.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
#پارت127
از آنجایی که حال نداشتم لباس عوض کنم، روی همان لباس یک پافر مشکی پوشیدم و به جای کلاه هودی، شال مشکی رنگی روی سر انداختم.
بوتهای مشکیام بدون اینکه بندشان را ببندم پوشیدم و مانند جوجه اردک به دنبالش راه افتادم.
پایین ساختمان یک پارس سفید و صفر پارک شده بود که با تعارفات معمول سوار شدیم و خلاصه من تا همین حالایش هم که کنار او در رستوران معمولی نشستهام باور نمیکنم داستان چیست! اصلا چه شد که کارمان به اینجا کشید؟
محمدحسین حالا که کسی نبود بیپروا و خریدار نگاهم میکرد و من متعجب و متفکر به میز گرد چوبی خیرهام.
چیزی که توجهام را در مسیر جلب کرد پارس سفید رنگ آشنایی بود که دنبالمان هرجا میرفتیم میآمد.
- الان داری با خودت میگی طرف چقدر بیجنبهاست! فکر کرده یه بار کمکم کرده حالا دیگه باید...
به میان کلامش میآیم و خیلی عادی و خونسرد شانه بالا میاندازم:
- نه محمدحسین، مسئله چیز دیگه است. کاری به این خواستگاری اومدنت ندارم تو خیلی پسر خوبی هستی اما مشکل منم...
منتظر و با دقت نگاهم میکند.
نگاهم را به آن پارسی که در مسیر تعقیبمان کرده بود و حالا هم پشت ماشین محمدحسین با فاصله پارک شده میدهم؛ ترسیده بزاق دَهانم را فرو میدهم.
دیوار رستوران پنجرهی شیشهای بزرگی دارد و میتوانم خیابان خلوت را ببینم.
شیشههای پارس کاملاً دودیست و نمیتوانم ببینم کسی داخلش هست یا نه اما خاموش است!
حینی که نگاهم به پارس است محمدحسین را مخاطب میگذارم:
- ببین محمدحسین، شرایط من خیلی خاصه! همین الانم که اینجا نشستیم مسئولیت تو خیلی سنگینه چون هر آن امکان داره صح*نهی اون شب تکرار بشه. و به غیر از اون یه مشکل دیگهام هست.
نگاهم را از ماشین میگیرم و به چشم متفکر محمدحسین میدهم.
گارسون که میآید سکوت میکنم.
دیس غذا را جلویمان میگذارد و من حتی یکلحظه هم نگاهم را از چشمهای او نمیگیرم. قضیه قواملو به تنهایی بزرگ هست! چه برسد به وزیر و دار و دستهی نگار و اینکه من دیگر دختر نیستم!
کلافه از این همه فشار چشمم را میبندم و شقیقهام را میفشارم.
صدای آرام و پر تردید او را میشنوم؛ انگار میخواهد حرفش را سبک سنگین کند:
- مائده... من... میدونم چه اتفاقی برات افتاده. اینکه نزدیک به چهل روز اسیر بودی و اینکه این همه تشویش و تردید تو بخاطر چیه، حدسش زیاد سخت نیست. واقعاً برای من مهم نیست!
کلافه دستم را روی صورتم میکشم؛ کاش فقط آن بود! حماقتی که در مواجه شدن با قواملو داشتم یکطرف، نگار و ساوان یکطرف! قطعاً ساوان را نمیتوانم به این راحتی کنار بگذارم.
بوی زرشکپلو و مرغ در شامهام میپیچد و نگاهم را به غذای خوش رنگ و لعاب میکشاند؛ گرسنه بودم.
دم عمیقی میگیرم و دستم به طرف قاشق طلایی میرود:
- این میزان شعور و درکت که اینجوری بالاست واقعاً قابل تحسینه. اما فقط اون نیست! شر من خیلی زیاده محمدحسین، بهنظرم زندگی آروم و خانوادهات رو بهخاطر من تو خطر ننداز.
دستم که روی میز است گرفته میشود.
متعجب به دستم میان دست محمدحسین نگاه میکنم. او چه کرد؟ حد و حدود و احترام چه شد پس؟ تا دَهان باز میکنم بگویم حد خودش را نگهدارد، پنجههای مردانهای دور مچ محمدحسین میافتد و قفل میشود!
ابروهایم متعجب بالا میرود.
انگشتر رینگ نقرهای ساده را بالا میآیم و به ساعت استیل دور مچ مردانه میرسم و رگهای برجسته دستش! پوستش بهطرز جذابی برنز است.
دستم از دست محمدحسین رها میشود.
دستم را از روی میز عقب میکشم و نگاهم آن دست جذاب رگرگی را بالا میآید تا به آستین تا زده شده مشکی رنگ میرسد.
- شما کی باشید؟
صدای کشیده شدن صندلی محمدحسین نشان از بلند شدنش میدهد.
چشم میبندم و بوی عطر آشنایش را به عمق ریهام میفرستم؛ من خوب میدانم ایشون کیباشند!
سرم را بالا میکشم و تمام تلاشم این است که تهدیدهای غلیظش را به یاد نیاورم و ترس به صورتم راه پیدا نکند.
فک سخت ساوان از پایین خشنترش میکند و آن دستهی مو مانند همیشه در صح*نهاست!
جلیقهی مشکی پوشیده و دکمهی بالای پیراهن مشکیاش باز است. میتوانم زنجیر کارتیر نقرهای را دور گ*ردنش ببینم.
بزاق دَهانم را فرو میدهم و نگاهم به چشم خوننشسته ساوان مینشیند.
کلافه پوفی میکشم و با عقب کشیدن صندلی بلند میشوم.
قَدم تا سینِه ساوان میرسید و به همین دلیل قدمی عقبتر میآیم تا گردن واماندهام کمتر خم شود.
جدی به ساوان که با اخم قفل شده یقهی محمدحسین را چسبیده نگاه میکنم.
نگاهش قفل محمدحسین است و مخاطبش منم:
- پسرعمه است؟
لبخند پر حرصی میزنم و دستم دور مچ او که یقهی محمدحسین را گرفته چنگ میشود:
- ولش کن ساوان! تو اینجا چه غلطی میکنی؟
محمدحسین دستش را به طرف من میکشد و اوهم جدی شده:
- تو کنار وایستا مائدهجان ببینم مشکل آقا چیه!
ساوان حرصی پوزخند میزند.
نگاههای خیره اطرافیان معذب و شرمندهام میکند.
صورتم را میفشارم و اجدادم را زیر لَب آباد میکنم.
صدای ساوان از بین فک قفل شدهاش خارج میشود و لرزه به اندامم میاندازد:
- تو سگ کی باشی دست زن منو بگیری مائدهجان صداش کنی؟
متعجب به ساوان نگاه میکنم. اصلا به موقعیت و شخصیت او نمیآید تا این حد متعصب باشد!
از آنجایی که حال نداشتم لباس عوض کنم، روی همان لباس یک پافر مشکی پوشیدم و به جای کلاه هودی، شال مشکی رنگی روی سر انداختم.
بوتهای مشکیام بدون اینکه بندشان را ببندم پوشیدم و مانند جوجه اردک به دنبالش راه افتادم.
پایین ساختمان یک پارس سفید و صفر پارک شده بود که با تعارفات معمول سوار شدیم و خلاصه من تا همین حالایش هم که کنار او در رستوران معمولی نشستهام باور نمیکنم داستان چیست! اصلا چه شد که کارمان به اینجا کشید؟
محمدحسین حالا که کسی نبود بیپروا و خریدار نگاهم میکرد و من متعجب و متفکر به میز گرد چوبی خیرهام.
چیزی که توجهام را در مسیر جلب کرد پارس سفید رنگ آشنایی بود که دنبالمان هرجا میرفتیم میآمد.
- الان داری با خودت میگی طرف چقدر بیجنبهاست! فکر کرده یه بار کمکم کرده حالا دیگه باید...
به میان کلامش میآیم و خیلی عادی و خونسرد شانه بالا میاندازم:
- نه محمدحسین، مسئله چیز دیگه است. کاری به این خواستگاری اومدنت ندارم تو خیلی پسر خوبی هستی اما مشکل منم...
منتظر و با دقت نگاهم میکند.
نگاهم را به آن پارسی که در مسیر تعقیبمان کرده بود و حالا هم پشت ماشین محمدحسین با فاصله پارک شده میدهم؛ ترسیده بزاق دَهانم را فرو میدهم.
دیوار رستوران پنجرهی شیشهای بزرگی دارد و میتوانم خیابان خلوت را ببینم.
شیشههای پارس کاملاً دودیست و نمیتوانم ببینم کسی داخلش هست یا نه اما خاموش است!
حینی که نگاهم به پارس است محمدحسین را مخاطب میگذارم:
- ببین محمدحسین، شرایط من خیلی خاصه! همین الانم که اینجا نشستیم مسئولیت تو خیلی سنگینه چون هر آن امکان داره صح*نهی اون شب تکرار بشه. و به غیر از اون یه مشکل دیگهام هست.
نگاهم را از ماشین میگیرم و به چشم متفکر محمدحسین میدهم.
گارسون که میآید سکوت میکنم.
دیس غذا را جلویمان میگذارد و من حتی یکلحظه هم نگاهم را از چشمهای او نمیگیرم. قضیه قواملو به تنهایی بزرگ هست! چه برسد به وزیر و دار و دستهی نگار و اینکه من دیگر دختر نیستم!
کلافه از این همه فشار چشمم را میبندم و شقیقهام را میفشارم.
صدای آرام و پر تردید او را میشنوم؛ انگار میخواهد حرفش را سبک سنگین کند:
- مائده... من... میدونم چه اتفاقی برات افتاده. اینکه نزدیک به چهل روز اسیر بودی و اینکه این همه تشویش و تردید تو بخاطر چیه، حدسش زیاد سخت نیست. واقعاً برای من مهم نیست!
کلافه دستم را روی صورتم میکشم؛ کاش فقط آن بود! حماقتی که در مواجه شدن با قواملو داشتم یکطرف، نگار و ساوان یکطرف! قطعاً ساوان را نمیتوانم به این راحتی کنار بگذارم.
بوی زرشکپلو و مرغ در شامهام میپیچد و نگاهم را به غذای خوش رنگ و لعاب میکشاند؛ گرسنه بودم.
دم عمیقی میگیرم و دستم به طرف قاشق طلایی میرود:
- این میزان شعور و درکت که اینجوری بالاست واقعاً قابل تحسینه. اما فقط اون نیست! شر من خیلی زیاده محمدحسین، بهنظرم زندگی آروم و خانوادهات رو بهخاطر من تو خطر ننداز.
دستم که روی میز است گرفته میشود.
متعجب به دستم میان دست محمدحسین نگاه میکنم. او چه کرد؟ حد و حدود و احترام چه شد پس؟ تا دَهان باز میکنم بگویم حد خودش را نگهدارد، پنجههای مردانهای دور مچ محمدحسین میافتد و قفل میشود!
ابروهایم متعجب بالا میرود.
انگشتر رینگ نقرهای ساده را بالا میآیم و به ساعت استیل دور مچ مردانه میرسم و رگهای برجسته دستش! پوستش بهطرز جذابی برنز است.
دستم از دست محمدحسین رها میشود.
دستم را از روی میز عقب میکشم و نگاهم آن دست جذاب رگرگی را بالا میآید تا به آستین تا زده شده مشکی رنگ میرسد.
- شما کی باشید؟
صدای کشیده شدن صندلی محمدحسین نشان از بلند شدنش میدهد.
چشم میبندم و بوی عطر آشنایش را به عمق ریهام میفرستم؛ من خوب میدانم ایشون کیباشند!
سرم را بالا میکشم و تمام تلاشم این است که تهدیدهای غلیظش را به یاد نیاورم و ترس به صورتم راه پیدا نکند.
فک سخت ساوان از پایین خشنترش میکند و آن دستهی مو مانند همیشه در صح*نهاست!
جلیقهی مشکی پوشیده و دکمهی بالای پیراهن مشکیاش باز است. میتوانم زنجیر کارتیر نقرهای را دور گ*ردنش ببینم.
بزاق دَهانم را فرو میدهم و نگاهم به چشم خوننشسته ساوان مینشیند.
کلافه پوفی میکشم و با عقب کشیدن صندلی بلند میشوم.
قَدم تا سینِه ساوان میرسید و به همین دلیل قدمی عقبتر میآیم تا گردن واماندهام کمتر خم شود.
جدی به ساوان که با اخم قفل شده یقهی محمدحسین را چسبیده نگاه میکنم.
نگاهش قفل محمدحسین است و مخاطبش منم:
- پسرعمه است؟
لبخند پر حرصی میزنم و دستم دور مچ او که یقهی محمدحسین را گرفته چنگ میشود:
- ولش کن ساوان! تو اینجا چه غلطی میکنی؟
محمدحسین دستش را به طرف من میکشد و اوهم جدی شده:
- تو کنار وایستا مائدهجان ببینم مشکل آقا چیه!
ساوان حرصی پوزخند میزند.
نگاههای خیره اطرافیان معذب و شرمندهام میکند.
صورتم را میفشارم و اجدادم را زیر لَب آباد میکنم.
صدای ساوان از بین فک قفل شدهاش خارج میشود و لرزه به اندامم میاندازد:
- تو سگ کی باشی دست زن منو بگیری مائدهجان صداش کنی؟
متعجب به ساوان نگاه میکنم. اصلا به موقعیت و شخصیت او نمیآید تا این حد متعصب باشد!
کد:
#پارت127
از آنجایی که حال نداشتم لباس عوض کنم، روی همان لباس یک پافر مشکی پوشیدم و به جای کلاه هودی، شال مشکی رنگی روی سر انداختم.
بوتهای مشکیام بدون اینکه بندشان را ببندم پوشیدم و مانند جوجه اردک به دنبالش راه افتادم.
پایین ساختمان یک پارس سفید و صفر پارک شده بود که با تعارفات معمول سوار شدیم و خلاصه من تا همین حالایش هم که کنار او در رستوران معمولی نشستهام باور نمیکنم داستان چیست! اصلا چه شد که کارمان به اینجا کشید؟
محمدحسین حالا که کسی نبود بیپروا و خریدار نگاهم میکرد و من متعجب و متفکر به میز گرد چوبی خیرهام.
چیزی که توجهام را در مسیر جلب کرد پارس سفید رنگ آشنایی بود که دنبالمان هرجا میرفتیم میآمد.
- الان داری با خودت میگی طرف چقدر بیجنبهاست! فکر کرده یه بار کمکم کرده حالا دیگه باید...
به میان کلامش میآیم و خیلی عادی و خونسرد شانه بالا میاندازم:
- نه محمدحسین، مسئله چیز دیگه است. کاری به این خواستگاری اومدنت ندارم تو خیلی پسر خوبی هستی اما مشکل منم...
منتظر و با دقت نگاهم میکند.
نگاهم را به آن پارسی که در مسیر تعقیبمان کرده بود و حالا هم پشت ماشین محمدحسین با فاصله پارک شده میدهم؛ ترسیده بزاق دَهانم را فرو میدهم.
دیوار رستوران پنجرهی شیشهای بزرگی دارد و میتوانم خیابان خلوت را ببینم.
شیشههای پارس کاملاً دودیست و نمیتوانم ببینم کسی داخلش هست یا نه اما خاموش است!
حینی که نگاهم به پارس است محمدحسین را مخاطب میگذارم:
- ببین محمدحسین، شرایط من خیلی خاصه! همین الانم که اینجا نشستیم مسئولیت تو خیلی سنگینه چون هر آن امکان داره صح*نهی اون شب تکرار بشه. و به غیر از اون یه مشکل دیگهام هست.
نگاهم را از ماشین میگیرم و به چشم متفکر محمدحسین میدهم.
گارسون که میآید سکوت میکنم.
دیس غذا را جلویمان میگذارد و من حتی یکلحظه هم نگاهم را از چشمهای او نمیگیرم. قضیه قواملو به تنهایی بزرگ هست! چه برسد به وزیر و دار و دستهی نگار و اینکه من دیگر دختر نیستم!
کلافه از این همه فشار چشمم را میبندم و شقیقهام را میفشارم.
صدای آرام و پر تردید او را میشنوم؛ انگار میخواهد حرفش را سبک سنگین کند:
- مائده... من... میدونم چه اتفاقی برات افتاده. اینکه نزدیک به چهل روز اسیر بودی و اینکه این همه تشویش و تردید تو بخاطر چیه، حدسش زیاد سخت نیست. واقعاً برای من مهم نیست!
کلافه دستم را روی صورتم میکشم؛ کاش فقط آن بود! حماقتی که در مواجه شدن با قواملو داشتم یکطرف، نگار و ساوان یکطرف! قطعاً ساوان را نمیتوانم به این راحتی کنار بگذارم.
بوی زرشکپلو و مرغ در شامهام میپیچد و نگاهم را به غذای خوش رنگ و لعاب میکشاند؛ گرسنه بودم.
دم عمیقی میگیرم و دستم به طرف قاشق طلایی میرود:
- این میزان شعور و درکت که اینجوری بالاست واقعاً قابل تحسینه. اما فقط اون نیست! شر من خیلی زیاده محمدحسین، بهنظرم زندگی آروم و خانوادهات رو بهخاطر من تو خطر ننداز.
دستم که روی میز است گرفته میشود.
متعجب به دستم میان دست محمدحسین نگاه میکنم. او چه کرد؟ حد و حدود و احترام چه شد پس؟ تا دَهان باز میکنم بگویم حد خودش را نگهدارد، پنجههای مردانهای دور مچ محمدحسین میافتد و قفل میشود!
ابروهایم متعجب بالا میرود.
انگشتر رینگ نقرهای ساده را بالا میآیم و به ساعت استیل دور مچ مردانه میرسم و رگهای برجسته دستش! پوستش بهطرز جذابی برنز است.
دستم از دست محمدحسین رها میشود.
دستم را از روی میز عقب میکشم و نگاهم آن دست جذاب رگرگی را بالا میآید تا به آستین تا زده شده مشکی رنگ میرسد.
- شما کی باشید؟
صدای کشیده شدن صندلی محمدحسین نشان از بلند شدنش میدهد.
چشم میبندم و بوی عطر آشنایش را به عمق ریهام میفرستم؛ من خوب میدانم ایشون کیباشند!
سرم را بالا میکشم و تمام تلاشم این است که تهدیدهای غلیظش را به یاد نیاورم و ترس به صورتم راه پیدا نکند.
فک سخت ساوان از پایین خشنترش میکند و آن دستهی مو مانند همیشه در صح*نهاست!
جلیقهی مشکی پوشیده و دکمهی بالای پیراهن مشکیاش باز است. میتوانم زنجیر کارتیر نقرهای را دور گ*ردنش ببینم.
بزاق دَهانم را فرو میدهم و نگاهم به چشم خوننشسته ساوان مینشیند.
کلافه پوفی میکشم و با عقب کشیدن صندلی بلند میشوم.
قَدم تا سینِه ساوان میرسید و به همین دلیل قدمی عقبتر میآیم تا گردن واماندهام کمتر خم شود.
جدی به ساوان که با اخم قفل شده یقهی محمدحسین را چسبیده نگاه میکنم.
نگاهش قفل محمدحسین است و مخاطبش منم:
- پسرعمه است؟
لبخند پر حرصی میزنم و دستم دور مچ او که یقهی محمدحسین را گرفته چنگ میشود:
- ولش کن ساوان! تو اینجا چه غلطی میکنی؟
محمدحسین دستش را به طرف من میکشد و اوهم جدی شده:
- تو کنار وایستا مائدهجان ببینم مشکل آقا چیه!
ساوان حرصی پوزخند میزند.
نگاههای خیره اطرافیان معذب و شرمندهام میکند.
صورتم را میفشارم و اجدادم را زیر لَب آباد میکنم.
صدای ساوان از بین فک قفل شدهاش خارج میشود و لرزه به اندامم میاندازد:
- تو سگ کی باشی دست زن منو بگیری مائدهجان صداش کنی؟
متعجب به ساوان نگاه میکنم. اصلا به موقعیت و شخصیت او نمیآید تا این حد متعصب باشد!
آخرین ویرایش: