• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

درحال تایپ رمان افول خور| مهدیس امیرخانی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
508
لایک‌ها
2,038
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,887
Points
800
به سمت رخت‌خواب قرمز رنگش رفت و رویش دراز کشید و لحافش را روی سرش کشید و چشم‌هایش را محکم روی هم فشار داد. خورشید هیچ‌وقت درباره‌ی اتفاقات آن شب با کسی حرف نزد.
حالا چندین ماه از آن شب عجیب گذشته است و خورشید درگیر مدرسه‌اش شده است و سعی می‌کند. از آخرین سال تحصیلی‌اش لذّت کافی را ببرد. آقا جانش به زور و التماس راضی شده بود که تا دبیرستان درس بخواند و حالا غیرممکن بود که اجازه رفتن به شهر و دانشگاه را بدهد.
خورشید آن موقع از تبعیضی که بین او و برادرش بود رنج می‌برد و به طوری از این موضوع ناراحت بود که برخی اوقات کفر می‌گفت و آرزو می‌کرد که ای کاش پسر بود. بی‌بی مثل همیشه بدون در زدن وارد اتاقش شد و گفت:
- دختر بسه دیگه! چقدر درس می‌خونی نه‌نه!؟
‌-‌ خوب چی‌کار کنم بی‌بی؟ هوم؟ تو بگو؟
- درس خوندنت بی‌خوده! خیلی دوست داشتم بری دانشگاه و یه کاری برای خودت داشته باشی و دستت جلوی مرد جماعت دراز نشه!
بی‌بی آهی کشید و با غم ادامه داد:
- اما نه‌نه، می‌دونی که، آقا جونت نمی‌ذاره! تازه اگه اون هم بذاره محمد نمی‌ذاره.
خورشید با یادآوری این حقیقت تلخ سرش را روی کتابش گذاشت و اشک‌های شورش روی کاغذ لکه انداختند. بی‌بی به طرف دخترش رفت و او را در آ*غ*و*ش گرم و مادرانه‌ی خود کشید.
- بی‌بی قربونت بشه. دیگه نگفتم گریه کنی که! اصلاً خدا رو چه دیدی، شاید دانشگاه هم رفتی! مطمئن باش که بهترین سرنوشت نصیبت میشه. از اون بالایی می‌خوام سفید بختت کنه خوشگلم.
خورشید خود را در ب*غ*ل بی‌بی‌اش جمع کرد و مادرش را بیشتر در آغوشش فشرد و بوی محبت‌های مادرانه‌اش را استشمام کرد. در این خانه فقط بی‌بی و مهتاب را دوست داشت ولا غیر!
بی‌بی خورشید را به زور از خودش جدا کرد. همیشه همین بود، وقتی خورشید به آ*غ*و*ش بی‌بی پناه می‌برد جدا کردنش کار هر کسی نبود. خورشید بیش از حد وابسته‌ی بی‌بی بود.
- کم‌تر آب‌غوره بگیر دختر! این‌قدر فیلم هندی دیدی رفتارت هم مثل اونا شده. این‌قدر هم که گریه کردی یادم رفت چی اومدم بهت بگم.
خورشید برای این‌‌که بیش از این بی‌بی را ناراحت نکند از بغلش جدا شد و اشک‌هایش را پاک کرد و با فینی دماغش را بالا کشید.
‌-‌ چی می‌خواستی بگی؟!
‌-‌ می‌خواستم بگم که من امروز زانوم درد می‌کنه، تو پاشو غذای کارگرا رو ببر.
‌-‌ باشه ولی محمد شاکی نشه؟
‌-‌ نه‌نه جون. اون همیشه شاکیه. پس اون رو بهونه نکن دختر تنبل. بیا که ظرف غذا داره دستای خوشگلت رو م*اچ می‌کنه.
خورشید سری تکان داد. لچک آبی‌اش را سر کرد. ظرف غذا را برداشت. گالش‌هایش را پوشید و از در چوبی خانه باغ بیرون زد. کوچه‌های خاکی و پر از خانه‌های کاه‌گلی روستا را پیمود تا به سرِ زمین رسید.
چشم گرداند تا از میان کارگرهای سرِ زمین، پدر و برادرش را پیدا کند.

#افول_خور
#مهدیس_امیرخانی
#انجمن_تک_رمان
کد:
به سمت رخت‌خواب قرمز رنگش رفت و رویش دراز کشید و لحافش را روی سرش کشید و چشم‌هایش را محکم روی هم فشار داد. خورشید هیچ‌وقت درباره‌ی اتفاقات آن شب با کسی حرف نزد.
حالا چندین ماه از آن شب عجیب گذشته است و خورشید درگیر مدرسه‌اش شده است و سعی می‌کند. از آخرین سال تحصیلی‌اش لذّت کافی را ببرد. آقا جانش به زور و التماس راضی شده بود که تا دبیرستان درس بخواند و حالا غیرممکن بود که اجازه رفتن به شهر و دانشگاه را بدهد.
خورشید آن موقع از تبعیضی که بین او و برادرش بود رنج می‌برد و به طوری از این موضوع ناراحت بود که برخی اوقات کفر می‌گفت و آرزو می‌کرد که ای کاش پسر بود.  بی‌بی مثل همیشه بدون در زدن وارد اتاقش شد و گفت:
- دختر بسه دیگه! چقدر درس می‌خونی نه‌نه!؟
‌-‌ خوب چی‌کار کنم بی‌بی؟ هوم؟ تو بگو؟
- درس خوندنت بی‌خوده! خیلی دوست داشتم بری دانشگاه و یه کاری برای خودت داشته باشی و دستت جلوی مرد جماعت دراز نشه!
بی‌بی آهی کشید و با غم ادامه داد:
- اما نه‌نه، می‌دونی که، آقا جونت نمی‌ذاره! تازه اگه اون هم بذاره محمد نمی‌ذاره.
خورشید با یادآوری این حقیقت تلخ سرش را روی کتابش گذاشت و اشک‌های شورش روی کاغذ لکه انداختند. بی‌بی به طرف دخترش رفت و او را در آ*غ*و*ش گرم و مادرانه‌ی خود کشید.
- بی‌بی قربونت بشه. دیگه نگفتم گریه کنی که! اصلاً خدا رو چه دیدی، شاید دانشگاه هم رفتی! مطمئن باش که بهترین سرنوشت نصیبت میشه. از اون بالایی می‌خوام سفید بختت کنه خوشگلم.
خورشید خود را در ب*غ*ل بی‌بی‌اش جمع کرد و مادرش را بیشتر در آغوشش فشرد و بوی محبت‌های مادرانه‌اش را استشمام کرد. در این خانه فقط بی‌بی و مهتاب را دوست داشت ولا غیر!
بی‌بی خورشید را به زور از خودش جدا کرد. همیشه همین بود، وقتی خورشید به آ*غ*و*ش بی‌بی پناه می‌برد جدا کردنش کار هر کسی نبود. خورشید بیش از حد وابسته‌ی بی‌بی بود.
- کم‌تر آب‌غوره بگیر دختر! این‌قدر فیلم هندی دیدی رفتارت هم مثل اونا شده. این‌قدر هم که گریه کردی یادم رفت چی اومدم بهت بگم.
خورشید برای این‌‌که بیش از این بی‌بی را ناراحت نکند از بغلش جدا شد و اشک‌هایش را پاک کرد و با فینی دماغش را بالا کشید.
‌-‌ چی می‌خواستی بگی؟!
‌-‌ می‌خواستم بگم که من امروز زانوم درد می‌کنه، تو پاشو غذای کارگرا رو ببر.
‌-‌ باشه ولی محمد شاکی نشه؟
‌-‌ نه‌نه جون. اون همیشه شاکیه. پس اون رو بهونه نکن دختر تنبل. بیا که ظرف غذا داره دستای خوشگلت رو م*اچ می‌کنه.
خورشید سری تکان داد. لچک آبی‌اش را سر کرد. ظرف غذا را برداشت. گالش‌هایش را پوشید و از در چوبی خانه باغ بیرون زد. کوچه‌های خاکی و پر از خانه‌های کاه‌گلی روستا را پیمود تا به سرِ زمین رسید.
چشم گرداند تا از میان کارگرهای سرِ زمین، پدر و برادرش را پیدا کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
508
لایک‌ها
2,038
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,887
Points
800
پدرش را ندید اما چشمش به محمد که زیر درخت نشسته بود تا از شر آفتاب سوزان راحت شود افتاد. قدم برداشت و به طرفش رفت.
چشم محمد به خورشید افتاد. نگاهش را با حرص به لبخند شیرین خواهرش دوخت. آقا جان از اول گفته بود که جای زن‌ها و دخترها در خانه است.
برای همین محمد دلیلی نمی‌دید که خورشید به سر زمین بیاید و با لبخند همیشگی‌اش لوندی کند. با خشم از جایش بلند شد و به طرف خورشید رفت.
آرام از میان ل*ب‌هایش غرید:
- کی بهت گفته بیای این‌جا؟ هان؟
خورشید مثل همیشه که با شنیدن صدای محمد می‌ترسید، با ترس گفت:
- بی‌بی ...
محمد به خورشید تشر زد:
- آره، خیلی تند بی‌بی رو بهونه کن. ببین من رو خورشید! خودت رو جمع و جور کن ها! یهو دیدی سرت رو گذاشتم ل*ب حدض بیخ تا بیخ بریدم. فعنیدی؟
ل*ب‌های خورشید لرزید. ل*ب‌هایش را گ*از گرفت تا باز هم اشک‌هایش روان نشود و محمد را حرصی نکند. نمی‌دانست که چرا محمد نسبت به زود رنجی‌اش واکنش‌های تند نشان می‌دهد.
صدای بم و آشنای مردی را شنید:
- آقا! کلید وانت کجاست؟!
محمد و خورشید هم‌زمان به طرف مرد برگشتند. خورشید با نگاهش هیکل آشنای مرد را برانداز کرد که باعث چشم‌غره رفتن محمد شد.
خورشید ناخودآگاه روسری‌اش را جلو کشید تا مبادا تکه‌ای از موهای سیاه رنگش پیدا شود و بعداً انگشت‌های محمد چنگ شود در موهایش و از این سر خانه تا آن سر خانه بکشاندش.
پسر چشم‌هایش را به خورشید دوخت و خورشید رنگش از دیدن چشم‌های پسرک پرید. یک چشم پسر قهوه‌ای و و چشم دیگراش سبز بود.
لحظه‌ای نگاهشان با هم ارتباط برقرار کرد و هراس خورشید از مرد عحیب بیشتر شد. خورشید چشم‌های شهلایی‌اش که به آهو شباهت داشت را با هول از صورتش دزدید. پسرک پو*ست مرد گندمی یا به قول محمد آفتاب سوخته بود و موهایش را از بالا با یک کش بسته بود. لباس کهنه و کثیفی که مناسب کشاورزی و کارگری بود در تن پسر زار میزد.
محمد با دیدن نگاه گستاخانه‌ی خورشید به پسر چشم دو رنگی، ظرف غذا را با شدت از دست خورشید کشید و باعث شد خورشید به خودش بیاید. خورشید به محض این‌که متوجه نگاه خیره‌ی خود به آن مرد و نگاه ترسناک محمد شد، لچکش را بیشتر جلو کشید و عقب گرد کرد تا سریع آن فضای خفقان‌آور را ترک کند.
همیشه عاشق زمین‌های زراعتی بود اما حالا محمد کاری کرده بود که خوردشید از آن‌جا هم بیزار شود.
آهی کشید؛ خواهرش آفتاب حق داشت که با آقا جان و محمد آن‌قدر مخالفت کند. آن موقع‌ها خورشید کوچک بود و درک نمی‌کرد که چرا آفتاب مقابل روی پدر و برادرش می‌ایستد؟!
با پرت شدن توپی به جلوی پایش به خود آمد و نگاهش را به حسین، پسر ده ساله‌ی خله صغرا که داد می‌زد" توپ رو به من پاس بده" دوخت. آهی عمیق کشید. ای‌کاش به زمان کودکی‌اش برمی‌گشت و دغدغه‌اش بازی با عروسک‌هایی بود که بی‌بی دوخته بود.

#افول_خور
#مهدیس_امیرخانی
#انجمن_تک_رمان
کد:
پدرش را ندید اما چشمش به محمد که زیر درخت نشسته بود تا از شر آفتاب سوزان راحت شود افتاد. قدم برداشت و به طرفش رفت.
چشم محمد به خورشید افتاد. نگاهش را با حرص به لبخند شیرین خواهرش دوخت. آقا جان از اول گفته بود که جای زن‌ها و دخترها در خانه است.
برای همین محمد دلیلی نمی‌دید که خورشید به سر زمین بیاید و با لبخند همیشگی‌اش لوندی کند. با خشم از جایش بلند شد و به طرف خورشید رفت.
آرام از میان ل*ب‌هایش غرید:
- کی بهت گفته بیای این‌جا؟ هان؟
خورشید مثل همیشه که با شنیدن صدای محمد می‌ترسید، با ترس گفت:
- بی‌بی ...
محمد به خورشید تشر زد:
- آره، خیلی تند بی‌بی رو بهونه کن. ببین من رو خورشید! خودت رو جمع و جور کن ها! یهو دیدی سرت رو گذاشتم ل*ب حدض بیخ تا بیخ بریدم. فعنیدی؟
ل*ب‌های خورشید لرزید. ل*ب‌هایش را گ*از گرفت تا باز هم اشک‌هایش روان نشود و محمد را حرصی نکند. نمی‌دانست که چرا محمد نسبت به زود رنجی‌اش واکنش‌های تند نشان می‌دهد.
صدای بم و آشنای مردی را شنید:
- آقا! کلید وانت کجاست؟!
محمد و خورشید هم‌زمان به طرف مرد برگشتند. خورشید با نگاهش هیکل آشنای مرد را برانداز کرد که باعث چشم‌غره رفتن محمد شد.
خورشید ناخودآگاه روسری‌اش را جلو کشید تا مبادا تکه‌ای از موهای سیاه رنگش پیدا شود و بعداً انگشت‌های محمد چنگ شود در موهایش و از این سر خانه تا آن سر خانه بکشاندش.
پسر چشم‌هایش را به خورشید دوخت و خورشید رنگش از دیدن چشم‌های پسرک پرید. یک چشم پسر قهوه‌ای و و چشم دیگرش سبز بود.
لحظه‌ای نگاهشان با هم ارتباط برقرار کرد و هراس خورشید از مرد عحیب بیشتر شد. خورشید چشم‌های شهلایی‌اش که به آهو شباهت داشت را با هول از صورتش دزدید. پسرک پو*ست مرد گندمی یا به قول محمد آفتاب سوخته بود و موهایش را از بالا با یک کش بسته بود. لباس کهنه و کثیفی که مناسب کشاورزی و کارگری بود در تن پسر زار میزد.
محمد با دیدن نگاه گستاخانه‌ی خورشید به پسر چشم دو رنگی، ظرف غذا را با شدت از دست خورشید کشید و باعث شد خورشید به خودش بیاید. خورشید به محض این‌که متوجه نگاه خیره‌ی خود به آن مرد و نگاه ترسناک محمد شد، لچکش را بیشتر جلو کشید و عقب گرد کرد تا سریع آن فضای خفقان‌آور را ترک کند.
همیشه عاشق زمین‌های زراعتی بود اما حالا محمد کاری کرده بود که خوردشید از آن‌جا هم بیزار شود.
آهی کشید؛ خواهرش آفتاب حق داشت که با آقا جان و محمد آن‌قدر مخالفت کند. آن موقع‌ها خورشید کوچک بود و درک نمی‌کرد که چرا آفتاب مقابل روی پدر و برادرش می‌ایستد؟!
با پرت شدن توپی به جلوی پایش به خود آمد و نگاهش را به حسین، پسر ده ساله‌ی خله صغرا که داد می‌زد" توپ رو به من پاس بده" دوخت. آهی عمیق کشید. ای‌کاش به زمان کودکی‌اش برمی‌گشت و دغدغه‌اش بازی با عروسک‌هایی بود که بی‌بی دوخته بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
508
لایک‌ها
2,038
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,887
Points
800
حسین که دید خورشید به نقطه‌ای نامعلوم زل زده و در فکر فرو رفته است، نچی زیر ل*ب گفت و به طرف خورشید دوید و توپ را از جلوی پایش برداشت.
***
با صدای زنگ در از خاطرات گذشته به حال بازگشت. از تخت بلند شد و از اتاق بیرون زد. راهروی کوچک و تنگ را عبور کرد و در را باز کرد.
با دیدن آفتاب لبخندی روی ل*ب‌هایش شکفت.
- سلام خورشید خانم! کم‌پیدا شدی.
- سرم خیلی شلوغ شده. اصلاً فرصت نمی‌کنم غذا بخورم.
آفتاب وارد خانه شد و در حالی که چکمه‌هایش را در جاکفشی می‌گذاشت گفت:
- می‌دونم که خواهر کوچولوم هیچ‌وقت وقت نداره. منم واسه همین اومدم که با هم ناهار بخوریم.
خورشید تازه متوجه ظرف غذایی که در دست آفتاب بود شد. لبخندی از فکر به این‌که یک نفر به فکرش بود روی ل*ب‌هایش نشست. آفتاب صندل‌های قهوه‌ای را به پا کرد و وارد آشپزخانه شد. غذا را روی گ*از گذاشت تا گرم شود. میز را چید و به طرف یخچال سفید رفت. به محض باز کردنش با یخچال خالی مواجه شد. می‌دانست که وضعیت خورشید به خاطر خرید خانه زیاد خوب نیست و چند تخم مرغ در یخچال و شیشه آب مهر تأیید روی افکارش زد‌ یخچال را بست و صندلی را کشید و رویش نشست. خورشید مقابل خواهرش نشست و درحالی که قاشقش را برمی‌داشت گفت:
‌- پس طاها کجاست؟
‌-‌ با باباش رفته بیرون.
خورشید سر تکان داد.
***
سرش را با پیچ و مهره‌های موتور ماشین مقابلش گرم کرده بود. عاشق باز کردن موتورهای ماشین و ور رفتن با آن‌ها بود. تمام پانزده سال زندگی‌اش را صرف بازی با پیچ و مهره کرده بود. تا این‌که عاشق شد!
عاشق همان دختر ۲۵ ساله‌ای که با جسارت تمام از حق موکلش دفاع می‌کرد. عاشق موهای بلندش که صبح‌ها در تراس شانه می‌کرد. عاشق دست‌های لطیف لاک‌زده‌اش. عاشق برق چشم‌هایش و عاشق صدای پاشنه‌های کفشش
لبخندی روی ل*ب‌هایش نشست. آخ! آن لبخند دیوانه کننده‌ی خورشید! ظرافتش! مرتب بودنش! همه و همه جمع شدند در وجود خورشید و او را دیوانه‌تر می‌کردند.
ای کاش میشد آن دختر جذاب برای او شود. ولی غیرممکن بود! خورشید سخت‌تر از این حرف‌ها بود که دوباره قلبش را به یک مرد ببازد‌. با صدای شنیدن صدای مردی برگشت و نگاهش را به او دوخت.
- چی شد؟ خور... خانم عرفان قبول کردند؟
مرد دستش را به ریش بلندش کشید. گاهی اوقات تکین او را بخاطر ریش بلندش بز می‌خواند. مرد پوف کلافه‌ای کشید. درک نمی‌کرد که چرا برای تکین این‌قدر مهم است که آن دختر ابرو نازک وکالت کارخانه را به عهده بگیرد.

#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور
کد:
حسین که دید خورشید به نقطه‌ای نامعلوم زل زده و در فکر فرو رفته است، نچی زیر ل*ب گفت و به طرف خورشید دوید و توپ را از جلوی پایش برداشت.

***

با صدای زنگ در از خاطرات گذشته به حال بازگشت. از تخت بلند شد و از اتاق بیرون زد. راهروی کوچک و تنگ را عبور کرد و در را باز کرد.
با دیدن آفتاب لبخندی روی ل*ب‌هایش شکفت.
- سلام خورشید خانم! کم‌پیدا شدی.
- سرم خیلی شلوغ شده. اصلاً فرصت نمی‌کنم غذا بخورم.
آفتاب وارد خانه شد و در حالی که چکمه‌هایش را در جاکفشی می‌گذاشت گفت:
- می‌دونم که خواهر کوچولوم هیچ‌وقت وقت نداره. منم واسه همین اومدم که با هم ناهار بخوریم.
خورشید تازه متوجه ظرف غذایی که در دست آفتاب بود شد. لبخندی از فکر به این‌که یک نفر به فکرش بود روی ل*ب‌هایش نشست. آفتاب صندل‌های قهوه‌ای را به پا کرد و وارد آشپزخانه شد. غذا را روی گ*از گذاشت تا گرم شود. میز را چید و به طرف یخچال سفید رفت. به محض باز کردنش با یخچال خالی مواجه شد. می‌دانست که وضعیت خورشید به خاطر خرید خانه زیاد خوب نیست و چند تخم مرغ در یخچال و شیشه آب مهر تأیید روی افکارش زد‌ یخچال را بست و صندلی را کشید و رویش نشست. خورشید مقابل خواهرش نشست و درحالی که قاشقش را برمی‌داشت گفت:
‌- پس طاها کجاست؟
‌-‌ با باباش رفته بیرون.
خورشید سر تکان داد.

***

سرش را با پیچ و مهره‌های موتور ماشین مقابلش گرم کرده بود. عاشق باز کردن موتورهای ماشین و ور رفتن با آن‌ها بود. تمام پانزده سال زندگی‌اش را صرف بازی با پیچ و مهره کرده بود. تا این‌که عاشق شد!
عاشق همان دختر ۲۵ ساله‌ای که با جسارت تمام از حق موکلش دفاع می‌کرد. عاشق موهای بلندش که صبح‌ها در تراس شانه می‌کرد. عاشق دست‌های لطیف لاک‌زده‌اش. عاشق برق چشم‌هایش و عاشق صدای پاشنه‌های کفشش
لبخندی روی ل*ب‌هایش نشست. آخ! آن لبخند دیوانه کننده‌ی خورشید! ظرافتش! مرتب بودنش! همه و همه جمع شدند در وجود خورشید و او را دیوانه‌تر می‌کردند.
ای کاش میشد آن دختر جذاب برای او شود. ولی غیرممکن بود! خورشید سخت‌تر از این حرف‌ها بود که دوباره قلبش را به یک مرد ببازد‌. با صدای شنیدن صدای مردی برگشت و نگاهش را به او دوخت.
- چی شد؟ خور... خانم عرفان قبول کردند؟
مرد دستش را به ریش بلندش کشید. گاهی اوقات تکین او را بخاطر ریش بلندش بز می‌خواند. مرد پوف کلافه‌ای کشید. درک نمی‌کرد که چرا برای تکین این‌قدر مهم است که آن دختر ابرو نازک وکالت کارخانه را به عهده بگیرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
508
لایک‌ها
2,038
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,887
Points
800
کارخانه را به عهده بگیرد.
- خدای من! معلومه که آره! با پول کلانی که پیشنهاد دادی اگه قبول نمی‌کرد تعجب می‌کردم. چطوری راضی شدی این همه پول اونم تو این وضعیت بهش پیشنهاد بدی‌؟
تکین اخم درهم کشید. به عبارتی به تریپش برخورده بود. مرد مقابلش طوری حرف میزد که انگار خورشید پول‌ پرست است و به خاطر پول هر کاری می‌کند. دلش می‌خواست با دست‌های روغنی یقه‌ی مردک را بگیرد و بادمجانی زیر چشمش بکارد.
تکین دستش را مشت کرد تا چیزی به سپهراد نگوید که مشکوک شود. خورشید کسی نبود که تکین بتواند به آن برسد. بنابراین اگر کسی از احساساتش برای آن شیرزن باخبر شود، فقط خودش بخاطر پس زده شدن تحقیر می‌شود.
- فقط فکر کنم قبلاً هم باهاشون هم‌کاری داشتم. برام آشنا بود.
تکین سری تکان داد. سپهراد خیلی وراج بود و تکین از این مکالمت بی‌زار است. اگر به او باشد کل عمرش را در همین گاراژ با لباس‌های کار سیاه و روغنی می‌گذراند و تا عمر داشت با هیچ بشری هم صحبت نمی‌شد. تکین دست‌کش‌های سبز کثیفش را درآورد و به گوشه‌ای پرت کرد و گفت:
- آره قبلاً کم مونده بود در گاراژم رو تخته کنن. همین دختره بود که نجاتم داد. اگه اون نبود این‌جاهم نبود. این‌جا هم نباشه من نیستم!
سپهراد سری تکان داد. حتماً اشتباه می‌کرد. امکان نداشت که جایی او را دیده باشد. سپهراد باز هم دستی به ته ریشش کشید و گفت:
- بد نیست یه سری هم به کارخونه بزنیا! مثلاً سهام‌دار شدی!
تکین بازدمش را با غضب بیرون داد و سرش را تکان داد. چند بار دساش را تکان داد و گفت:
- بعدا‌ً حالا یه سری می‌زنم. کارخونه خیلی خیلی شلوغه!
سپهراد امانتی‌اش را برداشت و رفت و تکین با تنها شدنش نفس عمیقی کشید. به سمت در گاراژ قدم زد تا کمی از استشمام بوی بنزین و روغن راحت شود. نگاهش را به آسمان دوخت. تمام روز را در گاراژ بود و حالا خورشید داشت غروب می‌کرد. با دیدن خورشید در حال غروب یاد خورشید خودش افتاد.
خورشید تنها زنی که شبیه نامادری‌اش نبود. با یادآوری نامادری‌اش حس کرد جای شلّاق‌های روی تنش در حال سوزش است و حرف‌های تحقیر آمیز زن بابایش در گوشش جولان می‌دهند.
تکین بیشتر از در انباری پر از سوسک زندانی شدن، از کتک‌هایی که می‌خورد و از تحقیرهای آن زنک از این دل‌آزرده بود که پدرش هیچ‌وقت پشتش نبود. تکین فکر می‌کرد وقتی که پدرش تن کبودش را ببیند زنش را برای همیشه از زندگی‌شان بیرون می‌کند اما این‌طور نشد!
پدرش بغلش کرد و گفت که نمی‌خواهد زنش را از دست بدهد و اگر او برود دیگر کسی کارهایشان را انجام نخواهد داد. بعد اخم در هم کشیده بود و گفته بود کاری نکند که نامادری‌اش آن‌ها را ترک کند.
به همین راحتی بود که تکین ترجیح داده شد.
تکین حس کرد دریچه‌های قلبش مسدود شدند و هوای اطرافش فرار کرد. تکین دردمند خم شد و دستش را روی قلبش گذاشت.

#انجمن_تک_رمان
#افول_خور
#مهدیس‌امیرخانی
کد:
کارخانه را به عهده بگیرد.
- خدای من! معلومه که آره! با پول کلانی که پیشنهاد دادی اگه قبول نمی‌کرد تعجب می‌کردم. چطوری راضی شدی این همه پول اونم تو این وضعیت بهش پیشنهاد بدی‌؟
تکین اخم درهم کشید. به عبارتی به تریپش برخورده بود. مرد مقابلش طوری حرف میزد که انگار خورشید پول‌ پرست است و به خاطر پول هر کاری می‌کند. دلش می‌خواست با دست‌های روغنی یقه‌ی مردک را بگیرد و بادمجانی زیر چشمش بکارد.
تکین دستش را مشت کرد تا چیزی به سپهراد نگوید که مشکوک شود. خورشید کسی نبود که تکین بتواند به آن برسد. بنابراین اگر کسی از احساساتش برای آن شیرزن باخبر شود، فقط خودش بخاطر پس زده شدن تحقیر می‌شود.
- فقط فکر کنم قبلاً هم باهاشون هم‌کاری داشتم. برام آشنا بود.
تکین سری تکان داد. سپهراد خیلی وراج بود و تکین از این مکالمت بی‌زار است. اگر به او باشد کل عمرش را در همین گاراژ با لباس‌های کار سیاه و روغنی می‌گذراند و تا عمر داشت با هیچ بشری هم صحبت نمی‌شد. تکین دست‌کش‌های سبز کثیفش را درآورد و به گوشه‌ای پرت کرد و گفت:
- آره قبلاً کم مونده بود در گاراژم رو تخته کنن. همین دختره بود که نجاتم داد. اگه اون نبود این‌جاهم نبود. این‌جا هم نباشه من نیستم!
سپهراد سری تکان داد. حتماً اشتباه می‌کرد. امکان نداشت که جایی او را دیده باشد. سپهراد باز هم دستی به ته ریشش کشید و گفت:
- بد نیست یه سری هم به کارخونه بزنیا! مثلاً سهام‌دار شدی!
تکین بازدمش را با غضب بیرون داد و سرش را تکان داد. چند بار دساش را تکان داد و گفت:
- بعدا‌ً حالا یه سری می‌زنم. کارخونه خیلی خیلی شلوغه!
سپهراد امانتی‌اش را برداشت و رفت و تکین با تنها شدنش نفس عمیقی کشید. به سمت در گاراژ قدم زد تا کمی از استشمام بوی بنزین و روغن راحت شود. نگاهش را به آسمان دوخت. تمام روز را در گاراژ بود و حالا خورشید داشت غروب می‌کرد. با دیدن خورشید در حال غروب یاد خورشید خودش افتاد.
خورشید تنها زنی که شبیه نامادری‌اش نبود. با یادآوری نامادری‌اش حس کرد جای شلّاق‌های روی تنش در حال سوزش است و حرف‌های تحقیر آمیز زن بابایش در گوشش جولان می‌دهند.
تکین بیشتر از در انباری پر از سوسک زندانی شدن، از کتک‌هایی که می‌خورد و از تحقیرهای آن زنک از این دل‌آزرده بود که پدرش هیچ‌وقت پشتش نبود. تکین فکر می‌کرد وقتی که پدرش تن کبودش را ببیند زنش را برای همیشه از زندگی‌شان بیرون می‌کند اما این‌طور نشد!
پدرش بغلش کرد و گفت که نمی‌خواهد زنش را از دست بدهد و اگر او برود دیگر کسی کارهایشان را انجام نخواهد داد. بعد اخم در هم کشیده بود و گفته بود کاری نکند که نامادری‌اش آن‌ها را ترک کند.
به همین راحتی بود که تکین ترجیح داده شد.
تکین حس کرد دریچه‌های قلبش مسدود شدند و هوای اطرافش فرار کرد. تکین دردمند خم شد و دستش را روی قلبش گذاشت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
508
لایک‌ها
2,038
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,887
Points
800
چشم بست تا فریاد نکشد و سعی کرد قامتش را راست کند.
- آقا! حالتون خوبه؟
اگر رو به موت نبود داد میزد و می‌گفت؛ مگه نمی‌بینی؟ من عالیم! مرد متوجه سؤال بی‌خودش شد و در حالی که می‌آمد سمت تکین پایش چند باری پیج خورد. مرد بازوی تکین را گرفت و تکین با کمک منجی‌اش روی صندلی لق کنار گاراژ نشست.
- پسرم بشین این‌جا! داروی خاصی داری؟
تکین با سؤال مرد یاد داروهایش افتاد و دستش به طرف جیبش رفت. قوطی قرص‌ها را بیرون کشید و دارو را بالا انداخت بلکه دردش را التیام دهد.
***
بعد از رفتن آفتاب دوباره تنها شد. لبخند حزن‌انگیزی روی ل*ب‌هایش نشاند. حداقل خواهرش را داشت. در را بست و به آن تکیه داد. نگاهش را دورتادور پذیرایی که مبل‌های کرمی در آن چیده شده بود دوخت‌. خورشید در خانه‌ای پنجاه متری که در یه محله‌ی متوسّطه واقع شده است زندگی می‌کند. خورشید خانه‌اش را بعد از سال‌ها جان کندن در دادسراها، با زور هزار قسط و وام خریده بود.
زیر ل*ب گفت:
- باز هم من موندم و این خونه!
از در فاصله گرفت و به طرف مبل تک نفره رفت و رویش نشست و دوباره به گذشته پرت شد.
***
شب شده بود و محمد و آقا جان به خانه آمده بودند. خورشید برای این‌که با محمد رودررو نشود، خود را در اتاقش حبس کرده بود‌. چشم‌هایش را به آسمان دوخت. قرص ماه کامل بود و به‌خاطر پاک بودن هوای روستا ستاره‌ها معلوم بودند. صدای زوزه‌ی گرگ‌هایی که در میان کوه‌های اطراف پنهان شده بودند، با صدای جیرجیرک‌ها مخلوط شده بود و خورشید غرق در زیبایی‌های ده شده بود.
با صدای بی‌بی به خودش آمد.
- خورشید! کجایی؟ یک ساعته دارم صدات می‌زنم.
خورشید به طرف بی‌بی برگشت.
‌-‌ بله بی‌بی؟
‌-‌ شام حاضره. بیا سفره رو پهن کن.
خورشید سری تکان داد. از جایش بلند شد که بی‌بی گفت:
- آها راستی، میای بیرون یه چیزی هم سرت کن. مهمون داریم.
خورشید کلافه سر تکان داد. باز هم لابد یکی از دوست‌های محمد یا یکی از بزرگ‌های ده‌های اطراف بود. لچک صورتی را روی سرش انداخت و دستی به لباس طلایی رنگش کشید. نامرتب بودن مقابل کسانی که برای اولین بار با آن‌ها رودررو می‌شود برایش ناخوشایند است. به سالن مهمان که فرش‌های دست‌بافت در آن پهن شده بود و پشتی‌های قرمز داشت رفت. به محض داخل شدن با همان کارگری که امروز با او برخورد داشت، روبرو شد. سریع نگاهش را به آقا جان دوخت تا مبادا محمد پاپیچش شود. هنوز پا بر پذیرایی نگذاشته بود که آقا جان باز هم دستوراتش را شروع کرد.
- دخترم سریع سفره رو پهن کن.

کد:
چشم بست تا فریاد نکشد و سعی کرد قامتش را راست کند.
- آقا! حالتون خوبه؟
اگر رو به موت نبود داد میزد و می‌گفت؛ مگه نمی‌بینی؟ من عالیم! مرد متوجه سؤال بی‌خودش شد و در حالی که می‌آمد سمت تکین پایش چند باری پیج خورد. مرد بازوی تکین را گرفت و تکین با کمک منجی‌اش روی صندلی لق کنار گاراژ نشست.
- پسرم بشین این‌جا! داروی خاصی داری؟
تکین با سؤال مرد یاد داروهایش افتاد و دستش به طرف جیبش رفت. قوطی قرص‌ها را بیرون کشید و دارو را بالا انداخت بلکه دردش را التیام دهد.

***

بعد از رفتن آفتاب دوباره تنها شد. لبخند حزن‌انگیزی روی ل*ب‌هایش نشاند. حداقل خواهرش را داشت. در را بست و به آن تکیه داد. نگاهش را دورتادور پذیرایی که مبل‌های کرمی در آن چیده شده بود دوخت‌. خورشید در خانه‌ای پنجاه متری که در یه محله‌ی متوسّطه واقع شده است زندگی می‌کند. خورشید خانه‌اش را بعد از سال‌ها جان کندن در دادسراها، با زور هزار قسط و وام خریده بود.
  زیر ل*ب گفت:
- باز هم من موندم و این خونه!
از در فاصله گرفت و به طرف مبل تک نفره رفت و رویش نشست و دوباره به گذشته پرت شد.

***

شب شده بود و محمد و آقا جان به خانه آمده بودند. خورشید برای این‌که با محمد رودررو نشود، خود را در اتاقش حبس کرده بود‌. چشم‌هایش را به آسمان دوخت. قرص ماه کامل بود و به‌خاطر پاک بودن هوای روستا ستاره‌ها معلوم بودند. صدای زوزه‌ی گرگ‌هایی که در میان کوه‌های اطراف پنهان شده بودند، با صدای جیرجیرک‌ها مخلوط شده بود و خورشید غرق در زیبایی‌های ده شده بود.
با صدای بی‌بی به خودش آمد.
- خورشید! کجایی؟ یک ساعته دارم صدات می‌زنم.
خورشید به طرف بی‌بی برگشت.
‌-‌ بله بی‌بی؟
‌-‌ شام حاضره. بیا سفره رو پهن کن.
خورشید سری تکان داد. از جایش بلند شد که بی‌بی گفت:
- آها راستی، میای بیرون یه چیزی هم سرت کن. مهمون داریم.
خورشید کلافه سر تکان داد. باز هم لابد یکی از دوست‌های محمد یا یکی از بزرگ‌های ده‌های اطراف بود. لچک صورتی را روی سرش انداخت و دستی به لباس طلایی رنگش کشید. نامرتب بودن مقابل کسانی که برای اولین بار با آن‌ها رودررو می‌شود برایش ناخوشایند است. به سالن مهمان که فرش‌های دست‌بافت در آن پهن شده بود و پشتی‌های قرمز داشت رفت. به محض داخل شدن با همان کارگری که امروز با او برخورد داشت، روبرو شد. سریع نگاهش را به آقا جان دوخت تا مبادا محمد پاپیچش شود. هنوز پا بر پذیرایی نگذاشته بود که آقا جان باز هم دستوراتش را شروع کرد.
- دخترم سریع سفره رو پهن کن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
508
لایک‌ها
2,038
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,887
Points
800
خورشید چشمی گفت و سفره را روی زمین پهن کرد. آب‌گوشتی را که بی‌بی پخته بود را در ظرف‌های سفالی ریخت و دوغ محلی را در سفره گذاشت. بعد سبزی‌های پاک شده و نان‌هایی را که صبح با بی‌بی پخنه بودند در سفره گذاشت. بعد سینی مسی را برداشت و به طرف مطبخ که انتهای حیاط بود رفت.
کنار بی‌بی سر سفره نشست. وقتی که آقا جان و محمد مهمان مرد داشتند آن‌ها در مطبخ غذایشان را می‌خوردند. خورشید همان طور که دوغش را سر می‌‌کشید پرسید:
- چی شده که آقاجون و محمد یه کارگر رو آوردن خونه؟
بی‌بی دستش را به نشانه‌ی سکوت روی بینی‌اش گذاشت.
- زشته دختر جون! الان می‌شنوه. تازه کارگر نیست. یکی از آشناهای قدیمی‌مون هست. امروز که دید کار مردها زیاد هست کمکشون کرد.
خورشید متفکر گفت:
- این چه آشنایی هست که من نمی‌شناسمش؟
بی‌بی چشم‌غره‌ای به او رفت.
- نه‌نه جون! قرار نیست که همه چیز رو بدونی و همه رو هم بشناسی. پس آروم بشین شامت رو بخور.
خورشید که می‌دانست در این مواقع بی‌بی جوابش را عمراً بدهد، مشغول خوردن ادامه‌ی غذایش شد‌.
سفره‌ی مطبخ را جمع کرد و بعد سینی را برداشت تا سفره‌ی مردها را هم جمع کند. مردها کنار کشیده بودند و داشتند درباره‌ی چیزهایی که خورشید از آن‌ها سر در نمی‌آورد صحبت می‌کردند. وقتی که خم شد کاسه‌ی ماست را از جلوی آن پسر غریبه بردارد، نگاهی سرسرکی به سرتاپایش کرد.
با پسر سر زمین کلی تفاوت داشت! آن لباس‌های کثیف و ژولیده تنش نبودند. حالا پسری با تیپ اسپرتی و امروزی‌ای روبرویش نشسته بود و خالکوبی طرح اژدهایش روی بخاطر تا کردن آستین‌هایش روی دست پسرک مانور می‌داد. خورشید در ذهنش تیپ مرد را به تمسخر گرفت. در روستا هم مگر همچین تیپی می‌زنند؟ به گمان که سپهراد آن‌جا را با خیابان‌های تهران اشتباه گرفته است.
خورشید با سینی که ظرف‌های کثیف روی آن چیده شده بود از مهمان‌خانه خارج شد و به طرف مطبخ رفت. آب‌ گرم را در ظرفی ریخت و کمی آب سرد به آن اضافه کرد و بعد شروع به کفی کردن ظرف‌ها کرد. بی‌بی ظرف میوه‌ی بزرگ را روی زمین گذاشت و کمرش را صاف کرد.
- نه‌نه! بیا این‌ها رو ببر برای مردها.
- ولی ظرف‌ها هنوز موندن که.
انتظار داشت بی‌بی خودش میوه‌ها را ببرد یا حداقل در شستن ظرف ها کمکش کند.
- عیب نداره حالا! اول بیا میوه‌ها رو ببر بعد بیا این‌ها رو هم بشور.
خورشید خواست اعتراض کند ولی به خودش تشر زد. بی‌بی مریض بود و نمی‌توانست کاری کند. آفتاب هم که به تهران رفته بود و در فکر پیشرفت خودش بود. اگر چیزی بگوید به حتم بی‌بی ناراحت می‌شود. دست‌هایش را شست و ظرف سنگین میوه را برداشت. بعد از تعارف کردن میوه‌ها تا خواست از در خارج شود آقا جان صدایش زد.

#مهدیس‌_امیرخانی
#افول_خور
#انجمن_تک_رمان
کد:
خورشید چشمی گفت و سفره را روی زمین پهن کرد. آب‌گوشتی را که بی‌بی پخته بود را در ظرف‌های سفالی ریخت و دوغ محلی را در سفره گذاشت. بعد سبزی‌های پاک شده و نان‌هایی را که صبح با بی‌بی پخنه بودند در سفره گذاشت. بعد سینی مسی را برداشت و به طرف مطبخ که انتهای حیاط بود رفت.
کنار بی‌بی سر سفره نشست. وقتی که آقا جان و محمد مهمان مرد داشتند آن‌ها در مطبخ غذایشان را می‌خوردند. خورشید همان طور که دوغش را سر می‌‌کشید پرسید:
- چی شده که آقاجون و محمد یه کارگر رو آوردن خونه؟
بی‌بی دستش را به نشانه‌ی سکوت روی بینی‌اش گذاشت.
- زشته دختر جون! الان می‌شنوه. تازه کارگر نیست. یکی از آشناهای قدیمی‌مون هست. امروز که دید کار مردها زیاد هست کمکشون کرد.
خورشید متفکر گفت:
- این چه آشنایی هست که من نمی‌شناسمش؟
بی‌بی چشم‌غره‌ای به او رفت.
- نه‌نه جون! قرار نیست که همه چیز رو بدونی و همه رو هم بشناسی. پس آروم بشین شامت رو بخور.
خورشید که می‌دانست در این مواقع بی‌بی جوابش را عمراً بدهد، مشغول خوردن ادامه‌ی غذایش شد‌.
سفره‌ی مطبخ را جمع کرد و بعد سینی را برداشت تا سفره‌ی مردها را هم جمع کند. مردها کنار کشیده بودند و داشتند درباره‌ی چیزهایی که خورشید از آن‌ها سر در نمی‌آورد صحبت می‌کردند. وقتی که خم شد کاسه‌ی ماست را از جلوی آن پسر غریبه بردارد، نگاهی سرسرکی به سرتاپایش کرد.
با پسر سر زمین کلی تفاوت داشت! آن لباس‌های کثیف و ژولیده تنش نبودند. حالا پسری با تیپ اسپرتی و امروزی‌ای روبرویش نشسته بود و خالکوبی طرح اژدهایش روی بخاطر تا کردن آستین‌هایش روی دست پسرک مانور می‌داد. خورشید در ذهنش تیپ مرد را به تمسخر گرفت. در روستا هم مگر همچین تیپی می‌زنند؟ به گمان که سپهراد آن‌جا را با خیابان‌های تهران اشتباه گرفته است.
خورشید با سینی که ظرف‌های کثیف روی آن چیده شده بود از مهمان‌خانه خارج شد و به طرف مطبخ رفت. آب‌ گرم را در ظرفی ریخت و کمی آب سرد به آن اضافه کرد و بعد شروع به کفی کردن ظرف‌ها کرد. بی‌بی ظرف میوه‌ی بزرگ را روی زمین گذاشت و کمرش را صاف کرد.
- نه‌نه! بیا این‌ها رو ببر برای مردها.
- ولی ظرف‌ها هنوز موندن که.
انتظار داشت بی‌بی خودش میوه‌ها را ببرد یا حداقل در شستن ظرف ها کمکش کند.
- عیب نداره حالا! اول بیا میوه‌ها رو ببر بعد بیا این‌ها رو هم بشور.
خورشید خواست اعتراض کند ولی به خودش تشر زد. بی‌بی مریض بود و نمی‌توانست کاری کند. آفتاب هم که به تهران رفته بود و در فکر پیشرفت خودش بود. اگر چیزی بگوید به حتم بی‌بی ناراحت می‌شود. دست‌هایش را شست و ظرف سنگین میوه را برداشت. بعد از تعارف کردن میوه‌ها تا خواست از در خارج شود آقا جان صدایش زد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
508
لایک‌ها
2,038
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,887
Points
800
- دخترم! خورشید بیا این‌جا بشین بابا جان!
خورشید با وجود کلی کار که روی سرش ریخته بود نتوانست به آقا جان نه بگوید. خورشید با متانت کنار آقا جان نشست و سرش را پایین انداخت.
بعد از نشستن خورشید باز هم محمد و سپهراد مشغول صحبت کردن در آن مسائل درهم و برهم شدند.
خورشید دیگر حوصله‌اش از ماندن در آن جمع کسل کننده خسته شده بود و خوابش می‌آمد. مشغول بازی کردن با انگشت‌هایش و گوشه‌ی لباسش شد. با صدای آقا جان از دنیای گوشه‌ی لباسش به حال برگشت.
- دخترم! بی‌زحمت اتاق کنار اتاق محمد رو برای سپهراد جان آماده کن.
خورشید چشمی گفت و از جا بلند شد و به این فکر کرد که اسم این شازده که زمین تا آسمان با پسرهای روستا فرق دارد چه باکلاس است! از در مهمان‌خانه خارج شد و وارد ساختمان بغلی که اتاق‌ها و یک راهروی باریک در آن بود شد.
به اتاقی که آقا جان گفته بود رفت. فانوس را روی طاقچه گذاشت و بخاری نفتی کنج اتاق را روشن کرد تا اتاق گرم شود. یک دست رخت‌خواب هم روی زمین پهن کرد. برایش عجیب بود که آقا جان چگونه راضی شده است که یک مرد غریبه که او را نمی‌شناسد شب را در خانه‌شان بماند! شاید هم آقا جان او را می‌شناسد! خورشید شانه‌ای بالا انداخت و به طرف در رفت. به محض خروج با سپهراد رخ به رخ شد.
خورشید هول شده سرش را پایین انداخت و خودش را درون اتاقش پرت کرد. به محض ورود به اتاقش لچکش را از سرش برداشت و جلیقه‌‌ی بافتش را به گوشه‌ای پرت کرد. دما‌ی بخاری نفتی را زیاد کرد و به محض پهن کردن رخت‌خوابش خودش را در آن انداخت.
در هوای سرد ده کنار بخاری نفتی و زیر لحاف گرم، ل*ذت وصف‌ناپذیری داشت. خورشید آن‌قدر خسته بود که خیلی زود خواب او را در آ*غ*و*ش خود کشید.
صبح شده بود و پرتوهای خورشید لجوجانه از پنجره به داخل اتاق سرک می‌کشیدند. خورشید طبق عادت همیشگی‌اش از صبح خیلی زود بلند شده بود و جلوی پنجره ایستاده بود و گیسوهای سیاه رنگ و صافش را شانه میزد‌. زلفش را گیس کرد و روی یکی از شانه‌هایش انداخت. مقنعه‌ی سیاهش را سر کرد و کوله پشتی‌اش را برداشت.
بدون این‌که صبحانه بخورد کفش‌های اسپرتی‌اش را پوشید. از حیاط خارج شد و راه ایستگاه کنار جاده را در پیش گرفت. با دیدن صبورا یکی از همسایه‌های فضول‌شان قدم‌هایش را سرعت بخشید.
در روستا بعد از مهتاب او دومین دختری بود که به دبیرستان رفته بود. مهتاب با وجود مخالفت‌های خانواده‌شان به دانشگاه رفته بود بنابراین مردم روستا بود و هزاران حرفی که پشت سرشان روانه می‌کردند.
خورشید به طرف راست پیچید و روی صندلی آهنی نشست تا اتوبوس برسد. همان طور که منتظر اتوبوس بود متوجه ۲۰۶ سیاه رنگی که کنارش ترمز زد شد.لابد از همان مزاحم‌های همیشگی بود.کلافه به ساعت مچی‌اش نگاه کرد. پس این اتوبوس کجا مانده بود. کم‌کم داشت گریه‌اش می‌گرفت.

#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور
#انجمن_تک_رمان
کد:
- دخترم! خورشید بیا این‌جا بشین بابا جان!
خورشید با وجود کلی کار که روی سرش ریخته بود نتوانست به آقا جان نه بگوید. خورشید با متانت کنار آقا جان نشست و سرش را پایین انداخت.
بعد از نشستن خورشید باز هم محمد و سپهراد مشغول صحبت کردن در آن مسائل درهم و برهم شدند.
خورشید دیگر حوصله‌اش از ماندن در آن جمع کسل کننده خسته شده بود و خوابش می‌آمد. مشغول بازی کردن با انگشت‌هایش و گوشه‌ی لباسش شد. با صدای آقا جان از دنیای گوشه‌ی لباسش به حال برگشت.
- دخترم! بی‌زحمت اتاق کنار اتاق محمد رو برای سپهراد جان آماده کن.
خورشید چشمی گفت و از جا بلند شد و به این فکر کرد که اسم این شازده که زمین تا آسمان با پسرهای روستا فرق دارد چه باکلاس است! از در مهمان‌خانه خارج شد و وارد ساختمان بغلی که اتاق‌ها و یک راهروی باریک در آن بود شد.
به اتاقی که آقا جان گفته بود رفت. فانوس را روی طاقچه گذاشت و بخاری نفتی کنج اتاق را روشن کرد تا اتاق گرم شود. یک دست رخت‌خواب هم روی زمین پهن کرد. برایش عجیب بود که آقا جان چگونه راضی شده است که یک مرد غریبه که او را نمی‌شناسد شب را در خانه‌شان بماند! شاید هم آقا جان او را می‌شناسد! خورشید شانه‌ای بالا انداخت و به طرف در رفت. به محض خروج با سپهراد رخ به رخ شد.
خورشید هول شده سرش را پایین انداخت و خودش را درون اتاقش پرت کرد. به محض ورود به اتاقش لچکش را از سرش برداشت و جلیقه‌‌ی بافتش را به گوشه‌ای پرت کرد. دما‌ی بخاری نفتی را زیاد کرد و به محض پهن کردن رخت‌خوابش خودش را در آن انداخت.
در هوای سرد ده کنار بخاری نفتی و زیر لحاف گرم، ل*ذت وصف‌ناپذیری داشت. خورشید آن‌قدر خسته بود که خیلی زود خواب او را در آ*غ*و*ش خود کشید.
صبح شده بود و پرتوهای خورشید لجوجانه از پنجره به داخل اتاق سرک می‌کشیدند. خورشید طبق عادت همیشگی‌اش از صبح خیلی زود بلند شده بود و جلوی پنجره ایستاده بود و گیسوهای سیاه رنگ و صافش را شانه میزد‌. زلفش را گیس کرد و روی یکی از شانه‌هایش انداخت. مقنعه‌ی سیاهش را سر کرد و کوله پشتی‌اش را برداشت.
بدون این‌که صبحانه بخورد کفش‌های اسپرتی‌اش را پوشید. از حیاط خارج شد و راه ایستگاه کنار جاده را در پیش گرفت. با دیدن صبورا یکی از همسایه‌های فضول‌شان قدم‌هایش را سرعت بخشید.
در روستا بعد از مهتاب او دومین دختری بود که به دبیرستان رفته بود. مهتاب با وجود مخالفت‌های خانواده‌شان به دانشگاه رفته بود بنابراین مردم روستا بود و هزاران حرفی که پشت سرشان روانه می‌کردند.
خورشید به طرف راست پیچید و روی صندلی آهنی نشست تا اتوبوس برسد. همان طور که منتظر اتوبوس بود متوجه ۲۰۶ سیاه رنگی که کنارش ترمز زد شد.لابد از همان مزاحم‌های همیشگی بود.کلافه به ساعت مچی‌اش نگاه کرد. پس این اتوبوس کجا مانده بود. کم‌کم داشت گریه‌اش می‌گرفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
508
لایک‌ها
2,038
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,887
Points
800
حالا به همان اتوبوس زرد رنگ آقا حشمت که ده متر راه می‌رفت و خاموش میشد هم راضی بود. تا بیست دقیقه‌ی دیگر امتحان شروع می‌شود و او هنوز روی نیمکت یخ زده نشسته است و دندان هایش از سوز سرما تق تق صدا می‌دهند.
با نوازش موسیقی صدای سپهراد در گوشش به دنبال صدا گشت و او را در همان ماشین سیاه رنگ یافت. این دفعه پیراهنی مشکی از زیر پالتوی مشکی‌اش پوشیده است. به حتم که این پسر، روستا را با شو مد اشتباه گرفته است. سپهراد با پرستیژ خاصی مانند یک جنتلمن عینک دودی‌اش را برداشت و به خورشید زل زد. اگر خورشید با او رودروایسی نداشت می‌خندید و می‌گفت؛ هنوز آفتاب در نیومده می‌تونی عینکت رو دربیاری!
- بفرمایید برسونمتون.
خورشید باز هم سرش را پایین می‌اندازد و سپهراد به این فکر می‌کند که خورشید با خجالتی بودنش رومخ‌ترین دختری هست که دیده.
‌-‌ نه ممنون! اتوبوس الان می‌رسه.
‌-‌ امروز اعتصاب کردن.
خورشید سرش را بالا می‌آورد و یک تای ابروی کمانی‌اش را بالا می‌دهد.
‌-‌ بله‌؟!
‌-‌ راننده‌ها امروز اعتصاب کردن. امروز نه تاکسی پیدا میشه و نه اتوبوس.
سپهراد وقتی دید خورشید هنوز نگاهش می‌کند کلافه دستش را به موهایش کشید.
- نمی‌خوای که تا شب تو این سرما این‌جا بشینی؟
خورشید اخم‌هایش را درهم کشید.
- لطفا از ضمیر سوم شخص استفاده کنید.
سپهراد با بهت نگاهش می‌کند. داشت به رو مخ بودن خورشید بیشتر ایمان می‌آورد.
- داداشت گفته ببرمت. سوار شو.
خورشید به محض شنیدن اسم محمد از جایش بلند شد. حوصله‌ی این‌که محمد بعداّ به‌خاطر گوش ندادن به حرفش مؤاخذه‌‌اش کند را نداشت.
در ماشین را باز کرد و به محض نشستن بوی ادکلن با رایحه‌ی دارچین مشامش را نوازش کرد. سپهراد دنده را جابجا کرد و از آینه به چهره‌ی خورشید زل زد. قیافه‌ی معصومی داشت و سادگی از سر و رویش می‌بارید. همین سادگی‌اش بود که سپهراد وسیله‌ای برای رسیدن به خواسته‌اش خواهد کرد.
به شهر کوچکی که در آن ن*زد*یک*ی بود رسیدند. شهری که بیشتر به یک روستای بزرگ شباهت داشت و پر از مغازه‌های صنایع دستی و نانوایی‌هایی بود که نان محلی در آن پخته میشد.
سپهراد مقابل دبیرستان دخترانه‌‌ی فرزانه که تنها دییرستانی که در آن منطقه بود توقف کرد و خورشید با گفتن ممنونی زیر ل*ب از ماشین پیاده شد.
***
خورشید طبق عادت چندین ساله‌اش صبح زود از خواب بیدار شد. چشم‌هایش که به‌خاطر خواب خمار شده بود را در اطراف چرخاند و متوجه شد که در سالن پذیرایی روی مبل به خواب رفته است.
کش و قوسی به بدنش داد و چشم‌هایش را مالید‌. از جا بلند شد و به طرف آشپزخانه‌ رفت. زیر کتری را روشن کرد و روی یکی از صندلی‌ها نشست.

#انج_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور

کد:
حالا به همان اتوبوس زرد رنگ آقا حشمت که ده متر راه می‌رفت و خاموش میشد هم راضی بود. تا بیست دقیقه‌ی دیگر امتحان شروع می‌شود و او هنوز روی نیمکت یخ زده نشسته است و دندان هایش از سوز سرما تق تق صدا می‌دهند.
با نوازش موسیقی صدای سپهراد در گوشش به دنبال صدا گشت و او را در همان ماشین سیاه رنگ یافت. این دفعه پیراهنی مشکی از زیر پالتوی مشکی‌اش پوشیده است. به حتم که این پسر، روستا را با شو مد اشتباه گرفته است. سپهراد با پرستیژ خاصی مانند یک جنتلمن عینک دودی‌اش را برداشت و به خورشید زل زد. اگر خورشید با او رودروایسی نداشت می‌خندید و می‌گفت؛ هنوز آفتاب در نیومده می‌تونی عینکت رو دربیاری!
- بفرمایید برسونمتون.
خورشید باز هم سرش را پایین می‌اندازد و سپهراد به این فکر می‌کند که خورشید با خجالتی بودنش رومخ‌ترین دختری هست که دیده.
‌-‌ نه ممنون! اتوبوس الان می‌رسه.
‌-‌ امروز اعتصاب کردن.
خورشید سرش را بالا می‌آورد و یک تای ابروی کمانی‌اش را بالا می‌دهد.
‌-‌ بله‌؟!
‌-‌ راننده‌ها امروز اعتصاب کردن. امروز نه تاکسی پیدا میشه و نه اتوبوس.
سپهراد وقتی دید خورشید هنوز نگاهش می‌کند کلافه دستش را به موهایش کشید.
- نمی‌خوای که تا شب تو این سرما این‌جا بشینی؟
خورشید اخم‌هایش را درهم کشید.
- لطفا از ضمیر سوم شخص استفاده کنید.
سپهراد با بهت نگاهش می‌کند. داشت به رو مخ بودن خورشید بیشتر ایمان می‌آورد.
- داداشت گفته ببرمت. سوار شو.
خورشید به محض شنیدن اسم محمد از جایش بلند شد. حوصله‌ی این‌که محمد بعداّ به‌خاطر گوش ندادن به حرفش مؤاخذه‌‌اش کند را نداشت.
در ماشین را باز کرد و به محض نشستن بوی ادکلن با رایحه‌ی دارچین مشامش را نوازش کرد. سپهراد دنده را جابجا کرد و از آینه به چهره‌ی خورشید زل زد. قیافه‌ی معصومی داشت و سادگی از سر و رویش می‌بارید. همین سادگی‌اش بود که سپهراد وسیله‌ای برای رسیدن به خواسته‌اش خواهد کرد.
به شهر کوچکی که در آن ن*زد*یک*ی بود رسیدند. شهری که بیشتر به یک روستای بزرگ شباهت داشت و پر از مغازه‌های صنایع دستی و نانوایی‌هایی بود که نان محلی در آن پخته میشد.
سپهراد مقابل دبیرستان دخترانه‌‌ی فرزانه که تنها دییرستانی که در آن منطقه بود توقف کرد و خورشید با گفتن ممنونی زیر ل*ب از ماشین پیاده شد.

***

خورشید طبق عادت چندین ساله‌اش صبح زود از خواب بیدار شد. چشم‌هایش که به‌خاطر خواب خمار شده بود را در اطراف چرخاند و متوجه شد که در سالن پذیرایی روی مبل به خواب رفته است.
کش و قوسی به بدنش داد و چشم‌هایش را مالید‌. از جا بلند شد و به طرف آشپزخانه‌ رفت. زیر کتری را روشن کرد و روی یکی از صندلی‌ها نشست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
508
لایک‌ها
2,038
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,887
Points
800
مثل همیشه بدون اینکه صبحانه بخورد روزش را با یک فنجان چای شروع کرد. درست از وقتی که محمد او را در اتاق حبس کرده بود و چند صباحی را بدون غذا و آب گذرانده بود، دیگر هیچ رغبتی به صبحانه نداشت.
تیپ رسمی و مشکی همیشگی‌اش را زد. کیفش را بر روی دوشش نهاد و به محض گشودن در ماشین سیاه همیشگی را دید.
همان ماشین سیاه رنگی که چندین وقت بود دنبالش بود.
نسبت به آن ماشین با شیشه‌های دودی‌اش مشکوک بود و شباهت ماشین، به اتومبیل‌های آدم ربایی شکاک‌ترش می‌کرد. اوایل از ترس وارد کوچه‌های تنگ و تاریک نمیشد و اسپری فلفلش همراهش بود
اما حالا دیگر برایش عادی شده بود! قصد راننده‌اش را نمی‌دانست، بی‌کار بود که هر روز او را می‌پایید؟ اصلاً دلیلش چه بود؟
خورشید توجهی به ماشین همیشگی که در اکثر اوقات در دیده‌اش بود نکرد و به طرف سر کوچه رفت. سوار تاکسی‌ای که گرفته بود شد و آدرس کارخانه را داد.
دروغ چرا؟ مثل همیشه از اینکه قرار بود وارد محیط جدیدی شود احساس هیجان و اشتیاق داشت، ولی یک مایه‌ی عذاب وجود داشت. سپهراد! باعث و بانی تمام رنج‌هایش، باز هم مانع از جوشش تمام احساسات خوب در وجود خورشید بود.
خورشید از فکر دیدار دوباره با عزرائیل احساساتش چشم‌هایش را روی هم فشرد و ل*ب‌هایش را با نفرت روی هم فشرد.
برای چندمین بار باز هم از آمدن این راه پشیمان شد تا خواست به راننده بگوید که برگردد، یاد قرارداد بسته شده افتاد. اگر قرارداد لغو شود باید جریمه پرداخت کند. آن هم در این اوضاع قاریشمیش زندگی‌اش!
خورشید از ماشین پیاده شد و دستش بند کیف کوچک مشکی‌اش شد. عینک دودی‌اش را برداشت و با پرستیژ خاصی وارد کارخانه شد. به طرف آسانسور رفت.دکمه‌ی طبقه‌ی آخر را زد. در آینه به خودش نگاهی انداخت و به خودش دلداری داد.
خورشید! تو دیگه اون دختر ساده و زود باور روستایی نیستی! تو حالا خورشید عرفان هستی! دیگه قرار نیست جلوی اون مرد نامرد کم بیاری! هیچ کس جرعت این‌که برنجوندت رو نداره.
از آسانسور پیاده شد و به طرف میز بزرگ و قهوه‌ای سوخته که منشی با یونیفرم اداری رویش نشسته بود رفت.
منشی با دیدن زن جوان و خوش سیمایی که به طرفش می‌آمد. با هول از جایش بلند شد. نمی‌دانست که چرا در مقابل نگاه تیز و نفوذپذیر خورشید دستپاچه شده است!
- سلام خانم. خوش اومدید! در خدمتم.
خورشید نیمچه لبخندی زد.
- با آقای بزرگمهر قرار داشتم.
ابروهای منشی بالا پرید. در ذهنش به خودش تشر زد. لابد باز هم تکین به او سپرده بود و یادش رفته بود که یادداشت کند و به تکین یادآوری کند. و حالا تکین در کارخانه نبود و مهمان داشت!
- وقت قبلی داشتید؟
خورشید کلافه شد. مگر دکتر بود که وقت قبلی بگیرد؟ لابد الان پشت میزش نشسته است و درحالی که قهوه‌اش را می‌خورد چند تا امضا هم می‌زند.
- خیر اما خودشون می‌دون...
جمله‌ی خورشید کامل نشده بود که مردی بلند قامت با هیکلی متوسط وارد شد.

#انج_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور
کد:
مثل همیشه بدون اینکه صبحانه بخورد روزش را با یک فنجان چای شروع کرد. تیپ رسمی و مشکی همیشگی‌اش را زد. کیفش را بر روی دوشش نهاد و به محض گشودن در ماشین سیاه همیشگی را دید.
همان ماشین سیاه رنگی که چندین وقت بود دنبالش بود.
نسبت به آن ماشین با شیشه‌های دودی‌اش مشکوک بود و شباهت ماشین، به اتومبیل‌های آدم ربایی شکاک‌ترش می‌کرد. اوایل از ترس وارد کوچه‌های تنگ و تاریک نمیشد و اسپری فلفلش همراهش بود
اما حالا دیگر برایش عادی شده بود! قصد راننده‌اش را نمی‌دانست، بی‌کار بود که هر روز او را می‌پایید؟ اصلاً دلیلش چه بود؟
خورشید توجهی به ماشین همیشگی که در اکثر اوقات در دیده‌اش بود نکرد و به طرف سر کوچه رفت. سوار تاکسی‌ای که گرفته بود شد و آدرس کارخانه را داد.
دروغ چرا؟ مثل همیشه از اینکه قرار بود وارد محیط جدیدی شود احساس هیجان و اشتیاق داشت، ولی یک مایه‌ی عذاب وجود داشت. سپهراد! باعث و بانی تمام رنج‌هایش، باز هم مانع از جوشش تمام احساسات خوب در وجود خورشید بود.
خورشید از فکر دیدار دوباره با عزرائیل احساساتش چشم‌هایش را روی هم فشرد و ل*ب‌هایش را با نفرت روی هم فشرد.
برای چندمین بار باز هم از آمدن این راه پشیمان شد تا خواست به راننده بگوید که برگردد، یاد قرارداد بسته شده افتاد. اگر قرارداد لغو شود باید جریمه پرداخت کند. آن هم در این اوضاع قاریشمیش زندگی‌اش!
خورشید از ماشین پیاده شد و دستش بند کیف کوچک مشکی‌اش شد. عینک دودی‌اش را برداشت و با پرستیژ خاصی وارد کارخانه شد. به طرف آسانسور رفت.دکمه‌ی طبقه‌ی آخر را زد. در آینه به خودش نگاهی انداخت. به خودش دلداری داد
خورشید! تو دیگه اون دختر ساده و زود باور روستایی نیستی! تو حالا خورشید عرفان هستی! دیگه قرار نیست جلوی اون مرد نامرد کم بیاری! هیچ کس جرعت این‌که برنجوندت رو نداره.
از آسانسور پیاده شد و به طرف میز بزرگ و قهوه‌ای سوخته که منشی با یونیفرم اداری رویش نشسته بود رفت.
منشی با دیدن زن جوان و خوش سیمایی که به طرفش می‌آمد. با هول از جایش بلند شد. نمی‌دانست که چرا در مقابل نگاه تیز و نفوذپذیر خورشید دستپاچه شده است!
- سلام خانم. خوش اومدید! در خدمتم.
خورشید نیمچه لبخندی زد.
- با آقای بزرگمهر قرار داشتم.
ابروهای منشی بالا پرید. در ذهنش به خودش تشر زد. لابد باز هم تکین به او سپرده بود و یادش رفته بود که یادداشت کند و به تکین یادآوری کند. و حالا تکین در کارخانه نبود و مهمان داشت!
- وقت قبلی داشتید؟
خورشید کلافه شد. مگر دکتر بود که وقت قبلی بگیرد؟ لابد الان پشت میزش نشسته است و درحالی که قهوه‌اش را می‌خورد چند تا امضا هم می‌زند.
- خیر اما خودشون می‌دون...
جمله‌ی خورشید کامل نشده بود که مردی بلند قامت با هیکلی متوسط وارد شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
508
لایک‌ها
2,038
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,887
Points
800
موهای فر مشکی‌اش به خاطر سرعت زیادش در هوا تکان می‌خوردند. نگاه تکین با دلتنگی روی چهره‌ی خورشید کاوش کرد. چقدر طالب نگاه کردن به چشم‌های آهویی خورشید بود.
با صدای سرفه کردن خورشید به خود آمد و یادش آمد که خیلی وقت است به او زل زده است و در سیاهی چشم‌هایش غرق شده‌ است. تکین دست‌هایش را پشتش برد و در هم قلاب کرد و چندی بعد صدای صدای دراماتیکش¹ در فضا طنین انداز شد.
‌-‌ سلام خانم عرفان! خوش اومدید.
خورشید دست برد و موهای سیاهش را داخل نقنعه فرستاد و" ممنون" آرامی گفت و بعد از دعوت تکین وارد اتاق اداری تکین شد و روی صندلی چرم قهوه‌ای تشست.
تکین هم بعد از بستن در روبروی خورشید نشست و هیچ چیز از مفهوم جمله‌هایی که خورشید می‌گفت را نمی‌فهمید و فقط به آهنگ صدایش گوش سپرده بود.
¹_ نوع این صدا گیرا و قدرتمند می‌باشد.
چه چیزی شیرین‌تر از شنیدن آهنگ صدای معشوق برای یک عاشق است؟ چه چیزی برای یک عاشق بهتر از دیدن روی عشقش بعد از مدت‌ها است؟
برای تکین حتی لباس‌های سر تا پا مشکی‌رنگ خورشید هم خواستنی بود. هر چه را که مربوط به خورشید بود را دوست داشت.
- حواستون با منه جناب؟!
تکین سعی کرد چشم‌های قهوه‌ای بازی گوشش را از روی خورشید بردارد و جلوی زبا لامصبش را بگیرد که از گفتن دوستت دارم اجتناب کند.
- بله! بله! حواسم با شماست. ادامه بدید.
رفتارهای تکین برای خورشید عجیب بود. آن مرد که همیشه اخمی روی پیشانی‌اش نشسته بود و در کارش با کسی شوخی نداشت چرا حالا در فکر است و هر از گاهی لبخندش کل صورتش را در بر می‌گیرد؟
کارشان که تمام شد خورشید کیفش را برداشت و بعد از خداحافظی از اتاق بیرون زد. منشی که با سیستم روی میز ور می‌رفت از جایش بلند شد. خورشید سری برای او تکان داد و سوار آسانسور شد.
خورشید سرش را به آسانسور تکیه داد. نگاهی به ساعتش که همیشه همراهش بود انداخت. باید خیلی سریع خود را به دادگاه می‌رساند. با شنیدن صدای زن که رسیدن به پارکینگ را اعلام می‌کرد از آسانسور خارج شد و به طرف در رفت.
در حیاط کارخانه کامیون‌ها با بارهایشان در رفت و آمد بودند و چند کارگر مشغول کار بودند. خورشید سوار اسنپی که گرفته بود شد. نگاهش را از پنجره به بیرون دوخت. هوای آلوده‌ی تهران را به ریه‌هایش کشید. در کمال نامردی دلش برای دیوارهای کاهگلی و باران خورده‌ی ده تنگ شده بود و ریه‌هایش هوای پاکش را می‌طلبید. نگاهش از شیشه به بیرون کشیده شد. درخت‌ها در ذهنش به سرعت از کنارش می‌گذشتند و آدم‌هایی با افکار متفاوت با عجله در رفت و آمد بودند.
پراید مشکی مقابل خانه‌اش توقف کرد وخورشید بعد از پرداختن کرایه از ماشین پیاده شد و به طرف در رفت. با چهره‌ای درهم و شانه‌های آویزان وارد خانه‌اش شد. باز هم یک روز تکراری و خسته کننده‌ی دیگر!

#انج_تگ_رمان
#افول_خور
#مهدیس‌امیرخانی
کد:
موهای فر مشکی‌اش به خاطر سرعت زیادش در هوا تکان می‌خوردند.  نگاه تکین با دلتنگی روی چهره‌ی خورشید کاوش کرد. چقدر طالب نگاه کردن به چشم‌های آهویی خورشید بود.
با صدای سرفه کردن خورشید به خود آمد و یادش آمد که خیلی وقت است به او زل زده است و در سیاهی چشم‌هایش غرق شده‌ است. تکین دست‌هایش را پشتش برد و در هم قلاب کرد و چندی بعد صدای صدای دراماتیکش¹ در فضا طنین انداز شد.
‌-‌ سلام خانم عرفان! خوش اومدید.
خورشید دست برد و موهای سیاهش را داخل نقنعه فرستاد و" ممنون" آرامی گفت و بعد  از دعوت تکین وارد اتاق اداری تکین شد و روی صندلی چرم قهوه‌ای تشست.
تکین هم بعد از بستن در روبروی خورشید نشست و هیچ چیز از مفهوم جمله‌هایی که خورشید می‌گفت را نمی‌فهمید و فقط به آهنگ صدایش گوش سپرده بود.
¹_ نوع این صدا گیرا و قدرتمند می‌باشد.
چه چیزی شیرین‌تر از شنیدن آهنگ صدای معشوق برای یک عاشق است؟ چه چیزی برای یک عاشق بهتر از دیدن روی عشقش بعد از مدت‌ها است؟
برای تکین حتی لباس‌های سر تا پا مشکی‌رنگ خورشید هم خواستنی بود. هر چه را که مربوط به خورشید بود را دوست داشت.
- حواستون با منه جناب؟!
تکین سعی کرد چشم‌های قهوه‌ای بازی گوشش را از روی خورشید بردارد و جلوی زبا لامصبش را بگیرد که از گفتن دوستت دارم اجتناب کند.
- بله! بله! حواسم با شماست. ادامه بدید.
رفتارهای تکین برای خورشید عجیب بود. آن مرد که همیشه اخمی روی پیشانی‌اش نشسته بود و در کارش با کسی شوخی نداشت چرا حالا در فکر است و هر از گاهی لبخندش کل صورتش را در بر می‌گیرد؟
کارشان که تمام شد خورشید کیفش را برداشت و بعد از خداحافظی از اتاق بیرون زد. منشی که با سیستم روی میز ور می‌رفت از جایش بلند شد. خورشید سری برای او تکان داد و سوار آسانسور شد.
خورشید سرش را به آسانسور تکیه داد. نگاهی به ساعتش که همیشه همراهش بود انداخت. باید خیلی سریع خود را به دادگاه می‌رساند. با شنیدن صدای زن که رسیدن به پارکینگ را اعلام می‌کرد از آسانسور خارج شد و به طرف در رفت.
در حیاط کارخانه کامیون‌ها با بارهایشان در رفت و آمد بودند و چند کارگر مشغول کار بودند. خورشید سوار اسنپی که گرفته بود شد. نگاهش را از پنجره به بیرون دوخت. هوای آلوده‌ی تهران را به ریه‌هایش کشید. در کمال نامردی دلش برای دیوارهای کاهگلی و باران خورده‌ی ده تنگ شده بود و ریه‌هایش هوای  پاکش را می‌طلبید. نگاهش از شیشه به بیرون کشیده شد. درخت‌ها در ذهنش به سرعت از کنارش می‌گذشتند و آدم‌هایی با افکار متفاوت با عجله در رفت و آمد بودند.
پراید مشکی مقابل خانه‌اش توقف کرد وخورشید بعد از پرداختن کرایه از ماشین پیاده شد و به طرف در رفت. با چهره‌ای درهم و شانه‌های آویزان وارد خانه‌اش شد. باز هم یک روز تکراری و خسته کننده‌ی دیگر!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ
بالا