...خورشید دوباره پی به سر درون دختر کوچکاش برد و لحظهای از لحن تند خود پشیمان شد.
- باشه حالا. گریه نکن ننه! بیا اینجا بشین پیشم. بیا تصدقت بشم من!
خورشید کاری را که بیبی خواسته بود انجام داد و بیبی بیمعطلی ب*وسهای بر گونه گلگون خورشید نشاند.
#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور...
...به بازوی خورشید کوبید و خنگی نثاراش کرد!
آن شب خورشید به خانهشان برگشت و مثل تمام شبها رختخواباش را جلوی پنجره اتاقاش پهن کرد. دستاش را زیر سرش گذاشت و همانطور که به ماه خیره بود جمله سوگند در سرش اکو شد." انگار توی اون چشمها ماه رو روشن کردن!"
#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور
...که!
- بله بله خبر داریم که شما یه خانم مستقل میشید! بیا تو!
خورشید خندید و وارد حیاط خانه کوچک سوگند شد و روی تشکچه روی ایوان نشست. درخت نارنج گوشه حیاط عجیب حال و هوای خاصی به حیاط میداد.
با شنیدن صدای سوگند چشم از مرغ و خروسهای گوشه حیاط گرفت.
#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور
#انجمن_تک_رمان
...باید سگرمههایشان را تحمل میکرد!
با اعصابی خ*را*ب چای را در سینی کوچک گذاشت و به طرف اتاق محمد رفت. در زد و همین که وارد شد، یک جفت چشم دورنگ خیره خورشید شد و خورشید جلوی خود را گرفت تا جلوی چشم محمد، مردمکهای پر از شرارت سپهراد را از حدقه بیرون نیاورد.
#انجمن_تک_رمان
#افول_خور...
...آمد و ملودی صدای بیبی همیشه پسر دوست که قربان صدقه آن پسرک دوزاری شهری میرفت!
خورشید با عصبانیت کتاب تاریخش را بست و با خشم بلند شد. ل*ب پنجره رفت و آرام گوشهای از پرده را کنار زد. سپهراد را دید که مشغول چاپلوسی بود و در حال پهن کردن رختهای شسته شده!
#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور
...آقا!
مرد برگشت و با دیدن خورشید که در تکاپو برای رسیدن به او بود، تمام تاب و توانش را به پاهایش بخشید و با نهایت سرعتش پلهها را پیمود. خورشید داد زد:
- بگیریدش!
صدای بلند خورشید به نگاههای متعجب دامن زد ولی هیچکس حتی حاضر نشد قدمی به سوی مردک بردارد.
#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی...
...زندانی میکرد!
یا میتواند به دوست دخترهایش فکر کند. به مهتا و یاسمین و زهرا! یا حتی میتواند به خورشید فکر کند! حالا که دور از دوست دخترهایش است میتواند اندکی خودش را با آن دختر دهاتی جذاب سرگرم کند. البته اگر دخترک رفتارهای امروزش را تکرار نکند!
***
#انجمن_تک_رمان
#افول_خور
#مهدیس_امیرخانی
...کشید، صورتش از درد جمع شد! دیروز موهایش آنقدر کشیده شده بود که حالا شانه پر از مو بود. قلبش فشرده شد. ل*بهایش به لرزه افتاد و شوری اشک صورت زخمیاش را پوشاند.
آقاجان و محمد تا او را نمیکشتند آرام نمیگرفتند. غم زده روی پلههای زیر درخت چنار نشست.
#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور
...صدای در چوبی را که از هم وا شد را هم نشنید.
محمد با سگرمههای درهم خورشید را که چشمهایش در تلاطم خیرگی بود، از زیر ضربههای آقاجان رهایی داد. سپس دست خورشید را محکم کشید و او را کشان کشان به طرف اتاقش برد. معلوم نبود که باز دخترک چه گستاخیای کرده است!
#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور
...قربونتون برم من! تو رو خدا یه کاری کنین! جون بچههام تو خطره!
خورشید ابرو در هم میتند و با تعجب میپرسد:
- آروم باشین و همه چی رو توضیح بدین.
کلمهها از د*ه*ان زن به بیرون پرت میشوند و خورشید بیشتر از قبل به اینکه این یک پرونده ساده نیست پی میبرد.
***
#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی...