حرفه‌ای رمان میقات | zeynab کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,616
لایک‌ها
16,161
امتیازها
113
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
96,088
Points
1,568
#پارت177

چمدان‌های سنگین خود و مادرم را از صندوق عقب پراید زرد رنگ تاکسی، پایین می‌آورم؛ خاله‌ جانم تعداد چمدان‌ها را که ببیند حساب کار دستش می‌آید که حالا‌ حالاها قرار نیست از شر ما خلاص شود.
هوا بسی سگ سوزانه سرد است و ساعت حوالی سه یا چهار صبح .
مادرم گیج خواب است و حالش حسابی بهم ریخته؛ با یک دستش موبایل را گرفتهِ، با پدرم حرف می‌زند و با دست دیگرش لبه‌های پالتوی مشکی‌اش را بهم می‌رساند. چشم‌های سرخ خواب مادرم به سر درب خانه‌باغ و گل پیچ‌های گل یاسش نگاه می‌کند:
- باشه سرهنگ. ما تازه رسیدیم بذار برم داخل ببینم اومده یا نه!
نور ضعیف تیربرق بخشی از درخت‌ خشک شده گل‌کاغذی را از بالا روشن می‌کرد و سایه‌‌ی‌اشان ترسناک می‌شد.
در سبز رنگ ساده‌ی خانه نیمه باز بود و باغبان رفته رسیدنمان را به خاله بی‌چاره‌ام خبر بدهد و این نصف شبی زابه‌راهش کند.
چمدان مشکی بزرگ خودم را روی زمین می‌کشانم و با چهره‌ی درهم شده از سنگینی وزنش پشتم را به در می‌کنم و دو دستی با تمام توان چمدان را می‌کشم.
مادرم با نیم‌نگاهی به من مچاله شده از سنگینی چمدان، کلافه تشر می‌زند:
- کمرت شکست دختر! یه دقیقه دندون به جیگر بگیر.
کم دیگری چمدان را می‌کشم و با بستن چشم‌هایم آخرین زورم را هم می‌زنم... که تق! می‌خورم به کسی.
متعجب و ترسیده خشک می‌شوم.
با احتیاط چشم باز می‌کنم؛ مادرم را می‌بینم که با لبخند دست به کمر می‌زند و پوف بلند بالایی می‌کشد:
- خداراشکر که زودتر از ما رسیدی زن‌دایی.
حدس این‌که چه کسی پشت سر من است، چندان هم سخت نیست! تخس می‌شوم و با صاف کردن کمرم، گر‌دن می‌شکنم.
صدای ترق کردن استخوان‌هایم، حالم را جا می‌آورد.
- سلام، خیلی خوش ‌اومدید.
بله! حدسم درست بود و خبر از غیب رسید. علی‌رضا، در خانه‌ی خاله‌ی من چه می‌کند دقیقاً؟ چرا خانواده‌ی من به هر طریقی شده پای این بدبخت را باز می‌کنند؟
زیر چشمی پشت سرم را نگاه می‌کنم.
اوور کت مشکی کلفت علی‌رضا و پیراهن جذب طوسی‌اش که زیر کمربند چرم شلوار مشکی‌اش رفته، اولین چیزیست که توجه‌ام را جلب می‌کند.
دسته‌ی چمدان را رها می‌کنم و با چرخیدن به سمتش، بدون سر بلند کردن، آهسته زیر لَبی سلام می‌کنم.
منتظر جوابش نمی‌مانم و با تنه‌ی خفیفی به اوی بلند قامت، مسیر سنگ فرشی که در بینش سبزه مصنوعی گذاشته شده را به طرف ورودی خانه طی می‌کنم؛ اصلاً طاقت حضور او را ندارم! بودن علی‌رضا یک جورهایی برای من مساوی با خیانت به ساوان است.
سنگینی نگاه متعجب علی‌رضا را حس و تشر مادرم را به جان می‌خرم.
- مــائـــده!
مائده از دست شما خواب به خواب شود. حرصی تفم را به باغچه‌ی کنار سنگ‌فرش‌ها‌ پرت می‌کنم و کلافه پوف می‌کشم. تمام نمی‌شود این شب لعنتی!

کد:
#پارت177

چمدان‌های سنگین خود و مادرم را از صندوق عقب پراید زرد رنگ تاکسی، پایین می‌آورم؛ خاله‌ جانم تعداد چمدان‌ها را که ببیند حساب کار دستش می‌آید که حالا‌ حالاها قرار نیست از شر ما خلاص شود.
هوا بسی سگ سوزانه سرد است و ساعت حوالی سه یا چهار صبح .
مادرم گیج خواب است و حالش حسابی بهم ریخته؛ با یک دستش موبایل را گرفتهِ، با پدرم حرف می‌زند و با دست دیگرش لبه‌های پالتوی مشکی‌اش را بهم می‌رساند. چشم‌های سرخ خواب مادرم به سر درب خانه‌باغ و گل پیچ‌های گل یاسش نگاه می‌کند:
- باشه سرهنگ. ما تازه رسیدیم بذار برم داخل ببینم اومده یا نه! 
نور ضعیف تیربرق بخشی از درخت‌ خشک شده گل‌کاغذی را از بالا روشن می‌کرد و سایه‌‌ی‌اشان ترسناک می‌شد.
در سبز رنگ ساده‌ی خانه نیمه باز بود و باغبان رفته رسیدنمان را به خاله بی‌چاره‌ام خبر بدهد و این نصف شبی زابه‌راهش کند.
چمدان مشکی بزرگ خودم را روی زمین می‌کشانم و با چهره‌ی درهم شده از سنگینی وزنش پشتم را به در می‌کنم و دو دستی با تمام توان چمدان را می‌کشم.
مادرم با نیم‌نگاهی به من مچاله شده از سنگینی چمدان، کلافه تشر می‌زند:
- کمرت شکست دختر! یه دقیقه دندون به جیگر بگیر.
کم دیگری چمدان را می‌کشم و با بستن چشم‌هایم آخرین زورم را هم می‌زنم... که تق! می‌خورم به کسی.
متعجب و ترسیده خشک می‌شوم.
با احتیاط چشم باز می‌کنم؛ مادرم را می‌بینم که با لبخند دست به کمر می‌زند و پوف بلند بالایی می‌کشد:
- خداراشکر که زودتر از ما رسیدی زن‌دایی.
حدس این‌که چه کسی پشت سر من است، چندان هم سخت نیست! تخس می‌شوم و با صاف کردن کمرم، گر‌دن می‌شکنم.
صدای ترق کردن استخوان‌هایم، حالم را جا می‌آورد.
- سلام، خیلی خوش ‌اومدید.
بله! حدسم درست بود و خبر از غیب رسید. علی‌رضا، در خانه‌ی خاله‌ی من چه می‌کند دقیقاً؟ چرا خانواده‌ی من به هر طریقی شده پای این بدبخت را باز می‌کنند؟
زیر چشمی پشت سرم را نگاه می‌کنم.
اوور کت مشکی کلفت علی‌رضا و پیراهن جذب طوسی‌اش که زیر کمربند چرم شلوار مشکی‌اش رفته، اولین چیزیست که توجه‌ام را جلب می‌کند.
دسته‌ی چمدان را رها می‌کنم و با چرخیدن به سمتش، بدون سر بلند کردن، آهسته زیر لَبی سلام می‌کنم.
منتظر جوابش نمی‌مانم و با تنه‌ی خفیفی به اوی بلند قامت، مسیر سنگ فرشی که در بینش سبزه مصنوعی گذاشته شده را به طرف ورودی خانه طی می‌کنم؛ اصلاً طاقت حضور او را ندارم! بودن علی‌رضا یک جورهایی برای من مساوی با خیانت به ساوان است.
سنگینی نگاه متعجب علی‌رضا را حس و تشر مادرم را به جان می‌خرم.
- مــائـــده!
مائده از دست شما خواب به خواب شود. حرصی تفم را به باغچه‌ی کنار سنگ‌فرش‌ها‌ پرت می‌کنم و کلافه پوف می‌کشم. تمام نمی‌شود این شب لعنتی!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,616
لایک‌ها
16,161
امتیازها
113
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
96,088
Points
1,568
***

#پارت178

دیشب سَر که به بالشت گذاشتم، رفتم آن دنیا! این‌قدر خسته بودم و خوابم می‌آمد که نفهمیدم کی‌خوابیدم و چه خوابی دیدم! فقط می‌فهمم از شدت خستگی بی‌هوش شدم.
صبح الطلوع بود که خاله جانم هوس شجریان نمود و ساعت هفت صبحی، همه‌مان را بیدار کرد.
هنوز هم خستگی از تَنم در نیامده؛ این‌جور مواقع باباحاجی‌ام می‌گوید: خواب‌ مرگ کردم!
استکان کمر باریک چای را به صورتم نزد‌یک می‌کنم و نگاهم به نم‌نم دلچسب باران است. بخار نفسم و چای، به هم می‌رسید و یکی می‌شد. هوا خیلی سرد بود!
نگاهم را از بخار چای می‌گیرم و به درخت‌های خیس و برگ ریخته‌ی باغ می‌دهم.
مادرم، خاله و علیرضا داخل مشغول صبحانه بودند و من دلم نیامد این نم‌نم دلچسب و سوز هوا را رها کنم؛ استکانم را برداشتم و به ایوان آمدم.
سنگ‌های سفید ایوان کاملاً خیس بود و گاهاً برخورد قطرات باران به نرده‌ی سنگی شبنمی از آب را به روی پالتوی قهوه‌ایم می‌نشاند.
خاله‌ام تنهای تنهاست، شوهرش فوت کرده و بچه‌هایش هر کدام به سویی رفته‌اند. این تنهایی در بزرگسالی کم‌کم دارد برایم معضلی می‌شود. این‌همه زحمت بکشی بچه بزرگ کنی که آخرش هم دستت را در حنا بگذارد و برود! ترسناک‌تر از تنهایی، برای آدمی وجود دارد؟
تکیه تنم را به پشتی صندلی گهواره‌ای چوبی می‌دهم و حینی که تاب می‌خورم، کمی از چای می‌نوشم؛ هیچ‌چیز چایی‌شیرین زیر باران نمی‌شود.
گرمای استکان که به لَب‌های نازکم می‌رسد، صدای باز شدن در خانه می‌آید. لابد علیرضاست! واقعاً نمی‌فهمم چگونه باید به خانواده‌ام حالی کنم که با ساوان عقد کرده‌ام؛ نه شناسنامه‌ام پیشم بود و نه این عقد ثبت محضر شده.
و از طرفی گفتن این حرف مساوی می‌شود با تهاجم خانواده‌ام و طرد شدنشان! عجب خریتی کرده‌ام من.
سنگینی نگاه علیرضا را حس می‌کنم.
خیلی پسر خوب و با کمالاتی‌است؛ یعنی آن‌قدر این پسر گل است که اگر با من باشد حیف می‌شود. به‌ قران اگر اغراق کنم، عین واقعیت است.
نگاه تخس شده‌ام از پشت‌ درخت‌ها به اتاقک بلوکی کوچک باغبان می‌نشیند. با ایرانیت سقف شیب دار قرمز رنگی برایش درست کرده بودند. هنوز هم نمی‌دانم چه مصلحت‌اندیشی وجود دارد که در خانه‌ای که خاله‌ی من تنها زندگی می‌کند، پیرمردی باغبان باشد! آخرش هم دردسر درست می‌شود.
یک‌دفعه دیدی سر پیری خاله‌ام هو‌س نی‌نی کرد، آن‌وقت بیا و آبروی رفته به جوب را برگردان!
خنده‌ی آمده پشت لَبم را جمع می‌کنم.
صدای بَم و آشنایی در نم باران توأم می‌شود:
- خوشحالم دوباره لبخند روی لَبت می‌بینم.
دستش دردنکند! به طُرفَة‌ُالعینی با این حرفش لبخند از لَب‌هایم زدود. پوکر می‌شوم و با دم پر حرصی اخم در‌ هم می‌کشم. صدای شلپ‌های دمپایی پلاستیکی نیکتا، نشان می‌دهد دارد به سمتم می‌آید.
نرم می‌خندد:
- وای مائده! یادته چقدر از نیکتا‌های مامان‌بزرگ کتک خوردیم؟
و بعدش خودش با تُن آرام‌تری اضافه می‌کند:
- روحش شاد!
لبخند محوی با یادآوری مادربزرگ پدری‌ام می‌زنم؛ عجوزه‌ای بود برای خودش! خاطرات محوی از او به یاد داشتم و بیشترش به حوزه‌ی کتک خوردن مربوط می‌شد.
ناخواسته لبخند محوی از مرور خاطرات کودکی می‌زنم؛ خدایا شکرت، واقعاً کودکی آرام و زیبایی پشت سر گذاشتم.
حضور علیرضا را پشت سرم حس می‌کنم. علیرضا از همان بچگی حسابش با بقیه‌ی بچه‌های فامیل جدا بود. مراقب من بود و در تمام بازی‌هایشان مرا راه می‌داد.
همیشه هم مرا دروازه‌بان می‌گذاشت! یک‌بار پسر عمه وسطی‌ام با توپ محکم به صورتم کوبید و علیرضا او را گرفت تا من نُه ساله آن‌قدر با توپ بزنمش که گریه کند! عدالت هم داشت، می‌گفت خودم بزنمش.
بعدش هم مادربزرگم آن نیکتای صورتی قدیمی‌اش را از پا در آورد و از همان ایوان یک لنگش را سمت من و یک لنگش را سمت علی پرت کرد.
نرم می‌خندم؛ جوانی کجایی که یادت بخیر! با بزرگ‌ شدن بچه‌ها همه‌چیز تغییر کرد. سال‌هاست که کل خانواده‌ام کنار هم جمع نشده؛ هر کدامشان به سمت سویی هستند.
گرمای دست علیرضا روی شانه‌ام می‌نشیند و از روی پالتوی کلفتم، ترقوه‌ام را آهسته می‌فشرد:
- می‌دونم دلت تنگ شد. منم همین‌طور!
کرسی ساده‌ی فلزی و خیس را با پایش کنار صندلی‌ام می‌کشاند و خارج از آن صدای رویِ مخ لعنتی که از برخورد پایه‌ی کرسی و سنگ ایجاد می‌شود؛ از بودن او بَدم نمی‌‌آید. دلم کمی خاطره بازی می‌خواهد.
کمی از چای می‌نوشم و نگاهم را به علیرضا می‌دهم. پتوی کوچک ساده‌ای روی دوشش افتاده و زیرش با تیشرت سفید و شلوار خانگی طوسی‌ است.
علیرضا روی کرسی می‌نشیند و با صورت مچاله شده از سردی فلز، پتو را محکم دور خود می‌پیچاند:
- ا*و*ف! از تهران سردتره.
لبخندی به چهره‌ی مچاله‌اش می‌زنم و نگاهم را از صورت مردانه‌اش گرفته و به باران می‌دهم؛ رعد و برق می‌زند و انگار که می‌خواهد باران تندتر شود.
علیرضا برای من دوست خوبی بوده و هست و شاید اگر با ساوان آشنا نمی‌شدم، می‌توانستم کنارش خوشحال و خوشبخت باشم.
سکوت بینمان شرایط را برای پرسش او مهیا می‌کند و من، تا وقتی که حرفش به سمت ازدواج نرود با بودن او مشکلی ندارم:
- تا حالا به مهاجرت فکر کردی؟ کانادا برای ادامه‌ی تحصیل عالیه!
استکان چایم را بین حصار انگشت‌هایم می‌فشارم و این‌که پرسشش با ازدواج کردن با او مرتبط است؛ معذبم می‌کند.
شالم را جلو می‌کشم و با دم عمیقی از سوز هوا، التهاب قلبم را می‌خوابانم:
- برای من هیچ‌جا ایران نمیشه! من عاشق این آب و خاکم علی. هیچ‌وقت حاضر نیستم کشور دیگه‌ای رو برای زندگی انتخاب کنم.
و امیدوارم با این‌ جواب حساب کار دستش بیاید! او که نمی‌تواند قید تحصیلات عالیه و شغل عالی‌اش در کانادا را بزند، پس مسلماً بی‌خیال من می‌شود.
چای می‌نوشم و نگاهش نمی‌کنم؛ اما نگاه او سخت و سنگین است.
صدای بارش باران تندتر می‌شود و چای من، سرد!
استکان را یک نفس سر می‌کشم و می‌خواهم از روی صندلی بلند شوم که صدایش برای لحظه‌ای وقفه به بلند شدنم می‌اندازد:
- امشب شام دعوت منید، می‌ریم باغ حال و هوای همه‌مون عوض بشه.
قطعاً مطلوب من نیست؛ اما با وجود مادرم یک درصد فکر کنید جای مخالفت داشته باشم.
بدون هیچ حرف دیگری، صندلی را دور می‌زنم و به طرف در شیشه‌‌ای ورودی می‌روم.



کد:
***

#پارت178

دیشب سَر که به بالشت گذاشتم، رفتم آن دنیا! این‌قدر خسته بودم و خوابم می‌آمد که نفهمیدم کی‌خوابیدم و چه خوابی دیدم! فقط می‌فهمم از شدت خستگی بی‌هوش شدم.
صبح الطلوع بود که خاله جانم هوس شجریان نمود و ساعت هفت صبحی، همه‌مان را بیدار کرد.
هنوز هم خستگی از تَنم در نیامده؛ این‌جور مواقع باباحاجی‌ام می‌گوید: خواب‌ مرگ کردم!
 استکان کمر باریک چای را به صورتم نزد‌یک می‌کنم و نگاهم به نم‌نم دلچسب باران است. بخار نفسم و چای، به هم می‌رسید و یکی می‌شد. هوا خیلی سرد بود!
نگاهم را از بخار چای می‌گیرم و به درخت‌های خیس و برگ ریخته‌ی باغ می‌دهم.
مادرم، خاله و علیرضا داخل مشغول صبحانه بودند و من دلم نیامد این نم‌نم دلچسب و سوز هوا را رها کنم؛ استکانم را برداشتم و به ایوان آمدم.
سنگ‌های سفید ایوان کاملاً خیس بود و گاهاً برخورد قطرات باران به نرده‌ی سنگی شبنمی از آب را به روی پالتوی قهوه‌ایم می‌نشاند.
خاله‌ام تنهای تنهاست، شوهرش فوت کرده و بچه‌هایش هر کدام به سویی رفته‌اند. این تنهایی در بزرگسالی کم‌کم دارد برایم معضلی می‌شود. این‌همه زحمت بکشی بچه بزرگ کنی که آخرش هم دستت را در حنا بگذارد و برود! ترسناک‌تر از تنهایی، برای آدمی وجود دارد؟
تکیه تنم را به پشتی صندلی گهواره‌ای چوبی می‌دهم و حینی که تاب می‌خورم، کمی از چای می‌نوشم؛ هیچ‌چیز چایی‌شیرین زیر باران نمی‌شود.
گرمای استکان که به لَب‌های نازکم می‌رسد، صدای باز شدن در خانه می‌آید. لابد علیرضاست! واقعاً نمی‌فهمم چگونه باید به خانواده‌ام حالی کنم که با ساوان عقد کرده‌ام؛ نه شناسنامه‌ام پیشم بود و نه این عقد ثبت محضر شده.
و از طرفی گفتن این حرف مساوی می‌شود با تهاجم خانواده‌ام و طرد شدنشان! عجب خریتی کرده‌ام من.
سنگینی نگاه علیرضا را حس می‌کنم.
خیلی پسر خوب و با کمالاتی‌است؛ یعنی آن‌قدر این پسر گل است که اگر با من باشد حیف می‌شود. به‌ قران اگر اغراق کنم، عین واقعیت است.
نگاه تخس شده‌ام از پشت‌ درخت‌ها به اتاقک بلوکی کوچک باغبان می‌نشیند. با ایرانیت سقف شیب دار قرمز رنگی برایش درست کرده بودند. هنوز هم نمی‌دانم چه مصلحت‌اندیشی وجود دارد که در خانه‌ای که خاله‌ی من تنها زندگی می‌کند، پیرمردی باغبان باشد! آخرش هم دردسر درست می‌شود.
یک‌دفعه دیدی سر پیری خاله‌ام هو‌س نی‌نی کرد، آن‌وقت بیا و آبروی رفته به جوب را برگردان!
خنده‌ی آمده پشت لَبم را جمع می‌کنم.
صدای بَم و آشنایی در نم باران توأم می‌شود:
- خوشحالم دوباره لبخند روی لَبت می‌بینم.
دستش دردنکند! به طُرفَة‌ُالعینی با این حرفش لبخند از لَب‌هایم زدود. پوکر می‌شوم و با دم پر حرصی اخم در‌ هم می‌کشم. صدای شلپ‌های دمپایی پلاستیکی نیکتا، نشان می‌دهد دارد به سمتم می‌آید.
نرم می‌خندد:
- وای مائده! یادته چقدر از نیکتا‌های مامان‌بزرگ کتک خوردیم؟
و بعدش خودش با تُن آرام‌تری اضافه می‌کند:
- روحش شاد!
لبخند محوی با یادآوری مادربزرگ پدری‌ام می‌زنم؛ عجوزه‌ای بود برای خودش! خاطرات محوی از او به یاد داشتم و بیشترش به حوزه‌ی کتک خوردن مربوط می‌شد.
ناخواسته لبخند محوی از مرور خاطرات کودکی می‌زنم؛ خدایا شکرت، واقعاً کودکی آرام و زیبایی پشت سر گذاشتم.
حضور علیرضا را پشت سرم حس می‌کنم. علیرضا از همان بچگی حسابش با بقیه‌ی بچه‌های فامیل جدا بود. مراقب من بود و در تمام بازی‌هایشان مرا راه می‌داد.
همیشه هم مرا دروازه‌بان می‌گذاشت! یک‌بار پسر عمه وسطی‌ام با توپ محکم به صورتم کوبید و علیرضا او را گرفت تا من نُه ساله آن‌قدر با توپ بزنمش که گریه کند! عدالت هم داشت، می‌گفت خودم بزنمش.
بعدش هم مادربزرگم آن نیکتای صورتی قدیمی‌اش را از پا در آورد و از همان ایوان یک لنگش را سمت من و یک لنگش را سمت علی پرت کرد.
نرم می‌خندم؛ جوانی کجایی که یادت بخیر! با بزرگ‌ شدن بچه‌ها همه‌چیز تغییر کرد. سال‌هاست که کل خانواده‌ام کنار هم جمع نشده؛ هر کدامشان به سمت سویی هستند.
گرمای دست علیرضا روی شانه‌ام می‌نشیند و از روی پالتوی کلفتم، ترقوه‌ام را آهسته می‌فشرد:
- می‌دونم دلت تنگ شد. منم همین‌طور!
کرسی ساده‌ی فلزی و خیس را با پایش کنار صندلی‌ام می‌کشاند و خارج از آن صدای رویِ مخ لعنتی که از برخورد پایه‌ی کرسی و سنگ ایجاد می‌شود؛ از بودن او بَدم نمی‌‌آید. دلم کمی خاطره بازی می‌خواهد.
کمی از چای می‌نوشم و نگاهم را به علیرضا می‌دهم. پتوی کوچک ساده‌ای روی دوشش افتاده و زیرش با تیشرت سفید و شلوار خانگی طوسی‌ است.
علیرضا روی کرسی می‌نشیند و با صورت مچاله شده از سردی فلز، پتو را محکم دور خود می‌پیچاند:
- ا*و*ف! از تهران سردتره.
لبخندی به چهره‌ی مچاله‌اش می‌زنم و نگاهم را از صورت مردانه‌اش گرفته و به باران می‌دهم؛ رعد و برق می‌زند و انگار که می‌خواهد باران تندتر شود.
علیرضا برای من دوست خوبی بوده و هست و شاید اگر با ساوان آشنا نمی‌شدم، می‌توانستم کنارش خوشحال و خوشبخت باشم.
سکوت بینمان شرایط را برای پرسش او مهیا می‌کند و من، تا وقتی که حرفش به سمت ازدواج نرود با بودن او مشکلی ندارم:
- تا حالا به مهاجرت فکر کردی؟ کانادا برای ادامه‌ی تحصیل عالیه!
استکان چایم را بین حصار انگشت‌هایم می‌فشارم و این‌که پرسشش با ازدواج کردن با او مرتبط است؛ معذبم می‌کند.
شالم را جلو می‌کشم و با دم عمیقی از سوز هوا، التهاب قلبم را می‌خوابانم:
- برای من هیچ‌جا ایران نمیشه! من عاشق این آب و خاکم علی. هیچ‌وقت حاضر نیستم کشور دیگه‌ای رو برای زندگی انتخاب کنم.
و امیدوارم با این‌ جواب حساب کار دستش بیاید! او که نمی‌تواند قید تحصیلات عالیه و شغل عالی‌اش در کانادا را بزند، پس مسلماً بی‌خیال من می‌شود.
چای می‌نوشم و نگاهش نمی‌کنم؛ اما نگاه او سخت و سنگین است.
صدای بارش باران تندتر می‌شود و چای من، سرد!
استکان را یک نفس سر می‌کشم و می‌خواهم از روی صندلی بلند شوم که صدایش برای لحظه‌ای وقفه به بلند شدنم می‌اندازد:
- امشب شام دعوت منید، می‌ریم باغ حال و هوای همه‌مون عوض بشه.
قطعاً مطلوب من نیست؛ اما با وجود مادرم یک درصد فکر کنید جای مخالفت داشته باشم.
بدون هیچ حرف دیگری، صندلی را دور می‌زنم و به طرف در شیشه‌‌ای ورودی می‌روم.

 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,616
لایک‌ها
16,161
امتیازها
113
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
96,088
Points
1,568
***
#پارت179

« روز‌ها جای‌شان را به شب می‌دادند و شب‌ها جای‌شان را به روز. به جز آن شبی که با خاله، مادرم و علیرضا بیرون شام خوردیم، دیگر هر‌چه علیرضا اصرار کرد که بیرون بروم؛ مرغ من یک‌ پا داشت، آن هم نه! البته بیمارستان را فاکتور بگیریم.
مادرم می‌گوید سریع می‌گذرد؛ اما دروغ چرا، برای من یک قرن گذشته! هرچی بیشتر می‌گذرد قلبم مچاله‌تر می‌شود.
گمان می‌کردم که چون ساوان از دیده‌ام رفته از قلبمم می‌رود؛ اما زهی خیال باطل! شب‌هایم به گریه سحر می‌شد و روز‌هایم به خواب.
می‌خواستم فراموشش کنم؛ با خودم می‌گفتم این یک ماه بی‌ او گذشته، باقی‌اش هم می‌گذرد. والله که نمی‌شد! لامذهب تا ریشه‌های وجودم تنیده بود و هرچه می‌دیدم یادش می‌افتادم.
مادرم می‌فهمید دردم چیست، اجازه نمی‌داد علیرضا برایم موبایل تهییه کند. می‌گفت تا باد از سرم بیوفتد موبایل نداشته باشم بهتر است. پدرم در این یک ماه چند باری به ما سر زد و رفت، انگار نبودمان برایش بهتر شده، با خیال راحت به کار‌هایش می‌رسد؛ البته می‌گوید دنبال انتقالی‌اش است! فردا هم که مادرم نوبت سونوگرافی تعیین جنسیت دارد، قرارست بیاید.
این شب‌ها از شدت گریه، زیاد نفس تنگی می‌گیرم؛ چند باری بيمارستانی شدم و شبی تا صبح را زیر دستگاه اکسیژن خوابیدم.
علیرضا تلاش می‌کند حال مرا خوب کند. کمر همت بسته جای ساوان را برایم پر کند؛ اما طفلک نمی‌داند این شوخی و خنده‌های من ظاهریست! خر کباب می‌کنم.»
کلافه موهایم را بالا می‌زنم و خودکارم را رها می‌کنم، دفتر خاطراتم را می‌بندم؛ پوف! چشمم می‌سوزد.
چشمم را می‌مالم، خمیازه‌ی بلند بالایی می‌کشم و نگاه خمارم به خط‌های آبی‌ کج و معوجم می‌افتد. غرق خواب بند آخرش را نوشتم و طبیعی‌است که بعداً قادر به خوانشش نباشم.
دستم روی میز ام‌دی‌اف سفید رنگ ریتم می‌زند.
چند باری با چشم بسته نفس عمیق می‌کشم؛ می‌خواستم تا اذان صبح بیدار باشم و بعد نماز بخوابم.
قطره‌ی اشکی بی‌دلیل از چشمم سر می‌خورد؛ هر وقت زیاد خوابم می‌آمد این‌گونه شبیه معتادها می‌شدم. چند باری فین می‌کشم و با دستم استخوان بازویم را می‌فشارم.
بهمن ماه است. پنج روز دیگر تولدم بود و نمی‌دانستم چرا برعکس هر سال که پر از شور و شوق بودم امسال هیچ حس خاصی ندارم! من بالأخره نوزده ساله می‌شدم. ای خدا، چقدر زود گذشت. عمر آدمی شبیه خر افسار رها کرده‌ایست که کودکی با پا در باسنش کوبیده! انگار همین دیروز بود که تولد هفت سالگی‌ام را جشن می‌گرفتم.
خمیازه بلند بالایی می‌کشم و فکم از شدت باز شدن دَهانم درد می‌گیرد. باید اعتراف کنم این یک‌ ماه گذشته آن‌قدر آرام و بی‌هیجان گذشته که احساس می‌کنم سه ماه قبلش کابوسی بیش نبوده.
چشم باز می‌کنم و نگاه سرخ و خمارم به جلد زرد رنگ دفتر سیمی خاطراتم می‌افتد؛ یک روز بازنویسی‌اش را چاپ می‌کردم، گرچند شبیه سریال‌های ترکیه‌ای باشد.
بی‌حوصله و با صورت آویزان از پشت میز بلند می‌شوم.
نگاهم از دشک سفید فنری یک نفره‌ ساده که حکم تخت را ایفا می‌کرد و از تاج و عرض چپش به دیوار چسبیده بود، می‌گذرد و آهسته به طرف قالی قرمز و قدیمی کف اتاق می‌آید.
یک کمد دو در ام‌دی‌افی ساده‌ی سفید کنار در ورودی قرار داشت و پتوی گلبافت قرمز رنگ من هم مچاله کنارش افتاده بود؛ بین خودمان بماند، تازه داشتم زیر پتو عرعر می‌زدم! جوری پتوی بدبخت را در آغو‌ش می‌فشردم که کُرکَش درآمد.
اتاق دوازده متری کوچک، ساده و دلپذیری بود.
یک طرف دیوار پنجره‌ی قدیمی سه بخشی بزرگی به باغ داشت و دقیقا می‌شد از پنجره به باغ رفت، آخر تقریباً روی زمین است؛ من شب‌ها از ترس جن و پری پرده‌ی سفیدش را صاف می‌کردم تا باغ را نبینم و وحشت کنم.
این طرف اتاقم یک آینه‌ی گرد و میز نوشت‌افزار و صندلی‌اش، که مختصراً برای من خاله گفت علیرضا از انبار بیاورد.
یک ماه است که این‌جا پلاسیم؛ اما خاله جانم هنوز هم با روی باز از حضورمان شادی می‌کند.
با شنیدن نوای ضعیفی از بلندگوی مسجد که گویای اذان بود، به طرف خروجی اتاق می‌روم تا وضو بگیرم.





کد:
***
#پارت179

« روز‌ها جای‌شان را به شب می‌دادند و شب‌ها جای‌شان را به روز. به جز آن شبی که با خاله، مادرم و علیرضا بیرون شام خوردیم، دیگر هر‌چه علیرضا اصرار کرد که بیرون بروم؛ مرغ من یک‌ پا داشت، آن هم نه! البته بیمارستان را فاکتور بگیریم.
مادرم می‌گوید سریع می‌گذرد؛ اما دروغ چرا، برای من یک قرن گذشته! هرچی بیشتر می‌گذرد قلبم مچاله‌تر می‌شود.
گمان می‌کردم که چون ساوان از دیده‌ام رفته از قلبمم می‌رود؛ اما زهی خیال باطل! شب‌هایم به گریه سحر می‌شد و روز‌هایم به خواب.
می‌خواستم فراموشش کنم؛ با خودم می‌گفتم این یک ماه بی‌ او گذشته، باقی‌اش هم می‌گذرد. والله که نمی‌شد! لامذهب تا ریشه‌های وجودم تنیده بود و هرچه می‌دیدم یادش می‌افتادم.
مادرم می‌فهمید دردم چیست، اجازه نمی‌داد علیرضا برایم موبایل تهییه کند. می‌گفت تا باد از سرم بیوفتد موبایل نداشته باشم بهتر است. پدرم در این یک ماه چند باری به ما سر زد و رفت، انگار نبودمان برایش بهتر شده، با خیال راحت به کار‌هایش می‌رسد؛ البته می‌گوید دنبال انتقالی‌اش است! فردا هم که مادرم نوبت سونوگرافی تعیین جنسیت دارد، قرارست بیاید.
این شب‌ها از شدت گریه، زیاد نفس تنگی می‌گیرم؛ چند باری بيمارستانی شدم و شبی تا صبح را زیر دستگاه اکسیژن خوابیدم.
علیرضا تلاش می‌کند حال مرا خوب کند. کمر همت بسته جای ساوان را برایم پر کند؛ اما طفلک نمی‌داند این شوخی و خنده‌های من ظاهریست! خر کباب می‌کنم.»
کلافه موهایم را بالا می‌زنم و خودکارم را رها می‌کنم، دفتر خاطراتم را می‌بندم؛ پوف! چشمم می‌سوزد.
چشمم را می‌مالم، خمیازه‌ی بلند بالایی می‌کشم و نگاه خمارم به خط‌های آبی‌ کج و معوجم می‌افتد. غرق خواب بند آخرش را نوشتم و طبیعی‌است که بعداً قادر به خوانشش نباشم.
دستم روی میز ام‌دی‌اف سفید رنگ ریتم می‌زند.
چند باری با چشم بسته نفس عمیق می‌کشم؛ می‌خواستم تا اذان صبح بیدار باشم و بعد نماز بخوابم.
قطره‌ی اشکی بی‌دلیل از چشمم سر می‌خورد؛ هر وقت زیاد خوابم می‌آمد این‌گونه شبیه معتادها می‌شدم. چند باری فین می‌کشم و با دستم استخوان بازویم را می‌فشارم.
بهمن ماه است. پنج روز دیگر تولدم بود و نمی‌دانستم چرا برعکس هر سال که پر از شور و شوق بودم امسال هیچ حس خاصی ندارم! من بالأخره نوزده ساله می‌شدم. ای خدا، چقدر زود گذشت. عمر آدمی شبیه خر افسار رها کرده‌ایست که کودکی با پا در باسنش کوبیده! انگار همین دیروز بود که تولد هفت سالگی‌ام را جشن می‌گرفتم.
خمیازه بلند بالایی می‌کشم و فکم از شدت باز شدن دَهانم درد می‌گیرد. باید اعتراف کنم این یک‌ ماه گذشته آن‌قدر آرام و بی‌هیجان گذشته که احساس می‌کنم سه ماه قبلش کابوسی بیش نبوده.
چشم باز می‌کنم و نگاه سرخ و خمارم به جلد زرد رنگ دفتر سیمی خاطراتم می‌افتد؛ یک روز بازنویسی‌اش را چاپ می‌کردم، گرچند شبیه سریال‌های ترکیه‌ای باشد.
بی‌حوصله و با صورت آویزان از پشت میز بلند می‌شوم.
نگاهم از دشک سفید فنری یک نفره‌ ساده که حکم تخت را ایفا می‌کرد و از تاج و عرض چپش به دیوار چسبیده بود، می‌گذرد و آهسته به طرف قالی قرمز و قدیمی کف اتاق می‌آید.
یک کمد دو در ام‌دی‌افی ساده‌ی سفید کنار در ورودی قرار داشت و پتوی گلبافت قرمز رنگ من هم مچاله کنارش افتاده بود؛ بین خودمان بماند، تازه داشتم زیر پتو عرعر می‌زدم! جوری پتوی بدبخت را در آغو‌ش می‌فشردم که کُرکَش درآمد.
اتاق دوازده متری کوچک، ساده و دلپذیری بود.
یک طرف دیوار پنجره‌ی قدیمی سه بخشی بزرگی به باغ داشت و دقیقا می‌شد از پنجره به باغ رفت، آخر تقریباً روی زمین است؛ من شب‌ها از ترس جن و پری پرده‌ی سفیدش را صاف می‌کردم تا باغ را نبینم و وحشت کنم.
این طرف اتاقم یک آینه‌ی گرد و میز نوشت‌افزار و صندلی‌اش، که مختصراً برای من خاله گفت علیرضا از انبار بیاورد.
یک ماه است که این‌جا پلاسیم؛ اما خاله جانم هنوز هم با روی باز از حضورمان شادی می‌کند.
با شنیدن نوای ضعیفی از بلندگوی مسجد که گویای اذان بود، به طرف خروجی اتاق می‌روم تا وضو بگیرم.


 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,616
لایک‌ها
16,161
امتیازها
113
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
96,088
Points
1,568
#پارت180
#ساوان

ساعت هفت‌و‌نیم صبح است.
موقعیت عالیست، پشت ترافیک چراغ قرمز گیر کرده‌ام و همان یک ذره اعصابی هم که داشتم به لطایف‌الحیل از دست داده بودم.
کلافه و آشفته بودم؛ از کمردرد رو به قبله می‌شدم و نگار گوربه‌گوری آن جهنم دره را ترک نمی‌کرد، مرا زیر نظر داشت و در نبود دختر یاغی‌اش نمی‌توانستم سراغ شخص دیگری بروم. خفت قوام‌لو را گرفتم و وقتی که قانعم کرد آن وحشی خودش فرار کرده نگار گفت حق نداری به دنبالش بروی تا زمانی که خودش بخواهد!
صدای بوق بوق ماشین‌های گیر کرده پشت چراغ قرمز هم قوز بالای قوز شده! نگاهم به ترافیک سنگین تهران بود و اخم‌های کوفتی ثانیه‌ای باز نمی‌شد. ماشین رو‌به‌رویی پراید سفید رنگی بود که دختر نوجوانی روی صندلی‌ عقبش نشسته بود و به طرز مزخرفی دم به دقیقه برمی‌گشت و با لَب و لوچه آویزان نگاهم می‌کرد.
کمی روی صندلی جابه‌جا می‌شوم و فحش زیر لَبی‌ام خنده به لَب‌های امیر ارسلانی می‌نشاند که در حال رانندگی‌ است.
نیم نگاهی به من می‌اندازد و می‌خندد:
- شبیه پسر بچه‌ها شدی‌‌!
نگاهم را از امیر سر تا پا مشکی می‌گیرم به راسته‌ی خیابان می‌دهم تا سوپرمارکت پیدا کنم؛ کار را باید به صابون گلنار سپرد.

حالا که آن نَره‌خر و خواهر افریته‌اش مدیرت اتاق‌خواب مرا در دست گرفته‌اند، مجبورم به حمام پناه ببرم؛ هرچند از این کار متنفرم، متنفر! لا‌شی‌های روی مخ، چه از جان من می‌خواهند؟
کلافه پوف می‌کشم و یقه‌ی اسکی پیراهن بافت سفید را می‌کشم تا هوا به تَن دا‌غ کرده‌ام برسد.
- بذار من مائده رو برگردونم، به‌ خدا که می‌گا... .
صدای بوق بلندی حرفم را نیمه تمام می‌گذارد.
کفری چشم می‌بندم. دندان می‌سابم:
- از تهران متنفرم!
امیر بی‌پروا می‌خندد؛ می‌داند وقتی اعصاب من شخم زده شده نباید هرهر کند. سرم به طرفش کج می‌شود و با چشم تنگ شده به دَهان گشا‌دش نگاه می‌کنم:
- ببند.
با تک‌خندی می‌خواهد خنده‌اش را جمع کند.
حرصی پوزخند می‌زنم و دسته‌ی مویی که به پیشانی‌ام سر خورده را بالا می‌کشم.
دستم به طرف ضبط می‌رود و کمی ولوم موزیک لاتینی که پخش می‌شد را بیشتر می‌کنم.
چشم می‌بندم و تکیه سَرم را به صندلی می‌دهم.
- حالا که بلوچا رو دَک کردی به این فکر کردی با کی می‌خوای همکاری کنی؟
لبخند کجی می‌زنم و با یادآوری چهره‌ی نکره‌ی آن قوام‌لوی بی‌شرف دستی به صورتم می‌کشم:
- نریمان کفتار همیشه میگه دشمنات رو نزدیک خودت نگه‌دار! با قوام‌لو ادامه می‌دیم.
بالأخره دَهانش را می‌بندد تا من بتوانم از موزیک ل*ذت ببرم.
صندلی را عقب می‌کشم و پایم را روی داشبورد درهم می‌شکنم. نفس عمیقی از بوی نعنا و دارچین عطر ماشین می‌گیرم و دستم را زیر سرم می‌گذارم.
صدایم بَم و سنگین می‌شود:
- سوپری دیدی یه گلنار بگیر.
صدای قهقهه‌اش که بالا می‌رود با خندی‌کجی چشم باز می‌کنم و لگد محکمی به بازویش می‌کوبم:
- درد!
دَهان گشا‌دش را می‌بندد و بازویش را می‌گیرد. ای سگ به قبر امواتشان بشاشد که مرا به این حال و روز انداخته‌اند.


کد:
#پارت180
#ساوان

ساعت هفت‌و‌نیم صبح است.
موقعیت عالیست، پشت ترافیک چراغ قرمز گیر کرده‌ام و همان یک ذره اعصابی هم که داشتم به لطایف‌الحیل از دست داده بودم.
کلافه و آشفته بودم؛ از کمردرد رو به قبله می‌شدم و نگار گوربه‌گوری آن جهنم دره را ترک نمی‌کرد، مرا زیر نظر داشت و در نبود دختر یاغی‌اش نمی‌توانستم سراغ شخص دیگری بروم. خفت قوام‌لو را گرفتم و وقتی که قانعم کرد آن وحشی خودش فرار کرده نگار گفت حق نداری به دنبالش بروی تا زمانی که خودش بخواهد!
صدای بوق بوق ماشین‌های گیر کرده پشت چراغ قرمز هم قوز بالای قوز شده! نگاهم به ترافیک سنگین تهران بود و اخم‌های کوفتی ثانیه‌ای باز نمی‌شد. ماشین رو‌به‌رویی پراید سفید رنگی بود که دختر نوجوانی روی صندلی‌ عقبش نشسته بود و به طرز مزخرفی دم به دقیقه برمی‌گشت و با لَب و لوچه آویزان نگاهم می‌کرد.
کمی روی صندلی جابه‌جا می‌شوم و فحش زیر لَبی‌ام خنده به لَب‌های امیر ارسلانی می‌نشاند که در حال رانندگی‌ است.
نیم نگاهی به من می‌اندازد و می‌خندد:
- شبیه پسر بچه‌ها شدی‌‌!
نگاهم را از امیر سر تا پا مشکی می‌گیرم به راسته‌ی خیابان می‌دهم تا سوپرمارکت پیدا کنم؛ کار را باید به صابون گلنار سپرد.
 حالا که آن نَره‌خر و خواهر افریته‌اش مدیرت اتاق‌خواب مرا در دست گرفته‌اند، مجبورم به حمام پناه ببرم؛ هرچند از این کار متنفرم، متنفر! لا‌شی‌های روی مخ، چه از جان من می‌خواهند؟
کلافه پوف می‌کشم و یقه‌ی اسکی پیراهن بافت سفید را می‌کشم تا هوا به تَن دا‌غ کرده‌ام برسد.
- بذار من مائده رو برگردونم، به‌ خدا که می‌گا... .
صدای بوق بلندی حرفم را نیمه تمام می‌گذارد.
کفری چشم می‌بندم. دندان می‌سابم:
- از تهران متنفرم!
امیر بی‌پروا می‌خندد؛ می‌داند وقتی اعصاب من شخم زده شده نباید هرهر کند. سرم به طرفش کج می‌شود و با چشم تنگ شده به دَهان گشا‌دش نگاه می‌کنم:
- ببند.
با تک‌خندی می‌خواهد خنده‌اش را جمع کند.
حرصی پوزخند می‌زنم و دسته‌ی مویی که به پیشانی‌ام سر خورده را بالا می‌کشم.
دستم به طرف ضبط می‌رود و کمی ولوم موزیک لاتینی که پخش می‌شد را بیشتر می‌کنم.
چشم می‌بندم و تکیه سَرم را به صندلی می‌دهم.
- حالا که بلوچا رو دَک کردی به این فکر کردی با کی می‌خوای همکاری کنی؟
لبخند کجی می‌زنم و با یادآوری چهره‌ی نکره‌ی آن قوام‌لوی بی‌شرف دستی به صورتم می‌کشم:
- نریمان کفتار همیشه میگه دشمنات رو نزدیک خودت نگه‌دار! با قوام‌لو ادامه می‌دیم.
بالأخره دَهانش را می‌بندد تا من بتوانم از موزیک ل*ذت ببرم.
صندلی را عقب می‌کشم و پایم را روی داشبورد درهم می‌شکنم. نفس عمیقی از بوی نعنا و دارچین عطر ماشین می‌گیرم و دستم را زیر سرم می‌گذارم.
صدایم بَم و سنگین می‌شود:
- سوپری دیدی یه گلنار بگیر.
صدای قهقهه‌اش که بالا می‌رود با خندی‌کجی چشم باز می‌کنم و لگد محکمی به بازویش می‌کوبم:
- درد!
دَهان گشا‌دش را می‌بندد و بازویش را می‌گیرد. ای سگ به قبر امواتشان بشاشد که مرا به این حال و روز انداخته‌اند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,616
لایک‌ها
16,161
امتیازها
113
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
96,088
Points
1,568
#پارت181
#مائده

پا روی پا انداخته‌ام و مضطرب انگشت دستم را در هم می‌شکنم؛ بماند که پایم هم در هوا بندری می‌رود.
چشم‌هایم خیره به درب سفید ام‌دی‌اف اتاق دکتر است تا ببینم کی پدر و مادرم بیرون می‌آیند؛ لَبم از شدت جویده شدن طعم شوری خون گرفته.
دست خودم نبود، می‌ترسیدم با این همه استرسی که مادرم پشت سر گذاشته خدایی ناکرده اتفاقی برای بچه افتاده باشد.
مطب سونوگرافی نسبتاً شلوغ بود و پچ‌پچ‌هایی هم راجب طریقه‌ی زایمان و درد زایمان از پشت سرم به گوش می‌رسید.
نگاه کلافه‌ام تم سبز_پسته‌ای و طوسی مطب کوچک را از نظر می‌گذراند؛ حدوداً ده نفری در انتظار بودند.
راستش را بخواهید دیدن این همه زن حامله با هم یک حس عجیبی در من ایجاد کرده؛ موجود موذی آن ته‌های وجودم این صح*نه را با بودن ساوان تصور می‌کرد.
سری تکان می‌دهم تا تصویر خودم با شکم گنده از ذهنم پاک شود؛ این چه سمی بود!
علیرضا کنار من سر در موبایل برده و آرام است.
دست راستم تا کنار لَبم بالا می‌آید و می‌خواهم ناخانش را بجوم تا کمی استرسم دفع شود که دستم در هوا گرفته می‌شود.
متعجب به آستین پالتوی مشکی‌ام نگاه می‌کنم که توسط دست ظریفی سفیدی گرفته شده. سرم به سمت چپ کج می‌شود و زنی هم سن و سال‌های مادرم را با شکم حدوداً نه ماه، با پتوی کِرم‌ رنگ پیچ خورده شده می‌بینم. متعجب با چشم‌هایم به دستم اشاره می‌کنم و لبخند زورکی می‌زنم:
- چیزی شده؟
زن صورت مهربان و ظریفی دارد؛ چشم‌های عسلی رنگش به من لبخند می‌زند و لَب‌های سرخش هم. با ابرو اشاره‌ای به علیرضا می‌زند و نرم می‌خندد:
- این‌قدر که تو داری حرص می‌خوری شوهرت به کتفشم نیست! آروم باش دخترم. چند ماهته؟
نگاهش تا شکم تخت من زیر بافت سفید، پایین کشیده می‌شود و متفکر سرش را بالا می‌کشد :
- باید سه ماهه اولت باشه، درسته؟
دست آزادم را محکم به پیشانی می‌کوبم‌ که می‌گوید شق؛ بفرمایید! تحویل بگیرید، بنده در سه ماهه اول بارداری هستم آقای مهندس علیرضا هم، همسرم! وات ده هل نامو‌سا‌ً! این‌قدر مادرم بیرون نیامد تا مرا هم حامله کردند.
صدای خنده‌ی آرام علیرضا نشان می‌دهد حرف زن را شنیده. به زور لبخندم را حفظ می‌کنم و خودم را می‌خورم تا اجدادم را به باد ندهم.
زن می‌خندد:
- چی‌ شد!؟ نکنه به شوهرت نگفته بودی؟
علیرضا پق می‌زند و به طرف زن بر می‌گردد. دستش را پشت سر من می‌گذارد و کمی به جلو خم می‌شود؛ نیم رخش دقیقاً مقابل صورت من است و نگاه من جزئیات صورتش را موشکافی می‌کند. از موهای مشکی بالا زده‌اش به چشم‌های قهوه‌ای‌اش گرفته تا قوس بینی استخوانی و ته‌ریش مشکی کم‌پشتش.
صدایش آرام و محترمانه‌ زن را مخاطب می‌گذارد:
- ما تازه اول راهیم! هنوز بله هم نگرفتم.
علیرضا با لبخند پر از احساسی به صورت من، خودش را عقب می‌کشد و من با چشم تنگ شده به چشم‌های بشاشش نگاه می‌کنم.
زن متعجب ابرو بالا می‌اندازد مچ دست مرا نهیب مانند می‌فشارد:
- وا! راست میگه؟ بله نداده حامله شدی؟
شبیه برق گرفته‌ها سیخ شده، به طرف زن بر می‌گردم و متعجب به صورتم چنگ می‌زنم‌؛ علیرضا بلند می‌خندد و به لطف او چند نفری که صدای زن را شنیده‌اند متعجب و با قضاوت نگاهمان می‌کنند.
فکم از تعجب قفل کرده و با چشم گرد شده التماس می‌کنم:
- تو رو خدا! این چه حرفیه میزنی خانوم؟ میگه هنوز بله ندادم، چجوری حامله‌ام آخه؟
زن از رو نمی‌رود! چشم تنگ می‌کند صورت مرا زیر ذره‌بین می‌برد. من با چشم گشا‌د شده حرکات او را می‌بینم؛ دست زیر فکم می‌گذارد و با چرخاندن صورتم همه‌ی زیر و بَمم را می‌کاود.
صدایش ریز و آرام می‌شود:
- من زن حامله رو از یک کیلومتری تشخیص میدم دخترم! تو حامله‌ای.
پوکر می‌شوم و کلافه خودم را از شر دست‌های زن خلاص می‌کنم. با خنده‌ی زورکی، از روی صندلی بلند می‌شوم و به علیرضایی که رنگ نگاهش تغییر کرده می‌نگرم.
یا خدا! متعجب سر تکان می‌دهم بدانم دردش چیست. علیرضا از روی صندلی بلند می‌شود و با قد علم کردنش من کاملاً در مقابلش حل می‌شوم.
علیرضا با سینِه سپر شده، آهسته سرش را خم می‌کند و نگاه ترسیده من به پیراهن طوسی‌اش زیر کت مشکی‌است:
- مائده تو مطمئنی... .
صدای باز شدن درب اتاق و جیغ خفیف مادرم، کلام علیرضا را نصفه می‌گذارد. بر می‌گردم و مادرم را می‌بینم که شبیه بچه‌ها ذوق زده می‌خندد و مرا نگاه می‌کند. پدرم پشت سرش، با لبخند دست در جیب شلوار پارچه‌ای مشکی‌اش برده و پر عشق نگاهش خیره به مادرم است؛ این قاب را دوست دارم!


کد:
#پارت181
#مائده

پا روی پا انداخته‌ام و مضطرب انگشت دستم را در هم می‌شکنم؛ بماند که پایم هم در هوا بندری می‌رود.
چشم‌هایم خیره به درب سفید ام‌دی‌اف اتاق دکتر است تا ببینم کی پدر و مادرم بیرون می‌آیند؛ لَبم از شدت جویده شدن طعم شوری خون گرفته.
دست خودم نبود، می‌ترسیدم با این همه استرسی که مادرم پشت سر گذاشته خدایی ناکرده اتفاقی برای بچه افتاده باشد.
مطب سونوگرافی نسبتاً شلوغ بود و پچ‌پچ‌هایی هم راجب طریقه‌ی زایمان و درد زایمان از پشت سرم به گوش می‌رسید.
نگاه کلافه‌ام تم سبز_پسته‌ای و طوسی مطب کوچک را از نظر می‌گذراند؛ حدوداً ده نفری در انتظار بودند.
راستش را بخواهید دیدن این همه زن حامله با هم یک حس عجیبی در من ایجاد کرده؛ موجود موذی آن ته‌های وجودم این صح*نه را با بودن ساوان تصور می‌کرد.
سری تکان می‌دهم تا تصویر خودم با شکم گنده از ذهنم پاک شود؛ این چه سمی بود!
علیرضا کنار من سر در موبایل برده و آرام است.
دست راستم تا کنار لَبم بالا می‌آید و می‌خواهم ناخانش را بجوم تا کمی استرسم دفع شود که دستم در هوا گرفته می‌شود.
متعجب به آستین پالتوی مشکی‌ام نگاه می‌کنم که توسط دست ظریفی سفیدی گرفته شده. سرم به سمت چپ کج می‌شود و زنی هم سن و سال‌های مادرم را با شکم حدوداً نه ماه، با پتوی کِرم‌ رنگ پیچ خورده شده می‌بینم. متعجب با چشم‌هایم به دستم اشاره می‌کنم و لبخند زورکی می‌زنم:
- چیزی شده؟
زن صورت مهربان و ظریفی دارد؛ چشم‌های عسلی رنگش به من لبخند می‌زند و لَب‌های سرخش هم. با ابرو اشاره‌ای به علیرضا می‌زند و نرم می‌خندد:
- این‌قدر که تو داری حرص می‌خوری شوهرت به کتفشم نیست! آروم باش دخترم. چند ماهته؟
نگاهش تا شکم تخت من زیر بافت سفید، پایین کشیده می‌شود و متفکر سرش را بالا می‌کشد :
- باید سه ماهه اولت باشه، درسته؟
دست آزادم را محکم به پیشانی می‌کوبم‌ که می‌گوید شق؛ بفرمایید! تحویل بگیرید، بنده در سه ماهه اول بارداری هستم آقای مهندس علیرضا هم، همسرم! وات ده هل نامو‌سا‌ً! این‌قدر مادرم بیرون نیامد تا مرا هم حامله کردند.
صدای خنده‌ی آرام علیرضا نشان می‌دهد حرف زن را شنیده. به زور لبخندم را حفظ می‌کنم و خودم را می‌خورم تا اجدادم را به باد ندهم.
زن می‌خندد:
- چی‌ شد!؟ نکنه به شوهرت نگفته بودی؟
علیرضا پق می‌زند و به طرف زن بر می‌گردد. دستش را پشت سر من می‌گذارد و کمی به جلو خم می‌شود؛ نیم رخش دقیقاً مقابل صورت من است و نگاه من جزئیات صورتش را موشکافی می‌کند. از موهای مشکی بالا زده‌اش به چشم‌های قهوه‌ای‌اش گرفته تا قوس بینی استخوانی و ته‌ریش مشکی کم‌پشتش.
صدایش آرام و محترمانه‌ زن را مخاطب می‌گذارد:
- ما تازه اول راهیم! هنوز بله هم نگرفتم.
علیرضا با لبخند پر از احساسی به صورت من، خودش را عقب می‌کشد و من با چشم تنگ شده به چشم‌های بشاشش نگاه می‌کنم.
زن متعجب ابرو بالا می‌اندازد مچ دست مرا نهیب مانند می‌فشارد:
- وا! راست میگه؟ بله نداده حامله شدی؟
شبیه برق گرفته‌ها سیخ شده، به طرف زن بر می‌گردم و متعجب به صورتم چنگ می‌زنم‌؛ علیرضا بلند می‌خندد و به لطف او چند نفری که صدای زن را شنیده‌اند متعجب و با قضاوت نگاهمان می‌کنند.
فکم از تعجب قفل کرده و با چشم گرد شده التماس می‌کنم:
- تو رو خدا! این چه حرفیه میزنی خانوم؟ میگه هنوز بله ندادم، چجوری حامله‌ام آخه؟
زن از رو نمی‌رود! چشم تنگ می‌کند صورت مرا زیر ذره‌بین می‌برد. من با چشم گشا‌د شده حرکات او را می‌بینم؛ دست زیر فکم می‌گذارد و با چرخاندن صورتم همه‌ی زیر و بَمم را می‌کاود.
صدایش ریز و آرام می‌شود:
- من زن حامله رو از یک کیلومتری تشخیص میدم دخترم! تو حامله‌ای.
پوکر می‌شوم و کلافه خودم را از شر دست‌های زن خلاص می‌کنم. با خنده‌ی زورکی، از روی صندلی بلند می‌شوم و به علیرضایی که رنگ نگاهش تغییر کرده می‌نگرم.
یا خدا! متعجب سر تکان می‌دهم بدانم دردش چیست. علیرضا از روی صندلی بلند می‌شود و با قد علم کردنش من کاملاً در مقابلش حل می‌شوم.
علیرضا با سینِه سپر شده، آهسته سرش را خم می‌کند و نگاه ترسیده من به پیراهن طوسی‌اش زیر کت مشکی‌است:
- مائده تو مطمئنی... .
صدای باز شدن درب اتاق و جیغ خفیف مادرم، کلام علیرضا را نصفه می‌گذارد. بر می‌گردم و مادرم را می‌بینم که شبیه بچه‌ها ذوق زده می‌خندد و مرا نگاه می‌کند. پدرم پشت سرش، با لبخند دست در جیب شلوار پارچه‌ای مشکی‌اش برده و پر عشق نگاهش خیره به مادرم است؛ این قاب را دوست دارم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,616
لایک‌ها
16,161
امتیازها
113
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
96,088
Points
1,568
***
#پارت182

سر پیری معرکه‌ای راه انداختیم که بیا و ببین!
به میمنت و شاد باش، مژده برادر داشتن گرفتم؛ فتبارک‌الله بر پدرم، آن رمال چیره‌دست و خدایی که به شکر اندر مزید نعمت‌هایش، مرا صاحب برادر کرد.
آن‌قدر با مادرم جیغ زدیم و از شوق گریه کردیم که منشی از مطب بیرونمان کرد؛ خدایی ناکرده از آن احمق‌های پسر دوست نیستم‌ها! نه. صرفاً از این باب که وجود مردی درون خانه برای من و مادرم لازم بود، خوشحالم.
خلاصه که خدا از این شوق و خنده‌‌ها نصیبتان کند؛ حتی اگر مثل مادرم چهل و شش ساله‌اید. اصلاً راستش را بخواهید، بچه‌ی سر پیری به آدم می‌چسبد! (صد البته که چهل و شش میانه زندگانیست، صرفاً جهت بد عادتی پیر خطاب می‌کنم؛ به بزرگواریتان این حقیر را ببخشید.)
با صدای خنده‌ی علیرضا از هپروت خارج می‌شوم و شیر آب روشویی را می‌بندم. نگاهم درون آیینه بیضی شکل، به چشم‌های آسمانی براق و پرشورم می‌افتد و از شوق لَب می‌گزم؛ مدت‌ها بود این‌گونه نخندیده بودم.
یقه‌ی اسکی بافت گلبهی را بالا می‌کشم و شال سفید نخی‌ام را جلوتر، تا جایی که فقط قسمت اندکی از فر موهای فرق وسط زده‌ شده‌ام پیداست.
لبخند بر چهره بدون آرایش خودم می‌زنم و نفس عمیقی می‌کشم.
نمی‌دانم مغز عو‌‌ضی کی می‌خواهد آدم شود؛ اما به ناگهان پستوی ذهنم، تصویر ساوان را پشت سرم مجسم می‌کند. با آن لبخند اسطوره‌ای جذاب و چشم‌های خاص مشکی رنگش! و راستش را بخواهید، لعنت به قلب احمقم که دلتنگ می‌شود.
به آنی حال خوبم با یادآوری شدت دلتنگی ساوان، گند زده می‌شود و بغض گلویم را می‌گیرد. سی و یک روز است؛ سی و یک روز بدون او خیلی سخت گذشته و دلتنگی‌اش کمتر نمی‌شود.
دستم را حصار بر‌جستگی دردناک گلویم می‌کنم و بزاقم را فرو می‌دهم؛ شاعر دَهانت را گِل بگیرند که می‌گویی:« از دل برود هر آن‌که از دیده برفت.» نرفت شاعر، نرفت!
حرف‌های زن در سَرم تکرار می‌شود و نمی‌دانم چرا دلم می‌خواهد حرفش راست باشد تا به واسطه‌ی آن هم که شده بتوانم ساوان را داشته باشم! می‌دانم، کؤدنم، آن هم به مقدار زیاد؛ گلایه‌ای ندارم.
دو روز از آن جهنم و آشوب‌هایش دور شده‌ام یادم رفته چه بر سرم آمد. دو روز از قوام‌لوی بی‌شرف دور بودم و یادم رفته سایه‌ی آن دیو ترسناک روی زندگی‌ام چه عذابی بود.
دل از خودم درون آیینه می‌کنم و به آبی کاربنی سنگ‌های سرویس می‌دهم. دست می‌اندازم و با باز کردن درب فایبرگلاس سرویس، سعی می‌کنم بغض آمده به گلویم را پس بزنم؛ همه چیز درست می‌شود.
از سرویس بیرون می‌آیم و حینی که دستم را به شلوار خانگی زمینه کرمِ گل‌گلی‌ام می‌کشم تا خشک شود، علیرضا و پدرم را می‌بینم که روی مبل سه نفره بنفش رنگ، آرنج روی کوسن طوسی گذاشته و باهم مچ انداخته‌اند.
لبخند محوی می‌زنم. علیرضا در آن تیشرت سفید رنگ چهره‌اش حسابی باز شده و لبخند‌های از ته دلش می‌گوید حسابی با دایی‌اش خوش می‌گذرانند.
پدرم دارد مراعات علیرضا را می‌کند؛ این را از ابروی بالا رفته و چهره‌ی بشاشش می‌شود خواند، برعکس علیرضا که از زور چهره‌اش جمع شده، پدرم آرام و با خنده به تقلاهایش نگاه می‌کند.
هم‌چون پدرم ابرو بالا می‌اندازم و ریز می‌خندم:
- آقا رو باش! بچه چی با خودت فکر کردی که با بابام مچ انداختی؟
علیرضا پشیمان می‌خندد و با سر تکان دادنی در حالی که صورتش از شدت فشار سرخ شده به من نگاه می‌کند:
- غلط کردم رو گذاشتن واسه چی؟ دایی ول کن نیست.
پدرم سرمَست و کیفور است! بی‌پروا می‌خندد و دست آزادش شانه‌ی راست علیرضا را می‌فشارد:
- می‌خوام بهت یاد بدم بار بعد باد جوونی نگیردت! شیر، شیره! حتی اگه پیر باشه.
می‌خندم و با تأسف سر تکان می‌دهم.
مادرم و خاله مشغول پختن قرمه‌سبزی هستند و بوی سبزی سرخ شده کل خانه را پر کرده. نگاهم به ساعت می‌نشیند؛ ده و نیم است.
چشم از ساعت مربعی روی دیوار می‌گیرم و به انتهای سالن نگاه می‌کنم؛ مادرم و خاله مشغول خوش و بش هستند. خدا می‌داند باز مادرم غیبت کدام عمه بدبختم را می‌کند!
مادرم لباس راسته‌ی سفید بلندی پوشیده و شکمش هم بخاطر حاملگی بزرگ‌تر از قبل شده. بین خودمان باشد، قبل حاملگی هم خودش شکمش گنده بود، منتها لباس گشاد می‌پوشید معلوم نباشد! حالا اگر فهمید که مرا سلاخی می‌کند. مرتب هم دستش در پی شال سبز تیره‌اش بالا می‌رود و موهایش را زیرش می‌زند.
خاله‌ام هم بلوز سورمه‌ای و دامن مشکی گل قرمزدار به تن دارد. خاله‌ام اولین فرزند باباحاجی جانم است، پنجاه سالی باید داشته باشد. سنش زیاد نیست منتها بنده‌ی خدا شوهرش تصادف کرد و در جوانی بیوه شد‌؛ تنهایی بچه‌هایش را بزرگ کرد و همین مشکلات زندگی باعث شده سنش خیلی بیشتر بزند. تا آن‌جا که موهایش کاملا سفید شده و زیر چشمش پر چروک است.
نفس عمیقی می‌کشم و دل از مادر و خاله‌ام می‌گیرم و به سمت خروجی سالن راه می‌‌افتم تا کمی باد به کله‌ام بخورد، شاید هو‌س ساوان از سرم بیوفتد.

کد:
***
#پارت182

سر پیری معرکه‌ای راه انداختیم که بیا و ببین!
 به میمنت و شاد باش، مژده برادر داشتن گرفتم؛ فتبارک‌الله بر پدرم، آن رمال چیره‌دست و خدایی که به شکر اندر مزید نعمت‌هایش، مرا صاحب برادر کرد.
آن‌قدر با مادرم جیغ زدیم و از شوق گریه کردیم که منشی از مطب بیرونمان کرد؛ خدایی ناکرده از آن احمق‌های پسر دوست نیستم‌ها! نه. صرفاً از این باب که وجود مردی درون خانه برای من و مادرم لازم بود، خوشحالم.
خلاصه که خدا از این شوق و خنده‌‌ها نصیبتان کند؛ حتی اگر مثل مادرم چهل و شش ساله‌اید. اصلاً راستش را بخواهید، بچه‌ی سر پیری به آدم می‌چسبد! (صد البته که چهل و شش میانه زندگانیست، صرفاً جهت بد عادتی پیر خطاب می‌کنم؛ به بزرگواریتان این حقیر را ببخشید.)
با صدای خنده‌ی علیرضا از هپروت خارج می‌شوم و شیر آب روشویی را می‌بندم. نگاهم درون آیینه بیضی شکل، به چشم‌های آسمانی براق و پرشورم می‌افتد و از شوق لَب می‌گزم؛ مدت‌ها بود این‌گونه نخندیده بودم.
یقه‌ی اسکی بافت گلبهی را بالا می‌کشم و شال سفید نخی‌ام را جلوتر، تا جایی که فقط قسمت اندکی از فر موهای فرق وسط زده‌ شده‌ام پیداست.
لبخند بر چهره بدون آرایش خودم می‌زنم و نفس عمیقی می‌کشم.
نمی‌دانم مغز عو‌‌ضی کی می‌خواهد آدم شود؛ اما به ناگهان پستوی ذهنم، تصویر ساوان را پشت سرم مجسم می‌کند. با آن لبخند اسطوره‌ای جذاب و چشم‌های خاص مشکی رنگش! و راستش را بخواهید، لعنت به قلب احمقم که دلتنگ می‌شود.
به آنی حال خوبم با یادآوری شدت دلتنگی ساوان، گند زده می‌شود و بغض گلویم را می‌گیرد. سی و یک روز است؛ سی و یک روز بدون او خیلی سخت گذشته و دلتنگی‌اش کمتر نمی‌شود.
دستم را حصار بر‌جستگی دردناک گلویم می‌کنم و بزاقم را فرو می‌دهم؛ شاعر دَهانت را گِل بگیرند که می‌گویی:« از دل برود هر آن‌که از دیده برفت.» نرفت شاعر، نرفت!
حرف‌های زن در سَرم تکرار می‌شود و نمی‌دانم چرا دلم می‌خواهد حرفش راست باشد تا به واسطه‌ی آن هم که شده بتوانم ساوان را داشته باشم! می‌دانم، کؤدنم، آن هم به مقدار زیاد؛ گلایه‌ای ندارم.
دو روز از آن جهنم و آشوب‌هایش دور شده‌ام یادم رفته چه بر سرم آمد. دو روز از قوام‌لوی بی‌شرف دور بودم و یادم رفته سایه‌ی آن دیو ترسناک روی زندگی‌ام چه عذابی بود.
دل از خودم درون آیینه می‌کنم و به آبی کاربنی سنگ‌های سرویس می‌دهم. دست می‌اندازم و با باز کردن درب فایبرگلاس سرویس، سعی می‌کنم بغض آمده به گلویم را پس بزنم؛ همه چیز درست می‌شود.
از سرویس بیرون می‌آیم و حینی که دستم را به شلوار خانگی زمینه کرمِ گل‌گلی‌ام می‌کشم تا خشک شود، علیرضا و پدرم را می‌بینم که روی مبل سه نفره بنفش رنگ، آرنج روی کوسن طوسی گذاشته و باهم مچ انداخته‌اند.
لبخند محوی می‌زنم. علیرضا در آن تیشرت سفید رنگ چهره‌اش حسابی باز شده و لبخند‌های از ته دلش می‌گوید حسابی با دایی‌اش خوش می‌گذرانند.
پدرم دارد مراعات علیرضا را می‌کند؛ این را از ابروی بالا رفته و چهره‌ی بشاشش می‌شود خواند، برعکس علیرضا که از زور چهره‌اش جمع شده، پدرم آرام و با خنده به تقلاهایش نگاه می‌کند.
هم‌چون پدرم ابرو بالا می‌اندازم و ریز می‌خندم:
- آقا رو باش! بچه چی با خودت فکر کردی که با بابام مچ انداختی؟
علیرضا پشیمان می‌خندد و با سر تکان دادنی در حالی که صورتش از شدت فشار سرخ شده به من نگاه می‌کند:
- غلط کردم رو گذاشتن واسه چی؟ دایی ول کن نیست.
پدرم سرمَست و کیفور است! بی‌پروا می‌خندد و دست آزادش شانه‌ی راست علیرضا را می‌فشارد:
- می‌خوام بهت یاد بدم بار بعد باد جوونی نگیردت! شیر، شیره! حتی اگه پیر باشه.
می‌خندم و با تأسف سر تکان می‌دهم.
مادرم و خاله مشغول پختن قرمه‌سبزی هستند و بوی سبزی سرخ شده کل خانه را پر کرده. نگاهم به ساعت می‌نشیند؛ ده و نیم است.
چشم از ساعت مربعی روی دیوار می‌گیرم و به انتهای سالن نگاه می‌کنم؛ مادرم و خاله مشغول خوش و بش هستند. خدا می‌داند باز مادرم غیبت کدام عمه بدبختم را می‌کند!
مادرم لباس راسته‌ی سفید بلندی پوشیده و شکمش هم بخاطر حاملگی بزرگ‌تر از قبل شده. بین خودمان باشد، قبل حاملگی هم خودش شکمش گنده بود، منتها لباس گشاد می‌پوشید معلوم نباشد! حالا اگر فهمید که مرا سلاخی می‌کند. مرتب هم دستش در پی شال سبز تیره‌اش بالا می‌رود و موهایش را زیرش می‌زند.
خاله‌ام هم بلوز سورمه‌ای و دامن مشکی گل قرمزدار به تن دارد. خاله‌ام اولین فرزند باباحاجی جانم است، پنجاه سالی باید داشته باشد. سنش زیاد نیست منتها بنده‌ی خدا شوهرش تصادف کرد و در جوانی بیوه شد‌؛ تنهایی بچه‌هایش را بزرگ کرد و همین مشکلات زندگی باعث شده سنش خیلی بیشتر بزند. تا آن‌جا که موهایش کاملا سفید شده و زیر چشمش پر چروک است.
نفس عمیقی می‌کشم و دل از مادر و خاله‌ام می‌گیرم و به سمت خروجی سالن راه می‌‌افتم تا کمی باد به کله‌ام بخورد، شاید هو‌س ساوان از سرم بیوفتد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا