- تاریخ ثبتنام
- 2022-08-08
- نوشتهها
- 509
- لایکها
- 2,002
- امتیازها
- 73
- محل سکونت
- میان خیال خاطرات💫
- کیف پول من
- 15,962
- Points
- 801
خورشید به اخمهایش جان بخشید. اگر میتوانست حتماً میپرید روی سر سپهراد و دانهبهدانه موهای دماسبیاش را با دندان میکند.
سپهراد به طرف پنجره اتاق خورشید چرخید و با دیدن صورت سرخ و نگاه خصمانه دخترک، به دور از چشم بیبی چشمکی به طرفش پرتاب کرد.
پرده از دست خورشید سر خورد و پنجره را پوشاند. خورشید به زیر لچکش دست انداخت و همانطور که موهایش را میکشید چندین بار بالا و پایین پرید!
از وقتی که فهمیده بود زندگی و خوانوادهاش چقدر مزخرف است، این عادت برایش همانند یک تیک عصبی شده بود. الان در حدی خشمگین بود که این کار هم آرامش نکرد و چندین بار بالا و پایین پرید.
- ننه! بدو بیا این شیکمها رو پاک کن و بپز. الانه که آقاجونت و ممد برسن. زود باش.
خورشید داد زد تا صدایش به گوشهای ضعیف بیبی برسد:
- اومدم.
بعد لباس گلی شده را با پیراهن آبی رنگی عوض کرد و بعد از سر کردن لچکاش از اتاقاش بیرون زد. وارد مطبخ شد. کاری را که بیبی خواسته بود انجام داد. او برخلاف بقیه دخترها عاشق کلهپاچه و سیرابی است و هیجوقت نمیتواند بفهمد چرا بقیه با شنیدن اسمشان عق میزنند.
- خدای من! فکر نمیکردم از سیرابی خوشت بیاد!
تمام شدن حرف سپهراد مساوی شد با آخ بلند خورشید و فواره زدن خون از انگشت اشارهاش! سپهراد بیتوجه به چشمهای غضب نشسته خورشید، روی دو زانوی خود نشست.
- خدای من! چی کار کردی با خودت دختر!
بعد قبل از اینکه خورشید واکنشی نشان دهد، دست خورشید را در دست گرفت.
- خوشبختانه زیاد عمیق نیست!
بعد دستمال کنار خورشید را برداشت و روی زخمش فشار داد. خورشید با خشم از جایش بلند شد و نگاه پر تعجب سپهراد به دنبالش کشیده شد وخورشید انگشت اشارهاش را که خون از آن چکه میکرد به طرف پسرک پررو که مگس مزاحم این روزهایش شده بود گرفت.
- هوی! من رو ببین! آخرین بارت باشه به من دست میزنی ها! حالا هم هری، برو بیرون!
سپهراد بیتوجه به درون آشوب خورشید، درحالی که از مطبخ بیرون میرفت خندید و خورشید بیشتر از قبل حرص خورد. سپهراد عجب آدم پررویی بود! با حرص چند دستمال کاغذی بیرون کشید و محکم روی انگشتش فشار داد.
با شنیدن صدای در، نگاهش را از پنجره به در دوخت و با دیدن برادرش که وارد حیاط شد،سریع لچکش را روی سرش محکمتر کرد. الان تنها چیزی که بدان نیاز ندارد، غرهای محمد است!
خورشید به سمت سماور در حال جوش آمدن بود حرکت کرد. کارهای روزانهاش را از بر بود. به محض آمدن محمد و آقاجان حتماً باید یک استکان چای دبش جلویشان میگذاشت وگرنه باید تا آخر شب باید سگرمههایشان را تحمل میکرد!
با اعصابی خ*را*ب چای را در سینی کوچک گذاشت و به طرف اتاق محمد رفت. در زد و همین که وارد شد، یک جفت چشم دورنگ خیره خورشید شد و خورشید جلوی خود را گرفت تا جلوی چشم محمد، مردمکهای پر از شرارت سپهراد را از حدقه بیرون نیاورد.
#انجمن_تک_رمان
#افول_خور
#مهدیس_امیرخانی
سپهراد به طرف پنجره اتاق خورشید چرخید و با دیدن صورت سرخ و نگاه خصمانه دخترک، به دور از چشم بیبی چشمکی به طرفش پرتاب کرد.
پرده از دست خورشید سر خورد و پنجره را پوشاند. خورشید به زیر لچکش دست انداخت و همانطور که موهایش را میکشید چندین بار بالا و پایین پرید!
از وقتی که فهمیده بود زندگی و خوانوادهاش چقدر مزخرف است، این عادت برایش همانند یک تیک عصبی شده بود. الان در حدی خشمگین بود که این کار هم آرامش نکرد و چندین بار بالا و پایین پرید.
- ننه! بدو بیا این شیکمها رو پاک کن و بپز. الانه که آقاجونت و ممد برسن. زود باش.
خورشید داد زد تا صدایش به گوشهای ضعیف بیبی برسد:
- اومدم.
بعد لباس گلی شده را با پیراهن آبی رنگی عوض کرد و بعد از سر کردن لچکاش از اتاقاش بیرون زد. وارد مطبخ شد. کاری را که بیبی خواسته بود انجام داد. او برخلاف بقیه دخترها عاشق کلهپاچه و سیرابی است و هیجوقت نمیتواند بفهمد چرا بقیه با شنیدن اسمشان عق میزنند.
- خدای من! فکر نمیکردم از سیرابی خوشت بیاد!
تمام شدن حرف سپهراد مساوی شد با آخ بلند خورشید و فواره زدن خون از انگشت اشارهاش! سپهراد بیتوجه به چشمهای غضب نشسته خورشید، روی دو زانوی خود نشست.
- خدای من! چی کار کردی با خودت دختر!
بعد قبل از اینکه خورشید واکنشی نشان دهد، دست خورشید را در دست گرفت.
- خوشبختانه زیاد عمیق نیست!
بعد دستمال کنار خورشید را برداشت و روی زخمش فشار داد. خورشید با خشم از جایش بلند شد و نگاه پر تعجب سپهراد به دنبالش کشیده شد وخورشید انگشت اشارهاش را که خون از آن چکه میکرد به طرف پسرک پررو که مگس مزاحم این روزهایش شده بود گرفت.
- هوی! من رو ببین! آخرین بارت باشه به من دست میزنی ها! حالا هم هری، برو بیرون!
سپهراد بیتوجه به درون آشوب خورشید، درحالی که از مطبخ بیرون میرفت خندید و خورشید بیشتر از قبل حرص خورد. سپهراد عجب آدم پررویی بود! با حرص چند دستمال کاغذی بیرون کشید و محکم روی انگشتش فشار داد.
با شنیدن صدای در، نگاهش را از پنجره به در دوخت و با دیدن برادرش که وارد حیاط شد،سریع لچکش را روی سرش محکمتر کرد. الان تنها چیزی که بدان نیاز ندارد، غرهای محمد است!
خورشید به سمت سماور در حال جوش آمدن بود حرکت کرد. کارهای روزانهاش را از بر بود. به محض آمدن محمد و آقاجان حتماً باید یک استکان چای دبش جلویشان میگذاشت وگرنه باید تا آخر شب باید سگرمههایشان را تحمل میکرد!
با اعصابی خ*را*ب چای را در سینی کوچک گذاشت و به طرف اتاق محمد رفت. در زد و همین که وارد شد، یک جفت چشم دورنگ خیره خورشید شد و خورشید جلوی خود را گرفت تا جلوی چشم محمد، مردمکهای پر از شرارت سپهراد را از حدقه بیرون نیاورد.
#انجمن_تک_رمان
#افول_خور
#مهدیس_امیرخانی
کد:
خورشید به اخمهایش جان بخشید. اگر میتوانست حتماً میپرید روی سر سپهراد و دانهبهدانه موهای دماسبیاش را با دندان میکند.
سپهراد به طرف پنجره اتاق خورشید چرخید و با دیدن صورت سرخ و نگاه خصمانه دخترک، به دور از چشم بیبی چشمکی به طرفش پرتاب کرد.
پرده از دست خورشید سر خورد و پنجره را پوشاند. خورشید به زیر لچکش دست انداخت و همانطور که موهایش را میکشید چندین بار بالا و پایین پرید!
از وقتی که فهمیده بود زندگی و خوانوادهاش چقدر مزخرف است، این عادت برایش همانند یک تیک عصبی شده بود. الان در حدی خشمگین بود که این کار هم آرامش نکرد و چندین بار بالا و پایین پرید.
- ننه! بدو بیا این شیکمها رو پاک کن و بپز. الانه که آقاجونت و ممد برسن. زود باش.
خورشید داد زد تا صدایش به گوشهای ضعیف بیبی برسد:
- اومدم.
بعد لباس گلی شده را با پیراهن آبی رنگی عوض کرد و بعد از سر کردن لچکاش از اتاقاش بیرون زد. وارد مطبخ شد. کاری را که بیبی خواسته بود انجام داد. او برخلاف بقیه دخترها عاشق کلهپاچه و سیرابی است و هیجوقت نمیتواند بفهمد چرا بقیه با شنیدن اسمشان عق میزنند.
- خدای من! فکر نمیکردم از سیرابی خوشت بیاد!
تمام شدن حرف سپهراد مساوی شد با آخ بلند خورشید و فواره زدن خون از انگشت اشارهاش! سپهراد بیتوجه به چشمهای غضب نشسته خورشید، روی دو زانوی خود نشست.
- خدای من! چی کار کردی با خودت دختر!
بعد قبل از اینکه خورشید واکنشی نشان دهد، دست خورشید را در دست گرفت.
- خوشبختانه زیاد عمیق نیست!
بعد دستمال کنار خورشید را برداشت و روی زخمش فشار داد. خورشید با خشم از جایش بلند شد و نگاه پر تعجب سپهراد به دنبالش کشیده شد وخورشید انگشت اشارهاش را که خون از آن چکه میکرد به طرف پسرک پررو که مگس مزاحم این روزهایش شده بود گرفت.
- هوی! من رو ببین! آخرین بارت باشه به من دست میزنی ها! حالا هم هری، برو بیرون!
سپهراد بیتوجه به درون آشوب خورشید، درحالی که از مطبخ بیرون میرفت خندید و خورشید بیشتر از قبل حرص خورد. سپهراد عجب آدم پررویی بود! با حرص چند دستمال کاغذی بیرون کشید و محکم روی انگشتش فشار داد.
با شنیدن صدای در، نگاهش را از پنجره به در دوخت و با دیدن برادرش که وارد حیاط شد،سریع لچکش را روی سرش محکمتر کرد. الان تنها چیزی که بدان نیاز ندارد، غرهای محمد است!
خورشید به سمت سماور در حال جوش آمدن بود حرکت کرد. کارهای روزانهاش را از بر بود. به محض آمدن محمد و آقاجان حتماً باید یک استکان چای دبش جلویشان میگذاشت وگرنه باید تا آخر شب باید سگرمههایشان را تحمل میکرد!
با اعصابی خ*را*ب چای را در سینی کوچک گذاشت و به طرف اتاق محمد رفت. در زد و همین که وارد شد، یک جفت چشم دورنگ خیره خورشید شد و خورشید جلوی خود را گرفت تا جلوی چشم محمد، مردمکهای پر از شرارت سپهراد را از حدقه بیرون نیاورد.