.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
#پارت177
چمدانهای سنگین خود و مادرم را از صندوق عقب پراید زرد رنگ تاکسی، پایین میآورم؛ خاله جانم تعداد چمدانها را که ببیند حساب کار دستش میآید که حالا حالاها قرار نیست از شر ما خلاص شود.
هوا بسی سگ سوزانه سرد است و ساعت حوالی سه یا چهار صبح .
مادرم گیج خواب است و حالش حسابی بهم ریخته؛ با یک دستش موبایل را گرفتهِ، با پدرم حرف میزند و با دست دیگرش لبههای پالتوی مشکیاش را بهم میرساند. چشمهای سرخ خواب مادرم به سر درب خانهباغ و گل پیچهای گل یاسش نگاه میکند:
- باشه سرهنگ. ما تازه رسیدیم بذار برم داخل ببینم اومده یا نه!
نور ضعیف تیربرق بخشی از درخت خشک شده گلکاغذی را از بالا روشن میکرد و سایهیاشان ترسناک میشد.
در سبز رنگ سادهی خانه نیمه باز بود و باغبان رفته رسیدنمان را به خاله بیچارهام خبر بدهد و این نصف شبی زابهراهش کند.
چمدان مشکی بزرگ خودم را روی زمین میکشانم و با چهرهی درهم شده از سنگینی وزنش پشتم را به در میکنم و دو دستی با تمام توان چمدان را میکشم.
مادرم با نیمنگاهی به من مچاله شده از سنگینی چمدان، کلافه تشر میزند:
- کمرت شکست دختر! یه دقیقه دندون به جیگر بگیر.
کم دیگری چمدان را میکشم و با بستن چشمهایم آخرین زورم را هم میزنم... که تق! میخورم به کسی.
متعجب و ترسیده خشک میشوم.
با احتیاط چشم باز میکنم؛ مادرم را میبینم که با لبخند دست به کمر میزند و پوف بلند بالایی میکشد:
- خداراشکر که زودتر از ما رسیدی زندایی.
حدس اینکه چه کسی پشت سر من است، چندان هم سخت نیست! تخس میشوم و با صاف کردن کمرم، گردن میشکنم.
صدای ترق کردن استخوانهایم، حالم را جا میآورد.
- سلام، خیلی خوش اومدید.
بله! حدسم درست بود و خبر از غیب رسید. علیرضا، در خانهی خالهی من چه میکند دقیقاً؟ چرا خانوادهی من به هر طریقی شده پای این بدبخت را باز میکنند؟
زیر چشمی پشت سرم را نگاه میکنم.
اوور کت مشکی کلفت علیرضا و پیراهن جذب طوسیاش که زیر کمربند چرم شلوار مشکیاش رفته، اولین چیزیست که توجهام را جلب میکند.
دستهی چمدان را رها میکنم و با چرخیدن به سمتش، بدون سر بلند کردن، آهسته زیر لَبی سلام میکنم.
منتظر جوابش نمیمانم و با تنهی خفیفی به اوی بلند قامت، مسیر سنگ فرشی که در بینش سبزه مصنوعی گذاشته شده را به طرف ورودی خانه طی میکنم؛ اصلاً طاقت حضور او را ندارم! بودن علیرضا یک جورهایی برای من مساوی با خیانت به ساوان است.
سنگینی نگاه متعجب علیرضا را حس و تشر مادرم را به جان میخرم.
- مــائـــده!
مائده از دست شما خواب به خواب شود. حرصی تفم را به باغچهی کنار سنگفرشها پرت میکنم و کلافه پوف میکشم. تمام نمیشود این شب لعنتی!
چمدانهای سنگین خود و مادرم را از صندوق عقب پراید زرد رنگ تاکسی، پایین میآورم؛ خاله جانم تعداد چمدانها را که ببیند حساب کار دستش میآید که حالا حالاها قرار نیست از شر ما خلاص شود.
هوا بسی سگ سوزانه سرد است و ساعت حوالی سه یا چهار صبح .
مادرم گیج خواب است و حالش حسابی بهم ریخته؛ با یک دستش موبایل را گرفتهِ، با پدرم حرف میزند و با دست دیگرش لبههای پالتوی مشکیاش را بهم میرساند. چشمهای سرخ خواب مادرم به سر درب خانهباغ و گل پیچهای گل یاسش نگاه میکند:
- باشه سرهنگ. ما تازه رسیدیم بذار برم داخل ببینم اومده یا نه!
نور ضعیف تیربرق بخشی از درخت خشک شده گلکاغذی را از بالا روشن میکرد و سایهیاشان ترسناک میشد.
در سبز رنگ سادهی خانه نیمه باز بود و باغبان رفته رسیدنمان را به خاله بیچارهام خبر بدهد و این نصف شبی زابهراهش کند.
چمدان مشکی بزرگ خودم را روی زمین میکشانم و با چهرهی درهم شده از سنگینی وزنش پشتم را به در میکنم و دو دستی با تمام توان چمدان را میکشم.
مادرم با نیمنگاهی به من مچاله شده از سنگینی چمدان، کلافه تشر میزند:
- کمرت شکست دختر! یه دقیقه دندون به جیگر بگیر.
کم دیگری چمدان را میکشم و با بستن چشمهایم آخرین زورم را هم میزنم... که تق! میخورم به کسی.
متعجب و ترسیده خشک میشوم.
با احتیاط چشم باز میکنم؛ مادرم را میبینم که با لبخند دست به کمر میزند و پوف بلند بالایی میکشد:
- خداراشکر که زودتر از ما رسیدی زندایی.
حدس اینکه چه کسی پشت سر من است، چندان هم سخت نیست! تخس میشوم و با صاف کردن کمرم، گردن میشکنم.
صدای ترق کردن استخوانهایم، حالم را جا میآورد.
- سلام، خیلی خوش اومدید.
بله! حدسم درست بود و خبر از غیب رسید. علیرضا، در خانهی خالهی من چه میکند دقیقاً؟ چرا خانوادهی من به هر طریقی شده پای این بدبخت را باز میکنند؟
زیر چشمی پشت سرم را نگاه میکنم.
اوور کت مشکی کلفت علیرضا و پیراهن جذب طوسیاش که زیر کمربند چرم شلوار مشکیاش رفته، اولین چیزیست که توجهام را جلب میکند.
دستهی چمدان را رها میکنم و با چرخیدن به سمتش، بدون سر بلند کردن، آهسته زیر لَبی سلام میکنم.
منتظر جوابش نمیمانم و با تنهی خفیفی به اوی بلند قامت، مسیر سنگ فرشی که در بینش سبزه مصنوعی گذاشته شده را به طرف ورودی خانه طی میکنم؛ اصلاً طاقت حضور او را ندارم! بودن علیرضا یک جورهایی برای من مساوی با خیانت به ساوان است.
سنگینی نگاه متعجب علیرضا را حس و تشر مادرم را به جان میخرم.
- مــائـــده!
مائده از دست شما خواب به خواب شود. حرصی تفم را به باغچهی کنار سنگفرشها پرت میکنم و کلافه پوف میکشم. تمام نمیشود این شب لعنتی!
کد:
#پارت177
چمدانهای سنگین خود و مادرم را از صندوق عقب پراید زرد رنگ تاکسی، پایین میآورم؛ خاله جانم تعداد چمدانها را که ببیند حساب کار دستش میآید که حالا حالاها قرار نیست از شر ما خلاص شود.
هوا بسی سگ سوزانه سرد است و ساعت حوالی سه یا چهار صبح .
مادرم گیج خواب است و حالش حسابی بهم ریخته؛ با یک دستش موبایل را گرفتهِ، با پدرم حرف میزند و با دست دیگرش لبههای پالتوی مشکیاش را بهم میرساند. چشمهای سرخ خواب مادرم به سر درب خانهباغ و گل پیچهای گل یاسش نگاه میکند:
- باشه سرهنگ. ما تازه رسیدیم بذار برم داخل ببینم اومده یا نه!
نور ضعیف تیربرق بخشی از درخت خشک شده گلکاغذی را از بالا روشن میکرد و سایهیاشان ترسناک میشد.
در سبز رنگ سادهی خانه نیمه باز بود و باغبان رفته رسیدنمان را به خاله بیچارهام خبر بدهد و این نصف شبی زابهراهش کند.
چمدان مشکی بزرگ خودم را روی زمین میکشانم و با چهرهی درهم شده از سنگینی وزنش پشتم را به در میکنم و دو دستی با تمام توان چمدان را میکشم.
مادرم با نیمنگاهی به من مچاله شده از سنگینی چمدان، کلافه تشر میزند:
- کمرت شکست دختر! یه دقیقه دندون به جیگر بگیر.
کم دیگری چمدان را میکشم و با بستن چشمهایم آخرین زورم را هم میزنم... که تق! میخورم به کسی.
متعجب و ترسیده خشک میشوم.
با احتیاط چشم باز میکنم؛ مادرم را میبینم که با لبخند دست به کمر میزند و پوف بلند بالایی میکشد:
- خداراشکر که زودتر از ما رسیدی زندایی.
حدس اینکه چه کسی پشت سر من است، چندان هم سخت نیست! تخس میشوم و با صاف کردن کمرم، گردن میشکنم.
صدای ترق کردن استخوانهایم، حالم را جا میآورد.
- سلام، خیلی خوش اومدید.
بله! حدسم درست بود و خبر از غیب رسید. علیرضا، در خانهی خالهی من چه میکند دقیقاً؟ چرا خانوادهی من به هر طریقی شده پای این بدبخت را باز میکنند؟
زیر چشمی پشت سرم را نگاه میکنم.
اوور کت مشکی کلفت علیرضا و پیراهن جذب طوسیاش که زیر کمربند چرم شلوار مشکیاش رفته، اولین چیزیست که توجهام را جلب میکند.
دستهی چمدان را رها میکنم و با چرخیدن به سمتش، بدون سر بلند کردن، آهسته زیر لَبی سلام میکنم.
منتظر جوابش نمیمانم و با تنهی خفیفی به اوی بلند قامت، مسیر سنگ فرشی که در بینش سبزه مصنوعی گذاشته شده را به طرف ورودی خانه طی میکنم؛ اصلاً طاقت حضور او را ندارم! بودن علیرضا یک جورهایی برای من مساوی با خیانت به ساوان است.
سنگینی نگاه متعجب علیرضا را حس و تشر مادرم را به جان میخرم.
- مــائـــده!
مائده از دست شما خواب به خواب شود. حرصی تفم را به باغچهی کنار سنگفرشها پرت میکنم و کلافه پوف میکشم. تمام نمیشود این شب لعنتی!