حرفه‌ای رمان میقات | zeynab کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,453
لایک‌ها
15,384
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
93,576
Points
1,367
#پارت157

قفل کرده‌ام. اگر ساوان این‌قدر خشک و جدی نگاهم نمی‌کرد از این جوک بی‌معنی تا ابد قهقهه می‌زدم اما انگار واقعاً برنامه‌اش این است!
تا جایی که من سراغ دارم خون بند ناف آن‌چنان هم کاری به خون و هم‌خون بودن ندارد. خود خون بند ناف سرشار از سلول‌های بنیادیست. درست است که از اعضای خانواده که باشد جواب‌دهی خیلی بیشتری دارد اما... ساوان هم پسر برادر نگار است! اگر بگویم من دخترش نیستم چه بلایی سرم می‌آورند؟ برنامه قبلی را پیش می‌برند؟ انتقام؟ تا سر حد نابودی و نیستی من؟ تا جایی که به سرنوشت دختر مرده‌ی نگار دچار شوم؟ لرزی از جانم می‌گذرد.
صدایم از وحشت ماجرا به لرزه می‌افتد و مغزم کلمات را گم می‌کند:
- من نمی‌تونم ساوان! من سنم کمه... هنوز هیچی از این دنیا نفهمیدم...هیچ‌جاش رو نگشتم... عقلم نمی‌رسه، زندگی نکردم، تو رو نمی‌شناسم. نمی‌فهمم چی باعث شده فکر کنی حاضرم یه بچه‌ی بی‌گناه رو بدبخت کنم؛ من... .
بازویم آرام گرفته می‌شود و صدای جدی ساوان حرفم را نیمه تمام می‌گذارد:
- بهونه نیار!
و دستور می‌دهد برای ساکت شدن. این حالت او زیادی خفقان‌آور است و من یارای مقابله با آن را ندارم.
دستم را روی قلبم می‌گذارم و با بستن چشم‌هایم کلافه و مستأصل نفس عمیق می‌کشم:
- آخه تو چی میدونی از من که می‌خوای خانواده‌ات رو با من تشکیل بدی؟
خیرگی و سنگینی نگاهش معذبم می‌کند.
سرم را زیر می‌اندازم و کلافه با نوک انگشت شصت پایم، روی سنگ سفید اتاق، خطوط نامفهوم می‌کشم.
صدای آرام و جدی‌اش شبیه یک لالایی، حس بَد وجودم را می‌گیرد:
- خیلی چیزا! من می‌دونم تو اون‌قدر دلت پاکه که از شدت عذاب وجدان با من بودن سرگردون شدی، من می‌دونم پشت اون ز*ب*ون درازت یه دختر مهربون ترسو قایم شده.
مکث می‌کند و با کمی کج شدن سرش جدی‌تر ادامه می‌دهد:
- من می‌دونم که ذهنت تو اوج باهوش بودن خنگه، هر وقت معذبی و نمی‌دونی چی بگی یا چی‌کار کنی شصت پات شروع می‌کنه به تکون خوردن رو زمین، هر وقت عصبی با پات ریتم می‌زنی و هر وقت خوشحالی چشمات برق می‌زنه!

رنگ صدایش، تغییر یافته و حس عجیبی می‌گیرد؛ حسی شبیه عشق و... و من واقعاً توانایی نفس کشیدن مقابل این نگاه را ندارم:
- یه برقی که تو حالت عادی نداره!... من می‌دونم وقتی با موهات بازی می‌کنی یعنی ناراحتی، وقتی حس تنهایی داری خودت رو ب*غ*ل می‌کنی و کز می‌کنی یه گوشه... .
حس عجیبی از حرف‌هایش در جانم می‌نشیند؛ شیرین و معذب کننده‌است! غیرارادی لَب می‌گزم و سرم را تا انتها در یقه می‌برم.
- هر وقتم از یه چیزی خوشت میاد، این‌جوری لَبای صاب‌مرده رو جرواجر می‌کنی.
سریع لَبم را از قید دندان رها می‌کنم؛ تا به حال شده حس خلع سلاح بودن داشته باشید و از این‌که طرفتان تا این حد شما را می‌داند دست‌پاچه شوید؟
نگاهش سنگین و خیره است.
بزاقم را فرو می‌دهم و زیر چشمی نگاهش می‌کنم.
تای ابرو بالا می‌اندازد و جدی خیره‌‌ام می‌ماند:
- بازم بگم؟
کلافه دم عمیقی می‌کشم و پشت به او می‌چرخم. مو‌هایم را به زیر شال سفید می‌برم و نگاهم خیره به آسمان شب می‌شود:
- اگه این‌قدر ازم می‌دونی، باید اینم بفهمی که هنوز کم‌عقل‌تر از اینم که بخوام همچین تصمیم مهمی بگیرم. جوابم نه ساوان، هم به ازدواج با تو، هم به بچه داشتن از تو.
سکوت می‌شود و این‌بار من راضی به این سکوتم.
صدای نفس‌های عمیق او، نز‌دیک‌تر می‌شود؛ تا آن‌جا که پو‌ست گرد‌نم از حرارت نفسهایش به گزگز می‌افتد.
دستش از پشت تَنم را در آغو‌ش می‌کشد و لَب‌هایش زیر لاله‌ی گوشم قرار می‌گیرد.
صدای خمار و زمزمه مانندش، کار دست قلب بی‌نوا و زوال رفته‌ام می‌دهد:
- قلبتم همین رو میگه؟
گرمای تَنش کل جانم را احاطه کرده.
نفسم سنگین و بریده می‌شود و چیزی درون وجودم فرو می‌ریزد.
او نقطه‌زن ترین شکارچی دنیاست!


کد:
#پارت157

قفل کرده‌ام. اگر ساوان این‌قدر خشک و جدی نگاهم نمی‌کرد از این جوک بی‌معنی تا ابد قهقهه می‌زدم اما انگار واقعاً برنامه‌اش این است!
تا جایی که من سراغ دارم خون بند ناف آن‌چنان هم کاری به خون و هم‌خون بودن ندارد. خود خون بند ناف سرشار از سلول‌های بنیادیست. درست است که از اعضای خانواده که باشد جواب‌دهی خیلی بیشتری دارد اما... ساوان هم پسر برادر نگار است! اگر بگویم من دخترش نیستم چه بلایی سرم می‌آورند؟ برنامه قبلی را پیش می‌برند؟ انتقام؟ تا سر حد نابودی و نیستی من؟ تا جایی که به سرنوشت دختر مرده‌ی نگار دچار شوم؟ لرزی از جانم می‌گذرد.
صدایم از وحشت ماجرا به لرزه می‌افتد و مغزم کلمات را گم می‌کند:
- من نمی‌تونم ساوان! من سنم کمه... هنوز هیچی از این دنیا نفهمیدم...هیچ‌جاش رو نگشتم... عقلم نمی‌رسه، زندگی نکردم، تو رو نمی‌شناسم. نمی‌فهمم چی باعث شده فکر کنی حاضرم یه بچه‌ی بی‌گناه رو بدبخت کنم؛ من... .
بازویم آرام گرفته می‌شود و صدای جدی ساوان حرفم را نیمه تمام می‌گذارد:
- بهونه نیار!
و دستور می‌دهد برای ساکت شدن. این حالت او زیادی خفقان‌آور است و من یارای مقابله با آن را ندارم.
دستم را روی قلبم می‌گذارم و با بستن چشم‌هایم کلافه و مستأصل نفس عمیق می‌کشم:
- آخه تو چی میدونی از من که می‌خوای خانواده‌ات رو با من تشکیل بدی؟
خیرگی و سنگینی نگاهش معذبم می‌کند.
سرم را زیر می‌اندازم و کلافه با نوک انگشت شصت پایم، روی سنگ سفید اتاق، خطوط نامفهوم می‌کشم.
صدای آرام و جدی‌اش شبیه یک لالایی، حس بَد وجودم را می‌گیرد:
- خیلی چیزا! من می‌دونم تو اون‌قدر دلت پاکه که از شدت عذاب وجدان با من بودن سرگردون شدی، من می‌دونم پشت اون ز*ب*ون درازت یه دختر مهربون ترسو قایم شده.
مکث می‌کند و با کمی کج شدن سرش جدی‌تر ادامه می‌دهد:
- من می‌دونم که ذهنت تو اوج باهوش بودن خنگه، هر وقت معذبی و نمی‌دونی چی بگی یا چی‌کار کنی شصت پات شروع می‌کنه به تکون خوردن رو زمین، هر وقت عصبی با پات ریتم می‌زنی و هر وقت خوشحالی چشمات برق می‌زنه!
 رنگ صدایش، تغییر یافته و حس عجیبی می‌گیرد؛ حسی شبیه عشق و... و من واقعاً توانایی نفس کشیدن مقابل این نگاه را ندارم:
- یه برقی که تو حالت عادی نداره!... من می‌دونم وقتی با موهات بازی می‌کنی یعنی ناراحتی، وقتی حس تنهایی داری خودت رو ب*غ*ل می‌کنی و کز می‌کنی یه گوشه... .
حس عجیبی از حرف‌هایش در جانم می‌نشیند؛ شیرین و معذب کننده‌است! غیرارادی لَب می‌گزم و سرم را تا انتها در یقه می‌برم.
- هر وقتم از یه چیزی خوشت میاد، این‌جوری لَبای صاب‌مرده رو جرواجر می‌کنی.
سریع لَبم را از قید دندان رها می‌کنم؛ تا به حال شده حس خلع سلاح بودن داشته باشید و از این‌که طرفتان تا این حد شما را می‌داند دست‌پاچه شوید؟
نگاهش سنگین و خیره است.
بزاقم را فرو می‌دهم و زیر چشمی نگاهش می‌کنم.
تای ابرو بالا می‌اندازد و جدی خیره‌‌ام می‌ماند:
- بازم بگم؟
کلافه دم عمیقی می‌کشم و پشت به او می‌چرخم. مو‌هایم را به زیر شال سفید می‌برم و نگاهم خیره به آسمان شب می‌شود:
- اگه این‌قدر ازم می‌دونی، باید اینم بفهمی که هنوز کم‌عقل‌تر از اینم که بخوام همچین تصمیم مهمی بگیرم. جوابم نه ساوان، هم به ازدواج با تو، هم به بچه داشتن از تو.
سکوت می‌شود و این‌بار من راضی به این سکوتم.
صدای نفس‌های عمیق او، نز‌دیک‌تر می‌شود؛ تا آن‌جا که پو‌ست گرد‌نم از حرارت نفسهایش به گزگز می‌افتد.
دستش از پشت تَنم را در آغو‌ش می‌کشد و لَب‌هایش زیر لاله‌ی گوشم قرار می‌گیرد.
صدای خمار و زمزمه مانندش، کار دست قلب بی‌نوا و زوال رفته‌ام می‌دهد:
- قلبتم همین رو میگه؟
گرمای تَنش کل جانم را احاطه کرده.
نفسم سنگین و بریده می‌شود و چیزی درون وجودم فرو می‌ریزد.
او نقطه‌زن ترین شکارچی دنیاست!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,453
لایک‌ها
15,384
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
93,576
Points
1,367
#پارت158

قلبم می‌تپد و یا این‌که نمی‌تپد را نمی‌دانم! همین‌قدر می‌دانم که تمام وجود من در محل فرود آمدن نفس‌هایش جمع شده.
چشم‌هایم را بهم می‌فشرم و دست عرق کرده‌ام مانتویم را میان مشت مچاله می‌کند. قلبم چه می‌گوید؟ قلب احمقم قید همه چیز را زده! برایش مهم نیست که چه می‌شود و آخر کار به کجا می‌رسد. همین‌قدر می‌فهمد که کنار او راحت‌تر می‌شود نفس کشید.
همین‌قدر هوشیار است که دریچه‌هایش با وجود او آسوده‌تر باز و بسته می‌شوند.
نفس حبس شده در سینِه‌ام، به معجزه‌ی زمزمه‌ی آرامش رها می‌شود:
- من نمی‌خوام از دستت بدم.
من هم نمی‌خواستم! می‌خواستم؟ هرگز.
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و نفس بریده‌ای از هوای بودن او می‌کشم.
و خب، عشق جز حماقت چیست؟ اگر غیر این باشد که با منطق جور در می‌آید. همین که عقل و قلب با هم منطبق نمی‌شوند، از این سرچشمه می‌گیرد که دل احمق است! دل، عقل نیست. نمی‌فهمد! چه باید کرد؟ چاره چیست؟ دوای درد چیست؟ دل آدمی دقیقاً همان بچه‌ی دوساله است که جز آن‌چه می‌خواهد با هیچ چیز دیگر آرام نمی‌گیرد. آن‌قدر زجه می‌زند که از آن‌چه جز خواسته‌اش کرده‌ای پشیمان شوی. آن‌قدر خواب شب بر چشم‌هایت حرام می‌کند که قید دنیا را هم بزنی.
صدای نفس‌های او با حرکت نوازش‌وار انگشت‌هایش به دور مچ دستم، تَنم را کرخت می‌کند و من می‌ترسم! من از این‌که تا این‌حد تحت کنترل این مَرد بودم، می‌ترسیدم. و این واقعیتی هولناک است!
از زیبایی چشم‌هایش و قدرت حرف‌هایش می‌ترسیدم.
از این‌که لبخند‌هایش کار دست خوشی‌های زندگی‌ام بدهد، می‌ترسیدم.
آری، من از این مرد و معمای درونش می‌ترسیدم.
می‌ترسیدم دل داده باشم! اگر دل داده بودم و او می‌فهمید من آن‌چه فکر می‌کرده نیستم... چه بلایی سَرم می‌آمد؟
لرزی از عمیق‌ترین قسمت جانم می‌گذرد.
گرمای لَب‌های ساوان، روی شاه رگ اصلی گردنم می‌نشیند و همه‌ی معادلات و ترس‌های مغزم را معادل صفر می‌کند.
صدایش... چرا صدایش این‌چنین دل را نوازش می‌کند؟
- جز تو کی می‌تونست این‌جوری من رو آروم کنه؟ خودت رو ازم نگیر! بذار با خیال راحت نفس بکشم. بذار از این به بعدش برام قشنگ‌تر باشه.
لَبم را می‌گزم و نگاه خمار و ملتهبم تا نیم‌رخ او در حوالی صورتم می‌چرخد.
عمیق به نگاهم خیره می‌شود؛ من از معماری بی‌نقص و فریبنده این صورت می‌ترسم! نگاه ساوان که قفل لَب‌های اسیرم می‌شود، کلافه لَب از قید بند دندان‌هایم رها می‌کنم و به هرجان کندنی هست از او فاصله می‌گیرم.
- بابام... اون رو چجوری راضی می‌کنی؟
چشم‌هایش لبخند می‌زند و تکان خوردن سیبک گلویش نشان از بغض خفیفی که به جانش نشسته دارد:
- نیازی به رضایت اون نداریم! رضایت تو کافیه.
و وای بر مَن احمق! وای بر منی که می‌خواهم پنهانی از پدرم کاری انجام دهم.
نگاهم را از ساوان به ورودی تراس می‌دهم و کلافه چشم می‌بندم.
چه می‌کنی مائده؟ چه بلایی سر آینده‌ات می‌آوری؟ وارد چه بازی کثیفی می‌شوی؟


کد:
#پارت158

قلبم می‌تپد و یا این‌که نمی‌تپد را نمی‌دانم! همین‌قدر می‌دانم که تمام وجود من در محل فرود آمدن نفس‌هایش جمع شده.
چشم‌هایم را بهم می‌فشرم و دست عرق کرده‌ام مانتویم را میان مشت مچاله می‌کند. قلبم چه می‌گوید؟ قلب احمقم قید همه چیز را زده! برایش مهم نیست که چه می‌شود و آخر کار به کجا می‌رسد. همین‌قدر می‌فهمد که کنار او راحت‌تر می‌شود نفس کشید.
همین‌قدر هوشیار است که دریچه‌هایش با وجود او آسوده‌تر باز و بسته می‌شوند.
نفس حبس شده در سینِه‌ام، به معجزه‌ی زمزمه‌ی آرامش رها می‌شود:
- من نمی‌خوام از دستت بدم.
من هم نمی‌خواستم! می‌خواستم؟ هرگز.
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و نفس بریده‌ای از هوای بودن او می‌کشم.
و خب، عشق جز حماقت چیست؟ اگر غیر این باشد که با منطق جور در می‌آید. همین که عقل و قلب با هم منطبق نمی‌شوند، از این سرچشمه می‌گیرد که دل احمق است! دل، عقل نیست. نمی‌فهمد! چه باید کرد؟ چاره چیست؟ دوای درد چیست؟ دل آدمی دقیقاً همان بچه‌ی دوساله است که جز آن‌چه می‌خواهد با هیچ چیز دیگر آرام نمی‌گیرد. آن‌قدر زجه می‌زند که از آن‌چه جز خواسته‌اش کرده‌ای پشیمان شوی. آن‌قدر خواب شب بر چشم‌هایت حرام می‌کند که قید دنیا را هم بزنی.
صدای نفس‌های او با حرکت نوازش‌وار انگشت‌هایش به دور مچ دستم، تَنم را کرخت می‌کند و من می‌ترسم! من از این‌که تا این‌حد تحت کنترل این مَرد بودم، می‌ترسیدم. و این واقعیتی هولناک است!
از زیبایی چشم‌هایش و قدرت حرف‌هایش می‌ترسیدم.
از این‌که لبخند‌هایش کار دست خوشی‌های زندگی‌ام بدهد، می‌ترسیدم.
آری، من از این مرد و معمای درونش می‌ترسیدم.
می‌ترسیدم دل داده باشم! اگر دل داده بودم و او می‌فهمید من آن‌چه فکر می‌کرده نیستم... چه بلایی سَرم می‌آمد؟
لرزی از عمیق‌ترین قسمت جانم می‌گذرد.
گرمای لَب‌های ساوان، روی شاه رگ اصلی گردنم می‌نشیند و همه‌ی معادلات و ترس‌های مغزم را معادل صفر می‌کند.
صدایش... چرا صدایش این‌چنین دل را نوازش می‌کند؟
- جز تو کی می‌تونست این‌جوری من رو آروم کنه؟ خودت رو ازم نگیر! بذار با خیال راحت نفس بکشم. بذار از این به بعدش برام قشنگ‌تر باشه.
لَبم را می‌گزم و نگاه خمار و ملتهبم تا نیم‌رخ او در حوالی صورتم می‌چرخد.
عمیق به نگاهم خیره می‌شود؛ من از معماری بی‌نقص و فریبنده این صورت می‌ترسم! نگاه ساوان که قفل لَب‌های اسیرم می‌شود، کلافه لَب از قید بند دندان‌هایم رها می‌کنم و به هرجان کندنی هست از او فاصله می‌گیرم.
- بابام... اون رو چجوری راضی می‌کنی؟
چشم‌هایش لبخند می‌زند و تکان خوردن سیبک گلویش نشان از بغض خفیفی که به جانش نشسته دارد:
- نیازی به رضایت اون نداریم! رضایت تو کافیه.
 و وای بر مَن احمق! وای بر منی که می‌خواهم پنهانی از پدرم کاری انجام دهم.
نگاهم را از ساوان به ورودی تراس می‌دهم و کلافه چشم می‌بندم.
چه می‌کنی مائده؟ چه بلایی سر آینده‌ات می‌آوری؟ وارد چه بازی کثیفی می‌شوی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,453
لایک‌ها
15,384
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
93,576
Points
1,367
***

#پارت159

چادر سفید حریر با گل‌های ریز صورتی روی سَرم بود و دست‌های یخ‌زده‌ام درهم می‌شکست؛ چادر را منشی محضر، به مَنی داد که با یک مانتو و شلوار دم‌پا گشاد جین آمده بودم!
رنگ به رخم نمانده و چهره‌ی پدرم یک‌ ثانیه‌ هم از مقابل صورتم کنار نمی‌رود؛ عذاب خطا را چشیده‌اید؟ از آن خیلی بدتر است.
پاهایم را بهم فشرده‌ام و اندکی روی صندلی خشک چوبی جابه‌جا می‌شوم.
ساوان نگذاشت جز نگار کس دیگری بیاید، حالا به جز من، ساوانی که کنارم نشسته و نگاری که با چشم خیس نگاهمان می‌کند کسی درون اتاق کوچک محضر نیست!
منتظر ورود حاج‌آقا بودیم و من خب، داشتم از درون منجمد می‌شدم. همه چیز وحشتناک است! باورم نمی‌شود که دارم عروس می‌شوم آن‌هم این‌ همه غریبانه! خدای من. چه غلطی می‌کنم؟ قلب احمقم می‌خواهی چه بلایی سر آینده‌ام بیاوری؟ بخاطر وابستگی احمقانه چه گندی می‌زنم؟
بغض کثیفی بیخ گلویم را چسبیده و احساس عجیبی دارم.
دست یخ زده‌ام را نامحسوس به بازویم می‌رسانم و استخوان دردمندش را ماساژ می‌دهم.
چشم‌هایم تیک زده به نقطه‌ای نامعلوم و غرق در افکارم سیر می‌کنم.
صدای آرام نگار را می‌شنوم:
- ساوان اگه خم به ابروش بیاد از این شاه‌رگ تا اون یکی شاه‌رگ گرد‌نت رو خودم می‌زنم.
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و با خروج از حالت تفکر، نگاهم به صورت گچی‌ام زیر چادر حریر، درون آینه گرد و نگین‌های پلاستیکی دورش می‌افتد.
آن‌چه این قاب را قابل تحمل می‌کند، نیم رخ مردانه ساوان در آن کت و شلوار جذب طوسی‌ است، که خیره به نگار نگاه می‌کند؛ چه خوش قد و بالا شده این عزیز کرده‌ی خدا.
نفسم را سنگین خارج می‌کنم و انگشتم را می‌کشم.
نیم نگاهی به ساوان می‌اندازم که جدی به نگار خیره شده؛ تهدیدش به مزاق ساوان خوش‌ننشسته!
لَب خشک شده‌ام را به زیر زبان می‌کشم و ساعت گِرد و سفید روی دیوار را نگاه می‌کنم؛ هشت و نیم صبح است.
با باز شدن در، سرم به سمت ورودی اتاق ساده دوازده متری می‌چرخد؛ حاج‌آقای محضر، با لبخند بر لَب و چهره‌ی مهربانی، درحالی که امامه سفیدش را عقب می‌کشد وارد می‌شود:
- سلام علیکم.
به احترامش از جا بلند می‌شوم و ساوان به تبعیت من بلند می‌شود.
- سلام حاجی. صبحتون بخیر.
نگاهم به ساوان که جواب داده می‌نشیند و زیر لَب آهسته جواب سلام حاج‌آقا را می‌دهم.
- بفرمایید، خیلی خوش اومدید.
ساوان می‌نشیند و من هم.
محضر خیلی ساده بود؛ پارچه‌ی ساتن سفیدی را کف اتاق پهن کرده بودند و یک سری ظرف‌های تزئینی و وسایل مصنوعی عقد، شبیه نقل و گردو و نبات و... درونش گذاشته بودند.
در انتهای آن یک آینه گرد نسبتاً بزرگ بود و مقابل دو صندلی چوبی کوچکش هم رحل قران و خود قران را گذاشته بودند.
نگاهم به آیات سوره "روم" می‌افتد همان‌جا که نوشته: همسرانی از ج*ن*س خودتان قرار دادیم، تا مایه مودت و آرامش شما شود! نفس عمیقی می‌کشم تا استرس از جانم دور شود.
- خوب هستید الحمدلله؟
حاج آقا حینی که این حرف را می‌زند مشغول باز کردن دفترش می‌شود و بازهم ساوان است که " الحمدلله، بله" آرامی می‌گوید. او خوب بلد است با هر قشری با زبان خودش حرف بزند.
نگار صندلی سفید مشبک را می‌گیرد و کنار من می‌کشاند.
نگاهم را به دست برنز و مردانه ساوان روی شلوار طوسی‌اش می‌دهم؛ رینگ ساده‌ی سفید در انگشت دومش به چشم می‌خورد.
قرار است حلقه‌ی تعهد به این مرد را درون دست بیندازم؟ چشم‌های خشک شده‌ام را می‌بندم و حس تلخ و شیرین درونم را سرکوب می‌کنم.

کد:
***

#پارت159

چادر سفید حریر با گل‌های ریز صورتی روی سَرم بود و دست‌های یخ‌زده‌ام درهم می‌شکست؛ چادر را منشی محضر، به مَنی داد که با یک مانتو و شلوار دم‌پا گشاد جین آمده بودم!
رنگ به رخم نمانده و چهره‌ی پدرم یک‌ ثانیه‌ هم از مقابل صورتم کنار نمی‌رود؛ عذاب خطا را چشیده‌اید؟ از آن خیلی بدتر است.
پاهایم را بهم فشرده‌ام و اندکی روی صندلی خشک چوبی جابه‌جا می‌شوم.
ساوان نگذاشت جز نگار کس دیگری بیاید، حالا به جز من، ساوانی که کنارم نشسته و نگاری که با چشم خیس نگاهمان می‌کند کسی درون اتاق کوچک محضر نیست!
منتظر ورود حاج‌آقا بودیم و من خب، داشتم از درون منجمد می‌شدم. همه چیز وحشتناک است! باورم نمی‌شود که دارم عروس می‌شوم آن‌هم این‌ همه غریبانه! خدای من. چه غلطی می‌کنم؟ قلب احمقم می‌خواهی چه بلایی سر آینده‌ام بیاوری؟ بخاطر وابستگی احمقانه چه گندی می‌زنم؟
بغض کثیفی بیخ گلویم را چسبیده و احساس عجیبی دارم.
دست یخ زده‌ام را نامحسوس به بازویم می‌رسانم و استخوان دردمندش را ماساژ می‌دهم.
چشم‌هایم تیک زده به نقطه‌ای نامعلوم و غرق در افکارم سیر می‌کنم.
صدای آرام نگار را می‌شنوم:
- ساوان اگه خم به ابروش بیاد از این شاه‌رگ تا اون یکی شاه‌رگ گرد‌نت رو خودم می‌زنم.
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و با خروج از حالت تفکر، نگاهم به صورت گچی‌ام زیر چادر حریر، درون آینه گرد و نگین‌های پلاستیکی دورش می‌افتد.
آن‌چه این قاب را قابل تحمل می‌کند، نیم رخ مردانه ساوان در آن کت و شلوار جذب طوسی‌ است، که خیره به نگار نگاه می‌کند؛ چه خوش قد و بالا شده این عزیز کرده‌ی خدا.
نفسم را سنگین خارج می‌کنم و انگشتم را می‌کشم.
نیم نگاهی به ساوان می‌اندازم که جدی به نگار خیره شده؛ تهدیدش به مزاق ساوان خوش‌ننشسته!
لَب خشک شده‌ام را به زیر زبان می‌کشم و ساعت گِرد و سفید روی دیوار را نگاه می‌کنم؛ هشت و نیم صبح است.
با باز شدن در، سرم به سمت ورودی اتاق ساده دوازده متری می‌چرخد؛ حاج‌آقای محضر، با لبخند بر لَب و چهره‌ی مهربانی، درحالی که امامه سفیدش را عقب می‌کشد وارد می‌شود:
- سلام علیکم.
به احترامش از جا بلند می‌شوم و ساوان به تبعیت من بلند می‌شود.
- سلام حاجی. صبحتون بخیر.
نگاهم به ساوان که جواب داده می‌نشیند و زیر لَب آهسته جواب سلام حاج‌آقا را می‌دهم.
- بفرمایید، خیلی خوش اومدید.
ساوان می‌نشیند و من هم.
محضر خیلی ساده بود؛ پارچه‌ی ساتن سفیدی را کف اتاق پهن کرده بودند و یک سری ظرف‌های تزئینی و وسایل مصنوعی عقد، شبیه نقل و گردو و نبات و... درونش گذاشته بودند.
در انتهای آن یک آینه گرد نسبتاً بزرگ بود و مقابل دو صندلی چوبی کوچکش هم رحل قران و خود قران را گذاشته بودند.
نگاهم به آیات سوره "روم" می‌افتد همان‌جا که نوشته: همسرانی از ج*ن*س خودتان قرار دادیم، تا مایه مودت و آرامش شما شود! نفس عمیقی می‌کشم تا استرس از جانم دور شود.
- خوب هستید الحمدلله؟
حاج آقا حینی که این حرف را می‌زند مشغول باز کردن دفترش می‌شود و بازهم ساوان است که " الحمدلله، بله" آرامی می‌گوید. او خوب بلد است با هر قشری با زبان خودش حرف بزند.
نگار صندلی سفید مشبک را می‌گیرد و کنار من می‌کشاند.
نگاهم را به دست برنز و مردانه ساوان روی شلوار طوسی‌اش می‌دهم؛ رینگ ساده‌ی سفید در انگشت دومش به چشم می‌خورد.
قرار است حلقه‌ی تعهد به این مرد را درون دست بیندازم؟ چشم‌های خشک شده‌ام را می‌بندم و حس تلخ و شیرین درونم را سرکوب می‌کنم.

 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,453
لایک‌ها
15,384
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
93,576
Points
1,367
#پارت160

پر بودم از او و تهی بودم از فکر آینده.
احمق بودم؛ انکار نمی‌کردم. احمق بودن هم که شاخ و دم ندارد! دارد؟ خیر. تمام وجودم می‌خواست که کنار او باشد و مغز بی‌نوا هرچه داد و فریاد می‌کرد که او با ساغر عقد می‌کند نه مائده، صدایش به گوش قلب دیوانه‌ام که سر‌مَسـت می‌رقصید؛ نمی‌رسید.
حاج‌آقا برای بار سوم متن ص*ی*غه‌نامه را خواند و من هنوز هم باورم نمی‌شود که بله داده‌ام! هنوز هم باورم نمی‌شود که حالا همسر شرعی و قانونی یک قاچاقچی و تولید کننده هروئین شده‌ام. مسخره است! من، دختر سرهنگ کمالی بزرگ، دشمن موادمخدر و قاچاق منطقه، همسرِ پسرِ یکی از کله گنده ترین باند‌های زاهدان شده‌ام. جوک سال است!
کلافه چشمم را می‌مالم و شیشه‌ی ماشین را پایین می‌کشم تا باد به کله‌ی د*اغ کرده‌ام بخورد.
ساوان از شیشه ب*غ*ل، به من آشفته که سَرم را به بیرون متمایل کرده‌ام نگاه می‌کند.
از صبح حتی یک ثانیه هم از این فاز خشک و رسمی‌اش خارج نشده و دروغ چرا، کثا‌فت در این ورژن کشته می‌دهد.
نگار سر در موبایلش برده و من از برخورد باد به صورت و زیر شال سفیدم لذ‌ت می‌برم.
صدای آرام ساوان، حواسم را پی او می‌کشد که نگار را مخاطب گذاشته:
- باید برگردی دبی؟
دست متورم و زرد رنگ نگار، نیم‌رخ راست صورتش را می‌فشارد و چشم‌هایش کلافه بسته می‌شوند.
نگاه کنجکاوم نیم‌رخ زیبا ولی بی‌روح نگار را می‌کاود؛ بینی خوش‌تراش و چشم‌های درشت فروغ رفته‌اش را.
اگر زردی و ورم بیش‌ از حد صورتش نبود، زیباییش دو چندان نمود داشت. اگر مژه و ابروهایش نریخته بود، صورتش خیلی دلنشین‌تر میشد.
صدای زیر لَبی و بی‌حال نگار ترحم وجودم را برمی‌انگیزد :
- چیکار می‌تونم کنم اگه نرم؟ خسته شدم ساوان. کاش میشد کنار دخترم بمونم و جون بدم.
قلبم می‌شکند برای اویی که تنها دلخوشی‌اش دختر مرده‌اش است.
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و با تکیه دادن سَرم به صندلی چرم ماشین، زیر چشمی، پر از حس دلسوزی خیره به نگار می‌مانم؛ می‌توانست سرنوشتش را به گونه‌ی دیگری رقم بزند؟ نمی‌دانم.
نفس عمیقی از هوای آزاد ماشین می‌گیرم و با نگاه گرفتن از نگار به آسمان نیمه ابری خیره می‌شوم.
صدای ساوان این‌بار کمی بالا می‌رود تا به گوش من برسد! انگار می‌خواهد یادآوری کند برنامه‌اش چیست:
- نگران نباش، نُه ماه دیگه طاقت بیاری حله.
انگار قرار است همین امشب کارش را بکند.
از درون آینه نگاهش می‌کنم و غیرارادی تک‌خندی به حرفش می‌زنم.
شیشه را کمی بالا می‌برم تا صدایم به گوشش برسد:
- حالا تو صبر کن شاید من نازا بودم! ها؟
نگار آهسته می‌خندد و ساوان بلاخره وارد فاز شوخ‌طبعی‌اش می‌شود:
- من خَر نَرم عمل میارم. تو که دیگه اشرف مخلوقاتی... عزیزم!
و عزیزمش را از آینه و درحالی که چشم در چشم هم خیره شده‌ایم می‌گوید و من لبخندم ناخواسته کش می‌آید. عو‌ضی کاربلد!
با ناز نگاه می‌گیرم و دست زیر ب*غ*ل زده دوباره به آسمان خیره می‌شوم. دلم از تصور این‌که امشب برنامه از چه قرار است ضعف می‌رود و ناخودآگاه چشم می‌بندم و مانتوی کوتاه جین را در چنگ می‌کشم؛ چیزی درون وجودم فرو می‌ریزد.
صدای شیطنت‌آمیز ساوان گونه‌ام را سرخ می‌کند:
- صبر کن برسیم خونه، بعد اگه جرعت داشتی این‌جوری ناز کن نگاه بگیر.
چرا این پسر از عمه‌اش شرم نمی‌کند؟ این‌گونه حرف‌ها و روابط تا این حد درخانواده‌اشان عادیست؟ نگار اما با خنده به شانه ساوان می‌زند و صدایش پر تشر است!
- دخترم رو اذیت نکن!
ساوان دنده عوض می‌کند و حینی که سرعت ماشین را بالا می‌برد صدایش را می‌کشد:
- چــشــم نگار خانوم. چشم!

کد:
#پارت160

پر بودم از او و تهی بودم از فکر آینده.
احمق بودم؛ انکار نمی‌کردم. احمق بودن هم که شاخ و دم ندارد! دارد؟ خیر. تمام وجودم می‌خواست که کنار او باشد و مغز بی‌نوا هرچه داد و فریاد می‌کرد که او با ساغر عقد می‌کند نه مائده، صدایش به گوش قلب دیوانه‌ام که سر‌مَسـت می‌رقصید؛ نمی‌رسید.
حاج‌آقا برای بار سوم متن ص*ی*غه‌نامه را خواند و من هنوز هم باورم نمی‌شود که بله داده‌ام! هنوز هم باورم نمی‌شود که حالا همسر شرعی و قانونی یک قاچاقچی و تولید کننده هروئین شده‌ام. مسخره است! من، دختر سرهنگ کمالی بزرگ، دشمن موادمخدر و قاچاق منطقه، همسرِ پسرِ یکی از کله گنده ترین باند‌های زاهدان شده‌ام. جوک سال است!
کلافه چشمم را می‌مالم و شیشه‌ی ماشین را پایین می‌کشم تا باد به کله‌ی د*اغ کرده‌ام بخورد.
ساوان از شیشه ب*غ*ل، به من آشفته که سَرم را به بیرون متمایل کرده‌ام نگاه می‌کند.
 از صبح حتی یک ثانیه هم از این فاز خشک و رسمی‌اش خارج نشده و دروغ چرا، کثا‌فت در این ورژن کشته می‌دهد.
نگار سر در موبایلش برده و من از برخورد باد به صورت و زیر شال سفیدم لذ‌ت می‌برم.
صدای آرام ساوان، حواسم را پی او می‌کشد که نگار را مخاطب گذاشته:
- باید برگردی دبی؟
دست متورم و زرد رنگ نگار، نیم‌رخ راست صورتش را می‌فشارد و چشم‌هایش کلافه بسته می‌شوند.
نگاه کنجکاوم نیم‌رخ زیبا ولی بی‌روح نگار را می‌کاود؛ بینی خوش‌تراش و چشم‌های درشت فروغ رفته‌اش را.
اگر زردی و ورم بیش‌ از حد صورتش نبود، زیباییش دو چندان نمود داشت. اگر مژه و ابروهایش نریخته بود، صورتش خیلی دلنشین‌تر میشد.
صدای زیر لَبی و بی‌حال نگار ترحم وجودم را برمی‌انگیزد :
- چیکار می‌تونم کنم اگه نرم؟ خسته شدم ساوان. کاش میشد کنار دخترم بمونم و جون بدم.
قلبم می‌شکند برای اویی که تنها دلخوشی‌اش دختر مرده‌اش است.
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و با تکیه دادن سَرم به صندلی چرم ماشین، زیر چشمی، پر از حس دلسوزی خیره به نگار می‌مانم؛ می‌توانست سرنوشتش را به گونه‌ی دیگری رقم بزند؟ نمی‌دانم.
نفس عمیقی از هوای آزاد ماشین می‌گیرم و با نگاه گرفتن از نگار به آسمان نیمه ابری خیره می‌شوم.
صدای ساوان این‌بار کمی بالا می‌رود تا به گوش من برسد! انگار می‌خواهد یادآوری کند برنامه‌اش چیست:
- نگران نباش، نُه ماه دیگه طاقت بیاری حله.
انگار قرار است همین امشب کارش را بکند.
از درون آینه نگاهش می‌کنم و غیرارادی تک‌خندی به حرفش می‌زنم.
شیشه را کمی بالا می‌برم تا صدایم به گوشش برسد:
- حالا تو صبر کن شاید من نازا بودم! ها؟
نگار آهسته می‌خندد و ساوان بلاخره وارد فاز شوخ‌طبعی‌اش می‌شود:
- من خَر نَرم عمل میارم. تو که دیگه اشرف مخلوقاتی... عزیزم!
و عزیزمش را از آینه و درحالی که چشم در چشم هم خیره شده‌ایم می‌گوید و من لبخندم ناخواسته کش می‌آید. عو‌ضی کاربلد!
با ناز نگاه می‌گیرم و دست زیر ب*غ*ل زده دوباره به آسمان خیره می‌شوم. دلم از تصور این‌که امشب برنامه از چه قرار است ضعف می‌رود و ناخودآگاه چشم می‌بندم و مانتوی کوتاه جین را در چنگ می‌کشم؛ چیزی درون وجودم فرو می‌ریزد.
صدای شیطنت‌آمیز ساوان گونه‌ام را سرخ می‌کند:
- صبر کن برسیم خونه، بعد اگه جرعت داشتی این‌جوری ناز کن نگاه بگیر.
چرا این پسر از عمه‌اش شرم نمی‌کند؟ این‌گونه حرف‌ها و روابط تا این حد درخانواده‌اشان عادیست؟ نگار اما با خنده به شانه ساوان می‌زند و صدایش پر تشر است!
- دخترم رو اذیت نکن!
ساوان دنده عوض می‌کند و حینی که سرعت ماشین را بالا می‌برد صدایش را می‌کشد:
- چــشــم نگار خانوم. چشم!

 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا