حرفه‌ای رمان میقات | zeynab کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت157

قفل کرده‌ام. اگر ساوان این‌قدر خشک و جدی نگاهم نمی‌کرد از این جوک بی‌معنی تا ابد قهقهه می‌زدم اما انگار واقعاً برنامه‌اش این است!
تا جایی که من سراغ دارم خون بند ناف آن‌چنان هم کاری به خون و هم‌خون بودن ندارد. خود خون بند ناف سرشار از سلول‌های بنیادیست. درست است که از اعضای خانواده که باشد جواب‌دهی خیلی بیشتری دارد اما... ساوان هم پسر برادر نگار است! اگر بگویم من دخترش نیستم چه بلایی سرم می‌آورند؟ برنامه قبلی را پیش می‌برند؟ انتقام؟ تا سر حد نابودی و نیستی من؟ تا جایی که به سرنوشت دختر مرده‌ی نگار دچار شوم؟ لرزی از جانم می‌گذرد.
صدایم از وحشت ماجرا به لرزه می‌افتد و مغزم کلمات را گم می‌کند:
- من نمی‌تونم ساوان! من سنم کمه... هنوز هیچی از این دنیا نفهمیدم...هیچ‌جاش رو نگشتم... عقلم نمی‌رسه، زندگی نکردم، تو رو نمی‌شناسم. نمی‌فهمم چی باعث شده فکر کنی حاضرم یه بچه‌ی بی‌گناه رو بدبخت کنم؛ من... .
بازویم آرام گرفته می‌شود و صدای جدی ساوان حرفم را نیمه تمام می‌گذارد:
- بهونه نیار!
و دستور می‌دهد برای ساکت شدن. این حالت او زیادی خفقان‌آور است و من یارای مقابله با آن را ندارم.
دستم را روی قلبم می‌گذارم و با بستن چشم‌هایم کلافه و مستأصل نفس عمیق می‌کشم:
- آخه تو چی میدونی از من که می‌خوای خانواده‌ات رو با من تشکیل بدی؟
خیرگی و سنگینی نگاهش معذبم می‌کند.
سرم را زیر می‌اندازم و کلافه با نوک انگشت شصت پایم، روی سنگ سفید اتاق، خطوط نامفهوم می‌کشم.
صدای آرام و جدی‌اش شبیه یک لالایی، حس بَد وجودم را می‌گیرد:
- خیلی چیزا! من می‌دونم تو اون‌قدر دلت پاکه که از شدت عذاب وجدان با من بودن سرگردون شدی، من می‌دونم پشت اون ز*ب*ون درازت یه دختر مهربون ترسو قایم شده.
مکث می‌کند و با کمی کج شدن سرش جدی‌تر ادامه می‌دهد:
- من می‌دونم که ذهنت تو اوج باهوش بودن خنگه، هر وقت معذبی و نمی‌دونی چی بگی یا چی‌کار کنی شصت پات شروع می‌کنه به تکون خوردن رو زمین، هر وقت عصبی با پات ریتم می‌زنی و هر وقت خوشحالی چشمات برق می‌زنه!

رنگ صدایش، تغییر یافته و حس عجیبی می‌گیرد؛ حسی شبیه عشق و... و من واقعاً توانایی نفس کشیدن مقابل این نگاه را ندارم:
- یه برقی که تو حالت عادی نداره!... من می‌دونم وقتی با موهات بازی می‌کنی یعنی ناراحتی، وقتی حس تنهایی داری خودت رو ب*غ*ل می‌کنی و کز می‌کنی یه گوشه... .
حس عجیبی از حرف‌هایش در جانم می‌نشیند؛ شیرین و معذب کننده‌است! غیرارادی لَب می‌گزم و سرم را تا انتها در یقه می‌برم.
- هر وقتم از یه چیزی خوشت میاد، این‌جوری لَبای صاب‌مرده رو جرواجر می‌کنی.
سریع لَبم را از قید دندان رها می‌کنم؛ تا به حال شده حس خلع سلاح بودن داشته باشید و از این‌که طرفتان تا این حد شما را می‌داند دست‌پاچه شوید؟
نگاهش سنگین و خیره است.
بزاقم را فرو می‌دهم و زیر چشمی نگاهش می‌کنم.
تای ابرو بالا می‌اندازد و جدی خیره‌‌ام می‌ماند:
- بازم بگم؟
کلافه دم عمیقی می‌کشم و پشت به او می‌چرخم. مو‌هایم را به زیر شال سفید می‌برم و نگاهم خیره به آسمان شب می‌شود:
- اگه این‌قدر ازم می‌دونی، باید اینم بفهمی که هنوز کم‌عقل‌تر از اینم که بخوام همچین تصمیم مهمی بگیرم. جوابم نه ساوان، هم به ازدواج با تو، هم به بچه داشتن از تو.
سکوت می‌شود و این‌بار من راضی به این سکوتم.
صدای نفس‌های عمیق او، نز‌دیک‌تر می‌شود؛ تا آن‌جا که پو‌ست گرد‌نم از حرارت نفسهایش به گزگز می‌افتد.
دستش از پشت تَنم را در آغو‌ش می‌کشد و لَب‌هایش زیر لاله‌ی گوشم قرار می‌گیرد.
صدای خمار و زمزمه مانندش، کار دست قلب بی‌نوا و زوال رفته‌ام می‌دهد:
- قلبتم همین رو میگه؟
گرمای تَنش کل جانم را احاطه کرده.
نفسم سنگین و بریده می‌شود و چیزی درون وجودم فرو می‌ریزد.
او نقطه‌زن ترین شکارچی دنیاست!


کد:
#پارت157

قفل کرده‌ام. اگر ساوان این‌قدر خشک و جدی نگاهم نمی‌کرد از این جوک بی‌معنی تا ابد قهقهه می‌زدم اما انگار واقعاً برنامه‌اش این است!
تا جایی که من سراغ دارم خون بند ناف آن‌چنان هم کاری به خون و هم‌خون بودن ندارد. خود خون بند ناف سرشار از سلول‌های بنیادیست. درست است که از اعضای خانواده که باشد جواب‌دهی خیلی بیشتری دارد اما... ساوان هم پسر برادر نگار است! اگر بگویم من دخترش نیستم چه بلایی سرم می‌آورند؟ برنامه قبلی را پیش می‌برند؟ انتقام؟ تا سر حد نابودی و نیستی من؟ تا جایی که به سرنوشت دختر مرده‌ی نگار دچار شوم؟ لرزی از جانم می‌گذرد.
صدایم از وحشت ماجرا به لرزه می‌افتد و مغزم کلمات را گم می‌کند:
- من نمی‌تونم ساوان! من سنم کمه... هنوز هیچی از این دنیا نفهمیدم...هیچ‌جاش رو نگشتم... عقلم نمی‌رسه، زندگی نکردم، تو رو نمی‌شناسم. نمی‌فهمم چی باعث شده فکر کنی حاضرم یه بچه‌ی بی‌گناه رو بدبخت کنم؛ من... .
بازویم آرام گرفته می‌شود و صدای جدی ساوان حرفم را نیمه تمام می‌گذارد:
- بهونه نیار!
و دستور می‌دهد برای ساکت شدن. این حالت او زیادی خفقان‌آور است و من یارای مقابله با آن را ندارم.
دستم را روی قلبم می‌گذارم و با بستن چشم‌هایم کلافه و مستأصل نفس عمیق می‌کشم:
- آخه تو چی میدونی از من که می‌خوای خانواده‌ات رو با من تشکیل بدی؟
خیرگی و سنگینی نگاهش معذبم می‌کند.
سرم را زیر می‌اندازم و کلافه با نوک انگشت شصت پایم، روی سنگ سفید اتاق، خطوط نامفهوم می‌کشم.
صدای آرام و جدی‌اش شبیه یک لالایی، حس بَد وجودم را می‌گیرد:
- خیلی چیزا! من می‌دونم تو اون‌قدر دلت پاکه که از شدت عذاب وجدان با من بودن سرگردون شدی، من می‌دونم پشت اون ز*ب*ون درازت یه دختر مهربون ترسو قایم شده.
مکث می‌کند و با کمی کج شدن سرش جدی‌تر ادامه می‌دهد:
- من می‌دونم که ذهنت تو اوج باهوش بودن خنگه، هر وقت معذبی و نمی‌دونی چی بگی یا چی‌کار کنی شصت پات شروع می‌کنه به تکون خوردن رو زمین، هر وقت عصبی با پات ریتم می‌زنی و هر وقت خوشحالی چشمات برق می‌زنه!
 رنگ صدایش، تغییر یافته و حس عجیبی می‌گیرد؛ حسی شبیه عشق و... و من واقعاً توانایی نفس کشیدن مقابل این نگاه را ندارم:
- یه برقی که تو حالت عادی نداره!... من می‌دونم وقتی با موهات بازی می‌کنی یعنی ناراحتی، وقتی حس تنهایی داری خودت رو ب*غ*ل می‌کنی و کز می‌کنی یه گوشه... .
حس عجیبی از حرف‌هایش در جانم می‌نشیند؛ شیرین و معذب کننده‌است! غیرارادی لَب می‌گزم و سرم را تا انتها در یقه می‌برم.
- هر وقتم از یه چیزی خوشت میاد، این‌جوری لَبای صاب‌مرده رو جرواجر می‌کنی.
سریع لَبم را از قید دندان رها می‌کنم؛ تا به حال شده حس خلع سلاح بودن داشته باشید و از این‌که طرفتان تا این حد شما را می‌داند دست‌پاچه شوید؟
نگاهش سنگین و خیره است.
بزاقم را فرو می‌دهم و زیر چشمی نگاهش می‌کنم.
تای ابرو بالا می‌اندازد و جدی خیره‌‌ام می‌ماند:
- بازم بگم؟
کلافه دم عمیقی می‌کشم و پشت به او می‌چرخم. مو‌هایم را به زیر شال سفید می‌برم و نگاهم خیره به آسمان شب می‌شود:
- اگه این‌قدر ازم می‌دونی، باید اینم بفهمی که هنوز کم‌عقل‌تر از اینم که بخوام همچین تصمیم مهمی بگیرم. جوابم نه ساوان، هم به ازدواج با تو، هم به بچه داشتن از تو.
سکوت می‌شود و این‌بار من راضی به این سکوتم.
صدای نفس‌های عمیق او، نز‌دیک‌تر می‌شود؛ تا آن‌جا که پو‌ست گرد‌نم از حرارت نفسهایش به گزگز می‌افتد.
دستش از پشت تَنم را در آغو‌ش می‌کشد و لَب‌هایش زیر لاله‌ی گوشم قرار می‌گیرد.
صدای خمار و زمزمه مانندش، کار دست قلب بی‌نوا و زوال رفته‌ام می‌دهد:
- قلبتم همین رو میگه؟
گرمای تَنش کل جانم را احاطه کرده.
نفسم سنگین و بریده می‌شود و چیزی درون وجودم فرو می‌ریزد.
او نقطه‌زن ترین شکارچی دنیاست!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت158

قلبم می‌تپد و یا این‌که نمی‌تپد را نمی‌دانم! همین‌قدر می‌دانم که تمام وجود من در محل فرود آمدن نفس‌هایش جمع شده.
چشم‌هایم را بهم می‌فشرم و دست عرق کرده‌ام مانتویم را میان مشت مچاله می‌کند. قلبم چه می‌گوید؟ قلب احمقم قید همه چیز را زده! برایش مهم نیست که چه می‌شود و آخر کار به کجا می‌رسد. همین‌قدر می‌فهمد که کنار او راحت‌تر می‌شود نفس کشید.
همین‌قدر هوشیار است که دریچه‌هایش با وجود او آسوده‌تر باز و بسته می‌شوند.
نفس حبس شده در سینِه‌ام، به معجزه‌ی زمزمه‌ی آرامش رها می‌شود:
- من نمی‌خوام از دستت بدم.
من هم نمی‌خواستم! می‌خواستم؟ هرگز.
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و نفس بریده‌ای از هوای بودن او می‌کشم.
و خب، عشق جز حماقت چیست؟ اگر غیر این باشد که با منطق جور در می‌آید. همین که عقل و قلب با هم منطبق نمی‌شوند، از این سرچشمه می‌گیرد که دل احمق است! دل، عقل نیست. نمی‌فهمد! چه باید کرد؟ چاره چیست؟ دوای درد چیست؟ دل آدمی دقیقاً همان بچه‌ی دوساله است که جز آن‌چه می‌خواهد با هیچ چیز دیگر آرام نمی‌گیرد. آن‌قدر زجه می‌زند که از آن‌چه جز خواسته‌اش کرده‌ای پشیمان شوی. آن‌قدر خواب شب بر چشم‌هایت حرام می‌کند که قید دنیا را هم بزنی.
صدای نفس‌های او با حرکت نوازش‌وار انگشت‌هایش به دور مچ دستم، تَنم را کرخت می‌کند و من می‌ترسم! من از این‌که تا این‌حد تحت کنترل این مَرد بودم، می‌ترسیدم. و این واقعیتی هولناک است!
از زیبایی چشم‌هایش و قدرت حرف‌هایش می‌ترسیدم.
از این‌که لبخند‌هایش کار دست خوشی‌های زندگی‌ام بدهد، می‌ترسیدم.
آری، من از این مرد و معمای درونش می‌ترسیدم.
می‌ترسیدم دل داده باشم! اگر دل داده بودم و او می‌فهمید من آن‌چه فکر می‌کرده نیستم... چه بلایی سَرم می‌آمد؟
لرزی از عمیق‌ترین قسمت جانم می‌گذرد.
گرمای لَب‌های ساوان، روی شاه رگ اصلی گردنم می‌نشیند و همه‌ی معادلات و ترس‌های مغزم را معادل صفر می‌کند.
صدایش... چرا صدایش این‌چنین دل را نوازش می‌کند؟
- جز تو کی می‌تونست این‌جوری من رو آروم کنه؟ خودت رو ازم نگیر! بذار با خیال راحت نفس بکشم. بذار از این به بعدش برام قشنگ‌تر باشه.
لَبم را می‌گزم و نگاه خمار و ملتهبم تا نیم‌رخ او در حوالی صورتم می‌چرخد.
عمیق به نگاهم خیره می‌شود؛ من از معماری بی‌نقص و فریبنده این صورت می‌ترسم! نگاه ساوان که قفل لَب‌های اسیرم می‌شود، کلافه لَب از قید بند دندان‌هایم رها می‌کنم و به هرجان کندنی هست از او فاصله می‌گیرم.
- بابام... اون رو چجوری راضی می‌کنی؟
چشم‌هایش لبخند می‌زند و تکان خوردن سیبک گلویش نشان از بغض خفیفی که به جانش نشسته دارد:
- نیازی به رضایت اون نداریم! رضایت تو کافیه.
و وای بر مَن احمق! وای بر منی که می‌خواهم پنهانی از پدرم کاری انجام دهم.
نگاهم را از ساوان به ورودی تراس می‌دهم و کلافه چشم می‌بندم.
چه می‌کنی مائده؟ چه بلایی سر آینده‌ات می‌آوری؟ وارد چه بازی کثیفی می‌شوی؟


کد:
#پارت158

قلبم می‌تپد و یا این‌که نمی‌تپد را نمی‌دانم! همین‌قدر می‌دانم که تمام وجود من در محل فرود آمدن نفس‌هایش جمع شده.
چشم‌هایم را بهم می‌فشرم و دست عرق کرده‌ام مانتویم را میان مشت مچاله می‌کند. قلبم چه می‌گوید؟ قلب احمقم قید همه چیز را زده! برایش مهم نیست که چه می‌شود و آخر کار به کجا می‌رسد. همین‌قدر می‌فهمد که کنار او راحت‌تر می‌شود نفس کشید.
همین‌قدر هوشیار است که دریچه‌هایش با وجود او آسوده‌تر باز و بسته می‌شوند.
نفس حبس شده در سینِه‌ام، به معجزه‌ی زمزمه‌ی آرامش رها می‌شود:
- من نمی‌خوام از دستت بدم.
من هم نمی‌خواستم! می‌خواستم؟ هرگز.
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و نفس بریده‌ای از هوای بودن او می‌کشم.
و خب، عشق جز حماقت چیست؟ اگر غیر این باشد که با منطق جور در می‌آید. همین که عقل و قلب با هم منطبق نمی‌شوند، از این سرچشمه می‌گیرد که دل احمق است! دل، عقل نیست. نمی‌فهمد! چه باید کرد؟ چاره چیست؟ دوای درد چیست؟ دل آدمی دقیقاً همان بچه‌ی دوساله است که جز آن‌چه می‌خواهد با هیچ چیز دیگر آرام نمی‌گیرد. آن‌قدر زجه می‌زند که از آن‌چه جز خواسته‌اش کرده‌ای پشیمان شوی. آن‌قدر خواب شب بر چشم‌هایت حرام می‌کند که قید دنیا را هم بزنی.
صدای نفس‌های او با حرکت نوازش‌وار انگشت‌هایش به دور مچ دستم، تَنم را کرخت می‌کند و من می‌ترسم! من از این‌که تا این‌حد تحت کنترل این مَرد بودم، می‌ترسیدم. و این واقعیتی هولناک است!
از زیبایی چشم‌هایش و قدرت حرف‌هایش می‌ترسیدم.
از این‌که لبخند‌هایش کار دست خوشی‌های زندگی‌ام بدهد، می‌ترسیدم.
آری، من از این مرد و معمای درونش می‌ترسیدم.
می‌ترسیدم دل داده باشم! اگر دل داده بودم و او می‌فهمید من آن‌چه فکر می‌کرده نیستم... چه بلایی سَرم می‌آمد؟
لرزی از عمیق‌ترین قسمت جانم می‌گذرد.
گرمای لَب‌های ساوان، روی شاه رگ اصلی گردنم می‌نشیند و همه‌ی معادلات و ترس‌های مغزم را معادل صفر می‌کند.
صدایش... چرا صدایش این‌چنین دل را نوازش می‌کند؟
- جز تو کی می‌تونست این‌جوری من رو آروم کنه؟ خودت رو ازم نگیر! بذار با خیال راحت نفس بکشم. بذار از این به بعدش برام قشنگ‌تر باشه.
لَبم را می‌گزم و نگاه خمار و ملتهبم تا نیم‌رخ او در حوالی صورتم می‌چرخد.
عمیق به نگاهم خیره می‌شود؛ من از معماری بی‌نقص و فریبنده این صورت می‌ترسم! نگاه ساوان که قفل لَب‌های اسیرم می‌شود، کلافه لَب از قید بند دندان‌هایم رها می‌کنم و به هرجان کندنی هست از او فاصله می‌گیرم.
- بابام... اون رو چجوری راضی می‌کنی؟
چشم‌هایش لبخند می‌زند و تکان خوردن سیبک گلویش نشان از بغض خفیفی که به جانش نشسته دارد:
- نیازی به رضایت اون نداریم! رضایت تو کافیه.
 و وای بر مَن احمق! وای بر منی که می‌خواهم پنهانی از پدرم کاری انجام دهم.
نگاهم را از ساوان به ورودی تراس می‌دهم و کلافه چشم می‌بندم.
چه می‌کنی مائده؟ چه بلایی سر آینده‌ات می‌آوری؟ وارد چه بازی کثیفی می‌شوی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
***

#پارت159

چادر سفید حریر با گل‌های ریز صورتی روی سَرم بود و دست‌های یخ‌زده‌ام درهم می‌شکست؛ چادر را منشی محضر، به مَنی داد که با یک مانتو و شلوار دم‌پا گشاد جین آمده بودم!
رنگ به رخم نمانده و چهره‌ی پدرم یک‌ ثانیه‌ هم از مقابل صورتم کنار نمی‌رود؛ عذاب خطا را چشیده‌اید؟ از آن خیلی بدتر است.
پاهایم را بهم فشرده‌ام و اندکی روی صندلی خشک چوبی جابه‌جا می‌شوم.
ساوان نگذاشت جز نگار کس دیگری بیاید، حالا به جز من، ساوانی که کنارم نشسته و نگاری که با چشم خیس نگاهمان می‌کند کسی درون اتاق کوچک محضر نیست!
منتظر ورود حاج‌آقا بودیم و من خب، داشتم از درون منجمد می‌شدم. همه چیز وحشتناک است! باورم نمی‌شود که دارم عروس می‌شوم آن‌هم این‌ همه غریبانه! خدای من. چه غلطی می‌کنم؟ قلب احمقم می‌خواهی چه بلایی سر آینده‌ام بیاوری؟ بخاطر وابستگی احمقانه چه گندی می‌زنم؟
بغض کثیفی بیخ گلویم را چسبیده و احساس عجیبی دارم.
دست یخ زده‌ام را نامحسوس به بازویم می‌رسانم و استخوان دردمندش را ماساژ می‌دهم.
چشم‌هایم تیک زده به نقطه‌ای نامعلوم و غرق در افکارم سیر می‌کنم.
صدای آرام نگار را می‌شنوم:
- ساوان اگه خم به ابروش بیاد از این شاه‌رگ تا اون یکی شاه‌رگ گرد‌نت رو خودم می‌زنم.
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و با خروج از حالت تفکر، نگاهم به صورت گچی‌ام زیر چادر حریر، درون آینه گرد و نگین‌های پلاستیکی دورش می‌افتد.
آن‌چه این قاب را قابل تحمل می‌کند، نیم رخ مردانه ساوان در آن کت و شلوار جذب طوسی‌ است، که خیره به نگار نگاه می‌کند؛ چه خوش قد و بالا شده این عزیز کرده‌ی خدا.
نفسم را سنگین خارج می‌کنم و انگشتم را می‌کشم.
نیم نگاهی به ساوان می‌اندازم که جدی به نگار خیره شده؛ تهدیدش به مزاق ساوان خوش‌ننشسته!
لَب خشک شده‌ام را به زیر زبان می‌کشم و ساعت گِرد و سفید روی دیوار را نگاه می‌کنم؛ هشت و نیم صبح است.
با باز شدن در، سرم به سمت ورودی اتاق ساده دوازده متری می‌چرخد؛ حاج‌آقای محضر، با لبخند بر لَب و چهره‌ی مهربانی، درحالی که امامه سفیدش را عقب می‌کشد وارد می‌شود:
- سلام علیکم.
به احترامش از جا بلند می‌شوم و ساوان به تبعیت من بلند می‌شود.
- سلام حاجی. صبحتون بخیر.
نگاهم به ساوان که جواب داده می‌نشیند و زیر لَب آهسته جواب سلام حاج‌آقا را می‌دهم.
- بفرمایید، خیلی خوش اومدید.
ساوان می‌نشیند و من هم.
محضر خیلی ساده بود؛ پارچه‌ی ساتن سفیدی را کف اتاق پهن کرده بودند و یک سری ظرف‌های تزئینی و وسایل مصنوعی عقد، شبیه نقل و گردو و نبات و... درونش گذاشته بودند.
در انتهای آن یک آینه گرد نسبتاً بزرگ بود و مقابل دو صندلی چوبی کوچکش هم رحل قران و خود قران را گذاشته بودند.
نگاهم به آیات سوره "روم" می‌افتد همان‌جا که نوشته: همسرانی از ج*ن*س خودتان قرار دادیم، تا مایه مودت و آرامش شما شود! نفس عمیقی می‌کشم تا استرس از جانم دور شود.
- خوب هستید الحمدلله؟
حاج آقا حینی که این حرف را می‌زند مشغول باز کردن دفترش می‌شود و بازهم ساوان است که " الحمدلله، بله" آرامی می‌گوید. او خوب بلد است با هر قشری با زبان خودش حرف بزند.
نگار صندلی سفید مشبک را می‌گیرد و کنار من می‌کشاند.
نگاهم را به دست برنز و مردانه ساوان روی شلوار طوسی‌اش می‌دهم؛ رینگ ساده‌ی سفید در انگشت دومش به چشم می‌خورد.
قرار است حلقه‌ی تعهد به این مرد را درون دست بیندازم؟ چشم‌های خشک شده‌ام را می‌بندم و حس تلخ و شیرین درونم را سرکوب می‌کنم.

کد:
***

#پارت159

چادر سفید حریر با گل‌های ریز صورتی روی سَرم بود و دست‌های یخ‌زده‌ام درهم می‌شکست؛ چادر را منشی محضر، به مَنی داد که با یک مانتو و شلوار دم‌پا گشاد جین آمده بودم!
رنگ به رخم نمانده و چهره‌ی پدرم یک‌ ثانیه‌ هم از مقابل صورتم کنار نمی‌رود؛ عذاب خطا را چشیده‌اید؟ از آن خیلی بدتر است.
پاهایم را بهم فشرده‌ام و اندکی روی صندلی خشک چوبی جابه‌جا می‌شوم.
ساوان نگذاشت جز نگار کس دیگری بیاید، حالا به جز من، ساوانی که کنارم نشسته و نگاری که با چشم خیس نگاهمان می‌کند کسی درون اتاق کوچک محضر نیست!
منتظر ورود حاج‌آقا بودیم و من خب، داشتم از درون منجمد می‌شدم. همه چیز وحشتناک است! باورم نمی‌شود که دارم عروس می‌شوم آن‌هم این‌ همه غریبانه! خدای من. چه غلطی می‌کنم؟ قلب احمقم می‌خواهی چه بلایی سر آینده‌ام بیاوری؟ بخاطر وابستگی احمقانه چه گندی می‌زنم؟
بغض کثیفی بیخ گلویم را چسبیده و احساس عجیبی دارم.
دست یخ زده‌ام را نامحسوس به بازویم می‌رسانم و استخوان دردمندش را ماساژ می‌دهم.
چشم‌هایم تیک زده به نقطه‌ای نامعلوم و غرق در افکارم سیر می‌کنم.
صدای آرام نگار را می‌شنوم:
- ساوان اگه خم به ابروش بیاد از این شاه‌رگ تا اون یکی شاه‌رگ گرد‌نت رو خودم می‌زنم.
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و با خروج از حالت تفکر، نگاهم به صورت گچی‌ام زیر چادر حریر، درون آینه گرد و نگین‌های پلاستیکی دورش می‌افتد.
آن‌چه این قاب را قابل تحمل می‌کند، نیم رخ مردانه ساوان در آن کت و شلوار جذب طوسی‌ است، که خیره به نگار نگاه می‌کند؛ چه خوش قد و بالا شده این عزیز کرده‌ی خدا.
نفسم را سنگین خارج می‌کنم و انگشتم را می‌کشم.
نیم نگاهی به ساوان می‌اندازم که جدی به نگار خیره شده؛ تهدیدش به مزاق ساوان خوش‌ننشسته!
لَب خشک شده‌ام را به زیر زبان می‌کشم و ساعت گِرد و سفید روی دیوار را نگاه می‌کنم؛ هشت و نیم صبح است.
با باز شدن در، سرم به سمت ورودی اتاق ساده دوازده متری می‌چرخد؛ حاج‌آقای محضر، با لبخند بر لَب و چهره‌ی مهربانی، درحالی که امامه سفیدش را عقب می‌کشد وارد می‌شود:
- سلام علیکم.
به احترامش از جا بلند می‌شوم و ساوان به تبعیت من بلند می‌شود.
- سلام حاجی. صبحتون بخیر.
نگاهم به ساوان که جواب داده می‌نشیند و زیر لَب آهسته جواب سلام حاج‌آقا را می‌دهم.
- بفرمایید، خیلی خوش اومدید.
ساوان می‌نشیند و من هم.
محضر خیلی ساده بود؛ پارچه‌ی ساتن سفیدی را کف اتاق پهن کرده بودند و یک سری ظرف‌های تزئینی و وسایل مصنوعی عقد، شبیه نقل و گردو و نبات و... درونش گذاشته بودند.
در انتهای آن یک آینه گرد نسبتاً بزرگ بود و مقابل دو صندلی چوبی کوچکش هم رحل قران و خود قران را گذاشته بودند.
نگاهم به آیات سوره "روم" می‌افتد همان‌جا که نوشته: همسرانی از ج*ن*س خودتان قرار دادیم، تا مایه مودت و آرامش شما شود! نفس عمیقی می‌کشم تا استرس از جانم دور شود.
- خوب هستید الحمدلله؟
حاج آقا حینی که این حرف را می‌زند مشغول باز کردن دفترش می‌شود و بازهم ساوان است که " الحمدلله، بله" آرامی می‌گوید. او خوب بلد است با هر قشری با زبان خودش حرف بزند.
نگار صندلی سفید مشبک را می‌گیرد و کنار من می‌کشاند.
نگاهم را به دست برنز و مردانه ساوان روی شلوار طوسی‌اش می‌دهم؛ رینگ ساده‌ی سفید در انگشت دومش به چشم می‌خورد.
قرار است حلقه‌ی تعهد به این مرد را درون دست بیندازم؟ چشم‌های خشک شده‌ام را می‌بندم و حس تلخ و شیرین درونم را سرکوب می‌کنم.

 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت160

پر بودم از او و تهی بودم از فکر آینده.
احمق بودم؛ انکار نمی‌کردم. احمق بودن هم که شاخ و دم ندارد! دارد؟ خیر. تمام وجودم می‌خواست که کنار او باشد و مغز بی‌نوا هرچه داد و فریاد می‌کرد که او با ساغر عقد می‌کند نه مائده، صدایش به گوش قلب دیوانه‌ام که سر‌مَسـت می‌رقصید؛ نمی‌رسید.
حاج‌آقا برای بار سوم متن صیغِه‌نامه را خواند و من هنوز هم باورم نمی‌شود که بله داده‌ام! هنوز هم باورم نمی‌شود که حالا همسر شرعی و قانونی یک قاچاقچی و تولید کننده هروئین شده‌ام. مسخره است! من، دختر سرهنگ کمالی بزرگ، دشمن موادمخدر و قاچاق منطقه، همسرِ پسرِ یکی از کله گنده ترین باند‌های زاهدان شده‌ام. جوک سال است!
کلافه چشمم را می‌مالم و شیشه‌ی ماشین را پایین می‌کشم تا باد به کله‌ی دا‌غ کرده‌ام بخورد.
ساوان از شیشه بَغل، به من آشفته که سَرم را به بیرون متمایل کرده‌ام نگاه می‌کند.

از صبح حتی یک ثانیه هم از این فاز خشک و رسمی‌اش خارج نشده و دروغ چرا، کثا‌فت در این ورژن کشته می‌دهد.
نگار سر در موبایلش برده و من از برخورد باد به صورت و زیر شال سفیدم لذ‌ت می‌برم.
صدای آرام ساوان، حواسم را پی او می‌کشد که نگار را مخاطب گذاشته:
- باید برگردی دبی؟
دست متورم و زرد رنگ نگار، نیم‌رخ راست صورتش را می‌فشارد و چشم‌هایش کلافه بسته می‌شوند.
نگاه کنجکاوم نیم‌رخ زیبا ولی بی‌روح نگار را می‌کاود؛ بینی خوش‌تراش و چشم‌های درشت فروغ رفته‌اش را.
اگر زردی و ورم بیش‌ از حد صورتش نبود، زیباییش دو چندان نمود داشت. اگر مژه و ابروهایش نریخته بود، صورتش خیلی دلنشین‌تر میشد.
صدای زیر لَبی و بی‌حال نگار ترحم وجودم را برمی‌انگیزد :
- چیکار می‌تونم کنم اگه نرم؟ خسته شدم ساوان. کاش میشد کنار دخترم بمونم و جون بدم.
قلبم می‌شکند برای اویی که تنها دلخوشی‌اش دختر مرده‌اش است.
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و با تکیه دادن سَرم به صندلی چرم ماشین، زیر چشمی، پر از حس دلسوزی خیره به نگار می‌مانم؛ می‌توانست سرنوشتش را به گونه‌ی دیگری رقم بزند؟ نمی‌دانم.
نفس عمیقی از هوای آزاد ماشین می‌گیرم و با نگاه گرفتن از نگار به آسمان نیمه ابری خیره می‌شوم.
صدای ساوان این‌بار کمی بالا می‌رود تا به گوش من برسد! انگار می‌خواهد یادآوری کند برنامه‌اش چیست:
- نگران نباش، نُه ماه دیگه طاقت بیاری حله.
انگار قرار است همین امشب کارش را بکند.
از درون آینه نگاهش می‌کنم و غیرارادی تک‌خندی به حرفش می‌زنم.
شیشه را کمی بالا می‌برم تا صدایم به گوشش برسد:
- حالا تو صبر کن شاید من نازا بودم! ها؟
نگار آهسته می‌خندد و ساوان بلاخره وارد فاز شوخ‌طبعی‌اش می‌شود:
- من خَر نَرم عمل میارم. تو که دیگه اشرف مخلوقاتی... عزیزم!
و عزیزمش را از آینه و درحالی که چشم در چشم هم خیره شده‌ایم می‌گوید و من لبخندم ناخواسته کش می‌آید. عو‌ضی کاربلد!
با ناز نگاه می‌گیرم و دست زیر بَغل زده دوباره به آسمان خیره می‌شوم. دلم از تصور این‌که امشب برنامه از چه قرار است ضعف می‌رود و ناخودآگاه چشم می‌بندم و مانتوی کوتاه جین را در چنگ می‌کشم؛ چیزی درون وجودم فرو می‌ریزد.
صدای شیطنت‌آمیز ساوان گونه‌ام را سرخ می‌کند:
- صبر کن برسیم خونه، بعد اگه جرعت داشتی این‌جوری ناز کن نگاه بگیر.
چرا این پسر از عمه‌اش شرم نمی‌کند؟ این‌گونه حرف‌ها و روابط تا این حد درخانواده‌اشان عادیست؟ نگار اما با خنده به شانه ساوان می‌زند و صدایش پر تشر است!
- دخترم رو اذیت نکن!
ساوان دنده عوض می‌کند و حینی که سرعت ماشین را بالا می‌برد صدایش را می‌کشد:
- چــشــم نگار خانوم. چشم!

کد:
#پارت160

پر بودم از او و تهی بودم از فکر آینده.
احمق بودم؛ انکار نمی‌کردم. احمق بودن هم که شاخ و دم ندارد! دارد؟ خیر. تمام وجودم می‌خواست که کنار او باشد و مغز بی‌نوا هرچه داد و فریاد می‌کرد که او با ساغر عقد می‌کند نه مائده، صدایش به گوش قلب دیوانه‌ام که سر‌مَسـت می‌رقصید؛ نمی‌رسید.
حاج‌آقا برای بار سوم متن صیغِه‌نامه را خواند و من هنوز هم باورم نمی‌شود که بله داده‌ام! هنوز هم باورم نمی‌شود که حالا همسر شرعی و قانونی یک قاچاقچی و تولید کننده هروئین شده‌ام. مسخره است! من، دختر سرهنگ کمالی بزرگ، دشمن موادمخدر و قاچاق منطقه، همسرِ پسرِ یکی از کله گنده ترین باند‌های زاهدان شده‌ام. جوک سال است!
کلافه چشمم را می‌مالم و شیشه‌ی ماشین را پایین می‌کشم تا باد به کله‌ی دا‌غ کرده‌ام بخورد.
ساوان از شیشه بَغل، به من آشفته که سَرم را به بیرون متمایل کرده‌ام نگاه می‌کند.
 از صبح حتی یک ثانیه هم از این فاز خشک و رسمی‌اش خارج نشده و دروغ چرا، کثا‌فت در این ورژن کشته می‌دهد.
نگار سر در موبایلش برده و من از برخورد باد به صورت و زیر شال سفیدم لذ‌ت می‌برم.
صدای آرام ساوان، حواسم را پی او می‌کشد که نگار را مخاطب گذاشته:
- باید برگردی دبی؟
دست متورم و زرد رنگ نگار، نیم‌رخ راست صورتش را می‌فشارد و چشم‌هایش کلافه بسته می‌شوند.
نگاه کنجکاوم نیم‌رخ زیبا ولی بی‌روح نگار را می‌کاود؛ بینی خوش‌تراش و چشم‌های درشت فروغ رفته‌اش را.
اگر زردی و ورم بیش‌ از حد صورتش نبود، زیباییش دو چندان نمود داشت. اگر مژه و ابروهایش نریخته بود، صورتش خیلی دلنشین‌تر میشد.
صدای زیر لَبی و بی‌حال نگار ترحم وجودم را برمی‌انگیزد :
- چیکار می‌تونم کنم اگه نرم؟ خسته شدم ساوان. کاش میشد کنار دخترم بمونم و جون بدم.
قلبم می‌شکند برای اویی که تنها دلخوشی‌اش دختر مرده‌اش است.
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و با تکیه دادن سَرم به صندلی چرم ماشین، زیر چشمی، پر از حس دلسوزی خیره به نگار می‌مانم؛ می‌توانست سرنوشتش را به گونه‌ی دیگری رقم بزند؟ نمی‌دانم.
نفس عمیقی از هوای آزاد ماشین می‌گیرم و با نگاه گرفتن از نگار به آسمان نیمه ابری خیره می‌شوم.
صدای ساوان این‌بار کمی بالا می‌رود تا به گوش من برسد! انگار می‌خواهد یادآوری کند برنامه‌اش چیست:
- نگران نباش، نُه ماه دیگه طاقت بیاری حله.
انگار قرار است همین امشب کارش را بکند.
از درون آینه نگاهش می‌کنم و غیرارادی تک‌خندی به حرفش می‌زنم.
شیشه را کمی بالا می‌برم تا صدایم به گوشش برسد:
- حالا تو صبر کن شاید من نازا بودم! ها؟
نگار آهسته می‌خندد و ساوان بلاخره وارد فاز شوخ‌طبعی‌اش می‌شود:
- من خَر نَرم عمل میارم. تو که دیگه اشرف مخلوقاتی... عزیزم!
و عزیزمش را از آینه و درحالی که چشم در چشم هم خیره شده‌ایم می‌گوید و من لبخندم ناخواسته کش می‌آید. عو‌ضی کاربلد!
با ناز نگاه می‌گیرم و دست زیر بَغل زده دوباره به آسمان خیره می‌شوم. دلم از تصور این‌که امشب برنامه از چه قرار است ضعف می‌رود و ناخودآگاه چشم می‌بندم و مانتوی کوتاه جین را در چنگ می‌کشم؛ چیزی درون وجودم فرو می‌ریزد.
صدای شیطنت‌آمیز ساوان گونه‌ام را سرخ می‌کند:
- صبر کن برسیم خونه، بعد اگه جرعت داشتی این‌جوری ناز کن نگاه بگیر.
چرا این پسر از عمه‌اش شرم نمی‌کند؟ این‌گونه حرف‌ها و روابط تا این حد درخانواده‌اشان عادیست؟ نگار اما با خنده به شانه ساوان می‌زند و صدایش پر تشر است!
- دخترم رو اذیت نکن!
ساوان دنده عوض می‌کند و حینی که سرعت ماشین را بالا می‌برد صدایش را می‌کشد:
- چــشــم نگار خانوم. چشم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
***
#پارت161

پشت میز چوبی، زیر سایه درخت بزرگ بید همه نشسته بودند.
ساوان کنار من بود و همین بودن، تحمل نگاه سنگین بچه‌ها آسان‌تر می‌کرد.
بوی مرغ و گوشت‌قرمز شامه‌ام را ت*ح*ریک می‌کرد.
همه چیز در سفره بود؛ از استیک و کباب و مرغ بریان گرفته تا انواع سوپ.
همه‌ی بچه‌ها حاضر بودند و گاهاً پچ‌پچ‌های منظوردار شیطنت‌آمیزشان به گوشم می‌رسید.
ساوان اما خیلی خون‌سرد و آرام مشغول صرف ناهارش بود و هیچ‌کس را به کتفش هم نمی‌گرفت.
نگار در سمت راستم نشسته بود و از همه چیز برایم می‌ریخت. من اما اشتهای غذا خوردن را نداشتم؛ مخصوصاً که می‌دانستم با چه پولی به دست آمده.
و مخصوص‌تر این‌که مثل خر در گِل گیر کرده بودم.
کلافه نفس حبس شده در سینِه‌ام را خارج می‌کنم و با گرفتن چنگال ساده و سنگین استیل به سینِه‌ی بریان مرغ درون بشقاب چینی ساده‌ی سفید نگاه می‌کنم.
کم‌کم داشتم درک می‌کردم چه غلطی کرده‌ام! می‌دانم دیر است، سرکوفت نزنید.
به محض این‌که ساوان متوجه شود من دختر نگار نیستم، در خوش‌بینانه ترین حالت، مرا ول می‌کند. چگونه می‌توانم جلوی این فاجعه را بگیرم؟ بچه داشتن از ساوان؟ این یک مورد دیگر تف سَر بالاست. حتی اگر زبانی هم بتوانم قضیه را پنهان کنم، بچه‌ی به دنیا آمده همه چیز را لو می‌دهد.
چه بلایی سر خودم آوردم؟ باید تا فرصت داشتم گور پدری حواله‌ی دل احمقم می‌کردم و با علیرضا از ایران می‌رفتم.
نفس حبس شده‌ام کلافه خارج می‌شود و چنگال را دوباره رها می‌کنم. نمی‌دانم چگونه باید گندَم را جمع کنم؛ از یک‌طرف خطر ساوان، از یک‌طرف قوام‌لو و از طرف دیگر آن ثامن آب زیرکاه! حتی فراموش کردم به پدرم راجع‌بش توضیح دهم. ولی در این بین باید احمق چهارشاخی به اسم دل را هم اضافه کنم.
خدای من، مغزم دارد منفجر می‌شود.
کلافه چشم می‌بندم. صدای برخورد قاشق و چنگال‌ها به درون بشقاب می‌آید و مغز من در حال خودزنی‌است؛ همه چیز احمقانه به‌نظر می‌رسید.
- حالت خوبه مائده؟
صدای آرام و نگران نگار، هم‌زمان سنگینی نگاه ساوان را هم برایم ارمغان می‌آورد.
آهسته صندلی‌ام را عقب می‌کشم و با باز کردن چشمم، جدی به تیله‌های آسمانی نگار خیره می‌شوم :
- خوبم.
می‌خواهم از پشت میز بلند شوم که مچ دستم روی میز، محکم گرفته می‌شود.
کلافه چشم می‌بندم و به طرف ساوان می‌چرخم.
چشم باز کردنم همانا و دیدن اخم‌های قفل شده او همان! سکوت شده و حواس همه را به خود جمع کرده‌ام.
- چی‌شده؟
نگاهم را از ساوان به روی میز می‌دهم؛ کلافه لَب می‌گزم و انگشت دستم را می‌شکنم. به دنبال دروغی برای فرار از حضورشان هستم و ناگهان با چشم در چشم شدن با زینب، دروغ را می‌یابم؛ می‌خواستم به او اعتماد کنم.
صدای جدی وزیر هم به جو سنگین اضافه می‌شود:
- عروس خانم اگه قصد فرار داری باید بهت بگم دیگه فرارت فقط از این خونه رفتن نیست. باید بمیری تا اسمت از شناسامه ساوان دربیاد.
چقدر روی مخ است این مرد، چقدر بی‌نمک است! و دم ساوان گرم که صدای خشک و بی‌حوصله‌اش، نفس نحس وزیر را می‌برد:
- ببند وزیر! قبل از این‌که خودم ترتیب دهن گشادت رو بدم خودت ببند.
حینی که خیره به چشم‌های سوالی زینبم، التماس به نگاهم می‌افزایم و امید دارم در این استیصال و بدبختی دست گیرم باشد.
- به زینب گفته بودم برام یه قرص حاضر کنه.
و بعد با لحن حرص آلوده‌ای به وزیر خیره می‌شوم:
- اگه اجازه بدید می‌خوام برم ازش بگیرم.
و سپس نگاه درمانده‌ام را دوباره به تیله‌های گربه‌ای و مشکی زینب می‌دهم و دیدن لبخند ملیحش امیدوارم می‌کند. خیلی خوب همراه دروغم می‌شود:
- اره، منتها من گفته بودم بعد ناهار بهت میدم. انگار اذیته، بیا بریم عزیزم، تو اتاقه.
با بلند شدن زینب، ساوان دستم را ول می‌کند.
نیم نگاهی به صورتش می‌‌اندازم و دیدن چشم‌هایی که می‌گوید "خر خودتی" بادم را پنچر می‌کند.
لبخند بی‌حالی می‌زنم و از پشت میز بلند می‌شوم.
فعلاً فقط فاصله گرفتن از جمع را می‌خواهم.

کد:
***
#پارت161

پشت میز چوبی، زیر سایه درخت بزرگ بید همه نشسته بودند.
ساوان کنار من بود و همین بودن، تحمل نگاه سنگین بچه‌ها آسان‌تر می‌کرد.
بوی مرغ و گوشت‌قرمز شامه‌ام را ت*ح*ریک می‌کرد.
همه چیز در سفره بود؛ از استیک و کباب و مرغ بریان گرفته تا انواع سوپ.
همه‌ی بچه‌ها حاضر بودند و گاهاً پچ‌پچ‌های منظوردار  شیطنت‌آمیزشان به گوشم می‌رسید.
ساوان اما خیلی خون‌سرد و آرام مشغول صرف ناهارش بود و هیچ‌کس را به کتفش هم نمی‌گرفت.
نگار در سمت راستم نشسته بود و از همه چیز برایم می‌ریخت. من اما اشتهای غذا خوردن را نداشتم؛ مخصوصاً که می‌دانستم با چه پولی به دست آمده.
و مخصوص‌تر این‌که مثل خر در گِل گیر کرده بودم.
کلافه نفس حبس شده در سینِه‌ام را خارج می‌کنم و با گرفتن چنگال ساده و سنگین استیل به سینِه‌ی بریان مرغ درون بشقاب چینی ساده‌ی سفید نگاه می‌کنم.
کم‌کم داشتم درک می‌کردم چه غلطی کرده‌ام! می‌دانم دیر است، سرکوفت نزنید.
به محض این‌که ساوان متوجه شود من دختر نگار نیستم، در خوش‌بینانه ترین حالت، مرا ول می‌کند. چگونه می‌توانم جلوی این فاجعه را بگیرم؟ بچه داشتن از ساوان؟ این یک مورد دیگر تف سَر بالاست. حتی اگر زبانی هم بتوانم قضیه را پنهان کنم، بچه‌ی به دنیا آمده همه چیز را لو می‌دهد.
چه بلایی سر خودم آوردم؟ باید تا فرصت داشتم گور پدری حواله‌ی دل احمقم می‌کردم و با علیرضا از ایران می‌رفتم.
نفس حبس شده‌ام کلافه خارج می‌شود و چنگال را دوباره رها می‌کنم. نمی‌دانم چگونه باید گندَم را جمع کنم؛ از یک‌طرف خطر ساوان، از یک‌طرف قوام‌لو و از طرف دیگر آن ثامن آب زیرکاه! حتی فراموش کردم به پدرم راجع‌بش توضیح دهم. ولی در این بین باید احمق چهارشاخی به اسم دل را هم اضافه کنم.
خدای من، مغزم دارد منفجر می‌شود.
کلافه چشم می‌بندم. صدای برخورد قاشق و چنگال‌ها به درون بشقاب می‌آید و مغز من در حال خودزنی‌است؛ همه چیز احمقانه به‌نظر می‌رسید.
- حالت خوبه مائده؟
صدای آرام و نگران نگار، هم‌زمان سنگینی نگاه ساوان را هم برایم ارمغان می‌آورد.
آهسته صندلی‌ام را عقب می‌کشم و با باز کردن چشمم، جدی به تیله‌های آسمانی نگار خیره می‌شوم :
- خوبم.
می‌خواهم از پشت میز بلند شوم که مچ دستم روی میز، محکم گرفته می‌شود.
کلافه چشم می‌بندم و به طرف ساوان می‌چرخم.
چشم باز کردنم همانا و دیدن اخم‌های قفل شده او همان! سکوت شده و حواس همه را به خود جمع کرده‌ام.
- چی‌شده؟
نگاهم را از ساوان به روی میز می‌دهم؛ کلافه لَب می‌گزم و انگشت دستم را می‌شکنم. به دنبال دروغی برای فرار از حضورشان هستم و ناگهان با چشم در چشم شدن با زینب، دروغ را می‌یابم؛ می‌خواستم به او اعتماد کنم.
صدای جدی وزیر هم به جو سنگین اضافه می‌شود:
- عروس خانم اگه قصد فرار داری باید بهت بگم دیگه فرارت فقط از این خونه رفتن نیست. باید بمیری تا اسمت از شناسامه ساوان دربیاد.
چقدر روی مخ است این مرد، چقدر بی‌نمک است! و دم ساوان گرم که صدای خشک و بی‌حوصله‌اش، نفس نحس وزیر را می‌برد:
- ببند وزیر! قبل از این‌که خودم ترتیب دهن گشادت رو بدم خودت ببند.
حینی که خیره به چشم‌های سوالی زینبم، التماس به نگاهم می‌افزایم و امید دارم در این استیصال و بدبختی دست گیرم باشد.
- به زینب گفته بودم برام یه قرص حاضر کنه.
و بعد با لحن حرص آلوده‌ای به وزیر خیره می‌شوم:
- اگه اجازه بدید می‌خوام برم ازش بگیرم.
و سپس نگاه درمانده‌ام را دوباره به تیله‌های گربه‌ای و مشکی زینب می‌دهم و دیدن لبخند ملیحش امیدوارم می‌کند. خیلی خوب همراه دروغم می‌شود:
- اره، منتها من گفته بودم بعد ناهار بهت میدم. انگار اذیته، بیا بریم عزیزم، تو اتاقه.
با بلند شدن زینب، ساوان دستم را ول می‌کند.
نیم نگاهی به صورتش می‌‌اندازم و دیدن چشم‌هایی که می‌گوید "خر خودتی" بادم را پنچر می‌کند.
لبخند بی‌حالی می‌زنم و از پشت میز بلند می‌شوم.
فعلاً فقط فاصله گرفتن از جمع را می‌خواهم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت162

دستم کلافه موهایم را چنگ می‌کشد و زینب با سرک کشیدن به راه‌رو می‌خواهد در را ببند.
چشم می‌بندم و بی‌قرار دور خودم چرخ می‌زنم؛ فکر خَریتم نابودم می‌کند. من از کی این‌قدر احمقانه به زندگی‌ام گند می‌زنم؟
حس بدبختی و غربت با ترس توأم می‌شود و ناگهان دلتنگی شدیدی که به جانم می‌نشیند بغض را ارمغان می‌آورد.
صدای چرخش کلید می‌آید.
نگاه بغض دارم را از تخت دو طبقه می‌گیرم و چشم نَم‌دار و مستأصلم به زینب می‌نشیند.
تار می‌بینمش اما نگران است! نگران مَنی که بارها به او توهین کردم؟ جالب است. به طرفم می‌آید و با گرفتن شانه‌ام مرا به طرف تخت هدایت می‌کند:
- چی‌شده دختر! گریه برای چی؟ ساوان حرفی بهت زده؟
دستم را روی قلب دردمندم می‌گذارم و با کشیدن نفس‌های عمیق سعی در کنترل بغض کوفتی دارم.
چه خاکی در سَرم بریزم؟ چگونه خودم را از وضعیتی که دچارش شده‌ام نجات بدهم؟ از دست دل احمقم به کدام کوه و بیابان سر بگذارم؟
زینب با نشستن‌مان روی تخت، شروع به مالیدن شانه‌ام می‌کند و به هوای خودش می‌خواهد آرامم کند:
- غصه نخور دختر خوب. ساوان ظاهرش یکم تلخه اگه حرفی هم بهت زده چیزی تو دلش نیست. ببین چقدر دوست داشت جلو باباش وایستاد! قبل تو هرکی اومد جنازه‌اشم دیگه برنگشت.
بغض من با این حرف می‌ترکد؛ ترس جان نداشتم‌ ها! من ترس طرد شدن و درد بودن داشتم. خیلی مسخره‌ است.
شانه‌ام خم می‌شود و تکیه آرنجم به روی زانو می‌افتد.
کف دَستم را به پیشانی‌ام می‌زنم و قطرات اشک تا به روی تیغه‌ی بینی‌ام سر می‌خورند و سقوط می‌کنند؛ شانه‌ام می‌لرزد. از هر لحاظ می‌بینم ته این داستان تباهی محض است.
صدای نوچ آرام زینب نشان از کلافگی‌اش دارد :
- خیر سَرم می‌خواستم آروم بشی دختر. خب چته؟ حرف بزن بتونم کمکت کنم. مائده تو دیگه عملاً زن ساوانی، از همین ساعتای اولی می‌خوای ناله بزنی تا کی؟
دستم را روی دَهانم می‌گذارم و می‌فشارم تا آرام شوم. چشم‌هایم را محکم می‌فشارم و صرفاً برای این‌که زینب بیخیال این حس صمیمی بودنش شود بحث را می‌پیچانم:
- ساوان بچه می‌خواد.
صدایم مسخره شده یا حرفم مسخره بوده را نمی‌دانم اما خنده‌ی غیرارادی زینب، پارازیت به گریه‌ام می‌اندازد؛ برای یک‌ثانیه ساکت می‌شوم و با گرفتن اشک چشمم به لَب خندان و چشم متعجب زینب نگاه می‌کنم:
- چرا می‌خندی؟
زینب دوباره تک خندی می‌زند و حین بلند شدن از روی تخت به نشان خاک بر سرت دستش را در هوا تکان می‌دهد.
به طرف میز آرایشی و آینه دایره‌ی بزرگ رویش می‌رود و من از پشت قامت او را در شومیز سفید و دامن کلوش مشکی‌اش نگاه می‌کنم.
شال مشکی‌اش روی شانه‌اش افتاده و موهای لَخت مشکی‌اش آزادانه روی شانه‌اش ریخته.
زینب کشوی میزش را می‌کشد و به دنبال چیزی می‌گردد.
حینی که یک بسته قرص دانه ریز سفید را بیرون می‌کشد، زیر چشمی نگاهم می‌کند:
- بابا من نمی‌دونستم تو این‌قدر آفتاب مهتاب ندیده‌ای که از این چیزا سر در نمیاری.
بسته قرص را بالا می‌گیرد و گوشه‌ی چشمی به آن می‌زند:
_ روزی یه دونه رو سر ساعت مشخص بخور، باقیش رو بسپار به خودش. حالا ساوان هرچی می‌خواد زور بزنه. این‌که دیگه آبغوره گرفتن نداره.
به کل گریه یادم می‌رود.
فینی می‌کشم و متفکر به قرص نگاه می‌کنم؛ یکی از مشکلاتم حل شد!


کد:
#پارت162

دستم کلافه موهایم را چنگ می‌کشد و زینب با سرک کشیدن به راه‌رو می‌خواهد در را ببند.
چشم می‌بندم و بی‌قرار دور خودم چرخ می‌زنم؛ فکر خَریتم نابودم می‌کند. من از کی این‌قدر احمقانه به زندگی‌ام گند می‌زنم؟
حس بدبختی و غربت با ترس توأم می‌شود و ناگهان دلتنگی شدیدی که به جانم می‌نشیند بغض را ارمغان می‌آورد.
صدای چرخش کلید می‌آید.
نگاه بغض دارم را از تخت دو طبقه می‌گیرم و چشم نَم‌دار و مستأصلم به زینب می‌نشیند.
تار می‌بینمش اما نگران است! نگران مَنی که بارها به او توهین کردم؟ جالب است. به طرفم می‌آید و با گرفتن شانه‌ام مرا به طرف تخت هدایت می‌کند:
- چی‌شده دختر! گریه برای چی؟ ساوان حرفی بهت زده؟
دستم را روی قلب دردمندم می‌گذارم و با کشیدن نفس‌های عمیق سعی در کنترل بغض کوفتی دارم.
چه خاکی در سَرم بریزم؟ چگونه خودم را از وضعیتی که دچارش شده‌ام نجات بدهم؟ از دست دل احمقم به کدام کوه و بیابان سر بگذارم؟
زینب با نشستن‌مان روی تخت، شروع به مالیدن شانه‌ام می‌کند و به هوای خودش می‌خواهد آرامم کند:
- غصه نخور دختر خوب. ساوان ظاهرش یکم تلخه اگه حرفی هم بهت زده چیزی تو دلش نیست. ببین چقدر دوست داشت جلو باباش وایستاد! قبل تو هرکی اومد جنازه‌اشم دیگه برنگشت.
 بغض من با این حرف می‌ترکد؛ ترس جان نداشتم‌ ها! من ترس طرد شدن و درد بودن داشتم. خیلی مسخره‌ است.
شانه‌ام خم می‌شود و تکیه آرنجم به روی زانو می‌افتد.
کف دَستم را به پیشانی‌ام می‌زنم و قطرات اشک تا به روی تیغه‌ی بینی‌ام سر می‌خورند و سقوط می‌کنند؛ شانه‌ام می‌لرزد. از هر لحاظ می‌بینم ته این داستان تباهی محض است.
صدای نوچ آرام زینب نشان از کلافگی‌اش دارد :
- خیر سَرم می‌خواستم آروم بشی دختر. خب چته؟ حرف بزن بتونم کمکت کنم. مائده تو دیگه عملاً زن ساوانی، از همین ساعتای اولی می‌خوای ناله بزنی تا کی؟
دستم را روی دَهانم می‌گذارم و می‌فشارم تا آرام شوم. چشم‌هایم را محکم می‌فشارم و صرفاً برای این‌که زینب بیخیال این حس صمیمی بودنش شود بحث را می‌پیچانم:
- ساوان بچه می‌خواد.
صدایم مسخره شده یا حرفم مسخره بوده را نمی‌دانم اما خنده‌ی غیرارادی زینب، پارازیت به گریه‌ام می‌اندازد؛ برای یک‌ثانیه ساکت می‌شوم و با گرفتن اشک چشمم به لَب خندان و چشم متعجب زینب نگاه می‌کنم:
- چرا می‌خندی؟
زینب دوباره تک خندی می‌زند و حین بلند شدن از روی تخت به نشان خاک بر سرت دستش را در هوا تکان می‌دهد.
به طرف میز آرایشی و آینه دایره‌ی بزرگ رویش می‌رود و من از پشت قامت او را در شومیز سفید و دامن کلوش مشکی‌اش نگاه می‌کنم.
شال مشکی‌اش روی شانه‌اش افتاده و موهای لَخت مشکی‌اش آزادانه روی شانه‌اش ریخته.
زینب کشوی میزش را می‌کشد و به دنبال چیزی می‌گردد.
حینی که یک بسته قرص دانه ریز سفید را بیرون می‌کشد، زیر چشمی نگاهم می‌کند:
- بابا من نمی‌دونستم تو این‌قدر آفتاب مهتاب ندیده‌ای که از این چیزا سر در نمیاری.
بسته قرص را بالا می‌گیرد و گوشه‌ی چشمی به آن می‌زند:
_ روزی یه دونه رو سر ساعت مشخص بخور، باقیش رو بسپار به خودش. حالا ساوان هرچی می‌خواد زور بزنه. این‌که دیگه آبغوره گرفتن نداره.
به کل گریه یادم می‌رود.
فینی می‌کشم و متفکر به قرص نگاه می‌کنم؛ یکی از مشکلاتم حل شد!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت163

قرص را در بین لباس‌هایی که ساوان آن روز‌های اول برایم خریده بود، قایم کردم. فعلا باید به این فکر کنم که پدرم را چگونه از وضعیت آگاه کنم.
ساوان با بالا تَنه برهنِه درحالی که عرق از سر و صورتش می‌بارد و حوله‌ی سفید روی شانه‌اش افتاده، روی تردمیل می‌دود.
بزاقم را فرو می‌دهم و نگاه بی‌حوصله‌ام خیره به ابر‌های پنبه‌ای عصر گاهی‌است که گاه خورشید را می‌بلعند؛ روی مبل دراز کشیده‌ام و ساق دستم زیر سرم خشک شده.
نزدیک به یک ساعت و نیم است که ساوان دارد ورزش می‌کند و من از این همه سکوت و یک جا بودن خسته‌ام. بچه‌ها هرکدام در پی کارشان رفته‌اند و به جز نگار، سارا و مادرش هیچ‌کس در خانه نیست.
ساوان هم می‌خواهد برود! البته بعد ورزش و حمامش.
بی‌حوصله بینی‌ام را می‌خارانم و زیر چشمی ساوان را نگاه می‌کنم که مشغول پاک کردن عرق صورتش است.
نگاهم کمی پایین‌تر می‌آید و به بالا و پایین شدن ماهیچه‌های برنز و سنگی سینِه‌اش می‌نشیند.
از خطوط خط کشی شده‌ی ماهیچه‌هایش، نگاه می‌گیرم و با فرو دادن بزاقم، افکار عو‌ضی را پس می‌زنم.
نفسم را خارج می‌کنم و چشم می‌بندم.
صدایم بی‌حوصله و بهانه‌گیر است:
- خواستی بری منم با خودت ببر خونه مامانم اینا. تو نباشی نمی‌تونم این‌جا بمونم.
سنگینی نگاه ساوان را حس می‌کنم.
آهسته لای پلکم را باز می‌کنم و اویی را می‌بینم که دارد سرعت تردمیل را کم می‌کند و همزمان با اخم خیره به من است؛ یا حضرت محمد( صلوات بفرست مؤمن).
این بشر چرا این‌قدر سریع بعد عقدمان وارد فاز جدی بودن شده؟ بزاق زهرماری دَهانم را فرو می‌دهم.
- بچه بازی درنیار! می‌خوای چیکار کنی که بی‌من نمی‌تونی این‌جا بمونی؟
چشم‌هایش خفه‌ام می‌کند. مخصوصاً حالا که اخم‌هایش این‌چنین قفل شده و سیاهی نگاهش مرا درون تیله‌هایش حل می‌کند.
لوس می‌شوم و لَب بر می‌چینم؛ من همان ساوان پرشیطنت و شوخ را می‌خواهم. از من هجده ساله انتظار سی ساله بودن که ندارد؟
- ظهر چی از زینب گرفتی؟ دلم نمی‌خواد از همین روزای اول پنهون کاری باشه مائده! منم قصد ندارم لباسات رو بگردم.
لرزی از جانم می‌گذرد. او از کجا فهمیده؟ نکند اتاقش دوربین مدار بسته دارد؟ دروغ بگویم؟ او که زیر و بَم مرا بَلد است، مچم را نمی‌گیرد؟ نکند زینب به او گفته؟ انکار کنم؟ چه خاکی بخورم دقیقاً؟
صدایش کمی بالا می‌رود و از غیض تُنش، ناخواسته ترس لعنتی به استخوانم می‌زند:
- واسه دروغ دادن به من فسفر نسوزون، جوابمو بده.
قطع شدن صدای تردمیل و پایین آمدن او رعشه به قلبم می‌اندازد و ضربان قلبم غیرارادی بالا می‌رود. نگاهم را حتی برای یک ثانیه هم از آسمان نمی‌گیرم مبادا با او چشم در چشم شوم و از نگاهم چیزی بخواند. آخر می‌دانید، چشم‌های من خیلی ساده‌لوح‌اند!
صدای قدم‌هایش به طرف من می‌آید و قلب دیوانه‌ام دارد سکته می‌کند.
به‌گونه‌ای که ببیند قلبم را ماساژ می‌دهم و نفس‌های پی‌در‌پی‌ام را کمی کنترل می‌کنم.
صدای نفس کلافه او و تک‌خند حرصی‌اش باعث بستن چشم‌هایم می‌شود.
- ازش قرص ال‌_دی گرفتی‌؟
چیزی درونم فرو می‌ریزد. لعنتی! کلافه پلکم را می‌فشارم؛ پوف، خدایا مرا محو کن.
ساوان ته‌گلو می‌خندد و به طرف من می‌آید.
در خودم جمع می‌شوم و انقباض ماهیچه‌های بدنم ناخواسته است.
صدای پایش دقیقاً کنار مبل تمام می‌شود.
لَبم را می‌گزم و سنگینی نگاهش، عرق به تیره‌ی کمرم می‌نشاند.
ساوان خم شده و تکیه دستش را به پشتی مبل می‌دهد؛ این را از نزد‌یکی بوی بادی اسپلش محشرش می‌فهمم.
زانویش در کنار فاصله خالی بین ران و پایم قرار می‌گیرد و پایین رفتن مبل نشان از سنگینی حجم تَنش دارد.
آن یکی زانویش هم روی مبل می‌گذارد و حالا به‌طور نیمه خیز روی مَن است. دستم ناخودآگاه به شلوار جورابی مشکی‌ام چنگ می‌شود و خم‌تر شدن او را حس می‌کنم.
خلَع عجیبی از بوی عطر و گرمای تَنش، نفس کشیدنم را دچار اختلال کرده و او هرچه خم‌تر می‌شود، این حادثه هول‌ناک‌تر بر روی قلبم اثر می‌گذارد؛ این‌ کارش را دقیقاً تا جایی ادامه می‌دهد که دو دستش روی کوسن، دو طرف صورتم حصار می‌شود و نفس‌هایش پشت لَبم را سوزن سوزن می‌زند.
بزاقم را فرو می‌دهم و خاطرات لعنتی یک به یک زنده می‌شود.
لَب می‌گزم و با فشردن چشم‌هایم، نیم‌رخم را بیشتر به درون کوسن فرو می‌برم؛ چرا این‌گونه می‌کند؟ صدایش پچ‌پچ‌‌وار و بَم است:
- چرا بچه‌ نمی‌خوای؟
از من انتظار دارد در این حالت پِرِس شده جوابش را بدهم؟ مرا چه فرض کرده؟ هالک؟ ماتادور؟ آرنولد؟ هیتلر؟ چه؟
صدایم خش دارد و می‌لرزد. آن‌هم به طرز خیلی مزخرفی:
- برو... عقب.
فرود تک‌خند کج ساوان به روی لَب‌هایم، تیر خلاص را می‌زند؛ کل تَنم به نبض می‌نشیند:
- نشد دیگه عزیزم! مگه شما زن من نیستی؟ مگه من هم‌وزنت طلا مهرت زدم؟ ها؟ وظیفه‌اته با کمال میل هم نیاز‌های همسرت رو تمکین کنی هم براش یه کاکل زری بیاری. پس این کارات چه معنی میده دختر بابا؟
لرز خفیفی از گرمای نفس‌هایش از تَنم می‌گذرد. جرعت چشم‌ باز کردن ندارم و شدت نزد‌‌یک بودن ساوان، دارد آزارم می‌دهد؛ قلب مزخرفم بین یمین و یسار خودش مانده! نمی‌فهمم بی‌او نمی‌تواند نفس بکشد یا با او.
گرمای لَب‌های ساوان، روی پو‌ست نبض گرفته لَبم مماس می‌شود و دخترک احمق درونم سقوط آزاد می‌کند. از این جا به بعدش، ترجیحاً ما را تنها بگذارید... .




کد:
#پارت163

قرص را در بین لباس‌هایی که ساوان آن روز‌های اول برایم خریده بود، قایم کردم. فعلا باید به این فکر کنم که پدرم را چگونه از وضعیت آگاه کنم.
ساوان با بالا تَنه برهنِه درحالی که عرق از سر و صورتش می‌بارد و حوله‌ی سفید روی شانه‌اش افتاده، روی تردمیل می‌دود.
بزاقم را فرو می‌دهم و نگاه بی‌حوصله‌ام خیره به ابر‌های پنبه‌ای عصر گاهی‌است که گاه خورشید را می‌بلعند؛ روی مبل دراز کشیده‌ام و ساق دستم زیر سرم خشک شده.
نزدیک به یک ساعت و نیم است که ساوان دارد ورزش می‌کند و من از این همه سکوت و یک جا بودن خسته‌ام. بچه‌ها هرکدام در پی کارشان رفته‌اند و به جز نگار، سارا و مادرش هیچ‌کس در خانه نیست.
ساوان هم می‌خواهد برود! البته بعد ورزش و حمامش.
بی‌حوصله بینی‌ام را می‌خارانم و زیر چشمی ساوان را نگاه می‌کنم که مشغول پاک کردن عرق صورتش است.
نگاهم کمی پایین‌تر می‌آید و به بالا و پایین شدن ماهیچه‌های برنز و سنگی سینِه‌اش می‌نشیند.
از خطوط خط کشی شده‌ی ماهیچه‌هایش، نگاه می‌گیرم و با فرو دادن بزاقم، افکار عو‌ضی را پس می‌زنم.
نفسم را خارج می‌کنم و چشم می‌بندم.
صدایم بی‌حوصله و بهانه‌گیر است:
- خواستی بری منم با خودت ببر خونه مامانم اینا. تو نباشی نمی‌تونم این‌جا بمونم.
سنگینی نگاه ساوان را حس می‌کنم.
آهسته لای پلکم را باز می‌کنم و اویی را می‌بینم که دارد سرعت تردمیل را کم می‌کند و همزمان با اخم خیره به من است؛ یا حضرت محمد( صلوات بفرست مؤمن).
این بشر چرا این‌قدر سریع بعد عقدمان وارد فاز جدی بودن شده؟ بزاق زهرماری دَهانم را فرو می‌دهم.
- بچه بازی درنیار! می‌خوای چیکار کنی که بی‌من نمی‌تونی این‌جا بمونی؟
چشم‌هایش خفه‌ام می‌کند. مخصوصاً حالا که اخم‌هایش این‌چنین قفل شده و سیاهی نگاهش مرا درون تیله‌هایش حل می‌کند.
لوس می‌شوم و لَب بر می‌چینم؛ من همان ساوان پرشیطنت و شوخ را می‌خواهم. از من هجده ساله انتظار سی ساله بودن که ندارد؟
- ظهر چی از زینب گرفتی؟ دلم نمی‌خواد از همین روزای اول پنهون کاری باشه مائده! منم قصد ندارم لباسات رو بگردم.
لرزی از جانم می‌گذرد. او از کجا فهمیده؟ نکند اتاقش دوربین مدار بسته دارد؟ دروغ بگویم؟ او که زیر و بَم مرا بَلد است، مچم را نمی‌گیرد؟ نکند زینب به او گفته؟ انکار کنم؟ چه خاکی بخورم دقیقاً؟
صدایش کمی بالا می‌رود و از غیض تُنش، ناخواسته ترس لعنتی به استخوانم می‌زند:
- واسه دروغ دادن به من فسفر نسوزون، جوابمو بده.
قطع شدن صدای تردمیل و پایین آمدن او رعشه به قلبم می‌اندازد و ضربان قلبم غیرارادی بالا می‌رود. نگاهم را حتی برای یک ثانیه هم از آسمان نمی‌گیرم مبادا با او چشم در چشم شوم و از نگاهم چیزی بخواند. آخر می‌دانید، چشم‌های من خیلی ساده‌لوح‌اند!
صدای قدم‌هایش به طرف من می‌آید و قلب دیوانه‌ام دارد سکته می‌کند.
به‌گونه‌ای که ببیند قلبم را ماساژ می‌دهم و نفس‌های پی‌در‌پی‌ام را کمی کنترل می‌کنم.
صدای نفس کلافه او و تک‌خند حرصی‌اش باعث بستن چشم‌هایم می‌شود.
- ازش قرص ال‌_دی گرفتی‌؟
چیزی درونم فرو می‌ریزد. لعنتی! کلافه پلکم را می‌فشارم؛ پوف، خدایا مرا محو کن.
ساوان ته‌گلو می‌خندد و به طرف من می‌آید.
در خودم جمع می‌شوم و انقباض ماهیچه‌های بدنم ناخواسته است.
صدای پایش دقیقاً کنار مبل تمام می‌شود.
لَبم را می‌گزم و سنگینی نگاهش، عرق به تیره‌ی کمرم می‌نشاند.
ساوان خم شده و تکیه دستش را به پشتی مبل می‌دهد؛ این را از نزد‌یکی بوی بادی اسپلش محشرش می‌فهمم.
زانویش در کنار فاصله خالی بین ران و پایم قرار می‌گیرد و پایین رفتن مبل نشان از سنگینی حجم تَنش دارد.
آن یکی زانویش هم روی مبل می‌گذارد و حالا به‌طور نیمه خیز روی مَن است. دستم ناخودآگاه به شلوار جورابی مشکی‌ام چنگ می‌شود و خم‌تر شدن او را حس می‌کنم.
خلَع عجیبی از بوی عطر و گرمای تَنش، نفس کشیدنم را دچار اختلال کرده و او هرچه خم‌تر می‌شود، این حادثه هول‌ناک‌تر بر روی قلبم اثر می‌گذارد؛ این‌ کارش را دقیقاً تا جایی ادامه می‌دهد که دو دستش روی کوسن، دو طرف صورتم حصار می‌شود و نفس‌هایش پشت لَبم را سوزن سوزن می‌زند.
بزاقم را فرو می‌دهم و خاطرات لعنتی یک به یک زنده می‌شود.
لَب می‌گزم و با فشردن چشم‌هایم، نیم‌رخم را بیشتر به درون کوسن فرو می‌برم؛ چرا این‌گونه می‌کند؟ صدایش پچ‌پچ‌‌وار و بَم است:
- چرا بچه‌ نمی‌خوای؟
از من انتظار دارد در این حالت پِرِس شده جوابش را بدهم؟ مرا چه فرض کرده؟ هالک؟ ماتادور؟ آرنولد؟ هیتلر؟ چه؟
صدایم خش دارد و می‌لرزد. آن‌هم به طرز خیلی مزخرفی:
- برو... عقب.
فرود تک‌خند کج ساوان به روی لَب‌هایم، تیر خلاص را می‌زند؛ کل تَنم به نبض می‌نشیند:
- نشد دیگه عزیزم! مگه شما زن من نیستی؟ مگه من هم‌وزنت طلا مهرت زدم؟ ها؟ وظیفه‌اته با کمال میل هم نیاز‌های همسرت رو تمکین کنی هم براش یه کاکل زری بیاری. پس این کارات چه معنی میده دختر بابا؟
لرز خفیفی از گرمای نفس‌هایش از تَنم می‌گذرد. جرعت چشم‌ باز کردن ندارم و شدت نزد‌‌یک بودن ساوان، دارد آزارم می‌دهد؛ قلب مزخرفم بین یمین و یسار خودش مانده! نمی‌فهمم بی‌او نمی‌تواند نفس بکشد یا با او.
گرمای لَب‌های ساوان، روی پو‌ست نبض گرفته لَبم مماس می‌شود و دخترک احمق درونم سقوط آزاد می‌کند. از این جا به بعدش، ترجیحاً ما را تنها بگذارید... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
***
#پارت164


پارت 164

یک خدا قوت حسابی به خودم و آن عو‌ضی کاربلد که هفتاد و پنج دقیقه توانستم هم‌پایش طاقت بیاورم.
دست به کمر می‌زنم و با نفس حبس شده، از گرفتگی خفیف عضلاتم صاف می‌شوم.
نگاه گِرد از دردم به پرده‌ی حریر سفید رقصان پنجره می‌افتد؛ وای مادر گَردنم!
چشم می‌بندم و آهسته عضلات گرفته‌ی گرد‌ن و کتفم را نرمش می‌دهم؛ بی‌شرف زوارم را در آورد. خستگی هم خوب چیزیست!
دم عمیقم را کلافه خارج می‌کنم و با بستن آخرین دکمه شومیز سفید، دامن بلند تا پایین زانوی طوسی را صاف می‌کنم.
موهای آشفته شده‌ام را به هر جان کندنی هست، از دورم جمع می‌کنم تا بتوانم نفس بکشم.
جنگل آشفته و درهم پیچ‌خورده موهایم را بالای سَرم می‌بندم.
ساوان بلافاصله بعد از کارش، با نشاندن مُهر لَب‌هایش به روی پیشانی‌ام، به سمت حمام رفت.و خب من مانده‌ام تا این فاجعه را جمع‌وجور کنم.نگاه کلافه‌ و پَکرم به کوسن‌هایی که هرکدام یک طرف افتاده و شلوار برعکس ساوان می‌افتد.خم می‌شوم و با برداشتن شلوار ساوان و کوسن سفید مبل، قامت صاف می‌کنم و دقیقاً حین کمر صاف کردنم، صدای ساوان از سرویس می‌آید:
شلوار و کوسن را روی مبل می‌اندازم و به طرف درب سرویس می‌چرخم. بی‌حوصله و کلافه در حال که سعی دارم بَدن کثیفم زیاد با لباس برخورد نداشته باشد به طرف درب می‌روم؛ بعد ساوان باید حتماً به حمام می‌رفتم.
نگاهم میخ درب سفید سرویس است و ناگهان یادم می‌آید که محضردار گفت ساوان عصر حتماً به محضر برود تا سند ازدواجمان را وارد سیستم کند. طبق معمول، سیستم الحمدلله خَراب بود!
پشت درب سرویس سر به زیر می‌اندازم و نیم‌رخم را به درب نزد‌یک می‌کنم:
- بله ساوان؟
باز شدن درب همانا و جیغ کشیدن ناخواسته من همان!
تا به خودم بیایم، دست ساوان دَهانم را خفه کرده.
با چشم وحشت زده، زل زده‌ام به صورت و موهای کاملاً خیس او که به پیشانی‌اش چسبیده.
نگاه او عصبی و اخم‌هایش قفل است. یک دستش پشت سرم و یک دستش رویِ قفل دَهان باز من است.
- آبرو بذار دختر! این‌قدر چوب تو مغز خَراب عو‌ضی‌های پایین نکن. مگه لولو دیدی؟
چشم‌هایم را از حالت شوکه به حالت <من خر شرک هستم> تغییر می‌دهم و مظلومانه، بَدنم را از گارد منقبض‌اش خارج می‌کنم.
از ساوان نگاه می‌گیرم و با سر زیر افتاده، مشغول وَر رفتن با انگشتم می‌شوم. که ناگهان دستی مرا به درون سرویس می‌کشد و تا به خود بیایم، صدای چرخش قفل درب هم بلند می‌شود.
این بار دیگر واقعاً ترس سزاست!
نگاه بهت زده‌ام قفل درب می‌شود و تمام تلاشم این است این عو‌ضی عر‌یان بدجنس را نبینم؛ روباه مکار!
- این یعنی چی الان ساوان؟
صدای آب با صدای خنده‌ی زیر لَبی او توأم می‌شود و حرکتش به سمت من، بزاق دَهانم را طعمی هم‌چون زهر مار می‌بخشد.
- عزیزم مگه نمی‌خوای حموم کنی؟ چه مسلمونی هستی تو؟
چشم‌هایم کلافه بسته می‌شود و با یادآوری خاطرات دقایقی پیش، دست و پایم را سست می‌کند.
- لعنت بهت بچه! بذار دو روز بگذره. نترس من تاریخ انقضاء ندارم که همین روز اولی کمر همت بستی کارم رو یک‌سره کنی.
ساوان سرمَست می‌خند. مچ دست مرا می‌گیرد و به طرفی می‌کشد؛ دمپایی نداشتم و سنگ‌های کف حمام برای مقاومت کردن، زیادی لیز بود.
- نترس بابایی، کاری باهات ندارم. می‌دونم گشا‌د‌یت میاد حموم کنی.
حرصی چشم می‌گشایم و نگاه شکاری‌ام را قفل مژه‌های پُر و خیس چسبیده به همش می‌کنم؛ خاک بر سرش با این همه جذابیت!
با دست آب رفته درون چشمش را می‌زداید و موهای خیس مشکی‌اش را بالا می‌زند.
وقتی می‌بینم اهمیتی به نگاه پر حرصم ندارد، کلافه پوف می‌کشم و با کشیدن دستم، به طرف آویز می‌روم تا لباس‌هایم را خارج کنم؛ به خدا که اگر دستش به دستم بخورد در همین وان او را خفه می‌کنم!
تَه تَهش یک دیه است، که گور پدرش! با پول مادر ناتنی‌ام آن را می‌دهم.



کد:
#پارت 164

یک خدا قوت حسابی به خودم و آن عو‌ضی کاربلد که هفتاد و پنج دقیقه توانستم هم‌پایش طاقت بیاورم.
دست به کمر می‌زنم و با نفس حبس شده، از گرفتگی خفیف عضلاتم صاف می‌شوم.
نگاه گِرد از دردم به پرده‌ی حریر سفید رقصان پنجره می‌افتد؛ وای مادر گَردنم!
چشم می‌بندم و آهسته عضلات گرفته‌ی گرد‌ن و کتفم را نرمش می‌دهم؛ بی‌شرف زوارم را در آورد. خستگی هم خوب چیزیست!
دم عمیقم را کلافه خارج می‌کنم و با بستن آخرین دکمه شومیز سفید، دامن بلند تا پایین زانوی طوسی را صاف می‌کنم.
موهای آشفته شده‌ام را به هر جان کندنی هست، از دورم جمع می‌کنم تا بتوانم نفس بکشم.
جنگل آشفته و درهم پیچ‌خورده موهایم را بالای سَرم می‌بندم.
ساوان بلافاصله بعد از کارش، با نشاندن مُهر لَب‌هایش به روی پیشانی‌ام، به سمت حمام رفت.و خب من مانده‌ام تا این فاجعه را جمع‌وجور کنم.نگاه کلافه‌ و پَکرم به کوسن‌هایی که هرکدام یک طرف افتاده و شلوار برعکس ساوان می‌افتد.خم می‌شوم و با برداشتن شلوار ساوان و کوسن سفید مبل، قامت صاف می‌کنم و دقیقاً حین کمر صاف کردنم، صدای ساوان از سرویس می‌آید:
شلوار و کوسن را روی مبل می‌اندازم و به طرف درب سرویس می‌چرخم. بی‌حوصله و کلافه در حال که سعی دارم بَدن کثیفم زیاد با لباس برخورد نداشته باشد به طرف درب می‌روم؛ بعد ساوان باید حتماً به حمام می‌رفتم.
نگاهم میخ درب سفید سرویس است و ناگهان یادم می‌آید که محضردار گفت ساوان عصر حتماً به محضر برود تا سند ازدواجمان را وارد سیستم کند. طبق معمول، سیستم الحمدلله خَراب بود!
پشت درب سرویس سر به زیر می‌اندازم و نیم‌رخم را به درب نزد‌یک می‌کنم:
- بله ساوان؟
باز شدن درب همانا و جیغ کشیدن ناخواسته من همان!
تا به خودم بیایم، دست ساوان دَهانم را خفه کرده.
با چشم وحشت زده، زل زده‌ام به صورت و موهای کاملاً خیس او که به پیشانی‌اش چسبیده. نگاه او عصبی و اخم‌هایش قفل است.
یک دستش پشت سرم و یک دستش رویِ قفل دَهان باز من است.
- آبرو بذار دختر! این‌قدر چوب تو مغز خَراب عو‌ضی‌های پایین نکن. مگه لولو دیدی؟
چشم‌هایم را از حالت شوکه به حالت <من خر شرک هستم> تغییر می‌دهم و مظلومانه، بَدنم را از گارد منقبض‌اش خارج می‌کنم.
از ساوان نگاه می‌گیرم و با سر زیر افتاده، مشغول وَر رفتن با انگشتم می‌شوم. که ناگهان دستی مرا به درون سرویس می‌کشد و تا به خود بیایم، صدای چرخش قفل درب هم بلند می‌شود.
این بار دیگر واقعاً ترس سزاست!
نگاه بهت زده‌ام قفل درب می‌شود و تمام تلاشم این است این عو‌ضی عر‌یان بدجنس را نبینم؛ روباه مکار!
- این یعنی چی الان ساوان؟
صدای آب با صدای خنده‌ی زیر لَبی او توأم می‌شود و حرکتش به سمت من، بزاق دَهانم را طعمی هم‌چون زهر مار می‌بخشد.
- عزیزم مگه نمی‌خوای حموم کنی؟ چه مسلمونی هستی تو؟
چشم‌هایم کلافه بسته می‌شود و با یادآوری خاطرات دقایقی پیش، دست و پایم را سست می‌کند.
- لعنت بهت بچه! بذار دو روز بگذره. نترس من تاریخ انقضاء ندارم که همین روز اولی کمر همت بستی کارم رو یک‌سره کنی.
ساوان سرمَست می‌خند. مچ دست مرا می‌گیرد و به طرفی می‌کشد؛ دمپایی نداشتم و سنگ‌های کف حمام برای مقاومت کردن، زیادی لیز بود.
- نترس بابایی، کاری باهات ندارم. می‌دونم گشا‌د‌یت میاد حموم کنی.
حرصی چشم می‌گشایم و نگاه شکاری‌ام را قفل مژه‌های پُر و خیس چسبیده به همش می‌کنم؛ خاک بر سرش با این همه جذابیت!
با دست آب رفته درون چشمش را می‌زداید و موهای خیس مشکی‌اش را بالا می‌زند.
وقتی می‌بینم اهمیتی به نگاه پر حرصم ندارد، کلافه پوف می‌کشم و با کشیدن دستم، به طرف آویز می‌روم تا لباس‌هایم را خارج کنم؛ به خدا که اگر دستش به دستم بخورد در همین وان او را خفه می‌کنم! 
تَه تَهش یک دیه است، که گور پدرش! با پول مادر ناتنی‌ام آن را می‌دهم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
***
#پارت165

بند حوله گلبهی را محکم می‌کنم و برای یک لحظه نگاهم را به آینه قدی بالا می‌کشم.
نگاهم قفل این قاب می‌شود.
ساوان درست پشت سر من ایستاده و با این حوله کمری سفیدش، آن چه برای کشتن یک زن کافیست را دارد.
بَدنش نَم دارد و مشغول وَر رفتن با موهایش است. هرگز این همه زیبایی را در یک قاب باور نمی‌کردم؛ او مشغول بالا زدن موهایش است و من برای یک لحظه حضورم در کنار او و مقابل آینه بودن‌مان را فراموش می‌کنم.
نگاهم قفل تاب موهای کوتاه و براق مشکی اوست و انگار به دلم بَند می‌زنند؛ چه شد؟ از کجای قصه این چنین افسار دل را رها کردم؟.
نگاهم آهسته از دست برنز او میان سیاهی وحشی موهایش، پایین می‌آید و مشکی ابروانش نفسم را به چنگ می‌کشد.
من انسان احمقی بودم! قصد کشتن خود را داشتم که نگاه حیرت زده‌ام را پایین‌تر می‌آورم و امان... امان از این مژه‌های مشکی و سیاه‌چاله اسیر میان‌شان.
چه غلطی می‌کنم؟ چرا نفس نمی‌کشم؟ دست‌هایم چرا می‌لرزد؟ به یک‌باره چه شد که این‌گونه نگاهم میخ موهای نَم‌دارش ماند و تداوم یافت.
و به راستی، من چرا مات او شده‌ام؟
سنگینی نگاه او را حس می‌کنم اما چشم‌هایم چنان میان سیاهی نگاهش چمبر زده که قدرت از مغزم پر کشیده.
نمی‌توانم چشم بگیرم و سیاهی نگاه او هم‌چون گردابی هر لحظه بیشتر مرا می‌بلعد.
صدای بَم و آرامش، این اتصال را عمیق‌تر می‌کند:
- خوبی دختر بابا؟
چشم‌هایش... چشم‌هایش چرا این‌گونه‌اند؟ عادل حکیم! مگر این جهان به عدالت بنا نشده؟ پس چرا این همه زیبایی را همه یک‌جا در او نهاده‌ای؟
ساوان لبخند می‌زند و با کشیدن لپ من مات شده، گوشه لَبش را می‌گزد:
- می‌دونم. درکت می‌کنم. سخته یکی مثل من کنارت باشه و چشم ازش بگیری.
لحن آمیخته به شوخی‌اش، اتصال را وحشیانه می‌گسلد؛ آخر می‌دانید، من یکی هیچ‌جوره در کتم نمی‌رود یکی این‌قدر خودشیفته باشد!
با تکان خفیفی از او نگاه می‌گیرم و حرصی پوزخند می‌زنم:
- برو بابا! سقف کاذب. دیدمت یادم بدبختیام افتادم.
این یکی را واقعا راست گفتم؛ بدبختی بیشتر از این همه ناعدالتی در خلقت؟ یکی می‌شود او و یکی هم می‌شود من! دستت‌درد نکند پروردگارم.
ساوان نرم می‌خندد و دست دور کمرم می‌اندازد:
- باشه مائده خانم! حالا تو انکار کن. من دیدم چجوری قفلی زده بودی.
زبانم را بیرون می‌آورم و تلاشم برای رهایی از حصار ساعد تنومند اوست و این تلاش منجر به مشت بی‌جانی می‌شود که به بازویش فرود می‌آید:
- دلت می‌خواد بدبخت! آرزو که بر جوانان عیب نیست، فقط به اسم بقیه نزنشون. حالا ولم کن.
من شبیه جغجغه، زور می‌زنم، جیغ جیغ می‌کنم و او سرمَست از این عجز می‌خندد.
بالا و پایین پریدن‌های من از آب در هاون کوبیدن هم بی‌فایده‌تر حاصل می‌شود.
و خب، قطعاً اگر صدای موبایل بی‌صاحبش بلند نمی‌شد، من از دست او نجات نمی‌یافتم.
ساوان با خنده‌ی پیروزی رهایم می‌کند و حینی که مشغول باز کردن حوله سفید از کمرش می‌شود، به طرف موبایل می‌رود.
حالا من چرا با جیغ برمی‌گردم را نمی‌دانم! درست است که او بی‌حیاست اما من خاک بر سر هم یکساعتی را با او در حمام بوده‌ام. حالا چرا جیغ می‌کشم دقیقاً؟ نمی‌دانم.



کد:
***
#پارت165

بند حوله گلبهی را محکم می‌کنم و برای یک لحظه نگاهم را به آینه قدی بالا می‌کشم.
نگاهم قفل این قاب می‌شود.
ساوان درست پشت سر من ایستاده و با این حوله کمری سفیدش، آن چه برای کشتن یک زن کافیست را دارد.
بَدنش نَم دارد و مشغول وَر رفتن با موهایش است. هرگز این همه زیبایی را در یک قاب باور نمی‌کردم؛ او مشغول بالا زدن موهایش است و من برای یک لحظه حضورم در کنار او و مقابل آینه بودن‌مان را فراموش می‌کنم.
نگاهم قفل تاب موهای کوتاه و براق مشکی اوست و انگار به دلم بَند می‌زنند؛ چه شد؟ از کجای قصه این چنین افسار دل را رها کردم؟.
نگاهم آهسته از دست برنز او میان سیاهی وحشی موهایش، پایین می‌آید و مشکی ابروانش نفسم را به چنگ می‌کشد.
من انسان احمقی بودم! قصد کشتن خود را داشتم که نگاه حیرت زده‌ام را پایین‌تر می‌آورم و امان... امان از این مژه‌های مشکی و سیاه‌چاله اسیر میان‌شان.
چه غلطی می‌کنم؟ چرا نفس نمی‌کشم؟ دست‌هایم چرا می‌لرزد؟ به یک‌باره چه شد که این‌گونه نگاهم میخ موهای نَم‌دارش ماند و تداوم یافت.
و به راستی، من چرا مات او شده‌ام؟
سنگینی نگاه او را حس می‌کنم اما چشم‌هایم چنان میان سیاهی نگاهش چمبر زده که قدرت از مغزم پر کشیده.
نمی‌توانم چشم بگیرم و سیاهی نگاه او هم‌چون گردابی هر لحظه بیشتر مرا می‌بلعد.
صدای بَم و آرامش، این اتصال را عمیق‌تر می‌کند:
- خوبی دختر بابا؟
چشم‌هایش... چشم‌هایش چرا این‌گونه‌اند؟ عادل حکیم! مگر این جهان به عدالت بنا نشده؟ پس چرا این همه زیبایی را همه یک‌جا در او نهاده‌ای؟
ساوان لبخند می‌زند و با کشیدن لپ من مات شده، گوشه لَبش را می‌گزد:
- می‌دونم. درکت می‌کنم. سخته یکی مثل من کنارت باشه و چشم ازش بگیری.
لحن آمیخته به شوخی‌اش، اتصال را وحشیانه می‌گسلد؛ آخر می‌دانید، من یکی هیچ‌جوره در کتم نمی‌رود یکی این‌قدر خودشیفته باشد!
با تکان خفیفی از او نگاه می‌گیرم و حرصی پوزخند می‌زنم:
- برو بابا! سقف کاذب. دیدمت یادم بدبختیام افتادم.
این یکی را واقعا راست گفتم؛ بدبختی بیشتر از این همه ناعدالتی در خلقت؟ یکی می‌شود او و یکی هم می‌شود من! دستت‌درد نکند پروردگارم.
ساوان نرم می‌خندد و دست دور کمرم می‌اندازد:
- باشه مائده خانم! حالا تو انکار کن. من دیدم چجوری قفلی زده بودی.
زبانم را بیرون می‌آورم و تلاشم برای رهایی از حصار ساعد تنومند اوست و این تلاش منجر به مشت بی‌جانی می‌شود که به بازویش فرود می‌آید:
- دلت می‌خواد بدبخت! آرزو که بر جوانان عیب نیست، فقط به اسم بقیه نزنشون. حالا ولم کن.
من شبیه جغجغه، زور می‌زنم، جیغ جیغ می‌کنم و او سرمَست از این عجز می‌خندد.
بالا و پایین پریدن‌های من از آب در هاون کوبیدن هم بی‌فایده‌تر حاصل می‌شود.
و خب، قطعاً اگر صدای موبایل بی‌صاحبش بلند نمی‌شد، من از دست او نجات نمی‌یافتم.
ساوان با خنده‌ی پیروزی رهایم می‌کند و حینی که مشغول باز کردن حوله سفید از کمرش می‌شود، به طرف موبایل می‌رود.
حالا من چرا با جیغ برمی‌گردم را نمی‌دانم! درست است که او بی‌حیاست اما من خاک بر سر هم یکساعتی را با او در حمام بوده‌ام. حالا چرا جیغ می‌کشم دقیقاً؟ نمی‌دانم.

 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پار166

نگاهم خیره به ساوان است که جلوی آینه مشغول بستن دکمه‌های پیراهن مشکی‌اش است.
موبایل را بین گوش و کتفش گرفته و حینی که با فرد پشت خط حرف می‌زند دکمه سوم پیراهنش را می‌بندد. پشتش به من است و من او را از درون آینه قدی می‌بینم.
- باشه. اگه با وزیر هماهنگی حله. با کلانتری روستاهم هماهنگ کردی؟
متفکر دست زیر چانه می‌زنم و کمی سرم به سمت چپ کج می‌شود؛ از پهنای شانه‌های مردانه‌اش پایین می‌آیم تا جایی که پیراهنش زیر شلوار پارچه‌ای مشکی می‌رود.
کمربند چرم مشکی‌اش، به زیبای ترکیب تیپش می‌افزود.
حوله تن‌پوشم را هنوز هم بر تَن دارم و چهارزانو روی تخت نشسته‌ام.
ساوان با بستن دکمه‌ی یکی مانده به آخر لباس خم می‌شود و جلیقه مشکی را از روی پاف سفید و از زیر کت طوسی‌_تیره برمی‌دارد.
با چشم حرکات دستش را دنبال می‌کنم و نگاهم به آستین بالا زده لباس، ساعت براق و بزرگ استیلش می‌افتد.
حین کمر صاف کردنش من هم گر‌د‌‌ن می‌کشم و کلافه نفسم را خارج می‌کنم.
- حواست باشه هرچی آشغال سگ مَسته جمع نکنی بیاری. حوصله گندکاری جمع کردن ندارم.
دوباره چه برنامه‌ای دارند؟
ساوان جلیقه را می‌پوشد و دکمه‌هایش را می‌بندد.
کجا می‌خواهد برود که این‌گونه تیپ می‌زند؟ چه معنی دارد این‌قدر به خودش برسد اصلا؟
ساوان خم می‌شود؛ کت را روی ساعد دست چپش می‌اندازد و کمر صاف می‌کند.
موبایل را با دست راستش می‌گیرد و بالأخره با دل کندن از آینه، به طرف من برمی‌گردد؛ البته من را نگاه نمی‌کند.
هیچ حس جالبی از رفتنش ندارم؛ خیلی مزخرف است بدون او در این ویلا باشم.
- تیلیت کردی مغزم رو شهاب! باشه دیگه. فقط یادت نره چی گفتم. اتفاق دفعه قبلی تکرار بشه با دهنت گندش رو جمع می‌کنم.
موبایل را عصبی و با اخم‌های قفل شده از گوشش فاصله می‌دهد و زیرلَبی ناسزایی حواله‌ی طرف می‌کند. حینی که تماس را قطع می‌کند مرا مخاطب می‌گذارد:
- دردسری درست نکن تا برگردم. وزیر خونه‌است، از اتاق رفتی بیرونم فقط پیش نگار برو.
بی‌حوصله لَب‌هایم آویزان می‌شود و از این‌که قرار است ساعاتی را بدون او بگذرانم، پکر می‌شوم.
- چشم ارباب! تو نگران من نباش. فقط یادت نره بری محضر.
لحن دل‌خور و آمیخته به طعنه من را که می‌شنود، زیر چشمی نگاهم می‌کند.
تای ابرو بالا می‌اندازد و متفکر چشم تنگ می‌کند:
- می‌بینم داری حرف گوش می‌کنی. آفرین دختر بابا!
دندان‌هایم را بی حوصله نشانش می‌دهم، تخس از او نگاه می‌گیرم.
- امشب این‌جا برنامه دارن. آماده باش تو رو می‌برم یه جا تا برنامه تموم بشه.
متفکر و تیز نگاهش می‌کنم. من که خوب می‌دانم منظورش از برنامه چه کوفتیست! کج می‌خندم و شکاری سر مچش را می‌گیرم:
- من رو بذاری خودت بیای این‌جا! نه؟ کورخوندی آقا، من که هیچ‌ جا نمیرم.
با سابقه خَراب گذشته‌ی ساوان، محال بود حالا که اسمش در شناسنامه‌ام است، بگذارم روال کثیفش را ادامه دهد.
صدای خنده‌ی حرصی ساوان، در تصمیم مصمم ترم می‌کند تا این‌که دَهانش باز می‌شود:
- چی‌میگی بچه؟ این چرتا و پرتا چیه؟ می‌خوای بمونی بین مُشتی نَره خَر چه گهی بخوری دقیقاً؟
آها! انگار من داستان را بد متوجه شده‌ام.
برای این‌که کم نیاورم چینی به دماغم می‌اندازم بی‌حوصله نگاه می‌گیرم:
- همون غلطی که بقیه دخترا می‌خوان این‌جا بخورن.
نگاه پرحرص و خون نشسته ساوان که قفل زده روی نیم‌رخم، مثل سگ از زر زدن پشیمانم می‌کند.
فقط حرصی پلک می‌زند و دودی که از کله‌اش بلند می‌شود را می‌بینم. به خونم تشنه‌ است! این را از نگاهش به راحتی می‌خوانم. غرش از بین دندانش، لرز به تَنم می‌نشاند:
- می‌بندی یا بیام بدوزمش؟
انگشت دستم ناخواسته مشغول کلنجار رفتن با یکدیگر می‌شود و دلخور از او نگاه می‌گیرم.
سرم را پایین می‌اندازم و حواسم در پی صدای پای او که به طرف درب اتاق می‌رود، جمع می‌شود.
در را محکم به هم می‌زند و با برخورد در من هم در خودم جمع می‌شوم و می‌لرزم. مردک بی اعصاب!

کد:
#پار166

نگاهم خیره به ساوان است که جلوی آینه مشغول بستن دکمه‌های پیراهن مشکی‌اش است.
موبایل را بین گوش و کتفش گرفته و حینی که با فرد پشت خط حرف می‌زند دکمه سوم پیراهنش را می‌بندد. پشتش به من است و من او را از درون آینه قدی می‌بینم.
- باشه. اگه با وزیر هماهنگی حله. با کلانتری روستاهم هماهنگ کردی؟
متفکر دست زیر چانه می‌زنم و کمی سرم به سمت چپ کج می‌شود؛ از پهنای شانه‌های مردانه‌اش پایین می‌آیم تا جایی که پیراهنش زیر شلوار پارچه‌ای مشکی می‌رود.
کمربند چرم مشکی‌اش، به زیبای ترکیب تیپش می‌افزود.
حوله تن‌پوشم را هنوز هم بر تَن دارم و چهارزانو روی تخت نشسته‌ام.
ساوان با بستن دکمه‌ی یکی مانده به آخر لباس خم می‌شود و جلیقه مشکی را از روی پاف سفید و از زیر کت طوسی‌_تیره برمی‌دارد.
با چشم حرکات دستش را دنبال می‌کنم و نگاهم به آستین بالا زده لباس، ساعت براق و بزرگ استیلش می‌افتد.
حین کمر صاف کردنش من هم گر‌د‌‌ن می‌کشم و کلافه نفسم را خارج می‌کنم.
- حواست باشه هرچی آشغال سگ مَسته جمع نکنی بیاری. حوصله گندکاری جمع کردن ندارم.
دوباره چه برنامه‌ای دارند؟
ساوان جلیقه را می‌پوشد و دکمه‌هایش را می‌بندد.
کجا می‌خواهد برود که این‌گونه تیپ می‌زند؟ چه معنی دارد این‌قدر به خودش برسد اصلا؟
ساوان خم می‌شود؛ کت را روی ساعد دست چپش می‌اندازد و کمر صاف می‌کند.
موبایل را با دست راستش می‌گیرد و بالأخره با دل کندن از آینه، به طرف من برمی‌گردد؛ البته من را نگاه نمی‌کند.
هیچ حس جالبی از رفتنش ندارم؛ خیلی مزخرف است بدون او در این ویلا باشم.
- تیلیت کردی مغزم رو شهاب! باشه دیگه. فقط یادت نره چی گفتم. اتفاق دفعه قبلی تکرار بشه با دهنت گندش رو جمع می‌کنم.
موبایل را عصبی و با اخم‌های قفل شده از گوشش فاصله می‌دهد و زیرلَبی ناسزایی حواله‌ی طرف می‌کند. حینی که تماس را قطع می‌کند مرا مخاطب می‌گذارد:
- دردسری درست نکن تا برگردم. وزیر خونه‌است، از اتاق رفتی بیرونم فقط پیش نگار برو.
بی‌حوصله لَب‌هایم آویزان می‌شود و از این‌که قرار است ساعاتی را بدون او بگذرانم، پکر می‌شوم.
- چشم ارباب! تو نگران من نباش. فقط یادت نره بری محضر.
لحن دل‌خور و آمیخته به طعنه من را که می‌شنود، زیر چشمی نگاهم می‌کند.
تای ابرو بالا می‌اندازد و متفکر چشم تنگ می‌کند:
- می‌بینم داری حرف گوش می‌کنی. آفرین دختر بابا!
دندان‌هایم را بی حوصله نشانش می‌دهم، تخس از او نگاه می‌گیرم.
- امشب این‌جا برنامه دارن. آماده باش تو رو می‌برم یه جا تا برنامه تموم بشه.
متفکر و تیز نگاهش می‌کنم. من که خوب می‌دانم منظورش از برنامه چه کوفتیست! کج می‌خندم و شکاری سر مچش را می‌گیرم:
- من رو بذاری خودت بیای این‌جا! نه؟ کورخوندی آقا، من که هیچ‌ جا نمیرم.
با سابقه خَراب گذشته‌ی ساوان، محال بود حالا که اسمش در شناسنامه‌ام است، بگذارم روال کثیفش را ادامه دهد.
صدای خنده‌ی حرصی ساوان، در تصمیم مصمم ترم می‌کند تا این‌که دَهانش باز می‌شود:
- چی‌میگی بچه؟ این چرتا و پرتا چیه؟ می‌خوای بمونی بین مُشتی نَره خَر چه گهی بخوری دقیقاً؟
آها! انگار من داستان را بد متوجه شده‌ام.
برای این‌که کم نیاورم چینی به دماغم می‌اندازم بی‌حوصله نگاه می‌گیرم:
- همون غلطی که بقیه دخترا می‌خوان این‌جا بخورن.
نگاه پرحرص و خون نشسته ساوان که قفل زده روی نیم‌رخم، مثل سگ از زر زدن پشیمانم می‌کند.
فقط حرصی پلک می‌زند و دودی که از کله‌اش بلند می‌شود را می‌بینم. به خونم تشنه‌ است! این را از نگاهش به راحتی می‌خوانم. غرش از بین دندانش، لرز به تَنم می‌نشاند:
- می‌بندی یا بیام بدوزمش؟
انگشت دستم ناخواسته مشغول کلنجار رفتن با یکدیگر می‌شود و دلخور از او نگاه می‌گیرم.
سرم را پایین می‌اندازم و حواسم در پی صدای پای او که به طرف درب اتاق می‌رود، جمع می‌شود.
در را محکم به هم می‌زند و با برخورد در من هم در خودم جمع می‌شوم و می‌لرزم. مردک بی اعصاب!

 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا