Lunika✧
مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
- تاریخ ثبتنام
- 2023-07-07
- نوشتهها
- 3,921
- لایکها
- 14,196
- امتیازها
- 113
- محل سکونت
- "درون پورتال آتش"
- کیف پول من
- 291,500
- Points
- 70,000,164
- سطح
-
- حرفهای
#❦ققنوس_آتش❦
#پارت_59
پیرمرد بساط غذا را چیده و به آزراء تعارف میکند.
و آخ که گرسنگی اجازه رد کردن را نمیدهد وگرنه قبول نمیکرد. ظاهرش که بد نیست امیدوار است طعمش هم بد نباشد.
وقتی آزراء نقابش را پایین میدهد و پای سفره کوچک پیرمرد مینشیند، پیرمرد با لبی خندان میگوید:
- تو اولین نفری هستی که بعد چندین مدت طولانی باهاش هم سفره میشم.
- خیلی سوال دارم میتونم بپرسم!
- قبلش من میخوام ازت بپرسم که اهل کدوم سازمانی؟
لقمه در گلوی آزراء گیر میکند و به سرفه میافتد. پیرمرد و این حرفها! کمی بعید است!
- یعنی چی مال کدوم سازمانی؟
- یعنی شغلت چیه؟
دروغی که به آن زن گفت را به پیرمرد نیز تحویل میدهد، این روزها در این محله هرکس از کارش میپرسید همین را میگفت.
- من کارم ساخت و سازه، این خونه برای مدل مدنظرم بود، صاحب فعلی این خونه شما هستید؟
پیرمرد چشمهایش را ریز میکند و لبخندی عجیب به خود میگیرد.
- نه!
رز اهمیتی نمیدهد و ادامه میدهد:
- پس صاحب این خونه چه کسیه؟
- نمیدونم منم فقط یه پیرمردی هستم که اینجا بدون اجازه زندگی…!
هنوز حرف پیرمرد تمام نشده بود که گوشی آزراء به صدا در میآید و او در کثری از ثانیه پاسخ میدهد.
- جانم بابا؟
- … .
- تولد آدلیر!
-… .
- بنظرت بهم یکم دیر خبر ندادی؟
-… .
- باشه حتماً خودم رو میرسونم.
و از جایش بلند میشود و قصد رفتن میکند اما پیرمرد قبل از اینکه به خداحافظی او پاسخ دهد میگوید:
- میشه از این به بعد بیشتر بهم سر بزنی!
آزراء با تعجب به او خیره میشود! نه به قبلش که فراری بود و به یک سوال کوچک هم پاسخ نمیداد نه به الان که درخواست ملاقات بیشتر میکند! لبخندی اجباری به خود میگیرد و میگوید:
- حتماً بیشتر مزاحم میشم.
و از اتاق خارج میشود. تولد آدلیر چه بیخبر بود و او نمیدانست! پس او پسر اول بهار است!!
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
#پارت_59
پیرمرد بساط غذا را چیده و به آزراء تعارف میکند.
و آخ که گرسنگی اجازه رد کردن را نمیدهد وگرنه قبول نمیکرد. ظاهرش که بد نیست امیدوار است طعمش هم بد نباشد.
وقتی آزراء نقابش را پایین میدهد و پای سفره کوچک پیرمرد مینشیند، پیرمرد با لبی خندان میگوید:
- تو اولین نفری هستی که بعد چندین مدت طولانی باهاش هم سفره میشم.
- خیلی سوال دارم میتونم بپرسم!
- قبلش من میخوام ازت بپرسم که اهل کدوم سازمانی؟
لقمه در گلوی آزراء گیر میکند و به سرفه میافتد. پیرمرد و این حرفها! کمی بعید است!
- یعنی چی مال کدوم سازمانی؟
- یعنی شغلت چیه؟
دروغی که به آن زن گفت را به پیرمرد نیز تحویل میدهد، این روزها در این محله هرکس از کارش میپرسید همین را میگفت.
- من کارم ساخت و سازه، این خونه برای مدل مدنظرم بود، صاحب فعلی این خونه شما هستید؟
پیرمرد چشمهایش را ریز میکند و لبخندی عجیب به خود میگیرد.
- نه!
رز اهمیتی نمیدهد و ادامه میدهد:
- پس صاحب این خونه چه کسیه؟
- نمیدونم منم فقط یه پیرمردی هستم که اینجا بدون اجازه زندگی…!
هنوز حرف پیرمرد تمام نشده بود که گوشی آزراء به صدا در میآید و او در کثری از ثانیه پاسخ میدهد.
- جانم بابا؟
- … .
- تولد آدلیر!
-… .
- بنظرت بهم یکم دیر خبر ندادی؟
-… .
- باشه حتماً خودم رو میرسونم.
و از جایش بلند میشود و قصد رفتن میکند اما پیرمرد قبل از اینکه به خداحافظی او پاسخ دهد میگوید:
- میشه از این به بعد بیشتر بهم سر بزنی!
آزراء با تعجب به او خیره میشود! نه به قبلش که فراری بود و به یک سوال کوچک هم پاسخ نمیداد نه به الان که درخواست ملاقات بیشتر میکند! لبخندی اجباری به خود میگیرد و میگوید:
- حتماً بیشتر مزاحم میشم.
و از اتاق خارج میشود. تولد آدلیر چه بیخبر بود و او نمیدانست! پس او پسر اول بهار است!!
کد:
پیرمرد بساط غذا را چیده و به آزراء تعارف میکند.
و آخ که گرسنگی اجازه رد کردن را نمیدهد وگرنه قبول نمیکرد. ظاهرش که بد نیست امیدوار است طعمش هم بد نباشد.
وقتی آزراء نقابش را پایین میدهد و پای سفره کوچک پیرمرد مینشیند، پیرمرد با لبی خندان میگوید:
- تو اولین نفری هستی که بعد چندین مدت طولانی باهاش هم سفره میشم.
- خیلی سوال دارم میتونم بپرسم!
- قبلش من میخوام ازت بپرسم که اهل کدوم سازمانی؟
لقمه در گلوی آزراء گیر میکند و به سرفه میافتد. پیرمرد و این حرفها! کمی بعید است!
- یعنی چی مال کدوم سازمانی؟
- یعنی شغلت چیه؟
دروغی که به آن زن گفت را به پیرمرد نیز تحویل میدهد، این روزها در این محله هرکس از کارش میپرسید همین را میگفت.
- من کارم ساخت و سازه، این خونه برای مدل مدنظرم بود، صاحب فعلی این خونه شما هستید؟
پیرمرد چشمهایش را ریز میکند و لبخندی عجیب به خود میگیرد.
- نه!
رز اهمیتی نمیدهد و ادامه میدهد:
- پس صاحب این خونه چه کسیه؟
- نمیدونم منم فقط یه پیرمردی هستم که اینجا بدون اجازه زندگی…!
هنوز حرف پیرمرد تمام نشده بود که گوشی آزراء به صدا در میآید و او در کثری از ثانیه پاسخ میدهد.
- جانم بابا؟
- … .
- تولد آدلیر!
-… .
- بنظرت بهم یکم دیر خبر ندادی؟
-… .
- باشه حتماً خودمو میرسونم.
و از جایش بلند میشود و قصد رفتن میکند اما پیرمرد قبل از اینکه به خداحافظی او پاسخ دهد میگوید:
- میشه از این به بعد بیشتر بهم سر بزنی!
آزراء با تعجب به او خیره میشود! نه به قبلش که فراری بود و به یک سوال کوچک هم پاسخ نمیداد نه به الان که درخواست ملاقات بیشتر میکند! لبخندی اجباری به خود میگیرد و میگوید:
- حتماً بیشتر مزاحم میشم.
و از اتاق خارج میشود. تولد آدلیر چه بیخبر بود و او نمیدانست! پس او پسر اول بهار است!!
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان