نیمه‌حرفه‌ای رمان ققنوس آتش | Lunika کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

رمان چطوره؟

  • عالی

  • خوب

  • متوسط

  • بد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,931
لایک‌ها
9,656
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
188,631
Points
2,615
#ققنوس_آتش

#پارت_89

دروغ چرا؟ استرس خاصی دارد! از نگاه وزیرهای ارباب حالی به حالی می‌شود.
مشخص است هیچ کس دل خوشی از او ندارد و در دلشان آرزوی مرگش را دارند اما رز اهمیتی به وزرا نمی‌دهد، این ارباب دارکنس است که مهم بود.
برای اولین بار در دسته‌ی تیمی قرار داشت که تمام عمرش فکر می‌کرد دشمن خونی او هستند! آری رز همکاری را قبول کرد به شرط در امان ماندن لئون و آندریاس.
می‌داند که قرار نیست آسان بگذرد مخصوصاً که الان به عنوان ققنوس آتش در دسته قرار داشت! مشخص است که احترام خاصی برای ققنوس بودنش قائل‌اند و این را از اولین مقامش در اولین جلسه‌اش می‌توان تشخیص داد.
دست چپ ارباب! انتظار این را نداشت! دست چپ بودن هم زیاد است ها! آن هم برای اولین دیدار و بدون کاری انجام دادن! ارباب با صدای خش‌دار و زمخت خود ل*ب می‌گشاید:
- اول قراره دوره ببینی! آموزش بینی اون‌طوری که معلومه اون عموی کث*افتت هیچی یادت نداده دختر!
رز اخمی به صورت خود می‌کشد.
- عمو؟ از کدوم عمو حرف می‌زنید؟ من اگه عمو داشتم که الان این‌جا نبودم!
ارباب سری تکان می‌دهد و زیر ل*ب خوبه‌ای می‌گوید. رز دیگر بودن را ضروری نمی‌داند برای همین از جا برمی‌خیزد که با حرف مشاور ایست می‌کند.
- اگه خطایی ازت سر بزنه مطمئن باش زنده نمی‌مونی دختر جون!
رز با کنایه و لبخند طعنه آمیزی می‌گوید:
- به‌نظرت من این‌قدر ضعیفم که از مرگ بترسم؟
و به سمت درب قدم برمی‌دارد، در چهارچوب درب می‌ایستد. بهتر است گربه را دم حجله بکشد تا دیگر جای حرفی باقی نماند، برای همین بدون برگشتن با صدای بلند، رسانا و لحن هشداری می‌گوید:
- یادتون نره که اگه من الان این‌جام فقط به‌خاطر اینه‌ که شما خواهان ققنوس آتش بودین، نه ققنوس آتش خواهان شما!
و از اتاق خارج شده و درب را محکم پشت سرش می‌بندد.


کد:
دروغ چرا؟ استرس خاصی دارد! از نگاه وزیرهای ارباب حالی به حالی می‌شود.
مشخص است هیچ کس دل خوشی از او ندارد و در دلشان آرزوی مرگش را دارند اما رز اهمیتی به وزرا نمی‌دهد، این ارباب دارکنس است که مهم بود.
برای اولین بار در دسته‌ی تیمی قرار داشت که تمام عمرش فکر می‌کرد دشمن خونی او هستند! آری رز همکاری را قبول کرد به شرط در امان ماندن لئون و آندریاس.
می‌داند که قرار نیست آسان بگذرد مخصوصاً که الان به عنوان ققنوس آتش در دسته قرار داشت! مشخص است که احترام خاصی برای ققنوس بودنش قائل‌اند و این را از اولین مقامش در اولین جلسه‌اش می‌توان تشخیص داد.
دست چپ ارباب! انتظار این را نداشت! دست چپ بودن هم زیاد است ها! آن هم برای اولین دیدار و بدون کاری انجام دادن! ارباب با صدای خش‌دار و زمخت خود ل*ب می‌گشاید:
- اول قراره دوره ببینی! آموزش بینی اون‌طوری که معلومه اون عموی کث*افتت هیچی یادت نداده دختر!
رز اخمی به صورت خود می‌کشد.
- عمو؟ از کدوم عمو حرف می‌زنید؟ من اگه عمو داشتم که الان این‌جا نبودم!
ارباب سری تکان می‌دهد و زیر ل*ب خوبه‌ای می‌گوید. رز دیگر بودن را ضروری نمی‌داند برای همین از جا برمی‌خیزد که با حرف مشاور ایست می‌کند.
- اگه خطایی ازت سر بزنه مطمئن باش زنده نمی‌مونی دختر جون!
رز با کنایه و لبخند طعنه آمیزی می‌گوید:
- به‌نظرت من این‌قدر ضعیفم که از مرگ بترسم؟
و به سمت درب قدم برمی‌دارد، در چهارچوب درب می‌ایستد. بهتر است گربه را دم حجله بکشد تا دیگر جای حرفی باقی نماند، برای همین بدون برگشتن با صدای بلند، رسانا و لحن هشداری می‌گوید:
- یادتون نره که اگه من الان این‌جام فقط به‌خاطر اینه‌ که شما خواهان ققنوس آتش بودین، نه ققنوس آتش خواهان شما!
و از اتاق خارج شده و درب را محکم پشت سرش می‌بندد.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,931
لایک‌ها
9,656
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
188,631
Points
2,615
#ققنوس_آتش

#پارت_90

ارباب از حرف رز خنده‌ی بزرگی سر می‌دهد. همه با تعجب به او نگاه می‌کنند که در خطاب به دارک ل*ب می‌زند:
- بهش آموزش بده، همچین دختر تخس و قدرتمندی به درد ما می‌خوره.
آری دارک می‌داند که رز چه شخصیتی دارد! او اهل سکوت کردن نبود.
***
کلید را در درب خانه آندریاس می‌اندازد. نزدیک به دو هفته می‌شد که نه آزراء و نه آندریاس را ندیده بود. فقط دیشب به او خبر رسانده بودند که به سازمان ضد اطلاعات پیوسته!
چه گندی بالا آورد ها! تمام این سال‌ها برایش نقشه چیده بود ولی در یک شب به همه چیز لگد زد.
- آندریاس! می‌دونم خونه‌ای! بیا بیرون! می‌خوام باهات حرف بزنم!
جوابی دریافت نمی‌کند برای همین کفش‌هایش را عوض کرده و به طبقه بالا می‌رود که با دیدن آندریاس روی تخت آزراء نفسش بند می‌آید. سریع خود را به او می‌رساند و نبضش را چک می‌کند. نه! زنده است.
- آندریاس بلند شو! چت شده تو!
آندریاس به سختی چشم‌هایش را باز می‌کند و دردمند می‌پرسد:
- از دخترم خبری آوردی؟
- آره از دختر دیوونه‌ت خبری آوردم.
آندریاس سریع از جای برمی‌خیزد‌.
- چی شده؟
- به سازمان ضد اطلاعات ملحق شده!
پوزخندی می‌زند و دوباره روی تخت ولو می‌شود.
- خوب کرده!
ساموئل اخم‌هایش را در هم گره می‌زند و می‌گوید:
- یعنی چی خوب کرده؟
- انتظار داشتی بعد اون رفتار وقیحانه‌ات چیکار می‌کرد؟!
- من عموی اون بودم، عصبی بودم یه چیزی گفتم! نباید این کار رو می‌کرد.
آندریاس مجدد روی تخت می‌نشیند و با یک تای اَبروی بالا داده می‌پرسد:
- عموش بودی؟ تو که اون شب اون‌طوری توپیدی بهش! بهش گفتی جایی توی سازمان نه؛ حتی توی خانواده‌مون هم نداره! معلومه که میره این‌طوری می‌ذاره تو کاسه‌ات.
- می‌دونم اون شب بد برخورد کردم! سیلی زدم ولی سیلی هم خوردم! اخراج کردم و اون رفت دیگه ملحق شدنش به اون سازمان چی بود؟
- خودت میگی اخراج کردی و اون رفت! یعنی هیچ مسئولیتی در قبالش نداری!
هه آندریاس حرف خودش را به خودش پس داده بود! اگر فقط برادرزاده‌اش بود قیدش را میزد اما نمی‌توان ققنوس بودنش را فاکتور گرفت! حال چه کند؟


کد:
ارباب از حرف رز خنده‌ی بزرگی سر می‌دهد. همه با تعجب به او نگاه می‌کنند که در خطاب به دارک ل*ب می‌زند:
- بهش آموزش بده، همچین دختر تخس و قدرتمندی به درد ما می‌خوره.
آری دارک می‌داند که رز چه شخصیتی دارد! او اهل سکوت کردن نبود.
***
کلید را در درب خانه آندریاس می‌اندازد. نزدیک به دو هفته می‌شد که نه آزراء و نه آندریاس را ندیده بود. فقط دیشب به او خبر رسانده بودند که به سازمان ضد اطلاعات پیوسته!
چه گندی بالا آورد ها! تمام این سال‌ها برایش نقشه چیده بود ولی در یک شب به همه چیز لگد زد.
- آندریاس! می‌دونم خونه‌ای! بیا بیرون! می‌خوام باهات حرف بزنم!
جوابی دریافت نمی‌کند برای همین کفش‌هایش را عوض کرده و به طبقه بالا می‌رود که با دیدن آندریاس روی تخت آزراء نفسش بند می‌آید. سریع خود را به او می‌رساند و نبضش را چک می‌کند. نه! زنده است.
- آندریاس بلند شو! چت شده تو!
آندریاس به سختی چشم‌هایش را باز می‌کند و دردمند می‌پرسد:
- از دخترم خبری آوردی؟
- آره از دختر دیوونه‌ت خبری آوردم.
آندریاس سریع از جای برمی‌خیزد‌.
- چی شده؟
- به سازمان ضد اطلاعات ملحق شده!
پوزخندی می‌زند و دوباره روی تخت ولو می‌شود.
- خوب کرده!
ساموئل اخم‌هایش را در هم گره می‌زند و می‌گوید:
- یعنی چی خوب کرده؟
- انتظار داشتی بعد اون رفتار وقیحانه‌ات چیکار می‌کرد؟!
- من عموی اون بودم، عصبی بودم یه چیزی گفتم! نباید این کار رو می‌کرد.
آندریاس مجدد روی تخت می‌نشیند و با یک تای اَبروی بالا داده می‌پرسد:
- عموش بودی؟ تو که اون شب اون‌طوری توپیدی بهش! بهش گفتی جایی توی سازمان نه؛ حتی توی خانواده‌مون هم نداره! معلومه که میره این‌طوری می‌ذاره تو کاسه‌ات.
- می‌دونم اون شب بد برخورد کردم! سیلی زدم ولی سیلی هم خوردم! اخراج کردم و اون رفت دیگه ملحق شدنش به اون سازمان چی بود؟
- خودت میگی اخراج کردی و اون رفت! یعنی هیچ مسئولیتی در قبالش نداری!
هه آندریاس حرف خودش را به خودش پس داده بود! اگر فقط برادرزاده‌اش بود قیدش را میزد اما نمی‌توان ققنوس بودنش را فاکتور گرفت! حال چه کند؟
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,931
لایک‌ها
9,656
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
188,631
Points
2,615
#ققنوس_آتش

#پارت_91

کلاهش را روی سرش می‌اندازد و کمربندش را سفت می‌کند. از پشت کمرش، اسلحه‌اش را بیرون می‌کشد و به آن چشم می‌دوزد. یک کلت مدل والتر پی‌.پی.کی؛ مطمئنا اگر حق انتخاب را به خودش می‌دادند، گزینه‌‌ی بهتری را برمی‌داشت؛ به هرحال در مأموریت بعدی، هرطور که خودش بخواهد عمل می‌کند.
با بالا بردن ماسکش، تمام صورتش قاب گرفته می‌شود و امکانات ماسک هوشمند، در دسترسش قرار می‌گیرد. با وجود دوربین حرارتی مجهز به سیستم دید شبانه، بی‌سیم رابط با مرکز کنترل و نمایشگر تشخیص چهره، همیشه یک قدم از دیگران جلوتر بود.
نگاهی به دارک می‌اندازد که به‌ روبه‌رویش خیره شده است و به فرد ناشناسی اشاره‌ می‌کند. در همین حال، به طرف رز برمی‌گردد و اسلحه‌اش را رو به جلو تکان می‌دهد. رز به محض دریافت دستور حرکت، سرش را تکان می‌دهد.
رز از بالای کانتینر به پایین می‌پرد. کسی نبود؛ شاید هم چشمان او کسی را نمی‌دیدند! تمام چیزی که قابل رویت بود، در یک کشتی با بار فلزات دیوینیویم¹ و مسکوویم²، خلاصه میشد. انگشتش را بالا می‌آورد و دو ضربه‌‌ی آرام بر روی عینکش می‌زند. بلافاصله صدای نفس‌های دارک در گوشش می‌پیچد.
- الان دقیقا باید چه غلطی کنیم؟!
- مأموریت بردن بار کشتیه. باید هرطور که شده، خودت رو توی این عملیات نشون بدی.
- یعنی چی؟ مسخره کردی ما رو؟! دزدیدن این‌ها که کاری نداره؛ چطوری خودم رو نشون بدم؟
- تو باید چطوریش رو بفهمی، نه من!
و بی‌سیم از طرف دارک، قطع می‌شود. حالا باید ثابت کند که دزد خوبی است؟ کارش به عنوان یک جاسوس شرافتمندانه‌تر بود!
در حالی که آهسته به طرف کشتی می‌رفت، دوربین حرارتی‌اش را فعال کرد و متوجه‌ی حضور چند نفر در داخل کشتی شد.
کلتش را در غلاف پشت کمرش می‌گذارد و با کمک دستانش خودش را از زنجیر لنگر بالا می‌کشد. به محض آن که خودش را بالا می‌کشد، یکی از نگهبانان متوجه‌ی او می‌شود. بی‌معطلی، ضربه‌‌ی محکمی به گر*دن مرد وارد می‌کند، جسم بیهوشش را قبل از سقوط در آ*غ*و*ش می‌گیرد و به آرامی روی زمین می‌گذارد.


¹. اشاره به فیلم راهبه جنگجو.
². گفته می‌شود این فلز توانایی زنده کردن سلول‌های مرده را دارد.


کد:
کلاهش را روی سرش می‌اندازد و کمربندش را سفت می‌کند. از پشت کمرش، اسلحه‌اش را بیرون می‌کشد و به آن چشم می‌دوزد. یک کلت مدل والتر پی‌.پی.کی؛ مطمئنا اگر حق انتخاب را به خودش می‌دادند، گزینه‌‌ی بهتری را برمی‌داشت؛ به هرحال در مأموریت بعدی، هرطور که خودش بخواهد عمل می‌کند.
با بالا بردن ماسکش، تمام صورتش قاب گرفته می‌شود و امکانات ماسک هوشمند، در دسترسش قرار می‌گیرد. با وجود دوربین حرارتی مجهز به سیستم دید شبانه، بی‌سیم رابط با مرکز کنترل و نمایشگر تشخیص چهره، همیشه یک قدم از دیگران جلوتر بود.
نگاهی به دارک می‌اندازد که به‌ روبه‌رویش خیره شده است و به فرد ناشناسی اشاره‌ می‌کند. در همین حال، به طرف رز برمی‌گردد و اسلحه‌اش را رو به جلو تکان می‌دهد. رز به محض دریافت دستور حرکت، سرش را تکان می‌دهد.
رز از بالای کانتینر به پایین می‌پرد. کسی نبود؛ شاید هم چشمان او کسی را نمی‌دیدند! تمام چیزی که قابل رویت بود، در یک کشتی با بار فلزات دیوینیویم¹ و مسکوویم²، خلاصه میشد. انگشتش را بالا می‌آورد و دو ضربه‌‌ی آرام بر روی عینکش می‌زند. بلافاصله صدای نفس‌های دارک در گوشش می‌پیچد.
- الان دقیقا باید چه غلطی کنیم؟!
- مأموریت بردن بار کشتیه. باید هرطور که شده، خودت رو توی این عملیات نشون بدی.
- یعنی چی؟ مسخره کردی ما رو؟! دزدیدن این‌ها که کاری نداره؛ چطوری خودم رو نشون بدم؟
- تو باید چطوریش رو بفهمی، نه من!
و بی‌سیم از طرف دارک، قطع می‌شود. حالا باید ثابت کند که دزد خوبی است؟ کارش به عنوان یک جاسوس شرافتمندانه‌تر بود!
در حالی که آهسته به طرف کشتی می‌رفت، دوربین حرارتی‌اش را فعال کرد و متوجه‌ی حضور چند نفر در داخل کشتی شد.
کلتش را در غلاف پشت کمرش می‌گذارد و با کمک دستانش خودش را از زنجیر لنگر بالا می‌کشد. به محض آن که خودش را بالا می‌کشد، یکی از نگهبانان متوجه‌ی او می‌شود. بی‌معطلی، ضربه‌‌ی محکمی به گر*دن مرد وارد می‌کند، جسم بیهوشش را قبل از سقوط در آ*غ*و*ش می‌گیرد و به آرامی روی زمین می‌گذارد.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,931
لایک‌ها
9,656
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
188,631
Points
2,615
#ققنوس_آتش

#پارت_92

دارک نیز خودش را بالا کشید و آرام ل*ب می‌زند:
- خَن¹.
با حس گیجی که برای دارک قابل مشاهده بود می‌گوید:
- خَن! اون‌جا که محل نگهداری چیزی نیست!
- اونا هم هر چیزی نیستن!
آزراء بدون اصرار دیگری کلتش را با اکراه در دست می‌گیرد و با دارک همراه می‌شود. برایش عجیب است که بندر پرنس روپرت² این چنین خالی باشد. با وجود آن‌که ساعت از دو نصف شب هم گذشته ولی باز هم این سکوت برای این بندر عجیب است!
آرام پله‌ها را یکی بعد از دیگری رد می‌کنند که با صدای پای شخصی دارک خودش و آزراء را نامرئی می‌سازد.
پسرک کمی به دیواری که آن‌ها تکیه داده بودند نگاه می‌کند اما چیزی نمی‌بیند! با گفتن جمله‌ی «خیالاتی شدم» راهش را می‌گیرد و می‌رود.
دارک مجدد روی دکمه کلیک کرده و خودشان را از حالت نامرئی خارج می‌کند.
- خب بذار نامرئی بمونیم، تیر دوست داری؟
- همین الان انرژی لباسم تموم میشه!
آری دیگر؛ اگر اعتماد کامل داشتند که فقط نقاب هوشمند نصیب آزراء نمی‌شد؛ بلکه او هم چنین لباسی می‌پوشید. البته حاضر نبود چون آن لباس هوشمند؛ سنگین به‌نظر می‌رسید و آزراء در مأموریت سبک‌ترین را به‌خاطر انجام سریع‌ترین واکنش انتخاب می‌کرد به همین دلیل از چنین کلتی خوشش نمی‌آمد. همین که دارک آن را پوشیده و به داد خودش و آزراء می‌رسد، بس است.
آرام‌آرام طوری که حتی صدای پاهایشان به گوش نمی‌رسید خود را به قسمت پایین کشتی و اتاق خَن می‌رسانند. کشتی عجیب خالی بود! آن چند نفر هم روی عرشه‌ی کشتی بودند و در حال خوردن و*یس*کی. این را از محتویات درون دست پسرک در کشتی تشخیص داد.
آزراء دستگیره‌ی درب را می‌چرخاند اما قفل است! قطعاً وقتی چنین فلزهای ارزشمندی را در آنجا نگه داری می‌کنند فکر امنیتش را خواهند کرد!


¹.خَن اتاقکی است در ته بدنه یک کشتی یا قایق وجود دارد که در آن آب جمع می‌شود.
².یکی از مهم‌ترین بنادر کانادا.


کد:
دارک نیز خودش را بالا کشید و آرام ل*ب می‌زند:
- خَن¹.
با حس گیجی که برای دارک قابل مشاهده بود می‌گوید:
- خَن! اون‌جا که محل نگهداری چیزی نیست!
- اونا هم هر چیزی نیستن!
آزراء بدون اصرار دیگری کلتش را با اکراه در دست می‌گیرد و با دارک همراه می‌شود. برایش عجیب است که بندر پرنس روپرت² این چنین خالی باشد. با وجود آن‌که ساعت از دو نصف شب هم گذشته ولی باز هم این سکوت برای این بندر عجیب است!
آرام پله‌ها را یکی بعد از دیگری رد می‌کنند که با صدای پای شخصی دارک خودش و آزراء را نامرئی می‌سازد.
پسرک کمی به دیواری که آن‌ها تکیه داده بودند نگاه می‌کند اما چیزی نمی‌بیند! با گفتن جمله‌ی «خیالاتی شدم» راهش را می‌گیرد و می‌رود.
دارک مجدد روی دکمه کلیک کرده و خودشان را از حالت نامرئی خارج می‌کند.
- خب بذار نامرئی بمونیم، تیر دوست داری؟
- همین الان انرژی لباسم تموم میشه!
آری دیگر؛ اگر اعتماد کامل داشتند که فقط نقاب هوشمند نصیب آزراء نمی‌شد؛ بلکه او هم چنین لباسی می‌پوشید. البته حاضر نبود چون آن لباس هوشمند؛ سنگین به‌نظر می‌رسید و آزراء در مأموریت سبک‌ترین را به‌خاطر انجام سریع‌ترین واکنش انتخاب می‌کرد به همین دلیل از چنین کلتی خوشش نمی‌آمد. همین که دارک آن را پوشیده و به داد خودش و آزراء می‌رسد، بس است.
آرام‌آرام طوری که حتی صدای پاهایشان به گوش نمی‌رسید خود را به قسمت پایین کشتی و اتاق خَن می‌رسانند. کشتی عجیب خالی بود! آن چند نفر هم روی عرشه‌ی کشتی بودند و در حال خوردن و*یس*کی. این را از محتویات درون دست پسرک در کشتی تشخیص داد.
آزراء دستگیره‌ی درب را می‌چرخاند اما قفل است! قطعاً وقتی چنین فلزهای ارزشمندی را در آنجا نگه داری می‌کنند فکر امنیتش را خواهند کرد!
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,931
لایک‌ها
9,656
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
188,631
Points
2,615
#ققنوس_آتش

#پارت_93

دارک وسیله‌ی دایره‌ای کوچکی را در کنار قفل درب می‌گذارد و پس از پنج ثانیه و چند بوق کوچک‌ قفل خود به خود باز می‌شود. درب باز شده و با دوتا مربع که درون دوتا پارچه پیچیده شده بودند رو‌به‌رو می‌شوند. دارک وارد شد و پارچه را از روی آن‌ها برداشت. آزراء تازه متوجه می‌شود که درون مربع نبودند بلکه خود فلزات؛ به شکل مربع فشرده شده‌اند.
نور آبی و سبز فلزات چشمش را روشن کرده بود. دارک مجدد پارچه را روی آن‌ها کشید، از اتاق خارج شده و درب را بست، یکی را به سمت رز گرفت.
- بگیر!
- این کدوم فلزه که دادی به من؟
- دیوینیویم!
- عاو.
می‌تواند انرژی درون فلز را حس کند ولی توجهی نمی‌کند. پارچه را به دور فلز گره زده و جای دستی برای خود ایجاد می‌کند. دارک از این ابتکار رز حیرت زده می‌گوید:
- فکرت خوب کار می‌کنه ها!
- با ققنوس آتش طرفی، خنگ که گیر نیاوردی!
آزراء مشکوک شده بود، مأموریت زیادی آسان می‌گذشت. تا این‌جا هیچ زحمتی نداشته است. قبلاً هم برای سازمان جاسوسی به دزدی رفته بود اما هیچکدام‌شان این‌قدر راحت نبودند. مگر این‌که کاسه‌ای زیر نیم کاسه‌ی این مأموریت باشد.
از زنجیر لنگر آرام پایین می‌روند که صدای آژیر مانندی از درون کشتی به گوش می‌رسد.
- فلزارو دزدیدن! فلزارو دزدیدن!
با شنیدن این صدا سریع شروع به دویدن می‌کنند اما هنوز چند قدمی دور نشده بودند که چند نفر از تاریکی جلوی‌شان می‌آیند. دور تا دور در محاصره بودند.
- اون ع*و*ضی که بهش اشاره می‌کردی کو؟ بیاد نجات‌مون... .
هنوز حرفش تمام نشده بود که صدای آندریاس رشته‌‌ی حرفش را پاره می‌کند.
- آزراء!

کد:
دارک وسیله‌ی دایره‌ای کوچکی را در کنار قفل درب می‌گذارد و پس از پنج ثانیه و چند بوق کوچک‌ قفل خود به خود باز می‌شود. درب باز شده و با دوتا مربع که درون دوتا پارچه پیچیده شده بودند رو‌به‌رو می‌شوند. دارک وارد شد و پارچه را از روی آن‌ها برداشت. آزراء تازه متوجه می‌شود که درون مربع نبودند بلکه خود فلزات؛ به شکل مربع فشرده شده‌اند.
نور آبی و سبز فلزات چشمش را روشن کرده بود. دارک مجدد پارچه را روی آن‌ها کشید، از اتاق خارج شده و درب را بست، یکی را به سمت رز گرفت.
- بگیر!
- این کدوم فلزه که دادی به من؟
- دیوینیویم!
- عاو.
می‌تواند انرژی درون فلز را حس کند ولی توجهی نمی‌کند. پارچه را به دور فلز گره زده و جای دستی برای خود ایجاد می‌کند. دارک از این ابتکار رز حیرت زده می‌گوید:
- فکرت خوب کار می‌کنه ها!
- با ققنوس آتش طرفی، خنگ که گیر نیاوردی!
آزراء مشکوک شده بود، مأموریت زیادی آسان می‌گذشت. تا این‌جا هیچ زحمتی نداشته است. قبلاً هم برای سازمان جاسوسی به دزدی رفته بود اما هیچکدام‌شان این‌قدر راحت نبودند. مگر این‌که کاسه‌ای زیر نیم کاسه‌ی این مأموریت باشد.
از زنجیر لنگر آرام پایین می‌روند که صدای آژیر مانندی از درون کشتی به گوش می‌رسد.
- فلزارو دزدیدن! فلزارو دزدیدن!
با شنیدن این صدا سریع شروع به دویدن می‌کنند اما هنوز چند قدمی دور نشده بودند که چند نفر از تاریکی جلوی‌شان می‌آیند. دور تا دور در محاصره بودند.
- اون ع*و*ضی که بهش اشاره می‌کردی کو؟ بیاد نجات‌مون... .
هنوز حرفش تمام نشده بود که صدای آندریاس رشته‌‌ی حرفش را پاره می‌کند.
- آزراء!
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,931
لایک‌ها
9,656
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
188,631
Points
2,615
#ققنوس_آتش

#پارت_94

- پدر!
ناگهان شخصی؛ رگباری دور رز و دارک دایره وار خط می‌کشد. از بلندی صدا مدتی چشم‌هایشان در هم فرو رفته و بعضی عقب می‌کشند اما جیمز به رز حمله‌ور شد و قصد گرفتن فلز را داشت.
رز اسلحه‌ی خودش را در کمربند جای می‌دهد و ضربه‌ای محکمی به دست جیمز می‌زند که باعث سر خوردن آن می‌شود و در یک حرکت آن را به دست گرفت و با تأسف گفت:
- هنوز هم توی این حرکات لنگ می‌زنی جیمز!
- تو بهترین ما بودی رز سیاه؛ چرا پشت پا زدی به همه چی؟ چرا سازمانی رو که متعلق به عمو و پدرت بود، ول کردی؟
ناگهان دارک ل*ب می‌گشاید:
- چون اون سازمان متعلق به رز سیاه نبود.
- رز؛ اون لعنتی رو پس بده؛ همین حالا!!
برمی‌گردد و نگاهش را به پدرش می‌دوزد.
- نه، بابا. من این رو پس نمیدم!
جیمز ضربه‌ای محکمی به رز وارد می‌کند و دیوینیوم از دستش میفتد. هنری برای برداشتن آن خم می‌شود اما رز، لگد محکمی به شکمش می‌زند و او را دور می‌کند..
- اون مال تو نیست، عقب بمون!
- نکنه که واسه توعه؟
رز لبخند کجی می‌زند و ادامه نمی‌دهد. دارک، دومین اسلحه‌اش را بالا آورده و به سمت آندریاس، نشانه می‌گیرد. در همین حال، نوک اسلحه‌ی دست راستش را تکان می‌دهد و فرصت حرکت اضافه را از بقیه‌ی نیرو‌ها، سلب می‌کند. ابروهایش را درهم فرو می‌برد و به رز برای برداشتن فلز، اشاره می‌کند. رز با خونسردی، نگاهی به دیوینیویم درخشان که پارچه‌اش کنار رفته و نور خیره‌کننده‌ای از آن ساطع می‌شود، می‌اندازد. به محض آن که خم می‌شود و دستش را روی آن می‌گذارد، حالش به‌هم می‌خورد و نفسش تنگ می‌آید.


کد:
- پدر!
ناگهان شخصی؛ رگباری دور رز و دارک دایره وار خط می‌کشد. از بلندی صدا مدتی چشم‌هایشان در هم فرو رفته و بعضی عقب می‌کشند اما جیمز به رز حمله‌ور شد و قصد گرفتن فلز را داشت.
رز اسلحه‌ی خودش را در کمربند جای می‌دهد و ضربه‌ای محکمی به دست جیمز می‌زند که باعث سر خوردن آن می‌شود و در یک حرکت آن را به دست گرفت و با تأسف گفت:
- هنوز هم توی این حرکات لنگ می‌زنی جیمز!
- تو بهترین ما بودی رز سیاه؛ چرا پشت پا زدی به همه چی؟  چرا سازمانی رو که متعلق به عمو و پدرت بود، ول کردی؟
ناگهان دارک ل*ب می‌گشاید:
- چون اون سازمان متعلق به رز سیاه نبود.
- رز؛ اون لعنتی رو پس بده؛ همین حالا!!
برمی‌گردد و نگاهش را به پدرش می‌دوزد.
- نه، بابا. من این رو پس نمیدم!
جیمز ضربه‌ای محکمی به رز وارد می‌کند و دیوینیوم از دستش میفتد. هنری برای برداشتن آن خم می‌شود اما رز، لگد محکمی به شکمش می‌زند و او را دور می‌کند..
- اون مال تو نیست، عقب بمون!
- نکنه که واسه توعه؟
رز لبخند کجی می‌زند و ادامه نمی‌دهد. دارک، دومین اسلحه‌اش را بالا آورده و به سمت آندریاس، نشانه می‌گیرد. در همین حال، نوک اسلحه‌ی دست راستش را تکان می‌دهد و فرصت حرکت اضافه را از بقیه‌ی نیرو‌ها، سلب می‌کند. ابروهایش را درهم فرو می‌برد و به رز برای برداشتن فلز، اشاره می‌کند. رز با خونسردی، نگاهی به دیوینیویم درخشان که پارچه‌اش کنار رفته و نور خیره‌کننده‌ای از آن ساطع می‌شود، می‌اندازد. به محض آن که خم می‌شود و دستش را روی آن می‌گذارد، حالش به‌هم می‌خورد و نفسش تنگ می‌آید.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,931
لایک‌ها
9,656
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
188,631
Points
2,615
#ققنوس_آتش

#پارت_95

نفس‌نفس می‌زند و جیغش گوش همه را کر کرده. دارک چند قدم عقب می‌رود.
خدای من. چه می‌بیند. این جسم نیست، ممکن نیست جسم باشد؛ انگار هاله‌ای از نور سرخ است، پس این… پس این روح ققنوس است؟
اَخمو و خشمگین، عصبی و تندخو، قرمز و آتش گرفته اما با چهره‌ی خود آزراء. انگار با برخورد دستش به دیوینیویم روحش در حال جدا شدن بود. جیغ وحشتناکش نشان از درد بسیارش می‌دهد.
همه با وحشت به او نگاه می‌کنند که صدایی از طریق نقاب هوشمند در گوش دارک زمزمه می‌کند:
- بکشش عقب، منتظری که بمیره؟
سریع کتفش را می‌گیرد و به سمت خود می‌کشد که آزراء در بغلش؛ بی‌جان می‌افتد. نفسش بیرون نمی‌آید، صدایش زده و تکانش می‌دهد.
- رز؛ رز سیاه.
عجب غلطی کرد. اگر بمیرد چه؟ همه با ترس از اتفاق چند لحظه‌ی پیش به آن دو چشم دوخته‌اند. دارک آزراء را روی زمین می‌گذارد، دستانش را قفل یکدیگر می‌کند و محکم س*ی*نه‌اش را فشار می‌دهد که آزراء به سرفه می‌افتد. شاید نفس می‌کشید و او اشتباه کرد. آندریاس کنار آزراء زانو می‌زند و دستش را می‌گیرد.
- آزراء؛ دخترم! حالت خوبه؟ چت شد یهو؟
ناگهان جیمز داد می‌زند و می‌گوید:
- فلزات کو؟ اینا همه نقشه بود؟ دیوینیویم و مسکوویم غیب شدن!
آزراء بدون باز کردن پلک‌هایش ل*ب می‌زند:
- منو از این‌جا ببر دارک.
آندریاس این بار محکم‌تر دستش را فشار می‌دهد.
- یعنی چی؟ کجا بری، تازه همو دیدیم!
آزراء جوابی نمی‌دهد که آندریاس دست از اصرار می‌کشد.
- فلزها به ما مربوط نیست! شماهم شاهد هستید و دارین می‌بینید که ما دست خالی می‌ریم.
آزراء را در ب*غ*ل می‌کشد‌، آرام بلند می‌شود و به سمت مقر حرکت می‌کند که هنری می‌گوید:
- قربان اجازه میدین که برن؟ محموله گم شده، یه کاری انجام بدین!
آندریاس در حالی که به رفتن دارک و آزراء خیره شده بود می‌گوید:
- همین‌جا هستن! پیدا میشن.


کد:
نفس‌نفس می‌زند و جیغش گوش همه را کر کرده. دارک چند قدم عقب می‌رود.
خدای من. چه می‌بیند. این جسم نیست، ممکن نیست جسم باشد؛ انگار هاله‌ای از نور سرخ است، پس این… پس این روح ققنوسش است؟
اَخمو و خشمگین، عصبی و تندخو، قرمز و آتش گرفته اما با چهره‌ی خود آزراء. انگار با برخورد دستش به دیوینیویم روحش در حال جدا شدن بود. جیغ وحشتناکش نشان از درد بسیارش می‌دهد.
همه با وحشت به او نگاه می‌کنند که صدایی از طریق نقاب هوشمند در گوش دارک زمزمه می‌کند:
- بکشش عقب، منتظری که بمیره؟
سریع کتفش را می‌گیرد و به سمت خود می‌کشد که آزراء در بغلش بی‌جان می‌افتد.
نفسش بیرون نمی‌آید، صدایش زده و تکانش می‌دهد.
- رز؛ رز سیاه.
عجب غلطی کرد. اگر بمیرد چه؟ همه با ترس از اتفاق چند لحظه‌ی پیش به آن دو چشم دوخته‌اند. دارک آزراء را روی زمین می‌گذارد، دستانش را قفل یکدیگر می‌کند و محکم س*ی*نه‌اش را فشار می‌دهد که آزراء به سرفه می‌افتد. شاید نفس می‌کشید و او اشتباه کرد. آندریاس کنار آزراء زانو می‌زند و دستش را می‌گیرد.
- آزراء؛ دخترم! حالت خوبه؟ چت شد یهو؟
ناگهان جیمز داد می‌زند و می‌گوید:
- فلزات کو؟ اینا همه نقشه بود؟ دیوینیویم و مسکوویم غیب شدن!
آزراء بدون باز کردن پلک‌هایش ل*ب می‌زند:
- منو از این‌جا ببر دارک.
آندریاس این بار محکم‌تر دستش را فشار می‌دهد.
- یعنی چی؟ کجا بری، تازه همو دیدیم!
آزراء جوابی نمی‌دهد که آندریاس دست از اصرار می‌کشد.
- فلزها به ما مربوط نیست! شماهم شاهد هستید و دارین می‌بینید که ما دست خالی می‌ریم.
آزراء را در ب*غ*ل می‌کشد‌، آرام بلند می‌شود و به سمت مقر حرکت می‌کند که هنری می‌گوید:
- قربان اجازه میدین که برن؟ محموله گم شده، یه کاری انجام بدین!
آندریاس در حالی که به رفتن دارک و آزراء خیره شده بود می‌گوید:
- همین‌جا هستن! پیدا میشن.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,931
لایک‌ها
9,656
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
188,631
Points
2,615
#ققنوس_آتش

#پارت_96

آرام آن را روی تخت می‌گذارد و کنارش می‌نشیند. دستش را در مشت مردانه‌اش می‌گیرد، تضاد زیبایی دارند. دست ظریف آزراء با دست مردانه و پینه بسته‌ی خودش عجیب دلش را می‌لرزاند.
پزشک سازمان به همراه ارباب، میا و مشاور وارد می‌شوند. چشم در چشم پدرش نگاه می‌کند.
- داشت میمرد!
ارباب دستی روی شانه‌ی‌ دارک میگذارد اما چیزی نمی‌گوید. پزشک علائم حیاتی آزراء را چک می‌کند.
- خطر از بیخ گوشش رد شده! فعلاً یه مسکن تزریق می‌کنم تا راحت بخوابه، ولی باید حواستون بهش باشه.
دارک سری به نشانه تأیید تکان می‌دهد و رو به مشاور می‌گوید:
- فلز دیوینیویم کشنده‌اس؟
- برای ققنوس آتش آره.
- یعنی چی؟!
- ققنوس آتش همزاد منفیه؛ فلز دیوینیویم جوریه که روح‌ ققنوس‌ها رو از بدی‌ها پاک کنه!
نفسش را با فشار بیرون می‌دهد و دست آزادش را در موهای خود فرو می‌برد!
- پس چرا داشت رز رو می‌کشت؟
مشاور چیزی نمی‌گوید و سرش را پایین می‌اندازد. آزراء که بد نیست پس چرا دیوینیویم قصد پاک کردنش را داشت. این‌جا قضیه چیست؟ شاید چیزی وجود دارد که او نمی‌داند.
سیبک گلویش سخت تکان می‌خورد و آب د*ه*ان تلخش را فرو می‌برد که همه از اتاق خارج می‌شوند. به جز میا و ارباب.
- اشکالی نداره پسر!
دارک به چهره آرام آزراء چشم می‌دوزد.
- نگاش کن چطوری خوابیده؛ انگار نه انگار که این دختر همون دختر شر و شیطونه!
میا یک قدم جلوتر می‌آید و دست به س*ی*نه می‌شود.
- اصلاً ازش خوشم نمیاد، حس می‌کنم جای اون توی این سازمان نیست!
- باهاش کاری نداشته باشی باهات خوبه، منتها تو کرم می‌ریزی میا!
میا از شدت رک بودن دارک اخم‌هایش را در هم می‌کوبد و قصد جواب دادن دارد اما با حرف ارباب ساکت می‌شود.
- اتفاقاً جاش همین‌جاست! کنار دارک.
رو به دارک می‌کند و می‌گوید:
- کنار خودِ خودت! نباید از دستت سر بخوره.



کد:
آرام آن را روی تخت می‌گذارد و کنارش می‌نشیند. دستش را در مشت مردانه‌اش می‌گیرد، تضاد زیبایی دارند. دست ظریف آزراء با دست مردانه و پینه بسته‌ی خودش عجیب دلش را می‌لرزاند.
پزشک سازمان به همراه ارباب، میا و مشاور وارد می‌شوند. چشم در چشم پدرش نگاه می‌کند.
- داشت میمرد!
ارباب دستی روی شانه‌ی‌ دارک میگذارد اما چیزی نمی‌گوید. پزشک علائم حیاتی آزراء را چک می‌کند.
- خطر از بیخ گوشش رد شده! فعلاً یه مسکن تزریق می‌کنم تا راحت بخوابه، ولی باید حواستون بهش باشه.
دارک سری به نشانه تأیید تکان می‌دهد و رو به مشاور می‌گوید:
- فلز دیوینیویم کشنده‌اس؟
- برای ققنوس آتش آره.
- یعنی چی؟!
- ققنوس آتش همزاد منفیه؛ فلز دیوینیویم جوریه که روح‌ ققنوس‌ها رو از بدی‌ها پاک کنه!
نفسش را با فشار بیرون می‌دهد و دست آزادش را در موهای خود فرو می‌برد!
- پس چرا داشت رز رو می‌کشت؟
مشاور چیزی نمی‌گوید و سرش را پایین می‌اندازد. آزراء که بد نیست پس چرا دیوینیویم قصد پاک کردنش را داشت. این‌جا قضیه چیست؟ شاید چیزی وجود دارد که او نمی‌داند.
سیبک گلویش سخت تکان می‌خورد و آب د*ه*ان تلخش را فرو می‌برد که همه از اتاق خارج می‌شوند. به جز میا و ارباب.
- اشکالی نداره پسر!
دارک به چهره آرام آزراء چشم می‌دوزد.
- نگاش کن چطوری خوابیده؛ انگار نه انگار که این دختر همون دختر شر و شیطونه!
میا یک قدم جلوتر می‌آید و دست به س*ی*نه می‌شود.
- اصلاً ازش خوشم نمیاد، حس می‌کنم جای اون توی این سازمان نیست!
- باهاش کاری نداشته باشی باهات خوبه، منتها تو کرم می‌ریزی میا!
میا از شدت رک بودن دارک اخم‌هایش را در هم می‌کوبد و قصد جواب دادن دارد اما با حرف ارباب ساکت می‌شود.
- اتفاقاً جاش همین‌جاست! کنار دارک.
رو به دارک می‌کند و می‌گوید:
- کنار خودِ خودت! نباید از دستت سر بخوره.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,931
لایک‌ها
9,656
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
188,631
Points
2,615
#ققنوس_آتش

#پارت_97

آرام چشم‌های خسته‌اش را باز می‌کند. هنوز اثر مسکن در بدنش موجود است اما حس نفرت و خشم عجیبی دارد.
ناخودآگاه اخم‌هایش در هم فرو می‌روند و به اتاق خالی نگاهی می‌اندازد. به سختی روی تخت می‌نشیند و پاهایش را پایین می‌اندازد که پزشک وارد اتاق می‌شود.
- رز؛ بیدار شدی؟
تمام توانش را جمع می‌کند و بدون برگشتن سمت پزشک ل*ب می‌زند:
- نه هنوز خوابم!
پزشک متوجه‌ی حرف کنایه‌دار رز شده و حدس می‌زند که حالش مساعد نیست برای همین چیزی نمی‌گوید و مجدد از اتاق خارج می‌شود.
رز هم اهمیتی نمی‌دهد و پاهایش را روی زمین می‌گذارد. دستش هنوز وصله به تخت است که تعادش را حفظ کند. آرام‌آرام با وجود سرگیجه تخت را دور می‌زند و به طرف در اتاق می‌رود.
همین که در را باز می‌کند میا جلویش سبز می‌شود و «هینی» می‌کشد. رز بی‌حوصله زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- بر خرمگس معرکه لعنت!
میا چند قدم عقب می‌رود و می‌گوید:
- خودتو توی آینه دیدی!
- همین که تو داری منو می‌بینی بسه!
دارک از پشت دست روی کتف میا می‌گذارد و آن را کنار می‌زند. رز آرام سرش را بالا می‌آورد و به چشم‌های دارک خیره می‌شود که میا با تعجب ل*ب می‌زند:
- تو هم می‌بینی؟ چشماش!
رز نگاهش را بین میا و دارک ردوبدل می‌کند.
- چشمام چی؟
دارک به میا اخمی نشان می‌دهد و با خنده رو به رز می‌گوید:
- هیچی؛ ولش کن داره چرت میگه! بیا بریم اتاقتو بهت نشون بدم.
اما همین که می‌خواهد دستش را بگیرد رز فریادی می‌زند و با خشم می‌گوید:
- دستتو بکش!
نفس‌نفس زدنش برای چیست؟ خشم زیادی را درون خود حس می‌کند و دلیلش را نمی‌داند.
- چت شده امروز؟
دارک بی‌توجه دستش را می‌گیرد که کف دست خودش می‌سوزد و دست رز را سریع پس می‌زند. انگشت‌ها، کف و مچ دستش شروع به سوختن می‌کنند.
- بهت گفتم که به من دست نزن!

Picsart_24-02-24_16-30-46-513.jpg
کد:
آرام چشم‌های خسته‌اش را باز می‌کند. هنوز اثر مسکن در بدنش موجود است اما حس نفرت و خشم عجیبی دارد.
ناخودآگاه اخم‌هایش در هم فرو می‌روند و به اتاق خالی نگاهی می‌اندازد. به سختی روی تخت می‌نشیند و پاهایش را پایین می‌اندازد که پزشک وارد اتاق می‌شود.
- رز؛ بیدار شدی؟
تمام توانش را جمع می‌کند و بدون برگشتن سمت پزشک ل*ب می‌زند:
- نه هنوز خوابم!
پزشک متوجه‌ی حرف کنایه‌دار رز شده و حدس می‌زند که حالش مساعد نیست برای همین چیزی نمی‌گوید و مجدد از اتاق خارج می‌شود.
رز هم اهمیتی نمی‌دهد و پاهایش را روی زمین می‌گذارد. دستش هنوز وصله به تخت است که تعادش را حفظ کند. آرام‌آرام با وجود سرگیجه تخت را دور می‌زند و به طرف در اتاق می‌رود.
همین که در را باز می‌کند میا جلویش سبز می‌شود و «هینی» می‌کشد. رز بی‌حوصله زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- بر خرمگس معرکه لعنت!
میا چند قدم عقب می‌رود و می‌گوید:
- خودتو توی آینه دیدی!
- همین که تو داری منو می‌بینی بسه!
دارک از پشت دست روی کتف میا می‌گذارد و آن را کنار می‌زند. رز آرام سرش را بالا می‌آورد و به چشم‌های دارک خیره می‌شود که میا با تعجب ل*ب می‌زند:
- تو هم می‌بینی؟ چشماش!
رز نگاهش را بین میا و دارک ردوبدل می‌کند.
- چشمام چی؟
دارک به میا اخمی نشان می‌دهد و با خنده رو به رز می‌گوید:
- هیچی؛ ولش کن داره چرت میگه! بیا بریم اتاقتو بهت نشون بدم.
اما همین که می‌خواهد دستش را بگیرد رز فریادی می‌زند و با خشم می‌گوید:
- دستتو بکش!
نفس‌نفس زدنش برای چیست؟ خشم زیادی را درون خود حس می‌کند و دلیلش را نمی‌داند.
- چت شده امروز؟
دارک بی‌توجه دستش را می‌گیرد که کف دست خودش می‌سوزد و دست رز را سریع پس می‌زند. انگشت‌ها، کف و مچ دستش شروع به سوختن می‌کنند.
- بهت گفتم که به من دست نزن!
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,931
لایک‌ها
9,656
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
188,631
Points
2,615
#ققنوس_آتش

#پارت_98

روی کاناپه اتاقش که دارک تازه برای او فراهم کرده، ولو می‌شود، دارک نو*شی*دنی لیموناد را در جام می‌ریزد و به طرفش می‌گیرد.
- بخور.
- نمی‌خورم.
- یعنی چی نمی‌خورم؟ رنگ به چهره نداری دختر، من برات غذا خریدم!
رز جام را از دست دارک می‌گیرد و روی میز تنقلات میهمانی می‌گذارد.
- میل ندارم دارک؛ بعداً می‌خورم.
دارک کمی خود را به آزراء نزدیک‌تر می‌کند و می‌گوید:
- به‌خاطر دیدن بابات حالی به حالی شدی؟
- نه.
دارک دستش را دراز می‌کند و از کنارش همبرگر را برمی‌دارد، رو به روی رز قرار می‌دهد و می‌گوید:
- تا تو همبر بزنی یه فیلم بذاریم ببینیم هوم؟
رز بسته‌بندی کاغذی را از دست دارک می‌گیرد، مثل سگ گرسنه است برای همین مخالفتی نمی‌کند که درب به صدا در می‌آید. دارک درب را باز می‌کند که میا را با دارو می‌بیند.
- امم پزشک این‌ها رو داد بیارم برای رز.
دارک داروها را از دستش می‌گیرد و قصد بستن درب را دارد که رز لقمه را قورت می‌دهد و می‌گوید:
- بگو میا هم بیاد! سه نفری فیلم ببینیم بیشتر کیف میده.
میا بدون مخالفتی دارک را کنار می‌زند و می‌گوید:
- باشه پس منم میام!
دختره‌ی مشنگ. دارک قصد مخ زدن دارد و او مزاحم می‌شود، فیلم سه نفری؟ مگر تعطیلات آمده‌اند.
میا وسط کاناپه می‌نشیند، درست میان دارک و رز. دارک با اکراه داروها را روی میز قرار می‌دهد و خودش را به دسته‌ی کاناپه می‌چسباند.
نگاه کن! کجا نشست. گوشی‌اش را با تی‌وی اسمارت کرده و فیلم مد نظرش را پلی می‌کند. این برنامه را مخصوص خودش و رز چیده بود، دختره‌ی مزاحم!
پس از گذشت کمی مدت فیلم به نقطه اوج خود می‌رسد، دقیقاً جایی که دارک برنامه‌اش را ریخته بود اما میا هنوز نرفته.
جیغی می‌کشد و خود را به بازوی دست دارک می‌چسباند.
- خوردش! پسره رو خورد!


کد:
روی کاناپه اتاقش که دارک تازه برای او فراهم کرده، ولو می‌شود، دارک نو*شی*دنی لیموناد را در جام می‌ریزد و به طرفش می‌گیرد.
- بخور.
- نمی‌خورم.
- یعنی چی نمی‌خورم؟ رنگ به چهره نداری دختر، من برات غذا خریدم!
رز جام را از دست دارک می‌گیرد و روی میز تنقلات میهمانی می‌گذارد.
- میل ندارم دارک؛ بعداً می‌خورم.
دارک کمی خود را به آزراء نزدیک‌تر می‌کند و می‌گوید:
- به‌خاطر دیدن بابات حالی به حالی شدی؟
- نه.
دارک دستش را دراز می‌کند و از کنارش همبرگر را برمی‌دارد، رو به روی رز قرار می‌دهد و می‌گوید:
- تا تو همبر بزنی یه فیلم بذاریم ببینیم هوم؟
رز بسته‌بندی کاغذی را از دست دارک می‌گیرد، مثل سگ گرسنه است برای همین مخالفتی نمی‌کند که درب به صدا در می‌آید. دارک درب را باز می‌کند که میا را با دارو می‌بیند.
- امم پزشک این‌ها رو داد بیارم برای رز.
دارک داروها را از دستش می‌گیرد و قصد بستن درب را دارد که رز لقمه را قورت می‌دهد و می‌گوید:
- بگو میا هم بیاد! سه نفری فیلم ببینیم بیشتر کیف میده.
میا بدون مخالفتی دارک را کنار می‌زند و می‌گوید:
- باشه پس منم میام!
دختره‌ی مشنگ. دارک قصد مخ زدن دارد و او مزاحم می‌شود، فیلم سه نفری؟ مگر تعطیلات آمده‌اند.
میا وسط کاناپه می‌نشیند، درست میان دارک و رز. دارک با اکراه داروها را روی میز قرار می‌دهد و خودش را به دسته‌ی کاناپه می‌چسباند.
نگاه کن! کجا نشست. گوشی‌اش را با تی‌وی اسمارت کرده و فیلم مد نظرش را پلی می‌کند. این برنامه را مخصوص خودش و رز چیده بود، دختره‌ی مزاحم!
پس از گذشت کمی مدت فیلم به نقطه اوج خود می‌رسد، دقیقاً جایی که دارک برنامه‌اش را ریخته بود اما میا هنوز نرفته.
جیغی می‌کشد و خود را به دست دارک می‌چسباند.
- خوردش! پسره رو خورد!
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧
بالا