره خورشید را مدیون او بود. خورشبد هم که مثل همیشه مقابل خانواده‌اش مهر سکوت بر ل*ب زده بود و نمی‌توانست بگوید که بی‌بی؛ همین سپهرادی که می‌گویی، عامل تمام تشویش‌های ذهنی من است!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
508
لایک‌ها
2,038
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,887
Points
800
بی‌بی لوبیاها را از فریزر در آورد. یک یخچال فریزر از همان‌ها که برفک می‌دادند کنج مطبخ بود، با اجاق گ*از سفید که کپسول گ*از سفیدی به آن وصل بود. یک گلیم ساده که بی‌بی با آفتاب بافته بودند کف موکتی زمین پهن شده بود.
خورشید ردی صندلی زهوار در رفته کنار یخچال نشست و به غرها و غیبت کردن‌های بی‌بی راجب خوانواده آقاجان گوش داد و هر از گاهی چیزی می‌گفت.
ناهار که حاضر شد؛ مثل همیشه خورشید سفره مردها را در اتاق پذیرایی انداخت تا با مهمان جذاب و رومخشان ناهار بخورند و بی‌بی و خورشید در مطبخ خانه بچپند.
خورشید کف مطبخ، کنار سفره گل‌گلی زانو زد و به چین‌های لباسی که بی‌بی دوخته بود نگاه کرد. اعصابش در حدی از تبعیض‌های درون خانه در هم آشفته شده بود که لوبیاپلویی که بی‌بی پخته بود را با توپ بچه‌های در کوچه اشتباه گرفته بود.
بی‌بی سرش را بلند کرد و اخم در هم کشید. خورشید روزبه‌روز تکیده اندام‌تر از دیروز می‌شد و چیزی جز دو پاره استخوان از او نمانده است. بی‌بی گفت:
- ننه! پس چرا غذا تو نخوردی؟ تو که لوبیا پلو دوست داری.
خورشید ل*ب‌هایش را آویزان کرد. درست مثل کودکی‌هایش! همان موقع‌هایی که با آفتاب خودشان را در ب*غ*ل بی‌بی لوس می‌کردند.
همان زمان‌هایی که محمد در کوچه بازی می‌کرد ولی آقاجان خروج آن‌ها را از خانه بدون حضور بی‌بی ممنوع کرده بود. همان زمان‌هایی که ته‌دیگ ماکارونی و گل هندوانه برای محمد بود. همان زمان‌هایی که محمد گفته بود آفتاب و خورشید در آن خانه مهمان امروز و فردا هستند و خواهند رفت!
خورشید محکم پلک زد. دیگر آن دختر کوچک نبود که هر چیزی تلنگر گریستن‌اش شود. ل*ب تر کرد و نمی‌دانمی زمزمه کرد.
- بی‌بیت فدات شه آخه! لاغر شدی بخور خورشید.
سپس آرام‌تر زمزمه کرد:
- بخاطر من.
بخاطر او! بخاطر دین و دنیایش! مگر میشد جان جانانش چیزی بخواهد و خورشید نه بگوید و دل نازک بی‌بی بشکند.
قاشق طرح هخامنشی را برداشت و سعی کرد میل و حوصله‌اش را وادار به خوردن کند.
حوصله شستن ظرف‌ها را نداشت. جلیقه‌اش را برداشت و به آرامی در خانه را گشود. نمی‌خواست محمد باز هم مثل کنه چسب‌اش شود و مثل زالو خون‌اش را بمکد. بازوهایش را ب*غ*ل کرد و راه باغ را در پیش گرفت.


#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور
کد:
بی‌بی لوبیاها را از فریزر در آورد. یک یخچال فریزر از همان‌ها که برفک می‌دادند کنج مطبخ بود با اجاق گ*از سفید که کپسول گ*از سفیدی به آن وصل بود. یک گلیم ساده که بی‌بی با آفتاب بافته بودند کف موکتی زمین پهن شده بود.

خورشید ردی صندلی زهوار در رفته کنار یخچال نشست و به غرها و غیبت کردن‌های بی‌بی راجب خوانواده آقاجان گوش داد و هر از گاهی چیزی می‌گفت.

ناهار که حاضر شد مثل همیشه خورشید سفره مردها را در اتاق پذیرایی انداخت تا با مهمان جذاب و رومخشان ناهار بخورند و بی‌بی و خورشید در مطبخ خانه بچپند.

خورشید کف مطبخ، کنار سفره گل‌گلی زانو زد و به چین‌های لباسی که بی‌بی دوخته بود نگاه کرد. اعصابش در حدی از تبعیض‌های درون خانه در هم آشفته شده بود که لوبیاپلویی که بی‌بی پخته بود را با توپ بچه‌های در کوچه اشتباه گرفته بود.

بی‌بی سرش را بلند کرد و اخم در هم کشید. خورشید روزبه‌روز تکیده اندام‌تر از دیروز می‌شد و چیزی جز دو پاره استخوان از او نمانده است. بی‌بی گفت:

- ننه! پس چرا غذا تو نخوردی؟ تو که لوبیا پلو دوست داری.

خورشید ل*ب‌هایش را آویزان کرد. درست مثل کودکی‌هایش! همان موقع‌هایی که با آفتاب خودشان را در ب*غ*ل بی‌بی لوس می‌کردند.

همان زمان‌هایی که محمد در کوچه بازی می‌کرد ولی آقاجان خروج آن‌ها را از خانه بدون حضور بی‌بی ممنوع کرده بود. همان زمان‌هایی که ته‌دیگ ماکارونی و گل هندوانه برای محمد بود. همان زمان‌هایی که محمد گفته بود آفتاب و خورشید در آن خانه مهمان امروز و فردا هستند و خواهند رفت!
خورشید محکم پلک زد. دیگر آن دختر کوچک نبود که هر چیزی تلنگر گریستن‌اش شود. ل*ب تر کرد و نمی‌دانمی زمزمه کرد.
- بی‌بیت فدات شه آخه! لاغر شدی بخور خورشید.
سپس آرام‌تر زمزمه کرد.
- بخاطر من.
بخاطر او! بخاطر دین و دنیایش! مگر میشد جان جانانش چیزی بخواهد و خورشید نه بگوید و دل نازک بی‌بی بشکند؟
قاشق طرح هخامنشی را برداشت و سعی کرد میل و حوصله‌اش را وادار به خوردن کند.
حوصله شستن ظرف‌ها را نداشت. جلیقه‌اش را برداشت و به آرامی در خانه را گشود. نمی‌خواست محمد باز هم مثل کنه چسب‌اش شود و مثل زالو خون‌اش را بمکد. بازوهایش را ب*غ*ل کرد و راه باغ را در پیش گرفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
508
لایک‌ها
2,038
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,887
Points
800
نمی‌دانست که اگر بی‌بی و مهتاب و آن باغ سیب و رود جاری در دلش نبودند، چگونه باید دم می‌گرفت و بازدم‌اش را به هوا تزریق می‌کرد!
هروقت که استخوان‌های س*ی*نه‌اش برای قلب‌ تکه‌تکه شده‌اش قفس می‌شوند، به بهانه‌ای به همین باغ پناه می‌آورد. باغی که نسل به نسل چرخیده و قرار است جزئی از ارثیه محمد باشد!
در این روستا برای آن‌که پشیزی از ارث سهم دختران و زنان نشود هر کاری می‌کنند! حتی قتل!
خورشید روی تخته سنگ همیشگی که کنار رودخانه بود نشست. کفش‌هایش را در آورد و طولی نکشید که خنکای آب رود پاهایش را در بر گرفت. چشم فرو بست و به آنی ذهن‌اش را خالی کرد!
خالی از عقده‌ها و کمبودهایش، خالی از حسرت عشق و محبتی که همیشه سهم برادرش بود و خالی از تشویش ترک تحصیل اجباری‌اش و دوری خواهر بزرگ‌ترش آفتاب و در آخر مزاحمت‌های اخیر آن پسرک!
پاهایش را آرام تکان داد و بر تلاطم آب اندکی افزود. نفس عمیقی کشید. ای‌کاش جهان همین لحظه ناقوس مرگ بزند و خورشید و سنگ یکی شوند و تا قیام و قیامت آواز پرندگان و جیرجیرک در گوشش نواخته شود!
خواست نفس عمیق دیگری بگیرد که صدای مردانه غریبی که این روزها عجیب برای گوش‌هایش آشنا شده بود، جای آواز پرندگان را گرفت و طولی نکشید دسته‌ای از پرندگان که بر روی درخت نشسته بودند به پرواز در بیایند.
خورشید ل*ب‌هایش را جویید و پلک‌هایش را محکم به همدیگر فشار داد. کاش خواب و توهم یا بلکه رویا و خیال باشد و باز هم سپهراد همچون مورچه‌هایی که به دنبال آب و نان‌اند پشت سرش راه نیوفتاده باشد.
چشم‌هایش را باز کرد و نفهمید که دارد برای چندهزارمین بار در دل سپهراد را با فحش تقدس می‌کند.
سپهراد هر وقت که با ج*ن*س مخالف معاشرت داشت، دهانش بر سان گسلی طویل، طوری امتداد می‌یافت که بر گمان، قرار است زلزله‌ای چندین رشتری در قلب دختران ایجاد کند!
چاک ل*ب‌هایش همیشه با دیدن خورشید و رفتارهای متفاوت و ناب بودنش شل‌تر میشد ولی دریغ از ذره ای لرزش در قلب دخترک! شاید هم همین موضوع هر روز سپهراد را برای نزدیک شدن به خورشید سمج‌تر می‌کرد!



#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور
کد:
نمی‌دانست که اگر بی‌بی و مهتاب و آن باغ سیب و رود جاری در دلش نبودند، چگونه باید دم می‌گرفت و بازدم‌اش را به هوا تزریق می‌کرد!
هروقت که استخوان‌های س*ی*نه‌اش برای قلب‌ تکه‌تکه شده‌اش قفس می‌شوند، به بهانه‌ای به همین باغ پناه می‌آورد. باغی که نسل به نسل چرخیده و قرار است جزئی از ارثیه محمد باشد!
در این روستا برای آن‌که پشیزی از ارث سهم دختران و زنان نشود هر کاری می‌کنند! حتی قتل!
خورشید روی تخته سنگ همیشگی که کنار رودخانه بود نشست. کفش‌هایش را در آورد و طولی نکشید که خنکای آب رود پاهایش را در بر گرفت. چشم فرو بست و به آنی ذهن‌اش را خالی کرد!
خالی از عقده‌ها و کمبودهایش، خالی از حسرت عشق و محبتی که همیشه سهم برادرش بود و خالی از تشویش ترک تحصیل اجباری‌اش و دوری خواهر بزرگ‌ترش آفتاب و در آخر مزاحمت‌های اخیر آن پسرک!
پاهایش را آرام تکان داد و بر تلاطم آب اندکی افزود. نفس عمیقی کشید. ای‌کاش جهان همین لحظه ناقوس مرگ بزند و خورشید و سنگ یکی شوند و تا قیام و قیامت آواز پرندگان و جیرجیرک در گوشش نواخته شود!
خواست نفس عمیق دیگری بگیرد که صدای مردانه غریبی که این روزها عجیب برای گوش‌هایش آشنا شده بود، جای آواز پرندگان را گرفت و طولی نکشید دسته‌ای از پرندگان که بر  روی درخت نشسته بودند به پرواز در بیایند.
خورشید ل*ب‌هایش را جویید و پلک‌هایش را محکم به همدیگر فشار داد. کاش خواب و توهم یا بلکه رویا و خیال باشد و باز هم سپهراد همچون مورچه‌هایی که به دنبال آب و نان‌اند پشت سرش راه نیوفتاده باشد.
چشم‌هایش را باز کرد و نفهمید که دارد برای چندهزارمین بار در دل سپهراد را با فحش تقدس می‌کند!
سپهراد هر وقت که با ج*ن*س مخالف معاشرت داشت، دهانش بر سان گسلی طویل، طوری امتداد می‌یافت که بر گمان، قرار است زلزله‌ای چندین رشتری در قلب دختران ایجاد کند!
چاک ل*ب‌هایش همیشه با دیدن خورشید و رفتارهای متفاوت و ناب بودنش شل‌تر میشد ولی دریغ از ذره ای لرزش در قلب دخترک! شاید هم همین موضوع هر روز سپهراد را برای نزدیک شدن به خورشید سمج‌تر می‌کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
508
لایک‌ها
2,038
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,887
Points
800
خورشید خسته بود! زندگی یکنواخت و مشکلات ناتمامش چنان درمانده‌اش کرده بودند که ترجیح داد نگاهش را معطوف به دور دست‌ها کند و به او محل ندهد.
حوصله د*ه*ان به د*ه*ان گذاشتن با هیج‌کس را نداشت، چه با زنان بی‌کار روستا که تنها کارشان غیبت بود، چه با دختران مدرسه که دم‌به‌دم تکه‌ای نصیب‌اش می‌کردند و چه با پسرهای مزاحم و علافی مثل آدمک مقابلش.
- خدای من! می‌بینی؟ خورشید تو آسمون داره غروب می‌کنه!
- پَ تو انتظار داری زیر خاک غروب کنه؟
سپهراد که خیت شده بود، یکه‌ای خورد. منتظر شنیدن چنین چیزی از آن دختر آرام نبود، به‌هیچ‌وجه!
با این‌حال گلویی صاف کرد و سمجانه ادامه داد.
- ولی تو غمت نباشه ها! تو تو دل من هیچ‌وقت غروب نمی‌کنی.
خورشید چشم‌هایش را بست. نه با آرامش و یا نه بخاطر ل*ذت بردن از هوای آزاد. چرا که خوشی را در حضور هر مردی حرام می‌دید. بلکه از روی حرص بست.درست مثل همیشه!
فراموشش شده بود که سپهراد خروس محلی بیش نیست و بنابر هیچ احتیاجی ندارد که خورشید محل‌اش دهد!
سپهراد مثل بوقلمون خاله مرحومش بود که به هر رهگذری می‌پرید و نوک‌اش میزد. انگار خورشید پارچه قرمزِ مقابل سپهرا بود.
خورشید داندان قروچه‌ای کرد و دندان‌های سفید اما نامرتب‌اش به چشم آمد.
- چی‌ می‌خوای تو؟ چی بدمت دست از سرم ورداری هوم؟
سپهراد دستی به موهای از پشت بسته شده‌اش می‌کشد. عادت‌اش بود. عادتی که خورشید را کلافه می‌کرد. سپس آرام نجوا کرد:
- بگم چی می‌خوام؟
خورشید بیشتر اخم کرد و به آنی سپهراد حالت نیمه نشسته‌ای روی تکه سنگ گرفت. کمی خم شد و با حالت عجیبی که برای خورشید از نان‌های د*اغ بی‌بی هم تازه‌تر بود ادامه داد.
- من خودت رو می‌خوام، خورشیدم!
خورشید یخ زد! یخ زد و بعد بخار شد! انتظار این حجم از صراحت را در سپهراد نداشت. در واقع سپهراد همواره پر از رفتارهای متضاد و نقیص بود و همیشه غافلگیرش می‌کرد.
سپهراد درست مثل باران‌های ناگهانی روستا بود. که به یکباره شدت می‌گرفت و همه‌جا را به گل می‌نشاند. او درست مثل مهمان‌های سرزده عید بود و خورشید صاحبخانه‌ای که قدرت مهمان پذیری نداشت. همان صاحب‌خانه‌ای که نمی‌توانست نه بگوید. یادش نداده‌ بودند!
فقط به او گفته بودند پایش را جلوی آقاجان دراز نکند و جلوی برادرش لباس آستین کوتاه نپوشد. در کوچه با پسرها بازی نکند و چگونه قرمه سبزی بپزد.


#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور
کد:
خورشید خسته بود! زندگی یکنواخت و مشکلات ناتمامش چنان درمانده‌اش کرده بودند که ترجیح داد نگاهش را معطوف به دور دست‌ها کند و به او محل ندهد.

حوصله د*ه*ان به د*ه*ان گذاشتن با هیج‌کس را نداشت، چه با زنان بی‌کار روستا که تنها کارشان غیبت بود، چه با دختران مدرسه که دم‌به‌دم تکه‌ای نصیب‌اش می‌کردند و چه با پسرهای مزاحم و علافی مثل آدمک مقابلش.

- خدای من! می‌بینی؟ خورشید تو آسمون داره غروب می‌کنه!

- پَ تو انتظار داری زیر خاک غروب کنه؟

سپهراد که خیت شده بود، یکه‌ای خورد. منتظر شنیدن چنین چیزی از آن دختر آرام نبود، به‌هیچ‌وجه!

با این‌حال گلویی صاف کرد و سمجانه ادامه داد:

- ولی تو غمت نباشه ها! تو تو دل من هیچ‌وقت غروب نمی‌کنی.

خورشید چشم‌هایش را بست. نه با آرامش و یا نه بخاطر ل*ذت بردن از هوای آزاد. چرا که خوشی را در حضور هر مردی حرام می‌دید. بلکه از روی حرص بست.درست مثل همیشه!

فراموشش شده بود که سپهراد خروس محلی بیش نیست و بنابر هیچ احتیاجی ندارد که خورشید محل‌اش دهد!

سپهراد مثل بوقلمون خاله مرحومش بود که به هر رهگذری می‌پرید و نوک‌اش میزد. انگار خورشید پارچه قرمزِ مقابل سپهرا  بود.

خورشید داندان قروچه‌ای کرد و دندان‌های سفید اما نامرتب‌اش به چشم آمد.

- چی‌ می‌خوای تو؟ چی بدمت دست از سرم ورداری هوم؟

سپهراد دستی به موهای از پشت بسته شده‌اش می‌کشد. عادت‌اش بود. عادتی که خورشید را کلافه می‌کرد. سپس آرام نجوا کرد:

- بگم چی می‌خوام؟

خورشید بیشتر اخم کرد و به آنی سپهراد حالت نیمه نشسته‌ای روی تکه سنگ گرفت. کمی خم شد و با حالت عجیبی که برای خورشید از نان‌های د*اغ بی‌بی هم تازه‌تر بود ادامه داد:

- من خودت رو می‌خوام، خورشیدم!

خورشید یخ زد! یخ زد و بعد بخار شد! انتظار این حجم از صراحت را در سپهراد نداشت. در واقع سپهراد همواره پر از رفتارهای متضاد و نقیص بود و همیشه غافلگیرش می‌کرد.

سپهراد درست مثل باران‌های ناگهانی روستا بود. که به یکباره شدت می‌گرفت و همه‌جا را به گل می‌نشاند. او درست مثل مهمان‌های سرزده عید بود و خورشید صاحبخانه‌ای که قدرت مهمان پذیری نداشت. همان صاحب‌خانه‌ای که نمی‌توانست نه بگوید. یادش نداده‌ بودند!

فقط به او گفته بودند پایش را جلوی آقاجان دراز نکند و جلوی برادرش لباس آستین کوتاه نپوشد. در کوچه با پسرها بازی نکند و چگونه قرمه سبزی بپزد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آفتــابــ گــردوݩ
بالا