خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,694
کیف پول من
113,318
Points
1,735
#پارت207
ساوان کج می‌خندد و من محو خطی می‌شوم که از خنده‌ی کجش روی صورتش افتاده. چشمم میان ته‌ریش نازک و کم‌پشت مرتبش چرخ می‌خورد؛ چقدر ته‌ریش مشکی‌اش به او می‌آید!
- یادت نره زن منه که اون رو کنار خودت داری! یادت نره.
نگاهم خیره می‌شود به سیاهی مژه‌هایش که تیله‌ی مشکی را میان سرخی رگ‌های خونی چشمش در آ*غ*و*ش کشیده.
ساوان سریع عصبی می‌شود و چشم‌هایش فوری قرمز می‌شوند. کلاً یکی از ترس‌های من کنار او این است که نکند عصبی‌اش کنم! اصلاً طاقت قهر و ناراحتی‌اش را نداشتم؛ وای از روزی که چیزی خلاف میلش رخ دهد.
صدای خشک نریمان حواس مرا از نیم‌رخ نزد‌یک و خاص ساوان می‌گیرد و به نریمانی می‌دهد که تار موی جوگندمی در پیشانی‌اش را بالا می‌فرستد:
- نگار این کار درستی نیست که مائده رو بقیه بشناسن. سلامتیش تو خطر میوفته، مخصوصاً با وضع بارداریش.
نگار لبخند طعنه‌واری به نریمان می‌زند:
- خیلی خوش می‌گذره با دارایی‌های من نه؟ تو یکی دیگه واسه من حرف از سلامتی دخترم نزن!
نریمان که از طعنه مستقیم نگار به وضوح سوخته بود می‌خندد. منم جا می‌خورم حقیقتاً! ساوان حرصی خودش را عقب می‌کشد و دستش به طرف نگار دراز می‌شود:
- من ریدم به اول و آخر پولت! پس بگو این‌قدر ناله می‌کردی درد پولت رو داشتی نه جون دخترت.
من بیم آن دارم که حرف بزنم و یک کلمه آن ساوان را ناراحت کند و از آن طرف نگرانم که سکوت کنم، مبادا ساوان گمان کند که پول حرام نگار برای قلبم مهم‌تر از اوست. همان‌گونه که با خودم کلنجار می‌رفتم نگار را می‌بینم که چهره‌ی جدیدی از خودش رو می‌کند.
شبیه مرغی که تازه جوجه‌هایش از تخم در آمده و احساس خطر دارد، سینِه سپر می‌کند و صدایش بالا می‌رود:
- خـــــفه‌شـــو!
قلبم مچاله می‌شود. معده‌ام سنگینی می‌کند و ضربان قلبم تند شده، هرچه بحث آن‌ها جدی‌تر می‌شود حالات عجیب من بدتر می‌شود.
صدای ساوان این‌بار کاملاً فریاد است:
- خوب گوشاتو باز کن! این دختر یا پیش منه یا تو گندکاری تو!
قلبم ناگهان میان سینِه‌ از حرکت می‌افتد. متعجب به ساوانی که کل رگ‌هایش بیرون زده و حالت نیم‌خیز شده نگاه می‌کنم.
ساوان با تمام شدن جمله‌اش عصبی از پشت صندلی بلند می‌شود خیزش عصبی و یک‌باره‌اش باعث افتادن صندلی و در پی‌آن صدای گوش خراشش روی سنگ‌های سرویس می‌آید.
من این وسط چه کاره بودم که این‌قدر راحت حاضر شد مرا از زندگی‌اش خط بزند؟ مَنی که فرزند او را در شکم داشتم؟ منی که شش دانگ قلبم را به نامش زده بودم! متعجب با چشم ساوان را دنبال می‌کنم که عصبی و با گام‌های بلند از آشپزخانه خارج می‌شود.

کد:
#پارت207

ساوان کج می‌خندد و من محو خطی می‌شوم که از خنده‌ی کجش روی صورتش افتاده. چشمم میان ته‌ریش نازک و کم‌پشت مرتبش چرخ می‌خورد؛ چقدر ته‌ریش مشکی‌اش به او می‌آید!
- یادت نره زن منه که اون رو کنار خودت داری! یادت نره.
نگاهم خیره می‌شود به سیاهی مژه‌هایش که تیله‌ی مشکی را میان سرخی رگ‌های خونی چشمش در آ*غ*و*ش کشیده.
ساوان سریع عصبی می‌شود و چشم‌هایش فوری قرمز می‌شوند. کلاً یکی از ترس‌های من کنار او این است که نکند عصبی‌اش کنم! اصلاً طاقت قهر و ناراحتی‌اش را نداشتم؛ وای از روزی که چیزی خلاف میلش رخ دهد.
صدای خشک نریمان حواس مرا از نیم‌رخ نزد‌یک و خاص ساوان می‌گیرد و به نریمانی می‌دهد که تار موی جوگندمی در پیشانی‌اش را بالا می‌فرستد:
- نگار این کار درستی نیست که مائده رو بقیه بشناسن. سلامتیش تو خطر میوفته، مخصوصاً با وضع بارداریش.
نگار لبخند طعنه‌واری به نریمان می‌زند:
- خیلی خوش می‌گذره با دارایی‌های من نه؟ تو یکی دیگه واسه من حرف از سلامتی دخترم نزن!
نریمان که از طعنه مستقیم نگار به وضوح سوخته بود می‌خندد. منم جا می‌خورم حقیقتاً! ساوان حرصی خودش را عقب می‌کشد و دستش به طرف نگار دراز می‌شود:
- من ریدم به اول و آخر پولت! پس بگو این‌قدر ناله می‌کردی درد پولت رو داشتی نه جون دخترت.
من بیم آن دارم که حرف بزنم و یک کلمه آن ساوان را ناراحت کند و از آن طرف نگرانم که سکوت کنم، مبادا ساوان گمان کند که پول حرام نگار برای قلبم مهم‌تر از اوست. همان‌گونه که با خودم کلنجار می‌رفتم نگار را می‌بینم که چهره‌ی جدیدی از خودش رو می‌کند.
شبیه مرغی که تازه جوجه‌هایش از تخم در آمده و احساس خطر دارد، سینِه سپر می‌کند و صدایش بالا می‌رود:
- خـــــفه‌شـــو!
قلبم مچاله می‌شود. معده‌ام سنگینی می‌کند و ضربان قلبم تند شده، هرچه بحث آن‌ها جدی‌تر می‌شود حالات عجیب من بدتر می‌شود.
صدای ساوان این‌بار کاملاً فریاد است:
- خوب گوشاتو باز کن! این دختر یا پیش منه یا تو گندکاری تو!
قلبم ناگهان میان سینِه‌ از حرکت می‌افتد. متعجب به ساوانی که کل رگ‌هایش بیرون زده و حالت نیم‌خیز شده نگاه می‌کنم.
ساوان با تمام شدن جمله‌اش عصبی از پشت صندلی بلند می‌شود خیزش عصبی و یک‌باره‌اش باعث افتادن صندلی و در پی‌آن صدای گوش خراشش روی سنگ‌های سرویس می‌آید.
من این وسط چه کاره بودم که این‌قدر راحت حاضر شد مرا از زندگی‌اش خط بزند؟ مَنی که فرزند او را در شکم داشتم؟ منی که شش دانگ قلبم را به نامش زده بودم! متعجب با چشم ساوان را دنبال می‌کنم که عصبی و با گام‌های بلند از آشپزخانه خارج می‌شود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,694
کیف پول من
113,318
Points
1,735
#پارت208
#ساوان
سوز هوا نوک بینی‌ام را سرخ کرده بود. سیگار را بین لَبم نگه‌می‌دارم و یقه اوور کت مشکی را بالا می‌کشم تا باد کمتری به سَر و گردنم بخورد.
نگاهم خیره به شلوغی شهر زیر پایم می‌شود و تکیه آرنجم را به سنگ مرمر نرده می‌دهم؛ یخ زده‌ و سوزش استخوانم را حس می‌کنم.
در بالکن بودم و مغزم بین حرف‌های دقایق پیشم چرخ می‌خورد؛ کامی از سیگار می‌گیرم و با بالا کشیدن دستم، تنه‌ی نحیف کاغذی‌اش را بین دو انگشتم نگه می‌دارم.
ذهنم درگیر تک جمله‌ی آخرم بود و تیک زده بودم به این‌که مائده را در انتخاب خودم و ارثیه‌ی کلانش آزاد گذاشتم.
سیگار را کمی فاصله می‌دهم و همزمان با خروج دودش برای ثانیه‌ای کوتاه پلک می‌بندم؛ نکند حرف ارسلان درست از آب دربیاید؟ نکند آخرش هم دخترک یاغیِ نگار کار دست خودم و برنامه‌هایم بدهد؟
لبخند محوی از یادآوری چهره‌ی گستاخ و موهایِ همیشه پریشانش روی لَبم نقش می‌بندد. سرم متاسف تکان می‌خورد و کلافه انگشت‌هایم به درون موهایم چنگ می‌شود.
سرم را زیر می‌اندازم و به دمپایی ساده‌ی مشکی نگاه می‌کنم؛ واقعاً نمی‌‌توانم بپذیرم مائده وارد این ماجرای لجن‌زار نگار شود.
حتی اگر علاقه‌‌‌ی خاصی به او نداشته باشم، بعد از شنیدن خبر بارداری‌‌اش احساس مسئولیت عجیبی روی دوشم افتاده؛ به‌جز دختر نگار و کمالی حالا مادر فرزند من هم بود.
سیگار را به لَبم نزدیک می‌کنم و کام این‌بارم با یادآوری چهره‌ی مظلومش عمیق‌تر می‌شود؛ نگران بودم! از این بار سنگین می‌ترسیدم.
نمی‌خواهم پدری شوم شبیه نریمان که فقط در تشکیل نطفه‌ام نقش داشته. نمی‌خواهم آن‌چه تجربه کردم را فرزندم هم تجربه کند. نمی‌خواستم بلایی که سر من، برسین و مادرم آمد به دیگری هم نازل شود.
دمم را عمیق خارج می‌کنم و عصبی موهایم را می‌کشم؛ لعنتی چرا گفتم که می‌تواند کنار نگار باشد؟
چه‌کسی از آن همه پول می‌گذرد؟
پوزخند عصبی کنج لَبم نقش می‌بندد. دختری که بخواهد بخاطر پول مرا رها کند به‌چه کار زندگی‌ام می‌آید؟ آمدم بیرون که آرام شوم؛ اما انگار معکوس نتیجه داده.
- ساوان... .
شنیدن صدای با احتیاط و مظلوم ظریفش، باعث می‌شود برای یک لحظه به آن‌چه شنیده‌ام شک کنم.
تیز چشم باز می‌کنم و به پشت سرم نگاه می‌کنم.
میان ورودی بالکن، دخترکی قد کوتاه و ظریف جثه، با دو شاخه موی فر که دو طرف صورت گِرد سفیدش افتاده، پتو را در آ*غ*و*ش کشیده و لَب و لوچه سرخش به پایین آويزان است.
نگاهم میان سرخی لَب و گونه‌اش چرخ می‌خورد و به چشم‌های بغض کرده خیسش می‌رسد.
نگاهم را از شال کرم افتاده به روی شانه‌اش می‌گیرم و به پتوی مسافرتی طوسی که میان آغوشش فشرده می‌شود می‌دهم.
در شیشه‌ای بالکن را بیشتر هل می‌دهد و با کنار رفتن بیشتر درب شیشه‌ای بالکن، پرده‌ی حریر سفید به دست باد می‌افتد؛ شبیه آن دو دسته موی فر بلندش!
دست می‌اندازد و دسته‌ی موی نازک کنار صورتش را پشت گوش می‌فرستد.
صدایش بغض دارد و دلگیر است:
- سرما می‌خوری! بیا پتو رو بگیر.
متفکر به دستش که پتو را به سمتم دراز می‌کند نگاه می‌کنم. از نگاه کردن به چشم‌هایم طفره می‌رود و دلخوری مشهودی در رفتارش است.
یک تار ابرویم بالا می‌رود؛ کمرم را صاف می‌کنم و به سمت او می‌چرخم. تکیه کمرم را به نرده می‌اندازم، یک دستم را زیر ب*غ*ل می‌زنم و با آن دستم سیگار را به لَبم نزدیک می‌کنم:
- منظورت از این کار چیه مائده؟ انتخابت چیه؟ می‌خوای کجای این قصه بمونی؟
سرش را که به سمت سرم بالا می‌کشد، دیدن نَم چشم‌هایش حس عجیبی را به تَنم منتقل می‌کند.
لبخند محو و تلخی کنج لَبش می‌نشیند و عمیق خیره‌ام می‌ماند. صدایش می‌لرزد:
- جایی که تو می‌مونی ساوان! یعنی هنوز متوجه نشدی؟ متوجه نشدی که بخاطرت قید چه چیزایی رو زدم؟
نفس حبس شده‌ درون س*ی*نه‌ام سنگینی می‌کند.
نمی‌توانم از تیله‌های آسمانی خیسش چشم بگیرم؛ گرایش عجیبی درون وجودم نسبت به او داشتم.
کلافه چشم می‌بندم و عصبی مو‌هایم را می‌کشم: لعنت به این قلب صاحب‌مرده اگر بخواهد سست شود. لعنت به من!

کد:
#پارت208
#ساوان

سوز هوا نوک بینی‌ام را سرخ کرده بود. سیگار را بین لَبم نگه‌می‌دارم و یقه اوور کت مشکی را بالا می‌کشم تا باد کمتری به سَر و گردنم بخورد.
نگاهم خیره به شلوغی شهر زیر پایم می‌شود و تکیه آرنجم را به سنگ مرمر نرده می‌دهم؛ یخ زده‌ و سوزش استخوانم را حس می‌کنم.
در بالکن بودم و مغزم بین حرف‌های دقایق پیشم چرخ می‌خورد؛ کامی از سیگار می‌گیرم و با بالا کشیدن دستم، تنه‌ی نحیف کاغذی‌اش را بین دو انگشتم نگه می‌دارم.
ذهنم درگیر تک جمله‌ی آخرم بود و تیک زده بودم به این‌که مائده را در انتخاب خودم و ارثیه‌ی کلانش آزاد گذاشتم.
سیگار را کمی فاصله می‌دهم و همزمان با خروج دودش برای ثانیه‌ای کوتاه پلک می‌بندم؛ نکند حرف ارسلان درست از آب دربیاید؟ نکند آخرش هم دخترک یاغیِ نگار کار دست خودم و برنامه‌هایم بدهد؟
لبخند محوی از یادآوری چهره‌ی گستاخ و موهایِ همیشه پریشانش روی لَبم نقش می‌بندد. سرم متاسف تکان می‌خورد و کلافه انگشت‌هایم به درون موهایم چنگ می‌شود.
سرم را زیر می‌اندازم و به دمپایی ساده‌ی مشکی نگاه می‌کنم؛ واقعاً نمی‌‌توانم بپذیرم مائده وارد این ماجرای لجن‌زار نگار شود.
حتی اگر علاقه‌‌‌ی خاصی به او نداشته باشم، بعد از شنیدن خبر بارداری‌‌اش احساس مسئولیت عجیبی روی دوشم افتاده؛ به‌جز دختر نگار و کمالی حالا مادر فرزند من هم بود.
سیگار را به لَبم نزدیک می‌کنم و کام این‌بارم با یادآوری چهره‌ی مظلومش عمیق‌تر می‌شود؛ نگران بودم! از این بار سنگین می‌ترسیدم.
نمی‌خواهم پدری شوم شبیه نریمان که فقط در تشکیل نطفه‌ام نقش داشته. نمی‌خواهم آن‌چه تجربه کردم را فرزندم هم تجربه کند. نمی‌خواستم بلایی که سر من، برسین و مادرم آمد به دیگری هم نازل شود.
دمم را عمیق خارج می‌کنم و عصبی موهایم را می‌کشم؛ لعنتی چرا گفتم که می‌تواند کنار نگار باشد؟
چه‌کسی از آن همه پول می‌گذرد؟
پوزخند عصبی کنج لَبم نقش می‌بندد. دختری که بخواهد بخاطر پول مرا رها کند به‌چه کار زندگی‌ام می‌آید؟ آمدم بیرون که آرام شوم؛ اما انگار معکوس نتیجه داده.
- ساوان... .
شنیدن صدای با احتیاط و مظلوم ظریفش، باعث می‌شود برای یک لحظه به آن‌چه شنیده‌ام شک کنم.
تیز چشم باز می‌کنم و به پشت سرم نگاه می‌کنم.
میان ورودی بالکن، دخترکی قد کوتاه و ظریف جثه، با دو شاخه موی فر که دو طرف صورت گِرد سفیدش افتاده، پتو را در آ*غ*و*ش کشیده و لَب و لوچه سرخش به پایین آويزان است.
نگاهم میان سرخی لَب و گونه‌اش چرخ می‌خورد و به چشم‌های بغض کرده خیسش می‌رسد.
نگاهم را از شال کرم افتاده به روی شانه‌اش می‌گیرم و به پتوی مسافرتی طوسی که میان آغوشش فشرده می‌شود می‌دهم.
در شیشه‌ای بالکن را بیشتر هل می‌دهد و با کنار رفتن بیشتر درب شیشه‌ای بالکن، پرده‌ی حریر سفید به دست باد می‌افتد؛ شبیه آن دو دسته موی فر بلندش!
دست می‌اندازد و دسته‌ی موی نازک کنار صورتش را پشت گوش می‌فرستد.
صدایش بغض دارد و دلگیر است:
- سرما می‌خوری! بیا پتو رو بگیر.
متفکر به دستش که پتو را به سمتم دراز می‌کند نگاه می‌کنم. از نگاه کردن به چشم‌هایم طفره می‌رود و دلخوری مشهودی در رفتارش است.
یک تار ابرویم بالا می‌رود؛ کمرم را صاف می‌کنم و به سمت او می‌چرخم. تکیه کمرم را به نرده می‌اندازم، یک دستم را زیر ب*غ*ل می‌زنم و با آن دستم سیگار را به لَبم نزدیک می‌کنم:
- منظورت از این کار چیه مائده؟ انتخابت چیه؟ می‌خوای کجای این قصه بمونی؟
سرش را که به سمت سرم بالا می‌کشد، دیدن نَم چشم‌هایش حس عجیبی را به تَنم منتقل می‌کند.
لبخند محو و تلخی کنج لَبش می‌نشیند و عمیق خیره‌ام می‌ماند. صدایش می‌لرزد:
- جایی که تو می‌مونی ساوان! یعنی هنوز متوجه نشدی؟ متوجه نشدی که بخاطرت قید چه چیزایی رو زدم؟
نفس حبس شده‌ درون س*ی*نه‌ام سنگینی می‌کند.
نمی‌توانم از تیله‌های آسمانی خیسش چشم بگیرم؛ گرایش عجیبی درون وجودم نسبت به او داشتم.
کلافه چشم می‌بندم و عصبی مو‌هایم را می‌کشم: لعنت به این قلب صاحب‌مرده اگر بخواهد سست شود. لعنت به من!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,694
کیف پول من
113,318
Points
1,735
#پارت209
#مائده
نور ماه تراس را روشن کرده. تکیه کمر ساوان به نرده است؛ دست چپش زیر ب*غ*ل و دست راستش بند نخ سیگار.
دسته‌ای از موهای کوتاهش آشفته روی پیشانی‌اش و قسمتی از آن به دست وزش باد بود. با چشم‌های بغض کرده خیره بودم به سیاهی نگاه تنگ شده‌اش؛ خیره‌ام بود و به دنبال چه می‌گشت را نمی‌دانم.
لَب لرزانم را به زیر دندان می‌برم و سر به زیر می‌اندازم
دستم را بالا می‌کشم تا پتو را بگیرد و بروم؛ تلاش بیهوده من برای دوست داشتن کسی که عشق را یاد نگرفته، خیلی بی‌ثمر است.
بغض داشت خفه‌ام می‌کرد. واقعاً دیگر تاب نگاه سنگینش را نداشتم، زیر جو بی‌اعتماد چشمش نفس نمی‌توانستم بکشم.
پتو از دستم کشیده می‌شود و من چشم خیسم را می‌بندم تا اشکم را نبیند؛ به اندازه کافی خودم را رسوا کرده بودم. بیشتر از این شکستن پیش غرور او جایز نبود.
دستم آهسته شل می‌شود و کنار تَنم می‌افتد. با همان حال ویران پشت به ساوان می‌کنم و وارد اتاق می‌شوم.
قدم اولم هنوز روی موکت اتاق قرار نگرفته که با گرفته شدن دستم، نیم چرخشی به سمت ساوان می‌زنم.
پلک که باز می‌کنم او را می‌بینم که اندام تنومندش را جلویم سپر کرده، نگاهم از یقه‌ی باز پیراهنش بالا کشیده می‌شود و به اخم‌های قفل شده‌اش می‌رسم.
تا به خودم بیایم مرا به درون آغوشش کشید بود.
وقتی قلبم شروع به تپیدن می‌کند که گوشم تاپ و تاپ نامنظم و کوبنده قلبش را می‌شنود.
سخت میان حصار بازوانش فشرده می‌شوم؛ کاش می‌فهمید وطن من آ*غ*و*ش اوست. کاش می‌فهمید گرمای این حصار را چقدر دوست دارم.
چشم می‌بندم و بغضم هوای ترکیدن دارد! قلبم سرسام‌آور می‌کوبد. دستم آرام بالا می‌آید و اوور کتش را چنگ می‌زند.
عمیق عطرش را به ریه می‌فرستم و نفسی که فرو داده‌ام را نمی‌توانم خارج کنم! استخوان فکش روی موهایم قرار می‌گیرد و سخت تَنم را می‌فشارد. صدایش کمی گرفته است:
- ببخشید.
و همین یک کلام او برای این‌که بغض من تبدیل به هق‌هق شود کافی بود!

کد:
#پارت209
#مائده

نور ماه تراس را روشن کرده. تکیه کمر ساوان به نرده است؛ دست چپش زیر ب*غ*ل و دست راستش بند نخ سیگار.
دسته‌ای از موهای کوتاهش آشفته روی پیشانی‌اش و قسمتی از آن به دست وزش باد بود. با چشم‌های بغض کرده خیره بودم به سیاهی نگاه تنگ شده‌اش؛ خیره‌ام بود و به دنبال چه می‌گشت را نمی‌دانم.
لَب لرزانم را به زیر دندان می‌برم و سر به زیر می‌اندازم
دستم را بالا می‌کشم تا پتو را بگیرد و بروم؛ تلاش بیهوده من برای دوست داشتن کسی که عشق را یاد نگرفته، خیلی بی‌ثمر است.
بغض داشت خفه‌ام می‌کرد. واقعاً دیگر تاب نگاه سنگینش را نداشتم، زیر جو بی‌اعتماد چشمش نفس نمی‌توانستم بکشم.
پتو از دستم کشیده می‌شود و من چشم خیسم را می‌بندم تا اشکم را نبیند؛ به اندازه کافی خودم را رسوا کرده بودم. بیشتر از این شکستن پیش غرور او جایز نبود.
دستم آهسته شل می‌شود و کنار تَنم می‌افتد. با همان حال ویران پشت به ساوان می‌کنم و وارد اتاق می‌شوم.
قدم اولم هنوز روی موکت اتاق قرار نگرفته که با گرفته شدن دستم، نیم چرخشی به سمت ساوان می‌زنم.
پلک که باز می‌کنم او را می‌بینم که اندام تنومندش را جلویم سپر کرده، نگاهم از یقه‌ی باز پیراهنش بالا کشیده می‌شود و به اخم‌های قفل شده‌اش می‌رسم.
تا به خودم بیایم مرا به درون آغوشش کشید بود.
وقتی قلبم شروع به تپیدن می‌کند که گوشم تاپ و تاپ نامنظم و کوبنده قلبش را می‌شنود.
سخت میان حصار بازوانش فشرده می‌شوم؛ کاش می‌فهمید وطن من آ*غ*و*ش اوست. کاش می‌فهمید گرمای این حصار را چقدر دوست دارم.
چشم می‌بندم و بغضم هوای ترکیدن دارد! قلبم سرسام‌آور می‌کوبد. دستم آرام بالا می‌آید و اوور کتش را چنگ می‌زند.
عمیق عطرش را به ریه می‌فرستم و نفسی که فرو داده‌ام را نمی‌توانم خارج کنم! استخوان فکش روی موهایم قرار می‌گیرد و سخت تَنم را می‌فشارد. صدایش کمی گرفته است:
- ببخشید.
و همین یک کلام او برای این‌که بغض من تبدیل به هق‌هق شود کافی بود!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,694
کیف پول من
113,318
Points
1,735
***
#پارت210
«برعکس آخرِ همه‌ی قصه‌های تلخ
شاید شبی به چنگ من افتاد ماه من...
#مهدی_فرجی»
چشم بسته‌ام. سرم روی س*ی*نه‌ی بر*ه*نه‌ی ساوان است و دست راستم کنار صورتم روی شانه‌اش افتاده.
عمیق نفس می‌کشیدم و گرمای تَن و تلخی مسخ کننده‌ی عطر خنکش را که با بوی محشر بدنش توأم شده بود؛ استشمام می‌کردم.
تکیه کمر ساوان به تاج تخت است، یک دستش موی باز مرا به بازی گرفته و دست دیگرش دور تَن منی که روی رانش نشسته‌ام افتاده.
پایم را در آ*غ*و*ش کشیده‌ام و تَن خسته‌ام را به دست‌های آرامبخش او سپرده بودم. قلب ساوان آرام و محکم می‌کوبید؛ ضربان قلبش از دیازپام قوی‌تر بود، اصلاً اغراق نمی‌کنم، ریتمش لالایی شده برای مغز مضطرب و مشوشم.
سکوت اتاق با صدای قلب ساوان و نفس‌های عمیق و آرام من پر شده بود. گرمای دست ساوان درون موهایم کم‌کم داشت باعث می‌شد خوابم ببرد.
یک‌ جور‌هایی مسخ و گیج بودم؛ دوست داشتم دنیا در همین‌جا و در همین ثانیه برای ابد و یک روز متوقف میشد.
دست ساوان پیچک‌وار به زیر تاپ سفیدم می‌خزد و روی شکمم متوقف می‌شود. انگار که دست روی باارزش‌ترین شئ جهان گذاشته! لرزش خفیف و ناگهانی دستش، باعت می‌شود کمی لای پلکم را باز کنم.
مقابل نگاهم ساق دست و موهای درهمم است؛ پلکم سنگین است و دوباره چشم می‌بندم. صدای زمزمه‌وار و غرق فکر ساوان را می‌شنوم:
- قراره با زندگی من چیکار کنی توله سگ؟
ذهنش خیلی آشفته است! احساس می‌کنم موضوع بچه برای هیچ‌کس به اندازه ساوان سنگین نیست؛ حتی من. مخصوصاً با تجربه‌ی تلخی که داشته! به او حق می‌دهم آشوب باشد. هرچند که خواست خودش بود.
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و خمیازه می‌کشم. ساوان یک دستش را زیر پایم می‌اندازد و دست دیگرش را دور کمرم نگه می‌دارد.
آهسته و با احتیاط تَنم را از روی خودش بلند می‌کند و با خم شدنش، مرا روی تخت می‌گذارد؛ درون نرمی تخت فرو می‌روم.
کمی لای پلک سنگینم را باز می‌کنم و جثه‌ی درشت ساوان را می‌بینم که می‌خواهد بلند شود. دستش را که از زیر گرد‌نم بیرون می‌کشد و می‌خواهد کمر صاف کند، مچش را آهسته می‌گیرم.
صدایم خش‌دار و خواب‌آلود است:
- نرو... .
دست ساوان در هوا متوقف می‌شود. چشم می‌بندم و حینی که دست ساوان را به صورت می‌چسبانم، خودم را به سمتش می‌کشم:
- نباشی می‌ترسم.
صدای قلب ساوان را نمی‌شنوم. دستش در هوا خشک شده و فقط سنگینی نگاهش را حس می‌کنم.
کمی زمان می‌برد تا صدای بَم خش‌دارش در گوشم بنشیند:
- نترس، من مراقبتونم!
نفس عمیقی می‌کشم و سرم را به شکم عضله‌ایش می‌چسبانم، دستم را دور کمرش حلقه می‌کنم و با خمیازه ریزی، به وزنه‌ی سنگین خواب روی تَنم اجازه می‌دهم مرا درون خودش حل کند.

کد:
***
#پارت210

«برعکس آخرِ همه‌ی قصه‌های تلخ
شاید شبی به چنگ من افتاد ماه من...
#مهدی_فرجی»

چشم بسته‌ام. سرم روی س*ی*نه‌ی بر*ه*نه‌ی ساوان است و دست راستم کنار صورتم روی شانه‌اش افتاده.
عمیق نفس می‌کشیدم و گرمای تَن و تلخی مسخ کننده‌ی عطر خنکش را که با بوی محشر بدنش توأم شده بود؛ استشمام می‌کردم.
تکیه کمر ساوان به تاج تخت است، یک دستش موی باز مرا به بازی گرفته و دست دیگرش دور تَن منی که روی رانش نشسته‌ام افتاده.
پایم را در آ*غ*و*ش کشیده‌ام و تَن خسته‌ام را به دست‌های آرامبخش او سپرده بودم. قلب ساوان آرام و محکم می‌کوبید؛ ضربان قلبش از دیازپام قوی‌تر بود، اصلاً اغراق نمی‌کنم، ریتمش لالایی شده برای مغز مضطرب و مشوشم.
سکوت اتاق با صدای قلب ساوان و نفس‌های عمیق و آرام من پر شده بود. گرمای دست ساوان درون موهایم کم‌کم داشت باعث می‌شد خوابم ببرد.
یک‌ جور‌هایی مسخ و گیج بودم؛ دوست داشتم دنیا در همین‌جا و در همین ثانیه برای ابد و یک روز متوقف میشد.
دست ساوان پیچک‌وار به زیر تاپ سفیدم می‌خزد و روی شکمم متوقف می‌شود. انگار که دست روی باارزش‌ترین شئ جهان گذاشته! لرزش خفیف و ناگهانی دستش، باعت می‌شود کمی لای پلکم را باز کنم.
مقابل نگاهم ساق دست و موهای درهمم است؛ پلکم سنگین است و دوباره چشم می‌بندم. صدای زمزمه‌وار و غرق فکر ساوان را می‌شنوم:
- قراره با زندگی من چیکار کنی توله سگ؟
ذهنش خیلی آشفته است!  احساس می‌کنم موضوع بچه برای هیچ‌کس به اندازه ساوان سنگین نیست؛ حتی من. مخصوصاً با تجربه‌ی تلخی که داشته! به او حق می‌دهم آشوب باشد. هرچند که خواست خودش بود.
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و خمیازه می‌کشم. ساوان یک دستش را زیر پایم می‌اندازد و دست دیگرش را دور کمرم نگه می‌دارد.
آهسته و با احتیاط تَنم را از روی خودش بلند می‌کند و با خم شدنش، مرا روی تخت می‌گذارد؛ درون نرمی تخت فرو می‌روم.
کمی لای پلک سنگینم را باز می‌کنم و جثه‌ی درشت ساوان را می‌بینم که می‌خواهد بلند شود. دستش را که از زیر گرد‌نم بیرون می‌کشد و می‌خواهد کمر صاف کند، مچش را آهسته می‌گیرم.
صدایم خش‌دار و خواب‌آلود است:
- نرو... .
دست ساوان در هوا متوقف می‌شود. چشم می‌بندم و حینی که دست ساوان را به صورت می‌چسبانم، خودم را به سمتش می‌کشم:
- نباشی می‌ترسم.
صدای قلب ساوان را نمی‌شنوم. دستش در هوا خشک شده و فقط سنگینی نگاهش را حس می‌کنم.
کمی زمان می‌برد تا صدای بَم خش‌دارش در گوشم بنشیند:
- نترس، من مراقبتونم!
نفس عمیقی می‌کشم و سرم را به شکم عضله‌ایش می‌چسبانم، دستم را دور کمرش حلقه می‌کنم و با خمیازه ریزی، به وزنه‌ی سنگین خواب روی تَنم اجازه می‌دهم مرا درون خودش حل کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,694
کیف پول من
113,318
Points
1,735
***
#پارت211
گرمای دستی، پو‌ست گونه‌ام را نوازش می‌کرد.
حس شیرینی درون وجودم می‌پیچد؛ بوی مطبوع تَن ساوان قشنگ‌ترین صبح بخیر جهان من است.
لبخند محوی روی لَبم می‌نشیند و ذوق به جانم نیش می‌زند.
سنگینی نگاه خیره ساوان، باعث می‌شود آهسته پلک‌های خواب‌آلودم را باز کنم.
میان تاری منظره‌ی مقابلم، فیس جذاب و برنزش را با موهای آشفته‌اش می‌بینم؛ یک جفت چشم مشکی به نگاهم لبخند می‌زد. دستم را بالا می‌آورم، روی ته‌ریش نازک مشکی‌اش می‌گذارم و لبخندم عمیق‌تر می‌شود.
با دم عمیقی خمیازه می‌کشم و حین بستن دَهانم چینی به بینی‌ام می‌اندازم. ساوان موها‌ی روی صورتم را کنار می‌زند و ته‌گلو می‌خندد:
- توله سگ منو ببین. صبحت بخیر دخترم.
لبخند لعنتی ثانیه‌ای جمع نمی‌شود. دستم را مشت می‌کنم و چشم‌های م*ست خوابم را می‌مالم:
- صبح بخیر بابایی.
ساوان لپم را می‌کشد و نرم مرا به سمت خودش هدایت می‌کند. فاصله بینمان برداشته می‌شود و میان آ*غ*و*ش بر‌هنه ساوان اسیر می‌شوم. من می‌گویم آ*غ*و*ش، شما بهشت بخوانید! دم عمیقی از عطر تَنش می‌گیرم و نیم‌رخم را به س*ی*نه‌ی پر تپش و دا‌غش می‌چسبانم.
ساوان مرا می‌فشارد و روی موهایم را عمیق می‌بوسد و می‌بوید:
- آخ تو چرا بوی بچه کوچیک گرفتی توله.
چشم می‌بندم و دستم را روی ماهیچه‌ی سینِه‌اش می‌گذارم؛ شبیه بچه‌‌ گربه‌ای لوس، نوک بینی‌ام را به بدنش می‌کشم.
- پاشو بریم یه صفایی به نی‌نی بدیم، یه جیگر مشتی بزنیم.
لبخندم عمیق می‌شود و با ناخونم روی سینِه‌اش اشکال نامفهوم می‌کشم. صدایم گرفته و خش‌دار است:
- نــــه نریم بیرون. تو اتاق بمونیم.
یادآوری نریمان و نگاه کثیفش که توأم با سخن‌های نگار می‌شود واقعاً غیرقابل تحمل است.

کد:
***
#پارت211

گرمای دستی، پو‌ست گونه‌ام را نوازش می‌کرد.
حس شیرینی درون وجودم می‌پیچد؛ بوی مطبوع تَن ساوان قشنگ‌ترین صبح بخیر جهان من است.
لبخند محوی روی لَبم می‌نشیند و ذوق به جانم نیش می‌زند.
سنگینی نگاه خیره ساوان، باعث می‌شود آهسته پلک‌های خواب‌آلودم را باز کنم.
میان تاری منظره‌ی مقابلم، فیس جذاب و برنزش را با موهای آشفته‌اش می‌بینم؛ یک جفت چشم مشکی به نگاهم لبخند می‌زد. دستم را بالا می‌آورم، روی ته‌ریش نازک مشکی‌اش می‌گذارم و لبخندم عمیق‌تر می‌شود.
با دم عمیقی خمیازه می‌کشم و حین بستن دَهانم چینی به بینی‌ام می‌اندازم. ساوان موها‌ی روی صورتم را کنار می‌زند و ته‌گلو می‌خندد:
- توله سگ منو ببین. صبحت بخیر دخترم.
لبخند لعنتی ثانیه‌ای جمع نمی‌شود. دستم را مشت می‌کنم و چشم‌های م*ست خوابم را می‌مالم:
- صبح بخیر بابایی.
ساوان لپم را می‌کشد و نرم مرا به سمت خودش هدایت می‌کند. فاصله بینمان برداشته می‌شود و میان آ*غ*و*ش بر‌هنه ساوان اسیر می‌شوم. من می‌گویم آ*غ*و*ش، شما بهشت بخوانید! دم عمیقی از عطر تَنش می‌گیرم و نیم‌رخم را به س*ی*نه‌ی پر تپش و دا‌غش می‌چسبانم.
ساوان مرا می‌فشارد و روی موهایم را عمیق می‌بوسد و می‌بوید:
- آخ تو چرا بوی بچه کوچیک گرفتی توله.
چشم می‌بندم و دستم را روی ماهیچه‌ی سینِه‌اش می‌گذارم؛ شبیه بچه‌‌ گربه‌ای لوس، نوک بینی‌ام را به بدنش می‌کشم.
- پاشو بریم یه صفایی به نی‌نی بدیم، یه جیگر مشتی بزنیم.
لبخندم عمیق می‌شود و با ناخونم روی سینِه‌اش اشکال نامفهوم می‌کشم. صدایم گرفته و خش‌دار است:
- نــــه نریم بیرون. تو اتاق بمونیم.
یادآوری نریمان و نگاه کثیفش که توأم با سخن‌های نگار می‌شود واقعاً غیرقابل تحمل است.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,694
کیف پول من
113,318
Points
1,735
#پارت212
دست ساوان، پیچیک‌وار تَنم را نوازش می‌کند و فکش را بالای سرم می‌گذارد؛ درست روی موهای پخش شده‌ام بر بالشت.
عمیق دم و بازدم می‌گیرد و صوت نامفهومی از میان لَب‌هایش خارج می‌شود. دسته‌ای از موهایم را به سمت بینی‌اش می‌برد و بو می‌کشد:
- آخ! چه خوشبوئه دخترم.
لبخند می‌زنم و چشم می‌بندم. چقدر از وقتی داستان بچه را شنیده، شیرین‌زبان شده این عزیز کرده‌ی خدا! قصد دارد چه بلایی سر قلب من بیاورد؟ صدایش خمار و ته‌گلو می‌شود:
- بنظر منم روی همین تخت بریم دید و بازدید بهتره.
از جمله‌‌اش بوی نیاز و خواسته‌های مردانه‌ به گوش می‌رسید. خون به گونه‌هایم هجوم می‌آورد و حرارت تنم بالا می‌رود. سرفه‌ی مصلحتی می‌کنم و شرم‌زده لَب می‌گزم؛ حسابی دست‌پاچه شده‌ام و تکان خفیفی می‌خورم:
- چیزه... پشیمون شدم بریم بیرون.
می‌خواهم از او فاصله بگیرم که روی آرنج دستش می‌آید و با بالا کشیدن تنش، به حالت شکاری چشم‌های مرا می‌بیند.
درون سیاهی تیله‌هایش چشم‌های خندان و پر شیطنتم را می‌بینم. ساوان ابرو بالا می‌اندازد و گوشه‌ی لَبش کج می‌شود؛ این حرکت در نهایت منجر به خط زیبایی بین ته ریش‌هایش است و زنگ خطری برای قلب من.
دستی میان موهای آشفته‌ی خوش حالتش می‌کشد و آن‌ها را بیشتر درهم می‌کند. مچ گیرانه نرم می‌خندد:
- هنوز نفهمیدی از دست من نمی‌تونی فرار کنی، نه؟
لَب می‌گزم و چشم‌هایم را به پارکت طوسی دیوار می‌دهم. حالت متفکر بامزه‌ای لَبم را رها و سپس غنچه می‌کنم:
- این‌طوره یعنی؟
جواب من فقط حرکت دست او به میان موهایم و خم شدن سرش به سمت غنچه‌ی لَب‌هایم است.
بله! دقیقاً همان‌طور بود که ساوان می‌گفت.

کد:
#پارت212

دست ساوان، پیچیک‌وار تَنم را نوازش می‌کند و فکش را بالای سرم می‌گذارد؛ درست روی موهای پخش شده‌ام بر بالشت.
عمیق دم و بازدم می‌گیرد و صوت نامفهومی از میان لَب‌هایش خارج می‌شود. دسته‌ای از موهایم را به سمت بینی‌اش می‌برد و بو می‌کشد:
- آخ! چه خوشبوئه دخترم.
لبخند می‌زنم و چشم می‌بندم. چقدر از وقتی داستان بچه را شنیده، شیرین‌زبان شده این عزیز کرده‌ی خدا! قصد دارد چه بلایی سر قلب من بیاورد؟ صدایش خمار و ته‌گلو می‌شود:
- بنظر منم روی همین تخت بریم دید و بازدید بهتره.
از جمله‌‌اش بوی نیاز و خواسته‌های مردانه‌ به گوش می‌رسید. خون به گونه‌هایم هجوم می‌آورد و حرارت تنم بالا می‌رود. سرفه‌ی مصلحتی می‌کنم و شرم‌زده لَب می‌گزم؛ حسابی دست‌پاچه شده‌ام و تکان خفیفی می‌خورم:
- چیزه... پشیمون شدم بریم بیرون.
می‌خواهم از او فاصله بگیرم که روی آرنج دستش می‌آید و با بالا کشیدن تنش، به حالت شکاری چشم‌های مرا می‌بیند.
درون سیاهی تیله‌هایش چشم‌های خندان و پر شیطنتم را می‌بینم. ساوان ابرو بالا می‌اندازد و گوشه‌ی لَبش کج می‌شود؛ این حرکت در نهایت منجر به خط زیبایی بین ته ریش‌هایش است و زنگ خطری برای قلب من.
دستی میان موهای آشفته‌ی خوش حالتش می‌کشد و آن‌ها را بیشتر درهم می‌کند.  مچ گیرانه نرم می‌خندد:
- هنوز نفهمیدی از دست من نمی‌تونی فرار کنی، نه؟
لَب می‌گزم و چشم‌هایم را به پارکت طوسی دیوار می‌دهم. حالت متفکر بامزه‌ای لَبم را رها و سپس غنچه می‌کنم:
- این‌طوره یعنی؟
جواب من فقط حرکت دست او به میان موهایم و خم شدن سرش به سمت غنچه‌ی لَب‌هایم است.
بله! دقیقاً همان‌طور بود که ساوان می‌گفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,694
کیف پول من
113,318
Points
1,735
#پارت213
دقیقه‌ای کوتاه طول می‌کشد تا بدنم به خودش بیاید، واکنش نشان دهد و با او همکاری کند. جنگ آغاز می‌شود منتها متفاوت از همیشه؛ ساوان با احتیاط عمل می‌کند و دیگر اثری از خشونت و تندی در رفتارهایش دیده نمی‌شود.
آرام، حرفه‌ای و با لطافت!
پشت سیاهی پلک بسته‌ام خروار خروار ذوق است، شکر درون دلم حل می‌شد و قلبم پر توان می‌کوبید؛ تمام وجودم یکی شدن با او را می‌خواست که همه‌ی جانم بود.
دستم به موهای ساوان چنگ می‌شود و پایم را دور کمرش حلقه می‌کنم. دست ساوان به زیر کمرم می‌رود و تَنم را به طرف تَنش می‌کشد.
سخت در تار و پود هم بودیم که ناگهان در اتاق بی‌مهابا باز می‌شود و پشت بندش صدای جیغ بلند و هول‌زده‌ی زینب، باعث می‌شود شوکه چشم‌هایم را باز کنم و از ساوان فاصله بگیرم.
من جیغ می‌زنم و شرم زده به نفس نفس زدن می‌افتم. ساوان عصبی و با اخم‌های قفل شده در حالی که من بین دو دست ستون شده به تختش نفس نفس می‌زدم، به سمت در می‌چرخد و تیز به زینبی که پشتش را به ما کرده و چشمش را گرفته نگاه می‌کند.
صدای فریاد ساوان خش‌دار و کلافه‌است:
- در طویله است؟
دلم تیر می‌کشد و شوک بدی به تَنم افتاده بود.
دستم را روی دلم می‌گذارم و چهره‌ام از درد جمع می‌شود. صدای زینب تکه تکه و لرزان است:
- ببخشید... ببخشید فکر کردم رفتی بیرون آخه امیر نیست.
آخ دردمندی که از زیر لَبم خارج می‌شود همراه خودش بغض به گلویم می‌آورد؛ نکند اتفاقی برای نی‌نی بیوفتد؟
ترسیده در خودم جمع می‌شوم و لَب می‌گزم.
ساوان انگار تازه حواسش به منی می‌افتد که شبیه مارگزیده‌ها به خودم می‌پیچم.
- چیشد؟... مائده؟... چرا رنگت پرید؟
اشک در چشمم جمع می‌شود و نفسم از ترس بند می‌آید؛ تنها امید من برای حال خوب خودم و ساوان این کودک بود! نکند بلایی سرش بیاید؟
جیغ خفه‌ای می‌کشم و لَبم را سخت می‌گزم
ترسیده و هراسان به چشم‌های شوکه و لرزان ساوان نگاه می‌کنم که ماتش برده. صدایش گریه می‌کند!
- مائده؟ دورت بگردم چت شد؟
زینب هم ترسیده با دو خودش را به تخت می‌رساند.
- مائده آبجی چیشد؟
نفس‌های عمیق می‌کشم و چشم می‌بندم شاید دردم کاهش پیدا کند. لَب می‌گزم و به شکمم چنگ می‌زنم.
ساوان از روی من کنار می‌رود و هراسان دستم را چنگ می‌زند. اولین بار است این چنین اضطرابی را از او می‌بینم:
- بریم دکتر؟
نفس حبس شده‌ام را خارج می‌کنم و لبخند مصنوعی می‌زنم:
- خوبم... .

کد:
#پارت213

دقیقه‌ای کوتاه طول می‌کشد تا بدنم به خودش بیاید، واکنش نشان دهد و با او همکاری کند. جنگ آغاز می‌شود منتها متفاوت از همیشه؛ ساوان با احتیاط عمل می‌کند و دیگر اثری از خشونت و تندی در رفتارهایش دیده نمی‌شود.
آرام، حرفه‌ای و با لطافت!
پشت سیاهی پلک بسته‌ام خروار خروار ذوق است، شکر درون دلم حل می‌شد و قلبم پر توان می‌کوبید؛ تمام وجودم یکی شدن با او را می‌خواست که همه‌ی جانم بود.
دستم به موهای ساوان چنگ می‌شود و پایم را دور کمرش حلقه می‌کنم. دست ساوان به زیر کمرم می‌رود و تَنم را به طرف تَنش می‌کشد.
سخت در تار و پود هم بودیم که ناگهان در اتاق بی‌مهابا باز می‌شود و پشت بندش صدای جیغ بلند و هول‌زده‌ی زینب، باعث می‌شود شوکه چشم‌هایم را باز کنم و از ساوان فاصله بگیرم.
من جیغ می‌زنم و شرم زده به نفس نفس زدن می‌افتم. ساوان عصبی و با اخم‌های قفل شده در حالی که من بین دو دست ستون شده به تختش نفس نفس می‌زدم، به سمت در می‌چرخد و تیز به زینبی که پشتش را به ما کرده و چشمش را گرفته نگاه می‌کند.
صدای فریاد ساوان خش‌دار و کلافه‌است:
- در طویله است؟
دلم تیر می‌کشد و شوک بدی به تَنم افتاده بود.
دستم را روی دلم می‌گذارم و چهره‌ام از درد جمع می‌شود. صدای زینب تکه تکه و لرزان است:
- ببخشید... ببخشید فکر کردم رفتی بیرون آخه امیر نیست.
آخ دردمندی که از زیر لَبم خارج می‌شود همراه خودش  بغض به گلویم می‌آورد؛ نکند اتفاقی برای نی‌نی بیوفتد؟
ترسیده در خودم جمع می‌شوم و لَب می‌گزم.
ساوان انگار تازه حواسش به منی می‌افتد که شبیه مارگزیده‌ها به خودم می‌پیچم.
- چیشد؟... مائده؟... چرا رنگت پرید؟
اشک در چشمم جمع می‌شود و نفسم از ترس بند می‌آید؛ تنها امید من برای حال خوب خودم و ساوان این کودک بود! نکند بلایی سرش بیاید؟
جیغ خفه‌ای می‌کشم و لَبم را سخت می‌گزم
ترسیده و هراسان به چشم‌های شوکه و لرزان ساوان نگاه می‌کنم که ماتش برده. صدایش گریه می‌کند!
- مائده؟ دورت بگردم چت شد؟
زینب هم ترسیده با دو خودش را به تخت می‌رساند.
- مائده آبجی چیشد؟
نفس‌های عمیق می‌کشم و چشم می‌بندم شاید دردم کاهش پیدا کند. لَب می‌گزم و به شکمم چنگ می‌زنم.
ساوان از روی من کنار می‌رود و هراسان دستم را چنگ می‌زند. اولین بار است این چنین اضطرابی را از او می‌بینم:
- بریم دکتر؟
نفس حبس شده‌ام را خارج می‌کنم و لبخند مصنوعی می‌زنم:
- خوبم... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,694
کیف پول من
113,318
Points
1,735
***
#پارت۲۱۴
صدای برخورد قاشق به دیواره‌ی لیوان، حس اضطراب زینب را به من هم منتقل می‌کرد. آب قند با سرعت زیادی درون لیوان شیشه‌ای به گرداب افتاده بود. نگار شانه‌هایم را می‌فشرد، ساوان کلافه و عصبی بالای سر ما قدم می‌زند و طول و عرض آشپزخانه را طی می‌کرد.
لبخند مصنوعی می‌زنم و دستم به سمت لیوان دراز می‌شود تا با گرفتن لیوان صدای تق و تق روی مخ قاشق قطع شود.
- کافیه زینب جان ذوب شد دیگه.
لیوان را از دستش می‌گیرم و به نگاه ترسیده‌اش لبخند می‌زنم:
- باور کن خوبم.
نگار حرصی به زینب می‌توپد و ملایم دستش را از گر‌دنم به کتف می‌برد:
- اصلاً گیرم ساوانم نبود، کی این‌جوری میره تو اتاق زن حامله؟
دست آزادم را بالا می‌آورم و کلافه دست نگار را می‌گیرم تا شانه‌هایم را رها کند:
- واقعاً خوبم نگار. ول کنید دختر رو دیگه!
جو سنگینی که روی زینب بود را حس می‌کردم؛ طفلک از بغض و شرمندگی داشت خفه می‌شد.
لیوان آب قند را به ل*بم می‌رسانم و کمی از مایع شیرینش را میچشم. زبانم شیرینی ل*بم را مزه مزه می‌کند و نگاهم به ساوانی می‌نشیند که از حرکت ایستاده، مضطرب و منتظر نگاهم می‌کند. با حالت آشفته‌ای انگشتش را کنج دهانش گذاشته و اخم کرده نگاهم می‌کرد.
لبخند به صورتش می‌زنم و حس شیرینی درون دلم جوانه می‌زند؛ به‌نظرم برای پیدا کردن راز شیرین شدن زندگی، به دنبال کسی بگردید که وقتی نگاهتان کند بتوانید عشق را از چشم‌هایش بخوانید. معنای دیگر نگرانی چشم‌های ساوان می‌شود؛ من بدون تو نمی‌توانم! حالت خوب باشد تا حالم خوب شود.
ته‌گلو می‌خندم و متعجب به نگرانیش می‌توپم:
- ساوان!
ساوان کلافه به موهایش چنگ می‌زند و مضطرب غر غر می‌کند:
- نگو مائده! نگو خوبم! رنگت پریده پاشو بریم دکتر. چه لج بچگانه‌ای داری؟
مسخره است؛ اما از نگرانی ساوان ذوق می‌کردم. هر چه حس خوب داشتم را به چشم می‌ریزم و پر از احساس به سیاه‌چاله‌های مشوشش نگاه می‌کنم:
- خوبم دورت بگردم چرا این‌جوری می‌کنی؟
خیره به چشم‌هایم است و یک شوک خفیف را درون نگاهش می‌بینم. کلافه نگاه می‌دزدد و عصبی دم‌و‌بازدم عمیقی می‌کشد. صدای چرخش قفل درب سالن توجه‌ام را به خروجی آشپزخانه جلب می‌کند.
لیوان آب قند را روی میز می‌گذارم و منتظر به در خیره می‌شوم:
- فکر کنم ارسلان اومد.



کد:
***
#پارت۲۱۴

صدای برخورد قاشق به دیواره‌ی لیوان، حس اضطراب زینب را به من هم منتقل می‌کرد. آب قند با سرعت زیادی درون لیوان شیشه‌ای به گرداب افتاده بود. نگار شانه‌هایم را می‌فشرد، ساوان کلافه و عصبی بالای سر ما قدم می‌زند و طول و عرض آشپزخانه را طی می‌کرد.
لبخند مصنوعی می‌زنم و دستم به سمت لیوان دراز می‌شود تا با گرفتن لیوان صدای تق و تق روی مخ قاشق قطع شود.
- کافیه زینب جان ذوب شد دیگه.
لیوان را از دستش می‌گیرم و به نگاه ترسیده‌اش لبخند می‌زنم:
- باور کن خوبم.
نگار حرصی به زینب می‌توپد و ملایم دستش را از گر‌دنم به کتف می‌برد:
- اصلاً گیرم ساوانم نبود، کی این‌جوری میره تو اتاق زن حامله؟
دست آزادم را بالا می‌آورم و کلافه دست نگار را می‌گیرم تا شانه‌هایم را رها کند:
- واقعاً خوبم نگار. ول کنید دختر رو دیگه!
جو سنگینی که روی زینب بود را حس می‌کردم؛ طفلک از بغض و شرمندگی داشت خفه می‌شد.
لیوان آب قند را به ل*بم می‌رسانم و کمی از مایع شیرینش را میچشم. زبانم شیرینی ل*بم را مزه مزه می‌کند و نگاهم به ساوانی می‌نشیند که از حرکت ایستاده، مضطرب و منتظر نگاهم می‌کند. با حالت آشفته‌ای انگشتش را کنج دهانش گذاشته و اخم کرده نگاهم می‌کرد.
لبخند به صورتش می‌زنم و حس شیرینی درون دلم جوانه می‌زند؛ به‌نظرم برای پیدا کردن راز شیرین شدن زندگی، به دنبال کسی بگردید که وقتی نگاهتان کند بتوانید عشق را از چشم‌هایش بخوانید. معنای دیگر نگرانی چشم‌های ساوان می‌شود؛ من بدون تو نمی‌توانم! حالت خوب باشد تا حالم خوب شود.
ته‌گلو می‌خندم و متعجب به نگرانیش می‌توپم:
- ساوان!
ساوان کلافه به موهایش چنگ می‌زند و مضطرب غر غر می‌کند:
- نگو مائده! نگو خوبم! رنگت پریده پاشو بریم دکتر. چه لج بچگانه‌ای داری؟
مسخره است؛ اما از نگرانی ساوان ذوق می‌کردم. هر چه حس خوب داشتم را به چشم می‌ریزم و پر از احساس به سیاه‌چاله‌های مشوشش نگاه می‌کنم:
- خوبم دورت بگردم چرا این‌جوری می‌کنی؟
خیره به چشم‌هایم است و یک شوک خفیف را درون نگاهش می‌بینم. کلافه نگاه می‌دزدد و عصبی دم‌و‌بازدم عمیقی می‌کشد. صدای چرخش قفل درب سالن توجه‌ام را به خروجی آشپزخانه جلب می‌کند.
لیوان آب قند را روی میز می‌گذارم و منتظر به در خیره می‌شوم:
- فکر کنم ارسلان اومد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,694
کیف پول من
113,318
Points
1,735
#پارت۲۱۵
ساوان با این حرف من به سمت درب سالن می‌چرخد و صدایش خیلی جدی و آرام است:
- شالت رو سرت کن.
دستم به روی شانه‌ام می‌رود و شال کرم رنگ را روی موهایم می‌کشم. درب سالن باز می‌شود؛ ارسلان با سر زیر در حالی که دارد مسیج می‌دهد با کتف درب را هل می‌دهد.
درون یک دستش نایلونی پر از تنقلات است و یک دست دیگرش گوشی را نگه‌داشته و تایپ می‌کند.
یقه‌ی کت چرم مشکی‌اش بالاست و شال گر*دن طوسی، شل دور گ*ردنش افتاده.
ارسلان با پا کتانی مشکی‌اش را در می‌آورد و هم‌زمان با خاموش کردن موبایلش سربلند می‌کند و ما را می‌بیند:
- چیشده؟
به نشانه‌ی هیچی شانه بالا می‌اندازم و نگاهم را از چشم‌های قهوه‌ای سوخته ارسلان به نگاه خشک ساوان می‌دهم. زینب صدایش بغض دارد و دلتنگ به طرف ارسلان می‌رود:
- کجا بودی امیر؟
زینب با گام‌های بلند خودش را به ارسلان می‌رساند و سخت در آغوشش می‌رود. ارسلان با همان دستی که موبایلش را گرفته زینب را در آ*غ*و*ش می‌فشرد و با دست دیگرش درب را می‌بندد.
- رفتم فیلم گرفتم باهم ببینیم.
ساوان چشم تنگ می‌کند و موشکافانه به ارسلان خیره می‌شود. انگار می‌داند کار دیگری داشته! صدای ساوان تخس و بی‌حوصله ارسلان را خطاب می‌گذارد:
- دیگه؟
ارسلان زینب را از خودش جدا می‌کند و نایلون را به دستش می‌دهد:
- نریمانم تا یه جایی رسوندم.
ساوان بی‌حوصله پوزخند می‌زند و با خم کردن سرش معنی‌دار به نگار نگاه می‌کند:
- قرار نیست دیگه برگرده؟ مگه نه؟
سرم را بالا می‌کشم و نگاه متأسف نگار را می‌بینم. سرش را به نشان《 نه》تکان می‌دهد و کمی هم عصبی می‌شود؛ چیزی به نام خانواده برای آن‌ها وجود ندارد! طفلک ساوان، چقدر تنها بود.
جو سنگین اذیتم می‌کرد. با لبخند کمی شوق مصنوعی به صدایم اضافه می‌کنم تا شاید فرجی در این جو سنگین شود.
- ارسلان چه فیلمی گرفتی؟
ارسلان از خدا خواسته نخ مرا می‌گیرد و صدایش را پر شور بالا می‌برد:
- فیلم گرفتم توپ! یالا جمع کنید بریم پای تلويزيون.
ساوان موبایلش را از جیبش بیرون می‌کشد و اخمش هنوز هم باز نشده :
- من حوصله ندارم. مائده هم حق نداره از این آشغالا که خریدی بخوره.
و بعد بدون هیچ حرف دیگری به‌طرف خروجی آشپزخانه می‌رود.
دلخور با نگاهم رفتنش را بدرقه می‌کنم؛ چه اتفاقی برایش افتاد؟ چرا این همه پکر شد؟

کد:
#پارت۲۱۵

ساوان با این حرف من به سمت درب سالن می‌چرخد و صدایش خیلی جدی و آرام است:
- شالت رو سرت کن.
دستم به روی شانه‌ام می‌رود و شال کرم رنگ را روی موهایم می‌کشم. درب سالن باز می‌شود؛ ارسلان با سر زیر در حالی که دارد مسیج می‌دهد با کتف درب را هل می‌دهد.
درون یک دستش نایلونی پر از تنقلات است و یک دست دیگرش گوشی را نگه‌داشته و تایپ می‌کند.
یقه‌ی کت چرم مشکی‌اش بالاست و شال گر*دن طوسی، شل دور گ*ردنش افتاده.
ارسلان با پا کتانی مشکی‌اش را در می‌آورد و هم‌زمان با خاموش کردن موبایلش سربلند می‌کند و ما را می‌بیند:
- چیشده؟
به نشانه‌ی هیچی شانه بالا می‌اندازم و نگاهم را از چشم‌های قهوه‌ای سوخته ارسلان به نگاه خشک ساوان می‌دهم. زینب صدایش بغض دارد و دلتنگ به طرف ارسلان می‌رود:
- کجا بودی امیر؟
زینب با گام‌های بلند خودش را به ارسلان می‌رساند و سخت در آغوشش می‌رود. ارسلان با همان دستی که موبایلش را گرفته زینب را در آ*غ*و*ش می‌فشرد و با دست دیگرش درب را می‌بندد.
- رفتم فیلم گرفتم باهم ببینیم.
ساوان چشم تنگ می‌کند و موشکافانه به ارسلان خیره می‌شود. انگار می‌داند کار دیگری داشته! صدای ساوان تخس و بی‌حوصله ارسلان را خطاب می‌گذارد:
- دیگه؟
ارسلان زینب را از خودش جدا می‌کند و نایلون را به دستش می‌دهد:
- نریمانم تا یه جایی رسوندم.
ساوان بی‌حوصله پوزخند می‌زند و با خم کردن سرش معنی‌دار به نگار نگاه می‌کند:
- قرار نیست دیگه برگرده؟ مگه نه؟
سرم را بالا می‌کشم و نگاه متأسف نگار را می‌بینم. سرش را به نشان《 نه》تکان می‌دهد و کمی هم عصبی می‌شود؛ چیزی به نام خانواده برای آن‌ها وجود ندارد! طفلک ساوان، چقدر تنها بود.
جو سنگین اذیتم می‌کرد. با لبخند کمی شوق مصنوعی به صدایم اضافه می‌کنم تا شاید فرجی در این جو سنگین شود.
- ارسلان چه فیلمی گرفتی؟
ارسلان از خدا خواسته نخ مرا می‌گیرد و صدایش را پر شور بالا می‌برد:
- فیلم گرفتم توپ! یالا جمع کنید بریم پای تلويزيون.
ساوان موبایلش را از جیبش بیرون می‌کشد و اخمش هنوز هم باز نشده :
- من حوصله ندارم. مائده هم حق نداره از این آشغالا که خریدی بخوره.
و بعد بدون هیچ حرف دیگری به‌طرف خروجی آشپزخانه می‌رود.
دلخور با نگاهم رفتنش را بدرقه می‌کنم؛ چه اتفاقی برایش افتاد؟ چرا این همه پکر شد؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,694
کیف پول من
113,318
Points
1,735
#پارت۲۱۶
بی‌حوصله خیره به تلویزیون بودم. چهل دقیقه از شروع فیلم می‌گذشت و هنوز خبری از ساوان نبود. وقتی که ساوان رفت می‌خواستم به دنبالش بروم؛ اما نگار گفت تنها بماند بهتر است.
زینب لَم داده بود در آ*غ*و*ش ارسلان و با حرکت اسلوموشن چیپس را به دَهانش نزدیک می‌کرد. فیلم در لحظه‌‌ای حساس میان دختر و پسر نقش اول به سر می‌برد.
بی‌حوصله زیرنویس عاشقانه فیلم را می‌خواندم و دلم بیشتر می‌گرفت؛ چرا ساوان به من توجه نمی‌کرد؟ چرا با من وقت نمی‌گذراند؟ شاید هم افسردگی بارداریست! نمی‌دانم. فقط می‌دانم دلم خیلی گرفته بود و بغض مزخرفی داشت خفه‌ام می‌کرد.
پتوی مسافرتی طوسی را در آ*غ*و*ش جمع می‌کنم و لَبم غیرارادی آویزان شده، چشم‌هایم مرتب ورودی اتاق را نگاه می‌کند شاید ساوان بیاید.
خاطره‌ی روزی که در خانه‌ای کوهستانی در آغوشش فیلم می‌دیدم زنده می‌شود و بغض در گلویم جان می‌گیرد‌؛ دلتنگ آن ساوان بودم.
بزاق تلخ دَهانم را فرو می‌دهم و انگشت شستم را بین لَبم می‌گذارم. نگاه سنگینی را روی خودم حس می‌کنم. سرم می‌چرخد و با چشم‌های گربه‌ای زینب مواجهه می‌شوم؛ نگران و ناراحت نگاهم می‌کند.
آهسته از آ*غ*و*ش ارسلان جدا می‌شود و با سرفه‌ی مصلحتی به ارسلانی که می‌خواهد دوباره او را به آ*غ*و*ش بکشد می‌فهماند دست بردارد.
لبخند تلخی می‌زنم؛ حرف که می‌زنم تازه می‌فهمم صدایم چقدر گرفته‌!
- راحت باش عزیزم.
زینب دستم را میان دستش می‌گیرد و لبخند محوی می‌زند:
- اون فقط یکم گیجه مائده. بخاطر تو نیست عزیزم بهش فکر نکن.
زینب انگار عادت دارد ذهن خوانی کند! شاید هم درک می‌کند، نمی‌دانم. لبخندم تلخ می‌شود و بغض کوفتی به چشمم نَم می‌نشاند؛ هورمون‌هایم حسابی بهم ریخته بود:
- شایدم پشیمون شده!
زینب کلافه《 نوچ》می‌گوید و غیر مستقیم نیشگونی از ارسلان می‌گیرد تا او وارد عمل شود. ارسلان دست‌پاچه صاف می‌شود و با لبخند کج و معوجش مصنوعی می‌خندد:
- پشیمون؟ ساوان؟ بی‌خیال مائده دهن مارو سرویس کرد تا بگیردت! پشیمون چی؟
زینب لبخند عمیقی به صورتم می‌زند و دستم را می‌فشارد:
- به حرفای درونت گوش نگیر! جو بارداریه.
لبخند مصنوعی می‌زنم و با نگاه گرفتن از زینب حواسم را تلویزیون می‌دهم. واقعیت را نمی‌شود نادیده گرفت؛ این ساوان، آن ساوانی که بود، نیست.

کد:
#پارت۲۱۶

بی‌حوصله خیره به تلویزیون بودم. چهل دقیقه از شروع فیلم می‌گذشت و هنوز خبری از ساوان نبود. وقتی که ساوان رفت می‌خواستم به دنبالش بروم؛ اما نگار گفت تنها بماند بهتر است.
زینب لَم داده بود در آ*غ*و*ش ارسلان و با حرکت اسلوموشن چیپس را به دَهانش نزدیک می‌کرد. فیلم در لحظه‌‌ای حساس میان دختر و پسر نقش اول به سر می‌برد.
بی‌حوصله زیرنویس عاشقانه فیلم را می‌خواندم و دلم بیشتر می‌گرفت؛ چرا ساوان به من توجه نمی‌کرد؟ چرا با من وقت نمی‌گذراند؟ شاید هم افسردگی بارداریست! نمی‌دانم. فقط می‌دانم دلم خیلی گرفته بود و بغض مزخرفی داشت خفه‌ام می‌کرد.
پتوی مسافرتی طوسی را در آ*غ*و*ش جمع می‌کنم و لَبم غیرارادی آویزان شده، چشم‌هایم مرتب ورودی اتاق را نگاه می‌کند شاید ساوان بیاید.
خاطره‌ی روزی که در خانه‌ای کوهستانی در آغوشش فیلم می‌دیدم زنده می‌شود و بغض در گلویم جان می‌گیرد‌؛ دلتنگ آن ساوان بودم.
بزاق تلخ دَهانم را فرو می‌دهم و انگشت شستم را بین لَبم می‌گذارم. نگاه سنگینی را روی خودم حس می‌کنم. سرم می‌چرخد و با چشم‌های گربه‌ای زینب مواجهه می‌شوم؛ نگران و ناراحت نگاهم می‌کند.
آهسته از آ*غ*و*ش ارسلان جدا می‌شود و با سرفه‌ی مصلحتی به ارسلانی که می‌خواهد دوباره او را به آ*غ*و*ش بکشد می‌فهماند دست بردارد.
لبخند تلخی می‌زنم؛ حرف که می‌زنم تازه می‌فهمم صدایم چقدر گرفته‌!
- راحت باش عزیزم.
زینب دستم را میان دستش می‌گیرد و لبخند محوی می‌زند:
- اون فقط یکم گیجه مائده. بخاطر تو نیست عزیزم بهش فکر نکن.
زینب انگار عادت دارد ذهن خوانی کند! شاید هم درک می‌کند، نمی‌دانم. لبخندم تلخ می‌شود و بغض کوفتی به چشمم نَم می‌نشاند؛ هورمون‌هایم حسابی بهم ریخته بود:
- شایدم پشیمون شده!
زینب کلافه《 نوچ》می‌گوید و غیر مستقیم نیشگونی از ارسلان می‌گیرد تا او وارد عمل شود. ارسلان دست‌پاچه صاف می‌شود و با لبخند کج و معوجش مصنوعی می‌خندد:
- پشیمون؟ ساوان؟ بی‌خیال مائده دهن مارو سرویس کرد تا بگیردت! پشیمون چی؟
زینب لبخند عمیقی به صورتم می‌زند و دستم را می‌فشارد:
- به حرفای درونت گوش نگیر! جو بارداریه.
لبخند مصنوعی می‌زنم و با نگاه گرفتن از زینب حواسم را تلویزیون می‌دهم. واقعیت را نمی‌شود نادیده گرفت؛ این ساوان، آن ساوانی که بود، نیست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا