• مصاحبه اختصاصی رمان کاراکال میگل سانچز کلیک کنید

حرفه‌ای رمان میقات | zeynab کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,644
لایک‌ها
16,303
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
101,850
Points
1,598
#پارت147

گلویم از شدت خشکی می‌سوزد.
نگاهم به عدد اکسیژن خونم روی مانیتور می‌افتد؛ این‌که با اکسیژن کمکی، عدد نود و سه را نشان می‌داد، زیاد جالب به نظر نمی‌رسید. نرمال آن نَوَد و نُه است!
کلافه چشم می‌بندم و ناگهان جنازه دخترک پشت پلکم نقش می‌بندد؛ لرزی از تنم می‌گذرد.
گرمای دست ساوان آهسته از قید موهایم رها می‌شود و به طرف دست درهم گره خورده‌ی من روی شکمم می‌رود.
صدایش بَم و خمار است:
- قربون قلب کوچیکت برم که طاقت نداره.
می‌خواهد خرم کند؟ باید به او تبریک بگویم، زیرا زبان بازی ماهر است! قلبم می‌سوخت؛ انگار ذغال رویش گذاشته‌اند.
چه مرضی‌است؟ نه طاقت حضور او را دارم و نه تاب دوری‌اش را!
کمی تکان می‌خورم و آرام به طرف پهلو و پشت به ساوان می‌چرخم. دست او در هوا خشک می‌شود!
سکوتش بوی دلخوری از حرکت من را می‌دهد!
دستم را زیر صورتم می‌گذارم و نگاهم را به پایه دستگاه خیره می‌کنم.
صدای دلخورش حکم تایید به افکارم می‌زند:
- می‌خوام مراعات حال بدت رو کنم هیچی نگم هی نمی‌ذاری! اگه قرار بر دلخوری باشه پیمونه تو پر تره خانوم کمالی ثابق و شاهی جدید.
چیزی درونم فرو می‌ریزد.
مرا به فامیل خودش صدا می‌کند؟ تلخ کنج ل*بم کج می‌شود.
پدر و مادرم سایه‌ی او را با تیر می‌زنند. او یک خلافکار است و پدر من یک سرهنگ نیروی‌انتظامی. او زبان وِل و تاریخچه کثیف دارد و من... من یک دختر در پر قو بزرگ شده اصطلاحاً تی‌تیش مامانی که پر پشه‌ی نر رویم ننشسته.
و باید سابقه خانوادگی را هم حساب کنیم.
به طرز فاحشی من او تفاوت داریم. معیار‌های خانواده من هیچ جوره با او ردیف نمی‌شود و من اصرار و پافشاری او بر این مسئله را درک نمی‌کنم! به‌قول خودش از من بهتر برایش ریخته... چه از جان من می‌خواهد؟ حتی با وجود این‌که به او گفتم دختر نگار مرده؟ دلیل پافشاری او نمی‌تواند تنها عشق باشد! منطقی نیست. این همه ریسک کردن برای عشق؟ نه! ممکن نیست.


کد:
#پارت147

گلویم از شدت خشکی می‌سوزد.
نگاهم به عدد اکسیژن خونم روی مانیتور می‌افتد؛ این‌که با اکسیژن کمکی، عدد نود و سه را نشان می‌داد، زیاد جالب به نظر نمی‌رسید. نرمال آن نَوَد و نُه است!
کلافه چشم می‌بندم و ناگهان جنازه دخترک پشت پلکم نقش می‌بندد؛ لرزی از تنم می‌گذرد.
گرمای دست ساوان آهسته از قید موهایم رها می‌شود و به طرف دست درهم گره خورده‌ی من روی شکمم می‌رود.
صدایش بَم و خمار است:
- قربون قلب کوچیکت برم که طاقت نداره.
می‌خواهد خرم کند؟ باید به او تبریک بگویم، زیرا زبان بازی ماهر است! قلبم می‌سوخت؛ انگار ذغال رویش گذاشته‌اند.
چه مرضی‌است؟ نه طاقت حضور او را دارم و نه تاب دوری‌اش را!
کمی تکان می‌خورم و آرام به طرف پهلو و پشت به ساوان می‌چرخم. دست او در هوا خشک می‌شود!
سکوتش بوی دلخوری از حرکت من را می‌دهد!
دستم را زیر صورتم می‌گذارم و نگاهم را به پایه دستگاه خیره می‌کنم.
صدای دلخورش حکم تایید به افکارم می‌زند:
- می‌خوام مراعات حال بدت رو کنم هیچی نگم هی نمی‌ذاری! اگه قرار بر دلخوری باشه پیمونه تو پر تره خانوم کمالی ثابق و شاهی جدید.
چیزی درونم فرو می‌ریزد.
مرا به فامیل خودش صدا می‌کند؟ تلخ کنج ل*بم کج می‌شود.
پدر و مادرم سایه‌ی او را با تیر می‌زنند. او یک خلافکار است و پدر من یک سرهنگ نیروی‌انتظامی. او زبان وِل و تاریخچه کثیف دارد و من... من یک دختر در پر قو بزرگ شده اصطلاحاً تی‌تیش مامانی که پر پشه‌ی نر رویم ننشسته.
و باید سابقه خانوادگی را هم حساب کنیم.
به طرز فاحشی من او تفاوت داریم. معیار‌های خانواده من هیچ جوره با او ردیف نمی‌شود و من اصرار و پافشاری او بر این مسئله را درک نمی‌کنم! به‌قول خودش از من بهتر برایش ریخته...  چه از جان من می‌خواهد؟ حتی با وجود این‌که به او گفتم دختر نگار مرده؟ دلیل پافشاری او نمی‌تواند تنها عشق باشد! منطقی نیست. این همه ریسک کردن برای عشق؟ نه! ممکن نیست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,644
لایک‌ها
16,303
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
101,850
Points
1,598
#پارت148

نفس عمیقم، بخار به ماسک اکسیژن می‌نشاند.
ساوان روی دستش جک می‌زند و از بالا نگاهم می‌کند.
گرمای حضورش آن هم در این فاصله اندک، مطبوع و دلچسب است! چشم می‌بندم. اجازه می‌دهم خلأ عطرش وجودم را در آ*غ*و*ش بکشد.
خواب‌آلود و خسته بودم.
صدای آرام و با احتیاط ساوان توجه‌ام را جلب می‌کند:
- ساغر می‌دونم شرایط مناسبی نداری، ولی باور کن اگر داستان بزرگ نبود این‌قدر بهت فشار نمی‌آوردم‌‌‌. ساغر این مردک چی ازت خواست؟
و قطعا برایش آن‌قدر بزرگ است که بی‌خیال علیرضا شده و فقط تیک زده روی قوام‌لو!
ناگهان تصویر جنازه جان می‌گیرد.
لرز تَنم از نگاه تیز ساوان دور نمی‌ماند. دستم آهسته به ملافه چنگ می‌شود و چشمم را بهم می‌فشارم؛ بوی تهوع‌آور خون زیر بینی‌ام می‌پیچد!
نفس‌های ساوان کلافه و کشدار می‌شود و بی‌توجه به پس زده شدن قبلی، دستش دور تَنم پیچ می‌خورد.
در امتداد دستش، دوباره دراز می‌کشد و این‌بار کامل از پشت به من می‌چسبد.
سرش را درون گر‌دنم فرو می‌برد و صدایش می‌لرزد:
- پس عملی تهدیدت کرده! چی ازت خواسته؟ چی بهش دادی که منو آزاد کنه؟ اهرم فشارت چی بوده ساغر؟ بهم بگو بذار از شرش خلاص بشیم.
بزاق نداشته‌ام را فرو می‌دهم.
تَنم یخ بسته و یادآوری قوام‌لو ریتم تنفسم را دچار مشکل می‌کند.
صدای دستگاه نامنظم می‌شود و ساوان نیم‌خیز جک می‌زند و کلافه موهایش را چنگ می‌کشد؛ نفسش را سخت بیرون می‌دهد و نگران خیره‌ام می‌ماند:
- باشه قربونت برم، آروم باش. گور پدر مردک حرومی، خودم کنارتم، نترس.
سعی در آرامش دارم اما تصویر جنازه از جلوی چشم‌هایم کنار نمی‌رود. قیافه قوام‌لو هم همین‌طور.
ساوان نگران بازویم را ماساژ می‌دهد.
صدایش مرتعش و ملتهب می‌شود:
- ساغر این بی‌صاحب داره بوق میزنه. آروم باش.
دخترک غرق خون مقابل چشم‌هایم جان می‌گیرد.
درست در کنار تخت! در آن قامت خونی ایستاده و خیره نگاهم می‌کند.
قفل می‌شوم.
صدای بوق‌های دستگاه توأم با فریاد ساوان و بلند شدنش از روی تخت است:
- پرستـــار!


کد:
#پارت148

نفس عمیقم، بخار به ماسک اکسیژن می‌نشاند.
ساوان روی دستش جک می‌زند و از بالا نگاهم می‌کند.
گرمای حضورش آن هم در این فاصله اندک، مطبوع و دلچسب است! چشم می‌بندم. اجازه می‌دهم خلأ عطرش وجودم را در آ*غ*و*ش بکشد.
خواب‌آلود و خسته بودم.
صدای آرام و با احتیاط ساوان توجه‌ام را جلب می‌کند:
- ساغر می‌دونم شرایط مناسبی نداری، ولی باور کن اگر داستان بزرگ نبود این‌قدر بهت فشار نمی‌آوردم‌‌‌. ساغر این مردک چی ازت خواست؟ 
و قطعا برایش آن‌قدر بزرگ است که بی‌خیال علیرضا شده و فقط تیک زده روی قوام‌لو!
ناگهان تصویر جنازه جان می‌گیرد.
لرز تَنم از نگاه تیز ساوان دور نمی‌ماند. دستم آهسته به ملافه چنگ می‌شود و چشمم را بهم می‌فشارم؛ بوی تهوع‌آور خون زیر بینی‌ام می‌پیچد!
نفس‌های ساوان کلافه و کشدار می‌شود و بی‌توجه به پس زده شدن قبلی، دستش دور تَنم پیچ می‌خورد.
در امتداد دستش، دوباره دراز می‌کشد و این‌بار کامل از پشت به من می‌چسبد.
سرش را درون گر‌دنم فرو می‌برد و صدایش می‌لرزد:
- پس عملی تهدیدت کرده! چی ازت خواسته؟ چی بهش دادی که منو آزاد کنه؟ اهرم فشارت چی بوده ساغر؟ بهم بگو بذار از شرش خلاص بشیم.
بزاق نداشته‌ام را فرو می‌دهم.
تَنم یخ بسته و یادآوری قوام‌لو ریتم تنفسم را دچار مشکل می‌کند.
صدای دستگاه نامنظم می‌شود و ساوان نیم‌خیز جک می‌زند و کلافه موهایش را چنگ می‌کشد؛ نفسش را سخت بیرون می‌دهد و نگران خیره‌ام می‌ماند:
- باشه قربونت برم، آروم باش. گور پدر مردک حرومی، خودم کنارتم، نترس.
سعی در آرامش دارم اما تصویر جنازه از جلوی چشم‌هایم کنار نمی‌رود. قیافه قوام‌لو هم همین‌طور.
ساوان نگران بازویم را ماساژ می‌دهد.
صدایش مرتعش و ملتهب می‌شود:
- ساغر این بی‌صاحب داره بوق میزنه. آروم باش.
دخترک غرق خون مقابل چشم‌هایم جان می‌گیرد.
درست در کنار تخت! در آن قامت خونی ایستاده و خیره نگاهم می‌کند.
قفل می‌شوم.
صدای بوق‌های دستگاه توأم با فریاد ساوان و بلند شدنش از روی تخت است:
- پرستـــار!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,644
لایک‌ها
16,303
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
101,850
Points
1,598
#پارت149
#ساوان

کلافه موهای آشفته در پیشانی‌ام را بالا می‌زنم.
تکیه آرنجم به حصارِ باغچه‌یِ محوطه‌ی بیمارستان است و ان‌قدر ذهن کوفتی مشغول شده که سیگار کنج لَبم بیهوده می‌سوزد.
نگاهم تیک زده به گل‌های شمعدانی بنفش و سفید و تصویر آن قوام‌لوی حرام‌زاده کنار نمی‌رود.
نزدیک بود کار دست قلب زوار در رفته دخترک بدهم! انگشت‌هایم در موهایم قفل می‌شود و کلافه چشم می‌بندم.
آن تخم‌حرام دارد یک گه‌هایی می‌خورد که اگر زودتر متوجه داستان نشوم برایم شَر می‌شود! دخترک احمق هم لام تا کام خفه خون گرفته و زبان باز نمی‌کند تا بفهمم چه خاکی در سرم بریزم.
سیگار را از لَبم جدا می‌کنم و حرصی دم عمیقی از هوا می‌گیرم.
با احساس سنگینی نگاهی، سرم کج می‌شود و آن مردک خشک اتو کشیده را می‌بینم؛ همان خواهرزاده‌ی حرامی کمالی! همه‌ی این خانواده از دَم منزجر کننده و غیرقابل تحملند؛ این مردکم استثنا نیست.
با تنگ کردن چشم‌هایم به او هشدار می‌دهم که نگاهش را بگیرد اما جدی و گستاخ ابرو بالا می‌اندازد.
باید چند سالی از من کوچک‌تر باشد.
وقتی که به طرفم حرکت می‌کند، تکیه آرنجم را از حصار سنگی باغچه می‌گیرم و قامت صاف می‌کنم.
نگاه پر تحقیرم روی کت تک اسپرت طوسی و شلوار پارچه‌ای مشکی‌اش میانبر کوتاهی می‌زند.
منتظر ابرو بالا می‌اندازم.
مقابلم که می‌رسد، اخمش تنگ‌تر شده و نگاه تمسخر آمیزی به سیگار بین انگشتانم می‌اندازد.
سیگار را به لَبم می‌رسانم و با تنگ کردن نگاهم، کج می‌خندم.
- چیشده عمو؟ جیز دیدی؟
پوزخند می‌زند و خیره به چشم‌هایم می‌ماند:
- آقای محترم. دختر دایی من بیماری قلبی داره، سنش کمه و از لحاظ درک خیلی از مسائل به اقتضای سنش دیدگاه ناپخته و بچه‌گانه‌ای داره.
با لبخند پر تمسخری، دود سیگارم را در صورتش بیرون می‌دهم و منتظرم حرفش را ادامه بدهد.
کلافه چشم می‌بندد و متاسف باز می‌کند! دود سیگار را با دستش پراکنده می‌کند و نگاهش تنگ و شکاری می‌شود:
- من کاری به شرایط شما، کار، اخلاق و رفتارتون که اصلاً با خانواده ما همخوانی نداره، ندارم؛ اما به عنوان یک مرد خیلی خوب می‌تونم متوجه یه داستان باشم اونم اینه که هیچ علاقه‌ای تو وجود شما نسبت به دختر داییم نمی‌بینم!
تک خند پر حرصی می‌زنم و نگاهم را از چشم‌های کشیده‌ی قهوه‌ای سوخته‌اش به ته مانده سیگار می‌دهم.
آخرین پوک را به آن می‌زنم و حینی که ف*یل*تر سیگار را زیر پا می‌اندازم، خیره به چشم‌هایش دود آن را خارج می‌کنم.
گه‌خوری او هنوز هم ادامه دارد!
- میرم سر اصل مطلب، بهم بگید دنبال چی هستید!؟ کارتون پیش داییم گیره یا دنبال انتقام و هر تفکر مزخرف جاهلانه‌ی دیگه‌ای که هستید، نظرتون چیه باهم مردونه حلش کنیم و مثل بزدلا از یه دختر بچه مریض استفاده نکنیم؟
بگذار اقرار کنم؛ اوهم درست مانند آهوی کوچک باهوش است. خوشم آمد! آن وحشی‌زاده کوچک اگر کلید گنج من نبود، کنار این آدم جفت خوبی میشد.
با نوک کفشم سیگارم را له می‌کنم و برای یک ثانیه حین سربلند کردن نگاهم به موبایلش می‌افتد.
لبخند کجی می‌زنم؛ این هم الحاق کنم که شبیه ساغر خنگ است؟ الحاق می‌کنم.
کج می‌خندم و زیر چشمی نگاهش می‌کنم.
دستی به ته‌ریشم می‌کشم و تمام آن‌چه که او دوست ندارد توسط موبایلش ضبط شود را به زبان می‌آورم :
- خب بچه جون، منم درک می‌کنم که چشمات دنبال قلب منه، من درک می‌کنم که دوتا کتاب خوندی ادعای سواد و روشن فکریته. اما گوشات رو باز کن عمو جون، اگه از این دنیا دنبال یه چیز باشم اون دختر دایی شماست. اگه تو کل این دنیا یه خورشید باشه واسه من چشمای اونه. متاسفم که باید بهت بگم اگه از چشمای من عشق رو نخوندی نشون میده باید دوباره درست رو بخونی!
قفل شدن دستش نشان می‌دهد حدسم درست بوده.
لبخند کجی می‌زنم و نگاهم را از او می‌گیرم. عشق کیلویی چند؟ در این دنیای مزخرف چیزی به نام عشق هم وجود دارد که او به دنبالش می‌گردد؟ همه‌ی آدم‌ها به دنبال منافع‌شان می‌گردند، حتی خود احمق او!
فقط جاهلانه و احمقانه اسمی بر سر این نیاز و منفعت می‌آورند تا وجدان‌شان را خفه کنند.
صدای نگار توجه‌ام را به صد متر آن‌‌طرف‌تر یعنی ورودی بیمارستان، کنار آن درخت نخل جلب می‌کند.
- ساوان مائده صدات می‌کنه.
لبخند محوی می‌زنم و بی‌توجه به حضور نچسب مردک، به‌طرف نگار می‌روم.

کد:
#پارت149
#ساوان

کلافه موهای آشفته در پیشانی‌ام را بالا می‌زنم.
تکیه آرنجم به حصارِ باغچه‌یِ محوطه‌ی بیمارستان است و ان‌قدر ذهن کوفتی مشغول شده که سیگار کنج لَبم بیهوده می‌سوزد.
نگاهم تیک زده به گل‌های شمعدانی بنفش و سفید و  تصویر آن قوام‌لوی حرام‌زاده کنار نمی‌رود.
نزدیک بود کار دست قلب زوار در رفته دخترک بدهم! انگشت‌هایم در موهایم قفل می‌شود و کلافه چشم می‌بندم.
آن تخم‌حرام دارد یک گه‌هایی می‌خورد که اگر زودتر متوجه داستان نشوم برایم شَر می‌شود! دخترک احمق هم لام تا کام خفه خون گرفته و زبان باز نمی‌کند تا بفهمم چه خاکی در سرم بریزم.
سیگار را از لَبم جدا می‌کنم و حرصی دم عمیقی از هوا می‌گیرم.
با احساس سنگینی نگاهی، سرم کج می‌شود و آن مردک خشک اتو کشیده را می‌بینم؛ همان خواهرزاده‌ی حرامی کمالی! همه‌ی این خانواده از دَم منزجر کننده و غیرقابل تحملند؛ این مردکم استثنا نیست.
با تنگ کردن چشم‌هایم به او هشدار می‌دهم که نگاهش را بگیرد اما جدی و گستاخ ابرو بالا می‌اندازد.
باید چند سالی از من کوچک‌تر باشد.
وقتی که به طرفم حرکت می‌کند، تکیه آرنجم را از حصار سنگی باغچه می‌گیرم و قامت صاف می‌کنم.
نگاه پر تحقیرم روی کت تک اسپرت طوسی و شلوار پارچه‌ای مشکی‌اش میانبر کوتاهی می‌زند.
منتظر ابرو بالا می‌اندازم.
مقابلم که می‌رسد، اخمش تنگ‌تر شده و نگاه تمسخر آمیزی به سیگار بین انگشتانم می‌اندازد.
سیگار را به لَبم می‌رسانم و با تنگ کردن نگاهم، کج می‌خندم.
- چیشده عمو؟ جیز دیدی؟
پوزخند می‌زند و خیره به چشم‌هایم می‌ماند:
- آقای محترم. دختر دایی من بیماری قلبی داره، سنش کمه و از لحاظ درک خیلی از مسائل به اقتضای سنش دیدگاه ناپخته و بچه‌گانه‌ای داره.
با لبخند پر تمسخری، دود سیگارم را در صورتش بیرون می‌دهم و منتظرم حرفش را ادامه بدهد.
کلافه چشم می‌بندد و متاسف باز می‌کند! دود سیگار را با دستش پراکنده می‌کند و نگاهش تنگ و شکاری می‌شود:
- من کاری به شرایط شما، کار، اخلاق و رفتارتون که اصلاً با خانواده ما هم‌خوانی نداره، ندارم؛ اما به عنوان یک مرد خیلی خوب می‌تونم متوجه یه داستان باشم اونم اینه که هیچ علاقه‌ای تو وجود شما نسبت به دختر داییم نمی‌بینم!
تک‌خند پر حرصی می‌زنم و نگاهم را از چشم‌های کشیده‌ی قهوه‌ای سوخته‌اش به ته مانده سیگار می‌دهم.
آخرین پوک را به آن می‌زنم و حینی که ف*یل*تر سیگار را زیر پا می‌اندازم، خیره به چشم‌هایش دود آن را خارج می‌کنم.
گه‌خوری او هنوز هم ادامه دارد!
- میرم سر اصل مطلب، بهم بگید دنبال چی هستید!؟ کارتون پیش داییم گیره یا دنبال انتقام و هر تفکر مزخرف جاهلانه‌ی دیگه‌ای که هستید، نظرتون چیه باهم مردونه حلش کنیم و مثل بزدلا از یه دختر بچه مریض استفاده نکنیم؟
بگذار اقرار کنم؛ اوهم درست مانند آهوی کوچک باهوش است. خوشم آمد! آن وحشی‌زاده کوچک اگر کلید گنج من نبود، کنار این آدم جفت خوبی میشد.
با نوک کفشم سیگارم را له می‌کنم و برای یک ثانیه حین سربلند کردن نگاهم به موبایلش می‌افتد.
لبخند کجی می‌زنم؛ این هم الحاق کنم که شبیه ساغر خنگ است؟ الحاق می‌کنم.
کج می‌خندم و زیر چشمی نگاهش می‌کنم.
دستی به ته‌ریشم می‌کشم و تمام آن‌چه که او دوست ندارد توسط موبایلش ضبط شود را به زبان می‌آورم :
- خب بچه جون، منم درک می‌کنم که چشمات دنبال قلب منه، من درک می‌کنم که دوتا کتاب خوندی ادعای سواد و روشن فکریته. اما گوشات رو باز کن عمو جون، اگه از این دنیا دنبال یه چیز باشم اون دختر دایی شماست. اگه تو کل این دنیا یه خورشید باشه واسه من چشمای اونه. متاسفم که باید بهت بگم اگه از چشمای من عشقو نخوندی نشون میده باید دوباره درست رو بخونی!
قفل شدن دستش نشان می‌دهد حدسم درست بوده.
لبخند کجی می‌زنم و نگاهم را از او می‌گیرم. عشق کیلویی چند؟ در این دنیای مزخرف چیزی به نام عشق هم وجود دارد که او به دنبالش می‌گردد؟ همه‌ی آدم‌ها به دنبال منافع‌شان می‌گردند، حتی خود احمق او!
فقط جاهلانه و احمقانه اسمی بر سر این نیاز و منفعت می‌آورند تا وجدان‌شان را خفه کنند.
صدای نگار توجه‌ام را به صد متر آن‌‌طرف‌تر یعنی ورودی بیمارستان، کنار آن درخت نخل جلب می‌کند.
- ساوان مائده صدات می‌کنه.
لبخند محوی می‌زنم و بی‌توجه به حضور نچسب مردک، به‌طرف نگار می‌روم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,644
لایک‌ها
16,303
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
101,850
Points
1,598
#پارت150
#مائده

نگاهم خیره به پدرم است.
در سکوت تکیه به دیوار سفید بیمارستان داده، خیره شده به نگار، و مادرم نیست.
نیست تا چشم‌های پدرم را کاسه در بیاورد.
نگار به جای مادرم روی صندلی کنارم نشسته و خسته نگاهم می‌کند. صورت بیمارش بی‌حال است و من از چشم‌های بی‌فروغش درد دلتنگی را می‌خوانم. دلش برای که تنگ شده؟ من یا... یا پدرم؟
سرفه‌ی خشکی می‌کنم و کلافه چشم می‌بندم.
احساس بدی دارم.
این‌که پدرم و نگار بعد هجده سال باهم روبه‌رو شده‌اند و پدرم به‌گونه‌ای به نگار نگاه می‌کند که انگار درحال ریکاوری خاطراتش است، آزارم می‌دهد. مادر باردار و دل نازکم طاقت دیدن این نگاه پدرم را ندارد!
صدای آرام نگار پلک سنگینم را باز می‌کند:
- بهتری؟
نگاهم به سقف کاذب سفید بیمارستان قفل می‌شود. نگار از من خیلی دلخور است؛ به گمان خودش من دخترش بودم و از این که دخترش او را پس زده دلش خون شده.
این را از رگه‌های سرخ چشم‌هایش می‌شود خواند.
صدای ریتم منظم دستگاه، در گوشم پخش می‌شود.
لبخند محوی می‌زنم و راستش را بخواهید، دلم برایش می‌سوزد!
این‌که یک نفر از کل دنیا، در حالی که آخرین نفس‌های عمرش را می‌کشد، تنها دلش به دختر نداشته‌اش خوش باشد، بغض دارد! دلم نمی‌آید این اندک نور امید درون نگاهش را از بین ببرم.
نگاهم را از سقف، به چشم‌های کدرِ آسمانیِ نگار می‌دهم. لبخند محو من، لَب‌های بی‌روح او را کش ‌می‌آورد.
بغض دارد! سنگینی نگاه پدرم روی نگار مرا معذب کرده و انگار نگار هم همین حس را دریافت می‌کند.
صدای آرام پدرم، نگاه مرا به صورت خون‌سردش می‌کشاند:
- می‌خواستی انتقام ساغرو از دختر من بگیری؟
صدای پوزخند نگار، نمی‌تواند مانع این شود که از پدرم نگاه بگیرم.
او در پیراهن سفید و شلوار پارچه‌ای مشکی‌اش شبیه جوانی‌هایش شده! پدرم بخاطر کارش همیشه باشگاه می‌رود و بزنم به تخته زیادی خوب‌ مانده.
پنجاه‌وسه سال دارد و از این سن تنها گَردی از سفیدی موهایش نشان می‌دهد از جوانی خارج شده.
دست یخ‌زده‌ی نگار دست مرا می‌فشارد و صدایش می‌لرزد، حتی برای یک‌ثانیه هم به پدرم نگاه نمی‌کند.
- با این حرفا می‌خوای دخترم رو ازم دور کنی؟ چقدر تو پست‌فطرتی! هجده سال تنها امید زندگی من رو ازم دور کردی. با این که می‌دونستی سرطان کوفتی من رو فقط بودن ساغر درمان می‌کنه.
پدرم می‌خواهد دَهان بگشاید بگوید من دختر او نیستم اما من احمق می‌ترسم. می‌ترسم از چه را نمی‌دانم! شاید بخاطر این‌که امید این زن پا به گور ناامید نشود!؟ شاید بخاطر ساوان!؟ نمی‌فهمم.
دست آزادم را بالا می‌آورم و به طرف ماسک می‌برم.
پدرم با دیدن حرکت من، تکیه از دیوار بر می‌دارد و به طرفم می‌آید.
با چشم‌هایم به او التماس می‌کنم چیزی نگوید. دستم که به ماسک می‌رسد، آرام آن را پایین می‌کشم.
اکسیژن اتاق برایم کم است و خس خس سینِه‌ام در صدایم نمود پیدا می‌کند:
- بابا... .
و سرفه اجازه‌ی حرف زدن نمی‌دهد!
پدرم با‌ اخم قفل شده به گام‌هایش سرعت می‌دهد.
ماسک از دستم گرفته می‌شود و روی دَهانم قرار می‌گیرد.
اکسیژن که به قلبم می‌رسد، سرفه‌های مزخرف امان می‌دهند و بالأخره می‌توانم نفس بکشم. این هم نشد زندگی!


کد:
#پارت150
#مائده

نگاهم خیره به پدرم است.
در سکوت تکیه به دیوار سفید بیمارستان داده، خیره شده به نگار، و مادرم نیست.
نیست تا چشم‌های پدرم را کاسه در بیاورد.
نگار به جای مادرم روی صندلی کنارم نشسته و خسته نگاهم می‌کند. صورت بیمارش بی‌حال است و من از چشم‌های بی‌فروغش درد دلتنگی را می‌خوانم. دلش برای که تنگ شده؟ من یا... یا پدرم؟
سرفه‌ی خشکی می‌کنم و کلافه چشم می‌بندم.
احساس بدی دارم.
این‌که پدرم و نگار بعد هجده سال باهم روبه‌رو شده‌اند و پدرم به‌گونه‌ای به نگار نگاه می‌کند که انگار درحال ریکاوری خاطراتش است، آزارم می‌دهد. مادر باردار و دل نازکم طاقت دیدن این نگاه پدرم را ندارد!
صدای آرام نگار پلک سنگینم را باز می‌کند:
- بهتری؟
نگاهم به سقف کاذب سفید بیمارستان قفل می‌شود.  نگار از من خیلی دلخور است؛ به گمان خودش من دخترش بودم و از این که دخترش او را پس زده دلش خون شده.
این را از رگه‌های سرخ چشم‌هایش می‌شود خواند.
صدای ریتم منظم دستگاه، در گوشم پخش می‌شود.
لبخند محوی می‌زنم و راستش را بخواهید، دلم برایش می‌سوزد!
این‌که یک نفر از کل دنیا، در حالی که آخرین نفس‌های عمرش را می‌کشد، تنها دلش به دختر نداشته‌اش خوش باشد، بغض دارد! دلم نمی‌آید این اندک نور امید درون نگاهش را از بین ببرم.
نگاهم را از سقف، به چشم‌های کدرِ آسمانیِ نگار می‌دهم. لبخند محو من، لَب‌های بی‌روح او را کش ‌می‌آورد.
بغض دارد! سنگینی نگاه پدرم روی نگار مرا معذب کرده و انگار نگار هم همین حس را دریافت می‌کند.
صدای آرام پدرم، نگاه مرا به صورت خون‌سردش می‌کشاند:
- می‌خواستی انتقام ساغرو از دختر من بگیری؟
صدای پوزخند نگار، نمی‌تواند مانع این شود که از پدرم نگاه بگیرم.
او در پیراهن سفید و شلوار پارچه‌ای مشکی‌اش شبیه جوانی‌هایش شده! پدرم بخاطر کارش همیشه باشگاه می‌رود و بزنم به تخته زیادی خوب‌ مانده.
پنجاه‌وسه سال دارد و از این سن تنها گَردی از سفیدی موهایش نشان می‌دهد از جوانی خارج شده.
دست یخ‌زده‌ی نگار دست مرا می‌فشارد و صدایش می‌لرزد، حتی برای یک‌ثانیه هم به پدرم نگاه نمی‌کند.
- با این حرفا می‌خوای دخترم رو ازم دور کنی؟ چقدر تو پست‌فطرتی! هجده سال تنها امید زندگی من رو ازم دور کردی. با این که می‌دونستی سرطان کوفتی من رو فقط بودن ساغر درمان می‌کنه.
پدرم می‌خواهد دَهان بگشاید بگوید من دختر او نیستم اما من احمق می‌ترسم. می‌ترسم از چه را نمی‌دانم! شاید بخاطر این‌که امید این زن پا به گور ناامید نشود!؟ شاید بخاطر ساوان!؟ نمی‌فهمم.
دست آزادم را بالا می‌آورم و به طرف ماسک می‌برم.
پدرم با دیدن حرکت من، تکیه از دیوار بر می‌دارد و به طرفم می‌آید.
با چشم‌هایم به او التماس می‌کنم چیزی نگوید. دستم که به ماسک می‌رسد، آرام آن را پایین می‌کشم.
اکسیژن اتاق برایم کم است و خس خس سینِه‌ام در صدایم نمود پیدا می‌کند:
- بابا... .
و سرفه اجازه‌ی حرف زدن نمی‌دهد!
پدرم با‌ اخم قفل شده به گام‌هایش سرعت می‌دهد.
ماسک از دستم گرفته می‌شود و روی دَهانم قرار می‌گیرد.
اکسیژن که به قلبم می‌رسد، سرفه‌های مزخرف امان می‌دهند و بالأخره می‌توانم نفس بکشم. این هم نشد زندگی!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,644
لایک‌ها
16,303
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
101,850
Points
1,598
#پارت151

سینِه‌ی متلاطمم که آرام می‌گیرد، دم عمیقی از هوای مصنوعی و خشک ماسک می‌گیرم؛ لَب‌هایم کویر لوت شده.
چشم‌های پر التماسم به نگاه جدی و اخم‌های قفل شده‌ی پدرم خیره می‌شود؛ تیله‌های قهوه‌ای درشتش مرا سرزنش می‌کند و من التماس می‌کنم.
زبان چشم‌هایش را خوب بلدم؛ هرچند نامفهوم‌ترین زبان دنیاست.
دقایقی نگاهمان قفل هم است که پدرم با دم عمیق و کلافه‌ای از من نگاه می‌گیرد و حینی که این‌طرف تختم روی صندلی می‌نشیند، به چشم‌های بیمار نگار خیره می‌شود.
نگار اما نگاهش نمی‌کند! حالش را نمی‌فهمم. نمی‌توانم درکش کنم.
صدای جدی پدرم، نفس حبس شده‌ام را خارج می‌کند:
- الان جای این حرفا نیست. ولی اگه خودتم جای من بودی نمی‌ذاشتی ساغر تو اون لجنی که توش بودی بزرگ بشه.
و سکوت تلخ نگار حکم تأییدی بر سیلی حقیقت پدرم است. داستان این دو برایم جالب‌تر از داستان شیرین و فرهاد نظامیست! شاید اگر نظامی در عصر حاضر زندگی می‌کرد، یک دیوانِ مثنوی دیگر از قصه‌ی این دو نفر می‌نوشت. اصلا نظامی چرا؟ خودم باید دست به کار شوم.
با باز شدن در اتاق، نگاه پدرم از نگار به چشم من می‌نشیند و من به شخص بین قاب در.
ساوان است.
نگاه مشکی‌اش اول به من و سپس بین پدرم و نگار می‌چرخد و مشکوک ابرو بالا می‌اندازد:
- بالا سر دختر که خاطراتتون رو نبش قبر نکردین؟
نگار از کنارم بلند می‌شود و به چشم‌های بی‌حال من نگاه می‌کند:
- دکتر گفت اکسیژن‌خونت یکم بیاد بالا مرخصی، شاید امشب مرخص بشی، نمی‌خوام مجبورت کنم. اما... .
حرفش را می‌خورد و محکم چشم‌هایش را می‌بندد.
برایش خیلی سخت است؛ خیلی.
انگار می‌خواهد جان بدهد تا حرف بزند:
- التماست می‌کنم... بهم فرصت بده نبود گذشته و ظلمی که در حقت کردم رو برات جبران کنم.
صدای اعتراض آمیز و آمیخته به طنز ساوان، نگاهم را به صورت کج شده از لبخندش می‌دهد:
- نبود گذشته‌ات رو مجازی، ولی لطف رو نه عمه جون. اون دیگه از حوضه استحفاظی تو به من منتقل شده.
با چشم‌هایم به ساوان نهیب می‌زنم.
پدرم از روی صندلی بلند می‌شود و وقتی که به طرف پایین تخت و مقابل نگاه من می‌رود، دیگر نگار پیدا نیست.
نگار در مقابل پدر بلند قامت من، گم می‌شود و من به جز پهنای شانه‌ی پدرم دیگر هیچ چیز نمی‌بینم.
صدای جدی پدرم تهدید می‌کند:
- بهتره برگردی هرجا بودی. این روزای آخرت رو نخواستم تو زندان بگذرونی. ولی اگه بخوای دوباره خطا کنی این بار دیگه به صورت زردت نگاه نمی‌کنم نگار!
صدای خنده‌ی کج ساوان می‌آید و من نگران اینم درگیری بینشان پیش بیاید.
ساوان از مقابل در به‌طرف پدرم حرکت می‌کند.
نگار ساکت شده و جو اتاق عجیب است! دستم به ملافه‌ی سفید تخت چنگ می‌شود و کلافه چشم می‌بندم.
من با خودم درگیرم. دو دوتای خودم چهارتا نمی‌شود. نمی‌دانم چه می‌خواهم و نمی‌فهمم به چه مرضی مبتلا شده‌ام که نمی‌توانم قید ساوان را بزنم.
صدای بَم ساوان در سرم چرخ می‌خورد.
- شاید بهتر باشه از خودش بپرسید پدر دروغ‌گوش رو می‌خواد یا مادر دم مرگش رو؟
نگاهم از قامت بلند پدرم، به ساوانی که هم‌قد اوست چرخ می‌خورد. بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و لَب خشکم را به زیر دندان می‌کشم.
نگاهم قفل اجزای بی‌نقص نیم رخ اوست!
قفل زاویه فک، تار مو و ابرو‌های مشکی کشیده‌اش.
قفل ته‌ریش مردانه‌یِ مشکی و چشم‌های خاصش.
فقل لبخند محو و منحصربه‌فردش.
خاطرات او زنده می‌شود؛ لبخند‌هایش، اندامش، رفتارش، حرف‌ زدنش، اعتمادبه‌نفسش، ماشین راندنش، نگاه عجیبش، شیطنت‌هایش... .
چه بلایی سرم امده؟ مبتلا به کدام درد لاعلاج شده‌ام؟ مغز احمقم چرا کاری نمی‌کند؟ چرا نمی‌تواند برای خلاصی از این منجلاب قلبم را یاری دهد؟
گرداب حضور ساوان مرا غرق خودش کرده بود.
آن‌قدر در آن فرو رفته بودم که متوجه صدای پدرم و نگاه‌های خیره‌شان نشوم.
با احساس تکان خوردن خفیف دستم، لرزی از تَنم می‌گذرد و نگاه شوکه و گرد شده‌ام به نگاه نگران پدرم می‌نشیند.
- حالت خوبه؟
دم عمیقی می‌گیرم تا شوکی که به تَنم وارد شده خارج شود.
کلافه چشم می‌بندم و دم فرو برده را خارج می‌کنم.
نه، من خوب نبودم.
وضعیت مشخص است، باید از ساوان، نگار و دنیای کثیف‌شان فاصله بگیرم.
و حالا که وضعیت مشخص است برای چه زَبانم با مغزم همکاری نمی‌کند؟
نگاه خیره‌ی پدرم متعجب و نگران است و من خُب شرم می‌کنم از این‌که خیره در نگاه این مرد شوم.
انگار او می‌تواند دردی که خودم نمی‌دانم چیست را بداند! نمی‌فهمم.
صدای آرام و پر التماس نگار، نگاهم را به صورت زرد و متورم او می‌دهد:
- من قرار نیست زیاد زنده بمونم ساغر. تنها خواسته‌ای که دارم اینه روزای آخرم با تو بگذره! واسه یه مادر خواسته‌ی زیادیه؟ این‌قدر از من بَدت میاد که حاضر نباشی این مدت کوتاه باقی مونده رو کنار من باشی؟
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و حضور ساوان، این انتخاب را ناعادلانه می‌کند! کفه‌ی ترازوی مغزم بالا و پایین می‌رود؛ گاهی به طرف پدرم و باباحاجی‌ام سنگینی می‌کند و گاهی به طرف ساوان!
جالب است که این طرف ترازو فقط ساوان است و زور او دارد به این همه آدم می‌چربد؛ به مادرم، پدرم، باباحاجی‌ام، ننه عینکی‌ام، خاله‌هایم، دایی‌هایم، عمه‌هایم، عموهایم... و این چگونه ممکن است؟ با کدام استدلال این چربیدن را می‌توان توضیح داد؟ آن هم وقتی مزیت‌های منفی این طرف آن‌قدر زیاد است که هیچ عقلی آن را قبول نمی‌کند.
به‌خدا که من آخرش دیوانه می‌شوم!


کد:
#پارت151

سینِه‌ی متلاطمم که آرام می‌گیرد، دم عمیقی از هوای مصنوعی و خشک ماسک می‌گیرم؛ لَب‌هایم کویر لوت شده.
چشم‌های پر التماسم به نگاه جدی و اخم‌های قفل شده‌ی پدرم خیره می‌شود؛ تیله‌های قهوه‌ای درشتش مرا سرزنش می‌کند و من التماس می‌کنم.
 زبان چشم‌هایش را خوب بلدم؛ هرچند نامفهوم‌ترین زبان دنیاست.
دقایقی نگاهمان قفل هم است که پدرم با دم عمیق و کلافه‌ای از من نگاه می‌گیرد و حینی که این‌طرف تختم روی صندلی می‌نشیند، به چشم‌های بیمار نگار خیره می‌شود.
نگار اما نگاهش نمی‌کند! حالش را نمی‌فهمم. نمی‌توانم درکش کنم.
صدای جدی پدرم، نفس حبس شده‌ام را خارج می‌کند:
- الان جای این حرفا نیست. ولی اگه خودتم جای من بودی نمی‌ذاشتی ساغر تو اون لجنی که توش بودی بزرگ بشه.
و سکوت تلخ نگار حکم تأییدی بر سیلی حقیقت پدرم است. داستان این دو برایم جالب‌تر از داستان شیرین و فرهاد نظامیست! شاید اگر نظامی در عصر حاضر زندگی می‌کرد، یک دیوانِ مثنوی دیگر از قصه‌ی این دو نفر می‌نوشت. اصلا نظامی چرا؟ خودم باید دست به کار شوم.
با باز شدن در اتاق، نگاه پدرم از نگار به چشم من می‌نشیند و من به شخص بین قاب در.
ساوان است.
 نگاه مشکی‌اش اول به من و سپس بین پدرم و نگار می‌چرخد و مشکوک ابرو بالا می‌اندازد:
- بالا سر دختر که خاطراتتون رو نبش قبر نکردین؟
نگار از کنارم بلند می‌شود و به چشم‌های بی‌حال من نگاه می‌کند:
- دکتر گفت اکسیژن‌خونت یکم بیاد بالا مرخصی، شاید امشب مرخص بشی، نمی‌خوام مجبورت کنم. اما...  .
حرفش را می‌خورد و محکم چشم‌هایش را می‌بندد.
برایش خیلی سخت است؛ خیلی.
انگار می‌خواهد جان بدهد تا حرف بزند:
- التماست می‌کنم... بهم فرصت بده نبود گذشته و ظلمی که در حقت کردم رو برات جبران کنم.
صدای اعتراض آمیز و آمیخته به طنز ساوان، نگاهم را به صورت کج شده از لبخندش می‌دهد:
- نبود گذشته‌ات رو مجازی، ولی لطف رو نه عمه جون. اون دیگه از حوضه استحفاظی تو به من منتقل شده.
با چشم‌هایم به ساوان نهیب می‌زنم.
پدرم از روی صندلی بلند می‌شود و وقتی که به طرف پایین تخت و مقابل نگاه من می‌رود، دیگر نگار پیدا نیست.
 نگار در مقابل پدر بلند قامت من، گم می‌شود و من به جز پهنای شانه‌ی پدرم دیگر هیچ چیز نمی‌بینم.
صدای جدی پدرم تهدید می‌کند:
- بهتره برگردی هرجا بودی. این روزای آخرت رو نخواستم تو زندان بگذرونی. ولی اگه بخوای دوباره خطا کنی این بار دیگه به صورت زردت نگاه نمی‌کنم نگار!
صدای خنده‌ی کج ساوان می‌آید و من نگران اینم درگیری بینشان پیش بیاید.
ساوان از مقابل در به‌طرف پدرم حرکت می‌کند.
نگار ساکت شده و جو اتاق عجیب است! دستم به ملافه‌ی سفید تخت چنگ می‌شود و کلافه چشم می‌بندم.
من با خودم درگیرم. دو دوتای خودم چهارتا نمی‌شود. نمی‌دانم چه می‌خواهم و نمی‌فهمم به چه مرضی مبتلا شده‌ام که نمی‌توانم قید ساوان را بزنم.
صدای بَم ساوان در سرم چرخ می‌خورد.
- شاید بهتر باشه از خودش بپرسید پدر دروغ‌گوش رو می‌خواد یا مادر دم مرگش رو؟
نگاهم از قامت بلند پدرم، به ساوانی که هم‌قد اوست چرخ می‌خورد. بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و لَب خشکم را به زیر دندان می‌کشم.
نگاهم قفل اجزای بی‌نقص نیم رخ اوست!
قفل زاویه فک، تار مو و ابرو‌های مشکی کشیده‌اش.
قفل ته‌ریش مردانه‌یِ مشکی و چشم‌های خاصش.
فقل لبخند محو و منحصربه‌فردش.
خاطرات او زنده می‌شود؛ لبخند‌هایش، اندامش، رفتارش، حرف‌ زدنش، اعتمادبه‌نفسش، ماشین راندنش، نگاه عجیبش، شیطنت‌هایش... .
چه بلایی سرم امده؟ مبتلا به کدام درد لاعلاج شده‌ام؟ مغز احمقم چرا کاری نمی‌کند؟ چرا نمی‌تواند برای خلاصی از این منجلاب قلبم را یاری دهد؟
گرداب حضور ساوان مرا غرق خودش کرده بود.
آن‌قدر در آن فرو رفته بودم که متوجه صدای پدرم و نگاه‌های خیره‌شان نشوم.
با احساس تکان خوردن خفیف دستم، لرزی از تَنم می‌گذرد و نگاه شوکه و گرد شده‌ام به نگاه نگران پدرم می‌نشیند.
- حالت خوبه؟
دم عمیقی می‌گیرم تا شوکی که به تَنم وارد شده خارج شود.
کلافه چشم می‌بندم و دم فرو برده را خارج می‌کنم.
نه، من خوب نبودم.
وضعیت مشخص است، باید از ساوان، نگار و دنیای کثیف‌شان فاصله بگیرم.
و حالا که وضعیت مشخص است برای چه زَبانم با مغزم همکاری نمی‌کند؟
نگاه خیره‌ی پدرم متعجب و نگران است و من خُب شرم می‌کنم از این‌که خیره در نگاه این مرد شوم.
انگار او می‌تواند دردی که خودم نمی‌دانم چیست را بداند! نمی‌فهمم.
صدای آرام و پر التماس نگار، نگاهم را به صورت زرد و متورم او می‌دهد:
- من قرار نیست زیاد زنده بمونم ساغر. تنها خواسته‌ای که دارم اینه روزای آخرم با تو بگذره! واسه یه مادر خواسته‌ی زیادیه؟ این‌قدر از من بَدت میاد که حاضر نباشی این مدت کوتاه باقی مونده رو کنار من باشی؟
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و حضور ساوان، این انتخاب را ناعادلانه می‌کند! کفه‌ی ترازوی مغزم بالا و پایین می‌رود؛ گاهی به طرف پدرم و باباحاجی‌ام سنگینی می‌کند و گاهی به طرف ساوان!
جالب است که این طرف ترازو فقط ساوان است و زور او دارد به این همه آدم می‌چربد؛ به مادرم، پدرم، باباحاجی‌ام، ننه عینکی‌ام، خاله‌هایم، دایی‌هایم، عمه‌هایم، عموهایم...  و این چگونه ممکن است؟ با کدام استدلال این چربیدن را می‌توان توضیح داد؟ آن هم وقتی مزیت‌های منفی این طرف آن‌قدر زیاد است که هیچ عقلی آن را قبول نمی‌کند.
به‌خدا که من آخرش دیوانه می‌شوم!

 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,644
لایک‌ها
16,303
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
101,850
Points
1,598
#پارت152

کلنجار می‌روم؛ با قلب زبان نفهم احمق.
با آن کشش و میل درونی که آن کفه‌ی سنگین ترازو را می‌‌خواهد. صدای آرام ساوان، هرچه رشته بودم برای پس زدنش را پنبه می‌کند.
- بذار خودش تصمیم بگیره نگار، احساساتش رو تحت فشار نذار.
لعنتی خود تو تمام احساس و عواطف مرا تحت فشار این تصمیم گیری می‌گذاری، درد فقط این نیست؛ اگر من بپذیرم با نگار زندگی کنم یعنی باید با پلیس همکاری کنم و من کؤدن آیا توان این را دارم که مدارکی برای دستگیری ساوان و پدرش به پدرم بدهم؟
عصبی چشمم را می‌فشارم.
صدای آرام و جدی ساوان، از حوالی پایین تخت به گوش می‌رسد:
- سرهنگ، اینم بدون اگه ساغر انتخاب کرد کنار نگار باشه و تو اون رو تحت فشار بذاری برای این‌که کرمی بریزی اصلا به علاقه‌ای که ساغر بهت داره فکر نمی‌کنم!
آهسته چشم باز می‌کنم و به پدرم نگاه می‌کنم تا موضع‌گیری او را تشخیص دهم و وقتی نگاه پر غضبش روی ساوان را می‌بینم از تصمیمم پشیمان می‌شوم؛ جبهه او فقط دیدن ساوان پشت میله‌های سلول انفرادی، آن هم درست شب قبل اعدامش است!
لَبم را با زبان تَر می‌کنم.
ماسک اکسیژنم را آهسته پایین می‌کشم و به چشم‌های نگار خیره می‌شوم.
نگاه او قفل لَب‌های من است:
- اگه... اگه بیام پیشت... .
تک سرفه‌ی خشکی می‌کنم؛ صدایم از آن‌چه بود خش‌دارتر می‌شود.
- می‌تونم بعد خودت... پیش خانواده‌ام برگردم؟
و خب، این‌که قلبش می‌شکند را می‌بینم؛ شاید حق دارد. شاید نباید مستقیم این‌که قرار است بمیرد را در صورتش می‌زدم. نگاه دلخور و بغض کرده‌اش را از من می‌گیرد و تلخ می‌خندد:
- یعنی می‌خوای بیای و آرزو کنی بمیرم تا برگردی؟
کلافه چشمم را می‌فشارم.
چه بگویم؟ بگویم من احمق حتی همان مدت کوتاه هم بخاطر تو نمی‌آیم؟ بگویم دختر تو سال‌ها پیش مرده و دل به بتی بیهوده بسته‌ای؟ چقدر تنهایی این زن مزخرف و دردناک است. خدا کسی را به این چنین بغضی دچار نکند. شاید هم سزای اعمالش باشد! ها؟ یعنی می‌شود کسی این‌گونه به دار مکافات اعمالش آویخته شود؟ چرا نشود!.
کلافه دم عمیقی می‌گیرم و ماسک را دوباره روی دَهانم می‌گذارم.
صدای آرام ساوان توأم با شوخی است:
- دیگه برگشتنت با اجازه همسرته دختر خوب. اون رو از نگار نپرس از من باید بپرسی. منم بهت میگم بستگی به باباجونت داره.
صدای خنده‌ی پر حرص پدرم می‌آید.
آهسته پلک می‌گشایم و نگاهم به پدرم خیره می‌شود؛ چشم‌هایش خون ساوان را مِک می‌زند.
ترسیده دستش را که روی حصار پلاستیکی تخت است، در چنگ می‌گیرم و می‌فشارم.
نگاهش که به من می‌نشیند، به التماس کردن از چشم‌هایش می‌افتم تا بُگذَرد از این یاغی زبان دریده.
پدرم نگاه از من می‌گیرد و دستش تهدیدگر به‌طرف ساوان دراز می‌شود:
- من دختر به توی بی‌شخصیت نمیدم! دور و بر دختر من نپلک ساوان، مجبورم نکن کرک و پرت رو بچینم.
ساوان تک‌خند پر‌ شیطنتی می‌زند و دست زیر چانه، به حالت این‌که شخص بانمکی دیده به پدرم نگاه می‌کند:
- وای سرهنگ، چقدر ترسناکی!
حرصی به طور نامحسوس، با پا به شکم ساوان می‌زنم تا خفه شود.
تیله‌های مشکی خندانش که نگاه پر غیض مرا می‌بیند، کج می‌خندد و چشمکی می‌زند.
پی‌درپی نفس عمیق می‌کشم تا بلند نشوم و ساوان را خفه کنم.
قبل از این‌که بخواهد بین پدرم و ساوان اوضاع بیشتر شکرآب شود، ماسک را پایین می‌کشم و جدی به نگار خیره می‌شوم:
- میام... باهات میام.


کد:
#پارت152

کلنجار می‌روم؛ با قلب زبان نفهم احمق.
با آن کشش و میل درونی که آن کفه‌ی سنگین ترازو را می‌‌خواهد. صدای آرام ساوان، هرچه رشته بودم برای پس زدنش را پنبه می‌کند.
- بذار خودش تصمیم بگیره نگار، احساساتش رو تحت فشار نذار.
 لعنتی خود تو تمام احساس و عواطف مرا تحت فشار این تصمیم گیری می‌گذاری، درد فقط این نیست؛ اگر من بپذیرم با نگار زندگی کنم یعنی باید با پلیس همکاری کنم و من کؤدن آیا توان این را دارم که مدارکی برای دستگیری ساوان و پدرش به پدرم بدهم؟
عصبی چشمم را می‌فشارم.
صدای آرام و جدی ساوان، از حوالی پایین تخت به گوش می‌رسد:
- سرهنگ، اینم بدون اگه ساغر انتخاب کرد کنار نگار باشه و تو اون رو تحت فشار بذاری برای این‌که کرمی بریزی اصلا به علاقه‌ای که ساغر بهت داره فکر نمی‌کنم!
آهسته چشم باز می‌کنم و به پدرم نگاه می‌کنم تا موضع‌گیری او را تشخیص دهم و وقتی نگاه پر غضبش روی ساوان را می‌بینم از تصمیمم پشیمان می‌شوم؛ جبهه او فقط دیدن ساوان پشت میله‌های سلول انفرادی، آن هم درست شب قبل اعدامش است!
لَبم را با زبان تَر می‌کنم.
ماسک اکسیژنم را آهسته پایین می‌کشم و به چشم‌های نگار خیره می‌شوم.
نگاه او قفل لَب‌های من است:
- اگه... اگه بیام پیشت... .
تک سرفه‌ی خشکی می‌کنم؛ صدایم از آن‌چه بود خش‌دارتر می‌شود.
- می‌تونم بعد خودت... پیش خانواده‌ام برگردم؟
و خب، این‌که قلبش می‌شکند را می‌بینم؛ شاید حق دارد. شاید نباید مستقیم این‌که قرار است بمیرد را در صورتش می‌زدم. نگاه دلخور و بغض کرده‌اش را از من می‌گیرد و تلخ می‌خندد:
- یعنی می‌خوای بیای و آرزو کنی بمیرم تا برگردی؟
کلافه چشمم را می‌فشارم.
چه بگویم؟ بگویم من احمق حتی همان مدت کوتاه هم بخاطر تو نمی‌آیم؟ بگویم دختر تو سال‌ها پیش مرده و دل به بتی بیهوده بسته‌ای؟ چقدر تنهایی این زن مزخرف و دردناک است. خدا کسی را به این چنین بغضی دچار نکند. شاید هم سزای اعمالش باشد! ها؟ یعنی می‌شود کسی این‌گونه به دار مکافات اعمالش آویخته شود؟ چرا نشود!.
کلافه دم عمیقی می‌گیرم و ماسک را دوباره روی دَهانم می‌گذارم.
صدای آرام ساوان توأم با شوخی است:
- دیگه برگشتنت با اجازه همسرته دختر خوب. اون رو از نگار نپرس از من باید بپرسی. منم بهت میگم بستگی به باباجونت داره.
صدای خنده‌ی پر حرص پدرم می‌آید.
آهسته پلک می‌گشایم و نگاهم به پدرم خیره می‌شود؛ چشم‌هایش خون ساوان را مِک می‌زند.
ترسیده دستش را که روی حصار پلاستیکی تخت است، در چنگ می‌گیرم و می‌فشارم.
نگاهش که به من می‌نشیند، به التماس کردن از چشم‌هایش می‌افتم تا بُگذَرد از این یاغی زبان دریده.
پدرم نگاه از من می‌گیرد و دستش تهدیدگر به‌طرف ساوان دراز می‌شود:
- من دختر به توی بی‌شخصیت نمیدم! دور و بر دختر من نپلک ساوان، مجبورم نکن کرک و پرت رو بچینم.
ساوان تک‌خند پر‌ شیطنتی می‌زند و دست زیر چانه، به حالت این‌که شخص بانمکی دیده به پدرم نگاه می‌کند:
- وای سرهنگ، چقدر ترسناکی!
حرصی به طور نامحسوس، با پا به شکم ساوان می‌زنم تا خفه شود.
تیله‌های مشکی خندانش که نگاه پر غیض مرا می‌بیند، کج می‌خندد و چشمکی می‌زند.
پی‌درپی نفس عمیق می‌کشم تا بلند نشوم و ساوان را خفه کنم.
قبل از این‌که بخواهد بین پدرم و ساوان اوضاع بیشتر شکرآب شود، ماسک را پایین می‌کشم و جدی به نگار خیره می‌شوم:
- میام... باهات میام.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,644
لایک‌ها
16,303
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
101,850
Points
1,598
***
#پارت153

کپسول اکسیژن روی صندلی عقب کنارم گذاشته شده و ماسک آن روی دَهانم است.
از بیمارستان مرخص شدم اما چه مرخص شدنی! نگاه خسته‌ام به کپسول است. کی می‌شود از شر تو خلاص شوم؟
نگار روی صندلی جلو و ساوان پشت فرمان است.
مادرم وقتی فهمید می‌خواهم با نگار بروم کلی گریه راه انداخت و نگار را نفرین کرد. به زور پدرم آرام نگهش داشت.
ساوان هم قول داد هر وقت بخواهم مرا ببرد تا خانواده‌ام را ببینم.
نگاهم را از شیشه‌ی پایین پارس ساوان، به آسمان شفاف و ستاره باران می‌دهم.
لبخند محوی از زیبایی ماه تمام روی لَب‌هایم می‌نشیند.
صدای خسته و آرام نگار توجه‌ام را جلب می‌کند:
- کی می‌خواید عقد کنید؟
شش دنگ حواسم پی ساوانی می‌رود که مخاطب او قرار گرفته. پدرم تنها شرطش این بود که دخترش را به ساوان نمی‌دهد و نگار با وجود این‌که شنیده این سوال را می‌پرسد؟ دم عمیقی از اکسیژن می‌گیرم و منتظر به نیم‌رخ جدی ساوان خیره می‌شوم.
یقه‌ی باز پیراهن مشکی‌اش را باد به بازی می‌گیرد.
موهایش بخاطر برخورد باد درهم شده و آرنج دست چپش را تکیه به در داده و انگشتش را کنار لَبش گذاشته؛ سیس همیشگی اوست.
جاده کمربندی خلوت است و ساعت ماشین دوازده و چهل دقیقه شب را نشان می‌دهد.
- شاید فردا صبح! بستگی داره شرایط ساغر چطوری باشه.
متعجب و با چشم‌های گرد شده از درون آینه ماشین به نیم‌رخش که توسط ماه آسمان روشن شده نگاه می‌کنم.
چهره‌اش در تاریک و روشن شدن ماشین، با این اخم‌های قفل شده و نگاه جدی، جلوه‌ی خشن و خشکی گرفته و من کمی با این روی جدی او نامأنوسم.
سیاهی مو، چشم، ابرو و ته‌ریشش هارمونی خاصی با پو‌‌ستش درست کرده.
باد افتاده به درون ماشین به صورتم برخورد می‌کرد و آن دسته مویی که به صورتم می‌خورد، پو‌‌‌ستم را به گزگز می‌انداخت.
با دستم مو‌های پریشان روی صورتم را بالا می‌زنم و زیر شال می‌فرستم.
صدای نگار این‌بار مرا مخاطب می‌گذارد:
- نظرت چیه ساغر؟
با دست آزادم، ماسکم را پایین می‌کشم.
متعجب می‌خندم و سرم را کج می‌کنم:
- تنها شرطی که... پدرم داشت همین بود! من نمی‌خوام... اعتماد پدرم رو از دست بدم.
ساوان بی‌حوصله و کج می‌خندد و نگاهش را به جاده می‌دهد.
نگار اما اخم‌هایش قفل شده و انگار به شنیدن اسم پدر از دَهان من فوبیا دارد!
- چطور می‌تونی به کسی که این‌همه سال فریبت داده این‌جوری علاقه و عشق نشون بدی؟
ماسک را روی دَهانم می‌گذارم و دم عمیقی از اکسیژن می‌گیرم.
نمی‌خواهم به این زودی‌ها افعی درونم را نشانش بدهم اما دَست خودم نیست! دخترم و دختر‌ها هم که بابایی. ماسک را فاصله می‌دهم و جدی به چشم‌هایش خیره می‌شوم:
- همون‌جور که تو رو بعد این‌که دستور داده بودی بهم تعرض کنن و این‌همه اذیتم کنن، دوست دارم انتخاب کردم کنارت باشم.
صدای خنده‌ی از ته‌دل ساوان، لبخند به لَبم می‌نشانم.
ماسک اکسیژن را روی دَهانم می‌گذارم و غرق خندیدن مردانه و ابروی بالا رفته ساوان می‌شوم.
نگار عصبی چشم می‌بندد، نگاهش را از من می‌گیرد و به جاده‌ی خلوت می‌دهد.
صدای آميخته به خنده‌ی ساوان لبخندم را کش می‌آورد:
- بخاطر همین ز*ب*ون درازشه که عاشقش شدم. خوردی نگار جان؟ نوش جان هسته‌اشو تف کن.
نگاه نگار پر تهدید به روی ساوان می‌چرخد که ساوان خنده‌اش را جمع می‌کند.
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و تکیه کمرم را به جلد چرم ماشین می‌دهم.
نگار دستش را پشت صندلی ساوان می‌گذارد و به عقب می‌چرخد. خیره و شرمنده در چشم‌هایم نگاه می‌کند:
- درکم کن دخترم، اون موقع فکر می‌کردم تو دختر کمالی هستی. می‌خواستم دردی که کشیدم رو تجربه کنه. همش از عشق تو بود!
شانه بالا می‌اندازم و با نگاه گرفتن از او به آسمان خیره می‌شوم.
کمی ماسک را از دَهانم جدا می‌کنم:
- اونم دلایل خودش رو داشته... دلایلش تو رو هم قانع کرد.
سکوت سنگینی بر جو ماشین حاکم می‌شود.
چشم‌هایم را می‌بندم و با یادآوری آن ویلا از انتخابم پشیمان می‌شوم. لعنت به من و احساسات بی‌منطقم! باید فکری به حال این وابستگی که به ساوان پیدا کرده‌ام بکنم.


کد:
***
#پارت153

کپسول اکسیژن روی صندلی عقب کنارم گذاشته شده و ماسک آن روی دَهانم است.
از بیمارستان مرخص شدم اما چه مرخص شدنی! نگاه خسته‌ام به کپسول است. کی می‌شود از شر تو خلاص شوم؟
نگار روی صندلی جلو و ساوان پشت فرمان است.
مادرم وقتی فهمید می‌خواهم با نگار بروم کلی گریه راه انداخت و نگار را نفرین کرد. به زور پدرم آرام نگهش داشت.
ساوان هم قول داد هر وقت بخواهم مرا ببرد تا خانواده‌ام را ببینم.
نگاهم را از شیشه‌ی پایین پارس ساوان، به آسمان شفاف و ستاره باران می‌دهم.
لبخند محوی از زیبایی ماه تمام روی لَب‌هایم می‌نشیند.
صدای خسته و آرام نگار توجه‌ام را جلب می‌کند:
- کی می‌خواید عقد کنید؟
شش دنگ حواسم پی ساوانی می‌رود که مخاطب او قرار گرفته. پدرم تنها شرطش این بود که دخترش را به ساوان نمی‌دهد و نگار با وجود این‌که شنیده این سوال را می‌پرسد؟ دم عمیقی از اکسیژن می‌گیرم و منتظر به نیم‌رخ جدی ساوان خیره می‌شوم.
یقه‌ی باز پیراهن مشکی‌اش را باد به بازی می‌گیرد.
موهایش بخاطر برخورد باد درهم شده و آرنج دست چپش را تکیه به در داده و انگشتش را کنار لَبش گذاشته؛ سیس همیشگی اوست.
جاده کمربندی خلوت است و ساعت ماشین دوازده و چهل دقیقه شب را نشان می‌دهد.
- شاید فردا صبح! بستگی داره شرایط ساغر چطوری باشه.
متعجب و با چشم‌های گرد شده از درون آینه ماشین به نیم‌رخش که توسط ماه آسمان روشن شده نگاه می‌کنم.
چهره‌اش در تاریک و روشن شدن ماشین، با این اخم‌های قفل شده و نگاه جدی، جلوه‌ی خشن و خشکی گرفته و من کمی با این روی جدی او نامأنوسم.
سیاهی مو، چشم، ابرو و ته‌ریشش هارمونی خاصی با پو‌‌ستش درست کرده.
باد افتاده به درون ماشین به صورتم برخورد می‌کرد و آن دسته مویی که به صورتم می‌خورد، پو‌‌‌ستم را به گزگز می‌انداخت.
با دستم مو‌های پریشان روی صورتم را بالا می‌زنم و زیر شال می‌فرستم.
صدای نگار این‌بار مرا مخاطب می‌گذارد:
- نظرت چیه ساغر؟
با دست آزادم، ماسکم را پایین می‌کشم.
متعجب می‌خندم و سرم را کج می‌کنم:
- تنها شرطی که... پدرم داشت همین بود! من نمی‌خوام... اعتماد پدرم رو از دست بدم.
ساوان بی‌حوصله و کج می‌خندد و نگاهش را به جاده می‌دهد.
نگار اما اخم‌هایش قفل شده و انگار به شنیدن اسم پدر از دَهان من فوبیا دارد!
- چطور می‌تونی به کسی که این‌همه سال فریبت داده  این‌جوری علاقه و عشق نشون بدی؟
ماسک را روی دَهانم می‌گذارم و دم عمیقی از اکسیژن می‌گیرم.
نمی‌خواهم به این زودی‌ها افعی درونم را نشانش بدهم اما دَست خودم نیست! دخترم و دختر‌ها هم که بابایی. ماسک را فاصله می‌دهم و جدی به چشم‌هایش خیره می‌شوم:
- همون‌جور که تو رو بعد این‌که دستور داده بودی بهم تعرض کنن و این‌همه اذیتم کنن، دوست دارم انتخاب کردم کنارت باشم.
صدای خنده‌ی از ته‌دل ساوان، لبخند به لَبم می‌نشانم.
ماسک اکسیژن را روی دَهانم می‌گذارم و غرق خندیدن مردانه و ابروی بالا رفته ساوان می‌شوم.
نگار عصبی چشم می‌بندد، نگاهش را از من می‌گیرد و به جاده‌ی خلوت می‌دهد.
صدای آميخته به خنده‌ی ساوان لبخندم را کش می‌آورد:
- بخاطر همین ز*ب*ون درازشه که عاشقش شدم. خوردی نگار جان؟ نوش جان هسته‌اشو تف کن.
نگاه نگار پر تهدید به روی ساوان می‌چرخد که ساوان خنده‌اش را جمع می‌کند.
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و تکیه کمرم را به جلد چرم ماشین می‌دهم.
نگار دستش را پشت صندلی ساوان می‌گذارد و به عقب می‌چرخد. خیره و شرمنده در چشم‌هایم نگاه می‌کند:
- درکم کن دخترم، اون موقع فکر می‌کردم تو دختر کمالی هستی. می‌خواستم دردی که کشیدم رو تجربه کنه. همش از عشق تو بود!
شانه بالا می‌اندازم و با نگاه گرفتن از او به آسمان خیره می‌شوم.
کمی ماسک را از دَهانم جدا می‌کنم:
- اونم دلایل خودش رو داشته... دلایلش تو رو هم قانع کرد.
سکوت سنگینی بر جو ماشین حاکم می‌شود.
چشم‌هایم را می‌بندم و با یادآوری آن ویلا از انتخابم پشیمان می‌شوم. لعنت به من و احساسات بی‌منطقم! باید فکری به حال این وابستگی که به ساوان پیدا کرده‌ام بکنم.

 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,644
لایک‌ها
16,303
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
101,850
Points
1,598
***
#پارت154

پشت دروازه‌ی جهنم گیر افتاده‌ام!
نگاه گرد و وحشت‌زده‌ام به در ورودی سالن ویلاست و از تصور آخرین تهدید‌های وزیر لرزه به جانم می‌نشیند.
قلبم می‌سوزد و قفسه‌ی س*ی*نه‌ِام سخت بالا و پایین می‌شود.
نگار وارد شده و من همچنان پشت در منتظرم تا ساوان بیاید.
با احساس بلند شدن کپسول اکسیژنم، نگاهم را در امتداد سمت راستم بالا می‌دهم.
ساوان را می‌بینم که منتظر نگاهم می‌کند. نگاهم بین پیراهن و جین مشکی‌اش چرخ می‌خورد و به کتانی مشکی‌اش قفل می‌شود.
- خوبی؟
کلافه چشمم را می‌بندم و با پایین کشیدن ماسک کش ان را از سرم بیرون می‌آورم. ساوان متعجب نگاهم می‌کند.
شیر اکسیژن را می‌بندم و دستم را روی قلبم می‌گذارم.
- این رو... ببر تو ماشین.
ساوان متعجب به چشم‌هایم خیره می‌شود و ناباور می‌خندد:
- احمق چجوری می‌خوای بدون کپسول نفس بکشی؟
نمی‌خواستم ضعف و بیماری‌ام به گوش و چشم وزیر عو‌ضی برسد. آن کفتار از هر چیزی می‌تواند بر علیه من استفاده کند؛ حتی این قلب زوال رفته.
- خوبم ساوان...ببرش.
تک‌خند پرحرصی می‌زند و با پوف بلند بالایی ماسک را از دستم می‌گیرد و به‌طرف ماشین بر می‌گردد.
دستم را روی قلبم می‌گذارم تا اندکی وضعیتش را کنترل کنم؛ کمی سخت است! ولی می‌شود دوام آورد.
چشم می‌بندم و دم عمیقی از هوای مرطوب باغ می‌گیرم.
صدای باز شدن در می‌آید.
محکمم چشمم را می‌فشارم و نفسم در سینِه حبس می‌شود. صدای بَم و توأم با لهجه‌ی آشنایی به گوشم می‌نشیند:
- خوبی مائده؟
امیرارسلان است! همشهری مادرم. لبخند محو اجباری می‌زنم و آهسته چشم باز می‌کنم.
نگاهم که با نگاه قهوه‌ای سوخته‌اش اطلاق می‌کند نفس حبس شده، آهسته آزاد می‌شود.
- سلام... بله.
متعجب ابرو بالا می‌دهد:
- علیک، ساوان کجاست؟
دستم را روی قلبم می‌گذارم؛ مجرای تنفسی‌ام می‌سوزد. کمی به اکسیژن نیاز داشتم؛ بوی عطر گرم و تند ارسلان، مانع از رسیدن این اکسیژن به‌قلبم می‌شد.
قدمی عقب می‌آیم :
- تو ماشینه... .
امیرارسلان متعجب پیشانی‌اش را می‌خارد و به وضعیت اسف‌بار من نگاه می‌کند:
- مطمئنی خوبی؟
نگاهم را به تیشرت سفید آستین‌ کوتاهش می‌دهم و سعی می‌کنم خس‌خس سینِه به صدایم راه نیابد:
- خوبم.
صدای ساوان دستاویز نجاتم می‌شود:
- چیه امیر؟
سرم به سمت او که پایین پاگرد ایوان ایستاده و دست در جیب برده می‌چرخد. سریع در خانه را باز می‌کنم و برای رهایی از تندی عطر ارسلان، به درون سالن پناه می‌برم.
سر بلند کردنم همانا و دیدن وزیر و سارایی که در آغو‌ش او، روی مبل و روبه‌روی تلویزیون نشسته‌اند، همانا! ای تُف به این شانس!




کد:
***
#پارت154

پشت دروازه‌ی جهنم گیر افتاده‌ام!
نگاه گرد و وحشت‌زده‌ام به در ورودی سالن ویلاست و از تصور آخرین تهدید‌های وزیر لرزه به جانم می‌نشیند.
قلبم می‌سوزد و قفسه‌ی س*ی*نه‌ِام سخت بالا و پایین می‌شود.
نگار وارد شده و من همچنان پشت در منتظرم تا ساوان بیاید.
با احساس بلند شدن کپسول اکسیژنم، نگاهم را در امتداد سمت راستم بالا می‌دهم.
ساوان را می‌بینم که منتظر نگاهم می‌کند. نگاهم بین پیراهن و جین مشکی‌اش چرخ می‌خورد و به کتانی مشکی‌اش قفل می‌شود.
- خوبی؟
کلافه چشمم را می‌بندم و با پایین کشیدن ماسک کش ان را از سرم بیرون می‌آورم. ساوان متعجب نگاهم می‌کند.
شیر اکسیژن را می‌بندم و دستم را روی قلبم می‌گذارم.
- این رو... ببر تو ماشین.
ساوان متعجب به چشم‌هایم خیره می‌شود و ناباور می‌خندد:
- احمق چجوری می‌خوای بدون کپسول نفس بکشی؟
نمی‌خواستم ضعف و بیماری‌ام به گوش و چشم وزیر عو‌ضی برسد. آن کفتار از هر چیزی می‌تواند بر علیه من استفاده کند؛ حتی این قلب زوال رفته.
- خوبم ساوان...ببرش.
تک‌خند پرحرصی می‌زند و با پوف بلند بالایی ماسک را از دستم می‌گیرد و به‌طرف ماشین بر می‌گردد.
دستم را روی قلبم می‌گذارم تا اندکی وضعیتش را کنترل کنم؛ کمی سخت است! ولی می‌شود دوام آورد.
چشم می‌بندم و دم عمیقی از هوای مرطوب باغ می‌گیرم.
صدای باز شدن در می‌آید.
محکمم چشمم را می‌فشارم و نفسم در سینِه حبس می‌شود. صدای بَم و توأم با لهجه‌ی آشنایی به گوشم می‌نشیند:
- خوبی مائده؟
امیرارسلان است! همشهری مادرم. لبخند محو اجباری می‌زنم و آهسته چشم باز می‌کنم.
نگاهم که با نگاه قهوه‌ای سوخته‌اش اطلاق می‌کند نفس حبس شده، آهسته آزاد می‌شود.
- سلام... بله.
متعجب ابرو بالا می‌دهد:
- علیک، ساوان کجاست؟
دستم را روی قلبم می‌گذارم؛ مجرای تنفسی‌ام می‌سوزد. کمی به اکسیژن نیاز داشتم؛ بوی عطر گرم و تند ارسلان، مانع از رسیدن این اکسیژن به‌قلبم می‌شد.
قدمی عقب می‌آیم :
- تو ماشینه... .
امیرارسلان متعجب پیشانی‌اش را می‌خارد و به وضعیت اسف‌بار من نگاه می‌کند:
- مطمئنی خوبی؟
نگاهم را به تیشرت سفید آستین‌ کوتاهش می‌دهم و سعی می‌کنم خس‌خس سینِه به صدایم راه نیابد:
- خوبم.
صدای ساوان دستاویز نجاتم می‌شود:
- چیه امیر؟
سرم به سمت او که پایین پاگرد ایوان ایستاده و دست در جیب برده می‌چرخد. سریع در خانه را باز می‌کنم و برای رهایی از تندی عطر ارسلان، به درون سالن پناه می‌برم.
سر بلند کردنم همانا و دیدن وزیر و سارایی که در آغو‌ش او، روی مبل و روبه‌روی تلویزیون نشسته‌اند، همانا! ای تُف به این شانس!

 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,644
لایک‌ها
16,303
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
101,850
Points
1,598
#پارت155

سر بلند نمی‌کنم؛ اصلا دلم نمی‌خواهد این آدم‌های عجیب را ببینم.
مخصوصاً حالا که وزیر، فرزاد، سارا و رزین، درست مقابل من نشسته‌اند؛ قشنگ روبه‌روی گروه مرگ نشسته‌ام! تف به این بخت.
ساعت یک‌و‌نیم شب است و من نمی‌فهمم این لامذهب‌ها کی می‌خواهند کپه‌ی مرگشان را بگذارند. مرتب خمیازه می‌کشم شاید ساوان بفهمد حوصله آن جمع مزخرف را ندارم.
امیرارسلان و کاوه مشغول کنسول بازی کردن هستند.
صبا مرتب می‌رود و با دست پر از پذیرایی بر می‌گردد؛ از کاپوچینو و قهوه و چای گرفته تا شربت و میوه و آجیل. حتی خیلی راحت شیشه‌ی زهرماری و پیک‌های کوچک را آورد و جلوی وزیر گذاشت!
ساوان این‌طرفم و نگار سمت چپم نشسته.
نگاه من تنها به شال سفیدم است و قلبم کمی اذیت می‌کند؛ گه‌گاهی به‌طور نامحسوس ماساژش می‌دهم.
تقریباً همه سرشان در موبایل است و خیلی محدود حرف کوتاهی رد و بدل می‌کنند.
خمیازه بلند بالایی می‌کشم و چشمم را می‌مالم؛ آه، دَهانم پاره شد.
صدای سارا می‌آید و انگار با من است:
- دهنش رو مثل اسب آبی باز می‌کنه. یکی نیست بگه مگه مجبوری اینجا بشینی؟ برو بتمرگ خب.
بی‌حوصله زیرچشمی نگاهش می‌کنم. ست اسپرت هودی و شلوار آدیداس طوسی پوشیده و این حرف را با رزینی گفته که خودش هم خمیازه می‌کشد، اما با ناز مثلا! تک‌خند بی‌حالی می‌زنم و از خدا خواسته می‌خواهم بلند شوم.
نیم‌خیز که می‌شوم مچ دستم اسیر می‌شود.
نگاهم را در امتداد آن دست مردانه بالا می‌کشم و با گذر از پیراهن مشکی و گرد‌ن کشیده ساوان، به چشم‌های جدی و اخم‌های قفل شده‌اش می‌رسم.
با ابرو اشاره می‌زند که بنشینم.
صرفاً چون حس بحث کردن ندارم سر جایم برمی‌گردم.
تکیه سَرم را به پشتی مبل می‌دهم، دست زیر بَغل زده و چشم می‌بندم.
صدای‌ جدی ساوان، پچ‌پچ‌ها را می‌خواباند:
- فردا صبح قراره من و مائده عقد کنیم. فکر نکنم نیاز به یادآوری باشه، اما تکرار می‌کنم که هرگونه غلط اضافه‌ای نسبت به مائده، جوابش با منه!
لای پلکم را باز می‌کنم و زیرچشمی به نیم‌رخ ساوان خیره می‌شوم؛ هنوز هم نمی‌دانم چگونه می‌خواهد پدرم را راضی کند. اصلا پدرم هیچ، گور بابای وابستگي که به او دارم، من که مغز خر نخورده‌ام زن او شوم! خورده‌ام؟ خیر.
دستم توسط دست نگار گرفته و از قید بازویم آزاد می‌شود، نگاهم را از نیم‌رخ ساوان به صورت بی‌روح نگار می‌دهم.
لبخند محوی به صورتم می‌زند و دست یخ‌زده‌ام را ماساژ می‌دهد؛ احساس غربت و تنهایی دارم.
مثل سگ پشیمانم از تصمیم احساسی مزخرفم.
تا به حال شده در جمع غریبی باشید؟ احساس معذب بودن، تنهایی و نفهمیدن آدم‌های آن جمع خیلی مزخرف است.
صدای وزیر شش‌دانگ حواسم را در پی خود می‌خرد:
- از شاه اجازه گرفتی؟ فکر نکنم بهت اجازه بده دختر یه سرهنگ رو بگیری!
و کلمه "سرهنگ" را با تأکید می‌گوید.
وزیر موجود کثیفی‌ست. شک ندارم دارد یک غلط‌هایی می‌کند؛ حتی شاید بر علیه ساوان یا نگار. شاید هم می‌خواهد نخ داستان را بگیرد و از قضیه بویی ببرد! اصلا نمی‌توانم چیزی از نگاه کثیفش جز میزان لجن بودنش بخوانم.
زیرچشمی نگاهم را به چشم‌های عسلی وزیر می‌دهم.
موهایش گوجه‌ایست و تنها یک دسته آن را رها گذاشته تا کنار صورتش بیوفتد.
نگاهش را به چشم‌های من می‌دهد و جام سرخ رنگش را به نشان تعارف به سمتم دراز می‌کند.
تک‌خند پر حرصی می‌زنم و با بستن چشم‌هایم او را به کتفم می‌گیرم.
- زندگی من به خودم مربوطه.
صدای ساوان همزمان می‌شود با گرفته شدن دستم توسط او و از روی مبل بلند شدنش.
خدایا خیرش کن قربان سرت.


کد:
#پارت155

سر بلند نمی‌کنم؛ اصلا دلم نمی‌خواهد این آدم‌های عجیب را ببینم.
مخصوصاً حالا که وزیر، فرزاد، سارا و رزین، درست مقابل من نشسته‌اند؛ قشنگ روبه‌روی گروه مرگ نشسته‌ام! تف به این بخت.
ساعت یک‌و‌نیم شب است و من نمی‌فهمم این لامذهب‌ها کی می‌خواهند کپه‌ی مرگشان را بگذارند. مرتب خمیازه می‌کشم شاید ساوان بفهمد حوصله آن جمع مزخرف را ندارم.
امیرارسلان و کاوه مشغول کنسول بازی کردن هستند.
صبا مرتب می‌رود و با دست پر از پذیرایی بر می‌گردد؛ از کاپوچینو و قهوه و چای گرفته تا شربت و میوه و آجیل. حتی خیلی راحت شیشه‌ی زهرماری و پیک‌های کوچک را آورد و جلوی وزیر گذاشت!
ساوان این‌طرفم و نگار سمت چپم نشسته.
نگاه من تنها به شال سفیدم است و قلبم کمی اذیت می‌کند؛ گه‌گاهی به‌طور نامحسوس ماساژش می‌دهم.
تقریباً همه سرشان در موبایل است و خیلی محدود حرف کوتاهی رد و بدل می‌کنند.
خمیازه بلند بالایی می‌کشم و چشمم را می‌مالم؛ آه، دَهانم پاره شد.
صدای سارا می‌آید و انگار با من است:
- دهنش رو مثل اسب آبی باز می‌کنه. یکی نیست بگه مگه مجبوری اینجا بشینی؟ برو بتمرگ خب.
بی‌حوصله زیرچشمی نگاهش می‌کنم. ست اسپرت هودی و شلوار آدیداس طوسی پوشیده و این حرف را با رزینی گفته که خودش هم خمیازه می‌کشد، اما با ناز مثلا! تک‌خند بی‌حالی می‌زنم و از خدا خواسته می‌خواهم بلند شوم.
نیم‌خیز که می‌شوم مچ دستم اسیر می‌شود.
نگاهم را در امتداد آن دست مردانه بالا می‌کشم و با گذر از پیراهن مشکی و گرد‌ن کشیده ساوان، به چشم‌های جدی و اخم‌های قفل شده‌اش می‌رسم.
با ابرو اشاره می‌زند که بنشینم.
صرفاً چون حس بحث کردن ندارم سر جایم برمی‌گردم.
تکیه سَرم را به پشتی مبل می‌دهم، دست زیر بَغل زده و چشم می‌بندم.
صدای‌ جدی ساوان، پچ‌پچ‌ها را می‌خواباند:
- فردا صبح قراره من و مائده عقد کنیم. فکر نکنم نیاز به یادآوری باشه، اما تکرار می‌کنم که هرگونه غلط اضافه‌ای نسبت به مائده، جوابش با منه!
لای پلکم را باز می‌کنم و زیرچشمی به نیم‌رخ ساوان خیره می‌شوم؛ هنوز هم نمی‌دانم چگونه می‌خواهد پدرم را راضی کند. اصلا پدرم هیچ، گور بابای وابستگي که به او دارم، من که مغز خر نخورده‌ام زن او شوم! خورده‌ام؟ خیر.
دستم توسط دست نگار گرفته و از قید بازویم آزاد می‌شود، نگاهم را از نیم‌رخ ساوان به صورت بی‌روح نگار می‌دهم.
لبخند محوی به صورتم می‌زند و دست یخ‌زده‌ام را ماساژ می‌دهد؛ احساس غربت و تنهایی دارم.
مثل سگ پشیمانم از تصمیم احساسی مزخرفم.
تا به حال شده در جمع غریبی باشید؟ احساس معذب بودن، تنهایی و نفهمیدن آدم‌های آن جمع خیلی مزخرف است.
صدای وزیر شش‌دانگ حواسم را در پی خود می‌خرد:
- از شاه اجازه گرفتی؟ فکر نکنم بهت اجازه بده دختر یه سرهنگ رو بگیری!
و کلمه "سرهنگ" را با تأکید می‌گوید.
وزیر موجود کثیفی‌ست. شک ندارم دارد یک غلط‌هایی می‌کند؛ حتی شاید بر علیه ساوان یا نگار. شاید هم می‌خواهد نخ داستان را بگیرد و از قضیه بویی ببرد! اصلا نمی‌توانم چیزی از نگاه کثیفش جز میزان لجن بودنش بخوانم.
زیرچشمی نگاهم را به چشم‌های عسلی وزیر می‌دهم.
موهایش گوجه‌ایست و تنها یک دسته آن را رها گذاشته تا کنار صورتش بیوفتد.
نگاهش را به چشم‌های من می‌دهد و جام سرخ رنگش را به نشان تعارف به سمتم دراز می‌کند.
تک‌خند پر حرصی می‌زنم و با بستن چشم‌هایم او را به کتفم می‌گیرم.
- زندگی من به خودم مربوطه.
صدای ساوان همزمان می‌شود با گرفته شدن دستم توسط او و از روی مبل بلند شدنش.
خدایا خیرش کن قربان سرت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,644
لایک‌ها
16,303
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
101,850
Points
1,598
#پارت156

شبیه جوجه اردک در پی او تا به درون اتاق آمده بودم.
حالا من جلوی در بسته شده اتاقش، قفل کرده‌ام و نگاه وحشت‌زده‌ام به تخت مرتب اوست و ساوان درون اتاق‌لباسش مشغول عوض کردن لباس‌هایش است.
بزاق زهر ماری دَهانم را فرو می‌دهم و خاطرات این تخت و ترس از سست شدن و تکرار دوباره‌اش مو به تَنم سیخ می‌کند؛ خاک بر سر من عو‌ضی گناهکار! از آن به بعد با چه رویی رو به درگاه خدا کرده‌ام؟
دستم مانتوی سبز_بهاری کتانم را چنگ می‌زند و مغز عو‌ضی‌ام چنگ زدن لحاف را زنده می‌کند؛ می‌لرزم.
لعنت به من احمق که با زیر پا گذاشتن اعتقاداتم باعث این وابستگی و حماقت مزخرف شدم.
صدای آرام و جدی ساوان، آن هم از فاصله نزدیک، لرز خفیفی به جانم می‌نشاند و موجب باز شدن پلک فشرده‌ام می‌شود.
- خوبی؟
تازه متوجه می‌شوم در این مدت نفس نمی‌کشیده‌ام!
دم عمیقی از هوای اتاق می‌گیرم و غیرارادی قدمی از ساوان فاصله می‌گیرم.
برای فرار از نگاه جدی او به دیوار شیشه‌ای تراس خیره می‌شوم؛ آسمان ستاره باران و زیباست، ماه کامل هم‌چون نگینی بر پیشانی‌اش می‌درخشد.
با گرفته شدن بازویم به ناچار نگاهم را از شَبِ زیبا به شَب پرمعنای چشم‌های او می‌دهم.
عمیق در حال کند کاوه چشم‌هایم است. حصار سیاهی مژه‌هایش، بر زیبایی چشم‌هایش می‌افزود و جا دارد بگویم عجب نقاش ماهری بوده خدایش.
چشم‌هایش هیچ نقطه‌ی پایانی ندارد! بدون عمق، تا قعرنشین ترین نقطه‌ی تباهی می‌کشاندت.
صدایش مرا از هیپنوتیزم چشم‌هایش به کبو‌دیِ لَب‌های مردانه‌اش می‌کشاند:
- چیزی شده؟
چشم می‌بندم و نگاه می‌گیرم.
دستم را از حصار انگشانش بیرون می‌کشم و گرچه برای این دل وامانده سخت است، اما واگویه‌اش می‌کنم:
- می‌خوام برگردم ساوان! قول دادی هروقت خواستم برگردم من رو برگردونی. پشیمون شدم از تصمیمم... .
سنگینی نگاه و سکوت لَب‌هایش، برای دلم سنگین تمام می‌شود. انگار قلب احمقم منتظر این بود که او نگذارد.
مغزم اما مصمم در تِر زدن حال و احوالم، بر روی حرفش مانده؛ که جای من این‌جا نیست!
نمی‌دانم چند دقیقه به سکوت می‌گذرد که بالأخره قفل لَب‌هایش باز می‌شود و تمام وجود من، نت به نت صدای او را ذخیره می‌کند:
- می‌خوای بری؟
مهر سکوت بر روی لَب‌هایم می‌نشیند و این‌بار قلبم بر روی مغزم نشسته و او را تکه‌تکه می‌کند تا موافق میلش باشد.
کلافه چشم می‌گشایم و نفس عمیقی از هوای عطرش می‌گیرم.
به طرف ساوان برمی‌گردم و دیدن اخم‌های قفل شده و چشم‌های تنگ شده‌اش مرا دست‌پاچه می‌کند. دَهانم بی‌هدف باز و بسته می‌شود و به دنبال کلمه‌ای می‌گردم!
کلافه پوف می‌کشم، از دست نگاهش به روی سینِه‌اش فرار می‌کنم و تازه متوجه می‌شوم بالاتنه‌اش بر‌هنه است!
نگاهم قفل ماهیچه‌های خوش‌تراش برنزش می‌ماند و حتی خود مغزم هم زنجیر می‌پوکاند؛ لعنتی جذاب!
دَهان باز می‌کنم حرفی بزنم که جمله‌ی یک‌باره‌ی او، کل سیستم تَنم را از کار می‌اندازد:
- شیمی درمانی دیگه روی نگار جواب نمیده، دکتر گفته حتما باید پیوند بگیره و برای پیوند به خون بند ناف بچه‌ی من و تو نیاز داره.
لَبم در همان حالت کج خشک می‌شود و پلکم تیک می‌زند.
چه گفت‌؟ بچه؟ شکستن بهت تَنم آن هم با خنده‌ی کج و ناباور، اصلا به مزاق ساوان خوش نمی‌نشیند! متعجب و باتمسخر به چشم‌هایش خیره می‌شوم :
- خیلی مسخره‌ای ساوان!
تنگ‌تر شدن اخم‌هایش نشان از جدی بودن حرفش می‌دهد و خنده‌ی من می‌ماسد.
وارفته به چشم‌های یخ‌زده‌اش نگاه می‌کنم:
- داری جدی میگی؟
به نشان مثبت پلک می‌زند و دست در جیب شلوارک نخی‌ مشکی‌اش برده، آهسته فاصله بین‌مان را برمی‌دارد. صدایش خشک و رسمی‌است و من با این ورژن او زیادی غریبم:
- شاید نباید این‌قدر بی‌مقدمه بهت می‌گفتم، اما یه حقیقته که نگار اصلاً فرصت نداره و تنها راه امیدش همینه. فکر نکنم برای نجات جون مادرت کار زیادی باشه.


کد:
#پارت156

شبیه جوجه اردک در پی او تا به درون اتاق آمده بودم.
حالا من جلوی در بسته شده اتاقش، قفل کرده‌ام و نگاه وحشت‌زده‌ام به تخت مرتب اوست و ساوان درون اتاق‌لباسش مشغول عوض کردن لباس‌هایش است.
بزاق زهر ماری دَهانم را فرو می‌دهم و خاطرات این تخت و ترس از سست شدن و تکرار دوباره‌اش مو به تَنم سیخ می‌کند؛ خاک بر سر من عو‌ضی گناهکار! از آن به بعد با چه رویی رو به درگاه خدا کرده‌ام؟
دستم مانتوی سبز_بهاری کتانم را چنگ می‌زند و مغز عو‌ضی‌ام چنگ زدن لحاف را زنده می‌کند؛ می‌لرزم.
لعنت به من احمق که با زیر پا گذاشتن اعتقاداتم باعث این وابستگی و حماقت مزخرف شدم.
صدای آرام و جدی ساوان، آن هم از فاصله نزدیک، لرز خفیفی به جانم می‌نشاند و موجب باز شدن پلک فشرده‌ام می‌شود.
- خوبی؟
تازه متوجه می‌شوم در این مدت نفس نمی‌کشیده‌ام!
دم عمیقی از هوای اتاق می‌گیرم و غیرارادی قدمی از ساوان فاصله می‌گیرم.
برای فرار از نگاه جدی او به دیوار شیشه‌ای تراس خیره می‌شوم؛ آسمان ستاره باران و زیباست، ماه کامل هم‌چون نگینی بر پیشانی‌اش می‌درخشد.
با گرفته شدن بازویم به ناچار نگاهم را از شَبِ زیبا به شَب پرمعنای چشم‌های او می‌دهم.
عمیق در حال کند کاوه چشم‌هایم است. حصار سیاهی مژه‌هایش، بر زیبایی چشم‌هایش می‌افزود و جا دارد بگویم عجب نقاش ماهری بوده خدایش.
 چشم‌هایش هیچ نقطه‌ی پایانی ندارد! بدون عمق، تا قعرنشین ترین نقطه‌ی تباهی می‌کشاندت.
صدایش مرا از هیپنوتیزم چشم‌هایش به کبو‌دیِ لَب‌های مردانه‌اش می‌کشاند:
- چیزی شده؟
چشم می‌بندم و نگاه می‌گیرم.
دستم را از حصار انگشانش بیرون می‌کشم و گرچه برای این دل وامانده سخت است، اما واگویه‌اش می‌کنم:
- می‌خوام برگردم ساوان! قول دادی هروقت خواستم برگردم من رو برگردونی. پشیمون شدم از تصمیمم... .
سنگینی نگاه و سکوت لَب‌هایش، برای دلم سنگین تمام می‌شود. انگار قلب احمقم منتظر این بود که او نگذارد.
مغزم اما مصمم در تِر زدن حال و احوالم، بر روی حرفش مانده؛ که جای من این‌جا نیست!
نمی‌دانم چند دقیقه به سکوت می‌گذرد که بالأخره قفل لَب‌هایش باز می‌شود و تمام وجود من، نت به نت صدای او را ذخیره می‌کند:
- می‌خوای بری؟
مهر سکوت بر روی لَب‌هایم می‌نشیند و این‌بار قلبم بر روی مغزم نشسته و او را تکه‌تکه می‌کند تا موافق میلش باشد.
کلافه چشم می‌گشایم و نفس عمیقی از هوای عطرش می‌گیرم.
به طرف ساوان برمی‌گردم و دیدن اخم‌های قفل شده و چشم‌های تنگ شده‌اش مرا دست‌پاچه می‌کند. دَهانم بی‌هدف باز و بسته می‌شود و به دنبال کلمه‌ای می‌گردم!
کلافه پوف می‌کشم، از دست نگاهش به روی سینِه‌اش فرار می‌کنم و تازه متوجه می‌شوم بالاتنه‌اش بر‌هنه است!
نگاهم قفل ماهیچه‌های خوش‌تراش برنزش می‌ماند و حتی خود مغزم هم زنجیر می‌پوکاند؛ لعنتی جذاب!
دَهان باز می‌کنم حرفی بزنم که جمله‌ی یک‌باره‌ی او، کل سیستم تَنم را از کار می‌اندازد:
- شیمی درمانی دیگه روی نگار جواب نمیده، دکتر گفته حتما باید پیوند بگیره و برای پیوند به خون بند ناف بچه‌ی من و تو نیاز داره.
لَبم در همان حالت کج خشک می‌شود و پلکم تیک می‌زند.
چه گفت‌؟ بچه؟ شکستن بهت تَنم آن هم با خنده‌ی کج و ناباور، اصلا به مزاق ساوان خوش نمی‌نشیند! متعجب و باتمسخر به چشم‌هایش خیره می‌شوم :
- خیلی مسخره‌ای ساوان!
تنگ‌تر شدن اخم‌هایش نشان از جدی بودن حرفش می‌دهد و خنده‌ی من می‌ماسد.
وارفته به چشم‌های یخ‌زده‌اش نگاه می‌کنم:
- داری جدی میگی؟
به نشان مثبت پلک می‌زند و دست در جیب شلوارک نخی‌ مشکی‌اش برده، آهسته فاصله بین‌مان را برمی‌دارد. صدایش خشک و رسمی‌است و من با این ورژن او زیادی غریبم:
- شاید نباید این‌قدر بی‌مقدمه بهت می‌گفتم، اما یه حقیقته که نگار اصلاً فرصت نداره و تنها راه امیدش همینه. فکر نکنم برای نجات جون مادرت کار زیادی باشه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا