- تاریخ ثبتنام
- 2022-08-08
- نوشتهها
- 508
- لایکها
- 2,038
- امتیازها
- 73
- محل سکونت
- میان خیال خاطرات💫
- کیف پول من
- 15,887
- Points
- 800
با لباسهای بیرون روی مبل نشست. و خستگی بر چشمهایش غلبه شد و خورشید به خوابی عمیق فرو رفت.
***
امتحانش را گند زد و تمام شب بیداریهایش حرام شد. عرض ارادتی به روح محمد کرد. اگر این همه استرس به جان دخترک بیچاره نمیانداخت حالا خورشید با خیال راحت از امسالش ل*ذت میبرد.
خورشید هر موقع به اینکه ممکن است برای آخرین بار کتاب به دستش بگیرد غصهاش میشود و اضطراب مانند پیچک دور قلبش مینشیند.
با هزار زور و مشقت تاکسیای پیدا کرد و به خانه برگشت. باز هم مثل هر موقع که مهمان داشتند در اتاقش چپید تا با آن پسر ترسناک و چشمهای چپش روبرو نشود.
بیهدف موهایش را باز کرد و جلوی پنجره نشست و ناگهان زد زیر گریه! از شدت فشار روحی دستش را در موهایش کرد و کشید بعد هر کسی را که به یادش آم لعن و نفرین کرد. دیگر نمیدانست به چه زبانی بگوید؛ میخواهم درس بخوانم! آقاجان و محمد که در کتشان نمیرفت!
خورشید سرش را روی پنجره گذاشت و روی هم فشردن چشمهایش با ابر شدنشان برابر بود. نوای گریهاش در اتاق پیچید و دستهایش محکمتر دور زانوهایش فشرده شد. میخواست بلند شود و چندین بار بالا و پایین بپرد و جیغهایش گوش فلک را کر کند بلکه راحت شود.
ناگهان صدایی در فضا پیچید و رفته رفته آنقدر جذابتر شد که گریهی خورشید قطع شد. دستهای خورشید چندین بار روی صورتش بالا پایین شد و چشمهای خیسش را در حیاط بزرگ پر از گل و گیاه چرخاند.
چشمش که به سپهراد خورد یکه خورد. محمد و سپهراد ل*ب حوض وسط حیاط نشسته بودند و دست سپهراد با آن خالکوبی رویش، روی سیمهای گیتار بالا و پایین میشد.
هوا نیمه تاریک بود و سپهراد با مهارت تمام گیتار را مینواخت و چنان در حس رفته بود که خورشید را غرق در آهنگ صدایش کرد. عجب صدایی داشت! نه اینکه مردانه و بم باشد نه، ولی خورشید مجذوبش شده بود.
موهای خورشید پیچک شد دور انگشتش و چشمهایش بیشتر از قبل غرق شدند در نتهای موسیقی! صدای سپهراد گرمتر شد و خورشید غرقتر! در نهایت قطع شدن صدای سپهراد دستی شد که او را از باتلاق بیرون کشید.
خواندن و نواختن سپهراد قطع شد اما خورشید همانگونه خیره به پسرک مانده بود و موهای خورشید محکمتر از قبل دور انگشتش پیچیده شد. سر سپهراد بالا آمد و نگاهش را به خورشیدی که موهایش را دور انگشتش حلقه کرده بود و پنهانی نگاهش میکرد دوخت.
انتظار نداشت سپهراد نگاهش کند. خورشید به جای اینکه فرار کند، همانجا جلوی پنجره از ترس یخ زد. چشمهای سپهراد در تاریکی ترسناکتر شده بودند. آن پسر بیماری لاعلاج داشت که چشمهایش این شکلی بودند؟ تا قبل از اینها خورشید هرگز فکر نمیکرد کسی با چشمهای این شکلی پیدا شود!
#انج_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور
***
امتحانش را گند زد و تمام شب بیداریهایش حرام شد. عرض ارادتی به روح محمد کرد. اگر این همه استرس به جان دخترک بیچاره نمیانداخت حالا خورشید با خیال راحت از امسالش ل*ذت میبرد.
خورشید هر موقع به اینکه ممکن است برای آخرین بار کتاب به دستش بگیرد غصهاش میشود و اضطراب مانند پیچک دور قلبش مینشیند.
با هزار زور و مشقت تاکسیای پیدا کرد و به خانه برگشت. باز هم مثل هر موقع که مهمان داشتند در اتاقش چپید تا با آن پسر ترسناک و چشمهای چپش روبرو نشود.
بیهدف موهایش را باز کرد و جلوی پنجره نشست و ناگهان زد زیر گریه! از شدت فشار روحی دستش را در موهایش کرد و کشید بعد هر کسی را که به یادش آم لعن و نفرین کرد. دیگر نمیدانست به چه زبانی بگوید؛ میخواهم درس بخوانم! آقاجان و محمد که در کتشان نمیرفت!
خورشید سرش را روی پنجره گذاشت و روی هم فشردن چشمهایش با ابر شدنشان برابر بود. نوای گریهاش در اتاق پیچید و دستهایش محکمتر دور زانوهایش فشرده شد. میخواست بلند شود و چندین بار بالا و پایین بپرد و جیغهایش گوش فلک را کر کند بلکه راحت شود.
ناگهان صدایی در فضا پیچید و رفته رفته آنقدر جذابتر شد که گریهی خورشید قطع شد. دستهای خورشید چندین بار روی صورتش بالا پایین شد و چشمهای خیسش را در حیاط بزرگ پر از گل و گیاه چرخاند.
چشمش که به سپهراد خورد یکه خورد. محمد و سپهراد ل*ب حوض وسط حیاط نشسته بودند و دست سپهراد با آن خالکوبی رویش، روی سیمهای گیتار بالا و پایین میشد.
هوا نیمه تاریک بود و سپهراد با مهارت تمام گیتار را مینواخت و چنان در حس رفته بود که خورشید را غرق در آهنگ صدایش کرد. عجب صدایی داشت! نه اینکه مردانه و بم باشد نه، ولی خورشید مجذوبش شده بود.
موهای خورشید پیچک شد دور انگشتش و چشمهایش بیشتر از قبل غرق شدند در نتهای موسیقی! صدای سپهراد گرمتر شد و خورشید غرقتر! در نهایت قطع شدن صدای سپهراد دستی شد که او را از باتلاق بیرون کشید.
خواندن و نواختن سپهراد قطع شد اما خورشید همانگونه خیره به پسرک مانده بود و موهای خورشید محکمتر از قبل دور انگشتش پیچیده شد. سر سپهراد بالا آمد و نگاهش را به خورشیدی که موهایش را دور انگشتش حلقه کرده بود و پنهانی نگاهش میکرد دوخت.
انتظار نداشت سپهراد نگاهش کند. خورشید به جای اینکه فرار کند، همانجا جلوی پنجره از ترس یخ زد. چشمهای سپهراد در تاریکی ترسناکتر شده بودند. آن پسر بیماری لاعلاج داشت که چشمهایش این شکلی بودند؟ تا قبل از اینها خورشید هرگز فکر نمیکرد کسی با چشمهای این شکلی پیدا شود!
#انج_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور
کد:
با لباسهای بیرون روی مبل نشست. و خستگی بر چشمهایش غلبه شد و خورشید به خوابی عمیق فرو رفت.
***
امتحانش را گند زد و تمام شب بیداریهایش حرام شد. عرض ارادتی به روح محمد کرد. اگر این همه استرس به جان دخترک بیچاره نمیانداخت حالا خورشید با خیال راحت از امسالش ل*ذت میبرد.
خورشید هر موقع به اینکه ممکن است برای آخرین بار کتاب به دستش بگیرد غصهاش میشود و اضطراب مانند پیچک دور قلبش مینشیند.
با هزار زور و مشقت تاکسیای پیدا کرد و به خانه برگشت. باز هم مثل هر موقع که مهمان داشتند در اتاقش چپید تا با آن پسر ترسناک و چشمهای چپش روبرو نشود.
بیهدف موهایش را باز کرد و جلوی پنجره نشست و ناگهان زد زیر گریه! از شدت فشار روحی دستش را در موهایش کرد و کشید بعد هر کسی را که به یادش آم لعن و نفرین کرد. دیگر نمیدانست به چه زبانی بگوید؛ میخواهم درس بخوانم! آقاجان و محمد که در کتشان نمیرفت!
خورشید سرش را روی پنجره گذاشت و روی هم فشردن چشمهایش با ابر شدنشان برابر بود. نوای گریهاش در اتاق پیچید و دستهایش محکمتر دور زانوهایش فشرده شد. میخواست بلند شود و چندین بار بالا و پایین بپرد و جیغهایش گوش فلک را کر کند بلکه راحت شود.
ناگهان صدایی در فضا پیچید و رفته رفته آنقدر جذابتر شد که گریهی خورشید قطع شد. دستهای خورشید چندین بار روی صورتش بالا پایین شد و چشمهای خیسش را در حیاط بزرگ پر از گل و گیاه چرخاند.
چشمش که به سپهراد خورد یکه خورد. محمد و سپهراد ل*ب حوض وسط حیاط نشسته بودند و دست سپهراد با آن خالکوبی رویش، روی سیمهای گیتار بالا و پایین میشد.
هوا نیمه تاریک بود و سپهراد با مهارت تمام گیتار را مینواخت و چنان در حس رفته بود که خورشید را غرق در آهنگ صدایش کرد. عجب صدایی داشت! نه اینکه مردانه و بم باشد نه، ولی خورشید مجذوبش شده بود.
موهای خورشید پیچک شد دور انگشتش و چشمهایش بیشتر از قبل غرق شدند در نتهای موسیقی! صدای سپهراد گرمتر شد و خورشید غرقتر! در نهایت قطع شدن صدای سپهراد دستی شد که او را از باتلاق بیرون کشید.
خواندن و نواختن سپهراد قطع شد اما خورشید همانگونه خیره به پسرک مانده بود و موهای خورشید محکمتر از قبل دور انگشتش پیچیده شد. سر سپهراد بالا آمد و نگاهش را به خورشیدی که موهایش را دور انگشتش حلقه کرده بود و پنهانی نگاهش میکرد دوخت.
انتظار نداشت سپهراد نگاهش کند. خورشید به جای اینکه فرار کند، همانجا جلوی پنجره از ترس یخ زد. چشمهای سپهراد در تاریکی ترسناکتر شده بودند. آن پسر بیماری لاعلاج داشت که چشمهایش این شکلی بودند؟ تا قبل از اینها خورشید هرگز فکر نمیکرد کسی با چشمهای این شکلی پیدا شود!