.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
#پارت157
قفل کردهام. اگر ساوان اینقدر خشک و جدی نگاهم نمیکرد از این جوک بیمعنی تا ابد قهقهه میزدم اما انگار واقعاً برنامهاش این است!
تا جایی که من سراغ دارم خون بند ناف آنچنان هم کاری به خون و همخون بودن ندارد. خود خون بند ناف سرشار از سلولهای بنیادیست. درست است که از اعضای خانواده که باشد جوابدهی خیلی بیشتری دارد اما... ساوان هم پسر برادر نگار است! اگر بگویم من دخترش نیستم چه بلایی سرم میآورند؟ برنامه قبلی را پیش میبرند؟ انتقام؟ تا سر حد نابودی و نیستی من؟ تا جایی که به سرنوشت دختر مردهی نگار دچار شوم؟ لرزی از جانم میگذرد.
صدایم از وحشت ماجرا به لرزه میافتد و مغزم کلمات را گم میکند:
- من نمیتونم ساوان! من سنم کمه... هنوز هیچی از این دنیا نفهمیدم...هیچجاش رو نگشتم... عقلم نمیرسه، زندگی نکردم، تو رو نمیشناسم. نمیفهمم چی باعث شده فکر کنی حاضرم یه بچهی بیگناه رو بدبخت کنم؛ من... .
بازویم آرام گرفته میشود و صدای جدی ساوان حرفم را نیمه تمام میگذارد:
- بهونه نیار!
و دستور میدهد برای ساکت شدن. این حالت او زیادی خفقانآور است و من یارای مقابله با آن را ندارم.
دستم را روی قلبم میگذارم و با بستن چشمهایم کلافه و مستأصل نفس عمیق میکشم:
- آخه تو چی میدونی از من که میخوای خانوادهات رو با من تشکیل بدی؟
خیرگی و سنگینی نگاهش معذبم میکند.
سرم را زیر میاندازم و کلافه با نوک انگشت شصت پایم، روی سنگ سفید اتاق، خطوط نامفهوم میکشم.
صدای آرام و جدیاش شبیه یک لالایی، حس بَد وجودم را میگیرد:
- خیلی چیزا! من میدونم تو اونقدر دلت پاکه که از شدت عذاب وجدان با من بودن سرگردون شدی، من میدونم پشت اون ز*ب*ون درازت یه دختر مهربون ترسو قایم شده.
مکث میکند و با کمی کج شدن سرش جدیتر ادامه میدهد:
- من میدونم که ذهنت تو اوج باهوش بودن خنگه، هر وقت معذبی و نمیدونی چی بگی یا چیکار کنی شصت پات شروع میکنه به تکون خوردن رو زمین، هر وقت عصبی با پات ریتم میزنی و هر وقت خوشحالی چشمات برق میزنه!
رنگ صدایش، تغییر یافته و حس عجیبی میگیرد؛ حسی شبیه عشق و... و من واقعاً توانایی نفس کشیدن مقابل این نگاه را ندارم:
- یه برقی که تو حالت عادی نداره!... من میدونم وقتی با موهات بازی میکنی یعنی ناراحتی، وقتی حس تنهایی داری خودت رو ب*غ*ل میکنی و کز میکنی یه گوشه... .
حس عجیبی از حرفهایش در جانم مینشیند؛ شیرین و معذب کنندهاست! غیرارادی لَب میگزم و سرم را تا انتها در یقه میبرم.
- هر وقتم از یه چیزی خوشت میاد، اینجوری لَبای صابمرده رو جرواجر میکنی.
سریع لَبم را از قید دندان رها میکنم؛ تا به حال شده حس خلع سلاح بودن داشته باشید و از اینکه طرفتان تا این حد شما را میداند دستپاچه شوید؟
نگاهش سنگین و خیره است.
بزاقم را فرو میدهم و زیر چشمی نگاهش میکنم.
تای ابرو بالا میاندازد و جدی خیرهام میماند:
- بازم بگم؟
کلافه دم عمیقی میکشم و پشت به او میچرخم. موهایم را به زیر شال سفید میبرم و نگاهم خیره به آسمان شب میشود:
- اگه اینقدر ازم میدونی، باید اینم بفهمی که هنوز کمعقلتر از اینم که بخوام همچین تصمیم مهمی بگیرم. جوابم نه ساوان، هم به ازدواج با تو، هم به بچه داشتن از تو.
سکوت میشود و اینبار من راضی به این سکوتم.
صدای نفسهای عمیق او، نزدیکتر میشود؛ تا آنجا که پوست گردنم از حرارت نفسهایش به گزگز میافتد.
دستش از پشت تَنم را در آغوش میکشد و لَبهایش زیر لالهی گوشم قرار میگیرد.
صدای خمار و زمزمه مانندش، کار دست قلب بینوا و زوال رفتهام میدهد:
- قلبتم همین رو میگه؟
گرمای تَنش کل جانم را احاطه کرده.
نفسم سنگین و بریده میشود و چیزی درون وجودم فرو میریزد.
او نقطهزن ترین شکارچی دنیاست!
قفل کردهام. اگر ساوان اینقدر خشک و جدی نگاهم نمیکرد از این جوک بیمعنی تا ابد قهقهه میزدم اما انگار واقعاً برنامهاش این است!
تا جایی که من سراغ دارم خون بند ناف آنچنان هم کاری به خون و همخون بودن ندارد. خود خون بند ناف سرشار از سلولهای بنیادیست. درست است که از اعضای خانواده که باشد جوابدهی خیلی بیشتری دارد اما... ساوان هم پسر برادر نگار است! اگر بگویم من دخترش نیستم چه بلایی سرم میآورند؟ برنامه قبلی را پیش میبرند؟ انتقام؟ تا سر حد نابودی و نیستی من؟ تا جایی که به سرنوشت دختر مردهی نگار دچار شوم؟ لرزی از جانم میگذرد.
صدایم از وحشت ماجرا به لرزه میافتد و مغزم کلمات را گم میکند:
- من نمیتونم ساوان! من سنم کمه... هنوز هیچی از این دنیا نفهمیدم...هیچجاش رو نگشتم... عقلم نمیرسه، زندگی نکردم، تو رو نمیشناسم. نمیفهمم چی باعث شده فکر کنی حاضرم یه بچهی بیگناه رو بدبخت کنم؛ من... .
بازویم آرام گرفته میشود و صدای جدی ساوان حرفم را نیمه تمام میگذارد:
- بهونه نیار!
و دستور میدهد برای ساکت شدن. این حالت او زیادی خفقانآور است و من یارای مقابله با آن را ندارم.
دستم را روی قلبم میگذارم و با بستن چشمهایم کلافه و مستأصل نفس عمیق میکشم:
- آخه تو چی میدونی از من که میخوای خانوادهات رو با من تشکیل بدی؟
خیرگی و سنگینی نگاهش معذبم میکند.
سرم را زیر میاندازم و کلافه با نوک انگشت شصت پایم، روی سنگ سفید اتاق، خطوط نامفهوم میکشم.
صدای آرام و جدیاش شبیه یک لالایی، حس بَد وجودم را میگیرد:
- خیلی چیزا! من میدونم تو اونقدر دلت پاکه که از شدت عذاب وجدان با من بودن سرگردون شدی، من میدونم پشت اون ز*ب*ون درازت یه دختر مهربون ترسو قایم شده.
مکث میکند و با کمی کج شدن سرش جدیتر ادامه میدهد:
- من میدونم که ذهنت تو اوج باهوش بودن خنگه، هر وقت معذبی و نمیدونی چی بگی یا چیکار کنی شصت پات شروع میکنه به تکون خوردن رو زمین، هر وقت عصبی با پات ریتم میزنی و هر وقت خوشحالی چشمات برق میزنه!
رنگ صدایش، تغییر یافته و حس عجیبی میگیرد؛ حسی شبیه عشق و... و من واقعاً توانایی نفس کشیدن مقابل این نگاه را ندارم:
- یه برقی که تو حالت عادی نداره!... من میدونم وقتی با موهات بازی میکنی یعنی ناراحتی، وقتی حس تنهایی داری خودت رو ب*غ*ل میکنی و کز میکنی یه گوشه... .
حس عجیبی از حرفهایش در جانم مینشیند؛ شیرین و معذب کنندهاست! غیرارادی لَب میگزم و سرم را تا انتها در یقه میبرم.
- هر وقتم از یه چیزی خوشت میاد، اینجوری لَبای صابمرده رو جرواجر میکنی.
سریع لَبم را از قید دندان رها میکنم؛ تا به حال شده حس خلع سلاح بودن داشته باشید و از اینکه طرفتان تا این حد شما را میداند دستپاچه شوید؟
نگاهش سنگین و خیره است.
بزاقم را فرو میدهم و زیر چشمی نگاهش میکنم.
تای ابرو بالا میاندازد و جدی خیرهام میماند:
- بازم بگم؟
کلافه دم عمیقی میکشم و پشت به او میچرخم. موهایم را به زیر شال سفید میبرم و نگاهم خیره به آسمان شب میشود:
- اگه اینقدر ازم میدونی، باید اینم بفهمی که هنوز کمعقلتر از اینم که بخوام همچین تصمیم مهمی بگیرم. جوابم نه ساوان، هم به ازدواج با تو، هم به بچه داشتن از تو.
سکوت میشود و اینبار من راضی به این سکوتم.
صدای نفسهای عمیق او، نزدیکتر میشود؛ تا آنجا که پوست گردنم از حرارت نفسهایش به گزگز میافتد.
دستش از پشت تَنم را در آغوش میکشد و لَبهایش زیر لالهی گوشم قرار میگیرد.
صدای خمار و زمزمه مانندش، کار دست قلب بینوا و زوال رفتهام میدهد:
- قلبتم همین رو میگه؟
گرمای تَنش کل جانم را احاطه کرده.
نفسم سنگین و بریده میشود و چیزی درون وجودم فرو میریزد.
او نقطهزن ترین شکارچی دنیاست!
کد:
#پارت157
قفل کردهام. اگر ساوان اینقدر خشک و جدی نگاهم نمیکرد از این جوک بیمعنی تا ابد قهقهه میزدم اما انگار واقعاً برنامهاش این است!
تا جایی که من سراغ دارم خون بند ناف آنچنان هم کاری به خون و همخون بودن ندارد. خود خون بند ناف سرشار از سلولهای بنیادیست. درست است که از اعضای خانواده که باشد جوابدهی خیلی بیشتری دارد اما... ساوان هم پسر برادر نگار است! اگر بگویم من دخترش نیستم چه بلایی سرم میآورند؟ برنامه قبلی را پیش میبرند؟ انتقام؟ تا سر حد نابودی و نیستی من؟ تا جایی که به سرنوشت دختر مردهی نگار دچار شوم؟ لرزی از جانم میگذرد.
صدایم از وحشت ماجرا به لرزه میافتد و مغزم کلمات را گم میکند:
- من نمیتونم ساوان! من سنم کمه... هنوز هیچی از این دنیا نفهمیدم...هیچجاش رو نگشتم... عقلم نمیرسه، زندگی نکردم، تو رو نمیشناسم. نمیفهمم چی باعث شده فکر کنی حاضرم یه بچهی بیگناه رو بدبخت کنم؛ من... .
بازویم آرام گرفته میشود و صدای جدی ساوان حرفم را نیمه تمام میگذارد:
- بهونه نیار!
و دستور میدهد برای ساکت شدن. این حالت او زیادی خفقانآور است و من یارای مقابله با آن را ندارم.
دستم را روی قلبم میگذارم و با بستن چشمهایم کلافه و مستأصل نفس عمیق میکشم:
- آخه تو چی میدونی از من که میخوای خانوادهات رو با من تشکیل بدی؟
خیرگی و سنگینی نگاهش معذبم میکند.
سرم را زیر میاندازم و کلافه با نوک انگشت شصت پایم، روی سنگ سفید اتاق، خطوط نامفهوم میکشم.
صدای آرام و جدیاش شبیه یک لالایی، حس بَد وجودم را میگیرد:
- خیلی چیزا! من میدونم تو اونقدر دلت پاکه که از شدت عذاب وجدان با من بودن سرگردون شدی، من میدونم پشت اون ز*ب*ون درازت یه دختر مهربون ترسو قایم شده.
مکث میکند و با کمی کج شدن سرش جدیتر ادامه میدهد:
- من میدونم که ذهنت تو اوج باهوش بودن خنگه، هر وقت معذبی و نمیدونی چی بگی یا چیکار کنی شصت پات شروع میکنه به تکون خوردن رو زمین، هر وقت عصبی با پات ریتم میزنی و هر وقت خوشحالی چشمات برق میزنه!
رنگ صدایش، تغییر یافته و حس عجیبی میگیرد؛ حسی شبیه عشق و... و من واقعاً توانایی نفس کشیدن مقابل این نگاه را ندارم:
- یه برقی که تو حالت عادی نداره!... من میدونم وقتی با موهات بازی میکنی یعنی ناراحتی، وقتی حس تنهایی داری خودت رو ب*غ*ل میکنی و کز میکنی یه گوشه... .
حس عجیبی از حرفهایش در جانم مینشیند؛ شیرین و معذب کنندهاست! غیرارادی لَب میگزم و سرم را تا انتها در یقه میبرم.
- هر وقتم از یه چیزی خوشت میاد، اینجوری لَبای صابمرده رو جرواجر میکنی.
سریع لَبم را از قید دندان رها میکنم؛ تا به حال شده حس خلع سلاح بودن داشته باشید و از اینکه طرفتان تا این حد شما را میداند دستپاچه شوید؟
نگاهش سنگین و خیره است.
بزاقم را فرو میدهم و زیر چشمی نگاهش میکنم.
تای ابرو بالا میاندازد و جدی خیرهام میماند:
- بازم بگم؟
کلافه دم عمیقی میکشم و پشت به او میچرخم. موهایم را به زیر شال سفید میبرم و نگاهم خیره به آسمان شب میشود:
- اگه اینقدر ازم میدونی، باید اینم بفهمی که هنوز کمعقلتر از اینم که بخوام همچین تصمیم مهمی بگیرم. جوابم نه ساوان، هم به ازدواج با تو، هم به بچه داشتن از تو.
سکوت میشود و اینبار من راضی به این سکوتم.
صدای نفسهای عمیق او، نزدیکتر میشود؛ تا آنجا که پوست گردنم از حرارت نفسهایش به گزگز میافتد.
دستش از پشت تَنم را در آغوش میکشد و لَبهایش زیر لالهی گوشم قرار میگیرد.
صدای خمار و زمزمه مانندش، کار دست قلب بینوا و زوال رفتهام میدهد:
- قلبتم همین رو میگه؟
گرمای تَنش کل جانم را احاطه کرده.
نفسم سنگین و بریده میشود و چیزی درون وجودم فرو میریزد.
او نقطهزن ترین شکارچی دنیاست!
آخرین ویرایش: