نیمه‌حرفه‌ای رمان ققنوس آتش | Lunika✧ کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,932
لایک‌ها
14,257
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,614
Points
70,000,190
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

#پارت_69

درب نو*شی*دنی را باز می‌کند و جلوی آندریاس می‌گیرد.
- بخور؛ داری از حال میری!
آندریاس دست آدلارد را پس می‌زند و می‌گوید:
- خوبم! فقط نگرانم!
- رز که طوریش نمیشه این کارا چیه؟ مگه بچه‌اس.
آندریاس محکم روی آدلارد داد می‌زند و می‌گوید:
- بچه نیست! ولی هیچ وقت تا ساعت سه نصف شب واسه دور‌دور بیرون نبوده!
آدلارد عصبی نو*شی*دنی آلبالو را روی میز می‌کوبد و می‌گوید:
- خب امشب هم زندانیش می‌کردی دیگه! حرص خوردنت چیه!
آندریاس نگاهی چپ‌چپ به آدلارد می‌اندازد ولی آدلارد به چپش هم نمی‌گیرد.
چه گیری کرده! چه غلطی کرد که خودش را جاسوس جا زد! به او چه! برای همین از آدلارد بودن بدش می‌آمد و دارک بودن را ترجیح می‌داد.
ساموئل گوشی به دست نزد آندریاس می‌آید و می‌گوید:
- پیداش کردیم بیاین زود بریم!!
سوار ماشین می‌شوند و آدلارد پا از روی پدال گ*از برنمی‌دارد. در عرض چند دقیقه به محلی که ساموئل آدرس می‌داد می‌رسند و پیاده می‌شوند. از دیدن صح*نه روبه‌رو نزدیک است چشم‌هایشان از حدقه بیرون بزند.
رز با دو پسرک جوان قدم می‌زند که ناگهان با قدرت برمی‌گردد و محکم مشتی حواله صورت نزدیک‌ترین پسر می‌کند و او نقش زمین می‌شود.
آدلارد قصد جلو رفتن دارد اما آندریاس دستش را دراز می‌کند و اجازه دخالت نمی‌دهد. شاید می‌خواهد ببیند که رز چقدر توانایی دارد.
پسرک دوم به سمت رز حمله می‌برد که رز در یک آن خم می‌شود و وقتی که پسرک به او می‌رسد و قصد کتک زدن دارد او را مانند وزنه‌ای سبک بلند می‌کند و محکم به زمین می‌کوبد.
- منو می‌خواستی تیغ بزنی! من خودم همین‌جا کبابت می‌کنم بچه سوسول! تا دیگه هوس دختر بچه پولدار نکنی!
وقتی که می‌خواهد خم شود و مشت‌هایش را حواله آن دو کند آندریاس جلو می‌آید و با لحنی خشن ل*ب می‌زند:
- تمومش کن!


کد:
درب نو*شی*دنی را باز می‌کند و جلوی آندریاس می‌گیرد.
- بخور؛ داری از حال میری!
آندریاس دست آدلارد را پس می‌زند و می‌گوید:
- خوبم! فقط نگرانم!
- رز که طوریش نمیشه این کارا چیه؟ مگه بچه‌اس.
آندریاس محکم روی آدلارد داد می‌زند و می‌گوید:
- بچه نیست! ولی هیچ وقت تا ساعت سه نصف شب واسه دور‌دور بیرون نبوده!
آدلارد عصبی نو*شی*دنی آلبالو را روی میز می‌کوبد و می‌گوید:
- خب امشب هم زندانیش می‌کردی دیگه! حرص خوردنت چیه!
آندریاس نگاهی چپ‌چپ به آدلارد می‌اندازد ولی آدلارد به چپش هم نمی‌گیرد.
چه گیری کرده! چه غلطی کرد که خودش را جاسوس جا زد! به او چه! برای همین از آدلارد بودن بدش می‌آمد و دارک بودن را ترجیح می‌داد.
ساموئل گوشی به دست نزد آندریاس می‌آید و می‌گوید:
- پیداش کردیم بیاین زود بریم!!
سوار ماشین می‌شوند و آدلارد پا از روی پدال گ*از برنمی‌دارد. در عرض چند دقیقه به محلی که ساموئل آدرس می‌داد می‌رسند و پیاده می‌شوند. از دیدن صح*نه روبه‌رو نزدیک است چشم‌هایشان از حدقه بیرون بزند.
رز با دو پسرک جوان قدم می‌زند که ناگهان با قدرت برمی‌گردد و محکم مشتی حواله صورت نزدیک‌ترین پسر می‌کند و او نقش زمین می‌شود.
آدلارد قصد جلو رفتن دارد اما آندریاس دستش را دراز می‌کند و اجازه دخالت نمی‌دهد. شاید می‌خواهد ببیند که رز چقدر توانایی دارد.
پسرک دوم به سمت رز حمله می‌برد که رز در یک آن خم می‌شود و وقتی که پسرک به او می‌رسد و قصد کتک زدن دارد او را مانند وزنه‌ای سبک بلند می‌کند و محکم به زمین می‌کوبد.
- منو می‌خواستی تیغ بزنی! من خودم همین‌جا کبابت می‌کنم بچه سوسول! تا دیگه هوس دختر بچه پولدار نکنی!
وقتی که می‌خواهد خم شود و مشت‌هایش را حواله آن دو کند آندریاس جلو می‌آید و با لحنی خشن ل*ب می‌زند:
- تمومش کن!
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,932
لایک‌ها
14,257
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,614
Points
70,000,190
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

#پارت_70

آزراء روی صندلی نشسته و آدلارد، ساموئل و آندریاس دورش کرده‌اند. آزراء در حال خود نیست و آندریاس می‌تواند این را از تکان دادن بی‌وقفه‌ی پایش و حالت دستانش که قفل هم بودند متوجه شود.
- اگه نرسیده بودیم اون پسرها رو کشته بودی نه؟
آزراء بدون بلند کردن سرش در جواب آدلارد محکم و با جدیت تمام ل*ب می‌زند:
- به تو اصلاً مربوط نی…!
هنوز جمله‌اش را کامل نکرده بود که آندریاس با صدای بلند که حاصل از خشمش بود می‌گوید:
- به آدلیر مربوط نیست! به ما چی؟ به ما که مربوطه!
آزراء نیشخندی می‌زند و از جایش بلند می‌شود، در حالی که قصد رفتن به اتاقش را دارد می‌گوید:
- من میرم دوش بگیرم؛ بوی ا*ل*ک*ل میدم.
آندریاس دستش را روی کتف آزراء می‌گذارد تا مانع رفتن او شود.
- این مهم نیست! جواب منو بده! می‌خواستی اون پسرها رو بکشی؟
نیشخند از لبان آزراء محو می‌شود و چهره‌ی خمارش ترسناکش می‌کند. دست روی دست آندریاس می‌گذارد و در حالی که به زور آن را کنار میزد می‌گوید:
- اتفاقاً… به تو هم مربوط نیست!
و دستش را پس می‌زند و به طرف اتاقش می‌رود. آندریاس نگاهی به دستش می‌اندازد که پوستش شروع به سوختن می‌کند، چشم‌هایش گرد می‌شوند و دست دیگرش را روی می‌گذارد، درد غیرقابل توصیفی دارد. ساموئل عصبی می‌شود و رو به آندریاس می‌گوید:
- دخترت امشب زیادی خورده!
- آره می‌دونم!
آدلارد نفس عمیقی می‌کشد و می‌خواهد از خانه خارج شود که آندریاس می‌گوید:
- آدلارد! میشه باهاش حرف بزنی؟
آدلارد نگاه خسته‌ای به آندریاس می‌اندازد و با دردمندی ل*ب می‌زند:
- لطفاً بمونه برای چند روز دیگه! من امشب هم خیلی خستم هم اون توی حال خودش نیست!
راهش را در پیش می‌گیرد و خارج می‌شود‌.


کد:
آزراء روی صندلی نشسته و آدلارد، ساموئل و آندریاس دورش کرده‌اند. آزراء در حال خود نیست و آندریاس می‌تواند این را از تکان دادن بی‌وقفه‌ی پایش و حالت دستانش که قفل هم بودند متوجه شود.
- اگه نرسیده بودیم اون پسرها رو کشته بودی نه؟
آزراء بدون بلند کردن سرش در جواب آدلارد محکم و با جدیت تمام ل*ب می‌زند:
- به تو اصلاً مربوط نی…!
هنوز جمله‌اش را کامل نکرده بود که آندریاس با صدای بلند که حاصل از خشمش بود می‌گوید:
- به آدلیر مربوط نیست! به ما چی؟ به ما که مربوطه!
آزراء نیشخندی می‌زند و از جایش بلند می‌شود، در حالی که قصد رفتن به اتاقش را دارد می‌گوید:
- من میرم دوش بگیرم؛ بوی ا*ل*ک*ل میدم.
آندریاس دستش را روی کتف آزراء می‌گذارد تا مانع رفتن او شود.
- این مهم نیست! جواب منو بده! می‌خواستی اون پسرها رو بکشی؟
نیشخند از لبان آزراء محو می‌شود و چهره‌ی خمارش ترسناکش می‌کند. دست روی دست آندریاس می‌گذارد و در حالی که به زور آن را کنار میزد می‌گوید:
- اتفاقاً… به تو هم مربوط نیست!
و دستش را پس می‌زند و به طرف اتاقش می‌رود. آندریاس نگاهی به دستش می‌اندازد که پوستش شروع به سوختن می‌کند، چشم‌هایش گرد می‌شوند و دست دیگرش را روی می‌گذارد، درد غیرقابل توصیفی دارد. ساموئل عصبی می‌شود و رو به آندریاس می‌گوید:
- دخترت امشب زیادی خورده!
- آره می‌دونم!
آدلارد نفس عمیقی می‌کشد و می‌خواهد از خانه خارج شود که آندریاس می‌گوید:
- آدلارد! میشه باهاش حرف بزنی؟
آدلارد نگاه خسته‌ای به آندریاس می‌اندازد و با دردمندی ل*ب می‌زند:
- لطفاً بمونه برای چند روز دیگه! من امشب هم خیلی خستم هم اون توی حال خودش نیست!
راهش را در پیش می‌گیرد و خارج می‌شود‌.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,932
لایک‌ها
14,257
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,614
Points
70,000,190
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش
#فصل_4
‌#‌پارت_71


وقتی دراین زمانه همه دست‌ها یکیست
دیگر به چشم‌های خودم هم اعتمادی نیست

***
چشم‌هایش را باز می‌کند و با دیدن ساعت «۱۲:۲۷» از جا برمی‌خیزد. خمیازه عمیقی می‌کشد، دست‌هایش ناخودآگاه در هوا می‌روند و کش و قوسی به خود می‌دهد.
حوله را بر می‌دارد و وارد حمام می‌شود. دیشب اصلاً نمی‌داند چگونه خوابش برد و نشد حمام برود. خیلی بد برایش رقم خورد.
با وجود این‌که آب سرد نتوانسته فکرش را پرت کند اما احساس سرخوشی دارد. لباسی شیک مدل «میدی» دامن‌دار به رنگ سفید می‌پوشد و از اتاق خارج می‌شود.
چه بوی خوشی در فضا پیچیده! نیلی برای ناهار چه می‌پخت؟
- بابا؟
از پله‌ها پایین می‌آید و با دیدن آندریاس که روی مبل نشسته و مشغول چک کردن گوشی‌اش است تعجب می‌کند. اخمی بر چهره دارد و این رز را کنجکاو می‌کند. در کنارش می‌نشیند و می‌گوید:
- سلام!
وقتی آندریاس هیچ جوابی نمی‌دهد رز هم اخم‌هایش را در هم می‌کشد و از جا بلند می‌شود، به طرف درب قدم برمی‌دارد که با حرف آندریاس از جا می‌ایستد.
- کجا؟
درب را باز می‌کند و در حالی که مشغول عوض کردن کفش‌هایش است ل*ب می‌زند:
- میرم دیدن بابام!
آندریاس با تعجب نگاهش را از گوشی می‌گیرد و به رز می‌دهد.
- چی گفتی؟
رز نگاهی خنثی حواله آندریاس می‌کند و می‌گوید:
- گفتم میرم دیدن بابام!
آندریاس از جایش بلند می‌شود، چند قدمی جلو می‌آید، با اخم رو به رز ل*ب می‌زند:
- ببین چقدر خوردی که هنوز اثرش نرفته!
- اصلاً هم این‌قدر نخوردم، همش سه تا لیوان بود، تازه اثرش رفته و دارم جدی میگم، میرم دیدن بابام! لئون اسکارف!
چشم‌هایش را در حلقه می‌چرخاند، هنوز فکر می‌کند که مستی‌اش رفع نشده.
- ما هیچ وقت جنازه‌شونو پیدا نکردیم، تو چطوری میری دیدنش؟
رز زیر خنده می‌زند و می‌گوید:
- چون نمرده! زنده‌اس! می‌خوای بیا بریم دیدنش؟
- معلومه که میام!
و بدون فوت‌وقت کفش‌هایش را می‌پوشد و با رز همراه می‌شود.


کد:
وقتی دراین زمانه همه دست‌ها یکیست
دیگر به چشم‌های خودم هم اعتمادی نیست
***
چشم‌هایش را باز می‌کند و با دیدن ساعت «۱۲:۲۷» از جا برمی‌خیزد. خمیازه عمیقی می‌کشد، دست‌هایش ناخودآگاه در هوا می‌روند و کش و قوسی به خود می‌دهد.
حوله را بر می‌دارد و وارد حمام می‌شود. دیشب اصلاً نمی‌داند چگونه خوابش برد و نشد حمام برود. خیلی بد برایش رقم خورد.
با وجود این‌که آب سرد نتوانسته فکرش را پرت کند اما احساس سرخوشی دارد. لباسی شیک مدل «میدی» دامن‌دار به رنگ سفید می‌پوشد و از اتاق خارج می‌شود.
چه بوی خوشی در فضا پیچیده! نیلی برای ناهار چه می‌پخت؟
- بابا؟
از پله‌ها پایین می‌آید و با دیدن آندریاس که روی مبل نشسته و مشغول چک کردن گوشی‌اش است تعجب می‌کند. اخمی بر چهره دارد و این رز را کنجکاو می‌کند. در کنارش می‌نشیند و می‌گوید:
- سلام!
وقتی آندریاس هیچ جوابی نمی‌دهد رز هم اخم‌هایش را در هم می‌کشد و از جا بلند می‌شود، به طرف درب قدم برمی‌دارد که با حرف آندریاس از جا می‌ایستد.
- کجا؟
درب را باز می‌کند و در حالی که مشغول عوض کردن کفش‌هایش است ل*ب می‌زند:
- میرم دیدن بابام!
آندریاس با تعجب نگاهش را از گوشی می‌گیرد و به رز می‌دهد.
- چی گفتی؟
رز نگاهی خنثی حواله آندریاس می‌کند و می‌گوید:
- گفتم میرم دیدن بابام!
آندریاس از جایش بلند می‌شود، چند قدمی جلو می‌آید، با اخم رو به رز ل*ب می‌زند:
- ببین چقدر خوردی که هنوز اثرش نرفته!
- اصلاً هم این‌قدر نخوردم، همش سه تا لیوان بود، تازه اثرش رفته و دارم جدی میگم، میرم دیدن بابام! لئون اسکارف!
چشم‌هایش را در حلقه می‌چرخاند، هنوز فکر می‌کند که مستی‌اش رفع نشده.
- ما هیچ وقت جنازه‌شونو پیدا نکردیم، تو چطوری میری دیدنش؟
رز زیر خنده می‌زند و می‌گوید:
- چون نمرده! زنده‌اس! می‌خوای بیا بریم دیدنش؟
- معلومه که میام!
و بدون فوت‌وقت کفش‌هایش را می‌پوشد و با رز همراه می‌شود.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,932
لایک‌ها
14,257
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,614
Points
70,000,190
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

‌#‌پارت_72

از ماشین پیاده می‌شود که لئون را در حال خارج شدن از خانه می‌بیند. بلند صدایش می‌کند تا بماند.
- لئو…ن!!
لئون با دیدن آندریاس پا به فرار می‌گذارد و آندریاس نیز به دنبالش میدود. تا آزراء به خود می آید و از ماشین خارج می‌شود آنان مسافت زیادی را طی کردند. در ماشین را می‌بندد و از طرفی دیگر می‌رود.
آزراء چون مدت زیادی این اطراف پرسه میزد کاملاً این مکان را می‌شناخت. همین که جلوی لئون در می‌آید لئون بی‌وقفه دستش را می‌گیرد و همراه خودش می‌کشد.
- بدو!
اما آزراء دستش را محکم‌تر نگه می‌دارد و می‌گوید:
- صبر کن! می‌خواد باهات حرف بزنه!
لئون از پا می‌ایستد و با تعجب ل*ب می‌زند:
- تو آندریاس رو می‌شناسی؟
آندریاس که نفس‌نفس میزد قامت راست می‌کند و با کنایه می‌گوید:
- همین آندریاسی که میگی؛ بیست‌و‌پنج سال بزرگش کرده!
آزراء که می‌بیند انگار این دو دل خوشی از هم ندارند وسط می‌آید و می‌گوید:
- خیلی خب تمومش کنید!
و بعد رو به لئون ل*ب می‌زند:
- میشه حرف بزنیم.
لئون سری تکان می‌دهد و خانه برمیگردند. در اتاق گرد هم نشسته‌اند و آندریاس به لئون می‌گوید:
- دیشب داشت دوتا پسر رو الکی‌الکی می‌کشت!
لئون نیشخندی می‌‌زند.
- پس صبر کن تا نیروهاش به نقطه اوج برسه! اون وقت کشتن واقعی‌شو می‌بینی.
آزراء با اخم ل*ب می‌زند:
- دیشب دست خودم نبود! انگاری یه شیطان رفته بود تو جلدم!
لئون دستش را روی دست آزراء می‌گذارد.
- اصلاً اشکالی نداره! حبسش نکن که بعداً بد میذاره تو کاسه‌ات!
آندریاس با تعجب ل*ب می‌زند:
- منظورت چیه؟
- ژاکلین ققنوس آتشه!
- اولاً ژاکلین نه و آزراء! دومن این چه ربطی داره؟
لئون اخمی به آندریاس می‌اندازد! دختر خودش است و به آندریاس مربوط نیست که او چه صدایش می‌کند.


کد:
از ماشین پیاده می‌شود که لئون را در حال خارج شدن از خانه می‌بیند. بلند صدایش می‌کند تا بماند.
- لئو…ن!!
لئون با دیدن آندریاس پا به فرار می‌گذارد و آندریاس نیز به دنبالش میدود. تا آزراء به خود می آید و از ماشین خارج می‌شود آنان مسافت زیادی را طی کردند. در ماشین را می‌بندد و از طرفی دیگر می‌رود.
آزراء چون مدت زیادی این اطراف پرسه میزد کاملاً این مکان را می‌شناخت. همین که جلوی لئون در می‌آید لئون بی‌وقفه دستش را می‌گیرد و همراه خودش می‌کشد.
- بدو!
اما آزراء دستش را محکم‌تر نگه می‌دارد و می‌گوید:
- صبر کن! می‌خواد باهات حرف بزنه!
لئون از پا می‌ایستد و با تعجب ل*ب می‌زند:
- تو آندریاس رو می‌شناسی؟
آندریاس که نفس‌نفس میزد قامت راست می‌کند و با کنایه می‌گوید:
- همین آندریاسی که میگی؛ بیست‌و‌پنج سال بزرگش کرده!
آزراء که می‌بیند انگار این دو دل خوشی از هم ندارند وسط می‌آید و می‌گوید:
- خیلی خب تمومش کنید!
و بعد رو به لئون ل*ب می‌زند:
- میشه حرف بزنیم.
لئون سری تکان می‌دهد و خانه برمیگردند. در اتاق گرد هم نشسته‌اند و آندریاس به لئون می‌گوید:
- دیشب داشت دوتا پسر رو الکی‌الکی می‌کشت!
لئون نیشخندی می‌‌زند.
- پس صبر کن تا نیروهاش به نقطه اوج برسه! اون وقت کشتن واقعی‌شو می‌بینی.
آزراء با اخم ل*ب می‌زند:
- دیشب دست خودم نبود! انگاری یه شیطان رفته بود تو جلدم!
لئون دستش را روی دست آزراء می‌گذارد.
- اصلاً اشکالی نداره! حبسش نکن که بعداً بد میذاره تو کاسه‌ات!
آندریاس با تعجب ل*ب می‌زند:
- منظورت چیه؟
- ژاکلین ققنوس آتشه!
- اولاً ژاکلین نه و آزراء! دومن این چه ربطی داره؟
لئون اخمی به آندریاس می‌اندازد! دختر خودش است و به آندریاس مربوط نیست که او چه صدایش می‌کند.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,932
لایک‌ها
14,257
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,614
Points
70,000,190
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

#پارت_73

- ربطش اینه‌ که ژاکلین همزاد منفیه! یعنی سازمان این رو نمی‌دونسته!
ای‌بابا؛ باز بحثشان شد! آزراء رو به لئون می‌کند و می‌گوید:
- همه میگن من همزاد منفی هستم، خب این یعنی چی؟
- یعنی یه حس خون‌خواری داری! برعکس همزاد مثبت که صلح طلبه! تو عاشق کشت‌و‌کشتار و جنگ هستی!
- مثل حسی که دیشب داشتم! یع… یعنی من آدم بدی‌ام؟
- نه ژاکلین! هیچ‌کس نمی‌تونه به ققنوس‌ها برچسب خوب یا بد بودن بزنه!
ناگهان آندریاس از جایش برمی‌خیزد و دستی را به طرف آزراء دراز می‌کند.
- پاشو بریم آزراء من خودم همه چیز رو پیدا می‌کنم!
- شما اگه می‌خواستین پیدا کنید زودتر پیدا می‌کردین نه این‌که صبر کنید من تک به تک دردها رو تجربه کنم و وقتی خودم دست به کار شدم بیاین منصرفم کنید بگید خودمون دنبالش می‌گردیم، هم شما هم عمو ساموئل جواب همه سوالات من رو داشتید اما بهم هیچی نگفتید و باع… .
لئون چشمی در حلقه می‌چرخاند و ادامه حرف‌های آزراء را قطع می‌کند.
- بسه ژاکلین!
آندریاس نگاهی با اندوه به لئون می‌اندازد، با صدای آرام و پر از غم ل*ب می‌زند:
- نه! حق داره!
و بعد از خانه خارج می‌شود
لئون لبخندی پررنگ بر ل*ب می‌گیرد و وقتی می‌خواهد آزراء را در آ*غ*و*ش بگیرد آزراء خودش را به عقب می‌کشد و می‌گوید:
- چون الان این‌جا نشستم دلیل بر این نیست که بهت اعتماد کردم! تو به راحتی می‌تونستی من رو پیدا کنی اما هیچ تلاشی نکردی!
لئون اخم می‌کند و به حالت اول برمی‌گردد.
- واقعاً این‌طور فکر می‌کنی؟
- یعنی این‌طور نیست؟
- معلومه که نیست! من سراغ تو رو از ساموئل هم گرفتم اما اون بهم گفت که کشته شدی!
چشم‌هایش گرد می‌شوند و با تعجب می‌پرسد:
- ساموئل بهت گفت من کشته شدم!؟


کد:
- ربطش اینه‌ که ژاکلین همزاد منفیه! یعنی سازمان این رو نمی‌دونسته!
ای‌بابا؛ باز بحثشان شد! آزراء رو به لئون می‌کند و می‌گوید:
- همه میگن من همزاد منفی هستم، خب این یعنی چی؟
- یعنی یه حس خون‌خواری داری! برعکس همزاد مثبت که صلح طلبه! تو عاشق کشت‌و‌کشتار و جنگ هستی!
- مثل حسی که دیشب داشتم!  یع… یعنی من آدم بدی‌ام؟
- نه ژاکلین! هیچ‌کس نمی‌تونه به ققنوس‌ها برچسب خوب یا بد بودن بزنه!
ناگهان آندریاس از جایش برمی‌خیزد و دستی را به طرف آزراء دراز می‌کند.
- پاشو بریم آزراء من خودم همه چیز رو پیدا می‌کنم!
- شما اگه می‌خواستین پیدا کنید زودتر پیدا می‌کردین نه این‌که صبر کنید من تک به تک دردها رو تجربه کنم و وقتی خودم دست به کار شدم بیاین منصرفم کنید بگید خودمون دنبالش می‌گردیم، هم شما هم عمو ساموئل جواب همه سوالات من رو داشتید اما بهم هیچی نگفتید و باع… .
لئون چشمی در حلقه می‌چرخاند و ادامه حرف‌های آزراء را قطع می‌کند.
- بسه ژاکلین!
آندریاس نگاهی با اندوه به لئون می‌اندازد، با صدای آرام و پر از غم ل*ب می‌زند:
- نه! حق داره!
و بعد از خانه خارج می‌شود
لئون لبخندی پررنگ بر ل*ب می‌گیرد و وقتی می‌خواهد آزراء را در آ*غ*و*ش بگیرد آزراء خودش را به عقب می‌کشد و می‌گوید:
- چون الان این‌جا نشستم دلیل بر این نیست که بهت اعتماد کردم! تو به راحتی می‌تونستی من رو پیدا کنی اما هیچ تلاشی نکردی!
لئون اخم می‌کند و به حالت اول برمی‌گردد.
- واقعاً این‌طور فکر می‌کنی؟
- یعنی این‌طور نیست؟
- معلومه که نیست! من سراغ تو رو از ساموئل هم گرفتم اما اون بهم گفت که کشته شدی!
چشم‌هایش گرد می‌شوند و با تعجب می‌پرسد:
- ساموئل بهت گفت من کشته شدم!؟
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,932
لایک‌ها
14,257
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,614
Points
70,000,190
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

‌#‌پارت_74

دستش را از زیر چانه‌اش برمی‌دارد.
- که این‌طور!
لئون دستان رز را در چنگش می‌گیرد.
- ازت خواهش می‌کنم ژاکلین! استعفا بده!
- چرا؟
- چرا داره دختر؟ نگاهی به من کن چی کشیدم از دست این سازمان! همون موقع هم من راضی نبودم عضو این سازمان بشیم کاترینا زیاد اصرار کرد.
رز نگاهی به او می‌اندازد و از جای بلند می‌شود، قصد رفتن دارد برای همین لئون نیز بلند می‌شود و با تعجب می‌پرسد:
- کجا داری میری؟
- میرم استعفا بدم و دلیل کارشون رو بپرسم!
- استعفا بده اما دلیل کارشون رو نپرس!
رز با سوال در ذهن بر‌می‌گردد و با تعجب ل*ب می‌زند:
- چرا؟
- چون یه دروغ دیگه درست می‌کنن و تحویلت میدن! کارشون همینه.
رز به نشانه تأیید سری تکان می‌دهد و از پارک خارج می‌شود. کل روز را با لئون در پارک گذرانده بود. حس پدر دختری را فقط از جانب لئون حس می‌کند و خودش هیچ حسی ندارد.
خنثی! باز هم باید خوشحال بود چون رز از ۹۹٪ آدم‌های اطراف خود بیزار است. نفس عمیقی می‌کشد و سوار تاکسی می‌شود. کنار مقر پیاده شده و تاکسی را راهی می‌کند.
از در ورودی که داخل می‌شود انگار نفسش را می‌گیرند، این مکان انرژی عجیبی را به او منتقل می‌کند! چند نفس عمیقی سر می‌دهد و سعی دارد بر خود مسلط باشد.
- چه عجب خانوم رز سیاه اومدن مقر!
سر بر می‌گرداند و آدلارد را می‌بیند. توجهی نمی‌کند و راهی دفتر رئیس می‌شود که متوجه می‌شود آدلارد نیز پشت سرش می‌آید.
به درک! بگذار بیاید! او که تا این‌جای کار در جریان همه چیز بوده بگذار از این به بعد هم در جریان باشد!
بدون در زدن وارد می‌شوند که آدلارد جلوتر حرکت می‌کند و روی صندلی می‌نشیند. ساموئل از جایش بلند می‌شود و می‌گوید:
- خوب شد اومدی رز! برات مأموریت داشتیم‌.
رز دست در جیب می‌کند و نقابش را روی میز ساموئل می‌گذارد، با حالت خنثی‌‌ی خاصی سخن می‌گوید:
- دیگه قرار نیست خبری از مأموریت باشه!
ساموئل نگاهی به نقاب دایره‌ای شکلش که در حالت غیرفعال بود می‌اندازد.
- منظورت چیه!


کد:
دستش را از زیر چانه‌اش برمی‌دارد.
- که این‌طور!
لئون دستان رز را در چنگش می‌گیرد.
- ازت خواهش می‌کنم ژاکلین! استعفا بده!
- چرا؟
- چرا داره دختر؟ نگاهی به من کن چی کشیدم از دست این سازمان! همون موقع هم من راضی نبودم عضو این سازمان بشیم کاترینا زیاد اصرار کرد.
رز نگاهی به او می‌اندازد و از جای بلند می‌شود، قصد رفتن دارد برای همین لئون نیز بلند می‌شود و با تعجب می‌پرسد:
- کجا داری میری؟
- میرم استعفا بدم و دلیل کارشون رو بپرسم!
- استعفا بده اما دلیل کارشون رو نپرس!
رز با سوال در ذهن بر‌می‌گردد و با تعجب ل*ب می‌زند:
- چرا؟
- چون یه دروغ دیگه درست می‌کنن و تحویلت میدن! کارشون همینه.
رز به نشانه تأیید سری تکان می‌دهد و از پارک خارج می‌شود. کل روز را با لئون در پارک گذرانده بود. حس پدر دختری را فقط از جانب لئون حس می‌کند و خودش هیچ حسی ندارد.
خنثی! باز هم باید خوشحال بود چون رز از ۹۹٪ آدم‌های اطراف خود بیزار است. نفس عمیقی می‌کشد و سوار تاکسی می‌شود. کنار مقر پیاده شده و تاکسی را راهی می‌کند.
از در ورودی که داخل می‌شود انگار نفسش را می‌گیرند، این مکان انرژی عجیبی را به او منتقل می‌کند! چند نفس عمیقی سر می‌دهد و سعی دارد بر خود مسلط باشد.
- چه عجب خانوم رز سیاه اومدن مقر!
سر بر می‌گرداند و آدلارد را می‌بیند. توجهی نمی‌کند و راهی دفتر رئیس می‌شود که متوجه می‌شود آدلارد نیز پشت سرش می‌آید.
به درک! بگذار بیاید! او که تا این‌جای کار در جریان همه چیز بوده بگذار از این به بعد هم در جریان باشد!
بدون در زدن وارد می‌شوند که آدلارد جلوتر حرکت می‌کند و روی صندلی می‌نشیند. ساموئل از جایش بلند می‌شود و می‌گوید:
- خوب شد اومدی رز! برات مأموریت داشتیم‌.
رز دست در جیب می‌کند و نقابش را روی میز ساموئل می‌گذارد، با حالت خنثی‌‌ی خاصی سخن می‌گوید:
- دیگه قرار نیست خبری از مأموریت باشه!
ساموئل نگاهی به نقاب دایره‌ای شکلش که در حالت غیرفعال بود می‌اندازد.
- منظورت چیه!
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,932
لایک‌ها
14,257
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,614
Points
70,000,190
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

‌#‌پارت_75

قهقهه‌ی بلندی سر می‌دهد. عجیب است! خندیدنش دیگر چیست! آندریاس دستی روی کتف ساموئل می‌گذارد.
- چت شد!
ساموئل با تندی دست آندریاس را کنار می‌زند و با خنده‌ی عصبی افزود:
- خانوم می‌خواد استعفا بده!
دستانش را قفل یکدیگر می‌کند و به پشتش می‌اندازد، آرام‌آرام از پشت میز کنار می‌آید و رو در‌ روی رز می‌ایستد.
- فکر کردی الکیه! استعفا بدی و بری!
رز نیشخند غیرارادی می‌زند ولی ساموئل بی‌توجه به رز اضافه می‌کند:
- نه، خیلیم روی قانون و حساب کتابه!
رز سرش را به گوش ساموئل نزدیک می‌کند و آرام با لحن هشدار ل*ب می‌زند:
- ولی من آدمی نیستم که قانونی پیش بره!
و به حالت اول برمی‌گردد، نیشخند و چشم‌های ریز شده‌اش بدجور ساموئل را می‌سوزاند، ل*بش را به دندان می‌کشد و سیلی محکمی میهمان گونه ی رز می‌کند.
- این همه سال با تمام بد اخلاقی‌هات، غرغر کردن‌هات، دستور دادن‌هات، سفارشاتت، عصبی شدن‌های روانی مانندت تحملت کردم که الان این‌طوری بخوای بری! واقعاً فکر کردی عضوی از خاندان ما بودی؟ اشتباه فکر کردی تو فقط به این خاطر به عنوان دختر آندریاس شناخته میشی چون من خواستم! وگرنه یک ققنوس بی‌عرضه‌ایی که هیچی بلد نیست جایی میون ما نداره!
رز دستش را مشت می‌کند و راه رفتن را در پیش می‌گیرد چون می‌داند اگر بماند یا خودش را می‌کشد یا ساموئل را اما ساموئل راهش را سد می‌کند
- تو اجازه نداری بری باید بمونی چون من میگم.
کمی چشم روی هم می‌گذارد، واقعاً دیگر نمی‌تواند خود را تحمل کند، از تک به تک حرف‌های ساموئل قلبش شکست. درست که عضو سازمان نباشد اما او بیست‌و‌پنج سال با آنها زندگی کرده است! چطور می‌تواند این‌قدر بی‌رحمانه عمل کند!

کد:
قهقهه‌ی بلندی سر می‌دهد. عجیب است! خندیدنش دیگر چیست! آندریاس دستی روی کتف ساموئل می‌گذارد.
- چت شد!
ساموئل با تندی دست آندریاس را کنار می‌زند و با خنده‌ی عصبی افزود:
- خانوم می‌خواد استعفا بده!
دستانش را قفل یکدیگر می‌کند و به پشتش می‌اندازد، آرام‌آرام از پشت میز کنار می‌آید و رو در‌ روی رز می‌ایستد.
- فکر کردی الکیه! استعفا بدی و بری!
رز نیشخند غیرارادی می‌زند ولی ساموئل بی‌توجه به رز اضافه می‌کند:
- نه، خیلیم روی قانون و حساب کتابه!
رز سرش را به گوش ساموئل نزدیک می‌کند و آرام با لحن هشدار ل*ب می‌زند:
- ولی من آدمی نیستم که قانونی پیش بره!
و به حالت اول برمی‌گردد، نیشخند و چشم‌های ریز شده‌اش بدجور ساموئل را می‌سوزاند، ل*بش را به دندان می‌کشد و سیلی محکمی میهمان گونه ی رز می‌کند.
- این همه سال با تمام بد اخلاقی‌هات، غرغر کردن‌هات، دستور دادن‌هات، سفارشاتت، عصبی شدن‌های روانی مانندت تحملت کردم که الان این‌طوری بخوای بری! واقعاً فکر کردی عضوی از خاندان ما بودی؟ اشتباه فکر کردی تو فقط به این خاطر به عنوان دختر آندریاس شناخته میشی چون من خواستم! وگرنه یک ققنوس بی‌عرضه‌ایی که هیچی بلد نیست جایی میون ما نداره!
رز دستش را مشت می‌کند و راه رفتن را در پیش می‌گیرد چون می‌داند اگر بماند یا خودش را می‌کشد یا ساموئل را اما ساموئل راهش را سد می‌کند
- تو اجازه نداری بری باید بمونی چون من میگم.
کمی چشم روی هم می‌گذارد، واقعاً دیگر نمی‌تواند خود را تحمل کند، از تک به تک حرف‌های ساموئل قلبش شکست.  درست که عضو سازمان نباشد اما او بیست‌و‌پنج سال با آنها زندگی کرده است! چطور می‌تواند این‌قدر بی‌رحمانه عمل کند!
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,932
لایک‌ها
14,257
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,614
Points
70,000,190
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

#پارت_76

وقتی چشمانش را باز می‌کند که دیگر نمی‌تواند اراجیف ساموئل را تحمل کند.
یقه‌اش را محکم می‌گیرد و به دیوار نزدیک‌شان می‌کوبد.
- همه این‌هایی که میگی درست! ولی من از هفت سالگی برای شما کار کردم! هرجوری دلتون خواست من رو آموزش دادین و ازم یه قاتل بی‌رحم ساختید! فکر کنم کارهای شما کارهای من رو خنثی می‌کنه.
و وقتی که یقشه‌اش را رها می‌کند خاکستر یقه‌اش به زمین می‌ریزد. ساموئل نگاهی به خاکستر زیر پایش می‌اندازد و می‌گوید:
- برو از این‌جا بیرون!
هه اگه قرار بر رفتن بود این بازی‌ها چه بود! چرا همان اول عین بچه آدم اجازه رفتن نداد!
- گفتم گمشو بیر… .
ناگهان رز سیلی محکمی دم گوش ساموئل می‌خواباند و لحن هشداری می‌گوید:
- هیچ کس اجازه نداره با من بد رفتاری کنه! حتی تو!
و با عصبانیت از اتاق خارج می‌شود، آدلارد صدا کنان سعی در نگه داشتن رز دارد اما او توجهی نمی‌کند
هنگامی که از مقر خروج می‌زند اشک‌هایش یکی پس از دیگری شروع به ریختن می‌کنند.
قلبش مچاله شده بود! هیچ وقت فکر نمی‌کرد روزی این‌قدر تحقیر شود!
در حالی که میدود اشک‌هایش بر زمین فرود می‌آیند. در آخر از بس دویده پاهایش خسته می‌شوند، نیمکتی را پیدا می‌کند و رویش می‌نشیند.
اشک‌هایش را پاک می‌کند که با صدایی سریع از جا برمی‌خیزد و به سیاهی در شب خیره می‌شود.
شخصی که آن طرف ایستاده اصلاً معلوم نیست!
نترسیده اما حس در خطر بودن را دارد! هر قدمی که او جلو می‌آید رز یک قدم عقب می‌رود که چهره شخص توسط چراغ پارک که سوسو می‌زد تجلی می‌شود.
حال می‌تواند آن را تشخیص بدهد! دارک است و به طرز عجیبی به او زل زده.
- چرا این‌طوری نگاه می‌کنی!
دارک مجدد چند قدمی جلو می‌آید.
- چون برام عجیبه!
رز زیر چشم‌هایش را دست کشیده و اشک‌هایش را پاک می‌کند.
- چی برات عجیبه؟
دارک روی نیمکت پارک می‌نشیند و آهی سر می‌دهد.
- به طرز مریض واری از گریه دخترا ل*ذت میبرم!
رز اخم‌هایش را در هم می‌کوبد و کنارش دست به س*ی*نه می‌نشیند که دارک جمله‌اش را کامل می‌کند.
- اما از دیدن گریه تو حس بدی بهم منتقل شد.


کد:
وقتی چشمانش را باز می‌کند که دیگر نمی‌تواند اراجیف ساموئل را تحمل کند.
یقه‌اش را محکم می‌گیرد و به دیوار نزدیک‌شان می‌کوبد.
- همه این‌هایی که میگی درست! ولی من از هفت سالگی برای شما کار کردم! هرجوری دلتون خواست من رو آموزش دادین و ازم یه قاتل بی‌رحم ساختید! فکر کنم کارهای شما کارهای من رو خنثی می‌کنه.
و وقتی که یقشه‌اش را رها می‌کند خاکستر یقه‌اش به زمین می‌ریزد. ساموئل نگاهی به خاکستر زیر پایش می‌اندازد و می‌گوید:
- برو از این‌جا بیرون!
هه اگه قرار بر رفتن بود این بازی‌ها چه بود! چرا همان اول عین بچه آدم اجازه رفتن نداد!
- گفتم گمشو بیر… .
ناگهان رز سیلی محکمی دم گوش ساموئل می‌خواباند و لحن هشداری می‌گوید:
- هیچ کس اجازه نداره با من بد رفتاری کنه! حتی تو!
و با عصبانیت از اتاق خارج می‌شود، آدلارد صدا کنان سعی در نگه داشتن رز دارد اما او توجهی نمی‌کند
هنگامی که از مقر خروج می‌زند اشک‌هایش یکی پس از دیگری شروع به ریختن می‌کنند.
قلبش مچاله شده بود! هیچ وقت فکر نمی‌کرد روزی این‌قدر تحقیر شود!
در حالی که میدود اشک‌هایش بر زمین فرود می‌آیند. در آخر از بس دویده پاهایش خسته می‌شوند، نیمکتی را پیدا می‌کند و رویش می‌نشیند.
اشک‌هایش را پاک می‌کند که با صدایی سریع از جا برمی‌خیزد و به سیاهی در شب خیره می‌شود.
شخصی که آن طرف ایستاده اصلاً معلوم نیست!
نترسیده اما حس در خطر بودن را دارد! هر قدمی که او جلو می‌آید رز یک قدم عقب می‌رود که چهره شخص توسط چراغ پارک که سوسو می‌زد تجلی می‌شود.
حال می‌تواند آن را تشخیص بدهد! دارک است و به طرز عجیبی به او زل زده.
- چرا این‌طوری نگاه می‌کنی!
دارک مجدد چند قدمی جلو می‌آید.
- چون برام عجیبه!
رز زیر چشم‌هایش را دست کشیده و اشک‌هایش را پاک می‌کند.
- چی برات عجیبه؟
دارک روی نیمکت پارک می‌نشیند و آهی سر می‌دهد.
- به طرز مریض واری از گریه دخترا ل*ذت میبرم!
رز اخم‌هایش را در هم می‌کوبد و کنارش دست به س*ی*نه می‌نشیند که دارک جمله‌اش را کامل می‌کند.
- اما از دیدن گریه تو حس بدی بهم منتقل شد.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,932
لایک‌ها
14,257
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,614
Points
70,000,190
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

#پارت_77

دارک نقابش را مرتب می‌کند و ل*ب می‌زند:
- دیدی بهت گفتم طرف اشتباهی ایستادی!
- برام مهم نیست.
- پس پاشو تا بریم به مقر ما!
و از جایش بلند می‌شود، آزراء نگاهی با اخم به او می‌اندازد. چشم‌هایش از شدت گریه قرمز شده بودند و رد اشک بر گونه‌هایش مانده بود.
- چرا فکر می‌کنی وقتی از اون سازمان اومدم بیرون یعنی قراره بیام عضو سازمان شما؟
دارک زیر خنده می‌زند.
- پس می‌خوای امشب رو کجا بخوابی؟
آزراء خودش را در آ*غ*و*ش می‌کشد و در حدی خم می‌شود که می‌تواند زمین زیر پایش را ببیند.
- نمی‌دونم! اما اینو می‌دونم که می‌خوام تنها باشم! شاید این‌قدر تو خیابون بمونم و قدم بزنم که عقلم سر جاش بیاد!
دارک چند تا سنگ کوچک زیر پایش را شوت می‌کند و آرام ل*ب می‌زند:
- این‌طوری فقط خودتو اذیت می‌کنی!
وقتی می‌بیند آزراء توجهی به حرفش نمی‌کند با خواهش زمزمه می‌کند:
- میشه ازت یه چیزی بخوام و نه نیاری؟
- نه!
- گفتم نه نیار!
- منم گفتم همچین خواهشی نکن.
- من فقط ازت می‌خوام امشب بیای خونه‌ی من تا فردا فکری به حال خودت بکنی!
چشم‌هایش از تعجب گرد می‌شوند! چرا همچین درخواستی دارد! نکند نقشه‌ای کشیده؟ نکند چیست ۱۰۰٪ نقشه‌ای دارد.
- تو منو می‌شناسی دارک! من فقط یه اسم ازت می‌دونم! نمی‌تونم بهت اعتماد کنم!
- من فقط می‌خوام بهت کمک کنم!
آزراء از جایش بلند می‌شود و راهش را در پیش می‌گیرد.
- ممنون اما نمی‌دونم چه نقشه‌ای برام کشیدی!
دارک جلوی راه آزراء سد می‌شود و اجازه قدم از قدم برداشتن را نمی‌دهد.
- من شرفم رو میذارم وسط!
- که؟
- که هیچ صدمه‌ای بهت نخوره! امشب که اومدی خونه‌ام!!
می‌داند که وقتی از شرف اسم می‌برد یعنی حتماً عملی می‌کند اما این را نمی‌داند که برود یا ن!


کد:
دارک نقابش را مرتب می‌کند و ل*ب می‌زند:
- دیدی بهت گفتم طرف اشتباهی ایستادی!
- برام مهم نیست.
- پس پاشو تا بریم به مقر ما!
و از جایش بلند می‌شود، آزراء نگاهی با اخم به او می‌اندازد. چشم‌هایش از شدت گریه قرمز شده بودند و رد اشک بر گونه‌هایش مانده بود.
- چرا فکر می‌کنی وقتی از اون سازمان اومدم بیرون یعنی قراره بیام عضو سازمان شما؟
دارک زیر خنده می‌زند.
- پس می‌خوای امشب رو کجا بخوابی؟
آزراء خودش را در آ*غ*و*ش می‌کشد و در حدی خم می‌شود که می‌تواند زمین زیر پایش را ببیند.
- نمی‌دونم! اما اینو می‌دونم که می‌خوام تنها باشم! شاید این‌قدر تو خیابون بمونم و قدم بزنم که عقلم سر جاش بیاد!
دارک چند تا سنگ کوچک زیر پایش را شوت می‌کند و آرام ل*ب می‌زند:
- این‌طوری فقط خودتو اذیت می‌کنی!
وقتی می‌بیند آزراء توجهی به حرفش نمی‌کند با خواهش زمزمه می‌کند:
- میشه ازت یه چیزی بخوام و نه نیاری؟
- نه!
- گفتم نه نیار!
- منم گفتم همچین خواهشی نکن.
- من فقط ازت می‌خوام امشب بیای خونه‌ی من تا فردا فکری به حال خودت بکنی!
چشم‌هایش از تعجب گرد می‌شوند! چرا همچین درخواستی دارد! نکند نقشه‌ای کشیده؟ نکند چیست ۱۰۰٪ نقشه‌ای دارد.
- تو منو می‌شناسی دارک! من فقط یه اسم ازت می‌دونم! نمی‌تونم بهت اعتماد کنم!
- من فقط می‌خوام بهت کمک کنم!
آزراء از جایش بلند می‌شود و راهش را در پیش می‌گیرد.
- ممنون اما نمی‌دونم چه نقشه‌ای برام کشیدی!
دارک جلوی راه آزراء سد می‌شود و اجازه قدم از قدم برداشتن را نمی‌دهد.
- من شرفم رو میذارم وسط!
- که؟
- که هیچ صدمه‌ای بهت نخوره! امشب که اومدی خونه‌ام!!
می‌داند که وقتی از شرف اسم می‌برد یعنی حتماً عملی می‌کند اما این را نمی‌داند که برود یا ن!
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,932
لایک‌ها
14,257
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,614
Points
70,000,190
سطح
  1. حرفه‌ای
#❦ققنوس_آتش

#پارت_78

این‌قدر خانه بزرگ است که مهر سکوت بر ل*ب‌های آزراء نشانده.
کفپوش چوبی و مبل‌های سلطنتی به همراه تابلو‌های زیبا روی دیوار و پله‌های چوبی که به طبقه بالا می‌رسید فضای دلچسبی را ایجاد بود.
بوی عود گل رز در هوا دلش را حالی به حالی می‌کرد. لبخند رضایت بخشی می‌زند و می‌گوید:
- انگار تو بر خلاف من وقتی خسته و زده بشی می‌دونی به کجا پناه ببری!
دارک نقابش را برای اولین بار پایین می‌دهد، کلاه هودی را به عقب می‌کشد و هندزفری را از گوشش بیرون کشیده که در یک آن رنگ چشم‌هایش تغییر می‌کند.
چشم‌های سبز مانند، ل*ب‌های غنچه و پو*ست روشن سفید به همراه بینی استخوانی و زَنَخ ریزی دارد. پسر زیبا و خوشتیپی بود اما خب به او چه! مبارک صاحبش باد!
- خسته‌ای و خوابت میاد یا می‌تونیم یه چایی بزنیم بر ب*دن؟
- بزنیم.
چایی را در ماگ می‌ریزد و همراه با سینی جلوی آزراء قرار می‌دهد.
- می‌تونم یه سوال ازت بپرسم دارک؟
- بگو گوش میدم!
- اسم واقعیت چیه؟
لبخندی بر ل*ب‌های دارک می‌نشیند.
- اسم واقعی من برایانه!
- برایان!
دارک سری به نشانه تأیید تکان می‌دهد و اضافه می‌کند:
- اوهوم، اما کسی جز پدرم از این اسم خبر نداره!
آزراء لبخندی بر ل*ب می‌زند و چایی را در دستانش می‌گیرد.
- حالا منم اضافه شدم!
جرعه‌ای از چایی می‌نوشد.
- خب درمورد خودت بیشتر بگو! درمورد سازمان بگو!
دارک نیز چای‌ش را برمی‌دارد و با خیره شدن درون ماگ ل*ب می‌زند:
- یه وقتایی بهت حسادت می‌کردم!
- چرا؟
- چون تو خیلی راحت می‌تونستی با بابات بگی، بخندی و باهاش وقت بگذرونی ولی من حتی نمیغتونم بگم که اون بابامه!
- مگه بابات کیه؟
- بابای من رئیس سازمانه!
- خب با مامات وقت بگذرون!
دارک در چشم‌های آزراء خیره می‌شود.
- مامان من همون شب کشته شد!… توسط اون انفجار!
آزراء تکانی به خود می‌دهد و ل*ب می‌زند:
- اوه متأسفم! منم با مامان بابام خاطره‌ای ندارم!
- من شنیدم باباتو پیدا کردی!
لبخند کج غیرارادی بر ل*ب‌های آزراء نقش می‌بندد.


کد:
این‌قدر خانه بزرگ است که مهر سکوت بر ل*ب‌های آزراء نشانده.
کفپوش چوبی و مبل‌های سلطنتی به همراه تابلو‌های زیبا روی دیوار و پله‌های چوبی که به طبقه بالا می‌رسید فضای دلچسبی را ایجاد بود.
بوی عود گل رز در هوا دلش را حالی به حالی می‌کرد. لبخند رضایت بخشی می‌زند و می‌گوید:
- انگار تو بر خلاف من وقتی خسته و زده بشی می‌دونی به کجا پناه ببری!
دارک نقابش را برای اولین بار پایین می‌دهد، کلاه هودی را به عقب می‌کشد و هندزفری را از گوشش بیرون کشیده که در یک آن رنگ چشم‌هایش تغییر می‌کند.
چشم‌های سبز مانند، ل*ب‌های غنچه و پو*ست روشن سفید به همراه بینی استخوانی و زَنَخ ریزی دارد. پسر زیبا و خوشتیپی بود اما خب به او چه! مبارک صاحبش باد!
- خسته‌ای و خوابت میاد یا می‌تونیم یه چایی بزنیم بر ب*دن؟
- بزنیم.
چایی را در ماگ می‌ریزد و همراه با سینی جلوی آزراء قرار می‌دهد.
- می‌تونم یه سوال ازت بپرسم دارک؟
- بگو گوش میدم!
- اسم واقعیت چیه؟
لبخندی بر ل*ب‌های دارک می‌نشیند.
- اسم واقعی من برایانه!
- برایان!
دارک سری به نشانه تأیید تکان می‌دهد و اضافه می‌کند:
- اوهوم، اما کسی جز پدرم از این اسم خبر نداره!
آزراء لبخندی بر ل*ب می‌زند و چایی را در دستانش می‌گیرد.
- حالا منم اضافه شدم!
جرعه‌ای از چایی می‌نوشد.
- خب درمورد خودت بیشتر بگو! درمورد سازمان بگو!
دارک نیز چای‌ش را برمی‌دارد و با خیره شدن درون ماگ ل*ب می‌زند:
- یه وقتایی بهت حسادت می‌کردم!
- چرا؟
- چون تو خیلی راحت می‌تونستی با بابات بگی، بخندی و باهاش وقت بگذرونی ولی من حتی نمیغتونم بگم که اون بابامه!
- مگه بابات کیه؟
- بابای من رئیس سازمانه!
- خب با مامات وقت بگذرون!
دارک در چشم‌های آزراء خیره می‌شود.
- مامان من همون شب کشته شد!… توسط اون انفجار!
آزراء تکانی به خود می‌دهد و ل*ب می‌زند:
- اوه متأسفم! منم با مامان بابام خاطره‌ای ندارم!
- من شنیدم باباتو پیدا کردی!
لبخند کج غیرارادی بر ل*ب‌های آزراء نقش می‌بندد.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧
بالا