نیمه‌حرفه‌ای رمان ققنوس آتش | Lunika✧ کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,946
لایک‌ها
14,317
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,884
Points
70,000,256
سطح
  1. حرفه‌ای
‌#‌ققنوس_آتش

#‌پارت_49

آزراء تک خنده‌ای می‌زند و با طعنه می‌گوید:
- وای اسمامون شبیه همه؛ منو ببرید سازمان خودتون!
و دوباره بلند می‌خندد، دارک از این حرکت آزراء عصبانی می‌شود و سعی در گرفتن یقه آزراء می‌کند.
آزراء با دو دست ضربه‌ای به کتف‌های دارک وارد می‌کند تا از او فاصله بگیرد و خودش چند قدمی عقب می‌رود.
دارک آه گویان؛ زانو می‌زند و دست روی جای دست‌های آزراء می‌گذارد که در حال سوختن بود. قسمت یقه لباسش کاملاً خاکستر شد و روی زمین ریخت. آزراء با چشم‌های گرد شده به صح*نه روبه‌رویش چشم دوخته بود، تقصیر او نیست! هست؟
کنار دارک زانو می‌زند، حال باید چه کرد؟ پو*ست کتف دارک قرمز شد و اثر سوختگی بر جای گذاشت.
- دختره دیوونه هر دفعه باید منو بسوزونی! آخه روی کتف؟
آزراء نفس عمیقی می‌کشد و کت چرمی‌اش را از تن در می‌آورد و روی دارک می‌اندازد.
- تقصیر خودته پسره دیوونه‌تر، کی به تو گفت نزدیک من بشی!
دارک کت آزراء را می‌پوشد تا اثر سوختگی را مخفی سازد. با چشم‌های در هم کوبیده که اثر درد بود ل*ب می‌زند:
- حداقل کمکم کن!
- چیکار کنم؟
- به حالت اولش برگردون.
رز نفس عمیق دیگری می‌کشد و با ناراحتی ل*ب می‌زند:
- نمی‌تونم!
دارک چهره خود را با تعجب بالا می‌کشد.
- نمی‌تونی یا نمی‌خوای؟
- نمی‌تونم! بلد نیستم.
دارک دستی روی زانو می‌زند و بلند می‌شود که آزراء هم همراه او بلند می‌شود که با حالت اعتراض می‌گوید:
- پس بگو اون سازمان مزخرف چی یاد ققنوس‌شون داده؟
آزراء با حالت خشم که از ساموئل نشأت می‌گرفت گفت:
- هیچی یاد ققنوس‌شون نداده، ققنوس‌شون هیچی بلد نیست!
و دارک را به طرف آب‌خوری برد تا شاید کمی آب زخم سوختگی را درمان کند. می‌خواست شیر آب را باز کند که دارک مانع شد و گفت:
- تو دست نزن! همین الان پدرش رو درمیاری آب از کجا پیدا کنیم این طرف ها!!
آزراء خود را عقب کشید و دارک شیر آب را باز کرد و کمی آب روی کتف‌هایش ریخت. خیلی بد بود که آزراء هیچی نمی‌دانست! و این همش تقصیر ساموئل بود!

کد:
آزراء تک خنده‌ای می‌زند و با طعنه می‌گوید:
- وای اسمامون شبیه همه؛ منو ببرید سازمان خودتون!!
و دوباره بلند می‌خندد، دارک از این حرکت آزراء عصبانی می‌شود و سعی در گرفتن یقه آزراء می‌کند.
آزراء با دو دست ضربه‌ای به کتف‌های دارک وارد می‌کند تا از او فاصله بگیرد و خودش چند قدمی عقب می‌رود.
دارک آه گویان؛ زانو می‌زند و دست روی جای دست‌های آزراء می‌گذارد که در حال سوختن بود. قسمت یقه لباسش کاملاً خاکستر شد و روی زمین ریخت. آزراء با چشم‌های گرد شده به صح*نه روبه‌رویش چشم دوخته بود، تقصیر او نیست! هست؟
کنار دارک زانو می‌زند، حال باید چه کرد؟ پو*ست کتف دارک قرمز شد و اثر سوختگی بر جای گذاشت.
- دختره دیوونه هر دفعه باید منو بسوزونی! آخه روی کتف؟
آزراء نفس عمیقی می‌کشد و کت چرمی‌اش را از تن در می‌آورد و روی دارک می‌اندازد.
- تقصیر خودته پسره دیوونه‌تر، کی به تو گفت نزدیک من بشی!
دارک کت آزراء را می‌پوشد تا اثر سوختگی را مخفی سازد. با چشم‌های در هم کوبیده که اثر درد بود ل*ب می‌زند:
- حداقل کمکم کن!
- چیکار کنم؟
- به حالت اولش برگردون.
رز نفس عمیق دیگری می‌کشد و با ناراحتی ل*ب می‌زند:
- نمی‌تونم!
دارک چهره خود را با تعجب بالا می‌کشد.
- نمی‌تونی یا نمی‌خوای؟
- نمی‌تونم! بلد نیستم.
دارک دستی روی زانو می‌زند و بلند می‌شود که آزراء هم همراه او بلند می‌شود که با حالت اعتراض می‌گوید:
- پس بگو اون سازمان مزخرف چی یاد ققنوس‌شون داده؟؟
آزراء با حالت خشم که از ساموئل نشأت می‌گرفت گفت:
- هیچی یاد ققنوس‌شون نداده، ققنوس‌شون هیچی بلد نیست!
و دارک را به طرف آب‌خوری برد تا شاید کمی آب زخم سوختگی را درمان کند. می‌خواست شیر آب را باز کند که دارک مانع شد و گفت:
- تو دست نزن! همین الان پدرش رو درمیاری آب از کجا پیدا کنیم این طرف ها!!
آزراء خود را عقب کشید و دارک شیر آب را باز کرد و کمی آب روی کتف‌هایش ریخت. خیلی بد بود که آزراء هیچی نمی‌دانست! و این همش تقصیر ساموئل بود!
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,946
لایک‌ها
14,317
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,884
Points
70,000,256
سطح
  1. حرفه‌ای
‌#‌ققنوس_آتش

‌#‌پارت_50

حس عذاب وجدان بدی درونش پیچیده! تقصیر او است که دارک این چنین سوخت!
- اگه بخوای من بهت یاد میدم.
حرف دارک رشته افکار آزراء را به دو پاره کرد. سرش را بالا می‌کشد و با تعجب پرسید:
- چی؟ تو چیکار می‌کنی؟
دارک یقه کت چرمی آزراء را یکم بالا می‌دهد که درد سوختگی کم شود و می‌گوید:
- چطوری بهت ثابت کنم که در طرف اشتباهی ایستادی رز سیاه! خودت برو فکر بکن، اسمامون شبیهه، چرا بهت یاد نمیدن از قدرت‌هات استفاده کنی؟ همه چیزو ازت مخفی کردن حتی گذشته و بچگی‌هاتو، بنظرت اینا بی‌دلیله؟
- اونا اگه منو دوسم نداشتن بیست‌و‌پنج سال بزرگم نمی‌کردن و تو خانواده خودشون جای نمی‌دادن!
دارک شروع به قدم زدن می‌کند و آزراء با او همراه می‌شود.
- همه اینا درست؛ تو عضوی از اون خانواده هستی ولی آیا واقعاً عضوی از همون سازمانی؟
آزراء جلوی راه دارک سد می‌شود و با اخم‌ می‌گوید:
- منظورت چیه دارک؟
- منظورم اینه که اگه عضوی از همون سازمانی پس چرا هیچ تعلیم ققنوسی ندیدی؟ با وجود این‌که ققنوسی؟
آزراء کمی فکر می‌کند و در جواب دارک ل*ب می‌زند:
- شاید بلد نیستن!
دارک ابرو‌هایش را بالا می‌اندازد، گرچه با نقابی که داشت و فرم همیشگی موهایش؛ چشم‌هایش هم به زور دیده می‌شد اما می‌توان حالت هشدار را در صدایش دید.
- مطمئنی؟ چطور به لئون و کاترینا یاد می‌دادن نوبت تو شد بلد نیستن؟
- تو از کجا اینارو می‌دونی؟
دارک می‌خواهد از پارک خارج شود که در جواب آزراء می‌گوید:
- ای بابا رز! بالاخره سازمان ما هم تو اون دوران بوده! و بر خلاف تو که انگار عضو سازمان خودت حسابت نمی‌کنن من عضو سازمان خودمون هستم!
و همین‌طور که دارد به طرف ماشینش حرکت می‌کند ل*ب می‌زند:
- دوباره روش فکر کن! شاید در سمت اشتباهی ایستادی!
و سوار بر ماشین از پارک فاصله می‌گیرد.
«شاید در سمت اشتباهی ایستادی!». لحظه‌ای نبود که این حرف را در سرش اکو نکند. این‌قدر این را تکرار کرد تا به مقر رسید. با خشم و مشت‌های گره شده در اتاق رئیس را با لگد محکمی باز می‌کند. فقط ساموئل بود و بس! می‌خواهد نقابش را پایین بدهد اما دستان خود را پس می‌کشد که مبادا خاکسترش کند. با قدم‌های محکم به سمت میز ساموئل حرکت می‌کند و ساموئل با دیدن این حالت آزراء از جایش بلند می‌شود.
- چی شده؟
- میشه بپرسم چرا به بابا مامانم تعلیمات ققنوسی داده می‌شده اما به خود من نه!؟
- امم خب چون تو هنوز براش آماده نیستی!
- که هنوز آماده نیستم! اون وقت میشه بگی بعد سوزوندن چند نفر آماده میشم؟

کد:
حس عذاب وجدان بدی درونش پیچیده! تقصیر او است که دارک این چنین سوخت! 
- اگه بخوای من بهت یاد میدم.
حرف دارک رشته افکار آزراء را به دو پاره کرد. سرش را بالا می‌کشد و با تعجب پرسید:
- چی؟ تو چیکار می‌کنی؟ 
دارک یقه کت چرمی آزراء را یکم بالا می‌دهد که درد سوختگی کم شود و می‌گوید:
- چطوری بهت ثابت کنم که در طرف اشتباهی ایستادی رز سیاه! خودت برو فکر بکن، اسمامون شبیهه، چرا بهت یاد نمیدن از قدرت‌هات استفاده کنی؟ همه چیزو ازت مخفی کردن حتی گذشته و بچگی‌هاتو، بنظرت اینا بی‌دلیله؟ 
- اونا اگه منو دوسم نداشتن بیست‌و‌پنج سال بزرگم نمی‌کردن و تو خانواده خودشون جای نمی‌دادن!
دارک شروع به قدم زدن می‌کند و آزراء با او همراه می‌شود.
- همه اینا درست؛ تو عضوی از اون خانواده هستی ولی آیا واقعاً عضوی از همون سازمانی؟
آزراء جلوی راه دارک سد می‌شود و با اخم‌ می‌گوید:
- منظورت چیه دارک؟ 
- منظورم اینه که اگه عضوی از همون سازمانی پس چرا هیچ تعلیم ققنوسی ندیدی؟ با وجود این‌که ققنوسی؟
آزراء کمی فکر می‌کند و در جواب دارک ل*ب می‌زند:
- شاید بلد نیستن! 
دارک ابرو‌هایش را بالا می‌اندازد، گرچه با نقابی که داشت و فرم همیشگی موهایش؛ چشم‌هایش هم به زور دیده می‌شد اما می‌توان حالت هشدار را در صدایش دید.
- مطمئنی؟ چطور به لئون و کاترینا یاد می‌دادن نوبت تو شد بلد نیستن؟
- تو از کجا اینارو می‌دونی؟ 
دارک می‌خواهد از پارک خارج شود که در جواب آزراء می‌گوید:
- ای بابا رز! بالاخره سازمان ما هم تو اون دوران بوده! و بر خلاف تو که انگار عضو سازمان خودت حسابت نمی‌کنن من عضو سازمان خودمون هستم! 
و همین‌طور که دارد به طرف ماشینش حرکت می‌کند ل*ب می‌زند:
- دوباره روش فکر کن! شاید در سمت اشتباهی ایستادی!
و سوار بر ماشین از پارک فاصله می‌گیرد.
«شاید در سمت اشتباهی ایستادی!». لحظه‌ای نبود که این حرف را در سرش اکو نکند. این‌قدر این را تکرار کرد تا به مقر رسید. با خشم و مشت‌های گره شده در اتاق رئیس را با لگد محکمی باز می‌کند. فقط ساموئل بود و بس! می‌خواهد نقابش را پایین بدهد اما دستان خود را پس می‌کشد که مبادا خاکسترش کند. با قدم‌های محکم به سمت میز ساموئل حرکت می‌کند و ساموئل با دیدن این حالت آزراء از جایش بلند می‌شود.
- چی شده؟
- میشه بپرسم چرا به بابا مامانم تعلیمات ققنوسی داده می‌شده اما به خود من نه!؟
- امم خب چون تو هنوز براش آماده نیستی! 
- که هنوز آماده نیستم! اون وقت میشه بگی بعد سوزوندن چند نفر آماده میشم؟
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,946
لایک‌ها
14,317
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,884
Points
70,000,256
سطح
  1. حرفه‌ای
‌#‌ققنوس_آتش
‌#‌فصل_3
‌#‌پارت_51


قدرتمندترین سلاح روی زمین…
روح انسان در آتش است.
***

- بس‌ کن رز این حرف‌ها و این کارها چیه؟ اصلاً تو چرا عصبانی هستی؟
رز دست‌هایش را محکم به میز می‌زند و بلند می‌گوید:
-من عصبانی‌م چون انگار عضو این سازمان نیستم! من ققنوسم ولی هیچی بلد نیستم! هیچ تعلیمی ندیدم!
ساموئل به دست‌های آزراء نگاهی می‌اندازد که در حال سوزاندن میز چوبی بود. لپتاپ خود را بر روی زمین می‌گذارد، رو به رز می‌کند و می‌گوید:
- آروم باش من همه چیز رو برات توضیح میدم، داری این‌جا رو به آتیش می‌کشی!
رز نگاهی به دست‌های خود می‌اندازد و سریع آن‌ها را پس می‌کشد. روبه‌روی خود می‌گیرد و به آن‌ها خیره می‌شود. لعنت به این زندگی که دیگر مثل سابق نیست!
***
روی صندلی می‌نشیند و کت خودش و رز را روی زمین پرت می‌کند. پزشک قسمتی از لباس را قیچی می‌کند تا بتواند بهتر جای سوختگی را درمان کند. با صدایی متوسط و آرام ل*ب می‌زند:
- میا! همون معجون رو بیار!
با چشم گفتن میا، رو به دارک می‌کند و می‌گوید:
- این بار بخاطر چی سوزوندت؟
دارک با حالت آرام و خونسردی که از موفق شدن در نقشه‌اش نشأت می‌گرفت، گفت:
- کنترلی روی نیروهاش نداره! برای همین ناخواسته می‌سوزونه!
میا وقتی که معجون را رو به روی پزشک می‌گذارد، برای چاپلوسی رو به دارک می‌کند و می‌گوید:
- بشکنه دستش که تو رو این‌طوری سوزنده دختره وحشی!
دارک نگاهی با خشم حواله‌اش می‌کند و می‌گوید:
- حرف دهنتو مزه‌مزه کن میا! اون دختره وحشی که ازش حرف می‌زنی ققنوس آتشه! پس جای تعجب نداره که باعث سوختگی بشه.
میا دهنش را کج می‌کند و اخمی به خود می‌گیرد، پزشک در حالی که پنبه‌ای به معجون می‌زند و روی سوختگی‌های دارک می‌گذارد می‌گوید:
- پس ققنوس آتشه که کنترلش سخته!
دارک با تعجب رو به پزشک می‌کند و می‌گوید:
- چطور؟
- معمولاً کنترل کردن ققنوس‌های خاص مخصوصاً همزاد منفی سخت‌تره!
- همزاد منفی؟
- آره بر خلاف همزاد مثبت که به راحتی میشه کنترلشون کرد.

کد:
قدرتمندترین سلاح روی زمین…
روح انسان در آتش است.
***
- بس‌ کن رز این حرف‌ها و این کارها چیه؟ اصلاً تو چرا عصبانی هستی؟
رز دست‌هایش را محکم به میز می‌زند و بلند می‌گوید:
-من عصبانی‌م چون انگار عضو این سازمان نیستم! من ققنوسم ولی هیچی بلد نیستم! هیچ تعلیمی ندیدم!
ساموئل به دست‌های آزراء نگاهی می‌اندازد که در حال سوزاندن میز چوبی بود. لپتاپ خود را بر روی زمین می‌گذارد، رو به رز می‌کند و می‌گوید:
- آروم باش من همه چیز رو برات توضیح میدم، داری این‌جا رو به آتیش می‌کشی!
رز نگاهی به دست‌های خود می‌اندازد و سریع آن‌ها را پس می‌کشد. روبه‌روی خود می‌گیرد و به آن‌ها خیره می‌شود. لعنت به این زندگی که دیگر مثل سابق نیست!
***
روی صندلی می‌نشیند و کت خودش و رز را روی زمین پرت می‌کند. پزشک قسمتی از لباس را قیچی می‌کند تا بتواند بهتر جای سوختگی را درمان کند. با صدایی متوسط و آرام ل*ب می‌زند:
- میا! همون معجون رو بیار!
با چشم گفتن میا، رو به دارک می‌کند و می‌گوید:
- این بار بخاطر چی سوزوندت؟
دارک با حالت آرام و خونسردی که از موفق شدن در نقشه‌اش نشأت می‌گرفت، گفت:
- کنترلی روی نیروهاش نداره! برای همین ناخواسته می‌سوزونه!
میا وقتی که معجون را رو به روی پزشک می‌گذارد، برای چاپلوسی رو به دارک می‌کند و می‌گوید:
- بشکنه دستش که تو رو این‌طوری سوزنده دختره وحشی!
دارک نگاهی با خشم حواله‌اش می‌کند و می‌گوید:
- حرف دهنتو مزه‌مزه کن میا! اون دختره وحشی که ازش حرف می‌زنی ققنوس آتشه! پس جای تعجب نداره که باعث سوختگی بشه.
میا دهنش را کج می‌کند و اخمی به خود می‌گیرد، پزشک در حالی که پنبه‌ای به معجون می‌زند و روی سوختگی‌های دارک می‌گذارد می‌گوید:
- پس ققنوس آتشه که کنترلش سخته!
دارک با تعجب رو به پزشک می‌کند و می‌گوید:
- چطور؟
- معمولاً کنترل کردن ققنوس‌های خاص مخصوصاً همزاد منفی سخت‌تره!
- همزاد منفی؟
- آره بر خلاف همزاد مثبت که به راحتی میشه کنترلشون کرد.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,946
لایک‌ها
14,317
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,884
Points
70,000,256
سطح
  1. حرفه‌ای
‌#‌ققنوس_آتش

‌#‌پارت_52

دارک کت رز را می‌پوشد، کت خود را در دست می‌گیرد و خارج می‌شود. میا که از دست دارک دلخور شده بود می‌گوید:
- نگاه کن تو رو خدا! با وجود این‌که زده سوزوندتش جلوی من طرفداری‌شو می‌کنه، یعنی حس خاصی نسبت بهش داره؟
پزشک درب معجون را می‌بندد، به میا می‌دهد و در جوابش می‌گوید:
- معلومه که حس خاصی داره! اون دختر ققنوس آتشه؛ همین الان بیاد سازمان ما جای خیلی‌ها ر‌و پر می‌کنه!
- حتی دارک؟
- نه؛ دارک جایگاه ویژه خودش رو پیش ارباب داره.
میا اهومی می‌گوید و معجون را با خود می‌برد.
دارک در فکر این است که حال چگونه پیش خواهد رفت؟ آیا به نتیجه مورد نظرش می‌رسد؟ خب بعد که رسید چه؟ آیا ارباب نقشه خاصی در ذهن دارد؟
قدم‌ها را یکی بعد از دیگری برمی‌دارد تا به آسانسور برسد. طبق معمول چند دکمه را با هم فشار می‌دهد و درب مخفی پشت سرش باز می‌شود. ارباب با دیدنش از جا برمی‌خیزد.
- چی شده پسر؟
دارک درب را می‌بندد و کت خودش را روی صندلی کنارش پرت می‌کند، کت رز را از تن در آورده و به قصد نشان دادن سوختگی جلو می‌رود.
- ققنوس آتش شما؛ این بلا رو سر من آورده!
ارباب نگاهی به کتف‌های دارک می‌اندازد و قهقهه‌ای سر می‌دهد.
- چرا می‌خندی ارباب؟
ارباب سر جایش می‌نشیند و به دارک اشاره می‌کند تا بنشیند.
- تو فکر کردی به همین راحتیه؟ فکر کردی بهش نزدیک میشم و مخش رو می‌زنم و می‌کشم سازمان خودمون و چون؛ اون دختره! هیچ کاری نمی‌تونه با من داشته باشه؟
دارک دستی روی سوختگی‌های کتفش که بخاطر معجون در حال بهبود بود می‌کشد و می‌گوید:
- چطوری کنترلش کنم؟
- فعلاً هرچی از کوره‌دربره برای ما بهتره!
- چرا؟
- درسته شاید یکم باعث سوختگی تو بشه ولی بیشترین اثرات رو روی اون سازمان داره.
دارک لبخند کجی بخاطر افکارش می‌زند. چه خواب‌هایی که برای آن دخترک ندیده‌اند!


کد:
دارک کت رز را می‌پوشد، کت خود را در دست می‌گیرد و خارج می‌شود. میا که از دست دارک دلخور شده بود می‌گوید:
- نگاه کن تو رو خدا! با وجود این‌که زده سوزوندتش جلوی من طرفداری‌شو می‌کنه، یعنی حس خاصی نسبت بهش داره؟
پزشک درب معجون را می‌بندد، به میا می‌دهد و در جوابش می‌گوید:
- معلومه که حس خاصی داره! اون دختر ققنوس آتشه؛ همین الان بیاد سازمان ما جای خیلی‌ها ر‌و پر می‌کنه!
- حتی دارک؟
- نه؛ دارک جایگاه ویژه خودش رو پیش ارباب داره
میا اهومی می‌گوید و معجون را با خود می‌برد.
دارک در فکر این است که حال چگونه پیش خواهد رفت؟ آیا به نتیجه مورد نظرش می‌رسد؟ خب بعد چه بعد که رسید چه؟ آیا ارباب نقشه خاصی در ذهن دارد؟
قدم‌ها را یکی بعد از دیگری برمی‌دارد تا به آسانسور برسد. طبق معمول چند دکمه را با هم فشار می‌دهد و درب مخفی پشت سرش باز می‌شود. ارباب با دیدنش از جا برمی‌خیزد.
- چی شده پسر؟
دارک درب را می‌بندد و کت خودش را روی صندلی کنارش پرت می‌کند، کت رز را از تن آورده و به قصد نشان دادن سوختگی جلو می‌رود.
- ققنوس آتش شما؛ این بلا رو سر من آورده!
ارباب نگاهی به کتف‌های دارک می‌اندازد و قهقهه‌ای سر می‌دهد.
- چرا می‌خندی ارباب؟
ارباب سر جایش می‌نشیند و به دارک اشاره می‌کند تا بنشیند.
- تو فکر کردی به همین راحتیه؟ فکر کردی بهش نزدیک میشم و مخش رو می‌زنم و می‌کشم سازمان خودمون و چون؛ اون دختره! هیچ کاری نمی‌تونه با من داشته باشه؟
دارک دستی روی سوختگی‌های کتفش که بخاطر معجون در حال بهبود بود می‌کشد و می‌گوید:
- چطوری کنترلش کنم؟
- فعلاً هرچی از کوره در بره برای ما بهتره!
- چرا؟
- درسته شاید یکم باعث سوختگی تو بشه ولی بیشترین اثرات رو روی اون سازمان داره.
دارک لبخند کجی بخاطر افکارش می‌زند. چه خواب‌هایی که برای آن دخترک ندیده‌اند!
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,946
لایک‌ها
14,317
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,884
Points
70,000,256
سطح
  1. حرفه‌ای
‌#‌ققنوس_آتش

‌#‌پارت_53

چند هفته از دیدن دارک می‌گذرد، در این چند هفته به دنبال آن مرد وقت‌وبی‌وقت به خانه سوخته سر می‌زد اما اثری از او نبود! ساموئل هم قول داده بود که او را تعلیم بدهد.
سرش را تکانی می‌دهد تا فکر‌های حجوم برده به سرش را دور کند و درب را با کلید در دست باز می‌کند.
- بابا! خونه نیستی؟
جوابی نمی‌شنود پس پدرش هنوز به خانه نیامده. داخل می‌شود و پشت سرش درب را با پا می‌بندد، کفش‌هایش را عوض می‌کند و به اتاق خود می‌رود.
پس از دوش ده دقیقه‌ای موهای خود را خشک کرده و باز می‌گذارد. از اتاق خود خارج می‌شود و در حالی که به سمت آشپزخانه می‌رود این موسیقی را زیر ل*ب زمزمه می‌کند:

"I keep my feelings superficial"
«من احساساتم رو سطحی نگه می‌دارم»
"My excitement the same"
«هیجانم رو هم همین‌طور»
"The lowest possible limit"
«در کمترین حد ممکن»
"I will keep our dancing low"
«ر*ق*صیدن‌هامون رو کم نگه می‌دارم»
"I don't think about you mach"
«زیاد به تو فکر نمی‌کنم»
"This is driving my carzy"
«این کارها دیوونه‌م می‌کنه»
"I keep my feelings superficial"
«من احساساتم رو سطحی نگه می‌دارم»
"My excitement the same"
«هیجانم رو هم همین‌طور»
"The lowest possible limit"
«در کمترین حد ممکن»

در حالی که اهنگ را زمزمه می‌کند کلی خوراکی را روی میز می‌چیند، در فکرش جشن کوچک تک نفره‌ی خودش را ترتیب داده. آزراء چون دختر درونگرایی بود تنهایی را به میهمانی یا جشن چند نفره‌ی حتی کوچک را ترجیح می‌داد.
در فکر خودش غوطه‌ور بود که ناگهان در باز شده و پدرش سراسیمه وارد می‌شود. از جا برمی‌خیزد و در چشم‌های نگران آندریاس خیره می‌شود.
- چی شده بابا؟
آندریاس با نگرانی تمام که از چشم‌هایش مشخص بود ل*ب می‌زند:
- آزراء؛ بیا بریم!




کد:
چند هفته از دیدن دارک می‌گذرد، در این چند هفته به دنبال آن مرد وقت‌وبی‌وقت به خانه سوخته سر می‌زد اما اثری از او نبود! ساموئل هم قول داده بود که او را تعلیم بدهد.
سرش را تکانی می‌دهد تا فکر‌های حجوم برده به سرش را دور کند و درب را با کلید در دست باز می‌کند.
- بابا! خونه نیستی؟
جوابی نمی‌شنود پس پدرش هنوز به خانه نیامده. داخل می‌شود و پشت سرش درب را با پا می‌بندد، کفش‌هایش را عوض می‌کند و به اتاق خود می‌رود.
پس از دوش ده دقیقه‌ای موهای خود را خشک کرده و باز می‌گذارد. از اتاق خود خارج می‌شود و در حالی که به سمت آشپزخانه می‌رود این موسیقی را زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
"I keep my feelings superficial"
«من احساساتم رو سطحی نگه می‌دارم»
"My excitement the same"
«هیجانم رو هم همین‌طور»
"The lowest possible limit"
«در کمترین حد ممکن»
"I will keep our dancing low"
«ر*ق*صیدن‌هامون رو کم نگه می‌دارم»
"I don't think about you mach"
«زیاد به تو فکر نمی‌کنم»
"This is driving my carzy"
«این کارها دیوونه‌م می‌کنه»
"I keep my feelings superficial"
«من احساساتم رو سطحی نگه می‌دارم»
"My excitement the same"
«هیجانم رو هم همین‌طور»
"The lowest possible limit"
«در کمترین حد ممکن»

در حالی که اهنگ را زمزمه می‌کند کلی خوراکی را روی میز می‌چیند، در فکرش جشن کوچک تک نفره‌ی خودش را ترتیب داده. آزراء چون دختر درونگرایی بود تنهایی را به میهمانی یا جشن چند نفره‌ی حتی کوچک را ترجیح می‌داد.
در فکر خودش غوطه‌ور بود که ناگهان در باز شده و پدرش سراسیمه وارد می‌شود. از جا برمی‌خیزد و در چشم‌های نگران آندریاس خیره می‌شود.
- چی شده بابا؟
آندریاس با نگرانی تمام که از چشم‌هایش مشخص بود ل*ب می‌زند:
- آزراء؛ بیا بریم!
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,946
لایک‌ها
14,317
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,884
Points
70,000,256
سطح
  1. حرفه‌ای
‌#‌ققنوس_آتش

‌#‌پارت_54

پا تند می‌کند تا زودتر به اتاق آدلیر برسد! گلوله‌ای به گ*ردنش اصابت کرده بود و دکتر قطع امید!
وقتی خبر را از پدرش شنید دلش به دو پاره شد، نفسش را با فشار بیرون می‌دهد و با دیدن پدرش که پشت سرش می‌آید پا تندتر می‌کند.
اولیویا با دیدن آزراء از جا برمی‌خیزد و به سمتش حجوم می‌آورد. دستش‌هایش را می‌گیرد و با التماس می‌گوید:
- تو رو خدا رز سیاه! همه میگن تو ققنوسی! کاری برای پسر من بکن!
آندریاس از پشت سر لباس آزراء را می‌کشد و به داخل اتاق می‌برد و به سمت تخت آدلیر می‌فرستد! ساموئل با ناراحتی ل*ب می‌زند:
- یه کاری بکن رز!
نگران است و دست‌هایش می‌لرزد! آخر وقتی بلد نیست چه کاری می‌تواند انجام دهد؟
- من چیکار کنم؟ تو که به من آموزش ندادی!
- هرچی توی فکرت باشه همون میشه رز! انجامش بده وگرنه می‌میره!
آزراء نفس عمیقی می‌کشد و دو دستش را به گر*دن آدلیر که به دهنش کپسول هوا متصل بود نزدیک می‌کند. تردید دارد! اگر او را بسوزاند چه؟ آزراء هیچ کنترلی روی خودش ندارد! دست‌هایش را پس می‌کشد، رو به ساموئل می‌کند و می‌گوید:
- من نمی‌تونم! اگه بسوزونمش چی؟ نه! من بلد نیستم! من نمی‌تونم!
ناگهان ساموئل داد می‌زند و می‌گوید:
- این پسر الان بخاطر تو روی تخت بیمارستانه! زود باش نجاتش بده! دارم میگم هرچی تو ذهنت باشه همون عملی میشه! فقط کافیه خودت رو باور داشته باشی تا تحقق پیدا کنه!
- پس دکتر چی؟
- دکتر که ققنوس نیست رز!
دست خود آزراء نیست! می‌ترسد! این نیروها دل خوشی برایش به ارمغان نیاورده‌اند! هرچی بوده اعصاب خوردی، ناراحتی و گریه بوده! رز دست‌هایش را دوباره در مقابل گر*دن آدلیر می‌گیرد. بگذارد یا نگذارد؟

کد:
پا تند می‌کند تا زودتر به اتاق آدلیر برسد! گلوله‌ای به گ*ردنش اصابت کرده بود و دکتر قطع امید!
وقتی خبر را از پدرش شنید دلش به دو پاره شد، نفسش را با فشار بیرون می‌دهد و با دیدن پدرش که پشت سرش می‌آید پا تندتر می‌کند.
اولیویا با دیدن آزراء از جا برمی‌خیزد و به سمتش حجوم می‌آورد. دستش‌هایش را می‌گیرد و با التماس می‌گوید:
- تو رو خدا رز سیاه! همه میگن تو ققنوسی! کاری برای پسر من بکن!
آندریاس از پشت سر لباس آزراء را می‌کشد و به داخل اتاق می‌برد و به سمت تخت آدلیر می‌فرستد! ساموئل با ناراحتی ل*ب می‌زند:
- یه کاری بکن رز!
نگران است و دست‌هایش می‌لرزد! آخر وقتی بلد نیست چه کاری می‌تواند انجام دهد؟
- من چیکار کنم؟ تو که به من آموزش ندادی!
- هرچی توی فکرت باشه همون میشه رز! انجامش بده وگرنه می‌میره!
آزراء نفس عمیقی می‌کشد و دو دستش را به گر*دن آدلیر که به دهنش کپسول هوا متصل بود نزدیک می‌کند. تردید دارد! اگر او را بسوزاند چه؟ آزراء هیچ کنترلی روی خودش ندارد! دست‌هایش را پس می‌کشد، رو به ساموئل می‌کند و می‌گوید:
- من نمی‌تونم! اگه بسوزونمش چی؟ نه! من بلد نیستم! من نمی‌تونم!
ناگهان ساموئل داد می‌زند و می‌گوید:
- این پسر الان بخاطر تو روی تخت بیمارستانه! زود باش نجاتش بده! دارم میگم هرچی تو ذهنت باشه همون عملی میشه! فقط کافیه خودت رو باور داشته باشی تا تحقق پیدا کنه!
- پس دکتر چی؟
- دکتر که ققنوس نیست رز!
دست خود آزراء نیست! می‌ترسد! این نیروها دل خوشی برایش به ارمغان نیاورده‌اند! هرچی بوده اعصاب خوردی، ناراحتی و گریه بوده! رز دست‌هایش را دوباره در مقابل گر*دن آدلیر می‌گیرد. بگذارد یا نگذارد؟
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,946
لایک‌ها
14,317
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,884
Points
70,000,256
سطح
  1. حرفه‌ای
‌#‌ققنوس_آتش

‌#‌پارت_55

دل را به دریا می‌زند و دست‌هایش را می‌گذارد. خدا‌خدا می‌کند که بدتر نشده و باعث سوختگی نشود.
چشم‌هایش را بسته و فقط صدای ضجه می‌شنود!
ضجه مادرش اولیویا! ضجه پدرش دنیل! گریه‌های از ته دل مالدین و بقیه همکارها. خودش هم حال و روز خوشی ندارد. صدای دستگاه گوشش را کر کرده است.
یعنی می‌شود آدلیر بماند! یعنی می‌شود برای یک بار هم که شده از داشتن چنین قدرت‌هایی خوشحال شود؟ نفس عمیقی می‌کشد، کل بدنش د*اغ کرده است که ناگهان کنترل از دست می‌دهد، انگار انرژی خودش تخلیه می‌شود و از پا می‌افتد.
***
میدود، این‌قدر میدود که وقتی به اتاق جلسه می‌رسد دیگر نفسی برای سخن گفتن ندارد. همه منتظر خبر او هستند. نفسش را با فشار و سریع بیرون می‌دهد و ل*ب می‌زند:
- از هوش رفت!
همه با تعجب به ارباب نگاه می‌کنند، یعنی حدسشان درست بوده! آن دختر…! تازه دارد جالب می‌شود!
مشاور سازمان رو به ارباب می‌کند و می‌گوید:
- از کجا حدس زدید؟
اربابی که نقاب بر صورت دارد و تمام وزیرهایش تا کنون او را ندیده‌اند ل*ب می‌گشوید:
- از سوزوندن دارک!
میا با تعجب نگاهش را بین پدرش و ارباب ردوبدل می‌کند و با تردید می‌گوید:
- میشه بگید چی شده؟ از هوش رفتن ققنوس نشونه از چیه؟
پدرش، مشاور سازمان دست‌هایش را قاب یک‌دیگر می‌کند و می‌گوید:
- ما به بهونه حمله کردن روی گلوله‌ای که به آدلیر برخورد کرد طلسم گذاشته بودیم که فقط ققنوس می‌تونست از مرگ حتمی نجاتش بده و طلسم گلوله رو بشکنه!
- خب شما با این کار به چه نتیجه‌ای می‌خواستید برسید؟ ققنوس بودن رز سیاه که صد درصدی بود.
مشاور نگاهی به ارباب می‌اندازد و ل*ب می‌زند:
- از هوش رفتن ققنوس یعنی انرژی زیادی داره و فقط یک همزاد منفی از چنین انرژی برخورداره!
میا با شک و تردید ل*ب می‌زند:
- یعنی اون دختره رز! ذاتش… .
مشاور حرفش را قطع می‌کند و می‌گوید:
- آره، ذاتش سیاهه.

کد:
دل را به دریا می‌زند و دست‌هایش را می‌گذارد. خدا‌خدا می‌کند که بدتر نشده و باعث سوختگی نشود.
چشم‌هایش را بسته و فقط صدای ضجه می‌شنود!
ضجه مادرش اولیویا! ضجه پدرش دنیل! گریه‌های از ته دل مالدین و بقیه همکارها. خودش هم حال و روز خوشی ندارد. صدای دستگاه گوشش را کر کرده است.
یعنی می‌شود آدلیر بماند! یعنی می‌شود برای یک بار هم که شده از داشتن چنین قدرت‌هایی خوشحال شود؟ نفس عمیقی می‌کشد، کل بدنش د*اغ کرده است که ناگهان کنترل از دست می‌دهد، انگار انرژی خودش تخلیه می‌شود و از پا می‌افتد.
***
میدود، این‌قدر میدود که وقتی به اتاق جلسه می‌رسد دیگر نفسی برای سخن گفتن ندارد. همه منتظر خبر او هستند. نفسش را با فشار و سریع بیرون می‌دهد و ل*ب می‌زند:
- از هوش رفت!
همه با تعجب به ارباب نگاه می‌کنند، یعنی حدسشان درست بوده!  آن دختر…! تازه دارد جالب می‌شود!
مشاور سازمان رو به ارباب می‌کند و می‌گوید:
- از کجا حدس زدید؟
اربابی که نقاب بر صورت دارد و تمام وزیرهایش تا کنون او را ندیده‌اند ل*ب می‌گشوید:
- از سوزوندن دارک!
میا با تعجب نگاهش را بین پدرش و ارباب ردوبدل می‌کند و با تردید می‌گوید:
- میشه بگید چی شده؟ از هوش رفتن ققنوس نشونه از چیه؟
پدرش، مشاور سازمان دست‌هایش را قاب یک‌دیگر می‌کند و می‌گوید:
- ما به بهونه حمله کردن روی گلوله‌ای که به آدلیر برخورد کرد طلسم گذاشته بودیم که فقط ققنوس می‌تونست از مرگ حتمی نجاتش بده و طلسم گلوله رو بشکنه!
- خب شما با این کار به چه نتیجه‌ای می‌خواستید برسید؟ ققنوس بودن رز سیاه که صد درصدی بود.
مشاور نگاهی به ارباب می‌اندازد و ل*ب می‌زند:
- از هوش رفتن ققنوس یعنی انرژی زیادی داره و فقط یک همزاد منفی از چنین انرژی برخورداره!
میا با شک و تردید ل*ب می‌زند:
- یعنی اون دختره رز! ذاتش… .
مشاور حرفش را قطع می‌کند و می‌گوید:
- آره، ذاتش سیاهه.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,946
لایک‌ها
14,317
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,884
Points
70,000,256
سطح
  1. حرفه‌ای
‌#‌ققنوس_آتش

‌#‌پارت_56

دردمند چشم‌هایش را باز می‌کند. کسی جز ساموئل را بالا سر خود نمی‌بیند.
دستی روی گ*ردنش می‌گذارد، جریان نامتعادلی از انرژی را در ب*دن خود حس می‌کند. ساموئل با دیدن حرکات آدلیر سرش را نزدیک‌تر می‌کند و می‌گوید:
- حالت چطوره؟
آدلیر چشم‌هایش را در هم فشار می‌دهد و باز می‌کند. تار است، همه چیز تار است! چهره ساموئل را به خوبی نمی‌بیند. چند بار پلک روی هم می‌زند تا تصویر واضح شود، با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می‌آمد و معلوم نبود چه می‌گوید ل*ب می‌زند:
- چی شد؟
حتی خودش هم حرف خودش را نشنید! ساموئل صندلی را جلوتر می‌کشد تا به تخت آدلیر نزدیک‌تر شود و آرام ل*ب می‌زند:
- طوری نیست! رز نجاتت داد!
دستش را از روی گ*ردنش بر می‌دارد و روی صورت می‌کشد.
- رز؟!
- آره رز!
- خودش چطوره؟
- از هوش رفت.
چشم‌هایش از شدت تعجب گرد می‌شوند و مجدد می‌پرسد:
- چی شد؟
- از هوش رفت!
دست روی تخت می‌زند و می‌خواهد بلند شود که ساموئل مانع می‌شود و می‌گوید:
- چته آدلیر! نزدیک بود بمیری، بلند نشو.
آدلیر دست ساموئل را پس می‌زند و با ناله می‌گوید:
- می‌خوام رز رو ببینم!
ناگهان دکتر وارد می‌شود، لبخندی که بر ل*ب دارد حکم تأیید بر سلامت رز و آدلیر می‌زند و با صدایی آرام، صاف و روشن می‌گوید:
- استراحت کنید، من تخت رز سیاه رو منتقل می‌کنم اتاق شما.
ساموئل از جایش برمی‌خیزد و به دکتر می‌گوید:
- وضعیت جسمانی رز رو هم چک کردید؟
دکتر جلو می‌آید، پشت سر آن پرستار با سُرم توی دست وارد می‌شود و به سمت آدلیر می‌رود.
- بله چک کردم، ایشون از من هم سالم‌تر بود و فقط به‌خاطر انرژی زیادی که ازشون خارج شده از هوش رفتن.
آدلیر سری که انگار روی گ*ردنش سنگینی می‌کرد را روی بالش می‌گذارد، چشم‌هایش را می‌بندد و آرام ل*ب می‌زند:
- کی به هوش میاد؟
درحالی که پرستار سرم را به دستش وصل می‌کرد دکتر گفت:
- معلوم نیست، تاحالا به چنین موردی بر نخورده بودم اما مدت زیادیه دکتر سازمان شما هستم و این بخش هم مخصوص نیروهای سازمان شماست، نگران هیچی نباشید و فقط استراحت کنید.
در حالی که چشم‌هایش به‌خاطر مسکن تزریق شده آرام‌آرام بسته می‌شد آرام‌تر از قبل ل*ب زد:
- یادتون نره تخت رز رو منتقل کنید اتاق من…!
روی ل*ب‌های دکتر و ساموئل لبخندی نشسته بود، شاید از توجه آدلیر به رز نقشه‌ها در ذهن می‌کشیدند!


کد:
دردمند چشم‌هایش را باز می‌کند. کسی جز ساموئل را بالا سر خود نمی‌بیند.
دستی روی گ*ردنش می‌گذارد، جریان نامتعادلی از انرژی را در ب*دن خود حس می‌کند. ساموئل با دیدن حرکات آدلیر سرش را نزدیک‌تر می‌کند و می‌گوید:
- حالت چطوره؟
آدلیر چشم‌هایش را در هم فشار می‌دهد و باز می‌کند. تار است، همه چیز تار است! چهره ساموئل را به خوبی نمی‌بیند. چند بار پلک روی هم می‌زند تا تصویر واضح شود، با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می‌آمد و معلوم نبود چه می‌گوید ل*ب می‌زند:
- چی شد؟
حتی خودش هم حرف خودش را نشنید! ساموئل صندلی را جلوتر می‌کشد تا به تخت آدلیر نزدیک‌تر شود و آرام ل*ب می‌زند:
- طوری نیست! رز نجاتت داد!
دستش را از روی گ*ردنش بر می‌دارد و روی صورت می‌کشد.
- رز؟!
- آره رز!
- خودش چطوره؟
- از هوش رفت.
چشم‌هایش از شدت تعجب گرد می‌شوند و مجدد می‌پرسد:
- چی شد؟
- از هوش رفت!
دست روی تخت می‌زند و می‌خواهد بلند شود که ساموئل مانع می‌شود و می‌گوید:
- چته آدلیر! نزدیک بود بمیری، بلند نشو.
آدلیر دست ساموئل را پس می‌زند و با ناله می‌گوید:
- می‌خوام رز رو ببینم!
ناگهان دکتر وارد می‌شود، لبخندی که بر ل*ب دارد حکم تأیید بر سلامت رز و آدلیر می‌زند و با صدایی آرام، صاف و روشن می‌گوید:
- استراحت کنید، من تخت رز سیاه رو منتقل می‌کنم اتاق شما.
ساموئل از جایش برمی‌خیزد و به دکتر می‌گوید:
- وضعیت جسمانی رز رو هم چک کردید؟
دکتر جلو می‌آید، پشت سر آن پرستار با سُرم توی دست وارد می‌شود و به سمت آدلیر می‌رود.
- بله چک کردم، ایشون از من هم سالم‌تر بود و فقط به‌خاطر انرژی زیادی که ازشون خارج شده از هوش رفتن.
آدلیر سری که انگار روی گ*ردنش سنگینی می‌کرد را روی بالش می‌گذارد، چشم‌هایش را می‌بندد و آرام ل*ب می‌زند:
- کی به هوش میاد؟
درحالی که پرستار سرم را به دستش وصل می‌کرد دکتر گفت:
- معلوم نیست، تاحالا به چنین موردی بر نخورده بودم اما مدت زیادیه دکتر سازمان شما هستم و این بخش هم مخصوص نیروهای سازمان شماست، نگران هیچی نباشید و فقط استراحت کنید.
در حالی که چشم‌هایش به‌خاطر مسکن تزریق شده آرام‌آرام بسته می‌شد آرام‌تر از قبل ل*ب زد:
- یادتون نره تخت رز رو منتقل کنید اتاق من…!
روی ل*ب‌های دکتر و ساموئل لبخندی نشسته بود، شاید از توجه آدلیر به رز نقشه‌ها در ذهن می‌کشیدند!
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,946
لایک‌ها
14,317
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,884
Points
70,000,256
سطح
  1. حرفه‌ای
‌#‌ققنوس_آتش

‌#‌پارت_57

با سر و صدایی که در اتاق پیچیده است هوشیار می‌شود اما چشم باز نمی‌کند. صداها واضح نیست! بیخیال از زمان و مکان به طرفی می‌غلتد که از روی تخت پرت می‌شود کف زمین!
آه گویان دستی به روی سرامیک‌های کف زمین می‌زند که سردی‌شان به ب*دن آزراء منتقل می‌شود. سرش را که بلند می‌کند چهره‌های همه را می‌بیند که با تعجب به او خیره شده‌اند.
لعنتی دیشب را در بیمارستان بوده! چرا فکر می‌کرد خانه است؟ اصلاً در گوشه‌ای از ذهنش هم نبود که دیشب چه اتفاقاتی افتاده. در افکار خود غوطه‌ور است که صدای خنده‌ی بقیه اتاق را منفجر می‌کند. آندریاس به کمکش می‌آید، دستش را می‌گیرد و همراه خود بلند می‌کند. هنوز گیج است! تعادل ندارد و برای همین آرام روی تخت دراز می‌کشد.
خسته است! خیلی خسته! انگار چندین سال را فقط کوه کنده! مالدین خنده‌ی بقیه را قطع می‌کند، جلو می‌آید و می‌پرسد:
- حالت خوبه رز؟ سرحال نیستی!
به زور ل*ب‌هایی انگار به هم دوخته شده بودند را باز می‌کند تا جوابی بدهد اما طعم تلخ دهنش مانع می‌شود و فقط سرش را به نشانه «بله» تکان می‌دهد که ناگهان صدای آدلیر توجهش را به خود جلب می‌کند.
- بهتری؟
چشم‌هایش را باز می‌کند و با دیدن چهره نگران آدلیر لبخندی بی‌اراده بر ل*ب‌هایش می‌نشیند، پس نجاتش داد! بالاخره توانست کاری مفید انجام بدهد! آنقدرها هم که فکر می‌کرد این نیروها به درد نخور نیستند! تمام توانش را جمع می‌کند و می‌گوید:
- زنده‌ای!
و دوباره چشم‌هایش می‌روند! فقط صدای ساموئل را می‌شنود که به طنز می‌گوید:
- این اگه واسه هر مأموریت این‌قدر استراحت کنه که ما بدبخت می‌شیم!
و بعد صدای حمایتگرانه آندریاس که از دخترش حمایت می‌کرد.
- برو خدا رو شکر کن دختر من بود که آدلیر رو نجات بده وگرنه می‌خواستی چیکار کنی؟ تازه رز بدون هیچ گونه آموزشی تونست این کار رو انجام بده!!

کد:
با سر و صدایی که در اتاق پیچیده است هوشیار می‌شود اما چشم باز نمی‌کند. صداها واضح نیست! بیخیال از زمان و مکان به طرفی می‌غلتد که از روی تخت پرت می‌شود کف زمین!
آه گویان دستی به روی سرامیک‌های کف زمین می‌زند که سردی‌شان به ب*دن آزراء منتقل می‌شود. سرش را که بلند می‌کند چهره‌های همه را می‌بیند که با تعجب به او خیره شده‌اند.
لعنتی دیشب را در بیمارستان بوده! چرا فکر می‌کرد خانه است؟ اصلاً در گوشه‌ای از ذهنش هم نبود که دیشب چه اتفاقاتی افتاده. در افکار خود غوطه‌ور است که صدای خنده‌ی بقیه اتاق را منفجر می‌کند. آندریاس به کمکش می‌آید، دستش را می‌گیرد و همراه خود بلند می‌کند. هنوز گیج است! تعادل ندارد و برای همین آرام روی تخت دراز می‌کشد.
خسته است! خیلی خسته! انگار چندین سال را فقط کوه کنده! مالدین خنده‌ی بقیه را قطع می‌کند، جلو می‌آید و می‌پرسد:
- حالت خوبه رز؟ سرحال نیستی!
به زور ل*ب‌هایی انگار به هم دوخته شده بودند را باز می‌کند تا جوابی بدهد اما طعم تلخ دهنش مانع می‌شود و فقط سرش را به نشانه «بله» تکان می‌دهد که ناگهان صدای آدلیر توجهش را به خود جلب می‌کند.
- بهتری؟
چشم‌هایش را باز می‌کند و با دیدن چهره نگران آدلیر لبخندی بی‌اراده بر ل*ب‌هایش می‌نشیند، پس نجاتش داد! بالاخره توانست کاری مفید انجام بدهد! آنقدرها هم که فکر می‌کرد این نیروها به درد نخور نیستند! تمام توانش را جمع می‌کند و می‌گوید:
- زنده‌ای!
و دوباره چشم‌هایش می‌روند! فقط صدای ساموئل را می‌شنود که به طنز می‌گوید:
- این اگه واسه هر مأموریت این‌قدر استراحت کنه که ما بدبخت می‌شیم!
و بعد صدای حمایتگرانه آندریاس که از دخترش حمایت می‌کرد.
- برو خدا رو شکر کن دختر من بود که آدلیر رو نجات بده وگرنه می‌خواستی چیکار کنی؟ تازه رز بدون هیچ گونه آموزشی تونست این کار رو انجام بده!!
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,946
لایک‌ها
14,317
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,884
Points
70,000,256
سطح
  1. حرفه‌ای
‌#‌ققنوس_آتش

‌#‌پارت_58

پوفی از روی حرص بیرون می‌دهد. چند روز است که خانه سوخته را زیر نظر گرفته ولی شخصی را نمی‌بیند. انگار پیرمرد آب شده و در زمین فرو رفته!
گشنه است و راهی جز ترک محل پیدا نمی‌کند. به ناچار داخل فروشگاهی می‌رود تا کیک آبمیوه‌ای بخورد و کمی از گرسنگی‌اش کم کند اما تا چشم می‌چرخاند همان پیرمرد را می‌بیند که بعد از حساب کردن خرید‌هایش به طرف در می‌آید تا خارج شود.
آزراء خود را پشت قفسه‌ها قائم می‌کند تا پیرمرد رد شود، همین که خارج می‌شود به دنبالش می‌رود.
آرام و آهسته!
نقاب خود را روی صورت می‌زند و کلاه آفتابی سیاهش را جابه‌جا می‌کند. می‌بیند که پیرمرد آرام‌آرام نگاهی به در خانه سوخته می‌اندازد تا ببیند دخترکی هست یا نه اما فارغ از این‌که دخترک زرنگ‌تر از این حرفاست.
داخل خانه می‌شود و آزراء هم با فاصله دنبالش می‌رود. همین که درب اتاق بسته را باز می‌کند و داخل می‌شود، آزراء پایش را در چارچوب می‌گذارد و اجازه بستن درب را به او نمی‌دهد. پیرمرد با دیدن آزراء از ترس عقب‌عقب می‌رود و آزراء با لحن شیطانی خود ل*ب می‌زند:
- به به! آقا! توی آسمون‌ها دنبالتون می‌گشتیم روی زمین پیداتون کردیم!
پیرمرد خریدها را روی زمین می‌اندازد و خودش زانو می‌زند.
- دیگه از جون من چی می‌خواید! ولم کنید من دیگه نمی‌تونم کمکی بهتون بکنم! همه‌ی زندگی منو نابود کردید، ولم کنید!
آزراء در را محکم می‌بندد، جلوتر می‌آید و می‌گوید:
- پیاده شو باهم بریم پیرمرد! چند هفته‌س فقط بخاطر یک سوال دنبالتم اگه ریگی به کفشت نیست چرا فرار می‌کنی!
- ریگ به کفش من! تو خودت چرا افتادی دنبال پیرمردی مثل من؟ تو باشی نمی‌ترسی!
- نه که نمی‌ترسم! می‌ایستم ببینم طرف چی می‌خواد نه این‌که بپرسم چیکار داری می‌کنی فلنگ رو ببندی!!


کد:
پوفی از روی حرص بیرون می‌دهد. چند روز است که خانه سوخته را زیر نظر گرفته ولی شخصی را نمی‌بیند. انگار پیرمرد آب شده و در زمین فرو رفته!
گشنه است و راهی جز ترک محل پیدا نمی‌کند. به ناچار  داخل فروشگاهی می‌رود تا کیک آبمیوه‌ای بخورد و کمی از گرسنگی‌اش کم کند اما تا چشم می‌چرخاند همان پیرمرد را می‌بیند که بعد از حساب کردن خرید‌هایش به طرف در می‌آید تا خارج شود.
آزراء خود را پشت قفسه‌ها قائم می‌کند تا پیرمرد رد شود، همین که خارج می‌شود به دنبالش می‌رود.
آرام و آهسته!
نقاب خود را روی صورت می‌زند و کلاه آفتابی سیاهش را جابه‌جا می‌کند. می‌بیند که پیرمرد آرام‌آرام نگاهی به در خانه سوخته می‌اندازد تا ببیند دخترکی هست یا نه اما فارغ از این‌که دخترک زرنگ‌تر از این حرفاست.
داخل خانه می‌شود و آزراء هم با فاصله دنبالش می‌رود. همین که درب اتاق بسته را باز می‌کند و داخل می‌شود آزراء پایش را در چارچوب می‌گذارد و اجازه بستن درب را به او نمی‌دهد. پیرمرد با دیدن آزراء از ترس عقب‌عقب می‌رود و آزراء با لحن شیطانی خود ل*ب می‌زند:
- به به! آقا! توی آسمون‌ها دنبالتون می‌گشتیم روی زمین پیداتون کردیم!
پیرمرد خریدها را روی زمین می‌اندازد و خودش زانو می‌زند.
- دیگه از جون من چی می‌خواید! ولم کنید من دیگه نمی‌تونم کمکی بهتون بکنم! همه‌ی زندگی منو نابود کردید، ولم کنید!
آزراء در را محکم می‌بندد، جلوتر می‌آید و می‌گوید:
- پیاده شو باهم بریم پیرمرد! چند هفته‌س فقط بخاطر یک سوال دنبالتم اگه ریگی به کفشت نیست چرا فرار می‌کنی!
- ریگ به کفش من! تو خودت چرا افتادی دنبال پیرمردی مثل من؟ تو باشی نمی‌ترسی!
- نه که نمی‌ترسم! می‌ایستم ببینم طرف چی می‌خواد نه این‌که بپرسم چیکار داری می‌کنی فلنگ رو ببندی!!

#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧
بالا