• رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

نیمه‌حرفه‌ای رمان ققنوس آتش|اثر مونا کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

رمان چطوره؟

  • عالی

  • خوب

  • متوسط

  • بد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,683
لایک‌ها
9,245
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
132,186
Points
2,345
#ققنوس_آتش

#پارت_39

پاهایش همراهی نمی‌کنند اما مجبور است. از در ورودی داخل می‌شود که همه را گرد هم در سالن می‌بیند. نفس‌نفس زنان و با اعصاب داغون! جلوتر می‌رود و می‌گوید:
- چی شده بابا چرا عصبی‌ای؟
تازه متوجه او شده‌اند!
آندریاس با عصبانیت از جایش بلند می‌شود، جلو می‌آید و همین که می‌خواهد صورت رز را قاب دست‌های خود کند رز چند قدم فاصله می‌گیرد، آندریاس با تمام تعجبش می‌پرسد:
- کجا بودی دختر! فکر کردم اتفاقی افتاده! چرا با هنری و جیمز برنگشتی! سالمی؟ نکنه آسیب دیدی؟
رز خنده‌ای می‌زند و می‌گوید:
- نه خوبم؛ فقط یه اتفاق عجیب دیگه رخ داده همین!
ساموئل که از سلامت رز اطمینان حاصل می‌کند همه را مرخص کرده و رز، آندریاس، هنری و جیمز را به اتاق رئیس می‌برد تا ببیند واقعاً چه شده.
- خب رز گوش می‌کنیم بگو چرا همراه جیمز و هنری برنگشتی!؟؟
- مدارک سوخت!
جیمز با تعجب می‌گوید:
- چطوری سوخت! تو که اون رو توی جیب مخفیت گذاشتی!
- توی جیبم خاکستر شده بود!
ساموئل دستی در موهایش فرو کرده و جیمز و هنری را مرخصی می‌کند بعد روی به رز می‌کند و می‌گوید:
- خوب توضیح بده ببینم!
- وقتی داشتم همراه جیمز و هنری خارج می‌شدم متوجه شدم جیبم سبک‌تر شد نتونستم همراه جیمز و هنری برگردم چون حتماً باید با پوشه برمی‌گشتم و وقتی رفتم خونه و لباسم رو عوض کردم متوجه شدم جیبم پر خاکستر شده بدترین قسمتش هم این‌جاست که وقتی اومدم گربه‌ای رو نوازش کنم آتیش گرفت و ... .
- و چی رز؟
- و ضجه‌زنان خودش رو به خاک مالید!!
آندریاس از جایش بلند می‌شود، لیوان یک‌بار مصرف را پر آب کرده و جلوی رز می‌گیرد.
- بخور حالت بهتر بشه.
- بهش دست نمی‌زنم بابا همین الان خاکستر میشه!
ساموئل اشاره می‌کند و می‌گوید:
- مشکلی نیست نشون‌مون بده.
رز از جایش بلند می‌شود همین که لیوان یک‌بار مصرف را در دستان خود می‌گیرد شروع به سوختن می‌کند اما بدون آتش! چطور شیئی بدون آتش زدن ممکن بر آتش گرفتن بود!


کد:
پاهایش همراهی نمی‌کنند اما مجبور است. از در ورودی داخل می‌شود که همه را گرد هم در سالن می‌بیند. نفس‌نفس زنان و با اعصاب داغون! جلوتر می‌رود و می‌گوید: 
- چی شده بابا چرا عصبی‌ای؟ 
تازه متوجه او شده‌اند!
آندریاس با عصبانیت از جایش بلند می‌شود، جلو می‌آید و همین که می‌خواهد صورت رز را قاب دست‌های خود کند رز چند قدم فاصله می‌گیرد، آندریاس با تمام تعجبش می‌پرسد:
- کجا بودی دختر! فکر کردم اتفاقی افتاده! چرا با هنری و جیمز برنگشتی! سالمی؟ نکنه آسیب دیدی؟ 
رز خنده‌ای می‌زند و می‌گوید:
- نه خوبم؛ فقط یه اتفاق عجیب دیگه رخ داده همین!
ساموئل که از سلامت رز اطمینان حاصل می‌کند همه را مرخص کرده و رز، آندریاس، هنری و جیمز را به اتاق رئیس می‌برد تا ببیند واقعاً چه شده.
- خب رز گوش می‌کنیم بگو چرا همراه جیمز و هنری برنگشتی!؟؟
- مدارک سوخت!
جیمز با تعجب می‌گوید:
- چطوری سوخت! تو که اون رو توی جیب مخفیت گذاشتی!
- توی جیبم خاکستر شده بود! 
ساموئل دستی در موهایش فرو کرده و جیمز و هنری را مرخصی می‌کند بعد روی به رز می‌کند و می‌گوید: 
- خوب توضیح بده ببینم!
- وقتی داشتم همراه جیمز و هنری خارج می‌شدم متوجه شدم جیبم سبک‌تر شد نتونستم همراه جیمز و هنری برگردم چون حتماً باید با پوشه برمی‌گشتم و وقتی رفتم خونه و لباسم رو عوض کردم متوجه شدم جیبم پر خاکستر شده بدترین قسمتش هم این‌جاست که وقتی اومدم گربه‌ای رو نوازش کنم آتیش گرفت و ... .
- و چی رز؟ 
- و ضجه‌زنان خودش رو به خاک مالید!! 
آندریاس از جایش بلند می‌شود، لیوان یک‌بار مصرف را پر آب کرده و جلوی رز می‌گیرد.
- بخور حالت بهتر بشه.
- بهش دست نمی‌زنم بابا همین الان خاکستر میشه! 
ساموئل اشاره می‌کند و می‌گوید:
- مشکلی نیست نشون‌مون بده.
رز از جایش بلند می‌شود همین که لیوان یک‌بار مصرف را در دستان خود می‌گیرد شروع به سوختن می‌کند اما بدون آتش! چطور شیئی بدون آتش زدن ممکن بر آتش گرفتن بود!
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,683
لایک‌ها
9,245
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
132,186
Points
2,345
‌#‌ققنوس_آتش

‌#‌پارت_40

پلاستیک آب می‌شود و به همراه آب درون او روی کف زمین می‌ریزد. ساموئل از جایش بلند می‌شود و می‌گوید:
- قادر بر کنترلش هستی؟
رز با ناراحتی سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید:
- نه نمی‌تونم کنترلش کنم اگه می‌تونستم همچین بلایی روی گربه بیچاره نمیاوردم!
ساموئل از پشت میز کنار می‌رود و می‌گوید:
- اشکالی نداره یک مدت برو سفر تا کمی حالت بهتر بشه!
برق خوشحالی از چشمان آزراء عبور می‌کند.
- سفر به کجا؟ بابا شما هم قطعاً میای مگه نه؟
آندریاس لبخندی می‌زند و می‌گوید:
- به اسکاتلند و با آدلیر!
خنده‌ی ل*ب‌های آزراء محو می‌شود.
- حالا چرا با آدلیر!
- چون اون‌جا رو خوب می‌شناسه!
- کی می‌‌ریم؟
- حتمالاً دو هفته دیگه تا وقتی که حال پدر آدلیر بهتر بشه.
آزراء باشه‌ای می‌گوید و از مقر خارج می‌شود.
***
پالتو سیاهش را جابه‌جا می‌کند، دست در جیب درب اتاق جلسه را با پا باز می‌کند و به همراه او چند نفر دیگر هم وارد می‌شوند. این بار بدون سلام به سمت ارباب می‌رود و در کنارش می‌نشیند. میا با لبخند سلامی می‌دهد ولی دارک به چپش هم نیست.
این دخترک چرا خود را وصله دارک کرده است؟ غرورش بعد آن کتک خورد نشد؟ اصلاً غرور دارد یا نه؟ دارک دستش را روی میز می‌گذارد و کمی خم می‌شود تا به ارباب نزدیک‌تر شود.
- نمی‌دونم دختره میاد یا نه! ولی اگه اومد بهش چی بگم؟
ارباب با صدای خشک و خشن خود می‌گوید:
- صبر داشته باش بچه!!
چیزی نمی‌گوید و منتظر می‌شود تا همه بیایند. آخرین نفر که می‌نشیند دستیار ارباب با صدایی واضح و روشن می‌گوید:
- جناب دارک توانستند با ققنوس قرار ملاقات پنجاه درصدی تشکیل ب*دن، نظرتون درمورد این‌که چطوری به طرف خودمون متمایلش کنیم رو عرض بفرمایید!
پیتر، دست چپ ارباب با عصبانیت گفت:
- دارک اجازه داد اون دختره همین‌‌طوری بیاد و هر چی مدرک داریم رو ببره! حتی اجازه داد به راحتی فرار کنه و یک نمایش کوچیک با نارنجک اجرا کرد! فکر نکنم دارک مناسب رفتن به قرار ملاقات باشه اون هم ملاقات پنجاه درصدی که معلوم نیست دختره بیاد یا نیاد!
دارک نفس عمیقی می‌کشد، روی صندلی لم می‌دهد و می‌گوید:
- تو برای به‌دست اوردن ققنوس چه غلطی کردی؟ حداقل من تلاشی کردم تو چی؟
همه شروع به خندیدن می‌کنند. این بار پیتر با عصبانیت بیشتری می‌گوید:
- اگه تو گند نمی‌زدی همون‌جا گوش دختره رو می‌پیچوندم و می‌آوردمش مقر خودمون تا به ما ملحق بشه!!
دارک زیر خنده می‌زند و با طعنه می‌گوید:
- اوه آقا گوش ققنوس رو می‌پیچونه!!
دست دیگرش که در جیبش بود را بیرون می‌کشد، بالا می‌گیرد و می‌گوید:
- سوختگی رو ببنید! فقط دست گذاشته بودم روی کتفش که دستم رو پس زد، اون لحظه فقط یکم حس سوختگی عادی داشت اما بعدش که می‌خواستم برم خونه عمق فاجعه‌ معلوم شد! به طرز عجیبی هنوز داشت می‌سوخت و پوستش کنده شد!
بعد رو به پیتر می‌کند و می‌گوید:
- هنوز هم مایلی گوشش رو بگیری و بپیچونی!


کد:
پلاستیک آب می‌شود و به همراه آب درون او روی کف زمین می‌ریزد. ساموئل از جایش بلند می‌شود و می‌گوید:
- قادر بر کنترلش هستی؟ 
رز با ناراحتی سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید:
- نه نمی‌تونم کنترلش کنم اگه می‌تونستم همچین بلایی روی گربه بیچاره نمیاوردم!
ساموئل از پشت میز کنار می‌رود و می‌گوید:
- اشکالی نداره یک مدت برو سفر تا کمی حالت بهتر بشه!
برق خوشحالی از چشمان آزراء عبور می‌کند.
- سفر به کجا؟ بابا شما هم قطعاً میای مگه نه؟
آندریاس لبخندی می‌زند و می‌گوید:
- به اسکاتلند و با آدلیر! 
خنده‌ی ل*ب‌های آزراء محو می‌شود.
- حالا چرا با آدلیر! 
- چون اون‌جا رو خوب می‌شناسه! 
- کی می‌‌ریم؟ 
- حتمالاً دو هفته دیگه تا وقتی که حال پدر آدلیر بهتر بشه.
آزراء باشه‌ای می‌گوید و از مقر خارج می‌شود.
***
پالتو سیاهش را جابه‌جا می‌کند، دست در جیب درب اتاق جلسه را با پا باز می‌کند و به همراه او چند نفر دیگر هم وارد می‌شوند. این بار بدون سلام به سمت ارباب می‌رود و در کنارش می‌نشیند. میا با لبخند سلامی می‌دهد ولی دارک به چپش هم نیست. 
این دخترک چرا خود را وصله دارک کرده است؟ غرورش بعد آن کتک خورد نشد؟ اصلاً غرور دارد یا نه؟ دارک دستش را روی میز می‌گذارد و کمی خم می‌شود تا به ارباب نزدیک‌تر شود.
- نمی‌دونم دختره میاد یا نه! ولی اگه اومد بهش چی بگم؟ 
ارباب با صدای خشک و خشن خود می‌گوید:
- صبر داشته باش بچه!! 
چیزی نمی‌گوید و منتظر می‌شود تا همه بیایند. آخرین نفر که می‌نشیند دستیار ارباب با صدایی واضح و روشن می‌گوید:
- جناب دارک توانستند با ققنوس قرار ملاقات پنجاه درصدی تشکیل ب*دن، نظرتون درمورد این‌که چطوری به طرف خودمون متمایلش کنیم رو عرض بفرمایید! 
پیتر، دست چپ ارباب با عصبانیت گفت:
- دارک اجازه داد اون دختره همین‌‌طوری بیاد و هر چی مدرک داریم رو ببره! حتی اجازه داد به راحتی فرار کنه و یک نمایش کوچیک با نارنجک اجرا کرد! فکر نکنم دارک مناسب رفتن به قرار ملاقات باشه اون هم ملاقات پنجاه درصدی که معلوم نیست دختره بیاد یا نیاد! 
دارک نفس عمیقی می‌کشد، روی صندلی لم می‌دهد و می‌گوید:
- تو برای به‌دست اوردن ققنوس چه غلطی کردی؟ حداقل من تلاشی کردم تو چی؟ 
همه شروع به خندیدن می‌کنند. این بار پیتر با عصبانیت بیشتری می‌گوید:
- اگه تو گند نمی‌زدی همون‌جا گوش دختره رو می‌پیچوندم و می‌آوردمش مقر خودمون تا به ما ملحق بشه!!
دارک زیر خنده می‌زند و با طعنه می‌گوید:
- اوه آقا گوش ققنوس رو می‌پیچونه!! 
دست دیگرش که در جیبش بود را بیرون می‌کشد، بالا می‌گیرد و می‌گوید:
- سوختگی رو ببنید! فقط دست گذاشته بودم روی کتفش که دستم رو پس زد، اون لحظه فقط یکم حس سوختگی عادی داشت اما بعدش که می‌خواستم برم خونه عمق فاجعه‌ معلوم شد! به طرز عجیبی هنوز داشت می‌سوخت و پوستش کنده شد! 
بعد رو به پیتر می‌کند و می‌گوید:
- هنوز هم مایلی گوشش رو بگیری و بپیچونی!
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,683
لایک‌ها
9,245
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
132,186
Points
2,345
‌#‌ققنوس_آتش

‌#‌پارت_41

می‌خواست از ساختمان خارج شود که دستیار ارباب صدایش کرد و گفت که ارباب دارکنس با او کار دارد، برای همین اکنون در راه رفتن به اتاق مخفی بود.
سوار آسانسور می‌شود ولی به جای طبقه مورد نظر چند دکمه را باهم می‌زند. در مخفی پشت سرش باز شده و دارک داخل می‌شود.
ارباب نقابش را پایین زده و در حال خوردن چایی بود. زخم روی چشمش و سوختگی سمت چپ صورتش او را به شدت ترسناک نشان می‌داد.
یادگاری‌های آن شب بودند. لئون زخم و ژاکلین آن سوختگی را هدیه داده بود!!
اشاره‌ای می‌کند و دارک روی صندلی جلوی میز می‌نشیند.
- کاری باهام داشتین ارباب؟
استکان را پایین می‌گذارد، دستش را دراز می‌کند و با همان صدای خش‌دار می‌گوید:
- دستت رو ببینم!
دارک دستش را از جیبش بیرون می‌کشد و در دست ارباب می‌گذارد. ارباب دست دارک را بیشتر سمت خود می‌کشد و می‌گوید:
- گفتی حتی بعد این‌که ولت کرده بود هم در حال سوختن بود؟
- آره یه ذره بهم دست زد ولی هم دمای ب*دن خودش بالا بود هم باعث سوختگی دست من شد.
ارباب دست دارک را رها می‌کند. پرونده‌ای سیاه رنگ را از کشوی میزش بیرون می‌کشد و می‌گوید:
- وقتی فهمیدم بعد انفجار اون شب هنوز زنده‌ست متوجه شدم که ممکنه حتی ققنوس عادی هم نباشه! شک کرده بودم ولی الان مطمئن‌مطمئن شدم.
دارک صندلی را جلوتر می‌کشد و می‌گوید:
- منظورتون چیه پدر؟
ارباب سرش را با عصبانیت بالا میاورد، خم می‌شود و یقه دارک را می‌گیرد، محکم به سمت خود می‌کشد و می‌گوید:
- مگه نگفتم من رو پدر صدا نکن! آخرین بارت باشه دارک! اگه بفهمن تو پسر من هستی همین وزرا و زیر دست‌هام گر*دن تو رو می‌زنن!!
دارک دستش را می‌گیرد و می‌گوید:
- عذر می‌خوام ارباب!
ارباب یقه دارک را رها می‌کند. پرونده سیاه را باز کرده، انگار فلش بک¹ می‌خورد و تمام خاطراتش زنده می‌شوند!
- اون شب که ما رفته بودیم دختر ققنوس رو بدزدیم درگیری شد، خیلی‌ها کشته شدن از جمله خانواده ساموئل و آندریاس… حتی لئون و کاترینا هم با اون انفجار ناخواسته جون دادن، مادر تو هم جزو اون‌ها بود، رفته بود رز سیاه رو بیاره! اون نوزاد بود و فکر کردیم تو انفجار حتماً سوخته، ولی الان با دیدن دست تو و خبر زنده بودنش احتمال میره که… !!
- احتمال چی وجود داره ارباب؟
- احتمال این‌که اون ققنوس آتش باشه!
- ققنوس آتش؟ میشه بیشتر توضیح بدی!


¹.برگشتن به گذشته
کد:
می‌خواست از ساختمان خارج شود که دستیار ارباب صدایش کرد و گفت که ارباب دارکنس با او کار دارد، برای همین اکنون در راه رفتن به اتاق مخفی بود.
سوار آسانسور می‌شود ولی به جای طبقه مورد نظر چند دکمه را باهم می‌زند. در مخفی پشت سرش باز شده و دارک داخل می‌شود.
ارباب نقابش را پایین زده و در حال خوردن چایی بود. زخم روی چشمش و سوختگی سمت چپ صورتش او را به شدت ترسناک نشان می‌داد.
یادگاری‌های آن شب بودند. لئون زخم و ژاکلین آن سوختگی را هدیه داده بود!!
اشاره‌ای می‌کند و دارک روی صندلی جلوی میز می‌نشیند.
- کاری باهام داشتین ارباب؟ 
استکان را پایین می‌گذارد، دستش را دراز می‌کند و با همان صدای خش‌دار می‌گوید:
- دستت رو ببینم! 
دارک دستش را از جیبش بیرون می‌کشد و در دست ارباب می‌گذارد. ارباب دست دارک را بیشتر سمت خود می‌کشد و می‌گوید:
- گفتی حتی بعد این‌که ولت کرده بود هم در حال سوختن بود؟ 
- آره یه ذره بهم دست زد ولی هم دمای ب*دن خودش بالا بود هم باعث سوختگی دست من شد.
ارباب دست دارک را رها می‌کند. پرونده‌ای سیاه رنگ را از کشوی میزش بیرون می‌کشد و می‌گوید:
- وقتی فهمیدم بعد انفجار اون شب هنوز زنده‌ست متوجه شدم که ممکنه حتی ققنوس عادی هم نباشه! شک کرده بودم ولی الان مطمئن‌مطمئن شدم.
دارک صندلی را جلوتر می‌کشد و می‌گوید:
- منظورتون چیه پدر؟
ارباب سرش را با عصبانیت بالا میاورد، خم می‌شود و یقه دارک را می‌گیرد، محکم به سمت خود می‌کشد و می‌گوید: 
- مگه نگفتم من رو پدر صدا نکن! آخرین بارت باشه دارک! اگه بفهمن تو پسر من هستی همین وزرا و زیر دست‌هام گر*دن تو رو می‌زنن!! 
دارک دستش را می‌گیرد و می‌گوید:
- عذر می‌خوام ارباب!
ارباب یقه دارک را رها می‌کند. پرونده سیاه را باز کرده، انگار فلش بک¹ می‌خورد و تمام خاطراتش زنده می‌شوند! 
- اون شب که ما رفته بودیم دختر ققنوس رو بدزدیم درگیری شد، خیلی‌ها کشته شدن از جمله خانواده ساموئل و آندریاس… حتی لئون و کاترینا هم با اون انفجار ناخواسته جون دادن، مادر تو هم جزو اون‌ها بود، رفته بود رز سیاه رو بیاره! اون نوزاد بود و فکر کردیم تو انفجار حتماً سوخته، ولی الان با دیدن دست تو و خبر زنده بودنش احتمال میره که… !! 
- احتمال چی وجود داره ارباب؟ 
- احتمال این‌که اون ققنوس آتش باشه! 
- ققنوس آتش؟ میشه بیشتر توضیح بدی!
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,683
لایک‌ها
9,245
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
132,186
Points
2,345
‌#‌ققنوس_آتش

‌#پارت_42

که ققنوس آتش است ها؟ هه در خواب ببیند بتواند از چنگ دارک بگریزد!! با لبخند عجیبی سوار ماشین می‌شود و به راه میفتد. باید یک نقشه درست حسابی بچیند.
تور را جوری پهن خواهد کرد که رز سیاه نه؛ پدرش هم نتواند نجات پیدا کند
***
وارد مقر می‌شود. مانند همیشه با قدم‌های محکم و استوار به سمت اتاق رئیس حرکت می‌کند. از آسانسور پیاده می‌شود و در طلایی را باز می‌کند که آندریاس و ساموئل با تعجب به او چشم می‌دوزند.
- تو این‌جا چیکار می‌کنی رز؟
در را می‌بندد و به طرف میز حرکت می‌کند و می‌گوید:
- بابا یادتون هست که وقتی بچه بودم بهم گفتین که از تو آتیش‌سوزی نجات پیدا کردم؟ ولی بعد گمم کردین و مجبور شدین کل پرورشگاه‌ها رو بگردین؟
آندریاس پرونده را جلوی ساموئل می‌گذارد، رو به رز می‌کند و می‌گوید:
- خب؟
- خب آدرس اون خونه بچگی‌هام رو می‌خوام.
- می‌خوای چیکار دختر؟
روی صندلی جلو میز‌ می‌نشیند و می‌گوید:
- می‌خوام برم سر و گوشی آب بدم.
ساموئل نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید:
- لازم نکرده بچه! تو هنوز کنترلی روی اون انرژی درونیت نداری! تازه یه خونه سوخته چه سرنخی به تو میده؟

- شاید خونه سوخته سرنخی به من نده! ولی اهالی منطقه که ممکنه سرنخی ب*دن!
ساموئل لبخندی می‌زند و می‌گوید:
- فکر نکنم رز!!
ناخودآگاه دختر بَده‌ی درونش که مدت‌ها بود او را سرکوب می‌نمود و قائم می‌کرد بیرون می‌آید. لبخند کجی می‌زند و با چشم‌های خمار می‌گوید:
- فکر رو که… بذار من بکنم، شما آدرس بده!
ساموئل چشم‌هایش را دردمند می‌بندد.
- خواهش می‌کنم رز اون شخصیتت رو بذار کنار.
رز دست روی زانوهایش می‌زند و بلند می‌شود. با خشم عجیبی در صدایش می‌گوید:
- من خیلی تو فاز دختر خوبه بودم ولی می‌دونی؟ کاری انجام نشد، خیلی صبر کردم، تا بلایی رو تجربه نمی‌کردم کسی فکش نمی‌جنبید!! پس زحمت رو از دوش شما کم می‌کنم فقط آدرس بده!
آندریاس نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید:
- آروم باش رز؛ نیازی نیست این‌قدر عصبی بشی! باشه می‌گردم ببینم پیدا می‌کنم یا نه!
رز به آندریاس چشم می‌دوزد و با حالت خنثی می‌گوید:
- باید پیدا بشه!! وگرنه خودم پیدا می‌کنم.

کد:
که ققنوس آتش است ها؟ هه در خواب ببیند بتواند از چنگ دارک بگریزد!! با لبخند عجیبی سوار ماشین می‌شود و به راه میفتد. باید یک نقشه درست حسابی بچیند.
تور را جوری پهن خواهد کرد که رز سیاه نه؛ پدرش هم نتواند نجات پیدا کند
***
وارد مقر می‌شود. مانند همیشه با قدم‌های محکم و استوار به سمت اتاق رئیس حرکت می‌کند. از آسانسور پیاده می‌شود و در طلایی را باز می‌کند که آندریاس و ساموئل با تعجب به او چشم می‌دوزند.
- تو این‌جا چیکار می‌کنی رز؟
در را می‌بندد و به طرف میز حرکت می‌کند و می‌گوید:
- بابا یادتون هست که وقتی بچه بودم بهم گفتین که از تو آتیش‌سوزی نجات پیدا کردم؟ ولی بعد گمم کردین و مجبور شدین کل پرورشگاه‌ها رو بگردین؟ 
آندریاس پرونده را جلوی ساموئل می‌گذارد، رو به رز می‌کند و می‌گوید:
- خب؟ 
- خب آدرس اون خونه بچگی‌هام رو می‌خوام. 
- می‌خوای چیکار دختر؟
روی صندلی جلو میز‌ می‌نشیند و می‌گوید:
- می‌خوام برم سر و گوشی آب بدم.
ساموئل نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید:
- لازم نکرده بچه! تو هنوز کنترلی روی اون انرژی درونیت نداری! تازه یه خونه سوخته چه سرنخی به تو میده؟
 - شاید خونه سوخته سرنخی به من نده! ولی اهالی منطقه که ممکنه سرنخی ب*دن! 
ساموئل لبخندی می‌زند و می‌گوید:
- فکر نکنم رز!! 
ناخودآگاه دختر بَده‌ی درونش که مدت‌ها بود او را سرکوب می‌نمود و قائم می‌کرد بیرون می‌آید. لبخند کجی می‌زند و با چشم‌های خمار می‌گوید:
- فکر رو که… بذار من بکنم، شما آدرس بده! 
ساموئل چشم‌هایش را دردمند می‌بندد.
- خواهش می‌کنم رز اون شخصیتت رو بذار کنار.
رز دست روی زانوهایش می‌زند و بلند می‌شود. با خشم عجیبی در صدایش می‌گوید:
- من خیلی تو فاز دختر خوبه بودم ولی می‌دونی؟ کاری انجام نشد، خیلی صبر کردم، تا بلایی رو تجربه نمی‌کردم کسی فکش نمی‌جنبید!! پس زحمت رو از دوش شما کم می‌کنم فقط آدرس بده!
آندریاس نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید:
- آروم باش رز؛ نیازی نیست این‌قدر عصبی بشی! باشه می‌گردم ببینم پیدا می‌کنم یا نه! 
رز به آندریاس چشم می‌دوزد و با حالت خنثی می‌گوید: 
- باید پیدا بشه!! وگرنه خودم پیدا می‌کنم.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,683
لایک‌ها
9,245
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
132,186
Points
2,345
‌#‌ققنوس_آتش

‌#‌پارت_43

آندریاس کاغذ را پاره می‌کند و جلوی آزراء می‌گیرد.
- بیا این هم آدرس دقیق خونه.
کاغذ را از دستش می‌گیرد و در حالی که به او چشم دوخته می‌گوید:
- خوبه، چند هفته‌ای هم مرخصی رد کن می‌خوام برم دنبال همین کار ها.
- باشه مشکلی نیست فقط مراقب خودت باش.
ولی آزراء بدون جواب از مقر خارج می‌شود. خودش هم گیج است. باید از کجا شروع کند؟ می‌خواهد بفهمد دقیقاً در آن مکان چه گذشته است.
آن شب که او را یتیم کرد و مسیر زندگی‌اش را تغییر داد. خدا خدا می‌کند کسی بداند که در آن شب چه شده!! با همین افکار به خانه مورد نظر می‌رسد. از ماشین پیاده می‌شود همین که می‌خواهد درب ماشین را ببندد چشمش روی فرمان ماشین میفتد که رد انگشت‌هایش باقی مانده! با خود زمزمه می‌کند:
- آروم باش رز! کار دستمون نده تو رو خدا، هنوز نتونستی نیروی‌ درونیت رو کنترل کنی پس آروم باش!
زمزمه کنان به سمت خانه می‌رود. کاملاً در هم سوخته و این از گچ سیاه شده‌اش معلوم است.
- ولی لامصب عجب عمارتی بوده ها! خیلی‌خیلی کمش چهارصد، پونصد متری میشه!
از پله‌هایی که به طبقه دوم راه داشت بالا می‌رود. فقط درب یکی از اتاق‌ها بسته است. نفس عمیقی می‌کشد و دستگیره‌ی درب را می‌چرخاند اما باز نمی‌شود. دو دستی آن را در دست می‌گیرد و ب*دن خود را به درب می‌کوبد اما همچنان باز نمی‌شود!!
- خب ولش کن دیگه چه گیری دادی به در بسته!
در خانه کمی گشت‌وگذار می‌کند، آندریاس گفته بود که خانه متعلق به پدر و مادرش است. آزراء فقط اسم پدر مادرش را می‌دانست!!
از خانه خارج می‌شود. قولنج دست‌هایش را می‌کشند و به سمت نزدیک‌ترین خانه می‌رود و در می‌زند.
در را دخترک جوانی باز می‌کند. به چهره‌اش بیست تا بیست‌و‌چهار سال بیشتر نمی‌خورد. لبخند محوی می‌زند و می‌پرسد:
- سلام می‌تونم یه سوال بپرسم؟
دخترک لبخندی می‌زند و می‌گوید:
- سلام بله بپرسید؟
- این خونه‌ای که سوخته، اعضای قدیمی خانواده‌تون نمی‌دونن به‌خاطر چی بوده؟
- برای چی دنبال این خونه هستید؟
حال چه بگوید؟ موهایش را مرتب می‌کند و با تردید ل*ب می‌زند:
- اووم خب من… من کارم ساخت و ساختاره شاید ایده خوبی بشه!
- راستش الان کسی خونه نیست اما اگه خیلی لازم دارید می‌تونید شماره‌تون رو برام بنویسید تا وقتی پرسیدم خبرش رو بهتون بدم!
آزراء لبخندی می‌زند و می‌گوید:
- آره حتماً.
دخترک یک کاغذ و خودکار می‌آورد و آزراء شماره تلفن همراه خود را می‌نویسد.


کد:
آندریاس کاغذ را پاره می‌کند و جلوی آزراء می‌گیرد.
- بیا این هم آدرس دقیق خونه.
کاغذ را از دستش می‌گیرد و در حالی که به او چشم دوخته می‌گوید:
- خوبه، چند هفته‌ای هم مرخصی رد کن می‌خوام برم دنبال همین کار ها.
- باشه مشکلی نیست فقط مراقب خودت باش.
ولی آزراء بدون جواب از مقر خارج می‌شود. خودش هم گیج است. باید از کجا شروع کند؟ می‌خواهد بفهمد دقیقاً در آن مکان چه گذشته است.
آن شب که او را یتیم کرد و مسیر زندگی‌اش را تغییر داد. خدا خدا می‌کند کسی بداند که در آن شب چه شده!! با همین افکار به خانه مورد نظر می‌رسد. از ماشین پیاده می‌شود همین که می‌خواهد درب ماشین را ببندد چشمش روی فرمان ماشین میفتد که رد انگشت‌هایش باقی مانده! با خود زمزمه می‌کند:
- آروم باش رز! کار دستمون نده تو رو خدا، هنوز نتونستی نیروی‌ درونیت رو کنترل کنی پس آروم باش!
زمزمه کنان به سمت خانه می‌رود. کاملاً در هم سوخته و این از گچ سیاه شده‌اش معلوم است.
- ولی لامصب عجب عمارتی بوده ها! خیلی‌خیلی کمش چهارصد، پونصد متری میشه!
از پله‌هایی که به طبقه دوم راه داشت بالا می‌رود. فقط درب یکی از اتاق‌ها بسته است. نفس عمیقی می‌کشد و دستگیره‌ی درب را می‌چرخاند اما باز نمی‌شود. دو دستی آن را در دست می‌گیرد و ب*دن خود را به درب می‌کوبد اما همچنان باز نمی‌شود!!
- خب ولش کن دیگه چه گیری دادی به در بسته!
در خانه کمی گشت‌وگذار می‌کند، آندریاس گفته بود که خانه متعلق به پدر و مادرش است. آزراء فقط اسم پدر مادرش را می‌دانست!!
از خانه خارج می‌شود. قولنج دست‌هایش را می‌کشند و به سمت نزدیک‌ترین خانه می‌رود و در می‌زند.
در را دخترک جوانی باز می‌کند. به چهره‌اش بیست تا بیست‌و‌چهار سال بیشتر نمی‌خورد. لبخند محوی می‌زند و می‌پرسد:
- سلام می‌تونم یه سوال بپرسم؟
دخترک لبخندی می‌زند و می‌گوید:
- سلام بله بپرسید؟
- این خونه‌ای که سوخته، اعضای قدیمی خانواده‌تون نمی‌دونن به‌خاطر چی بوده؟
- برای چی دنبال این خونه هستید؟
حال چه بگوید؟ موهایش را مرتب می‌کند و با تردید ل*ب می‌زند:
- اووم خب من… من کارم ساخت و ساختاره شاید ایده خوبی بشه!
- راستش الان کسی خونه نیست اما اگه خیلی لازم دارید می‌تونید شماره‌تون رو برام بنویسید تا وقتی پرسیدم خبرش رو بهتون بدم!
آزراء لبخندی می‌زند و می‌گوید:
- آره حتماً.
دخترک یک کاغذ و خودکار می‌آورد و آزراء شماره تلفن همراه خود را می‌نویسد.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,683
لایک‌ها
9,245
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
132,186
Points
2,345
‌#‌ققنوس_آتش

‌#‌پارت_44

درب چندین خانه را می‌زند و می‌پرسد. تنها جواب‌هایی که می‌گیرد این است که «فکر کنم پلیس‌ها درگیر شده بودن و ناخواسته این‌جا آتیش گرفت، هرکسی که داخل بود و نبود هم فوت کرد».
کلافه سوار ماشین می‌شود که صدای گوشی توجهش را به خود جلب می‌کند. شماره ناشناس!!
- بله؟
- سلام رز! فکر نمی‌کردم جواب بدی!
- آدلیر توئی؟
- آره بیا مقر کارت دارم.
- باشه.
و قطع می‌کند. نفس عمیقی می‌کشد و به راه میفتد. دیری نمی‌گذرد، که به مقر می‌رسد.
ماشین را کمی دورتر پارک می‌کند و از در ورودی داخل می‌شود. آدلیر توی سالن منتظر و روی صندلی نشسته بود که با دیدن رز از جایش بلند می‌شود.
- باز چه دسته گلی به آب دادی خانوم رز سیاه!
در کمال تعجب لبخندی بی‌اراده روی ل*ب‌های آزراء نقش می‌بندد.
- هیچی فقط یه خورده قرار بود بمیرم.
- فقط یه مأموریت نبودم ها!
***
قدم زنان به مقصدی نامشخص از اتفاق‌های گذشته می‌گویند:
- همین دیگه فقط باید خودم رو آروم نگه دارم تا نزنم یکی رو بسوزونم!
- تلاش کنی می‌تونی کنترلش کنی!
رز به ساعت نگاهی می‌اندازد.
- راستی آدلیر حال بابات بهتر شد؟
- آره، فعلاً نیازی به بودن من نیست.
- راستی من سفر اسکاتلند رو لغو کردم!
آدلیر از جا می‌ایستد و با ناراحتی خاصی در چشم‌هایش ل*ب می‌زند:
- تو چیکار کردی؟
- آمم خب من سفر رو لغو کردم.
- چرا؟
رز سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید:
- خب… خب آدما میرن سفر تا حالشون خوب بشه، خوش بگذرونن ولی فکر نکنم اوضاع من این‌قدر خوب باشه که بهم تو سفر خوش بگذره.
- باشه مشکلی نیست، هروقت فکر کردی وقتش رو داری من هستم.
و لبخند تلخی می‌زند.


کد:
درب چندین خانه را می‌زند و می‌پرسد. تنها جواب‌هایی که می‌گیرد این است که «فکر کنم پلیس‌ها درگیر شده بودن و ناخواسته این‌جا آتیش گرفت، هرکسی که داخل بود و نبود هم فوت کرد».
کلافه سوار ماشین می‌شود که صدای گوشی توجهش را به خود جلب می‌کند. شماره ناشناس!!
- بله؟
- سلام رز! فکر نمی‌کردم جواب بدی!
- آدلیر توئی؟
- آره بیا مقر کارت دارم.
- باشه.
و قطع می‌کند. نفس عمیقی می‌کشد و به راه میفتد. دیری نمی‌گذرد، که به مقر می‌رسد.
ماشین را کمی دورتر پارک می‌کند و از در ورودی داخل می‌شود. آدلیر توی سالن منتظر و روی صندلی نشسته بود که با دیدن رز از جایش بلند می‌شود.
- باز چه دسته گلی به آب دادی خانوم رز سیاه!
در کمال تعجب لبخندی بی‌اراده روی ل*ب‌های آزراء نقش می‌بندد.
- هیچی فقط یه خورده قرار بود بمیرم.
- فقط یه مأموریت نبودم ها!
***
قدم زنان به مقصدی نامشخص از اتفاق‌های گذشته می‌گویند:
- همین دیگه فقط باید خودم رو آروم نگه دارم تا نزنم یکی رو بسوزونم!
- تلاش کنی می‌تونی کنترلش کنی!
رز به ساعت نگاهی می‌اندازد.
- راستی آدلیر حال بابات بهتر شد؟
- آره، فعلاً نیازی به بودن من نیست.
- راستی من سفر اسکاتلند رو لغو کردم!
آدلیر از جا می‌ایستد و با ناراحتی خاصی در چشم‌هایش ل*ب می‌زند:
- تو چیکار کردی؟
- آمم خب من سفر رو لغو کردم.
- چرا؟
رز سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید:
- خب… خب آدما میرن سفر تا حالشون خوب بشه، خوش بگذرونن ولی فکر نکنم اوضاع من این‌قدر خوب باشه که بهم تو سفر خوش بگذره.
- باشه مشکلی نیست، هروقت فکر کردی وقتش رو داری من هستم.
و لبخند تلخی می‌زند.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,683
لایک‌ها
9,245
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
132,186
Points
2,345
‌#‌ققنوس_آتش

‌#‌پارت_45

انرژی زیادی را در خود حس می‌کند. موهایش را دم اسبی بسته و یک استایل دخترانه برفی دارد، آمده بود تا از چند تا خانه دیگر پرس و جو کند.
ماشینش را نزدیک خانه آتش گرفته رها کرده بود. با لبخند رضایت بخشی به سمت ماشین حرکت می‌کند که متوجه می‌شود فردی از درون خانه آتش گرفته به بیرون می‌رود و داخل کوچه می‌شود.
این بار لبخند شیطنت آمیزش بود که از ل*ب‌هایش محو نمی‌شد.
آرام و پیوسته به فرد نزدیک می‌شود و آن را از زیر نظر می‌گذارند. پیرمردی با سن تقریبی شصت یا هفتاد سال!
از پشت نزدیک می‌شود و با صدایی پر از اعتماد به نفس می‌گوید:
- شما داخل اون خونه آتیش گرفته چیکار می‌کردید؟؟
پیرمرد که مشغول بررسی محتویات کیفش بود مکث کوتاهی می‌کند. بدون این‌که صورتش را برگرداند شروع به دویدن می‌کند! آزراء از این حرکت جا می‌خورد اما وقت تجزیه تحلیل نیست.
حس ششم پلیسی‌اش می‌گوید بدو دنبالش چون ریگی به کفش دارد و اگر نداشت که نمی‌دوید. کوچه به کوچه دنبالش می‌رود.
مشخص است که این مکان را مثل کف دستش می‌شناسد. او بدو آزراء بدو او بدو آزراء بدو. با سنی که دارد این‌گونه دویدن عجیب است! نفس‌نفس‌زنان در حالی که می‌دود می‌گوید:
- وایسا آقا! فقط یه سوال پرسیدم نمی‌خوای جواب نده چرا فرار می‌کنی!
اما از او جوابی در یافت نمی‌کند‌. ناگهان گمش می‌کند! این‌قدر این کوچه‌ها در هم تنیده شده‌اند که آزراء آن پیرمرد را گم کرد. یک لعنتی حواله‌اش می‌کند. گرفتن آن به‌درک چگونه برگردد! گوشی‌اش را از جیب شلوارش بیرون می‌کشد و از طریق نقشه به سمت ماشینش برمی‌گردد.
خیلی عجیب است! داخل آن خانه چه می‌کرد؟ وارد خانه آتش گرفته می‌شود و همه جا را بررسی می‌کند. نه! از زمانی که قبلاً این‌جا را دید فرقی نکرده است! ناگهان یاد آن درب بسته می‌افتد.
از پله‌ها بالا می‌رود و درب را امتحان می‌کند. درب همچنان قفل است!! نقابش را از جیب دیگرش بیرون می‌کشد ولی این بار به‌جای ماسک روی چشمانش قرار می‌دهد که به صورت عینک فیت صورتش می‌شود.
کناره عینک را لمس می‌کند و عینک به او این امکان را می‌دهد تا بتواند چیزی که پشت در است را ببیند.
یک اتاق با وسایل بچگانه! فضای نارنجی رنگ و گهواره نشان از چیز دیگری می‌دهد!
آیا آن فرد این‌جا و در این اتاق زندگی می‌کند؟ با این وسایل؟


کد:
انرژی زیادی را در خود حس می‌کند. موهایش را دم اسبی بسته و یک استایل دخترانه برفی دارد، آمده بود تا از چند تا خانه دیگر پرس و جو کند.
ماشینش را نزدیک خانه آتش گرفته رها کرده بود. با لبخند رضایت بخشی به سمت ماشین حرکت می‌کند که متوجه می‌شود فردی از درون خانه آتش گرفته به بیرون می‌رود و داخل کوچه می‌شود.
این بار لبخند شیطنت آمیزش بود که از ل*ب‌هایش محو نمی‌شد.
آرام و پیوسته به فرد نزدیک می‌شود و آن را از زیر نظر می‌گذارند. پیرمردی با سن تقریبی شصت یا هفتاد سال!
از پشت نزدیک می‌شود و با صدایی پر از اعتماد به نفس می‌گوید:
- شما داخل اون خونه آتیش گرفته چیکار می‌کردید؟؟
پیرمرد که مشغول بررسی محتویات کیفش بود مکث کوتاهی می‌کند. بدون این‌که صورتش را برگرداند شروع به دویدن می‌کند! آزراء از این حرکت جا می‌خورد اما وقت تجزیه تحلیل نیست.
حس ششم پلیسی‌اش می‌گوید بدو دنبالش چون ریگی به کفش دارد و اگر نداشت که نمی‌دوید. کوچه به کوچه دنبالش می‌رود.
مشخص است که این مکان را مثل کف دستش می‌شناسد. او بدو آزراء بدو او بدو آزراء بدو. با سنی که دارد این‌گونه دویدن عجیب است!  نفس‌نفس‌زنان در حالی که می‌دود می‌گوید:
- وایسا آقا! فقط یه سوال پرسیدم نمی‌خوای جواب نده چرا فرار می‌کنی!
اما از او جوابی در یافت نمی‌کند‌. ناگهان گمش می‌کند! این‌قدر این کوچه‌ها در هم تنیده شده‌اند که آزراء آن پیرمرد را گم کرد. یک لعنتی حواله‌اش می‌کند. گرفتن آن به‌درک چگونه برگردد! گوشی‌اش را از جیب شلوارش بیرون می‌کشد و از طریق نقشه به سمت ماشینش برمی‌گردد.
خیلی عجیب است! داخل آن خانه چه می‌کرد؟ وارد خانه آتش گرفته می‌شود و همه جا را بررسی می‌کند. نه! از زمانی که قبلاً این‌جا را دید فرقی نکرده است! ناگهان یاد آن درب بسته می‌افتد.
از پله‌ها بالا می‌رود و درب را امتحان می‌کند. درب همچنان قفل است!! نقابش را از جیب دیگرش بیرون می‌کشد ولی این بار به‌جای ماسک روی چشمانش قرار می‌دهد که به صورت عینک فیت صورتش می‌شود.
کناره عینک را لمس می‌کند و عینک به او این امکان را می‌دهد تا بتواند چیزی که پشت در است را ببیند.
یک اتاق با وسایل بچگانه! فضای نارنجی رنگ و گهواره نشان از چیز دیگری می‌دهد!
آیا آن فرد این‌جا و در این اتاق زندگی می‌کند؟ با این وسایل؟
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,683
لایک‌ها
9,245
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
132,186
Points
2,345
‌#ققنوس_آتش

‌#‌پارت_46

***
- مراقب خودم هستم بابا، فعلاً.
و از خانه خارج می‌شود. تقریباً چند روز از دیدن آن مرد گذشته و در این چند روز در‌به‌در دنبالش گشته بود. حتماً چیزی هست، اگر چیزی نبود که فرار نمی‌کرد.
امروز می‌خواهد دوباره به آن خانه سوخته برود. درست است که حالش کمی نامساعد است و نمی‌تواند چیزی در دست بگیرد ولی نمی‌تواند کنار بکشد. او اجازه نمی‌دهد تا سرنوشت اتفاقات را برایش رقم بزند بلکه خودش؛ آینده خودش را نقاشی می‌کند، آنطور که دوست دارد.
فقط کافیست به چیزی دست بزند تا آتش بگیرد برای همین کل راه را پیاده می‌رود. در فکرش بود با تاکسی بیاید ولی چه کسی پول را به او می‌دهد؟
نفس عمیقی می‌کشد و قدم‌زنان از خیابان رد می‌شود که شخصی پشت سرش بوق می‌زند. توجهی نمی‌کند و ادامه می‌دهد که شاید خودش رد شود ولی مگر طرف دستش را از روی بوق برمی‌دارد!!
نفس عمیق دیگری می‌کشد تا به خودش مسلط شود اما دیگر ممکن نیست. با اخم‌های درهم کوبیده بر‌می‌گردد که آدلیر را می‌بیند. آدلیر از ماشین پیاده می‌شود و می‌گوید:
- مگه نمی‌شنوی بوق می‌زنم؟ بیا سوار شو!
رز انگشت اشاره‌اش را سمت آدلیر می‌گیرد و چند قدمی جلو می‌رود و قصد توبیخ دارد اما ناگهان پا پس می‌کشد، بهتر است صبر را پیشه کند، خودش هم می‌داند آدلیر فقط دوست دارد کمک کند. دوباره مسیر را در پیش می‌گیرد و آرام با کوه بسیاری از اندوه که در صدایش مشخص است ل*ب می‌زند:
- تنهام بذار آدلیر حال مناسبی ندارم!
آدلیر در ماشین را می‌بندد و جلوی راه رز سد می‌شود.
- اتفاقاً چون حال مناسبی نداری نباید تنهات گذاشت ققنوس خان! کجا میری بیا ببرمت.
رز پوف کلافه‌ای می‌کشد و کف دست‌هایش را بالا می‌آورد
قرمز‌قرمز بودند و گهگاهی رگ.هایش ب*ر*جسته می‌شد که انگار فریاد میزد و می‌گفت «آقا من عصبیم نزدیک من نشید!».


کد:
***
- مراقب خودم هستم بابا، فعلاً.
و از خانه خارج می‌شود. تقریباً چند روز از دیدن آن مرد گذشته و در این چند روز در‌به‌در دنبالش گشته بود. حتماً چیزی هست، اگر چیزی نبود که فرار نمی‌کرد.
امروز می‌خواهد دوباره به آن خانه سوخته برود. درست است که حالش کمی نامساعد است و نمی‌تواند چیزی در دست بگیرد ولی نمی‌تواند کنار بکشد. او اجازه نمی‌دهد تا سرنوشت اتفاقات را برایش رقم بزند بلکه خودش؛ آینده خودش را نقاشی می‌کند، آنطور که دوست دارد.
فقط کافیست به چیزی دست بزند تا آتش بگیرد برای همین کل راه را پیاده می‌رود. در فکرش بود با تاکسی بیاید ولی چه کسی پول را به او می‌دهد؟
نفس عمیقی می‌کشد و قدم‌زنان از خیابان رد می‌شود که شخصی پشت سرش بوق می‌زند. توجهی نمی‌کند و ادامه می‌دهد که شاید خودش رد شود ولی مگر طرف دستش را از روی بوق برمی‌دارد!!
نفس عمیق دیگری می‌کشد تا به خودش مسلط شود اما دیگر ممکن نیست. با اخم‌های درهم کوبیده بر‌می‌گردد که آدلیر را می‌بیند. آدلیر از ماشین پیاده می‌شود و می‌گوید:
- مگه نمی‌شنوی بوق می‌زنم؟ بیا سوار شو!
رز انگشت اشاره‌اش را سمت آدلیر می‌گیرد و چند قدمی جلو می‌رود و قصد توبیخ دارد اما ناگهان پا پس می‌کشد، بهتر است صبر را پیشه کند، خودش هم می‌داند آدلیر فقط دوست دارد کمک کند. دوباره مسیر را در پیش می‌گیرد و آرام با کوه بسیاری از اندوه که در صدایش مشخص است ل*ب می‌زند:
- تنهام بذار آدلیر حال مناسبی ندارم!
آدلیر در ماشین را می‌بندد و جلوی راه رز سد می‌شود.
- اتفاقاً چون حال مناسبی نداری نباید تنهات گذاشت ققنوس خان! کجا میری بیا ببرمت.
رز پوف کلافه‌ای می‌کشد و کف دست‌هایش را بالا می‌آورد
قرمز‌قرمز بودند و گهگاهی رگ.هایش ب*ر*جسته می‌شد که انگار فریاد میزد و می‌گفت «آقا من عصبیم نزدیک من نشید!».
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,683
لایک‌ها
9,245
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
132,186
Points
2,345
‌#‌ققنوس_آتش

‌#‌پارت_47

از این‌که کار درستی کرده که با آدلیر این‌جا آمده یا نه را اصلاً مطمئن نیست.
اخم‌هایش در هم تنیده شده و هیچ جیکی نمی‌زند که آدلیر در ماشین را برایش باز می‌کند و آزراء پیاده می‌شود.
آدلیر هم می‌داند که از آن‌جایی که آزراء کل راه را دست به س*ی*نه نشسته بود و اخم بر هم داشت یعنی وقت مناسبی برای گفتن و خندیدن نیست و اگر جانش را دوست دارد بهتر است همان خفه بماند.
آزراء دوباره وارد خانه سوخته می‌شود. این خانه چه دارد که آزراء با تمام زشتی‌اش آن را دوست دارد؟ احساس خوبی دارد و باعث آرام‌تر شدنش می‌شود؟
نیرویی را حس می‌کند اما نمی‌داند از کجا می‌آید! نفس عمیقی می‌کشد و دوباره همه جا را از زیر نظر می‌گذراند. حجمی که از نیرو در فضای خانه وجود دارد زیاد نیست برای همین شاید نمی‌توان منشأ را پیدا کرد!
- دنبال چی می‌گردی رز؟ این‌جا که خبر خاصی نیست!
از حرف یک‌باره آدلیر رشته افکارش بد پاره می‌شود. برمی‌گردد و می‌خواهد بگوید که نیرویی حس می‌کند اما حرفش را در د*ه*ان می‌خورد و جایش چیز دیگری می‌گوید:
- هیچی دنبال چیزی نمی‌گردم.
آری همان بهتر است که کسی نداند چرا که ممکن است آدلیر ببر و بگذارد کف دست ساموئل! این روزها که اصلاً آبش با ساموئل در یک جوب نمی‌رفت.
همین که پا روی طبقه اول می‌گذارد صداش گوشی‌اش بلند می‌شود. از جیبش بیرون می‌کشد.
امروز دوشنبه است؟ با آن پسرکی که دستش را سوزاند قرار داشت که!
برود یا نرود؟ در فکر خود کلنجار می‌رود که نگاهش به آدلیر می‌افتد. سرگرم سنگ زیر کفشش است و معلوم است او را هم علاف کرده.
- آدلیر!… اگه تو جای من بودی چیکار می‌کردی تا بفهمی کی هستی یا تمام رازها رو پیدا کنی؟
آدلیر از این حرف آزراء تعجب می‌کند یک ابرواش را بالا می‌اندازد و می‌گوید:
- منظورت چیه رز؟
- به سوالم جواب بده!
- خب! خب من از هیچ فرصتی برای پیدا کردن جواب‌ها درنگ نمی‌کردم حتی اگه خیلی کوچیک باشه.
- خطرناک چی؟
آدلیر به دیوار تکیه می‌دهد و با اعتماد به نفس می‌گوید:
- تو رز سیاهی! خطرناک جزئی از روزمرگی‌هاته!
با این اتفاقات کلاً رز را از یاد برده و چسبیده بود به قسمت ققنوس بودنش. انگار چیزی که قبلاً زندگی می‌کرد را هیچ یادش نبود.


کد:
از این‌که کار درستی کرده که با آدلیر این‌جا آمده یا نه را اصلاً مطمئن نیست.
اخم‌هایش در هم تنیده شده و هیچ جیکی نمی‌زند که آدلیر در ماشین را برایش باز می‌کند و آزراء پیاده می‌شود.
آدلیر هم می‌داند که از آن‌جایی که آزراء کل راه را دست به س*ی*نه نشسته بود و اخم بر هم داشت یعنی وقت مناسبی برای گفتن و خندیدن نیست و اگر جانش را دوست دارد بهتر است همان خفه بماند.
آزراء دوباره وارد خانه سوخته می‌شود. این خانه چه دارد که آزراء با تمام زشتی‌اش آن را دوست دارد؟ احساس خوبی دارد و باعث آرام‌تر شدنش می‌شود؟
نیرویی را حس می‌کند اما نمی‌داند از کجا می‌آید! نفس عمیقی می‌کشد و دوباره همه جا را از زیر نظر می‌گذراند. حجمی که از نیرو در فضای خانه وجود دارد زیاد نیست برای همین شاید نمی‌توان منشأ را پیدا کرد!
- دنبال چی می‌گردی رز؟ این‌جا که خبر خاصی نیست!
از حرف یک‌باره آدلیر رشته افکارش بد پاره می‌شود. برمی‌گردد و می‌خواهد بگوید که نیرویی حس می‌کند اما حرفش را در د*ه*ان می‌خورد و جایش چیز دیگری می‌گوید:
- هیچی دنبال چیزی نمی‌گردم.
آری همان بهتر است که کسی نداند چرا که ممکن است آدلیر ببر و بگذارد کف دست ساموئل! این روزها که اصلاً آبش با ساموئل در یک جوب نمی‌رفت.
همین که پا روی طبقه اول می‌گذارد صداش گوشی‌اش بلند می‌شود. از جیبش بیرون می‌کشد.
امروز دوشنبه است؟ با آن پسرکی که دستش را سوزاند قرار داشت که!
برود یا نرود؟ در فکر خود کلنجار می‌رود که نگاهش به آدلیر می‌افتد. سرگرم سنگ زیر کفشش است و معلوم است او را هم علاف کرده.
- آدلیر!… اگه تو جای من بودی چیکار می‌کردی تا بفهمی کی هستی یا تمام رازها رو پیدا کنی؟
آدلیر از این حرف آزراء تعجب میکند یک ابرواش را بالا می‌اندازد و می‌گوید:
- منظورت چیه رز؟
- به سوالم جواب بده!
- خب! خب من از هیچ فرصتی برای پیدا کردن جواب‌ها درنگ نمی‌کردم حتی اگه خیلی کوچیک باشه.
- خطرناک چی؟
آدلیر به دیوار تکیه می‌دهد و با اعتماد به نفس می‌گوید:
- تو رز سیاهی! خطرناک جزئی از روزمرگی‌هاته!
با این اتفاقات کلاً رز را از یاد برده و چسبیده بود به قسمت ققنوس بودنش. انگار چیزی که قبلاً زندگی می‌کرد را هیچ یادش نبود.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,683
لایک‌ها
9,245
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
132,186
Points
2,345
‌#‌ققنوس_آتش

‌#‌پارت_48

به هزار و یک بدبختی آدلیر را پیچاند و به خانه رفت، وقتی پدرش را آن‌جا ندید تصمیمش برای رفتن به قرار ملاقات؛ محکم‌تر شد.
ست ساده مشکی با کت چرم و یک کلاه آفتابی پوشیده بود. موهایش را که دم اسبی بسته از قسمت بند کلاهش رد می‌دهد تا اذیت نشود. نقاب آهنین خود را روی صورتش گذاشته و دست در جیب شلوارش به سمت پشت پارک حرکت می‌کند.
این وقت روز هیچ‌کس در پارک نبود. جلوتر می‌رود که با دیدن آن پسرک که روی صندلی نشسته مکث می‌کند اما دوباره راهش را پیش می‌گیرد و طرف دیگر صندلی می‌نشیند. با صدای پر از عصبانیتی که دست خودش نیست می‌گوید:
- به جز ب*دن من شماهم غیرطبیعی هستین!
پسرک سری بالا می‌کشد و با خونسردی می‌گوید:
- چطور؟
- سوختگی به اون شدت در طول ۳ روز خوب شد!
خنده‌ای سر می‌دهد که باعث تعجب رز می‌شود. نگاهی پر از خشم حواله‌اش می‌کند. هرچه رز عصبی بود او آرام به‌نظر می‌رسید.
- ما جماعت ققنوسی هستیم! ب*دن من نیست که عجیبه این قدرت شما ققنوس‌هاست که عجیبه!
رز چشم‌هایش را تنگ می‌کند و می‌گوید:
- منظورت چیه؟
پسرک دستش را روی صندلی می‌اندازد تا به خیال خود کمی به رز نزدیک‌تر شود اما همان لحظه رز از جایش بلند می‌شود و با لحن تند و خشن می‌گوید:
- نمی‌‌خوای چیزی بگی من از این‌جا میرم! جای مهمی بودم که به‌خاطر قرار با تویی که اصلاً نمی‌شناسم اومدم این‌جا!!
و راه رفتن را در پیش می‌گیرد که پسرک از جایش برمی‌خیزد و با صدای خود مانع رفتن رز می‌شود، رز بدون این‌که برگردد گوش می‌دهد.
- منم اسمی دارم، اسم من دارکه!
هه که چه؟ اسم او به رز چه مربوط است؟ دوباره قصد رفتن دارد که دارک ادامه می‌دهد.
- درست مثل اسم تو!
رز برمی‌گردد و با تعجب می‌گوید:
- اسم من؟
دارک دستانش را در جیب کت مشکی‌اش گذاشته و چند قدمی جلو می‌آید و می‌گوید:
- آره، اسم تو!! درسته که همه تو رو رز صدا می‌زنن اما نمی‌تونی پسوند سیاهش رو فاکتور بگیری!
- چی می‌خوای بگی؟
دارک رز را دور می‌زند و در حالی که در طرف دیگرش می‌ایستد می‌گوید:
- رز سیاه نمادی از مرگ و نابودیه که به شخصیت تو برمی‌گرده، دارک به معنی تیره و سیاهیه، اسم ارباب‌مون هم ارباب دارکنسه که بازم همین‌طور… جای تعجب نداره که تو به جای هم‌خوانی داشتن با اون سازمان مزخرف دولتی با ما مچ¹ میشی؟


¹.جفت شدن، جور شدن.
کد:
به هزار و یک بدبختی آدلیر را پیچاند و به خانه رفت، وقتی پدرش را آن‌جا ندید تصمیمش برای رفتن به قرار ملاقات؛ محکم‌تر شد.
ست ساده مشکی با کت چرم و یک کلاه آفتابی پوشیده بود. موهایش را که دم اسبی بسته از قسمت بند کلاهش رد می‌دهد تا اذیت نشود. نقاب آهنین خود را روی صورتش گذاشته و دست در جیب شلوارش به سمت پشت پارک حرکت می‌کند.
این وقت روز هیچ‌کس در پارک نبود. جلوتر می‌رود که با دیدن آن پسرک که روی صندلی نشسته مکث می‌کند اما دوباره راهش را پیش می‌گیرد و طرف دیگر صندلی می‌نشیند. با صدای پر از عصبانیتی که دست خودش نیست می‌گوید:
- به جز ب*دن من شماهم غیرطبیعی هستین!
پسرک سری بالا می‌کشد و با خونسردی می‌گوید:
- چطور؟
- سوختگی به اون شدت در طول ۳ روز خوب شد!
خنده‌ای سر می‌دهد که باعث تعجب رز می‌شود. نگاهی پر از خشم حواله‌اش می‌کند. هرچه رز عصبی بود او آرام به‌نظر می‌رسید.
- ما جماعت ققنوسی هستیم! ب*دن من نیست که عجیبه این قدرت شما ققنوس‌هاست که عجیبه!
رز چشم‌هایش را تنگ می‌کند و می‌گوید:
- منظورت چیه؟
پسرک دستش را روی صندلی می‌اندازد تا به خیال خود کمی به رز نزدیک‌تر شود اما همان لحظه رز از جایش بلند می‌شود و با لحن تند و خشن می‌گوید:
- نمی‌‌خوای چیزی بگی من از این‌جا میرم! جای مهمی بودم که به‌خاطر قرار با تویی که اصلاً نمی‌شناسم اومدم این‌جا!!
و راه رفتن را در پیش می‌گیرد که پسرک از جایش برمی‌خیزد و با صدای خود مانع رفتن رز می‌شود، رز بدون این‌که برگردد گوش می‌دهد.
- منم اسمی دارم، اسم من دارکه!
هه که چه؟ اسم او به رز چه مربوط است؟ دوباره قصد رفتن دارد که دارک ادامه می‌دهد.
- درست مثل اسم تو!
رز برمی‌گردد و با تعجب می‌گوید:
- اسم من؟
دارک دستانش را در جیب کت مشکی‌اش گذاشته و چند قدمی جلو می‌آید و می‌گوید:
- آره، اسم تو!! درسته که همه تو رو رز صدا می‌زنن اما نمی‌تونی پسوند سیاهش رو فاکتور بگیری!
- چی می‌خوای بگی؟
دارک رز را دور می‌زند و در حالی که در طرف دیگرش می‌ایستد می‌گوید:
- رز سیاه نمادی از مرگ و نابودیه که به شخصیت تو برمی‌گرده، دارک به معنی تیره و سیاهیه، اسم ارباب‌مون هم ارباب دارکنسه که بازم همین‌طور… جای تعجب نداره که تو به جای هم‌خوانی داشتن با اون سازمان مزخرف دولتی با ما مچ¹ میشی؟
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧
بالا