• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

درحال تایپ رمان افول خور| مهدیس امیرخانی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
508
لایک‌ها
2,036
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,847
Points
800
خورشید به اخم‌هایش جان بخشید. اگر می‌توانست حتماً می‌پرید روی سر سپهراد و دانه‌‌‌به‌دانه موهای دم‌اسبی‌اش را با دندان می‌کند.
سپهراد به طرف پنجره اتاق خورشید چرخید و با دیدن صورت سرخ و نگاه خصمانه دخترک، به دور از چشم بی‌بی چشمکی به طرفش پرتاب کرد.
پرده از دست خورشید سر خورد و پنجره را پوشاند. خورشید به زیر لچکش دست انداخت و همان‌طور که موهایش را می‌کشید چندین بار بالا و پایین پرید!
از وقتی که فهمیده بود زندگی و خوانواده‌اش چقدر مزخرف است، این عادت برایش همانند یک تیک عصبی شده بود. الان در حدی خشمگین بود که این کار هم آرامش نکرد و چندین بار بالا و پایین پرید.
- ننه! بدو بیا این شیکم‌ها رو پاک کن و بپز. الانه که آقاجونت و ممد برسن. زود باش.
خورشید داد زد تا صدایش به گوش‌های ضعیف بی‌بی برسد:
- اومدم.
بعد لباس گلی شده را با پیراهن آبی رنگی عوض کرد و بعد از سر کردن لچک‌اش از اتاق‌اش بیرون زد. وارد مطبخ شد. کاری را که بی‌بی خواسته بود انجام داد. او برخلاف بقیه دخترها عاشق کله‌پاچه و سیرابی است و هیج‌وقت نمی‌تواند بفهمد چرا بقیه با شنیدن اسمشان عق می‌زنند.
- خدای من! فکر نمی‌کردم از سیرابی خوشت بیاد!
تمام شدن حرف سپهراد مساوی شد با آخ بلند خورشید و فواره زدن خون از انگشت اشاره‌اش! سپهراد بی‌توجه به چشم‌های غضب نشسته خورشید، روی دو زانوی خود نشست.
- خدای من! چی کار کردی با خودت دختر!
بعد قبل از این‌که خورشید واکنشی نشان دهد، دست خورشید را در دست گرفت.
- خوشبختانه زیاد عمیق نیست!
بعد دستمال کنار خورشید را برداشت و روی زخمش فشار داد. خورشید با خشم از جایش بلند شد و نگاه پر تعجب سپهراد به دنبالش کشیده شد وخورشید انگشت اشاره‌اش را که خون از آن چکه می‌کرد به طرف پسرک پررو که مگس مزاحم این روزهایش شده بود گرفت.
- هوی! من رو ببین! آخرین بارت باشه به من دست می‌زنی ها! حالا هم هری، برو بیرون!
سپهراد بی‌توجه به درون آشوب خورشید، درحالی که از مطبخ بیرون می‌رفت خندید و خورشید بیشتر از قبل حرص خورد. سپهراد عجب آدم پررویی بود! با حرص چند دستمال کاغذی بیرون کشید و محکم روی انگشتش فشار داد.
با شنیدن صدای در، نگاهش را از پنجره به در دوخت و با دیدن برادرش که وارد حیاط شد،‌سریع لچکش را روی سرش محکم‌تر کرد. الان تنها چیزی که بدان نیاز ندارد، غرهای محمد است!
خورشید به سمت سماور در حال جوش آمدن بود حرکت کرد. کارهای روزانه‌اش را از بر بود. به محض آمدن محمد و آقاجان حتماً باید یک استکان چای دبش جلویشان می‌گذاشت وگرنه باید تا آخر شب باید سگرمه‌هایشان را تحمل می‌کرد!
با اعصابی خ*را*ب چای را در سینی کوچک گذاشت و به طرف اتاق محمد رفت. در زد و همین که وارد شد، یک جفت چشم دورنگ خیره خورشید شد و خورشید جلوی خود را گرفت تا جلوی چشم محمد، مردمک‌های پر از شرارت سپهراد را از حدقه بیرون نیاورد.

#انجمن_تک_رمان
#افول_خور
#مهدیس_امیرخانی
کد:
خورشید به اخم‌هایش جان بخشید. اگر می‌توانست حتماً می‌پرید روی سر سپهراد و دانه‌‌‌به‌دانه موهای دم‌اسبی‌اش را با دندان می‌کند.
سپهراد به طرف پنجره اتاق خورشید چرخید و با دیدن صورت سرخ و نگاه خصمانه دخترک، به دور از چشم بی‌بی چشمکی به طرفش پرتاب کرد.
پرده از دست خورشید سر خورد و پنجره را پوشاند. خورشید به زیر لچکش دست انداخت و همان‌طور که موهایش را می‌کشید چندین بار بالا و پایین پرید!
از وقتی که فهمیده بود زندگی و خوانواده‌اش چقدر مزخرف است، این عادت برایش همانند یک تیک عصبی شده بود. الان در حدی خشمگین بود که این کار هم آرامش نکرد و چندین بار بالا و پایین پرید.
- ننه! بدو بیا این شیکم‌ها رو پاک کن و بپز. الانه که آقاجونت و ممد برسن. زود باش.
خورشید داد زد تا صدایش به گوش‌های ضعیف بی‌بی برسد:
- اومدم.
بعد لباس گلی شده را با پیراهن آبی رنگی عوض کرد و بعد از سر کردن لچک‌اش از اتاق‌اش بیرون زد. وارد مطبخ شد. کاری را که بی‌بی خواسته بود انجام داد. او برخلاف بقیه دخترها عاشق کله‌پاچه و سیرابی است و هیج‌وقت نمی‌تواند بفهمد چرا بقیه با شنیدن اسمشان عق می‌زنند.
- خدای من! فکر نمی‌کردم از سیرابی خوشت بیاد!
تمام شدن حرف سپهراد مساوی شد با آخ بلند خورشید و فواره زدن خون از انگشت اشاره‌اش! سپهراد بی‌توجه به چشم‌های غضب نشسته خورشید، روی دو زانوی خود نشست.
- خدای من! چی کار کردی با خودت دختر!
بعد قبل از این‌که خورشید واکنشی نشان دهد، دست خورشید را در دست گرفت.
- خوشبختانه زیاد عمیق نیست!
بعد دستمال کنار خورشید را برداشت و روی زخمش فشار داد. خورشید با خشم از جایش بلند شد و نگاه پر تعجب سپهراد به دنبالش کشیده شد وخورشید انگشت اشاره‌اش را که خون از آن چکه می‌کرد به طرف پسرک پررو که مگس مزاحم این روزهایش شده بود گرفت.
- هوی! من رو ببین! آخرین بارت باشه به من دست می‌زنی ها! حالا هم هری، برو بیرون!
سپهراد بی‌توجه به درون آشوب خورشید، درحالی که از مطبخ بیرون می‌رفت خندید و خورشید بیشتر از قبل حرص خورد. سپهراد عجب آدم پررویی بود! با حرص چند دستمال کاغذی بیرون کشید و محکم روی انگشتش فشار داد.
با شنیدن صدای در، نگاهش را از پنجره به در دوخت و با دیدن برادرش که وارد حیاط شد،‌سریع لچکش را روی سرش محکم‌تر کرد. الان تنها چیزی که بدان نیاز ندارد، غرهای محمد است!
خورشید به سمت سماور در حال جوش آمدن بود حرکت کرد. کارهای روزانه‌اش را از بر بود. به محض آمدن محمد و آقاجان حتماً باید یک استکان چای دبش جلویشان می‌گذاشت وگرنه باید  تا آخر شب باید سگرمه‌هایشان را تحمل می‌کرد!
با اعصابی خ*را*ب چای را در سینی کوچک گذاشت و به طرف اتاق محمد رفت. در زد و همین که وارد شد، یک جفت چشم دورنگ خیره خورشید شد و خورشید جلوی خود را گرفت تا جلوی چشم محمد، مردمک‌های پر از شرارت سپهراد را از حدقه بیرون نیاورد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
508
لایک‌ها
2,036
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,847
Points
800
همین‌که از اتاق محمد بیرون زد بازدم‌اش را با قدرت به هوا پرتاب کرد. دستش را روی قلب‌اش گذاشت و چشم‌هایش را بست.
به حتم که روزی بخاطر همین خیره سری آن نگاه عجیب، جان خواهد داد! خورشید چشم‌هایش را باز کرد و درحالی که حرص‌اش از سپهراد چندین برابر شده بود، به طرف مطبخ رفت.
- ننه جون زود باش دیگه. چقدره فس فس می‌کنی آخه!
خورشید دندان قروچه کرد. مگر چند دست دارد؟
- بی‌بی، دارم میرم دیگه! اه!
بعد هم تمام حرصش را روی در چوبی فلک زده خالی کرد. نمی‌دانست تا کی قرار است آن مردک را در خانه تحمل کند. هرچه بیشتر زمان می‌گذشت سپهراد بیشتر روی مخش رژه می‌رفت و آن لبخند روی ل*ب‌هایش، بیشتر از قبل در نظر خورشید چندش‌تر به نظر می‌رسید.
خورشید فوری عذاب وجدان گرفت. نباید با بی‌بی‌اش آن گونه تند حرف میزد. ناخودآگاه ل*ب‌هایش لرزید و چشم‌هایش به اشک نشست. همه این‌ها تقصیر آن مردک مو دراز بود! خورشید آن‌قدر از دست سپهراد ه*یز حرصی بود که می‌توانست ساطور بردارد و بیوفتد به جان‌اش!
نفهمید که غذا کی حاضر شد. تمام مدت در حال خودخوری بود و می‌خواست سرش را در دست‌هایش گرفته و فریاد سر دهد. حتی نفهمید که کی سفره را پهن کرد و کی مقابل نگاه‌های عجیب و زیر زیرکی سپهراد غذایش را کوفت کرد.
به محض جمع کردن سفره گیوه‌هایش را پا کرد و رفت سمت در خانه سوگند. سوگند از دوست‌های دوران بچگی‌اش بود که بعد از دوران ابتدایی یه‌جای رفتن به مقاطع بالاتر،‌با پسر عمویش ازدواج کرده بود و یک پسر یک ساله هم داشت.
همه دخترهای روستا همین هستند. از سن کم مسئولیت نگه‌داری از خواهر و برادرهای کوچک‌ترشان بر روی دوششان است و از همان سن کم آماده می‌شوند برای خانم شدن! از چشمه آب می‌آورند و لباس می‌شورند!
ناهار و شام را سروقت حاضر کرده و نمی‌گذارند حتی یک برگ یا در داخل حیاط بیوفتد و نقل مجلس‌های زنانه شوند!
بعد هم که گور بابای درس و مشق! به اولین خاستگارشان جواب مثبت می‌دهند و پس از ازدواج سنتی، دوازده النگو به دستشان می‌اندازند و خود را برای دخترهای همسن و مجرد فامیل می‌گیرند!
خورشید در خانه را زد و منتظر ایستاد. به محض این‌که چارچوب در باز شد،‌ صورت گرد و سفید سوگند در آن نمایان شد.
- به‌به خورشید خانم! چه عجب! بفرما تو.
خورشید لبخند خجولی زد و گفت:
- درگیر مدرسه‌ام. می‌دونی که!
- بله بله خبر داریم که شما یه خانم مستقل می‌شید! بیا تو!
خورشید خندید و وارد حیاط خانه کوچک سوگند شد و روی تشک‌چه روی ایوان نشست. درخت نارنج گوشه حیاط عجیب حال و هوای خاصی به حیاط می‌داد.
با شنیدن صدای سوگند چشم از مرغ و خروس‌های گوشه حیاط گرفت.

#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور
#انجمن_تک_رمان
کد:
همین‌که از اتاق محمد بیرون زد بازدم‌اش را با قدرت به هوا پرتاب کرد. دستش را روی قلب‌اش گذاشت و چشم‌هایش را بست. 
به حتم که روزی بخاطر همین خیره سری آن نگاه عجیب، جان خواهد داد! خورشید چشم‌هایش را باز کرد و درحالی که حرص‌اش از سپهراد چندین برابر شده بود، به طرف مطبخ رفت. 
- ننه جون زود باش دیگه. چقدره فس فس می‌کنی آخه!
خورشید دندان قروچه کرد. مگر چند دست دارد؟ 
- بی‌بی، دارم میرم دیگه! اه! 
بعد هم تمام حرصش را روی در چوبی فلک زده خالی کرد. نمی‌دانست تا کی قرار است آن مردک را در خانه تحمل کند. هرچه بیشتر زمان می‌گذشت سپهراد بیشتر روی مخش رژه می‌رفت و آن لبخند روی ل*ب‌هایش، بیشتر از قبل در نظر خورشید چندش‌تر به نظر می‌رسید.
خورشید فوری عذاب وجدان گرفت. نباید با بی‌بی‌اش آن گونه تند حرف میزد. ناخودآگاه ل*ب‌هایش لرزید و چشم‌هایش به اشک نشست. همه این‌ها تقصیر آن مردک مو دراز بود! خورشید آن‌قدر از دست سپهراد ه*یز حرصی بود که می‌توانست ساطور بردارد و بیوفتد به جان‌اش!
نفهمید که غذا کی حاضر شد. تمام مدت در حال خودخوری بود و می‌خواست سرش را در دست‌هایش گرفته و فریاد سر دهد. حتی نفهمید که کی سفره را پهن کرد و کی مقابل نگاه‌های عجیب و زیر زیرکی سپهراد غذایش را کوفت کرد.
به محض جمع کردن سفره گیوه‌هایش را پا کرد و رفت سمت در خانه سوگند. سوگند از دوست‌های دوران بچگی‌اش بود که بعد از دوران ابتدایی یه‌جای رفتن به مقاطع بالاتر،‌با پسر عمویش ازدواج کرده بود و یک پسر یک ساله هم داشت. 
همه دخترهای روستا همین هستند. از سن کم مسئولیت نگه‌داری از خواهر و برادرهای کوچک‌ترشان بر روی دوششان است و از همان سن کم آماده می‌شوند برای خانم شدن! از چشمه آب می‌آورند و لباس می‌شورند!
ناهار و شام را سروقت حاضر کرده و نمی‌گذارند حتی یک برگ یا در داخل حیاط بیوفتد و نقل مجلس‌های زنانه شوند!
بعد هم که گور بابای درس و مشق! به اولین خاستگارشان جواب مثبت می‌دهند و پس از ازدواج سنتی، دوازده النگو به دستشان می‌اندازند و خود را برای دخترهای همسن و مجرد فامیل می‌گیرند!
خورشید در خانه را زد و منتظر ایستاد. به محض این‌که چارچوب در باز شد،‌ صورت گرد و سفید سوگند در آن نمایان شد. 
- به‌به خورشید خانم! چه عجب! بفرما تو.
خورشید لبخند خجولی زد و گفت:
- درگیر مدرسه‌ام. می‌دونی که!
- بله بله خبر داریم که شما یه خانم مستقل می‌شید! بیا تو!
خورشید خندید و وارد حیاط خانه کوچک سوگند شد و روی تشک‌چه روی ایوان نشست. درخت نارنج گوشه حیاط عجیب حال و هوای خاصی به حیاط می‌داد.
با شنیدن صدای سوگند چشم از مرغ و خروس‌های گوشه حیاط گرفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
508
لایک‌ها
2,036
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,847
Points
800
- هوی خره!
- چته بزغاله!
- این پسره که تو خونتون می‌مونه کیه؟
خورشید درحالی که چای‌اش را می‌نوشید صورتش را درهم کرد.
- ازش بدم میاد! خیلی چسب و سیریشه! نمی‌دونم از کجا پیداش شد یهو!
- چشم‌هاش یه جوریه! نه؟
- من که ازش می‌ترسم!
- ولی به نظرم خوب تیکه‌ایه ها!
- کجاش؟ انگار که دختره! با اون موهای بلندش!
بعد هم چشم غره‌ای رفت و سوگند را به خنده وادار کرد.
خورشید و سوگند به یاد ایام قدیم تا عصر به سر و کله هم‌زدند و خورشید توانست پس از روزهای کسل کننده و تکراری، اندکی بدون هیچ فکری قهقهه بزند.
خورشید آن‌قدر مشغول حرف زدن و غیبت با سوگند بود که نفهمید کی عصر شد. همین وقت‌ها بود که میلاد شوهر سوگند از سرزمین بازگردد و خورشید برای چشم در چشم نشدن با او، به اجبار با سوگند خداحافظی کرد.
میلاد هم مثل تمام مردان روستا معتقد بود سر آن دختری که درس می‌خواند را باید بیخ‌تابیخ برید! از این رو بود که طرز نگاه‌اش به خورشید از همان پنجره‌ای بود که مردم خرافاتی روستا می‌نگریستند!
حتی خود خورشید یک‌بار حرف‌های میلاد را هنگامی که سوگند را از دوستی با خورشید منع می‌کرد شنیده بود!
- خورشید!
خورشید دستش را که بند دستگیره در بود، رها کرد و سپش به سمت سوگند برگشت و نگاه‌اش کرد‌.
- وقتی راجب اون پسره حرف می‌زدی، چشم‌هات برق میزد!
خورشید کاملاً به طرف سوگند چرخید و شوکه نگاه‌اش کرد. بعد که چشم‌های جدی و خیره سوگند را دید، آوای خنده‌هایش را به آسمان فرستاد.
- شوخی جالبی بود!
- ولی شوخی نبود! حداقل‌ تا جایی من می‌دونم؛ دوست داشتن شوخی نیست!
خورشید با پرستیژ خاصی سرش را عقب داد و با چشم‌های ریز شده خنده انکاری‌اش را تکرار کرد.
- چی میگی تو؟! خوبه الان گفتم...
سوگند دست‌های خورشید را گرفت و در چشم‌هایش زل زد.
- منم اولش نمی‌خواستم قبول کنم! ولی برق چشم‌های یه عاشق رو خوب می‌شناسم! انگار ماه رو توی اون چشم‌ها روشن می‌کنن!
- عشق؟‌‌ به نظر من که اصلاً وجود نداره!
- میلیون‌ها آدم روی کره زمینه! خیلی‌هاشون عشق رو تکذیب می‌کنن و خب، همون آدم‌ها یه روزی، یه جایی عاشق که نه، به جنون می‌رسن!
خورشید با حالت مسخره‌ای سوگند را نگاه کرد.
- حالا باید بگم سوس ماس پلی کنن؟
سوگند با حرص مشت‌اش را به بازوی خورشید کوبید و خنگی نثار‌اش کرد!
آن شب خورشید به خانه‌شان برگشت و مثل تمام شب‌ها رخت‌خواب‌اش را جلوی پنجره اتاق‌اش پهن کرد. دست‌اش را زیر سرش گذاشت و همان‌طور که به ماه خیره بود جمله سوگند در سرش اکو شد." انگار توی اون چشم‌ها ماه رو روشن کردن!"

#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور
کد:
- هوی خره!
- چته بزغاله!
- این پسره که تو خونتون می‌مونه کیه؟
خورشید درحالی که چای‌اش را می‌نوشید صورتش را درهم کرد.
- ازش بدم میاد! خیلی چسب و سیریشه! نمی‌دونم از کجا پیداش شد یهو!
- چشم‌هاش یه جوریه! نه؟
- من که ازش می‌ترسم!
- ولی به نظرم خوب تیکه‌ایه ها!
- کجاش؟ انگار که دختره! با اون موهای بلندش!
بعد هم چشم غره‌ای رفت و سوگند را به خنده وادار کرد.
خورشید و سوگند به یاد ایام قدیم تا عصر به سر و کله هم‌زدند و خورشید توانست پس از روزهای کسل کننده و تکراری، اندکی بدون هیچ فکری قهقهه بزند.
خورشید آن‌قدر مشغول حرف زدن و غیبت با سوگند بود که نفهمید کی عصر شد. همین وقت‌ها بود که میلاد شوهر سوگند از سرزمین بازگردد و خورشید برای چشم در چشم نشدن با او، به اجبار با سوگند خداحافظی کرد.
میلاد هم مثل تمام مردان روستا معتقد بود سر آن دختری که درس می‌خواند را باید بیخ‌تابیخ برید! از این رو بود که طرز نگاه‌اش به خورشید از همان پنجره‌ای بود که مردم خرافاتی روستا می‌نگریستند!
حتی خود خورشید یک‌بار حرف‌های میلاد را هنگامی که سوگند را از دوستی با خورشید منع می‌کرد شنیده بود!
- خورشید!
خورشید دستش را که بند دستگیره در بود، رها کرد و سپش به سمت سوگند برگشت و نگاه‌اش کرد‌.
- وقتی راجب اون پسره حرف می‌زدی، چشم‌هات برق میزد!
خورشید کاملاً به طرف سوگند چرخید و شوکه نگاه‌اش کرد. بعد که چشم‌های جدی و خیره سوگند را دید، آوای خنده‌هایش را به آسمان فرستاد.
- شوخی جالبی بود!
- ولی شوخی نبود! حداقل‌ تا جایی من می‌دونم؛ دوست داشتن شوخی نیست!
خورشید با پرستیژ خاصی سرش را عقب داد و با چشم‌های ریز شده خنده انکاری‌اش را تکرار کرد.
- چی میگی تو؟! خوبه الان گفتم...
سوگند دست‌های خورشید را گرفت و در چشم‌هایش زل زد.
- منم اولش نمی‌خواستم قبول کنم! ولی برق چشم‌های یه عاشق رو خوب می‌شناسم! انگار ماه رو توی اون چشم‌ها روشن می‌کنن!
- عشق؟‌‌ به نظر من که اصلاً وجود نداره!
- میلیون‌ها آدم روی کره زمینه! خیلی‌هاشون عشق رو تکذیب می‌کنن و خب، همون آدم‌ها یه روزی، یه جایی عاشق که نه، به جنون می‌رسن!
خورشید با حالت مسخره‌ای سوگند را نگاه کرد.
- حالا باید بگم سوس ماس پلی کنن؟
سوگند با حرص مشت‌اش را به بازوی خورشید کوبید و خنگی نثار‌اش کرد!
آن شب خورشید به خانه‌شان برگشت و مثل تمام شب‌ها رخت‌خواب‌اش را جلوی پنجره اتاق‌اش پهن کرد. دست‌اش را زیر سرش گذاشت و همان‌طور که به ماه خیره بود جمله سوگند در سرش اکو شد." انگار توی اون چشم‌ها ماه رو روشن کردن!"
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
508
لایک‌ها
2,036
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,847
Points
800
خورشید خندید و با خود به این فکر کرد که چقدر آدم‌های دور و اطراف‌اش می‌خواهند او زودتر روی اسب سفید پشت شاهزاده‌اش بنشیند!
***
صبح روز بعد با صدای مرغ‌اش حنا خانم، چشم گشود و از پرتوهای خورشید که لجوجانه به داخل سرک می‌کشیدند استقبال گرمی کرد.
کش و قوسی به ب*دن‌اش داد و سپس با کرختی از جایش بلند شد. بازهم شب پیش افکار مبهم‌اش در سرش جولان می‌دادند و مانع از به خواب رفتن‌اش می‌شدند. لعنتی به سوگند فرستاد که با مزخرفات‌اش شب‌اش را از او سلب کرده بود.
رخت خواب‌اش رو جمع کرد و بعد در گوشه‌ای گذاشت و مثل هر صبح،‌ شانه را با موهای‌اش رو در رو کرد. پس از سر کردن روسری لمه‌دارش راه مطبخ را در پیش گرفت.
بی‌بی با شنیدن صدای پای خورشید سرش را بلند کرد و متعجب پرسید:
_ خورشید، ننه! مگه تو امروز مدرسه نداری؟!
_ نه بی‌بی. قراره از فردا برم امتحان بدم و بیام.
لبخندی که بی‌بی زد موجب جمع شدن چین و چروک‌های متعدد روی صورت‌اش شد. بعد درحالی که وردنه را روی خمیر می‌کشید با مهربانی گفت:
_ خوبه پس! این یه ماه رو خوب بخون! دوست دارم باز مایه افتخارم بشی!
خورشید با ترش‌رویی ابرو درهم کشید و با صدایی که دلخوری در آن موج میزد گفت:
- بر فرض که شدم، آخرش که چی؟ به هرحال قراره منم مثل بقیه دخترا خونه نشین بشم و قالی ببافم! بعدشم آقاجونت و آقامحمدت به یه لاغر مردنی سیاه سوخته شوهرم ب*دن!
بی‌بی نیز به دنبال خورشید اخم کرد.
- ده صدات رو بیار پایین بچه! نمی‌گی یکی می‌شنوه؟! کتکای اون روز هنوز سیرت نکردن؟
خورشید با یادآوری آن روز اشکی بر گونه‌اش چکید و تن‌اش از هشدار بی‌بی زلزله شد. آقاجان بابت کار آن روزش حتی از او دلجویی هم نکرده بود و قلب او، مثل پرنده‌ای زندانی، بال شکسته بود!
بی‌بی از دیدن لپ‌های گل انداخته خورشید دوباره پی به سر درون دختر کوچک‌اش برد و لحظه‌ای از لحن تند خود پشیمان شد.
- باشه حالا. گریه نکن ننه! بیا این‌جا بشین پیشم. بیا تصدقت بشم من!
خورشید کاری را که بی‌بی خواسته بود انجام داد و بی‌بی بی‌معطلی ب*وسه‌ای بر گونه گلگون خورشید نشاند.

#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
508
لایک‌ها
2,036
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,847
Points
800
خورشید به دست‌های چروکیده و کشیده بی‌بی که با مهارت تمام خمیر را ورز می‌داد نگاه کرد. سپس سر بلند کرد و پرسید:
- بی‌بی امروز که جمعه نیست! نون تازه هم داریم. برای چی خودت رو اذیت می‌کنی آخه؟!
- برای خودمون نیست. اون پسره هست، اسمش هی یادم میره سِپَره؟ سوپِره؟ چی چی بود آخه؟
- سپهراد؟!
- ها آره برای اونه. امروز قراره برگرده. گفتم با خودش ببره.
خورشید جفت ابروهایش را بالا فرستاد و به یکبار عضله‌های قلب‌اش خود را به س*ی*نه کوبید. گویا می‌‌خواست بیرون بیاید.
- پس بالأخره از شرش راحت میشم.
بی‌بی دست از کار کشید.
- خورشید، چرا این‌جوری میگی نه‌نه؟ مگه چی کارت داره؟ اون بنده خدا سرش رو می‌ندازه پایین میره و میاد!
د*ه*ان خورشید چندین بار بی‌هدف باز و بسته شد. سپهراد سرش را پایین می‌انداخت؟! عجب!
- چقدر پسر دوستی آخه تو!
خورشیدبعد از زدن حرف‌اش، از جا بلند شد و سپس از مطبخ بیرون زد.
جلوی در خانه روی سکو نشست. زانوهایش را ب*غ*ل گرفت و به آسمان چشم دوخت. هاله‌های سفید و کدر ابر خورشید را احاطه کرده بودند و اجازه نمی‌دادند پرتوهایش به زمین بتابد.
آهی از س*ی*نه خورشید برخواست.
خورشید یه این فکر کرد که بودن سپهراد او را در این مدت به نوعی سرگرم کرده بود. همان هیجان اندک که از پررویی‌های سپهراد جان‌اش را پر کرده بود زندگی‌اش را از یک نواختی بیرون آورده بود.
حالا او عزم رفتن کرده است و خورشید حال باید خوشحال می‌بود! باید به داخل اتاق‌اش می‌رفت و با شادی روسری‌اش را در هوا تکان می‌داد، آری او باید از رفتن سپهراد خوشحال باشد و بخندد! بلاخره از شر آن مزاحم راجت می‌شود ولی، هر چقدر که در وجود خود کاوش می‌کرد، هیچ‌گونه خوشحالی‌ای پیدا نمی‌کرد!
با خیس شدن گونه‌اش دست از جستجو کشید و نگاه‌اش را به بالا دوخت. باز هم باران! اگر یک روز در ده باران یا برف نبارد، نمی‌شود!
قطره‌ای دیگر صورت‌اش را شستشو داد و آسمان طوری تیره‌ شد که انگار صورت‌اش را جمع کرده است. همان‌موقع بود که رعد و برقی عظیم و سهمناک، گوش‌هایش را کر کرد. سومین قطره‌ی باران را هم حس کرد، همچنین چهارمی را!
دست‌اش را بالا برد تا قطره‌های بعدی را با لمس کند.
- خورشید بیا تو، ناخوش میشی.
بی‌بی راست می‌گفت. حالا که موقع امتحانات است نباید سرما بخورد. سرمای ده هنوز برای خورشید عادی نشده بود و بنیه‌اش ضعیف‌تر از آن بود که نه ماه سردی را تحمل کند.

#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور
کد:
خورشید به دست‌های چروکیده و کشیده بی‌بی که با مهارت تمام خمیر را ورز می‌داد نگاه کرد. سپس سر بلند کرد و پرسید:

- بی‌بی امروز که جمعه نیست! نون تازه هم داریم. برای چی خودت رو اذیت می‌کنی آخه؟!

- برای خودمون نیست. اون پسره هست، اسمش هی یادم میره سِپَره؟ سوپِره؟ چی چی بود آخه؟

- سپهراد؟!

- ها آره برای اونه. امروز قراره برگرده. گفتم با خودش ببره. 

خورشید جفت ابروهایش را بالا فرستاد و به یکبار عضله‌های قلب‌اش خود را به س*ی*نه کوبید. گویا می‌‌خواست بیرون بیاید.

- پس بالأخره از شرش راحت میشم.

بی‌بی دست از کار کشید.

- خورشید، چرا این‌جوری میگی نه‌نه؟ مگه چی کارت داره؟ اون بنده خدا سرش رو می‌ندازه پایین میره و میاد!

د*ه*ان خورشید چندین بار بی‌هدف باز و بسته شد. سپهراد سرش را پایین می‌انداخت؟! عجب!

- چقدر پسر دوستی آخه تو!

خورشیدبعد از زدن حرف‌اش، از جا بلند شد و سپس از مطبخ بیرون زد. 

جلوی در خانه روی سکو نشست. زانوهایش را ب*غ*ل گرفت و به آسمان چشم دوخت. هاله‌های سفید و کدر ابر خورشید را احاطه کرده بودند و اجازه نمی‌دادند پرتوهایش به زمین بتابد.

آهی از س*ی*نه خورشید برخواست. 

خورشید یه این فکر کرد که بودن سپهراد او را در این مدت به نوعی سرگرم کرده بود. همان هیجان اندک که از پررویی‌های سپهراد جان‌اش را پر کرده بود زندگی‌اش را از یک نواختی بیرون آورده بود.

حالا او عزم رفتن کرده است و خورشید حال باید خوشحال می‌بود! باید به داخل اتاق‌اش می‌رفت و با شادی روسری‌اش را در هوا تکان می‌داد، آری او باید از رفتن سپهراد خوشحال باشد و بخندد! بلاخره از شر آن مزاحم راجت می‌شود ولی، هر چقدر که در وجود خود کاوش می‌کرد، هیچ‌گونه خوشحالی‌ای پیدا نمی‌کرد!

با خیس شدن گونه‌اش دست از جستجو کشید و نگاه‌اش را به بالا دوخت. باز هم باران! اگر یک روز در ده باران یا برف نبارد، نمی‌شود! 

قطره‌ای دیگر صورت‌اش را شستشو داد و آسمان طوری تیره‌ شد که انگار صورت‌اش را جمع کرده است. همان‌موقع بود که رعد و برقی عظیم و سهمناک، گوش‌هایش را کر کرد. سومین قطره‌ی باران را هم حس کرد، همچنین چهارمی را!

دست‌اش را بالا برد تا قطره‌های بعدی را با لمس کند. 

- خورشید بیا تو، ناخوش میشی.

بی‌بی راست می‌گفت. حالا که موقع امتحانات است نباید سرما بخورد. سرمای ده هنوز برای خورشید عادی نشده بود و بنیه‌اش ضعیف‌تر از آن بود که نه ماه سردی را تحمل کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
508
لایک‌ها
2,036
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,847
Points
800
دوست داشت زیر باران بماند و بی‌پروا بخندد درست همانند دیوانگان! دوست داشت آن‌قدر در حیاط بچرخد که دامن لباس‌اش به ر*ق*ص دربیاید و موهای‌اش مثل نسیم بهاری بوزند ولی برخلاف دوست داشتن‌هایش به داخل حانه کاهگلی‌شان پناه برد.
اگر مثل دیوانگان در حیاط چرخ بخورد، همسایه‌شان مریم خانم که حکم بی‌بی‌سی روستا را دارد قطعاً او را خواهد دید و از فردا حرف‌های رنگین و منگین درباره خورشید روستا را در برخواهد گرفت.
در تعجب بود که بی‌بی‌سی روستا چرا به‌جای سرک کشیدن در دیوارهای مردم، به زندگی خویش سروسامان نمی‌دهد؟! همه می‌دانستند همسر مریم خانم اعتیاد دارد و پسرش در زندان است ولی با این‌حال مریم خانم با آن خال که در چشم‌اش است هنوز هم به تفتیش زندگی دیگران مشغول است.
خورشید آهی کشید و دوستان همیشگی‌اش را به جلوی خود کشاند و شروع به ورق زدن آن کرد. آن‌قدر کتاب‌ها را خوانده، یا به قول بقیه جویده بود که حتی شماره صفحه‌ها را هم از حفظ بود.
کاش مردان نامرد قبیله‌اش هرگز دوست‌های خوب‌اش را از او جدا نکنند و او تا ابد غرق شود در بوی کاغذ و جملات کوتاه و بلند.
باز هم مثل همیشه چشم‌هایش به شکار مطالب پرداخت و به سوی عالمی دیگر پرواز کرد. انگار در زمان درس خواندن فقط جسم‌اش در روستا است و روح‌اش در تاریخ و عالم ریاضی سفر می‌کند.
ناگهان صدایی بلند و مهیب او را به تندی از دنیای‌اش بیرون کشید. با ترس چشم‌هایش را به سوی پنجره کشید. بادیدن سپهراد به‌جای این‌که اخم کند لبخند زد.
سپهراد که از دیدن لبخند خورشید اجاق پررویی‌اش شعله‌ورتر شده بود، چشمکی به خورشید زد. آن چشمک گویا تلنگری بود تا خورشید را به خود بازگرداند.
داشت چه کار می‌کرد؟ به سپهراد لبخند میزد؟ دیگر چه؟ به تندی از جایش برخاست و نگاه دورنگ پسرک را به دنبال خود کشید.
با قدم‌های تند به سمت پنجره رفت و پرده‌ها را کشید و سپهراد بهت‌زده را در پشت آن تکه پارچه جا گذاشت.

#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور
کد:
دوست داشت زیر باران بماند و بی‌پروا بخندد درست همانند دیوانگان! دوست داشت آن‌قدر در حیاط بچرخد که دامن لباس‌اش به ر*ق*ص دربیاید و موهای‌اش مثل نسیم بهاری بوزند ولی برخلاف دوست داشتن‌هایش به داخل حانه کاهگلی‌شان پناه برد. 

اگر مثل دیوانگان در حیاط چرخ بخورد، همسایه‌شان مریم خانم که حکم بی‌بی‌سی روستا را دارد قطعاً او را خواهد دید و از فردا حرف‌های رنگین و منگین درباره خورشید روستا را در برخواهد گرفت.

در تعجب بود که بی‌بی‌سی روستا چرا به‌جای سرک کشیدن در دیوارهای مردم، به زندگی خویش سروسامان نمی‌دهد؟! همه می‌دانستند همسر مریم خانم اعتیاد دارد و پسرش در زندان است ولی با این‌حال مریم خانم با آن خال که در چشم‌اش است هنوز هم به تفتیش زندگی دیگران مشغول است.

خورشید آهی کشید و دوستان همیشگی‌اش را به جلوی خود کشاند و شروع به ورق زدن آن کرد. آن‌قدر کتاب‌ها را خوانده، یا به قول بقیه جویده بود که حتی شماره صفحه‌ها را هم از حفظ بود.

کاش مردان نامرد قبیله‌اش هرگز دوست‌های خوب‌اش را از او جدا نکنند و او تا ابد غرق شود در بوی کاغذ و جملات کوتاه و بلند.

باز هم مثل همیشه چشم‌هایش به شکار مطالب پرداخت و به سوی عالمی دیگر پرواز کرد. انگار در زمان درس خواندن فقط جسم‌اش در روستا است و روح‌اش در تاریخ و عالم ریاضی سفر می‌کند.

ناگهان صدایی بلند و مهیب او را به تندی از دنیای‌اش بیرون کشید. با ترس چشم‌هایش را به سوی پنجره کشید. بادیدن سپهراد به‌جای این‌که اخم کند لبخند زد. 

سپهراد که از دیدن لبخند خورشید اجاق پررویی‌اش شعله‌ورتر شده بود، چشمکی به خورشید زد. آن چشمک گویا تلنگری بود تا خورشید را به خود بازگرداند. 

داشت چه کار می‌کرد؟ به سپهراد لبخند میزد؟ دیگر چه؟ به تندی از جایش برخاست و نگاه دورنگ پسرک را به دنبال خود کشید.

با قدم‌های تند به سمت پنجره رفت و پرده‌ها را کشید و سپهراد بهت‌زده را در پشت آن تکه پارچه جا گذاشت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
508
لایک‌ها
2,036
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,847
Points
800
خورشید پشتش را طوری به پرده‌های آویزان تکیه داد گویا همان تکیه گاهی است که سال‌ها در جستجویش بود و سپس دستش را روی قلبش که در تلاطم بود نهاد. امواج ضربان‌های قلبش را حتی در کالبد گوش‌هایش حس می‌کرد.
برای این‌که به خودش بیاید، ضربه‌ای آرام بر پیشانی‌اش کوبید و زیر ل*ب‌های سرخ‌اش به زمزمه باخودش مشغول شد:
- خاک تو سرت! این‌قدر درس خوندی اون نخود تو سرت هم رفت.
بعد از کمی مکث ادامه داد:
- عیب نداره! اصلاً عقل نداشته باشم! بین این همه انسان که عقلشون به یغما رفته،‌ من به چشم هیچ‌کی میخ نمی‌شم!
خورشید سرش را با تندی چند بار تکان داد تا افکار مالیخولیایی‌اش را به گوشه‌های اتاقک ذهن‌اش بدرقه کند.
خواست باز هم آن چند پاره ورق را پناهگاه فکرهای مشوش‌اش کند ولی نمی‌شد. نمی‌دانست چندین بار دیگر باید پسرک دم اسبی را لعن و نفرین کند تا بلکه از شر چشم‌های عجیب و غریبش مثل تیری از کمان رهایی یابد.
***
همه‌جا سیاه و سفید بود وگاهی سفید و سیاه. سپهراد با خیرگی به خورشید نگاه می‌کرد. انگار می‌خواست باچشم‌هایش خورشید را کالبد شکافی کند و تعداد گلبول‌های قرمزش را بشمارد.
خورشید هم این‌بار چندشش نمی‌شد! دلش دیگر مثل قبل نمی‌خواست از موهای سپهراد بگیرد و کله‌اش را بکند!
حتی تمایلی برای درآوردن چشم‌های سپهراد از کاسه هم نداشت. بلکه می‌خواست چشم ببندد روی محرم و نامحرمی! بعد هم با همان چشم‌های بسته ل*ب‌های غنچه شده‌اش را بر سبزی چشمان سپهراد بنشاند و سپس روی قسمت خاکی‌اش!
با پیچیدن انگشتان سپهراد لای انگشت‌های سفید و کشیده‌اش به خود آمد. به یک دم گر گرفت! وسط زمستان عرق کرد! گرم‌اش شده بود انگار که نفس‌هایش داشت رو به نیستی می‌رفت! با این شرم و حیا می‌خواست چشم‌های سپهراد را ببوسد؟!
خورشید با خود گفت" همه از سرخی ل*ب‌های یار دم می‌زنند و من در فکر ب*وسه بر آن دو چاله و شرم زده از پیچک دست‌اش"
- چی شد دختر؟! مثل تربچه‌ها شدی! خوشمزه و خواستنی!
خورشید بیشتر گرم‌اش شد! حتی شره رفتن قطره‌ای عرق را روی پیشانی‌اش حس کرد. دست خودش نبود. جز آقاجان متعصب و برادر و عصبی‌اش هیچ پسر و مردی به دیوارهای او نزدیک نشده بودند!


#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور
کد:
خورشید پشتش را طوری به پرده‌های آویزان تکیه داد گویا همان تکیه گاهی است که سال‌ها در جستجویش بود و سپس  دستش را روی قلبش که در تلاطم بود نهاد. امواج ضربان‌های قلبش را حتی در کالبد  گوش‌هایش حس می‌کرد.

برای این‌که به خودش بیاید، ضربه‌ای آرام بر پیشانی‌اش کوبید و زیر ل*ب‌های سرخ‌اش به زمزمه باخودش مشغول شد:

- خاک تو سرت! این‌قدر درس خوندی اون نخود تو سرت هم رفت.

بعد از کمی مکث ادامه داد:

- عیب نداره! اصلاً عقل نداشته باشم! بین این همه انسان که عقلشون به یغما رفته،‌ من به چشم هیچ‌کی میخ نمی‌شم!

خورشید سرش را با تندی چند بار تکان داد تا افکار مالیخولیایی‌اش را به گوشه‌های اتاقک ذهن‌اش بدرقه کند.

خواست باز هم آن چند پاره ورق را پناهگاه فکرهای مشوش‌اش کند ولی نمی‌شد. نمی‌دانست چندین بار دیگر باید پسرک دم اسبی را لعن و نفرین کند تا بلکه از شر چشم‌های عجیب و غریبش مثل تیری از کمان رهایی یابد.

***

همه‌جا سیاه و سفید بود وگاهی سفید و سیاه. سپهراد با خیرگی به خورشید نگاه می‌کرد. انگار می‌خواست باچشم‌هایش خورشید را کالبد شکافی کند و تعداد گلبول‌های قرمزش را بشمارد.

خورشید هم این‌بار چندشش نمی‌شد! دلش دیگر مثل قبل نمی‌خواست از موهای سپهراد بگیرد و کله‌اش را بکند! 

حتی تمایلی برای درآوردن چشم‌های سپهراد از کاسه هم نداشت. بلکه می‌خواست چشم ببندد روی محرم و نامحرمی! بعد هم با همان چشم‌های بسته ل*ب‌های غنچه شده‌اش را بر سبزی چشمان سپهراد بنشاند و سپس روی قسمت خاکی‌اش!

با پیچیدن انگشتان سپهراد لای انگشت‌های سفید و کشیده‌اش به خود آمد. به یک دم گر گرفت! وسط زمستان عرق کرد! گرم‌اش شده بود انگار که نفس‌هایش داشت رو به نیستی می‌رفت! با این شرم و حیا می‌خواست چشم‌های سپهراد را ببوسد؟!

خورشید با خود گفت" همه از سرخی ل*ب‌های یار دم می‌زنند و من در فکر ب*وسه بر آن دو چاله و شرم زده از پیچک دست‌اش"

- چی شد دختر؟! مثل تربچه‌ها شدی! خوشمزه و خواستنی!

خورشید بیشتر گرم‌اش شد! حتی شره رفتن قطره‌ای عرق را روی پیشانی‌اش حس کرد. دست خودش نبود. جز آقاجان متعصب و برادر و عصبی‌اش هیچ پسر و مردی به دیوارهای او نزدیک نشده بودند!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
508
لایک‌ها
2,036
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,847
Points
800
خورشید مثل همیشه از رفتار سپهراد خجالت زده شده بود ولی دیگر چندشش نمی‌شد. بگذارید این‌گونه بگویم؛ خورشید رگه‌های خجالت را که سپهراد هردم به او هدیه می‌کرد را دوست داشت.
آری دوست داشت آن‌ها را مثل گل‌های رز سرخ لای دفتر خاطرات‌اش بگذارد.
دست سپهراد بیشتر پیشروی کرد و این‌بار دور کمر خورشید پیچک شد. سپهراد ل*ب پایین‌اش را با زبان تر کرد. گویی شرارت همیشگی درون چشم‌هایش شعله‌ورتر شده بود. آری خورشید در آتش او هیزم ریخته بود.
سپهراد دست خود را به نوازش درآورد و در همان حالت با لحنی عجیب پرسید:
- حالا میشه طعم این تربچه‌ رو یه ز*ب*ون بچشم؟
خورشید با خنگی سرش را بالا آورد.
-تربچه؟!
سپهراد با چشم به ل*ب‌های خورشید که با ماتیک مشهدی مزین شده بودند اشاره کرد و سگرمه‌های خورشید درهم پیچیدند.
ل*ب باز کرد تا مخالفت کند. بی‌بی همیشه در این مورد بارها به او تذکر داده بود. چندین بار گفته بود پسر می‌گذارد و می‌رود، رفتنی است!
شاید سپهراد هم رفتنی باشد! کسی چه می‌داند؟! شاید ادعای عاشقی‌اش فقط برای‌ سرگرم کردن خود باشد!
تردید را کنار گذاشت، نباید بگذارد علاقه چشم‌اش را کور کند. یاد بی‌بی افتاد که همیشه می‌گوید:
- دختر! علاقه که نباید آدم رو کور کنه، ولی اگه لازم باشه آدم علاقه رو گور می‌کنه!
سپهراد که کلافه شده بود دوباره پرسید:
- نظرتون چیه بانوی من؟
خورشید سرش را به علامت نفی تکان داد و یادش نبود سپهراد سمج‌تر از آن است که با تکان دادن سر عقب بکشد.
برخلاف موافقت نکردن خورشید، پیچک دست‌هایش تنگ‌تر شد و به دنبالش قدرت از خورشبد سلب شد. گویی یخ زده بود! فقط با دهانی باز و چشم‌هایی مات به کارهای سپهراد نگاه می‌کرد.
خورشید مثل ستاره‌ای بی‌نور، بی‌حرکت ماند و سپهراد به قول خودش یک زبان طعم تربچه را چشید!
اولین بار بود که کسی خورشید را که مثل گلی نوشکوفته بود را چیده بود.برای اولین بار خورشید، با ماه خورد و ماه...
خورشید با دیدن چهره سرخوش سپهراد به خود آمد. به تندی از نیمکت پایین پرید و به تندی راه جنگل تا خانه پیمود.


#انجمن_تک_رمان
#مهدیس‌_امیرخانی
#افول_خور
کد:
خورشید مثل همیشه از رفتار سپهراد خجالت زده شده بود ولی دیگر چندشش نمی‌شد. بگذارید این‌گونه بگویم؛ خورشید رگه‌های خجالت را که سپهراد هردم به او هدیه می‌کرد را دوست داشت. 

آری دوست داشت آن‌ها را مثل گل‌های رز سرخ لای دفتر خاطرات‌اش بگذارد. 

دست سپهراد بیشتر پیشروی کرد و این‌بار دور کمر خورشید پیچک شد. سپهراد ل*ب پایین‌اش را با زبان تر کرد. گویی شرارت همیشگی درون چشم‌هایش شعله‌ورتر شده بود. آری خورشید در آتش او هیزم ریخته بود.

سپهراد دست خود را به نوازش درآورد و در همان حالت با لحنی عجیب پرسید:

- حالا میشه طعم این تربچه‌ رو یه ز*ب*ون بچشم؟

خورشید با خنگی سرش را بالا آورد. 

-تربچه؟!

سپهراد با چشم به ل*ب‌های خورشید که با ماتیک مشهدی مزین شده بودند اشاره کرد و سگرمه‌های خورشید درهم پیچیدند.

ل*ب باز کرد تا مخالفت کند. بی‌بی همیشه در این مورد بارها به او تذکر داده بود. چندین بار گفته بود پسر می‌گذارد و می‌رود، رفتنی است! 

شاید سپهراد هم رفتنی باشد! کسی چه می‌داند؟! شاید ادعای عاشقی‌اش فقط برای‌ سرگرم کردن خود باشد!

تردید را کنار گذاشت، نباید بگذارد علاقه چشم‌اش را کور کند. یاد بی‌بی افتاد که همیشه می‌گوید:

- دختر! علاقه که نباید آدم رو کور کنه، ولی اگه لازم باشه آدم علاقه رو گور می‌کنه!

سپهراد که کلافه شده بود دوباره پرسید:

- نظرتون چیه بانوی من؟

خورشید سرش را به علامت  نفی تکان داد و یادش نبود سپهراد سمج‌تر از آن است که با تکان دادن سر عقب بکشد. 

برخلاف موافقت نکردن خورشید، پیچک دست‌هایش تنگ‌تر شد و به دنبالش قدرت از خورشبد سلب شد. گویی یخ زده بود! فقط با دهانی باز و چشم‌هایی مات به کارهای سپهراد نگاه می‌کرد.

خورشید مثل ستاره‌ای بی‌نور، بی‌حرکت ماند و سپهراد به قول خودش یک زبان طعم تربچه را چشید!

 اولین بار بود که کسی خورشید را که مثل گلی نوشکوفته بود را چیده بود.برای اولین بار خورشید، با ماه خورد و ماه...

خورشید با دیدن چهره سرخوش سپهراد به خود آمد. به تندی از نیمکت پایین پرید و به تندی راه جنگل تا خانه پیمود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
508
لایک‌ها
2,036
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,847
Points
800
ناخودآگاه مثل ابر بهار درحال باریدن بود. حس عجیبی داشت. حس کثیف بودن توام با آرامش و خواستن! سپهراد حریم او را شکسته بود. درست مثل شیشه مربایی که هفته پیش از دست بی‌بی لیز خورد و چندین تکه شد.
همین که وارد خانه شد محمد را دید. عجیب بود که این موقع ظهر در خانه پیدایش شده است. محمد تا عصر روی زمین کار می‌کرد. حالا که سن آقاجان رو به کهولت رفته بود نقش محمد پررنگ‌تر شده بود. حتی سابقه داشت محمد تا بامداد بیرون از منزل بود و بقیه اوقاتش را صرف خوش گذرانی می‌کرد.
خورشید حس کرد مردمک‌های سیاه محمد تاریک‌تر شده‌اند و هاله سرخ رنگی اطرافش را پوشانده. پره‌های بینی عقابی‌اش باز و بسته می‌شوند و ل*ب‌هایش به سفیدی می‌زند.
خورشید به حدی از دیدن حالت برادرش شگفت‌زده شده بود که ناگاه حرکت عجیب سپهراد را به فراموشی سپرد.
همین که چشم محمد مزین به خورشید شد، قدرت تجزیه و تحلیل را از او سلب کرده و سپس با خشم به سمت خورشید خیز برداشت. مثل ببری رم کرده جهید و دستش صورت خورشید را نوازش کرد ولی نه با نوازش، بلکه با سیلی‌اش که صدایش هین بی‌بی را بلند کرد و به دنبالش خواب عجیب و وهم انگیز خورشید خاتمه یافت.
خورشید درحالی که قطرات ریز و درشت عرق از رویش فوران می‌کرد، چشم گشود. به سرعت در جایش نیم خیز شد. نفس‌نفس میزد. گویی به هوس سراب راهی طولانی دویده بود و حالا تشنه‌اش شده بود.
به دنبال پارچ گل سرخ گشت. از روی طاقچه برش داشت و یک نفس همه را سر کشید. با صدای اذان نگاهش را به آسمان دوخت. دم‌دم‌های صبح بود. بی‌بی می‌گفت خوابی که نزدیک اذان باشد تعبیر می‌شود.
خورشید ل*ب‌های خشک‌اش را تکان داد و زمزمه ‌وار گفت" خدا نکند"
سرش را محکم تکان داد. با سپهراد وسط جنگل باشد و سپس اجازه چنین غلطی را به او بدهد؟! دیگر چه!؟ از آن گذشته، خورشید ساده و روستایی کجا و سپهراد بی‌سر و پا کجا!‌؟
برای رهایی از تشویش درونی‌اش از جا بلند شد. آرام و بی‌صدا بدون این‌که کسی را بلند کند در خانه را باز کرد. آقاجان روی خواب‌اش حساس بود و اگر زودتر از روند معمول بلند میشد تا شب کج خلقی می‌کرد.
نیت کرد و وضو گرفت. وضو گرفتن همیشه موجب نشاط‌اش میشد. طوری که انگار تمام غصه‌ها را از جان‌اش می‌شوید و می‌برد.
زمستان بود و آب به شدت سرد. یادش رفته بود جلیقه تن خود کند. سعی کرد با سرما کنار بیاید. به محض کشیدن مسح پا، با عجله به داخل دوید.

#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور
کد:
ناخودآگاه مثل ابر بهار درحال باریدن بود. حس عجیبی داشت. حس کثیف بودن توام با آرامش و خواستن! سپهراد حریم او را شکسته بود. درست مثل شیشه مربایی که هفته پیش از دست بی‌بی لیز خورد و چندین تکه شد.

همین که وارد خانه شد محمد را دید. عجیب بود که این موقع ظهر در خانه پیدایش شده است. محمد تا عصر روی زمین کار می‌کرد. حالا که سن آقاجان رو به کهولت رفته بود نقش محمد پررنگ‌تر شده بود. حتی سابقه داشت محمد تا بامداد بیرون از منزل بود و بقیه اوقاتش را صرف خوش گذرانی می‌کرد. 

خورشید حس کرد مردمک‌های سیاه محمد تاریک‌تر شده‌اند و هاله سرخ رنگی اطرافش را پوشانده. پره‌های بینی عقابی‌اش باز و بسته می‌شوند و ل*ب‌هایش به سفیدی می‌زند.

خورشید به حدی از دیدن حالت برادرش شگفت‌زده شده بود که ناگاه حرکت عجیب سپهراد را به فراموشی سپرد.

همین که چشم محمد مزین به خورشید شد، قدرت تجزیه و تحلیل را از او سلب کرده و سپس با خشم به سمت خورشید خیز برداشت. مثل ببری رم کرده جهید و دستش صورت خورشید را نوازش کرد ولی نه با نوازش، بلکه با سیلی‌اش که صدایش هین بی‌بی را بلند کرد و به دنبالش خواب عجیب و وهم انگیز خورشید خاتمه یافت.

خورشید درحالی که قطرات ریز و درشت عرق از رویش فوران می‌کرد، چشم گشود. به سرعت در جایش نیم خیز شد. نفس‌نفس میزد. گویی به هوس سراب راهی طولانی دویده بود و حالا تشنه‌اش شده بود.

به دنبال پارچ گل سرخ گشت. از روی طاقچه برش داشت و یک نفس همه را سر کشید. با صدای اذان نگاهش را به آسمان دوخت. دم‌دم‌های صبح بود. بی‌بی می‌گفت خوابی که نزدیک اذان باشد تعبیر می‌شود. 

خورشید ل*ب‌های خشک‌اش را تکان داد و زمزمه ‌وار گفت" خدا نکند"

سرش را محکم تکان داد. با سپهراد وسط جنگل باشد و سپس اجازه چنین غلطی را به او بدهد؟! دیگر چه!؟ از آن گذشته، خورشید ساده و روستایی کجا و سپهراد بی‌سر و پا کجا!‌؟

برای رهایی از تشویش درونی‌اش از جا بلند شد. آرام و بی‌صدا بدون این‌که کسی را بلند کند در خانه را باز کرد. آقاجان روی خواب‌اش حساس بود و اگر زودتر از روند معمول بلند میشد تا شب کج خلقی می‌کرد.

نیت کرد و وضو گرفت. وضو گرفتن همیشه موجب نشاط‌اش میشد. طوری که انگار تمام غصه‌ها را از جان‌اش می‌شوید و می‌برد. 

 زمستان بود و آب به شدت سرد. یادش رفته بود جلیقه تن خود کند. سعی کرد با سرما کنار بیاید. به محض کشیدن مسح پا، با عجله به داخل دوید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
508
لایک‌ها
2,036
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
15,847
Points
800
چادر گل‌گلی‌اش‌اش را که بی‌بی پارچه‌اش را از غلام بزاز خریده و دوخته بود را سر کرد و با وسواس موهای بلند خود را به داخل خراند.
سجاده ترمه دوزی شده‌اش را رو به قبله پهن کرد. قامت بست و نیت کرد و همان چند دقیقه خلوت با خدایش عجیب به دلش نشست. گویی خدا دعوتش کرده بود‌. گویا فراخوانده شده بود تا به وقت نغمه دعوت، رو به پنجره قامت ببندد.
عبادت‌اش که تمام شد مهر را ب*و*سید و روی طاقچه گذاشت. نفهمید که چادر را به کدام سو پرت کرد. خود را با ضرب روی رخت‌خواب‌ ساتن‌اش انداخت و چندی نگذشت که به خواب فرو رفت. به خوابی که دیگر در آن خبری از پسرک عجیب و آزارهای محمد نبود.
***

با ذوقی وصف ناپذیر کارنامه را به س*ی*نه‌اش چسباند. با این‌که نمی‌توانست کنکور دهد و رشته مورد علاقه‌اش قبول شود ولی همین تکه کاغذ تمام غصه‌هایش را می‌شست و به تاراج می‌برد.
- شنیدی که روستاشون حتی گازم نداره؟ میرن از چشمه آب میارن! حتی جاده‌شونم آسفالت نیست!
- واقعا؟!
خورشید سعی کرد نادیده بگیرد. چشم‌هاش قهوه‌ای‌اش را ببندد و مثل همان چشمه روان کنار جاده روستا که هر روز سر ظهر از آن آب می‌آورد، بگذرد.
نمی‌شد! محال بود بشنود و دلش نگیرد. انگار باز هم آن موجود مزاحم و مزخرف ته ذهن‌اش بیدار شده بود. د*ه*ان‌اش را باز کرده بود و از ته دل داد میزد و بدبختی‌هایش را در سرش می‌کوبید.
ناخواسته از پشت دریای اشک به کارنامه‌اش نگاه کرد. چه فایده وقتی باید می‌نشست در خانه کوچکشان پشت دار قالی و درنهایت خانه شوهر!
خانه همان شوهری که انتخاب آقاجان بود و خورشید باید تا زمانی که کفن پوش شود، در آن‌جا بپوسد‌. رومیزی‌ها و روبالشتی‌هایی را که بی‌بی گلدوزی کرده بود در اتاق بچیند و باز هم برود پشت دار قالی و عصرها هم سری به طویله بزند و گاوهایشان را بدوشد.



#انجمن_تک_رمان # مهدیس_امیرخانی #افول_خور
کد:
چادر گل‌گلی‌اش‌اش را که بی‌بی پارچه‌اش را از غلام بزاز خریده و دوخته بود را سر کرد و با وسواس موهای بلند خود را به داخل خراند.

سجاده ترمه دوزی شده‌اش را رو به قبله پهن کرد. قامت بست و نیت کرد و همان چند دقیقه خلوت با خدایش عجیب به دلش نشست. گویی خدا دعوتش کرده بود‌. گویا فراخوانده شده بود تا به وقت نغمه دعوت، رو به پنجره قامت ببندد.

عبادت‌اش که تمام شد مهر را ب*و*سید و روی طاقچه گذاشت. نفهمید که چادر را به کدام سو پرت کرد. خود را با ضرب روی رخت‌خواب‌ ساتن‌اش انداخت و چندی نگذشت که به خواب فرو رفت. به خوابی که دیگر در آن خبری از پسرک عجیب و آزارهای محمد نبود.

***


با ذوقی وصف ناپذیر کارنامه را به س*ی*نه‌اش چسباند. با این‌که نمی‌توانست کنکور دهد و رشته مورد علاقه‌اش قبول شود ولی همین تکه کاغذ تمام غصه‌هایش را می‌شست و به تاراج می‌برد.

- شنیدی که روستاشون حتی گازم نداره؟ میرن از چشمه آب میارن! حتی جاده‌شونم آسفالت نیست!

- واقعا؟! 

خورشید سعی کرد نادیده بگیرد. چشم‌هاش قهوه‌ای‌اش را ببندد و مثل همان چشمه روان کنار جاده روستا که هر روز سر ظهر از آن آب می‌آورد، بگذرد. 

نمی‌شد! محال بود بشنود و دلش نگیرد. انگار باز هم آن موجود مزاحم و مزخرف ته ذهن‌اش بیدار شده بود. د*ه*ان‌اش را باز کرده بود و از ته دل داد میزد و بدبختی‌هایش را در سرش می‌کوبید.

ناخواسته از پشت دریای اشک به کارنامه‌اش نگاه کرد. چه فایده وقتی باید می‌نشست در خانه کوچکشان پشت دار قالی و درنهایت خانه شوهر!

خانه همان شوهری که انتخاب آقاجان بود و خورشید باید تا زمانی که کفن پوش شود، در آن‌جا بپوسد‌. رومیزی‌ها و روبالشتی‌هایی را که بی‌بی گلدوزی کرده بود در اتاق بچیند و باز هم برود پشت دار قالی و عصرها هم سری به طویله بزند و گاوهایشان را بدوشد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ
بالا