.zeynab.
نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
#پارت207
ساوان کج میخندد و من محو خطی میشوم که از خندهی کجش روی صورتش افتاده. چشمم میان تهریش نازک و کمپشت مرتبش چرخ میخورد؛ چقدر تهریش مشکیاش به او میآید!
- یادت نره زن منه که اون رو کنار خودت داری! یادت نره.
نگاهم خیره میشود به سیاهی مژههایش که تیلهی مشکی را میان سرخی رگهای خونی چشمش در آ*غ*و*ش کشیده.
ساوان سریع عصبی میشود و چشمهایش فوری قرمز میشوند. کلاً یکی از ترسهای من کنار او این است که نکند عصبیاش کنم! اصلاً طاقت قهر و ناراحتیاش را نداشتم؛ وای از روزی که چیزی خلاف میلش رخ دهد.
صدای خشک نریمان حواس مرا از نیمرخ نزدیک و خاص ساوان میگیرد و به نریمانی میدهد که تار موی جوگندمی در پیشانیاش را بالا میفرستد:
- نگار این کار درستی نیست که مائده رو بقیه بشناسن. سلامتیش تو خطر میوفته، مخصوصاً با وضع بارداریش.
نگار لبخند طعنهواری به نریمان میزند:
- خیلی خوش میگذره با داراییهای من نه؟ تو یکی دیگه واسه من حرف از سلامتی دخترم نزن!
نریمان که از طعنه مستقیم نگار به وضوح سوخته بود میخندد. منم جا میخورم حقیقتاً! ساوان حرصی خودش را عقب میکشد و دستش به طرف نگار دراز میشود:
- من ریدم به اول و آخر پولت! پس بگو اینقدر ناله میکردی درد پولت رو داشتی نه جون دخترت.
من بیم آن دارم که حرف بزنم و یک کلمه آن ساوان را ناراحت کند و از آن طرف نگرانم که سکوت کنم، مبادا ساوان گمان کند که پول حرام نگار برای قلبم مهمتر از اوست. همانگونه که با خودم کلنجار میرفتم نگار را میبینم که چهرهی جدیدی از خودش رو میکند.
شبیه مرغی که تازه جوجههایش از تخم در آمده و احساس خطر دارد، سینِه سپر میکند و صدایش بالا میرود:
- خـــــفهشـــو!
قلبم مچاله میشود. معدهام سنگینی میکند و ضربان قلبم تند شده، هرچه بحث آنها جدیتر میشود حالات عجیب من بدتر میشود.
صدای ساوان اینبار کاملاً فریاد است:
- خوب گوشاتو باز کن! این دختر یا پیش منه یا تو گندکاری تو!
قلبم ناگهان میان سینِه از حرکت میافتد. متعجب به ساوانی که کل رگهایش بیرون زده و حالت نیمخیز شده نگاه میکنم.
ساوان با تمام شدن جملهاش عصبی از پشت صندلی بلند میشود خیزش عصبی و یکبارهاش باعث افتادن صندلی و در پیآن صدای گوش خراشش روی سنگهای سرویس میآید.
من این وسط چه کاره بودم که اینقدر راحت حاضر شد مرا از زندگیاش خط بزند؟ مَنی که فرزند او را در شکم داشتم؟ منی که شش دانگ قلبم را به نامش زده بودم! متعجب با چشم ساوان را دنبال میکنم که عصبی و با گامهای بلند از آشپزخانه خارج میشود.
ساوان کج میخندد و من محو خطی میشوم که از خندهی کجش روی صورتش افتاده. چشمم میان تهریش نازک و کمپشت مرتبش چرخ میخورد؛ چقدر تهریش مشکیاش به او میآید!
- یادت نره زن منه که اون رو کنار خودت داری! یادت نره.
نگاهم خیره میشود به سیاهی مژههایش که تیلهی مشکی را میان سرخی رگهای خونی چشمش در آ*غ*و*ش کشیده.
ساوان سریع عصبی میشود و چشمهایش فوری قرمز میشوند. کلاً یکی از ترسهای من کنار او این است که نکند عصبیاش کنم! اصلاً طاقت قهر و ناراحتیاش را نداشتم؛ وای از روزی که چیزی خلاف میلش رخ دهد.
صدای خشک نریمان حواس مرا از نیمرخ نزدیک و خاص ساوان میگیرد و به نریمانی میدهد که تار موی جوگندمی در پیشانیاش را بالا میفرستد:
- نگار این کار درستی نیست که مائده رو بقیه بشناسن. سلامتیش تو خطر میوفته، مخصوصاً با وضع بارداریش.
نگار لبخند طعنهواری به نریمان میزند:
- خیلی خوش میگذره با داراییهای من نه؟ تو یکی دیگه واسه من حرف از سلامتی دخترم نزن!
نریمان که از طعنه مستقیم نگار به وضوح سوخته بود میخندد. منم جا میخورم حقیقتاً! ساوان حرصی خودش را عقب میکشد و دستش به طرف نگار دراز میشود:
- من ریدم به اول و آخر پولت! پس بگو اینقدر ناله میکردی درد پولت رو داشتی نه جون دخترت.
من بیم آن دارم که حرف بزنم و یک کلمه آن ساوان را ناراحت کند و از آن طرف نگرانم که سکوت کنم، مبادا ساوان گمان کند که پول حرام نگار برای قلبم مهمتر از اوست. همانگونه که با خودم کلنجار میرفتم نگار را میبینم که چهرهی جدیدی از خودش رو میکند.
شبیه مرغی که تازه جوجههایش از تخم در آمده و احساس خطر دارد، سینِه سپر میکند و صدایش بالا میرود:
- خـــــفهشـــو!
قلبم مچاله میشود. معدهام سنگینی میکند و ضربان قلبم تند شده، هرچه بحث آنها جدیتر میشود حالات عجیب من بدتر میشود.
صدای ساوان اینبار کاملاً فریاد است:
- خوب گوشاتو باز کن! این دختر یا پیش منه یا تو گندکاری تو!
قلبم ناگهان میان سینِه از حرکت میافتد. متعجب به ساوانی که کل رگهایش بیرون زده و حالت نیمخیز شده نگاه میکنم.
ساوان با تمام شدن جملهاش عصبی از پشت صندلی بلند میشود خیزش عصبی و یکبارهاش باعث افتادن صندلی و در پیآن صدای گوش خراشش روی سنگهای سرویس میآید.
من این وسط چه کاره بودم که اینقدر راحت حاضر شد مرا از زندگیاش خط بزند؟ مَنی که فرزند او را در شکم داشتم؟ منی که شش دانگ قلبم را به نامش زده بودم! متعجب با چشم ساوان را دنبال میکنم که عصبی و با گامهای بلند از آشپزخانه خارج میشود.
کد:
#پارت207
ساوان کج میخندد و من محو خطی میشوم که از خندهی کجش روی صورتش افتاده. چشمم میان تهریش نازک و کمپشت مرتبش چرخ میخورد؛ چقدر تهریش مشکیاش به او میآید!
- یادت نره زن منه که اون رو کنار خودت داری! یادت نره.
نگاهم خیره میشود به سیاهی مژههایش که تیلهی مشکی را میان سرخی رگهای خونی چشمش در آ*غ*و*ش کشیده.
ساوان سریع عصبی میشود و چشمهایش فوری قرمز میشوند. کلاً یکی از ترسهای من کنار او این است که نکند عصبیاش کنم! اصلاً طاقت قهر و ناراحتیاش را نداشتم؛ وای از روزی که چیزی خلاف میلش رخ دهد.
صدای خشک نریمان حواس مرا از نیمرخ نزدیک و خاص ساوان میگیرد و به نریمانی میدهد که تار موی جوگندمی در پیشانیاش را بالا میفرستد:
- نگار این کار درستی نیست که مائده رو بقیه بشناسن. سلامتیش تو خطر میوفته، مخصوصاً با وضع بارداریش.
نگار لبخند طعنهواری به نریمان میزند:
- خیلی خوش میگذره با داراییهای من نه؟ تو یکی دیگه واسه من حرف از سلامتی دخترم نزن!
نریمان که از طعنه مستقیم نگار به وضوح سوخته بود میخندد. منم جا میخورم حقیقتاً! ساوان حرصی خودش را عقب میکشد و دستش به طرف نگار دراز میشود:
- من ریدم به اول و آخر پولت! پس بگو اینقدر ناله میکردی درد پولت رو داشتی نه جون دخترت.
من بیم آن دارم که حرف بزنم و یک کلمه آن ساوان را ناراحت کند و از آن طرف نگرانم که سکوت کنم، مبادا ساوان گمان کند که پول حرام نگار برای قلبم مهمتر از اوست. همانگونه که با خودم کلنجار میرفتم نگار را میبینم که چهرهی جدیدی از خودش رو میکند.
شبیه مرغی که تازه جوجههایش از تخم در آمده و احساس خطر دارد، سینِه سپر میکند و صدایش بالا میرود:
- خـــــفهشـــو!
قلبم مچاله میشود. معدهام سنگینی میکند و ضربان قلبم تند شده، هرچه بحث آنها جدیتر میشود حالات عجیب من بدتر میشود.
صدای ساوان اینبار کاملاً فریاد است:
- خوب گوشاتو باز کن! این دختر یا پیش منه یا تو گندکاری تو!
قلبم ناگهان میان سینِه از حرکت میافتد. متعجب به ساوانی که کل رگهایش بیرون زده و حالت نیمخیز شده نگاه میکنم.
ساوان با تمام شدن جملهاش عصبی از پشت صندلی بلند میشود خیزش عصبی و یکبارهاش باعث افتادن صندلی و در پیآن صدای گوش خراشش روی سنگهای سرویس میآید.
من این وسط چه کاره بودم که اینقدر راحت حاضر شد مرا از زندگیاش خط بزند؟ مَنی که فرزند او را در شکم داشتم؟ منی که شش دانگ قلبم را به نامش زده بودم! متعجب با چشم ساوان را دنبال میکنم که عصبی و با گامهای بلند از آشپزخانه خارج میشود.