...محمد در جیب خورشید چپانده بود و در برابر تعارف تکه پ*اره کر*دنهای خورشید چشمغره رفته بود.
خورشید سوار پیکان قرمز رنگ حاج جبیب که به شهر میرفت شد و سرش را به پنجره تکیه داد. بوی عجیبی در ماشین پیچیده بود. بوی بنزین که با چوب و رطوبت هوا آمبخته شده بود.
#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور
...یک بهشت واقعی بود. بهشتی به پهنای لبخندش!
نشستن بیبی در کنارش را از صدای النگوهایش متوجه شد و اندکی بعد انگشتان چروک شده بیبی لابهلای موهای نم دارش به حرکت در آمد.
انگار که عطر بییاش جانی تازه باشد پاک گشود و قربان صدقههای بیبی را بر جان کشید.
#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور
...سر خورشید با بیحالی روی س*ی*نه سپهراد رها شد. هیچگاه فکر نمیکرد حامیاش سپهرادی باشد که بادیدن رویش عق میزند.
سپهراد نیز حس ترحم بزرگی نسبت به خورشید حس میکرد. یعنی این همه ساعت که از تعطیلی مدرسهها میگذشت، خورشید در خیابانها و جاده سرگردان بود؟
#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور
...دست هم فشرده بودند تا قلب خورشید را بفشارند. حواس هیچکس معطوف او نبود و همین باعث شد قطره اشکی روی گونهاش سرازیر شود.
طولی نکشید که اشکهای خورشید مثل زندانیهایی که برای هواخوری بیرون آمدهاند به پرواز درآیند و با اشکهای ابر همراهی کنند.
#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور...
...خانه شوهر!
خانه همان شوهری که انتخاب آقاجان بود و خورشید باید تا زمانی که کفن پوش شود، در آنجا بپوسد. رومیزیها و روبالشتیهایی را که بیبی گلدوزی کرده بود در اتاق بچیند و باز هم برود پشت دار قالی و عصرها هم سری به طویله بزند و گاوهایشان را بدوشد.
#انجمن_تک_رمان # مهدیس_امیرخانی #افول_خور
...میکرد.
نیت کرد و وضو گرفت. وضو گرفتن همیشه موجب نشاطاش میشد. طوری که انگار تمام غصهها را از جاناش میشوید و میبرد.
زمستان بود و آب به شدت سرد. یادش رفته بود جلیقه تن خود کند. سعی کرد با سرما کنار بیاید. به محض کشیدن مسح پا، با عجله به داخل دوید.
#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور
...قول خودش یک زبان طعم تربچه را چشید!
اولین بار بود که کسی خورشید را که مثل گلی نوشکوفته بود را چیده بود.برای اولین بار خورشید، با ماه خورد و ماه...
خورشید با دیدن چهره سرخوش سپهراد به خود آمد. به تندی از نیمکت پایین پرید و به تندی راه جنگل تا خانه پیمود.
#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی...
...دو چاله و شرم زده از پیچک دستاش"
- چی شد دختر؟! مثل تربچهها شدی! خوشمزه و خواستنی!
خورشید بیشتر گرماش شد! حتی شره رفتن قطرهای عرق را روی پیشانیاش حس کرد. دست خودش نبود. جز آقاجان متعصب و برادر و عصبیاش هیچ پسر و مردی به دیوارهای او نزدیک نشده بودند!
#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی...
...بود تا خورشید را به خود بازگرداند.
داشت چه کار میکرد؟ به سپهراد لبخند میزد؟ دیگر چه؟ به تندی از جایش برخاست و نگاه دورنگ پسرک را به دنبال خود کشید.
با قدمهای تند به سمت پنجره رفت و پردهها را کشید و سپهراد بهتزده را در پشت آن تکه پارچه جا گذاشت.
#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور
...چهارمی را!
دستاش را بالا برد تا قطرههای بعدی را با لمس کند.
- خورشید بیا تو، ناخوش میشی.
بیبی راست میگفت. حالا که موقع امتحانات است نباید سرما بخورد. سرمای ده هنوز برای خورشید عادی نشده بود و بنیهاش ضعیفتر از آن بود که نه ماه سردی را تحمل کند.
#انجمن_تک_رمان
#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور