- تاریخ ثبتنام
- 2022-08-08
- نوشتهها
- 508
- لایکها
- 2,038
- امتیازها
- 73
- محل سکونت
- میان خیال خاطرات💫
- کیف پول من
- 15,887
- Points
- 800
به سمت رختخواب قرمز رنگش رفت و رویش دراز کشید و لحافش را روی سرش کشید و چشمهایش را محکم روی هم فشار داد. خورشید هیچوقت دربارهی اتفاقات آن شب با کسی حرف نزد.
حالا چندین ماه از آن شب عجیب گذشته است و خورشید درگیر مدرسهاش شده است و سعی میکند. از آخرین سال تحصیلیاش لذّت کافی را ببرد. آقا جانش به زور و التماس راضی شده بود که تا دبیرستان درس بخواند و حالا غیرممکن بود که اجازه رفتن به شهر و دانشگاه را بدهد.
خورشید آن موقع از تبعیضی که بین او و برادرش بود رنج میبرد و به طوری از این موضوع ناراحت بود که برخی اوقات کفر میگفت و آرزو میکرد که ای کاش پسر بود. بیبی مثل همیشه بدون در زدن وارد اتاقش شد و گفت:
- دختر بسه دیگه! چقدر درس میخونی نهنه!؟
- خوب چیکار کنم بیبی؟ هوم؟ تو بگو؟
- درس خوندنت بیخوده! خیلی دوست داشتم بری دانشگاه و یه کاری برای خودت داشته باشی و دستت جلوی مرد جماعت دراز نشه!
بیبی آهی کشید و با غم ادامه داد:
- اما نهنه، میدونی که، آقا جونت نمیذاره! تازه اگه اون هم بذاره محمد نمیذاره.
خورشید با یادآوری این حقیقت تلخ سرش را روی کتابش گذاشت و اشکهای شورش روی کاغذ لکه انداختند. بیبی به طرف دخترش رفت و او را در آ*غ*و*ش گرم و مادرانهی خود کشید.
- بیبی قربونت بشه. دیگه نگفتم گریه کنی که! اصلاً خدا رو چه دیدی، شاید دانشگاه هم رفتی! مطمئن باش که بهترین سرنوشت نصیبت میشه. از اون بالایی میخوام سفید بختت کنه خوشگلم.
خورشید خود را در ب*غ*ل بیبیاش جمع کرد و مادرش را بیشتر در آغوشش فشرد و بوی محبتهای مادرانهاش را استشمام کرد. در این خانه فقط بیبی و مهتاب را دوست داشت ولا غیر!
بیبی خورشید را به زور از خودش جدا کرد. همیشه همین بود، وقتی خورشید به آ*غ*و*ش بیبی پناه میبرد جدا کردنش کار هر کسی نبود. خورشید بیش از حد وابستهی بیبی بود.
- کمتر آبغوره بگیر دختر! اینقدر فیلم هندی دیدی رفتارت هم مثل اونا شده. اینقدر هم که گریه کردی یادم رفت چی اومدم بهت بگم.
خورشید برای اینکه بیش از این بیبی را ناراحت نکند از بغلش جدا شد و اشکهایش را پاک کرد و با فینی دماغش را بالا کشید.
- چی میخواستی بگی؟!
- میخواستم بگم که من امروز زانوم درد میکنه، تو پاشو غذای کارگرا رو ببر.
- باشه ولی محمد شاکی نشه؟
- نهنه جون. اون همیشه شاکیه. پس اون رو بهونه نکن دختر تنبل. بیا که ظرف غذا داره دستای خوشگلت رو م*اچ میکنه.
خورشید سری تکان داد. لچک آبیاش را سر کرد. ظرف غذا را برداشت. گالشهایش را پوشید و از در چوبی خانه باغ بیرون زد. کوچههای خاکی و پر از خانههای کاهگلی روستا را پیمود تا به سرِ زمین رسید.
چشم گرداند تا از میان کارگرهای سرِ زمین، پدر و برادرش را پیدا کند.
#افول_خور
#مهدیس_امیرخانی
#انجمن_تک_رمان
حالا چندین ماه از آن شب عجیب گذشته است و خورشید درگیر مدرسهاش شده است و سعی میکند. از آخرین سال تحصیلیاش لذّت کافی را ببرد. آقا جانش به زور و التماس راضی شده بود که تا دبیرستان درس بخواند و حالا غیرممکن بود که اجازه رفتن به شهر و دانشگاه را بدهد.
خورشید آن موقع از تبعیضی که بین او و برادرش بود رنج میبرد و به طوری از این موضوع ناراحت بود که برخی اوقات کفر میگفت و آرزو میکرد که ای کاش پسر بود. بیبی مثل همیشه بدون در زدن وارد اتاقش شد و گفت:
- دختر بسه دیگه! چقدر درس میخونی نهنه!؟
- خوب چیکار کنم بیبی؟ هوم؟ تو بگو؟
- درس خوندنت بیخوده! خیلی دوست داشتم بری دانشگاه و یه کاری برای خودت داشته باشی و دستت جلوی مرد جماعت دراز نشه!
بیبی آهی کشید و با غم ادامه داد:
- اما نهنه، میدونی که، آقا جونت نمیذاره! تازه اگه اون هم بذاره محمد نمیذاره.
خورشید با یادآوری این حقیقت تلخ سرش را روی کتابش گذاشت و اشکهای شورش روی کاغذ لکه انداختند. بیبی به طرف دخترش رفت و او را در آ*غ*و*ش گرم و مادرانهی خود کشید.
- بیبی قربونت بشه. دیگه نگفتم گریه کنی که! اصلاً خدا رو چه دیدی، شاید دانشگاه هم رفتی! مطمئن باش که بهترین سرنوشت نصیبت میشه. از اون بالایی میخوام سفید بختت کنه خوشگلم.
خورشید خود را در ب*غ*ل بیبیاش جمع کرد و مادرش را بیشتر در آغوشش فشرد و بوی محبتهای مادرانهاش را استشمام کرد. در این خانه فقط بیبی و مهتاب را دوست داشت ولا غیر!
بیبی خورشید را به زور از خودش جدا کرد. همیشه همین بود، وقتی خورشید به آ*غ*و*ش بیبی پناه میبرد جدا کردنش کار هر کسی نبود. خورشید بیش از حد وابستهی بیبی بود.
- کمتر آبغوره بگیر دختر! اینقدر فیلم هندی دیدی رفتارت هم مثل اونا شده. اینقدر هم که گریه کردی یادم رفت چی اومدم بهت بگم.
خورشید برای اینکه بیش از این بیبی را ناراحت نکند از بغلش جدا شد و اشکهایش را پاک کرد و با فینی دماغش را بالا کشید.
- چی میخواستی بگی؟!
- میخواستم بگم که من امروز زانوم درد میکنه، تو پاشو غذای کارگرا رو ببر.
- باشه ولی محمد شاکی نشه؟
- نهنه جون. اون همیشه شاکیه. پس اون رو بهونه نکن دختر تنبل. بیا که ظرف غذا داره دستای خوشگلت رو م*اچ میکنه.
خورشید سری تکان داد. لچک آبیاش را سر کرد. ظرف غذا را برداشت. گالشهایش را پوشید و از در چوبی خانه باغ بیرون زد. کوچههای خاکی و پر از خانههای کاهگلی روستا را پیمود تا به سرِ زمین رسید.
چشم گرداند تا از میان کارگرهای سرِ زمین، پدر و برادرش را پیدا کند.
#افول_خور
#مهدیس_امیرخانی
#انجمن_تک_رمان
کد:
به سمت رختخواب قرمز رنگش رفت و رویش دراز کشید و لحافش را روی سرش کشید و چشمهایش را محکم روی هم فشار داد. خورشید هیچوقت دربارهی اتفاقات آن شب با کسی حرف نزد.
حالا چندین ماه از آن شب عجیب گذشته است و خورشید درگیر مدرسهاش شده است و سعی میکند. از آخرین سال تحصیلیاش لذّت کافی را ببرد. آقا جانش به زور و التماس راضی شده بود که تا دبیرستان درس بخواند و حالا غیرممکن بود که اجازه رفتن به شهر و دانشگاه را بدهد.
خورشید آن موقع از تبعیضی که بین او و برادرش بود رنج میبرد و به طوری از این موضوع ناراحت بود که برخی اوقات کفر میگفت و آرزو میکرد که ای کاش پسر بود. بیبی مثل همیشه بدون در زدن وارد اتاقش شد و گفت:
- دختر بسه دیگه! چقدر درس میخونی نهنه!؟
- خوب چیکار کنم بیبی؟ هوم؟ تو بگو؟
- درس خوندنت بیخوده! خیلی دوست داشتم بری دانشگاه و یه کاری برای خودت داشته باشی و دستت جلوی مرد جماعت دراز نشه!
بیبی آهی کشید و با غم ادامه داد:
- اما نهنه، میدونی که، آقا جونت نمیذاره! تازه اگه اون هم بذاره محمد نمیذاره.
خورشید با یادآوری این حقیقت تلخ سرش را روی کتابش گذاشت و اشکهای شورش روی کاغذ لکه انداختند. بیبی به طرف دخترش رفت و او را در آ*غ*و*ش گرم و مادرانهی خود کشید.
- بیبی قربونت بشه. دیگه نگفتم گریه کنی که! اصلاً خدا رو چه دیدی، شاید دانشگاه هم رفتی! مطمئن باش که بهترین سرنوشت نصیبت میشه. از اون بالایی میخوام سفید بختت کنه خوشگلم.
خورشید خود را در ب*غ*ل بیبیاش جمع کرد و مادرش را بیشتر در آغوشش فشرد و بوی محبتهای مادرانهاش را استشمام کرد. در این خانه فقط بیبی و مهتاب را دوست داشت ولا غیر!
بیبی خورشید را به زور از خودش جدا کرد. همیشه همین بود، وقتی خورشید به آ*غ*و*ش بیبی پناه میبرد جدا کردنش کار هر کسی نبود. خورشید بیش از حد وابستهی بیبی بود.
- کمتر آبغوره بگیر دختر! اینقدر فیلم هندی دیدی رفتارت هم مثل اونا شده. اینقدر هم که گریه کردی یادم رفت چی اومدم بهت بگم.
خورشید برای اینکه بیش از این بیبی را ناراحت نکند از بغلش جدا شد و اشکهایش را پاک کرد و با فینی دماغش را بالا کشید.
- چی میخواستی بگی؟!
- میخواستم بگم که من امروز زانوم درد میکنه، تو پاشو غذای کارگرا رو ببر.
- باشه ولی محمد شاکی نشه؟
- نهنه جون. اون همیشه شاکیه. پس اون رو بهونه نکن دختر تنبل. بیا که ظرف غذا داره دستای خوشگلت رو م*اچ میکنه.
خورشید سری تکان داد. لچک آبیاش را سر کرد. ظرف غذا را برداشت. گالشهایش را پوشید و از در چوبی خانه باغ بیرون زد. کوچههای خاکی و پر از خانههای کاهگلی روستا را پیمود تا به سرِ زمین رسید.
چشم گرداند تا از میان کارگرهای سرِ زمین، پدر و برادرش را پیدا کند.