.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
#پارت137
آنچه میبینم را باور ندارم.
چشمهایم حتی ثانیهای از جنازهی دختر حدودا بیستسالهای که کف سرامیکهای سفید آشپزخانه افتاده دور نمیشود.
خون سرامیکها را کاملاً سرخ کرده و صدای ریزش خون به درون آبریزِ فاضلاب آشپزخانه، در گوشم میپیچد.
رنگ سفید صورت گِرد دخترک، کاملا یخ بسته و کبودی زیر چشم و بَدنش، نشان میدهد قبل از مردن مورد تعرض قرار گرفته.
پیراهن سفیدش سرخ از خون پیشانی و قلبش شده و بلندای لباس تا زانویش میرسد؛ پاهایش کاملاً عریان است.
موهای طلایی بلند دخترک از خون بهم چسبیده و صورتش خیلی زیباست! خیلی. شبیه فرشتهای معصوم در خون خود خفته!
دَهانم کویر لوت شده و نفس نمیکشم.
نمیتوانم باور کنم.
شبیه یک کابوس وحشتناک است که تلاش میکنی برای بیداری با این تفاوت که من بهطور معجزهواری کاملاً خشک شدهام و تمام تلاشهایم برای بیداری بیهوده است.
صدای قواملوی حرامزاده شبیه ناقوسمرگ میشود:
- ببخش گلم، خونتون کثیف شد. ولی نیاز بود بهش رسیدگی کنم. دختره احمق از صاحبش حامله شده بود! با اینکه میدونست اینکار مرگش رو ارمغان میاره اما امید داشت از فلاکت نجاتش بده.
نگاهم سیاهی میرود و رویهم میافتد. دخترک حامله بوده و اینگونه سلاخی شده؟
به دنبال جایی برای پناه میگردم تا از سقوطم جلوگیری کند.
او بیشرفانه ادامه میدهد:
- نگران نباش، تا قبل از اومدن پدر مادرت خونه رو باهم تمیز میکنیم. تو چطوری عزیزم؟ روز خوبی کنار ساوان داشتی؟
محتویات معدهام، از بوی خون به هم میپیچد و احساس ضعف در کل جانم پیچیده. اوی عوضی چگونه توانسته وارد خانه ما شود؟ اینکارش عملاً یک تهدید است! صراحتاً دارد نشان میدهد عوارضی که تخلف از حرفم برایم پیش میآورد چگونه است!
دَهانم بدون اکسیژن و هدف، صرفاً تلاش بیثمری برای یافتن ذرهای هوا میکند، چشمم سیاهی رفته؛ هیچ نمیبینم.
بَدنم میلرزد و آن دختر زباندراز و یاغی، جایش را به ترس و وحشت داده!
لکنت میگیرم و توان حرف زدن ندارم.
صدای خندهی آرام قواملو، رعشهی جانم را تشدید میکند:
- چیشده عزیزم؟ چرا میلرزی؟ تو قراره زن ساوان بشی خوشگلم. هر روز صبح و شبت قراره با همین صحنِهها سر بشه.
محتویات معدهام به سمت دَهانم هجوم میآورد و فکم از حس تهوع زهر مانندی که درون جانم میپیچد بیحس میشود.
غیر ارادی قدمی عقب میآیم و دست لرزانم به روی دَهانم چنگ میشود. بهت زده و درماندهام! قلبم تمنای نفس دارد و دیگر تاب این خفگی را ندارم.
قلبم سرسامآور میکوبد و به دنبال اکسیژن دَهانم را باز و بسته میکنم.
با احساس سوزش شدیدی که در بازویم میپیچد.
نگاه تارم را به صورت جدی قواملو در فاصلهی اندکم میدهم.
او را سه حیوان دیوصفت میبینم.
چشمم روی هم میافتد و تقلای قلبم برای اکسیژن تشدید میشود.
کمرم خم میشود و سنگینی تَنم مرا به سمت زمین سوق میدهد.
شبیه ماهی از آب بیرون افتاده در خود میپیچم و به زمین میافتم.
به قلبم چنگ میزنم و نگاه تار و ناامیدم به تصویر محو قواملو روی در یخچال میافتد.
سَرم سنگین میشود و اخرین تلاشم صدای خسخس بینفس قلبم است!
چشمهایم روی هم میافتد و ضربان قلبم کند و کند و کندتر میشود.
آنچه میبینم را باور ندارم.
چشمهایم حتی ثانیهای از جنازهی دختر حدودا بیستسالهای که کف سرامیکهای سفید آشپزخانه افتاده دور نمیشود.
خون سرامیکها را کاملاً سرخ کرده و صدای ریزش خون به درون آبریزِ فاضلاب آشپزخانه، در گوشم میپیچد.
رنگ سفید صورت گِرد دخترک، کاملا یخ بسته و کبودی زیر چشم و بَدنش، نشان میدهد قبل از مردن مورد تعرض قرار گرفته.
پیراهن سفیدش سرخ از خون پیشانی و قلبش شده و بلندای لباس تا زانویش میرسد؛ پاهایش کاملاً عریان است.
موهای طلایی بلند دخترک از خون بهم چسبیده و صورتش خیلی زیباست! خیلی. شبیه فرشتهای معصوم در خون خود خفته!
دَهانم کویر لوت شده و نفس نمیکشم.
نمیتوانم باور کنم.
شبیه یک کابوس وحشتناک است که تلاش میکنی برای بیداری با این تفاوت که من بهطور معجزهواری کاملاً خشک شدهام و تمام تلاشهایم برای بیداری بیهوده است.
صدای قواملوی حرامزاده شبیه ناقوسمرگ میشود:
- ببخش گلم، خونتون کثیف شد. ولی نیاز بود بهش رسیدگی کنم. دختره احمق از صاحبش حامله شده بود! با اینکه میدونست اینکار مرگش رو ارمغان میاره اما امید داشت از فلاکت نجاتش بده.
نگاهم سیاهی میرود و رویهم میافتد. دخترک حامله بوده و اینگونه سلاخی شده؟
به دنبال جایی برای پناه میگردم تا از سقوطم جلوگیری کند.
او بیشرفانه ادامه میدهد:
- نگران نباش، تا قبل از اومدن پدر مادرت خونه رو باهم تمیز میکنیم. تو چطوری عزیزم؟ روز خوبی کنار ساوان داشتی؟
محتویات معدهام، از بوی خون به هم میپیچد و احساس ضعف در کل جانم پیچیده. اوی عوضی چگونه توانسته وارد خانه ما شود؟ اینکارش عملاً یک تهدید است! صراحتاً دارد نشان میدهد عوارضی که تخلف از حرفم برایم پیش میآورد چگونه است!
دَهانم بدون اکسیژن و هدف، صرفاً تلاش بیثمری برای یافتن ذرهای هوا میکند، چشمم سیاهی رفته؛ هیچ نمیبینم.
بَدنم میلرزد و آن دختر زباندراز و یاغی، جایش را به ترس و وحشت داده!
لکنت میگیرم و توان حرف زدن ندارم.
صدای خندهی آرام قواملو، رعشهی جانم را تشدید میکند:
- چیشده عزیزم؟ چرا میلرزی؟ تو قراره زن ساوان بشی خوشگلم. هر روز صبح و شبت قراره با همین صحنِهها سر بشه.
محتویات معدهام به سمت دَهانم هجوم میآورد و فکم از حس تهوع زهر مانندی که درون جانم میپیچد بیحس میشود.
غیر ارادی قدمی عقب میآیم و دست لرزانم به روی دَهانم چنگ میشود. بهت زده و درماندهام! قلبم تمنای نفس دارد و دیگر تاب این خفگی را ندارم.
قلبم سرسامآور میکوبد و به دنبال اکسیژن دَهانم را باز و بسته میکنم.
با احساس سوزش شدیدی که در بازویم میپیچد.
نگاه تارم را به صورت جدی قواملو در فاصلهی اندکم میدهم.
او را سه حیوان دیوصفت میبینم.
چشمم روی هم میافتد و تقلای قلبم برای اکسیژن تشدید میشود.
کمرم خم میشود و سنگینی تَنم مرا به سمت زمین سوق میدهد.
شبیه ماهی از آب بیرون افتاده در خود میپیچم و به زمین میافتم.
به قلبم چنگ میزنم و نگاه تار و ناامیدم به تصویر محو قواملو روی در یخچال میافتد.
سَرم سنگین میشود و اخرین تلاشم صدای خسخس بینفس قلبم است!
چشمهایم روی هم میافتد و ضربان قلبم کند و کند و کندتر میشود.
کد:
#پارت137
آنچه میبینم را باور ندارم.
چشمهایم حتی ثانیهای از جنازهی دختر حدودا بیستسالهای که کف سرامیکهای سفید آشپزخانه افتاده دور نمیشود.
خون سرامیکها را کاملاً سرخ کرده و صدای ریزش خون به درون آبریزِ فاضلاب آشپزخانه، در گوشم میپیچد.
رنگ سفید صورت گِرد دخترک، کاملا یخ بسته و کبودی زیر چشم و بَدنش، نشان میدهد قبل از مردن مورد تعرض قرار گرفته.
پیراهن سفیدش سرخ از خون پیشانی و قلبش شده و بلندای لباس تا زانویش میرسد؛ پاهایش کاملاً عُریان است.
موهای طلایی بلند دخترک از خون بهم چسبیده و صورتش خیلی زیباست! خیلی. شبیه فرشتهای معصوم در خون خود خفته!
دَهانم کویر لوت شده و نفس نمیکشم.
نمیتوانم باور کنم.
شبیه یک کابوس وحشتناک است که تلاش میکنی برای بیداری با این تفاوت که من بهطور معجزهواری کاملاً خشک شدهام و تمام تلاشهایم برای بیداری بیهوده است.
صدای قواملوی حرامزاده شبیه ناقوسمرگ میشود:
- ببخش گلم، خونتون کثیف شد. ولی نیاز بود بهش رسیدگی کنم. دختره احمق از صاحبش حامله شده بود! با اینکه میدونست اینکار مرگش رو ارمغان میاره اما امید داشت از فلاکت نجاتش بده.
نگاهم سیاهی میرود و رویهم میافتد. دخترک حامله بوده و اینگونه سلاخی شده؟
به دنبال جایی برای پناه میگردم تا از سقوطم جلوگیری کند.
او بیشرفانه ادامه میدهد:
- نگران نباش، تا قبل از اومدن پدر مادرت خونه رو باهم تمیز میکنیم. تو چطوری عزیزم؟ روز خوبی کنار ساوان داشتی؟
محتویات معدهام، از بوی خون به هم میپیچد و احساس ضعف در کل جانم پیچیده. اوی عوضی چگونه توانسته وارد خانه ما شود؟ اینکارش عملاً یک تهدید است! صراحتاً دارد نشان میدهد عوارضی که تخلف از حرفم برایم پیش میآورد چگونه است!
دَهانم بدون اکسیژن و هدف، صرفاً تلاش بیثمری برای یافتن ذرهای هوا میکند، چشمم سیاهی رفته؛ هیچ نمیبینم.
بَدنم میلرزد و آن دختر زباندراز و یاغی، جایش را به ترس و وحشت داده!
لکنت میگیرم و توان حرف زدن ندارم.
صدای خندهی آرام قواملو، رعشهی جانم را تشدید میکند:
- چیشده عزیزم؟ چرا میلرزی؟ تو قراره زن ساوان بشی خوشگلم. هر روز صبح و شبت قراره با همین صحنِهها سر بشه.
محتویات معدهام به سمت دَهانم هجوم میآورد و فکم از حس تهوع زهر مانندی که درون جانم میپیچد بیحس میشود.
غیر ارادی قدمی عقب میآیم و دست لرزانم به روی دَهانم چنگ میشود. بهت زده و درماندهام! قلبم تمنای نفس دارد و دیگر تاب این خفگی را ندارم.
قلبم سرسامآور میکوبد و به دنبال اکسیژن دَهانم را باز و بسته میکنم.
با احساس سوزش شدیدی که در بازویم میپیچد.
نگاه تارم را به صورت جدی قواملو در فاصلهی اندکم میدهم.
او را سه حیوان دیوصفت میبینم.
چشمم روی هم میافتد و تقلای قلبم برای اکسیژن تشدید میشود.
کمرم خم میشود و سنگینی تَنم مرا به سمت زمین سوق میدهد.
شبیه ماهی از آب بیرون افتاده در خود میپیچم و به زمین میافتم.
به قلبم چنگ میزنم و نگاه تار و ناامیدم به تصویر محو قواملو روی در یخچال میافتد.
سَرم سنگین میشود و اخرین تلاشم صدای خسخس بینفس قلبم است!
چشمهایم روی هم میافتد و ضربان قلبم کند و کند و کندتر میشود.
آخرین ویرایش: