نیمه‌حرفه‌ای رمان ققنوس آتش | Lunika✧ کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,921
لایک‌ها
14,196
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,500
Points
70,000,164
سطح
  1. حرفه‌ای
‌#‌ققنوس_آتش

‌#‌پارت_59

پیرمرد بساط غذا را چیده و به آزراء تعارف می‌کند.
و آخ که گرسنگی اجازه رد کردن را نمی‌دهد وگرنه قبول نمی‌کرد. ظاهرش که بد نیست امیدوار است طعمش هم بد نباشد.
وقتی آزراء نقابش را پایین می‌دهد و پای سفره کوچک پیرمرد می‌نشیند، پیرمرد با لبی خندان می‌گوید:
- تو اولین نفری هستی که بعد چندین مدت طولانی باهاش هم سفره میشم.
- خیلی سوال دارم می‌تونم بپرسم!
- قبلش من می‌خوام ازت بپرسم که اهل کدوم سازمانی؟
لقمه در گلوی آزراء گیر می‌کند و به سرفه می‌افتد. پیرمرد و این حرف‌ها! کمی بعید است!
- یعنی چی مال کدوم سازمانی؟
- یعنی شغلت چیه؟
دروغی که به آن زن گفت را به پیرمرد نیز تحویل می‌دهد، این روزها در این محله هرکس از کارش می‌پرسید همین را می‌گفت.
- من کارم ساخت و سازه، این خونه برای مدل مدنظرم بود، صاحب فعلی این خونه شما هستید؟
پیرمرد چشم‌هایش را ریز می‌کند و لبخندی عجیب به خود می‌گیرد.
- نه!
رز اهمیتی نمی‌دهد و ادامه می‌دهد:
- پس صاحب این خونه چه کسیه؟
- نمی‌دونم منم فقط یه پیرمردی هستم که این‌جا بدون اجازه زندگی…!
هنوز حرف پیرمرد تمام نشده بود که گوشی آزراء به صدا در می‌آید و او در کثری از ثانیه پاسخ می‌دهد.
- جانم بابا؟
- … .
- تولد آدلیر!
-… .
- بنظرت بهم یکم دیر خبر ندادی؟
-… .
- باشه حتماً خودم رو می‌رسونم.
و از جایش بلند می‌شود و قصد رفتن می‌کند اما پیرمرد قبل از این‌که به خداحافظی او پاسخ دهد می‌گوید:
- میشه از این به بعد بیشتر بهم سر بزنی!
آزراء با تعجب به او خیره می‌شود! نه به قبلش که فراری بود و به یک سوال کوچک هم پاسخ نمی‌داد نه به الان که درخواست ملاقات بیشتر می‌کند! لبخندی اجباری به خود می‌گیرد و می‌گوید:
- حتماً بیشتر مزاحم میشم.
و از اتاق خارج می‌شود. تولد آدلیر چه بی‌خبر بود و او نمی‌دانست! پس او پسر اول بهار است!!


کد:
پیرمرد بساط غذا را چیده و به آزراء تعارف می‌کند.
و آخ که گرسنگی اجازه رد کردن را نمی‌دهد وگرنه قبول نمی‌کرد. ظاهرش که بد نیست امیدوار است طعمش هم بد نباشد.
وقتی آزراء نقابش را پایین می‌دهد و پای سفره کوچک پیرمرد می‌نشیند، پیرمرد با لبی خندان می‌گوید:
- تو اولین نفری هستی که بعد چندین مدت طولانی باهاش هم سفره میشم.
- خیلی سوال دارم می‌تونم بپرسم!
- قبلش من می‌خوام ازت بپرسم که اهل کدوم سازمانی؟
لقمه در گلوی آزراء گیر می‌کند و به سرفه می‌افتد. پیرمرد و این حرف‌ها! کمی بعید است!
- یعنی چی مال کدوم سازمانی؟
- یعنی شغلت چیه؟
دروغی که به آن زن گفت را به پیرمرد نیز تحویل می‌دهد، این روزها در این محله هرکس از کارش می‌پرسید همین را می‌گفت.
- من کارم ساخت و سازه، این خونه برای مدل مدنظرم بود، صاحب فعلی این خونه شما هستید؟
پیرمرد چشم‌هایش را ریز می‌کند و لبخندی عجیب به خود می‌گیرد.
- نه!
رز اهمیتی نمی‌دهد و ادامه می‌دهد:
- پس صاحب این خونه چه کسیه؟
- نمی‌دونم منم فقط یه پیرمردی هستم که این‌جا بدون اجازه زندگی…!
هنوز حرف پیرمرد تمام نشده بود که گوشی آزراء به صدا در می‌آید و او در کثری از ثانیه پاسخ می‌دهد.
- جانم بابا؟
- … .
- تولد آدلیر!
-… .
- بنظرت بهم یکم دیر خبر ندادی؟
-… .
- باشه حتماً خودمو می‌رسونم.
و از جایش بلند می‌شود و قصد رفتن می‌کند اما پیرمرد قبل از این‌که به خداحافظی او پاسخ دهد می‌گوید:
- میشه از این به بعد بیشتر بهم سر بزنی!
آزراء با تعجب به او خیره می‌شود! نه به قبلش که فراری بود و به یک سوال کوچک هم پاسخ نمی‌داد نه به الان که درخواست ملاقات بیشتر می‌کند! لبخندی اجباری به خود می‌گیرد و می‌گوید:
- حتماً بیشتر مزاحم میشم.
و از اتاق خارج می‌شود. تولد آدلیر چه بی‌خبر بود و او نمی‌دانست! پس او پسر اول بهار است!!
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,921
لایک‌ها
14,196
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,500
Points
70,000,164
سطح
  1. حرفه‌ای
‌#‌ققنوس_آتش

‌#‌پارت_60

می‌دانست که دخترک دروغ می‌گوید! درست است که نیروهایش را از دست داده ولی هنوز حس پلیسی‌اش کار می‌کند.
اَه اسمش را هم نپرسید! این‌قدر با عجله رفت که نشد خوب بشناسدش.
پا روی پا می‌اندازد، به پشت سرش تکیه داده و گهواره را تکانی کوچک می‌دهد.
اشک در چشمانش جمع می‌شود. زندگی چه بد چهره بی‌رحم خود را به رخ کشید. دقیقاً زمانی که فکر می‌کرد دنیا به جای بهتری تبدیل شده همه چیز به‌هم ریخت.
خانه‌اش را، زندگی‌اش را، زنش را و از همه مهم‌تر فرزند دلبند چند ماهه‌اش را از دست داد.
آیا تقصیر خودش بود؟ یا تقصیر سازمان دولتی؟ یا هم تقصیر سازمان ضد اطلاعات بود؟ نمی‌داند و توانی هم نمانده که بفهمد!
بغض راه گلویش را می‌بندد و اشک‌هایش سرازیر می‌شوند. حرف دخترک را همش در ذهنش مرور می‌کرد.
دیدید چگونه «جانم بابا» گفت؟ حسرت به دل ماند که فرزندش او را چنین صدا کند! فرزندی که طول عمرش حتی به یک سال هم نکشید.
چه برنامه ها داشتند! او و کاترینا نقشه‌هایی در ذهن خود کشیده بودند!
سرش را تکانی می‌دهد و اشک‌هایش را پاک می‌کند تا درباره دخترک بیشتر فکر کند. انرژی نامتعادلی را از او دریافت می‌کند! حس راحتی دارد انگار آن دختر مانند دیگر دختران جامعه نیست! یا حداقل چند سال از شناختن او می‌گذرد.
پس از بیست‌واندی سال از آن اتفاق، تازه با شخصی چنین احساس راحتی می‌کرد. یک دورانی به یک سازمان تکیه داده بود اما بدجور زیر پایش را خالی کرد. خودش هم نفهمید از کجا خورد! در فکر است که نقشه‌ای در ذهنش عبور می‌کند. بشکنی می‌زند و از جا بلند می‌شود.
***
ماشین را پارک می‌کند و وارد خانه می‌شود که ساموئل و آندریاس را منتظر خود می‌بیند.
- خیلی دیر کردم؟
آندریاس از جایش بلند می‌شود و می‌گوید:
- کجا بودی؟
آزراء کفش‌هایش را عوض می‌کند، از کنار آندریاس به قصد رفتن به سمت پله‌های اتاق خود رد می‌شود و در جواب آندریاس می‌گوید:
- جای دوری نبودم.

کد:
می‌دانست که دخترک دروغ می‌گوید! درست است که نیروهایش را از دست داده ولی هنوز حس پلیسی‌اش کار می‌کند.
اَه اسمش را هم نپرسید! این‌قدر با عجله رفت که نشد خوب بشناسدش.
پا روی پا می‌اندازد، به پشت سرش تکیه داده و گهواره را تکانی کوچک می‌دهد.
اشک در چشمانش جمع می‌شود. زندگی چه بد چهره بی‌رحم خود را به رخ کشید. دقیقاً زمانی که فکر می‌کرد دنیا به جای بهتری تبدیل شده همه چیز به‌هم ریخت.
خانه‌اش را، زندگی‌اش را، زنش را و از همه مهم‌تر فرزند دلبند چند ماهه‌اش را از دست داد.
آیا تقصیر خودش بود؟ یا تقصیر سازمان دولتی؟ یا هم تقصیر سازمان ضد اطلاعات بود؟ نمی‌داند و توانی هم نمانده که بفهمد!
بغض راه گلویش را می‌بندد و اشک‌هایش سرازیر می‌شوند.  حرف دخترک را همش در ذهنش مرور میکرد.
دیدید چگونه «جانم بابا» گفت؟ حسرت به دل ماند که فرزندش او را چنین صدا کند!فرزندی که طول عمرش حتی به یک سال هم نکشید.
چه برنامه ها داشتند! او و کاترینا نقشه‌هایی در ذهن خود کشیده بودند!
سرش را تکانی می‌دهد و اشک‌هایش را پاک می‌کند تا درباره دخترک بیشتر فکر کند. انرژی نامتعادلی را از او دریافت می‌کند! حس راحتی دارد انگار آن دختر مانند دیگر دختران جامعه نیست! یا حداقل چند سال از شناختن او می‌گذرد.
پس از بیست‌واندی سال از آن اتفاق، تازه با شخصی چنین احساس راحتی می‌کرد. یک دورانی به یک سازمان تکیه داده بود اما بدجور زیر پایش را خالی کرد. خودش هم نفهمید از کجا خورد! در فکر است که نقشه‌ای در ذهنش عبور می‌کند. بشکنی می‌زند و از جا بلند می‌شود.
***
ماشین را پارک می‌کند و وارد خانه می‌شود که ساموئل و آندریاس را منتظر خود می‌بیند.
- خیلی دیر کردم؟
آندریاس از جایش بلند می‌شود و می‌گوید:
- کجا بودی؟
آزراء کفش‌هایش را عوض می‌کند، از کنار آندریاس به قصد رفتن به سمت پله‌های اتاق خود رد می‌شود و در جواب آندریاس می‌گوید:
- جای دوری نبودم.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,921
لایک‌ها
14,196
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,500
Points
70,000,164
سطح
  1. حرفه‌ای
‌#‌ققنوس_آتش

‌#‌پارت_61

به اصرار زیاد لباس مجلسی به رنگ گلبهی که دامن مخملی و پف کرده داشت را می‌پوشد. بالاتنه‌ی لباسش با برگ و گل کوچک تزیین شده بود و آستین بلندی داشت.
چهره‌اش را نیز فقط با کمی رژ، رژگونه و براق کننده آراسته می‌کند، جلوی موهایش را از چپ به راست شانه می‌زند، به پشت سرش می‌برد و به صورت گوجه‌ای مدل می‌دهد. بدلیجات نیز فقط گوشواره‌ی نقره‌ کوچکی به همراه ست انگشتر و گردنبندش را می‌پوشد.
آزراء چیزهای کوچک و نقلی را بیشتر از آن‌هایی که توی چشم می‌زدند دوست داشت. در آینه به چهره‌ی خودش خیره شده که صدای پدرش لبخندش را می‌ماسد.
- رز! بیا بیرون دیگه باید بریم!
از اتاق خارج می‌شود و با لبخند بزرگی می‌گوید:
- صبر ندارینا.
پدرش از روی مبل بلند می‌شود و می‌گوید:
- دیدی این قشنگ‌تره؟ چی بود اون لباس مشکی که می‌خواستی بپوشی!
آزراء دست روی کتف آندریاس می‌گذارد و درحالی که تصمیم به خارج شدن از خانه را داشتند می‌گوید:
- من رنگ مشکی رو خیلی دوست دارم!
و از خانه خارج می‌شوند. دیری نمی‌گذرد که به جشن تولد آدلیر می‌رسند. از در ورودی تا خود بار خدمتکار در اختیارشان بود. آزراء رو به مسئول بار می‌کند و می‌گوید:
- آدلیر الان کجاست؟
پسرک با تعجب سرش را بالا می‌آورد و می‌گوید:
- کی خانوم؟
یادش نبود که! حال حرفش را چگونه بپیچاند! کمی از محتویات ال*کلی لیوانش می‌نوشد و می‌گوید:
- آه یادم نبود، آدلارد! آدلارد الان کجاست؟
- ارباب کوچک در اتاق خودشون هستند، بالای پله‌ها.
به پله‌ها نگاهی می‌اندازد و می‌گوید:
- اتاقش کدوم سمتیه!
مسئول بار خدمتکاری را صدا می‌زند و آزراء را همراه او به اتاق آدلارد می‌فرستد اما قبلش آزراء برای آدلارد نیز جامی پر از ویس*کی برداشت و همراه با خود برد. خدمتکار آزراء را به در اتاق آدلارد رساند و خودش دوباره از پله‌ها پایین رفت. آزراء با جام در دست تق‌تق در اتاق آدلارد را به صدا درآورد که آدلارد خیلی عصبی گفت:
- دارم میام دیگه! اجازه بدین!
و وقتی در را باز کرد با چهره خندان آزراء برخورد می‌کند. آزراء به نشانه سلام پاهایش را کمی خم می‌کند و جام ویس*کی را به طرفش می‌گیرد و می‌گوید:
- شب تولد و اوقات تلخی؟
آدلارد خندان جام را از دستش می‌گیرد و می‌گوید:
- نیستی که ببینی همش میان در می‌زنن!
کمی از جام می‌نوشد و به همراه آزراء خندان از پله‌ها پایین می‌آید.

کد:
به اصرار زیاد لباس مجلسی به رنگ گلبهی که دامن مخملی و پف کرده داشت را می‌پوشد. بالاتنه‌ی لباسش با برگ و گل کوچک تزیین شده بود و آستین بلندی داشت.
چهره‌اش را نیز فقط با کمی رژ، رژگونه و براق کننده آراسته می‌کند، جلوی موهایش را از چپ به راست شانه می‌زند، به پشت سرش می‌برد و به صورت گوجه‌ای مدل می‌دهد. بدلیجات نیز فقط گوشواره‌ی نقره‌ کوچکی به همراه ست انگشتر و گردنبندش را می‌پوشد.
آزراء چیزهای کوچک و نقلی را بیشتر از آن‌هایی که توی چشم می‌زدند دوست داشت. در آینه به چهره‌ی خودش خیره شده که صدای پدرش لبخندش را می‌ماسد.
- رز! بیا بیرون دیگه باید بریم!
از اتاق خارج می‌شود و با لبخند بزرگی می‌گوید:
- صبر ندارینا.
پدرش از روی مبل بلند می‌شود و می‌گوید:
- دیدی این قشنگ‌تره؟ چی بود اون لباس مشکی که می‌خواستی بپوشی!
آزراء دست روی کتف آندریاس می‌گذارد و درحالی که تصمیم به خارج شدن از خانه را داشتند می‌گوید:
- من رنگ مشکی رو خیلی دوست دارم!
و از خانه خارج می‌شوند. دیری نمی‌گذرد که به جشن تولد آدلیر می‌رسند. از در ورودی تا خود بار خدمتکار در اختیارشان بود. آزراء رو به مسئول بار می‌کند و می‌گوید:
- آدلیر الان کجاست؟
پسرک با تعجب سرش را بالا می‌آورد و می‌گوید:
- کی خانوم؟
یادش نبود که! حال حرفش را چگونه بپیچاند! کمی از محتویات ال*کلی لیوانش می‌نوشد و می‌گوید:
- آه یادم نبود، آدلارد! آدلارد الان کجاست؟
- ارباب کوچک در اتاق خودشون هستند، بالای پله‌ها.
به پله‌ها نگاهی می‌اندازد و می‌گوید:
- اتاقش کدوم سمتیه!
مسئول بار خدمتکاری را صدا می‌زند و آزراء را همراه او به اتاق آدلارد می‌فرستد اما قبلش آزراء برای آدلارد نیز جامی پر از ویس*کی برداشت و همراه با خود برد. خدمتکار آزراء را به در اتاق آدلارد رساند و خودش دوباره از پله‌ها پایین رفت. آزراء با جام در دست تق‌تق در اتاق آدلارد را به صدا درآورد که آدلارد خیلی عصبی گفت:
- دارم میام دیگه! اجازه بدین!
و وقتی در را باز کرد با چهره خندان آزراء برخورد می‌کند. آزراء به نشانه سلام پاهایش را کمی خم می‌کند و جام ویس*کی را به طرفش می‌گیرد و می‌گوید:
- شب تولد و اوقات تلخی؟
آدلارد خندان جام را از دستش می‌گیرد و می‌گوید:
- نیستی که ببینی همش میان در می‌زنن!
کمی از جام می‌نوشد و به همراه آزراء خندان از پله‌ها پایین می‌آید.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,921
لایک‌ها
14,196
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,500
Points
70,000,164
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

‌#‌پارت_62

- نجاتت نداده بودما قبل تولدت مرده بودی.
آدلارد قهقهه‌ای سر می‌دهد.
- بهتر؛ اصلاً دوست ندارم پیرتر بشم.
ناگهان دخترکی با نقاب و تیپ خفن جلو می‌آید و روی صندلی می‌نشیند، نو*شی*دنی‌اش را روی میز می‌گذارد و با حالتی که انگار تمام مدت آن‌ها را زیر نظر داشت و حسودی‌اش شده ل*ب می‌زند:
- آدلارد خان! شما که ادعاتون میشه از ر*اب*طه با دخترا خوشتون نمیاد میشه این دختر رو معرفی کنید!
آزراء نیم‌نگاهی به آدلارد می‌اندازد و در جواب به دخترک می‌گوید:
- بله! ر*اب*طه؟ امیدوارم که من اشتباه متوجه شده باشم چون اصلاً دوست ندارم امشب رو هم برای خودم و هم برای شما و جناب آدلارد تلخ کنم!
- اتفاقاً درست متوجه شدین ولی من در خطاب به شما نگفتم و فقط منتظر جواب از جناب آدلارد هستم!
آدلارد نو*شی*دنی‌اش را روی میز می‌گذارد، ابروهایش را در هم می‌کوبد و با لحن تندی می‌گوید:
- بس کن هلن! این حرفا یعنی چی!
هلن صندلی را جلوتر می‌کشد و سرش را نزدیک می‌آورد.
- تو بس کن آدلارد! این دختره کیه!
دیگر خون به مغزش نمی‌رسد. نو*شی*دنی‌اش را روی میز می‌گذارد و بازو هلن را در مشت دست می‌گیرد که گوشت تنش از زیر مشتت در می‌رود و لباسش می‌ماند، به همان هم راضی می‌شود و به طرف خود می‌کشد که آهی از زیر ل*ب‌های هلن خارج می‌شود، بی‌توجه به او با اخم و عمق عصبانیت و لحن هشداری می‌گوید:
- ببین دختر خانومی که اصلاً نمی‌شناسمت، بهتره قبل حرف زدن با من تک به تک حروف رو مزه‌مزه کنی چون من اصلاً از روی عقل کاری انجام نمیدم همین‌جا خونتو می‌ریزم همه چیزو هم گر*دن می‌گیرم، امتحانش هم مجانیه!
لباس را از رها می‌کند و برمی‌خیزد و به سمت بار می‌رود.
هلن زیر ل*ب «دختره‌ی روانی» می‌گوید و همراه آدلارد بلند می‌شود که ناگهان آدلارد با اخم ضربه‌ای به س*ی*نه او وارد می‌کند و به سمت آزراء می‌رود.
چگونه بگوید که او را دوست دارد؟ درحالی که آدلارد به همه توجه می‌کند جز او!


کد:
- نجاتت نداده بودما قبل تولدت مرده بودی.
آدلارد قهقهه‌ای سر می‌دهد.
- بهتر؛ اصلاً دوست ندارم پیرتر بشم.
ناگهان دخترکی با نقاب و تیپ خفن جلو می‌آید و روی صندلی می‌نشیند، نو*شی*دنی‌اش را روی میز می‌گذارد و با حالتی که انگار تمام مدت آن‌ها را زیر نظر داشت و حسودی‌اش شده ل*ب می‌زند:
- آدلارد خان! شما که ادعاتون میشه از ر*اب*طه با دخترا خوشتون نمیاد میشه این دختر رو معرفی کنید!
آزراء نیم‌نگاهی به آدلارد می‌اندازد و در جواب به دخترک می‌گوید:
- بله! ر*اب*طه؟ امیدوارم که من اشتباه متوجه شده باشم چون اصلاً دوست ندارم امشب رو هم برای خودم و هم برای شما و جناب آدلارد تلخ کنم!
- اتفاقاً درست متوجه شدین ولی من در خطاب به شما نگفتم و فقط منتظر جواب از جناب آدلارد هستم!
آدلارد نو*شی*دنی‌اش را روی میز می‌گذارد، ابروهایش را در هم می‌کوبد و با لحن تندی می‌گوید:
- بس کن هلن! این حرفا یعنی چی!
هلن صندلی را جلوتر می‌کشد و سرش را نزدیک می‌آورد.
- تو بس کن آدلارد! این دختره کیه!
دیگر خون به مغزش نمی‌رسد. نو*شی*دنی‌اش را روی میز می‌گذارد و بازو هلن را در مشت دست می‌گیرد که گوشت تنش از زیر مشتت در می‌رود و لباسش می‌ماند، به همان هم راضی می‌شود و به طرف خود می‌کشد که آهی از زیر ل*ب‌های هلن خارج می‌شود، بی‌توجه به او با اخم و عمق عصبانیت و لحن هشداری می‌گوید:
- ببین دختر خانومی که اصلاً نمی‌شناسمت، بهتره قبل حرف زدن با من تک به تک حروف رو مزه‌مزه کنی چون من اصلاً از روی عقل کاری انجام نمیدم همین‌جا خونتو می‌ریزم همه چیزو هم گر*دن می‌گیرم، امتحانش هم مجانیه!
لباس را از رها می‌کند و برمی‌خیزد و به سمت بار می‌رود.
هلن زیر ل*ب «دختره‌ی روانی» می‌گوید و همراه آدلارد بلند می‌شود که ناگهان آدلارد با اخم ضربه‌ای به س*ی*نه او وارد می‌کند و به سمت آزراء می‌رود.
 چگونه بگوید که او را دوست دارد؟ درحالی که آدلارد به همه توجه می‌کند جز او!
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,921
لایک‌ها
14,196
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,500
Points
70,000,164
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

#پارت_63

خسته بودن را بهانه می‌کند و از میهمانی خارج می‌شود. قدم زنان در خیابان‌ها می‌چرخد. نفس عمیقی می‌کشد و نقابش را روی صورتش می‌گذارد. با چه منطقی بلند شد و رفت میهمانی؟ از این بدتر؛ بردن جام دم اتاق آدلارد بود که آن دخترک کودن چنین فکری بکند! تقصیر خودش بود، رفتارش داد می‌زد که با آدلارد ر*اب*طه‌ای دارد! او می‌داند چنین نبود بقیه که نمی‌دانند.
آدلارد سعی زیادی کرد که رز را از رفتن منصرف کند اما او قبول نکرد. شاید او هم فهمید از چه ناراحت شد! دستانش را در ب*غ*ل می‌گیرد و نفس عمیقی سر می‌دهد که صدایی از پشت سرش به گوش می‌رسد. وقتی به عقب بر‌می‌گردد همان پیرمرد خانه‌ی سوخته را می‌بیند. او این‌جا چه می‌خواهد! چگونه رز را پیدا کرده است! در فکر خود کلنجار می‌رود که پیرمرد دوباره سخنش را تکرار می‌کند:
- پرسیدم با این وضعت چرا تو خ*یاب*ونی!
- ها… آها خب از مهمونی زدم بیرون!
- چرا مگه تولد آدلیر نبود؟
رز نفس عمیق دیگری می‌کشد و می‌گوید:
- چرا ولی من خسته شدم!
پیرمرد سردی هوا را بهانه می‌کند و او را به خانه می‌برد. تردید دارد! نکند نقشه‌ای داشته باشد! اما از این پیرمرد چه کاری ساخته است؟ فوق‌فوقش مرا به سازمان ضد اطلاعات بفروشد! همین. پیرمرد درب اتاق را با کلید باز می‌کند و وارد می‌شود. اما همین که آزراء پایش را داخل می‌گذارد حالش به کلی به‌هم می‌خورد.
نفس‌هایش به شمارش می‌افتند و سیاهی چشمانش ناپدید می‌گردد. نقابش را پایین می‌دهد، دست روی گلو می‌گذارد و یقه خود را چنگ می‌زند! پیرمرد ایستاده و فقط تماشا می‌کند! لعنتی این دیگر چه کوفتی‌ست! ناگهان فضا در هم می‌آمیزد، حس می‌کند که صدایی می‌شنود، انگار آدم‌های دیگری نیز در آن اتاق حضور داشتند. یک زن و یک مرد جوان به همراه نوزادی در گهواره! گهواره همین است که در این اتاق دیده!!
شاد و خرم نوزاد را در ب*غ*ل می‌کشند و اسم ژاکلین را زیر ل*ب زمزمه می‌کنند. اما همه چیز تغییر می‌کند.



کد:
خسته بودن را بهانه می‌کند و از میهمانی خارج می‌شود. قدم زنان در خیابان‌ها می‌چرخد. نفس عمیقی می‌کشد و نقابش را روی صورتش می‌گذارد. با چه منطقی بلند شد و رفت میهمانی؟ از این بدتر؛ بردن جام دم اتاق آدلارد بود که آن دخترک کودن چنین فکری بکند! تقصیر خودش بود، رفتارش داد می‌زد که با آدلارد ر*اب*طه‌ای دارد! او می‌داند چنین نبود بقیه که نمی‌دانند.
آدلارد سعی زیادی کرد که رز را از رفتن منصرف کند اما او قبول نکرد. شاید او هم فهمید از چه ناراحت شد! دستانش را در ب*غ*ل می‌گیرد و نفس عمیقی سر می‌دهد که صدایی از پشت سرش به گوش می‌رسد. وقتی به عقب بر‌می‌گردد همان پیرمرد خانه‌ی سوخته را می‌بیند. او این‌جا چه می‌خواهد! چگونه رز را پیدا کرده است! در فکر خود کلنجار می‌رود که پیرمرد دوباره سخنش را تکرار می‌کند:
- پرسیدم با این وضعت چرا تو خ*یاب*ونی!
- ها… آها خب از مهمونی زدم بیرون!
- چرا مگه تولد آدلیر نبود؟
رز نفس عمیق دیگری می‌کشد و می‌گوید:
- چرا ولی من خسته شدم!
پیرمرد سردی هوا را بهانه می‌کند و او را به خانه می‌برد. تردید دارد! نکند نقشه‌ای داشته باشد! اما از این پیرمرد چه کاری ساخته است؟ فوق‌فوقش مرا به سازمان ضد اطلاعات بفروشد! همین. پیرمرد درب اتاق را با کلید باز می‌کند و وارد می‌شود. اما همین که آزراء پایش را داخل می‌گذارد حالش به کلی به‌هم می‌خورد.
نفس‌هایش به شمارش می‌افتند و سیاهی چشمانش ناپدید می‌گردد. دست روی گلو می‌گذارد و یقه خود را چنگ می‌زند! پیرمرد ایستاده و فقط تماشا می‌کند! لعنتی این دیگر چه کوفتی‌ست! ناگهان فضا در هم می‌آمیزد، حس می‌کند که صدایی می‌شنود، انگار آدم‌های دیگری نیز در آن اتاق حضور داشتند. یک زن و یک مرد جوان به همراه نوزادی در گهواره! گهواره همین است که در این اتاق دیده!!
شاد و خرم نوزاد را در ب*غ*ل می‌کشند و اسم ژاکلین را زیر ل*ب زمزمه می‌کنند. اما همه چیز تغییر می‌کند.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,921
لایک‌ها
14,196
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,500
Points
70,000,164
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

#پارت_64

انگار آدم‌های روبه‌رو دود می‌شوند و به هوا پرواز می‌کنند. صدای گریه‌ی نوازد می‌آید و زنی که با دست زخمی به سمت گهواره می‌رود و صدا می‌زند:
- لئون! باید دخترمون رو نجات بدیم به هر قیمتی که شده.
مرد جوان اسلحه به دست سمت گهواره می‌آید و با ناراحتی ل*ب می‌زند:
- ژاکلین رو به آندریاس می‌سپارم تو فرار کن باید یکی از ما زنده بمونه!
همان لحظه درب اتاق به دیوار کوبیده می‌شود، تا رز برمی‌گردد ساموئل از ب*دن آزراء رد می‌شود. انگار او مجازی بود و در حال دیدن قسمتی از خاطرات!
- ژاکلین رو به من بدین شما برین مخفی‌گاه همیشگی بعداً اوضاع بهتر شد خبرتون می‌کنم.
لئون و کاترینا ژاکلین را می‌بوسند و در ب*غ*ل ساموئل می‌دهند، با تردید از اتاق خارج می‌شوند و در حالی که ساموئل به ژاکلین چشم دوخته ناگهان سربازی از در وارد می‌شود و هراسان ل*ب می‌زند:
- قربان وضعیت خرابه! دخترتون صدمه دیده ما باید چیکار کنیم؟
ساموئل سریع ژاکلین را در گهواره می‌گذارد و با سرعتی از اتاق خارج می‌شود. همان لحظه نور چشمانش برمی‌گردد و می‌تواند پیرمرد روبه‌رویش را ببیند.
در حالی که انگار هیچ انرژی برای بلند شدن از جایش ندارد خودش را به سمت جلو می‌کشد و می‌گوید:
- لعنتی! تو با من چیکار کردی!
پیرمرد شیشه‌ی نوشابه‌ای را جلوی آزراء قرار می‌دهد و می‌گوید:
- پس تو هم ققنوسی! این رو بخور حالت خوب میشه.
آزراء از خدا خواسته شیشه را از دستش می‌گیرد و در یک آن همه‌اش را سر می‌کشد. پیرمرد جلویش زانو می‌زند و می‌گوید:
- اگه زودتر بهم گفته بودی که ققنوسی آبمون زودتر توی یه جوب می‌رفت.
تازه با نیرویی که بدست آورده کشان‌کشان خودش را به دیوار می‌رساند و تکیه می‌دهد.
- از کجا باید بهت اعتماد می‌کردم! تازه من خاطرات تو رو دیدم؟


کد:
انگار آدم‌های روبه‌رو دود می‌شوند و به هوا پرواز می‌کنند. صدای گریه‌ی نوازد می‌آید و زنی که با دست زخمی به سمت گهواره می‌رود و صدا می‌زند:
- لئون! باید دخترمون رو نجات بدیم به هر قیمتی که شده.
مرد جوان اسلحه به دست سمت گهواره می‌آید و با ناراحتی ل*ب می‌زند:
- ژاکلین رو به آندریاس می‌سپارم تو فرار کن باید یکی از ما زنده بمونه!
همان لحظه درب اتاق به دیوار کوبیده می‌شود، تا رز برمی‌گردد ساموئل از ب*دن آزراء رد می‌شود. انگار او مجازی بود و در حال دیدن قسمتی از خاطرات!
- ژاکلین رو به من بدین شما برین مخفی‌گاه همیشگی بعداً اوضاع بهتر شد خبرتون می‌کنم.
لئون و کاترینا ژاکلین را می‌بوسند و در ب*غ*ل ساموئل می‌دهند، با تردید از اتاق خارج می‌شوند و در حالی که ساموئل به ژاکلین چشم دوخته ناگهان سربازی از در وارد می‌شود و هراسان ل*ب می‌زند:
- قربان وضعیت خرابه! دخترتون صدمه دیده ما باید چیکار کنیم؟
ساموئل سریع ژاکلین را در گهواره می‌گذارد و با سرعتی از اتاق خارج می‌شود. همان لحظه نور چشمانش برمی‌گردد و می‌تواند پیرمرد روبه‌رویش را ببیند.
در حالی که انگار هیچ انرژی برای بلند شدن از جایش ندارد خودش را به سمت جلو می‌کشد و می‌گوید:
- لعنتی! تو با من چیکار کردی!
پیرمرد شیشه‌ی نوشابه‌ای را جلوی آزراء قرار می‌دهد و می‌گوید:
- پس تو هم ققنوسی! این رو بخور حالت خوب میشه.
آزراء از خدا خواسته شیشه را از دستش می‌گیرد و در یک آن همه‌اش را سر می‌کشد. پیرمرد جلویش زانو می‌زند و می‌گوید:
- اگه زودتر بهم گفته بودی که ققنوسی آبمون زودتر توی یه جوب می‌رفت.
تازه با نیرویی که بدست آورده کشان‌کشان خودش را به دیوار می‌رساند و تکیه می‌دهد.
- از کجا باید بهت اعتماد می‌کردم! تازه من خاطرات تورو دیدم؟
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,921
لایک‌ها
14,196
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,500
Points
70,000,164
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

#پارت_65

لباسش را گوشه‌ی مبل پرت می‌کند. زیر ل*ب به جد و آباد همه کسانی که چنین نقشه‌ی مزخرفی را کشیده‌اند فحش می‌دهد. دنیل در می‌زند و با بیا تو گفتن آدلارد وارد می‌شود. به چهارچوب درب تکیه می‌دهد و می‌گوید:
- حالا می‌خوای چیکار کنی پسر؟
آدلارد لباسش را درمی‌آورد و جایش یک پیرهن مردانه مشکی می‌پوشد و در خطاب به دنیل می‌گوید:
- چیکار می‌خوای بکنم؟ گند شما رو هم من باید جمع کنم؟ اصلاً کی گفت همچین نقشه‌ای بکشید و به سرتون بخوره که تولد منه؟
و دنیل در حالی که آدلارد کت چرمی‌اش را می‌پوشید گفت:
- تقصیر منه؟ من گفتم تولد تو باشه و این همه مهمون آوردم؟ اصلاً دختره چرا گذاشت رفت؟
آدلارد نقابش را به صورت می‌زند، کلید‌های ماشینش را در دست می‌گیرد و می‌گوید:
- میا…! کی گفته من مقابل میا مسئولم که اون حسودیش بشه و اینطوری گند بزنه به هرچی زحمت کشیدیم! منو میا اصلاً چه نسبتی باهم داریم! اینقدر بدم میاد ازش.
به دنیل تنه‌ای می‌زند و از اتاق خارج می‌شود اما قبل از این‌که از خانه خارج شود دنیل رو به میا و آدلارد می‌کند و می‌گوید:
- صبر کن دارک! این‌جا باید همه چی مشخص بشه! میا دوست داره باشه قبول اما قرار نیست که چون دوست داره همه نقشه‌های ما رو خ*را*ب کنه!
و رو به میا با خشم می‌گوید؛
- امشب دختره بخاطر تو گذاشت رفت! تو ما رو یه قدم از بدست آوردنش دورتر کردی و مطمئن باش ارباب این رو بی‌جواب نمی‌ذاره.
میا چشمانش خیس شد! در دلش هزاران بار به خودش لعنت فرستاد. چرا همچین کاری کرد! می‌داند که ارباب بد تسویه خواهد کرد. مِن‌مِن کنان ل*ب می‌زند:
- د… دست خودم نبود! نمی‌خواستم… .
ناگهان دارک با صدای بلند که سعی در کنترل کردن خشمش داشت می‌گوید:
- یعنی چی دست خودم نبود! تو غلط می‌کنی وقتی دست خودت نیست میای و همه چیزو خ*را*ب می‌کنی! بنظرت من خیلی خوشحالم که مجبورم ادای عاشق‌های دلباخته رو دربیارم؟
برمی‌گردد و قصد رفتن دارد اما باید یک هشدار جدی به این دخترک احمق بدهد. بدون برگرداندن سرش بلند می‌گوید:
- از این به بعد سعی کن دست خودت باشه! چون اگه تو توی دستت نگیری من توی دستم می‌گیرمش اون وقت برای تو سخت میشه!
و از خانه خارج می‌شود. باید این را می‌گفت تا حساب کار خود را داشته باشد.


کد:
لباسش را گوشه‌ی مبل پرت می‌کند. زیر ل*ب به جد و آباد همه کسانی که چنین نقشه‌ی مزخرفی را کشیده‌اند فحش می‌دهد. دنیل در می‌زند و با بیا تو گفتن آدلارد وارد می‌شود. به چهارچوب درب تکیه می‌دهد و می‌گوید:
- حالا می‌خوای چیکار کنی پسر؟
آدلارد لباسش را درمی‌آورد و جایش یک پیرهن مردانه مشکی می‌پوشد و در خطاب به دنیل می‌گوید:
- چیکار می‌خوای بکنم؟ گند شما رو هم من باید جمع کنم؟ اصلاً کی گفت همچین نقشه‌ای بکشید و به سرتون بخوره که تولد منه؟
و دنیل در حالی که آدلارد کت چرمی‌اش را می‌پوشید گفت:
- تقصیر منه؟ من گفتم تولد تو باشه و این همه مهمون آوردم؟ اصلاً دختره چرا گذاشت رفت؟
آدلارد نقابش را به صورت می‌زند، کلید‌های ماشینش را در دست می‌گیرد و می‌گوید:
- میا…! کی گفته من مقابل میا مسئولم که اون حسودیش بشه و اینطوری گند بزنه به هرچی زحمت کشیدیم! منو میا اصلاً چه نسبتی باهم داریم! اینقدر بدم میاد ازش.
به دنیل تنه‌ای می‌زند و از اتاق خارج می‌شود اما قبل از این‌که از خانه خارج شود دنیل رو به میا و آدلارد می‌کند و می‌گوید:
- صبر کن دارک! این‌جا باید همه چی مشخص بشه! میا دوست داره باشه قبول اما قرار نیست که چون دوست داره همه نقشه‌های ما رو خ*را*ب کنه!
و رو به میا با خشم می‌گوید؛
- امشب دختره بخاطر تو گذاشت رفت! تو ما رو یه قدم از بدست آوردنش دورتر کردی و مطمئن باش ارباب این رو بی‌جواب نمی‌ذاره.
میا چشمانش خیس شد! در دلش هزاران بار به خودش لعنت فرستاد. چرا همچین کاری کرد! می‌داند که ارباب بد تسویه خواهد کرد. مِن‌مِن کنان ل*ب می‌زند:
- د… دست خودم نبود! نمی‌خواستم… .
ناگهان دارک با صدای بلند که سعی در کنترل کردن خشمش داشت می‌گوید:
- یعنی چی دست خودم نبود! تو غلط می‌کنی وقتی دست خودت نیست میای و همه چیزو خ*را*ب می‌کنی! بنظرت من خیلی خوشحالم که مجبورم ادای عاشق‌های دلباخته رو دربیارم؟
برمی‌گردد و قصد رفتن دارد اما باید یک هشدار جدی به این دخترک احمق بدهد. بدون برگرداندن سرش بلند می‌گوید:
- از این به بعد سعی کن دست خودت باشه! چون اگه تو توی دستت نگیری من توی دستم می‌گیرمش اون وقت برای تو سخت میشه!
و از خانه خارج می‌شود. باید این را می‌گفت تا حساب کار خود را داشته باشد.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,921
لایک‌ها
14,196
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,500
Points
70,000,164
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

#پارت_66

قبل از این‌که سوار ماشین شود، دنیل از خانه بیرون می‌آید و می‌گوید:
- صبر کن پسر؛ الان می‌خوای کجا بری؟
پوفی از روی حرص بیرون می‌دهد! همچین بر کارهایش نظارت می‌کنند که انگار پدر واقعی اوست!
- میرم پیش ققنوس یخ! باید به چهره‌ اصلی خودم برگردم!
- چه فرقی می‌کنه! کسی که چهره‌ی تو رو ندیده!
- فرق می‌کنه! آدلارد پسر خوب و مثبتیه و کسی ازش انتظار نداره! اما امان از کارهای دارک!
و بدون توجه به حرف‌های دیگر دنیل سوار ماشین می‌شود، با تمام توان پا روی پدال گ*از می‌گذارد و سریع از خانه خارج می‌شود.
***
باور نمی‌کند. حتماً دارد دروغ می‌گوید وگرنه مگه می‌شود این همه سال پدرش زنده باشد و او نداند! نه او دروغ می‌گوید. با فکی لرزان ل*ب می‌زند:
- یع… یعنی چی؟ تو لئون هستی؟ بابای من؟
لئون زیر چشمانش را دست می‌کشد و اشک‌هایش را پاک می‌کند.
- آره! من لئون هستم؛ لئون اسکارف! بابای تو!
- داری دروغ میگی خیلیا آرزوشونه ققنوس آتش رو داشته باشن!
چشم‌های لئون گرد می‌شوند.
- پس! پس ققنوس آتش شدی؟
لبخندی می‌زند و دوباره زیر چشم‌هایش را دست می‌کشد. امان از این اشک‌های مزاحم.
- کاترینا حدس زده بود اما مطمئن نبودیم!
- نه تو داری دروغ میگی! حتماً داری دروغ میگی! صددرصد داری دروغ میگی.
و در حالی که بغضش می‌ترکد از خانه خارج می‌شود. فقط به جلو میدود ‌و هیچی برایش مهم نیست! مهم نیست به کجا می‌رود فقط می‌خواهد از این‌جا دور شود.
دور شود! برود! نباشد و هیچ کس را نبیند! برخلاف چند لحظه پیش که از سرما به خانه سوخته پناه برده بود اکنون گرمش است.
دست روی دو زانو می‌زند، خم می‌شود و نفس‌نفس می‌زند. اشک چشم‌هایش مجال فکر کردن نمی‌دهند. نفس عمیقی می‌کشد و سعی در کنترل کردن خود دارد.
- خب که چی؟ بابام باشه که چی؟ من نیازی به هیچ‌کس ندارم! هیچ‌کس.


کد:
قبل از این‌که سوار ماشین شود، دنیل از خانه بیرون می‌آید و می‌گوید:
- صبر کن پسر؛ الان می‌خوای کجا بری؟
پوفی از روی حرص بیرون می‌دهد! همچین بر کارهایش نظارت می‌کنند که انگار پدر واقعی اوست!
- میرم پیش ققنوس یخ! باید به چهره اصلی خودم برگردم!
- چه فرقی می‌کنه! کسی که چهره‌ی تو رو ندیده!
- فرق می‌کنه! آدلارد پسر خوب و مثبتیه و کسی ازش انتظار نداره! اما امان از کارهای دارک!
و بدون توجه به حرف‌های دیگر دنیل سوار ماشین می‌شود، با تمام توان پا روی پدال گ*از می‌گذارد و سریع از خانه خارج می‌شود.
***
باور نمی‌کند. حتماً دارد دروغ می‌گوید وگرنه مگه می‌شود این همه سال پدرش زنده باشد و او نداند! نه او دروغ می‌گوید. با فکی لرزان ل*ب می‌زند:
- یع… یعنی چی؟ تو لئون هستی؟ بابای من؟
لئون زیر چشمانش را دست می‌کشد و اشک‌هایش را پاک می‌کند.
- آره! من لئون هستم؛ لئون اسکارف! بابای تو!
- داری دروغ میگی خیلیا آرزوشونه ققنوس آتش رو داشته باشن!
چشم‌های لئون گرد می‌شوند.
- پس! پس ققنوس آتش شدی؟
لبخندی می‌زند و دوباره زیر چشم‌هایش را دست می‌کشد. امان از این اشک‌های مزاحم.
- کاترینا حدس زده بود اما مطمئن نبودیم!
- نه تو داری دروغ میگی! حتماً داری دروغ میگی! صددرصد داری دروغ میگی.
و در حالی که بغضش می‌ترکد از خانه خارج می‌شود. فقط به جلو میدود ‌و هیچی برایش مهم نیست! مهم نیست به کجا می‌رود فقط می‌خواهد از این‌جا دور شود.
دور شود! برود! نباشد و هیچ کس را نبیند! برخلاف چند لحظه پیش که از سرما به خانه سوخته پناه برده بود اکنون گرمش است.
دست روی دو زانو می‌زند، خم می‌شود و نفس‌نفس می‌زند. اشک چشم‌هایش مجال فکر کردن نمی‌دهند. نفس عمیقی می‌کشد و سعی در کنترل کردن خود دارد.
- خب که چی؟ بابام باشه که چی؟ من نیازی به هیچ‌کس ندارم! هیچ‌کس.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,921
لایک‌ها
14,196
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,500
Points
70,000,164
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

#پارت_67

قدم زنان کل خیابان‌ها را متر می‌کند. برای بار صدم شایدم هزارم تماس پدرش را رد کرده و این بار از شدت کلافگی کلاً گوشی را بی‌صدا می‌کند.
کافه‌ای را نزدیک خود می‌بیند. لباسش را مرتب می‌کند. س*ی*نه سپر کرده، با قامت راست وارد کافه می‌شود و روی صندلی نزدیک‌ترین میز می‌نشیند. گارسون با لباس اتو کشیده و شیک و مرتب با دفترچه یادداشت خود به سمت رز می‌آید و با کمال احترام می‌پرسد:
- سلام خوش اومدین، چی سفارش میدین؟
- و*د*کا.
- دیگه چیزی سفارش نمیدین؟
- نه.
گارسون بدون حرف دیگری می‌رود. رز گوشی‌اش را روی میز پرت می‌کند که صفحه‌اش روشن می‌شود. دویست‌و‌پنجاه‌و‌هشت تماس بی‌پاسخ!!
هه حتی شماره آدلارد هم میان آن‌ها بود. چرا دست از سرم بر نمی‌دارند؟ گوشی را چپه می‌کند که همان لحظه گارسون با جام و شیشه پر از و*د*کا می‌آید و روی میز قرار می‌دهد.
رز پاهایش را روی میز قرار می‌دهد و با روی پا می‌اندازد، کاملاً خودش را روی صندلی ولو می‌کند و در جواب پرسش گارسون که می‌پرسد آیا چیز دیگری می‌خواهد، خیری می‌گوید و آن را می‌فرستد.
هنوز چند جرعه‌ی زیادی نخورده است که دو پسر روی صندلی مقابل رز می‌نشیند و با لحن خاصی در صدا ل*ب می‌زنند:
- دختر خانوم خوشگل جز و*د*کا چیز دیگه‌ای لازم نداره؟
رز آرام پلک می‌زند و نیشخند غیرارادی روی ل*ب‌هایش نقش می‌بندد. نگاهی به آن دو تا پسرک که گویا سنی بین بیست الی بیست‌ودو سال بیشتر ندارند می‌اندازد. ظاهرشان داد می‌زند که «آقا؛ ما بچه لاتیم!». نو*شی*دنی‌اش را سر می‌کشد و در حالی که لیوانش را دوباره پر می‌کرد ل*ب می‌زند:
- آره؛ چه‌جورم!!
پسرک دومی سرش را نزدیک‌تر می‌کند و آرام ل*ب می‌زند:
- خونه‌ی ما یا خونه‌ی شما؟
نمی‌تواند خودش را کنترل کند و قهقهه‌ای سر می‌دهد. در سرش در حال انتخاب بود! می‌تواند آن‌ها را به بدترین شکل ممکن کتک بزند… نه‌نه بسوزاند!! یا هم می‌تواند با آن‌ها به میهمانی خاص خودشان برود! کدام یک روحش را بیشتر خوشحال می‌کند؟


کد:
قدم زنان کل خیابان‌ها را متر می‌کند. برای بار صدم شایدم هزارم تماس پدرش را رد کرده و این بار از شدت کلافگی کلاً گوشی را بی‌صدا می‌کند.
کافه‌ای را نزدیک خود می‌بیند. لباسش را مرتب می‌کند. س*ی*نه سپر کرده، با قامت راست وارد کافه می‌شود و روی صندلی نزدیک‌ترین میز می‌نشیند. گارسون با لباس اتو کشیده و شیک و مرتب با دفترچه یادداشت خود به سمت رز می‌آید و با کمال احترام می‌پرسد:
- سلام خوش اومدین، چی سفارش میدین؟
- و*د*کا.
- دیگه چیزی سفارش نمیدین؟
- نه.
گارسون بدون حرف دیگری می‌رود. رز گوشی‌اش را روی میز پرت می‌کند که صفحه‌اش روشن می‌شود. دویست‌و‌پنجاه‌و‌هشت تماس بی‌پاسخ!!
هه حتی شماره آدلارد هم میان آن‌ها بود. چرا دست از سرم بر نمی‌دارند؟ گوشی را چپه می‌کند که همان لحظه گارسون با جام و شیشه پر از و*د*کا می‌آید و روی میز قرار می‌دهد.
رز پاهایش را روی میز قرار می‌دهد و با روی پا می‌اندازد، کاملاً خودش را روی صندلی ولو می‌کند و در جواب پرسش گارسون که می‌پرسد آیا چیز دیگری می‌خواهد، خیری می‌گوید و آن را می‌فرستد.
هنوز چند جرعه‌ی زیادی نخورده است که دو پسر روی صندلی مقابل رز می‌نشیند و با لحن خاصی در صدا ل*ب می‌زنند:
- دختر خانوم خوشگل جز و*د*کا چیز دیگه‌ای لازم نداره؟
رز آرام پلک می‌زند و نیشخند غیرارادی روی ل*ب‌هایش نقش می‌بندد. نگاهی به آن دو تا پسرک که گویا سنی بین بیست الی بیست‌ودو سال بیشتر ندارند می‌اندازد. ظاهرشان داد می‌زند که «آقا؛ ما بچه لاتیم!». نو*شی*دنی‌اش را سر می‌کشد و در حالی که لیوانش را دوباره پر می‌کرد ل*ب می‌زند:
- آره؛ چه‌جورم!!
پسرک دومی سرش را نزدیک‌تر می‌کند و آرام ل*ب می‌زند:
- خونه‌ی ما یا خونه‌ی شما؟
نمی‌تواند خودش را کنترل کند و قهقهه‌ای سر می‌دهد. در سرش در حال انتخاب بود! می‌تواند آن‌ها را به بدترین شکل ممکن کتک بزند… نه‌نه بسوزاند!! یا هم می‌تواند با آن‌ها به میهمانی خاص خودشان برود! کدام یک روحش را بیشتر خوشحال می‌کند؟
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,921
لایک‌ها
14,196
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,500
Points
70,000,164
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

#پارت_68

لبخندی شیطانی می‌زند و می‌پرسد:
- کجا بیشتر کیف میده؟
پسرک به کتف پسر کناری‌اش محکم می‌زند و می‌گوید:
- دیدی گفتم! از شکلش پیداست که دختر پایه‌ایه.
و مجدد رو به رز می‌کند و می‌گوید:
- از مهمونی فرار کردی نه؟
رز برای بار سوم لیوانش را پر می‌کند و می‌گوید:
- خیلی تابلوعه؟
- به شدت!
نو*شی*دنی‌اش را سر می‌کشد و لیوان را محکم به میز می‌کوبد، در حالی که آستینش را روی لبانش می‌کشید تا رد نو*شی*دنی را پاک کند می‌گوید:
- نه دیگه! خیلی چیزای دیگه هم معلوم نیست!
- مثل چی؟
لبخند شیطانی‌اش را کش می‌دهد، در حالی که چشمانش خمار بودند پاهایش را پایین می‌اندازد و سرش را به مرکز میز نزدیک می‌کند که ناخودآگاه دو پسر هم از او تقلید می‌کنند، آرام و با لحن ترسناکی ل*ب می‌زند:
- مثل میل من به خون ریزی!
گیج به هم نگاه می‌کنند! با تعجب می‌پرسد:
- منظورت از خون ریزی چیه؟
رز به حالت اول برمی‌گردد و با لحنی که به آن‌ها حس ترسو بودن را منتقل می‌کرد می‌گوید:
- منظورم واضحه! نکنه شما…!
و ساکت می‌شود، پسرها که انگار به مردانگی‌شان برخورده بود با جدیت تمام می‌گوید:
- از این فکرای مزخرف نکن! ما نمی‌ترسیم، بیا بریم تا نشونت بدم!
رز از جیب مخفی‌اش اسکناسی بیرون می‌کشد و به میز می‌کوبد:
- بریم!
- خونه‌ی ما یا خونه‌ی شما؟
- میگم!
و هر سه از جایشان برمی‌خیزند. رز زودتر از دو پسرک دیگر از کافه خارج شده و راهی می‌شود، نمی‌داند به کجا اما می‌رود. پسرک دست دوستش را می‌گیرد و با تردید می‌گوید:
- این دختره شرارت از سر و صورتش می‌باره، دخترا عاطفی هستن اما این رو نگاه! مطمئنی می‌خوای تیغش بزنی؟
دستش را محکم از چنگ او در می‌کشد و در حالی که با فاصله زیاد به دنبال رز راه می‌افتد می‌گوید:
- آره! نگاش کن مشخصه بچه پولداره!
و بدون توجه به حرف رفیقش با رز همراه می‌شود.


کد:
لبخندی شیطانی می‌زند و می‌پرسد:
- کجا بیشتر کیف میده؟
پسرک به کتف پسر کناری‌اش محکم می‌زند و می‌گوید:
- دیدی گفتم! از شکلش پیداست که دختر پایه‌ایه.
و مجدد رو به رز می‌کند و می‌گوید:
- از مهمونی فرار کردی نه؟
رز برای بار سوم لیوانش را پر می‌کند و می‌گوید:
- خیلی تابلوعه؟
- به شدت!
نو*شی*دنی‌اش را سر می‌کشد و لیوان را محکم به میز می‌کوبد، در حالی که آستینش را روی لبانش می‌کشید تا رد نو*شی*دنی را پاک کند می‌گوید:
- نه دیگه! خیلی چیزای دیگه هم معلوم نیست!
- مثل چی؟
لبخند شیطانی‌اش را کش می‌دهد، در حالی که چشمانش خمار بودند پاهایش را پایین می‌اندازد و سرش را به مرکز میز نزدیک می‌کند که ناخودآگاه دو پسر هم از او تقلید می‌کنند، آرام و با لحن ترسناکی ل*ب می‌زند:
- مثل میل من به خون ریزی!
گیج به هم نگاه می‌کنند! با تعجب می‌پرسد:
- منظورت از خون ریزی چیه؟
رز به حالت اول برمی‌گردد و با لحنی که به آن‌ها حس ترسو بودن را منتقل می‌کرد می‌گوید:
- منظورم واضحه! نکنه شما…!
و ساکت می‌شود، پسرها که انگار به مردانگی‌شان برخورده بود با جدیت تمام می‌گوید:
- از این فکرای مزخرف نکن! ما نمی‌ترسیم، بیا بریم تا نشونت بدم!
رز از جیب مخفی‌اش اسکناسی بیرون می‌کشد و به میز می‌کوبد:
- بریم!
- خونه‌ی ما یا خونه‌ی شما؟
- میگم!
و هر سه از جایشان برمی‌خیزند. رز زودتر از دو پسرک دیگر از کافه خارج شده و راهی می‌شود، نمی‌داند به کجا اما می‌رود. پسرک دست دوستش را می‌گیرد و با تردید می‌گوید:
- این دختره شرارت از سر و صورتش می‌باره، دخترا عاطفی هستن اما این رو نگاه! مطمئنی می‌خوای تیغش بزنی؟
دستش را محکم از چنگ او در می‌کشد و در حالی که با فاصله زیاد به دنبال رز راه می‌افتد می‌گوید:
- آره! نگاش کن مشخصه بچه پولداره!
و بدون توجه به حرف رفیقش با رز همراه می‌شود.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧
بالا