- تاریخ ثبتنام
- 2022-08-08
- نوشتهها
- 509
- لایکها
- 2,002
- امتیازها
- 73
- محل سکونت
- میان خیال خاطرات💫
- کیف پول من
- 15,962
- Points
- 801
آقا بالا سر داشته باشد و برای هوا خوری به بالای تپه نرود تا مبادا شوهرش ناراحت شود. دست ب*و*س مادر شوهرش که تا آرنج النگو خواهد بود باشد و در خانه تکانیهای عید کمکاش کند.
آنگاه دیگر نه تاریخ جهان باستان به درداش خواهد خورد و نه تاریخ معاصر. نه جامعه شناسی و نه روانشناسی، آخر آن موقع اقتصاد و تورم به چه درداش خواهد خورد.
بیآنکه صحبتی با بقیه داشته باشد، کارنامه را به س*ی*نهاش چسباند. امسال هم مانند سالهای دیگر آقاجان یا محمد برای گرفتن کارنامهاش نیامده بودند. بیبی هم که پادرد رفیق همیشگیاش بود.
محمد گفته بود وقت اضافی ندارد و خورشید با خود فکر کرده بود لابد برای قرارهای یواشکی با دختر خالهشان لاله وقت دارد.
لاله دخترک لاغر و سیاه سوختهای بود که از فرط کار کردن روی زمین و کارهای خانه قوایی نداشت و روسریاش را از پشت سر میبست. او هم مثل بقیه دخترهای روستا میزان تحصیلاتاش ششم ابتدایی بود.
با قدمهایی که گویا باری از غم را به دوش میکشیدند راه افتاد. از در زنگ زده مدرسه گذشت. اگر پیاده برود، از شهر تا روستا حدود نیم ساعت راه خواهد بود.
نه اینکه دلش هوس پیاده روی در سر داشته باشد ها! نه! بلکه پولی برای کرایه تاکسی یا اتوبوس نداشت.
نه تنها آقاجان بلکه بقیه مردان روستا هم تومنی خرج دخترانشان نمیکردند. فقط بیبی بود که گهگاهی پول خردی در جیب خورشید مینهاد. خورشید به آلاستارهای قرمزش چشم دوخت. چقدر سر خریدشان با محمد کلنجار رفته بود!
با پاشیده شدن چند قطره آب سرش را بالا گرفت. رنگ آسمان به تیرگی میگرایید و ابرهای عظیم و الجثهای در تلاطم بودند.
باد زوزه کشان میان شاخههای درختان کوچک و بزرگ میرقصید. حدس اینکه اندکی بعد باران خواهد گرفت چندان سخت نبود. رعد و برقی که آسمان را شکافت آغازگر باران بود.
باران سریعتر از آنکه خورشید تصور میکرد شدت گرفت. عابران در جدال بودند که خود را سریع تر به سر پناهی برسانند و کمتر خیس شوند.
این میان فقط خورشید بود که با نگاه یخ زدهاش و عاری از هرگونه حسی به آنان زل زده بود. سویشرت طوسیاش را محکمتر دور خور پیچید و کلاهاش را سر کشید. سپس دستهایش را از گزند سرما داخل جیبهایش پناه داد.
هوای بارانی و گرفته به ناراحتیهایش دامن میزد. گویی امروز تمام کائنات دست در دست هم فشرده بودند تا قلب خورشید را بفشارند. حواس هیچکس معطوف او نبود و همین باعث شد قطره اشکی روی گونهاش سرازیر شود.
طولی نکشید که اشکهای خورشید مثل زندانیهایی که برای هواخوری بیرون آمدهاند به پرواز درآیند و با اشکهای ابر همراهی کنند.
#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور
آنگاه دیگر نه تاریخ جهان باستان به درداش خواهد خورد و نه تاریخ معاصر. نه جامعه شناسی و نه روانشناسی، آخر آن موقع اقتصاد و تورم به چه درداش خواهد خورد.
بیآنکه صحبتی با بقیه داشته باشد، کارنامه را به س*ی*نهاش چسباند. امسال هم مانند سالهای دیگر آقاجان یا محمد برای گرفتن کارنامهاش نیامده بودند. بیبی هم که پادرد رفیق همیشگیاش بود.
محمد گفته بود وقت اضافی ندارد و خورشید با خود فکر کرده بود لابد برای قرارهای یواشکی با دختر خالهشان لاله وقت دارد.
لاله دخترک لاغر و سیاه سوختهای بود که از فرط کار کردن روی زمین و کارهای خانه قوایی نداشت و روسریاش را از پشت سر میبست. او هم مثل بقیه دخترهای روستا میزان تحصیلاتاش ششم ابتدایی بود.
با قدمهایی که گویا باری از غم را به دوش میکشیدند راه افتاد. از در زنگ زده مدرسه گذشت. اگر پیاده برود، از شهر تا روستا حدود نیم ساعت راه خواهد بود.
نه اینکه دلش هوس پیاده روی در سر داشته باشد ها! نه! بلکه پولی برای کرایه تاکسی یا اتوبوس نداشت.
نه تنها آقاجان بلکه بقیه مردان روستا هم تومنی خرج دخترانشان نمیکردند. فقط بیبی بود که گهگاهی پول خردی در جیب خورشید مینهاد. خورشید به آلاستارهای قرمزش چشم دوخت. چقدر سر خریدشان با محمد کلنجار رفته بود!
با پاشیده شدن چند قطره آب سرش را بالا گرفت. رنگ آسمان به تیرگی میگرایید و ابرهای عظیم و الجثهای در تلاطم بودند.
باد زوزه کشان میان شاخههای درختان کوچک و بزرگ میرقصید. حدس اینکه اندکی بعد باران خواهد گرفت چندان سخت نبود. رعد و برقی که آسمان را شکافت آغازگر باران بود.
باران سریعتر از آنکه خورشید تصور میکرد شدت گرفت. عابران در جدال بودند که خود را سریع تر به سر پناهی برسانند و کمتر خیس شوند.
این میان فقط خورشید بود که با نگاه یخ زدهاش و عاری از هرگونه حسی به آنان زل زده بود. سویشرت طوسیاش را محکمتر دور خور پیچید و کلاهاش را سر کشید. سپس دستهایش را از گزند سرما داخل جیبهایش پناه داد.
هوای بارانی و گرفته به ناراحتیهایش دامن میزد. گویی امروز تمام کائنات دست در دست هم فشرده بودند تا قلب خورشید را بفشارند. حواس هیچکس معطوف او نبود و همین باعث شد قطره اشکی روی گونهاش سرازیر شود.
طولی نکشید که اشکهای خورشید مثل زندانیهایی که برای هواخوری بیرون آمدهاند به پرواز درآیند و با اشکهای ابر همراهی کنند.
#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور
کد:
آقا بالا سر داشته باشد و برای هوا خوری به بالای تپه نرود تا مبادا شوهرش ناراحت شود. دست ب*و*س مادر شوهرش که تا آرنج النگو خواهد بود باشد و در خانه تکانیهای عید کمکاش کند.
آنگاه دیگر نه تاریخ جهان باستان به درداش خواهد خورد و نه تاریخ معاصر. نه جامعه شناسی و نه روانشناسی، آخر آن موقع اقتصاد و تورم به چه درداش خواهد خورد.
بیآنکه صحبتی با بقیه داشته باشد، کارنامه را به س*ی*نهاش چسباند. امسال هم مانند سالهای دیگر آقاجان یا محمد برای گرفتن کارنامهاش نیامده بودند. بیبی هم که پادرد رفیق همیشگیاش بود.
محمد گفته بود وقت اضافی ندارد و خورشید با خود فکر کرده بود لابد برای قرارهای یواشکی با دختر خالهشان لاله وقت دارد.
لاله دخترک لاغر و سیاه سوختهای بود که از فرط کار کردن روی زمین و کارهای خانه قوایی نداشت و روسریاش را از پشت سر میبست. او هم مثل بقیه دخترهای روستا میزان تحصیلاتاش ششم ابتدایی بود.
با قدمهایی که گویا باری از غم را به دوش میکشیدند راه افتاد. از در زنگ زده مدرسه گذشت. اگر پیاده برود، از شهر تا روستا حدود نیم ساعت راه خواهد بود.
نه اینکه دلش هوس پیاده روی در سر داشته باشد ها! نه! بلکه پولی برای کرایه تاکسی یا اتوبوس نداشت.
نه تنها آقاجان بلکه بقیه مردان روستا هم تومنی خرج دخترانشان نمیکردند. فقط بیبی بود که گهگاهی پول خردی در جیب خورشید مینهاد. خورشید به آلاستارهای قرمزش چشم دوخت. چقدر سر خریدشان با محمد کلنجار رفته بود!
با پاشیده شدن چند قطره آب سرش را بالا گرفت. رنگ آسمان به تیرگی میگرایید و ابرهای عظیم و الجثهای در تلاطم بودند.
باد زوزه کشان میان شاخههای درختان کوچک و بزرگ میرقصید. حدس اینکه اندکی بعد باران خواهد گرفت چندان سخت نبود. رعد و برقی که آسمان را شکافت آغازگر باران بود.
باران سریعتر از آنکه خورشید تصور میکرد شدت گرفت. عابران در جدال بودند که خود را سریع تر به سر پناهی برسانند و کمتر خیس شوند.
این میان فقط خورشید بود که با نگاه یخ زدهاش و عاری از هرگونه حسی به آنان زل زده بود. سویشرت طوسیاش را محکمتر دور خور پیچید و کلاهاش را سر کشید. سپس دستهایش را از گزند سرما داخل جیبهایش پناه داد.
هوای بارانی و گرفته به ناراحتیهایش دامن میزد. گویی امروز تمام کائنات دست در دست هم فشرده بودند تا قلب خورشید را بفشارند. حواس هیچکس معطوف او نبود و همین باعث شد قطره اشکی روی گونهاش سرازیر شود.
طولی نکشید که اشکهای خورشید مثل زندانیهایی که برای هواخوری بیرون آمدهاند به پرواز درآیند و با اشکهای ابر همراهی کنند.