• خرید مجموعه دلنوشته دلدار فاطمه یادگاری کلیک کنید
  • مصاحبه صوتی رمان ققنوس آتش اثر مونا سپاهی کلیک کنید

حرفه‌ای رمان میقات | zeynab کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,661
لایک‌ها
16,362
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,313
Points
1,623
#پارت187
#مائده

به یک‌باره باران گرفته بود؛ آن‌هم شدید و پر هیاهو.
رعد برق زمین را می‌لرزاند و غرش کنان اعلام حضور می‌کرد.
باد پشت باران افتاده و قطرات ریز و درشتش را وحشیانه به همه‌ جا می‌کوبید. شاخه‌های درخت‌های تکیده باغ، به ر*ق*ص باد بودند و چند تایی هم از شوق و شور تکان‌ها، قطع‌نخأ شده‌ بودند.

پشت پنجره‌ی بزرگ اتاقم به تماشای باران بودم و لبخند بزرگی روی لَبم جا خوش کرده. صدای شرشر برخورد باران به شیشه و این بوی خاک نَم خورده‌ای که در خانه پیچیده، روحم را جلا می‌داد.
ساوان بالأخره پیامم را می‌دید و می‌آمد، مطمئنم که به زودی این انتظار کشنده برایم تمام می‌شد.
دستم آهسته تا روی شکمم سر می‌خورد. پیراهن مردانه سفیدم را بالا می‌زنم و انگشتم با احتیاط شکمم را لمس می‌کند؛ یعنی می‌شود خبری باشد؟ در مسیج به ساوان هم گفتم که ممکن است همچین اتفاقی افتاده باشد.
بعد دادن آدرسم گفتم ساوان خود را برسان که به گمانم بابا شده‌ای! لبخند محوی از تصور واکنشش می‌زنم؛ به قول خودش پشه‌ی نر را هم عمل می‌آورد! اصطلاحات و واژه‌هایش‌هم‌، چون خودش نوبر است.
با خنده سر تکان می‌دهم، ضربان قلبم از یادآوری خاطراتش بالا می‌رود و گونه‌هایم گُل می‌گیرد؛ به آنی فکر کردن در هوایش، گرمم می‌کند.
در تَب خواستش دا‌غ می‌شوم و لَب می‌گزم؛ آخ! ساوان کجایی؟ چگونه بدون من تاب می‌آوری؟ نکند در نبود من سراغ شخص دیگری رود؟
سرم را تکان می‌دهم تا افکار شُوم کنار بروند.
احساس گرفتگی خفیفی در زیر دلم داشتم، انگار که منقبض می‌شد. متفکر سر خم می‌کنم و خیره به شکمم می‌شوم:
- نکنه واقعاً واقعی هستی؟
- چی واقعیه؟
با جیغ دو هوا بالا می‌پرم. وای مادر من! حریم خصوصی چه شد؟ احترام به خلوت چه شد؟ دستم را روی قلبم می‌گذارم و نفس نفس می‌زنم.
دلم تیر می‌کشد و صورتم حرصی از دردش جمع می‌شود؛ چشم می‌بندم و نفس سنگین و مضطرب درون سینِه‌ام را سخت خارج می‌کنم.
عصبی به پشت برمی‌گردم و مادرم را با ماکسی ابروبادی سبزیشمی‌اش می‌بینم که شکاری چشم تنگ کرده. حرصی شانه بالا می‌اندازم و به مادرم می‌توپم:
_ درد و مرز من واقعیه! این چه وضعیه آخه مادر من؟ کجایی کوروش که ببینی احترام به خلوت تو نسلت با خودت به خاک رفته.
پشت چشمی برایم نازک می‌کند و «ایشی» می‌گوید؛ چشم‌های براقش بیشتر تیز می‌شود. از پیراهن مردانه لش سفیدم به شلوار ابروبادی مشکی گشا‌د، میان‌بر می‌زند:
- کمتر شیرین بازی در بیار! مائده چی‌ رو ازم پنهون میکنی؟
رنگ می‌بازم و نفسم حبس می‌شود. متحیر به صورت شکاری‌اش نگاه می‌کنم و برای فرار از حس ششمش رو می‌گیرم؛ حرصی پوف می‌کشم:
- الله‌اکبر! الله‌اکبر از دست این زن که دلش می‌خواد حتماً همه‌ی بلاهای عالم سر من نازل شده باشه.
تا می‌خواهم وارد فاز حق به جانب شوم و با سر و صدا کردن او را از موضع‌گیری خود جدا کنم، دستش را به نشان کافیه بالا می‌گیرد و می‌غرد:
- بسه! بسه! نخواستم! تقصیر منه که نگرانتم. نمی‌خواد سردرد درست کنی.
و بعد بدون هیچ حرف دیگری قدمی عقب می‌رود و دلخورانه، محکم در اتاق را می‌بندد.


کد:
#پارت187
[HASH=58673]#مائده[/HASH]

به یک‌باره باران گرفته بود؛ آن‌هم شدید و پر هیاهو.
رعد برق زمین را می‌لرزاند و غرش کنان اعلام حضور می‌کرد.
باد پشت باران افتاده و قطرات ریز و درشتش را وحشیانه به همه‌ جا می‌کوبید. شاخه‌های درخت‌های تکیده باغ، به ر*ق*ص باد بودند و چند تایی هم از شوق و شور تکان‌ها، قطع‌نخأ شده‌ بودند.
 پشت پنجره‌ی بزرگ اتاقم به تماشای باران بودم و لبخند بزرگی روی لَبم جا خوش کرده. صدای شرشر برخورد باران به شیشه و این بوی خاک نَم خورده‌ای که در خانه پیچیده، روحم را جلا می‌داد.
ساوان بالأخره پیامم را می‌دید و می‌آمد، مطمئنم که به زودی این انتظار کشنده برایم تمام می‌شد.
دستم آهسته تا روی شکمم سر می‌خورد. پیراهن مردانه سفیدم را بالا می‌زنم و انگشتم با احتیاط شکمم را لمس می‌کند؛ یعنی می‌شود خبری باشد؟ در مسیج به ساوان هم گفتم که ممکن است همچین اتفاقی افتاده باشد.
بعد دادن آدرسم گفتم ساوان خود را برسان که به گمانم بابا شده‌ای! لبخند محوی از تصور واکنشش می‌زنم؛ به قول خودش پشه‌ی نر را هم عمل می‌آورد! اصطلاحات و واژه‌هایش‌هم‌، چون خودش نوبر است.
با خنده سر تکان می‌دهم، ضربان قلبم از یادآوری خاطراتش بالا می‌رود و گونه‌هایم گُل می‌گیرد؛ به آنی فکر کردن در هوایش، گرمم می‌کند.
در تَب خواستش دا‌غ می‌شوم و لَب می‌گزم؛ آخ! ساوان کجایی؟ چگونه بدون من تاب می‌آوری؟ نکند در نبود من سراغ شخص دیگری رود؟
سرم را تکان می‌دهم تا افکار شُوم کنار بروند.
احساس گرفتگی خفیفی در زیر دلم داشتم، انگار که منقبض می‌شد. متفکر سر خم می‌کنم و خیره به شکمم می‌شوم:
- نکنه واقعاً واقعی هستی؟
- چی واقعیه؟
با جیغ دو هوا بالا می‌پرم. وای مادر من! حریم خصوصی چه شد؟ احترام به خلوت چه شد؟ دستم را روی قلبم می‌گذارم و نفس نفس می‌زنم.
دلم تیر می‌کشد و صورتم حرصی از دردش جمع می‌شود؛ چشم می‌بندم و نفس سنگین و مضطرب درون سینِه‌ام را سخت خارج می‌کنم.
عصبی به پشت برمی‌گردم و مادرم را با ماکسی ابروبادی سبزیشمی‌اش می‌بینم که شکاری چشم تنگ کرده. حرصی شانه بالا می‌اندازم و به مادرم می‌توپم:
_ درد و مرز من واقعیه! این چه وضعیه آخه مادر من؟ کجایی کوروش که ببینی احترام به خلوت تو نسلت با خودت به خاک رفته.
پشت چشمی برایم نازک می‌کند و «ایشی» می‌گوید؛ چشم‌های براقش بیشتر تیز می‌شود. از پیراهن مردانه لش سفیدم به شلوار ابروبادی مشکی گشا‌د، میان‌بر می‌زند:
- کمتر شیرین بازی در بیار! مائده چی‌ رو ازم پنهون میکنی؟
رنگ می‌بازم و نفسم حبس می‌شود. متحیر به صورت شکاری‌اش نگاه می‌کنم و برای فرار از حس ششمش رو می‌گیرم؛ حرصی پوف می‌کشم:
- الله‌اکبر! الله‌اکبر از دست این زن که دلش می‌خواد حتماً همه‌ی بلاهای عالم سر من نازل شده باشه.
تا می‌خواهم وارد فاز حق به جانب شوم و با سر و صدا کردن او را از موضع‌گیری خود جدا کنم، دستش را به نشان کافیه بالا می‌گیرد و می‌غرد:
- بسه! بسه! نخواستم! تقصیر منه که نگرانتم. نمی‌خواد سردرد درست کنی.
و بعد بدون هیچ حرف دیگری قدمی عقب می‌رود و دلخورانه، محکم در اتاق را می‌بندد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,661
لایک‌ها
16,362
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,313
Points
1,623
#پارت188

بوی سیب‌زمینی سرخ شده کل خانه را پر کرده.
مَست و مدهوش عطر مرغ بریان، دور میز شام بال‌بال می‌زدم و برای ناخونک زدن دلم ضعف می‌رفت! البته که هوس دل را لبیک می‌گفتم اگر مادر کفگیر به دستم، پای گ*از نبود.
تا زمانی که مادر فولاد‌ زره‌ام، با آن اخم قفل شده مشغول سرخ کردن سیب‌زمینی بود؛ جرعت نداشتم! داستان از این قرار است.
علی آن طرف میز سر در موبایلش برده و بعد از غیب شدن دوازده ساعته‌اش، تازه سر و کله‌اش پیدا شده. از وقتی که آمده هم یک کلام حرف نزده و فقط سَر سَری جواب ما را داده.
زیرچشمی به علیرضا نگاه می‌کنم که صورتش زیادی خسته است؛ ته‌ریش‌هایش کمی بلند شده و موهایش نامرتب است.
دست علی به سمت دکمه پیراهن سورمه‌ایش می‌‌رود و بعد باز کردن دکمه‌ی بالای آن، دستش را تا گر‌دنش امتداد می‌دهد و گر‌دن کشیده‌اش را می‌فشارد.
فردا تولد نوزده سالگی‌ام بود و از قرار معلوم هیچ‌کس یادش نیست؛ بهتر! از خدا آمدن ساوان را به عنوان هدیه می‌خواهم.
تکیه کمرم را از کابینت‌های فلزی طرح چوب بر می‌دارم و با مشخص کردن مقصدم، آهسته به سمت مادرم می‌چرخم. مسیرم را به طرف کمرش ادامه می‌دهم، به پشتش می‌خزم و قایم می‌شوم؛ دستم از پشت ماکسی‌ یشمی‌اش را می‌کشد و سرم را شبیه بچه گربه‌، به کمرش می‌کشم.
می‌خواهم کمی لوس بازی در بیاورم شاید چیزی نصیبم شود؛ آخر راستش را که بخواهید سیب‌زمینی تا حین سرخ کردن است، انگار خوشمزه‌تر می‌شود!
چشم‌هایم مظلوم می‌شود و سرم را به طرف نیم‌رخ جدی و اخم‌آلود مادرم خم می‌کنم که سخت غرق فکر کردن است:
- مامان خوشگل من... .
جوابی نمی‌شنوم. مادرم با تنگ کردن چشمش، به کارش ادامه می‌دهد؛ ریلکس سیب‌زمینی‌ها را زیر و رو می‌کند.
حالتش، شبیه شکارچیست که در کمین نشسته. آستین ماکسی را می‌گیرم و با برچیدن لَب‌هایم به مادرم آویزان می‌شوم:
- مامان! من گشنمه، فقط یکم بهم بده.
سنگینی نگاه علیرضا را حس می‌کنم و با جمع کردن قیافه آویزانم با حالت استیصال به او خیره می‌شوم که با لبخند محوی نگاهم می‌کند:
- علی تو یه چیزی بگو! بهم سیب‌زمینی نمیده.
علیرضا سر در موبایلش می‌برد، با تأسف می‌خندد و سر تکان می‌دهد. مادرم که انگار دلش پر بود، به گونه‌ای ناامید شده، شال کرمش را حرصی جلو می‌کشد و نگاهم می‌کند:
- خیر سرت فردا نوزده سالت میشه! من چقدر احمقم که امید دارم بزرگ شی... .
ناگهان چشم‌هایم برق می‌زند و به مادرم تیز می‌شوم. یادش بود که فردا تولدم است!




کد:
#پارت188

بوی سیب‌زمینی سرخ شده کل خانه را پر کرده.
مَست و مدهوش عطر مرغ بریان، دور میز شام بال‌بال می‌زدم و برای ناخونک زدن دلم ضعف می‌رفت! البته که هوس دل را لبیک می‌گفتم اگر مادر کفگیر به دستم، پای گ*از نبود.
 تا زمانی که مادر فولاد‌ زره‌ام، با آن اخم قفل شده مشغول سرخ کردن سیب‌زمینی بود؛ جرعت نداشتم! داستان از این قرار است.
علی آن طرف میز سر در موبایلش برده و بعد از غیب شدن دوازده ساعته‌اش، تازه سر و کله‌اش پیدا شده. از وقتی که آمده هم یک کلام حرف نزده و فقط سَر سَری جواب ما را داده.
زیرچشمی به علیرضا نگاه می‌کنم که صورتش زیادی خسته است؛ ته‌ریش‌هایش کمی بلند شده و موهایش نامرتب است.
دست علی به سمت دکمه پیراهن سورمه‌ایش می‌‌رود و بعد باز کردن دکمه‌ی بالای آن، دستش را تا گر‌دنش امتداد می‌دهد و گر‌دن کشیده‌اش را می‌فشارد.
فردا تولد نوزده سالگی‌ام بود و از قرار معلوم هیچ‌کس یادش نیست؛ بهتر! از خدا آمدن ساوان را به عنوان هدیه می‌خواهم.
تکیه کمرم را از کابینت‌های فلزی طرح چوب بر می‌دارم و با مشخص کردن مقصدم، آهسته به سمت مادرم می‌چرخم. مسیرم را به طرف کمرش ادامه می‌دهم، به پشتش می‌خزم و قایم می‌شوم؛ دستم از پشت ماکسی‌ یشمی‌اش را می‌کشد و سرم را شبیه بچه گربه‌، به کمرش می‌کشم.
می‌خواهم کمی لوس بازی در بیاورم شاید چیزی نصیبم شود؛ آخر راستش را که بخواهید سیب‌زمینی تا حین سرخ کردن است، انگار خوشمزه‌تر می‌شود!
چشم‌هایم مظلوم می‌شود و سرم را به طرف نیم‌رخ جدی و اخم‌آلود مادرم خم می‌کنم که سخت غرق فکر کردن است:
- مامان خوشگل من... .
جوابی نمی‌شنوم. مادرم با تنگ کردن چشمش، به کارش ادامه می‌دهد؛ ریلکس سیب‌زمینی‌ها را زیر و رو می‌کند.
حالتش، شبیه شکارچیست که در کمین نشسته. آستین ماکسی را می‌گیرم و با برچیدن لَب‌هایم به مادرم آویزان می‌شوم:
- مامان! من گشنمه، فقط یکم بهم بده.
سنگینی نگاه علیرضا را حس می‌کنم و با جمع کردن قیافه آویزانم با حالت استیصال به او خیره می‌شوم که با لبخند محوی نگاهم می‌کند:
- علی تو یه چیزی بگو! بهم سیب‌زمینی نمیده.
علیرضا سر در موبایلش می‌برد، با تأسف می‌خندد و سر تکان می‌دهد. مادرم که انگار دلش پر بود، به گونه‌ای ناامید شده، شال کرمش را حرصی جلو می‌کشد و نگاهم می‌کند:
- خیر سرت فردا نوزده سالت میشه! من چقدر احمقم که امید دارم بزرگ شی... .
ناگهان چشم‌هایم برق می‌زند و به مادرم تیز می‌شوم. یادش بود که فردا تولدم است!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,661
لایک‌ها
16,362
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,313
Points
1,623
#پارت189

مادرم چشم‌های تنگ شده و حالت مچ گیرانه مرا که می‌بیند، هاشا کوچه را می‌پیچد:
- خالت کارت داشت رفتی پیشش؟
صدای دست‌پاچه علیرضا را که می‌شنوم بیشتر مطمئن می‌شوم که مهمانی خانوادگی فردا برای من ترتیب داده شده!
- چیزه مائده... می‌دونی بابات... یعنی دایی، کی برمی‌گرده این‌طرف؟
متعجب کنج ابرو بالا می‌اندازم و بی‌پروا می‌خندم. نگاهم را از مادرم می‌گیرم و با سر کج شده به علی‌رضا می‌دهم:
- چی‌میگی علی! فکر می‌کنی من بچم که می‌خوای این‌جوری سوتی مامانم رو جمع کنی؟
علیرضا مثلاً می‌خواهد همه چیز را آرام نشان بدهد. لبخند می‌زند و متعجب به جمله من اشاره می‌زند:
- سوتی چی؟
با تنگ کردن چشمم، با دَهان بسته می‌خندم و انگشت اشاره‌ام به نشان «ای شیطون» در هوا تکان می‌خورد:
- آی آی، ببین چی فهمیدم! فردا می‌خواستین سوپرایزم کنید، ها؟
علیرضا مصنوعی می‌خندد و زیادی دست‌پاچه شده.
دستی به موهای پریشان در پیشانی بلندش می‌کشد و نگاه درمانده‌اش را به مادرم می‌دهد. صدای جدی و محکم مادرم نگاهم را به نیم‌رخش می‌کشاند:
- باز رفتی تو رویا مامان؟ علی الان فهمید فردا تولدته.
برای این‌که فکر کنن باور کرده‌ام شانه بالا می‌اندازم و با استفاده از حواس‌پرتی مادرم، دانه‌ای سیب‌زمینی برشته از دیس سفید چینی روغنی شده کناری‌اش بیرون می‌کشم و همان‌گونه دا‌غ دا‌غ در دَهانم می‌گذارم؛ از حرارتش لَبم غنچه می‌شود.
آخ سوختم! تا کفگیر مادرم بالا می‌رود پشت دستم بزند من با گام بلندی خودم را به طرف ورودی آشپزخانه عقب می‌کشم.
بلند می‌خندم و به قیافه شکاری مادرم نگاه می‌کنم. سیب زمینی را به لپ چپم می‌اندازم و درحالی که سعی دارم دَهانم نسوزد، با لحن کجی دَر شوخی را باز می‌کنم:
- دوران اوجت گذشته مادر من. میدون رو برای جوونا خالی کن.
من سیب‌زمینی را در دَهانم می‌چرخانم تا نسوزاند و مادرم ادایم را در می‌آورد و نمادین کفگیر چوبی را بالا می‌برد.
نرم می‌خندم، برای مادرم به نشان بای‌بای دستم را باز و بسته می‌کنم و به طرف پذیرایی میروم.

کد:
#پارت189

مادرم چشم‌های تنگ شده و حالت مچ گیرانه مرا که می‌بیند، هاشا کوچه را می‌پیچد:
- خالت کارت داشت رفتی پیشش؟
 صدای دست‌پاچه علیرضا را که می‌شنوم بیشتر مطمئن می‌شوم که مهمانی خانوادگی فردا برای من ترتیب داده شده!
- چیزه مائده... می‌دونی بابات... یعنی دایی، کی برمی‌گرده این‌طرف؟
متعجب کنج ابرو بالا می‌اندازم و بی‌پروا می‌خندم. نگاهم را از مادرم می‌گیرم و با سر کج شده به علی‌رضا می‌دهم:
- چی‌میگی علی! فکر می‌کنی من بچم که می‌خوای این‌جوری سوتی مامانم رو جمع کنی؟
علیرضا مثلاً می‌خواهد همه چیز را آرام نشان بدهد. لبخند می‌زند و متعجب به جمله من اشاره می‌زند:
- سوتی چی؟
با تنگ کردن چشمم، با دَهان بسته می‌خندم و انگشت اشاره‌ام به نشان «ای شیطون» در هوا تکان می‌خورد:
- آی آی، ببین چی فهمیدم! فردا می‌خواستین سوپرایزم کنید، ها؟
علیرضا مصنوعی می‌خندد و زیادی دست‌پاچه شده.
دستی به موهای پریشان در پیشانی بلندش می‌کشد و نگاه درمانده‌اش را به مادرم می‌دهد. صدای جدی و محکم مادرم نگاهم را به نیم‌رخش می‌کشاند:
- باز رفتی تو رویا مامان؟ علی الان فهمید فردا تولدته.
برای این‌که فکر کنن باور کرده‌ام شانه بالا می‌اندازم و با استفاده از حواس‌پرتی مادرم، دانه‌ای سیب‌زمینی برشته از دیس سفید چینی روغنی شده کناری‌اش بیرون می‌کشم و همان‌گونه دا‌غ دا‌غ در دَهانم می‌گذارم؛ از حرارتش لَبم غنچه می‌شود.
آخ سوختم! تا کفگیر مادرم بالا می‌رود پشت دستم بزند من با گام بلندی خودم را به طرف ورودی آشپزخانه عقب می‌کشم.
بلند می‌خندم و به قیافه شکاری مادرم نگاه می‌کنم. سیب زمینی را به لپ چپم می‌اندازم و درحالی که سعی دارم دَهانم نسوزد، با لحن کجی دَر شوخی را باز می‌کنم:
- دوران اوجت گذشته مادر من. میدون رو برای جوونا خالی کن.
من سیب‌زمینی را در دَهانم می‌چرخانم تا نسوزاند و مادرم ادایم را در می‌آورد و نمادین کفگیر چوبی را بالا می‌برد.
نرم می‌خندم، برای مادرم به نشان بای‌بای دستم را باز و بسته می‌کنم و به طرف پذیرایی میروم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,661
لایک‌ها
16,362
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,313
Points
1,623
#پارت190

روی مبل مقابل تلویزیون نشسته‌ام و برای گذشتن زمان و آماده شدن شام، سریال مانکن را نگاه می‌کردم.
سقف دَهانم از دا‌غی سیب‌زمینی نازک شده بود و می‌سوخت، با این وجود نشسته‌ام و چایی می‌خورم! احمقم دیگر، چه می‌شود کرد.
علیرضا دقايقی بعد من آشپزخانه را ترک کرده و از خانه حینی بیرون رفت که موبایلش را کنار گوشش گذاشته و انگار منتظر بود تماسش وصل شود.
استکان چای را روی لَبم گذاشته‌ام و مات به فیلم نگاه می‌کردم؛ آن‌جا بود که دست‌های بچه‌ها را بین چهار ستون بسته بودند! ناگهان صدای زنگ بلبلی خانه درون گوشم می‌نشیند.
استکان را پایین می‌کشم و سرم را به طرف آشپزخانه برده و صدایم را بالا می‌برم:
- مامان قرار بوده کسی بیاد؟
مادرم دست به کمر، خودش را به درب آشپزخانه می‌رساند و حینی که عرق پیشانی‌اش را با آستین ماکسی‌اش می‌گیرد، کلافه نگاهم می‌کند:
- مینا اینا گفتن شب میان. حتماً خودشون هستن، پاشو باز کن.
بی‌حوصله لَبم آویزان می‌شود و لپ گل انداخته از خستگی مادرم نگاه می‌کنم. دَهان کج می‌کنم، نق‌نق زنان از مادرم نگاه می‌گیرم و به صحفه تلویزیون می‌دهم:
- علی تو حیاطه باز می‌کنه.
قلپی از چایی را پر صدا بالا می‌کشم که صدای جیغی مادرم بالا می‌رود:
- یه بارم بگـــو چشم!
مثل سگ به سرفه می‌افتم! چایی به گلویم می‌پرد و دَهانم تا نا‌موس می‌سوزد. با دَهان باز شده و صورت گُر گرفته، پر پر می‌زنم و ترسیده، سریع استکان چای را روی عسلی شیشه‌ای می‌گذارم؛ از شدت سرفه شبیه لبو می‌شوم و با برداشتن کنترل، فی‌الفور سریال را استپ می‌کنم.
مادرم حرصی نفس نفس می‌زند و ناامید نگاهم می‌کند. جَنگی از روی مبل بلند می‌شوم و با دور زدن عسلی به طرف ورودی پا تند می‌کنم.
نفس نفس زنان تنم را به درب می‌رسانم تا هرچه زودتر از تیغ تیز نگاه مادرم فرار کنم. دستگیره فلزی خانه را پایین می‌کشم و حینی که پایم را از درب بیرون می‌گذارم، صدای خش گرفته‌ام را روی سرم می‌اندازم تا به شخص پشت درب حالی کنم، کمی صبر کند:
- اومدم! هوی ملت اومدم! زنگ بدبخت رو ول کن.
صدای خنده‌ی دخترانه و ظریفی را می‌شنوم. بوی عطر خاک باران خورده و نَم سوزدار هوا روحم را رنگ دیگری می‌بخشد. ناخواسته از طراوت حیاط لبخند می‌زنم و محکم درب خانه را می‌بندم؛ صدای فحشی که مادرم حواله عمه‌ام می‌کند را حتی از پشت درب بسته خانه هم می‌شنوم.
دمپایی صورتی خرگوشی‌ام نَم گرفته و نسبتا خیس است. پایم که به درون دمپایی می‌رود، انگشت‌هایم یخ می‌زند و جمع می‌شود؛ لَبم از سوز هوا غنچه می‌شود.
دمپایی‌ خیسم را تا‌به‌تا پا می‌زنم و با نیم نگاهی به علی که پشت ستون با موبایلش حرف می‌زند به طرف سه پله‌ سنگی ایوان می‌روم.
پله‌ها را دوتا یکی می‌کنم و با سرعت، همان‌گونه که روی مسیر سنگ فرش به طرف درب حیاط حرکت می‌کردم، دختر خاله‌ام را مخاطب می‌گذارم:
- من نمی‌فهمم چه گناهی به درگاه خدا کردم که قراره امشب تا صبح خاطرات سه سال تو رو تحمل کنم. نمی‌شد فردا بیاین؟
و این‌بار صدای خنده هم دخترانه است و هم مردانه! وای چقدر صدای متین تغییر کرده. پا تند می‌کنم و خودم را با یک گام بلند به درب کوچک سبز رنگِ نَم گرفته از باران می‌رسانم.

کد:
#پارت190

روی مبل مقابل تلویزیون نشسته‌ام و برای گذشتن زمان و آماده شدن شام، سریال مانکن را نگاه می‌کردم.
سقف دَهانم از دا‌غی سیب‌زمینی نازک شده بود و می‌سوخت، با این وجود نشسته‌ام و چایی می‌خورم! احمقم دیگر، چه می‌شود کرد.
علیرضا دقايقی بعد من آشپزخانه را ترک کرده و از خانه حینی بیرون رفت که موبایلش را کنار گوشش گذاشته و انگار منتظر بود تماسش وصل شود.
استکان چای را روی لَبم گذاشته‌ام و مات به فیلم نگاه می‌کردم؛ آن‌جا بود که دست‌های بچه‌ها را بین چهار ستون بسته بودند! ناگهان صدای زنگ بلبلی خانه درون گوشم می‌نشیند.
استکان را پایین می‌کشم و سرم را به طرف آشپزخانه برده و صدایم را بالا می‌برم:
- مامان قرار بوده کسی بیاد؟
مادرم دست به کمر، خودش را به درب آشپزخانه می‌رساند و حینی که عرق پیشانی‌اش را با آستین ماکسی‌اش می‌گیرد، کلافه نگاهم می‌کند:
- مینا اینا گفتن شب میان. حتماً خودشون هستن، پاشو باز کن.
بی‌حوصله لَبم آویزان می‌شود و لپ گل انداخته از خستگی مادرم نگاه می‌کنم. دَهان کج می‌کنم، نق‌نق زنان از مادرم نگاه می‌گیرم و به صحفه تلویزیون می‌دهم:
- علی تو حیاطه باز می‌کنه.
قلپی از چایی را پر صدا بالا می‌کشم که صدای جیغی مادرم بالا می‌رود:
- یه بارم بگـــو چشم!
مثل سگ به سرفه می‌افتم! چایی به گلویم می‌پرد و دَهانم تا نا‌موس می‌سوزد. با دَهان باز شده و صورت گُر گرفته، پر پر می‌زنم و ترسیده، سریع استکان چای را روی عسلی شیشه‌ای می‌گذارم؛ از شدت سرفه شبیه لبو می‌شوم و با برداشتن کنترل، فی‌الفور سریال را استپ می‌کنم.
مادرم حرصی نفس نفس می‌زند و ناامید نگاهم می‌کند. جَنگی از روی مبل بلند می‌شوم و با دور زدن عسلی به طرف ورودی پا تند می‌کنم.
نفس نفس زنان تنم را به درب می‌رسانم تا هرچه زودتر از تیغ تیز نگاه مادرم فرار کنم. دستگیره فلزی خانه را پایین می‌کشم و حینی که پایم را از درب بیرون می‌گذارم، صدای خش گرفته‌ام را روی سرم می‌اندازم تا به شخص پشت درب حالی کنم، کمی صبر کند:
- اومدم! هوی ملت اومدم! زنگ بدبخت رو ول کن.
صدای خنده‌ی دخترانه و ظریفی را می‌شنوم. بوی عطر خاک باران خورده و نَم سوزدار هوا روحم را رنگ دیگری می‌بخشد. ناخواسته از طراوت حیاط لبخند می‌زنم و محکم درب خانه را می‌بندم؛ صدای فحشی که مادرم حواله عمه‌ام می‌کند را حتی از پشت درب بسته خانه هم می‌شنوم.
دمپایی صورتی خرگوشی‌ام نَم گرفته و نسبتا خیس است. پایم که به درون دمپایی می‌رود، انگشت‌هایم یخ می‌زند و جمع می‌شود؛ لَبم از سوز هوا غنچه می‌شود.
دمپایی‌ خیسم را تا‌به‌تا پا می‌زنم و با نیم نگاهی به علی که پشت ستون با موبایلش حرف می‌زند به طرف سه پله‌ سنگی ایوان می‌روم.
پله‌ها را دوتا یکی می‌کنم و با سرعت، همان‌گونه که روی مسیر سنگ فرش به طرف درب حیاط حرکت می‌کردم، دختر خاله‌ام را مخاطب می‌گذارم:
- من نمی‌فهمم چه گناهی به درگاه خدا کردم که قراره امشب تا صبح خاطرات سه سال تو رو تحمل کنم. نمی‌شد فردا بیاین؟
و این‌بار صدای خنده هم دخترانه است و هم مردانه! وای چقدر صدای متین تغییر کرده. پا تند می‌کنم و خودم را با یک گام بلند به درب کوچک سبز رنگِ نَم گرفته از باران می‌رسانم.

 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,661
لایک‌ها
16,362
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,313
Points
1,623
#پارت191

نوک انگشتم که زبانه‌ی یخ زده و رنگ رفته‌ی قفل را لمس می‌کند نا‌خواسته می‌لرزم؛ آی مادر جان، سرده.
آستین پیراهنم را پایین می‌کشم و زبانم ناخواسته بین دندانم می‌رود؛ هر وقت تمرکز می‌کنم غیرارادی این اتفاق می‌افتد.
صدای بلند علی می‌آید که مرا مخاطب گذاشته:
- کیه مائده؟
زبانک قفل را عقب می‌کشم و درب، با صدا باز می‌شود. بدون نگاه کردن، سرم به طرف علی می‌چرخد:
- خالم اینان.
با لبخند گ*شا*دی به طرف ورودی درب می‌چرخم و تا می‌خواهم از خوشحالی جیغ بکشم با دیدن شخص مقابلم مات می‌شوم.
تاپ... تاپ تاپ... تاپ تاپ تاپ... ضربان قلبم هر ثانیه بالاتر می‌رود. پیراهن جذب مشکی پوشیده و دکمه‌ی بالای لباسش باز است.
همه چیز و همه کس محو می‌شوند! انگار ناگهان دستی زمان را نگه داشته و خود خدا، آهسته در گوشم زمزمه کرده بود که <این هم کادوی تولدت! >.
نگاهم از زنجیر استیل نقره‌ای کارتیر، گرفته می‌شود و به طرف اوور کت مشکی رنگش می‌رود. نفسم در سینِه حبس شده ونگاهم حریصانه پهنه‌ی زیبا و مردانه‌ی شانه‌اش را آهسته و آرام پایین می‌رود.
قلبم، قصد چاک دادن قفسه س*ی*نه‌ام را دارد؛ این یک مبالغه نیست!
با گذر از کمربند چرم مشکی‌اش به شلوار پارچه‌ای‌مشکی‌اش می‌رسم. یک دستش درون جیب شلوار و دست دیگرش نخ سیگاری روشنی را نگه‌ داشته بود.
چشمم آهسته روی هم می‌افتد و میان بوی خاک باران خورده، عطر محشرش را استشمام می‌کنم؛ خودش بود!
- سلام.
زَبان در دَهانم نمی‌چرخد و مغزم صدای بَم جذابش را ریکاوری می‌کند. صدایش گرفته! به گمانم سرماخورده است! نَمیرم؟
آهسته چشم باز می‌کنم و تازه زینب و امیر ارسلان را در ست پافر مشکی و هودی سفیدشان می‌بینم که با فاصله یک قدمی، پشت ساوان تکیه به پارس او با لبخند نگاهم می‌کردند.
زینب لبخندش گشا‌دتر می‌شود و با گزیدن لَبش با خنده به طرفم می‌آید:
- سلام خانوم خانوما! استراحت خوش گذشت؟
دچار لکنت شده‌ام، می‌دانستم که می‌آید؛ اما آمادگی به این زودی‌اش را نداشتم.
دَهانم آرام باز می‌شود، می‌خواهم سلام کنم؛ لکن حنجره‌ام یاری نمی‌دهد و لَب‌هایم بلاتکلیف دوباره بسته می‌شود.
دستم بی‌اختیار بین دست زینب فشرده می‌شود و با عقب کشیدن دستش، دوباره کنار تَنم می‌افتد.
صدای پای علی را از پشت سرم می‌شنوم. هنوز جرعت نکرده‌ام سر بلند کنم و ببینمش! بعد یک ماه و پنج روز با وجود این‌که چند دقیقه‌ است مقابلم ایستاده هنوز جرعت نکرده‌ام سر بلند کنم و سیاه‌چاله‌های زیبایش را ببینم.
نگاهم روی سینِه‌ی ساوان قفل می‌شود و دلم ب*غ*ل می‌خواهد! با گفتن، دلتنگی‌ام رفع نمی‌شود. عمیقاً خواهان چلقیده شدن در آغوشش هستم.
صدای پای علیرضا هر لحظه نزدیک‌تر می‌شود و صدای پوزخند و تُن بَم ساوان، رعشه به قلب دلتنگم می‌اندازد:
- می‌بینم که آقا علیرضا هم این‌جا تشریف داشتند.

کد:
#پارت191

نوک انگشتم که زبانه‌ی یخ زده و رنگ رفته‌ی قفل را لمس می‌کند نا‌خواسته می‌لرزم؛ آی مادر جان، سرده.
آستین پیراهنم را پایین می‌کشم و زبانم ناخواسته بین دندانم می‌رود؛ هر وقت تمرکز می‌کنم غیرارادی این اتفاق می‌افتد.
صدای بلند علی می‌آید که مرا مخاطب گذاشته:
- کیه مائده؟
زبانک قفل را عقب می‌کشم و درب، با صدا باز می‌شود. بدون نگاه کردن، سرم به طرف علی می‌چرخد:
- خالم اینان.
با لبخند گ*شا*دی به طرف ورودی درب می‌چرخم و تا می‌خواهم از خوشحالی جیغ بکشم با دیدن شخص مقابلم مات می‌شوم.
تاپ... تاپ تاپ... تاپ تاپ تاپ... ضربان قلبم هر ثانیه بالاتر می‌رود. پیراهن جذب مشکی پوشیده و دکمه‌ی بالای لباسش باز است.
همه چیز و همه کس محو می‌شوند! انگار ناگهان دستی زمان را نگه داشته و خود خدا، آهسته در گوشم زمزمه کرده بود که <این هم کادوی تولدت! >.
نگاهم از زنجیر استیل نقره‌ای کارتیر، گرفته می‌شود و به طرف اوور کت مشکی رنگش می‌رود. نفسم در سینِه حبس شده ونگاهم حریصانه پهنه‌ی زیبا و مردانه‌ی شانه‌اش را آهسته و آرام پایین می‌رود.
قلبم، قصد چاک دادن قفسه س*ی*نه‌ام را دارد؛ این یک مبالغه نیست!
با گذر از کمربند چرم مشکی‌اش به شلوار پارچه‌ای‌مشکی‌اش می‌رسم. یک دستش درون جیب شلوار و دست دیگرش نخ سیگاری روشنی را نگه‌ داشته بود.
چشمم آهسته روی هم می‌افتد و میان بوی خاک باران خورده، عطر محشرش را استشمام می‌کنم؛ خودش بود!
- سلام.
زَبان در دَهانم نمی‌چرخد و مغزم صدای بَم جذابش را ریکاوری می‌کند. صدایش گرفته! به گمانم سرماخورده است! نَمیرم؟
آهسته چشم باز می‌کنم و تازه زینب و امیر ارسلان را در ست پافر مشکی و هودی سفیدشان می‌بینم که با فاصله یک قدمی، پشت ساوان تکیه به پارس او با لبخند نگاهم می‌کردند.
زینب لبخندش گشا‌دتر می‌شود و با گزیدن لَبش با خنده به طرفم می‌آید:
- سلام خانوم خانوما! استراحت خوش گذشت؟
دچار لکنت شده‌ام، می‌دانستم که می‌آید؛ اما آمادگی به این زودی‌اش را نداشتم.
 دَهانم آرام باز می‌شود، می‌خواهم سلام کنم؛ لکن حنجره‌ام یاری نمی‌دهد و لَب‌هایم بلاتکلیف دوباره بسته می‌شود.
دستم بی‌اختیار بین دست زینب فشرده می‌شود و با عقب کشیدن دستش، دوباره کنار تَنم می‌افتد.
صدای پای علی را از پشت سرم می‌شنوم. هنوز جرعت نکرده‌ام سر بلند کنم و ببینمش! بعد یک ماه و پنج روز با وجود این‌که چند دقیقه‌ است مقابلم ایستاده هنوز جرعت نکرده‌ام سر بلند کنم و سیاه‌چاله‌های زیبایش را ببینم.
نگاهم روی سینِه‌ی ساوان قفل می‌شود و دلم ب*غ*ل می‌خواهد! با گفتن، دلتنگی‌ام رفع نمی‌شود. عمیقاً خواهان چلقیده شدن در آغوشش هستم.
صدای پای علیرضا هر لحظه نزدیک‌تر می‌شود و صدای پوزخند و تُن بَم ساوان، رعشه به قلب دلتنگم می‌اندازد:
- می‌بینم که آقا علیرضا هم این‌جا تشریف داشتند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا