تاسیان من!
میدانم نخواهی خواند و دلم جای نوشتن هوس آ*غ*و*ش تو دارد!
رویای آن یک دم ب*غ*ل به از جان و جهان!
تاسیان من!
میدانم که میدانی ولی میگویم؛
بیشتر از عاشقی،
دلتنگی نصیب من است!
#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#تاسیان_من
...قول خودش یک زبان طعم تربچه را چشید!
اولین بار بود که کسی خورشید را که مثل گلی نوشکوفته بود را چیده بود.برای اولین بار خورشید، با ماه خورد و ماه...
خورشید با دیدن چهره سرخوش سپهراد به خود آمد. به تندی از نیمکت پایین پرید و به تندی راه جنگل تا خانه پیمود.
#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی...
...سپهراد نگاهش کند. خورشید به جای اینکه فرار کند، همانجا جلوی پنجره از ترس یخ زد. چشمهای سپهراد در تاریکی ترسناکتر شده بودند. آن پسر بیماری لاعلاج داشت که چشمهایش این شکلی بودند؟ تا قبل از اینها خورشید هرگز فکر نمیکرد کسی با چشمهای این شکلی پیدا شود!
#انج_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی...
...زد. بیبی مریض بود و نمیتوانست کاری کند. آفتاب هم که به تهران رفته بود و در فکر پیشرفت خودش بود. اگر چیزی بگوید به حتم بیبی ناراحت میشود. دستهایش را شست و ظرف سنگین میوه را برداشت. بعد از تعارف کردن میوهها تا خواست از در خارج شود آقا جان صدایش زد.
#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور
#انجمن_تک_رمان
دلت پر بود و گریه میخواستی
اما بر رویم لبخند پاشیدی!
و لبخندت جانی دوباره برایم بخشید!
دوستت دارم، بخشنده من!
#انج_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#خواهرانهها