.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
#پارت187
#مائده
به یکباره باران گرفته بود؛ آنهم شدید و پر هیاهو.
رعد برق زمین را میلرزاند و غرش کنان اعلام حضور میکرد.
باد پشت باران افتاده و قطرات ریز و درشتش را وحشیانه به همه جا میکوبید. شاخههای درختهای تکیده باغ، به ر*ق*ص باد بودند و چند تایی هم از شوق و شور تکانها، قطعنخأ شده بودند.
پشت پنجرهی بزرگ اتاقم به تماشای باران بودم و لبخند بزرگی روی لَبم جا خوش کرده. صدای شرشر برخورد باران به شیشه و این بوی خاک نَم خوردهای که در خانه پیچیده، روحم را جلا میداد.
ساوان بالأخره پیامم را میدید و میآمد، مطمئنم که به زودی این انتظار کشنده برایم تمام میشد.
دستم آهسته تا روی شکمم سر میخورد. پیراهن مردانه سفیدم را بالا میزنم و انگشتم با احتیاط شکمم را لمس میکند؛ یعنی میشود خبری باشد؟ در مسیج به ساوان هم گفتم که ممکن است همچین اتفاقی افتاده باشد.
بعد دادن آدرسم گفتم ساوان خود را برسان که به گمانم بابا شدهای! لبخند محوی از تصور واکنشش میزنم؛ به قول خودش پشهی نر را هم عمل میآورد! اصطلاحات و واژههایشهم، چون خودش نوبر است.
با خنده سر تکان میدهم، ضربان قلبم از یادآوری خاطراتش بالا میرود و گونههایم گُل میگیرد؛ به آنی فکر کردن در هوایش، گرمم میکند.
در تَب خواستش داغ میشوم و لَب میگزم؛ آخ! ساوان کجایی؟ چگونه بدون من تاب میآوری؟ نکند در نبود من سراغ شخص دیگری رود؟
سرم را تکان میدهم تا افکار شُوم کنار بروند.
احساس گرفتگی خفیفی در زیر دلم داشتم، انگار که منقبض میشد. متفکر سر خم میکنم و خیره به شکمم میشوم:
- نکنه واقعاً واقعی هستی؟
- چی واقعیه؟
با جیغ دو هوا بالا میپرم. وای مادر من! حریم خصوصی چه شد؟ احترام به خلوت چه شد؟ دستم را روی قلبم میگذارم و نفس نفس میزنم.
دلم تیر میکشد و صورتم حرصی از دردش جمع میشود؛ چشم میبندم و نفس سنگین و مضطرب درون سینِهام را سخت خارج میکنم.
عصبی به پشت برمیگردم و مادرم را با ماکسی ابروبادی سبزیشمیاش میبینم که شکاری چشم تنگ کرده. حرصی شانه بالا میاندازم و به مادرم میتوپم:
_ درد و مرز من واقعیه! این چه وضعیه آخه مادر من؟ کجایی کوروش که ببینی احترام به خلوت تو نسلت با خودت به خاک رفته.
پشت چشمی برایم نازک میکند و «ایشی» میگوید؛ چشمهای براقش بیشتر تیز میشود. از پیراهن مردانه لش سفیدم به شلوار ابروبادی مشکی گشاد، میانبر میزند:
- کمتر شیرین بازی در بیار! مائده چی رو ازم پنهون میکنی؟
رنگ میبازم و نفسم حبس میشود. متحیر به صورت شکاریاش نگاه میکنم و برای فرار از حس ششمش رو میگیرم؛ حرصی پوف میکشم:
- اللهاکبر! اللهاکبر از دست این زن که دلش میخواد حتماً همهی بلاهای عالم سر من نازل شده باشه.
تا میخواهم وارد فاز حق به جانب شوم و با سر و صدا کردن او را از موضعگیری خود جدا کنم، دستش را به نشان کافیه بالا میگیرد و میغرد:
- بسه! بسه! نخواستم! تقصیر منه که نگرانتم. نمیخواد سردرد درست کنی.
و بعد بدون هیچ حرف دیگری قدمی عقب میرود و دلخورانه، محکم در اتاق را میبندد.
#مائده
به یکباره باران گرفته بود؛ آنهم شدید و پر هیاهو.
رعد برق زمین را میلرزاند و غرش کنان اعلام حضور میکرد.
باد پشت باران افتاده و قطرات ریز و درشتش را وحشیانه به همه جا میکوبید. شاخههای درختهای تکیده باغ، به ر*ق*ص باد بودند و چند تایی هم از شوق و شور تکانها، قطعنخأ شده بودند.
پشت پنجرهی بزرگ اتاقم به تماشای باران بودم و لبخند بزرگی روی لَبم جا خوش کرده. صدای شرشر برخورد باران به شیشه و این بوی خاک نَم خوردهای که در خانه پیچیده، روحم را جلا میداد.
ساوان بالأخره پیامم را میدید و میآمد، مطمئنم که به زودی این انتظار کشنده برایم تمام میشد.
دستم آهسته تا روی شکمم سر میخورد. پیراهن مردانه سفیدم را بالا میزنم و انگشتم با احتیاط شکمم را لمس میکند؛ یعنی میشود خبری باشد؟ در مسیج به ساوان هم گفتم که ممکن است همچین اتفاقی افتاده باشد.
بعد دادن آدرسم گفتم ساوان خود را برسان که به گمانم بابا شدهای! لبخند محوی از تصور واکنشش میزنم؛ به قول خودش پشهی نر را هم عمل میآورد! اصطلاحات و واژههایشهم، چون خودش نوبر است.
با خنده سر تکان میدهم، ضربان قلبم از یادآوری خاطراتش بالا میرود و گونههایم گُل میگیرد؛ به آنی فکر کردن در هوایش، گرمم میکند.
در تَب خواستش داغ میشوم و لَب میگزم؛ آخ! ساوان کجایی؟ چگونه بدون من تاب میآوری؟ نکند در نبود من سراغ شخص دیگری رود؟
سرم را تکان میدهم تا افکار شُوم کنار بروند.
احساس گرفتگی خفیفی در زیر دلم داشتم، انگار که منقبض میشد. متفکر سر خم میکنم و خیره به شکمم میشوم:
- نکنه واقعاً واقعی هستی؟
- چی واقعیه؟
با جیغ دو هوا بالا میپرم. وای مادر من! حریم خصوصی چه شد؟ احترام به خلوت چه شد؟ دستم را روی قلبم میگذارم و نفس نفس میزنم.
دلم تیر میکشد و صورتم حرصی از دردش جمع میشود؛ چشم میبندم و نفس سنگین و مضطرب درون سینِهام را سخت خارج میکنم.
عصبی به پشت برمیگردم و مادرم را با ماکسی ابروبادی سبزیشمیاش میبینم که شکاری چشم تنگ کرده. حرصی شانه بالا میاندازم و به مادرم میتوپم:
_ درد و مرز من واقعیه! این چه وضعیه آخه مادر من؟ کجایی کوروش که ببینی احترام به خلوت تو نسلت با خودت به خاک رفته.
پشت چشمی برایم نازک میکند و «ایشی» میگوید؛ چشمهای براقش بیشتر تیز میشود. از پیراهن مردانه لش سفیدم به شلوار ابروبادی مشکی گشاد، میانبر میزند:
- کمتر شیرین بازی در بیار! مائده چی رو ازم پنهون میکنی؟
رنگ میبازم و نفسم حبس میشود. متحیر به صورت شکاریاش نگاه میکنم و برای فرار از حس ششمش رو میگیرم؛ حرصی پوف میکشم:
- اللهاکبر! اللهاکبر از دست این زن که دلش میخواد حتماً همهی بلاهای عالم سر من نازل شده باشه.
تا میخواهم وارد فاز حق به جانب شوم و با سر و صدا کردن او را از موضعگیری خود جدا کنم، دستش را به نشان کافیه بالا میگیرد و میغرد:
- بسه! بسه! نخواستم! تقصیر منه که نگرانتم. نمیخواد سردرد درست کنی.
و بعد بدون هیچ حرف دیگری قدمی عقب میرود و دلخورانه، محکم در اتاق را میبندد.
کد:
#پارت187
[HASH=58673]#مائده[/HASH]
به یکباره باران گرفته بود؛ آنهم شدید و پر هیاهو.
رعد برق زمین را میلرزاند و غرش کنان اعلام حضور میکرد.
باد پشت باران افتاده و قطرات ریز و درشتش را وحشیانه به همه جا میکوبید. شاخههای درختهای تکیده باغ، به ر*ق*ص باد بودند و چند تایی هم از شوق و شور تکانها، قطعنخأ شده بودند.
پشت پنجرهی بزرگ اتاقم به تماشای باران بودم و لبخند بزرگی روی لَبم جا خوش کرده. صدای شرشر برخورد باران به شیشه و این بوی خاک نَم خوردهای که در خانه پیچیده، روحم را جلا میداد.
ساوان بالأخره پیامم را میدید و میآمد، مطمئنم که به زودی این انتظار کشنده برایم تمام میشد.
دستم آهسته تا روی شکمم سر میخورد. پیراهن مردانه سفیدم را بالا میزنم و انگشتم با احتیاط شکمم را لمس میکند؛ یعنی میشود خبری باشد؟ در مسیج به ساوان هم گفتم که ممکن است همچین اتفاقی افتاده باشد.
بعد دادن آدرسم گفتم ساوان خود را برسان که به گمانم بابا شدهای! لبخند محوی از تصور واکنشش میزنم؛ به قول خودش پشهی نر را هم عمل میآورد! اصطلاحات و واژههایشهم، چون خودش نوبر است.
با خنده سر تکان میدهم، ضربان قلبم از یادآوری خاطراتش بالا میرود و گونههایم گُل میگیرد؛ به آنی فکر کردن در هوایش، گرمم میکند.
در تَب خواستش داغ میشوم و لَب میگزم؛ آخ! ساوان کجایی؟ چگونه بدون من تاب میآوری؟ نکند در نبود من سراغ شخص دیگری رود؟
سرم را تکان میدهم تا افکار شُوم کنار بروند.
احساس گرفتگی خفیفی در زیر دلم داشتم، انگار که منقبض میشد. متفکر سر خم میکنم و خیره به شکمم میشوم:
- نکنه واقعاً واقعی هستی؟
- چی واقعیه؟
با جیغ دو هوا بالا میپرم. وای مادر من! حریم خصوصی چه شد؟ احترام به خلوت چه شد؟ دستم را روی قلبم میگذارم و نفس نفس میزنم.
دلم تیر میکشد و صورتم حرصی از دردش جمع میشود؛ چشم میبندم و نفس سنگین و مضطرب درون سینِهام را سخت خارج میکنم.
عصبی به پشت برمیگردم و مادرم را با ماکسی ابروبادی سبزیشمیاش میبینم که شکاری چشم تنگ کرده. حرصی شانه بالا میاندازم و به مادرم میتوپم:
_ درد و مرز من واقعیه! این چه وضعیه آخه مادر من؟ کجایی کوروش که ببینی احترام به خلوت تو نسلت با خودت به خاک رفته.
پشت چشمی برایم نازک میکند و «ایشی» میگوید؛ چشمهای براقش بیشتر تیز میشود. از پیراهن مردانه لش سفیدم به شلوار ابروبادی مشکی گشاد، میانبر میزند:
- کمتر شیرین بازی در بیار! مائده چی رو ازم پنهون میکنی؟
رنگ میبازم و نفسم حبس میشود. متحیر به صورت شکاریاش نگاه میکنم و برای فرار از حس ششمش رو میگیرم؛ حرصی پوف میکشم:
- اللهاکبر! اللهاکبر از دست این زن که دلش میخواد حتماً همهی بلاهای عالم سر من نازل شده باشه.
تا میخواهم وارد فاز حق به جانب شوم و با سر و صدا کردن او را از موضعگیری خود جدا کنم، دستش را به نشان کافیه بالا میگیرد و میغرد:
- بسه! بسه! نخواستم! تقصیر منه که نگرانتم. نمیخواد سردرد درست کنی.
و بعد بدون هیچ حرف دیگری قدمی عقب میرود و دلخورانه، محکم در اتاق را میبندد.
آخرین ویرایش: